نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
در مورد افرادی گفته میشود كه با غرور كاذبشان دچار درد سر میشوند.در روزگاران گذشته، كلاغ و عقابی در جنگل زندگی میكردند. كلاغ روی یكی از درختان بلند جنگل لانه داشت و عقاب روی قلّهی كوه بلندی در وسط جنگل لانه ساخته بود. كلاغ خیلی دوست داشت مثل عقاب آرام و سریع بتواند پرواز كند. اما قادر نبود. كلاغ هر روز جلوی لانهاش مینشست و به پرواز عقاب نگاه میكرد. خبر این كار كلاغ به گوش عقاب رسیده بود كه كلاغی روی درخت چنار بلند جنگل زندگی میكند كه از پرواز عقاب لذّت میبرد. به همین دلیل عقاب هر روز وقتی شكارش را به دست میآورد یك دور اضافه بالای درخت چنار میزد و به لانهاش در بالای كوه میرفت.
یك روز عقاب هرچه گشت شكار مناسبی پیدا نكرد وقتی از شكار ناامید شد تصمیم گرفت به سراغ كلاغ برود و او را از نزدیك ببیند و بپرسد نظرش در مورد پرواز او چیست؟ با این افكار عقاب آمد روی شاخه جلوی لانهی كلاغ نشست. كلاغ داخل لانهاش بود وقتی دید عقاب به در لانهی او آمده سریع از لانهاش خارج شد و با خوشحالی گفت: سلام. من همیشه شیفتهی شما و پروازتان بودهام، من هر روز ساعتها روی این شاخه مینشینم و پرواز زیبای شما را نگاه میكنم.
عقاب لبخندی زد و گفت: ممنونم. من هم خوشحالم كه تو پرواز من را دوست داری ولی تو باید در حد تواناییهای خودت از خودت توقع داشته باشی من عقابم و تو كلاغ تواناییهای ما در پرواز با هم متفاوت هست.
كلاغ گفت: میدونم ولی واقعاً برای من جالبه كه بدونم شما وقتی در آسمان با آرامش بالهایتان را باز میكنید و به آرامی حركت میكنید چه حسی دارید؟ اصلاً زمین، درخت و رودخانههای روی زمین رو چه طوری میبینید؟
عقاب ابتدا خواست واقعیت را بگوید و بگوید كه از آن همه بالا همه چیز به وضوح این پایین نیست و همه چیز رو حتی كوچكتر از اندازه واقعی آنها میبیند ولی وقتی كه كلاغ اینقدر از او تعریف كرده بود و به توانایی او غبطه خورده بود دچار غرور كاذب شد و نتوانست واقعیت را بگوید در عوض گفت: من درسته كه در فاصلهی زیادی نسبت به زمین پرواز میكنم ولی به حدی تیزبین هستم كه حتی تخم گنجشكی كه در لانهاش بالای یك درخت هست را میتوانم ببینم.
كلاغ ساده گفت: خوش به حالت. عجب چشمان تیزبینی داری؟ عقاب گفت: این كه چیزی نیست معمولاً دانههای كوچكی را كه روی زمین افتاده است را هم قادرم ببینم. كلاغ كه خیلی تعجب كرده بود گفت: چه جالب، در آن دور دستها و اطراف جنگل چه میبینی؟ عقاب درواقع هیچ چیز نمیدید ولی برای اینكه دروغ اولش لو نرود مجبور شد بگوید: چند دانهی گندم روی زمین ریخته كه من از اینجا میبینم. كلاغ كه واقعاً باورش نمیشد عقاب از این فاصله قادر باشد در دامنهی كوه دانههای گندم را ببیند گفت: میشه برای اینكه قدرت تیزبینی تو به من ثابت بشه از این جا به طرف آنجا بروی من هم با تمام توانم پرواز میكنم تا به آنجا برسیم.
عقاب به امید اینكه در این فاصلهی طولانی بالاخره جایی چند دانهی گیاه میبیند و آن را به كلاغ نشان میدهد و میگوید من از آنجا اینها را دیدم به راه افتاد. بعد از كمی كه پیش رفت، سعی كرد فاصلهاش با زمین را كمتر كند تا با دقت بیشتری بتواند زمین را ببیند تا شاید دانه گیاهی برای خوردن پیدا كند.
كلاغ بیچاره نفس زنان با تمام توانش سعی میكرد تا به عقاب برسد ولی عقب میماند. از طرفی عقاب همینطور كه آرام در فاصلهی كم در حال پرواز بود دید مشتی دانهی گندم روی زمین ریخته سریع به طرف آن رفت تا آنجا بماند و قبل از اینكه كلاغ برسد بتواند قدرت تیزبینیاش را به او نشان دهد ولی تا روی زمین نشست، طنابی را كه شكارچی اطراف تور كشیده بود را ندید و عقاب تیزبین داخل تور به دام افتاد. هرچه عقاب تلاش كرد تا خودش را نجات بدهد پروبال بیشتری از او میریخت و بیشتر گیر میكرد.
عقاب اصلاً دوست نداشت كلاغ سر برسد و او را در حالی كه در تور گیر افتاده را ببیند. راضی بود شكارچی بیاید و هرچه زودتر او را بردارد و هر بلایی میخواهد بر سرش بیاورد ولی كلاغ او را نبیند. شكارچیان معمولاً هر روز صبح دام را میچیدند و فردا صبح برمیگشتند تا ببینند حیوانی در آن به دام افتاده یا نه. كلاغ كه تند و تند پر میزد تا به عقاب برسد، رسید ولی حیوانی كه در تور شكارچی اسیر شده بود را نشناخت. كلاغ باورش نمیشد دوست زرنگ و تیزبینش در دام شكارچی اسیر شده است. كمی كه گذشت و مطمئن شد عقاب است، شروع كرد به خنده این خنده باعث عصبانیت بیشتر عقاب میشد. عقاب خواست اتفاق پیش آمده را توجیه كند و گفت: این دانههایی كه روی زمین ریخته را میگفتم من از آن فاصله این دانهها را میدیدم. كلاغ زد زیر خنده و حسابی خندید و بعد گفت: تو دانههای به این ریزی را از آن فاصله میتوانی ببینی بعد دام به این بزرگی كه روی زمین پهن بوده را ندیدی؟
عقاب فهمید حسابی خراب كاری كرده و با غرور كاذبش آبروی خودش را برده چارهای نداشت جز اینكه به همه چیز اعتراف كند. گفت: حق با توست من به تو دروغ گفتم ولی خواهش میكنم قبل از اینكه شكارچی برگردد كمك كن و من رو از این مهلكه نجات بده.
كلاغ گفت: من كاری از دستم برنمیآید ولی به دنبال موش میروم. او را به اینجا میآورم تا طنابهای تو را بجود و تو را نجات دهد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول