نویسنده: الهه رشمه
مورد استفاده:
این ضرب المثل اشاره به این دارد كه هر حرف راستی نباید گفته شود.در روزگاری، مرد تاجری بود كه با كشتی اجناسی را از كشوری به كشور دیگر میبرد و با این خریدوفروش سود زیادی به دست میآورد و ثروت قابل توجهی جمع آوری میكرد. پولدار شدن این مرد كه انسان راست گفتار و خیرخواهی بود برای گروهی از همكاران و رقیبانش غیرقابل باور بود.
رقبایش كه دیدند این مرد باانصاف روز به روز كارش بهتر میشود ترسیدند كه با پیشرفت او موقعیت خودشان را در كسب و كار از دست بدهند. در یكی از این سفرها وقتی تاجر وارد كشور دیگری شد رقبایش پاپوشی برای او درست كردند و از او به قاضی شهر شكایت كردند. آنها به قاضی پولی دادند تا هر جور شده این مرد را محكوم به مرگ كند. قاضی در برابر مبلغ زیادی پول قبول كرد تا این كار را انجام دهد. او نگهبانانی را به دنبال مرد تاجر فرستاد تا او را به دادگاه بیاورند در دادگاه هم به هر نحوی بود این قاضی از خدا بیخبر تاجر بیگناه را به مرگ محكوم كرد.
مرد تاجر كه باورش نمیشد به همین سادگی و برای كاری كه انجام نداده به مرگ محكوم شود، شروع كرد به داد و بیداد، اما مردم آن شهر زبان تاجر را بلد نبودند و حرفهای او هیچ فایدهای نداشت. قاضی به نگهبانان دستور داد تا او را به زندان ببرند تا روز اعدامش برسد.
در مسیر رفتن به زندان مرد تاجر توانست یك لحظه از دست نگهبانان قاضی فرار كند و هر جور شده خود را به باغ میوهای در آن نزدیكیها برساند. مرد تاجر روزها لابه لای برگ درختان و خاكهای باغ میخوابید و شبها در باغ به راه میافتاد تا چیزی برای خوردن پیدا كند.
مرد تاجر مدتی به این شكل زندگی كرد، تا اینكه صاحب باغ متوجه حضور او شد. بعد از مدتی صاحب باغ كم كم با او شروع به صحبت كردن كرد. تنها اتفاق خوبی كه برای مرد تاجر افتاد این بود كه صاحب باغ، مرد با انصافی بود و از آن مهمتر زبان او را بلد بود، تاجر اتفاقاتی را كه در این سفر برایش افتاده بود، برای او تعریف كرد و گفت كه گروهی از رقبایش برای اینكه او را از میدان به در بكنند چه نقشهای كشیدند و به قاضی شهر هم رشوه دادند تا به آنها برای عملی كردن نقشهشان كمك كند.
چند هفتهای كه گذشت صاحب باغ به تاجر گفت: تو كه نمیتوانی تا آخر عمر در گوشه باغ من پنهانی زندگی كنی. این شهر حاكم عادل و با انصافی دارد. من با او آشنایی دارم و از او قرار ملاقاتی میگیرم. خودت برو و اتفاقاتی كه برایت افتاده، برایش تعریف كن. اگر او بفهمد حقیقت را میگویی با تو همراهی خواهد كرد.
صاحب باغ هر جوری بود، اجازهی یك ملاقات حضوری را با حاكم برای تاجر محكوم گرفت. قاضی خبرچینانی در قصر حاكم داشت كه تمام اتفاقات قصر را به سرعت برایش میآوردند. این خبر هم به سرعت به گوش قاضی رسید. قاضی میدانست كه اگر حاكم بفهمد او با گرفتن رشوه فرد بیگناهی را به مرگ محكوم كرده، ممكن است خود او را اعدام كند و خیلی ترسید و تصمیم گرفت قبل از اینكه مرد متهم به دیدن حاكم برود خودش زودتر ماجرا را به نحوی كه به نفع خودش است برای حاكم تعریف كند.
روزی كه تاجر محكوم به مرگ به دیدن حاكم رفت، فردی از دربار كه به زبان مرد متهم آشنا بود را به عنوان مترجم آوردند. تا حرفهای مرد تاجر را برای حاكم ترجمه كند. حاكم یك بار توسط صاحب باغ و یكبار توسط قاضی ماجرا را شنیده بود. و علاقهای به دوباره شنیدن آن نداشت و با حرفهایی كه از قاضی شنیده بود اعتقاد داشت این مرد متهم است.
مرد بازرگان گفت: من اول از همه میخواهم بدانم كه جرم من چیست و به چه دلیلی مرا زندانی كردید و به مرگ محكوم كردید؟ شما اصلاً به حرفهای من گوش نكردید؟
قاضی كه فهمید اگر مترجم این حرفها را ترجمه كند دستش رو میشود، سریع گفت: من زبان او را می فهمم. جناب حاكم، این مرد میخواهد دل شما را به رحم بیاورد تا از گناهش بگذرید. او آدم فریب كاری است. او بسیاری از داراییهای همكارانش را دزدیده و یكی از آنها را كشته است. جناب حاكم، من دادگاه درستی تشكیل دادم و حكمی منصفانه برای عمل زشت او تعیین كردهام.
صاحب باغ هرچه تلاش كرد بگوید: قاضی دروغ میگوید نتوانست و قاضی با زرنگ بازی و دائم حرف زدن مانع شد. تاجر بیگناه كه با هزار آرزو و امید به ملاقات حاكم شهر آمده بود، دوباره به مرگ محكوم شد. مرد تاجر كه خیلی عصبانی بود شروع كرد به داد و بیداد و فحش دادن به ناعدالتی كه در موردش صورت گرفته بود. در این هنگام قاضی سعی میكرد همه را ساكت كند تا مترجم فحشهای تاجر را بشنود و آنها را برای او ترجمه كند.
حاكم این بار رو به صاحب باغ گفت: این مرد چه میگوید؟ صاحب باغ از آخرین فرصت استفاده كرد و گفت: این مرد برای شما دعا میخواند و از شما طلب عفو و بخشش دارد.
قاضی سریع خود را به حاكم رساند و گفت: قربان دروغ میگوید. این مرد به شما و حكومتتان فحش و بدوبیراه میگوید.
حاكم گفت: اشكالی ندارد، دروغ این مرد خیلی دلنشینتر از راست گویی تو است. اگر به حرف راست تو گوش كنم ممكن است مرد بیگناهی را به كشتن بدهم ولی با شنیدن دروغ این مرد همان مرد نجات پیدا خواهد كرد. پس دروغ مصلحت آمیز او بهتر از راست فتنه انگیز توست.
در همان موقع صاحب باغ از حاكم اجازه خواست تا وقت بگذارند و با حوصله حرفهای مرد تاجر را برایشان مو به مو ترجمه كند. بعد از شنیدن حرفهای مرد تاجر. حاكم دستور داد مال و دارایی مرد تاجر به او برگردانده شود و تاجر را آزاد كنند. از طرفی حاكم دستور داد تا قاضی شهر را به جرم رشوه گرفتن زندانی كنند. تا با آمدن قاضی جدید او را هم دادگاهی كنند.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، تهران، انتشارات سما، چاپ اول