جامعهشناسی جهانی شدن
نويسنده:دکتر کمال پولادی
به هر حال جهانی شدن از هر زاویهای که به آن نگاه بکنیم پدیدهای است که به خاطر پیچیدگی زیادش جای تفحص و بررسی و مکث و مطالعه دارد.
وی که مؤلف چندین کتاب از جمله [از دولت اقتدار تا دولت عقل در فلسفه سیاسی مدرن] و [اندیشهی سیاسی غرب] و مترجم کتاب [جهانی شدن نوشته رولند رابرتسون] است در بیست و چهارمین جلسه از سلسله نشستهای طرحهای ملی وزارت ارشاد از وضعیت جامعهشناسی در جهان آینده به سخنرانی پرداخت. متن سخنرانی وی در ذیل میآید.
بحث ما ترجمه کتاب «جهانی شدن، تئوری اجتماعی و فرهنگ جهانی» نوشتهی «رونالد رابرتسون» است.
این کتاب اساساً یک کتاب جامعهشناسی جهان و جامعهشناسی جهانی شدن معرفی شده است. عنوان سخنرانی من ابعاد جامعهشناختی جهانی شدن است و این عنوان با توجه به موضوع کتاب است و از من خواسته شده تا حدود زیادی بحثم را راجع به مطالب این کتاب مطرح کنم.
انگیزه انتخاب این موضوع اول به خاطر معرفی این کتاب است. همان طور که به شما گفتم و کتاب فوق سه سال پیش منتشر و اواخر سال گذشته تجدید چاپ شد. بد نیست پیش از آغاز بحث اشارهای به این مطلب داشته باشم که اصولاً دغدغه نگاه به جهانی شدن از دیدگاه جامعهشناسی و جامعهشناختی چه جایگاهی و چه اهمیتی دارد. خود بحث جهانی شدن و فرآیند جهانی شدن، بحث و فرآیندی آشنا است اما کم و بیش درباره آن چیزهای زیادی میدانید که طی سالهای اخیر مطالب زیادی درباره آن منتشر شده و بحثهای زیادی صورت گرفته است.
گرچه هنوز هم درباره این مفهوم اختلاف نظرها زیاد است. به خصوص از لحاظ ارزشگذاری نسبت به این فرآیند هنوز تعدد نظر و تکثر به جای خود باقی است.
به هر حال جهانی شدن از هر زاویهای که به آن نگاه بکنیم پدیدهای است که به خاطر پیچیدگی زیادش جای تفحص و بررسی و مکث و مطالعه دارد.
نگاه از بعد جامعهشناسی به جهانی شدن به نوبهی خودش یکی از زوایای مشاهدهی جهانی شدن است.
مطالعه جهانی شدن پدیدهای بسیار پیچیده است. من با نگاه به جهانی شدن از نظر جامعهشناسی چند منظور را عنوان میکنم:
۱) اینکه کتاب رابرتسون را به طور فشرده معرفی میکنم، کتابی که به هر حال مورد توجه عالمان جامعهشناسی دهه گذشته قرار گرفته است و دیدگاه و رویکرد و ویژگیهای خاصی دارد، که یکی از رویکردهای قابل توجه آن در نگاه به مسایل روز جهان است.
۲) منظور من این است که با توسل به نظریه رابرتسون روی بعضی از مهمترین مسایل جاری جهان مکثی داشته باشم؛ از جمله این مسایل موضوع تجدد و نوسازی است که خود باز از مسایل مورد بحث و مسایل و مطالبی بوده است که خیلی در سالهای اخیر دربارهی آن بحث شده است و همچنین امکان امتناع و اشکال تجدد و نوسازی و تلفیق این موضوع با مسأله امکان و امتناع گفتوگوی تمدنها و گفتوگوی فرهنگها است.
اینها محورهایی است که در ارتباط با نظریه رابرتسون راجع به آنها صحبتهایی را مطرح میکنم. همان طور در ارتباط با این مسایل جایگاه جنبشهای به ظاهر ضدجهانی شدن مثل جنبشهای بنیادگرایی، جنبشهای هویت خواهی ـ جنبشهای علمگرایی که باز از مسایل مطرح زمان ما است، به خصوص از مسایل جامعه خودمان مورد بررسی قرار میگیرد. این جنبشها یعنی جنبشهای به ظاهر ضدجهانی شدن، از دیدگاه سطحی قاعدتاً باید هژمونی تجدد غرب را خواه از دیدگاه سیاسی، خواه از دیدگاه فرهنگی و از دیدگاه اجتماعی را تداعی کند.
ولی نظر رابرتسون این است که این جنبشهای به ظاهر ضدجهانی شدن ممکن است جنبشهای ضدجهانیسازی باشند اما در حقیقت جنبشهای ضد جهانیشدن به حساب نمیآیند.
این هم از وجوه دیگر بحث امروز من است. معارضات نظریهی رابرتسون این است که همه این پدیدههای به ظاهر ضد جهانی شدن یا پدیدههای معارض جهانی شدن در ارتباط با فرآیند جهانی شدن مورد بررسی قرار میگیرد یعنی از لحاظ تحلیلی این حرکات از نظر بنیادگرایی، قومگرایی، هویتخواهی یا حالا بعضی از اشکال واضحتر آن اسلام سیاسی، همانها در رابطه با این فرآیند واحد یعنی فرآیند جهانی شدن مورد بررسی و ارزیابی قرار میگیرند. به این ترتیب با این نگاه پدیدههای مختلفی که در جهان امروز خود را نشان دادهاند، به خصوص طی دو سه دههی اخیر [جنبشهای هویتخواهی ـ هویتجویی و بنیادگرایی،] این جنبشها دیگر جنبشهای ضدجهانی شدن به حساب نمیآیند بلکه جزئی جداییناپذیر از همین فرآیند جهانی شدن هستند و این از ویژگیهای نظریه رابرتسون است که دیگران کمتر مسایل را در این زمینه به این وجه مشاهده کردند. به این ترتیب معارضات امروز جهان ما که یک وجه آن نوستالژی از جانب کشورها و فرهنگهای توسعه نیافته و وجه دیگرش هژمونی غرب است.
این معارضه، معارضهای است که در نهایت از چهرههای دوگانه یک فرآیند، فرآیند واحدی به نام جهانی شدن به حساب میآید. پیش از اینکه بحث را به مراحل بعدی برسانم لازم است اشارهای به مفهوم جهانی شدن داشته باشیم. تازه در این مورد هم مکث میکنم چون به هر حال موضوعی است که کم و بیش شناخته شده ولی بد نیست که مشخص شود وقتی از جهانی شدن صحبت میشود منظور چه چیزی است، همچنین دیدگاه من در قسمتهایی با دیدگاه رابرتسون مشترک میباشد که در جای خود به آن اشاره میکنم.
در واقع جهانی شدن را مرحله تازهای از اجتماعی شدن ظرفیت تولید جامعه بشری تعریف کردهاند. چنین فرآیندی، فرآیند بشری است که در همه دوران تاریخ بشر وجود داشته بنابراین از این دیدگاه جهانی شدن یک پدیدهی جدید به حساب نمیآید.
اما جهانی شدن در دورهی معاصر، با پیدایش ورود سرمایهداری به مراحل امپریالیسم و جهانی شدن در دهههای ۷۰ و ۸۰ سدهی بیستم طبیعتاً شتاب و ابعاد تازهای پیدا کرده است تا جایی که میشود گفت که از دههی هفتاد ما شاهد دوران تازهای هستیم که جهانی شدن را کیفیتاً به یک پدیدهی متمایز تبدیل کرده، ضمن اینکه خود جهانی شدن یک پدیدهی بشری و پدیدهی همیشگی است.
زمانی که بشر تولید را شروع کرد، در واقع در جهت جهانی شدن پیش رفته ولی مراحل طولانی، گذر از مراحل مختلف تاریخی از نظام اشتراکی اولیه، بردهداری، فئودالی تا سرمایهداری به صورتی است که ظرفیت اجتماعی شدن تولید به شکل و وضع و مرحلهی امروزی رسیده است.
در همین رابطه مفهوم جهانی شدن و جهانی سازی را هم باید از یکدیگر تفکیک کنیم. جهانی شدن یک فرآیند و به اصطلاح یک پروسه است و جهانیسازی یک پروژه.
تفاوت این دو در این است که پروسه یک امر ضرور، یک حرکت تاریخی و دارای نیروهای محرک تاریخی و جزء پویایی جامعه است و تا حد زیادی گریزناپذیر است. اما جهانیسازی یک برنامه از جانب قدرتهای بزرگ در راستای اهدافشان به خصوص اهداف اقتصادی و سیاسی است.
بنابراین دو مفهوم را با یکدیگر مقایسه کرده و از یکدیگر تفکیک کردیم.
آنجایی که پروژه جهانیسازی است که مسأله به صورت دیگری مطرح است که بحث ما بیشتر با جهانی شدن به مفهوم یک پروسه منطبق است. نه جهانیسازی به معنی برنامه قدرتهای بزرگ از جمله در رأس آنها آمریکا.
فرآیند و پدیدهی جهانی شدن را در سدهها و جوامع اخیر در تعبیرهای متفاوتی مثل جهانی شدن تمدن غرب، غربی شدن جهان و نمودهایی مثل انواع بنیادگراییها، جنبشهای هویتخواهیها، هویتجوییها میتوان دید.
یکپارچه شدن عرصه تولید و مصرف در سطح جهان و از جمله برخی مظاهر سطحیتر مثل، سلوکهای مختلف رفتاری، مشاهدهی شوهای تلویزیونی یا پوشیدن لباسهای خاص یا حتی به اصطلاح مد شدن نوشابههای خاص، همه از مظاهر سطحی فرایند جهانیسازی است که بنا بر خودش به هر حال نظرهایی را جمع کرده است.
نگاه کردن به جهانی شدن از بعد جامعهشناسی در واقع قصد دارد جهان را به عنوان یک عرصه برای مطالعه جامعهشناسی انتخاب کند.
پرسش این است که آیا جهان و جهانی شدن اصولاً میتواند موضوع مطالعات جامعهشناسانه قرار بگیرد؟ برای اینکه جامعهشناسی به طور متعارف معمولاً در محورهای ملی متمرکز بوده همان طور که جامعهشناسها، جامعهشناسهای ملی بودهاند یعنی در واقع جامعهشناسیهای یک کشور بودهاند.
جامعهشناسهایی کشورها بودهاند نه جامعهشناسی جهان یعنی عرصهای که متشکل از کشورهاست برای اینکه جامعهشناسی جهانی شدن امکانپذیر باشد و نیم نگاهی به جهانی شدن از دیدگاه جامعهشناسی میسر و معقول باشد باید وضعیتی به نام جهان بودگی را قبول کنیم. هدف اصطلاح جهان بودگی، جهان بودن در برابر جهان بودگی و جامعه بودن، جامعه در ابعاد ملی جامعه است یعنی اول باید بپذیریم که وضعیتی به نام جهان بودگی وجود دارد یعنی جهان بودگی یک وضعیت، یک مسأله و پدیده و موضوعی برای مطالعه است. بعد از آن میتوان گفت اصولاً چیزی به نام جامعهشناسی جهانی شدن میتواند وجود داشته باشد. اگر بخواهیم اشارهای به سابقه جامعهشناسی در رابطه با جهانی شدن و در رابطه با موضوع جهان و مسأله جهان داشته باشیم باید بگوییم که اصولاً جامعهشناسی با یک چهره به اصطلاح [ژانوسی] دوگانه ظاهر شد.
به این مفهوم که جامعهشناسی در شرایط پیچیده تلاقی جهانی شدن و ناسیونالیسم ظاهر شد. در شرایطی ظاهر شد که جهان از یک طرف به سمت جهانی شدن سرمایهداری پیش میرفت و از سویی دیگر جنبشهای ملی و انگیزههای ملی هم در این جهان متولد شد یا دست کم میتوانیم بگوییم اوج گرفته بود.
به این ترتیب جامعهشناسی با دو چهره آغاز شد یک چهرهای که نگاهش به سمت جهان بود و ابعاد بزرگ جهان و یک نگاه آن به سمت عقاید ملی بود یعنی کشورها، جهان کوچک در حد جوامع ملی پایهگذاران جامعهشناسی، سن سیمون، اگوست کنت و مارکس.
در درجه اول وضع جهانی شدن را در مرکز مطالعات خود مورد توجه قرار دادند بنابراین جامعهشناسی اصولاً با جهانی شدن زاده شده و یا با نگاهی هم به جهانی شدن زاده شده و بیشتر عقاید کار نخستین بنیانگذاران جامعهشناسی مثل، سن سیمون، کنت و مارکس نگاهی به مسأله جهان بود که البته دنباله همان نگاه عامگرایی و روشنگرایی بود و نگاه به بشر به عنوان یک موجود عام و نگاه به پیشرفت، ترقی و تعالی و عقل به عنوان مفاهیم عام و جامعهشناسی هم همراه با این نگاه اصیل روشنگری، که اصل روشنگری که اوج آن از قرن ۱۸ و ۱۹ بوده با این نگاه شروع شد.
اما در نسلهای بعدی جامعهشناسی به سمت جامعه یا جوامع ملی سوق پیدا کرد. نسلهای بعدی جامعهشناسان مثل، دورکیم و وبر. ضمن اینکه نیم نگاهی به مسایل جهانی داشتند اساساً نگاهشان متوجه جهات ملی یا جهات جامعهبودگی شد تا جهانی شدن. در همین زمان رشته روابط بینالملل هم پیدا شد و ظاهراً در تقسیم کار علوم کار مطالعه درباره جهان را به خودش منتقل کرد و یا به خودش اختصاص داد، در حالی که البته روابط بینالملل میتواند جای جامعهشناسی جهان را بگیرد چون رشته روابط بینالملل با توزیع و منازع قدرت سروکار دارد. اساساً کار روابط بینالملل توزیع قدرت در نظام بینالمللی و منازعه قدرت در نظام بینالمللی است بنابراین به ابعاد جامعهشناسانه نمیتواند توجه زیادی داشته باشد بنابراین این سوء تفاهم به سهم خودش باعث شد که توجه به جهان به عنوان یک نظام واحد و به عنوان یک ساختار سراسری، خیلی کمتر مورد توجه قرار بگیرد و جامعهشناسیها به سمت مسایل ملی و مسایل قومی کشیده شود.
در میان آنها جامعهشناسی آلمان در زمان نازیها و مطالعات نازیها در جامعهشناسی از این نگاه است که مورد توجه قرار گرفته است و بعد از جنگ جهانی دوم با انترناسیونالیسم روبهرو هستیم. جامعهشناسی با گرایشهای انترناسیونالیسم شرق و انترناسیونالیسم غرب به وجود آمد. انترناسیونالیسم شرق که وضعش مشخص بود. انترناسیونالیسم پرولتری که ادعای انترناسیونالیسم خیلی خوبی داشت و انترناسیونالیسم غرب همان نظریههای نوسازی نظریههای مدرنیزه شدن یا مدرنیزه کردن بود. نظریههای معروفی مثل نظریههای نوسازی که آنها هم به شکل خودشان، نگاه انترناسیونالیستی داشتند به این مفهوم که معتقد بودند همهی کشورها به شکل یک تکامل تک خطی یا یک تکامل سطحی مراحل رشد و پیشرفت و تکامل را میگذارنند و سرانجام از جوامع سنتی به جوامع مدرن، از جوامع توسعه نیافته به جوامع توسعه یافته تبدیل میشوند. فقط تفاوتی که در بین کشورها و جوامع در این مورد است که بعضیها جلوتر هستند و بعضیها عقبتر هستند، بعضیها مثل کشورهای غربی به مرحلهی نهایی یعنی مدرنیزه شدن رسیدهاند و بعضی هم هنوز نرسیدهاند و آنها هم همین راه را طی خواهند کرد و خواهند رسید. که البته یکی از ویژگیها و وجوه مشترک مدرنیزه شدن را عرفی شدن به حساب میآورند.
بر این اساس همه جوامع راه مدرنیزه شدن را طی میکنند و همه روزی به صورت جوامع سکولار درمیآیند. این هم یک نگاه انترناسیونالیستی جامعهشناسی بود که در کشورهای غربی رشد پیدا کرد. پارسونز که از جامعهشناسان معروف آمریکایی است و تعداد زیای شاگرد تربیت کرد و طرحهای مختلفی را پدید آورده، از جمله جامعهشناسانی بود که چنین دیدگاهی داشت و چنین نظری داشت، یا اینکه معتقد بود همه جوامع از وضع سنتی به وضع مدرن تکامل پیدا میکنند.
با پیدایش جهان سوم نوع دیگر جامعهشناسی یا مرحله دیگری در تکامل و تحول جامعهشناسی شکل گرفت با عنوان جامعهشناسی جهان سوم. از وجوه مشخصه جامعهشناسی جهان سومی مخالفت با الگوهای غربی بود.
از یکی از الگوهای جامعهشناسی غرب، الگوهای تکاملی و نظریههای غرب بود که مورد نقد قرار گرفت و در واقع میخواست نوعی جامعهشناسی برای کشورهای جهان سوم پیدا کرده و پایهگذاری کند. این جامعهشناسی معمولاً جامعهشناسی التقاطی نام دارد. یعنی اصالت چندانی نداشت. در واقع وضع عمدهی آن این بود که جامعهشناسان کشورهای جهان سوم [جامعهشناسان ملیگرا]، اندیشههای غربی را میگرفتند و به وضع ممتاز تغییر میدادند و دوباره بر ضد اندیشههای غربی به کار میبردند. همان مفهومی که آقای دکتر داوری در مورد مرحوم جلال آل احمد گفت که جلال آل احمد غربزدهی مضاعف بود. دوباره غربزده بود، از این جهت که اندیشههای غربی را میگرفت و میخواست علیه اندیشههای غربی به کار میبرد. معمولاً جامعهشناسی جهان سوم از این نوع هستند و به هر حال مونتاژیاند.
در شرایطی که پدیدهی جهان سوم در شرایط جهانی شدن پیدا و رشد یافته است.
به نظر میرسد در سدههای اخیر شرایط برای پیدایش جامعهشناسی جهانی شدن یا پیدایش جامعهشناسی جهان فراهم شده است.
برای اینکه جهانی شدن و جهان بتواند موضوع مطالعه جامعهشناسانه قرار بگیرد به یک سلسله عواملی نیاز داریم. به بیان دیگر مطالعه جهان و جهانی شدن از دیدگاه جامعهشناسانه اقتضائات چندی دارد.
یکی از اولین اقتضائات این است که جهان را به عنوان کل و به عنوان نظام در نظر بگیریم که دارای یک ساختار خاص خود میباشد. شاید این هم یک بیان خیلی واضح باشد که وقتی میخواهیم درباره جهان مطالعه کنیم اصولاً جهان را به صورت یک کل در نظر بگیریم. اینجا ترکیب و مفهوم کل این نیست که ما همه کشورها و مثلاً تک تک کشورها را و یا ۲۰۰ کشوری را که عضو سازمان ملل هستند را مورد توجه قرار دهیم.
در واقع منظور این است که خود جهان یک واحد جداگانه است که خود دارای یک سری خصوصیات و ویژگیهای خاص است و جدای از کشورها، جدای از مرزهای ملی و جدای از خطوط جغرافیایی و پاسگاههای مرزی که روی مرز کشورها گذاشتهاند جهان یک کل است. دارای خصوصیات یک نظام و یک ساختار واحد دارد.
خطوط مرزی و پاسگاههای مرزی چندان کاری برای آن انجام نمیدهند. در واقع چندان تأثیری در کل بودن این واحد ندارد. به تعبیری که قبلاً اشاره کردیم ما باید در واقع وضعیت جهان بودگی را بپذیریم تا بتوانیم پذیرش وضعیت جهان بودگی را در برابر وضعیت جامعه بودگی داشته باشیم.
ما همواره وضعیت جامعهبودگی را پذیرفتهایم.
همیشه جامعهشناسی وضعیت جامعهبودگی را پذیرفته است یعنی مطالعه در عقاید ملی، مطالعه در درون اعضای ملی. اما وضعیت جهان بودگی را نپذیرفتهایم. دیدگاههایی پیدا شده طی دهههای اخیر که نظریهپردازان را به این سمت برده و زمینه را برای به رسمیت شناختن جهان بودگی فراهم کرده ولی هنوز مورد پذیرش عام قرار نگرفته است. پذیرش اصل جهان بودگی به این است که جهان یک کل واحدی است که خصوصیات خاص خودش را دارد. انگارههای تکاملی خاص خود را دارد و این هم مستلزم فاصله گرفتن از الگوهای تکامل تک خطی است.
ویژگیهای تکامل تک خطی که تئوریهای نوسازی در دههی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ مطرح میکردند از جمله بحث از گرایشهای مارکسیستی ارتودوکس، که الگوهای تکامل تک خطی داشتند و کسانی که نظریههای جهان بودگی را میپذیرند و جامعهشناسی جهانی شدن را مطرح میکنند این الگوها را مورد نقد قرار میدهند.
در مورد الگوهای تک خطی، همه جوامع به تعابیر گوناگون از پیوستگیهای مکانیکی به سوی پیوستگیهای ارگانیکی پیش میروند. جوامع سنتی متکی به پیوستگیهای مکانیکی هستند. پیوستگیهای قبیلهای، قومی، حکومتهای اقتدارگرا، فقدان جامعه مدنی پیشرفته، این الگوها، الگوهای مکانیکی هستند. در این جوامع پیوستگیها، پیوستگیهای مکانیکی هستند. اما در جوامع پیشرفته پیوستگیها از نوع پیوستگیهای ارگانیکی هستند یعنی نظام اقتصاد سرمایهداری، نظام بازار، تولید کالایی، ابعاد مختلفی از جوانب جامعهی بشری و همه جوانب را به مثابهی یک موجود زنده به هم متصل کرده است. این پیوستگی را پیوستگی ارگانیکی مینامیم. اصولاً در جامعهشناسی بحثی پیدا میشود که جامعه از چنین وضعیت پیوستگی ارگانیکی عبور میکند و در شرایط پیوستگی مکانیکی جامعهشناسی و پیدایش آن امکانپذیر نیست. اینکه ابن خلدون بنیانگذار جامعهشناسی بوده از این دیدگاه مورد نقد و چند و چون است که ابن خلدون میتوانسته جامعهشناس باشد و اینکه در زمان ابن خلدون جامعه هنوز در شرایط پیوستگی مکانیکی بوده و نه پیوستگی ارگانیکی، چون جوامع سنتی مبتنی بر نظام آسیایی بودند و در این جوامع پیوستگیها از نوع مکانیکی است.
سرمایهداری و بازار تولید کالا و سرمایه پیوستگیهای ارگانیکی ایجاد میکند. تعبیر دیگر حرکت از جامعه مبتنی بر شمول به جامعه بر قرارداد است. جامعه سنتی جوامعی هستند که بحث آن مبتنی بر شمول است یعنی تمایز طبقات از یکدیگر بر مبنای شمول و هر کسی و هر طبقهای شأن خود را دارد، در واقع هر طبقهای جایگاه خاص خود را دارد. حالا ممکن است تحرک طبقاتی امکانپذیر باشد یا در بعضی از جوامع امکانپذیر نباشد ولی به هر حال جامعه مبتنی بر شمول است. در حالی که جامعه مدرن مبتنی بر قرارداد است مظاهر اجتماعی از نوع قرارداد اجتماعی مورد نظر هابز قرارداد اجتماعی جان لاک، روسو و غیره که این نوع قراردادها شرایط پیدایش آن فرد و انتقاد است. جدا شدن فرد از پیوندهای خویش، پیوندهای مبتنی بر قبیلهای و عشیره و جماعت است یا پیوندهای مبتنی بر امت چون امت هم یک جمع و جماعت است. تعبیر دیگر این است که همه جوامع از وضعیت جماعت به وضعیت جامعه عبور میکند. این هم تعبیری از تعبیر قبل است منتهی بر پایه تکیه و اصولی متفاوت.
اجتماع همان جوامع سنتی است و جامعه جوامع مدرن است که اگر بتوان به جوامع سنتی جامعه گفت.
جماعت که در برابر جامعه، در دنیای سنتی، جماعت داریم ولی جامعه نداریم. جامعه وقتی به وجود میآید که اول انفراد حاصل شده باشد یعنی فرد به وجود آید بعد این افراد توسط قرارداد به هم متصل شده باشند و حاکمیت پدید آمده و جامعه مدنی در نظام و دولت بر مبنای مصلحت فردی به وجود آید.
جماعتهای سنتی بر مبنای مصلحت فردی نیستند بلکه بر مبنای مصلحت جمعی هستند پس در جوامع سنتی جمع است نه فرد ولی در جوامع مدرن اول فرد پیدا شده و حالا به دلایل و بحثهایی که خودش طولانی است و بعد بر مبنای آن مصلحت جمع به وجود آمده است.
مهمترین نظریهپردازی که جهان را به شیوهی مورد نظر ما یعنی بر مبنای نگاه به جهان به عنوان، یک نظام کل نظاممند و یک واحد اداری ساختار خاص مورد مطالعه قرار داده ظاهراً [والرشتاین] است.
والرشتاین از جهتی مورد تأیید رابرتسون است ولی در ضمن به نواقصی از نظریههای آنها هم اشاره میکند. جهان را به مثابه یک کل مورد بررسی قرار داد. البته والرشتاین عوامل اقتصادی را پایه این نظام واحد جهانی میدانست و جهان یک سلسله مراتبی متشکل از مرکزها و پیرامونها ترسیم میکرد.
جهان عبارت است از یک کل که دارای سلسله مراتب است که این سلسله مراتب دارای یک سری مرکزها و یک سری کشورها است و جوامع پیشرفته و یک طرف آن پیرامونها و جوامع توسعهنیافته و این دو تا با هم دارای یک ارتباط متقابل هستند.
عدم پیشرفت و توسعه روی دیگر سکهای است که توسعه را میسازد. این دو جهان با یکدیگر در ارتباط هستند.
جهان توسعه نیافته، جهان پیرامون با وضعیتهای خاص خودش جزئی از جهانی واحد است که داخل آن جهان توسعهیافته است و یک جهان پیشرفته و صنعتی است.
به این ترتیب جهان یک کل است دارای سلسله مراتب است. سلسله مراتب پیرامون و مرکز که بعداً مورد توجه قرار گرفت و پیرامون ـ این سلسله مراتب از جهان در واقع چهار جهان دیده میشود. جهان اول، جهان کشورهای پیشرفته صنعتی ـ جهان دوم، کشورهای درجه دوم صنعتی ـ جهان سوم، کشورهای تازه در حال توسعه و کشورهایی که مراحل تازهای را طی کردهاند و جهان چهارم که جهان فراموش شده. جهانی است که کمترین توسعه را دارد. والرشتاین در نگاه به جهان به عنوان یک کل. حتی بیتعادلیهایی که در جهان وجود داشته یا دارد جهت حرکتهای گسلندهای که در جهان وجود دارد مثل: سوسیالیسم شوروی یا جنبشهای ملی. اینها را هم جزئی از نظم جهانی واحد به حساب میآورند. یعنی عدم تعادلها. ظاهراً عدم تعادل هستند. اینها در واقع وجه دیگری برای ایجاد تعادل هستند. فرض کنید سوسیالیسم شوروی، توانست جامعهی عقبافتاده روسیه و یک سری از کشورها را با یک سرعت بسیاری به نظام جهانی سرمایهداری وصل کند بنابراین این حرکت، حرکت ضدنظام نبوده است و نظام جهان امروزی نظام سرمایهداری است و ضدنظام سرمایهداری جهانی نبوده است.
سوسیالیسم هم گرچه در این مدت کوتاهی یک حرکت گسلنده و حرکت گسسته بوده است نسبت به نظام سرمایهداری. وضعی از این نظام بوده برای ایجاد تعادل مجدد در نظام سرمایهداری.
ایرادی که رابرتسون به والرشتاین میگیرد این است که به فرهنگ کم بها میدهد و البته والرشتاین در نوشتههای اخیر خود بهای بیشتری به فرهنگ داده است. والرشتاین اساس خود را بر اقتصاد قرار داده بود و برای فرهنگ به شیوه مارکسیستها جایگاه فرعی قایل شده است.
مارکسیستها همان طور که میدانید راجع به فرهنگها جایگاه فرعی قایل شدهاند. البته نه همه مارکسیستها، به خصوص مارکسیستهای سیاسی، اورتدوکس و مارکسیستهای جدید. البته مارکسیستهای غربی راجع به فرهنگ جایگاه تازهای باز کردهاند. ویژگی نظریه رابرتسون نسبت به سایر نظریات که تا اینجا نام بردیم از جمله نظریات والرشتاین است که رابرتسون ضمن توجه به طرحها به [کنشهای بازاندیشانه] توجه بیشتری دارد.
بازاندیشی برای اراده و اختیار جایگاه ویژهای قایل است یعنی جوامع به اصطلاح فقط تحت فشارهای نظام و ساختار و ضرورتها نیستند بلکه میتوانند بازاندیشی کنند.
پیدایش دولتهای ملی یکی از شکلهای بازاندیشی در دنیای معاصر است. دولتهای ملی که کشورهای جهان سوم را ساختند [از جمله ایران در زمان رضاشاه] نوعی بازاندیشی است و برای ساختن دولتهای ملی راه طولانی را طی کرده ولی ما برای ساختن دولتهای ملی همان راه طولانی غرب را طی نکردیم بلکه از آنها درس گرفتیم اینجا همان جایگاه بازاندیشی است.
برای مواجه شدن هم تحت نظارت ساختاری عمل میکنیم و هم جایگاه اختیار و انتخاب هم در آن وجود دارد.
عناصر انتخاب، اختیار و گزینش از انوع بازاندیشی است که ما در ساختن جهان امروز داریم و این عناصر از یک فرهنگ جهانی نشأت میگیرد. رابرتسون معتقد به یک فرهنگ جهانی در حال ظهور است. یک فرهنگ جهانی به گسترهی جهانی پیدا شده است که این فرهنگ از همه جوامع و از همه انسانها میخواهد که در جدال مدرنیزه شدن و در قبال تجدد، موضع و مسیر خود را پیدا کنند. خواه وضع منفی مخالف با جهانی شدن و جهانی سازی در نظر گرفته شود و یا وضع مثبت را در نظر بگیریم به هر حال نوعی فرهنگ در جهان شکل گرفته که این فرهنگ از همه ما و از همه جوامع میخواهد که در قبال مدرنیزه شدن وضع خود را مشخص کنیم. این فرهنگ را فرهنگ جهانی مینامیم و این مسیر تا حدود زیادی از الزامات حفظ هویت تبعیت میکند. بنابراین هویت و حفظ آن در جهانی شدن جایگاه خاصی دارد. از نظر رابرتسون حرکتهای ضد جهانی شدن جزئی از حرکتهای جهانی شدن هستند در واقع جنبشهای بنیادگرایی و جنبشهای هویتخواهی میخواهند امر مدرنیزه شدن و تجدد را به زبان خاص که همان زبان محلی است برگردان کنند، به زبانی که برای همه مردم قابل فهم باشد.
جایگاه جنبشهای هویتجویی ـ هویتخواهی و فرضاً بنیادگراهایی که در دهههای اخیر در همه جهان گسترش پیدا کرده است و در کشورهایی از جمله کشور خودمان اولین کشوری است که بنیادگرایی توانسته قدرت سیاسی را به دست گیرد، این نوع جنبشها، جنبشهایی هستند نه ضد جهانی شدن ولی جنبشهایی هستند که میخواهند برای حفظ هویت در امر حرکت جهانی همراه شوند.
وی که مؤلف چندین کتاب از جمله [از دولت اقتدار تا دولت عقل در فلسفه سیاسی مدرن] و [اندیشهی سیاسی غرب] و مترجم کتاب [جهانی شدن نوشته رولند رابرتسون] است در بیست و چهارمین جلسه از سلسله نشستهای طرحهای ملی وزارت ارشاد از وضعیت جامعهشناسی در جهان آینده به سخنرانی پرداخت. متن سخنرانی وی در ذیل میآید.
بحث ما ترجمه کتاب «جهانی شدن، تئوری اجتماعی و فرهنگ جهانی» نوشتهی «رونالد رابرتسون» است.
این کتاب اساساً یک کتاب جامعهشناسی جهان و جامعهشناسی جهانی شدن معرفی شده است. عنوان سخنرانی من ابعاد جامعهشناختی جهانی شدن است و این عنوان با توجه به موضوع کتاب است و از من خواسته شده تا حدود زیادی بحثم را راجع به مطالب این کتاب مطرح کنم.
انگیزه انتخاب این موضوع اول به خاطر معرفی این کتاب است. همان طور که به شما گفتم و کتاب فوق سه سال پیش منتشر و اواخر سال گذشته تجدید چاپ شد. بد نیست پیش از آغاز بحث اشارهای به این مطلب داشته باشم که اصولاً دغدغه نگاه به جهانی شدن از دیدگاه جامعهشناسی و جامعهشناختی چه جایگاهی و چه اهمیتی دارد. خود بحث جهانی شدن و فرآیند جهانی شدن، بحث و فرآیندی آشنا است اما کم و بیش درباره آن چیزهای زیادی میدانید که طی سالهای اخیر مطالب زیادی درباره آن منتشر شده و بحثهای زیادی صورت گرفته است.
گرچه هنوز هم درباره این مفهوم اختلاف نظرها زیاد است. به خصوص از لحاظ ارزشگذاری نسبت به این فرآیند هنوز تعدد نظر و تکثر به جای خود باقی است.
به هر حال جهانی شدن از هر زاویهای که به آن نگاه بکنیم پدیدهای است که به خاطر پیچیدگی زیادش جای تفحص و بررسی و مکث و مطالعه دارد.
نگاه از بعد جامعهشناسی به جهانی شدن به نوبهی خودش یکی از زوایای مشاهدهی جهانی شدن است.
مطالعه جهانی شدن پدیدهای بسیار پیچیده است. من با نگاه به جهانی شدن از نظر جامعهشناسی چند منظور را عنوان میکنم:
۱) اینکه کتاب رابرتسون را به طور فشرده معرفی میکنم، کتابی که به هر حال مورد توجه عالمان جامعهشناسی دهه گذشته قرار گرفته است و دیدگاه و رویکرد و ویژگیهای خاصی دارد، که یکی از رویکردهای قابل توجه آن در نگاه به مسایل روز جهان است.
۲) منظور من این است که با توسل به نظریه رابرتسون روی بعضی از مهمترین مسایل جاری جهان مکثی داشته باشم؛ از جمله این مسایل موضوع تجدد و نوسازی است که خود باز از مسایل مورد بحث و مسایل و مطالبی بوده است که خیلی در سالهای اخیر دربارهی آن بحث شده است و همچنین امکان امتناع و اشکال تجدد و نوسازی و تلفیق این موضوع با مسأله امکان و امتناع گفتوگوی تمدنها و گفتوگوی فرهنگها است.
اینها محورهایی است که در ارتباط با نظریه رابرتسون راجع به آنها صحبتهایی را مطرح میکنم. همان طور در ارتباط با این مسایل جایگاه جنبشهای به ظاهر ضدجهانی شدن مثل جنبشهای بنیادگرایی، جنبشهای هویت خواهی ـ جنبشهای علمگرایی که باز از مسایل مطرح زمان ما است، به خصوص از مسایل جامعه خودمان مورد بررسی قرار میگیرد. این جنبشها یعنی جنبشهای به ظاهر ضدجهانی شدن، از دیدگاه سطحی قاعدتاً باید هژمونی تجدد غرب را خواه از دیدگاه سیاسی، خواه از دیدگاه فرهنگی و از دیدگاه اجتماعی را تداعی کند.
ولی نظر رابرتسون این است که این جنبشهای به ظاهر ضدجهانی شدن ممکن است جنبشهای ضدجهانیسازی باشند اما در حقیقت جنبشهای ضد جهانیشدن به حساب نمیآیند.
این هم از وجوه دیگر بحث امروز من است. معارضات نظریهی رابرتسون این است که همه این پدیدههای به ظاهر ضد جهانی شدن یا پدیدههای معارض جهانی شدن در ارتباط با فرآیند جهانی شدن مورد بررسی قرار میگیرد یعنی از لحاظ تحلیلی این حرکات از نظر بنیادگرایی، قومگرایی، هویتخواهی یا حالا بعضی از اشکال واضحتر آن اسلام سیاسی، همانها در رابطه با این فرآیند واحد یعنی فرآیند جهانی شدن مورد بررسی و ارزیابی قرار میگیرند. به این ترتیب با این نگاه پدیدههای مختلفی که در جهان امروز خود را نشان دادهاند، به خصوص طی دو سه دههی اخیر [جنبشهای هویتخواهی ـ هویتجویی و بنیادگرایی،] این جنبشها دیگر جنبشهای ضدجهانی شدن به حساب نمیآیند بلکه جزئی جداییناپذیر از همین فرآیند جهانی شدن هستند و این از ویژگیهای نظریه رابرتسون است که دیگران کمتر مسایل را در این زمینه به این وجه مشاهده کردند. به این ترتیب معارضات امروز جهان ما که یک وجه آن نوستالژی از جانب کشورها و فرهنگهای توسعه نیافته و وجه دیگرش هژمونی غرب است.
این معارضه، معارضهای است که در نهایت از چهرههای دوگانه یک فرآیند، فرآیند واحدی به نام جهانی شدن به حساب میآید. پیش از اینکه بحث را به مراحل بعدی برسانم لازم است اشارهای به مفهوم جهانی شدن داشته باشیم. تازه در این مورد هم مکث میکنم چون به هر حال موضوعی است که کم و بیش شناخته شده ولی بد نیست که مشخص شود وقتی از جهانی شدن صحبت میشود منظور چه چیزی است، همچنین دیدگاه من در قسمتهایی با دیدگاه رابرتسون مشترک میباشد که در جای خود به آن اشاره میکنم.
در واقع جهانی شدن را مرحله تازهای از اجتماعی شدن ظرفیت تولید جامعه بشری تعریف کردهاند. چنین فرآیندی، فرآیند بشری است که در همه دوران تاریخ بشر وجود داشته بنابراین از این دیدگاه جهانی شدن یک پدیدهی جدید به حساب نمیآید.
اما جهانی شدن در دورهی معاصر، با پیدایش ورود سرمایهداری به مراحل امپریالیسم و جهانی شدن در دهههای ۷۰ و ۸۰ سدهی بیستم طبیعتاً شتاب و ابعاد تازهای پیدا کرده است تا جایی که میشود گفت که از دههی هفتاد ما شاهد دوران تازهای هستیم که جهانی شدن را کیفیتاً به یک پدیدهی متمایز تبدیل کرده، ضمن اینکه خود جهانی شدن یک پدیدهی بشری و پدیدهی همیشگی است.
زمانی که بشر تولید را شروع کرد، در واقع در جهت جهانی شدن پیش رفته ولی مراحل طولانی، گذر از مراحل مختلف تاریخی از نظام اشتراکی اولیه، بردهداری، فئودالی تا سرمایهداری به صورتی است که ظرفیت اجتماعی شدن تولید به شکل و وضع و مرحلهی امروزی رسیده است.
در همین رابطه مفهوم جهانی شدن و جهانی سازی را هم باید از یکدیگر تفکیک کنیم. جهانی شدن یک فرآیند و به اصطلاح یک پروسه است و جهانیسازی یک پروژه.
تفاوت این دو در این است که پروسه یک امر ضرور، یک حرکت تاریخی و دارای نیروهای محرک تاریخی و جزء پویایی جامعه است و تا حد زیادی گریزناپذیر است. اما جهانیسازی یک برنامه از جانب قدرتهای بزرگ در راستای اهدافشان به خصوص اهداف اقتصادی و سیاسی است.
بنابراین دو مفهوم را با یکدیگر مقایسه کرده و از یکدیگر تفکیک کردیم.
آنجایی که پروژه جهانیسازی است که مسأله به صورت دیگری مطرح است که بحث ما بیشتر با جهانی شدن به مفهوم یک پروسه منطبق است. نه جهانیسازی به معنی برنامه قدرتهای بزرگ از جمله در رأس آنها آمریکا.
فرآیند و پدیدهی جهانی شدن را در سدهها و جوامع اخیر در تعبیرهای متفاوتی مثل جهانی شدن تمدن غرب، غربی شدن جهان و نمودهایی مثل انواع بنیادگراییها، جنبشهای هویتخواهیها، هویتجوییها میتوان دید.
یکپارچه شدن عرصه تولید و مصرف در سطح جهان و از جمله برخی مظاهر سطحیتر مثل، سلوکهای مختلف رفتاری، مشاهدهی شوهای تلویزیونی یا پوشیدن لباسهای خاص یا حتی به اصطلاح مد شدن نوشابههای خاص، همه از مظاهر سطحی فرایند جهانیسازی است که بنا بر خودش به هر حال نظرهایی را جمع کرده است.
نگاه کردن به جهانی شدن از بعد جامعهشناسی در واقع قصد دارد جهان را به عنوان یک عرصه برای مطالعه جامعهشناسی انتخاب کند.
پرسش این است که آیا جهان و جهانی شدن اصولاً میتواند موضوع مطالعات جامعهشناسانه قرار بگیرد؟ برای اینکه جامعهشناسی به طور متعارف معمولاً در محورهای ملی متمرکز بوده همان طور که جامعهشناسها، جامعهشناسهای ملی بودهاند یعنی در واقع جامعهشناسیهای یک کشور بودهاند.
جامعهشناسهایی کشورها بودهاند نه جامعهشناسی جهان یعنی عرصهای که متشکل از کشورهاست برای اینکه جامعهشناسی جهانی شدن امکانپذیر باشد و نیم نگاهی به جهانی شدن از دیدگاه جامعهشناسی میسر و معقول باشد باید وضعیتی به نام جهان بودگی را قبول کنیم. هدف اصطلاح جهان بودگی، جهان بودن در برابر جهان بودگی و جامعه بودن، جامعه در ابعاد ملی جامعه است یعنی اول باید بپذیریم که وضعیتی به نام جهان بودگی وجود دارد یعنی جهان بودگی یک وضعیت، یک مسأله و پدیده و موضوعی برای مطالعه است. بعد از آن میتوان گفت اصولاً چیزی به نام جامعهشناسی جهانی شدن میتواند وجود داشته باشد. اگر بخواهیم اشارهای به سابقه جامعهشناسی در رابطه با جهانی شدن و در رابطه با موضوع جهان و مسأله جهان داشته باشیم باید بگوییم که اصولاً جامعهشناسی با یک چهره به اصطلاح [ژانوسی] دوگانه ظاهر شد.
به این مفهوم که جامعهشناسی در شرایط پیچیده تلاقی جهانی شدن و ناسیونالیسم ظاهر شد. در شرایطی ظاهر شد که جهان از یک طرف به سمت جهانی شدن سرمایهداری پیش میرفت و از سویی دیگر جنبشهای ملی و انگیزههای ملی هم در این جهان متولد شد یا دست کم میتوانیم بگوییم اوج گرفته بود.
به این ترتیب جامعهشناسی با دو چهره آغاز شد یک چهرهای که نگاهش به سمت جهان بود و ابعاد بزرگ جهان و یک نگاه آن به سمت عقاید ملی بود یعنی کشورها، جهان کوچک در حد جوامع ملی پایهگذاران جامعهشناسی، سن سیمون، اگوست کنت و مارکس.
در درجه اول وضع جهانی شدن را در مرکز مطالعات خود مورد توجه قرار دادند بنابراین جامعهشناسی اصولاً با جهانی شدن زاده شده و یا با نگاهی هم به جهانی شدن زاده شده و بیشتر عقاید کار نخستین بنیانگذاران جامعهشناسی مثل، سن سیمون، کنت و مارکس نگاهی به مسأله جهان بود که البته دنباله همان نگاه عامگرایی و روشنگرایی بود و نگاه به بشر به عنوان یک موجود عام و نگاه به پیشرفت، ترقی و تعالی و عقل به عنوان مفاهیم عام و جامعهشناسی هم همراه با این نگاه اصیل روشنگری، که اصل روشنگری که اوج آن از قرن ۱۸ و ۱۹ بوده با این نگاه شروع شد.
اما در نسلهای بعدی جامعهشناسی به سمت جامعه یا جوامع ملی سوق پیدا کرد. نسلهای بعدی جامعهشناسان مثل، دورکیم و وبر. ضمن اینکه نیم نگاهی به مسایل جهانی داشتند اساساً نگاهشان متوجه جهات ملی یا جهات جامعهبودگی شد تا جهانی شدن. در همین زمان رشته روابط بینالملل هم پیدا شد و ظاهراً در تقسیم کار علوم کار مطالعه درباره جهان را به خودش منتقل کرد و یا به خودش اختصاص داد، در حالی که البته روابط بینالملل میتواند جای جامعهشناسی جهان را بگیرد چون رشته روابط بینالملل با توزیع و منازع قدرت سروکار دارد. اساساً کار روابط بینالملل توزیع قدرت در نظام بینالمللی و منازعه قدرت در نظام بینالمللی است بنابراین به ابعاد جامعهشناسانه نمیتواند توجه زیادی داشته باشد بنابراین این سوء تفاهم به سهم خودش باعث شد که توجه به جهان به عنوان یک نظام واحد و به عنوان یک ساختار سراسری، خیلی کمتر مورد توجه قرار بگیرد و جامعهشناسیها به سمت مسایل ملی و مسایل قومی کشیده شود.
در میان آنها جامعهشناسی آلمان در زمان نازیها و مطالعات نازیها در جامعهشناسی از این نگاه است که مورد توجه قرار گرفته است و بعد از جنگ جهانی دوم با انترناسیونالیسم روبهرو هستیم. جامعهشناسی با گرایشهای انترناسیونالیسم شرق و انترناسیونالیسم غرب به وجود آمد. انترناسیونالیسم شرق که وضعش مشخص بود. انترناسیونالیسم پرولتری که ادعای انترناسیونالیسم خیلی خوبی داشت و انترناسیونالیسم غرب همان نظریههای نوسازی نظریههای مدرنیزه شدن یا مدرنیزه کردن بود. نظریههای معروفی مثل نظریههای نوسازی که آنها هم به شکل خودشان، نگاه انترناسیونالیستی داشتند به این مفهوم که معتقد بودند همهی کشورها به شکل یک تکامل تک خطی یا یک تکامل سطحی مراحل رشد و پیشرفت و تکامل را میگذارنند و سرانجام از جوامع سنتی به جوامع مدرن، از جوامع توسعه نیافته به جوامع توسعه یافته تبدیل میشوند. فقط تفاوتی که در بین کشورها و جوامع در این مورد است که بعضیها جلوتر هستند و بعضیها عقبتر هستند، بعضیها مثل کشورهای غربی به مرحلهی نهایی یعنی مدرنیزه شدن رسیدهاند و بعضی هم هنوز نرسیدهاند و آنها هم همین راه را طی خواهند کرد و خواهند رسید. که البته یکی از ویژگیها و وجوه مشترک مدرنیزه شدن را عرفی شدن به حساب میآورند.
بر این اساس همه جوامع راه مدرنیزه شدن را طی میکنند و همه روزی به صورت جوامع سکولار درمیآیند. این هم یک نگاه انترناسیونالیستی جامعهشناسی بود که در کشورهای غربی رشد پیدا کرد. پارسونز که از جامعهشناسان معروف آمریکایی است و تعداد زیای شاگرد تربیت کرد و طرحهای مختلفی را پدید آورده، از جمله جامعهشناسانی بود که چنین دیدگاهی داشت و چنین نظری داشت، یا اینکه معتقد بود همه جوامع از وضع سنتی به وضع مدرن تکامل پیدا میکنند.
با پیدایش جهان سوم نوع دیگر جامعهشناسی یا مرحله دیگری در تکامل و تحول جامعهشناسی شکل گرفت با عنوان جامعهشناسی جهان سوم. از وجوه مشخصه جامعهشناسی جهان سومی مخالفت با الگوهای غربی بود.
از یکی از الگوهای جامعهشناسی غرب، الگوهای تکاملی و نظریههای غرب بود که مورد نقد قرار گرفت و در واقع میخواست نوعی جامعهشناسی برای کشورهای جهان سوم پیدا کرده و پایهگذاری کند. این جامعهشناسی معمولاً جامعهشناسی التقاطی نام دارد. یعنی اصالت چندانی نداشت. در واقع وضع عمدهی آن این بود که جامعهشناسان کشورهای جهان سوم [جامعهشناسان ملیگرا]، اندیشههای غربی را میگرفتند و به وضع ممتاز تغییر میدادند و دوباره بر ضد اندیشههای غربی به کار میبردند. همان مفهومی که آقای دکتر داوری در مورد مرحوم جلال آل احمد گفت که جلال آل احمد غربزدهی مضاعف بود. دوباره غربزده بود، از این جهت که اندیشههای غربی را میگرفت و میخواست علیه اندیشههای غربی به کار میبرد. معمولاً جامعهشناسی جهان سوم از این نوع هستند و به هر حال مونتاژیاند.
در شرایطی که پدیدهی جهان سوم در شرایط جهانی شدن پیدا و رشد یافته است.
به نظر میرسد در سدههای اخیر شرایط برای پیدایش جامعهشناسی جهانی شدن یا پیدایش جامعهشناسی جهان فراهم شده است.
برای اینکه جهانی شدن و جهان بتواند موضوع مطالعه جامعهشناسانه قرار بگیرد به یک سلسله عواملی نیاز داریم. به بیان دیگر مطالعه جهان و جهانی شدن از دیدگاه جامعهشناسانه اقتضائات چندی دارد.
یکی از اولین اقتضائات این است که جهان را به عنوان کل و به عنوان نظام در نظر بگیریم که دارای یک ساختار خاص خود میباشد. شاید این هم یک بیان خیلی واضح باشد که وقتی میخواهیم درباره جهان مطالعه کنیم اصولاً جهان را به صورت یک کل در نظر بگیریم. اینجا ترکیب و مفهوم کل این نیست که ما همه کشورها و مثلاً تک تک کشورها را و یا ۲۰۰ کشوری را که عضو سازمان ملل هستند را مورد توجه قرار دهیم.
در واقع منظور این است که خود جهان یک واحد جداگانه است که خود دارای یک سری خصوصیات و ویژگیهای خاص است و جدای از کشورها، جدای از مرزهای ملی و جدای از خطوط جغرافیایی و پاسگاههای مرزی که روی مرز کشورها گذاشتهاند جهان یک کل است. دارای خصوصیات یک نظام و یک ساختار واحد دارد.
خطوط مرزی و پاسگاههای مرزی چندان کاری برای آن انجام نمیدهند. در واقع چندان تأثیری در کل بودن این واحد ندارد. به تعبیری که قبلاً اشاره کردیم ما باید در واقع وضعیت جهان بودگی را بپذیریم تا بتوانیم پذیرش وضعیت جهان بودگی را در برابر وضعیت جامعه بودگی داشته باشیم.
ما همواره وضعیت جامعهبودگی را پذیرفتهایم.
همیشه جامعهشناسی وضعیت جامعهبودگی را پذیرفته است یعنی مطالعه در عقاید ملی، مطالعه در درون اعضای ملی. اما وضعیت جهان بودگی را نپذیرفتهایم. دیدگاههایی پیدا شده طی دهههای اخیر که نظریهپردازان را به این سمت برده و زمینه را برای به رسمیت شناختن جهان بودگی فراهم کرده ولی هنوز مورد پذیرش عام قرار نگرفته است. پذیرش اصل جهان بودگی به این است که جهان یک کل واحدی است که خصوصیات خاص خودش را دارد. انگارههای تکاملی خاص خود را دارد و این هم مستلزم فاصله گرفتن از الگوهای تکامل تک خطی است.
ویژگیهای تکامل تک خطی که تئوریهای نوسازی در دههی ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ مطرح میکردند از جمله بحث از گرایشهای مارکسیستی ارتودوکس، که الگوهای تکامل تک خطی داشتند و کسانی که نظریههای جهان بودگی را میپذیرند و جامعهشناسی جهانی شدن را مطرح میکنند این الگوها را مورد نقد قرار میدهند.
در مورد الگوهای تک خطی، همه جوامع به تعابیر گوناگون از پیوستگیهای مکانیکی به سوی پیوستگیهای ارگانیکی پیش میروند. جوامع سنتی متکی به پیوستگیهای مکانیکی هستند. پیوستگیهای قبیلهای، قومی، حکومتهای اقتدارگرا، فقدان جامعه مدنی پیشرفته، این الگوها، الگوهای مکانیکی هستند. در این جوامع پیوستگیها، پیوستگیهای مکانیکی هستند. اما در جوامع پیشرفته پیوستگیها از نوع پیوستگیهای ارگانیکی هستند یعنی نظام اقتصاد سرمایهداری، نظام بازار، تولید کالایی، ابعاد مختلفی از جوانب جامعهی بشری و همه جوانب را به مثابهی یک موجود زنده به هم متصل کرده است. این پیوستگی را پیوستگی ارگانیکی مینامیم. اصولاً در جامعهشناسی بحثی پیدا میشود که جامعه از چنین وضعیت پیوستگی ارگانیکی عبور میکند و در شرایط پیوستگی مکانیکی جامعهشناسی و پیدایش آن امکانپذیر نیست. اینکه ابن خلدون بنیانگذار جامعهشناسی بوده از این دیدگاه مورد نقد و چند و چون است که ابن خلدون میتوانسته جامعهشناس باشد و اینکه در زمان ابن خلدون جامعه هنوز در شرایط پیوستگی مکانیکی بوده و نه پیوستگی ارگانیکی، چون جوامع سنتی مبتنی بر نظام آسیایی بودند و در این جوامع پیوستگیها از نوع مکانیکی است.
سرمایهداری و بازار تولید کالا و سرمایه پیوستگیهای ارگانیکی ایجاد میکند. تعبیر دیگر حرکت از جامعه مبتنی بر شمول به جامعه بر قرارداد است. جامعه سنتی جوامعی هستند که بحث آن مبتنی بر شمول است یعنی تمایز طبقات از یکدیگر بر مبنای شمول و هر کسی و هر طبقهای شأن خود را دارد، در واقع هر طبقهای جایگاه خاص خود را دارد. حالا ممکن است تحرک طبقاتی امکانپذیر باشد یا در بعضی از جوامع امکانپذیر نباشد ولی به هر حال جامعه مبتنی بر شمول است. در حالی که جامعه مدرن مبتنی بر قرارداد است مظاهر اجتماعی از نوع قرارداد اجتماعی مورد نظر هابز قرارداد اجتماعی جان لاک، روسو و غیره که این نوع قراردادها شرایط پیدایش آن فرد و انتقاد است. جدا شدن فرد از پیوندهای خویش، پیوندهای مبتنی بر قبیلهای و عشیره و جماعت است یا پیوندهای مبتنی بر امت چون امت هم یک جمع و جماعت است. تعبیر دیگر این است که همه جوامع از وضعیت جماعت به وضعیت جامعه عبور میکند. این هم تعبیری از تعبیر قبل است منتهی بر پایه تکیه و اصولی متفاوت.
اجتماع همان جوامع سنتی است و جامعه جوامع مدرن است که اگر بتوان به جوامع سنتی جامعه گفت.
جماعت که در برابر جامعه، در دنیای سنتی، جماعت داریم ولی جامعه نداریم. جامعه وقتی به وجود میآید که اول انفراد حاصل شده باشد یعنی فرد به وجود آید بعد این افراد توسط قرارداد به هم متصل شده باشند و حاکمیت پدید آمده و جامعه مدنی در نظام و دولت بر مبنای مصلحت فردی به وجود آید.
جماعتهای سنتی بر مبنای مصلحت فردی نیستند بلکه بر مبنای مصلحت جمعی هستند پس در جوامع سنتی جمع است نه فرد ولی در جوامع مدرن اول فرد پیدا شده و حالا به دلایل و بحثهایی که خودش طولانی است و بعد بر مبنای آن مصلحت جمع به وجود آمده است.
مهمترین نظریهپردازی که جهان را به شیوهی مورد نظر ما یعنی بر مبنای نگاه به جهان به عنوان، یک نظام کل نظاممند و یک واحد اداری ساختار خاص مورد مطالعه قرار داده ظاهراً [والرشتاین] است.
والرشتاین از جهتی مورد تأیید رابرتسون است ولی در ضمن به نواقصی از نظریههای آنها هم اشاره میکند. جهان را به مثابه یک کل مورد بررسی قرار داد. البته والرشتاین عوامل اقتصادی را پایه این نظام واحد جهانی میدانست و جهان یک سلسله مراتبی متشکل از مرکزها و پیرامونها ترسیم میکرد.
جهان عبارت است از یک کل که دارای سلسله مراتب است که این سلسله مراتب دارای یک سری مرکزها و یک سری کشورها است و جوامع پیشرفته و یک طرف آن پیرامونها و جوامع توسعهنیافته و این دو تا با هم دارای یک ارتباط متقابل هستند.
عدم پیشرفت و توسعه روی دیگر سکهای است که توسعه را میسازد. این دو جهان با یکدیگر در ارتباط هستند.
جهان توسعه نیافته، جهان پیرامون با وضعیتهای خاص خودش جزئی از جهانی واحد است که داخل آن جهان توسعهیافته است و یک جهان پیشرفته و صنعتی است.
به این ترتیب جهان یک کل است دارای سلسله مراتب است. سلسله مراتب پیرامون و مرکز که بعداً مورد توجه قرار گرفت و پیرامون ـ این سلسله مراتب از جهان در واقع چهار جهان دیده میشود. جهان اول، جهان کشورهای پیشرفته صنعتی ـ جهان دوم، کشورهای درجه دوم صنعتی ـ جهان سوم، کشورهای تازه در حال توسعه و کشورهایی که مراحل تازهای را طی کردهاند و جهان چهارم که جهان فراموش شده. جهانی است که کمترین توسعه را دارد. والرشتاین در نگاه به جهان به عنوان یک کل. حتی بیتعادلیهایی که در جهان وجود داشته یا دارد جهت حرکتهای گسلندهای که در جهان وجود دارد مثل: سوسیالیسم شوروی یا جنبشهای ملی. اینها را هم جزئی از نظم جهانی واحد به حساب میآورند. یعنی عدم تعادلها. ظاهراً عدم تعادل هستند. اینها در واقع وجه دیگری برای ایجاد تعادل هستند. فرض کنید سوسیالیسم شوروی، توانست جامعهی عقبافتاده روسیه و یک سری از کشورها را با یک سرعت بسیاری به نظام جهانی سرمایهداری وصل کند بنابراین این حرکت، حرکت ضدنظام نبوده است و نظام جهان امروزی نظام سرمایهداری است و ضدنظام سرمایهداری جهانی نبوده است.
سوسیالیسم هم گرچه در این مدت کوتاهی یک حرکت گسلنده و حرکت گسسته بوده است نسبت به نظام سرمایهداری. وضعی از این نظام بوده برای ایجاد تعادل مجدد در نظام سرمایهداری.
ایرادی که رابرتسون به والرشتاین میگیرد این است که به فرهنگ کم بها میدهد و البته والرشتاین در نوشتههای اخیر خود بهای بیشتری به فرهنگ داده است. والرشتاین اساس خود را بر اقتصاد قرار داده بود و برای فرهنگ به شیوه مارکسیستها جایگاه فرعی قایل شده است.
مارکسیستها همان طور که میدانید راجع به فرهنگها جایگاه فرعی قایل شدهاند. البته نه همه مارکسیستها، به خصوص مارکسیستهای سیاسی، اورتدوکس و مارکسیستهای جدید. البته مارکسیستهای غربی راجع به فرهنگ جایگاه تازهای باز کردهاند. ویژگی نظریه رابرتسون نسبت به سایر نظریات که تا اینجا نام بردیم از جمله نظریات والرشتاین است که رابرتسون ضمن توجه به طرحها به [کنشهای بازاندیشانه] توجه بیشتری دارد.
بازاندیشی برای اراده و اختیار جایگاه ویژهای قایل است یعنی جوامع به اصطلاح فقط تحت فشارهای نظام و ساختار و ضرورتها نیستند بلکه میتوانند بازاندیشی کنند.
پیدایش دولتهای ملی یکی از شکلهای بازاندیشی در دنیای معاصر است. دولتهای ملی که کشورهای جهان سوم را ساختند [از جمله ایران در زمان رضاشاه] نوعی بازاندیشی است و برای ساختن دولتهای ملی راه طولانی را طی کرده ولی ما برای ساختن دولتهای ملی همان راه طولانی غرب را طی نکردیم بلکه از آنها درس گرفتیم اینجا همان جایگاه بازاندیشی است.
برای مواجه شدن هم تحت نظارت ساختاری عمل میکنیم و هم جایگاه اختیار و انتخاب هم در آن وجود دارد.
عناصر انتخاب، اختیار و گزینش از انوع بازاندیشی است که ما در ساختن جهان امروز داریم و این عناصر از یک فرهنگ جهانی نشأت میگیرد. رابرتسون معتقد به یک فرهنگ جهانی در حال ظهور است. یک فرهنگ جهانی به گسترهی جهانی پیدا شده است که این فرهنگ از همه جوامع و از همه انسانها میخواهد که در جدال مدرنیزه شدن و در قبال تجدد، موضع و مسیر خود را پیدا کنند. خواه وضع منفی مخالف با جهانی شدن و جهانی سازی در نظر گرفته شود و یا وضع مثبت را در نظر بگیریم به هر حال نوعی فرهنگ در جهان شکل گرفته که این فرهنگ از همه ما و از همه جوامع میخواهد که در قبال مدرنیزه شدن وضع خود را مشخص کنیم. این فرهنگ را فرهنگ جهانی مینامیم و این مسیر تا حدود زیادی از الزامات حفظ هویت تبعیت میکند. بنابراین هویت و حفظ آن در جهانی شدن جایگاه خاصی دارد. از نظر رابرتسون حرکتهای ضد جهانی شدن جزئی از حرکتهای جهانی شدن هستند در واقع جنبشهای بنیادگرایی و جنبشهای هویتخواهی میخواهند امر مدرنیزه شدن و تجدد را به زبان خاص که همان زبان محلی است برگردان کنند، به زبانی که برای همه مردم قابل فهم باشد.
جایگاه جنبشهای هویتجویی ـ هویتخواهی و فرضاً بنیادگراهایی که در دهههای اخیر در همه جهان گسترش پیدا کرده است و در کشورهایی از جمله کشور خودمان اولین کشوری است که بنیادگرایی توانسته قدرت سیاسی را به دست گیرد، این نوع جنبشها، جنبشهایی هستند نه ضد جهانی شدن ولی جنبشهایی هستند که میخواهند برای حفظ هویت در امر حرکت جهانی همراه شوند.