هر چیز كه خوار آید، یك روز به كار آید

روزی روزگاری پیرمرد دنیادیده و فهمیده‌ای همراه با پسر جوانش به قصد سفر شهر خود را ترك كرد. آنها نان و غذا برداشتند و با پای پیاده شروع به حركت كردند. هنوز از شهر خود خیلی دور نشده بودند كه نعل اسب كهنه‌ای...
دوشنبه، 23 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هر چیز كه خوار آید، یك روز به كار آید
 هر چیز كه خوار آید، یك روز به كار آید

 

نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

هنگامی كه بخواهیم بگوییم چیزی هرچند كم ارزش یك وقتی ارزشمند خواهد شد.
روزی روزگاری پیرمرد دنیادیده و فهمیده‌ای همراه با پسر جوانش به قصد سفر شهر خود را ترك كرد. آنها نان و غذا برداشتند و با پای پیاده شروع به حركت كردند. هنوز از شهر خود خیلی دور نشده بودند كه نعل اسب كهنه‌ای را در راه دیدند. پیرمرد به پسرش گفت: نعل را بردار، شاید به كار بیاید. پسر جوان گفت: این نعل بسیار كهنه است، ما كه اسب نداریم. حتی ارزش از زمین برداشتن را هم ندارد. و به راه خود ادامه داد. اما پیرمرد خم شد، نعل را برداشت و در كیسه‌ی خود گذاشت. آنها پس از عبور از مسیری طولانی به شهر بعدی رسیدند. آن شب را در كاروانسرای شهر استراحت كردند. فردا صبح زود در حالی كه پسر هنوز در حال استراحت بود، پدرش به دكان نعلبندی رفت و نعل كهنه را فروخت و با پول آن مقداری گیلاس خرید و آنها را در كیسه‌ی خود گذاشت.
پیرمرد پس از بازگشت به كاروانسرا پسرش را از خواب بیدار كرد و با هم به راه افتادند. هوا بسیار گرم بود و آنها در مسیر بی‌آب و علفی حركت می‌كردند. پس از چند ساعت پیاده روی پسر جوان به شدت تشنه شد و از پدرش آب خواست. پدر مشك خود را به او نشان داد و گفت: تمام آب را خوردی و دیگر هیچ آبی نداریم. پسر هرچه در صحرا گشت آب نیافت. بسیار كلافه و تشنه شده بود. پدرش كه بی‌تابی او را دید، یك گیلاس از كیسه‌ی خود درآورد و روی زمین انداخت. پسر جوان با خوشحالی خم شد، گیلاس را برداشت و در دهان گذاشت، شیرینی و آبداری گیلاس جان دوباره‌ای به پسر جوان داد.
از آن پس، هرچند قدم، یكبار پیرمرد دانه‌ای گیلاس روی زمین می‌انداخت، پسر جوان خم می‌شد و گیلاس را برمی‌داشت تا اینكه پدر و پسر به شهر بعدی رسیدند و آب شیرین یافتند. پسر بعد از نوشیدن آب كافی و برطرف شدن تشنگی‌اش از پدرش پرسید: پدر گیلاس‌ها را از كجا تهیه كردی؟خیلی مفید بود، اگر گیلاس‌ها نبود شاید من از تشنگی هلاك می‌شدم و به شهر بعدی نمی‌رسیدم. پدر جواب داد: یادت هست دیروز در راه از تو خواستم كه آن نعل كهنه را برداری و تو حاضر نشدی این كار را انجام دهی؟ من آن را برداشتم و در كیسه‌ی خود گذاشتم، امروز صبح كه تو در كاروانسرا خواب بودی، به بازار رفتم و آن نعل را فروختم. سپس با پول این گیلاس‌ها را خریدم و در كیسه‌ی خود پنهان كردم. این گیلاس‌ها حاصل پول همان نعلی كه تو برای برداشتن آن خم نشدی ولی حاضر شدی در هنگام تشنگی چندین بار برای برداشتن گیلاس‌ها خم شوی.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط