هر وقت كسی شدی بگو خراب كنم

روزی جوانی به قصد تكمیل علم و دانش خود ترك خانواده و شهر خود را كرد و به شهر بزرگتری رفت. جوانك وقتی به شهر جدید آمد مشكلات زیادی داشت. او هیچ كاری نداشت. پس درآمدی هم نداشت. وسایل زندگی نداشت و از همه
دوشنبه، 23 آذر 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
هر وقت كسی شدی بگو خراب كنم
هر وقت كسی شدی بگو خراب كنم

 

نویسنده: الهه رشمه




 

مورد استفاده:

در مورد افرادی است كه بدون هیچ گونه فكری دستورات عجیب و غیرمعقول می‌دهند.
روزی جوانی به قصد تكمیل علم و دانش خود ترك خانواده و شهر خود را كرد و به شهر بزرگتری رفت. جوانك وقتی به شهر جدید آمد مشكلات زیادی داشت. او هیچ كاری نداشت. پس درآمدی هم نداشت. وسایل زندگی نداشت و از همه بدتر كسی را نمی‌شناخت. ولی تمام این سختی‌ها را به امید درس خواندن و یافتن شغلی در دستگاه حكومت تحمل می‌كرد.
یك روز از بازار شهر عبور می‌كرد و از دكّان‌دارها می‌پرسید كه كارگر نیمه وقت نمی‌خواهید. هر مغازه‌داری به نحوی او را رد می‌كرد و این مسئله باعث شده بود كه جوان كلافه و عصبانی شود. دم در یكی از این مغازه‌ها سایه‌بانی نصب شده بود كه با چوبی نگهداشته می‌شد. جوان عصبانی وقتی به این چوب رسید آنقدر عصبانی بود كه اصلاً آن را ندید و به شدت با آن برخورد كرد. سرش حسابی درد گرفته بود. جوان رو كرد به صاحب مغازه و گفت: مرد حسابی این دیگه چه جور تیركی هست؟ اینقدر پایین است كه مردم به آن می‌خورند. صاحب مغازه كه تازه طلبكار هم بود چرا سایبانم را خراب كردی داد زد كه برو بابا تو كی باشی؟ برو هر وقت كسی شدی، بگو خراب كنم. جواب مرد دكّان دار به جوان خیلی گران تمام شد ولی كاری نمی‌توانست بكند. نه ادبش اجازه می‌داد كه با او زدوخورد كند و نه می‌توانست با دلیل مرد دكان‌دار را متقاعد كند. سكوت كرد و از مغازه‌ی آن مرد دور شد.
چند سالی گذشت، مرد صاحب مغازه هنوز در همان مغازه مشغول دادوستد بود و هنوز سایبان چوبی‌اش جلوی مغازه‌اش را گرفته بود. یك روز كه مغازه‌اش شلوغ بود خبر رسید كه مأموران مالیاتی كه سالانه از طرف دولت برای گرفتن مالیات می‌آمدند وارد بازار شدند. او وقت نداشت از مغازه خارج شود و گشتی در بازار بزند و از قضایا آگاه شود منتظر ماند تا در مغازه او بیایند.
همین طور كه در مغازه‌اش سرگرم بود، دید یكی از مأموران حكومتی می‌گوید: سایبانش را خراب كنید، راه مردم را می‌بندد و مأمور دیگری مشغول كندن سایبان شد. از مغازه بیرون رفت و گفت: ای مرد چه كار می‌كنی؟ گفت می‌گویند این سایبان سدمعبر كرده و باید جمع آوری شود. مرد گفت: از آن طرف‌تر بروید از كنار مغازه‌ی من عبور نكنید.
ناگهان جوان از بین مأموران با صدای بلندتری گفت: خرابش می‌كنی یا دستور بدهم خرابش كنند؟ مغازه‌دار عصبانی فریاد زد یعنی چی كه سایبان مغازه‌ی من را خراب كند؟ من از دست شما شكایت می‌كنم.
مأمور جوان گفت: من به درخواست خودت می‌خواهم سایبانت را خراب كنم. مرد كه مأمور را نشناخته بود گفت چی؟ یعنی من گفتم بیایید سایبانم را خراب كنید. جوان گفت: بله، یادت می‌آید چند سال پیش من با چوب سایبانت برخورد كردم و به تو گفتم: این چه وضعش است چوب سایه‌بان تو در سر راه مردم است و تو گفتی كه برو هروقت كسی شدی بیا بگو خراب كنم. حالا من برای خودم كسی شدم آمده‌ام و می‌خواهم بگویم این سایبان را خراب كنند.
مغازه‌دار كه دیگر حرفی برای گفتن نداشت سكوت كرد و خراب شدن سایبانش را تماشا كرد.
منبع مقاله :
رشمه، الهه، (1392)، ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، تهران: انتشارات سما، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.