نقدی بر جامعه شناسی
دگرسازی و انتقاد از جامعه بدون دگر سازی و انتقاد از نظریه های اجتماعی، نتیجه ای مطلوب بدست نخواهد داد. نادیده گرفتن نظریه های جامعه شناسی بدون شک ریشه های گوناگونی دارد . این مسئله تا حدودی از نو بودن این جنبشها سرچشمه می گیرد و در نتیجه فعالیتهای سیاسی آنها قسمت اعظم انرژی و منابع محدودشان را بخود اختصاص می دهد و این گروهها احتیاج به وقت بیشتری برای تدوین نظریات خود دارند. با اینکه غفلت از نظریه های جامعه شناسی فقط مختص آمریکایی ها نیست، اما این مسئله تا حدودی از روحیه آمریکایی سرچشمه می گیرد و گروههای رادیکال آگاهانه از آن تأثیر پذیرفته اند. به همین دلیل است که نتایج محسوس فعالیتهای سیاسی عملی خود را بر نتایج غیرمحسوس نظریه های جامعه شناختی ترجیح می دهند.
بنابراین بعضی از رادیکالهای جوان اعتمادشان نسبت به نظریه های جامعه شناسی سلب می گردد زیرا آن را بخشی از فرهنگ حاکم می دانند و از طرف دیگر صرف آشنایی با علوم اجتماعی باعث می شود که عده دیگری آن را بدون هیچ انتقادی بپذیرند. انقلابیهای جوان در پی ایجاد دگرگونیهای عمیق اجتماعی هستند. اما این دگرگونیها فقط از طریق سیاسی عملی نخواهد شد و نمی توان آن را به حوزه سیاست محدود کرد. زیرا جامعه کهن تنها از طریق زور و خشونت و یا منفعت طلبی و یا دوراندیشی به حیات خود ادامه نداده، بلکه از طریق ایدئولوژی و نظریه هایی که برتری خود را به اثبات رسانیده اند، تداوم یافته است. بعضی از گروههای چپ نو دچار حالتی دوگانه نسبت به مسائل نظری می باشند.
این احساس در مورد ضرورت و یا عدم ضرورت استفاده از نظریه، به وضوح از طرف دنیل کوهن – بندیت یکی از رهبران جنبش دانشجویان در فرانسه که در نانتر در بهار سال ۱۹۶۸ آغاز گردید بیان شده است. او می گوید" من بیشتر تحت تأثیر فعالیتهای آنارشیستها بوده ام نه نظریاتشان ... نظریه پردازان مضحک هستند." اما با وجود این کوهن بندیت از وجود فاصله بین نظریه و عمل آگاه بوده و اظهار داشته است که " ما در پی این هستیم که بطور مؤثری به تدوین نظریه بپردازیم" تأثیر نظریه بر چپ نو ( و در حال پیدایش ) را می توان در نقش مکتب فرانکفورت یا جامعه شناسی انتقادی دید که شامل متفکرینی چون یورگن هابرماس، تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر می شود. بطوری که گفته شد، اهمیت توسعه این مکتب به اندازه هر تحول دیگری بوده است که در زمینه احیاء مسائل سیاسی در طول سالهای ۶۱ تا ۱۹۶۵ از طریق فعالیتهای اتحادیه دانشجویان سوسیالیست آلمان بوقوع پیوسته است. بی علاقگی یا نداشتن فرصت برای ساختن نظریه های جدید و یا بررسی مجدد نظریه های قدیمی باعث شده که نیاز رادیکالها به نظریه از طریق قبول سریع مارکسیسم ابتدائی ارضا گردد. بی گمان اتخاذ چنین موضع نظری بهتر از این است که عده ای بطور ساده خود را مارکسیست بخوانند و از اتحاد خود با یک سنت فکر قوی سخن گویند.
در چنین موقعیتی نظریه پردازان اجتماعی ممکن است راه و روش چپ نو را اشتباه بدانند. زیرا تمایلات شخصی ارتباطی با نظریه های جامعه شناختی ندارد. نمی توان انتظار داشت که جامعه شناسان تمایلات افراد را مقیاس صحت و سقم نظریه ها تلقی کنند. بی تفاوتی جوانان رادیکال نسبت به مسائل نظری و یا پیروی آنها از مارکسیسم ( متداول ) و کوشش آنها برای دوباره زنده کردن نظریه های مارکس جوان در مورد بیگانگی و متوسل شدن به نظریه های نو، مثل روش شناسی تحلیل درونی، همه بیانگر احتیاجی مبرم به نظریه های جدید است . این نیاز از فاصله موجود میان ساخت گرایشهای جدید و مفهوم واقعیت در نظر آنها از یکسو و نظریه های قدیمی رایج در محیطهای آکادمیک از سوی دیگر ناشی می شود. این احساس که گرایشهای فردی معتبر بوده و هر کس حق دارد از هر گرایش که بخواهد برخوردار باشد، تا حدودی ناشی از برداشت خاصی از واقعیت است که در اثر تجربیات شخصی توأم با احساس همبستگی با دیگران که در این تجربیات سهیم بوده اند بدست آمده است.
بنابراین اعتبار این گرایش مبتنی بر اتفاق جمعی است و از تحلیل قوی و یا مفهوم سازی اندیشمندانه و یا شواهد و مدارک کافی بهره مند نمی باشد. بنابراین رادیکالهای جوان حد و مرز خود را بر مبنای اتحاد سنی و نسلی معین می کنند. عده ای از رادیکالهای جوان به این موضوع اشاره می کنند که نظریه های موجود نه تنها غلط و بی ربط، بلکه غیرانسانی هستند. آنها نظریه را پدیده ای ناب و جدا و تنها در نظر نمی گیرند بلکه آن را نتیجه ارتباط نظریه پرداز با دنیا در نظر گرفته و قضاوت آنها نسبت به نظریه از احساسات آنها نسبت به نظریه پرداز جدا نیست. بنابراین تعبیر آنها از نظریه های جامعه شناسی بر مبنای نظری است که نسبت به نظریه پردازان دارند.
جدا کردن ابعاد آزاد کننده جامعه شناسی آکادمیک مانند مارکسیسم تاریخی فقط از راه تحقیق ممکن نیست بلکه لازمه آن عمل و انتقادات برای تغییر جهان اجتماعی و علوم اجتماعی باید کوششهایی انجام گیرد که هر دوی اینها عمیقاً تحت تأثیر یکدیگر باشند. زیرا که علوم اجتماعی بخشی از جهان اجتماعی بوده و برداشتی از آن است. انتقاد از جامعه شناسی لازمه اش تحلیل جزئیات نظریات و اندیشه هایی است که این علم ارائه نموده است و این نوع اندیشمندی است که جامعه شناسی را از سایر رشته ها متمایز می سازد، موجودیت آن را توجیه و تأثیر ویژه ای در جامعه بزرگتر بجا می گذارد. هیچ انتقادی جدی از جامعه شناسی بدون تحلیل دقیق نظریات و نظریه پردازان آن ممکن نخواهد بود.
در زمانهای پیشین قبل از کوشش همه جانبه برای حرفه ای ساختن جامعه شناسی، جوانانی که تازه به این حرفه وارد شده بودند، اغلب برای نشان دادن نظریات خود یا به اندیشه استادانشان حمله می می کردند و یا بطور آسانتر به انتقاد از نظریات کلاسیک جامعه شناسی می پرداختند که دیگر در قید حیات نبودند.
با گسترش جامعه شناس حرفه ای، جامعه شناسان جوان تشویق شدند که در جستجوی نکات مثبت این رشته باشند و از نکات منفی آن صرفنظر کنند. این طرز فکر باعث رواج گرایشهای محافظه کارانه شد و داشتن نظر مثبت نسبت به نظریات سنتی جامعه شناختی، جای هر نوع دیدگاه انتقادی منفی را بگیرد. بجای دعوت به انتقاد، آرمان جامعه شناسی حرفه ای، الفاضی مانند تداوم ( Continuity ) ، کدبندی کردن ( Codification )، همگرایی ( Convergence ) و تجمع ( Cumulation ) گردید.
● جامعه شناسی بعنوان فرهنگ عامه
بنابراین بعضی از رادیکالهای جوان اعتمادشان نسبت به نظریه های جامعه شناسی سلب می گردد زیرا آن را بخشی از فرهنگ حاکم می دانند و از طرف دیگر صرف آشنایی با علوم اجتماعی باعث می شود که عده دیگری آن را بدون هیچ انتقادی بپذیرند. انقلابیهای جوان در پی ایجاد دگرگونیهای عمیق اجتماعی هستند. اما این دگرگونیها فقط از طریق سیاسی عملی نخواهد شد و نمی توان آن را به حوزه سیاست محدود کرد. زیرا جامعه کهن تنها از طریق زور و خشونت و یا منفعت طلبی و یا دوراندیشی به حیات خود ادامه نداده، بلکه از طریق ایدئولوژی و نظریه هایی که برتری خود را به اثبات رسانیده اند، تداوم یافته است. بعضی از گروههای چپ نو دچار حالتی دوگانه نسبت به مسائل نظری می باشند.
این احساس در مورد ضرورت و یا عدم ضرورت استفاده از نظریه، به وضوح از طرف دنیل کوهن – بندیت یکی از رهبران جنبش دانشجویان در فرانسه که در نانتر در بهار سال ۱۹۶۸ آغاز گردید بیان شده است. او می گوید" من بیشتر تحت تأثیر فعالیتهای آنارشیستها بوده ام نه نظریاتشان ... نظریه پردازان مضحک هستند." اما با وجود این کوهن بندیت از وجود فاصله بین نظریه و عمل آگاه بوده و اظهار داشته است که " ما در پی این هستیم که بطور مؤثری به تدوین نظریه بپردازیم" تأثیر نظریه بر چپ نو ( و در حال پیدایش ) را می توان در نقش مکتب فرانکفورت یا جامعه شناسی انتقادی دید که شامل متفکرینی چون یورگن هابرماس، تئودور آدورنو و ماکس هورکهایمر می شود. بطوری که گفته شد، اهمیت توسعه این مکتب به اندازه هر تحول دیگری بوده است که در زمینه احیاء مسائل سیاسی در طول سالهای ۶۱ تا ۱۹۶۵ از طریق فعالیتهای اتحادیه دانشجویان سوسیالیست آلمان بوقوع پیوسته است. بی علاقگی یا نداشتن فرصت برای ساختن نظریه های جدید و یا بررسی مجدد نظریه های قدیمی باعث شده که نیاز رادیکالها به نظریه از طریق قبول سریع مارکسیسم ابتدائی ارضا گردد. بی گمان اتخاذ چنین موضع نظری بهتر از این است که عده ای بطور ساده خود را مارکسیست بخوانند و از اتحاد خود با یک سنت فکر قوی سخن گویند.
● گرایشهای جدید و نظریه های قدیمی
در چنین موقعیتی نظریه پردازان اجتماعی ممکن است راه و روش چپ نو را اشتباه بدانند. زیرا تمایلات شخصی ارتباطی با نظریه های جامعه شناختی ندارد. نمی توان انتظار داشت که جامعه شناسان تمایلات افراد را مقیاس صحت و سقم نظریه ها تلقی کنند. بی تفاوتی جوانان رادیکال نسبت به مسائل نظری و یا پیروی آنها از مارکسیسم ( متداول ) و کوشش آنها برای دوباره زنده کردن نظریه های مارکس جوان در مورد بیگانگی و متوسل شدن به نظریه های نو، مثل روش شناسی تحلیل درونی، همه بیانگر احتیاجی مبرم به نظریه های جدید است . این نیاز از فاصله موجود میان ساخت گرایشهای جدید و مفهوم واقعیت در نظر آنها از یکسو و نظریه های قدیمی رایج در محیطهای آکادمیک از سوی دیگر ناشی می شود. این احساس که گرایشهای فردی معتبر بوده و هر کس حق دارد از هر گرایش که بخواهد برخوردار باشد، تا حدودی ناشی از برداشت خاصی از واقعیت است که در اثر تجربیات شخصی توأم با احساس همبستگی با دیگران که در این تجربیات سهیم بوده اند بدست آمده است.
بنابراین اعتبار این گرایش مبتنی بر اتفاق جمعی است و از تحلیل قوی و یا مفهوم سازی اندیشمندانه و یا شواهد و مدارک کافی بهره مند نمی باشد. بنابراین رادیکالهای جوان حد و مرز خود را بر مبنای اتحاد سنی و نسلی معین می کنند. عده ای از رادیکالهای جوان به این موضوع اشاره می کنند که نظریه های موجود نه تنها غلط و بی ربط، بلکه غیرانسانی هستند. آنها نظریه را پدیده ای ناب و جدا و تنها در نظر نمی گیرند بلکه آن را نتیجه ارتباط نظریه پرداز با دنیا در نظر گرفته و قضاوت آنها نسبت به نظریه از احساسات آنها نسبت به نظریه پرداز جدا نیست. بنابراین تعبیر آنها از نظریه های جامعه شناسی بر مبنای نظری است که نسبت به نظریه پردازان دارند.
● جامعه شناسی و چپ نو ، یک قیاس ضد و نقیض
جدا کردن ابعاد آزاد کننده جامعه شناسی آکادمیک مانند مارکسیسم تاریخی فقط از راه تحقیق ممکن نیست بلکه لازمه آن عمل و انتقادات برای تغییر جهان اجتماعی و علوم اجتماعی باید کوششهایی انجام گیرد که هر دوی اینها عمیقاً تحت تأثیر یکدیگر باشند. زیرا که علوم اجتماعی بخشی از جهان اجتماعی بوده و برداشتی از آن است. انتقاد از جامعه شناسی لازمه اش تحلیل جزئیات نظریات و اندیشه هایی است که این علم ارائه نموده است و این نوع اندیشمندی است که جامعه شناسی را از سایر رشته ها متمایز می سازد، موجودیت آن را توجیه و تأثیر ویژه ای در جامعه بزرگتر بجا می گذارد. هیچ انتقادی جدی از جامعه شناسی بدون تحلیل دقیق نظریات و نظریه پردازان آن ممکن نخواهد بود.
● انتقاد و بینش تاریخی
در زمانهای پیشین قبل از کوشش همه جانبه برای حرفه ای ساختن جامعه شناسی، جوانانی که تازه به این حرفه وارد شده بودند، اغلب برای نشان دادن نظریات خود یا به اندیشه استادانشان حمله می می کردند و یا بطور آسانتر به انتقاد از نظریات کلاسیک جامعه شناسی می پرداختند که دیگر در قید حیات نبودند.
با گسترش جامعه شناس حرفه ای، جامعه شناسان جوان تشویق شدند که در جستجوی نکات مثبت این رشته باشند و از نکات منفی آن صرفنظر کنند. این طرز فکر باعث رواج گرایشهای محافظه کارانه شد و داشتن نظر مثبت نسبت به نظریات سنتی جامعه شناختی، جای هر نوع دیدگاه انتقادی منفی را بگیرد. بجای دعوت به انتقاد، آرمان جامعه شناسی حرفه ای، الفاضی مانند تداوم ( Continuity ) ، کدبندی کردن ( Codification )، همگرایی ( Convergence ) و تجمع ( Cumulation ) گردید.