زلال قلم
دل نوشته هایی درباره مبعث رسول رحمت
مهدی خلیلیان نامت را میدانستند، و اینکه میآیی؛ حتی دشمنانت!
اما دوستانت، بغض لبخندشان، چندان پنهان نبود؛ که دیدگان و لبهاشان اشک شوق و شورِ لبخند را مینمود.
نوبتِ عاشقیِ دستهایی بهارآور، رسیده بود؛ نوبتِ آخرِ واپسین و والاترین پیامبر؛ به صورت: رَشکِ شمس و قمر، و به سیرت: از تمامِ آفریدگانِ آفریدگارِ بلندمرتبه، برتر.
تو که آمدی، موکلان مشیت، برای هدایت بشر، طرحی دیگر زدند؛ طرحی نو در کارگاه قضا و قَدر.
تو آمدی و باید میماندی، تا تمامتِ جان و جهان را به خدای خویش فرامیخواندی.
بخوان به نامِ خدا
چهل سالِ تمام، از غم انسان، کامت شرنگِ ماتم بود و دلت سرریزِ اندوه و غم... هیچ پیامبری چون تو، آزار ندید و خدای حرا، در بزمی سرشار از شور و صفا، پیکِ خوشخبر خویش را، میزبانت گردانید؛
«بخوان به نامِ خداوند»،
ای محمد؛
ای احمد!
و تو، هرچند «اُمّی» بودی، خواندی.
حیران بودی، اما در حرا ماندی.
وقتی هزار چشمه نور در نهادت نشست و فروغ روحت به ملکِ جان پیوست، خدا - فقط برای تو - مرزهای زمان و مکان را گسست. زرتشت، انگار از فراسوی تاریخ، از آتشِ بلند بدعتآورانِ آشیان خویش، دیده فرو بست. ای سید بطحا که راز و رمز پیدایی افلاک، برای تو بوده است!
چقدر آیینه تاریخ را با تحریف شکستند! چقدر به تو افترا بستند!
نغمه سروش، هرگز تو را نترسانیده و هیچکس - جز خدا - آرامشت نبخشید.
«ورقه» حتی ورقی از صحیفه پیشانیات را نفهمید؛ آنگاه که راز وجود، در گلشن جانت ریشه دوانید و پروردگار، جبرئیل امین را، همزبان و همدلت گردانید، ای ستاره شبهای مکه!
طلوع عشق بود
ای سوار سبزپوش حرا!
ای در دَستانت چراغِ درخشانِ رهگشا، برای رهاییِ آدمها!
ای انسان ناطقِ دور از هوس و هوا!
ای اَبَرمَردِ شبشکن دوران ظلمها و سیاهیها!
آن غروب را، چرا شاعران - هنوز هم - سرد و سنگین میخوانند و چنین غمگین؟! آن غروب، طلوع عشق و زندگی بود، آیا نمیدانند؟!
حتی شعرهای سپیدِ بلندشان که موج زد و از حضیض به اوج آمد نیز در آیینه چشمانم چندان سپید نیست! ما را ببخش، اگر هیچ یک از اشارتهامان، در خورِ این بشارت و نوید نیست.
آن غروب را، خدا آفرید؛ ولی هیچکس آن را نفهمید؛ حتی شاعران که همسایههای پیامبرانند و لطیفترین و نازنینترین آفریدگانِ آفریدگارِ مهربان!
لبخند تو، خورشیدی بود، که هرگز غروب نکرد و هیچ شاعری، آن را - در خور و شایسته - بر زبان نیاورد!
ای رسول مهر!
وقتی طنین خوش نوای جبرئیل در جانت پیچید و هنگامه خروش صور اسرافیل رسید، کشتی پیامبران پیشین، در توفانِ نامت گم گردید و خدا برای رستگاریِ آفریدگانش، تو را از راه مِهر برگزید.
مکه شکفت و شکفت و تا خداوند رسید و جهان، عِطرِ خوب عشق و نوید جمله انبیا علیهمالسلام را در شبِ ستاره و نور، بو کشید.
اگر تو نبودی
ای خاتم قلبها را، نگین!
ای بر او رنگِ ایمان، مؤیّد!
ای روح مجرد؛ یا محمد!
اگر تو نبودی، شبهای ما، هرگز به صبح صادق نمیکشید و عصرِ نفوذِ تندیسهای حکومتهای بیحکمت و معنویت، به سر نمیرسید.
اگر تو نبودی، «لات»ها آبروی مذهب را میریختند و «بوجهل»ها، طومارهای رنگین و آهنگین و... ننگینِ خویش را به نام حقیقت و شورِ شعر و شعور، نَه هفت، که هفتاد بند، بر پردههای خانه دوست میآویختند!
اگر تو نبودی... اما نه! تو هستی؛ از صبح اَزَل، تا شامِ ابد. ای آیینه «اَحَد»! ای احمد! و فریادِ گلدستهها، ما را به تو میرساند.
«بِلال» هنوز، تو را به ما میگوید...؛
یعنی: «اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد صلیاللهعلیهوآله بس است و، آل محمد».
آنچه خوبان همه دارند
تو مبعوث شدی و خیال پیامبران، برای همیشه آسوده شد.
و آنگاه که همه هستی، در تماشای «بهانه پیدایش» خود، به جشن و پایکوبی پرداختند، دستانت پر بود از همه آنچه که رسولانِ پیش از تو آورده بودند و همه آنچه خداوند، تنها به تو عطا فرموده بود، تا همه را یکجا، تقدیم بشریت کنی و بلوغ انسانیت را به نظاره بنشینی.
تو، سرچشمه رویشهایی و چون در برهوت دنیا تراویدی، جهان، تَر شد و به زیباترین شکل خود درآمد.
چقدر خداوند، خاطر بندگانش را میخواست که چون تویی را به میانشان فرستاد، تا با صَلای مهربانی و رحمت، مرغ دل آدمیان را صید کنی و تسلیم آستان پرشکوه پروردگارشان سازی.
نه که الفاظ، ناتوان از ترسیم چهره توست، که هستی، عاجز از آینهداری توست و گیتی، تجلی کامل چهره تو را به قیامت وعده کرده است:
بعثت تو...
در کنار مردمان ایستادی تا پنجرهای رو به ملکوت باشی و دست بندگان را در دست فرشتگان بگذاری و انسانها را تا خدا بار دهی.
کدام انسان، با برکتتر از تو که از یکسو، صورتپرستان و نااهلان، از «چراگاه حلم» تو روزی میخوردند و از سوی دیگر، دوستانِ اهل معنی، از منبع علم تو ارتزاق میکردند؟!
بعثت تو، بشارت بهار است و نوید نور و سرور.
بعثت تو، کلید رهایی از قفس خودخواهیهاست و مژده پرواز در اوج انسانیت.
تو با بعثتت، بارانی شدی بر دلهای کویری و نسیمی شدی بهاری و گرهگشا، تا گره از کار فروبسته بشر بگشایی.
کاش ما نیز به سهم خویش، به تو اقتدا میکردیم و نسیمی بودیم بهاری و گرهگشا!
برای سعادت انسان، دنبال بهانه میگردی
آمدی و رنگ و بوی خدا را به آدمیان نمایاندی و شامه خاکیان را با شمیم عصمت، آشنا کردی.
اگر بعثت تو نبود، زمین با آسمان بیگانه بود و زمینیان، بیبهره از دیدار ملکوتیان.
از تبرک بعثت توست که بشر میتواند از شجره قرآن، مائدههای آسمانی بچیند، و از این نردبان، تا دیدار خدایش، بالا برود. سلام بر تو، ای بزرگترین امید بشریت، که گستردهترین دایره شفاعت، از آنِ توست. دنبال بهانه میگردی تا مُهر سعادت، بر پیشانی آدمیان بزنی و از تباهی و گمراهی نجاتشان دهی.
عزیز! ما را از شب جهل، به سپیده دانایی مهمان کن و دستان ما را بگیر و شیوه «چگونه زیستن» و «چگونه مردن» را به ما بیاموز!
آفتاب وجودت را بر ما بتابان تا تاریخهای خودخواهی ما را ذوب کند و جوانههای خداخواهی را بر وجود ما بتاباند.
روز تجلی تو بر خاک
سلام بر تو، از آن دم که از مشرق لایزال، طالع شدهای تا تفسیر کمال انسان باشی!
آری! امروز، روز بلوغ تو در حرا نیست؛ امروز، روز پذیرش اهل زمین، برای ابلاغ رسالت توست؛ روزی است که خدا با نگاه کرامت خویش، ظرفیت حلول آخرین پیغمبر آسمانی خود را به اهل خاک، اهدا کرده است.
واپسین رسول روشنایی
بعثت، نقطه عطف خلقت است و امروز، تجلی کمال انسان. در خلوت چهلروزه خود با ذات حق، چقدر قبل از خود، امت زمین را به تکامل رساندهای و بستر رویش همیشگی بشر را رقم زدهای! ای آخرین رسول روشنایی! بیتردید، بهتر از ما، از دردِ نسیانِ ما خبر داری؛ پس به درمانمان بشتاب. ای طبیب لایزالی! خدا تو را بر همه جهانیان خجسته گردانده و روز مبعث تو را روز هدیه عمومی به همه مسافران ره گمکرده، در جادههای زندگی دنیا قرار داده است؛ هدیهای ممتد به نام هدایت. پس سلام بر تو و خاندان پاکت که منتهای نجاتید.
بشارت مبعث
به اهل مکه خبر دهید که از ارتفاع کوه، آبشاری جریان یافته است که نقطه تلاقیِ خدا با زمین خواهد شد. مردی از عرب برمیخیزد تا ردای سبز رسالت را از دوش خود، بر شهر یخزده بتها بکشد تا در پناه آیهها و سورههای نگاهش، روح منتظر بشر را به اشارتی، آسمانی کند.
به اهل مکه خبر دهید، مردی از بالا میآید تا قطره قطره، دریا را به جان قلبهای سنگی بچشاند و خبر دهد از روزی که خواب از سر دیوارها خواهد پرید و پرندگان ایمان، در تمام زمین، نامهرسانِ رسالت او خواهند شد.
ای اهل زمین! بگشایید انحنای بازوانِ خود را تا صراط مستقیم او را در آغوش گیرید!
محمد ـ دگرگون کننده ارزشها
شهادت میدهم که سراپرده بهشت را به حرمت دستان امین محمد، بنا کردهاند.
مبعث، سپیدهدمی است که خداوند، نامه سی جزئی خود را، به دست امینترین بندهاش داد، تا دست زمین را به آسمان برساند.
محمد صلیاللهعلیهوآله ؛ یعنی انقلاب؛ یعنی صبحی که سیاهیِ بلال حبشی، روشنتر از آفتاب، در بلندای کعبه اذان میگوید و سنگهای تراشیده بتپرستان، در طبیعتِ لال خود فرو میماند. این صدای جبرئیل است که میگوید: «اقرأ باسم ربک الذی خلق».
برخیز محمد!
پایداری در رسالت؛ رمز پیروزی تو
آن روز، آغاز معرفی گل محمدی و ثبتنام وسعت او، در واپسین شناسنامه عشق بود.
وقتی محمد صلیاللهعلیهوآله باشی، دیگر فرقی ندارد که سنگ و خاکستر، بر کوچههای عبورت سرریز کنند یا نکنند. تو جاری میشوی، تا باران خود را بر همه بباری؛ گرچه خشم درهای بسته، راه را بر تو ببندد.
از آن روز، تو، مراد و مقصود تمام غزلهای عاشقانه قرآن شدی، سَر و سِّر خدا با تو را در الف - لام - میم و یا ـ سین خواندم و بوئیدمت که میگفتی:
محمد صلیاللهعلیهوآله ؛ بزرگترین امانتدار الهی
پیام کوتاه
ـ مبعث؛ یعنی وساطت تو میان بنده و معبود. یا رسول اللّه! دستانم را بگیر تا بتهای باقیمانده دلم را بشکنم که خدای تو خریدار دلشکستگان است.
آخرین حلقه از سلسله تکامل انسان
من سالها نمازخانه کوچک مردی بودم که جای پایش، به پهنای دریا بود و دستان دعایش، از سقف کوتاه من میگذشت و به آسمان میرسید.
من که سالها، تاریکترین نقطه در دل کوهی از هزارههای دور بودم، ناگهان مأوای حضرت آفتاب شدم که جز در کرانه خلوت شب، بر من نمیتابید.
تا پیش از آن، گفتوگوی محرمانه که عطر وحی را بر قلب او پاشید، میهمان دائمی من، مردی اُمّی و درسناخوانده بود که به امانتداری و مهرورزی و صبوری میشناختندش؛ اما ناگهان، رفیق ساده و صمیمی شبهای تنهاییام، جای خود را به مردی از سلاله انبیا داد؛ به آخرین حلقه از سلسله تکامل انسان!
اکنون، نوبت کوههای فاران است
آری! اگر قرار بود من مهبط وحی خدا باشم، بیدرنگ از هم فرو میپاشیدم؛ اما منزل و مسکن کلام خدا، قلب رسول اللّه صلیاللهعلیهوآله بود که از منتهای عرش، فراتر میرفت و به «طور سینا»یی میمانست که حضور خدا در آن به تجلی مینشست.
هرچند دیگر تنها نماندم...
اینک، هزاران زائر بینام و نشان، از کوه بالا میآیند و سر در تاریکی اندوهبار دلم میکنند و از در و دیوارم، سراغ مردی را میگیرند که روزگاری دیرین، در آغوش من، پر به رواق ملکوت میگشود؛ بیآنکه اکنون بداند غار حرا، چقدر بدون میهمانش، احساس تنهایی و اندوه میکند و بر کوچکی خویش میگرید.
آن لحظه عظیم
و خدا میداند در آن لحظات شگفت، چه رخ داده است! گویا زمان برای ساعتی، از حرکت افتاد و زمین از تکاپو و گردش؛ همه فرشتگان آسمانها، با شگفتی و شوق، به زمین چشم دوخته بودند؛ در زمین اما اضطرابی دیگرگونه حاکم بود. همه موجودات، از جماد و نبات و حیوان، بلکه همه ذرات عالم که لحظهای از ستایش خداوند فرو نمیایستند، مضطربانه و لبریز از شوق، این حادثه عظیم را مینگریستند.
عالم، بیاغراق، در سکوتی محض، فقط چشم شد خیره به غاری تاریک و کوچک در حوالی مکه، تا لحظه عظیم نزول وحی، این بزرگترین ارتباط ملک و ملکوت را به نظاره بنشیند.
... و ناگهان، صدای پرهیبت فرشته اعظم الهی، در غار که نه، در همه عالم طنین افکند: «اقرأ باسم ربک الذی خلق».
درود بر تو
چهل سال، گوهر ناب وجود خویش را از دستبرد شیاطین حفظ کردی و با صیقل عشق و شیدایی حق، جلا بخشیدی تا نگینی شود بر خاتم زیبای رسالت حق؛ گوارا باد بر تو این جایگاه رفیع!
اکنون که آهسته و باوقار، ولی تسلیم خواست الهی، از غار حرا فرو میآیی، درود همه ذرات عالم را پذیرا باش و به آواز «السلام علیک یا رسول اللّه» ما، گوش بسپار!
پیام کوتاه
سپیدهدمی از جنس بهار
سپیدهدمی از جنس بهار، مردی، شب زندهداریهای سالیانش را در ردای خویش پیچیده بود و حرا را با خود به خانه میآورد و خورشید، از شانههای مبعوث و مسرور او، روز را آغاز میکرد.
«آن پریشانی شبهای دراز و غم دل» در او به مژدهای سحرانگیز بدل شده بود.
خدا او را صدا زده بود و مرد، مبهوت و مشعوف از این فراخوانِ پر از وحی، میرفت تا روزگار تاریک زمین را به سمت آفتاب، برانگیزد.
سر به اوج
سینهاش، بیتابی نمیکند در معرض این رسالت شگرف.
شانههایش کمطاقت نیستند که از پلکهای آغاز خلقت، پروردگار آفرینش، او را درخور تمام رازهای هستی آفرید و دلش را اقیانوس رقم زد برای این روز بیپروا.
برخیز، محمد!
بخوان، دلیل خلقت کائنات!
بخوان، آفتابِ خاکنشین!
بخوان، بلدِ راههای آسمان!
تا پروردگارت، تو را تاج سرِ هستی کند؛ تا رحمت خویش را در هیئت تو، بر عالمیان جاری کند.
بخوان، که تمام رسولان گذشته، مقدمه وجود تو بودند و تمام تاریخِ تا امروز، تمهید سرنوشت تو بود.
برخیز محمد! برخیز و ردای عصمتِ خویش را از چلهنشینیِ این سالها بتکان.
برخیز و اعجازِ مؤکد خود را به دوش بگیر و در کوچههای زمین جاری شو، تا اهالی طغیانگر خاک، در معرض رسالت تو به سجده بیفتند و اطاعت و بندگی را فرمانبردار شوند!
برخیز تا تمدن دستهایت، هستی را رام کند و شق القمرِ کلامت، شعورِ ابدی را در زمین حکمفرما سازد.
نامش تا همیشه زنده است
در تمام کورهراهها و سنگلاخها، گام زد و لاعلاجیِ تمام مصایب را چاره کرد.
... گوش کن، هنوز که هنوز است، حنجره مؤذنان توحید، به شوق او فریاد میشود و منارههای بلند خاک، مکتب موحد او را تا فلک، ندا میدهند.
نامش را، تا ابد، گلدستههای عاشق، دست به دست به عرش میبرند و با سلام و صلواتِ اهل زمین، کروبیان، درّ و گوهر بر سر خاکیان فرو میبارند.
پیش از بعثت خورشید
نشانههای هدایت، مندرس شدهاند. زمین، سرگردان آخرالزمان خویش است. آدمیان، این تودههای سردرگم، در تلاقی جهل و فساد و عصیان، معلق ماندهاند. تباهی ممتد در جانها رسوب کرده و اندیشه ـ این آفریده سیال خداوند ـ را به نقطه انجماد رسانده است.
ابراهیم و موسی و عیسی، تحریف شده، تکثیر میشوند. اورشلیم، به سوگ خویش نشسته و کعبه در قرق خفقانآور خدایان سنگی و چوبی، کز کرده است.
عناد از آتشکدهها زبانه میکشد. هزار سال است که دین، در دخمههای دودآلود، خاکستر میشود و موبدان، همچنان میتازند تا توانمندی خویش را بر کرسی بنشانند. این است دورنمای تمدنی که دنیا را به آخرالزمان میبرد.
بخوان!
با همه امی بودنت، فانوسهای هدایت را به نقطه نقطه شب، سنجاق کن.
روشنی را آرام آرام در کام زمین بریز و آسمان را آبیتر از پیش، به اهتزاز درآور! نور بخوان، تا ستارهها ببالند و سیارههای حیران، به مدار خویش باز گردند!
بخوان تا کلامت، زن را به کمال برساند!
آزادگی را زمزمه کن تا اسارت از دست و پای اهل عالم بگسلد!
آفرینش را با صدای ملکوتیات بنواز تا به فطرت نخستین خویش باز گردد!
به نام خداوند، شرک را مچاله شده در زبالهدان تاریخ بیانداز و یگانهپرستی را به نقاط دوردست ذهنها پرواز بده! رسالت خویش را در گوشهای پر شده از نادانی بریز!
بخوان محمد! سرود عشق بخوان!
تو و خلوت غار و خدا
روزهای بهاریِ ایمان، در خزانِ خرافات و غفلت، دست و پا میزد و نغمه بندگی فرزندان اسماعیل، در قهقهه شوم شیاطین، میپژمرد.
سالها میگذشت و چشم انتظاریِ کعبه، برای حج عارفانه ابراهیم خلیل، در حضورِ سردِ بتان سنگی، غریب میماند.
چه دختران بیگناه که در گورِ جهل پدران خود خفتند و چه بردگان و پابرهنگانی که زیر تازیانه ستم سلاطین، آهسته و بیصدا پوسیدند!
همه آن چهل سال، تنها نیایشها و دلگویههای تو بود که در پوستِ نازک شب رشد میکرد و بر تمام خشتهایِ مکه، طراوت حضورِ خدا را میرویاند. مهتاب فیروزهای زمزمههای تو بود که از کنج خلوتِ غار حرا بیرون میتراوید و تا آسمان تنها و بیپناه مکه، قد میکشید.
جشن بعثت
امشب، مهتاب، با گامهای چالاک، از قلب حرا برمیآید تا بر شانه کعبه بوسه بزند.
جبرئیل از راه رسیده است؛ با تاج دلبرانه رسالت احمدی بر دست و ردایی از جنس حریرِ بهشتی نبوت برای قامت برازنده خاتم رسولان.
امشب، واپسین پیامبر الهی، از حرم آسمانی، پای به حریم رسالت مینهد تا مکارم اخلاق، به تازگی نفس او، کمال یابد. جشنِ بعثت محمد امین صلیاللهعلیهوآله است؛ امینی با پیام برابری و برادری مؤمنان که اوج آزادگیِ بلال را در سینه دارد؛ جانِ شیفته عمار را با نسیم خوشِ تقوا، به آسمان پر میدهد و ایثار و جانبازی یاسر و سمیه را بارور خواهد کرد.
ماه، مسرور از عظمتِ اتفاقی است که توحید سلمان را فراگیر خواهد کرد، پارسایی و قناعتِ ابوذر را تکثیر میکند و شرافت خلیفة اللهی را به نمایش میگذارد تا تمدنِ شکوهمند اسلام، بر دوش سادهزیستی و ایمانِ مهاجر و انصار، جهانی شود و رؤیای مدینه فاضله نسل آدمی، تحقق یابد.
بوی پر جبرئیل
تو برگزیده شدی تا کاملترین و بهترین آیین را برای چشمانِ تبدار و بینور بشریت به سوغات بیاوری؛ تا خار و خس شرک را از پهنای خشکیده قلبها برکنی و غنچه شاداب وحدانیت را با اعجاز کلمه «لا اله الا اللّه» در آنها برویانی. آمدن تو، آغاز نجابت و حدیثِ کرامت انسان بود. آمدنت، بوی پر جبرئیل را میداد، عطر صلوات را بر شانههای خود پاشیده بود و از صمیمیت آبی تو با معبود، حکایت میکرد.
برانگیخته شد، تا...
حبیب خدا، با قلبی لبریز از نور آمده است تا آیههای شفابخش قرآن را بر بالین انسانهای بیمار زمزمه کند، تا حکمت و حلاوتِ سخن خالق، جان تازه در کالبد خفته مخلوق بدمد.
سلام و صلوات بر تو!
هزار گلِ محمدی، با عطر ناب صلوات، نثار لبهای پر ذکر و موعظهگر تو؛ لبهایی که نذرِ آسمان بودند تا ستارههای نورانی کلامِ خدا را بر پیکر زمین بپاشند؛ لبهایی که شکوفههای سپید تبسم، زیبا و دوست داشتنیشان کرده بود و در رویش کلمه پرمهر «سلام»، بر همه پیشی میگرفت!
دامن دامن گلِ ناز صلوات، بر پاهای مجروح و تاولزده تو، بر آن لب و دندان، که از کینه جاهلانه مشرکان، خونین شد و به نفرین گشوده نشد؛ بر آن پیشانی تابناک که در راه هدایتِ انسان، شکافت!
سلام و درود بیپایان خدا بر تو باد؛ آن هنگام که پا بر جان خاکی مکه نهادی و در آن روز که از کنج ساکتِ حرا، با سروش «اقراء» جبرئیل، امین پروردگارت شدی و در تمام این روزهای پیاپی، جانِ بهاریِ تو در روح تکافتاده بشریت، نور و زندگی میپراکند!
صدای پای خدا
بوی حجاز میدهیای دل، دل آشفته!
امشب، صدای پای خدا از صدایت میشنوم.
ای دل! امشب با من نیستی؛ شاید به سوی خانه محمد امین دویدهای! شاید تکههایت را در مسیر کوه نور ریختهاند! شاید در راه غار حرا ماندهای!
ای کویر خسته عربستان، ای نخلستان بیبر عراق، ای جاهلیت رنج و تنهایی، رنگ پیام محمد گرفتهای. ای کاش تا ابد در راه غار حرا بمانی و برنگردی!
مدرس امین
مردی عامی را میبینم که یکشبه، ره آسمان رفته و بر صدر مجلس دانایان جلوس کرده است.
آری! این نگار مکتب نرفته محمد صلیاللهعلیهوآله است؛ مدرس امین، معنی توحید و معلم مهربان کلمه، وحدت و مجری متبسم حکم عدالت.
پیام توحید
محمد صلیاللهعلیهوآله توحید آورده؛ تحفه آسمانی که از نگاه آشنای جبرئیل ستانده و سکههای یقینش را داده است.
آنانکه به وحدت کلمه رسیدند، دست از پریشانی برگیرند. توحید، معنی با هم بودن ما انسانهاست برای با هم پرستیدن آن معنی بیواژه، آن نام بینشان و آن یگانه بیهمتا.
شب عید است
صبح آشنایی، بیدارم کن؛ میخواهم صدای «قُولُوا لا إله إلاَّ اللّه تُفلِحُوا» را بشنوم. میخواهم تمرین اندیشیدن بکنم. میخواهم آزادی فکرم را از زندان جهل، جشن بگیرم. میخواهم بعثت گلها را در هوای توحید، به تماشا بنشینم و صدای بهار را در زمین خسته اعتقادات بشر، به جان بشنوم.
اذان بگو، مؤذن!
اذان بگو در گوش بشر که امروز، همه زمینیان، در صدای خوشحالی محمد، دوباره متولد شدهاند. امروز، روز تازگی است؛ روز خانهتکانی زمین از خستگی جهل.
لباس اتحاد بپوشید!
پیش از رسالت
حجاز بود و زمینی پر از عصیان. زمین بود و سکوتی سهمگین. سکوت بود و بغض نشکفتهای که حنجره مکه را میفشرد.
حجاز بود و دشتی که اردوگاه جهنم بود؛ جهنمی به رنگ دل و دشنه. کعبه، سرشار از خدایان سنگی قوم بتپرست بود. خدای بشر، جهلشان بود؛ خدایانی از سنگ و چوب و خرما، خدای جنگ، خدای باران؛ لات، هبل، عزی؛ ساکت و خاموش. و قومی که از سر جهل و نادانی، شب و روزشان به پای بتهای سنگی و چوبی میگذشت.
خواند و آسمانی شد
آن شب، محمد بود و حرا؛ محمد بود و نجابت یک دیدار.
تاریخ، تحویل شد؛ نوری آسمانی، وجود محمد صلیاللهعلیهوآله را نوازش داد. جبرئیل، با جامی پر از شبنم صلوات، فرود آمد. محمد صلیاللهعلیهوآله ، تا آسمان قد کشید.
صدایی طنینانداز شد: محمد بخوان؛ محمد بخوان: «إقْرَأْ بِسمِ رَبِّکَ الّذی خَلَقْ».
و محمد خواند و آسمانی شد؛ خواند و جاودانه شد و اینچنین بود که بشر بر بلندترین قلههای انسانیت جای گرفت.
فصل آخر
مسلمان، دورِ کعبه... کعبه، قربانِ تو میگردد
یقیناً آسمان ـ دائم - به فرمانِ تو میگردد
تمام ماجرا این بوده: چشم گوشهگیرت را
خدا، میدیده و، سی جزء، مهمان ِ تو میگردد
عبایت از گل و عمامهات گل، حرفهایت گل
بهارا! آفرینش، رویِ دستانِ تو میگردد
همه آیات قرآن، در مدارِ چشمهای تو،
تو میگردی و، قرآن نیز حیرانِ تو میگردد
به خشکی، گرچه طی شد فصل ـ فصلِ زندگی، بیتو
و اما فصل آخر، مستِ بارانِ تو میگردد
نظر کردی و، بیت اللّه شد بیت الغزلهایم
پس از این، شعرهایم نیز از آنِ تو میگردد
گفته بودن یه روز میآیی
خواب تو رو دیده بودن تو طالع پیر زمین
گفته بودن یه روز میآی کاهنای آیینهبین
اسم تو رو بلد بودن کتابای عهد عتیق
راویای دین خدا، زندونیای دم تیغ
نگار مهربونی که نرفته بود به مکتبی
اومد با یه کتاب سبز تا بشه ذکر هر لبی
تا اسمشو رج بزنن تو مشقای هر شب عشق
دلای سر به راه شده تو سایه مذهب عشق
تویی که دستای همه دخیل آبروی توست
تو که طهارت زمین به رشحه وضوی توست
با دستای کریمت و نگاه شقالقمرت
دستی بکش رو سرِ ما عاشقای دربهدرت
تو رحمت دو عالمی! سایه رو سرِ زمین!
تو این روزای بیامون بیکسیامونو ببین!
شکوه آفرینش
تیرگی گسترده، چشمها تار!
سرها بی ذوق و دلها بیمار! نه کسی به آسمان مینگرد؛ نه آسمان سر شوق کسی دارد.
شبحهای زشت؛ شبحهایی از جنس چوب و سنگ و استخوان.
شبیه مردگانی که عدهای زنده مثل ارواح خبیثه به دورش حلقه زدهاند.
انگار نه انگار که خانه، خانه خداست، تنها خانه خداوند در زمین؛ هر کژ اندیشی، با تکه استخوانی به گردن، درونش پا میگذارد!
زمانی بس تیره بود؛ تیره مثل جهالت، تیره مثل سنگدلی، تیره مثل خشم. نه حرمتی برای پیران بود، نه کودکان، نه عصمت دخترکان به چشم میآمد و نه شرافت زنان.
بوی تعفن متکبران، سراسر حجاز را آلوده بود.
گویی خداوند، نگران شرافت بندگان خویش است؛ نگران آن همه کژی و ناراستی و جهل.
تلنگری میبایست این قوم را تا به خود آیند و به گوهر وجودی خود دست یابند. اینک نوبت رسالت بهترین مخلوق خداوند، برگزیده خلقت و گلچین شده گلستان انبیا است که باید این رسالت را بپذیرد!
... و بهترین و امینترینِ مردمان برای هدایت نااهلترین مردمان، انتخاب میشود. حتّی نامش، جانمایه رحمت است؛ جانمایه ادب و احترام؛ محمّد صلیاللهعلیهوآله !
... آنگاه، محمّد صلیاللهعلیهوآله باید به تزکیه بپردازد؛ چه جایی نزدیکتر به خدا از غار «حرا»؛ خلوتگاهی که میشود با معشوق اولی خویش به خلوت و گفتگو نشست!
گویی این بار دیگر معشوق، زبان به گفتگو گشوده است: اِقرأ؛ بخوان!
بخوان به نام خداوند!
بخوان به نام آن که خلوتنشین دل پر آشوب توست! بخوان به نام او که تو را حبیب خویش خوانده است و محبوب تمامی کاینات!
... بخوان به نام خداوند:...
... و این خواندن سرآغاز «قولوا لا اله الا اللّه تُفْلِحوا» شد که کژاندیشان، برای رهایی از جهل باید به «تفلحوا» بیش از پیش بیاندیشند! بار دیگر ارتباط آسمان و زمین برقرار شد و وجدان عرب و عجم از چوب و سنگپرستی، به خداپرستی گرایید.
بار دیگر نوح کشتیبان علیهالسلام ، قوم خویش را از توفان بلا رهانیده، به ساحل نجات خواهد رسانید.
بار دیگر موسای کلیم علیهالسلام ، قوم خود را از قید ذلت فرعونی رهانیده، به دیار آرامش و صلاح خواهد رسانید.
بار دیگر ابراهیمخلیل علیهالسلام ، قوم خویش را از چنگال آتش نمرودی رهانیده، به زمزم رستگاری خواهد رسانید!
بار دیگر سلیمان محتشم علیهالسلام ، قوم خویش را از ذلت در یوزگی رهانیده، به عزّت سرافرازی خواهد رسانید.
بار دیگر عیسای مسیح، قوم خود را از امراض خودپرستی رهانیده، به عشق خداپرستی خواهد رسانید.
بار دیگر آسمان و زمین دست در دست همدیگر برای رهایی انسان از ذلّت، لبیکگویان، نوای محمد صلیاللهعلیهوآله را همراه شدند: «قولوا لا اله الا اللّه تفلحوا!»
خجسته روز آزادگی انسان از قید جهل، روز بعثت رسول گرامی اسلام مبارکباد!
پیام آشنای حرا
... و تو را برانگیختند تا انسان دوباره خلق شود و انسانیّت نفسی تازه کند.
تو را برانگیختند تا به نام مقدس «او» تندیس هزاران ساله شرک را بشکنی و حقیقت توحید را برای دلهای جهلزده جهان معنا کنی.
تو را برانگیختند در ادامه مسیر ابراهیم، در صراط روشن هدایت و با کولهباری از حجم سنگین رسالت.
صدایت را میشنویم گرم و آسمانی، سرشار از عطر خوش وحی؛ از «حرا» که پایین میآیی، آسمان با همه عظمتش زیر پاهایت کوچک میشود.
پیراهنت عطر بالهای جبرئیل را گرفته؛ نگاه کن! چشمهایت درخشانتر از همیشه حقانیت حقیقت را نمایان میکند.
انگار زمین جان میگیرد و مرز میان مُلک و ملکوت کوتاه میشود!
از «حرا» که پایین میآیی، صدای گامهایت نبض این عصر منجمد را به تپش در میآورد، لات و عزّی تاب هیبت ملکوتیات را نمیآورند.
زمان در انتظار انقلابی عظیم است؛ انقلابی که پایههای زُمخت ستم را میریزد و نوای دلنشین کرامت انسان را در گوش نسلهای امروز و فردا فریاد میکند.
صدایت را میشنویم گرم و آسمانی، سرشار از عطر خوش وحی، در امتداد قرنهای متمادی، سینه به سینه، نسل به نسل، پیام آشنای حرا جانمان را جلا میدهد.
در سایهسار نام مبارکت ایستادهایم و پرچم سبز توحیدیات را میبینم که پس از قرنها در آسمان سینههامان میدرخشد. هنوز هم «حرا» بوی بال ملائک میدهد و کعبه آئینه خاطرات توست. هنوز هم نقش روشن «لا اله الاّ اللّه» بر گنبد دلهای بیشماری که توفتح کردهای، همدوش حقیقت قدسی «محمّد رسولاللّه» میدرخشد و پیام مرد امین عرب را پس از قرنها فاصله، اینچنین پاس میدارد.
با صدای آسمانی
بخوان!
با صدایی آسمانی بخوان!
آنچه را بر تو گفته شده است، بخوان؛ صحیفهای را که برگ برگش ورق ورق با کلماتی از جنس بلورِ ستاره به نگارش در آمده است!
بخوان که کوه را بلرزه درآورد طنین نهفته در صدایت؛ طنینی که از حنجره آسمان نشأت میگیرد و در رگ آفرینش جاری میشود.
بخوان تا مباهات کند آفریدگار تو بر آفریدههایش، حضور تو را که نور محضی!
تویی که در دستان تو انسان به آدمیّت محض خواهد رسید.
بخوان آیات سبز ـ آبی نور را!
بخوان به نام آن که آفرید تو را تا آفرینش تو، بن مایه آفرینش هستی باشد. تو سرآغاز هستی، هستی؛ تو سرسلسله آفرینش، هستی، تو اوج کمالی در خلقتی.
بخوان...
و تو لب میگشایی.
و تو میخوانی،
کلمات آهنگین نور، از دهانت بر آسمانها فوران میکنند.
ملائک، صدایت را دست به دست میبرند تا بالاترین طبقات عرش و آسمان آسمان بر تو فرود میآورند درود بیکران پروردگارت را.
این صدای توست که در اقصی نقاط کائنات به گوش میرسد. این صدای توست که گستره شرق و غرب آسمان را شکافته است و به پیش میرود.
این صدای توست که دعوت میکند مشتاقان قرب إلیاللّه را به وعدهگاهی که تو در مرکز آن قرار داری.
تو شمع بزم آفرینشی و همه هستی، پروانههای گردنده به دور تو.
میخوانی و به همراه تو زمین و زمان زمزمه میکنند یکتایی پروردگار تو را.
با تو تمام آسمانها و ستارگان مقیم در آنها شهادت میدهند به یکتایی او که خالق زمین و آسمانهاست؛ او که گفت بخوان و هماکنون این تویی که میخوانی:
«اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ»
حسن ختام عرش
خواندی؛ نه آن سان که کائنات میخوانند.
او را خواندی با صدایی که طنین هر آوایش، تن زمان را میلرزاند.
او را خواندی؛ جبرییلوار حرا را به سجده درآوردی و پیشانی بلندت را بر سطرهای عشق ساییدی او را خواندی؛ نه آنسان که ملائک او را میخوانند.
تو زمین و آسمان را ـ به کلامی ـ به همه رساندی و تمام ابرهای مقدس را به ثانیههای بیباران بخشیدی.
تو از بلندای رستاخیز وجودت، شور و عشق و روشنایی را فریاد زدی و همصدا با واژههایی روحانی، غزلواره جبرییل را تکرار کردی.
ای زلال محض! ای زمینی آ سمان تبار!
تو آبروی گلهای محمدی، تو زیبندهترین واژههایی.
نامت، اصالت چندین هزار ساله تاریخ است و نت نگاهت، شور شیواترین سازها.
جاری نگاهت حرای عاشقی است و امتداد انگشتانت، آفتابِ هستیبخش. تو مرد ثانیههایی؛ بیکران و بیپایان، تو مطلع نابترین شعرهای عالمی. واژهها شاعر بودنت را کم میآورند. تو حُسن ختام عرشیانی.
تو حُسن مطلع آسمانیانی.
حرای نگاهت، جاری لحظههای مقدس است.
نامت محمد است و کنیهات ابوالقاسم. تو را آفتاب نامیدند؛ به حق که آفتابی. تو را آسمان نامیدند؛ به حق که آسمانی. نعلین تو را زمین بوسهگاه است و پیشانیات، آسمان را سجدهگاه. بر بام کدامین آسمان ایستادهای؟
تو از ملکوت کلام، نابترین واژهها را در گوش ما زمزمه کردی و سکوت خسته ثانیههای نبودنت را شکستی.
ای برترین نام!
امروز، روز رقص حراست.
امروز همه آسمانیان به شکرانه برگزیدنت کِل میزنند و تمام خاکیان، آسمانی شدنت را پای میکوبند. تو هلهله شادباش زمینی؛ تو بیکرانگی معنا، تو ابدیت واژههای شعری. حرا، واژه واژه اشک شد و غزلباران اذان جبرییل را به تماشا نشست. حرا از خویش برآمد و به آسمان شد.
زمین شکافت و خاکهای ترک خوردهاش، سجدگاهت شد، ای از تبار نور و روشنی! حرا، قندیل روزهای بی خدا را شکست و در نور بارانی نجیب، ثانیههای مقدس را سجده کرد. زمان ایستاد و تو به تلاوت آیههای نور نشستی و خواندی به اذن پروردگارت؛ همان پروردگاری که تو را به زخمه زیباترین آواها نواخت و معراج را برایت تفسیر کرد.
امروز روز تکوین آیههای رسالت است. روز تجلّی رحمت الهی.
باران نور، دستان خسته تاریخ را روشن کرد و طلیعه ایمان بر بلندای انسانیت درخشید.
برترین تجلّی خدا در کسوت آفتاب، معراج را زمزمه کرد و برگزیده شد برای خواندن اولین آیات نور:
«إِقْرَاءَ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِیَ خَلَقَ...»
در حرای نبوت
«نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئلهآموز صد مدرّس شد»
زمین در شبی دیجور از شبهای تاریخ غوطهور است.
سفیران صبح که هر یکی پیغامی دیگر از ملکوت برای اسیران ناسوت آورده بودند، روی در نقاب خاک کشیدهاند و شب پرستان بر اریکههای خالی آنان تکیه زدهاند.
کعبه، اوّلین خانه خدا بر خاک، موزه نمایش بتهای رنگارنگِ سنگ و چوبپرستان است و میراث ابراهیم را در صندوقْ خانههای نسیان، به دست غبار غفلت سپردهاند...
و محمّد صلیاللهعلیهوآله چهل ساله شده است.
امشب در آن غار رازآلود چه خبر است؟
خلوتهای محمّد در حرا به طول انجامیده است و قلب مهربان خدیجه را التهابی عجیب در خود فشرده است. محمّد صلیاللهعلیهوآله ، مُهر ختام طومار نبوّت و متمّم بیانیّه بلند رسالت است. از فردا محمّد صلیاللهعلیهوآله آخرین سخنان خدا با آدمی را در گوش تاریخ فریاد خواهد کرد؛ آنچنان که پژواک جاودانهاش تا قیامت در رگهای هوا طنین بیندازد.
از فردا محمّد امین، رسول اللّه خواهد بود تا حقایق ازلی و ابدی را بار دیگر در راستای زمان منتشر کند.
و اینک محمّد صلیاللهعلیهوآله به شهر بازگشته است؛ با رعشهای که از ملاقات با خدا در تار و پود روحش افتاده است.
با چهرهای که از سرخی به شفق میماند و با کولهبار رسالتی که از هم اکنون بر پشتش سنگینی میکند.
خدیجه! محمّد را با ردایی گرم فرو پوشان که از امشب، یتیم مکّه پدر تمام آدمیان گشته است.
رسول آفتاب
از فراسوی شهر تاریک مردگان متحرک
از پس خانههای رخوت گرفته تباهی
آنجا که فطرت، در سکوت ابدی دست و پا میزد و کمی آن سوتر از لانه بومان کور چشم، که بر شانه سنگی بتهای ناتوانی آشیانه کرده بودند، در سینه کوهی از جنس نور، قلب روشنایی میتپید. دستان خواهشش همیشه سبز بود و چشمان بیدارش به یاد خالق، پر آب و چهل بهار سپید را در کوله بار عمر به دوش میکشید و حلاوت بندگی را بر دل.
و ناگهان ندایی به گوش جانش رسید: بخوان به نام خالق یکتا!
فرشته مهربانی، از جانب آن رب رحیم، رسول آفتابش خواند و چنین گفت. بشکن مُهر سکوتت را
فرو ریز کاخهای تباهی را در سرزمینهای سرشار از سیاهی! بیدار کن عدالت به خواب رفته را! فریاد زن پرواز را در گوش گنگ منیت انسانهای خاک گرفته!
تصویر کن، گلبانگ بندگی را بر سر منارههای نور!
بنوشان جرعههای نور را به کامهای خشکیدهای که تنها خاک را مزمزه کردند
برهانشان از کمند نحس شیطان و بر سریر بندگی بنشانشان!
طلوع سپیده را با نور برایشان هجی کن و سیاهی را تا ابد به سیاهچال نیستی بیانداز!
گرمای حضورت را فاتح زمهریر دلهای غافلشان ساز تا بدانند رحمة للعالمینی!
مطلع الفجر عشق، در دستان گرم تو روئیده، سر انگشتان خشکیده از عصیانشان را سبزی حیات بخش و جوانه نیایش را با دستانشان آشنا کن!
امین روحشان باش و امانت دار جانشان، تا از گزند گناه که تنها همنشینش آه است، ایمن شوند.
تو به رسالت دل برانگیخته شدی تا نقش ازلی خداوند مهربانی را بر صحیفه سینه انسانیت به تصویر کشی؛ آن سان که نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و... بودند.
تو مبعوث شدی تا مزرعه ایمان انسانیت را آباد و پر ثمر کنی و حصار تقوا را گرداگردش برپا بداری.