زلال قلم

دل نوشته هایی درباره مبعث رسول رحمت اگر تو نبودی... مهدی خلیلیان نامت را می‏دانستند، و اینکه می‏آیی؛ حتی دشمنانت! اما دوستانت، بغض لبخندشان، چندان پنهان نبود؛ که دیدگان و لب‏هاشان اشک شوق و شورِ لبخند را می‏نمود. نوبتِ عاشقیِ دست‏هایی بهارآور، رسیده بود؛ نوبتِ آخرِ واپسین و والاترین پیامبر؛ به صورت: رَشکِ شمس و قمر، و به سیرت: از تمامِ آفریدگانِ آفریدگارِ بلندمرتبه، برتر.
سه‌شنبه، 8 مرداد 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زلال قلم
زلال قلم
زلال قلم

دل نوشته هایی درباره مبعث رسول رحمت

اگر تو نبودی...
مهدی خلیلیان نامت را می‏دانستند، و اینکه می‏آیی؛ حتی دشمنانت!
اما دوستانت، بغض لبخندشان، چندان پنهان نبود؛ که دیدگان و لب‏هاشان اشک شوق و شورِ لبخند را می‏نمود.
نوبتِ عاشقیِ دست‏هایی بهارآور، رسیده بود؛ نوبتِ آخرِ واپسین و والاترین پیامبر؛ به صورت: رَشکِ شمس و قمر، و به سیرت: از تمامِ آفریدگانِ آفریدگارِ بلندمرتبه، برتر.
تو که آمدی، موکلان مشیت، برای هدایت بشر، طرحی دیگر زدند؛ طرحی نو در کارگاه قضا و قَدر.
تو آمدی و باید می‏ماندی، تا تمامتِ جان و جهان را به خدای خویش فرامی‏خواندی.

بخوان به نامِ خدا

«کعبه» و «اُمّ القری» در بستر خواب آسودند؛ اما فرشتگان در دامان «حرا» منتظر بودند.
چهل سالِ تمام، از غم انسان، کامت شرنگِ ماتم بود و دلت سرریزِ اندوه و غم... هیچ پیامبری چون تو، آزار ندید و خدای حرا، در بزمی سرشار از شور و صفا، پیکِ خوش‏خبر خویش را، میزبانت گردانید؛
«بخوان به نامِ خداوند»،
ای محمد؛
ای احمد!
و تو، هرچند «اُمّی» بودی، خواندی.
حیران بودی، اما در حرا ماندی.
وقتی هزار چشمه نور در نهادت نشست و فروغ روحت به ملکِ جان پیوست، خدا - فقط برای تو - مرزهای زمان و مکان را گسست. زرتشت، انگار از فراسوی تاریخ، از آتشِ بلند بدعت‏آورانِ آشیان خویش، دیده فرو بست. ای سید بطحا که راز و رمز پیدایی افلاک، برای تو بوده است!
چقدر آیینه تاریخ را با تحریف شکستند! چقدر به تو افترا بستند!
نغمه سروش، هرگز تو را نترسانیده و هیچ‏کس - جز خدا - آرامشت نبخشید.
«ورقه» حتی ورقی از صحیفه پیشانی‏ات را نفهمید؛ آن‏گاه که راز وجود، در گلشن جانت ریشه دوانید و پروردگار، جبرئیل امین را، هم‏زبان و هم‏دلت گردانید، ای ستاره شب‏های مکه!

طلوع عشق بود

... اما تو برخاستی و از خدایت مدد خواستی. خود کوشیدی و دیگران را کوشاندی؛ کوچاندی به سوی خدا.
ای سوار سبزپوش حرا!
ای در دَستانت چراغِ درخشانِ ره‏گشا، برای رهاییِ آدم‏ها!
ای انسان ناطقِ دور از هوس و هوا!
ای اَبَرمَردِ شب‏شکن دوران ظلم‏ها و سیاهی‏ها!
آن غروب را، چرا شاعران - هنوز هم - سرد و سنگین می‏خوانند و چنین غمگین؟! آن غروب، طلوع عشق و زندگی بود، آیا نمی‏دانند؟!
حتی شعرهای سپیدِ بلندشان که موج زد و از حضیض به اوج آمد نیز در آیینه چشمانم چندان سپید نیست! ما را ببخش، اگر هیچ یک از اشارت‏هامان، در خورِ این بشارت و نوید نیست.
آن غروب را، خدا آفرید؛ ولی هیچ‏کس آن را نفهمید؛ حتی شاعران که همسایه‏های پیامبرانند و لطیف‏ترین و نازنین‏ترین آفریدگانِ آفریدگارِ مهربان!
لبخند تو، خورشیدی بود، که هرگز غروب نکرد و هیچ شاعری، آن را - در خور و شایسته - بر زبان نیاورد!

ای رسول مهر!

... آوای ایمانت در عالَم نور، منتشر، و نورِ رسالت بر جبین‏ات جلوه‏گر گردید! انگار پیوند خجسته کرامات فلق و باور شفق، کفر را هم وسوسه کرد، تا به حق، ایمان آورد!
وقتی طنین خوش نوای جبرئیل در جانت پیچید و هنگامه خروش صور اسرافیل رسید، کشتی پیامبران پیشین، در توفانِ نامت گم گردید و خدا برای رستگاریِ آفریدگانش، تو را از راه مِهر برگزید.
مکه شکفت و شکفت و تا خداوند رسید و جهان، عِطرِ خوب عشق و نوید جمله انبیا علیهم‏السلام را در شبِ ستاره و نور، بو کشید.

اگر تو نبودی

آه، ای ارمغانِ جهان‏آفرین!
ای خاتم قلب‏ها را، نگین!
ای بر او رنگِ ایمان، مؤیّد!
ای روح مجرد؛ یا محمد!
اگر تو نبودی، شب‏های ما، هرگز به صبح صادق نمی‏کشید و عصرِ نفوذِ تندیس‏های حکومت‏های بی‏حکمت و معنویت، به سر نمی‏رسید.
اگر تو نبودی، «لات»ها آبروی مذهب را می‏ریختند و «بوجهل»ها، طومارهای رنگین و آهنگین و... ننگینِ خویش را به نام حقیقت و شورِ شعر و شعور، نَه هفت، که هفتاد بند، بر پرده‏های خانه دوست می‏آویختند!
اگر تو نبودی... اما نه! تو هستی؛ از صبح اَزَل، تا شامِ ابد. ای آیینه «اَحَد»! ای احمد! و فریادِ گلدسته‏ها، ما را به تو می‏رساند.
«بِلال» هنوز، تو را به ما می‏گوید...؛
یعنی: «اگر عاشقی کنی و جوانی
عشق محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله بس است و، آل محمد».

آنچه خوبان همه دارند

سیدمحمود طاهری
تو مبعوث شدی و خیال پیامبران، برای همیشه آسوده شد.
و آن‏گاه که همه هستی، در تماشای «بهانه پیدایش» خود، به جشن و پای‏کوبی پرداختند، دستانت پر بود از همه آنچه که رسولانِ پیش از تو آورده بودند و همه آنچه خداوند، تنها به تو عطا فرموده بود، تا همه را یک‏جا، تقدیم بشریت کنی و بلوغ انسانیت را به نظاره بنشینی.
تو، سرچشمه رویش‏هایی و چون در برهوت دنیا تراویدی، جهان، تَر شد و به زیباترین شکل خود درآمد.
چقدر خداوند، خاطر بندگانش را می‏خواست که چون تویی را به میانشان فرستاد، تا با صَلای مهربانی و رحمت، مرغ دل آدمیان را صید کنی و تسلیم آستان پرشکوه پروردگارشان سازی.
نه که الفاظ، ناتوان از ترسیم چهره توست، که هستی، عاجز از آینه‏داری توست و گیتی، تجلی کامل چهره تو را به قیامت وعده کرده است:

بعثت تو...

دلتنگ آدمیان بودی و آرزومند سعادتشان. قلبت، به عشق هدایت آنان می‏تپید. خدایت، این‏گونه‏ات دید که تو را برگزیده و به سوی بندگانش روانه‏ات ساخت.
در کنار مردمان ایستادی تا پنجره‏ای رو به ملکوت باشی و دست بندگان را در دست فرشتگان بگذاری و انسان‏ها را تا خدا بار دهی.
کدام انسان، با برکت‏تر از تو که از یک‏سو، صورت‏پرستان و نااهلان، از «چراگاه حلم» تو روزی می‏خوردند و از سوی دیگر، دوستانِ اهل معنی، از منبع علم تو ارتزاق می‏کردند؟!
بعثت تو، بشارت بهار است و نوید نور و سرور.
بعثت تو، کلید رهایی از قفس خودخواهی‏هاست و مژده پرواز در اوج انسانیت.
تو با بعثتت، بارانی شدی بر دل‏های کویری و نسیمی شدی بهاری و گره‏گشا، تا گره از کار فروبسته بشر بگشایی.
کاش ما نیز به سهم خویش، به تو اقتدا می‏کردیم و نسیمی بودیم بهاری و گره‏گشا!

برای سعادت انسان، دنبال بهانه می‏گردی

تو آمدی و عطر خوش مهرورزی و مدارا را در میان مردمان پراکندی.
آمدی و رنگ و بوی خدا را به آدمیان نمایاندی و شامه خاکیان را با شمیم عصمت، آشنا کردی.
اگر بعثت تو نبود، زمین با آسمان بیگانه بود و زمینیان، بی‏بهره از دیدار ملکوتیان.
از تبرک بعثت توست که بشر می‏تواند از شجره قرآن، مائده‏های آسمانی بچیند، و از این نردبان، تا دیدار خدایش، بالا برود. سلام بر تو، ای بزرگ‏ترین امید بشریت، که گسترده‏ترین دایره شفاعت، از آنِ توست. دنبال بهانه می‏گردی تا مُهر سعادت، بر پیشانی آدمیان بزنی و از تباهی و گمراهی نجاتشان دهی.
عزیز! ما را از شب جهل، به سپیده دانایی مهمان کن و دستان ما را بگیر و شیوه «چگونه زیستن» و «چگونه مردن» را به ما بیاموز!
آفتاب وجودت را بر ما بتابان تا تاریخ‏های خودخواهی ما را ذوب کند و جوانه‏های خداخواهی را بر وجود ما بتاباند.

روز تجلی تو بر خاک

محبوبه زارع
سلام بر تو، از آن دم که از مشرق لایزال، طالع شده‏ای تا تفسیر کمال انسان باشی!
آری! امروز، روز بلوغ تو در حرا نیست؛ امروز، روز پذیرش اهل زمین، برای ابلاغ رسالت توست؛ روزی است که خدا با نگاه کرامت خویش، ظرفیت حلول آخرین پیغمبر آسمانی خود را به اهل خاک، اهدا کرده است.

واپسین رسول روشنایی
بعثت، نقطه عطف خلقت است و امروز، تجلی کمال انسان. در خلوت چهل‏روزه خود با ذات حق، چقدر قبل از خود، امت زمین را به تکامل رسانده‏ای و بستر رویش همیشگی بشر را رقم زده‏ای! ای آخرین رسول روشنایی! بی‏تردید، بهتر از ما، از دردِ نسیانِ ما خبر داری؛ پس به درمانمان بشتاب. ای طبیب لایزالی! خدا تو را بر همه جهانیان خجسته گردانده و روز مبعث تو را روز هدیه عمومی به همه مسافران ره گم‏کرده، در جاده‏های زندگی دنیا قرار داده است؛ هدیه‏ای ممتد به نام هدایت. پس سلام بر تو و خاندان پاکت که منتهای نجاتید.

بشارت مبعث

رزیتا نعمتی
به اهل مکه خبر دهید که از ارتفاع کوه، آبشاری جریان یافته است که نقطه تلاقیِ خدا با زمین خواهد شد. مردی از عرب برمی‏خیزد تا ردای سبز رسالت را از دوش خود، بر شهر یخ‏زده بت‏ها بکشد تا در پناه آیه‏ها و سوره‏های نگاهش، روح منتظر بشر را به اشارتی، آسمانی کند.
به اهل مکه خبر دهید، مردی از بالا می‏آید تا قطره قطره، دریا را به جان قلب‏های سنگی بچشاند و خبر دهد از روزی که خواب از سر دیوارها خواهد پرید و پرندگان ایمان، در تمام زمین، نامه‏رسانِ رسالت او خواهند شد.
ای اهل زمین! بگشایید انحنای بازوانِ خود را تا صراط مستقیم او را در آغوش گیرید!

محمد ـ دگرگون کننده ارزش‏ها

امروز، شهادت می‏دهم که نیست خدایی جز او و محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله رسول و فرستاده خداست.
شهادت می‏دهم که سراپرده بهشت را به حرمت دستان امین محمد، بنا کرده‏اند.
مبعث، سپیده‏دمی است که خداوند، نامه سی جزئی خود را، به دست امین‏ترین بنده‏اش داد، تا دست زمین را به آسمان برساند.
محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ؛ یعنی انقلاب؛ یعنی صبحی که سیاهیِ بلال حبشی، روشن‏تر از آفتاب، در بلندای کعبه اذان می‏گوید و سنگ‏های تراشیده بت‏پرستان، در طبیعتِ لال خود فرو می‏ماند. این صدای جبرئیل است که می‏گوید: «اقرأ باسم ربک الذی خلق».
برخیز محمد!

پایداری در رسالت؛ رمز پیروزی تو

مبعث، پایان ماجرای دختران زنده‏به‏گور و آغاز تساوی سیاه و سپید، در قاموس محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله بود؛ او که قطره قطره، برخلاف جریان آب‏های زمانه حرکت می‏کرد.
آن روز، آغاز معرفی گل محمدی و ثبت‏نام وسعت او، در واپسین شناسنامه عشق بود.
وقتی محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله باشی، دیگر فرقی ندارد که سنگ و خاکستر، بر کوچه‏های عبورت سرریز کنند یا نکنند. تو جاری می‏شوی، تا باران خود را بر همه بباری؛ گرچه خشم درهای بسته، راه را بر تو ببندد.
از آن روز، تو، مراد و مقصود تمام غزل‏های عاشقانه قرآن شدی، سَر و سِّر خدا با تو را در الف - لام - میم و یا ـ سین خواندم و بوئیدمت که می‏گفتی:

محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ؛ بزرگ‏ترین امانت‏دار الهی

دهلیزهای سیاه جهل، از امشب در آفتاب عالم‏تاب محمدی، راهی به سپیده‏دمان باز خواهد کرد و خدیجه و علی و محمد، در اولین نماز جماعتِ دنیا، سر تعظیم به خدای کعبه فرود خواهند آورد، تا به یگانگی خالق عشق، اقرار کنند. دیری نخواهد پایید که صفوف موحدان، حلقه‏های لبیک را به دور خانه دوست، بیارایند. بارِ امانتی که آسمان، توانِ کشیدن آن را نداشت، بر دوش نازنینِ احمد از صفین به اُحد و از تبوک به جمل و خیبر کشیده خواهد شد.

پیام کوتاه

ـ یا محمد! حسن ختام نبوت، نقطه آغاز تو بود؛ روزی که علف‏هایِ هرز مفاهیم جا افتاده را برکندی و خاک بشر را زیر و رو کردی تا تنها بذر وحدانیّت الهی را در آن رها کنیم.
ـ مبعث؛ یعنی وساطت تو میان بنده و معبود. یا رسول اللّه‏! دستانم را بگیر تا بت‏های باقی‏مانده دلم را بشکنم که خدای تو خریدار دل‏شکستگان است.

آخرین حلقه از سلسله تکامل انسان

نزهت بادی
من سال‏ها نمازخانه کوچک مردی بودم که جای پایش، به پهنای دریا بود و دستان دعایش، از سقف کوتاه من می‏گذشت و به آسمان می‏رسید.
من که سال‏ها، تاریک‏ترین نقطه در دل کوهی از هزاره‏های دور بودم، ناگهان مأوای حضرت آفتاب شدم که جز در کرانه خلوت شب، بر من نمی‏تابید.
تا پیش از آن، گفت‏وگوی محرمانه که عطر وحی را بر قلب او پاشید، میهمان دائمی من، مردی اُمّی و درس‏ناخوانده بود که به امانت‏داری و مهرورزی و صبوری می‏شناختندش؛ اما ناگهان، رفیق ساده و صمیمی شب‏های تنهایی‏ام، جای خود را به مردی از سلاله انبیا داد؛ به آخرین حلقه از سلسله تکامل انسان!

اکنون، نوبت کوه‏های فاران است

آن‏گاه که آن فرشته امین، محمدِ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله مرا به خواندن دعوت کرد، قلب من از جای کنده شد و وجودم به لرزه افتاد. پیش از این، ماجرای فروپاشی کوه طور، با تجلی جلوه حق و بی‏هوشی موسای نبی علیه‏السلام را شنیده بودم. در آن لحظات، احساس کردم اکنون نوبت کوه‏های فاران است که بر خود بلرزند و چون پنبه‏ای در مقابل عظمت کلام حق، حلاجی شوند، اما وقتی بر محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله نظر کردم، جز آرامش و طمأنینه، چیز دیگری ندیدم.
آری! اگر قرار بود من مهبط وحی خدا باشم، بی‏درنگ از هم فرو می‏پاشیدم؛ اما منزل و مسکن کلام خدا، قلب رسول اللّه‏ صلی‏الله‏علیه‏و‏آله بود که از منتهای عرش، فراتر می‏رفت و به «طور سینا»یی می‏مانست که حضور خدا در آن به تجلی می‏نشست.

هرچند دیگر تنها نماندم...

با خود پنداشتم میهمان عزیزم را برای همیشه از دست دادم. دیگر کجا می‏توانم مسجد کوچک و محقّر مردی باشم که نمازش، معراج هفت آسمان است؟! اما محمدامین صلی‏الله‏علیه‏و‏آله که دیگر مصطفایش صلی‏الله‏علیه‏و‏آله می‏خواندند، همچنان دامان خلوت نیایشش را بر پهنای خالی من می‏گستراند و مرا در تکلمش با نور، سهیم می‏کرد.
اینک، هزاران زائر بی‏نام و نشان، از کوه بالا می‏آیند و سر در تاریکی اندوه‏بار دلم می‏کنند و از در و دیوارم، سراغ مردی را می‏گیرند که روزگاری دیرین، در آغوش من، پر به رواق ملکوت می‏گشود؛ بی‏آنکه اکنون بداند غار حرا، چقدر بدون میهمانش، احساس تنهایی و اندوه می‏کند و بر کوچکی خویش می‏گرید.

آن لحظه عظیم

روح‏اللّه‏ حبیبیان
و خدا می‏داند در آن لحظات شگفت، چه رخ داده است! گویا زمان برای ساعتی، از حرکت افتاد و زمین از تکاپو و گردش؛ همه فرشتگان آسمان‏ها، با شگفتی و شوق، به زمین چشم دوخته بودند؛ در زمین اما اضطرابی دیگرگونه حاکم بود. همه موجودات، از جماد و نبات و حیوان، بلکه همه ذرات عالم که لحظه‏ای از ستایش خداوند فرو نمی‏ایستند، مضطربانه و لبریز از شوق، این حادثه عظیم را می‏نگریستند.
عالم، بی‏اغراق، در سکوتی محض، فقط چشم شد خیره به غاری تاریک و کوچک در حوالی مکه، تا لحظه عظیم نزول وحی، این بزرگ‏ترین ارتباط ملک و ملکوت را به نظاره بنشیند.
... و ناگهان، صدای پرهیبت فرشته اعظم الهی، در غار که نه، در همه عالم طنین افکند: «اقرأ باسم ربک الذی خلق».

درود بر تو

درود بر تو ای بزرگمرد تاریخ؛ ای آن‏که سیاهی زمان و زمینی که در آن می‏زیستی، به قدر خردلی، دل دریایی‏ات را آلوده نساخت و تباهی و جهالت و نکبت عالم، جرئت نزدیکی به حریم قدس انسانیت و شرافت تو نیافت.
چهل سال، گوهر ناب وجود خویش را از دستبرد شیاطین حفظ کردی و با صیقل عشق و شیدایی حق، جلا بخشیدی تا نگینی شود بر خاتم زیبای رسالت حق؛ گوارا باد بر تو این جایگاه رفیع!
اکنون که آهسته و باوقار، ولی تسلیم خواست الهی، از غار حرا فرو می‏آیی، درود همه ذرات عالم را پذیرا باش و به آواز «السلام علیک یا رسول اللّه‏» ما، گوش بسپار!

پیام کوتاه

ـ عید مبعث، سالروز آغاز برترین و آخرین دین الهی، بر امت پیغمبر خاتم گرامی باد!

سپیده‏دمی از جنس بهار

سودابه مهیجی
سپیده‏دمی از جنس بهار، مردی، شب زنده‏داری‏های سالیانش را در ردای خویش پیچیده بود و حرا را با خود به خانه می‏آورد و خورشید، از شانه‏های مبعوث و مسرور او، روز را آغاز می‏کرد.
«آن پریشانی شب‏های دراز و غم دل» در او به مژده‏ای سحرانگیز بدل شده بود.
خدا او را صدا زده بود و مرد، مبهوت و مشعوف از این فراخوانِ پر از وحی، می‏رفت تا روزگار تاریک زمین را به سمت آفتاب، برانگیزد.

سر به اوج

او صدای وحی را شنیده است؛ بی‏شبهه و سر به اوج؛ صدایی که شبیه هیچ صدایی نیست؛ صدایی که مواج است و در هیچ گوشی طنین نمی‏اندازد، مگر آن‏که مَحرم خلوتگاه انس باشد.
سینه‏اش، بی‏تابی نمی‏کند در معرض این رسالت شگرف.
شانه‏هایش کم‏طاقت نیستند که از پلک‏های آغاز خلقت، پروردگار آفرینش، او را درخور تمام رازهای هستی آفرید و دلش را اقیانوس رقم زد برای این روز بی‏پروا.

برخیز، محمد!

صدای پروردگار، از لب‏های امینِ وحی تراوید و جبرئیل، با بال‏هایی از ملکوت، بر تو نازل شد. آیه‏های نخستینِ رسالت، بر شانه‏هایش بود و او با هرچه امر خداوندی، تو را خطاب کرد.
بخوان، دلیل خلقت کائنات!
بخوان، آفتابِ خاک‏نشین!
بخوان، بلدِ راه‏های آسمان!
تا پروردگارت، تو را تاج سرِ هستی کند؛ تا رحمت خویش را در هیئت تو، بر عالمیان جاری کند.
بخوان، که تمام رسولان گذشته، مقدمه وجود تو بودند و تمام تاریخِ تا امروز، تمهید سرنوشت تو بود.
برخیز محمد! برخیز و ردای عصمتِ خویش را از چله‏نشینیِ این سال‏ها بتکان.
برخیز و اعجازِ مؤکد خود را به دوش بگیر و در کوچه‏های زمین جاری شو، تا اهالی طغیان‏گر خاک، در معرض رسالت تو به سجده بیفتند و اطاعت و بندگی را فرمانبردار شوند!
برخیز تا تمدن دست‏هایت، هستی را رام کند و شق القمرِ کلامت، شعورِ ابدی را در زمین حکم‏فرما سازد.

نامش تا همیشه زنده است

پیامبر واپسینِ خداوند، مشعلِ هدایت در دست گرفت و بیست و سه سال، بی‏وقفه، تمام راه‏های صعب زمین به سمت آسمان را گشود.
در تمام کوره‏راه‏ها و سنگلاخ‏ها، گام زد و لاعلاجیِ تمام مصایب را چاره کرد.
... گوش کن، هنوز که هنوز است، حنجره مؤذنان توحید، به شوق او فریاد می‏شود و مناره‏های بلند خاک، مکتب موحد او را تا فلک، ندا می‏دهند.
نامش را، تا ابد، گلدسته‏های عاشق، دست به دست به عرش می‏برند و با سلام و صلواتِ اهل زمین، کروبیان، درّ و گوهر بر سر خاکیان فرو می‏بارند.

پیش از بعثت خورشید

رقیه ندیری
نشانه‏های هدایت، مندرس شده‏اند. زمین، سرگردان آخرالزمان خویش است. آدمیان، این توده‏های سردرگم، در تلاقی جهل و فساد و عصیان، معلق مانده‏اند. تباهی ممتد در جان‏ها رسوب کرده و اندیشه ـ این آفریده سیال خداوند ـ را به نقطه انجماد رسانده است.
ابراهیم و موسی و عیسی، تحریف شده، تکثیر می‏شوند. اورشلیم، به سوگ خویش نشسته و کعبه در قرق خفقان‏آور خدایان سنگی و چوبی، کز کرده است.
عناد از آتشکده‏ها زبانه می‏کشد. هزار سال است که دین، در دخمه‏های دودآلود، خاکستر می‏شود و موبدان، همچنان می‏تازند تا توانمندی خویش را بر کرسی بنشانند. این است دورنمای تمدنی که دنیا را به آخرالزمان می‏برد.

بخوان!

ای عقل کامل کائنات! بخوان، به نام پروردگارت که انسان را از خون بسته آفرید! بخوان؛ آب را بخوان، تا عطر گل‏پونه‏های وحشی، دوباره در خشکسال آفرینش بپیچد!
با همه امی بودنت، فانوس‏های هدایت را به نقطه نقطه شب، سنجاق کن.
روشنی را آرام آرام در کام زمین بریز و آسمان را آبی‏تر از پیش، به اهتزاز درآور! نور بخوان، تا ستاره‏ها ببالند و سیاره‏های حیران، به مدار خویش باز گردند!
بخوان تا کلامت، زن را به کمال برساند!
آزادگی را زمزمه کن تا اسارت از دست و پای اهل عالم بگسلد!
آفرینش را با صدای ملکوتی‏ات بنواز تا به فطرت نخستین خویش باز گردد!
به نام خداوند، شرک را مچاله شده در زباله‏دان تاریخ بیانداز و یگانه‏پرستی را به نقاط دوردست ذهن‏ها پرواز بده! رسالت خویش را در گوش‏های پر شده از نادانی بریز!
بخوان محمد! سرود عشق بخوان!

تو و خلوت غار و خدا

فاطره ذبیح‏زاده
روزهای بهاریِ ایمان، در خزانِ خرافات و غفلت، دست و پا می‏زد و نغمه بندگی فرزندان اسماعیل، در قهقهه شوم شیاطین، می‏پژمرد.
سال‏ها می‏گذشت و چشم انتظاریِ کعبه، برای حج عارفانه ابراهیم خلیل، در حضورِ سردِ بتان سنگی، غریب می‏ماند.
چه دختران بی‏گناه که در گورِ جهل پدران خود خفتند و چه بردگان و پابرهنگانی که زیر تازیانه ستم سلاطین، آهسته و بی‏صدا پوسیدند!
همه آن چهل سال، تنها نیایش‏ها و دل‏گویه‏های تو بود که در پوستِ نازک شب رشد می‏کرد و بر تمام خشت‏هایِ مکه، طراوت حضورِ خدا را می‏رویاند. مهتاب فیروزه‏ای زمزمه‏های تو بود که از کنج خلوتِ غار حرا بیرون می‏تراوید و تا آسمان تنها و بی‏پناه مکه، قد می‏کشید.

جشن بعثت

امشب، شبستان چشمان حرا، به ضیافت فرشتگان سپیدبال و مقرّب الهی، روشن شده است.
امشب، مهتاب، با گام‏های چالاک، از قلب حرا برمی‏آید تا بر شانه کعبه بوسه بزند.
جبرئیل از راه رسیده است؛ با تاج دلبرانه رسالت احمدی بر دست و ردایی از جنس حریرِ بهشتی نبوت برای قامت برازنده خاتم رسولان.
امشب، واپسین پیامبر الهی، از حرم آسمانی، پای به حریم رسالت می‏نهد تا مکارم اخلاق، به تازگی نفس او، کمال یابد. جشنِ بعثت محمد امین صلی‏الله‏علیه‏و‏آله است؛ امینی با پیام برابری و برادری مؤمنان که اوج آزادگیِ بلال را در سینه دارد؛ جانِ شیفته عمار را با نسیم خوشِ تقوا، به آسمان پر می‏دهد و ایثار و جانبازی یاسر و سمیه را بارور خواهد کرد.
ماه، مسرور از عظمتِ اتفاقی است که توحید سلمان را فراگیر خواهد کرد، پارسایی و قناعتِ ابوذر را تکثیر می‏کند و شرافت خلیفة اللهی را به نمایش می‏گذارد تا تمدنِ شکوهمند اسلام، بر دوش ساده‏زیستی و ایمانِ مهاجر و انصار، جهانی شود و رؤیای مدینه فاضله نسل آدمی، تحقق یابد.

بوی پر جبرئیل

تو مبعوث شدی تا بارانِ رحمتِ فراگیرت بر ریگستانِ عطشناک جان ببارد و دستان تهی از گوهر ناب ایمان را به قنوتِ زلال دعا و نیایش ببرد.
تو برگزیده شدی تا کامل‏ترین و بهترین آیین را برای چشمانِ تب‏دار و بی‏نور بشریت به سوغات بیاوری؛ تا خار و خس شرک را از پهنای خشکیده قلب‏ها برکنی و غنچه شاداب وحدانیت را با اعجاز کلمه «لا اله الا اللّه‏» در آنها برویانی. آمدن تو، آغاز نجابت و حدیثِ کرامت انسان بود. آمدنت، بوی پر جبرئیل را می‏داد، عطر صلوات را بر شانه‏های خود پاشیده بود و از صمیمیت آبی تو با معبود، حکایت می‏کرد.

برانگیخته شد، تا...

رسولِ عشق آمده است، تا نیکی و محبت به والدین را به سجاده سبز عبادت و بندگی خداوند، سنجاق کند. پیامبری با رسالت بیداری، برانگیخته شده است تا آفتاب عدالتِ اسلام، از اندامِ گداخته اهل حجاز تا پشت خمیده از ستمِ ایران و روم را با درخشش بی‏بدیلِ انسان‏دوستی و هدایت، سرشار کند.
حبیب خدا، با قلبی لبریز از نور آمده است تا آیه‏های شفابخش قرآن را بر بالین انسان‏های بیمار زمزمه کند، تا حکمت و حلاوتِ سخن خالق، جان تازه در کالبد خفته مخلوق بدمد.

سلام و صلوات بر تو!

هزار گلبرگ لطیفِ صلوات، تقدیم به چشمانِ مهربان و عاشق تو؛ چشمانی که با آهِ یک یتیمِ دردمند، به نمناکیِ باران می‏رسید و از خنده سرخوشانه کودکان، موج برمی‏داشت!
هزار گلِ محمدی، با عطر ناب صلوات، نثار لب‏های پر ذکر و موعظه‏گر تو؛ لب‏هایی که نذرِ آسمان بودند تا ستاره‏های نورانی کلامِ خدا را بر پیکر زمین بپاشند؛ لب‏هایی که شکوفه‏های سپید تبسم، زیبا و دوست داشتنی‏شان کرده بود و در رویش کلمه پرمهر «سلام»، بر همه پیشی می‏گرفت!
دامن دامن گلِ ناز صلوات، بر پاهای مجروح و تاول‏زده تو، بر آن لب و دندان، که از کینه جاهلانه مشرکان، خونین شد و به نفرین گشوده نشد؛ بر آن پیشانی تابناک که در راه هدایتِ انسان، شکافت!
سلام و درود بی‏پایان خدا بر تو باد؛ آن هنگام که پا بر جان خاکی مکه نهادی و در آن روز که از کنج ساکتِ حرا، با سروش «اقراء» جبرئیل، امین پروردگارت شدی و در تمام این روزهای پیاپی، جانِ بهاریِ تو در روح تک‏افتاده بشریت، نور و زندگی می‏پراکند!

صدای پای خدا

حسین امیری
بوی حجاز می‏دهی‏ای دل، دل آشفته!
امشب، صدای پای خدا از صدایت می‏شنوم.
ای دل! امشب با من نیستی؛ شاید به سوی خانه محمد امین دویده‏ای! شاید تکه‏هایت را در مسیر کوه نور ریخته‏اند! شاید در راه غار حرا مانده‏ای!
ای کویر خسته عربستان، ای نخلستان بی‏بر عراق، ای جاهلیت رنج و تنهایی، رنگ پیام محمد گرفته‏ای. ای کاش تا ابد در راه غار حرا بمانی و برنگردی!

مدرس امین

در شهرهای آسمان، در هزار امپراتوری نورانی، سکه به نام محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله زده‏اند. هزار خسرو در هزار ملک آباد و ویران، دل در گرو نقشِ نگین و مُهرنامه محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله دادند.
مردی عامی را می‏بینم که یک‏شبه، ره آسمان رفته و بر صدر مجلس دانایان جلوس کرده است.
آری! این نگار مکتب نرفته محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله است؛ مدرس امین، معنی توحید و معلم مهربان کلمه، وحدت و مجری متبسم حکم عدالت.

پیام توحید

محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله خبر از توحید آورده و توحید، صلای با هم بودن است در بلای تنهایی.
محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله توحید آورده؛ تحفه آسمانی که از نگاه آشنای جبرئیل ستانده و سکه‏های یقینش را داده است.
آنان‏که به وحدت کلمه رسیدند، دست از پریشانی برگیرند. توحید، معنی با هم بودن ما انسان‏هاست برای با هم پرستیدن آن معنی بی‏واژه، آن نام بی‏نشان و آن یگانه بی‏همتا.

شب عید است

شب عید است؛ لباس تازه شدن بر من بپوشان، ای مادر افکار بِکَرم! من، کودکی دست و پا گم کرده در شوق ندای محمدم.
صبح آشنایی، بیدارم کن؛ می‏خواهم صدای «قُولُوا لا إله إلاَّ اللّه‏ تُفلِحُوا» را بشنوم. می‏خواهم تمرین اندیشیدن بکنم. می‏خواهم آزادی فکرم را از زندان جهل، جشن بگیرم. می‏خواهم بعثت گل‏ها را در هوای توحید، به تماشا بنشینم و صدای بهار را در زمین خسته اعتقادات بشر، به جان بشنوم.

اذان بگو، مؤذن!

مؤذن! در گوش یکایک زمینیان اذان بگوی! بشر، بدون وحی، کودکی بیش نیست؛ مشغول بازی کودکانه عقل.
اذان بگو در گوش بشر که امروز، همه زمینیان، در صدای خوشحالی محمد، دوباره متولد شده‏اند. امروز، روز تازگی است؛ روز خانه‏تکانی زمین از خستگی جهل.

لباس اتحاد بپوشید!

از خود گریختگانِ مکه، به مکه باز آیند! در خودشکستگان زمین، از زمین برخیزند! قبایل پریشانی را بگویید، زلف اتحاد شانه کنند؛ محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، خبر یگانگی آورده است. از این پس، سیاه‏پوست را در بازار برده، نفروشید و تن نحیف دخترکی را در قبر نادانی مگذارید! محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله خبر برابری آورده است؛ به سوی شهر افکار سبزش بدوید لباس احرام بر تن، بروید تا شما را به یگانگی بشناسند؛ یگانگی خدا؛ یگانگی دین و یگانگی سخن.

پیش از رسالت

زینب مسرور
حجاز بود و زمینی پر از عصیان. زمین بود و سکوتی سهمگین. سکوت بود و بغض نشکفته‏ای که حنجره مکه را می‏فشرد.
حجاز بود و دشتی که اردوگاه جهنم بود؛ جهنمی به رنگ دل و دشنه. کعبه، سرشار از خدایان سنگی قوم بت‏پرست بود. خدای بشر، جهلشان بود؛ خدایانی از سنگ و چوب و خرما، خدای جنگ، خدای باران؛ لات، هبل، عزی؛ ساکت و خاموش. و قومی که از سر جهل و نادانی، شب و روزشان به پای بت‏های سنگی و چوبی می‏گذشت.

خواند و آسمانی شد

آن شب، محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله آرام نشسته بود و پیشانی بندگی بر خاک می‏سایید. گل‏بوته‏های دعا و نیایش، در وجودش تکثیر می‏شد.
آن شب، محمد بود و حرا؛ محمد بود و نجابت یک دیدار.
تاریخ، تحویل شد؛ نوری آسمانی، وجود محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را نوازش داد. جبرئیل، با جامی پر از شبنم صلوات، فرود آمد. محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، تا آسمان قد کشید.
صدایی طنین‏انداز شد: محمد بخوان؛ محمد بخوان: «إقْرَأْ بِسمِ رَبِّکَ الّذی خَلَقْ».
و محمد خواند و آسمانی شد؛ خواند و جاودانه شد و این‏چنین بود که بشر بر بلندترین قله‏های انسانیت جای گرفت.

فصل آخر

مهدی خلیلیان
مسلمان، دورِ کعبه... کعبه، قربانِ تو می‏گردد
یقیناً آسمان ـ دائم - به فرمانِ تو می‏گردد
تمام ماجرا این بوده: چشم گوشه‏گیرت را
خدا، می‏دیده و، سی جزء، مهمان ِ تو می‏گردد
عبایت از گل و عمامه‏ات گل، حرف‏هایت گل
بهارا! آفرینش، رویِ دستانِ تو می‏گردد
همه آیات قرآن، در مدارِ چشم‏های تو،
تو می‏گردی و، قرآن نیز حیرانِ تو می‏گردد
به خشکی، گرچه طی شد فصل ـ فصلِ زندگی، بی‏تو
و اما فصل آخر، مستِ بارانِ تو می‏گردد
نظر کردی و، بیت اللّه‏ شد بیت الغزل‏هایم
پس از این، شعرهایم نیز از آنِ تو می‏گردد

گفته بودن یه روز می‏آیی

سودابه مهیجی
خواب تو رو دیده بودن تو طالع پیر زمین
گفته بودن یه روز می‏آی کاهنای آیینه‏بین
اسم تو رو بلد بودن کتابای عهد عتیق
راویای دین خدا، زندونیای دم تیغ
نگار مهربونی که نرفته بود به مکتبی
اومد با یه کتاب سبز تا بشه ذکر هر لبی
تا اسمشو رج بزنن تو مشقای هر شب عشق
دلای سر به راه شده تو سایه مذهب عشق
تویی که دستای همه دخیل آبروی توست
تو که طهارت زمین به رشحه وضوی توست
با دستای کریمت و نگاه شق‏القمرت
دستی بکش رو سرِ ما عاشقای دربه‏درت
تو رحمت دو عالمی! سایه رو سرِ زمین!
تو این روزای بی‏امون بی‏کسیامونو ببین!

شکوه آفرینش

سیدعلی اصغر موسوی
تیرگی گسترده، چشم‏ها تار!
سرها بی ذوق و دل‏ها بیمار! نه کسی به آسمان می‏نگرد؛ نه آسمان سر شوق کسی دارد.
شبح‏های زشت؛ شبح‏هایی از جنس چوب و سنگ و استخوان.
شبیه مردگانی که عده‏ای زنده مثل ارواح خبیثه به دورش حلقه زده‏اند.
انگار نه انگار که خانه، خانه خداست، تنها خانه خداوند در زمین؛ هر کژ اندیشی، با تکه استخوانی به گردن، درونش پا می‏گذارد!
زمانی بس تیره بود؛ تیره مثل جهالت، تیره مثل سنگدلی، تیره مثل خشم. نه حرمتی برای پیران بود، نه کودکان، نه عصمت دخترکان به چشم می‏آمد و نه شرافت زنان.
بوی تعفن متکبران، سراسر حجاز را آلوده بود.
گویی خداوند، نگران شرافت بندگان خویش است؛ نگران آن همه کژی و ناراستی و جهل.
تلنگری می‏بایست این قوم را تا به خود آیند و به گوهر وجودی خود دست یابند. اینک نوبت رسالت بهترین مخلوق خداوند، برگزیده خلقت و گلچین شده گلستان انبیا است که باید این رسالت را بپذیرد!
... و بهترین و امین‏ترینِ مردمان برای هدایت نااهل‏ترین مردمان، انتخاب می‏شود. حتّی نامش، جانمایه رحمت است؛ جانمایه ادب و احترام؛ محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله !
... آن‏گاه، محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله باید به تزکیه بپردازد؛ چه جایی نزدیک‏تر به خدا از غار «حرا»؛ خلوتگاهی که می‏شود با معشوق اولی خویش به خلوت و گفتگو نشست!
گویی این بار دیگر معشوق، زبان به گفتگو گشوده است: اِقرأ؛ بخوان!
بخوان به نام خداوند!
بخوان به نام آن که خلوت‏نشین دل پر آشوب توست! بخوان به نام او که تو را حبیب خویش خوانده است و محبوب تمامی کاینات!
... بخوان به نام خداوند:...
... و این خواندن سرآغاز «قولوا لا اله الا اللّه تُفْلِحوا» شد که کژاندیشان، برای رهایی از جهل باید به «تفلحوا» بیش از پیش بیاندیشند! بار دیگر ارتباط آسمان و زمین برقرار شد و وجدان عرب و عجم از چوب و سنگ‏پرستی، به خداپرستی گرایید.
بار دیگر نوح کشتیبان علیه‏السلام ، قوم خویش را از توفان بلا رهانیده، به ساحل نجات خواهد رسانید.
بار دیگر موسای کلیم علیه‏السلام ، قوم خود را از قید ذلت فرعونی رهانیده، به دیار آرامش و صلاح خواهد رسانید.
بار دیگر ابراهیم‏خلیل علیه‏السلام ، قوم خویش را از چنگال آتش نمرودی رهانیده، به زمزم رستگاری خواهد رسانید!
بار دیگر سلیمان محتشم علیه‏السلام ، قوم خویش را از ذلت در یوزگی رهانیده، به عزّت سرافرازی خواهد رسانید.
بار دیگر عیسای مسیح، قوم خود را از امراض خودپرستی رهانیده، به عشق خداپرستی خواهد رسانید.
بار دیگر آسمان و زمین دست در دست همدیگر برای رهایی انسان از ذلّت، لبیک‏گویان، نوای محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله را همراه شدند: «قولوا لا اله الا اللّه‏ تفلحوا!»
خجسته روز آزادگی انسان از قید جهل، روز بعثت رسول گرامی اسلام مبارک‏باد!

پیام آشنای حرا

عاطفه خرمی
... و تو را برانگیختند تا انسان دوباره خلق شود و انسانیّت نفسی تازه کند.
تو را برانگیختند تا به نام مقدس «او» تندیس هزاران ساله شرک را بشکنی و حقیقت توحید را برای دل‏های جهل‏زده جهان معنا کنی.
تو را برانگیختند در ادامه مسیر ابراهیم، در صراط روشن هدایت و با کوله‏باری از حجم سنگین رسالت.
صدایت را می‏شنویم گرم و آسمانی، سرشار از عطر خوش وحی؛ از «حرا» که پایین می‏آیی، آسمان با همه عظمتش زیر پاهایت کوچک می‏شود.
پیراهنت عطر بال‏های جبرئیل را گرفته؛ نگاه کن! چشم‏هایت درخشان‏تر از همیشه حقانیت حقیقت را نمایان می‏کند.
انگار زمین جان می‏گیرد و مرز میان مُلک و ملکوت کوتاه می‏شود!
از «حرا» که پایین می‏آیی، صدای گام‏هایت نبض این عصر منجمد را به تپش در می‏آورد، لات و عزّی تاب هیبت ملکوتی‏ات را نمی‏آورند.
زمان در انتظار انقلابی عظیم است؛ انقلابی که پایه‏های زُمخت ستم را می‏ریزد و نوای دلنشین کرامت انسان را در گوش نسل‏های امروز و فردا فریاد می‏کند.
صدایت را می‏شنویم گرم و آسمانی، سرشار از عطر خوش وحی، در امتداد قرن‏های متمادی، سینه به سینه، نسل به نسل، پیام آشنای حرا جانمان را جلا می‏دهد.
در سایه‏سار نام مبارکت ایستاده‏ایم و پرچم سبز توحیدی‏ات را می‏بینم که پس از قرن‏ها در آسمان سینه‏هامان می‏درخشد. هنوز هم «حرا» بوی بال ملائک می‏دهد و کعبه آئینه خاطرات توست. هنوز هم نقش روشن «لا اله الاّ اللّه» بر گنبد دل‏های بی‏شماری که توفتح کرده‏ای، همدوش حقیقت قدسی «محمّد رسول‏اللّه‏» می‏درخشد و پیام مرد امین عرب را پس از قرن‏ها فاصله، اینچنین پاس می‏دارد.

با صدای آسمانی

امیر اکبرزاده
بخوان!
با صدایی آسمانی بخوان!
آنچه را بر تو گفته شده است، بخوان؛ صحیفه‏ای را که برگ برگش ورق ورق با کلماتی از جنس بلورِ ستاره به نگارش در آمده است!
بخوان که کوه را بلرزه درآورد طنین نهفته در صدایت؛ طنینی که از حنجره آسمان نشأت می‏گیرد و در رگ آفرینش جاری می‏شود.
بخوان تا مباهات کند آفریدگار تو بر آفریده‏هایش، حضور تو را که نور محضی!
تویی که در دستان تو انسان به آدمیّت محض خواهد رسید.
بخوان آیات سبز ـ آبی نور را!
بخوان به نام آن که آفرید تو را تا آفرینش تو، بن مایه آفرینش هستی باشد. تو سرآغاز هستی، هستی؛ تو سرسلسله آفرینش، هستی، تو اوج کمالی در خلقتی.
بخوان...
و تو لب می‏گشایی.
و تو می‏خوانی،
کلمات آهنگین نور، از دهانت بر آسمان‏ها فوران می‏کنند.
ملائک، صدایت را دست به دست می‏برند تا بالاترین طبقات عرش و آسمان آسمان بر تو فرود می‏آورند درود بی‏کران پروردگارت را.
این صدای توست که در اقصی نقاط کائنات به گوش می‏رسد. این صدای توست که گستره شرق و غرب آسمان را شکافته است و به پیش می‏رود.
این صدای توست که دعوت می‏کند مشتاقان قرب إلی‏اللّه‏ را به وعده‏گاهی که تو در مرکز آن قرار داری.
تو شمع بزم آفرینشی و همه هستی، پروانه‏های گردنده به دور تو.
می‏خوانی و به همراه تو زمین و زمان زمزمه می‏کنند یکتایی پروردگار تو را.
با تو تمام آسمان‏ها و ستارگان مقیم در آنها شهادت می‏دهند به یکتایی او که خالق زمین و آسمانهاست؛ او که گفت بخوان و هم‏اکنون این تویی که می‏خوانی:
«اِقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِی خَلَقَ»

حسن ختام عرش

ساناز احمدی دوستدار
خواندی؛ نه آن سان که کائنات می‏خوانند.
او را خواندی با صدایی که طنین هر آوایش، تن زمان را می‏لرزاند.
او را خواندی؛ جبرییل‏وار حرا را به سجده درآوردی و پیشانی بلندت را بر سطرهای عشق ساییدی او را خواندی؛ نه آن‏سان که ملائک او را می‏خوانند.
تو زمین و آسمان را ـ به کلامی ـ به همه رساندی و تمام ابرهای مقدس را به ثانیه‏های بی‏باران بخشیدی.
تو از بلندای رستاخیز وجودت، شور و عشق و روشنایی را فریاد زدی و هم‏صدا با واژه‏هایی روحانی، غزلواره جبرییل را تکرار کردی.
ای زلال محض! ای زمینی آ سمان تبار!
تو آبروی گل‏های محمدی، تو زیبنده‏ترین واژه‏هایی.
نامت، اصالت چندین هزار ساله تاریخ است و نت نگاهت، شور شیواترین سازها.
جاری نگاهت حرای عاشقی است و امتداد انگشتانت، آفتابِ هستی‏بخش. تو مرد ثانیه‏هایی؛ بی‏کران و بی‏پایان، تو مطلع ناب‏ترین شعرهای عالمی. واژه‏ها شاعر بودنت را کم می‏آورند. تو حُسن ختام عرشیانی.
تو حُسن مطلع آسمانیانی.
حرای نگاهت، جاری لحظه‏های مقدس است.
نامت محمد است و کنیه‏ات ابوالقاسم. تو را آفتاب نامیدند؛ به حق که آفتابی. تو را آسمان نامیدند؛ به حق که آسمانی. نعلین تو را زمین بوسه‏گاه است و پیشانی‏ات، آسمان را سجده‏گاه. بر بام کدامین آسمان ایستاده‏ای؟
تو از ملکوت کلام، ناب‏ترین واژه‏ها را در گوش ما زمزمه کردی و سکوت خسته ثانیه‏های نبودنت را شکستی.
ای برترین نام!
امروز، روز رقص حراست.
امروز همه آسمانیان به شکرانه برگزیدنت کِل می‏زنند و تمام خاکیان، آسمانی شدنت را پای می‏کوبند. تو هلهله شادباش زمینی؛ تو بیکرانگی معنا، تو ابدیت واژه‏های شعری. حرا، واژه واژه اشک شد و غزلباران اذان جبرییل را به تماشا نشست. حرا از خویش برآمد و به آسمان شد.
زمین شکافت و خاک‏های ترک خورده‏اش، سجدگاهت شد، ای از تبار نور و روشنی! حرا، قندیل روزهای بی خدا را شکست و در نور بارانی نجیب، ثانیه‏های مقدس را سجده کرد. زمان ایستاد و تو به تلاوت آیه‏های نور نشستی و خواندی به اذن پروردگارت؛ همان پروردگاری که تو را به زخمه زیباترین آواها نواخت و معراج را برایت تفسیر کرد.
امروز روز تکوین آیه‏های رسالت است. روز تجلّی رحمت الهی.
باران نور، دستان خسته تاریخ را روشن کرد و طلیعه ایمان بر بلندای انسانیت درخشید.
برترین تجلّی خدا در کسوت آفتاب، معراج را زمزمه کرد و برگزیده شد برای خواندن اولین آیات نور:
«إِقْرَاءَ بِاسْمِ رَبِّکَ الَّذِیَ خَلَقَ...»

در حرای نبوت

امید مهدی نژاد
«نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله‏آموز صد مدرّس شد»
زمین در شبی دیجور از شب‏های تاریخ غوطه‏ور است.
سفیران صبح که هر یکی پیغامی دیگر از ملکوت برای اسیران ناسوت آورده بودند، روی در نقاب خاک کشیده‏اند و شب پرستان بر اریکه‏های خالی آنان تکیه زده‏اند.
کعبه، اوّلین خانه خدا بر خاک، موزه نمایش بت‏های رنگارنگِ سنگ و چوب‏پرستان است و میراث ابراهیم را در صندوقْ خانه‏های نسیان، به دست غبار غفلت سپرده‏اند...
و محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله چهل ساله شده است.
امشب در آن غار رازآلود چه خبر است؟
خلوت‏های محمّد در حرا به طول انجامیده است و قلب مهربان خدیجه را التهابی عجیب در خود فشرده است. محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله ، مُهر ختام طومار نبوّت و متمّم بیانیّه بلند رسالت است. از فردا محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله آخرین سخنان خدا با آدمی را در گوش تاریخ فریاد خواهد کرد؛ آن‏چنان که پژواک جاودانه‏اش تا قیامت در رگ‏های هوا طنین بیندازد.
از فردا محمّد امین، رسول اللّه خواهد بود تا حقایق ازلی و ابدی را بار دیگر در راستای زمان منتشر کند.
و اینک محمّد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله به شهر بازگشته است؛ با رعشه‏ای که از ملاقات با خدا در تار و پود روحش افتاده است.
با چهره‏ای که از سرخی به شفق می‏ماند و با کوله‏بار رسالتی که از هم اکنون بر پشتش سنگینی می‏کند.
خدیجه! محمّد را با ردایی گرم فرو پوشان که از امشب، یتیم مکّه پدر تمام آدمیان گشته است.

رسول آفتاب

ملیحه عابدینی
از فراسوی شهر تاریک مردگان متحرک
از پس خانه‏های رخوت گرفته تباهی
آن‏جا که فطرت، در سکوت ابدی دست و پا می‏زد و کمی آن سوتر از لانه بومان کور چشم، که بر شانه سنگی بت‏های ناتوانی آشیانه کرده بودند، در سینه کوهی از جنس نور، قلب روشنایی می‏تپید. دستان خواهشش همیشه سبز بود و چشمان بیدارش به یاد خالق، پر آب و چهل بهار سپید را در کوله بار عمر به دوش می‏کشید و حلاوت بندگی را بر دل.
و ناگهان ندایی به گوش جانش رسید: بخوان به نام خالق یکتا!
فرشته مهربانی، از جانب آن رب رحیم، رسول آفتابش خواند و چنین گفت. بشکن مُهر سکوتت را
فرو ریز کاخ‏های تباهی را در سرزمین‏های سرشار از سیاهی! بیدار کن عدالت به خواب رفته را! فریاد زن پرواز را در گوش گنگ منیت انسان‏های خاک گرفته!
تصویر کن، گلبانگ بندگی را بر سر مناره‏های نور!
بنوشان جرعه‏های نور را به کام‏های خشکیده‏ای که تنها خاک را مزمزه کردند
برهانشان از کمند نحس شیطان و بر سریر بندگی بنشانشان!
طلوع سپیده را با نور برایشان هجی کن و سیاهی را تا ابد به سیاهچال نیستی بیانداز!
گرمای حضورت را فاتح زمهریر دل‏های غافلشان ساز تا بدانند رحمة للعالمینی!
مطلع الفجر عشق، در دستان گرم تو روئیده، سر انگشتان خشکیده از عصیانشان را سبزی حیات بخش و جوانه نیایش را با دستانشان آشنا کن!
امین روحشان باش و امانت دار جانشان، تا از گزند گناه که تنها همنشینش آه است، ایمن شوند.
تو به رسالت دل برانگیخته شدی تا نقش ازلی خداوند مهربانی را بر صحیفه سینه انسانیت به تصویر کشی؛ آن سان که نوح، ابراهیم، موسی، عیسی و... بودند.
تو مبعوث شدی تا مزرعه ایمان انسانیت را آباد و پر ثمر کنی و حصار تقوا را گرداگردش برپا بداری.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط