نویسنده: سمانه حجار پور خلج (1)
منبع:راسخون
منبع:راسخون
ابوالقاسم عیسی ملقب به الفائز بنصر الله
عباس بن ابى الفتوح، پس از قتل الظافر، پسر خردسال الظافر بالله كه تنها پنج سال از عمرش رفته بود را بر دوش خود گرفته بیاورد و بر تخت پادشاهى نشاند و با او به خلافت بیعت كرد و لقب الفائز را به او اطلاق نمود.هنگامی که، الظافر بالله و برادرانش كشته شدند، زنان از قصر خلافت به طلائع بن رزیك، والى اشمونین و بهنسا، نامه نوشتند و ماجرا را بازگو کردند و گفتند که مردم از وزارت عباس، بیزار گشته اند. ابن رزیک پس از دریافت نامه، به سوی قاهره حرکت نمود در حالی که جانمهی سیاه پوشیده بود و موهایى كه زنان در عزاى خلیفه بریده و برایش فرستاده بودند را بر نیزهها كرده بود. چون از دریا عبور کرد، عباس و پسرش از مصر بیرون رفتند و اموال و سلاح فراوانی را که در طی دوران اوج خویش جمع آوری کرده بودند، به همراه خود بردند. اسامة بن منقذ نیز با آنان همراه بود. لشکریان اروپایی، راه را بر آنان سد کردند. عباس در این نبرد كشته شد و پسرش به اسارت درآمد؛ اما اسامة بن منقذ فرار کرده و خود را به شام رسانید. طلائع بن رزیك در سال پانصد و چهل و نه هجری، به قاهره وارد شد و پیاده به قصر آمد. سپس به خانهی عباس رفت و پیكر الظافر را از زیر خاك بیرون آورد و در كنار پدرانش به خاك سپرد. الفائز بر او خلعت وزارت پوشانید و او را الصالح لقب داد. ابن رزیك، كاتب و ادیب و شیعهی امامى بود. وی زمام امور كشور به دست گرفت و به گرد آوردن خراج و بازنگری در امور ولایات پرداخت. اوحد بن تمیم از خویشاوندان عباس، والى تنیس بود. چون از كار خویشاوند خود، عباس خبر یافت، هر چه بود گرد آورده و عازم قاهره شد ولى ابن رزیك بر او پیشى گرفت و او را بر جای خود نشانید و چون بر مسند وزارت استقرار یافت، بار دیگر امارت تنیس و دمیاط را به اوحد داد. سپس فدیهی آزادی نصر بن عباس را كه اسیر فرنگیان شده بود پرداخت نمود و آزادش كرد. وقتی نصر را به قاهره آوردند، طلائع به تلافی قتل ظافر، او را كشت و پیكرش را بر باب زویله بر دار كرد. سپس به دفع مزاحمان خویش در میان امرا و بزرگان دولت پرداخت، تا جایی که همگان از او رمیدند و میدان براى وی خالى ماند. هنگامی که ابن رزیک بر قصر خلافت نگهبان و حاجب گماشت، اهل حرم براشفته شدند و عمهی بزرگ الفائز، نقشهی قتل او را كشید و بدین منظور اموالى را نیز پخش نمود. طلائع از این امر آگاهی یافت و دستور قتل پنهانی آن زن را صادر نمود. پس از آن؛ الفائز در كفالت عمهی كوچك خود قرار گرفت. هنگامی که الفائز بنصر الله بزرگتر شد و نیرو و توان یافت، امارت ولایات را میان امراء خود تقسیم كرد و براى اهل ادب مجلسى ترتیب داد كه شب ها به مذاكرهی ادبیات و مناظره مىنشستند. خود الفائز نیز شاعر بود ولی در سرودن شعر توانایی لازم را نداشت. الفائز بنصر الله در سال پانصد و پنجاه و پنج هجری در حالی که شش سال خلافت کرده بود، وفات یافت. (ابن خلدون، ج3، 1363: 107-108)
ابو محمد عبدالله ملقب به العاضد بالله خلیفهی چهاردهم و آخرین خلیفهی فاطمیان مصر
الفائز، فرزندی نداشت که جانشین وی باشد، برای همین، طلائع بن رزیک، یک از نوادگان کم سال الحافظ را با لقب العاضد، به خلافت برگزید تا بر وی تسلط داشته باشد. وی برای حفظ خلافت و وزارت در خاندان خود، دخترش را نیز به عقد عاضد درآورد، اما دوران وزارت طلائع در این زمان، طولانی نگشت. وی که همچنان با خودکامگی به رتق و فتق امور میپرداخت و خلیفهی فاطمی را به حساب نمیآورد، مورد نارضایتی امرا و اهل حرم قرار گرفت و به توطئهی عمهی کوچک العاضد، جماعتى از امرا و سیاهان، در قتل ابن رزیک همدست گشته و در دهلیز قصر به کمین ایستادند و او و پسرش رزیک را مجروح ساختند. طلائع یک روز بعد بر اثر جراحت جان باخت. وی پیش از مرگش نزد العاضد بالله پیغام فرستاد و او را سرزنش كرد. العاضد سوگند خورد كه در این كار دست نداشته است و گفت این كار، كار عمهی او است. سپس پسرش رزیك بن الملك الصالح را فرا خواند و به جاى پدر بر مسند وزارت نشانید و او را به الملك العادل ملقب ساخت. رزیک از عاضد خواستار انتقام خون پدرش شد و به تلافی قتل پدرش، عمهی خلیفه و همدستانش را به قتل رسانید و سپس به ادارهی امور پرداخت. وی بر خلاف توصیهی پدرش، شاور را از امارت سرزمین قوص، عزل نمود و امیرى به نام ابن الرفعه را به جاى او فرستاد. این کار سبب عصیان شاور گردید و با جماعتی راه قاهره را در پیش گرفت. رزیک از ترس جان خویش با گروهى از غلامان خود و چند بار اموال و جامهها و جواهر از قاهره گریخت ولی توسط یاران شاور دستگیر شده و در قاهره زندانی گشت و چون پس از مدتی تصمیم به فرار از زندان گرفت، به دستور شاور، به قتل رسید. شاور بن بحیر السعدى، در سال پانصد و پنجاه و هشت هجری، به همراه پسرانش، به قاهره وارد شد. العاضد وزارت را به او سپرد و به امیر الجیوش ملقبش ساخت.شاور بیشتر اموال خاندان رزیك را ضبط نمود و مواجب اهل دولت را ده برابر ساخت. طلائع بن رزیك، امرایى برجسته داشت که برقیه و ضرغام از سران آنان بودند. پس از نه ماه كه از وزارت شاور گذشته بود، ضرغام بر او عصیان کرد و او را از قاهره بیرون راند و پسر بزرگ شاور و بسیارى دیگر از امراى مصر را به قتل رسانید. این امر سبب تضعیف دولت فاطمی و سرانجام سرنگونی آن شد.
شاور پس از این ماجرا، به شام رفت و در دمشق به الملك العادل نورالدین محمود بن زنگى پناه برد و با مواعدی، درخواست سپاه نمود. نورالدین نیز، در سال پانصد و پنجاه و نه هجری، اسدالدین شیركوه را كه از سران دولتش بود؛ همراه سپاهی عازم مصر گردانید تا شاور را به مسند وزارتش باز گرداند و از مخالفانش انتقام بگیرد. خودش هم سپاهى به سوى بلاد فرنگان برد تا آنان را از تعرض به سپاهى كه شیركوه به مصر مىبرد، باز دارد. هنگامی که اسد الدین شیركوه و شاور به بلبیس رسیدند، ناصرالدین همام و فخرالدین همام برادان ر ضرغام با سپاهیان مصر برای مقابله بیرون آمدند ولى منهزم شده و به قاهره بازگشتند و همهی امرایی که در برکناری شاور دست داشتند، کشته شدند. اسدالدین شیركوه در حالى كه برادران ضرغام را اسیر كرده و به همراه داشت، به قاهره وارد شد. ضرغام با دیدن این اوضاع، بگریخت ولی در كنار پل، نزدیك مقبرهی سیده نفیسه كشته شد. برادرانش نیز کشته شدند. شاور به مجددا به وزارت باز گردید و بار دیگر به قدرت رسید؛ اما پیمانهایی را كه با اسدالدین شیركوه و نورالدین محمود بسته بود، شكست و شیركوه را به شام فرستاد.
اسدالدین به شام و به خدمت نورالدین بازگشت و در سال پانصد و شصت و دو هجری از نورالدین اجازهی لشکرکشی به مصر را گرفت. وی با سپاهش از نیل بگذشت و به ساحل غربى آن و در جیزه فرود آمد و چند شهر از بلاد غربى را تصرف نمود. وقتی شاور از ورود اسدالدین شیركوه با خبر شد، از اروپاییان استمداد طلبید و با یارى ایشان به مقاتله با شیركوه بیرون آمد و در صعید با او رو به رو شد. شیركوه هر چند از بسیارى سپاه مصر، هراسان شده بود ولى بر آنان پیروز گردید و سپاه مصر را پراكنده نمود و به جانب اسكندریه پس راند. مردم اسکندریه از شیرکوه امان خواستند و شهر را تسلیم او كردند. شیركوه، پسر برادرش نجم الدین ایوب، به نام صلاح الدین یوسف، را به حکومت اسكندریه گماشت و خود به جمع آورى خراج صعید بازگشت.
سپاهیان مصر و فرنگ، در قاهره گرد آمدند و پس از تجدید قوا، به جانب اسكندریه راندند و صلاح الدین را در آن جا به محاصره افكندند. چون اسدالدین شیركوه با خبر شد، به یارى صلاح الدین به اسكندریه آمد ولى برخى از یاران او، به توطئهی شاور، وی را رها کردند و شیركوه ناچار به مصالحه شد و در این مصالحه اسكندریه را باز پس داد و به دمشق باز گشت. مشکل در این جا بود که اروپاییانی كه به مصر آمده بودند، شروع به غارتگری کردند و گفتند كه باید در قاهره از جانب ایشان نیز شحنهاى باشد و دروازههاى شهر در دست آنان باشد به بهانهی این که مانع ورود سپاه نورالدین به شهر گردند. هم چنین ایشان براى مردم خراجى معین كردند كه باید در هر سال پرداخت میشد. شاور نیز تمام این شروط را به ناچار پذیرفت. با این اوصاف، فرنگان در مصر طمع كردند و مردمش را مورد غارت قرار دادند و سپس بلبیس را تصرف کرده و تصمیم به فتح مصر گرفتند. شاور فرمان داد تا شهر مصر را از بیم آن كه به دست فرنگان نیفتد آتش بزنند؛ اما در این حادثه، اموال مردم از بین رفت. اروپاییان به قاهره آوارد شدند. العاضد از نورالدین محمود درخواست کمک نمود. شاور از هم دستى عاضد و نورالدین هراسان شد و با فرنگان پیمان دوستی ریخت و عهد بست که دو میلیون دینار به ایشان بپردازد و مقدار زیادی غلّه به ایشان اهدا نماید چرا که وی بر این اعتقاد بود که پرداخت جزیه به فرنگان از تسلط تركان بر بلاد بهتر است.
از آن سوی، نورالدین محمود سپاهى به سردارى اسدالدین شیركوه به یارى العاضد فرستاد. برادرزادهی شیركوه، صلاح الدین و جماعتى از امرا نیز همراه او بودند. هنگامی که فرنگان از رسیدن این سپاه عظیم آگاه شدند، محاصره قاهره را رها كرده و به دیار خود بازگشتند. اسدالدین در نبرد قاهره، سپاه شاور را منهزم ساخت و لشكرگاهشان را تاراج كرد. العاضد در سال پانصد و شصت و چهار هجری، بر شیرکوه، خلعت و از وی خواست كه شاور را از میان بردارد. اسدالدین نیز، صلاح الدین و عز الدین جوردیك را به كشتن شاور فرمان داد. آنان نیز شاور را غافلگیر کرده و به قتل رساندند و سرش را نزد العاضد فرستادند. اموال شاور نیز به غارت رفت و عدهای از خاندان و یارانش کشته شدند.
اسدالدین شیر كوه به قصر خلیفه رفت. خلیفه بر او خلعت وزارت پوشانید و او را الملك المنصور لقب داد و امیر الجیوش خواند. شیر كوه بر مسند وزارت استقرار یافت و زمام امور ملك را به دست گرفت و بلاد را به سپاهیان خود به اقطاع واگذار کرد و یاران خود را بر سرزمینهای اطراف امارت داد و تصمیم به بازسازی مصر گرفت.
اسد الدین تنها نزدیک به سه ماه وزارت كرد و سپس در گذشت. او یاران خود را وصیت كرده بود كه از قاهره بیرون نروند.امرای وی بر سر جانشینی او به نزاع پرداختند ولی العاضد به وزارت صلاح الدین رغبت داشت چرا که او از همه کم سال تر و ضعیف تر بود. دولتمداران نیز به این امر راضی بودند. پس فرمان وزارت صلاح الدین صادر شد. صلاح الدین همواره خود را نایب نورالدین محمود زنگی مىخواند. وی نیز پس از دستیابی به قدرت، خودكامگى آغاز نمود. وی دارالمعونهی مصر را که زندان شحنه بود ویران نمود و به جاى آن، مدرسهاى براى شافعیان ساخت و دارالعزل را هم مدرسهی مالكیان قرار داد و همهی قضات شیعه را عزل كرده و در مصر و دیگر شهرها، قاضیان را از طبقهی شافعیان، انتخاب نمود.
زمانی که اسدالدین و یارانش به مصر آمدند و فرنگیان را بیرون راندند، اروپاییان به خاطر ازد دست دادن اموال سیاری که به دست آورده بودند، پشیمان گشتند. از این از فرنگیان صقلیه و اندلس یارى طلبیدند و در سال پانصد و شصت و پنج هجری، به قصد تصرف دمیاط، لشکر کشیدند. صلاح الدین به دمیاط، اموال و سپاه فرستاد و از نورالدین نیز کمک طلبید. نورالدین نیز عازم نبرد شد و به بلاد اروپاییان در سواحل شام رفت و در آن جا دست به قتل و غارت گشود. چون فرنگان اوضاع را چنین دیدند، دمیاط را رها كرده به دیار خود بازگشتند. العاضد به سبب این پیروزى صلاح الدین را ستایش و تکریم نمود.
تعصبات سنی گری صلاح الدین در مصر، بر شیعیان گران آمد و جمعی از بزرگان ایشان، تصمیم به اتحاد با اروپاییان علیه صلاح الدین گرفتند. خبر این توطئه به صلاح الدین رسید و وی نیز تمام این افراد را دستگیر کرده و به دار آویخت.
زمانی که کار صلاح الدین در كشور مصر استقرار یافت و خلافت العاضد روى به ضعف نهاد، نورالدین محمود به صلاح الدین پیام داد كه نام العاضد را از خطبه بیندازد و خطبه به نام المستضیء بامر الله عباسى بخواند؛ صلاح الدین در ابتدا از بیم استیلاى نورالدین بر مصر، از این کار سرباز زد ولی چون نورالدین اصرار و الزام نمود، وی فرمان داد تا در قاهره و دیگر شهرهاى مصر، خطبه به نام العاضد را قطع كنند و به نام المستضیء بامر الله خطبه بخوانند. در این روزها العاضد به شدت بیمار بود و از این وقایع اطلاعی نداشت. وی چندین روز پس از این اقدام، یعنی در عاشورای سال پانصد و شصت و هفت هجری، دار فانی را وداع گفت و سطوت خلافت فاطمیان را با خود به زیر خاک برد. بدین ترتیب، خلافت فاطمیان، پس از دویست و هفتاد سال، به پایان رسید.
صلاح الدین ایوبی، در عزای العاضد، به سوگواری پرداخت. سپس قصر و تمامی اموال و خادمان آن را تحت اختیار خویش درآورد و مردان و زنان خاندان فاطمی را حبس نمود تا همگان مردند. پس از این امر نیز، کوشش هایی برای احیای خلافت فاطمیان صورت گرفت و شورش هایی به صورت پراکنده علیه صلاح الدین رخ داد اما هیچ کدام، راه به جایی نبرد و دوامی نیافت. ( ر.ک علیمی، ج1، 1420ق: 450-456 ؛ مقریزی، ج3، 1416ق: 246-326 ؛ ابن خلدون، ج3، 1363: 108-116) به این ترتیب، شاخهی حافظیان مستعلوی اسماعیلیه، تا پایان قرن هفتم هجری، به طور کلی، مضمحل گشتند اما شاخهی طیبیان مستعلوی، در برخی نقاط یمن، به حیات خویش ادامه دادند. از دیدگاه طیبیان، امام ایشان، غایب میباشد و این دورهی ستر، تا به امروز ادامه یافته است. امور دینی این فرقه، در دست داعیان ایشان قرار دارد. فرقهی مستعلویان طیبی، پس از مدت مدیدی استقرار در یمن، به گجرات هند راه یافت و جماعت بسیاری از هندیان، به نام بهره ها یا بهراها، به ایشان گرویدند. هم اکنون نیز، اسماعیلیان هند، در دو شاخهی بهرههای داوودی و بهرههای سلیمانی، به حیات خویش، ادامه میدهند.
شاخهی اسماعیلیان نزاری در ایران
اسماعیلیهی شرق یا حشاشین، پیرو بیعت حسن صباح با نزار بودند و توانستند، قدرت فراوانی در ایران به دست آورند. داعیان اسماعیلی ایران یا خداوندان الموت، هشت تن بودند که پایه گذار ایشان حسن صباح بود. حسن بن على بن محمّد بن جعفر بن حسین بن محمد بن الصبّاح حمیرى متولد ری و یا به قولی شهر قم و از پیروان مذهب تشیع اثنی عشری بود. وی با خواجه نظام الملک طوسی و حکیم عمر خیام، هم درس بوده و نزد امام موفق نیشابوری، تحصیل میکرده است. خواجه نظام الملک، نسب حمیری وی را کذب دانسته است و از بدعهدیهای وی سخن رانده است. وی میگوید که حسن در عهد ملکشاه سلجوقی، با تزویر و حیله و با وساطت خود خواجه، از مقربان دربار شده بوده است، اما چون مقصود خویش را در دربار نیافته، در سال چهارصد و شصت و چهار هجری، به ری رفته و در آن جا با عبدالملك عطاش كه داعى اسماعیلیه بود ملاقات كرده و از آیین تشیع امامیه به اسماعیلیه گرویده و سپس به اصفهان رفته و پنهان شده است.حسن صباح كه از سلطان ملكشاه و خواجه نظام الملك بیمناک بود، در سال چهارصد و هفتاد ویک هجری، از مسیرعراق و آذربایجان، به مصر رفت و مورد توجه مستنصر فاطمى قرار گرفت و یك سال و نیم در پناه دولت مستنصر بسر برد. پس از آن، میان او و امیرالجیوش، خصومت افتاد و این به دلیل طرفداری حسن از ولایتعهدی نزار و حمایت امیرالجیوش از مستعلی بود. امیرالجیوش برای رهایی از شر حسن، وی را با طایفه ای از فرنگیان به جانب مغرب گسیل داشت. در این میان، ماجراهایی در کتاب جوینی و از زبان خود حسن صباح، مبتنی بر کرامات وی، ذکر شده است که چندان حقیقت نمینماید. (ر.ک جوینی، 1385:837) واقعیت امر این است که حسن در میانهی راه، به حلب میگریزد و از آن جا به بغداد و سپس خوزستان رفته و سرانجام در اصفهان، پنهان میشود. او مردم را به آیین اسماعیلیه دعوت میکند و حتی داعیانی را به قلعهی الموت و دیگر قلاع و بلاد رودبار و قهستان میفرستد. حسن که کسوت زهد و ورع پوشیده بود، عدهی بسیاری را با دعوت خویش همراه کرده و در سال چهارصد و هشتاد و سه هجری، در قلعهی الموت سکنی گزید. به گفتهی خواندمیر، الموت همان آله آموت به معنای آشیانهی عقاب بوده است و عدد حروف این كلمه، به حساب جمل، مطابق با تاریخ صعود حسن به این قلعه است. به هر حال، كار حسن صباح، بعد از صعود بر حصار الموت، بالا گرفت و در مدت کمی، تمامى مردم رودبار و قهستان، تابع او گشتند. حسن به حسب ظاهر، در كمال زهد و ورع به سر می برد و در رعایت شرعیات بسیار سختگیری مینمود تا حدی که دو پسر خویش را که خلاف شرع عمل کرده بودند، به قتل رسانید. وی در مدت سی و پنج سالی که در قلعه بود، هرگز از حصار بیرون نیامد و همواره به تدبیر امور و مسائل اعتقادی مشغول بود. در ایام دولت او، فدائیان زیادی پدید آمدند و بسیارى از اكابر و اشراف را که مخالف آین ایشان بودند، به قتل رسانیدند.
در خلال حکومت حسن صباح، یكى از امراء ملكشاه، که دیار رودبار جزء اقطاعات وی بود، چندین بار به الموت حمله نمود اما الموتیان پایداری کردند و آن امیر نیز در همان اوان از دنیا رفت. در اوایل سال چهارصد و هشتاد و پنج هجری، امیر ارسلان تاش، به دستورسلطان ملكشاه سلجوقی، به الموت لشكر كشید و به محاصرهی آن پرداخت. در این میان، یاران حسن صباح در بیرون قلعه، مدد رسانده و بر سپاه ارسلان تاش، شبیخون زدند و ایشان را منهزم گردانیدند و غنیمت بسیاری به دست آوردند. پس از آن، سپاه سلجوقی به رهبری قزل سارقرا به لشکریان حسن صباح حمله بردند و تا نزدیکی پیروزی پیش رفتند اما در همین احوالف خبر قتل خواجه نظام الملك به دست یکی از فدائیان حسن صباح و سپس خبر فوت سلطان ملكشاه، سبب فروپاشی لشکر قزل سارقرا گردید. نزاع و اختلاف سلطان بركیارق و سلطان محمد سلجوقی، سبب قدرت گیری اسماعیلیه شد و قلعهی گرد كوه و لامیر نیز به تصرف حسن درآمد. سپس فدائیان، به دفع علما و فقها و مخالفان خود، پرداختند. اسامی بسیاری از این قربانیان را خواندمیر در حبیب السیر خود آورده است. ( ر.ک خواندمیر، ج2،1380: 466-468)
پس از وفات سلطان بر كیارق بن ملكشاه، سلطان محمد سلجوقی، قدرت یافت و احمد بن نظام الملك را با سپاهی روانهی رودبار نمود. احمد به جنگ و محاصره با الموتیان پرداخت و حدود یک سال این نبرد و درگیری دوام داشت تا این که خبر فوت سلطان محمد، سبب بازگشت سپاهیان سلجوقی گشت. سلطان سنجر سلجوقی نیز، بیکار ننشست و چندین نوبت، سپاهیانش را به محاربه با اسماعیلیان فرستاد. وقتی حسن صباح، مستأصل گردید، روی به تزویر نهاد. وی یكى از خادمان نزدیک سلطان سنجر را فریب داد تا خنجری را بر زیر بالش سلطان قرار دهد. سلطان سنجر، چون از خواب برخاست و خنجر را دید، هراسان گشت. در این هنگام، فرستادهی حسن صباح به نزد وی آمد و گفت که حسن میگوید که اگر من نسبت به سلطان، نیت خیر نداشتم، این خنجر را بر سینهی سلطان مینشاندم. سنجر از نفوذ اسماعیلیان به ترس افتاد و به ناچار به مصالحه با ایشان، تن در داد. وی از ملاحدهی اسماعیلی، قول گرفت که دیگر قلعه بنا نكنند و ادوات جنگی نخرند و مردم را به آیین خویش دعوت ننمایند. حسن صباح در سال پانصد و هجده هجری، بیمار گشته و كیا بزرگ امید را ولىعهد خود گردانید و پس از مدتی درگذشت.
اسماعیلیان نزاری ایران،به علت آیین جدید خود، دائم درگیر پیکار با حکومتهای وقت بودند و به همین دلیل پرداختن به استحکامات و تسخیر قلاع برای حفظ حیات ایشان حائز اهمیت بود. پس از تصرف قلعههای قهستان و رودبار، از جمله قلعه هایی که توسط اسماعیلیان فتح شد، قلعهی لمسر بود كه به فرماندهى بزرگ امید، در سال چهارصد و نود هجری، با جنگ و خونریزى فتح شد. از آن پس اسماعیلیه، رفته رفته به قلعههاى دیگر دست یافتند، چنان كه اسماعیلیان قهستان به سركردگى حسین قاینى - كه در سال چهارصد و هشتاد و چهار هجری، از طرف حسن صباح به آن سامان رفته بود- بر ضد دولت سلجوقیان قیام كردند و زمام فرمانروایى تمام قلعهها و شهرهاى قاین، توس، طبس، زوزن و غیره را به دست گرفتند و عمال سلجوقى را بیرون راندند و دولتى مستقل تشكیل دادند. هم چنین دو قلعه بسیار مهم را در ارّجان واقع در بخش غربى فارس، نزدیك خوزستان به سركردگى داعى بزرگ، ابو حمزه كفشگر ارجانى، تسخیر كردند. پراهمیتتر از همه پس از فتح الموت، تسخیر قلعهی بسیار مهم نظامى شاه دژ بود كه بر فراز تپهاى در نزدیكى شهر اصفهان، مقر سلطان سلجوقى قرار داشت. این قلعه توسط احمد عطاش تصرف شد و تحت فرمانروایى او درآمد. ( حاجیلو، 1386: 121-122)
کیا بزرگ امید
هنگامی که كیا بزرگ امید، كه در اصل از ولایت رودبار و از دوستان حسن صباح بود، بر تخت حكومت جلوس نمود، به روش و سلوک حسن رفتار میکرد و به حسب ظاهر، در رواج شریعت میكوشید، اما در واقع مبانی الحاد را پایه گذاری مینمود. در این زمان، چندین بار بین او و سلاطین سلجوقى، نزاع در گرفت که در بیشتر مواقع، پیروزی از آن کیا بزرگ بود. در این دوران، به علت نزاع میان سلطان مسعود سلجوقی که از جانب سنجر، حاکم عراق عجم بود، و المسترشد خلیفهی عباسی، نظم امور حکومت سلجوقی مختل شده و عرصه برای فعالیت اسماعیلیان فراهم گشته بود.در ایام دولت بزرگ امید نیز، فدائیان اسماعیلی، بسیاری از اشراف و اعیان را به قتل رسانیدند و بر تحکیم نفوذ اسماعیلیه افزودند. در ماه شعبان سال پانصد و بیست هجری، برادرزادهی اتابك شیرگیر، به فرمان سلطان محمود سلجوقى، كه در عراق صاحب تاج و تخت بود، با لشگرى بسیار، متوجه رودبار گردید اما در مقابل یاران بزرگ امید شکست خورد و غنایم بسیاری از آنِ ملاحده گردید. سلطان محمود که توان مقابله با کیا بزرگ را در خود نمیدید، پیشنهاد مصالحه داد و کیا بزرگ، در سال پانصد و بیست و یک هجری، خواجه احمد ناصحى شهرستانی را رای انجام تمهیدات صلح به اصفهان فرستاد. هنگامی که خواجه احمد از مجلس سلطان محمود بیرون رفت، توسط عده ای از مردم کشته شد. سلطان محمود مستأصل گردید و فرستاده ای به الموت فرستاده و ابراز ناراحتی کرد و عذر خواهی نمود و گفت که در این ماجرا تقصیری نداشته است؛ اما كیا بزرگ که این امر را عمدی میپنداشت، عذر خواهی وی را نپذیرفت و به قاصد گفت که به سلطان که اگر راست می گویید، قاتلان خواجه را قصاص نمایید وگرنه مترصد انتقام ما باشید. سلطان محمود به این تهدید، وقعی ننهاد و همین سبب خشم بزرگ امید گردید. كیا بزرگ، گروهی از یارانش را به سمت قزوین فرستاد و آنان در سال پانصد و بیست و سه هجری، به ناگاه به شهر یورش برده و احشام بسیاری را به غارت گرفته و به الموت فرستادند. یک سال بعد، سلطان محمود سلجوقی، دار فانی را وداع گفت و عرصه برای تاخت و تاز اسماعیلیان باز گردید. آنان مجددا به نواحى قزوین تاخته و دویست و پنجاه اسب و چهار هزار گوسفند و بیست استر باردار را ربودند و صد تركمان و بیست قزوینى را به قتل رساندند.
در این دوره، ترورهای فدائیان اسماعیلی هم چنان ادامه یافت. در سال پانصد و بیست و چهار هجری، هفت تن از یاران نزدیک آمر ابن المستعلى بالله، خلیفهی فاطمی مصر، به اشارهی کیا بزرگ و توسط فدائیان اسماعیلی به قتل رسیدند و در همین سال پسر والى دمشق نیز مورد ترور فدائیان قرار گرفت. در سال بعد، گروهی از الموتیان، به قصد سرکوبی ابوهاشم زیدى علوى كه دعوی امامت می كرد، به سمت گیلان تاخته و در دیلمانبه او رسیدند و میان ایشان نبردی به وقوع انجامید و ابوهاشم منهزم گردید. اسماعیلیه به تعقیب او پرداختند و سرانجام وی را به قتل رسانیدند. در شعبان سال پانصد و بیست و پنج هجری، قاضى شرق و غرب، ابوسعید هروى، در همدان، به دست محمد رازى و عمر دامغانى، از فدائیان اسماعیلی، به قتل رسید و حسن گردكانى نیز به دست ابومنصور و ابراهیم خسرآبادى، راهی سرای آخرت شد. در سال پانصد و بیست و هشت هجری، دولتشاه علوى، حاکم اصفهان، به ضرب شمشیر ابو عبدالله اسماعیلی، بدرود حیات گفت و در ذى القعدهی این سال، حاكم مراغه، به دست على و ابوعبیده محمد دهستانى کشته شد و در ذى حجهی این سال، شمس تبریزى توسط ابوسعید قاینى و ابوالحسن قرمانى مقتول گشت و در هفدهم ذی قعده سال پانصد و بیست و نه هجری، خلیفه المسترشد عباسی، در مراغه، توسط چهارده نفر از یاران کیا بزرگ، به قتل رسید. دو سال بعد، یعنی در اواخر جمادى الثانی سال پانصد سی و دو هجری، کیا بزرگ امید، پس از چهارده سال حکومت وفات یافت در حالی که پیش از آن؛ پسر خود محمد را ولىعهد كرده بود. او نیز در ایام حكومت خویش، قلعههای مستحکمی بنا نمود که قلعهی میمون دژ از آن جمله است. ( خواندمیر، ج2، 1380: 469-470)
محمد بن بزرگ امید، داعى سوم اسماعیلیان نزاری
آغاز کار حکومت محمد بن بزرگ امید، با قتل الراشد بالله عباسی، پسر مسترشد، انجام پذیرفت. هنگامی که الراشد به خلافت رسید، به انتقام خون پدرش، تصمیم به سرکوبی اسماعیلیه گرفت و با سپاهی از بغداد به سمت ایران آمد. ملك داوود، پسر سلطان محمود سلجوقی نیز، با لشكری به او پیوست، ولی الراشد در راه بیمار شد و به اصفهان منتقل گشت. در آن جا به ناگاه چهار تن از فدائیان اسماعیلی، به بارگاه او رفته و خلیفه را به هلاکت رساندند و تمامی لشکریان وی متفرق گشتند و این اولین فتح در روزگار كیا محمد بود. در سال پانصد و سی و شش هجری، الموتیان به دژ سیجان در دشت دیلمان دست یافتند. کیکاووس حاکم گیلان نیز، در سال پانصد و سی و چهار هجری، دژی را در سیاهکل به الموتیان واگذار نمود. در همین سال، اسماعیلیه، به ری رفته و حاکم آن جا و یارانش را به بهانهی دشمنی با الموتیان، به قتل رسانیدند. در شوال این سال، جوهر، خادم سلطان سنجر مقتول گشت و سلطان، قتلغ آبه والی قزوین را با لشکری به سوی الموت فرستاد ولی لشکر به هزیمت رفت و عدهی بسیاری کشته شدند.در سال پانصد و سی و هشت هجری، لشكر سلطان محمود سلجوقی، به سمت رودبار آمدند و در ناحیه ای میان رودبار و قزوین، هفت روز مقام كردند. آنان به شاه كوه تاختند و چندین خرمن غله را به آتش کشیدند. الموتیان برای مقابله با ایشان، لشكری تعبیه كردند که تنها مقدمهی لشكر، هزار مرد جنگی بود. چون این خبر به سلطان محمد رسید، همگان بازگشتند. پس از مدتی، سلطان داوود پسر سلطان محمود نیز، در پی لشگرکشی علیه اسماعیلیان برآمد که قبل از اقدام، توسط چهار نفر از فدائیان، به قتل رسید. در همین سال، قتلغ ابه ، والى قزوین، مجددا با الموتیان درگیر شد و از طرفین گروهى انبوه كشته شدند. اسماعیلیان به لار رفته و برای مقابله، به احداث دژى استوار پرداختند. قتلغ ابه که از صاحبان نفوذ در عراق بود، برای ناکام ماندن احداث این قلعه، کمک طلبید. لشكرى مجهز، از خركام و طرم و ابهر و زنگان و خرقان و آبه و ساوه و دماوند و دامغان و گرگان تا حدود نیشابور، گرد آمده و به مقابله با اسماعیلیان پرداختند ولی کار به جایی نبردند و بازگشتند و کار احداث دژ در آن سال به اتمام رسید.
کیا محمد، که از حضور سلطان مسعود عباس، والی ری، ناراضی بود، كیا حسین بن عبد الجبار را به رسالت به درگاه سلطان سنجر فرستاد تا شرّ عباس را دفع نمایند. سلطان سنجر نیز، به از میان برداشتن وی، رضایت داد و مسعود عباس، در بغداد، توسط یاران کیا محمد، به قتل رسید و سرش به نزد سلطان سنجر، فرستاده شد.
در سال پانصد و چهل و یک هجری، کیا محمد، پسرش حسن را، نایب خود خواند و به لار رفت و سپس به دیلمان باز آمد و در ان جا، دژ الیکا را بنا نمود. مدتی بعد، کیا محمد به طالقان رفته و در آن جا، دژ ارژنگ را عمارت نمود. آقسنقر فیروزكوهى، والى رى، که از این عمل ناخشنود بود، با لشكری به دژ ارژنگ حمله برد ولی دژنشینان، شبیخون زده و ایشان را وادار به عقب نشینی کردند. سلطان مسعود و سلطان محمد شاه بن محمود سلجوقی، برای دفع اسماعیلیان، متفق شدند و قصد تسخیر قلعهی ارژنگ را نمودند. آنان با منجنیق به دژ حمله بردند و نبرد سخت گردید و تا یک ماه ادامه داشت. در نهایت لشکر سلجوقیان، چون کاری از پیش نبردند و قلعه مفتوح نگشت، بازگشتند.
همان طور که گفته شد، احداث قلعه و حفظ آنان برای اسماعیلیان، اهمیت حیاتی داشت و مرتب در پی عمارت دژ بودند. از جمله دژهای مهم دیگری که در زمان، کیا محمد احداث گردید، دژ دربند ، كریم دژ، دژ منصورآباد، دژ سربشم كهور و دژ رى بوده است. خواجه رشید الدین فضل الله همدانی، در جامع التواریخ خود، در خلال تشریح حوادث، نام این دژها را آورده است. هم چنین با توجه به مطالب وی، مشخص میشود که راه تأمین زندگی الموتیان قلعه نشین، غارت احشام و غلههای نواحی اطراف بوده است. در این میان، امنیت آنان نیز توسط قتل ها و اقدامات ناگهانی فدائیان اسماعیلی، تأمین میشده است. همدانی، در جامع التواریخ خود، به تفصیل در مورد این قتل و غارت ها، سخن رانده است.( ر.ک همدانی، 1381: 117-130) کیا محمد بن بزرگ امید نیز، در رأس الموتیان، عهده دار ادارهی امور بود و بسیاری از این قتل و غارت ها، به صلاحدید وی صورت میگرفت. او سرانجام در چهارم ربیع الأول سال پانصد و پنجاه و هفت هجری، پس از بیست و پنج سال حکومت مقتدرانه بر الموتیان، دار فانی را وداع گفت و از دژ دنیوی خویش، به سوی دژ اخروی که خودش بنا کرده بود، پس از او، کیا حسن، به حکومت اسماعیلیان نزاری رسید.
پینوشتها:
1- کارشناس ارشد تاریخ فرهنگ و تمدن اسلامی
/ج