نويسنده: واتر سایمون
مترجم: على حقى
مترجم: على حقى
لفظ «پوزیتیویسم» را آگوست کنت(1) در دهه 1820 وضع کرد. اما برای فهم سرگذشت اندیشههای ورای این لفظ، دست کم به سه دلیل، لازم است نگاهی بیفکنیم به قرن هیجدهم و حتی قرن هفدهم، یکم، اولاً به دلیل عناصر فکری مقوی حائز اهمیتی که در این دوران یافت میشود. دوم، به این دلیل که خود کنت دیون فکری مهمی، هم دیونی که به آنها اذعان کرد و هم دیونی که به آنها اذعان نکرد، نسبت به متفکران پیشین خودش داشت. سوم، به این دلیل که کنت ترکیب پوزیتیویستیش را در واکنش به مسائلی که خاص نسل او بود، بسط و تفصیل داد.
به یک معنی که به هیچ روی بی اهمیت نیست، پوزیتیویسم همچون رهیافتی عقلانی مشخصه آگوست کنت و به همان قدمت سنت افلاطونی در فلسفه است. اما عملاً برای شروع، قرن هفدهم کافی است. بدون آنکه لزوماً بر بینش پوزیتیویستی اخیری که شارح آن پی یر دوکاسه(2) بود صحه بگذاریم، یگانه ترکیبی که متقدم بر ترکیب علوم کنت بود، از آن دکارت بود و باز میتوانیم بگوییم که دکارت همچنین نماینده کلاسیک فرانسوی روحیه نظام ساز (esprit de systeme)، جزئی از حال و هوایی بود که کنت در آن نفس میکشید. از این گسترده تر، به وجه کلی انقلاب عملی قرن هفدهم شرط اجتناب ناپذیر تکوین پوزیتیویسم بود ولو آن که اکتشافات و رهاوردهای انقلاب عملی و حتی مبادی و روشهای آن، در این ارتباط، کم اهمیت تر از وجهه فوق العاده زیاد و فزاینده علوم طبیعی و عاملان به آن بود.
باری این فقط در قرن هجدهم بود که خاصه در فرانسه، این وجهه تازه علوم طبیعی در سرتاسر جامعه تعلیمی احساس شد و این نخستین و کلی ترین خصیصهای است که از حیث آن پوزیتیویسم کنتی، همچون یکی از ظهورات علم گرایی قرن نوزدهم، دینی به دوره روشنگری دارد. ولتر(3) که کنت یادی از او نکرد، دالامبر(4) و کوندرسه(5) که از آنان یاد کرد و بسیاری دیگر از فیلوزوف ها(6)، کوششهای سرسختانه و مقرون به موفقیتی کردندکه محفل فرهیختگان جامعه را با دستاوردهای دانشمندان فرانسوی و خارجی آشنا کنند. عامل دیگری که به همین اندازه برای پوزیتیویسم مهم است این است که آنان کاربرد روشهای علوم طبیعی را در مسائل اجتماعی به این منظور تبلیغ و عمل کردند که «فیزیکی اجتماعی» (با علم الاجتماع) را پدید آوردند. نظر آنان در این باب که «روش علمی» دقیقاً عبارت از چیست، خاصه در مورد اهمیت نسبی استقراء و قیاس، تجربه و ریاضیات همیشه روشن نیست و مسلماً همواره در این موارد، اتفاق نظر وجود نداشت. گرایش اینان خاصه در مسائل اجتماعی از حیث تجربی کمتر از آن بود که خودشان مقر و معترف به آن بودند و از این لحاظ کنت نیز به آنان ماننده بود.
به طور اخص، راجع به دین کنت به فیلوزوف ها، باید بگوییم که هم محتمل و هم لازم بود. کنت از مونتسکیو(7) که به او اذعان کرد بصیرتی بنیادی را اخذ کرد. در این مورد که بر جامعه، قانونهای تاریخی و دیگر قانونهای حکم فرمایند که همگون با قانونهایی هستند که حاکم بر پدیدههای طبیعی اند. آنسیکلوپدی(8) بزرگ دالامبر و دیدرو(9) (72 ـ 1751) پیشگام طرح وفاق همه معرفتهای فارغ از پیش فرضهای دینی بود و مفهوم یگانگی علوم طبیعی و علوم اجتماعی را تحکیم و تقویت کرد. میان دالامبر و تورگو(10)، مجملی از بنیادی ترین مبادی کنت، طبقه بندی علوم(Classification of the Sciences) و قانون مراحل سه گانه Law of the Three (Stages)، مبادله شد که بیش از مدلهای مقدماتی آنها بود. اندیشه پیشرفت (The ldea of Progress) به تلویح در دومی و بیش از همه به طور کلی در تفکر دوره روشنگری وجود داشت و کوندروسه که کنت او را «فرزند روحانی» نامید، آنها را بسط و تفصیل داد.
کوندروسه که به فرجام، قربانی انقلاب فرانسه شد پیوند مهمی برقرار کرد میان روشنگری و جو روشنگری که عهد انقلابی او در سه سال اول انقلاب طرح و نقشههایی را برای اصلاح نظام آموزشی ابداع و پیشنهاد کرد و در آن از یک سو اولاً بر ریاضیات و علوم طبیعی انگشت نهاد و ثانیاً بر آموزش عالی و از دیگر سو بر کاربرد مؤکدتر روش علوم طبیعی در مسائل اخلاقی و اجتماعی، کوندورسه که خود ریاضیدانی حرفهای بود خواسته و دانسته روابط شخصی و نیز فکری هم با سنت فیلوزوفها برقرار کرد و هم با دانشمندان کارآزموده معاصرش، از قبیل جی. ال. لاگرانژ(11) بعد از درگذشت کوندورسه این نقش را جماعتی موسوم به ایدئولوگ ها(12) که رهبران آنان کابانیس(13) دستوت دو تراسی(14) بودند، ایفا کردند. این جماعت خاصه دلبسته کاربرد اندیشههای اجتماعی و سیاسی کوندیاک(15) بودند و تعالیمشان را در نظام آموزشی اصلاح شده از 1795 در مسیرهایی پراکندند که شباهتی به مسیرهای پیشنهادی کوندروسه خاصه در مدرسه جدیدالتأسیس پلی تکنیک(16) نداشت.
این پیوندها و ارتباطات مهم بودند زیرا یاد روشنگری و خاصه فکرت «علم الاجتماع» را تا به روزگار آگوست کنت، که خودش وارد مدرسه پلی تکنیک شد، تداوم بخشیدند. در عین حال کنت دست کم به همان مقدار که از روشنگری و انقلاب که وارث آن و ذینفع از یکی از نهادهای انقلاب و روشنگری بود، علیه آنها سر به شورش برداشت. تا آنجا که به مدرسه پلی تکنیک مربوط بود، در استنتاج کردن این نکته، که دوره آموزشی پیشرفته برای جمع برگزیده سطح بالایی از مهندسان آینده است تا اندیشه مهندسی اجتماعی، از رهگذر نخبگان سیاسی از لحاظ مدیریت، یکه وتنها نبود. تا آنجا که به مسائل گسترده تر مربوط میشود، کنت نقطه عزیمت خودش را این مقدمه قرار داد که روشنگری و انقلاب بن و بنیاد فکری و اجتماعی رژیم گذشته (Ancien regime) را سست کردند بی آنکه هیچ چیز پذیرفتنی را جایگزین آنها نمایند. (بعداً در یکی از کلمات قصار خودش گفت: شما فقط چیزی را میتوانید ویران کنید که برای آن جایگزینی داشته باشید. ) از اینکه بگذریم او با مردان بس دور و متفاوتی همچون هگل، ویکتورکازین(17) و با جی. م. دومیستر(18) و ال. ج. ا. دوبونالد(19) و هنری دو سنت سیمون(20) از حیث این اعتقاد وجه مشترک داشت که وظیفه فوری و بسیار مهم بعد از 1815، جبران نقیصه یاد شده است از این رهگذر که بازسازی و تأسیس نهادهای نو و خاصه ایدئولوژی نوی فوریت دارد، زیرا هرج و مرج اجتماعی و سیاسی را فقط بعد از فرونشاندن هرج ومرج فکری میتوان اصلاح کرد؛ اقتدار سیاسی را فقط بر پایه پذیرش عام آموزهای نو میتوان بازگرداند.
اگر در اینجا، در مورد ارتباط کنت با هگل بخواهیم کندوکاو کنیم، از مقصود خود دور خواهیم افتاد، لیکن بحثی میکنیم از شباهت و مغایرت کنت و کارین، میستر، بولاند و سنت سیمون و روشن تر از جایگاه کنت در سیاست و فرهنگ بازگشت سلطنت(Restoration) فرانسه، ویکتورکازنن به سال چند سال از کنت بزرگتر بود و وقتی کنت هنوز در پلی تکنیک دانشجو بود، او هم در مدرسه نورمال(21) و هم در سوربون(22) تدریس میکرد. کازین ادیبی برجسته و استاد فن خطابه و بت جوانان آزادیخواه دوره بازگشت سلطنت بود و با هواداران مخالف سیاسی آزادیخواه، خاصه در حکومت چارلز دهم(23)، نیک ارتباط داشت، در حالی که به سبک مغلق مینوشت و برای مخاطبان بسیار اندکی سخن میراند و مورد تنفر اشخاصی همچون اف. گویزوت(24) بود که هم مخالف او بودند و هم بر او اعمال قدرت میکردند. به رغم توافق کنت و کازین در این مورد که، فرانسه و اروپا نیازمند اجماع فکری و اخلاقی بود تا جایگزین دین سنتی شود، چون عقاید و آموزههایشان کاملاً مغایر با یکدیگر بود، کازین دشمن اصلی کنت شد. کازین عزم کرد که به این اجماع از رهگذر فلسفهای التقاطی (eclectic philosophy) دست پیدا کند؛ سمت گیری این فلسفه التقاطی از لحاظ تاریخی بر تأکید روانشناسی درون نگرانه(introspective psychology) و برخودآیینی (autonomy) ذهن و طبیعت روحانی (spiritual nature) آدمی بود. نظام معتدل آگاهانه خواسته و دانستهای طرح ریزی شد تا در تأمین آموزه سیاسی اعتدال و میانه روی (juste milieu) که مورد حمایت سلطنت طلبان مشروطه طلب(constitutional monarchists) آزادیخواه سنتی دوره بازگشت سلطنت بود، مؤثر افتد. کازین برای علوم طبیعی بهره اندکی داشت و به گفت او، کامیابیهای علوم طبیعی از فرانسیس بیکن(25) تا کوندیاک، توجه را از مسائل بشری بازگرفت و به خود معطوف کرد. کنت فن سالار(technocrat) و معتکف فکری که بعد از آن که شروع به نگارش آثار بزرگش کرد، هیچ چیز نخواند، مجیزگوی(adulator) «علم» بود، آن گونه که او آن را میفهمید. او بر آن بود که روانشناسی «علمی» باید فیزیولوژیکی باشد (در این مورد رأی او مبتنی بود بر آثار زیستشناسانی همچون ام. اف. ایکس. بیشا(26) و اف. جی. وی. بروسی(27) و خاصه بر جمجمهشناسی(phrenology) فرانتس گال(28) )، انتخاب گرایی (eclecticism) را تحقیر میکرد و بر اصالت و صلابت ترکیب طرح ریزی شده خودش میبالید. کنت به جز تحقیر «روحگرایی» (spiritualism) کازین که آن را فریبکارانه و سطحی میانگاشت، هیچ کار دیگری نتوانست انجام دهد.
او با رویکرد اقتدارگرایانه (authoritarian) به میراث فکری، اخلاقی و اجتماعی روشنگری و انقلابی، که میسر و بونالد مبلغ آن بودند، بس بیشتر همدلی داشت. او با آنان اتفاق نظر داشت که مشکل اساسی از فردگرایی(individualism) عنان گسیخته همه گونه سخنان بی ضابطه و بی در و پیکر درباره «آزادی» ـ و او دو یا بیشتر از دو نسل، ناشی میشود. این شراب گیرا و مستی آور، هیچ کاری نکرد به جز سردرگمی و تهییج مردمان و سرکشی آنان در برابر هر گونه نظم و انضباطی، کنت مفهوم «ضد انقلاب» (به تفکیک از ارتجاع) را که میسر و خاصه بونالد، که سمت گیری جامعه شناختی او بیش از هر دو بود، آن را پیشنهاد و مستدل کردند، قبول داشت. بونالد بعد جدیدی به تحلیل اجتماعی که از مونتسکیو و روشنگری به میراث مانده بود، افزود بعضی خواهند گفت که کشف «جامعهشناسی» که کنت آن را در رأس سلسله مراتب علوم خودش جای داد، کار او بود ـ زیرا از آن برای تقویت بوربونهایی(29) که به سلطنت بازگشتند، بهره جست. به جای جدی گرفتن مفهومی تحت الفظی از «بازگشت سلطنت» (که مأخوذ از سویس هالر(30) بود) بونالد استدلال کرد که چون رژیم گذشته سرنگون شده است لازم است از نو، از پایه، بازسازی شود. جامعهشناسی، نه فلسفه، توانست وضع انسانی را در همه وجوهش آشکار نماید و بدین سان مؤدی به اکتشاف قانونهای جاودانه جامعه شد که شالوده سنتی را پایه ریزی کردند که در برابر آگاهیهای آینده و انقلابهای نافرجام و بی حاصل، شکست ناپذیر بود. بونالد در همان حال که این ساختار عقل گرایانه کمال یافته را پایه ریزی میکرد با میستر که در باب خرد آدمی بدبین بود ـ و قسمی اقتدارگرایی (authoritarianism) را مدلل کرد که در نهایت متکی بر اوامر و نواهی کلیسایی بود که آنها را در میثاق با اورنگ شاهی و متغیر نظام سلطنت اعمال میکرد ـ وجه اشتراک داشت، هرچند آمادگی او برای اینکه خودش را از بابت متافیزیک خداشناسی توحیدی (theism) به زخمت بیندازد از میستر کمتر بود. کنت از هر دوی اینها از این لحاظ فراتر رفت؛ او دین را نیز معروض تحلیل جامعه شناختی قرار داد و آن را با ترکیب سیاسی خودش یکپارچه کرد. فراتر از همه، فرق او با میستر و بونالد (و نیز کازین) این بود که او بر علوم طبیعی همچون الگو و شالودهای برای تجویزهای اجتماعی، انگشت مینهاد. مع الوصف اهمیت ظهور جامعهشناسی را در حال و هوا و به قصد «بازگشت سلطنت» به یک معنی، نباید دست کم گرفت.
هر چند کنت دین قابل ملاحظهای به میستر و بونالد داشت و به آن اذعان کرد ـ خاصه در تحکیم و تقویت گرایش هایش در باب «حکومت دینی» خیلی نمیتوان تردید کرد که استاد واقعی اش سنت سیمون بود که وقتی کنت خدمت او را همچون منشی اش ترک کرد، بر خلاف، به دین خودش به او اذعان نکرد. به نظر عجیب میآید که همین کنت از یک سو به طرز نظرگیری تحت تأثیر متفکران گونه گونی همچون میستر و بونالد قرار گرفت و از دیگر سو متأثر از یکی از سوسیالیستهای اولیه سنت سیمون شد و باز عجیب تر اینکه اگر کسی التفات نماید که کارل مارکس که او نیز دین زیادی به سنت سیمون داشت (و او نیز به این دین التفات نکرد)، شاید بتواند برای این ناسپاسی پاسخی بیابد که آن عبارت است از اینکه نه فقط عقل مقتدر خود کنت به وی این توانائی را داد که هر چه لازم داشت تشخیص دهد و جذب نماید و بر خلاف کازین، در ترکیب خودش شکل تازهای به آنها بدهد، بل با چیزی که وجه مشترک میستر، بونالد، سنت سیمون بود، خود کنت با همه آنها وجه اشتراک داشت؛ سیاست آشتی (Politics of reconciliation) غرض و غایت ثبوت اجماعی است که اقتداری بر آن پایهریزی شد که فراتر از همه احزاب و جناحها بود و مشخصه هواداران متأخرتر حکومت «جمهوری» (Presidential) در سالهای واپسین جمهوری وایمار(231) و در جمهوری پنجم (Fifth Republic) در فرانسه بود. این غایتی اجتماعی بود که رادیکال ها(32) و نیز ضدانقلابیون (counter-revolutionaries) برای تحقیق آن تکاپو میکردند. اما این دقیقاً رادیکالیسم(33) سنت سیمون بود که کنت از زرادخانه فکری اش حذف کرد و بیرون انداخت.
تقریباً در همه وجوه اساسی دیگر، حتی در ترتیب زمانی و الگوی تکاملیاش، سنت سیمون سرمشق کنت بود و لکن هر چه کنت بیشتر سنت سیمون را کوچک میشمرد و به او ارج نمینهاد، خود سنت سیمون بیش از هر چیز صرفاً فضای کلی«ماقبل پوزیتیویستی» را بازتاب میداد یا آن را حمعبندی میکرد. انتساب نقشی فرودست به فلسفه نظری یا سنتی؛ خاصه طرد قاطع و راسخ متافیزیک؛ قانون مراحل سهگانه و فکرت سلسله مراتبی علوم؛ التزام به نگرش فیزیولوژیکی به ذهن؛ اتباع فرآیندهای تاریخی از قانونهای طبیعت بشری؛ عجین کردن و بستگی متقابل روشهای تاریخی و علمی؛ نگرش همدلانه فزآینده کنت و سنت سیمون به تعابیر مسیحاگونه (messianic terms) و رشد و تکامل دینی تمام عیار که جایگزین دین سنتی شود ـ و به دست شاگردان آنان تکمیل شد ـ همه اینها و تعالیم دیگر، از وجوه مشترک این دو مرد است. آنچه موجب افتراق کنت و سنت سیمون است و فراتر از همه، متفکران اولیهای که هر دوی آنان از ایشان اندیشههایی را اقتباس کردند، انقلاب فرانسه و پیامدهایش بود که تأکیدی بود بس مؤکدتر بر این آموزه [= انقلاب] که، صرفاً وسیلهای بود برای دستیابی به غایاتی اجتماعی و به همین سان تأکیدی بود بر اهمیت و عظمت بخرانی که آنان در انقلابی که پدید آمده بود، به آن پی بردند. لیکن درک فوریت این مسائل در اندیشه کنت ممزوج شد و به روحیه نظام ساز دکارتی او. بر خلاف سنت سیمون خودآموز که اندیشه هایش را به همان سان که به ذهنش میآمد، باز مینوشت، کنت شکیبا بود و انضباط شخصی و دانش و تخصصی داشت که آرزومند بود به یاری آنها ابتدا بنیان علمی مستحکمی را پایه ریزی نماید و سپس ترکیب دینی و سیاسی خود را بر آن استوار کند؛ ترکیبی که رهنمودهای حاصل از آن نجات بخش جامعهای اعتصاب زده باشد. بدین منظور تعالیم عمده کنت در دو کتاب مفصل به ترتیب ششم و چهارم، در دو مجله بزرگ مندرج بودند، اگر چه تلخیص آنها در بخش بعدی، به طرز چشمگیری، کمکی بود به آثار مختصرتری که گه گاه به مناسبت برای مصرف عامه نگاشته شدند.
فهم و درک منابعی که کنت بر پایه آنها آموزه اش را استنتاج کرد، نباید مبهم باشد یا نوآوری آنها دست کم گرفته شود. این عبارت از ابداع نظام کاملاً نوی نبود بل عبارت بود از گردآوری اندیشههایی که در گذشته متداول بودند و ترتیب یا دسته بندی آنها به شیوهای نو، مقرون به افزودن قلیلی از اندیشهها و تأکیدهای تازه، قوت سترگ کنت در یکه و یگانه بودن و منطق درونی نظامش است؛ ضعف بارز کنت، نسبت نامتعارف و بی ثبات میان اندیشههای سازنده نظام اوست. بدین سان این قوت و ضعف دو روی سکه واحدی است که صرفاً با توانایی و پشتکار (یا سرسختی کنت، طبق ذائقه، هر کدام که باشد) ضرب زده شد و نیز مأخوذ بود از قوت انگیزههای او؛ فوریت مسائل اجتماعی آن گونه که او آنها را میدید؛ احساس نیاز به نظام عقلانی کاملی به مثابه راه حلی برای این مسائل و مشکلات؛ تصور او از پیام مسیحاگونه خودش. این ملاحظات، الهام بخش او در سرتاسر جریانی بودند که تقریباً هرگز گرفتاری شخصی مداومش وی را از مسیلر غایات نهایی اش منحرف نکرد. نیز موجب هیچ تغییری در وجوه اساسی تعالیم او نشد؛ تغییراتی در جزئیات، رهیافتها و تـأکیدات به حصول پیوست اما اینها هرگز بر خلاف مبادی اولیه او نبودند. تغییرات، حاصل تطابق زمانی تجربه عمیق شخصی او با تکمیل زیر ساختار عقلانی اش در 1842 بود و نمایانگرانه وقفهای (caesure) بارز در تفکرش بل صرفاً نشاندهنده تغییر و تحولی در هماهنگی بود پیش از آنکه مبادرت به تکمیل زیر ساختار سیاسی ـ دینی اش کند. خود کنت وقتی متهم به عدم انسجام شد با تغیر خاطرنشان کرد که در نوشتههای اولیهاش مجملی از طرح اجتماعی بنیادی اش ارائه کرده بود و آن را از نو به صورت ضمیمهای در شاهکار (magnum opus) دومش، نظام سیاست اثباتی(34) به چاپ رساند. هر جهدی برای انفکاک توصیفهای مکرر گزاف از این اثر، در تحلیل علمی فلسفه اثباتی (Positive Philosophy) اولیه اش، محکوم به سرنوشت شوم قصور شد. به جای حکم به بهتر بودن (یا همچنان که تقریباً همه ناظران غیرمتعصب اتفاق نظر دارند) به بدتر بودن آموزه او، باید بگوییم که این آموزه از ابتدا تا انتها یکپارچه بود. علم از نظر او غایت فی نفسه نبود؛ او که خود ریاضیدانی حرفهای بود به واقع حتی علم هم روزگار خودش را با همه شیفتگی و دلباختگی که به آن این اغراض اجتماعی عملی داشت ـ نشناخت.
هر قسم ایضاح آموزه او لاجرم با بنیانهای «علمی» شروع میشود و در کانون این ایضاح، همچنان که بیشتر خاطرنشان کردیم قانون مراحل سه گانه اوست که پیوند خورده به نظریه او در باب طبقه بندی علوم است. (بر وفق روایت کنت) در نخستین مرحله از این مراحل سه گانه، پیشرفت اجتناب ناپذیر ذهن آدمی از رهگذر روشهای تبیین جهان توصیف میگردد؛ نخستین مرحله «دینی» است که بر حسب خواست خدایان متشبه به انسان (anthropomorphic gods) رقم میخورد؛ دومین مرحله «متافیزیکی» است که بر حسب تجربیات فلسفی متحقق میشود؛ سومین مرحله «اثباتی» (Positive) است که بر حسب حقیقت علمی به حصول میپیوندد.
کنت مفاد این طرح را به وجهی مستدل به اثبات رساند، مقرون به تقسیمات فرعی متعدد آن، به همراه بحثی مشروح، اگرچه تا حدی تحکمی از سرگذشت تفکر به طور کلی، قرین به تأکید بر تکامل اندیشههای علمی. نظم و ترتیب موضوع که بر حسب آن ذهن به مرحله سوم میرسد در گزاره بنیادی دوم کنت آشکار میشود که بر حسب آن علوم به صورت سلسله مراتبی مرتب میشوند؛ بدین سان که در آن کلیت علوم کاهش مییابد و وابستگی متقابل و پیچیدگی آنها افزایش پیدا میکند. در این سلسه مراتب، ریاضیات در پایین ترین مرحله است و در سیر علوم به سوی بالا، به ترتیب نجوم، فیزیک، شیمی، زیستشناسی قرار دارند و در نوک قله جامعهشناسی جای دارد (که این لفظ را نیز کنت وضع کرد با اینکه عنایت یا حساسیت او نسبت به زبان اندک بود). اگر فی المجموع در نظر بگیریم، در دو گزاره اثبات میشودکه جامعهشناسی واپسین رشته برای دستیابی به مرحله اثبات یا علمی است؛ تحلیل ویژه تاریخی کنت حاکی از ان است که این تکامل ـ که نقطه اوج تکامل ذهنی آدمی است ـ قریب الوقوع است و نشانه اش آن که؛ زیستشناسی اخیراً به مرحله اثباتی دست یافت. از این گذشته این تکامل در ذهن آدمی روی خواهد داد و نخستین کسی که به این فرآیند پی برد خود کنت بود.
لیکن ـ و این شاید حساس ترین جنبه در روایت کنت باشد که از سنت سیمون فراتر رفت ـ این نه فقط نقطه اوج بل نقطه عزیمت نیز بود. تبدیل واپسین و برترین علوم، جامعهشناسی، به علمی اثباتی، هنوز در این علم توانایی بر انفکاک شش علم به حصول نپیوسته است و لذا این علم هنوز نتوانسته است ترکیب همه علوم اثباتی را ـ که پوزیتیویسم را همچون نظامی تام و تمام تثبیت خواهند کرد ـ همچون «تصوری از جهان و از انسان» آشکار نماید. چنین ترکیبی فقط سزاوار نام «فلسفه» است. بر خلاف سنت سیمون که از نظر او فلسفه اثباتی میشود وقتی که همه علوم هر چیزی را که اثبات پذیر (verifiable) نباشد دور ریزند، بینش کنت این بود که این تهذیب فقط مقدمه لازم برای عقب نشینی یا حرکت معکوس است و اگر قرار باشد علوم به راستی اثباتی شوند و به راستی یگانه شوند آن فقط هنگامی است که فلسفهای آنها را نسبت به اثباتی شدنشان واقف کند. این بینش عملاً مشتمل بود بر اثباتی کردن جامعهشناسی، به عبارت دیگر علم به آدمیت (یا انسانیت، که مرجح پوزیتیویست هاست) و قانونهای تکامل او و ملحوظ کردن آن در نقطه عزیمت این بار برای ساختن ترکیب «ذهنی» دومی و ساختمانی که از حیث «عینی» و علمی بودن، حتی حیرت انگیزتر از ساختمان اول بود. یگانه نقص آن فقط این بود که ترکیبی ناتمام بود.
این ترکیب ذهنی بود به این دلیل که شناخت آدمی مشتمل بود بر شناخت نیازهای آدمی. این ترکیبی یا «فلسفه ای» راستین بود به این دلیل که آن صرفاً هماهنگ کننده یافتههای چندین علم نبود بل هماهنگ کننده یافتههای علوم از نظرگاهی «انسانی» و «اجتماعی» بود. بر عکس، سوای اینکه این ترکیب ذهنی است، این هماهنگ سازی مضمون علوم فرودست تر در پرتو و از نظرگاه جامعهشناسی اثباتی، این برترین علوم منفرد توانست اغتنام فرصت کند و مسائل و مشکلات مبرم روزگار را حل کند. البته حتی اگر در این علم این توانایی بود، بسنده نبود؛ این راه حل نه فقط باید تشخیص داده میشود، بل باید تحمیل نیز میشد. از آنجا شکل دادن به اجماع فکری باید مقدم بر اصلاح جامعه باشد، پیدایش قدرت معنوی تازهای باید مقدم بر تأسیس نظم سیاسی نوی باشد. این قدرت معنوی یا روحانی تازه، اگر قرار بود مؤثر واقع شود، پارهای اندیشههای منسوخ دینی نبود، بل خود انسانیت بود؛ از اینجا گام کوتاهی که برداریم به مفهوم دین انسانیت (Religion of Humanity) میرسیم که کنت برای خودش، نقش نخستین کاهن اعظم این دین ر ا تعیین کرد.
این کل آن طرحی بود که در اولین کتاب از دو کتاب عمده کنت و در رساله های(35) اولیه اش، مندرج بود. تقارن این کتاب به همان اندازه نظرگیر بود که مضمون آن. در این کتاب، همه مطالب موزون و منسجم بودند و هرگونه فقدان انسجامی، با مطلب پرفایده دیگری تعدیل شد. پیشرفت همانا تکامل نظم بود. نظم غایت پیشرفت بود و فقط پوزیتیویسم توانست میان این دو آشتی برقرار کند. علوم برتر، به سبب پیچیدگی افزونترشان، معرفت موثق کمتر از علوم فرودست تر، به دست دادند، اما متقابلاً پدیدههایی که علوم برتر مورد بحث قرار دادند، از یک سو این لفظ به معنی «دقیق»، «قطعی»، «تحققی» و نیز نه فقط به معنی «مفید» بود (که آشتی پذیر بود با عقل گرایی آن گونه که در سنت روشنگری وجود داشت) بل علاوه بر این به معنی «سازمند» (oganic) یعنی منسجم، سازنده (constructive)، نظام مند(systematic) و سرانجام به معنی «نسبی» بود که حاکی از گذر معکوس علومی بود که از جامعهشناسی در مرتبه نازل تری بودند و این موجب شد که آنها صرفاً اثباتی نباشند بل پوزیتیویستی و پارهای از پوزیتیویسم تثبیت شده، همچون نظام تام و تمامی باشند.
بعد از تکمیل این نظام در مجلدات شش گانه فلسفه اثباتی (42 ـ1830) کنت گوشه گیر با همسرش متارکه کرد و دلباخته کلوتیلد دو وو(36)، بانویی از طبقه اعیان شد و جهد کرد که او را معشوقه خودش کند و وقتی او ا متناع ورزید که معشوقه کنت شود، رابطه عاشقانه آنان به شیوهای افلاطونی پیش رفت و مقام آن زن چندان در نزد کنت ارتقاء پیدا کرد که بعد از درگذشت او در جوانی، در ظرف یک سالی که از آشنایی آن دو با یکدیگر میگذشت، به وی منزلت قدیس حامی (Patron Saints) دین انسانیت را اعطا کرد. این سال «بی بدیل» زندگی او، بی گمان از رهگذر ویژگیهای عاطفی پرسوز و گدازتر او و اقتدارگراییش (که خطرناکترین آمیزه است) در واپسین سالهای عمرش و در نوشتن مجلدات چهارگانه نظام سیاست اثباتی مؤثر واقع شد و این تأثیر مقارن بود با مقررات اندک مناسب دینی و زندگی اجتماعی که سبب شد جان استوارت میل جباریت کنت را با جباریت لویولا(37) مقایسه کند.
اما حتی پیش از این رویداد سرنوشت ساز زندگیش، کنت به سهولت ارزش نازل پیش بینی کننده نتایج جامعهشناسی را ـ که پیچیده ترین علوم است ـ از یاد برد و این موجب شد که این نتایج نه فقط مفروضاتی اثبات نشده بل «افسانههای مفید» (useful fictions) و «فرضیههایی تصنعی» (artificial hypotheses) باشند و به همین سان مبادی قیاسهای بعدی قرار گیرند. وقتی که او، گاهی وقت ها، اعلام کرد که در واپسین تحلیل، پوزیتیویسم هیچ چیز نیست به جز فهم متعارف نظام بندی(38)، این طرح و تدبیر هم منفعت خطایی داشت که هر گاه لازم بود از دقتها و موشکافیهای تعقل علمی گرفته تا اصول بدیهی فهم متعارف، به آن تمسک میشد و هم منفعت عملی داشت چون فراخوان او را برای کسب حمایت کارگران و زنان و هر کسی که دست کم لزومی نداشت فلسفه متافیزیکی را به دست فراموشی سپارد، تسهیل میکرد.
با این همه، کسانی در میان مریدان کنت بودند که پی بردند که جزئیات و تفاصیل کتاب نظام چندان مشمئزکننده است که آنان قصد کردند آنها را شاخ و برگ و جزئیات بی ربط ملحوظ کنند و با انکار پارهای از این تفاصیل، دین انسانیت، که مشتمل بود بر وجوه اجتماعی و سیاسی و شعایر و مناسک این دین ـ که کنت آشکارا و یک تنه اثبات همه اینها را قصد و غایت خود قرار داده بود ـ میخواستند هم آوازه او را و هم آوازه او را ـ که به مخاطره افتاده بودند ـ رهایی بخشند. آنان در پی آن بودند که کنت مرحله نخست را که منطقی و «عملی» بود از کنت مرحله دوم که «ذهنی» بود و عاشق کلوتیلد دو وو ـ که به سبب احتیاط و رازدانی او مغفول مانده بود ـ تمییز دهند. کنت این گونه مخالفها را از خود طرد کرد حتی اگر اتهام آنان همچو اتهام امیل لیتره(39) نبود که او نیز مدافع حقوق زن مطلقه کنت بود. لیتره را کنت یکی وقتی به سمت کاهن اعظم دین انسانیت برگزیده بود که جانشین خودش شود، ولی او به جای این، از نقشی که به او واگذار شده بود، در اثر غفلت و بی خبری دور و دورتر شد و وقتی کنت کمی بعد از دوره زندگانی کوتاه فونتنل(40) (1757ـ1657) درگذشت که او نیز در نظر گرفته شده بود که از منبر نوتردام(41) به تبلیغ پوزیتیویسم پردازد، دیگر در واقع از هیچ کس نام برده نشد که هم از طراوت فکری برخوردار باشد و هم شایستگی جانشینی کنت را داشته باشد.
در اینجا بی مورد است که درگیر کلنجار رفتنهای خونین، مرگبار و ظریف و پیچیده مریدان کنت شویم. به جای این، درباره دو موضوع عمده باید بحث کنیم؛ یکم، کنت چه تحصیلاتی داشت و دلایل او برای این تحصیلات چه بود. دوم، درباره تأثیرگذاری کنت و مریدان او در پخش و پراکنده کردن آموزه او به وجهی گسترده در جهان. لاجرم واضح است که لفظ «مرید»(disciple) در اینجا نه به صرف معنی مجازی آن به کار میرود. مرسوم خود کنت این بود که نه فقط به اتفاق نظر فلسفی اشارت کند (و آن را طلب کند) و نه فقط طالب ایثار دینی باشد، بل خواستار از خودگذشتگی نسبت به خودش نیز بود (چنان که، برای نمونه، برای وی جا افتاد که حقی دارد که از حمایت مالی سرشاری برخوردار شود). مریدان کنت که شاید سرجمع آنان در فرانسه و انگلستان، یک هزار تن بودند و در جاهای دیگر در اروپا و در ایالات متحده پراکنده بودند و در پی اینان، کنت تأثیر سیاسی نظرگیری در امریکای لاتین داشت (که بحث و بررسی آن از حوصله این مقال بیرون است)، مبلغان دینی بودند که هم تا حدی پاسخگوی نیازهای فکری و هم تا اندازهای ارضاءکننده نیازهای عاطفی آنان بود. اینان البته همگی برای شروع، از دین سنتی رهایی یافتند، هر چند که در طیف آنان، کشیشان مرتد انگلیکان(renegade Anglican priests) نیز بودند که ایمان خود را به سکولاریستهای راسخ از دست داده بودند و در جستجوی ایمانی دیگر بودند.
در فرانسه، پوزیتیویسم، افزون بر این، پرکننده خلئی دینی نیز بود و به کسانی تمسک کرد ک مثل خود کنت بر آن بودند که نه انقلاب، نه بازگشت سلطنت، نه بورژوآزی سلطنت طلب، هیچ کدام سازنده چهارچوبی اجتماعی یا سیاسی نبودند؛ این به رغم آن بود که بعداً این مریدان در میان خودشان، نسبت به رهیافتی که به لویی ناپلئون(42) و بعداً نسبت به جمهوری سوم اتخاد کرده بودند، اختلاف نظر پیدا کردند. در انگلستان، پوزیتیویستها تحت تأثیر دو مسئله عمومی بودند؛ استعمار(Colonialism) و مسئله «وضع انگلستان» (Condititiom-of-England) نخستین زعیم پوزیتیویستهای انگلستان، ریچارد کانگریو(43)، تـأکید و توصیه کرد که حکومت از جیبرالتر(44) دست بکشد و بعداً [که حکومت به این توصیه عمل نکرد] اختلاف نظرهای جدی در عرض دریای مانش(45) به وجود آمد، وقتی برادران فرانسوی رهیافت نظامی مکفیی علیه مشی حکومتشان در تونس اتخاذ نکردند. در مسائل و موضوعات اجتماعی، پوزیتیویستهای انگلیسی، از جمله اولین، فعال ترین و مؤثرترین حامیان جنبش اتحادیه کارگری (trade-union) بودند مادامی که حمایت آنان آشتی جویانه و غیرکارزار طبقاتی فقط اشارت کرد و به وجهی بارز محافظه کار بود. در هر دو کشور، شمار نظرگیری از مریدان از طبقه کارگر بودند و خاصه رهبری جنبش جد و جهدهایی کرد که تعداد بیشتری از کارگران را، نظر به تأکید کنت بر اذهان دست نخورده طبیعی «طبقه کارگران» (proletarians)، بسیج کنند؛ اما قسمت عمده رهبری و جنبش و تقریباً قسمت اعظم رهبری همه جنبش ها، از طبقه متوسط و اکثراً تحصیل کرده و اشخاصی متخصص و کارکشته بودند. در مرتبه دوم، فعال ترین پوزیتیویست ها، خاصه در فرانسه، کثیری از دانشجویان ذی صلاحیت رشته پزشکی بودند، مخصوصاً آنان که تعلق خاطر به آسیبشناسی روانی (psychopathology) داشتند. کنت به رغم آنکه پزشکان معمولی را در کتابهایش و شخصاً به باد شماتت گرفت، نیمه التزامی به جمجمهشناسی گال و پارهای از تصورات عجیب و غریب درباره درمان بیماریهای روانی بر زبان راند و بر مبادی و اعمال معرفتی پیشی جست که امروزه باید آن را پزشکی روان تنی (psychosomatic medicine) بنامیم.
لیکن هنگامی که اشخاص نامبرده دست به تبلیغ پوزیتیویسم بردند، مریدان به توصیههای متخصصانشان عمل کردند و از آنها عدول نکردند اما شیخ و مراد آنان تکاپو کرده بود که اگر نه همه، در قسمت اعظم حوزه فراخ دانش هماهنگی به وجود آورد و این هماهنگی به این قیمت به دست آمد ک بازده واقعی متخصصان هر شاخهای از دانش به طرز اسف انگیزی فوق العاده ضعیف بود. این ضعف تا حدی به این دلیل بود که متخصصان جهد کردند همچون خود کنت اطلاعات دایره المعارفی کسب کنند و تا حدی به این دلیل بود، با مستثنیات قلیلی، که آنان حتی در رشته تخصصی شان، متفکران اصیلی نبودند و باز به این دلیل بود که آموزهای که تبلیغ آنان به آن موقوف بود نظامی بسته بود. همچنین بی گمان به این دلیل بود که آنان اشخاصی پرمشغله بودند. گرایش مریدان پوزیتیویسم صرفاً تکرار دستورالعملهای کنت و دفاع از آنها بود، نه بارور کردن و غنابخشیدن به آنها. از مستثنیات، فردریک هاریسون(46) (1923ـ1831) بود، مردی که کاملاً بوضوح ذهن مستقل و انرژی فوق العاده زیاد و مزاجی آتشین حتی در سن کهولت داشت و کسی بود که تعداد اندکی از آداب و مقررات بسیار افراطی عبادی و اجتماعی کنت را تخطئه کرد و در عین حال در باغ خودش نمازخانهای شخصی داشت؛ دو دیگر پییر لافیت(47) ریاضیدان بود که به فرجام، کاهن اعظم و جانشین کنت شد. او از لحاظ اجرایی فاقد کارآیی بود، لیکن یگانه مردی بود که پیش خود نظام کنت را به تمام و کمال درک کرد و آن را با فضل و فصاحت زیاد به بیان درآورد؛ سوم، لیتره، محقق برجسته و مردی ادیب بود که شاید بیش از هر کس دیگر موجب شد که کار و اندیشههای کنت (گواینکه اندیشههای «مرحله دوم» کنت را طرد کرد) در نزد عامه شناخته شده گردند.
از آنجا که خود کنت در طول زندگانیش، تأثیر اندکی بر دنیا گذاشته بود، جدای از محفل دوستداران خاصه خودش و به استثنای بارز جان استوارت میل که حدود پنج سال هزینه اکثر نوشتههای اولیه کنت را تقبل کرد، وظیفه گسترش این مرام در واقع بعد از درگذشت شیخ و مراد، اکثراٌ بر عهده مریدان گذاشته شد. اینان قاطعانه خودشان را موقوف انجام این وظیفه کردند؛ مجلاتی به راه افتاد، دورههای آزاد درسی ارائه شد، انجمنها و جماعتها و محافلی پدیدار شدند و گردهماییهایی تشکیل شد، اعمال عبادی پوزیتیویستی به جای آورده شد و نکوداشت کنت برگزار شد، کتابهایی نوشته شد، پولهایی گردآوری شد، آپارتمان کنت و بعداً خانه کلوتیلد دو وو تبدیل به زیارتگاه شد. مریدان عملاً قصد نداشتند که یا حواس خود را متمرکز بر عضوگیری مریدان بیشتر کنند، سازمانی پوزیتیویستی را تأسیس کنند و برای کسانی که به این آیین گرویده بودند وعظ کنند یا به سراغ افراد کافر کیش بروند و این مرام را در اذهان آنان رسوخ بدهند؛ غالباً دو غرض با یکدیگر در تعارض بودند و این تعارض انشقاقهایی را در درون جبهه پوزیتیویستی تشدید کرد که خود این انشقاق ها، از تأثیر و نفوذ تبلیغات پوزیتیویستی کاست. با نظر به این فرقه گرایی (sectarianism) دائمی که به سترون ماندن ذاتی نظام کنت افزون شد، بی گمان این واقعیت که این جنبش بدون تأثیر نبود، گواهی بر استقامت و پشتکار مجدانه مریدان است.
البته مساعی این مریدان، بدون جوی از افکار عمومی در اواخر قرن نوزدهم که مساعد برای جذب دست کم ارکان پوزیتیویسم بود، ثمر و بازده اندکی داشت. وجوه ذیربط این جو افکار عمومی مشتمل بود بر علم گرایی (scientism) کلی تر که پوزیتیویسم یکی از نمودهای آن بود؛ میراث ضدروحانی (anticlerical) روشنگری خاصه در فرانسه؛ زوال اعتقاد به عقیده «پیشرفت» که از رهگذر فلسفه روح گرایانه ویکتور کازین به حصول پیوست و نابسندگی آن در تماس با علوم طبیعی به عیان نمایان شد؛ کاری تمهیدی در انگلستان در مکتب فایدهگرایی (utilitarianism) به حصول پیوست تا از رهگذر مردمان به آراء و نظریات سکولار و صلاح علمی (pragmatic) خوگر شوند؛ سرانجام فهم و شعور عامه از ناخرسندی اجتماعی که رهاورد انقلابهای فرانسه و صنعتی بود. تقریباً بسان همه نظامهای فکری یا دستهبندیهایی از آراء و اندیشه ها، پوزیتیویسم معمولاٌ فقط توانست گرایشهای نهفته را تقویت کند یا از جنبشهای موجود پشتیبانی کند یا اشارتهای تازهای به سوی آنها گسیل دارد با موجب کجرویهایی در جهت گیری آنها شود. تأثیرات سیاسی و اجتماعی، نمونههایی از این دستند. به همین منوال، تردید است که آیا پوزیتیویسم به جای آنکه از علم اقتباس کند به مجیزگویی عمومی نسبت به علم بیشتر دامن زد و موجب تقویت آن شد یا نه، اما تردیدی نیست که قاطعانه نگرشی «علمی» را، به یک معنی از معانی این لفظ، در بعضی از حوزههای مشخص، خاصه در اخلاق و روانشناسی، تحکیم و تقویت کرد. در فرانسه پوزیتیویسم از جنبش ضدروحانی پشتیبانی کرد و تعلیم و تربیت را غیرروحانی کرد و از راههای گونه گونی در نظام آموزشی جمهوری سوم رسوخ کرد؛ در انگلستان پوزیتیویسم، به طرز فزاینده، نیروهایی را با جنبش اخلاقی و دیگر سازمانهای انسان گرایانه و سکولاریستی پیوند داد. در فرانسه و خاصه در آلمان، جماعتهای قلیلی از هنرمندان و زیباییشناسان آراء و اندیشههای کنت را در باب خاستگاه اجتماعی و نقش هنر پذیرفتند. میان پوزیتیویسم و پوزیتیویسم منطقی در قرن بیستم پیوندهای ظریفی از رهگذر ارنست ماخ که میانجی میان این دو بود، برقرار است.
تاکنون مهمترین میراث فکری کنت و اتباع او معلول رویکرد او به تاریخ، همچون بستری برای جامعهشناسی عملی و پیش بینی کننده بود. این در بن و بنیاد همان چیزی بود که میل به آن تمسک کرد. هیچ کدام یا تقریباً هیچ کدام از تصورات ویژه کنت در باب گذشته در برابر مداثه نقادانه تاب نیاورده است لیکن تصور او، از یک سو، در باب جامعهشناسی همچون رشتهای وحدت بخش و هنجارین و از سوی دیگر تـأکید مؤکد او بر تاریخ علم و تاریخ تفکر علمی، درست تا قرن بیستم، فوق العاده ثمربخش بود. بصیرت کنت نسبت به جامعهشناسی، در اثر تعصبهای گزاف متعدد او تیره و تار شد. کار اصیل و پیشگامانه او در تاریخ علم، مثل هر کار دیگری که او انجام داد، در اثر نظرگاه خودگرایانه (egocentric) و لزوم وفاق آن با طرحی کلی او، ضایع شد؛ لیکن به هیچ روی نمیتوان در تأثیر او، در بنیان گذاری این دو موضوع دانشگاهی، تردید کرد. در اینجا فقط کافی است یاد کنیم که، نخستین کرسی تاریخ علم در فرانسه، خاصه برای پی یر لافیت تأسیس شد و جرج سارتون(48) مجله ایزیس (49) را، از جمله اغراض دیگر، وقف «احیای آثار کنت»(50) کرد و نخستین کرسیهای جامعهشناسی را در فرانسه و در انگلستان، به ترتیب امیل دورکیم(51) و ال. تی. هابهاوس(52) اشغال کردند که برای هر دوی آنان آثار کنت، به وجهی بارز، الهام بخش و نقطه عزیمت بود.
با این همه و با وجود همه مطالبی که درباره پوزیتیویسم گفته شده است، شاید مهمترین جنبه تأثیر کنت، همه جنبه ایجابی و هم جنبه سلبی آن، به قدر کافی بر آن تأکید نشده است. این جنبه، جنبه دینی و نیازهای عاطفی است که پوزیتیویسم به آن تمسک کرد و جنبهای است که خود کنت بیشتر همانند سنت پل(53) شد تا ارسطو. نظر به اینکه دین جدید، از بعضی لحاظ ها، اقتباس از کاتولیسیسم رومی(54) بود که کنت در جوانی از آن دست کشیده بود ـ به وجهی که تی. اچ. هاکسلی(55) توانست دین انسانیت را به مثابه «کاتولیسیسم منهای مسیحیت»(56) به سخره بگیرد و بئاتریس وب (Beatrice Webb)، کلام دوستش فردریک هاریسون را اینگونه توصیف کرد «کوششی مجدانه برای درست کردن دینی از هیچ؛ جهد اسفباری که بشر مفلوک کرد این بود که سرش را برگرداند و دمش را عبادت کرد» (سیمون [1963]، ص 226) ـ باز واکنشهایی را در بعضی از محافل برانگیخت؛ واکنشی که خود کنت آن را با این بیان خودش تبیین کرد که، «آدمی بیشتر و بیشتر دینی میشود» ومقرون شد به تأکید او بر ریشهشناسی لفظ «دین» که به معنی «پیوستن»(binding together) و بستن است. دین انسانیت کنت، باید جای خودش را در میان کل «دینهای جانشین»(substitute religion) رخ نمودن(outcropping) که از اعتقادات خود انقلاب فرانسه منبعث شدند، باز مییافت. کنت جهد نمود که از هر دو راه برود، به این طریق که کششی عاطفی به خاطر دینی پدید آورد که علمی پنداشته شد؛ لیکن قابل پیش بینی که او بلاتکلیف شد زیرا اکثر مردمی که به شالوده «علمی» او خوشامد گفته بودند منسک با اوراد و ادعیه عاطفی او را نپذیرفتند، در حالی که کسانی که به این دین گرویده بودند تا نیازهای عاطفی خودشان را ارضاء کنند اکثراً یا پی به ساختار عقلانی این دین نبردند یا آن را نپذیرفتند.
باری این نیازها وجود داشت وقتی که شک جایگزین ایمان شد؛ شکی که در کتب، جستارها و زندگینامههای خودنوشت آن دوران پراکنده بود، بانگهایی که از دل برآمد(Cris de coeur)، در فضایی تهی رها شد. اشخاصی همچون تئودور ژوفری(57)، مرید دشمن دیرینه کنت، ویکتور کازین، در جستاری مشهور که هم تاریخی بود و هم جنبه زندگینامه خودنوشت داشت، سوگنامهای در باب اعتقادات مسیحی نوشت که در عین حال، وصف بدبینانه سیاهی راجع به پیامدهای از بین رفتن این اعتقادات بود؛ اشخاص فرهیخته فراوان دیگری بودند که از نظر آنان مسیحیت دیگر اقناع کننده نبود؛ مع هذا باز به قسمی دین نیاز یا عطش داشتند. مریدان پوزیتیویسم بی گمان از جمله این افراد بودند و چندین هزارتن دیگر که کتابهای پوزیتیویستی را خواندند یا کسانی که در جلسات پوزیتیویستی شرکت جستند، نیز در این مقوله جای میگیرند.
با این همه، تمایز میان مریدان و کسانی که مستعد پذیرش یک بخش یا بیشتر از یک بخش از تحلیل تاریخی یا جامعهشناسی کنت بودند، نباید مغشوش شود و از بین برود. میل که بیش از هر انگلیسی دیگر، در طی زندگی کنت، در پراکندن آوازه کنت و بخشهای زیادی از تعالیم او مؤثر بود و حتی به کنت کمک مالی کرد، در پایان نتوانست نخوت کنت و فضلفروشهای روحانی مآب او را تحمل کند. جان مورلی(58)، بعداٌ دولتمرد و زندگینامهنویس گلادستون(59) و سردبیر فورت نیاتیلی ریویو(60)، در قبول مقالات هاریسون و دیگر پوزیتیویستها، گشاده دستی کرد و خودش دستاورد فکری کنت را ستود، با این حال هیچ به دین انسانیت اعتنایی نکرد و آن را به چیزی نگرفت. شاید چشمگیرترین مورد جرج الیوت(61) داستان نویس باشد که طبع او عمیقاً دینی بود و ایمان پیشین خود را از دست داد و سالیان مدید به دین انسانیت، به امید یافتن جانشینی اقناع کننده، درآویخت؛ لیکن سرانجام احساس کرد که باید از این دین پای پس کشید؛ «من عقل یا نفس خودم را تسلیم ارشاد کنت نمیکنم... » (سیمون [1963]). در عمل معلوم شد که اشتیاق به استقلال فکری حتی از نیاز به آرامش روحی نیرومندتر است. در جرج الیوت، دوست خوب فردریک هاریسون، این توازن به هم خورد و کفه کاملاً به یک طرف سنگینتر شد.
2. Pierre Ducasse
3. Voltaire
4. D. Alembert
5. Condorcet
6. Philosophes
7. Montesquieu
8. Envyvlopeddie
9. Diderot
10. Turgot
11. J.L. Lagrange
12. Ideologyes
13. Cabanis
14. Destutt de Tracy
15. Condillac
16. Ecole Polytechnique
17. Victor Cousin
18. H.M. de Maistre
19. L.G.A. de Bonald
20. Henri de Saint-Simon
21. Ecole Normale
22. Sorbonne
23. Charles X
24. F. Guizot
25. Francis Bacon
26. M.F.X. Bichat
27. F. J.V. Broussais
28. Franz Gall
29. Bourbons
30. Swiss Haller
31. Weimar
32. Radicals
33. Radicalism
34. System of Positive Polity
35. Opuscules
36. Clotide de Vaux
37. Loyola
38. Systematized common sense
39. Emile Littre
40. Fontenelle
41. Pulpit of Notre Dame
42. Louis Napoleon
43. Richard Congreve
44. Gibralter
45. Cross- Channel
46. Frederic Harrison
47. Pierre Laffitte
48. George Sarton
49. Isis
50. A refaire L oeuvre de Comte
51. Emile Durkheim
52. L.T. Hpbhouse
53. Saint Paul
54. Roman Catholicism
55. T.H. Huxley
56. Catholicism minus Christianty
57. Theodore Jouffroy
58. John Morley
59. Gladstone
60. Forthnightly Review
61. George Eliot منبع:
واینر، فیلیپ؛ (1385) فرهنگ تاریخ اندیشهها: مطالعاتی درباره گزیدهای از اندیشههای اساسی، ویراستهی فیلیپ واینر، برگردان گروه مترجمان، تهران، سعاد.
به یک معنی که به هیچ روی بی اهمیت نیست، پوزیتیویسم همچون رهیافتی عقلانی مشخصه آگوست کنت و به همان قدمت سنت افلاطونی در فلسفه است. اما عملاً برای شروع، قرن هفدهم کافی است. بدون آنکه لزوماً بر بینش پوزیتیویستی اخیری که شارح آن پی یر دوکاسه(2) بود صحه بگذاریم، یگانه ترکیبی که متقدم بر ترکیب علوم کنت بود، از آن دکارت بود و باز میتوانیم بگوییم که دکارت همچنین نماینده کلاسیک فرانسوی روحیه نظام ساز (esprit de systeme)، جزئی از حال و هوایی بود که کنت در آن نفس میکشید. از این گسترده تر، به وجه کلی انقلاب عملی قرن هفدهم شرط اجتناب ناپذیر تکوین پوزیتیویسم بود ولو آن که اکتشافات و رهاوردهای انقلاب عملی و حتی مبادی و روشهای آن، در این ارتباط، کم اهمیت تر از وجهه فوق العاده زیاد و فزاینده علوم طبیعی و عاملان به آن بود.
باری این فقط در قرن هجدهم بود که خاصه در فرانسه، این وجهه تازه علوم طبیعی در سرتاسر جامعه تعلیمی احساس شد و این نخستین و کلی ترین خصیصهای است که از حیث آن پوزیتیویسم کنتی، همچون یکی از ظهورات علم گرایی قرن نوزدهم، دینی به دوره روشنگری دارد. ولتر(3) که کنت یادی از او نکرد، دالامبر(4) و کوندرسه(5) که از آنان یاد کرد و بسیاری دیگر از فیلوزوف ها(6)، کوششهای سرسختانه و مقرون به موفقیتی کردندکه محفل فرهیختگان جامعه را با دستاوردهای دانشمندان فرانسوی و خارجی آشنا کنند. عامل دیگری که به همین اندازه برای پوزیتیویسم مهم است این است که آنان کاربرد روشهای علوم طبیعی را در مسائل اجتماعی به این منظور تبلیغ و عمل کردند که «فیزیکی اجتماعی» (با علم الاجتماع) را پدید آوردند. نظر آنان در این باب که «روش علمی» دقیقاً عبارت از چیست، خاصه در مورد اهمیت نسبی استقراء و قیاس، تجربه و ریاضیات همیشه روشن نیست و مسلماً همواره در این موارد، اتفاق نظر وجود نداشت. گرایش اینان خاصه در مسائل اجتماعی از حیث تجربی کمتر از آن بود که خودشان مقر و معترف به آن بودند و از این لحاظ کنت نیز به آنان ماننده بود.
به طور اخص، راجع به دین کنت به فیلوزوف ها، باید بگوییم که هم محتمل و هم لازم بود. کنت از مونتسکیو(7) که به او اذعان کرد بصیرتی بنیادی را اخذ کرد. در این مورد که بر جامعه، قانونهای تاریخی و دیگر قانونهای حکم فرمایند که همگون با قانونهایی هستند که حاکم بر پدیدههای طبیعی اند. آنسیکلوپدی(8) بزرگ دالامبر و دیدرو(9) (72 ـ 1751) پیشگام طرح وفاق همه معرفتهای فارغ از پیش فرضهای دینی بود و مفهوم یگانگی علوم طبیعی و علوم اجتماعی را تحکیم و تقویت کرد. میان دالامبر و تورگو(10)، مجملی از بنیادی ترین مبادی کنت، طبقه بندی علوم(Classification of the Sciences) و قانون مراحل سه گانه Law of the Three (Stages)، مبادله شد که بیش از مدلهای مقدماتی آنها بود. اندیشه پیشرفت (The ldea of Progress) به تلویح در دومی و بیش از همه به طور کلی در تفکر دوره روشنگری وجود داشت و کوندروسه که کنت او را «فرزند روحانی» نامید، آنها را بسط و تفصیل داد.
کوندروسه که به فرجام، قربانی انقلاب فرانسه شد پیوند مهمی برقرار کرد میان روشنگری و جو روشنگری که عهد انقلابی او در سه سال اول انقلاب طرح و نقشههایی را برای اصلاح نظام آموزشی ابداع و پیشنهاد کرد و در آن از یک سو اولاً بر ریاضیات و علوم طبیعی انگشت نهاد و ثانیاً بر آموزش عالی و از دیگر سو بر کاربرد مؤکدتر روش علوم طبیعی در مسائل اخلاقی و اجتماعی، کوندورسه که خود ریاضیدانی حرفهای بود خواسته و دانسته روابط شخصی و نیز فکری هم با سنت فیلوزوفها برقرار کرد و هم با دانشمندان کارآزموده معاصرش، از قبیل جی. ال. لاگرانژ(11) بعد از درگذشت کوندورسه این نقش را جماعتی موسوم به ایدئولوگ ها(12) که رهبران آنان کابانیس(13) دستوت دو تراسی(14) بودند، ایفا کردند. این جماعت خاصه دلبسته کاربرد اندیشههای اجتماعی و سیاسی کوندیاک(15) بودند و تعالیمشان را در نظام آموزشی اصلاح شده از 1795 در مسیرهایی پراکندند که شباهتی به مسیرهای پیشنهادی کوندروسه خاصه در مدرسه جدیدالتأسیس پلی تکنیک(16) نداشت.
این پیوندها و ارتباطات مهم بودند زیرا یاد روشنگری و خاصه فکرت «علم الاجتماع» را تا به روزگار آگوست کنت، که خودش وارد مدرسه پلی تکنیک شد، تداوم بخشیدند. در عین حال کنت دست کم به همان مقدار که از روشنگری و انقلاب که وارث آن و ذینفع از یکی از نهادهای انقلاب و روشنگری بود، علیه آنها سر به شورش برداشت. تا آنجا که به مدرسه پلی تکنیک مربوط بود، در استنتاج کردن این نکته، که دوره آموزشی پیشرفته برای جمع برگزیده سطح بالایی از مهندسان آینده است تا اندیشه مهندسی اجتماعی، از رهگذر نخبگان سیاسی از لحاظ مدیریت، یکه وتنها نبود. تا آنجا که به مسائل گسترده تر مربوط میشود، کنت نقطه عزیمت خودش را این مقدمه قرار داد که روشنگری و انقلاب بن و بنیاد فکری و اجتماعی رژیم گذشته (Ancien regime) را سست کردند بی آنکه هیچ چیز پذیرفتنی را جایگزین آنها نمایند. (بعداً در یکی از کلمات قصار خودش گفت: شما فقط چیزی را میتوانید ویران کنید که برای آن جایگزینی داشته باشید. ) از اینکه بگذریم او با مردان بس دور و متفاوتی همچون هگل، ویکتورکازین(17) و با جی. م. دومیستر(18) و ال. ج. ا. دوبونالد(19) و هنری دو سنت سیمون(20) از حیث این اعتقاد وجه مشترک داشت که وظیفه فوری و بسیار مهم بعد از 1815، جبران نقیصه یاد شده است از این رهگذر که بازسازی و تأسیس نهادهای نو و خاصه ایدئولوژی نوی فوریت دارد، زیرا هرج و مرج اجتماعی و سیاسی را فقط بعد از فرونشاندن هرج ومرج فکری میتوان اصلاح کرد؛ اقتدار سیاسی را فقط بر پایه پذیرش عام آموزهای نو میتوان بازگرداند.
اگر در اینجا، در مورد ارتباط کنت با هگل بخواهیم کندوکاو کنیم، از مقصود خود دور خواهیم افتاد، لیکن بحثی میکنیم از شباهت و مغایرت کنت و کارین، میستر، بولاند و سنت سیمون و روشن تر از جایگاه کنت در سیاست و فرهنگ بازگشت سلطنت(Restoration) فرانسه، ویکتورکازنن به سال چند سال از کنت بزرگتر بود و وقتی کنت هنوز در پلی تکنیک دانشجو بود، او هم در مدرسه نورمال(21) و هم در سوربون(22) تدریس میکرد. کازین ادیبی برجسته و استاد فن خطابه و بت جوانان آزادیخواه دوره بازگشت سلطنت بود و با هواداران مخالف سیاسی آزادیخواه، خاصه در حکومت چارلز دهم(23)، نیک ارتباط داشت، در حالی که به سبک مغلق مینوشت و برای مخاطبان بسیار اندکی سخن میراند و مورد تنفر اشخاصی همچون اف. گویزوت(24) بود که هم مخالف او بودند و هم بر او اعمال قدرت میکردند. به رغم توافق کنت و کازین در این مورد که، فرانسه و اروپا نیازمند اجماع فکری و اخلاقی بود تا جایگزین دین سنتی شود، چون عقاید و آموزههایشان کاملاً مغایر با یکدیگر بود، کازین دشمن اصلی کنت شد. کازین عزم کرد که به این اجماع از رهگذر فلسفهای التقاطی (eclectic philosophy) دست پیدا کند؛ سمت گیری این فلسفه التقاطی از لحاظ تاریخی بر تأکید روانشناسی درون نگرانه(introspective psychology) و برخودآیینی (autonomy) ذهن و طبیعت روحانی (spiritual nature) آدمی بود. نظام معتدل آگاهانه خواسته و دانستهای طرح ریزی شد تا در تأمین آموزه سیاسی اعتدال و میانه روی (juste milieu) که مورد حمایت سلطنت طلبان مشروطه طلب(constitutional monarchists) آزادیخواه سنتی دوره بازگشت سلطنت بود، مؤثر افتد. کازین برای علوم طبیعی بهره اندکی داشت و به گفت او، کامیابیهای علوم طبیعی از فرانسیس بیکن(25) تا کوندیاک، توجه را از مسائل بشری بازگرفت و به خود معطوف کرد. کنت فن سالار(technocrat) و معتکف فکری که بعد از آن که شروع به نگارش آثار بزرگش کرد، هیچ چیز نخواند، مجیزگوی(adulator) «علم» بود، آن گونه که او آن را میفهمید. او بر آن بود که روانشناسی «علمی» باید فیزیولوژیکی باشد (در این مورد رأی او مبتنی بود بر آثار زیستشناسانی همچون ام. اف. ایکس. بیشا(26) و اف. جی. وی. بروسی(27) و خاصه بر جمجمهشناسی(phrenology) فرانتس گال(28) )، انتخاب گرایی (eclecticism) را تحقیر میکرد و بر اصالت و صلابت ترکیب طرح ریزی شده خودش میبالید. کنت به جز تحقیر «روحگرایی» (spiritualism) کازین که آن را فریبکارانه و سطحی میانگاشت، هیچ کار دیگری نتوانست انجام دهد.
او با رویکرد اقتدارگرایانه (authoritarian) به میراث فکری، اخلاقی و اجتماعی روشنگری و انقلابی، که میسر و بونالد مبلغ آن بودند، بس بیشتر همدلی داشت. او با آنان اتفاق نظر داشت که مشکل اساسی از فردگرایی(individualism) عنان گسیخته همه گونه سخنان بی ضابطه و بی در و پیکر درباره «آزادی» ـ و او دو یا بیشتر از دو نسل، ناشی میشود. این شراب گیرا و مستی آور، هیچ کاری نکرد به جز سردرگمی و تهییج مردمان و سرکشی آنان در برابر هر گونه نظم و انضباطی، کنت مفهوم «ضد انقلاب» (به تفکیک از ارتجاع) را که میسر و خاصه بونالد، که سمت گیری جامعه شناختی او بیش از هر دو بود، آن را پیشنهاد و مستدل کردند، قبول داشت. بونالد بعد جدیدی به تحلیل اجتماعی که از مونتسکیو و روشنگری به میراث مانده بود، افزود بعضی خواهند گفت که کشف «جامعهشناسی» که کنت آن را در رأس سلسله مراتب علوم خودش جای داد، کار او بود ـ زیرا از آن برای تقویت بوربونهایی(29) که به سلطنت بازگشتند، بهره جست. به جای جدی گرفتن مفهومی تحت الفظی از «بازگشت سلطنت» (که مأخوذ از سویس هالر(30) بود) بونالد استدلال کرد که چون رژیم گذشته سرنگون شده است لازم است از نو، از پایه، بازسازی شود. جامعهشناسی، نه فلسفه، توانست وضع انسانی را در همه وجوهش آشکار نماید و بدین سان مؤدی به اکتشاف قانونهای جاودانه جامعه شد که شالوده سنتی را پایه ریزی کردند که در برابر آگاهیهای آینده و انقلابهای نافرجام و بی حاصل، شکست ناپذیر بود. بونالد در همان حال که این ساختار عقل گرایانه کمال یافته را پایه ریزی میکرد با میستر که در باب خرد آدمی بدبین بود ـ و قسمی اقتدارگرایی (authoritarianism) را مدلل کرد که در نهایت متکی بر اوامر و نواهی کلیسایی بود که آنها را در میثاق با اورنگ شاهی و متغیر نظام سلطنت اعمال میکرد ـ وجه اشتراک داشت، هرچند آمادگی او برای اینکه خودش را از بابت متافیزیک خداشناسی توحیدی (theism) به زخمت بیندازد از میستر کمتر بود. کنت از هر دوی اینها از این لحاظ فراتر رفت؛ او دین را نیز معروض تحلیل جامعه شناختی قرار داد و آن را با ترکیب سیاسی خودش یکپارچه کرد. فراتر از همه، فرق او با میستر و بونالد (و نیز کازین) این بود که او بر علوم طبیعی همچون الگو و شالودهای برای تجویزهای اجتماعی، انگشت مینهاد. مع الوصف اهمیت ظهور جامعهشناسی را در حال و هوا و به قصد «بازگشت سلطنت» به یک معنی، نباید دست کم گرفت.
هر چند کنت دین قابل ملاحظهای به میستر و بونالد داشت و به آن اذعان کرد ـ خاصه در تحکیم و تقویت گرایش هایش در باب «حکومت دینی» خیلی نمیتوان تردید کرد که استاد واقعی اش سنت سیمون بود که وقتی کنت خدمت او را همچون منشی اش ترک کرد، بر خلاف، به دین خودش به او اذعان نکرد. به نظر عجیب میآید که همین کنت از یک سو به طرز نظرگیری تحت تأثیر متفکران گونه گونی همچون میستر و بونالد قرار گرفت و از دیگر سو متأثر از یکی از سوسیالیستهای اولیه سنت سیمون شد و باز عجیب تر اینکه اگر کسی التفات نماید که کارل مارکس که او نیز دین زیادی به سنت سیمون داشت (و او نیز به این دین التفات نکرد)، شاید بتواند برای این ناسپاسی پاسخی بیابد که آن عبارت است از اینکه نه فقط عقل مقتدر خود کنت به وی این توانائی را داد که هر چه لازم داشت تشخیص دهد و جذب نماید و بر خلاف کازین، در ترکیب خودش شکل تازهای به آنها بدهد، بل با چیزی که وجه مشترک میستر، بونالد، سنت سیمون بود، خود کنت با همه آنها وجه اشتراک داشت؛ سیاست آشتی (Politics of reconciliation) غرض و غایت ثبوت اجماعی است که اقتداری بر آن پایهریزی شد که فراتر از همه احزاب و جناحها بود و مشخصه هواداران متأخرتر حکومت «جمهوری» (Presidential) در سالهای واپسین جمهوری وایمار(231) و در جمهوری پنجم (Fifth Republic) در فرانسه بود. این غایتی اجتماعی بود که رادیکال ها(32) و نیز ضدانقلابیون (counter-revolutionaries) برای تحقیق آن تکاپو میکردند. اما این دقیقاً رادیکالیسم(33) سنت سیمون بود که کنت از زرادخانه فکری اش حذف کرد و بیرون انداخت.
تقریباً در همه وجوه اساسی دیگر، حتی در ترتیب زمانی و الگوی تکاملیاش، سنت سیمون سرمشق کنت بود و لکن هر چه کنت بیشتر سنت سیمون را کوچک میشمرد و به او ارج نمینهاد، خود سنت سیمون بیش از هر چیز صرفاً فضای کلی«ماقبل پوزیتیویستی» را بازتاب میداد یا آن را حمعبندی میکرد. انتساب نقشی فرودست به فلسفه نظری یا سنتی؛ خاصه طرد قاطع و راسخ متافیزیک؛ قانون مراحل سهگانه و فکرت سلسله مراتبی علوم؛ التزام به نگرش فیزیولوژیکی به ذهن؛ اتباع فرآیندهای تاریخی از قانونهای طبیعت بشری؛ عجین کردن و بستگی متقابل روشهای تاریخی و علمی؛ نگرش همدلانه فزآینده کنت و سنت سیمون به تعابیر مسیحاگونه (messianic terms) و رشد و تکامل دینی تمام عیار که جایگزین دین سنتی شود ـ و به دست شاگردان آنان تکمیل شد ـ همه اینها و تعالیم دیگر، از وجوه مشترک این دو مرد است. آنچه موجب افتراق کنت و سنت سیمون است و فراتر از همه، متفکران اولیهای که هر دوی آنان از ایشان اندیشههایی را اقتباس کردند، انقلاب فرانسه و پیامدهایش بود که تأکیدی بود بس مؤکدتر بر این آموزه [= انقلاب] که، صرفاً وسیلهای بود برای دستیابی به غایاتی اجتماعی و به همین سان تأکیدی بود بر اهمیت و عظمت بخرانی که آنان در انقلابی که پدید آمده بود، به آن پی بردند. لیکن درک فوریت این مسائل در اندیشه کنت ممزوج شد و به روحیه نظام ساز دکارتی او. بر خلاف سنت سیمون خودآموز که اندیشه هایش را به همان سان که به ذهنش میآمد، باز مینوشت، کنت شکیبا بود و انضباط شخصی و دانش و تخصصی داشت که آرزومند بود به یاری آنها ابتدا بنیان علمی مستحکمی را پایه ریزی نماید و سپس ترکیب دینی و سیاسی خود را بر آن استوار کند؛ ترکیبی که رهنمودهای حاصل از آن نجات بخش جامعهای اعتصاب زده باشد. بدین منظور تعالیم عمده کنت در دو کتاب مفصل به ترتیب ششم و چهارم، در دو مجله بزرگ مندرج بودند، اگر چه تلخیص آنها در بخش بعدی، به طرز چشمگیری، کمکی بود به آثار مختصرتری که گه گاه به مناسبت برای مصرف عامه نگاشته شدند.
فهم و درک منابعی که کنت بر پایه آنها آموزه اش را استنتاج کرد، نباید مبهم باشد یا نوآوری آنها دست کم گرفته شود. این عبارت از ابداع نظام کاملاً نوی نبود بل عبارت بود از گردآوری اندیشههایی که در گذشته متداول بودند و ترتیب یا دسته بندی آنها به شیوهای نو، مقرون به افزودن قلیلی از اندیشهها و تأکیدهای تازه، قوت سترگ کنت در یکه و یگانه بودن و منطق درونی نظامش است؛ ضعف بارز کنت، نسبت نامتعارف و بی ثبات میان اندیشههای سازنده نظام اوست. بدین سان این قوت و ضعف دو روی سکه واحدی است که صرفاً با توانایی و پشتکار (یا سرسختی کنت، طبق ذائقه، هر کدام که باشد) ضرب زده شد و نیز مأخوذ بود از قوت انگیزههای او؛ فوریت مسائل اجتماعی آن گونه که او آنها را میدید؛ احساس نیاز به نظام عقلانی کاملی به مثابه راه حلی برای این مسائل و مشکلات؛ تصور او از پیام مسیحاگونه خودش. این ملاحظات، الهام بخش او در سرتاسر جریانی بودند که تقریباً هرگز گرفتاری شخصی مداومش وی را از مسیلر غایات نهایی اش منحرف نکرد. نیز موجب هیچ تغییری در وجوه اساسی تعالیم او نشد؛ تغییراتی در جزئیات، رهیافتها و تـأکیدات به حصول پیوست اما اینها هرگز بر خلاف مبادی اولیه او نبودند. تغییرات، حاصل تطابق زمانی تجربه عمیق شخصی او با تکمیل زیر ساختار عقلانی اش در 1842 بود و نمایانگرانه وقفهای (caesure) بارز در تفکرش بل صرفاً نشاندهنده تغییر و تحولی در هماهنگی بود پیش از آنکه مبادرت به تکمیل زیر ساختار سیاسی ـ دینی اش کند. خود کنت وقتی متهم به عدم انسجام شد با تغیر خاطرنشان کرد که در نوشتههای اولیهاش مجملی از طرح اجتماعی بنیادی اش ارائه کرده بود و آن را از نو به صورت ضمیمهای در شاهکار (magnum opus) دومش، نظام سیاست اثباتی(34) به چاپ رساند. هر جهدی برای انفکاک توصیفهای مکرر گزاف از این اثر، در تحلیل علمی فلسفه اثباتی (Positive Philosophy) اولیه اش، محکوم به سرنوشت شوم قصور شد. به جای حکم به بهتر بودن (یا همچنان که تقریباً همه ناظران غیرمتعصب اتفاق نظر دارند) به بدتر بودن آموزه او، باید بگوییم که این آموزه از ابتدا تا انتها یکپارچه بود. علم از نظر او غایت فی نفسه نبود؛ او که خود ریاضیدانی حرفهای بود به واقع حتی علم هم روزگار خودش را با همه شیفتگی و دلباختگی که به آن این اغراض اجتماعی عملی داشت ـ نشناخت.
هر قسم ایضاح آموزه او لاجرم با بنیانهای «علمی» شروع میشود و در کانون این ایضاح، همچنان که بیشتر خاطرنشان کردیم قانون مراحل سه گانه اوست که پیوند خورده به نظریه او در باب طبقه بندی علوم است. (بر وفق روایت کنت) در نخستین مرحله از این مراحل سه گانه، پیشرفت اجتناب ناپذیر ذهن آدمی از رهگذر روشهای تبیین جهان توصیف میگردد؛ نخستین مرحله «دینی» است که بر حسب خواست خدایان متشبه به انسان (anthropomorphic gods) رقم میخورد؛ دومین مرحله «متافیزیکی» است که بر حسب تجربیات فلسفی متحقق میشود؛ سومین مرحله «اثباتی» (Positive) است که بر حسب حقیقت علمی به حصول میپیوندد.
کنت مفاد این طرح را به وجهی مستدل به اثبات رساند، مقرون به تقسیمات فرعی متعدد آن، به همراه بحثی مشروح، اگرچه تا حدی تحکمی از سرگذشت تفکر به طور کلی، قرین به تأکید بر تکامل اندیشههای علمی. نظم و ترتیب موضوع که بر حسب آن ذهن به مرحله سوم میرسد در گزاره بنیادی دوم کنت آشکار میشود که بر حسب آن علوم به صورت سلسله مراتبی مرتب میشوند؛ بدین سان که در آن کلیت علوم کاهش مییابد و وابستگی متقابل و پیچیدگی آنها افزایش پیدا میکند. در این سلسه مراتب، ریاضیات در پایین ترین مرحله است و در سیر علوم به سوی بالا، به ترتیب نجوم، فیزیک، شیمی، زیستشناسی قرار دارند و در نوک قله جامعهشناسی جای دارد (که این لفظ را نیز کنت وضع کرد با اینکه عنایت یا حساسیت او نسبت به زبان اندک بود). اگر فی المجموع در نظر بگیریم، در دو گزاره اثبات میشودکه جامعهشناسی واپسین رشته برای دستیابی به مرحله اثبات یا علمی است؛ تحلیل ویژه تاریخی کنت حاکی از ان است که این تکامل ـ که نقطه اوج تکامل ذهنی آدمی است ـ قریب الوقوع است و نشانه اش آن که؛ زیستشناسی اخیراً به مرحله اثباتی دست یافت. از این گذشته این تکامل در ذهن آدمی روی خواهد داد و نخستین کسی که به این فرآیند پی برد خود کنت بود.
لیکن ـ و این شاید حساس ترین جنبه در روایت کنت باشد که از سنت سیمون فراتر رفت ـ این نه فقط نقطه اوج بل نقطه عزیمت نیز بود. تبدیل واپسین و برترین علوم، جامعهشناسی، به علمی اثباتی، هنوز در این علم توانایی بر انفکاک شش علم به حصول نپیوسته است و لذا این علم هنوز نتوانسته است ترکیب همه علوم اثباتی را ـ که پوزیتیویسم را همچون نظامی تام و تمام تثبیت خواهند کرد ـ همچون «تصوری از جهان و از انسان» آشکار نماید. چنین ترکیبی فقط سزاوار نام «فلسفه» است. بر خلاف سنت سیمون که از نظر او فلسفه اثباتی میشود وقتی که همه علوم هر چیزی را که اثبات پذیر (verifiable) نباشد دور ریزند، بینش کنت این بود که این تهذیب فقط مقدمه لازم برای عقب نشینی یا حرکت معکوس است و اگر قرار باشد علوم به راستی اثباتی شوند و به راستی یگانه شوند آن فقط هنگامی است که فلسفهای آنها را نسبت به اثباتی شدنشان واقف کند. این بینش عملاً مشتمل بود بر اثباتی کردن جامعهشناسی، به عبارت دیگر علم به آدمیت (یا انسانیت، که مرجح پوزیتیویست هاست) و قانونهای تکامل او و ملحوظ کردن آن در نقطه عزیمت این بار برای ساختن ترکیب «ذهنی» دومی و ساختمانی که از حیث «عینی» و علمی بودن، حتی حیرت انگیزتر از ساختمان اول بود. یگانه نقص آن فقط این بود که ترکیبی ناتمام بود.
این ترکیب ذهنی بود به این دلیل که شناخت آدمی مشتمل بود بر شناخت نیازهای آدمی. این ترکیبی یا «فلسفه ای» راستین بود به این دلیل که آن صرفاً هماهنگ کننده یافتههای چندین علم نبود بل هماهنگ کننده یافتههای علوم از نظرگاهی «انسانی» و «اجتماعی» بود. بر عکس، سوای اینکه این ترکیب ذهنی است، این هماهنگ سازی مضمون علوم فرودست تر در پرتو و از نظرگاه جامعهشناسی اثباتی، این برترین علوم منفرد توانست اغتنام فرصت کند و مسائل و مشکلات مبرم روزگار را حل کند. البته حتی اگر در این علم این توانایی بود، بسنده نبود؛ این راه حل نه فقط باید تشخیص داده میشود، بل باید تحمیل نیز میشد. از آنجا شکل دادن به اجماع فکری باید مقدم بر اصلاح جامعه باشد، پیدایش قدرت معنوی تازهای باید مقدم بر تأسیس نظم سیاسی نوی باشد. این قدرت معنوی یا روحانی تازه، اگر قرار بود مؤثر واقع شود، پارهای اندیشههای منسوخ دینی نبود، بل خود انسانیت بود؛ از اینجا گام کوتاهی که برداریم به مفهوم دین انسانیت (Religion of Humanity) میرسیم که کنت برای خودش، نقش نخستین کاهن اعظم این دین ر ا تعیین کرد.
این کل آن طرحی بود که در اولین کتاب از دو کتاب عمده کنت و در رساله های(35) اولیه اش، مندرج بود. تقارن این کتاب به همان اندازه نظرگیر بود که مضمون آن. در این کتاب، همه مطالب موزون و منسجم بودند و هرگونه فقدان انسجامی، با مطلب پرفایده دیگری تعدیل شد. پیشرفت همانا تکامل نظم بود. نظم غایت پیشرفت بود و فقط پوزیتیویسم توانست میان این دو آشتی برقرار کند. علوم برتر، به سبب پیچیدگی افزونترشان، معرفت موثق کمتر از علوم فرودست تر، به دست دادند، اما متقابلاً پدیدههایی که علوم برتر مورد بحث قرار دادند، از یک سو این لفظ به معنی «دقیق»، «قطعی»، «تحققی» و نیز نه فقط به معنی «مفید» بود (که آشتی پذیر بود با عقل گرایی آن گونه که در سنت روشنگری وجود داشت) بل علاوه بر این به معنی «سازمند» (oganic) یعنی منسجم، سازنده (constructive)، نظام مند(systematic) و سرانجام به معنی «نسبی» بود که حاکی از گذر معکوس علومی بود که از جامعهشناسی در مرتبه نازل تری بودند و این موجب شد که آنها صرفاً اثباتی نباشند بل پوزیتیویستی و پارهای از پوزیتیویسم تثبیت شده، همچون نظام تام و تمامی باشند.
بعد از تکمیل این نظام در مجلدات شش گانه فلسفه اثباتی (42 ـ1830) کنت گوشه گیر با همسرش متارکه کرد و دلباخته کلوتیلد دو وو(36)، بانویی از طبقه اعیان شد و جهد کرد که او را معشوقه خودش کند و وقتی او ا متناع ورزید که معشوقه کنت شود، رابطه عاشقانه آنان به شیوهای افلاطونی پیش رفت و مقام آن زن چندان در نزد کنت ارتقاء پیدا کرد که بعد از درگذشت او در جوانی، در ظرف یک سالی که از آشنایی آن دو با یکدیگر میگذشت، به وی منزلت قدیس حامی (Patron Saints) دین انسانیت را اعطا کرد. این سال «بی بدیل» زندگی او، بی گمان از رهگذر ویژگیهای عاطفی پرسوز و گدازتر او و اقتدارگراییش (که خطرناکترین آمیزه است) در واپسین سالهای عمرش و در نوشتن مجلدات چهارگانه نظام سیاست اثباتی مؤثر واقع شد و این تأثیر مقارن بود با مقررات اندک مناسب دینی و زندگی اجتماعی که سبب شد جان استوارت میل جباریت کنت را با جباریت لویولا(37) مقایسه کند.
اما حتی پیش از این رویداد سرنوشت ساز زندگیش، کنت به سهولت ارزش نازل پیش بینی کننده نتایج جامعهشناسی را ـ که پیچیده ترین علوم است ـ از یاد برد و این موجب شد که این نتایج نه فقط مفروضاتی اثبات نشده بل «افسانههای مفید» (useful fictions) و «فرضیههایی تصنعی» (artificial hypotheses) باشند و به همین سان مبادی قیاسهای بعدی قرار گیرند. وقتی که او، گاهی وقت ها، اعلام کرد که در واپسین تحلیل، پوزیتیویسم هیچ چیز نیست به جز فهم متعارف نظام بندی(38)، این طرح و تدبیر هم منفعت خطایی داشت که هر گاه لازم بود از دقتها و موشکافیهای تعقل علمی گرفته تا اصول بدیهی فهم متعارف، به آن تمسک میشد و هم منفعت عملی داشت چون فراخوان او را برای کسب حمایت کارگران و زنان و هر کسی که دست کم لزومی نداشت فلسفه متافیزیکی را به دست فراموشی سپارد، تسهیل میکرد.
با این همه، کسانی در میان مریدان کنت بودند که پی بردند که جزئیات و تفاصیل کتاب نظام چندان مشمئزکننده است که آنان قصد کردند آنها را شاخ و برگ و جزئیات بی ربط ملحوظ کنند و با انکار پارهای از این تفاصیل، دین انسانیت، که مشتمل بود بر وجوه اجتماعی و سیاسی و شعایر و مناسک این دین ـ که کنت آشکارا و یک تنه اثبات همه اینها را قصد و غایت خود قرار داده بود ـ میخواستند هم آوازه او را و هم آوازه او را ـ که به مخاطره افتاده بودند ـ رهایی بخشند. آنان در پی آن بودند که کنت مرحله نخست را که منطقی و «عملی» بود از کنت مرحله دوم که «ذهنی» بود و عاشق کلوتیلد دو وو ـ که به سبب احتیاط و رازدانی او مغفول مانده بود ـ تمییز دهند. کنت این گونه مخالفها را از خود طرد کرد حتی اگر اتهام آنان همچو اتهام امیل لیتره(39) نبود که او نیز مدافع حقوق زن مطلقه کنت بود. لیتره را کنت یکی وقتی به سمت کاهن اعظم دین انسانیت برگزیده بود که جانشین خودش شود، ولی او به جای این، از نقشی که به او واگذار شده بود، در اثر غفلت و بی خبری دور و دورتر شد و وقتی کنت کمی بعد از دوره زندگانی کوتاه فونتنل(40) (1757ـ1657) درگذشت که او نیز در نظر گرفته شده بود که از منبر نوتردام(41) به تبلیغ پوزیتیویسم پردازد، دیگر در واقع از هیچ کس نام برده نشد که هم از طراوت فکری برخوردار باشد و هم شایستگی جانشینی کنت را داشته باشد.
در اینجا بی مورد است که درگیر کلنجار رفتنهای خونین، مرگبار و ظریف و پیچیده مریدان کنت شویم. به جای این، درباره دو موضوع عمده باید بحث کنیم؛ یکم، کنت چه تحصیلاتی داشت و دلایل او برای این تحصیلات چه بود. دوم، درباره تأثیرگذاری کنت و مریدان او در پخش و پراکنده کردن آموزه او به وجهی گسترده در جهان. لاجرم واضح است که لفظ «مرید»(disciple) در اینجا نه به صرف معنی مجازی آن به کار میرود. مرسوم خود کنت این بود که نه فقط به اتفاق نظر فلسفی اشارت کند (و آن را طلب کند) و نه فقط طالب ایثار دینی باشد، بل خواستار از خودگذشتگی نسبت به خودش نیز بود (چنان که، برای نمونه، برای وی جا افتاد که حقی دارد که از حمایت مالی سرشاری برخوردار شود). مریدان کنت که شاید سرجمع آنان در فرانسه و انگلستان، یک هزار تن بودند و در جاهای دیگر در اروپا و در ایالات متحده پراکنده بودند و در پی اینان، کنت تأثیر سیاسی نظرگیری در امریکای لاتین داشت (که بحث و بررسی آن از حوصله این مقال بیرون است)، مبلغان دینی بودند که هم تا حدی پاسخگوی نیازهای فکری و هم تا اندازهای ارضاءکننده نیازهای عاطفی آنان بود. اینان البته همگی برای شروع، از دین سنتی رهایی یافتند، هر چند که در طیف آنان، کشیشان مرتد انگلیکان(renegade Anglican priests) نیز بودند که ایمان خود را به سکولاریستهای راسخ از دست داده بودند و در جستجوی ایمانی دیگر بودند.
در فرانسه، پوزیتیویسم، افزون بر این، پرکننده خلئی دینی نیز بود و به کسانی تمسک کرد ک مثل خود کنت بر آن بودند که نه انقلاب، نه بازگشت سلطنت، نه بورژوآزی سلطنت طلب، هیچ کدام سازنده چهارچوبی اجتماعی یا سیاسی نبودند؛ این به رغم آن بود که بعداً این مریدان در میان خودشان، نسبت به رهیافتی که به لویی ناپلئون(42) و بعداً نسبت به جمهوری سوم اتخاد کرده بودند، اختلاف نظر پیدا کردند. در انگلستان، پوزیتیویستها تحت تأثیر دو مسئله عمومی بودند؛ استعمار(Colonialism) و مسئله «وضع انگلستان» (Condititiom-of-England) نخستین زعیم پوزیتیویستهای انگلستان، ریچارد کانگریو(43)، تـأکید و توصیه کرد که حکومت از جیبرالتر(44) دست بکشد و بعداً [که حکومت به این توصیه عمل نکرد] اختلاف نظرهای جدی در عرض دریای مانش(45) به وجود آمد، وقتی برادران فرانسوی رهیافت نظامی مکفیی علیه مشی حکومتشان در تونس اتخاذ نکردند. در مسائل و موضوعات اجتماعی، پوزیتیویستهای انگلیسی، از جمله اولین، فعال ترین و مؤثرترین حامیان جنبش اتحادیه کارگری (trade-union) بودند مادامی که حمایت آنان آشتی جویانه و غیرکارزار طبقاتی فقط اشارت کرد و به وجهی بارز محافظه کار بود. در هر دو کشور، شمار نظرگیری از مریدان از طبقه کارگر بودند و خاصه رهبری جنبش جد و جهدهایی کرد که تعداد بیشتری از کارگران را، نظر به تأکید کنت بر اذهان دست نخورده طبیعی «طبقه کارگران» (proletarians)، بسیج کنند؛ اما قسمت عمده رهبری و جنبش و تقریباً قسمت اعظم رهبری همه جنبش ها، از طبقه متوسط و اکثراً تحصیل کرده و اشخاصی متخصص و کارکشته بودند. در مرتبه دوم، فعال ترین پوزیتیویست ها، خاصه در فرانسه، کثیری از دانشجویان ذی صلاحیت رشته پزشکی بودند، مخصوصاً آنان که تعلق خاطر به آسیبشناسی روانی (psychopathology) داشتند. کنت به رغم آنکه پزشکان معمولی را در کتابهایش و شخصاً به باد شماتت گرفت، نیمه التزامی به جمجمهشناسی گال و پارهای از تصورات عجیب و غریب درباره درمان بیماریهای روانی بر زبان راند و بر مبادی و اعمال معرفتی پیشی جست که امروزه باید آن را پزشکی روان تنی (psychosomatic medicine) بنامیم.
لیکن هنگامی که اشخاص نامبرده دست به تبلیغ پوزیتیویسم بردند، مریدان به توصیههای متخصصانشان عمل کردند و از آنها عدول نکردند اما شیخ و مراد آنان تکاپو کرده بود که اگر نه همه، در قسمت اعظم حوزه فراخ دانش هماهنگی به وجود آورد و این هماهنگی به این قیمت به دست آمد ک بازده واقعی متخصصان هر شاخهای از دانش به طرز اسف انگیزی فوق العاده ضعیف بود. این ضعف تا حدی به این دلیل بود که متخصصان جهد کردند همچون خود کنت اطلاعات دایره المعارفی کسب کنند و تا حدی به این دلیل بود، با مستثنیات قلیلی، که آنان حتی در رشته تخصصی شان، متفکران اصیلی نبودند و باز به این دلیل بود که آموزهای که تبلیغ آنان به آن موقوف بود نظامی بسته بود. همچنین بی گمان به این دلیل بود که آنان اشخاصی پرمشغله بودند. گرایش مریدان پوزیتیویسم صرفاً تکرار دستورالعملهای کنت و دفاع از آنها بود، نه بارور کردن و غنابخشیدن به آنها. از مستثنیات، فردریک هاریسون(46) (1923ـ1831) بود، مردی که کاملاً بوضوح ذهن مستقل و انرژی فوق العاده زیاد و مزاجی آتشین حتی در سن کهولت داشت و کسی بود که تعداد اندکی از آداب و مقررات بسیار افراطی عبادی و اجتماعی کنت را تخطئه کرد و در عین حال در باغ خودش نمازخانهای شخصی داشت؛ دو دیگر پییر لافیت(47) ریاضیدان بود که به فرجام، کاهن اعظم و جانشین کنت شد. او از لحاظ اجرایی فاقد کارآیی بود، لیکن یگانه مردی بود که پیش خود نظام کنت را به تمام و کمال درک کرد و آن را با فضل و فصاحت زیاد به بیان درآورد؛ سوم، لیتره، محقق برجسته و مردی ادیب بود که شاید بیش از هر کس دیگر موجب شد که کار و اندیشههای کنت (گواینکه اندیشههای «مرحله دوم» کنت را طرد کرد) در نزد عامه شناخته شده گردند.
از آنجا که خود کنت در طول زندگانیش، تأثیر اندکی بر دنیا گذاشته بود، جدای از محفل دوستداران خاصه خودش و به استثنای بارز جان استوارت میل که حدود پنج سال هزینه اکثر نوشتههای اولیه کنت را تقبل کرد، وظیفه گسترش این مرام در واقع بعد از درگذشت شیخ و مراد، اکثراٌ بر عهده مریدان گذاشته شد. اینان قاطعانه خودشان را موقوف انجام این وظیفه کردند؛ مجلاتی به راه افتاد، دورههای آزاد درسی ارائه شد، انجمنها و جماعتها و محافلی پدیدار شدند و گردهماییهایی تشکیل شد، اعمال عبادی پوزیتیویستی به جای آورده شد و نکوداشت کنت برگزار شد، کتابهایی نوشته شد، پولهایی گردآوری شد، آپارتمان کنت و بعداً خانه کلوتیلد دو وو تبدیل به زیارتگاه شد. مریدان عملاً قصد نداشتند که یا حواس خود را متمرکز بر عضوگیری مریدان بیشتر کنند، سازمانی پوزیتیویستی را تأسیس کنند و برای کسانی که به این آیین گرویده بودند وعظ کنند یا به سراغ افراد کافر کیش بروند و این مرام را در اذهان آنان رسوخ بدهند؛ غالباً دو غرض با یکدیگر در تعارض بودند و این تعارض انشقاقهایی را در درون جبهه پوزیتیویستی تشدید کرد که خود این انشقاق ها، از تأثیر و نفوذ تبلیغات پوزیتیویستی کاست. با نظر به این فرقه گرایی (sectarianism) دائمی که به سترون ماندن ذاتی نظام کنت افزون شد، بی گمان این واقعیت که این جنبش بدون تأثیر نبود، گواهی بر استقامت و پشتکار مجدانه مریدان است.
البته مساعی این مریدان، بدون جوی از افکار عمومی در اواخر قرن نوزدهم که مساعد برای جذب دست کم ارکان پوزیتیویسم بود، ثمر و بازده اندکی داشت. وجوه ذیربط این جو افکار عمومی مشتمل بود بر علم گرایی (scientism) کلی تر که پوزیتیویسم یکی از نمودهای آن بود؛ میراث ضدروحانی (anticlerical) روشنگری خاصه در فرانسه؛ زوال اعتقاد به عقیده «پیشرفت» که از رهگذر فلسفه روح گرایانه ویکتور کازین به حصول پیوست و نابسندگی آن در تماس با علوم طبیعی به عیان نمایان شد؛ کاری تمهیدی در انگلستان در مکتب فایدهگرایی (utilitarianism) به حصول پیوست تا از رهگذر مردمان به آراء و نظریات سکولار و صلاح علمی (pragmatic) خوگر شوند؛ سرانجام فهم و شعور عامه از ناخرسندی اجتماعی که رهاورد انقلابهای فرانسه و صنعتی بود. تقریباً بسان همه نظامهای فکری یا دستهبندیهایی از آراء و اندیشه ها، پوزیتیویسم معمولاٌ فقط توانست گرایشهای نهفته را تقویت کند یا از جنبشهای موجود پشتیبانی کند یا اشارتهای تازهای به سوی آنها گسیل دارد با موجب کجرویهایی در جهت گیری آنها شود. تأثیرات سیاسی و اجتماعی، نمونههایی از این دستند. به همین منوال، تردید است که آیا پوزیتیویسم به جای آنکه از علم اقتباس کند به مجیزگویی عمومی نسبت به علم بیشتر دامن زد و موجب تقویت آن شد یا نه، اما تردیدی نیست که قاطعانه نگرشی «علمی» را، به یک معنی از معانی این لفظ، در بعضی از حوزههای مشخص، خاصه در اخلاق و روانشناسی، تحکیم و تقویت کرد. در فرانسه پوزیتیویسم از جنبش ضدروحانی پشتیبانی کرد و تعلیم و تربیت را غیرروحانی کرد و از راههای گونه گونی در نظام آموزشی جمهوری سوم رسوخ کرد؛ در انگلستان پوزیتیویسم، به طرز فزاینده، نیروهایی را با جنبش اخلاقی و دیگر سازمانهای انسان گرایانه و سکولاریستی پیوند داد. در فرانسه و خاصه در آلمان، جماعتهای قلیلی از هنرمندان و زیباییشناسان آراء و اندیشههای کنت را در باب خاستگاه اجتماعی و نقش هنر پذیرفتند. میان پوزیتیویسم و پوزیتیویسم منطقی در قرن بیستم پیوندهای ظریفی از رهگذر ارنست ماخ که میانجی میان این دو بود، برقرار است.
تاکنون مهمترین میراث فکری کنت و اتباع او معلول رویکرد او به تاریخ، همچون بستری برای جامعهشناسی عملی و پیش بینی کننده بود. این در بن و بنیاد همان چیزی بود که میل به آن تمسک کرد. هیچ کدام یا تقریباً هیچ کدام از تصورات ویژه کنت در باب گذشته در برابر مداثه نقادانه تاب نیاورده است لیکن تصور او، از یک سو، در باب جامعهشناسی همچون رشتهای وحدت بخش و هنجارین و از سوی دیگر تـأکید مؤکد او بر تاریخ علم و تاریخ تفکر علمی، درست تا قرن بیستم، فوق العاده ثمربخش بود. بصیرت کنت نسبت به جامعهشناسی، در اثر تعصبهای گزاف متعدد او تیره و تار شد. کار اصیل و پیشگامانه او در تاریخ علم، مثل هر کار دیگری که او انجام داد، در اثر نظرگاه خودگرایانه (egocentric) و لزوم وفاق آن با طرحی کلی او، ضایع شد؛ لیکن به هیچ روی نمیتوان در تأثیر او، در بنیان گذاری این دو موضوع دانشگاهی، تردید کرد. در اینجا فقط کافی است یاد کنیم که، نخستین کرسی تاریخ علم در فرانسه، خاصه برای پی یر لافیت تأسیس شد و جرج سارتون(48) مجله ایزیس (49) را، از جمله اغراض دیگر، وقف «احیای آثار کنت»(50) کرد و نخستین کرسیهای جامعهشناسی را در فرانسه و در انگلستان، به ترتیب امیل دورکیم(51) و ال. تی. هابهاوس(52) اشغال کردند که برای هر دوی آنان آثار کنت، به وجهی بارز، الهام بخش و نقطه عزیمت بود.
با این همه و با وجود همه مطالبی که درباره پوزیتیویسم گفته شده است، شاید مهمترین جنبه تأثیر کنت، همه جنبه ایجابی و هم جنبه سلبی آن، به قدر کافی بر آن تأکید نشده است. این جنبه، جنبه دینی و نیازهای عاطفی است که پوزیتیویسم به آن تمسک کرد و جنبهای است که خود کنت بیشتر همانند سنت پل(53) شد تا ارسطو. نظر به اینکه دین جدید، از بعضی لحاظ ها، اقتباس از کاتولیسیسم رومی(54) بود که کنت در جوانی از آن دست کشیده بود ـ به وجهی که تی. اچ. هاکسلی(55) توانست دین انسانیت را به مثابه «کاتولیسیسم منهای مسیحیت»(56) به سخره بگیرد و بئاتریس وب (Beatrice Webb)، کلام دوستش فردریک هاریسون را اینگونه توصیف کرد «کوششی مجدانه برای درست کردن دینی از هیچ؛ جهد اسفباری که بشر مفلوک کرد این بود که سرش را برگرداند و دمش را عبادت کرد» (سیمون [1963]، ص 226) ـ باز واکنشهایی را در بعضی از محافل برانگیخت؛ واکنشی که خود کنت آن را با این بیان خودش تبیین کرد که، «آدمی بیشتر و بیشتر دینی میشود» ومقرون شد به تأکید او بر ریشهشناسی لفظ «دین» که به معنی «پیوستن»(binding together) و بستن است. دین انسانیت کنت، باید جای خودش را در میان کل «دینهای جانشین»(substitute religion) رخ نمودن(outcropping) که از اعتقادات خود انقلاب فرانسه منبعث شدند، باز مییافت. کنت جهد نمود که از هر دو راه برود، به این طریق که کششی عاطفی به خاطر دینی پدید آورد که علمی پنداشته شد؛ لیکن قابل پیش بینی که او بلاتکلیف شد زیرا اکثر مردمی که به شالوده «علمی» او خوشامد گفته بودند منسک با اوراد و ادعیه عاطفی او را نپذیرفتند، در حالی که کسانی که به این دین گرویده بودند تا نیازهای عاطفی خودشان را ارضاء کنند اکثراً یا پی به ساختار عقلانی این دین نبردند یا آن را نپذیرفتند.
باری این نیازها وجود داشت وقتی که شک جایگزین ایمان شد؛ شکی که در کتب، جستارها و زندگینامههای خودنوشت آن دوران پراکنده بود، بانگهایی که از دل برآمد(Cris de coeur)، در فضایی تهی رها شد. اشخاصی همچون تئودور ژوفری(57)، مرید دشمن دیرینه کنت، ویکتور کازین، در جستاری مشهور که هم تاریخی بود و هم جنبه زندگینامه خودنوشت داشت، سوگنامهای در باب اعتقادات مسیحی نوشت که در عین حال، وصف بدبینانه سیاهی راجع به پیامدهای از بین رفتن این اعتقادات بود؛ اشخاص فرهیخته فراوان دیگری بودند که از نظر آنان مسیحیت دیگر اقناع کننده نبود؛ مع هذا باز به قسمی دین نیاز یا عطش داشتند. مریدان پوزیتیویسم بی گمان از جمله این افراد بودند و چندین هزارتن دیگر که کتابهای پوزیتیویستی را خواندند یا کسانی که در جلسات پوزیتیویستی شرکت جستند، نیز در این مقوله جای میگیرند.
با این همه، تمایز میان مریدان و کسانی که مستعد پذیرش یک بخش یا بیشتر از یک بخش از تحلیل تاریخی یا جامعهشناسی کنت بودند، نباید مغشوش شود و از بین برود. میل که بیش از هر انگلیسی دیگر، در طی زندگی کنت، در پراکندن آوازه کنت و بخشهای زیادی از تعالیم او مؤثر بود و حتی به کنت کمک مالی کرد، در پایان نتوانست نخوت کنت و فضلفروشهای روحانی مآب او را تحمل کند. جان مورلی(58)، بعداٌ دولتمرد و زندگینامهنویس گلادستون(59) و سردبیر فورت نیاتیلی ریویو(60)، در قبول مقالات هاریسون و دیگر پوزیتیویستها، گشاده دستی کرد و خودش دستاورد فکری کنت را ستود، با این حال هیچ به دین انسانیت اعتنایی نکرد و آن را به چیزی نگرفت. شاید چشمگیرترین مورد جرج الیوت(61) داستان نویس باشد که طبع او عمیقاً دینی بود و ایمان پیشین خود را از دست داد و سالیان مدید به دین انسانیت، به امید یافتن جانشینی اقناع کننده، درآویخت؛ لیکن سرانجام احساس کرد که باید از این دین پای پس کشید؛ «من عقل یا نفس خودم را تسلیم ارشاد کنت نمیکنم... » (سیمون [1963]). در عمل معلوم شد که اشتیاق به استقلال فکری حتی از نیاز به آرامش روحی نیرومندتر است. در جرج الیوت، دوست خوب فردریک هاریسون، این توازن به هم خورد و کفه کاملاً به یک طرف سنگینتر شد.
پينوشتها:
1. Auguste Comte2. Pierre Ducasse
3. Voltaire
4. D. Alembert
5. Condorcet
6. Philosophes
7. Montesquieu
8. Envyvlopeddie
9. Diderot
10. Turgot
11. J.L. Lagrange
12. Ideologyes
13. Cabanis
14. Destutt de Tracy
15. Condillac
16. Ecole Polytechnique
17. Victor Cousin
18. H.M. de Maistre
19. L.G.A. de Bonald
20. Henri de Saint-Simon
21. Ecole Normale
22. Sorbonne
23. Charles X
24. F. Guizot
25. Francis Bacon
26. M.F.X. Bichat
27. F. J.V. Broussais
28. Franz Gall
29. Bourbons
30. Swiss Haller
31. Weimar
32. Radicals
33. Radicalism
34. System of Positive Polity
35. Opuscules
36. Clotide de Vaux
37. Loyola
38. Systematized common sense
39. Emile Littre
40. Fontenelle
41. Pulpit of Notre Dame
42. Louis Napoleon
43. Richard Congreve
44. Gibralter
45. Cross- Channel
46. Frederic Harrison
47. Pierre Laffitte
48. George Sarton
49. Isis
50. A refaire L oeuvre de Comte
51. Emile Durkheim
52. L.T. Hpbhouse
53. Saint Paul
54. Roman Catholicism
55. T.H. Huxley
56. Catholicism minus Christianty
57. Theodore Jouffroy
58. John Morley
59. Gladstone
60. Forthnightly Review
61. George Eliot منبع:
واینر، فیلیپ؛ (1385) فرهنگ تاریخ اندیشهها: مطالعاتی درباره گزیدهای از اندیشههای اساسی، ویراستهی فیلیپ واینر، برگردان گروه مترجمان، تهران، سعاد.