![در باره کتاب روزنامه سفر حج، عتبات و دربار ناصري در باره کتاب روزنامه سفر حج، عتبات و دربار ناصري](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/82b78e28-30d6-460b-b9df-40ec13605053.jpg)
![در باره کتاب روزنامه سفر حج، عتبات و دربار ناصري در باره کتاب روزنامه سفر حج، عتبات و دربار ناصري](/_WebsiteData/Article/ArticleImages/730/733/753/DNID09.jpg)
در باره کتاب روزنامه سفر حج، عتبات و دربار ناصري
کتاب روزنامه سفر حج بانو علویه کرمانی را به عنوان یک تحفه ادبی تاریخی در همین سایت معرفی کرده و بخشی از آن را هم که در باره دربار ناصری بود به صورت یک مقاله کوتاه جداگانه در قسمت مقالات آوردم. اما اکنون متن کامل مقدمه ای را که بر آن کتاب نوشته ام در اینجا خدمت دوستداران تقدیم می کنم.
همسر ولیخان بعد از اعمال حج و در مسیر رفتن از مکه به مدینه فوت میکند. وی به خاطر بیماریهای ممتد در طول راه، سرگذشت سوزناکی دارد و نویسنده ما هم در این باره واقعا بیتابی میکند. اندکی بعد فاطمه که از ولیخان حامله هم هست مطلقه شده و بارش روی دوش نویسنده ما میافتد. نویسنده سخت به ولیخان احترام میگذارد، اما در جایی در عتبات عالیات از ولیخان که روشن نیست چه ارتباط خویشی میانشان بوده جدا میشود. زان پس فقط با فاطمه تا قم آمده و در آن شهر او را به کرمان فرستاده، خود راهی تهران میشود. اما تغافل، معلوم نیست که چرا به زودی نامش از سفرنامه حذف میشود ونویسنده خبری از او نمی دهد. او خدمتکاری است که به احتمال با ولیخان همراه بوده است.
در نیم صفحهای که با خطی مستقل از متن، در آغاز کتاب نوشته شده - وعلی القاعده ولیخان از قول بانو علویه نویسنده این سفرنامه آن را نوشته است - ضمن بر شمردن همراهان از چند نفر دیگر هم یاد میشود که بعدها خبری از آنها به دست داده نمیشود. ضمن آن مقدمه تصریح شده است که: «عيال خود اين خاكسار همسفر و حاجي نبود و خيلي به جهت تنهايي دلتنگ بوديم، ومشغولياتي بهتر از اين نديديم که بعد از رسيدن به منزلها ورفع خستگي نمودن، شرح قضاياي هر منزل و فرسخهاي آنها و دهات و مزارعي كه در راهها ديده ميشود، به طور روزنامه بنويسم كه هم كتابچه شود و هم يادگاري در اين صفحه روزگار بماند».
در سطور آغازین کتاب به قلم خود نویسنده، یعنی در صفحه دوم، نام سه تن از فرزندان او با نامهای «نورچشمي آقاميرزا غلامحسين، وميرزا عبدالله و ميرزا علي» آمده است که به مشايعت او آمدهاند. در میان مشایعت کنندگان نام دو نفر دیگر هم هست: یکی «سركار نواب عالي آقاي حسنعليخان» و دیگری «سركار نواب عالي آقاي آقاميرزا جواد». این که آنان چه نسبتی با نویسنده ما داشتهاند روشن نیست.
عجالتا نویسنده پس از سفر حج و عتبات، در بازگشت به ایران وقتی به قم میرسد، عوض آمدن به کرمان به تهران میرود. وی در آنجا آشنایان زیادی دارد که مهمترین آنها حضرت والا حشمت السلطنه و غلامحسین خان و شماری دیگر از کسانی است که روزگاری در کرمان صاحب منصب بودهاند. علیّه خانم دختر این حضرت والا، بر اساس آنچه در این کتاب آمده، یکی از زنان ناصرالدین شاه بوده و رابطی است که حاجیه خانم ما را به اندرون میبرده است. حاجیه خانم علویه حوالی یک سال و نیم در تهران میماند و در این فاصله نگرانی خاصی از بابت کرمان ندارد، گرچه گاه از فرزندانش یاد میکند و حتی یکبار به او توصیه میشود که اگر بچههایش را هم به طهران بیاورد، اموراتش بهتر میگذرد. خودش مینویسد: «امروز كه روز شانزدهم شهر رجب است، آمدم منزل در خدمت حضرت والا به سر برديم. الهي خداوند انشاء الله عمر وعزّت و دولت ايشان را زياد كند. نميدانم از التفاتهاي بيپايان ايشان چه بنويسم. من كاري از دستم برنميآيد، مگر اجداد طاهرينم انشاء الله تلافي كنند. روز به روز، ساعت به ساعت بر التفات ايشان ميافزايد. نميگذارند آب به دل من گرم شود يا غصه مفارقت و دوري را بخورم. يك ساعت را تنها نميگذارند. زنهاي ايشان، دخترهاي ايشان، مثل كنيز خدمت مرا ميكنند. آب قليان، رختخواب، همه چيز مرا اينها رسيدگي ميكنند. تا حتي آفتابه خلا براي من آب ميكنند. والله روسياه و شرمنده هستم از روي خانمها و زنهاي حضرت والا». حضرت والا هم همه کاریهایش، حتی برخی از محاسبات مالیاش را به وی سپرده است. یکبار وی به شوخی به حضرت والا که او را برای حسابداری چند نفر فرستاده میگوید: «امروز كه جمعه پنجم است، الحمد لله احوالم بهتر است. تاجرها كه جنس خريديم، آمدند حساب كنند. حضرت والا هم ميفرمايند من كار ندارم. خودت برو بنشين حساب كن. بنده عرض كردم پس مرا بدهد به آقا غلامعلي، آقا محمد، اسماعيل آقا، كه من محرم شوم، بروم بنشينم حساب کنيم. گويا تقلّبي در حسابشان پيدا شده. امروز تا عصري با اينها حساب كردم».
نویسنده در بازگشت از سفر و زمانی که به کرمان نزدیک میشود از این که فرزندانش به استقبال نیامدهاند نگران آنها میشود. عبارت او چنین است: «امروز كه دوشنبه دهم است، صبح از خواب برخاسته، گفتند كربلايي اسماعيل آمده. خيلي خوشحال شدم. ولي به واسطه نيامدن بچهها خيلي خيلي پريشانم كه اگر باكي نداشتند چرا همراه كربلايي اسماعيل نيامدند». با این حال بعد از آن هم دیگر مطلبی در این باره نیامده و سفرنامه تمام میشود. کربلایی اسماعیل کیست؟ نمیدانیم.
از سراسر کتاب اشرافی بودن این نویسنده و این که از طبقه برگزیده و حاکم است استفاده میشود. وی همان ابتدای سفرنامه و زمانی که هنوز اندکی از کرمان دور نشده است میگوید که خبر مرگ فرمانفرما یعنی ناصرالدوله را آوردند. با توجه به ابراز ناراحتی که میکند، میتوان نزدیکی او را با حکومت دریافت و این که با طبقه حاکمه در کرمان کاملا آشنا و نزدیک است.
همچنین در جریان بازگشت، در کرمانشاه، میهمان نصیر لشکر میشود، یعنی میرزا سید علی برادر آقا میرزا عبدالله. در باره او مینویسد: ايشان هم دوازده سال است در كرمان لشكر نويس بودند. دو سال قبل از اين معزول شده، ديگري به جاي ايشان آمده بود. در ماه رمضان امسال عيال را گذارده بودند كرمانشاه، خودشان رفته بودند. آن لشكرنويس كه به جاي ايشان آمده بود، دو ماه قبل از اين فوت شده بود. خبر كه به طهران به ايشان رسيد، منصب لشكرنويسي را براي پسرشان برداشتند، و خودشان نصير لشكر شدند. ماها روز دوشنبه وارد شديم، ايشان روز سهشنبه. من فرستادم احوالپرسي. از من وعده گرفتند. امروز رفتم. زن ايشان هم دختر اسحاق ميرزا، نوه محمد ولي ميرزا است. در كرمانشاه شاهزاده بسيار است. همه نوههاي محمد ولي ميرزا، پسرهاي ايشان. خلاصه محبّت ومهرباني كردند. شب هم ميخواستند مرا نگاه دارند، به واسطه اينكه سحر بايست بار كنيم، آمدم كاروانسرا». در این باره مهم بخش پایانی سفرنامه یعنی حضور نویسنده در دربار ناصری است که موقعیت او را آشکار میکند.
تفاوت این دو خط نشان میدهد که ما نسخه اصلی را در اختیار داریم، زیرا فقط نسخه اصل میتواند چنین ویژگی را داشته باشد. البته از اواسط کتاب به بعد تغییر مختصری در خط داده می شود که احتمال به خاطر نوع قلم است نه عوض شدن خط. فهرست نویس هم این نکته را دریافته و نسخه را نسخه اصل معرفی کرده است. این نسخه به شماره 393 در کتابخانه دانشکده ادبیات ثبت شده و در حال حاضر در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران است.
در این میان یک نکته وجود دارد و آن صراحت لهجه او در نقل مطالب ومشاهدات است. تنها میتوان گفت ای کاش بیش از این نوشته بود. وی هیچ خودسانسوری ندارد و هرآنچه در مخیلهاش میگذشته آن را به قلم میآورده است. فایده این سفرنامه، به خصوص در بخش مربوط به دربار ناصری از همین زاویه است.
سفر وی را از یک زاویه باید دو بخش کرد. یکی دورانی که با ولیخان است وخودش میگوید که آزادی چندانی برای نوشتن نداشته، و اساسا گویی به اختیار خود به این سفر نیامده است. دوم دورانی که از وی جدا شده و این از نیمه زیارت عتبات است. از آن پس دستش در نگارش بازتر است. با این حال، بعدها که درگیر دربار ناصری و کارهای محولّه در تهران میشود، مشغله زیاد او را از نگارش تفصیلی باز میدارد.
نویسنده بارها در حال نوشتن از حال و هوای خود و دشواریهایی که برای نگارش دارد، و این که در چه حالتی مینویسد، سخن گفته است. زمانی که از بندرعباس عازم بمبئی است، در کشتی به نوشتن ادامه میدهد و مینویسد: «حركت كشتي نميگذارد درست بنويسم». و جای دیگر «حقيقت مطلب قوه نوشتن نيست. اعمال و حركات اين سياهها، از بس كه هوا گرم است ديگر قوّه ندارم. دلم بيحال ميشود».
با همه دشواریهایی که وی در سفر حج تحمّل کرده و شرحش را در این اثر آورده و به خصوص با حساسیتی که او داشته، بازهم نگارش همین مقدار از زبان یک زن بسیار ارزشمند است.
زمانی که وی در راه جبل از مکه به سمت عراق میرود و منازل را یک یک پشت سر میگذارد، در باره نوشتن سفرنامهاش مینویسد: «از كرمان كه آمدم، اين كتاب را برداشتم كه به خوبي و خوشمزگي تفصيل حال سفر را بنويسم. چند منزلي خوب، بد نبود، مينوشتم. بعد اسبابي فراهم آمد که فرصت نوشتن نبود. از ناخوشي مرحومه خانم و اوقات تلخ و حواس پريشان و بعضي خيالات ده روز پونزده روز نمينويسم. وقتي كه تنها باشم، خلوت باشد چند كلمه مينويسم. آن هم كجا يادم ميماند كه چه كرديم و كجاها آمديم. بس كه حواسم پريشان است و اوقاتم تلخ. امروز ساعتي خلوت شده، سركار حاجي خان تشريف بردند بازار، و الا شب [و] روز از چادر بيرون نميروند. اگر سوارند توي كجاوه، اگر منزل هستند توي چادر. گاهي در پشت [و] پناها، شب مينويسم، گاهي روز مينويسم. دست پاچه، كه نميدانم چه نوشتم و چه مينويسم. چند منزل آمديم».
بدین ترتیب در مقطعی که همراه حاجی خان است گرفتاری وی برای نوشتن نفس حضور خان است: «والله اگر فرصت اين دو كلمه نوشتن را دارم. در حضور سركار خان بايست هيچ كار نكرد، ساكت و صامت نشست، مؤدب. البته رسم بزرگي همين است». این مشکل از نجف به بعد که وی از خان جدا میشود، حل شده و نوشتن برای او آسانتر میشود.
با این همه در جریان بازگشت به ایران و زمانی که از روستاها و شهرهای ایران میگذرد، نوشتن سخت است، اما وی و لو اندک، یادداشتی مینگارد. در سرپل ذهاب مینویسد: «دو از روز چهارشنبه گذشته وارد طاقگرا شديم. آنجا هم همه درختهاي سبزُ خرّم، رودخانه بزرگي، خانههاشاهان روي كوه، همه سنگي، سقفها چوب، ولي در كاروانسرا زوّار گرفته بود. ما رفتيم در خانهها منزل كرديم. ما در جايي منزل كرديم كه دو گاو با گوساله، دو الاغ، گوسفند، مرغ، سگ، گربه، قريب ده نفر هم صاحب خانه هستند. در يك اطاق خيلي خوش ميگذرد. خداوند سلامتي بدهد. همه اينها ميگذرد. آشپزي هم توي همين اطاق ميكنم. صاحب خانهها آب پختند [گرم کردند]، ماها پلو پختيم. چنان دود شده كه چشم باز نميشود. بنده هم كتابنويسي ميكنم».
زمانی که در تهران در دربار ناصری و خانه اشراف است، همچنان به نوشتن ادامه میدهد. گاهی روزهای متوالی فقط چند کلمه مینویسد یا هیچ نمینویسد. یکبار پس از وصف تکیه دولت و تعزیه و انواع و اقسام آنها می نویسد: «چه اوضاع و چه دستگاه، من حالت نوشتن ندارم. و ديگر اينكه چند روز در اندران هستم كه نمينويسم، بعد كه ميآيم خانه يادم ميرود».
در مسیر بازگشت از تهران به کرمان نیز همچنان نوشتن ولو به اختصار ادامه دارد: «امروز كه شنبه بيست و ششم است، دو از آفتاب گذشته وارد كاروانسراي حسنآباد شديم. مادر آقا خوابيده و من هم مشغول نوشتن هستم و فكر غذاي ظهر». و باز در قم «ولي امروز در كاروانسراي بسيار بدي منزل كرديم: اطاق ندارد، توي سكوها آفتاب، پر از مگس. چاي خورديم، خوابيديم. من كه خوابم نبرد، ولي مادر آقا خوابيده. من هم نشستهام، مشغول كتابنويسي هستم». این نهایت زرنگی و زیرکی اوست که در تمام طول سفر به نوشتن ادامه میدهد.
به راستی برای وی که یک زن است، تحمل شداید سفر واقعا طاقت فرساست. او در مسیر رفتن به قرن المنازل برای محرم شدن از شتر میافتد و با سر خونین مُحرم شده و به مکه باز میگردد و اعمالش را در دلهره واضطراب انجام میدهد. رفتار خان و به خصوص بیماری زن خان که عاقبت منجر به مرگ او در نیمه راه مدینه میشود، برای وی سخت آزار دهنده است. جنازه را در پوست شتری گذاشته به مدینه آورده دفن میکنند.
عاقبت و پس از انجام اعمال و زیارت قبر پیامبر و بقیع علیهم السلام، از راه جبل به عراق میرود. در این مسیر برای وی چندان دشوار نیست تا به عتبات میرسند. در آنجا نیز نگرانیها برپاست به خصوص که بیپول شده و دایما اظهار نگرانی میکند. زمانی که به تهران میرسد نگرانیهای وی تمام شده و فضای حاکم بر سفرنامه، فضای شادی و عقد و عروسی است که البته گهگاه با وبا وبرخی بیماریهای دیگر و گاهی هم مرگ این و آن بهم میریزد. وی به لحاظ خصلتی، همه نگرانیهای خود را بیرون ریخته و در عبارات سفرنامه انعکاس میدهد. سختی راه به خصوص مشکلاتی که در راه قرن المنازل برایش پیش آمد چنـان او را عصبـی میکند که مینویسد: «امروز كه يكشنبه پونزدهم است، الحمد لله احوال خانم بهتر است. ولي ضعف از اندازه بيرون. خداوند به خير راضي باشد. چه قدر بدبختيم در دنيا. از ساعتي كه از كرمان بيرون آمديم يك آب خوش از گلويم پايين نرفته، نه من، همگي».
این سختی ها سبب شده تا نفهمد اعمالش را چگونه به جا آورده است: «والله اگر فهميدم كجا آمدم و كجا ميروم، يا فهميدم چطور طواف كردم. از دو حال بيرون نيست: يا اينكه اعمال من به هيچ وجه مقبول نيست، يا اينكه خيلي خيلي مقبول افتاده. الهي خداوند خودش قبول فرمايد».
مرگ زن خان برای نویسنده خیلی سخت بوده است. آن هم درست در نیمه راه مکه – مدینه، به خصوص که گریه هم ناممکن بوده است : «غروبي خانم فوت كردند. خدا نصيب كافر نكند. كاش گردن من شكسته بود، نيامده بوديم. ميان بيابان، غريب بيكس، نه آب نه آبادي، خدا پدر حاجي اسماعيل اصفهاني حملهدار را بيامرزد، زودي توي دامنه كوه چادر زدند و سه نفر غسّال آوردند. بنده كاري كه هرگز نكرده بودم، رفتم نشستم تا اينكه غسل دادم. كفن كردند. هر ساعت ميگفتند زود باشيد كه عرب حرامي ميآيد ما را ميكشد، چون توي دامنه كوه بوديم. در هر حال بعد از غسل آورديم پايين كوه، نزديك چادر حاجيها شتري كشتند. نعش پيچيدند در پوست شتر. ما آمديم توي چادر. نه جرأت گريه، ميگويند براي اهل حاج خوشآينده نيست. تا صبح آهسته آهسته گريه كرديم».
ملاحظه جناب خان همچنان دغدغه اوست. بعد از مرگ زن خان، وی هم کجاوهای خان شده و این برایش سخت بوده است: «ميخواهم براي خودم شتري بگيرم كه همكجاوه حاجي خان نباشم. ميترسم اسباب رنجش شود. بايست با همه بلاها ساخت. خداوند خودش وسيله بسازد». در برخی از عبارات وی چنین مینماید که گویی این سفر به اختیار خودش نبوده است: «ولي همه دعايم در روضات مطهّره اين بود كه يك دفعه ديگر به اختيار خودم مشرّف شوم، اگر اجل مهلت بدهد».
به مدینه که میرسند، جنازه زن خان را در بقیع در کنار بیت الاحزان دفن میکنند: «تا نعش مرحومه خانم را دفن كردند، خوشا به سعادتش. پهلوي بيت الاحزان دفن كردند. عجب سعادتي داشت».
تنهایی وی پس از فوت زن خان روی وی اثر جدی گذاشته است. خودش مینویسد: «بعد از فوت مرحوم خانم خيلي زياد برايم سخت است، نه همدمي، نه مونسي، نه کسي، نه كاري، غريب، يكّه، تنها، بيكس، كاش با وجود اين حرفها اعمالم قبول بود. گويا هيچ قبول نباشد. آن هم با خداوند است».
احترام فوق العاده وی به خان سبب محدودیت سخت او میشده است. وی مینویسد که خان چندان راضی به بیرون رفتن او نبوده اما در عتبات بدون اجازه او مرتب به حرم مشرّف میشده است: «امروز كه روز جمعه بيست و چهارم است، صبحي مشرّف شدم به حرم، از آنجا توي بازار، يعني همان در صحن. من والله اين جاهايي كه رفتم، اگر كوچه و بازار آن ولايت را ديدم. به روضات مطهّره هم بياذن سركار حاجي خان ميرفتم و الا راضي نبودند من به زيارت بروم. همين كه آن آدمهايش را نگذارد بروند، بنده را هم ميل نداشت بروم. ولي زيارت را من ميرفتم، اعتنايي نداشتم».
مشکل آب برای یک زنی که در کرمان، آب روان در اختیار داشته و روی طهارت حساس بوده، یک زجر روحی به همراه داشته است. این مطلب را بارها مینویسد: «صبح يكشنبه بيست و هفتم بار كردند. سه فرسخ راه آمديم. پيش از ظهر رسيديم به جبل. باز چادرهاي حاج را دور از آبادي زدند بيرون قلعه، كه بايست آب بروند بار كنند بياورند. از روزي كه از كرمان بيرون آمديم، سه منزل يا چهار منزل آب روان ديديم، آن هم نزديكهاي كرمان، باقي ديگر آب چاه با خيك آوردند. به جز نجاستكاري و كثافت چيزي ديگر نيست. آنچه در كشتي نجس شديم که چاره نبود. باقي ديگر خودمان نجاستكاري ميكنيم. رخت ميشوييم با آب خيك؛ نه ظرف داريم، نه طشت داريم، نه تطهيري، نجس اندر نجس. يك نماز ما درست نيست. نه با طهارت كرديم، نه قبله را فهميديم. هر كس از هر راهي نماز كرد، ما هم كرديم. گويا به كثافت ما كسي به مكه نيامده. براي بنده كه خيلي سخت ميگذرد از هر جهت. اينقدر هست كه ميگذرد». ودر جای دیگر وقتی بعد از ماهها، در جریان بازگشت و در شهر صحنه، نگاهش به توالت یا به قول خودش «خلا» میافتد، مینویسد: «يك چيز خوب دارد كه از كرمان بيرون آمدم در راهها نديدم: در بيرون كاروانسرا چند خلا ساختهاند».
از دیگر دغدغههای او جشن گرفتن اهالی مدینه در شب و روز عاشورا است: «روز عاشورا عيد گرفتند، چون جمعه بود. از قرار معلوم شب جمعه و روز جمعه را عيد ميگيرند، به واسطه عيد محمد (ص) و آلش بازي ساز نواز ميزنند.» شب يازدهم عاشورا، حضرات مدينه بناي آتشبازي را گذاردند. توپ، تفنگ، شيپور، بالابان، مزغان ميزدند. يادم آمد شب يازدهم عيال سيد الشهداء(ع) در كربلا چه كردند. نميدانم چه حالت به من دست داد. اين صداها را كه شنيدم، ميخواستم خودم را بكشم. خدا عذابشان را زياد كند، بحق محمد و آله».
دغدغه او در باره خان در وقت اقامتش در نجف تمام میشود، زیرا وی از خان جدا میشود، به چه معنا و به چه دلیل نمیدانیم. وی مدتی را در خانه حاجی کلانتر میماند که عیالش دختر حاجی میرزا محمدعلی پس اسحاق میرزا نوه شاه سلطان حسین صفوی است. وی در آنجا مینویسد که خان فاطمه را هم بیرون کرده و می افزاید: «حالا هم كه من جدا شدم، او را همراه خودم آوردم» در باره علتش می نویسد: «اگر بخواهم تفصيل حالم را عرض كنم مثنوي هفتاد من كاغذ شود، ولي مصلحت هم نيست. اگر زنده ماندم كه معلوم خواهد شد، اگر مُردم به جهنّم».
اما از این پس یک دغدغه دیگر برای او درست میشود که تا زمان رسیدنش به قم همراه اوست. این دغدغه وجود فاطمه است که زنی است حامله و سربار وی که دست به سیاه و سفید نمیزند و حرص نویسنده ما را در میآورد: «روزي كه وارد نجف شديم، سركار خان فاطمه را بيرون كردند. چند روز حاجي ملك الكتاب او را نگاهداري كردند. تا روزي كه من از آنجا بيرون آمدم، آن هم همراه من آمده، نه روانداز و نه زيرانداز. خان همه را از او گرفته. بابت تدارك آن و بچهاش را هم بگيرم، شايد در راه زاييد. اينها همه بخت من است». و در جای دیگر: «الهي خداوند خير دنيا [و] آخرت به سركار خان بدهد، با من خوب تمام نكرد. با وجود اين همه محبّتهاي مرحومه خانم، فاطمه را هم بيرون كرده، آبستن، سنگين، متصل خوابيده، هيچ كار نميكند». و در جای دیگر: «از روزي كه از خدمت خان مرخّص شدم، الحمد لله همه چيز و همه جاها را ديدم و خوردم. الحمد لله آسوده شدم». و باز از دست فاطمه: «بخت و طالع من از اينها بالاتر است. حالا آمدم ثواب کنم، كسي نيست به من بگويد زنيكه! به تو چه، وليخان او را بيرون كرده، به تو چه كه او را بياوري. باز هم محض رضاي خدا ميكنم، ولي ابداً دست به آب سردُ گرم نميزند. سر زمستان سرما، دو ماه راه، بيخرج ومخارج، نه كسي به قرضم ميدهد، نه پول دارم. ماندهام متحيّر كه چه بكنم».
در عتبات از زیارت رفتن لذّت میبرد، لذا به هوس میافتد که در همانجا مجاور شود، اما نگران بیپولی است: «خوشا به حال آنها كه مجاور هستند. اگر من هم مخارجي داشتم، همين جا مجاور ميشدم و ديگر به كرمان نميآمدم». این بیپولی وی را که یک زن متشخّص است، آزار میدهد. در باره بغداد وپارچههای آن مینویسد: «پارچههاي خوب، همه چيز خوب، ولي من كه پول نداشتم بخرم. از خجالت هم به کرمان نميتوانم بيايم. نميدانم چه خاک بر سر كنم. مگر بروم يك جاي ديگر منزل كنم، ديگر به کرمان نيايم». و جای دیگر «اگر خرج [و] مخارج داشتم، در كربلا مجاور ميشدم، ديگر به كرمان نميآمدم. اين بدبختي من است. خيلي مردم از هر ولايتي مجاور هستند».
فاطمه در راه آمدن به ایران باز هم او را آزار میدهد و او حس تلخ خود را چنین شیرین گزارش میکند: « اينقدر دود ميكنند كه كور شديم. اينها همه يك طرف، چس [و] فس فاطمه يك طرف. شب [و] روز خوابيده. بس كه خدمت فاطمه را كردم، هلاك شدم. قاطرچيها به تنگ آمدند، متصل با من دعوا دارند كه تو چرا اين را بار كرده ميبري. من سبك هستم، آن سنگين. هر چه طرف من ميگذارند، باز درست نميآيد. داد و فرياد ميكنند كه قاطر ما زخم شده. كوزه آب بالاي سرش ميگذارند، صدا ميكند: شعبان بيا آب به من بده بخورم. بنده وزن حاجي كلانتر مينشينيم صحبت ميكنيم، ميگويد اخ اخ، مُردم، اين قدر حرف نزنيد. قاطرچيها حرف ميزنند، دعوا ميكند. مال قشو ميكنند، دعوا ميكند. چنان ثوابي كردم كه [در] شرش درماندم. آتش به جان صاحبكار بگيرد». این مشکل فاطمه در قم حل میشود که نویسنده ما دوتومان به او داده راهی کرمانش میکند. این بعد از آن است که دوازده روز در خانه میرزاهادی بودهاند از فاطمه خانم پذیرایی کردهاند. اما چه رفتنی: «امروز كه روز شنبه نوزدهم است، فاطمه را روانه كرمان كردم. وقتي كه آمد خداحافظي كند، خوب حق مرا داد. گفت اگر تو مرا نياورده بودي، كسي ديگر ميآورد. حالا كه تو آوردي، من دو تومن كمم است، بيشتر بده. گفتم والله بالله ندارم، الان براي خرجي معطّلم. خيلي از اين جهت اوقاتشان تلخ شد. امروز ده روز است كه در خانه آقا ميرزا هادي هست. بيچارهها زحمت كشيدند، شام، نهار، حمام، از همه چيز او متوجه شدند. ديشب نشسته بوده، گفته گور پدر هر چه طهراني هست، ري....! ديشب كه به من نگفتند. امروز كه او رفت، به من گفتند كه: نميداني چه كمخدمتي به فاطمه كرديم كه گور پدر ما ري...! والله از خجالت مُردَم، زير زمين رفتم. اين هم از بخت [و] طالع من است».
مشکل فاطمه کم بود در نیمه راه کرمانشاه - قم، یک نوکر پیرمرد هم گرفته که آن هم بدتر: «يك نوكر پيرمرد طهراني هم گرفتم كه خدا نصيب كافر نكند. چنان جهلي دارد كه آنچه خودش بگويد و بكند همان است. به خيالش ما ديگر توي دنيا نه نوكر ديديم و نه داشتيم.»
البته وجود زن حاجی کلانتر که در عتبات همه جا با علویه نویسنده ما با هم میرفتند، برای وی نعمتی بود که در میان راه در ایران از همدیگر جدا شدند: «اينقدر بود هم زباني داشتم. هر جا به زيارت مشرّف ميشديم با هم؛ بازار، حمام، هر جا ميرفتيم با هم بوديم. خلا با هم ميرفتيم، او چراغ براي من ميگرفت، من براي او ميگرفتم».
اما از طرف دیگر کثافت کاری داخل کشتی برای وی که در جمع روی نظافت حساس است، وی را آزار میدهد، لذا مینویسد: «خداوند دِين واجب را از گردن همه دوستان ادا كند، ولي از راه خشكي نه از کشتي، كه هيچ چيز براي انسان باقي نميگذارد، نه نماز، نه عبادت، نه غذاي پاك. همه نجس اندر نجس. تا كسي نبيند نميفهمد».
کشتی به بمبئی میرسد و آنان ده روز متوالی در این شهر مانده و به دیدن شهر و باغ وحش و باغ ملکه انگلیس رفته، میهمان آشنایان هستند: «يك روز نهار هم مهمان والده آقاي اكبر شاه بوديم. يك شب هم مهمان ايران خانم دختر ابوالفتح ميرزا نوه ظلالسلطان قديم بوديم، كه زن پسر علي شاه بوده. شوهرش مرده، چند سال اسـت بيـوه شـده». همیـن طور مهمان جانشین آقاخان محلاتی هم هستند.
این بخش از سفرنامه برای شناساندن وضعیت بمبئی و جنبه های تمدنی وجدید آن جالب توجه است.
آنان سپس سوار کشتی شده به سوی جده حرکت میکنند «خلاصه صبح شنبه اوّل ماه ذيقعده خداحافظي كرديم. آمديم در غراب. تا ظهري هفتصد نفر حاج از سني، كابلي، هندوستاني، مسلمان همه جمع شدند در جهاز».
طبق معمول در ایام حج محلی به عنوان قرنطینه معین شده و زایران روزهای متوالی در آنجا تحت مراقبت قرار میگرفتند. گرمای شدید، کمبود آب و امکانات دیگر به شدت آزار دهنده بود. با پایان یافتن مدت قرنطینه آنان راهی جده شدند. این قرنطینه به قدری برای او سخت گذشت که مینویسد: «آتش به جان آن آدمي بگيرد كه ماها را روانه بمبئي كرد. ده روز ما را آنجا معطل كرد كه حاجي جمع كند. آخر هم جمعي سني و چهار امامي، شش امامي، هفت امامي آوردند در جهاز، همه گدا».
با پایان یافتن مدت قرنطینه آنان راهی جده شدند. وصف وی از قرنطینه کامل و عالی است. به هر روی آنان سوار کشتیای میشوند که جمعا حدود هفتصد نفر حاجی در آن بوده و از میان آنان تنها 23 نفر شیعه بودند. وی مینویسد غالب آنان گدا بوده و «از هر كدام ميپرسي كجا ميرويد، ميگويند مكه شريف. از قرارِ ظاهر ميروند به گدايي. همين موسم حاج ميروند مكه گدايي ميكنند، برميگردند. همه لخت برهنه، ... پدرسوخته، طهارت نميگيرند... قريب ششصد، هفتصد نفر متجاوز بوديم. بيست و سه نفـر شيعـه بوديـم، بـاقي همه سنّي و غيره بودند».
در میان راه، کشتی مسیر را گم کرده و آنان نگران هستند که کشتیشان به سنگ بخورد. زیرا « دو سال قبل از اين كشتي به كوه خورده بود، غرق شده بود. دكلهايش از آب بيرون بود». کشتی متوقف میشود تا آن که در نهایت راهنمایی از جدّه رسیده و کشتی را به سوی بندر جدّه میرساند.
آنان به مکه آمده قصد رفتن به سعدیه را دارند تا محرم شوند. اما وسیله فراهم نشده، چند نفر معدود عازم قرن المنازل میشوند. این بخش از راه را با سختی طی کرده و نویسنده از دست شتربانان به شدت ناراحت است: «گير عرب پدرسوخته افتاده بوديم از شمر بدتر. سوار قاطر باري هي چماق ميزد كه اينها تند بروند. هر چه من التماس ميكردم، تقليد مرا بيرون ميآورد». وی در همین مسیر از شتر افتاده و سرش میشکند: «خلاصه پدرسوخته عرب اينقدر كار كرد، مرا زد به زمين، سرم شكست. نه كسي نه كاري، غريب بيكس افتادم. خون از سرم ميريزد. از سر تا پنجه پايم پر از خون، بيحال افتاده. بالاي سرم را گرفت كه بلند شو، سوار شو. فحش هم ميدهد. آخر يك اصفهاني رسيده، خدا پدرش را بيامرزد، به زبان عربي با اين حرف زده، كوزه آبش را آورده، به حلق من بيكس غريب ريخته، سر مرا بسته، مرا بلند كرد، سوار كرد. بيكس غريب ريخته، سر مرا بسته، مرا بلند كرد، سوار كرد».
راه مکه به مدینه لاجرم باید با شتر طی میشد. این راه همیشه دزدان بدوی خاص خود را داشت و این بار هم: «صبح سهشنبه غرّه محرّم بار كرديم. شش فرسخ راه آمديم. شش هفت نفر حاجيها عقب مانده بودند. عرب حرامي اينها را چاپيده، مال [و] حيوان آنها را برده بودند. مردمان سر [و] پاي برهنه به ما رسيدند». این در حالی است که علی الاصول وی همراه محمل شامی یا مصری بوده است. خودش مینویسد: «شب كه ميشود اين قافله حاج ما قريب پنج هزار نفر هستند، چند حملهدار هست كه شب دم چادرهاي حاجيان هر چادري يك مشعل روشن ميكنند».
روزهای کمی در مدینه مانده و سپس با امیر جبل راهی عراق میشوند. در مقایسه با برخی از سفرنامهها، چندان از منازل یاد نشده و این همه به خاطر آن است که یک زن نمیتوانسته در این زمینه کاوش و تحقیق لازم را بکند. با این حال گهگاه از برخی از منازل و اتفاقات آن یاد میکند.
انتقال جنازهها به عتبات در این مسیر یک مشکل بوده است. وی با اشاره به این که یک اصفهانی مرده بود و جنازهاش را منتقل میکردند، مینویسد: «اين شخص اصفهاني كه مرده بود، چنان بو كرده كه آدم خفه ميشود. شب تا صبح از بو[ي] تعفّن خواب نكردم... امروز دو نفر از اهل حاج مردند. يكي احكام [عکام] عرب بود و ديگري عجم بود. عرب را كه خاك كردند. نعش عجم را پيچيدند ببرند نجف اشرف».
کاروان نویسنده روز اربعین به نجف اشرف میرسند. وی در باره راه جبل واین که چه تعداد از زائران از این مسیر آمدند مینویسد: «از مدينه كه حركت كرديم، حاج شامي و بعضيها از راه شام رفتند. حاج مصري و بعضيها از راه مصر رفتند. خيليها از مدينه برگشتند، چه سني و چه شيعه؛ رفتند به جده، از راه آب رفتند به ولایتشان. ماها كه حاج جبلي بوديم، از راه جبل آمديم. از اين راه خيلي كم آمدند. چهارصد و شصت جفت كجاوه بار بود. هر كجاوه دو احكام [عکام] داشت. آنچه سرنشين و پياده و جمّال و حملهدار بودند، قريب هفت هشت هزار بودند. ميگويند حاجي كه امسال آمده، اين سالها نيامده. الحمد لله همه صحيح و سالم رسيديم. بر پدر شترهاي ديوانه لعنت كه از جبل به اين طرف چند كجاوه را زمين زدند و خرد كردند. چند نفر سر و دست [و] پايشان شكست. چون شتر از مكه تا جبل كرايه ميكنند، و از جبل تا نجف، جبليها همه ديوانه. الحمد لله كه بخير گذشت. امروز كه اربعين بود، جاي همگي خالي، مشرف شدم به حرم مطهّر، دعاگوي همه بودم».
وی در نجف از حاجي خان جدا شده و بقیه سفر را به کربلا و کاظمین وسامرا و سپس به ایران، به تنهایی و همراه «فاطمه» است. وی در عتبات، میهمان برخی از چهرههای معروف است که گهگاه نامشان را بر زبان میآورد: «امروز هم مهمان خانه حاجي ميرزا علامه هستم كه برادرزاده قرهالعين بابي است، پسر آقا محمـد صـالح اسـت. آنجا هم به واسطه حاجي خانم زن حاجي كلانتر، ما را وعده خواستند».
با پایان یافتن زیارت عتبات و در آستانه رسیدن فصل سرما، کاروان آنان به سرعت به سمت ایران حرکت میکند. شيوع وبا در ايران مشكلاتي را براي رفت و آمد ايجاد كرده و مانع از ورود ايرانيان به عراق مي شوند. مسیر رفتن از بغداد به سمت بعقوبه و از آنجا به قصرشیرین و سرپل ذهاب و آمدن به کرمانشاه است. مسیری که از صحنه و کرند و کنگاور رد شده در نهایت به قم میرسد.
نویسنده علویه ما مصمم میشود به تهران نزد آشنایان خود برود، به همین دلیل عازم تهران شده مسیر معمول را که به تازگی برای رفت و آمد ماشین هم آماده شده طی کرده در تهران به خانه غلامحسین خان و حشمت السلطنه که از پیش و علي القاعده در كرمان با آنان آشنایی داشته وارد میشود. اقامت وی در تهران طولانی شده تا اوائل سال 1312 به درازا میکشد. در این مدت در کارهای خانوادگی به میزبانان کمک می کند به حدی که تقریبا عمده کارها به وی سپرده شده و بسیار خسته میشود: «از وقتي كه من آمدم يك كار خودشان نميكنند، همه را واگذاردند به بنده. يك دقيقه آسودگي ندارم. ميگويند ما بلد نيستيم كاري بكنيم، حالا خدا خواسته چنين مادري براي ما رسانده. اگر يك چادر نماز چيت ميخواهند ببرند، تا من نباشم نميبرند. حضرت والا هم تمام كارهاشان را گردن من گذارده. بيني [و] بين الله خسته شدم». با این حال، از خدمتی که آنان به وی کردهاند بسیار سپاسگزار است: «امروز كه چهارشنبه چهاردهم است، به حالت خواب افتادهام. سينه درد و تب. خر را ميبرند، عروس بارش كنند. اگر چه التفات و مرحمتهاي حضرت والا نه اينقدرها است كه به عقل درست بيايد. اگر صد سال خدمت اين خانواده را بكنم، تلافي يك ساعت مرحمتهاي ايشان نميشود». روزهای آخر وی اصرار در رفتن به کرمان دارد اما حضرت والا تعلل کرده و «هر اوقات كه مرا ميبينند، دليل [و] برهان ميآورند كه بفرست بچههايت را بياورند در طهران. امر شما بيشتر ميگذرد. من دعا كردم، تو نميروي كرمان. عبث خيال رفتن نكن».
در نهایت وسائل سفر وی برای رفتن به کرمان آماده شده از آنجا عازم قم شده و از مسیر معمول، از یزد به سمت کرمان میرود. در این مسیر هم دشواریهایی دارد که یک نمونهاش در این دو عبارت خلاصه میشود: « خدا جان قاطرچي را بگيرد كه مردكه ديّوث بدي است». «از دست قاطرچي پدرسوخته خلاص شدم، افتادم گير شتردار ولدالزنا. يك نفر خوب ندارند، بر پدرشان لعنت».
وی به محض ورود به تهران در 25 جمادی الاولی سال 1310 مینویسد: «يك سر رفتم خانه آقاي غلامحسين خان شدم. اين منزل هم پنج فرسخ بود. شب را در خدمت سركار خان و سركار خانم دختر مرحوم سپهدار، خيلي خيلي اظهار التفات فرمودند. امروز كه روز شنبه بيست و ششم است، صبح زود حضرت اشرف والا، شاهزاده حشمتالسلطنه از آمدن بنده مخبر شدند. تشريف فرماي منزل خان شدند. زياده از حد التفات و مرحمت فرمودند. خداوند انشاء الله وجود مباركشان را از جميع بلاها محافظت فرمايد. الهي اجداد طاهرينم تلافي كنند».
زین پس وی به صورت روزانه گزارشهای مختصر و مفصّلی از کارهای خود را ارائه میدهد. این کارها، غالبا مربوط به برقراری عقد و عروسی و خرید جهیزیه و رسیدگی به اموراتی از این قبیل است. در این بین ، گاه از برخی از اماکن زیارتی و موزهای و همین طور محافل جشن و سرور و تعزیه و روضه گزارش میدهد که آنها نیز جالب توجه است. در میان این مطالب، اشاراتی به ناصرالدین شاه دارد که بسا از میان آنچه نقل شده، از بهترینها باشد.
نخستین پدیدهای که او میبیند و بسا از آن شگفتزده شده و آن را وصف میکند، حضور هشتاد زن به عنوان همسر ناصرالدین شاه در دربار است: «روزها هي هي زنهاي شاه ميآمدند، تماشا ميكردم. عصرها ميرفتيم حياط شاه، هشتاد زن شاه همه بزك ميكنند، زرد، سرخ، سبز، همه رنگ چارقدها كارس نازك، مثل ملائكههاي تعزيه. شاه خودش جلو ميافتد، زنها دنبالش. دور حياط ميگردد، با تعجيل مثل اينكه كسي دنبالش كرده باشد. گاهي با غلامبچهها گو بازي ميكند. گاهي با زنها شوخي ميكند». واقعا این شاه با کدام یک از زنانش بسر میبرد: «هر كدام سعي ميكنند كه بهتر از ديگري بشوند، شايد شاه امشب آن را ببرد. در سر شام شاه، انيسالدوله [1] بايست بنشيند، ولي نميخورد».
سه ساعت شام خوردن طول میکشد. اما داستان ادامه مییابد: «سه ساعتي كه شام برداشته ميشود، زنها ميروند بالا توي قصر. چند نفر از اين خدمتكارهاي خانمها كه شاه صيغه كرده، آواز دارند، ساز هم ميزنند. شاه خودش پيانو ميزند. عزيزالسلطان [ملیجک] رقاصي ميكند، آن صيغهها هم ساز ميزنند. زنهاي ديگر از شاهزاده و غيره همه حاضرند. بعضيها مينشينند، بعضيها ميايستند. تا شش از شب رفته آنها را مرخص ميكنند كه برويد، برويد. همه ميروند سر منزلهاشان. هر كدام كه شاه خواست، بعد غلامبچه ميآيد كه شاه شما را خواسته. آن شخص ميرود. عمل كه گذشت، خود برميگردد، اگرچه انيسالدوله مقرّب باشد. آن وقت دو نفر از عملهجات قهوهخانه كه بيشتر آنها هم زن شاه هستند، مينشينند تا صبح شاه را ميمالند».
حاجیه خانم کرمانی در این نوبت پانزده روز اندرون بوده است. یک شب که مراسم آتش بازی و چراغان بوده، همراهان او را به شاه معرفی کردهاند: «امشب مطرب و بازيگر مردانه هم بود. بنده هم جزو تماشاچيها ايستاده بودم. شاه گردش ميکرد، تا رسيد نزديك من. نواب عليه خانم شاهزاده عرض كرد: شاه اين حاجي خانم كرماني از مكه آمده، ميخواهد شاه را زيارت كند. صبر كنيد شما را ببيند. فرمودند: به چشم. آمد نزديك من. عينكش را برداشت، دستمال گردنش را باز كرد، سرش را آورد توي صورت من. از خجالت سر به سر انداختم. زود زود ميگويد: مرا نگاه كن، ببين من مقبول هستم يا نه. آخر نگاه كردم. آن وقت گفت: چطورم. من هم عرض كردم ماشاءالله خيلي خوب و مقبول. فرمود دروغ مـيگـويي، مـن مقبـولي نـدارم، و رفـت پيـش مطـربها يك ساعتي».
گزارشهای وی از جشنهای درون قصر در بخشهای بعدی هم ادامه مییابد. این به خصوص مربوط به محافل زنانه است که اغلب شاه هم وارد شده و با زنان دیدار دارد: «امروز كه روز دوشنبه بيستم است، در خانه نايبالسلطنه عيد حضرت فاطمه(س) را ميگيرند. بنده هم موعودم. صبح زود رفتم اندران. در خدمت نواب عليه تاجالسلطنه و نواب عليه خانم شاهزاده، رفتيم خانه نايب السلطنه. از اين حياط به آن حياط چادر نكرديم. آنچه آدم نديده بودم آنجا ديدم. همه زنهاي امناي دولت، خواهرهاي شاه، دخترهاي شاه، خيلي خيلي آدم ديدم. شربت، شيريني، ميوه، آجيل چيده بودند. مردم هم دوره نشسته بودند. خوردند. اينها را برچيدند. شاه آمد، دوره اطاق گردش كرد. همه زنها را تماشا كرد. اين اطاق، آن اطاق، تا اطاقي كه پيشكش گذارده بودند برايش. ماها هم همه جا دنبال سرش بوديم، تماشا ميكرديم. دو كيسه پول و يك انفيهدان مرصّع پيشكش گذارده بودند».
حضرت والا که دخترش همسر ناصرالدین شاه است، باز هم نويسنده علويه ما را به اندرون میبرد: «امروز كه روز يكشنبه بيست و ششم است، آمدم خانه. حضرت والا فرمودند بايست بروي اندران. بنده را بردند اندران. باز به همان طورها التفات و مرحمت فرمودند. روزها توي اين حياط آن حياط تماشا ميكنم. باري باز هم هر كار كه ميكنند با شاه روبرو بشو، خجالت ميكشم. تا شاه از اين طرف كه ميآيد، من از آن طرف ميروم. تا مقابل من ميرسد، پشت سر زنهاي شاه قايم ميشوم».
مراسم تعزیه یکی از جاهایی است که شاه برای دیدن زنها و دخترها از آن استفاده کرده افرادی را گزینش میکند. کسانی تعمدا دخترانشان را میآورند تا مقبول شاه واقع شوند: «امروز که شنبه بيستم است، باز ظهر از خواب برخاسته، به طريق ديروز رفتم تعزيه. ولي شاه اينجا شب [و] روز پهلوي زنهايش مينشيند. منزل خاصي ندارد. گاهي اين اطاق، گاهي آن اطاق، گاهي پشت زنبوري با زنها صحبت ميكند. دخترهاي مردم را تماشا ميكند، پول ميدهد. مردم بيعار هم دخترها را ميآورند نشان ميدهند. ديروز تا حال شش هفت دختر سراغ دادند، پسند نكرده».
و در جای دیگر: «امروز كه شنبه هجدهم است، باز هم اندران بودم. يك خدمتكاري امين اقدس دارد، زينب نام. او را مدتي است شاه ميخواهد. امروز او را صيغه كردند. عصري او را بزك كردند، بردند پيش شاه. امشب هم شاه او را برد».
اتفاق میافتاد که شاه دختری را میگرفت و به خواهر او هم علاقمند میشد و مشکلاتی پدید میآمد. یکی از آن موارد در باره همین حضرت والا است که علویه نویسنده ما مرتب خانه او بوده است. حاجی محمد شال فروش از او میخواهد که دختر والا را برای او خواستگاری کند. تنها دلیلی که سبب رضایت حضرت والا میشود همین است که «چون مدتي است شاه زور آورده، ميخواهد اين دختر شاهزاده را هم بگيرد. به واسطه اين كه دو خواهر در يك جا خوب نيست، فرمودند ميدهم. از دست شاه هم باشد خواهم داد».
و در جای دیگر: «امروز كه دوشنبه دهم است، صبحي مهمانها آمدند. زنهاي شاه از نياوران آمدند. شاه خودش آمد. وقتي كه همه جمع شدند، شاه آمد اين حياط. تمام زنهاي مردم را تماشا كرد. با هر كدام كه جوان بودند وخوشگل، يك انگشتي رساند و صحبتي كرد. ما هم عروس را بزك ميكرديم».
و در جای دیگر از یک محفل عروسی که زنان و دختران نشستهاند سخن به میان میآید: «بعد از ظهر كه شد، شاه آمد اين اطاق آن اطاق گردش كرد. با زنهاي فرنگي خيلي محبّت كرد. رفت آن اطاقي كه عصرانه برايش گذارده بودند و پيشكش، آنجا نشست، عصرانه خورد. زنهاي نايبالسلطنه را تماشا كرد. بعد آمد در آن اطاقي كه عروس آوردند نشاندند، عروس را تماشا كرد. آن وقت افتاد توي زنهاي مردم و دخترهاي مردم. يك دختري هم پسند كرد، گفت فردا بياورند اندران».
و در جای دیگر سخن از یک میهمانی شاه با حضور زنانش است که اسامی شماری از آنها هم ارائه شده و به واقع فهرست شدهاند: «امروز كه يكشنبه ششم است، زودتر نهار خورديم. آمديم توي باغ، در تدارك بوديم. پنج ساعت به غروب مانده زنهاي شاه آمدند. از جمله انيسالدوله، تاجالدوله، شمسالدوله، اخترالسلطنه، زينتالسلطنه، بدرالسلطنه، خانم شاهزاده، از دخترهاي شاه تاجالسلطنه، سلطان خانم، قمر سلطان خانم هم بودند. آمدند اول توي چادر نشستند. چادرها را برداشتند، قدري بزكها را درست كردند. بعضيها جواهر زدند. مشغول خوردن شدند كه شاه آمد. با عزيزالسلطان توي چادر يك قدري با زنهايش شوخي كرد. دوره باغ گردش كرد. اين حياط آن حياط، تا رفتند توي آن تالاري كه براي خودش اسباب چيده بودند، نشست. گفت امروز ميخواهم عينيّت كنم. برويد نايبالسلطنه و ملكآرا و عزّالدوله كه برادرهايش باشند، بياوريد تو، زنها رو نگيرند. اينها آمدند. اوّل خودش نشست با ملكآرا بازي كرد. بعد برخاست روي صندلي نشست. گفت با زنها شريك بشويد، بازي كنيد. تاجالدوله [و] انيسالدوله طرف ملكآرا شدند. اخترالسلطنه [و] شمسالدوله طرف عزّالدوله شدند، نشستند به بازي. عزيزالدوله هم سواي پيشكش شاه به هر خانمي ده پنج هزاري، هشت پنج هزاري، پنج پنج هزاري به تفاوت دادند. پول بازي به عزيزالسلطان هم سي دانه پنج هزاري دادند. هي اينها بازي كردند و شاه عصرانه خورد، از همه جور و همه چيز. باز برخاستند، آمدند توي اين باغ كوچكي گردش كردند. غروبي اول شاه رفت، آن وقت زنهاي شاه رفتند. امشب هم بودم. حساب كرديم، چهارصد تومان خرج اين مهمـاني شـاه شـده بـود. العلم عند الله».
و در جای دیگر «مسأله نماز [و] روضه [روزه] ميگويد. بيني و ما بين الله [کذا] زنهاي [شاه] همه مؤمنين و مقدس هستند. نماز [و] روزهشان به قاعده است. مابين دو نماز، شاه آمد توي صفها گرديد. وقتي ميآيد هيچ كدام از جاي خود برنميخيزند، مگر با هر زني كه شوخي ميكند؛ بيشتر با انيسالدوله. رفت از مسجد بيرون. نماز [و] موعظه كـه تمام شد، آمديم خـانه. در تـدارك عيـد مشغول بوديم».
و در جای دیگر: «امروز كه پنجشنبه بيست و دوم است، اوّل ميروند مسجد ... در حياط آقاباشي كه اعتماد الحرم است، تعزيه است. شاه هم ميآيد. در يك اطاق پيش زنها مينشيند. دوره اطاق است. هر اطاقي مال خانمي است و كلفتش. بعضي خانمها كه پيش شاه مينشينند. شاه از پشت زنبوري با زنها صحبت ميكند، پول ميدهد به زنها. امروز كه جمعه بيست و سوم است، رفتيم تعزيه. اين خانمها هر كدام دوست [و] رفيقي دارند، وعده ميگيرند. دايهها، دختر دايهها، امروز سه دختر از توي آدمهاي خانمها پسند كرد. تعزيه كه تمام شد، اينها را بردند حياط امين اقدس. خوب زير [و] روي اينها را ديد. گفت امشب اينها را نگاه داريد، فردا صبح من ميخواهم عكس اينها را بيندازم. امروز كه شنبه بيست و چهارم است، شاه صبح از خواب برخاست. دخترها را بردند حياط امين اقدس. جواهر زيادي آوردند، اينها را جواهر زدند. روي صندلي نشستند. شاه خودش عكس اينها را انداخت. ما هم رفتيم تماشا. يكي از اينها را پسند كرد. سپرد به دست همان خانمي كه بستهبان بود». «امروز كه پنجشنبه بيست و نهم است، دخترهاي كه شاه سپرده بود، آوردند، صيغه خواندند. شب بزك كردند، بردند براي شاه».
از جمله مواردی که گزارش وی جالب توجه است، داستان شرکت او در تعزیههای تکیه دولت و مطالبی است که در باره نوع نشستن افراد از طبقات مختلف به دست داده و همین طور فهرست تعزیههایی است که در آنجا برگزار میشده است. شاه به طور معمول در تعزیه شرکت کرده، خود و زنانش جایگاه ویژهای داشتند. اما چنان که نویسنده ما مینویسد: «شب يا روز كه شاه تعزيه مينشيند، دو سه دفعه برميخيزد، دوره توي بالاخانههاي زنها ميآيد. قدري شوخي ميكند. تقليد تعزيهها را بيرون ميآورد، باز ميرود. اين بالاخانه دوره تمام به هم راه دارد». از آنچه که این نویسنده در باره تعزیه در تکیه دولت آورده، فهرست جامعی از تعزیههایی را که هر شب برگزار میشد به دست داده است: «امروز كه بيست و چهارم است، باز تعزيه بازار شام بود. يزيد را سوار فيل بزرگ كردند. با دستگاه هر چه تمامتر آوردند. تخت فيلي با رواندازش از هندوستان براي شاه آوردهاند، هشتاد هزار تومان». شب آخر هم پول میان مردم حاضر میپاشند: «امروز كه روز بيست وهفتم است، انعام دادند به روضهخوانها و فقرا وسادات. اوّل که دستي ميدادند، بعد يك کيسه پولي پاشيدند. همه ريختند به هم. هر سال اين كار را ميكنند كه شاه بخندد».
افزون بر تعزیه در تکیه دولت، یک دورهای هم زنان درباری روضهخوانی دارند به طوری که هر کدام از سه روز تا ده روزه روضه میگیرند. نویسنده شرحی هم از این مراسم داده است. مراسم روز عاشورا هم در اندرون تفاوتی با بیرون ندارد: «امروز كه دوشنبه عاشورا است، از صبح علمها را برداشتند. دور حياط شاه روضهخوانها نوحه ميخواندند، آنها سينه زدند تا ظهر». تفصیلی که نویسنده در این بخش دارد قابل توجه است.
نکته دیگر آن که، آداب خواستگاری و عقد و عروسی و بردن خونچهها و وسائل دیگر به طور گستردهای در این اثر آمده است. در مدت یک سال و نیمی که این خانم در تهران است بارها و بارها در خواستگاری و عقد و عروسی مشارکت دارد به طوری که خودش جایی مینویسد: «الحمد لله از روزي كه وارد طهران شدم، همه را به عروسي مشغول بوديم».
یکی از نخستین خواستگاریهایی که وی در آن مشارکت کرد، مجلس جشن تاج السلطنه است که با دقت وصـف کـرده و از قضـا خـود تاج السلطنه هم در خاطراتش (25 – 28) آن حکایت را به تفصیل آورده است. یکبار تاج السلطنه تا مرز نام بردن از این سیده علویه ما هم میرسد اما از کنار آن عبور میکند. وی از دلبرخانم که او را بزک کرده یاد میکند و نویسنده ما هم با وصف آن صحنه، نقش و سهم اساسی خود را در بزک کردن این دختر خوشگل ناصرالدین شاه که آن موقع فقط نه سال داشته، بیان کرده است.
اطلاعات مربوط به اشخاص در این سفرنامه اندک است، با این حال، نسبت به عزیزالسلطان که ملیجک ناصرالدین بوده و نیز برخی از رفتارهای شگفت او مطالبی دارد: «امروز كه يكشنبه بيست و يكم است، باز هم به همان طريق رفتم تعزيه. عزيزالسلطان روزها گاهي ميان مزغانچيها سنج ميزند، گاهي سوار ميشود، ني بر ميدارد. گاهي چوب بر ميدارد مردم را ميزند. ماشاءالله از عقل تمام است. خداوند بخت بدهد». علاوه بر آن مراسم ختنه سرور عزیزالسلطان را هم در سن هیجده سالگی گزارش میکند: «اينقدر شال و پول و جواهر از هر جا آورده بودند كه حساب نداشت. امروز دو سه روز است ختنه كردند. هر روز، هر شب شاه پول فرستاده: براي اين که غصه نخوري. نميدانم چه محبتي است خدا به دل اين داده... عزيزالسلطان هجده سال دارد. حالا ختنهاش كرده بودند. توي رختخواب خوابيده. زنش هم آمد. پهلوي او نشسته بود. يكي از دخترهاي شاه نامزدش هست. تا حالا شاه ميگفت عزيز دردش ميآيد. حالا خودش راضي شده... شاه گفت آنچه خرج ختنه عزيز جان شده خودم ميدهم. به همه انعام [و] خلعت خودم ميدهم... خداوند بخت بدهد. شب آمديم خانه».... « خداوند بخت بدهد، نه پدر به درد ميخورد، نه مادر، نه نجابت. الان، اوّل شاه است، دويم عزيزالسلطان. يك نفر از اولادهايش به اين مقام [و] مرتبه نيست. اين دستهها، سينهزنها، تعزيهخوانها، همه كه دعا ميكنند، اوّل شاه را دعا ميكنند، دويم عزيزالسلطان. ديگر كسي را دعا نميكنند».
طبق معمول یادآور میشوم که بنده خود را مصحح متنهای تاریخی نمیدانم و تنها از آن روی مبادرت به نشر این آثار میکنم که به مباحث و موضوعات آنها برای کارهای تاریخی علاقهمندم. لذاست که هیچ ادعایی در باب تصحیح دقیق این متون ندارم و درست به همین دلیل، هر نوع راهنمایی را برای تصحیح بهتر این متن، به جان و دل پذیرایم. در اینجا تقدیر و سپاس خود را از جناب آقای شیخ مصطفی مرادی که زحمت مرور نخست این سفرنامه را متحمّل شدند، ابراز میکنم. و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین.
[1]. زن روستايي محبوب شاه كه ابتدا نزد جيران بود و بعد از مرگ جيران، تمام زندگی او به این زن تعلق گرفت. وی به رغم آن که صورت نیکویی نداشت سیرتی عالی داشت و محبوب ناصرالدین شاه بود. بنگرید به خاطرات تاج السلطنه:ص 25
منبع: www.historylib.com
در باره نویسنده
همسر ولیخان بعد از اعمال حج و در مسیر رفتن از مکه به مدینه فوت میکند. وی به خاطر بیماریهای ممتد در طول راه، سرگذشت سوزناکی دارد و نویسنده ما هم در این باره واقعا بیتابی میکند. اندکی بعد فاطمه که از ولیخان حامله هم هست مطلقه شده و بارش روی دوش نویسنده ما میافتد. نویسنده سخت به ولیخان احترام میگذارد، اما در جایی در عتبات عالیات از ولیخان که روشن نیست چه ارتباط خویشی میانشان بوده جدا میشود. زان پس فقط با فاطمه تا قم آمده و در آن شهر او را به کرمان فرستاده، خود راهی تهران میشود. اما تغافل، معلوم نیست که چرا به زودی نامش از سفرنامه حذف میشود ونویسنده خبری از او نمی دهد. او خدمتکاری است که به احتمال با ولیخان همراه بوده است.
در نیم صفحهای که با خطی مستقل از متن، در آغاز کتاب نوشته شده - وعلی القاعده ولیخان از قول بانو علویه نویسنده این سفرنامه آن را نوشته است - ضمن بر شمردن همراهان از چند نفر دیگر هم یاد میشود که بعدها خبری از آنها به دست داده نمیشود. ضمن آن مقدمه تصریح شده است که: «عيال خود اين خاكسار همسفر و حاجي نبود و خيلي به جهت تنهايي دلتنگ بوديم، ومشغولياتي بهتر از اين نديديم که بعد از رسيدن به منزلها ورفع خستگي نمودن، شرح قضاياي هر منزل و فرسخهاي آنها و دهات و مزارعي كه در راهها ديده ميشود، به طور روزنامه بنويسم كه هم كتابچه شود و هم يادگاري در اين صفحه روزگار بماند».
در سطور آغازین کتاب به قلم خود نویسنده، یعنی در صفحه دوم، نام سه تن از فرزندان او با نامهای «نورچشمي آقاميرزا غلامحسين، وميرزا عبدالله و ميرزا علي» آمده است که به مشايعت او آمدهاند. در میان مشایعت کنندگان نام دو نفر دیگر هم هست: یکی «سركار نواب عالي آقاي حسنعليخان» و دیگری «سركار نواب عالي آقاي آقاميرزا جواد». این که آنان چه نسبتی با نویسنده ما داشتهاند روشن نیست.
عجالتا نویسنده پس از سفر حج و عتبات، در بازگشت به ایران وقتی به قم میرسد، عوض آمدن به کرمان به تهران میرود. وی در آنجا آشنایان زیادی دارد که مهمترین آنها حضرت والا حشمت السلطنه و غلامحسین خان و شماری دیگر از کسانی است که روزگاری در کرمان صاحب منصب بودهاند. علیّه خانم دختر این حضرت والا، بر اساس آنچه در این کتاب آمده، یکی از زنان ناصرالدین شاه بوده و رابطی است که حاجیه خانم ما را به اندرون میبرده است. حاجیه خانم علویه حوالی یک سال و نیم در تهران میماند و در این فاصله نگرانی خاصی از بابت کرمان ندارد، گرچه گاه از فرزندانش یاد میکند و حتی یکبار به او توصیه میشود که اگر بچههایش را هم به طهران بیاورد، اموراتش بهتر میگذرد. خودش مینویسد: «امروز كه روز شانزدهم شهر رجب است، آمدم منزل در خدمت حضرت والا به سر برديم. الهي خداوند انشاء الله عمر وعزّت و دولت ايشان را زياد كند. نميدانم از التفاتهاي بيپايان ايشان چه بنويسم. من كاري از دستم برنميآيد، مگر اجداد طاهرينم انشاء الله تلافي كنند. روز به روز، ساعت به ساعت بر التفات ايشان ميافزايد. نميگذارند آب به دل من گرم شود يا غصه مفارقت و دوري را بخورم. يك ساعت را تنها نميگذارند. زنهاي ايشان، دخترهاي ايشان، مثل كنيز خدمت مرا ميكنند. آب قليان، رختخواب، همه چيز مرا اينها رسيدگي ميكنند. تا حتي آفتابه خلا براي من آب ميكنند. والله روسياه و شرمنده هستم از روي خانمها و زنهاي حضرت والا». حضرت والا هم همه کاریهایش، حتی برخی از محاسبات مالیاش را به وی سپرده است. یکبار وی به شوخی به حضرت والا که او را برای حسابداری چند نفر فرستاده میگوید: «امروز كه جمعه پنجم است، الحمد لله احوالم بهتر است. تاجرها كه جنس خريديم، آمدند حساب كنند. حضرت والا هم ميفرمايند من كار ندارم. خودت برو بنشين حساب كن. بنده عرض كردم پس مرا بدهد به آقا غلامعلي، آقا محمد، اسماعيل آقا، كه من محرم شوم، بروم بنشينم حساب کنيم. گويا تقلّبي در حسابشان پيدا شده. امروز تا عصري با اينها حساب كردم».
نویسنده در بازگشت از سفر و زمانی که به کرمان نزدیک میشود از این که فرزندانش به استقبال نیامدهاند نگران آنها میشود. عبارت او چنین است: «امروز كه دوشنبه دهم است، صبح از خواب برخاسته، گفتند كربلايي اسماعيل آمده. خيلي خوشحال شدم. ولي به واسطه نيامدن بچهها خيلي خيلي پريشانم كه اگر باكي نداشتند چرا همراه كربلايي اسماعيل نيامدند». با این حال بعد از آن هم دیگر مطلبی در این باره نیامده و سفرنامه تمام میشود. کربلایی اسماعیل کیست؟ نمیدانیم.
از سراسر کتاب اشرافی بودن این نویسنده و این که از طبقه برگزیده و حاکم است استفاده میشود. وی همان ابتدای سفرنامه و زمانی که هنوز اندکی از کرمان دور نشده است میگوید که خبر مرگ فرمانفرما یعنی ناصرالدوله را آوردند. با توجه به ابراز ناراحتی که میکند، میتوان نزدیکی او را با حکومت دریافت و این که با طبقه حاکمه در کرمان کاملا آشنا و نزدیک است.
همچنین در جریان بازگشت، در کرمانشاه، میهمان نصیر لشکر میشود، یعنی میرزا سید علی برادر آقا میرزا عبدالله. در باره او مینویسد: ايشان هم دوازده سال است در كرمان لشكر نويس بودند. دو سال قبل از اين معزول شده، ديگري به جاي ايشان آمده بود. در ماه رمضان امسال عيال را گذارده بودند كرمانشاه، خودشان رفته بودند. آن لشكرنويس كه به جاي ايشان آمده بود، دو ماه قبل از اين فوت شده بود. خبر كه به طهران به ايشان رسيد، منصب لشكرنويسي را براي پسرشان برداشتند، و خودشان نصير لشكر شدند. ماها روز دوشنبه وارد شديم، ايشان روز سهشنبه. من فرستادم احوالپرسي. از من وعده گرفتند. امروز رفتم. زن ايشان هم دختر اسحاق ميرزا، نوه محمد ولي ميرزا است. در كرمانشاه شاهزاده بسيار است. همه نوههاي محمد ولي ميرزا، پسرهاي ايشان. خلاصه محبّت ومهرباني كردند. شب هم ميخواستند مرا نگاه دارند، به واسطه اينكه سحر بايست بار كنيم، آمدم كاروانسرا». در این باره مهم بخش پایانی سفرنامه یعنی حضور نویسنده در دربار ناصری است که موقعیت او را آشکار میکند.
سفرنامه به قلم و خط نویسنده
تفاوت این دو خط نشان میدهد که ما نسخه اصلی را در اختیار داریم، زیرا فقط نسخه اصل میتواند چنین ویژگی را داشته باشد. البته از اواسط کتاب به بعد تغییر مختصری در خط داده می شود که احتمال به خاطر نوع قلم است نه عوض شدن خط. فهرست نویس هم این نکته را دریافته و نسخه را نسخه اصل معرفی کرده است. این نسخه به شماره 393 در کتابخانه دانشکده ادبیات ثبت شده و در حال حاضر در کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران است.
حال و هوای نگارش این اثر
در این میان یک نکته وجود دارد و آن صراحت لهجه او در نقل مطالب ومشاهدات است. تنها میتوان گفت ای کاش بیش از این نوشته بود. وی هیچ خودسانسوری ندارد و هرآنچه در مخیلهاش میگذشته آن را به قلم میآورده است. فایده این سفرنامه، به خصوص در بخش مربوط به دربار ناصری از همین زاویه است.
سفر وی را از یک زاویه باید دو بخش کرد. یکی دورانی که با ولیخان است وخودش میگوید که آزادی چندانی برای نوشتن نداشته، و اساسا گویی به اختیار خود به این سفر نیامده است. دوم دورانی که از وی جدا شده و این از نیمه زیارت عتبات است. از آن پس دستش در نگارش بازتر است. با این حال، بعدها که درگیر دربار ناصری و کارهای محولّه در تهران میشود، مشغله زیاد او را از نگارش تفصیلی باز میدارد.
نویسنده بارها در حال نوشتن از حال و هوای خود و دشواریهایی که برای نگارش دارد، و این که در چه حالتی مینویسد، سخن گفته است. زمانی که از بندرعباس عازم بمبئی است، در کشتی به نوشتن ادامه میدهد و مینویسد: «حركت كشتي نميگذارد درست بنويسم». و جای دیگر «حقيقت مطلب قوه نوشتن نيست. اعمال و حركات اين سياهها، از بس كه هوا گرم است ديگر قوّه ندارم. دلم بيحال ميشود».
با همه دشواریهایی که وی در سفر حج تحمّل کرده و شرحش را در این اثر آورده و به خصوص با حساسیتی که او داشته، بازهم نگارش همین مقدار از زبان یک زن بسیار ارزشمند است.
زمانی که وی در راه جبل از مکه به سمت عراق میرود و منازل را یک یک پشت سر میگذارد، در باره نوشتن سفرنامهاش مینویسد: «از كرمان كه آمدم، اين كتاب را برداشتم كه به خوبي و خوشمزگي تفصيل حال سفر را بنويسم. چند منزلي خوب، بد نبود، مينوشتم. بعد اسبابي فراهم آمد که فرصت نوشتن نبود. از ناخوشي مرحومه خانم و اوقات تلخ و حواس پريشان و بعضي خيالات ده روز پونزده روز نمينويسم. وقتي كه تنها باشم، خلوت باشد چند كلمه مينويسم. آن هم كجا يادم ميماند كه چه كرديم و كجاها آمديم. بس كه حواسم پريشان است و اوقاتم تلخ. امروز ساعتي خلوت شده، سركار حاجي خان تشريف بردند بازار، و الا شب [و] روز از چادر بيرون نميروند. اگر سوارند توي كجاوه، اگر منزل هستند توي چادر. گاهي در پشت [و] پناها، شب مينويسم، گاهي روز مينويسم. دست پاچه، كه نميدانم چه نوشتم و چه مينويسم. چند منزل آمديم».
بدین ترتیب در مقطعی که همراه حاجی خان است گرفتاری وی برای نوشتن نفس حضور خان است: «والله اگر فرصت اين دو كلمه نوشتن را دارم. در حضور سركار خان بايست هيچ كار نكرد، ساكت و صامت نشست، مؤدب. البته رسم بزرگي همين است». این مشکل از نجف به بعد که وی از خان جدا میشود، حل شده و نوشتن برای او آسانتر میشود.
با این همه در جریان بازگشت به ایران و زمانی که از روستاها و شهرهای ایران میگذرد، نوشتن سخت است، اما وی و لو اندک، یادداشتی مینگارد. در سرپل ذهاب مینویسد: «دو از روز چهارشنبه گذشته وارد طاقگرا شديم. آنجا هم همه درختهاي سبزُ خرّم، رودخانه بزرگي، خانههاشاهان روي كوه، همه سنگي، سقفها چوب، ولي در كاروانسرا زوّار گرفته بود. ما رفتيم در خانهها منزل كرديم. ما در جايي منزل كرديم كه دو گاو با گوساله، دو الاغ، گوسفند، مرغ، سگ، گربه، قريب ده نفر هم صاحب خانه هستند. در يك اطاق خيلي خوش ميگذرد. خداوند سلامتي بدهد. همه اينها ميگذرد. آشپزي هم توي همين اطاق ميكنم. صاحب خانهها آب پختند [گرم کردند]، ماها پلو پختيم. چنان دود شده كه چشم باز نميشود. بنده هم كتابنويسي ميكنم».
زمانی که در تهران در دربار ناصری و خانه اشراف است، همچنان به نوشتن ادامه میدهد. گاهی روزهای متوالی فقط چند کلمه مینویسد یا هیچ نمینویسد. یکبار پس از وصف تکیه دولت و تعزیه و انواع و اقسام آنها می نویسد: «چه اوضاع و چه دستگاه، من حالت نوشتن ندارم. و ديگر اينكه چند روز در اندران هستم كه نمينويسم، بعد كه ميآيم خانه يادم ميرود».
در مسیر بازگشت از تهران به کرمان نیز همچنان نوشتن ولو به اختصار ادامه دارد: «امروز كه شنبه بيست و ششم است، دو از آفتاب گذشته وارد كاروانسراي حسنآباد شديم. مادر آقا خوابيده و من هم مشغول نوشتن هستم و فكر غذاي ظهر». و باز در قم «ولي امروز در كاروانسراي بسيار بدي منزل كرديم: اطاق ندارد، توي سكوها آفتاب، پر از مگس. چاي خورديم، خوابيديم. من كه خوابم نبرد، ولي مادر آقا خوابيده. من هم نشستهام، مشغول كتابنويسي هستم». این نهایت زرنگی و زیرکی اوست که در تمام طول سفر به نوشتن ادامه میدهد.
دغدغههای نویسنده در طول سفر
به راستی برای وی که یک زن است، تحمل شداید سفر واقعا طاقت فرساست. او در مسیر رفتن به قرن المنازل برای محرم شدن از شتر میافتد و با سر خونین مُحرم شده و به مکه باز میگردد و اعمالش را در دلهره واضطراب انجام میدهد. رفتار خان و به خصوص بیماری زن خان که عاقبت منجر به مرگ او در نیمه راه مدینه میشود، برای وی سخت آزار دهنده است. جنازه را در پوست شتری گذاشته به مدینه آورده دفن میکنند.
عاقبت و پس از انجام اعمال و زیارت قبر پیامبر و بقیع علیهم السلام، از راه جبل به عراق میرود. در این مسیر برای وی چندان دشوار نیست تا به عتبات میرسند. در آنجا نیز نگرانیها برپاست به خصوص که بیپول شده و دایما اظهار نگرانی میکند. زمانی که به تهران میرسد نگرانیهای وی تمام شده و فضای حاکم بر سفرنامه، فضای شادی و عقد و عروسی است که البته گهگاه با وبا وبرخی بیماریهای دیگر و گاهی هم مرگ این و آن بهم میریزد. وی به لحاظ خصلتی، همه نگرانیهای خود را بیرون ریخته و در عبارات سفرنامه انعکاس میدهد. سختی راه به خصوص مشکلاتی که در راه قرن المنازل برایش پیش آمد چنـان او را عصبـی میکند که مینویسد: «امروز كه يكشنبه پونزدهم است، الحمد لله احوال خانم بهتر است. ولي ضعف از اندازه بيرون. خداوند به خير راضي باشد. چه قدر بدبختيم در دنيا. از ساعتي كه از كرمان بيرون آمديم يك آب خوش از گلويم پايين نرفته، نه من، همگي».
این سختی ها سبب شده تا نفهمد اعمالش را چگونه به جا آورده است: «والله اگر فهميدم كجا آمدم و كجا ميروم، يا فهميدم چطور طواف كردم. از دو حال بيرون نيست: يا اينكه اعمال من به هيچ وجه مقبول نيست، يا اينكه خيلي خيلي مقبول افتاده. الهي خداوند خودش قبول فرمايد».
مرگ زن خان برای نویسنده خیلی سخت بوده است. آن هم درست در نیمه راه مکه – مدینه، به خصوص که گریه هم ناممکن بوده است : «غروبي خانم فوت كردند. خدا نصيب كافر نكند. كاش گردن من شكسته بود، نيامده بوديم. ميان بيابان، غريب بيكس، نه آب نه آبادي، خدا پدر حاجي اسماعيل اصفهاني حملهدار را بيامرزد، زودي توي دامنه كوه چادر زدند و سه نفر غسّال آوردند. بنده كاري كه هرگز نكرده بودم، رفتم نشستم تا اينكه غسل دادم. كفن كردند. هر ساعت ميگفتند زود باشيد كه عرب حرامي ميآيد ما را ميكشد، چون توي دامنه كوه بوديم. در هر حال بعد از غسل آورديم پايين كوه، نزديك چادر حاجيها شتري كشتند. نعش پيچيدند در پوست شتر. ما آمديم توي چادر. نه جرأت گريه، ميگويند براي اهل حاج خوشآينده نيست. تا صبح آهسته آهسته گريه كرديم».
ملاحظه جناب خان همچنان دغدغه اوست. بعد از مرگ زن خان، وی هم کجاوهای خان شده و این برایش سخت بوده است: «ميخواهم براي خودم شتري بگيرم كه همكجاوه حاجي خان نباشم. ميترسم اسباب رنجش شود. بايست با همه بلاها ساخت. خداوند خودش وسيله بسازد». در برخی از عبارات وی چنین مینماید که گویی این سفر به اختیار خودش نبوده است: «ولي همه دعايم در روضات مطهّره اين بود كه يك دفعه ديگر به اختيار خودم مشرّف شوم، اگر اجل مهلت بدهد».
به مدینه که میرسند، جنازه زن خان را در بقیع در کنار بیت الاحزان دفن میکنند: «تا نعش مرحومه خانم را دفن كردند، خوشا به سعادتش. پهلوي بيت الاحزان دفن كردند. عجب سعادتي داشت».
تنهایی وی پس از فوت زن خان روی وی اثر جدی گذاشته است. خودش مینویسد: «بعد از فوت مرحوم خانم خيلي زياد برايم سخت است، نه همدمي، نه مونسي، نه کسي، نه كاري، غريب، يكّه، تنها، بيكس، كاش با وجود اين حرفها اعمالم قبول بود. گويا هيچ قبول نباشد. آن هم با خداوند است».
احترام فوق العاده وی به خان سبب محدودیت سخت او میشده است. وی مینویسد که خان چندان راضی به بیرون رفتن او نبوده اما در عتبات بدون اجازه او مرتب به حرم مشرّف میشده است: «امروز كه روز جمعه بيست و چهارم است، صبحي مشرّف شدم به حرم، از آنجا توي بازار، يعني همان در صحن. من والله اين جاهايي كه رفتم، اگر كوچه و بازار آن ولايت را ديدم. به روضات مطهّره هم بياذن سركار حاجي خان ميرفتم و الا راضي نبودند من به زيارت بروم. همين كه آن آدمهايش را نگذارد بروند، بنده را هم ميل نداشت بروم. ولي زيارت را من ميرفتم، اعتنايي نداشتم».
مشکل آب برای یک زنی که در کرمان، آب روان در اختیار داشته و روی طهارت حساس بوده، یک زجر روحی به همراه داشته است. این مطلب را بارها مینویسد: «صبح يكشنبه بيست و هفتم بار كردند. سه فرسخ راه آمديم. پيش از ظهر رسيديم به جبل. باز چادرهاي حاج را دور از آبادي زدند بيرون قلعه، كه بايست آب بروند بار كنند بياورند. از روزي كه از كرمان بيرون آمديم، سه منزل يا چهار منزل آب روان ديديم، آن هم نزديكهاي كرمان، باقي ديگر آب چاه با خيك آوردند. به جز نجاستكاري و كثافت چيزي ديگر نيست. آنچه در كشتي نجس شديم که چاره نبود. باقي ديگر خودمان نجاستكاري ميكنيم. رخت ميشوييم با آب خيك؛ نه ظرف داريم، نه طشت داريم، نه تطهيري، نجس اندر نجس. يك نماز ما درست نيست. نه با طهارت كرديم، نه قبله را فهميديم. هر كس از هر راهي نماز كرد، ما هم كرديم. گويا به كثافت ما كسي به مكه نيامده. براي بنده كه خيلي سخت ميگذرد از هر جهت. اينقدر هست كه ميگذرد». ودر جای دیگر وقتی بعد از ماهها، در جریان بازگشت و در شهر صحنه، نگاهش به توالت یا به قول خودش «خلا» میافتد، مینویسد: «يك چيز خوب دارد كه از كرمان بيرون آمدم در راهها نديدم: در بيرون كاروانسرا چند خلا ساختهاند».
از دیگر دغدغههای او جشن گرفتن اهالی مدینه در شب و روز عاشورا است: «روز عاشورا عيد گرفتند، چون جمعه بود. از قرار معلوم شب جمعه و روز جمعه را عيد ميگيرند، به واسطه عيد محمد (ص) و آلش بازي ساز نواز ميزنند.» شب يازدهم عاشورا، حضرات مدينه بناي آتشبازي را گذاردند. توپ، تفنگ، شيپور، بالابان، مزغان ميزدند. يادم آمد شب يازدهم عيال سيد الشهداء(ع) در كربلا چه كردند. نميدانم چه حالت به من دست داد. اين صداها را كه شنيدم، ميخواستم خودم را بكشم. خدا عذابشان را زياد كند، بحق محمد و آله».
دغدغه او در باره خان در وقت اقامتش در نجف تمام میشود، زیرا وی از خان جدا میشود، به چه معنا و به چه دلیل نمیدانیم. وی مدتی را در خانه حاجی کلانتر میماند که عیالش دختر حاجی میرزا محمدعلی پس اسحاق میرزا نوه شاه سلطان حسین صفوی است. وی در آنجا مینویسد که خان فاطمه را هم بیرون کرده و می افزاید: «حالا هم كه من جدا شدم، او را همراه خودم آوردم» در باره علتش می نویسد: «اگر بخواهم تفصيل حالم را عرض كنم مثنوي هفتاد من كاغذ شود، ولي مصلحت هم نيست. اگر زنده ماندم كه معلوم خواهد شد، اگر مُردم به جهنّم».
اما از این پس یک دغدغه دیگر برای او درست میشود که تا زمان رسیدنش به قم همراه اوست. این دغدغه وجود فاطمه است که زنی است حامله و سربار وی که دست به سیاه و سفید نمیزند و حرص نویسنده ما را در میآورد: «روزي كه وارد نجف شديم، سركار خان فاطمه را بيرون كردند. چند روز حاجي ملك الكتاب او را نگاهداري كردند. تا روزي كه من از آنجا بيرون آمدم، آن هم همراه من آمده، نه روانداز و نه زيرانداز. خان همه را از او گرفته. بابت تدارك آن و بچهاش را هم بگيرم، شايد در راه زاييد. اينها همه بخت من است». و در جای دیگر: «الهي خداوند خير دنيا [و] آخرت به سركار خان بدهد، با من خوب تمام نكرد. با وجود اين همه محبّتهاي مرحومه خانم، فاطمه را هم بيرون كرده، آبستن، سنگين، متصل خوابيده، هيچ كار نميكند». و در جای دیگر: «از روزي كه از خدمت خان مرخّص شدم، الحمد لله همه چيز و همه جاها را ديدم و خوردم. الحمد لله آسوده شدم». و باز از دست فاطمه: «بخت و طالع من از اينها بالاتر است. حالا آمدم ثواب کنم، كسي نيست به من بگويد زنيكه! به تو چه، وليخان او را بيرون كرده، به تو چه كه او را بياوري. باز هم محض رضاي خدا ميكنم، ولي ابداً دست به آب سردُ گرم نميزند. سر زمستان سرما، دو ماه راه، بيخرج ومخارج، نه كسي به قرضم ميدهد، نه پول دارم. ماندهام متحيّر كه چه بكنم».
در عتبات از زیارت رفتن لذّت میبرد، لذا به هوس میافتد که در همانجا مجاور شود، اما نگران بیپولی است: «خوشا به حال آنها كه مجاور هستند. اگر من هم مخارجي داشتم، همين جا مجاور ميشدم و ديگر به كرمان نميآمدم». این بیپولی وی را که یک زن متشخّص است، آزار میدهد. در باره بغداد وپارچههای آن مینویسد: «پارچههاي خوب، همه چيز خوب، ولي من كه پول نداشتم بخرم. از خجالت هم به کرمان نميتوانم بيايم. نميدانم چه خاک بر سر كنم. مگر بروم يك جاي ديگر منزل كنم، ديگر به کرمان نيايم». و جای دیگر «اگر خرج [و] مخارج داشتم، در كربلا مجاور ميشدم، ديگر به كرمان نميآمدم. اين بدبختي من است. خيلي مردم از هر ولايتي مجاور هستند».
فاطمه در راه آمدن به ایران باز هم او را آزار میدهد و او حس تلخ خود را چنین شیرین گزارش میکند: « اينقدر دود ميكنند كه كور شديم. اينها همه يك طرف، چس [و] فس فاطمه يك طرف. شب [و] روز خوابيده. بس كه خدمت فاطمه را كردم، هلاك شدم. قاطرچيها به تنگ آمدند، متصل با من دعوا دارند كه تو چرا اين را بار كرده ميبري. من سبك هستم، آن سنگين. هر چه طرف من ميگذارند، باز درست نميآيد. داد و فرياد ميكنند كه قاطر ما زخم شده. كوزه آب بالاي سرش ميگذارند، صدا ميكند: شعبان بيا آب به من بده بخورم. بنده وزن حاجي كلانتر مينشينيم صحبت ميكنيم، ميگويد اخ اخ، مُردم، اين قدر حرف نزنيد. قاطرچيها حرف ميزنند، دعوا ميكند. مال قشو ميكنند، دعوا ميكند. چنان ثوابي كردم كه [در] شرش درماندم. آتش به جان صاحبكار بگيرد». این مشکل فاطمه در قم حل میشود که نویسنده ما دوتومان به او داده راهی کرمانش میکند. این بعد از آن است که دوازده روز در خانه میرزاهادی بودهاند از فاطمه خانم پذیرایی کردهاند. اما چه رفتنی: «امروز كه روز شنبه نوزدهم است، فاطمه را روانه كرمان كردم. وقتي كه آمد خداحافظي كند، خوب حق مرا داد. گفت اگر تو مرا نياورده بودي، كسي ديگر ميآورد. حالا كه تو آوردي، من دو تومن كمم است، بيشتر بده. گفتم والله بالله ندارم، الان براي خرجي معطّلم. خيلي از اين جهت اوقاتشان تلخ شد. امروز ده روز است كه در خانه آقا ميرزا هادي هست. بيچارهها زحمت كشيدند، شام، نهار، حمام، از همه چيز او متوجه شدند. ديشب نشسته بوده، گفته گور پدر هر چه طهراني هست، ري....! ديشب كه به من نگفتند. امروز كه او رفت، به من گفتند كه: نميداني چه كمخدمتي به فاطمه كرديم كه گور پدر ما ري...! والله از خجالت مُردَم، زير زمين رفتم. اين هم از بخت [و] طالع من است».
مشکل فاطمه کم بود در نیمه راه کرمانشاه - قم، یک نوکر پیرمرد هم گرفته که آن هم بدتر: «يك نوكر پيرمرد طهراني هم گرفتم كه خدا نصيب كافر نكند. چنان جهلي دارد كه آنچه خودش بگويد و بكند همان است. به خيالش ما ديگر توي دنيا نه نوكر ديديم و نه داشتيم.»
البته وجود زن حاجی کلانتر که در عتبات همه جا با علویه نویسنده ما با هم میرفتند، برای وی نعمتی بود که در میان راه در ایران از همدیگر جدا شدند: «اينقدر بود هم زباني داشتم. هر جا به زيارت مشرّف ميشديم با هم؛ بازار، حمام، هر جا ميرفتيم با هم بوديم. خلا با هم ميرفتيم، او چراغ براي من ميگرفت، من براي او ميگرفتم».
دیدار با میرزای شیرازی
مسیر سفر
اما از طرف دیگر کثافت کاری داخل کشتی برای وی که در جمع روی نظافت حساس است، وی را آزار میدهد، لذا مینویسد: «خداوند دِين واجب را از گردن همه دوستان ادا كند، ولي از راه خشكي نه از کشتي، كه هيچ چيز براي انسان باقي نميگذارد، نه نماز، نه عبادت، نه غذاي پاك. همه نجس اندر نجس. تا كسي نبيند نميفهمد».
کشتی به بمبئی میرسد و آنان ده روز متوالی در این شهر مانده و به دیدن شهر و باغ وحش و باغ ملکه انگلیس رفته، میهمان آشنایان هستند: «يك روز نهار هم مهمان والده آقاي اكبر شاه بوديم. يك شب هم مهمان ايران خانم دختر ابوالفتح ميرزا نوه ظلالسلطان قديم بوديم، كه زن پسر علي شاه بوده. شوهرش مرده، چند سال اسـت بيـوه شـده». همیـن طور مهمان جانشین آقاخان محلاتی هم هستند.
این بخش از سفرنامه برای شناساندن وضعیت بمبئی و جنبه های تمدنی وجدید آن جالب توجه است.
آنان سپس سوار کشتی شده به سوی جده حرکت میکنند «خلاصه صبح شنبه اوّل ماه ذيقعده خداحافظي كرديم. آمديم در غراب. تا ظهري هفتصد نفر حاج از سني، كابلي، هندوستاني، مسلمان همه جمع شدند در جهاز».
طبق معمول در ایام حج محلی به عنوان قرنطینه معین شده و زایران روزهای متوالی در آنجا تحت مراقبت قرار میگرفتند. گرمای شدید، کمبود آب و امکانات دیگر به شدت آزار دهنده بود. با پایان یافتن مدت قرنطینه آنان راهی جده شدند. این قرنطینه به قدری برای او سخت گذشت که مینویسد: «آتش به جان آن آدمي بگيرد كه ماها را روانه بمبئي كرد. ده روز ما را آنجا معطل كرد كه حاجي جمع كند. آخر هم جمعي سني و چهار امامي، شش امامي، هفت امامي آوردند در جهاز، همه گدا».
با پایان یافتن مدت قرنطینه آنان راهی جده شدند. وصف وی از قرنطینه کامل و عالی است. به هر روی آنان سوار کشتیای میشوند که جمعا حدود هفتصد نفر حاجی در آن بوده و از میان آنان تنها 23 نفر شیعه بودند. وی مینویسد غالب آنان گدا بوده و «از هر كدام ميپرسي كجا ميرويد، ميگويند مكه شريف. از قرارِ ظاهر ميروند به گدايي. همين موسم حاج ميروند مكه گدايي ميكنند، برميگردند. همه لخت برهنه، ... پدرسوخته، طهارت نميگيرند... قريب ششصد، هفتصد نفر متجاوز بوديم. بيست و سه نفـر شيعـه بوديـم، بـاقي همه سنّي و غيره بودند».
در میان راه، کشتی مسیر را گم کرده و آنان نگران هستند که کشتیشان به سنگ بخورد. زیرا « دو سال قبل از اين كشتي به كوه خورده بود، غرق شده بود. دكلهايش از آب بيرون بود». کشتی متوقف میشود تا آن که در نهایت راهنمایی از جدّه رسیده و کشتی را به سوی بندر جدّه میرساند.
آنان به مکه آمده قصد رفتن به سعدیه را دارند تا محرم شوند. اما وسیله فراهم نشده، چند نفر معدود عازم قرن المنازل میشوند. این بخش از راه را با سختی طی کرده و نویسنده از دست شتربانان به شدت ناراحت است: «گير عرب پدرسوخته افتاده بوديم از شمر بدتر. سوار قاطر باري هي چماق ميزد كه اينها تند بروند. هر چه من التماس ميكردم، تقليد مرا بيرون ميآورد». وی در همین مسیر از شتر افتاده و سرش میشکند: «خلاصه پدرسوخته عرب اينقدر كار كرد، مرا زد به زمين، سرم شكست. نه كسي نه كاري، غريب بيكس افتادم. خون از سرم ميريزد. از سر تا پنجه پايم پر از خون، بيحال افتاده. بالاي سرم را گرفت كه بلند شو، سوار شو. فحش هم ميدهد. آخر يك اصفهاني رسيده، خدا پدرش را بيامرزد، به زبان عربي با اين حرف زده، كوزه آبش را آورده، به حلق من بيكس غريب ريخته، سر مرا بسته، مرا بلند كرد، سوار كرد. بيكس غريب ريخته، سر مرا بسته، مرا بلند كرد، سوار كرد».
راه مکه به مدینه لاجرم باید با شتر طی میشد. این راه همیشه دزدان بدوی خاص خود را داشت و این بار هم: «صبح سهشنبه غرّه محرّم بار كرديم. شش فرسخ راه آمديم. شش هفت نفر حاجيها عقب مانده بودند. عرب حرامي اينها را چاپيده، مال [و] حيوان آنها را برده بودند. مردمان سر [و] پاي برهنه به ما رسيدند». این در حالی است که علی الاصول وی همراه محمل شامی یا مصری بوده است. خودش مینویسد: «شب كه ميشود اين قافله حاج ما قريب پنج هزار نفر هستند، چند حملهدار هست كه شب دم چادرهاي حاجيان هر چادري يك مشعل روشن ميكنند».
روزهای کمی در مدینه مانده و سپس با امیر جبل راهی عراق میشوند. در مقایسه با برخی از سفرنامهها، چندان از منازل یاد نشده و این همه به خاطر آن است که یک زن نمیتوانسته در این زمینه کاوش و تحقیق لازم را بکند. با این حال گهگاه از برخی از منازل و اتفاقات آن یاد میکند.
انتقال جنازهها به عتبات در این مسیر یک مشکل بوده است. وی با اشاره به این که یک اصفهانی مرده بود و جنازهاش را منتقل میکردند، مینویسد: «اين شخص اصفهاني كه مرده بود، چنان بو كرده كه آدم خفه ميشود. شب تا صبح از بو[ي] تعفّن خواب نكردم... امروز دو نفر از اهل حاج مردند. يكي احكام [عکام] عرب بود و ديگري عجم بود. عرب را كه خاك كردند. نعش عجم را پيچيدند ببرند نجف اشرف».
کاروان نویسنده روز اربعین به نجف اشرف میرسند. وی در باره راه جبل واین که چه تعداد از زائران از این مسیر آمدند مینویسد: «از مدينه كه حركت كرديم، حاج شامي و بعضيها از راه شام رفتند. حاج مصري و بعضيها از راه مصر رفتند. خيليها از مدينه برگشتند، چه سني و چه شيعه؛ رفتند به جده، از راه آب رفتند به ولایتشان. ماها كه حاج جبلي بوديم، از راه جبل آمديم. از اين راه خيلي كم آمدند. چهارصد و شصت جفت كجاوه بار بود. هر كجاوه دو احكام [عکام] داشت. آنچه سرنشين و پياده و جمّال و حملهدار بودند، قريب هفت هشت هزار بودند. ميگويند حاجي كه امسال آمده، اين سالها نيامده. الحمد لله همه صحيح و سالم رسيديم. بر پدر شترهاي ديوانه لعنت كه از جبل به اين طرف چند كجاوه را زمين زدند و خرد كردند. چند نفر سر و دست [و] پايشان شكست. چون شتر از مكه تا جبل كرايه ميكنند، و از جبل تا نجف، جبليها همه ديوانه. الحمد لله كه بخير گذشت. امروز كه اربعين بود، جاي همگي خالي، مشرف شدم به حرم مطهّر، دعاگوي همه بودم».
وی در نجف از حاجي خان جدا شده و بقیه سفر را به کربلا و کاظمین وسامرا و سپس به ایران، به تنهایی و همراه «فاطمه» است. وی در عتبات، میهمان برخی از چهرههای معروف است که گهگاه نامشان را بر زبان میآورد: «امروز هم مهمان خانه حاجي ميرزا علامه هستم كه برادرزاده قرهالعين بابي است، پسر آقا محمـد صـالح اسـت. آنجا هم به واسطه حاجي خانم زن حاجي كلانتر، ما را وعده خواستند».
با پایان یافتن زیارت عتبات و در آستانه رسیدن فصل سرما، کاروان آنان به سرعت به سمت ایران حرکت میکند. شيوع وبا در ايران مشكلاتي را براي رفت و آمد ايجاد كرده و مانع از ورود ايرانيان به عراق مي شوند. مسیر رفتن از بغداد به سمت بعقوبه و از آنجا به قصرشیرین و سرپل ذهاب و آمدن به کرمانشاه است. مسیری که از صحنه و کرند و کنگاور رد شده در نهایت به قم میرسد.
نویسنده علویه ما مصمم میشود به تهران نزد آشنایان خود برود، به همین دلیل عازم تهران شده مسیر معمول را که به تازگی برای رفت و آمد ماشین هم آماده شده طی کرده در تهران به خانه غلامحسین خان و حشمت السلطنه که از پیش و علي القاعده در كرمان با آنان آشنایی داشته وارد میشود. اقامت وی در تهران طولانی شده تا اوائل سال 1312 به درازا میکشد. در این مدت در کارهای خانوادگی به میزبانان کمک می کند به حدی که تقریبا عمده کارها به وی سپرده شده و بسیار خسته میشود: «از وقتي كه من آمدم يك كار خودشان نميكنند، همه را واگذاردند به بنده. يك دقيقه آسودگي ندارم. ميگويند ما بلد نيستيم كاري بكنيم، حالا خدا خواسته چنين مادري براي ما رسانده. اگر يك چادر نماز چيت ميخواهند ببرند، تا من نباشم نميبرند. حضرت والا هم تمام كارهاشان را گردن من گذارده. بيني [و] بين الله خسته شدم». با این حال، از خدمتی که آنان به وی کردهاند بسیار سپاسگزار است: «امروز كه چهارشنبه چهاردهم است، به حالت خواب افتادهام. سينه درد و تب. خر را ميبرند، عروس بارش كنند. اگر چه التفات و مرحمتهاي حضرت والا نه اينقدرها است كه به عقل درست بيايد. اگر صد سال خدمت اين خانواده را بكنم، تلافي يك ساعت مرحمتهاي ايشان نميشود». روزهای آخر وی اصرار در رفتن به کرمان دارد اما حضرت والا تعلل کرده و «هر اوقات كه مرا ميبينند، دليل [و] برهان ميآورند كه بفرست بچههايت را بياورند در طهران. امر شما بيشتر ميگذرد. من دعا كردم، تو نميروي كرمان. عبث خيال رفتن نكن».
در نهایت وسائل سفر وی برای رفتن به کرمان آماده شده از آنجا عازم قم شده و از مسیر معمول، از یزد به سمت کرمان میرود. در این مسیر هم دشواریهایی دارد که یک نمونهاش در این دو عبارت خلاصه میشود: « خدا جان قاطرچي را بگيرد كه مردكه ديّوث بدي است». «از دست قاطرچي پدرسوخته خلاص شدم، افتادم گير شتردار ولدالزنا. يك نفر خوب ندارند، بر پدرشان لعنت».
اقامت در دربار ناصری
وی به محض ورود به تهران در 25 جمادی الاولی سال 1310 مینویسد: «يك سر رفتم خانه آقاي غلامحسين خان شدم. اين منزل هم پنج فرسخ بود. شب را در خدمت سركار خان و سركار خانم دختر مرحوم سپهدار، خيلي خيلي اظهار التفات فرمودند. امروز كه روز شنبه بيست و ششم است، صبح زود حضرت اشرف والا، شاهزاده حشمتالسلطنه از آمدن بنده مخبر شدند. تشريف فرماي منزل خان شدند. زياده از حد التفات و مرحمت فرمودند. خداوند انشاء الله وجود مباركشان را از جميع بلاها محافظت فرمايد. الهي اجداد طاهرينم تلافي كنند».
زین پس وی به صورت روزانه گزارشهای مختصر و مفصّلی از کارهای خود را ارائه میدهد. این کارها، غالبا مربوط به برقراری عقد و عروسی و خرید جهیزیه و رسیدگی به اموراتی از این قبیل است. در این بین ، گاه از برخی از اماکن زیارتی و موزهای و همین طور محافل جشن و سرور و تعزیه و روضه گزارش میدهد که آنها نیز جالب توجه است. در میان این مطالب، اشاراتی به ناصرالدین شاه دارد که بسا از میان آنچه نقل شده، از بهترینها باشد.
ناصرالدین شاه و زن
نخستین پدیدهای که او میبیند و بسا از آن شگفتزده شده و آن را وصف میکند، حضور هشتاد زن به عنوان همسر ناصرالدین شاه در دربار است: «روزها هي هي زنهاي شاه ميآمدند، تماشا ميكردم. عصرها ميرفتيم حياط شاه، هشتاد زن شاه همه بزك ميكنند، زرد، سرخ، سبز، همه رنگ چارقدها كارس نازك، مثل ملائكههاي تعزيه. شاه خودش جلو ميافتد، زنها دنبالش. دور حياط ميگردد، با تعجيل مثل اينكه كسي دنبالش كرده باشد. گاهي با غلامبچهها گو بازي ميكند. گاهي با زنها شوخي ميكند». واقعا این شاه با کدام یک از زنانش بسر میبرد: «هر كدام سعي ميكنند كه بهتر از ديگري بشوند، شايد شاه امشب آن را ببرد. در سر شام شاه، انيسالدوله [1] بايست بنشيند، ولي نميخورد».
سه ساعت شام خوردن طول میکشد. اما داستان ادامه مییابد: «سه ساعتي كه شام برداشته ميشود، زنها ميروند بالا توي قصر. چند نفر از اين خدمتكارهاي خانمها كه شاه صيغه كرده، آواز دارند، ساز هم ميزنند. شاه خودش پيانو ميزند. عزيزالسلطان [ملیجک] رقاصي ميكند، آن صيغهها هم ساز ميزنند. زنهاي ديگر از شاهزاده و غيره همه حاضرند. بعضيها مينشينند، بعضيها ميايستند. تا شش از شب رفته آنها را مرخص ميكنند كه برويد، برويد. همه ميروند سر منزلهاشان. هر كدام كه شاه خواست، بعد غلامبچه ميآيد كه شاه شما را خواسته. آن شخص ميرود. عمل كه گذشت، خود برميگردد، اگرچه انيسالدوله مقرّب باشد. آن وقت دو نفر از عملهجات قهوهخانه كه بيشتر آنها هم زن شاه هستند، مينشينند تا صبح شاه را ميمالند».
حاجیه خانم کرمانی در این نوبت پانزده روز اندرون بوده است. یک شب که مراسم آتش بازی و چراغان بوده، همراهان او را به شاه معرفی کردهاند: «امشب مطرب و بازيگر مردانه هم بود. بنده هم جزو تماشاچيها ايستاده بودم. شاه گردش ميکرد، تا رسيد نزديك من. نواب عليه خانم شاهزاده عرض كرد: شاه اين حاجي خانم كرماني از مكه آمده، ميخواهد شاه را زيارت كند. صبر كنيد شما را ببيند. فرمودند: به چشم. آمد نزديك من. عينكش را برداشت، دستمال گردنش را باز كرد، سرش را آورد توي صورت من. از خجالت سر به سر انداختم. زود زود ميگويد: مرا نگاه كن، ببين من مقبول هستم يا نه. آخر نگاه كردم. آن وقت گفت: چطورم. من هم عرض كردم ماشاءالله خيلي خوب و مقبول. فرمود دروغ مـيگـويي، مـن مقبـولي نـدارم، و رفـت پيـش مطـربها يك ساعتي».
گزارشهای وی از جشنهای درون قصر در بخشهای بعدی هم ادامه مییابد. این به خصوص مربوط به محافل زنانه است که اغلب شاه هم وارد شده و با زنان دیدار دارد: «امروز كه روز دوشنبه بيستم است، در خانه نايبالسلطنه عيد حضرت فاطمه(س) را ميگيرند. بنده هم موعودم. صبح زود رفتم اندران. در خدمت نواب عليه تاجالسلطنه و نواب عليه خانم شاهزاده، رفتيم خانه نايب السلطنه. از اين حياط به آن حياط چادر نكرديم. آنچه آدم نديده بودم آنجا ديدم. همه زنهاي امناي دولت، خواهرهاي شاه، دخترهاي شاه، خيلي خيلي آدم ديدم. شربت، شيريني، ميوه، آجيل چيده بودند. مردم هم دوره نشسته بودند. خوردند. اينها را برچيدند. شاه آمد، دوره اطاق گردش كرد. همه زنها را تماشا كرد. اين اطاق، آن اطاق، تا اطاقي كه پيشكش گذارده بودند برايش. ماها هم همه جا دنبال سرش بوديم، تماشا ميكرديم. دو كيسه پول و يك انفيهدان مرصّع پيشكش گذارده بودند».
حضرت والا که دخترش همسر ناصرالدین شاه است، باز هم نويسنده علويه ما را به اندرون میبرد: «امروز كه روز يكشنبه بيست و ششم است، آمدم خانه. حضرت والا فرمودند بايست بروي اندران. بنده را بردند اندران. باز به همان طورها التفات و مرحمت فرمودند. روزها توي اين حياط آن حياط تماشا ميكنم. باري باز هم هر كار كه ميكنند با شاه روبرو بشو، خجالت ميكشم. تا شاه از اين طرف كه ميآيد، من از آن طرف ميروم. تا مقابل من ميرسد، پشت سر زنهاي شاه قايم ميشوم».
مراسم تعزیه یکی از جاهایی است که شاه برای دیدن زنها و دخترها از آن استفاده کرده افرادی را گزینش میکند. کسانی تعمدا دخترانشان را میآورند تا مقبول شاه واقع شوند: «امروز که شنبه بيستم است، باز ظهر از خواب برخاسته، به طريق ديروز رفتم تعزيه. ولي شاه اينجا شب [و] روز پهلوي زنهايش مينشيند. منزل خاصي ندارد. گاهي اين اطاق، گاهي آن اطاق، گاهي پشت زنبوري با زنها صحبت ميكند. دخترهاي مردم را تماشا ميكند، پول ميدهد. مردم بيعار هم دخترها را ميآورند نشان ميدهند. ديروز تا حال شش هفت دختر سراغ دادند، پسند نكرده».
و در جای دیگر: «امروز كه شنبه هجدهم است، باز هم اندران بودم. يك خدمتكاري امين اقدس دارد، زينب نام. او را مدتي است شاه ميخواهد. امروز او را صيغه كردند. عصري او را بزك كردند، بردند پيش شاه. امشب هم شاه او را برد».
اتفاق میافتاد که شاه دختری را میگرفت و به خواهر او هم علاقمند میشد و مشکلاتی پدید میآمد. یکی از آن موارد در باره همین حضرت والا است که علویه نویسنده ما مرتب خانه او بوده است. حاجی محمد شال فروش از او میخواهد که دختر والا را برای او خواستگاری کند. تنها دلیلی که سبب رضایت حضرت والا میشود همین است که «چون مدتي است شاه زور آورده، ميخواهد اين دختر شاهزاده را هم بگيرد. به واسطه اين كه دو خواهر در يك جا خوب نيست، فرمودند ميدهم. از دست شاه هم باشد خواهم داد».
و در جای دیگر: «امروز كه دوشنبه دهم است، صبحي مهمانها آمدند. زنهاي شاه از نياوران آمدند. شاه خودش آمد. وقتي كه همه جمع شدند، شاه آمد اين حياط. تمام زنهاي مردم را تماشا كرد. با هر كدام كه جوان بودند وخوشگل، يك انگشتي رساند و صحبتي كرد. ما هم عروس را بزك ميكرديم».
و در جای دیگر از یک محفل عروسی که زنان و دختران نشستهاند سخن به میان میآید: «بعد از ظهر كه شد، شاه آمد اين اطاق آن اطاق گردش كرد. با زنهاي فرنگي خيلي محبّت كرد. رفت آن اطاقي كه عصرانه برايش گذارده بودند و پيشكش، آنجا نشست، عصرانه خورد. زنهاي نايبالسلطنه را تماشا كرد. بعد آمد در آن اطاقي كه عروس آوردند نشاندند، عروس را تماشا كرد. آن وقت افتاد توي زنهاي مردم و دخترهاي مردم. يك دختري هم پسند كرد، گفت فردا بياورند اندران».
و در جای دیگر سخن از یک میهمانی شاه با حضور زنانش است که اسامی شماری از آنها هم ارائه شده و به واقع فهرست شدهاند: «امروز كه يكشنبه ششم است، زودتر نهار خورديم. آمديم توي باغ، در تدارك بوديم. پنج ساعت به غروب مانده زنهاي شاه آمدند. از جمله انيسالدوله، تاجالدوله، شمسالدوله، اخترالسلطنه، زينتالسلطنه، بدرالسلطنه، خانم شاهزاده، از دخترهاي شاه تاجالسلطنه، سلطان خانم، قمر سلطان خانم هم بودند. آمدند اول توي چادر نشستند. چادرها را برداشتند، قدري بزكها را درست كردند. بعضيها جواهر زدند. مشغول خوردن شدند كه شاه آمد. با عزيزالسلطان توي چادر يك قدري با زنهايش شوخي كرد. دوره باغ گردش كرد. اين حياط آن حياط، تا رفتند توي آن تالاري كه براي خودش اسباب چيده بودند، نشست. گفت امروز ميخواهم عينيّت كنم. برويد نايبالسلطنه و ملكآرا و عزّالدوله كه برادرهايش باشند، بياوريد تو، زنها رو نگيرند. اينها آمدند. اوّل خودش نشست با ملكآرا بازي كرد. بعد برخاست روي صندلي نشست. گفت با زنها شريك بشويد، بازي كنيد. تاجالدوله [و] انيسالدوله طرف ملكآرا شدند. اخترالسلطنه [و] شمسالدوله طرف عزّالدوله شدند، نشستند به بازي. عزيزالدوله هم سواي پيشكش شاه به هر خانمي ده پنج هزاري، هشت پنج هزاري، پنج پنج هزاري به تفاوت دادند. پول بازي به عزيزالسلطان هم سي دانه پنج هزاري دادند. هي اينها بازي كردند و شاه عصرانه خورد، از همه جور و همه چيز. باز برخاستند، آمدند توي اين باغ كوچكي گردش كردند. غروبي اول شاه رفت، آن وقت زنهاي شاه رفتند. امشب هم بودم. حساب كرديم، چهارصد تومان خرج اين مهمـاني شـاه شـده بـود. العلم عند الله».
و در جای دیگر «مسأله نماز [و] روضه [روزه] ميگويد. بيني و ما بين الله [کذا] زنهاي [شاه] همه مؤمنين و مقدس هستند. نماز [و] روزهشان به قاعده است. مابين دو نماز، شاه آمد توي صفها گرديد. وقتي ميآيد هيچ كدام از جاي خود برنميخيزند، مگر با هر زني كه شوخي ميكند؛ بيشتر با انيسالدوله. رفت از مسجد بيرون. نماز [و] موعظه كـه تمام شد، آمديم خـانه. در تـدارك عيـد مشغول بوديم».
و در جای دیگر: «امروز كه پنجشنبه بيست و دوم است، اوّل ميروند مسجد ... در حياط آقاباشي كه اعتماد الحرم است، تعزيه است. شاه هم ميآيد. در يك اطاق پيش زنها مينشيند. دوره اطاق است. هر اطاقي مال خانمي است و كلفتش. بعضي خانمها كه پيش شاه مينشينند. شاه از پشت زنبوري با زنها صحبت ميكند، پول ميدهد به زنها. امروز كه جمعه بيست و سوم است، رفتيم تعزيه. اين خانمها هر كدام دوست [و] رفيقي دارند، وعده ميگيرند. دايهها، دختر دايهها، امروز سه دختر از توي آدمهاي خانمها پسند كرد. تعزيه كه تمام شد، اينها را بردند حياط امين اقدس. خوب زير [و] روي اينها را ديد. گفت امشب اينها را نگاه داريد، فردا صبح من ميخواهم عكس اينها را بيندازم. امروز كه شنبه بيست و چهارم است، شاه صبح از خواب برخاست. دخترها را بردند حياط امين اقدس. جواهر زيادي آوردند، اينها را جواهر زدند. روي صندلي نشستند. شاه خودش عكس اينها را انداخت. ما هم رفتيم تماشا. يكي از اينها را پسند كرد. سپرد به دست همان خانمي كه بستهبان بود». «امروز كه پنجشنبه بيست و نهم است، دخترهاي كه شاه سپرده بود، آوردند، صيغه خواندند. شب بزك كردند، بردند براي شاه».
آگاهیهای دیگر از دربار ناصری
از جمله مواردی که گزارش وی جالب توجه است، داستان شرکت او در تعزیههای تکیه دولت و مطالبی است که در باره نوع نشستن افراد از طبقات مختلف به دست داده و همین طور فهرست تعزیههایی است که در آنجا برگزار میشده است. شاه به طور معمول در تعزیه شرکت کرده، خود و زنانش جایگاه ویژهای داشتند. اما چنان که نویسنده ما مینویسد: «شب يا روز كه شاه تعزيه مينشيند، دو سه دفعه برميخيزد، دوره توي بالاخانههاي زنها ميآيد. قدري شوخي ميكند. تقليد تعزيهها را بيرون ميآورد، باز ميرود. اين بالاخانه دوره تمام به هم راه دارد». از آنچه که این نویسنده در باره تعزیه در تکیه دولت آورده، فهرست جامعی از تعزیههایی را که هر شب برگزار میشد به دست داده است: «امروز كه بيست و چهارم است، باز تعزيه بازار شام بود. يزيد را سوار فيل بزرگ كردند. با دستگاه هر چه تمامتر آوردند. تخت فيلي با رواندازش از هندوستان براي شاه آوردهاند، هشتاد هزار تومان». شب آخر هم پول میان مردم حاضر میپاشند: «امروز كه روز بيست وهفتم است، انعام دادند به روضهخوانها و فقرا وسادات. اوّل که دستي ميدادند، بعد يك کيسه پولي پاشيدند. همه ريختند به هم. هر سال اين كار را ميكنند كه شاه بخندد».
افزون بر تعزیه در تکیه دولت، یک دورهای هم زنان درباری روضهخوانی دارند به طوری که هر کدام از سه روز تا ده روزه روضه میگیرند. نویسنده شرحی هم از این مراسم داده است. مراسم روز عاشورا هم در اندرون تفاوتی با بیرون ندارد: «امروز كه دوشنبه عاشورا است، از صبح علمها را برداشتند. دور حياط شاه روضهخوانها نوحه ميخواندند، آنها سينه زدند تا ظهر». تفصیلی که نویسنده در این بخش دارد قابل توجه است.
نکته دیگر آن که، آداب خواستگاری و عقد و عروسی و بردن خونچهها و وسائل دیگر به طور گستردهای در این اثر آمده است. در مدت یک سال و نیمی که این خانم در تهران است بارها و بارها در خواستگاری و عقد و عروسی مشارکت دارد به طوری که خودش جایی مینویسد: «الحمد لله از روزي كه وارد طهران شدم، همه را به عروسي مشغول بوديم».
یکی از نخستین خواستگاریهایی که وی در آن مشارکت کرد، مجلس جشن تاج السلطنه است که با دقت وصـف کـرده و از قضـا خـود تاج السلطنه هم در خاطراتش (25 – 28) آن حکایت را به تفصیل آورده است. یکبار تاج السلطنه تا مرز نام بردن از این سیده علویه ما هم میرسد اما از کنار آن عبور میکند. وی از دلبرخانم که او را بزک کرده یاد میکند و نویسنده ما هم با وصف آن صحنه، نقش و سهم اساسی خود را در بزک کردن این دختر خوشگل ناصرالدین شاه که آن موقع فقط نه سال داشته، بیان کرده است.
اطلاعات مربوط به اشخاص در این سفرنامه اندک است، با این حال، نسبت به عزیزالسلطان که ملیجک ناصرالدین بوده و نیز برخی از رفتارهای شگفت او مطالبی دارد: «امروز كه يكشنبه بيست و يكم است، باز هم به همان طريق رفتم تعزيه. عزيزالسلطان روزها گاهي ميان مزغانچيها سنج ميزند، گاهي سوار ميشود، ني بر ميدارد. گاهي چوب بر ميدارد مردم را ميزند. ماشاءالله از عقل تمام است. خداوند بخت بدهد». علاوه بر آن مراسم ختنه سرور عزیزالسلطان را هم در سن هیجده سالگی گزارش میکند: «اينقدر شال و پول و جواهر از هر جا آورده بودند كه حساب نداشت. امروز دو سه روز است ختنه كردند. هر روز، هر شب شاه پول فرستاده: براي اين که غصه نخوري. نميدانم چه محبتي است خدا به دل اين داده... عزيزالسلطان هجده سال دارد. حالا ختنهاش كرده بودند. توي رختخواب خوابيده. زنش هم آمد. پهلوي او نشسته بود. يكي از دخترهاي شاه نامزدش هست. تا حالا شاه ميگفت عزيز دردش ميآيد. حالا خودش راضي شده... شاه گفت آنچه خرج ختنه عزيز جان شده خودم ميدهم. به همه انعام [و] خلعت خودم ميدهم... خداوند بخت بدهد. شب آمديم خانه».... « خداوند بخت بدهد، نه پدر به درد ميخورد، نه مادر، نه نجابت. الان، اوّل شاه است، دويم عزيزالسلطان. يك نفر از اولادهايش به اين مقام [و] مرتبه نيست. اين دستهها، سينهزنها، تعزيهخوانها، همه كه دعا ميكنند، اوّل شاه را دعا ميكنند، دويم عزيزالسلطان. ديگر كسي را دعا نميكنند».
آخرین سخن
طبق معمول یادآور میشوم که بنده خود را مصحح متنهای تاریخی نمیدانم و تنها از آن روی مبادرت به نشر این آثار میکنم که به مباحث و موضوعات آنها برای کارهای تاریخی علاقهمندم. لذاست که هیچ ادعایی در باب تصحیح دقیق این متون ندارم و درست به همین دلیل، هر نوع راهنمایی را برای تصحیح بهتر این متن، به جان و دل پذیرایم. در اینجا تقدیر و سپاس خود را از جناب آقای شیخ مصطفی مرادی که زحمت مرور نخست این سفرنامه را متحمّل شدند، ابراز میکنم. و آخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین.
[1]. زن روستايي محبوب شاه كه ابتدا نزد جيران بود و بعد از مرگ جيران، تمام زندگی او به این زن تعلق گرفت. وی به رغم آن که صورت نیکویی نداشت سیرتی عالی داشت و محبوب ناصرالدین شاه بود. بنگرید به خاطرات تاج السلطنه:ص 25
منبع: www.historylib.com