آمريكا ستيزي چرا؟)

آمريكا، قاره‌ي‌ بزرگ‌ ‌براي‌ آمريكايي‌ها كلمه‌ي‌ «مرز» معناي‌ حقيقي‌ آنرا ندارد. مرز از نظر آنها خطوطي‌ كه‌ حدود كشورها را تعيين‌ مي‌كند و گاهي‌ درپي‌ جنگها تغيير مي‌كند نيست؛ بلكه‌ مرز خط‌ متغيري‌ است‌ كه‌ مي‌تواند تا كناره‌هاي‌ اقيانوس‌ آرام‌ پيش‌ رود و تنها در اين‌ نقطه‌ است‌ كه‌ مرز بسته‌ مي‌شود.
چهارشنبه، 17 مهر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آمريكا ستيزي چرا؟)
آمريكا ستيزي چرا؟(2)
آمريكا ستيزي چرا؟)

نويسنده:روژه گارودي
مترجم: جعفر پاوه

1- آمريكا، قاره‌ي‌ بزرگ‌

‌براي‌ آمريكايي‌ها كلمه‌ي‌ «مرز» معناي‌ حقيقي‌ آنرا ندارد. مرز از نظر آنها خطوطي‌ كه‌ حدود كشورها را تعيين‌ مي‌كند و گاهي‌ درپي‌ جنگها تغيير مي‌كند نيست؛ بلكه‌ مرز خط‌ متغيري‌ است‌ كه‌ مي‌تواند تا كناره‌هاي‌ اقيانوس‌ آرام‌ پيش‌ رود و تنها در اين‌ نقطه‌ است‌ كه‌ مرز بسته‌ مي‌شود. به‌ همين‌ دليل‌ همواره‌ بر سر اين‌ مرز جنگ‌ و درگيري‌ رخ‌ مي‌دهد و پيروزي‌ همواره‌ نصيب‌ قويترها خواهد شد. اين‌ جنگ‌ ممكن‌ است‌ عليه‌ سرخپوستان‌ و براي‌ تاراج‌ اموال‌ آنها باشد يا ميان‌ خود سفيد پوستان‌ و بر سر تقسيم‌ غنايم‌ به‌ وجود آيد.‌در بازنگري‌ خط‌ سير "آمريكاگرايي" لازم‌ است‌ به‌ مراحل‌ «بسط‌ و توسعه‌ي» آمريكا بپردازيم.
‌مرحله‌ي‌ نخست‌ به‌ آمريكاي‌ شمالي‌ مربوط‌ مي‌شود كه‌ با «تصفيه‌ي‌ نژادي‌ لازم» جهت‌ از بين‌ بردن‌ سرخپوستان‌ و تصرف‌ زمينهاي‌ آنها و هر آنچه‌ بر روي‌ آن‌ وجود دارد (يونجه‌ و گندم) يا در دل‌ آن‌ پنهان‌ شده‌ است‌ (نظير طلا و نفت) همراه‌ بود تا بودجه‌ي‌ لازم‌ براي‌ آغاز مرحله‌ دوم‌ يعني‌ آمريكاي‌ مركزي‌ و جنوبي‌ فراهم‌ شود.
‌نقطه‌ي‌ شروع‌ «قانوني» مرحله‌ي‌ اول، دومين‌ اصلاحات‌ قانون‌ اساسي‌ بود كه‌ به‌ شهروندان‌ آمريكايي‌ (يعني‌ تنها سفيد پوستان‌ بدون‌ توجه‌ به‌ مليت‌ اصلي‌ آنها) اجازه‌ داده‌ مي‌شد سلاح‌ شخصي‌ داشته‌ باشند. هدف‌ از اين‌ قانون‌ دفاع‌ از خود در برابر «افراد خطرناك» (يعني‌ سرخپوستان) و نابودي‌ آنها بود.
‌اين‌ امر آنقدر لازم‌ و حتي‌ مقدس‌ به‌ نظر مي‌رسيد كه‌ قانون‌ مربوط‌ به‌ آن‌ تاكنون‌ دست‌ نخورده‌ باقي‌ مانده‌ و خريد و فروش‌ سلاح‌ را آزاد كرده‌ است‌ به‌ نحوي‌ كه‌ تعداد اسلحه‌ها از تعداد ساكنان‌ آمريكا (200 ميليون‌ نفر) بيشتر شده‌ است.
«هجوم‌ به‌ سوي‌ آمريكا» با موج‌ مهاجرت‌ها، وسعت‌ روز افزوني‌ به‌ خود گرفت. تركيب‌ اين‌ مهاجران‌ بسيار متنوع‌ بود و در بين‌ آنها از محكومين‌ دادگاههاي‌ كشورهاي‌ مختلف‌ گرفته‌ تا مهاجران‌ سياسي‌ اروپا يا حكومتهاي‌ ظالم‌ ساير قاره‌ها به‌ چشم‌ مي‌خوردند. اكثر اين‌ افراد دهقاناني‌ بودند كه‌ زمين‌ نداشتند و رؤ‌ياي‌ داشتن‌ زمين‌ آنها را به‌ آمريكا كشانده‌ بود. كارگران‌ بيكار، افراد طبقه‌ پايين‌ جوامع‌ مختلف‌ و افراد نااميد زيادي‌ در بين‌ آنها وجود داشتند. تعداد زيادي‌ سوداگر ورشكسته‌ و سربازان‌ فراري‌ هم‌ به‌ خيل‌ مهاجران‌ پيوسته‌ بودند.«رؤ‌ياي‌ آمريكا» شامل‌ سرزمين‌ بسيار وسيعي‌ بود كه‌ در آن‌ هركس‌ مي‌توانست‌ به‌ تناسب‌ قدرت‌ و امكاناتش‌ تكه‌اي‌ از زمين‌هاي‌ سرخپوستان‌ را كه‌ تعدادشان‌ اندك‌ بود و سلاحهاي‌ بسيار ابتدايي‌ داشتند، تصاحب‌ كند. در سال‌ 1776 تعداد سرخپوستان‌ 600 هزار نفر بود كه‌ اين‌ تعداد در سال‌ 1910 به‌ 220 هزار نفر كاهش‌ يافت. پس‌ از قتل‌ عام‌ وانددني‌Wounded Knee) ) در سال‌ 1890 و نابودي‌ كامل‌ سرخپوستان‌ از لحاظ‌ نظامي، «بازماندگان» آنها در اردوگاههاي‌ كار اجباري‌ و در شرايطي‌ بسيار سخت‌ و غير انساني‌ حبس‌ شدند.
‌خشونت‌ و كشتار تنها به‌ قتل‌ عام‌ بوميان‌ خلاصه‌ نشد. ژنرال‌ شرمن‌ كه‌ «جنگ‌ تمام‌ عياري» عليه‌ سرخپوستان‌ را شروع‌ كرده‌ بود، آنها را چنين‌ توصيف‌ مي‌كرد:«سرخپوست‌ خوب‌ يك‌ سرخپوست‌ مرده‌ است».
‌ماجراجويان‌ و قتل‌ عام‌ كنندگان‌ بر سر تقسيم‌ غنايم، با يكديگر به‌ صورت‌ فردي‌ يا گروهي، مي‌جنگيدند. بسياري‌ از فيلمهاي‌ آمريكايي‌ كه‌ به‌ عنوان‌ حماسه‌هاي‌ آمريكا از آن‌ها ياد مي‌شود، نشانگر ويژگي‌هاي‌ اين‌ جنگل‌ وحشي‌ و مملو از شكارچي‌ بي‌رحم‌ است‌ كه‌ قانون‌ و عدالتي‌ جز تفنگ‌ و تپانچه‌ نمي‌شناسند.
‌همين‌ خصوصيت‌ تجاوزگرانه‌ آمريكائيها كه‌ در «جنگهاي‌ انفصال» - در بخش‌ شمالي‌ قاره‌ آمريكا - نيز ديده‌ مي‌شد سبب‌ شد تا ژنرال‌ شرمن‌ «جنگ‌ تمام‌ عيارش» را عليه‌ كشورهاي‌ جنوبي‌ قاره‌ي‌ آمريكا شروع‌ كند.
‌به‌ همين‌ دليل‌ است‌ كه‌ «جنگهاي‌ انفصال» ميان‌ كشورهاي‌ شمال، غالباً‌ با همان‌ وحشيگري‌ سابق‌ و توسط‌ همان‌ انسانها در مي‌گيرد.
‌كشف‌ معادن‌ طلا در كاليفرنيا باعث‌ تشديد جنگ‌ ميان‌ رقبا براي‌ تصاحب‌ آن‌ شد. قانون‌ سال‌ 1785 در مورد «فروش» زمينهاي‌ غرب‌ سرآغاز اخراج‌ سرخپوستان‌ (و نيز خود رقبا) و تصاحب‌ زمينها تا كنار اقيانوس‌ آرام‌ بود.
‌در سال‌ 1823، مونرو رئيس‌ جمهور آمريكا نظريه‌اي‌ ارائه‌ داد كه‌ سرآغازي‌ شد براي‌ فتح‌ «مرحله‌ي‌ دوم». وي‌ قاره‌ي‌ آمريكا را به‌ صورت‌ واحدي‌ مي‌دانست‌ كه‌ آمريكا حامي‌ آن‌ بود:«اروپا براي‌ اروپائي‌ها و دنياي‌ جديد براي‌ آمريكائي‌ها».
‌وي‌ كار خود را با اشغال‌ مكزيك‌ و ضميمه‌ نمودن‌ تگزاس‌ در سال‌ 1845 آغاز كرد. تصرف‌ آمريكاي‌ لاتين‌ به‌ شيوه‌هاي‌ متفاوت‌ صورت‌ مي‌گرفت:- گاهي‌ به‌ وسيله‌ نفوذ اقتصادي‌ كه‌ منجر به‌ اشغال‌ نظامي‌ و ضميمه‌ نمودن‌ بخشي‌ از كشور مورد نظر مي‌شد. نمونه‌ي‌ اين‌ شيوه‌ پورتوريكا بود.
  • گاهي‌ نيز تشويق‌ جنبش‌هاي‌ استقلال‌ طلبانه‌ كه‌ باعث‌ مي‌شد اسپانيايي‌ها و پرتغاليها و انگليسي‌ها از آمريكاي‌ جنوبي‌ رانده‌ شوند، دولتهايي‌ را در اين‌ منطقه‌ به‌ وجود مي‌آورد كه‌ درهاي‌ منطقه‌ را به‌ روي‌ سرمايه‌ گذاريهاي‌ آمريكا باز مي‌كردند.
  • گاهي‌ هم‌ آمريكايي‌ها از ديكتاتورهاي‌ نظامي‌ كه‌ مأمور سركوب‌ مقاومتهاي‌ مردمي‌ بودند، بهره‌ مي‌گرفتند. آنها با ترويج‌ فساد باعث‌ ايجاد وحشت‌ در آمريكاي‌ جنوبي‌ مي‌شدند و به‌ رهبران‌ فاسد اجازه‌ مي‌دادند بر سر قدرت‌ بمانند تا همچنان‌ سلطه‌ي‌ آمريكا بر اقتصاد اين‌ كشور را تضمين‌ كنند.

    2- اروپا در دام‌ آمريكا

    ‌مرحله‌ي‌ بعدي‌ بسط‌ و توسعه مربوط‌ مي‌شود به‌ برده‌ كردن‌ اروپا پس‌ از «جنگ‌ سي‌ساله» (1945 - 1914) كه‌ به‌ جنگ‌ داخلي‌ اروپا شهرت‌ يافته‌ است. اين‌ جنگها باعث‌ شد اروپايي‌ كه‌ بي‌ نهايت‌ ضعيف‌ شده‌ بود دو دستي‌ تقديم‌ آمريكا شود. آمريكايي‌ها در سال‌ 1945 به‌ لطف‌ دو جنگ‌ جهاني‌ نصف‌ كل‌ ثروت‌ دنيا را در اختيار داشتند.
    ‌وقتي‌ قرن‌ نوزدهم‌ به‌ پايان‌ رسيد، آينده‌ي‌ نظام‌ آمريكا و پيروزي‌ آن‌ تضمين‌ شده‌ به‌ نظر مي‌رسيد. سناتور بوريج‌ در سال‌ 1898 چشم‌ انداز روشن‌ آينده‌ي‌ آمريكا را چنين‌ توصيف‌ مي‌كند:«تجارت‌ جهاني‌ بايد از آنِ‌ ما باشد و از آنِ‌ ما خواهد شد. بازارهاي‌ دريايي‌ خود را كاملاً‌ تحت‌ پوشش‌ قرار خواهيم‌ داد و ناوگاني‌ در خور عظمت‌ ايالتهايمان‌ كه‌ خود بر خود حكومت‌ مي‌كنند، به‌ وجود خواهيم‌ آورد. ما براي‌ خودمان‌ كار خواهيم‌ كرد و مسير تجارت‌ خود را چراغاني‌ خواهيم‌ نمود. پرچم‌ آمريكا در تمام‌ عرصه‌هاي‌ اقتصادي‌ و تجاري‌ به‌ اهتزاز درخواهد آمد. قانون‌ آمريكا، نظم‌ آمريكا، تمدن‌ آمريكا و پرچم‌ آمريكا سواحل‌ پرت‌ و جنگزده‌ را تسخير خواهند كرد و به‌ لطف‌ خدا آنها را از نو خواهند ساخت‌ تا باز هم‌ نور و روشني‌ در آنجا حاكم‌ شود».
    ‌جنگ‌ جهاني‌ اول‌ با خونهاي‌ زيادي‌ كه‌ در اروپا جاري‌ ساخت‌ و رودخانه‌هاي‌ ثروتي‌ كه‌ به‌ سوي‌ آمريكا سرازير نمود، اين‌ ديدگاه‌ خوشبينانه‌ را مورد تأييد قرار داد. آمريكا تنها در سال‌ 1917 و پس‌ از نبردهاي‌ وردون‌ و لاسوم كه‌ شانس‌ هر گونه‌ پيروزي‌ را از ارتش‌ آلمان‌ گرفته‌ بود، به‌ ياري‌ فاتحان‌ آمد.‌اين‌ كشور در جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ نيز همين‌ شيوه‌ را در پيش‌ گرفت‌ و نهايتاً‌ در سال‌ 1944 و مدتها پس‌ از نبرد استالينگراد كه‌ آلمانها شانس‌ پيروزي‌ نداشتند، وارد معركه‌ شد.‌در سال‌ 1917 همين‌ «بي‌ طرفي» باعث‌ افزايش‌ 15 درصدي‌ صادرات‌ آمريكا شده‌ بود. تراز تجاري‌ اين‌ كشور در سال‌ 1914 حدود 436 ميليون‌ دلار بود كه‌ اين‌ رقم‌ در سال‌ 1917 به‌ 3568 ميليون‌ دلار رسيد.
    ‌در آن‌ زمان‌ ويلسون‌ رئيس‌ جمهور آمريكا بود. وي‌ با تأييد جنگ‌ اسپانيا - آمريكا، فتح‌ فيليپين، اشغال‌ پورتوريكا و كوبا، به‌ قول‌ فرانك‌ شول در كتاب‌ «تاريخ‌ آمريكا»14 «مسؤ‌ول» دخالتهايي‌ بود كه‌ مجموع‌ آنها به‌ مراتب‌ بيش‌ از دخالتهاي‌ آمريكا در زمان‌ رياست‌ روزولت‌ و تافت‌ بود. وي‌ در سال‌ 1916 به‌ سفير خود در كوبا حق‌ داد كه‌ بودجه‌ اين‌ كشور را كنترل‌ كند. در همان‌ سال‌ چاتانوگا و سان‌ ديه‌ گو دو تن‌ از سرداران‌ ويلسون، اميليانوچامور را كه‌ مطيع‌ كامل‌ آمريكا بود بر مردم‌ نيكاراگوئه‌ تحميل‌ كردند و پس‌ از آن‌ نوبت‌ اشغال‌ پاناما بود.
    ‌ويلسون‌ «آرمانگرا» كه‌ سياست‌ جنگ‌ عليه‌ كشورهاي‌ ضعيف‌ را به‌ خوبي‌ اعمال‌ مي‌كرد، پس‌ از نبرد وردون‌ در سال‌ 1916 كه‌ 300 هزار سرباز فرانسوي‌ و 400 هزار انگليسي‌ كشته‌ شدند، در 16 ژانويه‌ 1917، مطلع‌ شد كه‌ زيمرمن‌ وزير امور خارجه‌ي‌ وقت‌ آلمان‌ در صدد انعقاد پيماني‌ با مكزيك‌ براي‌ باز پس‌گيري‌ تگزاس، مكزيك‌ جديد و آريزونا از آمريكا است. وي‌ براي‌ رويارويي‌ با اين‌ اقدام‌ آلمانها تصميم‌ گرفت‌ ژنرال‌ پرشينگ‌ كه‌ مكزيك‌ را نيز اشغال‌ كرده‌ بود به‌ همراه‌ نيروهايش‌ روانه‌ فرانسه‌ كند و بدين‌ ترتيب‌ براي‌ دفاع‌ از آمريكا آتش‌ جنگ‌ را در اروپا بيافروزد.‌پس‌ از معاهده‌ي‌ ورساي‌ و برقراري‌ صلح، آمريكا از متحدين‌ خواست‌ وامهاي‌ خود را به‌ اين‌ كشور باز پس‌ دهند. همين‌ امر باعث‌ شد متحدين‌ هم‌ با تحميل‌ غرامتهاي‌ سنگين‌ به‌ آلمان، بيكاري‌ و شكست‌ را به‌ اين‌ كشور هديه‌ كنند.
    ‌لُرد كينز ، اقتصاددان‌ مشهور انگليسي‌ در سال‌ 1919 در كتابي‌ تحت‌ عنوان‌ «نتايح‌ اقتصادي‌ صلح» چنين‌ مي‌نويسد:«اگر مصرانه‌ در پي‌ فقير كردن‌ اروپاي‌ مركزي‌ باشيم، به‌ جرأت‌ مي‌توانم‌ پيش‌بيني‌ كنم‌ كه‌ انتقام‌ سختي‌ در انتظارمان‌ خواهد بود كه‌ تا بيست‌ سال‌ ديگررخ‌ خواهد داد و فاتح‌ آن‌ هر كسي‌ كه‌ باشد باعث‌ نابودي‌ تمدن‌ ما خواهد شد».
    ‌آمريكا از اوضاع‌ نابسامان‌ اروپا حداكثر استفاده‌ را مي‌برد و با اعمال‌ فشار به‌ دولتهاي‌ اروپايي‌ ديون‌ خود را طلب‌ مي‌كرد. ويلسون‌ در 8 ژانويه‌ 1918 «چهارده‌ نكته» مشهور خود درمورد «دفاع‌ از دموكراسي» را به‌ كنگره‌ي‌ آمريكا ارائه‌ كرد. كه‌ هدف‌ اصلي‌ آن‌ حل‌ مشكل‌ مربوط‌ به‌ ديون‌ و در وهله‌ي‌ اول‌ ديون‌ دُوَل‌ «سازش» به‌ آمريكا بود.
    ‌پس‌ از آن، مشكل‌ غرامتهايي‌ كه‌ فرانسه‌ و انگليس‌ از آلمان‌ مطالبه‌ كرده‌ بودند ولي‌ اين‌ كشور قادر به‌ پرداخت‌ آن‌ نبود مطرح‌ شد. آمريكا براي‌ رسيدن‌ به‌ حداكثر سود، به‌ شيوه‌ي‌ رندانه‌اي‌ متوسل‌ شد. اين‌ كشور كه‌ مطمئن‌ بود اروپا به‌ دليل‌ خرابي‌ و ويرانيهاي‌ حاصل‌ از جنگ‌ قادر به‌ باز پرداخت‌ وامها به‌ آمريكا نيست، تصميم‌ گرفت‌ وامي‌ به‌ آلمان‌ بدهد تا اين‌ كشور بتواند غرامتهايش‌ را پرداخت‌ نمايد و در نتيجه‌ اروپا هم‌ بتواند وامهاي‌ آمريكا را پس‌ دهد.
    ‌اقتصاد قدرتمند آمريكا با چنان‌ سرعتي‌ به‌ توليد روي‌ آورده‌ بود كه‌ ذخاير پولي‌ اين‌ كشور تمامي‌ نداشت‌ و شركتهاي‌ زيادي‌ پا به‌ عرصه‌ي‌ اقتصاد نهاده‌ بودند. ولي‌ گرمي‌ بيش‌ از حد اين‌ نظام‌ كه‌ در اوج‌ قدرت‌ بود نشان‌ از فاجعه‌ مي‌داد. به‌ طوري‌ كه‌ پيشرفت‌ جديد كه‌ به‌ لطف‌ جنگ‌ جهاني، آمريكا را بزرگترين‌ قدرت‌ جهان‌ كرده‌ بود، به‌ اولين‌ شكست‌ نظام‌ اين‌ كشور انجاميد.‌بحران‌ بزرگ‌ سال‌ 1929 به‌ جهانيان‌ ثابت‌ كرد كه‌ ماشين‌ قدرتمند نظام‌ سرمايه‌ داري‌ آمريكا نيز مي‌تواند متوقف‌ و باعث‌ ورشكستگي‌ اين‌ كشور و كل‌ دنيا شود.
    ‌اين‌ بحران‌ بزرگترين‌ بحران‌ تاريخي‌ آمريكا بود زيرا كل‌ اصول‌ نظام‌ را كه‌ از زمان‌ جورج‌ واشنگتن‌ و الكساندر هاميلتون‌ همه‌ آنرا الهي‌ و شكست‌ناپذير مي‌دانستند، زير سؤ‌ال‌ برده‌ بود. آمريكايي‌ها معتقد بودند كه‌ آزادي‌ مطلق‌ بازار كه‌ باعث‌ قوي‌ شدن‌ ثروتمندان‌ و سرمايه‌ داران‌ مي‌شد، مي‌بايست‌ پيروزي‌ آمريكا بر كل‌ دنيا را تضمين‌ كند. ظاهراً‌ اين‌ نظريه‌ توسط‌ تاريخ‌ - بويژه‌ تاريخ‌ دستيابي‌ به‌ دو مرحله‌ي‌ نخست‌ كه‌ تضميني‌ براي‌ پيروزي‌ كامل‌ آمريكا در كل‌ دنيا به‌ شمار مي‌رفت‌ - مورد تاييد قرار گرفته‌ بود. اما با طلوع‌ آفتاب‌ در يك‌ روز از ماه‌ اكتبر 1929 اين‌ يقين‌ از بين‌ رفت. بانكهاي‌ بزرگ‌ آمريكا و هزاران‌ شركت‌ تجاري‌ دچار ورشكستگي‌ شدند و تعداد زيادي‌ از كارخانه‌ داران‌ خودكشي‌ كردند. خيلي‌ زود 9 ميليون‌ بيكار (17 درصد كارگران‌ آمريكا) به‌ خيابانها ريختند و شورشهاي‌ زيادي‌ به‌ وقوع‌ پيوست‌ كه‌ توسط‌ پليس‌ سركوب‌ شد.
    ‌در آن‌ زمان‌ آندره‌ موريس، نويسنده‌فرانسوي، چنين‌مي‌نويسد:«اگر در اوايل‌ زمستان‌ (1932-1933) به‌ آمريكا مي‌رفتيد با مردمي‌ كاملاً‌ نا اميد روبرو مي‌شديد...آمريكايي‌ها به‌ اين‌ باور رسيده‌ بودند كه‌ پايان‌ نظام‌ و تمدن‌ آنها فرا رسيده‌ است».
    ‌تنها دليل‌ بروز بحران‌ اين‌ بود كه‌ منطق‌ نظام‌ به‌ منتها درجه‌ي‌ نتايجش‌ رسيده‌ بود. عوامل‌ اين‌ نظام‌ «ليبرال» آنقدر از پيروزي‌ شركتهاي‌ تجاري، حتي‌ بلندپروازترين‌ آنها مطمئن‌ بودند كه‌ كل‌ سرمايه‌ خود را روي‌ آن‌ گذاشته‌ بودند. تنها چند مورد ناموفق‌ كافي‌ بود تا بذر شك‌ و ترديد را در دلها بكارد وبي‌ اعتمادي‌ به‌ بازار بورس‌ را به‌ وجود آورد و در نتيجه‌ كل‌ نظام‌ از هم‌ بپاشد. شركتهاي‌ تجاري‌ و بانكها يكي‌ پس‌ از ديگري‌ قدرت‌ پرداخت‌ خود را از دست‌ مي‌دادند و جَو بدبيني‌ همه‌ جا را فرا مي‌گرفت، همان‌طور كه‌ قبلاً‌ جَو خوشبيني‌ همه‌ جا حاكم‌ شده‌ بود.
    ‌فرانكلين‌ روزولت‌ كه‌ درمارس‌ 1933 به‌رياست‌ جمهوري‌ آمريكا رسيده‌ بود، قبل‌ از هر چيز به‌ دعا پرداخت. آيا ايمان‌ به‌ «مشيت‌ الهي» سُست‌ شده‌ بود؟ آيا مشيت‌ الهي‌ اين‌ كشور را به‌ دست‌ فراموشي‌ سپرده‌ بود؟
    ‌در واقع‌ اصل‌ مذهبي‌ هاميلتون‌ كه‌ از آدام‌ اسميت‌ به‌ عاريت‌ گرفته‌ شده‌ بود باعث‌ بروز تناقض‌ اساسي‌ در اين‌ نظام‌ شد.‌آيا دنباله‌روي‌ از منافع‌ فردي‌ در راستاي‌ تأمين‌ منافع‌ عمومي‌ خواهد بود؟ اين‌ بحران‌ باعث‌ شد جنگلي‌ به‌ وجود آيد كه‌ در آن‌ برخورد منافع‌ رقبا مانع‌ از ايجاد يك‌ جامعه‌ي‌ واقعي‌ شود. بنابراين‌ سؤ‌ال‌ وحشت‌ برانگيز زير مطرح‌ شد: آيا آمريكا واقعاً‌ يك‌ ملت‌ است؟ آيا باز هم‌ مي‌توان‌ سرنوشت‌ آنرا باور داشت؟
    ‌روزولت‌ با اعلام‌ «دور جديد» كه‌ شيوه‌ي‌ نوين‌ در برخورد با ركود و ناتواني‌ آمريكا بود، خود را به‌ عنوان‌ رهايي‌بخش‌ اين‌ كشور معرفي‌ نمود. وي‌ بدون‌ آنكه‌ اساس‌ نظام‌ را زير سؤ‌ال‌ ببرد، با اصلاحاتي‌ چند و به‌ ويژه‌ با ايجاد مشاغل‌ بزرگ‌ دولتي‌ كه‌ از طريق‌ آن‌ دولت‌ به‌ كاهش‌ بيكاري‌ و معضلات‌ ناشي‌ از آن‌ كمك‌ مي‌كرد، از شدت‌ بحران‌ كاست. البته‌ اين‌ شيوه‌ خلاف‌ نقشي‌ بود كه‌ تا آن‌ زمان‌ به‌ عهده‌ي‌ دولت‌ گذاشته‌ شده‌ بود. پيشتر نقش‌ دولت‌ «كمك‌ به‌ شكوفايي‌ شركتهاي‌ خصوصي» بود.
    ‌اين‌ اصلاحات‌ محتاطانه‌ مُسكني‌ بود بر دردهاي‌ كشنده‌ ناشي‌ از اين‌ بحران. سرانجام‌ آمريكا موقتاً‌ ازبحران‌ خارج‌ شد ولي‌ اين‌ راه‌ حل‌ آنقدر ناكافي‌ بود كه‌ در سال‌ 1937 آمريكا بار ديگر دچار ركود شد. جان‌ گالبرايت‌ ، اقتصاددان‌ آمريكايي‌ مي‌نويسد:«در سال‌ 1937 بار ديگر تعداد بيكاران‌ به‌ 9 ميليون‌ نفر رسيد.»‌در اين‌ شرايط‌ نابسامان‌ تنها جنگ‌ خانمانسوز اروپا توانست‌ اين‌ مشكل‌ آمريكا را براي‌ هميشه‌ حل‌ كند. در جنگ‌ جهاني‌ دوم‌ نيز آمريكا با توجه‌ كامل‌ به‌ منافعش‌ عمل‌ كرد.
    ‌آمريكائيها كه‌ تنها راه‌ نجات‌ اقتصاد بيمار خود را، فشار اقتصادي‌ بر ديگران‌ مي‌دانستند، ضمن‌ دامن‌ زدن‌ به‌ آتش‌ جنگ، سياستهاي‌ دوگانه‌ و رياكارانه‌اي‌ اتخاذ كردند كه‌ تنها هدف‌ آن‌ حفظ‌ ثبات‌ اقتصادي‌ بود.
    ‌به‌ همين‌ جهت‌ روزولت، چرچيل‌ را به‌ انجام‌ بمبارانهاي‌ پي‌درپي‌ عليه‌ اهداف‌ غير نظامي‌ در آلمان‌ و مناطق‌ اشغال‌ شده‌ي‌ خاك‌ فرانسه‌ و بلژيك‌ تشويق‌ مي‌كرد.‌تا زمان‌ نابودي‌ ناوگان‌ آمريكا در بندر پرل‌ هاربور توسط‌ نيروي‌ هوايي‌ ژاپن‌ و اعلان‌ جنگ‌ از سوي‌ آلمان‌ و ايتاليا عليه‌ آمريكا در 11 دسامبر 1941، روزولت‌ همچنان‌ ژنرال‌ دوگل‌ را «تفاله‌ ناچيز و از مد افتادة‌ تاريخ» مي‌دانست.
    ‌سناتور ترومن در سال‌ 1942 چنين‌ مي‌نويسد:«اگر اتحاد جماهير شوروي‌ ضعيف‌ شود بايد به‌ آن‌ كمك‌ كنيم، اگر آلمان‌ ضعيف‌ شود بايد ياريش‌ دهيم. مهم‌ اين‌ است‌ كه‌ آنها همديگر را نابود كنند.»
    ‌روزولت‌ در نوامبر1942 در گفتگويي‌ با حضور آندره‌ فيلپ، سخنگوي‌ ژنرال‌ دوگل، به‌ ستايش‌ از همگرا بودن‌ خود مي‌پردازد و مي‌گويد:«من‌ علاقه‌ خاصي‌ به‌ مؤ‌ثر بودن‌ دارم. من‌ مشكلاتي‌ دارم‌ كه‌ بايد حل‌ شوند. خوشحال‌ مي‌شوم‌ كساني‌ در حل‌ اين‌ مشكلات‌ به‌ من‌ كمك‌ كنند. امروز دارلان‌ الجزاير را به‌ من‌ مي‌دهد و من‌ فرياد مي‌زنم: زنده‌ باد دارلان!... اگر كيسلينگ‌ اسلو را به‌ من‌ بدهد مي‌گويم‌ زنده‌ باد كيسلينگ!... اگر فردا لاوال‌ پاريس‌ را به‌ من‌ بدهد مي‌گويم: زنده‌ باد لاوال!»
    ‌در واقع‌ علت‌ رسيدن‌ دارلان‌ به‌ قدرت، پياده‌ شدن‌ نيروهاي‌ آمريكا در آفريقاي‌ شمالي‌ و كنار گذاشتن‌ ژنرال‌ دوگل‌ بود. در ايتاليا نير قدرت‌ به‌ ژنرال‌ بادوگليو كه‌ در خدمت‌ موسوليني‌ بود (همانطور كه‌ دارلان‌ در خدمت‌ ژنرال‌ پتن‌ بود) رسيد.‌نكته‌ي‌ جالب‌ توجه‌ آن‌ است‌ كه‌ در دفاع‌ از منافع‌ آمريكا، انگليسي‌ها بيشترين‌ تعداد از نيروهاي‌ پياده‌ شده‌ در فرانسه‌ را تشكيل‌ مي‌دادند. در لشگركشي‌ به‌ پروانس‌ هم‌ سربازان‌ مغربي‌ بيشترين‌ تعداد را به‌ خود اختصاص‌ داده‌ بودند.
    ‌ژنرال‌ دوگل‌ كه‌ از مخالفين‌ جد‌ي‌ اين‌ سياست‌ جنگ‌ افروزانه‌ي‌ آمريكا بود، در جريان‌ لشگركشي‌ به‌ نورماندي‌ قرار نگرفت‌ و در نهايت‌ طرح‌ اوليه‌ آزاد سازي‌ فرانسه‌ كه‌ در آن‌ به‌ اداره‌ي‌ امور فرانسه‌ توسط‌ يك‌ سازمان‌ آمريكايي‌ - انگليسي‌ اشاره‌ شده‌ بود با دستوري‌ از سوي‌ وي‌ بي‌اثر ماند. دوگل‌ به‌ نيروهاي‌ مقاومت‌ فرانسه‌ اتكا و اعتماد نمود و اعلام‌ كرد كه‌ هر كدام‌ از قسمتهاي‌ آزاد شده‌ي‌ خاك‌ فرانسه‌ توسط‌ كساني‌ كه‌ از سوي‌ كميته‌ي‌ ملي‌ مقاومت‌ تعيين‌ مي‌شوند، اداره‌ خواهد شد.اين‌ امر بلافاصله‌ از سوي‌ شوراي‌ ملي‌ مقاومت‌ براي‌ تشكيل‌ دولت‌ موقت‌ مورد پذيرش‌ قرار گرفت.
    ‌پس‌ از پايان‌ جنگ‌ دوم‌ جهاني، ايالات‌ متحده‌ با تحميل‌ خواستهاي‌ خود به‌ بهره‌برداري‌ از منافع‌ اقتصادي‌ حاصل‌ از پيروزي‌ متحدين‌ بر آلمان‌ پرداخت.‌آمريكا ازفرصت‌ بدست‌آمده‌ درجريان‌ جنگ‌ دوم‌ جهاني‌ حداكثر استفاده‌ را برد و با انعقاد توافقات‌ برتون‌ وودس در سال‌ 1944 و برابرسازي‌ دلار با طلا سلطه‌ي‌ اين‌ پول‌ را بر بازارهاي‌ اقتصادي‌ دنيا رسميت‌ بخشيد و آنرا به‌ پول‌ رسمي‌ دنيا تا به‌ امروز تبديل‌ كرد. علاوه‌براين، توافقات‌ دو جانبه‌اي‌ نظير قرارداد بلوم‌ بايرنز با فرانسه‌ در سال‌ 1944 با كشورهاي‌ اروپايي‌ به‌ عمل‌ آمد. طبق‌ اين‌ توافق، پاريس‌ در قبال‌ دريافت‌ يك‌ كمك‌ دو ميليارد دلاري‌ بدون‌ هيچ‌ قيد و شرطي‌ بازارهايش‌ را به‌ روي‌ واردات‌ كالا از آمريكا بازكرد. بدين‌ ترتيب‌ كل‌ كشورهاي‌ اروپايي‌ كم‌كم‌ تحت‌الحمايه‌ آمريكا شدند.
    «طرح‌ مارشال» در سال‌ 1947 مرحله‌ي‌ مهمي‌ در روند به‌ بردگي‌ كشاندن‌ اروپا يعني‌ «مرحله‌ي‌ دوم» آمريكاگرايي‌ به‌ شمار مي‌آيد.
    ‌پس‌ از پايان‌ جنگ‌ جهاني‌ دوم، ايالات‌ متحده‌ كه‌ در مقايسه‌ با اروپاي‌ ويران‌ سرشار از ثروت‌ بود، خود را در موقعيت‌ بچه‌اي‌ مي‌ديد كه‌ تمام‌ توپهاي‌ بازي‌ بيليارد را برده‌ است‌ و اگر مي‌خواهد بازي‌ ادامه‌ پيدا كند بايد چند عدد از آنها را به‌ همبازي‌هايش‌ قرض‌ بدهد تا بازي‌ به‌ هم‌ نخورد.‌بنابراين‌ مسئله‌ اصلي‌ اين‌ بود كه‌ آمريكا كاري‌ كند تا اروپائيان‌ قادر به‌ پرداخت‌ پول‌ بابت‌ توليدات‌ اين‌ كشور باشند. آمريكا با گذشت‌ چهار سال‌ وقتي‌ مي‌خواست‌ از اروپا باز گردد سود سرشاري‌ از فروش‌ ساز و برگ‌ نظامي‌ به‌ كشورهاي‌ اين‌ قاره‌ به‌ جيب‌ زده‌ بود.
    ‌در سال‌ 1947 سازمان‌ جاسوسي‌ آمريكا «سيا» خبر از خطر اقتصادي‌ و سياسي‌ حاصل‌ از اوضاع‌ اروپاي‌ پس‌ از جنگ‌ را داد:
    «بزرگترين‌ خطري‌ كه‌ امنيت‌ ايالات‌ متحده‌ را تهديد مي‌كند، فروپاشي‌ اقتصادي‌ اروپاي‌ غربي‌ و نتايج‌ حاصل‌ از اين‌ امر يعني‌ به‌ قدرت‌ رسيدن‌ عوامل‌ كمونيست‌ است.»
    ‌رهبران‌ آمريكا براي‌ رويارويي‌ با اين‌ خطر دوگانه‌ طرح‌ موسوم‌ به‌ «طرح‌ مارشال» را كه‌ به‌ گفته‌ خودشان‌ هدف‌ از آن‌ باز سازي‌ اروپا بود، اعلام‌ كردند. ولي‌ شروط‌ اوليه‌ سياسي‌ اين‌ طرح‌ كاملاً‌ مشخص‌ بود: قبل‌ از هر چيز حذف‌ كمونيستها از دولتهاي‌ غربي.
    ‌دخالت‌ آمريكا در اين‌ امر كاملاً‌ واضح‌ بود:
  • وزراي‌ كمونيست‌ دولت‌ فرانسه‌ در چهارم‌ مه‌ 1947 از دولت‌ اخراج‌ شدند.
  • وزراي‌ كمونيست‌ ايتاليا در 13 مه‌ 1947 از دولت‌ اين‌ كشور اخراج‌ شدند.
  • وزراي‌ كمونيست‌ بلژيك‌ نيز در همان‌ ماه‌ از دولت‌ اين‌ كشور كنار گذاشته‌ شدند.
  • ‌بلافاصله‌ پس‌ از اين‌ اخراجها «طرح‌ مارشال» رسماً‌ در 5 ژوئن‌ 1947 اعلام‌ شد.
    ‌بامحقق‌ شدن‌ هدف‌ فوق‌ اجراي‌ اين‌ طرح‌ كه‌ علاوه‌ بر فراهم‌ نمودن‌ يك‌ ابزار فشار براي‌ آمريكا وسيله‌اي‌ براي‌ ارتقاي‌ سطح‌ صادرات‌ اين‌ كشور به‌ اروپا بود، امكان‌پذير شد.
    ‌دستيابي‌ آمريكا به‌ «مرحله‌ي‌ دوم» يعني‌ رام‌ كردن‌ اروپا مدتهاي‌ مديدي‌ بدون‌ هيچ‌ برخوردي‌ صورت‌ مي‌گرفت. دليل‌ اين‌ امر كنار آمدن‌ اكثر قريب‌ به‌ اتفاق‌ رهبران‌ سياسي‌ اين‌ قاره‌ با آمريكا بود.‌درحاليكه‌ ريگان‌ با سرسختي‌ تمام‌ اين‌ نظام‌ را كه‌ باعث‌ غني‌تر شدن‌ ثروتمندان‌ و فقيرتر شدن‌ فقيران‌ مي‌شود بر مردم‌ آمريكا تحميل‌ مي‌كرد، خانم‌ تاچر در انگلستان‌ به‌ الگوبرداري‌ از آن‌ پرداخت‌ و پس‌ از وي‌ توني‌ بلر از حزب‌ كارگر راه‌ او را ادامه‌ داد. در فرانسه‌ نيز احزاب‌ راستگراي‌ ژاك‌ شيراك‌ و چپگراي‌ ليونل‌ ژوپسن‌ همان‌ راه‌ را برگزيدند و مطيع‌ كامل‌ آمريكا شدند.‌در اروپا و ساير نقاط‌ دنيا، اين‌ بازارها هستند كه‌ دولتها را در دست‌ گرفته‌اند و شركتهاي‌ عظيم‌ خارجي‌ و بويژه‌ آمريكايي‌ به‌ كمك‌ سياست‌ خصوصي‌ سازي‌ و حذف‌ مقررات‌ تجاري، سودهاي‌ كلاني‌ از اقتصاد ما به‌ جيب‌ مي‌زنند. در اينجا تنها به‌ ذكر مواردي‌ از فرانسه‌ مي‌پردازيم:‌صندوق‌ آمريكايي‌ ولينگتون، بزرگترين‌ سهامدار ناحيه‌ رون‌ پولان، است. صندوق‌ آمريكايي‌ لازارد و تامپلتون‌ هم‌ در منطقه‌ رون‌ پولان‌ و هم‌ در ناحيه‌ پيشيني‌ كه‌ عمده‌ترين‌ سهامدار آن‌ به‌ شمار مي‌آيد، فعاليت‌ دارد. كلورپسين، مدير مالي‌ گروه‌ اشنايدر، مي‌گويد:«30 درصد سرمايه‌ شركت‌ ما را سرمايه‌گذاران‌ خارجي‌ تأمين‌ مي‌كنند».
    33 درصد سرمايه‌ شركت‌ پاريبا، 40 درصد سرمايه‌ شركت‌ توليد سيمان‌ لافارژ، 33 درصد سرمايه‌ شركت‌ سند گوبن، و 25 درصد سرمايه‌ شركت‌ ليونز دروز و 40 درصد سرمايه‌ شركت‌A.G.F در اختيار خارجي‌هاست.‌اريك‌ ايزرا ئيلوويچ در روزنامه‌ي‌ لوموند مورخه‌ي‌ 19 نوامبر 1996 چنين‌ مي‌نويسد:«آنچه‌ كه‌ جاي‌ نگراني‌ است، كاهش‌ ملي‌ گرايي‌ صنعتي‌ در فرانسه‌ است. ازاين‌ پس‌ شركتهاي‌ خارجي‌ مي‌توانند هر آنچه‌ مورد نظرشان‌ است‌ از اين‌ كشور بخرند بدون‌ آنكه‌ با عكس‌العملي‌ مواجه‌ شوند».
    ‌خلاصه‌ اينكه‌ صنايع‌ اروپا تحت‌ نظارت‌ كامل‌ آمريكا قرار دارند.

    3- جهان‌ در برابر خطر

    «كمك» بي‌ارزش‌ترين‌ بخش‌ «طرح‌ مارشال» بود و كمترين‌ اهميت‌ را داشت. تحقيقي‌ كه‌ در آوريل‌ 1947 انجام‌ شد نشان‌ داد كه‌ كمكهاي‌ آمريكايي‌ بايد مختص‌ «كشورهايي‌ باشد كه‌ از نظر استراتژيكي‌ اهميت‌ زيادي‌ براي‌ آمريكا دارند، در غير اين‌ صورت‌ آمريكا تنها در صورتي‌ مي‌تواند به‌ كشورهاي‌ ديگر كمك‌ كند كه‌ اين‌ كار بتواند از نظر اموردبشر دوستانه‌ تحسين‌ و تأييد كل‌ دنيا را براي‌ اين‌ كشور در پي‌ داشته‌ باشد»
    ‌ديان‌ اچسون، وزير امورخارجه‌ي‌ آمريكا و سناتورهاي‌ ذي‌ نفوذ اين‌ كشور در سال‌ 1950 توافق‌ كردند كه:«اگر قحطي‌ چين‌ را فرا گيرد آمريكا بايد كمي‌ كمك‌ غذايي‌ به‌ اين‌ كشور بدهد، البته‌ اين‌ كمك‌ نبايد براي‌ رويارويي‌ با قحطي‌ كافي‌ باشد بلكه‌ به‌ اندازه‌اي‌ باشد كه‌ بتواند تا حدودي‌ در جنگ‌ رواني‌ مؤ‌ثر واقع‌ شود.»
    ‌زماني‌ كه‌ «طرح‌ مارشال» مطرح‌ شد از «همبستگي» و «بخشندگي» آمريكا سخنان‌ زيادي‌ به‌ ميان‌ مي‌آمد ولي‌ در سال‌ 1948 جورج‌ كُنان‌ كه‌ در آن‌ زمان‌ رياست‌ شوراي‌ امنيت‌ ملي‌ آمريكا را به‌عهده‌ داشت‌ چنين‌ مي‌نويسد:«ما حدود 50 درصد از كل‌ ثروت‌ دنيا را در اختيار داريم‌ در حاليكه‌ جمعيت‌ كشور ما تنها 3/6 درصد جمعيت‌ كل‌ دنيا را تشكيل‌ مي‌دهد....در چنين‌ شرايطي‌ مسلماً‌ ما مورد حسادت‌ ديگران‌ خواهيم‌ بود. وظيفه‌ اصلي‌ ما در دوره‌ي‌ آينده، توسعه‌ي‌ سيستمي‌ از روابط‌ است‌ كه‌ به‌ ما امكان‌ مي‌دهد اين‌ شرايط‌ نابرابر را حفظ‌ كنيم‌ بدون‌ آنكه‌ لطمه‌اي‌ به‌ امنيت‌ ملي‌ ما وارد آيد. براي‌ نيل‌ به‌ اين‌ مقصود بايد از هر نوع‌ احساسات‌ دور بوده‌ و از خواب‌ خرگوشي‌ بيدار شويم. ديگر نبايد خودمان‌ را گول‌ بزنيم‌ و به‌ خود اجازه‌ دهيم‌ دستخوش‌ احساساتي‌ از قبيل‌ نوع‌ دوستي‌ و نيكوكاري‌ شويم. ديگر نبايد از اهداف‌ گنگ‌ و دست‌ نيافتني‌ - به‌ ويژه‌ در مورد خاور دور - نظير حقوق‌ بشر، ارتقاي‌ سطح‌ زندگي‌ و برقراري‌ دموكراسي، صحبت‌ كنيم. آن‌ روز كه‌ بايد صرفاً‌ بر اساس‌ قدرت‌ عمل‌ كنيم‌ نزديك‌ است... در آن‌ روز بهتر آن‌ است‌ كه‌ هرچه‌ بيشتر از شعارهاي‌ آرمان‌گرايانه‌ بدور باشيم.»
    ‌اين‌ رُك‌گويي‌ در سنت‌ مدنيه‌ي‌ فاضله‌ي‌ آمريكايي‌ جايي‌ نداشت. به‌ همين‌ دليل‌ مي‌بايست‌ خواست‌ آمريكا براي‌ دستيابي‌ به‌ قدرت‌ در طي‌ دو قرن، زير نقابي‌ مذهبي‌ و اخلاقي‌ پنهان‌ مي‌شد. سياست‌ روي‌آوري‌ آمريكا به‌ تسليحات‌ پيشرفته‌ نظامي‌ در دوره‌اي‌ كه‌ جنگ‌ به‌ پايان‌ رسيده‌ بود مي‌بايست‌ به‌ بهانه‌ي‌ نبرد عليه‌ «دشمنان‌ بشريت» توجيه‌ مي‌شد. پُل‌ نيتز، جانشين‌ كُنان‌ در شوراي‌ امنيت‌ ملي‌ آمريكا اين‌ امر را بسيار خوب‌ درك‌ كرده‌ بود. او مي‌گفت:«بايد عليه‌ شيطان‌ يعني‌ «بولشويسم» مبارزه‌ كرد. شيطان‌ براي‌ همگان‌ شناخته‌ شده‌ است.»
    ‌در آن‌ زمان، از نظر آمريكائيها هر ملتي‌ كه‌ بازارهايش‌ را به‌ روي‌ آمريكا باز نمي‌كرد كمونيست‌ شناخته‌ مي‌شد. پس‌ از فروپاشي‌ اتحاد جماهير شوروي، اسلام‌ و در كل، جهان‌ سوم، براي‌ آمريكايي‌ها جايگزين‌ نظام‌ كمونيستي‌ شده‌ است.
    ‌همانگونه‌ كه‌ ذكر شد استراتژي‌ نظامي‌ - صنعتي‌ آمريكا داراي‌ پايه‌اي‌ متافيزيكي‌ بود و به‌ صورت‌ يك‌ «جنگ‌ مذهبي» در آمده‌ بود چرا كه‌ «خداوند چنين‌ مي‌خواهد»!
    ‌و بدين‌ ترتيب‌ آمريكا مي‌توانست‌ هرگاه‌ اقتصاد اين‌ كشور احتياج‌ به‌ محرك‌ داشته‌ باشد، از طريق‌ سازمانهاي‌ واسطه‌ يا به‌ راه‌ انداختن‌ جنگ‌ در اقصي‌ نقاط‌ دنيا به‌ بهانه‌ي‌ دفاع‌ از به‌ اصطلاح‌ حقوق‌ بشر، دموكراسي‌ يا دخالت‌ بشر دوستانه، به‌ راحتي‌ عمل‌ كند.
    ‌شيوه‌ي‌ «ملايم» كه‌ از سوي‌ آمريكا مورد استفاده‌ قرار گرفت‌ عبارت‌ بود از ايجاد سازمانهاي‌ واسطه، نظير صندوق‌ بين‌المللي‌ پول‌ يا بانك‌ جهاني‌ (كه‌ هر دو در برتون‌ وودس‌ به‌ وجود آمدند). اين‌ دو سازمان‌ به‌ بهانه‌ي‌ «كمك‌ به‌ توسعه» كل‌ دنيا را به‌ زيرسلطه‌ي‌ خود در آورده‌اند. البته‌ نبايد فراموش‌ كرد كه‌ هدف‌ و مأموريت‌ اصلي‌ اين‌ سازمانها «تنها كمك‌ مالي‌ به‌ كشورهايي‌ بود كه‌ خواهان‌ پذيرش‌ الگوي‌ اقتصادي‌ سياسي‌ آمريكا يعني‌ ليبراليسم‌ اقتصادي‌ بودند».
    ‌نكات‌ اصلي‌ اين‌ الگوي‌ اقتصادي‌ عبارتند از :
    1 - آزاد سازي‌ قيمتها
    2 - پايين‌ آوردن‌ ارزش‌ پول‌ ملي‌
    3 - عدم‌ پرداخت‌ يا كاهش‌ حقوق‌ها
    4 - كم‌ كردن‌ هزينه‌هاي‌ دولتي‌ به‌ منظور كاهش‌ كسر بودجه‌
    5 - خصوصي‌ سازي‌ نهادهاي‌ بزرگ‌ دولتي‌ نظير بانكها، شركتهاي‌ حمل‌ و نقل‌ و شركتهاي‌ صنعتي‌
    6 - باز شدن‌ مرزهاي‌ كشور بر روي‌ رقابت‌ بين‌ المللي‌
    7 - تخصصي‌ شدن‌ تعداد محدودي‌ از محصولات‌ جهت‌ صادرات.
    ‌اين‌ موارد در همه‌ جا اثرات‌ مشابهي‌ به‌ جا مي‌گذارند. با آزاد سازي‌ قيمتها بهاي‌ تمام‌ اجناس‌ بالا مي‌رود به‌ نحوي‌ كه‌ دستيابي‌ به‌ مايحتاج‌ اوليه‌ را براي‌ بخش‌ عظيمي‌ از مردم‌ غير ممكن‌ مي‌سازد و در عين‌ حال‌ به‌ غني‌تر شدن‌ اقليت‌ كوچكي‌ در جامعه‌ كمك‌ مي‌كند. پايين‌ آوردن‌ ارزش‌ پول‌ ملي‌ كه‌ به‌ منظور افزايش‌ صادرات‌ صورت‌ مي‌گيرد باعث‌ گران‌ شدن‌ محصولات‌ وارداتي‌ كه‌ اغلب‌ براي‌ مردم‌ بسيار ضروري‌ است، مي‌شود. عدم‌ پرداخت‌ يا كم‌ كردن‌ حقوقها باعث‌ تشديد تورم‌ حاصل‌ از آزاد سازي‌ قيمتها و افزايش‌ فقر و انزواي‌ بيشتر توده‌هاي‌ مردم‌ بيچاره‌ و محروم‌ جامعه‌ مي‌شود. البته‌ يكي‌ ديگر از دلايل‌ فقر روزافزون‌ توده‌ها، فساد دولتهاي‌ محلي‌ است.
    ‌سازمان‌ تجارت‌ جهاني‌ نيز ابزار اقتصادي‌ آمريكاست. ديگر هيچكدام‌ از كشورهاي‌ عضو سازمان‌ تجارت‌ جهاني‌ به‌ غير از آمريكا كه‌ اجازه‌ي‌ هر كاري‌ از جمله‌ تحريم‌ اقتصادي‌ كوبا، ايران‌ و ليبي‌ را دارد نمي‌توانند واردات‌ كشاورزي‌ خود را محدود كنند، حق‌ ندارند به‌ صادرات‌ كشاورزي‌ خود كمك‌ نمايند.
    ‌همچنين‌ هيچكدام‌ از اين‌ كشورها حق‌ ندارند از ايجاد شركتهاي‌ چند مليتي‌ كه‌ مشمول‌ همان‌ شرايط‌ شركتهاي‌ ملي‌ هستند، جلوگيري‌ به‌ عمل‌ آورند.‌تخلف‌ از اين‌ موارد هر كشوري‌ را در معرض‌ خطر تحريم‌ اقتصادي‌ كه‌ خطر آن‌ به‌ مراتب‌ بالاتر از سلاحهاي‌ جنگي‌ است‌ قرار مي‌دهد. كشورهايي‌ كه‌ مطيع‌ اوامر و توقعات‌ صندوق‌ بين‌المللي‌ پول‌ هستند مي‌دانند كه‌ اين‌ صندوق‌ چه‌ ضررها و خسارتهايي‌ را براي‌ آنها به‌ ارمغان‌ آورده‌ است.
    ‌پيمان‌ ماستريخت‌ نيز نقطه‌ي‌ عطف‌ و لحظه‌ي‌ سرنوشت‌ سازي‌ در روند به‌ بردگي‌ كشيده‌ شدن‌ اروپا بود. با پذيرش‌ ماستريخت‌ ديگر بيش‌ از 70 درصد تصميمات‌ سياسي‌ مهم‌ به‌ وسيله‌ پارلمانهاي‌ مردمي‌ اتخاذ نمي‌شود بلكه‌ توسط‌ كميسيونهايي‌ متشكل‌ از كارشناساني‌ كه‌ در برابر هيچ‌ كس‌ جز دوازده‌ نخست‌ وزيري‌ كه‌ هر 6 ماه‌ يكبار حدود چند ساعت‌ دور هم‌ جمع‌ مي‌شوند و براي‌ سرنوشت‌ 340 ميليون‌ نفر تصميم‌ مي‌گيرند پاسخگو نيستند، اتخاذ مي‌شود. منبع:سایت کانون اندیشه جوان




  • نظرات کاربران
    ارسال نظر
    با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
    متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
    مقالات مرتبط