مؤلف: محمدرضا افضلی
ای همایی که همایان فرخی *** از تو دارند و سخاوت هر سخی
ای کریمی که کرمهای جهان *** محو گردد پیش ایثارت نهان
ای لطیفی که گل سرخت بدید *** از خجالت پیرهن را بر درید
از غفوری تو غفران چشم سیر *** روبهان بر شیر از عفو تو چیر
جز که عفو تو که را دارد سند *** هر که با امر تو بیباکی کند
غفلت و گستاخی این مجرمان *** از وفور عفو توستای عفولان
دائماً غفلت ز گستاخی دمد *** که برد تعظیم از دیده رمد
غفلت و نسیان بد آموخته *** ز آتش تعظیم گردد سوخته
ای همایی که بلندی مقام و بخشندگی تو از همه بیشتر است. ای بخشندهای که بخششهای جهان در برابر عطای تو محو و فانی میشود. ای لطیفی که وقتی گل سرخ، لطافت تو را دید از شدت شرم پیراهن چاک کرد. از بخشایندگی و گذشت تو، غفران چشم و دلش سیر شده است و روباهان به مدد عفو تو بر شیر غالب آمدهاند. هر کس در برابر فرمان تو سرپیچی کند، به جز عفو تو چه تکیهگاهی دارد؟ جسارت این گنهکاران از کثرت عفو توست.
مولانا از علل روحی غفلت سخن میگوید. غفلت همیشه از گستاخی ناشی میشود، زیرا بزرگداشت، درد چشم و ندیدن حقیقت را از میان میبرد. کسی که از غفلت و فراموشی که دو پدیدهی زشت و ناپسندند، چیزهایی آموخته باشد، بر اثر آتش تعظیم، آن غفلت و فراموشی میسوزد و از میان میرود.
هیبتش بیداری و فطنت دهد *** سهو و نسیان از دلش بیرون جهد
وقت غارت خواب ناید خلق را *** تا که نرباید کسی زو دلق را
خواب چون در میرمد از بیم دلق *** خواب نسیان کی بود با بیم حلق
لاتاخذ ان نسینا شد گواه *** که بود نسیان به وجهی هم گناه
زآنکه استکمال تعظیم او نکرد *** ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
گرچه نسیان لابد و ناچار بود *** در سبب ورزیدن او مختار بود
که تهاون کرد در تعظیمها *** تا که نسیان زاد یا سهو و خطا
همچو مستی کو جنایتها کند *** گوید او معذور بودم من ز خود
گویدش لیکن سببای زشتکار *** از تو بد در رفتن آن اختیار
بیخودی نامد به خود تش خواندی *** اختیارت خود نشد تش راندی
گر رسیدی مستی بیجهد تو *** حفظ کردی ساقی جان عهد تو
پیشهدارت بودی او و عذرخواه *** من غلام زلت مست اله
هیبت و عظمت حضرت حق به انسان بیداری و زیرکی میدهد و خطاکاری و فراموشی از قلب او بیرون میرود. چنان که رهرو شب در بیابان نمیخوابد، تا مبادا آنچه دارد از او بربایند. بندهی آگاه از عظمت حق نیز قرار ندارد. جایی که از ترس دزدیده شدن رخت و لباس، خواب از چشم میگریزد پس با وجود ترس از جان چگونه ممکن است که آدمی به خواب فراموشی و غفلت فرو رود. پس کسانی که به رهزنی نفس و شیطان واقفاند، در طریق سلوک و عقبات آن پیوسته بیدار میمانند. آیهای که میگوید: «مؤاخذه مکن اگر فراموش کردیم»، گواه آن است که فراموش به اعتباری گناه است. اشاره به آیه 286 سوره بقره دارد: (رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَا إِن نَسِینَا أَوْ أَخْطَأْنَا)؛ پروردگارا ما را مؤاخذه مکن در صورتی که فراموش کردیم و یا خطا نمودیم، زیرا فراموشکار تعظیم خداوند را آن طور که شایسته است به جا نمیآورد و إلا به هنگام درگیری با کارها دچار فراموشی نمیشد. البته فراموشی امری محتوم و گریزناپذیر است اما انسان در فراهم آوردن مقدمات فراموشی صاحب اختیار است، زیرا وقتی انسان در بزرگداشت امر خدا سستی ورزد، دو حالت دارد: یا دچار فراموشی میشود و یا خطا و اشتباه به سراغش میآید. مانند آدمِ مستی که در حالت مستی خطاهایی انجام دهد و سپس زمانی که هوشیار شود بگوید: من چون در حالت مستی و بیخودی این خطاها را مرتکب شدهام عذرم پذیرفته است. به او میگویند: ای بدکار تو خود سبب از دست دادن اختیارات خود بودی. یعنی اگر شراب نمیخوردی عقلت زوال نمییافت و مرتکب جرم نمیشدی. مستی و بیخودی به خودی خود سراغ تو نیامد، بلکه تو آن را طلب کردی. اگر تو بیاختیار دچار مستی میشدی، حق تعالی عهد ایمانی و توحیدی تو را حفظ میکرد و نمیگذاشت دچار معصیتی شوی. در آن صورت حضرت حق حامی تو میشد و از جانب تو عذر میخواست. در پایان میگوید: من غلام آن لغزشی هستم که از طرف مستان حضرت حق سرزند.
عفوهای جمله عالم ذرهای *** عکس عفوتای ز تو هر بهرهای
عفوها گفته ثنای عفو تو *** نیست کفوش ایها الناس اتقوا
جانشان بخش و ز خودشان هم مران *** کام شیرین توأند ای کامران
رحم کن بر وی که روی تو بدید *** فرقت تلخ تو چون خواهد کشید
از فراق و هجر میگویی سخن *** هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
صد هزاران مرگ تلخ شصت تو *** نیست مانند فراق روی تو
تلخی هجر از ذکور و از اناث *** دور دار ای مجرمان را مستغاث
بر امید وصل تو مردن خوش است *** تلخی هجر تو فوق آتش است
گبر میگوید میان آن سقر *** چه غمم بودی گرم کردی نظر
کان نظر شیرین کننده رنجهاست *** ساحران را خونبهای دست و پاست
ای خدایی که جمیع احسانها از توست، همه بخششهای جهان ذرهای از تجلی بخشش تو میباشد و همهی آنها، بخشش تو را میستایند که هیچ همتایی ندارد؛ حتی «یَاأَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا» خداوندا! جان گنهکاران را ببخش و به آنها جان معنوی عطا نما و آنان را از پیشگاه خود دور مکن، چون کامشان از عطای تو شیرین شده است. ای خدا! بر کسی که روی تو را دیده است رحم کن، او چگونه میتواند طعم تلخ فراق تو را تحمل کند. چنان که حضرت امیر میفرماید: «فهبنی یا الهی و سیدی و مولای و ربّی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقکب.
مرگهای بیشمار، بهتر است از فراق معشوقم. اگر من در دام او بمیرم، بهتر از رهایی همراه با دوری است. ای فریادرسِ گنهکاران! تلخیِ هجران را از مرد و زن دور نما. به امید وصال تو جان سپردن دلنشین است، چون تلخی هجران تو از آتش هم سوزانتر است. کافر میگوید: اگر در میان آتش، نظر عنایتی به من میکردی هیچ غمی نداشتم، زیرا نظر عنایت حضرت حق، جمیع رنجها را شیرین و گوارا میکند.
عفو کنای عفو در صندوق تو *** سابق لطفی همه مسبوق تو
من که باشم که بگویم عفو کن *** ای تو سلطان و خلاصه امر کن
من که باشم که بوم من با منت *** ای گرفته جمله منها دامنت
من کی آرم رحم خلم آلود را *** ره نمایم حلم علم اندود را
صد هزاران صفع را ارزانیم *** گر زبون صفعها گردانیم
من چه گویم پیشت اعلامت کنم *** یا که وا یادت دهم شرط کرم
آنچه معلوم تو نبود چیست آن *** وآنچه یادت نیست کو اندر جهان
ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن *** که فراموشی کند بر وی نهان
هیچ کس را تو کسی انگاشتی *** همچو خورشیدش به نور افراشتی
چون کسم کردی اگر لابه کنم *** مستمع شو لابهام را از کرم
ببخشای، ای کسی که بخشش در خزینهی کرم توست. تو در لطف بر همه کس پیشی داری، اهل لطف، صفت لطف را از تو گرفتهاند. ای پادشاه! من کیستم که به گویم عفو کن.ای خدایی که همهی هستی از تو پیدا شده! من کیستم که مدعی شوم که به وجود بیکران تو پیوستهام.
شفاعت من از مجرمان بدین معنا نیست که نعوذ بالله خداوندِ علیم را به رعایت حلم و بردباری دعوت کنم، بلکه این شفاعت نیز نتیجه لطف توست. اگر مرا با سیلی، خوار و زبون سازی، سزاوار صدها هزار سیلی هستم. من در برابر تو چه بگویم؟ از چه چیز آگاهت کنم. کجاست چیزی در جهان که در خاطر تو نیست. ای خدایی که تو و علمت از جهل پاک است. توای خدا، کسی را که واقعاً بی مقدار است، موجودی مهم محسوب داشتی و او را مانند خورشید، تابناک و منوّر کردی. چنان که در آیهی 70 سوره اسراء فرمود: (وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ). حال که مرا موجودی گرانقدر محسوب داشتهای، اگر ناله و زاری کنم، نالهام را از روی کرم بشنو.
زآنکه از نقشم چو بیرون بردهای *** آن شفاعت هم تو خود را کردهای
چون ز رخت من تهی گشت این وطن ***تر و خشک خانه نبود آن من
هم دعا از من روان کردی چو آب *** هم نباتش بخش و دارش مستجاب
هم تو بودی اول آرنده دعا *** هم تو باش آخر اجابت را رجا
تا زنم من لاف کان شاه جهان *** بهر بنده عفو کرد از مجرمان
درد بودم سر به سر من خودپسند *** کرد شاهم داروی هر دردمند
دوزخی بودم پر از شور و شری *** کرد دست فضل اویم کوثری
هر که را سوزید دوزخ در قود *** من برویانم دگر بار از جسد
کار کوثر چیست که هر سوخته *** گردد از وی نابت و اندوخته
قطره قطره او منادیّ کرم *** که آنچه دوزخ سوخت من باز آورم
تو مرا از نقشم خارج کردهای و از مرتبهی خودبینی و انانیت به مرتبه فنای فی الله درآوردهای، مقام شفاعت را نیز تو به من عطا کردی و در واقع این تویی که شفاعت میکنی، زیراتر و خشک این خانه از آنِ من نیست، منی در کار نیست. هیچ چیزِ وجود من به من تعلق ندارد. خداوندا! تو که دعا را مانند آب در وجودم جاری کردی، پس به آبِ دعایم سبزه و خرّمی بخش و آن را به اجابت رسان، تا من لاف زنم که آن شاه جهان به خاطر بندهای، گنهکاران را بخشید. پیش از آن که به شرافت الهی مشرّف شوم، منِ خودپسند یکپارچه درد و رنج بودم. ولی شاهِ حقیقی جهان، مرا دوای هر دردمندی قرار داد. پیش از این، جهنمی آکنده از شر و فتنه بودم، لیکن دست لطف آن شاه، مرا به یک چشمه کوثر مبدّل ساخت. به وسیلهی شفاعت، بار دیگر او را زنده میکنم و حیات طیبه میدهم. کار چشمهی کوثر این است که هر عضو سوختهای به برکت آب آن چشمه بروید و به حالت آغازینش درآید. هر قطرهی چشمه کوثر ندای بخشش سر میدهد و میگوید: من هر آنچه را که دوزخ سوزانده است جبران میکنم.
هست دوزخ همچو سرمای خزان *** هست کوثر چون بهار ای گلستان
هست دوزخ همچو مرگ و خاک گور *** هست کوثر بر مثال نفخ صور
ای ز دوزخ سوخته اجسامتان *** سوی کوثر میکشد اکرامتان
چون خلقت الخلق کی یربح علی *** لطف تو فرمودای قیوم حی
لا لأن اربح علیهم جود توست *** که شود زو جمله ناقصها درست
عفو کن زین بندگانِ تنپرست *** عفو از دریای عفو اولیتر است
عفو خلقان همچو جو و همچو سیل *** هم بدان دریای خود تازند خیل
عفوها هر شب ازین دلپارهها *** چون کبوتر سوی تو آید شها
بازشان وقت سحر پرّان کنی *** تا به شب محبوس این ابدان کنی
پر زنان بار دگر در وقت شام *** میپرند از عشق آن ایوان و بام
دوزخ مانند سرمای پاییز است و چشمهی کوثر مانند فصل بهار. دوزخ مانند مرگ و خاک قبر است و چشمهی کوثر مانند نفخهی صور اسرافیل، که در کالبد مرده جان میدهد. ای کسانی که دوزخ بدنهایتان را سوخته، کرم الهی شما را به سوی کوثر میکشد. ای خداوندی که به تدبیر امور خلایق قائمی و زنده، چون که لطف و احسان تو فرمود: بیافریدم بندگان را تا از من سودی برند و فرمودی: نیافریدم که من از آنان بهرهمند شوم. بخشش توست که به سبب آن، همهی موجودات ناقص به کمال میرسند. اشاره دارد به حدیث قدسی: «یقول الله عزوجل: انما خلقت الخلق لیربوا علی ولم اخلقهم لاربح علیهم.» گناه این بندگانِ تنپرست را ببخش، زیرا بخشش از دریای بخشش سزاوارتر است. بخشش مردمان مانند جویبار به سوی دریای خود میتازد. جمیع بخششها هر شب از این دلهای پاره مانند کبوتر به سوی تو پرواز میکنند. دوباره به هنگام سحر آن کبوتران را پرواز میدهی تا به بدن بندگان درآیند و در این زندان تا شبانگاه محبوس بمانند. شب هنگام بار دیگر دلهای عفوخواهِ بندگان به سبب عشق، به سوی بام و ایوان تو پرواز میکنند.
تا که از تن تار وصلت بگسلند *** پیش تو آیند کز تو مقبلند
پر زنان آمن ز رجع سرنگون *** در هوا که انا الیه راجعون
بانگ میآید تعالوا زآن کرم *** بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم
بس غریبیها کشیدیت از جهان *** قدر من دانسته باشیدای مهان
زیر سایه این درختم مست ناز *** هین بیندازید پاها را دراز
پایهای پر عنا از راه دین *** بر کنار و دست حوران خالدین
حوریان گشته مغمز مهربان *** کز سفر باز آمدند این صوفیان
صوفیان صافیان چون نور خور *** مدتی افتاده بر خاک و قذر
بی اثر پاک از قذر باز آمدند *** همچو نور خور سوی قرص بلند
دلهای کوچک و کم ظرفیت ما به سوی بارگاه الهی پر میگشاید، در حالی که این عواطف و روحیات امید پذیرفته شدن دارند و میگویند: (إِنَّا لِلّهِ وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ). از خزانهی کرم الهی بانگ میرسد که «بیایید»، پس از آن بازگشت، دیگر هیچ حرص و اندوهی برای شما نیست. حضرت حق به ارواح بندگان صالح میفرماید: در دنیا غربت بسیار تحمل کردید و از این پس قدر مرا میدانید. در زیر سایهی درخت لطف و عنایتم، سرمست و شادکام بیارامید. پاهای خود را که در راه دین رنج بسیار تحمل کرده، در آغوش و دستان حوریان جاودان بهشتی دراز کنید، تا حوریان از شما پرستاری کنند. حوریان میگویند: این از سفر برگشتگانِ پاک به بارگاه الهی بازگشتند؛ چنان که نور خورشید به خورشید بر میگردد.
این گروه مجرمان همای مجید *** جمله سرهاشان به دیواری رسید
بر خطا و جرم خود واقف شدند *** گرچه مات کعبتین شه بدند
رو به تو کردند اکنون اهکنان *** ای که لطفت مجرمان را رهکنان
راه ده آلودگان را العجل *** در فرات عفو و عین مغتسل
تا که غسل آرند زآن جرم دراز *** در صف پاکان روند اندر نماز
اندر آن صفها ز اندازه برون *** غرقگان نور نحن الصافون
چون سخن در وصف این حالت رسید *** هم قلم بشکست و هم کاغذ درید
بحر را پیمود هیچ اسکرهای *** شیر را برداشت هرگز برهای
ای بزرگوار! جملگی نادم و پشیمان شدهاند؛ اگر چه با امهال و استدراج، گنهکاران را به گناه بیشتر انگیختی. «کعبتین» دو طاس تخته نرد که از استخوان میسازند. ای کسی که لطف تو راه هدایت و فلاح را به گنهکاران نشان میدهد، اینک آنان رو به درگاه تو آوردند. هرچه سریعتر این افراد آلوده به گناه را به رودخانه عفو و شستوشو ده. تا از آن گناه فراوان پاک شوند و در صف پاکدلان به نماز و نیایش ایستند. در آن صفوف که طولشان بیش از اندازه است مستغرق دریای نور گویند: ماییم صفزنندگان. چون سخن به وصف این احوال رسید، هم قلم شکسته شد و هم کاغذ پاره گردید؛ یعنی اسرار عفو و بخشش الهی بر ما پوشیده است و نباید عفو و انتقام حق را به تعابیر ناقص خود بسنجیم. برای مثال: آیا هیچ کاسهای میتواند آب دریا را بپیماید و آیا ممکن است که برهای، شیر شکار کند؟!
گر حجابستت برون رو ز احتجاب *** تا ببینی پادشاهی عجاب
گرچه بشکستند جامت قوم مست *** آنکه مست از تو بود عذریش هست
مستی ایشان به اقبال و به مال *** نه ز باده توستای شیرین فعال
ای شهنشه مست تخصیص توأند *** عفو کن از مست خودای عفومند
لذا تخصیص تو وقت خطاب *** آن کند که ناید از صد خم شراب
چون که مستم کردهای حدّم مزن *** شرع مستان را نبیند حد زدن
چون شوم هشیار آن گاهم بزن *** که نخواهم گشت خود هشیار من
اگر از فهم این سخنان اسرارآمیز در حجابی، از حجاب بیرونای تا سلطنت شگفتانگیز معنوی را ببینی. اگر چه مردم مست و غافل، جام تو را شکستند، اما کسی که از تو مست شده عذرش مقبول است. ای خوشرفتار! آیا مستی به حشمت دنیوی و مال و ثروت از بادهی تو نیست؟ آنان از اختصاص یافتن به تو مست شدهاند. وقتی که تو بنده را مورد خطاب قرار میدهی و او را بدین شرافت مشرّف میگردانی، چنان لذتی میبخشد که صد خمره شراب نمیتواند چنین مستی و لذتی به او دهد. حال که مرا مست کردهای بر من حدّ جاری مکن، زیرا شریعت، اجرای حدّ را در حالت مستی جایز نمیداند. وقتی که به هوش آمدم مرا حدّ بزن، اما من هرگز به هوش نمیآیم. ای صاحب نعمتها! هر کس که از جام عشق تو نوشد تا ابد از هوش و حد زدن میرهد.
هرکه از جام تو خوردای ذوالمنن *** تا ابد رست از هش و از حدّ زدن
خالدین فی فناء سکرهم *** من تفانی فی هواکم لم یقم
فضل تو گوید دل ما را که رو ***ای شده در دوغ عشق ما گرو
چون مگس در دوغ ما افتادهای *** تو نهای مستای مگس تو بادهای
کرکسان مست از تو گراندای مگس *** چون که بر بحر عسل رانی فرس
کوهها چون ذرهها سرمست تو *** نقطه و پرگار و خط در دست تو
فتنه که لرزند ازو لرزان توست *** هر گران قیمت گهر ارزان توست
مستی آنها در حالت فنای در حق، جاودانه است. آن که در عشق عاشقانِ حقیقی محو شود، هرگز بر نمیخیزد. فضل و احسان تو به دل ما میگوید: ای که گرفتار دوغ عشق مایی برو. مانند مگس در دوغ ما افتادهای. ای مگس تو دیگر مگس نیستی بلکه عین شرابی؛ یعنیای بنده، وجههی بشری تو در عشق الهی محو شده و تو به وجههی الهی ارتقاء یافتهای. ای مگس! کرکسها نیز از تو مست میشوند، زیرا روی دریای عسل اسب میرانی؛ یعنی هر کس به عشق الهی درآید بس کبیر و متعالی گردد گرچه ظاهراً خُرد و ناچیز باشد. کوهها مانند ذرّات، از وجود تو سرمست هستند. نقطه و پرگار و خط، در دست توست. فتنهای که هنگام از آن میترسند، از تو میترسد و هر گوهر گران قیمتی در برابر تو ارزان است.
گر خدا دادی مرا پانصد دهان *** گفتمی شرح توای جان و جهان
یک دهان دارم من آن هم منکسر *** در خجالت از توای دانای سرّ
منکسرتر خود نباشم از عدم *** کز دهانش آمدستند این امم
صد هزار آثار غیبی منتظر *** کز عدم بیرون جهد با لطف و بر
از تقاضای تو میگردد سرم *** ای ببرده من به پیش آن کرم
رغبت ما از تقاضای تو است *** جذبهی حق است هر جا رهرو است
خاک بیبادی به بالا بر جهد *** کشتی بیبحر پا در ره نهد
پیش آب زندگانی کس نمرد *** پیش آبت آب حیوان است درد
ای جان و جهان اگر خداوند به من پانصد دهان میداد، شرح تو را میگفتم، بس که تو عظیمی. ولی من فقط یک دهان دارم، آن هم از خجالت توای دانای اسرار! شکسته و ناقص است. اما من از عدم شکستهتر نیستم که این همه مخلوق از دهان او پدید آمده است. وقتی تو اراده نمایی از عدم، هستی ظهور میکند. صدها هزار آثار غیبی در انتظارند تا به برکت لطف و احسان الهی از کتم عدم بیرون آیند. ای خدایی که فدای کرم و بزرگواریت شوم! حتی جنباندن سرم نیز به اقتضای ارادهی تو صورت میگیرد. امیال و رغبتهای ما نیز به اقتضای خواست و مشیت توست. هرجا که سالکی وجود دارد، سلوک او به سبب جذبهی الهی است. آیا خاک، بدون وزش باد به هوا بلند میشود و آیا کشتی میتواند بدون دریا حرکت کند؟ هیچ کس با وجود تماس با آب حیات نمیمیرد، در حالی که آب حیات در برابر عشق و جذبهی تو درد بیخاصیت است.
آب حیوان قبلهی جان دوستان *** ز آب باشد سبز و خندان بوستان
مرگ آشامان ز عشقش زندهاند *** دل ز جان و آب جان بر کندهاند
آب عشق تو چو ما را دست داد *** آب حیوان شد به پیش ما کساد
ز آب حیوان هست هر جان را نوی *** لیک آب آب حیوانی توی
هر دمی مرگی و حشری دادیم *** تا بدیدم دست برد آن کرم
همچو خفتن گشت این مردن مرا *** ز اعتماد بعث کردنای خدا
هفت دریا هر دم ار گردد سراب *** گوش گیری آوریشای آب آب
عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ *** سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ
آب حیات، قبلهگاه کسانی است که مشتاق جاناند. باغها از آب سبز و خرّم میشوند؛ یعنی آب حیاتِ عشق و جذبهی الهی به شیفتگان معنویت، حیات و نشاط میبخشد. کسانی که شراب مرگ اختیاری را نوشیدهاند به عشق حضرت حق زندهاند، دل از جان و آب حیات برکندهاند. اینان علاقه به حیات حیوانی ندارند. همین که آب عشق تو نصیب ما شد، آب حیات در نظر ما بیارزش جلوه کرد. درست است که هر جانی از آب حیات نشاط و تازگی مییابد، ولی منشأ اصلی آب حیات تویی. خداوندا تو به من هر لحظه مرگ و قیامتی دادهای، تا قدرت آن صاحبِ کرم را مشاهده کنم. در نظر مولانا زندگی هر لحظهاش مرگی و زندگی تازهای است: «عمر هم چون جوی، نو نو میرود». خداوندا! چنان به روز قیامت اطمینان دارم که مرگ در نظرم خوابیدنی بیش نیست. اگر هفت دریا در هر لحظه به سرایی مبدل شود، ای سرچشمه حیات و هستی، تو گوش آنها را میگیری و به هستی باز میگردانی. عقل از مرگ میترسد، ولی عشق، دلیر و گستاخ است. مثلاً سنگ مانند کلوخ، از باران میترسد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
ای کریمی که کرمهای جهان *** محو گردد پیش ایثارت نهان
ای لطیفی که گل سرخت بدید *** از خجالت پیرهن را بر درید
از غفوری تو غفران چشم سیر *** روبهان بر شیر از عفو تو چیر
جز که عفو تو که را دارد سند *** هر که با امر تو بیباکی کند
غفلت و گستاخی این مجرمان *** از وفور عفو توستای عفولان
دائماً غفلت ز گستاخی دمد *** که برد تعظیم از دیده رمد
غفلت و نسیان بد آموخته *** ز آتش تعظیم گردد سوخته
ای همایی که بلندی مقام و بخشندگی تو از همه بیشتر است. ای بخشندهای که بخششهای جهان در برابر عطای تو محو و فانی میشود. ای لطیفی که وقتی گل سرخ، لطافت تو را دید از شدت شرم پیراهن چاک کرد. از بخشایندگی و گذشت تو، غفران چشم و دلش سیر شده است و روباهان به مدد عفو تو بر شیر غالب آمدهاند. هر کس در برابر فرمان تو سرپیچی کند، به جز عفو تو چه تکیهگاهی دارد؟ جسارت این گنهکاران از کثرت عفو توست.
مولانا از علل روحی غفلت سخن میگوید. غفلت همیشه از گستاخی ناشی میشود، زیرا بزرگداشت، درد چشم و ندیدن حقیقت را از میان میبرد. کسی که از غفلت و فراموشی که دو پدیدهی زشت و ناپسندند، چیزهایی آموخته باشد، بر اثر آتش تعظیم، آن غفلت و فراموشی میسوزد و از میان میرود.
هیبتش بیداری و فطنت دهد *** سهو و نسیان از دلش بیرون جهد
وقت غارت خواب ناید خلق را *** تا که نرباید کسی زو دلق را
خواب چون در میرمد از بیم دلق *** خواب نسیان کی بود با بیم حلق
لاتاخذ ان نسینا شد گواه *** که بود نسیان به وجهی هم گناه
زآنکه استکمال تعظیم او نکرد *** ورنه نسیان در نیاوردی نبرد
گرچه نسیان لابد و ناچار بود *** در سبب ورزیدن او مختار بود
که تهاون کرد در تعظیمها *** تا که نسیان زاد یا سهو و خطا
همچو مستی کو جنایتها کند *** گوید او معذور بودم من ز خود
گویدش لیکن سببای زشتکار *** از تو بد در رفتن آن اختیار
بیخودی نامد به خود تش خواندی *** اختیارت خود نشد تش راندی
گر رسیدی مستی بیجهد تو *** حفظ کردی ساقی جان عهد تو
پیشهدارت بودی او و عذرخواه *** من غلام زلت مست اله
هیبت و عظمت حضرت حق به انسان بیداری و زیرکی میدهد و خطاکاری و فراموشی از قلب او بیرون میرود. چنان که رهرو شب در بیابان نمیخوابد، تا مبادا آنچه دارد از او بربایند. بندهی آگاه از عظمت حق نیز قرار ندارد. جایی که از ترس دزدیده شدن رخت و لباس، خواب از چشم میگریزد پس با وجود ترس از جان چگونه ممکن است که آدمی به خواب فراموشی و غفلت فرو رود. پس کسانی که به رهزنی نفس و شیطان واقفاند، در طریق سلوک و عقبات آن پیوسته بیدار میمانند. آیهای که میگوید: «مؤاخذه مکن اگر فراموش کردیم»، گواه آن است که فراموش به اعتباری گناه است. اشاره به آیه 286 سوره بقره دارد: (رَبَّنَا لاَ تُؤَاخِذْنَا إِن نَسِینَا أَوْ أَخْطَأْنَا)؛ پروردگارا ما را مؤاخذه مکن در صورتی که فراموش کردیم و یا خطا نمودیم، زیرا فراموشکار تعظیم خداوند را آن طور که شایسته است به جا نمیآورد و إلا به هنگام درگیری با کارها دچار فراموشی نمیشد. البته فراموشی امری محتوم و گریزناپذیر است اما انسان در فراهم آوردن مقدمات فراموشی صاحب اختیار است، زیرا وقتی انسان در بزرگداشت امر خدا سستی ورزد، دو حالت دارد: یا دچار فراموشی میشود و یا خطا و اشتباه به سراغش میآید. مانند آدمِ مستی که در حالت مستی خطاهایی انجام دهد و سپس زمانی که هوشیار شود بگوید: من چون در حالت مستی و بیخودی این خطاها را مرتکب شدهام عذرم پذیرفته است. به او میگویند: ای بدکار تو خود سبب از دست دادن اختیارات خود بودی. یعنی اگر شراب نمیخوردی عقلت زوال نمییافت و مرتکب جرم نمیشدی. مستی و بیخودی به خودی خود سراغ تو نیامد، بلکه تو آن را طلب کردی. اگر تو بیاختیار دچار مستی میشدی، حق تعالی عهد ایمانی و توحیدی تو را حفظ میکرد و نمیگذاشت دچار معصیتی شوی. در آن صورت حضرت حق حامی تو میشد و از جانب تو عذر میخواست. در پایان میگوید: من غلام آن لغزشی هستم که از طرف مستان حضرت حق سرزند.
عفوهای جمله عالم ذرهای *** عکس عفوتای ز تو هر بهرهای
عفوها گفته ثنای عفو تو *** نیست کفوش ایها الناس اتقوا
جانشان بخش و ز خودشان هم مران *** کام شیرین توأند ای کامران
رحم کن بر وی که روی تو بدید *** فرقت تلخ تو چون خواهد کشید
از فراق و هجر میگویی سخن *** هرچه خواهی کن ولیکن این مکن
صد هزاران مرگ تلخ شصت تو *** نیست مانند فراق روی تو
تلخی هجر از ذکور و از اناث *** دور دار ای مجرمان را مستغاث
بر امید وصل تو مردن خوش است *** تلخی هجر تو فوق آتش است
گبر میگوید میان آن سقر *** چه غمم بودی گرم کردی نظر
کان نظر شیرین کننده رنجهاست *** ساحران را خونبهای دست و پاست
ای خدایی که جمیع احسانها از توست، همه بخششهای جهان ذرهای از تجلی بخشش تو میباشد و همهی آنها، بخشش تو را میستایند که هیچ همتایی ندارد؛ حتی «یَاأَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا» خداوندا! جان گنهکاران را ببخش و به آنها جان معنوی عطا نما و آنان را از پیشگاه خود دور مکن، چون کامشان از عطای تو شیرین شده است. ای خدا! بر کسی که روی تو را دیده است رحم کن، او چگونه میتواند طعم تلخ فراق تو را تحمل کند. چنان که حضرت امیر میفرماید: «فهبنی یا الهی و سیدی و مولای و ربّی صبرت علی عذابک فکیف اصبر علی فراقکب.
مرگهای بیشمار، بهتر است از فراق معشوقم. اگر من در دام او بمیرم، بهتر از رهایی همراه با دوری است. ای فریادرسِ گنهکاران! تلخیِ هجران را از مرد و زن دور نما. به امید وصال تو جان سپردن دلنشین است، چون تلخی هجران تو از آتش هم سوزانتر است. کافر میگوید: اگر در میان آتش، نظر عنایتی به من میکردی هیچ غمی نداشتم، زیرا نظر عنایت حضرت حق، جمیع رنجها را شیرین و گوارا میکند.
عفو کنای عفو در صندوق تو *** سابق لطفی همه مسبوق تو
من که باشم که بگویم عفو کن *** ای تو سلطان و خلاصه امر کن
من که باشم که بوم من با منت *** ای گرفته جمله منها دامنت
من کی آرم رحم خلم آلود را *** ره نمایم حلم علم اندود را
صد هزاران صفع را ارزانیم *** گر زبون صفعها گردانیم
من چه گویم پیشت اعلامت کنم *** یا که وا یادت دهم شرط کرم
آنچه معلوم تو نبود چیست آن *** وآنچه یادت نیست کو اندر جهان
ای تو پاک از جهل و علمت پاک از آن *** که فراموشی کند بر وی نهان
هیچ کس را تو کسی انگاشتی *** همچو خورشیدش به نور افراشتی
چون کسم کردی اگر لابه کنم *** مستمع شو لابهام را از کرم
ببخشای، ای کسی که بخشش در خزینهی کرم توست. تو در لطف بر همه کس پیشی داری، اهل لطف، صفت لطف را از تو گرفتهاند. ای پادشاه! من کیستم که به گویم عفو کن.ای خدایی که همهی هستی از تو پیدا شده! من کیستم که مدعی شوم که به وجود بیکران تو پیوستهام.
شفاعت من از مجرمان بدین معنا نیست که نعوذ بالله خداوندِ علیم را به رعایت حلم و بردباری دعوت کنم، بلکه این شفاعت نیز نتیجه لطف توست. اگر مرا با سیلی، خوار و زبون سازی، سزاوار صدها هزار سیلی هستم. من در برابر تو چه بگویم؟ از چه چیز آگاهت کنم. کجاست چیزی در جهان که در خاطر تو نیست. ای خدایی که تو و علمت از جهل پاک است. توای خدا، کسی را که واقعاً بی مقدار است، موجودی مهم محسوب داشتی و او را مانند خورشید، تابناک و منوّر کردی. چنان که در آیهی 70 سوره اسراء فرمود: (وَلَقَدْ كَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ). حال که مرا موجودی گرانقدر محسوب داشتهای، اگر ناله و زاری کنم، نالهام را از روی کرم بشنو.
زآنکه از نقشم چو بیرون بردهای *** آن شفاعت هم تو خود را کردهای
چون ز رخت من تهی گشت این وطن ***تر و خشک خانه نبود آن من
هم دعا از من روان کردی چو آب *** هم نباتش بخش و دارش مستجاب
هم تو بودی اول آرنده دعا *** هم تو باش آخر اجابت را رجا
تا زنم من لاف کان شاه جهان *** بهر بنده عفو کرد از مجرمان
درد بودم سر به سر من خودپسند *** کرد شاهم داروی هر دردمند
دوزخی بودم پر از شور و شری *** کرد دست فضل اویم کوثری
هر که را سوزید دوزخ در قود *** من برویانم دگر بار از جسد
کار کوثر چیست که هر سوخته *** گردد از وی نابت و اندوخته
قطره قطره او منادیّ کرم *** که آنچه دوزخ سوخت من باز آورم
تو مرا از نقشم خارج کردهای و از مرتبهی خودبینی و انانیت به مرتبه فنای فی الله درآوردهای، مقام شفاعت را نیز تو به من عطا کردی و در واقع این تویی که شفاعت میکنی، زیراتر و خشک این خانه از آنِ من نیست، منی در کار نیست. هیچ چیزِ وجود من به من تعلق ندارد. خداوندا! تو که دعا را مانند آب در وجودم جاری کردی، پس به آبِ دعایم سبزه و خرّمی بخش و آن را به اجابت رسان، تا من لاف زنم که آن شاه جهان به خاطر بندهای، گنهکاران را بخشید. پیش از آن که به شرافت الهی مشرّف شوم، منِ خودپسند یکپارچه درد و رنج بودم. ولی شاهِ حقیقی جهان، مرا دوای هر دردمندی قرار داد. پیش از این، جهنمی آکنده از شر و فتنه بودم، لیکن دست لطف آن شاه، مرا به یک چشمه کوثر مبدّل ساخت. به وسیلهی شفاعت، بار دیگر او را زنده میکنم و حیات طیبه میدهم. کار چشمهی کوثر این است که هر عضو سوختهای به برکت آب آن چشمه بروید و به حالت آغازینش درآید. هر قطرهی چشمه کوثر ندای بخشش سر میدهد و میگوید: من هر آنچه را که دوزخ سوزانده است جبران میکنم.
هست دوزخ همچو سرمای خزان *** هست کوثر چون بهار ای گلستان
هست دوزخ همچو مرگ و خاک گور *** هست کوثر بر مثال نفخ صور
ای ز دوزخ سوخته اجسامتان *** سوی کوثر میکشد اکرامتان
چون خلقت الخلق کی یربح علی *** لطف تو فرمودای قیوم حی
لا لأن اربح علیهم جود توست *** که شود زو جمله ناقصها درست
عفو کن زین بندگانِ تنپرست *** عفو از دریای عفو اولیتر است
عفو خلقان همچو جو و همچو سیل *** هم بدان دریای خود تازند خیل
عفوها هر شب ازین دلپارهها *** چون کبوتر سوی تو آید شها
بازشان وقت سحر پرّان کنی *** تا به شب محبوس این ابدان کنی
پر زنان بار دگر در وقت شام *** میپرند از عشق آن ایوان و بام
دوزخ مانند سرمای پاییز است و چشمهی کوثر مانند فصل بهار. دوزخ مانند مرگ و خاک قبر است و چشمهی کوثر مانند نفخهی صور اسرافیل، که در کالبد مرده جان میدهد. ای کسانی که دوزخ بدنهایتان را سوخته، کرم الهی شما را به سوی کوثر میکشد. ای خداوندی که به تدبیر امور خلایق قائمی و زنده، چون که لطف و احسان تو فرمود: بیافریدم بندگان را تا از من سودی برند و فرمودی: نیافریدم که من از آنان بهرهمند شوم. بخشش توست که به سبب آن، همهی موجودات ناقص به کمال میرسند. اشاره دارد به حدیث قدسی: «یقول الله عزوجل: انما خلقت الخلق لیربوا علی ولم اخلقهم لاربح علیهم.» گناه این بندگانِ تنپرست را ببخش، زیرا بخشش از دریای بخشش سزاوارتر است. بخشش مردمان مانند جویبار به سوی دریای خود میتازد. جمیع بخششها هر شب از این دلهای پاره مانند کبوتر به سوی تو پرواز میکنند. دوباره به هنگام سحر آن کبوتران را پرواز میدهی تا به بدن بندگان درآیند و در این زندان تا شبانگاه محبوس بمانند. شب هنگام بار دیگر دلهای عفوخواهِ بندگان به سبب عشق، به سوی بام و ایوان تو پرواز میکنند.
تا که از تن تار وصلت بگسلند *** پیش تو آیند کز تو مقبلند
پر زنان آمن ز رجع سرنگون *** در هوا که انا الیه راجعون
بانگ میآید تعالوا زآن کرم *** بعد از آن رجعت نماند از حرص و غم
بس غریبیها کشیدیت از جهان *** قدر من دانسته باشیدای مهان
زیر سایه این درختم مست ناز *** هین بیندازید پاها را دراز
پایهای پر عنا از راه دین *** بر کنار و دست حوران خالدین
حوریان گشته مغمز مهربان *** کز سفر باز آمدند این صوفیان
صوفیان صافیان چون نور خور *** مدتی افتاده بر خاک و قذر
بی اثر پاک از قذر باز آمدند *** همچو نور خور سوی قرص بلند
دلهای کوچک و کم ظرفیت ما به سوی بارگاه الهی پر میگشاید، در حالی که این عواطف و روحیات امید پذیرفته شدن دارند و میگویند: (إِنَّا لِلّهِ وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ). از خزانهی کرم الهی بانگ میرسد که «بیایید»، پس از آن بازگشت، دیگر هیچ حرص و اندوهی برای شما نیست. حضرت حق به ارواح بندگان صالح میفرماید: در دنیا غربت بسیار تحمل کردید و از این پس قدر مرا میدانید. در زیر سایهی درخت لطف و عنایتم، سرمست و شادکام بیارامید. پاهای خود را که در راه دین رنج بسیار تحمل کرده، در آغوش و دستان حوریان جاودان بهشتی دراز کنید، تا حوریان از شما پرستاری کنند. حوریان میگویند: این از سفر برگشتگانِ پاک به بارگاه الهی بازگشتند؛ چنان که نور خورشید به خورشید بر میگردد.
این گروه مجرمان همای مجید *** جمله سرهاشان به دیواری رسید
بر خطا و جرم خود واقف شدند *** گرچه مات کعبتین شه بدند
رو به تو کردند اکنون اهکنان *** ای که لطفت مجرمان را رهکنان
راه ده آلودگان را العجل *** در فرات عفو و عین مغتسل
تا که غسل آرند زآن جرم دراز *** در صف پاکان روند اندر نماز
اندر آن صفها ز اندازه برون *** غرقگان نور نحن الصافون
چون سخن در وصف این حالت رسید *** هم قلم بشکست و هم کاغذ درید
بحر را پیمود هیچ اسکرهای *** شیر را برداشت هرگز برهای
ای بزرگوار! جملگی نادم و پشیمان شدهاند؛ اگر چه با امهال و استدراج، گنهکاران را به گناه بیشتر انگیختی. «کعبتین» دو طاس تخته نرد که از استخوان میسازند. ای کسی که لطف تو راه هدایت و فلاح را به گنهکاران نشان میدهد، اینک آنان رو به درگاه تو آوردند. هرچه سریعتر این افراد آلوده به گناه را به رودخانه عفو و شستوشو ده. تا از آن گناه فراوان پاک شوند و در صف پاکدلان به نماز و نیایش ایستند. در آن صفوف که طولشان بیش از اندازه است مستغرق دریای نور گویند: ماییم صفزنندگان. چون سخن به وصف این احوال رسید، هم قلم شکسته شد و هم کاغذ پاره گردید؛ یعنی اسرار عفو و بخشش الهی بر ما پوشیده است و نباید عفو و انتقام حق را به تعابیر ناقص خود بسنجیم. برای مثال: آیا هیچ کاسهای میتواند آب دریا را بپیماید و آیا ممکن است که برهای، شیر شکار کند؟!
گر حجابستت برون رو ز احتجاب *** تا ببینی پادشاهی عجاب
گرچه بشکستند جامت قوم مست *** آنکه مست از تو بود عذریش هست
مستی ایشان به اقبال و به مال *** نه ز باده توستای شیرین فعال
ای شهنشه مست تخصیص توأند *** عفو کن از مست خودای عفومند
لذا تخصیص تو وقت خطاب *** آن کند که ناید از صد خم شراب
چون که مستم کردهای حدّم مزن *** شرع مستان را نبیند حد زدن
چون شوم هشیار آن گاهم بزن *** که نخواهم گشت خود هشیار من
اگر از فهم این سخنان اسرارآمیز در حجابی، از حجاب بیرونای تا سلطنت شگفتانگیز معنوی را ببینی. اگر چه مردم مست و غافل، جام تو را شکستند، اما کسی که از تو مست شده عذرش مقبول است. ای خوشرفتار! آیا مستی به حشمت دنیوی و مال و ثروت از بادهی تو نیست؟ آنان از اختصاص یافتن به تو مست شدهاند. وقتی که تو بنده را مورد خطاب قرار میدهی و او را بدین شرافت مشرّف میگردانی، چنان لذتی میبخشد که صد خمره شراب نمیتواند چنین مستی و لذتی به او دهد. حال که مرا مست کردهای بر من حدّ جاری مکن، زیرا شریعت، اجرای حدّ را در حالت مستی جایز نمیداند. وقتی که به هوش آمدم مرا حدّ بزن، اما من هرگز به هوش نمیآیم. ای صاحب نعمتها! هر کس که از جام عشق تو نوشد تا ابد از هوش و حد زدن میرهد.
هرکه از جام تو خوردای ذوالمنن *** تا ابد رست از هش و از حدّ زدن
خالدین فی فناء سکرهم *** من تفانی فی هواکم لم یقم
فضل تو گوید دل ما را که رو ***ای شده در دوغ عشق ما گرو
چون مگس در دوغ ما افتادهای *** تو نهای مستای مگس تو بادهای
کرکسان مست از تو گراندای مگس *** چون که بر بحر عسل رانی فرس
کوهها چون ذرهها سرمست تو *** نقطه و پرگار و خط در دست تو
فتنه که لرزند ازو لرزان توست *** هر گران قیمت گهر ارزان توست
مستی آنها در حالت فنای در حق، جاودانه است. آن که در عشق عاشقانِ حقیقی محو شود، هرگز بر نمیخیزد. فضل و احسان تو به دل ما میگوید: ای که گرفتار دوغ عشق مایی برو. مانند مگس در دوغ ما افتادهای. ای مگس تو دیگر مگس نیستی بلکه عین شرابی؛ یعنیای بنده، وجههی بشری تو در عشق الهی محو شده و تو به وجههی الهی ارتقاء یافتهای. ای مگس! کرکسها نیز از تو مست میشوند، زیرا روی دریای عسل اسب میرانی؛ یعنی هر کس به عشق الهی درآید بس کبیر و متعالی گردد گرچه ظاهراً خُرد و ناچیز باشد. کوهها مانند ذرّات، از وجود تو سرمست هستند. نقطه و پرگار و خط، در دست توست. فتنهای که هنگام از آن میترسند، از تو میترسد و هر گوهر گران قیمتی در برابر تو ارزان است.
گر خدا دادی مرا پانصد دهان *** گفتمی شرح توای جان و جهان
یک دهان دارم من آن هم منکسر *** در خجالت از توای دانای سرّ
منکسرتر خود نباشم از عدم *** کز دهانش آمدستند این امم
صد هزار آثار غیبی منتظر *** کز عدم بیرون جهد با لطف و بر
از تقاضای تو میگردد سرم *** ای ببرده من به پیش آن کرم
رغبت ما از تقاضای تو است *** جذبهی حق است هر جا رهرو است
خاک بیبادی به بالا بر جهد *** کشتی بیبحر پا در ره نهد
پیش آب زندگانی کس نمرد *** پیش آبت آب حیوان است درد
ای جان و جهان اگر خداوند به من پانصد دهان میداد، شرح تو را میگفتم، بس که تو عظیمی. ولی من فقط یک دهان دارم، آن هم از خجالت توای دانای اسرار! شکسته و ناقص است. اما من از عدم شکستهتر نیستم که این همه مخلوق از دهان او پدید آمده است. وقتی تو اراده نمایی از عدم، هستی ظهور میکند. صدها هزار آثار غیبی در انتظارند تا به برکت لطف و احسان الهی از کتم عدم بیرون آیند. ای خدایی که فدای کرم و بزرگواریت شوم! حتی جنباندن سرم نیز به اقتضای ارادهی تو صورت میگیرد. امیال و رغبتهای ما نیز به اقتضای خواست و مشیت توست. هرجا که سالکی وجود دارد، سلوک او به سبب جذبهی الهی است. آیا خاک، بدون وزش باد به هوا بلند میشود و آیا کشتی میتواند بدون دریا حرکت کند؟ هیچ کس با وجود تماس با آب حیات نمیمیرد، در حالی که آب حیات در برابر عشق و جذبهی تو درد بیخاصیت است.
آب حیوان قبلهی جان دوستان *** ز آب باشد سبز و خندان بوستان
مرگ آشامان ز عشقش زندهاند *** دل ز جان و آب جان بر کندهاند
آب عشق تو چو ما را دست داد *** آب حیوان شد به پیش ما کساد
ز آب حیوان هست هر جان را نوی *** لیک آب آب حیوانی توی
هر دمی مرگی و حشری دادیم *** تا بدیدم دست برد آن کرم
همچو خفتن گشت این مردن مرا *** ز اعتماد بعث کردنای خدا
هفت دریا هر دم ار گردد سراب *** گوش گیری آوریشای آب آب
عقل لرزان از اجل وان عشق شوخ *** سنگ کی ترسد ز باران چون کلوخ
آب حیات، قبلهگاه کسانی است که مشتاق جاناند. باغها از آب سبز و خرّم میشوند؛ یعنی آب حیاتِ عشق و جذبهی الهی به شیفتگان معنویت، حیات و نشاط میبخشد. کسانی که شراب مرگ اختیاری را نوشیدهاند به عشق حضرت حق زندهاند، دل از جان و آب حیات برکندهاند. اینان علاقه به حیات حیوانی ندارند. همین که آب عشق تو نصیب ما شد، آب حیات در نظر ما بیارزش جلوه کرد. درست است که هر جانی از آب حیات نشاط و تازگی مییابد، ولی منشأ اصلی آب حیات تویی. خداوندا تو به من هر لحظه مرگ و قیامتی دادهای، تا قدرت آن صاحبِ کرم را مشاهده کنم. در نظر مولانا زندگی هر لحظهاش مرگی و زندگی تازهای است: «عمر هم چون جوی، نو نو میرود». خداوندا! چنان به روز قیامت اطمینان دارم که مرگ در نظرم خوابیدنی بیش نیست. اگر هفت دریا در هر لحظه به سرایی مبدل شود، ای سرچشمه حیات و هستی، تو گوش آنها را میگیری و به هستی باز میگردانی. عقل از مرگ میترسد، ولی عشق، دلیر و گستاخ است. مثلاً سنگ مانند کلوخ، از باران میترسد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول