مؤلف: محمدرضا افضلی
گفت موسی سحر هم حیران کنی است *** چون کنم کاین خلق را تمییز نیست
گفت حق تمییز را پیدا کنم *** عقلِ بیتمییز را بینا کنم
گرچه چون دریا برآوردند کف *** موسیا تو غالب آیی لا تخف
بود اندر عهده خود سحر افتخار *** چون عصا شد مار آنها گشت عار
سحر رفت و معجزه موسی گذشت *** هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشتِ سحر جز لعنت چه ماند *** بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند
چون محک پنهان شد است از مرد و زن *** در صف آای قلب و اکنون لاف زن
وقت لافس تت محک چون غایب است *** میبرندت از عزیزی دست دست
مولانا با استناد به آیههای 67 و 68 سوره طه، میگوید: دل موسی در برابر ساحران فرعون از بیم لرزید، به او گفتیم: نترس که تو بر آنها چیره خواهی شد. حق تعالی به موسی فرمود: من قوه تمییز و تشخیص را در مردم پدید میآورم و عقلهای فاقد تشخیص آنان را بصیر و آگاه میسازم. گرچه کار ساحران مانند کف ظاهری دریاست و مکرها و افسونهای مهیب به کار میبرند، اما ای موسی مترس که تو پیروزی. در عهد موسی سحر و جادو مایه افتخار بود. اما چون عصای موسی به مار تبدیل گشت، سحر و جادوها مایه ننگ و سرشکستگی شد.
مولانا میگوید: کسانی که در دوران زندگی، منم منم و لاف میزنند و به حسن و زیبایی مینازند، مرگ ثابت میکند که حسن و نمک و زیباییِ صوری ارزش پایدار ندارد. آوازهی هر دو سحر (سحر ساحران و سحر موسی) از این جهان مادی رفت، اما از آوازه جادو لعنت برجای ماند و از آوازهی دین و ایمان عزّت و سرافرازی. لاف زدن و گزافهگویی برای این است که محک در دسترس مرد و زن نیست، به همین جهت باطل، حیلهگرانه به صفوف مردم داخل میشود و یاوهسرایی میکند. مردم سادهدل هم او را عزیز میدارند. مولانا میگوید: وقتی که مردم معیارِ شناخت و قوّه تمیز نداشته باشند، شیادانِ مصلحنما بازارشان داغ است.
قلب میگوید ز نخوت هر دمم *** ای زر خالص من از تو کی کمم
زر همی گوید بلیای خواجهتاش *** لیک میآید محک آماده باش
قلب اگر در خویش آخر بین بدی *** آن سیه که آخر شد او اول شدی
چون شدی اول سیه اندر لقا *** دور بودی از نفاق و از شقا
کیمیای فضل را طالب بدی *** عقل او بر زرق او غالب بدی
چون شکسته دل شدی از حال خویش *** جابر اشکستگان دیدی به پیش
عاقبت را دید و او اشکسته شد *** از شکستهبند در دم بسته شد
فضل، مسها را سوی اکسیر راند *** آن زراندود از کرم محروم ماند
برای مثال طلای تقلبی از روی کبر هر لحظه به طلای خالص میگوید: من کی از تو کمترم. طلای خالص میگوید: آریای رفیق، همین طور است، اما آماده باش که محک از راه میرسد. منظور مولانا از طلای خالص، انبیا و اولیا هستند و از طلای تقلبی، طالحان و زورگویان حیلهگر. اگر طلای تقلبی در حق خود عاقبت بین بود به جای آنکه آخرکار رسوا و سیاه شود در ابتدای کار چنین میشد؛ یعنی ضعف خود را پیش از امتحان سنگ محک متوجه میشد و ادعا نمیکرد. اگر آن مدعی در حیات دنیوی به ماهیت پست خود پی میبرد و به اصلاح و رفع آن میپرداخت در روز رستاخیز در پیشگاه الهی در زمرهی منافقان و اشقیا قرار نمیگرفت. اگر آن ریاکار، کیمیای فضل و احسان الهی را طلب میکرد، قطعاً عقل او بر ریا و تزویر او غالب میشد و اگر فرجام کار خود را میدید، شکسته دل میشد و خداوند آن را پیوند میزد و لطف و احسان الهی شامل حال او میگشت. فضل و احسان الهی، مسها را به سوی اکسیر، هدایت میکند تا به طلا تبدیل شوند، اما آن مس زراندود شده از فضل الهی محروم میماند.
ای زراندوده، مکن دعوی ببین *** که نماند مشتریت اعمی چنین
نور محشر چشمشان بینا کند *** چشمبندی تو را رسوا کند
بنگر آنها را که آخر دیدهاند *** حسرت جانها و رشکِ دیده اند
بنگر آنها را که حالی دیدهاند *** سرّ فاسد ز اصل سر ببریدهاند
پیش حالی بین که در جهل است و شک *** صبح صادق صبح کاذب هر دو یک
صبح کاذب صد هزاران کاروان *** داد بر باد هلاکتای جوان
نیست نقدی کش غلط انداز نیست *** وای آن جان کش محک و گاز نیست
ای مکار مصلح نما این قدر ادعای پوچ مکن و به این نکته دقت داشته باش که مشتری و خواهان تو برای همیشه کور و ناآگاه نمیماند. نور روز رستاخیز، چشم آنان را بینا خواهد کرد و افسونگری تو را فاش و رسوا خواهد ساخت. به کسانی توجه داشته باش که فرجام کارها را میبینند و مورد حسرت دلها و حسادت دیدگان مردماند؛ یعنی مقام معنویشان در مرتبهای است که همگان به خصوص کوردلان بر آن مقام غبطه میخورند. هم چنین به کسانی توجه کن که فقط زمان حال را میبینند و باطن خود را از اصل خود بریدهاند و آن را فساد و تباه کردهاند. در نظر کسی که فقط زمان حال را میبیند و در نادانی و شک به سر میبرد، صبح صادق با صیح کاذب یکسان است و هیچ فرق نمیکند.
صبح صادق کنایه از صالحان و انبیا و اولیاست و صبح کاذب کنایه از طالحان و منکران. انسانهای فاقد بینش و کمال به قدری مفتون دنیا و امور نفسانی هستند که ارزشها و ضد ارزشها در نظرشان فرقی ندارد. ای جوان! صبح کاذب صدها هزار کاروان را به باد هلاکت سپرده است. در این جهان هیچ زر و سیمی نیست که نوع تقلبی و غلطانداز آن وجود نداشته باشد، وای به حال کسی که سنگ محک نداشته باشد، چون ممکن است هر سکهای مشابه ناخالص داشته باشد. پس روح مرید باید مرد حق را از مدعی بازشناسد.
بومسیلم گفت خود من احمدم *** دین احمد را به فن برهم زدم
بومسیلم را بگو کم کن بطر *** غرهی اول مشو آخر نگر
این قلاووزی مکن از حرص جمع *** پس روی کن تا رود در پیش شمع
شمع مقصد را نماید همچو ماه *** کین طرف دانه است یا خود دام گاه
گر بخواهی ور نخواهی با چراغ *** دیده گردد نقش باز و نقش زاغ
ورنه این زاعان دغل افروختند *** بانگ بازان سپید آموختند
بانگ هدهد گر بیاموزد فتی *** راز هدهد کو و پیغام سبا
بانگ بر رسته ز بر بسته بدان *** تاج شاهان را ز تاج هدهدان
حرف درویشان و نکتهی عارفان *** بستهاند این بیحیایان بر زبان
مُسیلمهی کذّاب میگفت: من حضرت احمد هستم، یعنی من هم پیامبری هستم و آیین حنیف احمدی را با فن و تدبیر و کارآیی بیشتر به هم زدم و از میان برداشتم. به مسیلمه کذاب بگو: این قدر خودبینی و سرمستی مکن، فریب آغاز کار را مخور و به فرجام کار بنگر. هوای رهبری و مسندنشینی را از سرت و از درونت بیرون کن و سرمشق صادقی هم چون شمع که نور میافشاند، برای خود برگزین. مراد از شمع در این جا هادی کامل و نمونه اعلی و اتمّ آن سید کائنات حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) است.
چه بخواهی و چه نخواهی با چراغ میتوان شکل باز شکاری را از زاغ در تاریکی تشخیص داد. «باز» کنایه از عارفانِ واصل و «زاغ» کنایه از مرشدان دروغین و مدعیان کاذب و دنیاپرستان فرومایه است که در ویرانکدهی دنیا مأوا دارند و مردارخورند. فرض کنیم که مدعیان باطل و مزوّر، ظاهر خود را بر هیئت هدهدان طریقت و هادیان معرفت درآرند، باطن را چه میکنند، آیا میتوانند از اسرار اهل طریقت و اصحاب حقیقت خبر دهند؟ تو باید آواز زندهدلان را از مردهدلان تشخیص دهی و تاج شاهان را از تاج هدهد بازشناسی.
هر هلاک امت پیشین که بود *** زآنکه جندل را گمان بردند عود
بودشان تمییز کان مظهر کند *** لیک حرص و آز کور و کر کند
کوری کوران ز رحمت دور نیست *** کوری حرص است که آن معذور نیست
چارمیخ شه ز رحمت دور نی *** چار میخ حاسدی مغفور نی
ماهیا آخر نگر بنگر به شست *** بدگلوی چشم آخربینت بست
با دو دیده اول و آخر ببین *** هین مباش اعور چو ابلیس لعین
اعور آن باشد که حالی دید و بس *** چون بهایم بیخبر از باز پس
چون دو چشم گاو در جرم تلف *** همچو یک چشم است کش نبود شرف
نصف قیمت ارزد آن دو چشم او *** که دو چشمش راست مسند چشم تو
ور کنی یک چشم آدمزادهای *** نصف قیمت لایق است از جادهای
زآنکه چشم آدمی تنها به خود *** بی دو چشم یار کاری میکند
چشم خر چون اولش بیآخر است *** گر دو چشمش هست حکمش اعور است
این سخن پایان ندارد و آن خفیف *** مینویسد رفعه در طمع رغیف
هر یک از امتهای پیشین که هلاک شدند، سبب هلاکتشان این بود که چوب گرانبهای سندل را چوب بیارزش معمولی پنداشتند. گرچه امتهای پیشین آن قدر عقل و شعور داشتند که فرق آن دو را درک کنند، اما حرص و آز، آدمی را کور و کر میکند. البته کسی که چشم ظاهرش کور باشد از رحمت الهی بیبهره نمیماند. اما چشمی که بر اثر حرص و آز کور شده، عذرش پذیرفتنی نیست. کسی که به کیفر شاه دچار گردد امیدی به عفو و بخشش او میرود، اما کسی که دچار عذاب حسد میشود نابخشودنی است. ای ماهی! به فرجام کار بنگر و به طعمه نهاده شده در قلاب، نگاه مکن که حرص و شکمبارگی، چشم فرجامبین تو را بسته است. با هر دو چشم، اول و آخر کار را ببین، مبادا مانند ابلیس، یک چشم باشی که تنها نیمهی خاکی آدم را دید و مقام باطنی آدم را درک نکرد. یک چشم مثل آن کسی است که فقط زمان حال را میبیند و مانند حیوانات از عاقبت کار بیخبر است. در ابیات بعد آدمهای دنیاپرست را مثل گاو و خر میبیند و از روی یک حکم شرعی، برای چشمِ ظاهر آنها همان ارزشی قائل میشود که در قصاص برای چشم گاو و خر تعیین شده است. دیهی شرعی دو چشم گاو به اندازه یک چشم انسان است، زیرا بدون یاری چشم انسان راه را از چاه تشخیص نمیدهد. اما انسان به سبب عقل با یک چشم هم به سوی مقصود خویش میرود و راه را از چاه میشناسد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول
گفت حق تمییز را پیدا کنم *** عقلِ بیتمییز را بینا کنم
گرچه چون دریا برآوردند کف *** موسیا تو غالب آیی لا تخف
بود اندر عهده خود سحر افتخار *** چون عصا شد مار آنها گشت عار
سحر رفت و معجزه موسی گذشت *** هر دو را از بام بود افتاد طشت
بانگ طشتِ سحر جز لعنت چه ماند *** بانگ طشت دین به جز رفعت چه ماند
چون محک پنهان شد است از مرد و زن *** در صف آای قلب و اکنون لاف زن
وقت لافس تت محک چون غایب است *** میبرندت از عزیزی دست دست
مولانا با استناد به آیههای 67 و 68 سوره طه، میگوید: دل موسی در برابر ساحران فرعون از بیم لرزید، به او گفتیم: نترس که تو بر آنها چیره خواهی شد. حق تعالی به موسی فرمود: من قوه تمییز و تشخیص را در مردم پدید میآورم و عقلهای فاقد تشخیص آنان را بصیر و آگاه میسازم. گرچه کار ساحران مانند کف ظاهری دریاست و مکرها و افسونهای مهیب به کار میبرند، اما ای موسی مترس که تو پیروزی. در عهد موسی سحر و جادو مایه افتخار بود. اما چون عصای موسی به مار تبدیل گشت، سحر و جادوها مایه ننگ و سرشکستگی شد.
مولانا میگوید: کسانی که در دوران زندگی، منم منم و لاف میزنند و به حسن و زیبایی مینازند، مرگ ثابت میکند که حسن و نمک و زیباییِ صوری ارزش پایدار ندارد. آوازهی هر دو سحر (سحر ساحران و سحر موسی) از این جهان مادی رفت، اما از آوازه جادو لعنت برجای ماند و از آوازهی دین و ایمان عزّت و سرافرازی. لاف زدن و گزافهگویی برای این است که محک در دسترس مرد و زن نیست، به همین جهت باطل، حیلهگرانه به صفوف مردم داخل میشود و یاوهسرایی میکند. مردم سادهدل هم او را عزیز میدارند. مولانا میگوید: وقتی که مردم معیارِ شناخت و قوّه تمیز نداشته باشند، شیادانِ مصلحنما بازارشان داغ است.
قلب میگوید ز نخوت هر دمم *** ای زر خالص من از تو کی کمم
زر همی گوید بلیای خواجهتاش *** لیک میآید محک آماده باش
قلب اگر در خویش آخر بین بدی *** آن سیه که آخر شد او اول شدی
چون شدی اول سیه اندر لقا *** دور بودی از نفاق و از شقا
کیمیای فضل را طالب بدی *** عقل او بر زرق او غالب بدی
چون شکسته دل شدی از حال خویش *** جابر اشکستگان دیدی به پیش
عاقبت را دید و او اشکسته شد *** از شکستهبند در دم بسته شد
فضل، مسها را سوی اکسیر راند *** آن زراندود از کرم محروم ماند
برای مثال طلای تقلبی از روی کبر هر لحظه به طلای خالص میگوید: من کی از تو کمترم. طلای خالص میگوید: آریای رفیق، همین طور است، اما آماده باش که محک از راه میرسد. منظور مولانا از طلای خالص، انبیا و اولیا هستند و از طلای تقلبی، طالحان و زورگویان حیلهگر. اگر طلای تقلبی در حق خود عاقبت بین بود به جای آنکه آخرکار رسوا و سیاه شود در ابتدای کار چنین میشد؛ یعنی ضعف خود را پیش از امتحان سنگ محک متوجه میشد و ادعا نمیکرد. اگر آن مدعی در حیات دنیوی به ماهیت پست خود پی میبرد و به اصلاح و رفع آن میپرداخت در روز رستاخیز در پیشگاه الهی در زمرهی منافقان و اشقیا قرار نمیگرفت. اگر آن ریاکار، کیمیای فضل و احسان الهی را طلب میکرد، قطعاً عقل او بر ریا و تزویر او غالب میشد و اگر فرجام کار خود را میدید، شکسته دل میشد و خداوند آن را پیوند میزد و لطف و احسان الهی شامل حال او میگشت. فضل و احسان الهی، مسها را به سوی اکسیر، هدایت میکند تا به طلا تبدیل شوند، اما آن مس زراندود شده از فضل الهی محروم میماند.
ای زراندوده، مکن دعوی ببین *** که نماند مشتریت اعمی چنین
نور محشر چشمشان بینا کند *** چشمبندی تو را رسوا کند
بنگر آنها را که آخر دیدهاند *** حسرت جانها و رشکِ دیده اند
بنگر آنها را که حالی دیدهاند *** سرّ فاسد ز اصل سر ببریدهاند
پیش حالی بین که در جهل است و شک *** صبح صادق صبح کاذب هر دو یک
صبح کاذب صد هزاران کاروان *** داد بر باد هلاکتای جوان
نیست نقدی کش غلط انداز نیست *** وای آن جان کش محک و گاز نیست
ای مکار مصلح نما این قدر ادعای پوچ مکن و به این نکته دقت داشته باش که مشتری و خواهان تو برای همیشه کور و ناآگاه نمیماند. نور روز رستاخیز، چشم آنان را بینا خواهد کرد و افسونگری تو را فاش و رسوا خواهد ساخت. به کسانی توجه داشته باش که فرجام کارها را میبینند و مورد حسرت دلها و حسادت دیدگان مردماند؛ یعنی مقام معنویشان در مرتبهای است که همگان به خصوص کوردلان بر آن مقام غبطه میخورند. هم چنین به کسانی توجه کن که فقط زمان حال را میبینند و باطن خود را از اصل خود بریدهاند و آن را فساد و تباه کردهاند. در نظر کسی که فقط زمان حال را میبیند و در نادانی و شک به سر میبرد، صبح صادق با صیح کاذب یکسان است و هیچ فرق نمیکند.
صبح صادق کنایه از صالحان و انبیا و اولیاست و صبح کاذب کنایه از طالحان و منکران. انسانهای فاقد بینش و کمال به قدری مفتون دنیا و امور نفسانی هستند که ارزشها و ضد ارزشها در نظرشان فرقی ندارد. ای جوان! صبح کاذب صدها هزار کاروان را به باد هلاکت سپرده است. در این جهان هیچ زر و سیمی نیست که نوع تقلبی و غلطانداز آن وجود نداشته باشد، وای به حال کسی که سنگ محک نداشته باشد، چون ممکن است هر سکهای مشابه ناخالص داشته باشد. پس روح مرید باید مرد حق را از مدعی بازشناسد.
بومسیلم گفت خود من احمدم *** دین احمد را به فن برهم زدم
بومسیلم را بگو کم کن بطر *** غرهی اول مشو آخر نگر
این قلاووزی مکن از حرص جمع *** پس روی کن تا رود در پیش شمع
شمع مقصد را نماید همچو ماه *** کین طرف دانه است یا خود دام گاه
گر بخواهی ور نخواهی با چراغ *** دیده گردد نقش باز و نقش زاغ
ورنه این زاعان دغل افروختند *** بانگ بازان سپید آموختند
بانگ هدهد گر بیاموزد فتی *** راز هدهد کو و پیغام سبا
بانگ بر رسته ز بر بسته بدان *** تاج شاهان را ز تاج هدهدان
حرف درویشان و نکتهی عارفان *** بستهاند این بیحیایان بر زبان
مُسیلمهی کذّاب میگفت: من حضرت احمد هستم، یعنی من هم پیامبری هستم و آیین حنیف احمدی را با فن و تدبیر و کارآیی بیشتر به هم زدم و از میان برداشتم. به مسیلمه کذاب بگو: این قدر خودبینی و سرمستی مکن، فریب آغاز کار را مخور و به فرجام کار بنگر. هوای رهبری و مسندنشینی را از سرت و از درونت بیرون کن و سرمشق صادقی هم چون شمع که نور میافشاند، برای خود برگزین. مراد از شمع در این جا هادی کامل و نمونه اعلی و اتمّ آن سید کائنات حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) است.
چه بخواهی و چه نخواهی با چراغ میتوان شکل باز شکاری را از زاغ در تاریکی تشخیص داد. «باز» کنایه از عارفانِ واصل و «زاغ» کنایه از مرشدان دروغین و مدعیان کاذب و دنیاپرستان فرومایه است که در ویرانکدهی دنیا مأوا دارند و مردارخورند. فرض کنیم که مدعیان باطل و مزوّر، ظاهر خود را بر هیئت هدهدان طریقت و هادیان معرفت درآرند، باطن را چه میکنند، آیا میتوانند از اسرار اهل طریقت و اصحاب حقیقت خبر دهند؟ تو باید آواز زندهدلان را از مردهدلان تشخیص دهی و تاج شاهان را از تاج هدهد بازشناسی.
هر هلاک امت پیشین که بود *** زآنکه جندل را گمان بردند عود
بودشان تمییز کان مظهر کند *** لیک حرص و آز کور و کر کند
کوری کوران ز رحمت دور نیست *** کوری حرص است که آن معذور نیست
چارمیخ شه ز رحمت دور نی *** چار میخ حاسدی مغفور نی
ماهیا آخر نگر بنگر به شست *** بدگلوی چشم آخربینت بست
با دو دیده اول و آخر ببین *** هین مباش اعور چو ابلیس لعین
اعور آن باشد که حالی دید و بس *** چون بهایم بیخبر از باز پس
چون دو چشم گاو در جرم تلف *** همچو یک چشم است کش نبود شرف
نصف قیمت ارزد آن دو چشم او *** که دو چشمش راست مسند چشم تو
ور کنی یک چشم آدمزادهای *** نصف قیمت لایق است از جادهای
زآنکه چشم آدمی تنها به خود *** بی دو چشم یار کاری میکند
چشم خر چون اولش بیآخر است *** گر دو چشمش هست حکمش اعور است
این سخن پایان ندارد و آن خفیف *** مینویسد رفعه در طمع رغیف
هر یک از امتهای پیشین که هلاک شدند، سبب هلاکتشان این بود که چوب گرانبهای سندل را چوب بیارزش معمولی پنداشتند. گرچه امتهای پیشین آن قدر عقل و شعور داشتند که فرق آن دو را درک کنند، اما حرص و آز، آدمی را کور و کر میکند. البته کسی که چشم ظاهرش کور باشد از رحمت الهی بیبهره نمیماند. اما چشمی که بر اثر حرص و آز کور شده، عذرش پذیرفتنی نیست. کسی که به کیفر شاه دچار گردد امیدی به عفو و بخشش او میرود، اما کسی که دچار عذاب حسد میشود نابخشودنی است. ای ماهی! به فرجام کار بنگر و به طعمه نهاده شده در قلاب، نگاه مکن که حرص و شکمبارگی، چشم فرجامبین تو را بسته است. با هر دو چشم، اول و آخر کار را ببین، مبادا مانند ابلیس، یک چشم باشی که تنها نیمهی خاکی آدم را دید و مقام باطنی آدم را درک نکرد. یک چشم مثل آن کسی است که فقط زمان حال را میبیند و مانند حیوانات از عاقبت کار بیخبر است. در ابیات بعد آدمهای دنیاپرست را مثل گاو و خر میبیند و از روی یک حکم شرعی، برای چشمِ ظاهر آنها همان ارزشی قائل میشود که در قصاص برای چشم گاو و خر تعیین شده است. دیهی شرعی دو چشم گاو به اندازه یک چشم انسان است، زیرا بدون یاری چشم انسان راه را از چاه تشخیص نمیدهد. اما انسان به سبب عقل با یک چشم هم به سوی مقصود خویش میرود و راه را از چاه میشناسد.
منبع مقاله :
افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول