شاعر: حسین قربانچه
وقتی آن بی صفت از چشم، حیا را انداخت
با عزیز دل زهرا سر دعوا انداخت....
دید از پیش بنایش به زمین خوردن نیست
تازیانه زد و از پشت عبا را انداخت
ذکر یا فاطمه بر روی لبش داشت ولی
ضربهی سیلی آن مرد، صدا را انداخت
با سر شیخ حرم تا سر شوخی وا شد
یکی عمامهی آن مرد خدا را انداخت
وسط کوچه که افتاد، صدا زد: وای از
نیزههایی که شه کرببلا را انداخت
یکی انگشت اشاره سوی نسوان میبرد
آهِ زینب زد و آن بی سر و پا را انداخت