دی سؤالی کرد سائل مر مرا *** زآنکه عاشق بود او بر ماجرا
گفت نکتهی الرضا بالکفر کفر *** این پیمبر گفت و گفت اوست مهر
باز فرمود او که اندر هر قضا *** مر مسلمان را رضا باید رضا
نی قضای حق بود کفر و نفاق *** گر بدین راضی شوم باشد شقاق
ور نیم راضی بود آن هم زیان *** پس چه چاره باشدم اندر میان
گفتمش این کفر مقضی نی قضاست *** هست آثار قضا این کفر راست
پس قضا را خواجه از مقضی بدان *** تا شکالت حق شود اندر جهان
راضیام در کفر زآنرو که قضاست *** نی از آن رو که نزاع و خبث ماست
کفر از روی قضا خود کفر نیست *** حق را کافر مخوان این جا م ایست
کفر جهل است و قضای کفر علم *** هر دو کی یکی باشد آخر حلم و خلم
زشتی خط زشتی نقاش نیست *** بلکه از وی زشت را بنمودنی است
قوّت نقاش باشد آنکه او *** هم تواند زشت کردن هم نکو
گر کشانم بحث این را من بساز *** تا سؤال و تا جواب آید دراز
ذوق نکتهی عشق از من میرود *** نقش خدمت نقش دیگر میشود
شخصی از مولانا میپرسد: تناقض میان این دو حدیث را چگونه باید حل کرد: حدیث اول اینکه پیامبر فرمود: «و لا رضا بالکفر بعد الاسلام؛ راضی شدن به کفر پس از درآمدن به اسلام جایز نیست.» و در حدیث دیگر فرمود: «قال الله تعالی من لم یرض بقضائی ولم یصبر علی بلائی فلیلتمس ربّا سوای؛ خداوند فرموده هر که به قضای من رضا ندهد و بر بلای من شکیبا نباشد باید خدایی جز من بجوید.» تناقض بین این دو حدیث چنین است که کفر و نفاق، قضای الهی است؟ اگر به کفر و نفاق راضی باشم، با حضرت حق مخالف کردهام و مخالف حدیث اول عمل نمودهام و اگر به قضای الهی راضی نباشم، زیانکار خواهم بود، زیرا رضا به قضا نبودهام و به حدیث دوم عمل نکردهام.
مولانا در پاسخ میگوید: فرق است بین قضا و مقضی. «قضا» حکم پروردگار و وقوعی بر علم ازلی اوست اما «مقضی» اجرای قضای حق در موارد جزئی و براساس مناسبت با شخص و اعمال و اندیشههای او است. عمل کافر، «آثار قضا» و از موارد «مقضی» است. رضای ما به قضای حق در این است که وقوع کفر را مانند وقوع هر امری دیگر بپذیریم اما نه اینکه بگوییم: نزاع و خبثِ کافران هم چیز خوبی است.
مولانا میگوید: کفر در مرحلهای که قضای حق است کفر شمرده نمیشود، اما هنگامی که در عملِ کافر صورت عینی مییابد آن را کفر میگوییم. اگر در مرحلهی قضا آن را کفر بشماریم، حق را کافر خواندهایم. باز میگوید: قضای حق، علم ازلی و ابدی او به تمام وقایع است، نه مسئولیت موارد جزئی آنها. بنابراین قضا و مقضی، با هم فرق دارد؛ همانگونه که بین بردباری و خشم فرق است. لفظ حلم شبیه خلم است، اما از نظر معنا بسیار فرق دارد. مقضی، تحقق قضا در این عالم بر مبنای قابلیت هر موجود است.
مولانا مثالی را میآورد و میگوید: اگر یک نقاش، صورت زشت و ترسناکی را با مهارت تصویر کند. دلیل بر این نیست که کار او نیز زشت و ناقص است، بلکه دلیل بر این است که او به قدری در نقاشی ماهر است که میتواند زشتیها را نیز به خوبی نشان دهد. این از قدرت و مهارت نقاش است که بتواند هم نقش زشت را به تصویر کشد و هم نقش زیبا را.
شاید بتوان مقصود مولانا را اینگونه بازگو کرد که طبق مفاد قرآن کریم، خداوند دارای دو نوع قضاست: قضای تکوینی و قضای تکلیفی. از آیهی 117 سوره بقره قضای تکوینی استفاده میشود: (وَإِذَا قَضَى أَمْراً فَإِنَّمَا یَقُولُ لَهُ كُنْ فَیَكُونُ)؛ خداوند چون اراده بودن چیزی را کند بدو گوید: باش، پس بیدرنگ موجود میشود. قضای تکوینی الهی که با لفظ «کن» بدان اشاره شده، به هرچه تعلق بگیرد تحقق مییابد و تخلف پذیرهم نیست. اما قضای تکلیفی که در شرایع آسمانی به مردم ابلاغ شده حتمی الامتثال نیست، بلکه احتمال وقوع و عدم وقوع دارد؛ یعنی هم در آن احتمال اطاعت است و هم احتمال عصیان. پس برخی راه کفر میپویند و برخی راه ایمان. چنان که در آیهی 23 سورهی اسراء آمده است: (وَقَضَى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِیَّاهُ وَبِالْوَالِدَیْنِ إِحْسَاناً)؛ و پروردگارت چنین حکم کرد که جز او کسی را نپرستید و نسبت به پدر و مادر خود احسان کنید. مسلّماً این قضا اگر تکوینی بود کسی را امکان عصیان نبود، حال آنکه میبینیم عدهی کثیری از مردم، حق تعالی را پرستش نمیکنند. بنابراین در بیت مورد بحث، قضا بر امر تکوینی و مقضی بر امر تکلیفی دلالت دارد. مولانا بلافاصله از مباحث کلامی و عقلی این چنینی رها میشود و میگوید: بحثهای لفظی و خشک، ما را از سخن عشق باز میدارد و ارشاد که «خدمت» اجتماعی و الهی من است فراموش میشود. لطیفهی ابیات بعد توضیح همین بیت است.
آن یکی مرد دو مو آمد شتاب *** پیش یک آیینهدار مستطاب
گفت از ریشم سپیدی کن جدا *** که عروس نو گزیدمای فتی
ریش او ببرید و کل پیشش نهاد *** گفت تو بگزین مرا کاری فتاد
این سؤال و آن جواب استای گزین *** که سر اینها ندارد درد دین
لطیفهای که در این ابیات آمده، در مقالات شمس نیز آمده است. شخصی مزین به سلمانی گفت: تارهای موی سپید را از محاسنم برچین. مزین نظر کرد و موی سپید بسیار دید. ریشش را به طور کامل ببرید و به دست او داد و گفت: تو بگزین که من کار بسیار دارم. در این تمثیل، صاحب موهای سفید و سیاه، کنایه از طالبان مناقشات کلامی و قیل و قال است و آینهدار، کنایه از عارفِ واصل. مولانا میگوید: سؤال و جواب در مورد «قضا و کفر» و بحث تناقض آن، مانند جدا کردن موی سپید از ریش این مرد است و کسی که غم عشق حق دارد، حوصله این بحث را ندارد.
آن یکی زد سیلیای مر زید را *** حمله کرد او هم برای کید را
گفت سیلی زن سؤالی میکنم *** پس جوابم گوی وانگه میزنم
بر قفای تو زدم آمد طراق *** یک سؤالی دارم این جا در وفاق
این طراق از دست من بود است یا *** از قفاگاه توای فخر کیا
گفت از درد این فراغت نیستم *** که در این فکر و تأمل بیستم
تو که بیدردی همی اندیش این *** نیست صاحب درد را این فکر هین
لطیفه دیگر: شخصی یک پس گردنی به زید زد. زید هم به او حملهور شد تا جواب او را بدهد. آن مرد به زید گفت: سؤالی دارم، اول جواب مرا بده آنگاه بزن. سؤال اینکه این صدایی که هنگام زدن پس گردنی به گوش رسید آیا از دست من بود یا از گردن تو؟ زید گفت: ای آدم بیدرد من مجال فکر کردن در این موضوع را ندارم و شخص دردمند درباره این موضوع نمیاندیشد. مولانا با این تمثیل و تمثیل قبلی میخواهد بگوید: این نوع مباحث کلامی نظیر بحث قضا و قدر یا جبر و اختیار یا صدور شرور و امثال آن، مال انسانهای بیدرد است؛ آنان که درد عشق حق ندارند. دامنهی این نوع مباحث بیپایان است و نمیتوان به عمق آن راه یافت و جز گمراهی و سرگشتگی و اتلاف عمر حاصلی ندارد. چنانکه حضرت امیر فرمودند: «طریق مظلم فلا تسلکوه و بحر عمیق فلا تلجوه»؛ قضا و قدر راهی است بس تاریک است، پس در آن گام مسپارید. دریایی است ژرف؛ پس بدان در نیایید.»
منبع مقاله :افضلی، محمدرضا؛ (1388)، سروش آسمانی (شرح و تفسیر موضوعی مثنوی معنوی (جلد اول))، قم: مرکز بینالمللی و نشر المصطفی (صلی الله علیه و آله و سلم)، چاپ اول.