درباره ی شهید عبدالله میثمی

عبدالله (1)

در یكی از روزهایی كه جبهه‌ی دارخوین بودیم، اوایل سال شصت را می‌گویم، قبل از اینكه عملیات ثامن الائمه (علیه السلام) را انجام دهیم، آقا مصطفی ردانی پور گفت: بیا بیرویم سری به آقا عبدالله بزنیم. آن زمان آقا عبدالله میثمی در یاسوج
شنبه، 20 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
عبدالله (1)

 

عبدالله (1)

نویسنده: سیدعلی بنی لوحی




 
 درباره ی شهید عبدالله میثمی

مقدمه

در یكی از روزهایی كه جبهه‌ی دارخوین بودیم، اوایل سال شصت را می‌گویم، قبل از اینكه عملیات ثامن الائمه (علیه السلام) را انجام دهیم، آقا مصطفی ردانی پور گفت: بیا بیرویم سری به آقا عبدالله بزنیم. آن زمان آقا عبدالله میثمی در یاسوج بودند. یك وانت برداشتیم و راهی شدیم.
آقا مصطفی با یك شور و شوق و حال و هوای عجیبی طی مسیر می‌كرد، درست مثل عاشقی كه به دیدار معشوق می‌رود. در آن چند ساعتی كه از اهواز به یاسوج می‌‌رفتیم، آقا مصطفی كه خود روحانی عارف و دل سوخته‌ای بود مرتب تعریف آقا عبدالله را می‌كرد. من قبل از آن آقا عبدالله را دیده و به منزل پدر ایشان كه بسیار ساده و دارای نورانیت خاصی بود رفته بودم، اما حالا می‌رفتیم تا از بركت وجود نورانی او بهره‌ی بیشتری ببریم.
آقا مصطفی آنقدر از جبهه‌ی دارخوین و حال و هوای خط مقدم و یاران امام (قدس سره) گفت كه آقاعبدالله برای آمدن به جبهه سر از پا نمی‌شناخت. در همان یكی دو ساعت اول دیدار، آن هم در یك اتاق كه در اوج سادگی با یك موكتِ نصفِ نیمه فرش شده بود، احساس می‌كردم كه آن طلبه‌ی جوان، گمشده‌ی امام خمینی (قدس سره) است. همان طلبه‌ی دوست داشتنی، ساده و مخلصی كه امام امت (قدس سره) تلاش می‌كرد شاگردانی چون او تربیت كند. آن وقت‌ها شنیده بودیم كه رهبر انقلاب به بعضی علمای حوزه فرموده بودند كه: «آقایان طلبه بمانند»؛ زیرا آن حضرت تأكید داشت روحانیت با دور شدن از وابستگی‌های ظاهری و مادی بهتر خواهد توانست مسئولیت‌های بزرگی كه به آنها سپرده شده است را به انجام رساند.
در نگاه من «آقا عبدالله» همان طلبه‌ای بود كه امام خمینی (قدس سره) تلاش می‌كرد فرهنگ حاكم بر رفتارهای او را گسترش دهد. از آن زمان تا لحظه‌ای كه خبر شهادت او را شنیدم. این روحانی بزرگ بهترین الگو و انسانی كامل و دست نایافتنی در ذهن من بود. حالا هم اگر از او چیزی خواهید خواند، انصافاً قطره‌ای از دریای بیكران وجود اوست.
مقام معظم رهبری در پیام خود به مناسبت شهادت ایشان، آقا عبدالله را «عالِم عامل» نامیدند، و این بهترین تعبیر در مورد شخصیت آن روحانی بسیجی است.
چند سال قبل، حضرت آیت الله العظمی خامنه‌ای دیداری با مردم اصفهان داشتند و در تجلیل از حضور اثرگذار مردم و شهدای زیادی كه برای دفاع از انقلاب اسلامی تقدیم كرده بودند به نام شهیدان مصطفی ردانی پور، حسین خرازی، حاج همت و عبدالله میثمی اشاره كردند.
آن زمان از خدا خواستم در راه گسترش فرهنگ و تفكر بسیجی و در قالب فرهنگ مكتوب، به نام و یاد این شهیدان بزرگ، قدمی هر چند ناچیز، بردارم تا شاید باقیات الصالحاتی شود. این مختصر كه گامی است اندك از مسیری طولانی، تلاش دارد به مخاطبان خود یادآوری كند كه انقلاب اسلامی ایران، مخصوصاً در میان روحانیت مردانی از «رهروان مُدرس شهید» داشته است كه توانسته، از گردنه‌های صَعب عبور كند تا اسلام ناب محمدی (صلی الله علیه و آله و سلم) در دوره‌ای كه عاشقان حقیقت در «انتظار رؤیت خورشید» لحظه شماری می‌كنند، گسترش یابد.
با توجه به اینكه مخاطبان اصلی این كتاب- غیر از جوانان پرشوری كه پرچم‌دار انقلاب اسلامی هستند-روحانیت معظم، مخصوصاً طلاب جوان هستند در طراحی كتاب، فرازهایی از منشور روحانیت (1)، كه فرمان راهبردی امام خمینی (قدس سره) به مدارس علمیه و روحانیت می‌باشد، به همان ترتیبی كه در پیام ذكر شده، آورده شده است. امید كه نورانیت كلام مقدس بنیان گذار جمهوری اسلامی ایران ما را به این باور برساند كه «ولایت فقیه، ولایت پیامبر» است و آن گونه كه شهید میثمی‌ها زندگی كردند به لحظه لحظه‌ی حیات خویش رنگ خدایی بخشیم.

زندگی نامه

به سال 1344هـ-ش در خانواده‌ای مؤمن در شهر اصفهان متولد شد. تولد او مصادف با شب ولادت حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود. پدرش برای نامگذاری او به قرآن تفأل نموده بود، و بر مبنای آیه‌ی 32 از سوره‌ی مریم نام او را عبدالله گذاشت.
عبدالله دوران كودكی و نوجوانی را در دامان پاك پدر و مادر خود سپری كرد. وی در دوره دبیرستان، همزمان با تحصیل، در كنار پدرش به كار می‌پرداخت. از نوجوانی شور و علاقه‌ی خاصی به مسائل مذهبی و ترویج و تبلیغ علوم الهی داشت و شاید همین انگیزه او را در مسیر فراگیری دروس حوزوی و ورود به سلك روحانیت و طلبگی قرار داد.
سرانجام پس از چند سال تحصیل حوزوی و تبلیغ و ترویج احكام الهی، در سال 1353 به همراه برادر شهیدش حجت الاسلام رحمت الله میثمی و چند تن دیگر از دوستانش، به قم هجرت نمود و در مدرسه‌ی شهید حقانی سكنی گزید و به تعلیم و تربیت و تكمیل دروس دینی پرداخت.
وی كه در كنار درس به مبارزه با رژیم نیز مشغول بود، با خیانت یكی از منافقان، تحت تعقیب قرار گرفت و به همراه چند طلبه‌ی دیگر در همان سال دستگیر و روانه‌ی زندان شد. در زندان با وجود آنكه شكنجه‌های فراوانی را تحمل نمود، ذره‌ای نرمش نشان نداد و با تجاربی كه داشت محیط زندان را به كلاس درس تبدیل نمود، و در حالی كه از محضر بعضی از روحانیون كسب فیض می‌كرد، به اتفاق سایر زندانیان هم‌بند به تحقیق و مطالعه علوم و معارف قرآن و نهج البلاغه می‌پرداخت. او تعالیم روح بخش قرآن را به زندانیان آموزش می‌داد و این حركت‌ها در روحیه‌ی زندانیانی كه تحت تأثیر گروهك‌های ملحد و منافق بودند، تأثیر به سزایی داشت. شهید میثمی كه سی ماه از عمر پرثمرش را در زندان ستم شاهی به سر برده بود، در سال 1357 به دنبال مبارزات قهرمانانه ملت رشید ایران به رهبری حضرت امام خمینی (قدس سره) از زندان آزاد شد و پس از رهایی، با روحیه‌ی انقلابی خود در جهت به ثمر رسیدن انقلاب اسلامی از اهدای هر آنچه كه در توان داشت، كوتاهی نكرد.
ایشان با پیروزی انقلاب اسلامی، جهت ادامه‌ی تحصیل به حوزه‌ی علمیه قم رفت و از محضر اساتید بزرگوار كسب علم كرد. سپس در كنار دوست دیرینه‌اش روحانی شهید مصطفی ردانی پور و برای یاری رساندن به این نهضت الهی، مدتی را در كردستان گذراند و از آنجا به دنبال تشكیل سپاه در یاسوج، به آن شهر عزیمت كرد، تا در كنار عزیزان پاسدار به سازماندهی و ارشاد عشایر محروم بپردازد.
پس از سی ماه خدمت و تلاش شبانه روزی در آن منطقه‌ی محروم، از سوی نماینده‌ی حضرت امام (قدس سره) در سپاه، به عنوان مسؤول دفتر نمایندگی حضرت امام (قدس سره) در منطقه‌ی نُهم (فارس، بوشهر، كهكیلویه و بویراحمد) منصوب گردید.
از آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران اسلامی شهید میثمی جنگ را یك نعمت بزرگ و یك سفره‌ی گسترده‌ی الهی می‌دانست و معتقد بود هركس بیشتر بتواند در جنگ شركت كند از این سفره‌ی الهی بیشتر بهره برده است. لذا در بسیاری از صحنه‌ها و مناطق عملیاتی حضور فعال داشت تا اینكه در عملیات والفجر 2 در مرداد ماه 1362، دو یار دیرینه‌ی او یعنی مصطفی ردانی پور و برادرش رحمت الله به شهادت رسیدند و او را به مرحله جدیدی از زندگی جهادی وارد کردند. در این مقطع او برای حضور بیشتر و مؤثر در صحنه‌های دفاع مقدس بی‌تابی می‌كرد تا اینكه توسل به اهل بیت (علیهم السلام) كار خودش را كرد و از طرف شهید محلاتی نماینده‌ی حضرت امام (قدس سره) به مسؤولیت نمایندگی امام در قرارگاه خاتم الانبیاء (صلی الله علیه و آله و سلم)- كه قرارگاه مركزی و هدایت كننده جنگ بود- برگزیده شد، تا با حضور در میان برادران سپاهی، بسیجی و ارتشی، شمع محفل رزمندگان و مایه‌ی قوت قلب آنان باشد.
شهید میثمی همواره مسؤولیت عظیم فرماندهان و نیروهای رزمنده و امانت سنگین و بار مسؤولیت شهدا را یادآوری می‌كرد و می‌گفت: «خدا می‌داند اگر پیام شهدا و حماسه‌های آنها را به پشت جبهه منتقل نكنیم، گنهكاریم. »
این عالم وارسته و روحانی مبارز كه با درك تكلیف و شناخت زمان، خدمت در جبهه‌ها را بر همه چیز ترجیح داده بود، به رزمندگان گوشزد می‌نمود:
«اگر به خاطر مشكلات و به اسم پایان مأموریت و غیره بخواهیم برگردیم، نوعی سقوط است. برادران! پیوسته از خدای خود بخواهید كه توفیق ادامه‌ی نبرد را از ما نگیرد. خدا می‌داند روز قیامت وقتی روزهای جبهه‌مان را ببینیم و روزهای مرخصی را هم ببینیم، گریه خواهیم كرد كه ‌ای كاش مرخصی نرفته بودیم. »
شهید میثمی كه در فراز و نشیب‌های انقلاب و جنگ، وظیفه خود را خوب می‌شناخت و با حضور مستقیم در جبهه‌ها و خطوط مقدم، سند زنده‌ی عمل به تكلیف و همراهی روحانیت با فاتحان میادین رزم را به نمایش می‌گذاشت، در یكی از سخنرانی‌هایش برای رزمندگان اسلام گفت:
«برادران! پیشروی و عقب نشینی در خاك، شكست و پیروزی نیست، حقیقت پیروزی، وحدت و انسجام؛ و حقیقت شكست، اختلاف ماست.
اگر خدای ناكرده به واسطه حرف‌های اختلاف انگیز ما، رزمندگان در كارشان سُست شوند، تمام عواقب و گناهان آن به گردن ماست. »
این روحانی مبارز و فداكار آنگاه كه می‌دید رزمندگان و فرماندهان، برای دفاع از اسلام به شهادت می‌رسند و مزد جهاد را دریافت می‌نمایند، می‌گفت:
«خدا می‌داند كه من این روزها دارم زجر می‌كشم، چرا كه می‌بینم برادران ما چه زیبا به پیشگاه خدا می‌روند. خدا نكند كه عاقبت ما، جور دیگری باشد. »
سرانجام همان طور كه در شب دوم عملیات بزرگ كربلای 5 به دوستان خود گفته بود: «من در این عملیات اجر خودم را از خدا می‌گیرم. » در سحرگاهان، آن زمان كه دلباختگان جمال محبوب، برای مناجات با خدای خویش مهیّا می‌شوند، وعده‌ی الهی تحقق یافت و از ناحیه‌ی سر مورد اصابت تركش قرار گرفت و بعد از سه روز در 12 بهمن 1365، مطابق با دوم جمادی الثانی كه مصادف با شب شهادت حضرت زهرا (علیها السلام) بود به دیدار معبود و مهمانی اولیای خدا شتافت و به آرزوی دیرینه‌ی خود نایل گردید.
از شهید عبدالله میثمی سه فرزند پسر به نام‌های‌هادی، حسین و مهدی به یادگار ماند؛ فرزندانی كه مسئولیت تربیت آنها بر عهده‌ی بانویی نهاده شد كه ثابت كرد در میان یاران امام (قدس سره)، زنان قهرمانی هستند كه چون حضرت زینب (علیها السلام) اراده كرده‌اند عاشورایی زندگی كنند و پیام‌رسان خون مقدس شهدای اسلام به همه‌ی نسل‌ها باشند.

بچه‌های قرائت قرآن

من از آن روزهایی كه بچه‌های مؤمن را در مسجد حكیم می‌دیدم و هنوز بچه نداشتم از خدای بزرگ می‌خواستم كه بچه‌های مؤمنی به من بدهد كه همواره خدا را عبادت كنند. و روحانیون را خیلی دوست می‌داشتم؛ از خدا می‌خواستم فرزندم معمم و روحانی شود و الحمدالله كه دعایم مستجاب شد. زیرا كه ما خانواده‌ای روحانی هستیم و پدربزرگ شیخ عبدالله روحانی بود و زمان رضاخان كه عمامه از سر روحانیون برمی‌داشتند او عمامه‌اش را برنداشت. و پدرشوهرم نیز متدین بود، و همیشه دعای سمات می‌خواند. و همیشه جلسه‌ی قرائت قرآن داشتند. پدرش هم قرائت قرآن می‌رفتند و خود من نیز درس طلبگی خواندم ولی به خاطر ضعیف بودن بینائی منصرف شدم و كلاً این‌ها بچه‌های قرائت قرآن هستند. (2)

بنده‌ی خدا

شب تولد حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام)، عبدالله به دنیا آمد. از بیمارستان به خانه آمدیم. پدربزرگش، نامی را از قبل انتخاب كرده بود، ولی پدرش اصرار داشت اسم پسرانش به كلمه‌‌ی «الله» ختم شود. هیچ كدام حاضر نبودند كوتاه بیایند. قرار شد با قرآن استخاره كنیم. استخاره كردیم، این آیه آمد:‌ «انی عبدالله آتانی الكتاب و جعلنی نبیّا»
نامش را عبدالله گذاشتیم. همان طور كه قرآن راهنمایی‌مان كرده بود. هر بار كه می‌خواستم به او شیر بدهم، بسم الله را فراموش نمی‌كردم. سعی می‌كردم با وضو باشم.
بیست روزه بود كه مرا می‌شناخت. گریه كه می‌كرد، تا به طرفش می‌رفتم و مرا می‌دید، گریه‌اش بند می‌آمد. تا آن روز از كسی نشنیده بودم كه بچه‌ی بیست روزه بتواند مادرش را بشناسد.
بزرگ و بزرگ‌تر شد. به دبستان رفت، درس خواند و همیشه با بهترین نمره‌ها قبول شد. هر بار كه نگاهش می‌كردم، دلم پر می‌شد از شادی و خدا را شكر می‌كردم كه عبدالله را به من عنایت كرده است. (3)

هیئت برای عزاداری

در همان دوران نوجوانی، روزی آمد و گفت: «می‌خواهم یك هیأت برای بچه‌های هم سن و سال خودم درست كنم، تا بتوانیم عزاداری كنیم. »
خوشحال شدم و تشویقش كردم. چون قرار بود هیأت برای كودكان و نوجوانان باشد، نامش را گذاشتیم: «هیئت رقیه خاتون. » در ابتدا، تعداد بچه‌هایی كه می‌آمدند كم بود. عبدالله برای اینكه بتواند تعداد بیشتری را جذب بكند، قرار گذاشت هركس می‌خواهد به هیأت بیاید، باید یك نفر دیگر را هم بیاورد. به مرور تعداد بچه‌ها زیادتر شد. در حقیقت، آن هیأت شروع طلبگی بسیاری از بچه‌ها و نوجوانان محل بود. عبدالله، برادرش و مصطفی ردانی پور از همین هیأت شروع كردند و با هم به حوزه علمیه قم رفتند. به مرور دامنه‌ی فعالیت عبدالله بیشتر شد.
هر جمعه، بچه‌ها را جمع می‌كرد و به نماز جمعه می‌برد. بعد از نماز هم، همه مهمان ما بودند. غذایی ساده تهیه می‌شد و دور هم، در كمال سادگی، ناهار می‌خوردیم. محرك و مشوق اصلی تمام این برنامه‌ها، فقط عبدالله بود.
در آن زمان، می‌گفتند طلبه‌ای كه وارد سیاست شد، از عبادت كم می‌آورد. عده‌ای هم بودند كه فقط به عبادت و راز و نیاز توجه داشتند و به كلی خود را از مسایل سیاسی كنار نگه می‌داشتند. ولی او، با رفتار و اعمالش، الگو و سرمشقی برای هر دو دسته بود. الگو و سرمشقی كه نشان می‌داد مبارزه و تعبد منافاتی با هم ندارند و دقیقاً مكمل یكدیگر هستند. (4)

خادم مقبره

توی محل ایشان را می‌دیدیم كه بی‌آلایش و با دوچرخه‌ای خیلی ساده رفت و آمد می‌كند. در بدو امر هر كسی ایشان را می‌دید و به ظاهر ایشان اكتفا می‌كرد فكر می‌كرد یك آدم ساده و بازاری هستند كه دنبال كار و زندگی خودشان هستند اما هنگامی كه صحبت می‌كرد متوجه می‌شد با یك روح بلند و یك انسان واقعاً استثنایی روبرو است.
خیلی طبیعی و عادی و ساده مخفی كاری می‌كرد. مثلاً مقبره‌ای كنار مسجد حكیم به نام مقبره مرحوم كرباسی است، كه از علمای بزرگ اصفهان بوده و آنجا دفن می‌باشند. آقا عبدالله كلید این مقبره را گرفته بود به عنوان اینكه متولّی باشد و نظافت آنجا را بكند و آب و جاروئی بكند، تحت عنوان متولی مقبره پوشش بسیار خوبی درست كرده بود و استفاده‌های زیادی می‌شد. خانه‌ی خرابه‌ای پشت مقبره قرار داشت كه متعلق به مقبره بود. ایشان چیزهای زیادی را در آنجا مخفی كرده و گاهی اوقات جلسات توی خانه‌ی خراب پشت مقبره تشكیل می‌شد، چون كه اغلب اوقات درب مقبره بسته بود و فقط عصرهای جمعه درب را باز می‌كرد و آب و جاروئی می‌زد و عده‌ای هم جمعه‌ها می‌آمدند زیارت و هیچ كسی هم تصور نمی‌كرد كه از این مقبره به عنوان مركزی برای اعلامیه و چیزهای دیگر استفاده شود. مردم می‌دانستند كه متولی مقبره آشیخ عبدالله است ولی هیچ كس فكر نمی‌كرد كه از این مكان استفاده سیاسی شود. بسیاری از شاگردان آن جلسات به بركت روح مصفای آن برادر دوست داشتنی از خدمتگزاران واقعی جمهوری اسلامی شدند و تعدادی از آنها نیز شهید گردیدند. (5)

دوران مبارزه

قبل از انقلاب، به اتفاق رحمت الله میثمی، مصطفی ردانی پور و برادرم در مسجد كوچكی جلسات بحث و آموزش قرآن داشتیم. عده‌ی دیگری هم از هم سن و سالان خودمان و بچه‌های كوچك‌تر در این جلسات حضور داشتند. در همین جلسات بود كه آقا عبدالله ما را با مفاهیم عمیق اسلام، با ظلم و ستم و جور رژیم مستبد پهلوی و با مسایل سیاسی روز آشنا كرد. او با شجاعت و دلاوری و پایمردی، خط مبارزه را دنبال می‌كرد و تمام كوشش خود را معطوف آگاهی دادن به اطرافیانش كرده بود. در بین كسانی كه به جلسات می‌آمدند، یك نفر منافق از آب درآمد و جریان جلسات را به ساواك گزارش كرد و موج دستگیری‌ها شروع شد. با لطف خدا، عبدالله دستگیر نشد. ولی من، برادرم احمد كه بعدها به شهادت رسید و عده‌ی زیادی از بچه‌ها دستگیر شدیم؛ كتك‌ها خوردیم و شكنجه شدیم. عده‌ای كم آوردند و اعتراف كردند؛ اعترافاتی كه باعث شد رژیم برای دستگیری عبدالله به تكاپو بیفتد و تمام نیروی خود را در منطقه به كار گیرد.
عبدالله برای اینكه بتواند به فعالیت خود ادامه دهد، مدتی به قم رفت و جای ثابتی نداشت. تا زمانی كه در زندان بودیم، ولع عجیب رژیم را برای دستگیری او مشاهده می‌كردیم. هر روز به سراغمان می‌آمدند تا سرنخ جدیدی پیدا كنند و تمام این سؤالات، فقط برای پیدا كردن محل اختفای او بود. بالاخره از زندان آزاد شدم. یك روز صبح زود كه هوا روشن نشده بود، به حمام می‌رفتم. شبح انسانی را دیدم. دقیق كه شدم او را شناختم. پرسید: «كجا می‌روی؟» نام حمام را گفتم. گفت: «بسیار خوب، برو، من هم می‌آیم آنجا. » داخل حمام خلوت بود و در چند كلمه هرچه را كه اتفاق افتاده بود، تعریف كردم. (6)

من عبدالله هستم

تازه از قم برگشته بود. یك روز صبح، از خانه خارج شد تا به حمام برود. در حمام به او خبر دادند كه لو رفته است. به خانه كه آمد، ناراحت بود. پرسیدیم: چه شده؟
گفت: «بچه‌ها را دستگیر كرده‌اند و مرا هم لو داده‌اند. حتماً برای اینكه مرا پیدا كنند، آنها را شكنجه می‌كنند. بروم و خودم را معرفی كنم. »
هرچه اصرار كردیم این كار را نكند، قبول نكرد. در آخر گفتیم: با قرآن استخاره كن. اگر خوب آمد، برو و خودت را معرفی كن.
قبول كرد. استخاره كردیم و بد آمد. به ناچار به قم برگشت. ساواك تا مدتی در اصفهان به دنبال او می‌گشت. تا بالاخره باخبر شد عبدالله در قم است. یك شب عوامل رژیم، مدرسه‌ی حقانی را محاصره می‌كنند و یكراست به حجره‌ی او می‌روند.
می‌پرسند: اسمت چیست؟
می‌گوید: «عبدالله میثمی».
همان جا او را با هم اتاقی‌هایش دستگیر می‌كنند. بعدها دیگران را آزاد كردند، ولی تا چند ماه از او خبری نداشتیم. به اصفهان كه می‌رفتیم، می‌گفتند در قم است. به قم كه می‌رفتیم، می‌گفتند تهران است. به تهران كه می‌رفتیم، می‌گفتند اینجا نیست. تا اینكه مادرم پیدایش كرد؛ در زندان قصر (7).

مبارز زیرك

از همان لحظه كه وارد زندان شدم، شكنجه‌ها شروع شد. با شلاق، توهین، باتون، خلاصه هر كار كه می‌توانستند، كردند تا اطلاعات تازه‌ای به دست بیاورند. به امام زمان (علیه السلام) متوسل شدم و نیرو و قدرت تحمل شكنجه را پیدا كردم.
در بازجویی‌ها، خودم را به نادانی و جهالت زدم و هرچه می‌پرسیدند، جواب‌های پرت و پلا می‌دادم، به طوری كه مأمور شكنجه و بازجویم، با هر جوابی كه می‌دادم، با هرچه كه دم دستش بود، به سرم می‌زد و می‌گفت: خاك بر سرت! تویِ بی‌سواد، تویِ جاهل، تویِ نفهم جزو طرفداران [امام] خمینی هستی؟ شما جاهل‌ها را گیر می‌آورند و فریبتان می‌دهند.
وقتی دیدند با شكنجه نمی‌توانند چیزی به دست بیاورند، مرا با یك كمونیست هم سلول كردند. آن كمونیست هم كه نجس محسوب می‌شد. اگر آب می‌آوردند، اول او آب می‌خورد تا من نتوانم آب بخورم. اگر غذا می‌آوردند، دست به غذا می‌كشید تا من نتوانم بخورم. اگر نماز می‌خواندم، مسخره‌ام می‌كرد. راز و نیاز كه می‌كردم، به شكل‌های مختلف آزار می‌رساند، تا این كه یك شبِ جمعه، وقتی آن كمونیست خواب بود، بیدار شدم. دعای كمیل را خواندم. تا رسیدم به این جمله كه: «خدایا! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع كنی، چه خواهد شد. » هرچه كردم، نتوانستم خودم را كنترل كنم. دلم شكست و ناله‌ام بلند شد. بغضم تركید و گریه فراوانی كردم.
وقتی سرم را بلند كردم، دیدم همان كمونیست سرش را گذاشته كف سلول و گریه می‌كند. به لطف خدا او هم متوجه خدا شده بود. (8)

سرباز امام زمان

اولین كسی كه عبدالله را بعد از دستگیری دید، مادرم بود. تلفن زد و گفت: «من عبدالله را دیدم؛ شما هم اگر می‌خواهید ملاقاتش كنید، بیایید، شناسنامه فراموش‌تان نشود.
حركت كردیم به سمت تهران. روز ملاقات، پدرش را به داخل زندان راه دادند ولی به من اجازه‌ی ورود ندادند. اسم عبدالله در شناسنامه‌ی من نبود. هرچه گفتم مادرش هستم، قبول نكردند. جریان را به مادرم گفتم، گفت: «این‌ها همین طور هستند. اگر حرفی زدند، دیگر جای چانه زدن ندارد. قبول نمی‌كنند».
مگر دلم راضی می‌شد كه عبدالله را ندیده برگردم اصفهان؟! توكل كردم به خدا و یك بار دیگر مراجعه كردم. این بار شماره شناسنامه‌ی مرا با شماره شناسنامه‌ی ذكر شده در شناسنامه‌ی عبدالله مقایسه كردند و اجازه دادند.
صورتش نورانی شده بود؛ لاغر و ضعیف، یك تكه استخوان. گردنش را با پارچه‌ی سفیدی بسته بود و لبخند مثل همیشه روی صورتش بود. پرسیدم: چه شده عبدالله؟
گفت: «محاكمه كردند و پنج سال زندان برایم بریدند. »
گفتم: ناراحت نباش! تو اگر سرباز امام زمان (علیه السلام) هستی، همان امام زمان به تو كمك می‌كند. فكر كن در دانشگاه تحصیل می‌كنی. (9)

صدای مهربان

بعد از اتمام بازجویی و شكنجه، در زندان قصر تهران، با پیرمردی روحانی و متدین آشنا شدم. این آشنایی لطف خدا بود؛ چرا كه پیرمرد در آن ایام یار من شد.
نصیحت و صحبت‌هایش كمك بزرگی برایم بود. همیشه می‌گفت: «عمرت را با نشست و برخاست با این گروهك‌های ضد انقلاب تلف نكن.
بعد از مدتی، خانواده‌ام با تلاش زیاد، موفق شدند به ملاقات بیایند. قبل از آمدن، فكر می‌كردم مادرم با دیدن فرزند شكنجه شده‌اش، و با دیدن وضعیت بد جسمانی من، متأثر بشود و بخواهد تا با رژیم همكاری كنم و از راه خودم دست بكشم. ولی مادرم وقتی مرا دید، با همان صدای مهربان و آشنایش گفت: مادر! ناراحت نباش. صبر كن، تو سرباز امام زمان (علیه السلام) هستی و به خاطر او به زندان افتاده‌ای. امام زمان (علیه السلام) كمكت می‌كند. ان شاءالله موفق می‌شوی. فكر كن در دانشگاه هستی و درس می‌خوانی.
با شنیدن این حرف‌ها، نیروی تازه‌ای گرفتم و دوباره فعال شدم و شروع كردم به درس خواندن. در تمام مدت زندان سوره‌ی «یوسف» آرام بخش و تسلی بخش من بود و توسلم، به آقا امام زمان (علیه السلام) (10).

عظمت همسران شهدا

عزیزم این دنیا را نبین. دنیای دیگری هست؛ فردا جلوی تو را می‌گیرند. خدا می‌داند چند تا از خانواده‌ی شهدا را نگاه كردم. اول بچه‌های یتیم را و آن خانواده صبور را. دلم تنگ شد. بعد یادم به روز قیامت افتاد، گفتم: روز قیامت وضع دیگری است. امروز ما به حال آنها غصه می‌خوریم، فردا آن‌ها به حال ما غصه می‌خورند. زنان شهدا آنچنان جلوه‌ای بگیرند كه تمام زنان گریه كنند به عظمت آنها. آن برادری كه نتوانسته به زندگی برسد و سر و سامان دهد و عمرش را در سپاه گذرانده است، فردا كه پرده‌ها كنار می‌رود، می‌بینیم كه سامان با كیست و چه كسی سامان دارد. (11)

شب‌های جمعه

سال پنجاه و چهار بود كه دستگیر شدم. مراحل بازجویی به سرعت طی شد و مرا به زندان قصر منتقل كردند. مدتی گذشت. هر كس با كاری وقت خود را پر می‌كرد؛ بعضی مطالعه می‌كردند، بعضی كارهای دستی انجام می‌دادند و عده‌ای هم با شوخی و خنده وقت می‌گذراندند. شروع كردم به مطالعه؛ ولی بی هیچ نظمی. سردرگم بودم. مدتی كه گذشت، احساس كردم باید به مطالعه‌ام مسیر بدهم و از شخصی دیگر كمك بگیرم. شخصی كه تجربه‌ی لازم را داشته باشد و بتواند راهنماییم كند. دو نفر نظرم را جلب كردند. یكی جوان و دیگری پا به سن گذاشته. هر روز در ساعت معینی، گوشه‌ای دور از نگاه دیگران می‌نشستند و به صحبت و بحث مشغول می‌شدند. برخوردشان و احترامی كه نسبت به هم ابراز می‌كردند و آرامشی كه در وجود آنان مشاهده می‌كردم، آن هم در محیط پر اضطراب زندان، باعث شده بود كنجكاو شوم. از نزدیك مراقب‌شان بودم. بعد از مدتی، فهمیدم این دو نفر چه كسانی هستند و چه می‌كنند. مرد جوان‌تر، عبدالله میثمی بود و پیرتر، حاج آقا اسلامی. با هم روی روایات كتاب اصول كافی بحث می‌كردند.
دلم می‌خواست در جلسات‌شان حضور داشته باشم. نمی‌دانستم چگونه خواسته ام را مطرح كنم. هیچ گونه زمینه‌ی آشنایی نداشتم و می‌ترسیدم قبول نكنند. بعد از چند روز، جرأت كردم و خواستم مرا هم در جلسات‌شان قبول كنند. برخلاف تصورم، با روی باز و آغوش گشاده از پیشنهادم استقبال كردند. استقبالی آن چنان گرم كه حتی در تصورم نمی‌گنجید.
شب‌های جمعه‌ی زندان، با حضور او تبدیل می‌شد به ساعات وصل به عالم دیگر، به معنویت و به جدا شدن از این دنیا و سختی‌هایش. (12)

پي‌نوشت‌ها:

1. صحیفه‌ی امام، جلد21، صفحه 273.
2. روایت مادر شهید.
3. روایت مادر شهید.
4. روایت پدر شهید.
5. روایت یكی از دوستان شهید.
6. روایت محمد حجازی.
7. روایت مادر شهید.
8. روایت شهید.
9. روایت مادر شهید.
10. روایت شهید.
11. سخنان شهید.
12. روایت محمود اشجع.

ادامه دارد ....
منبع مقاله :
بنی لوحی، سیدعلی، (1391)، عبدالله، اصفهان: انتشارات راه بهشت، چاپ ششم



 

 



مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
بررسی مرقع و قطاع در خوشنویسی
بررسی مرقع و قطاع در خوشنویسی
خیابانی: آقای بیرانوند! من بخواهم از نام بردن تو معروف بشوم؟ خاک بر سر من!
play_arrow
خیابانی: آقای بیرانوند! من بخواهم از نام بردن تو معروف بشوم؟ خاک بر سر من!
توضیحات وزیر رفاه در خصوص عدم پرداخت یارانه
play_arrow
توضیحات وزیر رفاه در خصوص عدم پرداخت یارانه
حمله پهپادی حزب‌ الله به ساختمانی در نهاریا
play_arrow
حمله پهپادی حزب‌ الله به ساختمانی در نهاریا
مراسم تشییع شهید امنیت وحید اکبریان در گرگان
play_arrow
مراسم تشییع شهید امنیت وحید اکبریان در گرگان
به رگبار بستن اتوبوس توسط اشرار در محور زاهدان به چابهار
play_arrow
به رگبار بستن اتوبوس توسط اشرار در محور زاهدان به چابهار
دبیرکل حزب‌الله: هزینۀ حمله به بیروت هدف قراردادن تل‌آویو است
play_arrow
دبیرکل حزب‌الله: هزینۀ حمله به بیروت هدف قراردادن تل‌آویو است
گروسی: فردو جای خطرناکی نیست
play_arrow
گروسی: فردو جای خطرناکی نیست
گروسی: گفتگوها با ایران بسیار سازنده بود و باید ادامه پیدا کند
play_arrow
گروسی: گفتگوها با ایران بسیار سازنده بود و باید ادامه پیدا کند
گروسی: در پارچین و طالقان سایت‌های هسته‌ای نیست
play_arrow
گروسی: در پارچین و طالقان سایت‌های هسته‌ای نیست
گروسی: ایران توقف افزایش ذخایر ۶۰ درصد را پذیرفته است
play_arrow
گروسی: ایران توقف افزایش ذخایر ۶۰ درصد را پذیرفته است
سورپرایز سردار آزمون برای تولد امیر قلعه‌نویی
play_arrow
سورپرایز سردار آزمون برای تولد امیر قلعه‌نویی
رهبر انقلاب: حوزه‌ علمیه باید در مورد نحوه حکمرانی و پدیده‌های جدید نظر بدهد
play_arrow
رهبر انقلاب: حوزه‌ علمیه باید در مورد نحوه حکمرانی و پدیده‌های جدید نظر بدهد
حملات خمپاره‌ای سرایاالقدس علیه مواضع دشمن در جبالیا
play_arrow
حملات خمپاره‌ای سرایاالقدس علیه مواضع دشمن در جبالیا
کنایه علی لاریجانی به حملات تهدیدآمیز صهیونیست‌ها
play_arrow
کنایه علی لاریجانی به حملات تهدیدآمیز صهیونیست‌ها