درباره ی شهید عبدالله میثمی

عبدالله (3)

ساعت نُه شب، خاموشی بود و بعد از این ساعت اجازه كوچك‌ترین حركتی نداشتیم؛ نه حق بیرون آمدن از سلول و نه بیدار ماندن. پتوهای سربازی را چهارلا می‌كردیم و كنار هم پهلو به پهلو، هر كس روی یك پتو می‌خوابید.
شنبه، 20 شهريور 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
عبدالله (3)

 

عبدالله (3)

نویسنده: سیدعلی بنی لوحی




 
درباره ی شهید عبدالله میثمی

نماز شب در زندان

ساعت نُه شب، خاموشی بود و بعد از این ساعت اجازه كوچك‌ترین حركتی نداشتیم؛ نه حق بیرون آمدن از سلول و نه بیدار ماندن. پتوهای سربازی را چهارلا می‌كردیم و كنار هم پهلو به پهلو، هر كس روی یك پتو می‌خوابید.
در شرایطی كه بسیاری حتی نمی‌توانستند درست استراحت كنند، عبادت شبانه میثمی قطع نمی‌شد. جایش را كنار دیوار انتخاب كرده بود. قبل از خاموشی، وضو می‌گرفت. خاموشی كه زده می‌شد، رو به دیوار می‌كرد و پارچه‌ای روی صورتش می‌انداخت. اوایل فكر می‌كردم این كار را می‌كند تا راحت بخوابد. یك شب كه خوابم نمی‌برد، متوجه لرزش شانه‌هایش شدم. گوش تیز كردم و شنیدم با چه سوزی دعا و نماز می‌خواند.
این در شرایطی بود كه اگر مأمورین متوجه می‌شدند كسی بعد از خاموشی، نماز می‌خواند، گزارش رد می‌كردند و فردا صبح باید می‌رفت تا مأمورین از او پذیرایی كنند!
مسأله‌ی دیگری كه بسیار مراقبت می‌كرد و آن را مدنظر داشت، رعایت مسایل شرعی بود. در آن سال‌ها، عمده گوشت مصرفی زندان، گوشت وارداتی بود كه به طریق غیرشرعی ذبح شده بود. به همین دلیل، به غذای زندان لب نمی‌زد و تا مدت‌ها نمی‌دانستم با چه چیز ارتزاق می‌كند. اوایل فكر می‌كردم از بوفه‌ی زندان؛ ماستی، حلواارده‌ای، چیزی، می‌گیرد؛ ولی هیچ‌گاه ندیدم به فروشگاه برود. تا این كه یك روز، برحسب اتفاق، صدای افتادن چیزی را در سلول شنیدم. نگاه كردم. كیسه‌ای از روی تخت او به زمین افتاد. داخل كیسه، نان خشك بود. او سهمیه‌ی نان هر روزه‌اش را خشك می‌كرد و غذایش در زندان همان نان خشك‌ها بود. (13)

خدا انسان را می‌بیند

یكی از دانشمندان خارجی خدمت علامه‌ی بزرگوار طباطبایی (قدس سره) می‌آید و می‌گوید: فلسفه‌ی احكام چیست؟ حكمت احكام چیست؟ می‌فرمایند: بزرگترین فلسفه‌ی احكام این است كه امر خداست. چون ما دریافتیم این جهان را خدایی است و این رمز ثابت شد كه این امر، امر خداست، این احكام، احكام الهی است، دیگر هیچ فلسفه‌ای نمی‌خواهد. بزرگ‌ترین فلسفه‌اش این است كه خدا گفته چنین باشد.
در جریان صلح حُدیبیه بود كه حضرت آن قرارداد صُلح را نوشتند. دو نفر آمدند، گفتند، مگر شما پیغمبر خدا نیستید؟ فرمودند چرا. گفتند مگر ما بر آنها عزت نداریم؟ فرمودند چرا. گفتند پس چرا شما دارید قراردادی می‌نویسید كه ذلت مسلمین را در بردارد؟ حضرت فرمودند: امر، امر خداست. (14) بزرگ‌ترین فلسفه‌ی احكام الهی این است كه امر خداست. ما دنبال زیر و بمش برویم كه مثلاً نماز چه خاصیتی دارد. این كار خوب است كه ما فلسفه‌ی احكام را بدانیم، برای اینكه قلب‌مان محكم بشود، ولی این به آن معنا نیست كه ابتدا فلسفه‌ی همه چیز را بفهمیم تا بعد عمل كنیم. شخصی خدمت مرحوم علامه طباطبایی رسید و عرض كرد: آقا بنده را نصیحتی كنید. ایشان هم این آیه‌ی شریفه را خواندند: «أَ لَمْ یَعْلَمْ بِأَنَّ اللَّهَ یَرَى‌» (15). آیا این انسان نمی‌داند كه خدا او را می‌بیند؟ می‌دانیم كه خدا ما را می‌بیند، پس باید توجه كنیم، ما كه در محضر او هستیم و او ناظر و شاهد بر اعمال ماست، آیا از رفتار و اعمال و گفتار ما خشنود و راضی است؟ بدانیم كه اگر كشته می‌شویم، برای این باشد كه او دوست دارد و اگر می‌مانیم، برای این باشد كه او دوست می‌دارد. (16)

زیارت با دست‌های بسته

دو عاشورا در زندان قصر بودم. عاشورای اول بین منافقین و عاشورای دوم در بند عادی و بین خلافكارها.
در عاشورای اول، مظلومیت اهل بیت (علیهم السلام) را لمس كردم. منافقین را دیدم كه تا چه حد از اسلام دور مانده‌اند و چه ادعایی هم درباره فكر كردن و روشن فكر بودن، داشتند.
در عاشورای دوم، خلافكارها چنان مراسمی برگزار كردند و سینه‌ای زدند و گریه‌ای كردند كه مرا منقلب نمودند. لذتی كه آن شب در زندگی بردم، بزرگ‌ترین لذتی بود كه در تمام زندگیم برده بودم.
مدتی گذشت. به شدت دلم برای زیارت حضرت معصومه (علیها السلام) تنگ شده بود. از خدا خواستم توفیق دیدن بارگاهش را نصیبم كند. همان روز بخش نامه شد كه زندانیان هر استان را به همان استان منتقل كنند. قرار شد ما را به اصفهان منتقل كنند. در راه اصفهان، از كنار شهر قم رد شدیم و موفق به دیدن مناره و گنبد حضرت معصومه (علیها السلام) شدم و با همان حالتِ دستِ بسته، خدمت حضرت سلام دادم و زیارت نامه خواندم. (17)

آنچه خدا فرموده است اجرا كنیم

اول انقلاب كه برای تبلیغ رفته بودم ژاندارمری مرا دستگیر كرد. اول عمامه‌ی مرا این طرف و آن طرف انداختند و فحش دادند و بدگویی كردند. وقتی نشستیم و كمی گذشت، به یكی از آنها گفتم جرم من چیه؟ گفت اعلامیه‌ی فلان را آوردی، سخنرانی فلان را آوردی. گفتم: بسیارخوب. كسی كه چنین جرمی دارد مجازاتش چیست؟ گفت دو سال زندان. گفتم در قانون اساسی، در قوانین مدنی، قوانین قضایی دارید كه دو سال زندان با چند تا فحش خواهر و مادر؟ فحش هم در كنارش هست؟ گفت: نه. گفتم: پس چرا فحش دادی؟ چرا بدگویی كردی؟ و همانجا مُجاب شد.
امام چند وقت پیش خطاب به قوه‌ی قضاییه گفتند: شما یك منافقی كه محكوم به اعدام شده و دادستان حكمش را می‌نویسد برای اجرا، به دایره‌ی اجرای احكام می‌برید. در بین راه اگر یكی از آقایان مأمور، یك سیلی به گوش این متهمی كه محكوم به اعدام است بزند، او باید قصاص شود. محكوم به اعدام شده، اما محكوم به اعدام و یك سیلی كه نشده، محكوم به اعدام و یك فحش ركیك، یك بدگویی كه نشده. این است كه ما باید دقت كنیم در این مسأله و بدانیم آنچه را خدا فرموده است اجرا كنیم. (18)

خدمت به مردم

هیچ وقت ندیدم دست از تلاش و كوشش بردارد. با وجودی كه مسؤولیت‌ها و وظایفش مشخص بود؛ ولی هرجا كاری بود، او حضور داشت. روزی گفتم: شما خسته نمی‌شوید از این همه كار؟ حداقل استراحت‌تان را داشته باشید. خودتان را فرسوده نكنید.
جواب داد: «این مردم از من طلبكار هستند. من دو سال از عمرم را به آنها بدهكارم. اگر این مردم انقلاب نكرده بودند، من دو سال باید بیشتر در زندان می‌ماندم. »
دامنه‌ی فعالیتش محدود به سپاه نبود. اكثر شب‌ها، با وجود وضعیت ناامن و ناآرام منطقه، مسافت‌های زیادی را تا روستاهای اطراف طی می‌كرد و جوان‌ها را دور خود جمع و برای‌شان سخنرانی می‌كرد و اگر كار خیری بود، پیش قدم می‌شد.
بیش از پنجاه ازدواج در منطقه صورت گرفت كه همت او باعث و بانی آن بود. در مجالسی كه حضور داشت؛ آن را گرم می‌كرد، لطیفه می‌گفت و ارشاد می‌كرد.
مسجد و مدرسه، از مكان‌هایی بود كه سعی داشت ارتباط تنگاتنگی با آن داشته باشد. فكر نكنم دانش آموزی، از آن دوران، در یاسوج وجود داشته باشد كه میثمی را نشناسد و سخنانش را نشنیده باشد. تنها كتاب فروشی یاسوج، یادگار زحمت‌های اوست. در استان، دویست كتابخانه را می‌توان یافت كه باعث و بانی تأسیس آن شهید میثمی بوده است. (19)

نیروهای مخلص

پیش از آمدن او به یاسوج، تعداد نیروهای‌مان اندك بود و در گزینش نیرو مشكلات زیادی داشتیم. او كه آمد، بسیاری از مسایل خود به خود حل شد. حضور حاج آقا میثمی در مدارس، مساجد، حسینیه‌ها و روستاها سبب شد تا بسیاری از نیروهای جوان به طرف سپاه جذب شوند. در یكی از كمیسیون‌هایی كه برای گزینش تشكیل داده بودیم، در جواب یك نفر كه مدام انگشت روی عیب‌های افراد می‌گذاشت، گفت: «بگذارید همه‌ی كسانی كه به انقلاب علاقه دارند، به سپاه بیایند. وظیفه‌ی ماست این‌ها را تربیت كنیم و پرورش‌شان دهیم. ما باید سعی‌مان را بكنیم؛ آن وقت اگر هنوز مشكل داشتند، مانع‌شان می‌شویم. در اسلام اصل بر برائت است. از ابتدا نباید بگوییم این آدم بدی است و به درد سپاه نمی‌خورد. این طور فكر كنید كه در استان آدم بد نداریم و همه خوبند. آن وقت می‌بینید چطور همه خوب می‌شوند. »
همین برخورد او باعث شد زمانی كه به شیراز رفت، سپاه یاسوج چندین گردان نیرو داشته باشد؛ نیروهایی مخلص، با ایمان و جنگنده كه در جنگ حضور فعال داشتند. (20)

جنت لقاء الله

ما باید تكثیر نوع بكنیم و امثال خودمان را زیاد بكنیم. این دعای حضرت سجاد است كه می‌فرمایند: «خدایا بر تعداد رزمندگان ما بیفزای. بشارتی باید به بچه‌های سپاه داد كه این بسیج سپاه، كشتی نجات است. هر كسی سوار این كشتی بشود، نجات پیدا می‌كند و هر كسی سوار این كشتی نشود غرق می‌شود.
حضرت نوح (علیه السلام) به پسرش گفت:‌ پسرم، سوار كشتی شو، كه غرق می‌شوی. گفت: پدر، من می‌روم بر فراز كوهی كه اگر آب آمد، مرا غرق نكند.
نوح (علیه السلام) گفت: «لاَ عَاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ» (21) اگر عذاب خدا بیاید و بنا باشد تو غرق شوی، غرق می‌شوی و پناهی نداری. گفت نه، و بالاخره سوار كشتی نشد.
عذاب خدا آمد و او را غرق كرد. الآن هم امام می‌گوید ‌ای خیل انسان‌ها، سوار كشتی بسیج شوید. آنهایی كه سوار شدند، به ساحل نجات رسیدند و آنهایی كه سوار نشدند و گفتند ما خودمان سازمان مجاهدین داریم، كادر مركزی داریم، كوه داریم، غرق شدند.
امام حسین (علیه السلام) روز عاشورا جایگاه یاران خود را به آنها نشان دادند و آنها دیدند كه جایگاه دنیا خیلی پست است و آنجا چه مقام عالی دارند. جنت لقاء الله (كه فوق تصور عارفان است) محفوف به مكاره است. محفوف یعنی پیچیده شده و مكاره جمع مكروه است. «کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ وَ هُوَ کُرْهٌ لَکُمْ» (22) (ما جهاد را بر شما نوشتیم، ولی خوشایندتان نیست) دلتان نمی‌خواهد جنگ باشد، ولی ما آن را مقرر كردیم. (23)

خودسازی

با آقا مصطفی ردانی پور وارد سپاه یاسوج شدیم. بچه‌ها از دیدن او كه زمانی فرماندهی آنها را به عهده داشت خیلی خوشحال شدند. سراغ آقای میثمی را گرفتیم و گفتند كه در دفتر كارشان هستند. درب اتاق بسته بود و مصطفی با داد و قالِ همراه با خنده، شروع به كوبیدن درب كرد.
چند دقیقه‌ای گذشت تا آقا عبدالله با چشمانی كه از شدت گریه سرخ شده بود جلوی‌مان ظاهر شد. آن دوستان قدیمی همدیگر را در آغوش كشیدند و بعد از اینكه آقا مصطفی كلی سر به سر آقا عبدالله گذاشت كه:
مرد حسابی، شب كم بود؟ حالا ساعت یازده صبح چه وقت راز و نیازه؟ و جواب شنیدیم كه: « من هر روز، در چنین ساعتی، دقایقی را برای خودم گذاشته‌ام. »
آقا عبدالله به دوستان خود لحظات خودسازی را متذكر شده و می‌گفت:
«خوراك شكم می‌رسد ولی خوراك مغز، علم و روح را باید دنبالش رفت. نروی نمی‌آید. خدا خودش این طوری مقدر كرده است. می‌گوید تا نروی، به تو نمی‌دهم. » (24)

خانواده شهدا

در مدتی كه در خدمت او بودم، حتی یك بار هم ایشان را عصبانی ندیدم. چهره‌ی او همیشه، تبسم را به همراه داشت. توكل‌شان فقط و فقط به خداوند بود و بس و به همین دلیل از هیچ مشكلی نمی‌هراسید و ترس در دلش جا نداشت.
در تمام سی ماهی كه در یاسوج بود، ندیدم عبا و عمامه‌اش را عوض كند. همان یك دست لباس را داشت. شب‌ها لباس‌هایش را می‌شست تا صبح خشك شود و دوباره همان لباس‌ها را می‌پوشید. شب‌ها در مسجد سپاه می‌خوابید. حتی یك بار هم تقاضای اتاق اختصاصی یا مهمان سرا نكرد. چه بسیار شب‌ها كه دیر وقت از سركشی به روستاها برمی‌گشت و هرچه در آشپزخانه‌ی سپاه باقی مانده بود، می‌خورد؛ نان خالی، مقداری برنج و بعضی مواقع هیچ چیز. حتی یك بار هم به این خاطر لب به گلایه و صحبت باز نكرد.
به دیدار از خانواده‌ی شهدا اهتمام داشت. بدون خبر به منزل شهدا می‌رفت تا خانواده‌ها خود را به زحمت نیندازند.
یك بار به دیدار خانواده‌ای رفتیم. هرچه اصرار كردیم غذا تهیه نكنند، قبول نكردند. عده‌ای گفتند این خانواده وضع خوبی ندارند، بهتر است غذا نخوریم. او خندید و گفت:‌ «نباید دل این بنده‌های خدا را بشكنیم. اگر غذا نخوریم، ناراحت می‌شوند. غذا را می‌خوریم اما از جایی دیگر جبران می‌كنیم. » (25)

ما را امام رضا (علیه السلام) حواله كرده‌اند

با مصطفی ردانی پور رفته بودند مشهد. مصطفی خواب می‌بیند امام رضا (علیه السلام) به او می‌گویند: «به عبدالله بگویید چرا نمی‌روی منزل آقای شكوهنده!»
با این كه ماه صفر بود، مادرش زنگ زدند كه می‌خواهیم برای خواستگاری برسیم خدمت‌تان. مادر گفته بود: صبر كنید این چند روز دیگر هم تمام شود، بعد تشریف بیاورید. مادرشان گفته بودند: نه ما را امام رضا (علیه السلام) حواله كرده‌اند، فقط می‌آییم خواستگاری.
جلسه دومی كه برای خواستگاری آمدند، فردایش امتحان زبان داشتم. از مدرسه كه برگشتم، آنها توی اتاق نشسته بودند. بدون اینكه لباس‌هایم را عوض كنم، شروع كردم به درس خواندن. زبان را دوست نداشتم، آن موقع اما دو دستی چسبیدم به كتاب! مادر آمد و گفت: این چه موقع درس خواندن است، لباست را عوض كن و بیا پیش مهمان‌ها. با خودم گفتم: حالا كه قرار است ازدواج كنم، آن هم با اولین خواستگار، پس بهتر است ساده بروم. با همان قیافه‌ی بچه مدرسه‌ای رفتم؛ مانتوی سرمه‌ای و چادر مشكی. (26)

بگذارید بیاید

به مهاباد رفته بودیم. كردستان شلوغ بود و هر لحظه انتظار حمله‌ای را داشتیم. بچه‌های سپاه ناچار بودند با ماشین‌هایی تردد كنند كه روی سقفش تیربار نصب شده باشد.
از جلوی خانه‌ای رد می‌شدیم. دری باز شد و زنی به طرف ما آمد. گفت: من با شما كار دارم. مخاطبش حاج آقا میثمی بود. بچه‌های مهاباد از نزدیك شدن آن زن جلوگیری كردند. زمانی بود كه دشمن از هر وسیله‌ای، حتی زنان به ظاهر محجبه، برای ضربه زدن و از بین بردن شخصیت‌ها استفاده می‌كرد.
حاج آقا میثمی تا دید از نزدیك شدن آن زن جلوگیری می‌كنند، با تبسم گفت: «كاری نداشته باشید. بگذارید نزدیكتر بیاید و حرفش را بزند. »
آن زن، همسر یكی از ضدّ انقلابیون دستگیر شده بود و برای همین موضوع كمك می‌خواست. حاج آقا میثمی، به آرامی، به حرف‌های زن گوش كرد. اسم و رسمش را پرسید و یادداشت كرد. وقتی برگشتیم، با وجودی كه در سپاه مهاباد مسؤولیتی نداشت، برای حل مشكل آن زن اقدام كرد. (27)

در محضر شهید دستغیب

برای دیدار آیت الله دستغیب از یاسوج به شیراز رفتیم. آقا عبدالله می‌گفت:‌«شخصی كه چهل روز عالم نبیند قسّی القلب می‌شود. دیدار علما و رفت و آمد با علما خودش رقّت قلب می‌آورد. » در مسیر رسیدن به شیراز حرف‌های قشنگی رد و بدل می‌شد و بیشتر مصطفی تلاش می‌كرد آقا عبدالله را به حرف بكشد:
«آخرت جدای از این ساعت ما نیست. آخرت همین است. منتهی حقیقت این ساعت ما است. الآن این لقمه‌ای را كه من برمی‌دارم می‌گذارم در دهانم، روز قیامت همین است كه تبدیل به بهشت و جهنم می‌شود منتهی حقیقتش را در آن عالم بروز می‌كند. تمام این كارها یك حقیقتی دارد. یك ظاهری دارد و یك باطنی دارد. باطنش در قیامت ظاهر می‌شود. »
آیت الله دستغیب با چهره‌ای خندان ما را به حضور پذیرفتند. گوشه‌ی اتاق سماور و اسباب چای بود. خودشان برای ما چای ریخته و جلوی‌مان گرفتند. بعد نشسته و خوب به چهره‌ی آن دو بزرگوار نگاه كردند و مرتب، لبخندی دوست داشتنی از چهره‌ی ایشان قطع نمی‌شد بعد صحبت از شهادت و مقام شهید كردند و فرمودند: در بیان مقام و منزلت شهید همین كافی است كه خداوند خطاب به شهید می‌گوید: «مِن الحیّ الذی لا یموت، الی الحیّ الذی لا یموت؛ از كسی كه زنده است و نمی‌میرد. به كسی كه زنده است و نمی‌میرد. »
چند ماهی بیشتر نگذشت كه آن عارف بزرگ به دست منافقین به شهادت رسیدند. (28)

معلم شهدا

مأموریت یك ماهه داشتم تا در تبلیغات سپاه شیراز خدمت كنم. چند نفر از دوستان این را از من خواسته بودند و من نتوانستم جواب رد به آنان بدهم.
به سپاه شیراز مراجعه كردم. گفتند: باید بروید پیش حاج آقا میثمی. رفتم به اتاق او. اول تعجب كردم. اتاق ساده‌تر از آن بود كه فكرش را می‌كردم. فقط یك موكت كف اتاق انداخته بودند.
حاج آقا میثمی نشسته بود روی زمین و به كارها رسیدگی می‌كرد. سلام كردم، متوجه شد و به استقبالم آمد. احوالپرسی كرد؛ درست مثل یك دوست قدیمی. برگ مأموریت را دادم. نگاهی انداخت و گفت: شما یك ماه می‌خواهید كنار ما باشید؟
گفتم: بله.
گفت: اما من می‌خواهم شما سه ماه اینجا بمانید و معلم شهدا شوید.
نفهمیدم منظورش چیست. گفتم: نمی‌فهمم.
گفت: اینجا پادگانی دارم با یك عده بچه‌های مؤمن و با خدا كه قرار است آموزش ببینند و پاسدار شوند. شما بروید به آن پادگان و این‌ها را آموزش بدهید. می‌شوید معلم شهدا. و آن سه ماه شد سال‌های سال. (29)

دعا كنید شهید شوم

آن روزها آقای میثمی از یاسوج به اصفهان آمده بود. با آقا مصطفی ردانی پور به منزل ایشان رفتیم. در آنجا ما نهایت برخورد زیبا و خوب را توسط آقا عبدالله و آقا رحمت الله نسبت به پدر و مادرشان مشاهده كردیم. طبق برنامه، بنا بر این بود كه همگی راهی خوزستان شویم. در طول راه علاقه‌ی عمیق و غیرقابل باور این سه روحانی جوان به یكدیگر برای من بیش از گذشته ثابت شد. در سفر، جدای از اینكه بعضی اوقات صحبت به طنز و شوخی، مخصوصاً توسط آقا مصطفی، كشیده می‌شد اما فضای حاكم، عالمانه بود و بحث‌های مختلفی كه بیشتر روی احادیث و روایات دور می‌زد، صورت می‌گرفت.
چگونگی سخن گفتن و بیان زیبای آقا عبدالله را دیده بودم ولی آن چیزی كه بیش از همه برای من جالب و آموزنده بود شخصیت بزرگ و عرفانی آقا رحمت الله بود كه بسیار كم سخن می‌گفت اما آن زمان كه به مطلبی اشاره می‌كرد، هر دو بزرگوار دیگر سكوت كرده و با دقت به گفته‌های حكیمانه‌ی وی گوش می‌سپردند.
با این حال وجه مشترك آنها، علاقه‌ی غیرقابل تصور به ساحت مقدس حضرت صدیقه‌ی كبری (علیها السلام) بود. یك سال بعد كه آقا رحمت الله و آقا مصطفی به شهادت رسیدند، مرحله‌ی جدیدی در زندگی آقا عبدالله شروع گردید. زیرا خود را جدا شده از كاروان شهیدان حس كرده و برای رسیدن به آنها سر از پا نمی‌شناخت. یك روز می‌گفت: «آقا جان، یادتان می‌آید چه صفایی داشت آقا مصطفی، حالا من در فراق او و برادرم باید بسوزم . آقا دعا كنید ما هم شهید شویم. » (30)

فرستاده‌ی خدا

در زمستان از تهران به طرف شیراز، همراه با آقای میثمی حركت كردیم. در جاده‌ی شیراز بین پستی و بلندی‌ها به بلندی برخورد كردیم كه ماشین با آن كه قوی بود، نكشید و بالا نیامد. جاده هم لغزنده و برفی بود.
ماشین‌های دیگر می‌آمدند و رد می‌شدند و ماشین ما با این كه قوی هم بود نمی‌آمد بالا. چند بار آمدیم عقب و به سرعت حركت كردیم ولی ماشین نمی‌كشید. ماشین‌های دیگر حتی پیكان‌ها و ماشین‌های كوچك به راحتی و سریع رد می‌شدند و می‌رفتند ولی ماشین ما نمی‌رفت. گفتیم: یعنی چه؟ سِرّش چیست؟ كه اگر بنا باشد لغزنده باشد، چرا برای آنها لغزنده نیست؟
آن نزدیكی‌ها برادر چوپانی بود. به او گفتم: ماشین ما بالا نمی‌رود. او گفت: راه فرعی دیگری هست كه اگر می‌خواهید از آن راه فرعیِ خاكی بروید. ما هم از آن راه رفتیم. مقداری كه رفتیم، دیدیم، وسط راه در وسط برف‌ها ماشین پیكانی گیر كرده است و ماشین هم خاموش شده، روشن نمی‌شود. خانواده‌ای بودند با چند تا بچه‌ی كوچك در آن برف‌ها. همین طور گریه می‌كردند و دست‌هایشان و دست بچه‌هایشان از سرما قرمز شده بود. تا ما رسیدیم خیلی خوشحال شدند و خودشان را انداختند جلو ماشین. نگه داشتیم تا آنها را ببریم. سوار ماشین شدند و دعا كردند و می‌گفتند: شما را خدا فرستاده برای ما، ما از خدا استمداد می‌كردیم كه اینجا نمانیم چون ماشین‌ها هم معمولاً از این راه نمی‌آیند و شما فرستاده‌ی خدا هستید. (31)

نماز شكر

بعد از مراسم عقد خواست با من حرف بزند. رفت داخل یكی از اتاق‌ها. من هم رفتم. گفت: یك مُهر بدهید به من! برخورد اولم بود اما او آن قدر صمیمی رفتار كرده بود كه باعث شد احساس آشنایی كنم. باب شوخی را باز كردم؛ فهمیده بودم دوست دارد. این را از شوخی‌هایی كه با محمدعلی موقع عكس گرفتن، می‌كرد، فهمیده بودم.
گفتم: مُهر؟! مُهر برای چی؟!... حاج آقا این موقع نمازشان را می‌خوانند؟!
اما انگار دیگر آن حال و هوا را نداشت، گونه‌هایش سرخ شده بود. گفت: حالا یك مهر بدهید به من!... دست بردار نبودم گفتم: تا نگویید مهر برای چه می‌خواهید، نمی‌دهم. گفت: نماز شكر!... از این كه یك همسر خوب پیدا كرده‌ام.
چیزی نگفتم، با دو تا جانماز برگشتم. گفتم: من هم می‌خوانم. (32)

شهرت خطرناك است

یكی از چیزهایی كه انسان‌ها را بسیار زمین زده، حُبّ شهرت است. یعنی انسان دوست داشته باشد همه او را بشناسند. الآن مثلاً من وارد فلان مجلس (مثلاً مجلس خبرگان) می‌شوم. دوست دارم همه‌ی خبرگان بدانند من كه هستم و كجا هستم. این حب شهرت است كه می‌خواهم همه مرا بشناسند و خطرناك است. یكی از مصیبت‌ها و زندان‌های آهنین انسان، مشهور بودن اوست. هرچه انسان كمتر مشهور بشود، بهتر است. به نظر من زندانی بدتر از شهرت نیست. حضرت امام در كتاب جهاد اكبرشان می‌فرمایند: «كسی كه مشهور شد، دیگر نمی‌تواند خودسازی كند. » (33)

لذت شهادت

شهادت یاران آقا عبدالله عجیب و غیرمنتظره بود. آقا رحمت الله كه گمنام و در اوج اخلاص طیِ طریق می‌كرد، پس از حضور در جبهه‌های مختلفی در جنوب و غرب در عملیات والفجر دو به شهادت رسید. آقا مصطفی نیز، پس از رسیدن به فرماندهی در بالاترین رده‌ی جنگ، دنیا را سه طلاقه كرد و در صورت رزمنده‌ای خط شكن، جاویدالاثر شد. شهادت آن دو عزیز در منطقه‌ی حاج عمران عراق و در فاصله‌ی چند روز اتفاق افتاد و این موضوع برای آقا عبدالله بسیار سنگین و غیرقابل تحمل می‌نمود، زیرا با یاران خود عهدی داشتند كه تا شهادت بروند و حالا آقا عبدالله مرتب تكرار می‌كرد كه در امتحان مردود شده است.
از آن به بعد توسل پشت توسل؛ بالاخره موفق شد شهید محلاتی را قانع كرده و در جبهه ماندگار شود. آنچه در سیره‌ی جهادی آقا عبدالله بیش از دیگر موارد دیده می‌شود، تلاش او برای رسیدن به مقام شهادت بود، برای همین بیش از دو سه ساعت نمی‌خوابید و بارها و بارها او را در زیر شدیدترین بمباران‌های دشمن مشاهده می‌كردیم كه آرام و بدون اینكه از تیر و تركش‌ها واهمه‌ای داشته باشد، عاشقانه خود را به بسیجی‌های خط شكن متبرك می‌كرد. او می‌گفت: «آنهایی كه خیال می‌كنند اگر بمانند خدمت بیشتری خواهند كرد و بعد شهید شوند، اشتباه می‌كنند و از لذت شهادت بی‌خبر هستند. اگر كسی لذت شهادت و شیرینی شهادت را بداند، فقط از خدا می‌خواهد كه او را شهید كند. » (34)

خرید عقد

فردای آن روز عبدالله رفت شیراز. آن موقع مسؤولیت دفتر نمایندگی امام در منطقه نُه آن زمان را داشت. فارس، بوشهر، كهكیلویه و بویراحمد.
توی همان دوران خواهرهایش آمدند و رفتیم خرید عقد. گفتند: چادر مشكی انتخاب كنید. گفتم: احتیاجی ندارم، تازه خریده‌ام. گفتند: چادر رنگی بردارید. گفتم: این‌ها نازك است، نمی‌خواهم. گفتند: بردارید، سرتان نكنید!
گفتم: من كه نمی‌خواهم بپوشم چرا بخرم؟
بعداً كه آقا عبدالله من را دید، گفت: «فهمیده‌ام هوای من را خیلی داشتی؟!» (37)

عبور با پای پیاده

قرار بود عملیات كربلای یك در منطقه‌ی مهران آغاز شود. حاج آقا میثمی به قرارگاه آمد. روز را به بررسی مسایل و مشكلات گذراندیم. شب متوجه شدم كه در قرارگاه نیست. همه جا را گشتیم ولی پیدایش نكردیم. پرس و جو كردیم و فهمیدیم زمانی كه هوا تاریك شده، عبایش را كشیده روی سر و به راه افتاده است. یك نفر او را دیده و پرسیده بود: كجا تشریف می‌برید حاج آقا؟
و شنیده بود: «می روم خط مقدم. »
فردای آن شب، قرار بود برگردد اهواز. وقت آمدن، ندیده بودم با ماشین بیاید و وسیله‌ی نقلیه‌ای همراهش نبود. احساس كردم وظیفه دارم حداقل یك ماشین برای انتقال او دست و پا كنم. رفتم دنبال تهیه‌ی یك ماشین سالم، همراه با یك راننده‌ی مطمئن. آنها را آماده كردم و برگشتم. دیدم دوباره غیبش زده است. دوباره گشتیم ولی این بار او را پیدا نكردیم.
بعدها فهمیدم كه با پای پیاده تا كنار جاده مهران- دهلران رفته و از آنجا با ماشین‌های عبوری، خودش را به اهواز رسانده است. (38)

پي‌نوشت‌ها:

13. روایت محسن رشید.
14. بحار، ج20، ص330، و نیز روضه كافی، ص 322.
15. سوره علق، آیه 14.
16. سخنان شهید.
17. روایت شهید.
18. سخنان شهید.
19. روایت حاج آقا مهدی پور.
20. روایت برادر علیزاده.
21. سوره‌ی هود، آیه 43.
22. سوره‌ی بقره، آیه‌ی 216.
23. سخنان شهید.
24. روایت سیدعلی بنی لوحی.
25. روایت برادر علیزاده.
26. روایت همسر شهید.
27. روایت برادر حدائق.
28. روایت سیدعلی بنی لوحی.
29. روایت برادر صادقی.
30. روایت سیدعلی بنی لوحی.
31. روایت یك بسیجی.
32. روایت همسر شهید.
33. سخنان شهید.
34. روایت سیدعلی بنی لوحی.
35. سوره‌ی بقره، آیه 124.
36. سخنان شهید.
37. روایت همسر شهید.
38. روایت حمزه حمیدی‌نیا.

ادامه دارد ....
منبع مقاله :
بنی لوحی، سیدعلی، (1391)، عبدالله، اصفهان: انتشارات راه بهشت، چاپ ششم



 

 



مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.