نویسنده: سیدعلی بنی لوحی
روحش پرواز كرده
در یگان ما طلبهای بود كه دو برادرش شهید شده بودند. آن طلبه مشتاق شركت در عملیات بود. خیلیها مخالفت میكردند و میگفتند: خانوادهی او دِین خودش را ادا كرده.ولی آن طلبه همچنان اصرار میورزید.
یك روز حاج آقا میثمی مرا خواست. به دفترش رفتم.
گفت: «چند نفر آمدهاند پیش من. خواستهاند با آن طلبه صحبت كنم و منصرفش كنم. ولی هرچه به صورت او نگاه میكنم، میبینم روحش پرواز كرده و در آسمانهاست. آن وقت از من میخواهند جلوی او را بگیرم و دست و پایش را در زمین ببندم. من نمیتوانم این كار را بكنم. »
آن طلبه، ساعتی بعد به شهادت رسید. (60)
تو باید شجاع باشی
كربلای چهار بود كه مرا آورد اصفهان. آن موقع اهواز به شدت بمباران میشد. گفت: «اصفهان باشی خیالم راحتتر است. » گفتم: دست كم اهواز كه باشیم هر دفعهای سر میزنی، یك قوّت قلبی میگیرم. گفت: «فكر نكنم دیگر بتوانم سر بزنم، گفتم: «كی میآیی؟! گفت: «خلفای من كه هستند». گفتم: اینها به جای خود؛ هر گلی یك بویی دارد. به غیر از این آیه حرف دیگری نزد. «وَ وَاعَدْنَا مُوسَى ثَلاَثِینَ لَیْلَةً وَ أَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ... » (61) گفتم: یعنی چهل روز دیگر منتظرتان باشم؟! فقط نگاه كرد.اصفهان هم دست كمی از اهواز نداشت. به خصوص نزدیك خانهی پدرم را خیلی بمب میزدند. هادی به مامان میگفت: مامان جان نترسیدها. این قدر از این بمبها زدند در اهواز و ما طوریمان نشد.
اهواز كه بودیم، با صدای آمدن هواپیماها آقا عبدالله، هادی را بغل میكرد و میبرد بالای پشت بام. هواپیماها را نشانش میداد و میگفت: «نترسیها!... اینها خطری ندارد... تو باید شجاع باشی!» (62)
فرار از جنگ
از بعضیها سؤال كردهام فرزندانتان كجا هستند. میگویند: فرستادهایم خارج درس بخوانند. میگوییم: مخارج را از كجا میآورد. میگویند: در هتلها و رستورانها زمین شویی میكنند، زیر صندلیهای كفار خارج را تمیز میكنند. از دیگران جستجو كردهام برای چه بچههایشان را خارج فرستادهاند. میگویند: میخواهند بچههایشان سربازی نروند. ای بیدین، تو بچهات را خارج میفرستی برای كفار زمین شویی كند، در مشروب خانهها مشروب خوار شود، هروئینی شود، حاضری آن كار را برای دشمن بكند، اما برای مملكت خودت، برای دین خودت حاضر نیستی به سربازی بیاید؟قرآن به اینهایی كه از روی ترس فرار میكنند تا از مرگ نجات پیدا كنند یا اینكه بروند نفعی ببرند، مثلاً به تجارتشان یا زراعتشان برسند، چنین میفرمایند: «قُل لن یَنفَعَكمُ الفِرارُ ان فَرَرتُم منَ الموتِ اَوِ القَتل» بگو هرگز فرار، شما را از موت و كشته شدن نجات نمیدهد. چرا؟ برای اینكه حیات دست ماست، كجا فرار میكنید؟ آن عزراییلی را كه من توی جبهه برای شما میفرستادم، نمیتوانم در پشت جبهه بفرستم؟ (63)
زیارت حضرت زهرا (علیها السلام)
بعد از اصرار زیاد، بابا را راضی كردم برایمان بلیط بگیرد. رفتم اهواز. دو روز خانهی خواهرم منتظرش شدم. وقتی نیامد، رفتم همان مهمان سرایی كه قبلاً بودیم. هیچ كس نبود. همه رفته بودند. همان شب آقا عبدالله كه از درآمد، هادی به محض دیدنش گفت: بابا هنوز صدام شما را نكشته؟! صبح كه شد، گفت: «بلند شو، بریم خانهی خواهرت. »گفتم: من راحتم. گفت: «من نگرانم!» رفتم خانهی خواهرم. ده پانزده روزی كه آنجا بودیم، دو بار دیگر آمد.
دفعهی دومی كه آمد سر زد، صبح یكشنبه بود. بعد از اینكه نماز صبح را با هم خواندیم، مفاتیح را باز كرد. زیارت حضرت زهرا (علیها السلام) را خواند. حواسم نبود یكشنبه است. گفتم: برای چی زیارت حضرت زهرا (علیها السلام)را میخوانید؟ مگر موقع شهادت است؟! نگاهی كرد و گفت: «نزدیك است؟!»
وقتی میخواست برود، گفتم: كی میآیید؟! گفت:«طبق روال، اگر شد دو سه روز دیگر!» رفت و من شب سه شنبه منتظرش بودم. فكر كردم كه امشب باید بیاید... نیامد! دلهره داشتم. رفتم روی پشت بام... اما خبری ازش نشد. همان روز چند بار به قرارگاه زنگ زدم. برخلاف همیشه كه میگفتند، تماس داشتیم و حالشان خوب است... ، گفتند: خبری از ایشان نداریم! (64)
خدا مهربان است
افرادی هستند كه با دیدن بعضی از ناملایمات زندگی از خدا دلگیر میشوند و میگویند: خدایا این چه فلاكتی است كه برای ما ایجاد شد و ما چقدر بدشانس هستیم و از این قبیل حرفها، كه اشاره به شكایت از خدای تبارك و تعالی دارد. اولیاء الهی هیچ گاه شكایت نمی كنند. این ناراحتیها حاكی از عدم محبت نسبت به خداست. باید بدانیم كه خدای تبارك و تعالی نسبت به ما مهربان است. اگر امر مشكلی هم برای ما پیش آید، این مشكل خودش رحمت است. مگر ندیدید امام بزرگوار در شهادت فرزندشان فرمودند: شهادت مصطفی از الطاف خفیهی الهی بود. نه اینكه از نظر او خفیه باشد، ما نمیبینیم، از نظر ما مخفی است. وقتی خدا میخواهد درجات بندهای را بالا ببرد، با چه چیز این كار را میكند؟ با این كه یك فرزند از او بگیرد تا او در دنیا فكر كند عجب مصیبت بزرگی است كه بر او وارد شده است، ولی در آخرت میبیند تمام خیرات از همین فرزندش نصیب او میشود، آنگاه خواهد دانست خدا چه لطفی در حق او كرده است. لذا ما بایستی هرچه را كه از خدای تبارك و تعالی به ما میرسد، نیكو ببینیم و بدبین نباشیم و فكر نكنیم توسّلات ما و دعاهای ما بیثمر شده. نه، چنین نیست، بلكه ثمر و نتیجهی خودش را دارد، منتهی درك ما ناقص است و به این خیرها و الطاف خفیهی الهی فكر نمیكنیم. (65)من هم بسیجی هستم!
عملیات كربلای پنج بود. خط عراق را شكسته بودیم. دشمن داشت منطقه را به آتش میكشید. در خط دوم بودیم؛ همراه با شهید خرازی.عراق پاتك سنگینی كرده بود و فشار شدیدی میآورد. یك لحظه آرام و قرار نداشتیم. متوجه شدم یك ماشین دارد خودش را به ما میرساند. دورتر، ماشین ایستاد و یك روحانی از آن پیاده شد؛ حاج آقا میثمی بود. شهید خرازی تا او را دید، با تعجب گفت: چرا توی این آتش حاج آقا میثمی اینجا آمده. سریع او را بیاور اینجا. به سرعت او را داخل سنگر آوردم. تا وارد شدیم، شهید خرازی گفت: حاج آقا! شما چرا توی این آتش آمدید اینجا؟ بهتر نبود در قرارگاه میماندید؟ حاج آقا میثمی خندید و گفت: «هركار كردم خودم را برای نیامدن راضی كنم، دلم قبول نكرد. باید میآمدم. »
شهید خرازی كه او را میشناخت، ساكت شد. میدانست اصرار فایدهای ندارد.
فشار دشمن شدیدتر شد. شهید خرازی نگران شده بود، به او گفت: حاج آقا! بهتر است هر چه زودتر برگردید عقب.
حاج آقا میثمی فكر كرد. بعد با بغض گفت: «من با عشق و علاقه میآیم اینجا. این بچههای رزمنده را كه میبینم، خستگی از تنم درمیرود. وقتی شما میگویید برگرد عقب، انگار كه تمام خستگی دنیا را به دوش من میاندازند. نه، من هم یك بسیجی هستم. میمانم. » (66)
عبور از تونل دنیا
دنیا مثل یك تونلی میماند كه یك عده از این تونل تاریك عبور میكنند. زیر پایشان را میبینند، یك سری چیزهایی است كه یك عده خم میشوند برمیدارند، یك عده دست خالی میروند. بعد آن طرف تونل نگاه میكنند و راهی هم آن طرف تونل نیست كه بشود برگشت. نگاه میكنند میبینند كه دانهها جواهر است. آن كس كه برداشت پشیمان است كه چرا بیشتر برنداشت و آن كس كه اصلاً برنداشت، پشیمان است كه چرا برنداشته است و كلاً همهشان پشیمان هستند. اگر این جنگ تمام بشود و بگذرد، آن كس كه شركت كرده پشیمان است كه چرا بیشتر نبوده و آن همه كه نبوده پشیمان است كه چرا نبوده است و نیامده. (67)فاتح جهاد با نفس
علاقهی زیادی به حسین خرازی داشت و البته این محبت و دوستی دو طرفه بود. آقا عبدالله در سخنان خود از روایات و احادیث استفاده زیادی میكرد و حسین آقا هم كه سیرهی خود را براساس بكارگیری فرامین ائمهی معصومین (علیهم السلام) تنظیم میكرد، برای همین گمشدهی خود را در وجود زیبا و دوست داشتنی آقا عبدالله جستجو میكرد.نیروهای لشكر امام حسین (علیه السلام) در كربلای پنج درگیریهای سختی در ادامهی عملیات داشتند و سنگر فرماندهی حاج حسین كه در زیر یك پل قرار داشت مورد شدیدترین بمباران و گلوله باران قرار میگرفت. با این حال در دفعات مختلف مخصوصاً زمانی كه گردانها راهی عملیات میشدند، آقای میثمی در كنار حاج حسین حاضر میشد. برای همین زمانی كه شهید شد، فرماندهی لشكر امام حسین (علیه السلام) كه تأثیرگذاری حضور نمایندهی حضرت امام (قدس سره) در میان خط شكنان را دیده بود بیش از هر كس دیگری از عروج ایشان اندوهگین شد. سخنان حاج حسین، در وصف آقا عبدالله، مخصوصاً كه چند روز قبل از شهادت خودش بیان گردیده، قابل تأمل است: «كوله بار سفر آخرت را بسته بود و خویشتنِ دنیایی را در پای ارزشهای الهی قربانی كرده و فاتح جهاد با نفس گشته و قلبش آرام به مقام رضا و در سیمای نورانی و ملكوتیاش تواضع، اخلاص و پاكی موج میزد و در پرتو تزكیهی نفس، وجودش یكپارچه نور و صفا بود. » (68)
ارزش معنوی
ما باید در تبلیغات خودمان به جای اینكه بیاییم بگوییم چند تا تانك چند تا نفربر، چقدر زمین را گرفتیم بیاییم روی كرامت و ارزش این انسانهایی كه این حماسهها را آفریدند صحبت كنیم، كه فلان جوان تازه داماد با چه سوز و عشق و علاقهای آمد و به جای انتخابِ آن طرف، آمد در میدان جنگ و دو شب از حجلهی خودش دور شده بود كه آمد در میدان و به ملاقات خدا رفت. اینها ارزشها هستند و بایستی ما روی این موضوعات كار و تبلیغ بكنیم و اهمیت و توجه بیشتر را به نیروی انسان و كرامت و ایثار و فداكاری و گذشت بدهیم. (69)محبت
اساس مدیریت و ارتباط ایشان با دیگران، تواضع و محبت بود. همیشه تأكید داشت و معتقد بود با محبت همهی كارها را میتوان انجام داد. هیچگاه ندیدم این بندهی وارستهی خدا، كمبود امكانات را بهانهای كند برای انجام ندادن كارها و مسؤولیتهایش. حتی یك بار هم در خاطرم نیست كه بیاید و تقاضای اعتبار و پول برای كارها بكند.سختترین فرماندهان سپاه در مقابل محبت ایشان، نرم میشدند و با او همكاری میكردند. شاید هیچ كس نتوانست بدین گونه كه این شهید عزیز در قلبها جا باز كرد، در قلوب دیگران رخنه كند. میزان محبوبیت او و اعتمادی را كه افراد مختلف به ایشان داشتند، از این نكته میتوان فهمید كه بسیاری از افراد، كه از لحاظ شخصیتی كاملاً متفاوت بودند، خصوصیترین مسایلشان را نزد وی بازگو میكردند و راهنمایی میخواستند.
نفوذ كلام آقای میثمی را در كمتر كسی دیدهام. بسیار كم سخنرانی میكرد ولی با همان مدت اندك، تأثیر صحبتهایش كاملاً مشهود بود. جلساتی بود كه ایشان یكی دو جمله بیشتر نمیگفتند، ولی همان دو جمله، كاملاً تعیین كننده بود و حقیقت ختم كلام محسوب میشد. فكر میكنم علت این نفوذ كلام فقط این بود كه صحبتهایشان صمیمانه بود و از دل برمیخاست، لاجرم بر دلها مینشست. جنبهی دیگری كه در صحبتهای آقای میثمی مطرح بود و از لحن كلام او نیز به خوبی حس میشد، تواضع بود. این تواضع، ایشان را در علوّ معنوی خاصی قرار داده و باعث شده بود همیشه برای ایشان احترام خاصی قایل باشم. (70)
آخرین شب
نیروها در خط مقدم شلمچه به سختی درگیر بودند و دیدهبانهای دشمن روی تمام منطقه دید داشتند و آتش بسیار زیادی را روی سر بچهها میریختند. وجب به وجب زمین میسوخت و عراقیها دست بردار نبودند. زیرا گلوی آنها در دست یاران امام (قدس سره) بود. باید خط مقدم در «نهر جاسم» ترمیم میشد و به خاكریز دفاعی مطمئنی میرسیدیم، اما چون نتیجهی عملیات و رسیدن به پیروزی در ابهام بود، تصمیم در مورد اجرای عملیات به خاطر اینكه فقط نیروهای لشكر امام حسین (علیه السلام) و لشكر نجف اشرف در آن شب وارد عمل میشدند به حسین خرازی و احمد كاظمی سپرده شد. یكی دو ساعت روی چگونگی مانور گردانها بحث شد اما به خاطر شدت آتش دشمن، فرماندهان نتوانستند به نتیجهی قطعی برسند. احمد كاظمی خسته از یكی دو شب بیخوابی، همان طور تكیه به گونیهای زیر پل كه حالا نقش سنگر فرماندهی را ایفا میكرد به خواب رفت، اما دقایقی نگذشته بود كه نگران و سراسیمه بیدار شد و گفت كه در خواب ملائكهی بسیاری را دیده است كه در حال حركت به سمت زمین شلمچه هستند در حالی كه در زیر بالهای خود نقشههای عملیات حمل میكردهاند. احساس احمد از خواب این بود كه مسؤولیت سنگینی بر شانههای فرماندهان نهاده شده و از هیبت خوابی كه دیده بود همچنان بهت زده بود. در آن شرایط تردید بر اجرای عملیات همچنان باقی بود و بنا بر این شد كه استخاره كنیم. من با موتور به سنگر اصلی فرماندهی در خط دژ آمدم تا بوسیله تلفن موضوع را پیگیری كنم. آن زمان خطوط تلفن به صورت كابلی و با امنیت بالا به خط مقدم قبلی رسیده بود. نیمه شب بود كه به اصغر منتظرالقائم تلفن زده و گفتم كه همین حالا به خانهی آیت الله صدیقین رفته و برای یك موضوع مهمی استخاره كند. ساعتی بعد جواب رسید كه برای كار شما، جواب قرآن منفی و بد آمده است.بالاخره تصمیم بر لغو عملیات شد و به دنبال آن، تمام رفت و آمدها و انتقال نیرو و تداركات به خط مقدم قطع شد و جبههی ما آرام گرفت، اما دشمن چون منتظر حمله ما بود همچنان به صورت وحشتناكی به ریختن آتش ادامه میداد. حسین و احمد هم كه در همان سنگر زیر پل به خواب رفتند. من برای شركت در جلسهای كه به دنبال لغو عملیات تشكیل میشد باید به قرارگاه میرفتم. قرارگاه تاكتیكی خاتم الانبیاء در چهار پنج كیلومتری ما و در گوشهی منطقهی «پنج ضلعی» بود كه آنجا هم از آتش گستردهی دشمن در امان نبود.
با موتور، از چاله چولهها عبور كردم و در همان چند متر اول دهها توپ و خمپاره در نزدیكی من منفجر شد و هنوز خیلی راه نرفته بودم كه موتور تركش خورد و من پیاده به طرف قرارگاه راه افتادم. آتش آن قدر سنگین بود كه ناچار میشدم مرتب روی زمین دراز بكشم و هرچند دقیقهای صبر كنم تا دود سیاه ناشی از انفجارها كمتر شود. حالا ساعت دو نیمه شب بود و هیچ تردّدی در مسیر اصلی منطقه كه محل عبور من بود دیده نمیشد، فقط سرخی لحظه به لحظه انفجارها، مانند گل آتش دیده میشد. در چنین حالتی صدای قلب تو، ندای الهی دوست داشتنیای میشود كه رنگ خدایی دارد و هرچند در سكوت، لحظهها را میگذرانی، اما همهی وجود تو ذكر خدا میشود. با خود گفتم: اگر مجروح شوی كسی نمیفهمد و كارت ساخته است. با انفجاری شدید به گوشهای پرتاب شدم و تا خودم را جمع و جور كردم مشاهده نمودم كه در فاصلهای دور و در آن تاریكی فردی آرام و مطمئن در حال عبور از جاده به سمت من است. با خود گفتم: این دیگر كیست؟ این طوریاش را ندیده بودم. در این خلوتیِ مطلق جاده و این تیر و تركشها! اطراف او مرتب گلولهها منفجر میشد، حتی در چند متری او كه تركشهای آن تا صدها متر وز وز كنان عبور میكرد و میدرید و پاره میكرد، اما آن سیاهی، بدون اینكه ذرهای خم شود و یا به سرعت خود اضافه كند، همچنان میآمد و نزدیك و نزدیكتر میشد و من به یك باره آقا عبدالله را در چند متری خود دیدم. به طرف او دویدم و در آغوش خود كشیدم و نگران و مضطرب از اینكه آسیبی به او برسد، گفتم: حاج آقا كجا میروی؟ این وقت شب، تو این تاریكی و انفجارهایی كه میكُشد و چاك چاك میكند؟ لبخند، همان لبخند بسیار زیبا و قشنگی كه هیچ وقت از چهرهی او دور نمیشد، بله با همان لبخند، آرام و دوست داشتنی دستهای مرا میان دستهایش گرفت. میان دستهایی كه هزاران بار برای خدا قنوت گرفته بود، و گفت: «حسین آقا كجاست؟ بچهها كجا هستند؟ من برای عملیات راهی سنگر شما بودم. » او را كنار گونیها كه روی زمین ریخته بود نشاندم و دو زانو جلویش نشستم. نگران بودم كه تركشی از راه برسد و او را كه حالا خیلی نورانی و آسمانی شده بود به خون بنشاند. حال و هوای او مثل روزهای آخر آقا مصطفی شده بود. او دنبال شهادت بود و برای رسیدن به لحظهی لقاء سر از پا نمیشناخت. نگرانی من از آن جهت بود كه نكند حالا، وقت موعود برای آقا عبدالله باشد، برای همین بود كه خود را سپر وی كرده و او با من به صحبت نشسته بود، صحبت از شهادت و زیبایی به خدا رسیدن. (71)
برتری جهاد بر حج
ابی عبدالله (علیه السلام) روز نهم ذی الحجه حج را رها كرد و به سوی كربلا روان شد. چرا؟ چون اگر جهاد فی سبیل الله نباشد، حج هم نیست. امام امت در یكی از پیامهای سالهای گذشته به حجاج گفتند كه: ای نشستگان در كنار خانهی خدا، به ایستادگان در مقابل دشمنان خدا دعا كنید.خداوند میفرماید: «وَ فَضَّلَ اللَّهُ الْمُجَاهِدِینَ عَلَى الْقَاعِدِینَ أَجْراً عَظِیماً» (72) (و خداوند مجاهدان را بر نشستگان به اجر و ثوابی بزرگ برتری داده است. )
خدا رزمندگان را بر حجاج خانهی خودش برتری داده است. حجاج نشستگانند، ولی رزمندگان ایستادگانند. از خدا میخواهیم عنایتی بكند تا متوجه شویم كجا هستیم، تا قدر حضور در جبههها را بدانیم.
خداوند به موسی (علیه السلام) میگوید: تو در سرزمین مقدسی وارد شده ای، «فاخلَع نَعلَیك» پس كفشهایت را بكن. وابستگی به دنیا را رها كن، زن، بچه و همه چیز را در اینجا رها كن و با پای برهنه وارد این سرزمین مقدس شو. در جبههها نیز ما باید متوجه باشیم كه كجا آمدهایم. (73)
تركشی كه مأمور بود
قرارگاه خاتم الانبیاء با این كه بالاترین ردهی فرماندهی جنگ بود، اما در محلی كه بیشترین آتش دشمن روی آن ریخته میشد سنگر تاكتیكی زده بود، تا عملیات را از نزدیكترین نقطهی ممكن هدایت كند. معلوم بود كه آقای میثمی هم با آن روحیهای كه داشت، اولین كسی بود كه چفیهاش را كه دو سه تكه لباس در آن میگذاشت برداشته و سنگرنشین شلمچه شده باشد. با آقا عبدالله در آن تاریكی و آتش گسترده به طرف قرارگاه راه افتادیم. با هزار زحمت او را قانع كردم كه عملیات منتفی شده و شما بهتر است باز گردید. عراقیها برای اینكه راه تداركات خط مقدم ما را قطع كنند، آتش چندین دستگاه كاتیوشا را روی جاده، همین مسیری كه ما باید پیاده از آن عبور میكردیم متمركز كرده بودند. اطراف جاده در آتش میسوخت و مثل درختهای چنار كه اطراف جادهها دیده میشود، تنورههایی از دود و آتش در اطراف ما به آسمان میرفت. در یك لحظه به نظرم رسید كه غیرممكن است ما سالم به سنگر برسیم با این حال، آقا عبدالله همان طور كه با آرامش كامل، حركت میكرد در مورد شهادت و شوق رسیدن به آن سخن میگفت؛ روحیهی او را میشناختم كه لحظهای از عمر خود را از دست نمیدهد، تا همهی عبور او در مسیر زندگی، رنگ خدایی داشته باشد. بالاخره به قرارگاه رسیدیم، در سنگر بار دیگر مرا در آغوش كشید و التماس دعا گفت و این آخرین دیدار بود. ساعتی بعد آقا عبدالله برای تجدید وضو از سنگر خارج میشود تا آن تركشی كه مأمور بردن او به بهشت بود بر فرق مباركش بنشیند. (74)عزت نفس
تعریف راستین و عملی زیِّ طلبگی بود. فاعل به خیر به دست برادر دینیاش بود. خواهندهی خیر نه برای خودش كه برای دیگران بود. با نام و لقب و شهرت همواره دشمنی سرسختی داشت.هرگز به كسی بروید نگفت. من كلامی به جز بیایید از او نشنیدم. او را هرگز شهید نكردند. بلكه میثمی شهید شد.
والحق میثمی باید نمایندهی امام باشد و این مقام باید از آنِ میثمی باشد و ما با ریسمان میثمی به روحانیت متّصلیم و پیوند بدین ریسمان، تنها راه چنگ زدن به سعادت است.
آخرین باری كه قامت نورانی و سبك بال میثمی را دیدم، در پنج ضلعی بود. آتش دشمن از همه سو میبارید. آسمان، زمین، بالا، چپ، راست، شرق و غرب. وضو داشت و من مشغول وضو شدم. از او خواستم كه منتظر من نماند و به سنگر پناه ببرد. اما هرگز عزت نفس و شهامتش به او اجازه نداد كه مرا ترك كند. تا این كه با هم در حالی كه جمع كثیری از رزمندگان در كانالها به سر میبردند، به كانالهای اطراف پناه بردیم. اما او رفت و ما... » (75)
همه چیز من
سوار ماشین كه شدیم، به سختی نفس میكشیدم. انگار دستی گلویم را گرفته بود و فشار میداد. توی بیمارستان دیدم برادرش هم از اصفهان آمده است. چشمش كه به من افتاد، رویش را برگرداند. شانههایش شروع كرد به لرزیدن!... بهش گفتم كه چرا ایشان گریه میكند مگر نمیگویید حال آقا عبدالله خوب است؟!بعد از اصرار زیاد، قرار شد بدون هیچ صحبت و ناآرامی ببینمش. داخل كه رفتم، دستش را گرفتم توی دستهام. سرد بود. ترسیدم! به پرستار گفتم: چرا بدنش سرد است! زن جوانی بود. گفت: شما خانمشان هستید؟! جواب دادم: بله. پرسید: چند تا بچه دارید؟ از نگاهش فرار كردم. یك حالتی داشت؛ چیزی مثل ترحم! جوابش را ندادم. آمدم بیرون. با لحنی كه توی صحبتش بود، انگار سقف اتاق روی سر من خراب شده بود!... پاهایم سست شد. حرفهایش بوی ناامیدی میداد. از پشت شیشه به آقا عبدالله نگاه كردم. به خودم گفتم: همه چیز من، این جا روی این تخت خوابیده! پرستار هم ناامید بشود، من هیچ وقت ناامید نمیشوم! شروع كردم به خواندن زیارت عاشورا! اطرافیان گفتند: باید بروی خانه، نمیشود اینجا بمانی.
خانه كه رسیدم عین مرغ پركنده دور و بر خودم میچرخیدم. نمیدانستم به طرف آسمان دعا كنم یا توی سجده! مثل این بود كه دعا كردن یادم رفته بود. كلمات توی دهانم نمیچرخید!... دلم میخواست كسی دور و برم نبود، تا هایهای گریه كنم!... شاید هم داد بزنم!... بعدازظهر دوباره رفتم بیمارستان. (76)
سلام مرا به آقا رحمت برسان
من به شهادت او راضی نبودم زیرا از چهار فرزندم یكی شهید شده بود. میگفتم: خدایا در راه تو كار بكند ولی شهادت را نمیتوانم تحمل كنم. زنده باشند برای اسلام. وقتی شنیدم مجروح شدهاند، هرچه گفتند بگو به رضای خدا راضیام، نمیتوانستم بگویم زیرا ارزندهترین چیز در زندگی من همین اولاد من است و من خیلی به او علاقه دارم، نمیتوانم از او دل بكنم. شب خوابیدم و در خواب سوره قیامت جلو چشمانم آمد و در وقت بیداری گفتم: خدا رضایم به رضای توست و بعد هم شهید شدند. من در اهواز سر جنازهاش رفتم و مانند كربلا كه حضرت زینب (علیها السلام)شهادت برادرش را گفت: خدایا رضایم به رضای توست. من هم گفتم این مایهی افتخار ما بوده است و رضایت به رضای خداوند دادم. از بچگیاش تاكنون مایهی افتخار بوده و بعد از این هم مایهی افتخار ماست. جنازهاش را بوسیدم. در زیر چادر با او درد دل كردم، بعد گفتم: میخواهم كف پایش را ببوسم. پایش را بوسیده و كف پایش را به چشمانم گذاشتم و گفتم: سلام مرا به حضرت سیدالشهداء (علیه السلام) و چهارده معصوم (علیهم السلام) برسان. سلام مرا به آقا رحمت و شهدا برسان. اگر رفتی چرا ما را نبردی؟ خیلی سخت بود ولی خداوند این سختیها را برای ما گذاشته و پل صراط را برایمان آسان خواهد كرد. خدا روحش را شاد كند. (77)روضهی امام حسین (علیه السلام)
سالار شهیدان حضرت ابی عبدالله الحسین (علیه السلام) عصر عاشورا چون شیر میغریّد و به سمت دشمن میرفت و دشمنان هم چون روباه فرار میكردند، اما لحظهای پیش آمد كه جداً تحملش سخت بود. دل امام زمان (علیه السلام) را آتش میزند، آن لحظهای كه آن قدر سنگ و نیزه به آقا زدند كه توان شان تمام شد و روی زمین در میدان قتلگاه افتادند. دشمنی كه غیرت و عزت حسینی را میدانست، باور نمیكرد آقا روی زمین افتاده باشد. گفتند حسین حیلهی جنگی اندیشیده است، میخواهد ما نزدیكش شویم و ما را از دم تیغ بگذراند. گفتند ما باید بدانیم آیا این تاكتیك جنگی است كه حسین اندیشیده است یا واقعاً از پای درآمده است. یك نامردی پیشنهاد كرد و گفت: ما حمله میكنیم به زن و بچهی اباعبدالله. اگر تاكتیك جنگی باشد، غیرت حسینی اجازه نمیدهد ما به خیمههایش حمله كنیم و آرام بگیرد، ولی اگر واقعاً از پای افتاده باشد، ما خواهیم فهمید.این نامردان حمله ور شدند به خیام ابی عبدالله (علیه السلام). ای امام زمان(علیه السلام) میدانیم كه چشمهای شما در عزای جدّتان گریان است. اینها حمله كردند. آقا چشمهایشان نگران بود برای دفاع از حرمشان. افتان و خیزان به خود میپیچیدند كه برخیزند، اما توان برخاستن نداشتند. نیزه را فرو كردند در خاك و روی زانوهایشان تكیه كردند و با چشمهایشان نگاه میكردند. فریاد كشیدند: «یا شیعةَ آل ابی سفیانَ، اِن لَم یَكُن لكم دینٌ و كنتُم لا تخافوُن یومَ المعاد فكونُوا احراراً فی دُنیاكُم» (78) ای كسانی كه خودتان را به بنی امیه فروختید، اگر دین ندارید و از قیامت نمیترسید، لااقل مرد و آزادمرد باشید.
یكی آمد و گفت: ما تَقولُ یابنَ فاطمهَ؟ فرزند زهرا، چه میگویی؟
حضرت فرمودند: «من مرد جنگم و مردانه با شما میجنگم. شما هم با من میجنگید. چه كار به زن و بچهی من دارید؟
«اَلا لعنَةُ اللهِ علی القومِ الظالمینَ و سَیعلَمُ الذینَ ظَلَمُوا ایِّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ. »
پروردگارا، دلهای ما را به نور ایمان منوّر بفرما.
رهبر عالی قدر ما را در پناه خودت از بلاها مصون و محفوظ بدار.
خدایا، گامهای ما را در راه دفاع از اسلام و مسلمین استوار بدار. (79)
از منابع زیر با اندکی تصررف در تدوین این کتاب نیز استفاده شده است:
1- دست نوشتهها و یادداشتهایی که از طرف فرزندان شهید میثمی (قدس سره) در اختیار قرار گرفت.2- رهیافتگان وصال- اسوههای ایثار، حوزهی نمایندگی ولی فقیه در سپاه، چاپ اول، 1373.
3- سخن شمع خاتم- مجموعه سخنرانیها، انتشارات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، چاپ اول، 1374.
4- شمع محفل خاتم- مجموعه خاطرات و دیدگاهها، انتشارات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، چاپ اول، 1366.
5- چهل روز دیگر- به روایت همسر شهید، کنگره سرداران و بیست و سه هزار شهید استان اصفهان، چاپ چهارم، 1389.
پينوشتها:
60. روایت یك بسیجی.
61. سورهی اعراف، آیهی 142.
62. روایت همسر شهید.
63. سخنان شهید.
64. روایت همسر شهید.
65. سخنان شهید.
66. روایت رضا نائینی.
67. سخنان شهید.
68. روایت سیدعلی بنی لوحی.
69. سخنان شهید.
70. روایت محسن رضایی.
71. روایت سیدعلی بنی لوحی.
72. سورهی نساء، آیه 95.
73. سخنان شهید.
74. روایت سیدعلی بنی لوحی.
75. روایت علی شمخانی.
76. روایت همسر شهید.
77. روایت مادر شهید.
78. مقتل الحسین (علیه السلام)، ص364.
79. سخنان شهید.
بنی لوحی، سیدعلی، (1391)، عبدالله، اصفهان: انتشارات راه بهشت، چاپ ششم