حج، در نگاه شاعران

حج، از فروع دين اسلام است و فرموده خداي چنين است که: چون مسلماني به استطاعتي در خور ـ که چند و چونش مقرر است ـ رسيد، به زيارت خانه خدا برود. به نظر ميرسد که منظور اصلي از اين سفر طولاني، سفري در خود، به سوي ايمان کاملتر بوده باشد. تحمل سختيهاي راه، با شوق رسيدن به سرمنزل جانان و ديدار يار، با چشم دل، در غوغايي که چون سيلي خروشانتر از تو بستاند و به درياي پرخروش انسانهايي برساند که هر يک از گوشهاي آمدهاند و گل عظيم و پر شکوهي را
چهارشنبه، 6 آذر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حج، در نگاه شاعران
حج، در نگاه شاعران
حج، در نگاه شاعران

نويسنده: علي نيکزاد آملي

مقدّمه

حج، از فروع دين اسلام است و فرموده خداي چنين است که: چون مسلماني به استطاعتي در خور ـ که چند و چونش مقرر است ـ رسيد، به زيارت خانه خدا برود.
به نظر ميرسد که منظور اصلي از اين سفر طولاني، سفري در خود، به سوي ايمان کاملتر بوده باشد. تحمل سختيهاي راه، با شوق رسيدن به سرمنزل جانان و ديدار يار، با چشم دل، در غوغايي که چون سيلي خروشانتر از تو بستاند و به درياي پرخروش انسانهايي برساند که هر يک از گوشهاي آمدهاند و گل عظيم و پر شکوهي را ساختهاند، بيانگر وحدت و يگانگي مسلمانان است.
در باره اين حرکت بزرگ، سخن بسيار گفته و نوشته آمده است. در اين مقال، سر آن داريم که با ديد شاعران گذشته فارسي زبان به حجّ بپردازيم و ببينيم در آثار برخي از اين بزرگان، اجتماع الهي حجّ که محل ثبت و بازسازي لحظههاي پرشکوه تاريخي، اجتماعي، عاطفي و شخصي است، براستي چگونه ظاهر شده است؟

حجّ در کلام ناصر خسرو

به نظر ميرسد نخستين شعر بلندي که درباره حج سروده شده، همان قصيده مشهور ناصر خسرو است.
هر چند که در انتساب اين قصيده به ناصر خسرو ترديدهايي مانع از قاطعيت مطلق ميشود، امّا به هر حال، تا اينجا و تا امروز، شاعر ديگري را بعنوان سراينده اين قصيده معرفي نکردهاند، پس ما هم از آنِ ناصر خسروش ميشماريم و به نام او از اين قصيده ساده و صريح و پرمعنا، سخن ميگوييم:
حاجيان آمدند با تعظيم
شاکر از رحمت خداي کريم
آمده سوي مکه از عرفات
زده لبيک عمره از تنعيم
يافته حج و، عمره کرده تمام
بازگشته به سوي خانه، سليم
شاعر به استقبال دوستي که در خيل حاجيان از راه رسيده است ميشتابد و طي گفتگويي با او، از حج حقيقي تصويري دلپذير بدست ميدهد. تصويري پيراسته از آلودگيها، منيتها، خودپرستيها و دنيا دوستيها، طرحي که شاعر از يک حجّ درست و خدا پسندانه ارائه ميدهد، آنچنان دقيق و در عين حال سخت گيرانه است که اگر آن را معيار و ضابطه قرار دهيم شايد بسياري از زائران خانه خدا، در حجّ خود احساس ترديد کنند.

باز گو تا چگونه داشتهاي

حرمت همي خواستي گرفت احرام
چه نيّت کردي اندر آن تحريم
جمله بر خود حرام کرده بدي
هر چه ما دون کردگار کريم؟
گفت: ني! گفتمش زدي لبيک
از سر علم و از سر تعظيم؟
ميشنيدي نداي حق و جواب
باز دادي چنانکه داد، کليم؟
گفت: ني! گفتمش چو در عرفات
ايستادي و يافتي تقديم؟
عارف حق شدي و منکر خويش
به تو از معرفت رسيد، نسيم؟
گفت: ني! گفتمش چو ميرفتي
در حرم همچو اهل کهف و رقيم
ايمن از شرّ نفس خود بودي
وز غم حرقت و عذاب جحيم؟
و از اين دست پرسش و پاسخها را تا آنجا که دوست از حج بازگشته شاعر اعتراف ميکند که:
گفت: از اين باب هر چه گفتي تو
من ندانستهام صحيح و سقيم
و شاعر با قاطعيت و صداقت ميگويد:
گفتم: اي دوست پس نکردي حج
نشدي در مقام محو، مقيم
رفته و مکه ديده آمده باز
محنت باديه خريده به سيم
گر تو خواهي که حج کني، پس از اين
همچنين کن که کردمت تعليم

حجّ در کلام سنايي غزنوي

سنايي غزنوي، شاعر بزرگي که مولانا، مقتداي خود ميشماردش، نيز از حج سخن گفته است. قصيده پرشکوه و آهنگين او درباره حج و اشتياق سفر حج از زيباترين سرودههاي او و از شاخصترين قصايد فارسي است.
گاه آن آمد که با مردان سوي ميدان شويم
يک ره از ايوان برون آييم و بر کيوان شويم
راه بگذاريم و قصد حضرت عالي کنيم
خانه پردازيم و سوي خانه يزدان شويم
طبل جانبازي فرو کوبيم و در ميدان دل
بي زن وفرزند و بي خان و سرو سامان شويم
سنايي آنگاه، حالتهاي گوناگوني را که در طي سفر طولاني حجّ، پيش آمدني است، پيشاپيش حس کرده و به سادگي و رواني باز ميگويد:
گاه چون بي دولتان از خاک و خس بستر کنيم
گاه چون ارباب دولت نقش شاذروان شويم
گاه از ذل غريبي، بار هر ناکس کشيم
گاه در حال ضرورت يار هر نادان شويم
گاه بر فرزندگان چون بيدلان، واله شويم
گه ز عشق خانمان، چون عاشقان پژمان شويم
از فراق شهر بلخ اندر عراق، از چشم دل
گاه در آتش بويم و گاه در توفان شويم
وسپس مراحل و منازل سفر را جابه جا و شهر به شهر، بر ميشمارد که اين از نظر شناخت مسير سفر حج، در آن روزگار نيز داراي ارزشي خاص تواند بود.
از زيباترين قسمتهاي شعر آنجاست که شاعر به تداعيهاي دورو نزديک از انديشهاي به انديشه ديگر و از تصويري به تصوير ديگر پل ميزند، و در سفر ذهنياش چون به کربلا
ميرسد، ياد واقعه خونين محرم و شهادت امام حسين ـ ع ـ غمگينش ميکند و به ياد يتيمان امام در باديه اسارت و سرگرداني ميافتد و از اين ياد، به انديشه کودکان خود و بستگان ديگرش، نقبي ميزند و پيشاپيش، اندوه به جان ميخرد.
ببينيد مرغ فکر شاعر تا کجا و تا کدام آفاق به پرواز درميآيد:
پاي چون در باديه خونين نهاديم از بلا
همچو ريگ نرم، پيش باد، سرگردان شويم
زآن يتيمان پدر گم کرده ياد آريم باز
چون يتيمان روز عيد از درد دل گريان شويم
وز پدر وز مادر و فرزند و زن ياد آوريم
ز آرزوي آن جگر بندان جگر بريان شويم
در تماشاشان نيابيم ار گهي خوش دل بويم
گرد بالينشان نبينيم ار دمي، نالان شويم
در غريبي درد اگر برجان ما غالب شود
چون نباشند اين عزيزان، سخت بي درمان شويم
تا اينجا، شاعر از شوق سفر و شادي همسفري با مردان و اندوه حضر و رنج همراهي با ناکسان و نادانان، ميسرايد و اين همه هر چه باشند، غم يا شادي، سفر يا حضر، تلخ يا شيرين از آن زندگياند، امّا مرگ چه، که دوشادوش و گام به گام زندگي باما و بر ماست؟
شاعر ناگهان به انديشه مرگ نابهنگام ميپردازد و از اينجا، شعر اوج ديگري ميگيرد، اوجي که در آن، شاعر، نااميديها و حسرتهاي کسي را تصوير ميکند که ناگهان، وقتش در رسيده باشد.
فراموش نکنيم که در روزگار سنايي مرگ در سفر حج، واقعهاي سخت محتمل مينمود. راه طولاني، مشقّت سفر و سختيهاي مسير طولاني کعبه که از بيابانهاي خشک و باديههاي هول آور ميگذشت. سبب ميشد که با هر مسافر کعبه انديشه مرگ همراهي کند، عليالخصوص که معمولا استطاعت مالي در سالهاي پيري ممکن ميشد و پيري خود چاووش مرگ است.
باشد اميدي، هنوز ار زندگي باشد، وليک
آه اگر در منزلي، ما صيد گورستان شويم
حسرت آن روز چون بردل همي صورت کشيم
نا چشيده هيچ شربت، هر زمان، حيران شويم
آه اگر يک روز در کنج رباطي، ناگهان
بي جمال دوستان، با خاک ره يکسان شويم
قافله باز آيد اندر شهر، بي ديدار ما
ما به تيغ قهر حق، کشته غريبستان شويم
آري، انديشه مرگ ملازم هميشگي انسان است و شاعران اين ملازمت را گاه مايه خشم و خروشها و پرسش و اعتراضها(خيام) و گاه انگيزه تسليم نماييها و رضايتهاي عاشقانه در برابر معشوق(مولانا) کردهاند و ميبينيم که سنايي هم، حتي در لحظههاي شوق سفر حج از تنشها و اضطرابهاي آن سفر آخرين، مصون نميماند و ناگهان از حماسه زندگي به مرثيه مرگ ميگرايد:
دوستان گويند حج کرديم و ميآييم باز
ما به هر ساعت همي، طعمه دگر کرمان شويم
امّا ايمان شاعر به ياري ميشتابد و از اضطراب مرگ رهايش ميکند. مگر نه که عارفان مرگ را آغاز زندگي حقيقي و نقطه نخستين حرکت به جانب معشوق ميدانند، پس سنايي که سر حلقه عارفان است، چرا بايد خود را با بيم مرگ آزار دهد؟
امّا شاعر تند به خود ميآيد و دريغا گويي برخويشتن را در مرگي که هنوز نيامده، بسويي ميافکند و پرچم تسليم و رضاي عاشقانه را برميافرازد.
در بيتهاي پاياني از اين شعر بلند، شاهد شور و حالي ديگر از شاعريم، شور و حالي که به وي وجد و سَماع ميدهد.
ضرب خاص شعر و وزن خوش آهنگش در ابيات پاياني، شخصيّت ديگري ميگيرد. گويي شاعر با اين وزن و آهنگ دست ميافشاند و پاي ميکوبد و همچنين دست افشان و پاي کوبان از سر رضا و خرسندي پاي در راه مينهد و به ديدار دوست ميرود و با همين حال باز ميگردد.

کعبه در کلام افضل الدّين خاقاني

در ميان شاعران فارسي گوي، بي شک خاقاني از نظر سرودن کثرت شعر براي کعبه، يگانه است. اين شاعر توانا، که فرهنگي غني و ذهني پر بار از افکار جوان و تصاوير بکر و تازه دارد، بيش از هر شاعر ديگري در تمجيد و ستايش کعبه، شعر ـ و شعر والا ـ عرضه کرده است. در ميان قصايد او، نزديک به ده قصيده است که در رابطه با کعبه سروده شده است(بدون احتساب مطلعهاي تجديد شده) و بيشتر اين قصايد نيز از سرودههاي مشهور و زبانزد خاقاني است، براي مثال قصيده با مطلع:
زد نفس سر به مهر، صبح ملمع نقاب
خيمه روحانيان کرد معنبر طناب
وقصيده با مطلع:
شبروان در صبح صادق کعبه جان ديدهاند
صبح را چون محرمان کعبه عريان ديدهاند
و قصيده ديگري که با اين مصرع آغاز ميشود:
صبح از حمايل فلک آهيخت خنجرش
که هر سه از امهات قصايد فارسي و از زيباترين سرودههاي افضل الدّين خاقاني است. نجّارزادهاي که شعرش از غنيترين، زيباترين و غرّاترين شعرهاي فارسي است و طبعاً قصايد کعبهاي اش نيز از آن زيبايي و غنا و غرّايي، بهره کامل بردهاند.
برخورد او با کعبه، برخوردي شيفتهوار است. شاعر گويي عاشقي است که ديدار معشوق، از خود بي خودش کرده است.
درياي سينه موج زند ز آب آتشين
تا پيش کعبه، لؤلؤ لالا برآورم
اين شيفتگي تابدان حدّ و اندازه است که شاعر مشکل پسند در وصف طبيعت حجاز راه مبالغه ميپيمايد و آن باديه سوزان لم يزرع را، بهشتي بهارين ميبيند:
گوگرد سرخ و مشک سيه خاک و باد اوست
باد بهشت زاده زخاک مطهرش
يک از قصايد نفيس خاقاني در مدح کعبه، قصيدهاي است به مطلع:
زد نفس سر بمهر صبح ملمّع نقاب
خيمه روحانيان گشت معنبر طناب
و در اين قصيده آهنگين و دلنواز، شيفتگي و اخلاص خود را به کعبه معظمه با تعابيري ناب و مبتکر بيان داشته و از جمله گفته است:
حقّ تو خاقانيا کعبه تواند شناخت
ز آخور سنگين طلب توشه يومالحساب
مرد بُوَد کعبه جو طفل بُوَد کعبْ باز
چون تو شدي مرد دين روي ز کعبه متاب
خانه خدايش خدا است لاجرمش نام است
شاه مربع نشين تازي رومي خطاب
خاطر خاقاني است مدحگر مصطفي
زان زحقش بيحساب هست عطا در حساب
در وصف کعبه و ذکر مناسک و اعمال و مواقف حج، از رشحات طبع خاقاني است اين قصيده که با مطلع ديگر:
سرحدّ باديه است روان پاش بر سرش
ترياق روح کن ز سموم معطرش
قصيده ديگري به مطلع:
مقصد اينجاست نداي طلب اينجا شنوند
بختيانرا زجرس صبحدم آوا شنوند
به توصيف کعبه و ياد روضه منوره پيامبر اکرم ـ ص ـ اختصاص يافته و نشان ميدهد که شاعر گرانمايه چگونه همراه عرشيان بانگ وللّه علي الناس حجّ البيت من استطاع اليه سبيل (1) را لبّيک گفته و خود را در سلک کساني قرار داده است که آرزو دارند مصداق آيه ان يقولوا سمعنا واطعنا و اولئک هم المفلحون (2) گردند. اين انديشه را در ابيات زير ميبينيم:
عرشيان بانگ وَلِلّهِ عَلَي النّاس زنند
پاسخ از خلق سَمِعْنا واطَعْنا شنوند
چون جرسدار نجيبان ره يثرب سپرند
ساربان را همه الحان جرسآسا شنوند
به سلام آمدگان حرم مصطفوي
اُدْخُلُوها بِسَلام از حرم آوا شنوند
النّبي النّبي آرند خلايق به زبان
امّتي امتي از روضه غرّا شنوند
اين شيفتگي و دلباختگي روحاني بر حرم کعبه که شعر خاقاني را است، موجب شده واژه مبارک کعبه را حتّي آنجا که مستقيماً مدح کعبه مراد او نيست به مناسبتهاي گوناگون زينتبخش چکامه خويش سازد چنانکه قصيدهاي مـردف به کعبه سروده و شعر خود را با اين رديف مقرون به برکت و شرف گردانيده است، اينک ابياتي از آن قصيده:
اي در حرمت نشان کعبه
درگاه ترا مکان کعبه
حق کرد خليل را اشارت
تا کرد بنا بسان کعبه
جاي قسم و مقام سجده است
از بهر خواصّ جان کعبه
خاقاني دوبار سفر حج کرد و در بازگشت از دومين سفرش بود که با ديدار مدائن و خرابههاي آن متأثر شد و قصيده معروف و با شکوه ايوان مدائن را سرود و در يکي از سفرهاي دوگانهاش قصيده حرز الحجاز را در کعبه نوشت و بر سر مزار مطهر نبي اکرم برخواند.
گفتني است که در بيشتر اين قصايد، خاقاني مدح پيامبر اکرمصـ را با ستايش کعبه توأم کرده است، همچون تخلص بسيار هنرامندانه قصيدهاي که در آن از ستايش کعبه به مدح پيامبرصـ ميپردازد:
بر آستان کعبه مصفا کنم ضمير
زو نعمت مصطفاي مزکي برآورم
ديباچه سراچه کل، خواجه رسل
کز خدمتش مراد مهنا برآورم
حق شناسان و قدردانان نيز، اين همه هنرمندي و خلوص را بي پاسخ نگذاشتند. مشهور است که يکي از قصايد خاقاني را که در کعبه و در وصف مناسک حج سروده بود به آب زر نبشتند، قصيدهاي که با کورة الأسفار و مذکورة الأسحار نام دارد. از شيفتگي خاقاني به کعبه و نگهباني حرمت خانه خدا از جانب او، همين بس که با همه ارادتي که به حضرت مسيح ـ به سبب مسيحي بودن مادرش ـ دارد، او را از آسمان فرو ميکشد و به پاسباني بام و در کعبه ميگمارد:
نشگفت اگر مسيح در آيد ز آسمان
حلقه زنان خانه معمور چاکرش
بل حارسي است بام و در کعبه را مسيح
ز آنست فرق طارم پيروزه منظرش

کعبه در کلام نظامي

پس از خاقاني، دفتر شاعر معاصرش نظامي را ميگشاييم. شاعري زبان آور، به غايت فصيح و استاد در ارائه ترکيبات و تعبيرات بکر و دست نخورده. از نظامي شعري مستقيماً در ستايش کعبه ظاهراً نيامده است امّا، در داستان ليلي و مجنون، از کعبه سخن در ميان است. آنجا که پدر و خويشان مجنون، آخرين راه چاره عاشق پاکباخته را در آن ميبينند که به خانه کعبهاش برند و درمانش را هم در آن جايگاه مقدس، از خداي مجنون طلب کنند.
نظامي در همين چند بيت، بخوبي کيفيّت اعتقادش را به کعبه روشن ميکند و از ميزان ارج و عزت اين محراب زمين و آسمان نمونهاي هر چند اندک بدست ميدهد:
چون رايت عشق آن جهانگير
شد چون مه ليلي، آسمانگير
هر روز خفيده نامتر، گشت
در شيفتگي تمامتر گشت
برداشته دل ز کار او سخت
درمانده پدر، به کار او سخت
ميکرد نيايش از سر سوز
تا زآن شب تيره بردمد روز
خويشان همه در نياز با او
هر يک شده چاره ساز با او
بيچارگيِ و را چو ديدند
در چارهگري زبان کشيدند
گفتند به اتفاق يکسر
کز کعبه گشاده گردد اين در
حاجتگه جمله جهان اوست
محراب زمين و آسمان اوست

حج در کلام عطار

عطار نيز برخوردي از اين گونه با حج دارد، غير مستقيم و ضمني. در منظومه شيخ صنعان آنجا که مريدان، در کار پير و مراد خود در ميمانند، درماندگيشان بيشباهت به درماندگي پدر و اطرافيان مجنون در کار شيفتگي او نيست. آنها نيز قصد سفر حجاز ميکنند و براي آن که شيخ را از عالم شيدايي و ديوانه سري بيرون کشند، به گمان خود، وسوسه زيارت خانه خدا را در جانش ميريزند تا هم به گمان خود، از چنگ عشق دختر ترسا، رهايش کنند.
همنشينانش چنان درماندند
کز فروماندن به جان درماندند
چون بديدند آن گرفتاري او
باز گرديدند از ياري او
جمله از شومي او بگريختند
در غم او خاک بر سر ريختند
بود ياري در ميان جمع چست
پيش شيخ آمد که اي درکار، سست!
ميرويم امروز، سوي کعبه باز
چيست فرمان؟ باز بايد گفت راز
يا همه همچون تو، ترسايي کنيم
خويش را محراب رسوايي کنيم
اين چنين تنهايت نپسنديم ما
همچو تو، زنار بربنديم ما
يا چو نتوانيم ديدت همچنين
زود بگريزيم بي تو زين زمين
معتکف در کعبه بنشينيم ما
دامن از هستيت در چينيم ما
شيخ را امّا دل نه چنان از دست رفته است که وسوسه ياران به جاي نخستين بازش گرداند. در اينجا، کعبه و دير تمثيلي از دو قطب مخالف ايمان و کفراند و عطار بي آن که توضيحي دهد با نشان دادن همين تقابل و رويارويي، عظمت کعبه را به رخ ميکشد. آخرين تير ترکش ياران شيخ براي رهاندن او کعبه است و شيخ را اين تير نيز از پاي نمياندازد:
شيخ گفتا من پر درد بود
هر کجا خواهيد بايد رفت زود
تا مرا جان است، ديرم جاي بس
دختر ترسام، جاي افزاي بس
ياران، به کعبه ميروند و شيخ را با شيدايياش جا مينهند. در کعبه از دوستان شيخ، يکي ماجرا را ميشنود و با مريدان پرخاش ميکند که آنچه کردهايد رسم وفاداري نبوده است; زيرا که اگر شيختان زنار بسته بود هم شمايان نيز ميبايد زنار بر ميان ميبستيد و با او بر دير ميرفتيد. اين کعبه که آمدهايد نه سفر به جانب حق که دوري از خويشتنتان بوده است. باز گرديد و به پير خود بپيونديد که کعبه شما، هم در آنجاست.

حج و کعبه در کلام مولانا

پس از سنايي و عطار، نوبت آن است که انعکاس حجّ و کعبه را در شعر مولانا باز نگريم که او خود گفت:
عطار روح بود و سنايي دو چشم او
ما از پي سنايي و عطار آمديم
در دفتر دوّم مثنوي ، مولانا داستان حج با يزيد را، با همان زبان شيرين و با همان بيان پر راز و رمز نقل کرده است. داستان، خود پيچيدگي خاصي ندارد و بيان مولانا نيز بي تعقيد است. پس مطلب توضيح خاصي ندارد. مگر پيغامي که پير بلخ ميگذارد که حج تنها طواف سنگ و گل نيست که طواف دل نيز هست:
سوي مکه شيخ امت با يزيد
از براي حج و عمره ميدويد
او به هر شهري که رفتي از نخست
مر عزيزان را بکردي باز جست
گر دمي گشتي که اندر شهر کيست
گو بر ارکان بصيرت متکي است
تا آنجا که ميگويد:
قصد کعبه کن چو وقت حج بود
چونکه رفتي مکه هم ديده شود
قصد در معراج ديد دوست بود
در تبع عرش و ملائک هم نبود
همين حالت را مولانا در رويارويي با مسأله حج در ديوان شمس نيز دارد. آنجا هم حج روحاني را توصيه ميکند، و در حج جسماني تنها دلخواه را نمييابد. هر ذرهاي از جهان، نشانهاي از اوست و دل هر انسان کاملي قرارگاه اوست. پيري که با يزيد ميبيند، شمس الحق ديگري است در دياري ديگر، که به اعتقاد مولانا، ميتوان دلش را خانه خدا دانست و بر گردش طواف کرد و باور داشت که اين حجّ در پيشگاه باري، پذيرفتهتر خواهد آمد; چرا که هم به اعتقاد مولانا، خداوند از هنگامي که کعبه آب و گل بنا شد در آن گام ننهاد، حال آن که مدام در دلهاي عارفان و گزيدگان و اولياي خود خانه دارد، پس نه عجب اگر اين حج پسنديدهتر و پذيرفتهتر آيد. در ديوان شمس نيز حال و احوالها از اين دست فراوان است.

حج و کعبه در کلام سعدي

در دفتر سعدي نيز با اين شخصيّت کعبه روبروييم. امّا جز اين، در بوستان يکي دو حکايت کوتاه نيز ميخوانيم که با کعبه و حج در رابطهاند و در دفتر دوم، داستان پيري آمده است که در سفر حج، مغرور عبادتهاي خود ميشود امّا پيش از آن که ابليس درون به چاهش فرو کشد، رحمت حق به فريادش ميرسد و نجاتش ميدهد:
شنيدم که پيري به راه حجاز
به هر خطوه کردي دو رکعت نماز
چنان گرمرو، در طريق خداي
که خار مغيلان نکندي ز پاي
به آخر ز وسواس خاطر پريش
پسند آمدش در نظر کار خويش
به تلبيس ابليس در چاه رفت
که نتوان از اين خوبتر راه رفت
گرش زحمت حق نه دريافتي
غرورش سر از چاه برتافتي
يکي هاتف از غيبش آواز داد
که اي نيکبخت مبارک نهاد!
مپندار اگر طاعتي کردهاي
که نزلي بدين حضرت آوردهاي
به احساني آسوده کردن دلي
به از الْف رکعت به هر منزلي
و داستان ديگر در دفتر ششم است که البته ارتباط مستقيم با حج و کعبه ندارد امّا به هر حال، سخن از حاجبي است که شانه عاجي به شاعر ميدهد و سپس گويا در غياب به ناسزا، سگش ميخواند. سخن از صاحبان دولت است و غرور و مکنت که از حقيقت دورشان ميکند، منتهي، شاعر صاحب دولت را اين بار از ميان حاجيان برگزيده است

حج و کعبه در کلام حافظ

حافظ هم به کرات از حج و کعبه سخن ميگويد:
در بيابان گر به شوق کعبه خواهي زد قدم
سر زنشها گر کند خار مغيلان غم مخور
جمال کعبه مگر عذر رهروان خواهد
که جان زنده دلان سوخت در بيابانش
جلوه بر من مفروش اي ملک الحاج که تو
خانه ميبيني و من خانه خدا ميبينم
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
که خاک ميکده عشق را زيارت کرد

کعبه در کلام جامي

جامي غزلي دارد که به تمامي در حال و هواي کعبه و عشق است. عاشقي، به زيارت کعبه ميرود امّا، ياد معشوق يک دم رهايش نميکند و هم از اين روي در همه جا و همه چيز جلوهاي از معشوق ميبيند. جايجاي کعبه به تداعيهاي مستقيم و غير مستقيم يادآور نکتهاي در باره معشوق و يا پارهاي از وجود اوست. حلقه در کعبه، يادآور حلقه گيسوي او و شعار سياه کعبه يادآور سياهي موي اوست. اين غزل در يکپارچگي و تشکّل، جزو کاملترين و زيباترين غزلهاي فارسي است:
به کعبه رفتم و ز آنجا، هواي کوي تو کردم
جمال کعبه تماشا به ياد روي تو کردم
شعار کعبه چو ديدم سياه، دست تمنا
دراز جانب شعر سياه موي تو کردم
چو حلقه در کعبه به صد نياز گرفتم
دعاي حلقه گيسوي مشکبوي تو کردم
نهاده خلق حرم سوي کعبه روي عبادت
من از ميان همه روي دل به سوي تو کردم
مرا به هيچ مقامي نبود، غير تو نامي
طواف و سعي که کردم به جستجوي تو کردم
به موقف عرفات ايستاده خلق دعا خوان
من از دعا لب خود بسته، گفتگوي تو کردم
فتاده اهل منا در پي منا و مقاصد
چو جامي از همه فارغ، من آرزوي تو کردم

پي نوشت :

1 ـ آل عمران: 97.
2 ـ نور: 51.

منبع: فصلنامه میقات حج



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.