مرکز و پيرامون ؛ دستاورد تاريخ غربي (1)
عنوان «مرکز و پيرامون» به قصد اشاره به وضع تاريخي و فرهنگي جهان کنوني انتخاب شده است . آيا جهان کنوني جهان واحدي است که يک مرکز ثابت دارد و مناطق اطراف تابع اين مرکزند و از آن بهره مي گيرند ؟ تعبير « مرکز و پيرامون» با چنين وضعي مناسبت دارد زيرا مثلا اگر جهان کنوني را مجموعه اي از فرهنگ هاي مختلف و متباين بدانيم ديگر مرکز و پيرامون معني ندارد . پيداست که وقتي مرکز مي گوييم نظرمان به غرب و تاريخ غربي است . آيا آسيا و آفريقا و امريکاي لاتين در پيرامون غرب قرار دارند ؟ مرکز و پيرامون دو مفهوم متضايف اند و از هم جدا نمي شوند . اگر پيرامون هست مرکز هم بايد باشد و اگر مرکزي باشد مرکز پيرامون است . با اين تلقي جهان کنوني يکسره غرب است و بيرون از غرب چيزي وجود ندارد و تفاوت و اختلاف در شدت و ضعف و درجات است . اگر به جاي مرکز و پيرامون متن و حاشيه قرار دهيم، گر چه باز هم وحدت جهان تصديق مي شود، اما چون ملازمت ميان متن و حاشيه وجود ندارد- يا لااقل متن مي تواند بدون حاشيه باشد – ارتباط ميان اجزاي جهان قدري سست مي شود . اما به هر حال حاشيه ، حاشيه متن است و به اعتبار متن و به تبع آن خوانده مي شود . در عالم کنوني که نظر مي کنيم نوعي همساني و مشابهت در نحوه ي زندگي در سراسر روي زمين مي بينيم . نظام زندگي و رفتاري که از چهار صد سال پيش در اروپاي غربي و امريکاي شمالي قوام يافته است در همه جاي جهان کم و بيش مقبول قرار گرفته و شيوه ي رسمي زندگي و رفتار شده است . آيا با توجه به اين ملاحظه اروپاي غربي و امريکاي شمالي را مي توانيم مرکز يا متن و بقيه ي جهان را پيرامون يا حاشيه تلقي کنيم ؟ تعبير « حاشيه » گاهي به معني خارج از متن و فرعي نيز به کار مي رود. پس اگر اروپاي غربي و امريکاي شمالي را متن بدانيم و بقيه ي جهان را در حاشيه ي آن قرار دهيم مي توانيم تفسير کنيم که جوهر جهان موجود همان متن است و بقيه ي جهان توضيحات و ارجاعات و گواهي هاي زائد بر متن است. ولي جهان توسعه نيافته بيشتر سايه ي جهان توسعه يافته است و کمتر توضيح و تفسير متن آن جهان . به عبارت ديگر ، جهان توسعه نيافته از روي گرده ي عالم توسعه يافته ساخته شده است و اين دو جهان به هم شبيه اند ، هرچند که مشابهت ميان آنها ظاهري و عرضي باشد .
در طرح اصلي تاريخ غربي و در جهان بيني هاي دوره ي جديد و حتي در بيشتر فلسفه هاي تاريخ و در بعضي تئوري هاي علمي ( تئوري تطور انواع و تئوري هاي تحول تاريخي و اجتماعي) تمدن غربي آخرين تمدن و تمدن مطلق تلقي شده بود و مي باست در همه ي جهان انتشار يابد و همه ي مردم جهان در آن وارد شوند . طرح جهاني شدن تاريخ غربي رؤياي قرن هيجدهم بود واين رؤيا را چندان صادق مي دانستند که نگراني هاي بعضي از بنيانگذاران تجدد ( مثل کانت ) و صاحب نظران و نويسندگاني مانند «دني ديدرو» و « مارکي دوساد » به چيزي گرفته نشد . در فلسفه و ادبيات قرن نوزدهم آثار بيشتري از ترديد و تزلزل آشکار شده بود ، اما اين آثار هم چندان به چشم نيامد و ظاهرا در گردش چرخ تاريخ اروپا تأثيري نداشت . گوش هاي قرن نوزدهم صداي نيچه را نشنيد و مدتي طول کشيد تا دريافتند که طرح «ناخودآگاه » فرويد صرف يک تئوري روانشناسي يا روان پزشکي نيست بلکه اعلام بحران در وجود بشري است که به عهده گرفته بود تا تاريخ تجدد را بسازد . فرويد در وجود فاعل خودبنياد علم و عمل چون و چرا کرده بود ، اما اينها و بحث هاي مهم تر و صريح تري که در نيمه ي اول قرن بيستم پيش آمد گرچه نوعي تشکيک در مطلق انگاشتن و دوام تمدن غربي بود ، اما در اينها هيچ اشاره اي به رقابت تمدن هاي ديگر ( گذشته ) يا تمدن غربي نشده بود . حتي توين بي و اشپنگلر هم که خبر از اجل و مرگ تاريخ غربي دادند نگفتند که تمدن يا تمدن هايي در مقابل تمدن غربي وجود دارد . آنها نمي توانستند از مرکز و پيرامون يا از متن و حاشيه بحث کنند ، زيرا در نظرشان يک تمدن زنده و پويا وجود داشت و بقيه ي تمدن ها مرده و ساکن بودند . با فرض اين سکون و مردگي است که مي توان از طرح مرکز و پيرامون سخن گفت . جهان ساکن و پژمرده مي تواند حاشيه و پيرامون يک جهان زنده باشد و از آن نيرو و حيات بگيرد ، اما وقتي به تاريخ هاي ديگري غير از تاريخ غربي قائل باشيم ، آن تاريخ ها حاشيه و پيرامون متن و مرکز غربي نيستند بلکه خود تاريخ ها و تمدن هاي مستقل هستند . چه وقت و چگونه مي گوييم يک تاريخ مستقل وجود دارد و تمدني از آن مايه و نشاط مي گيرد ؟ آيا اکنون ، چنان که بعضي نويسندگان سياسي گفته اند ، چيزي به نام تاريخ چيني و ژاپني و روسي و لاتيني و ... وجود دارد ؟ براي پاسخ دادن به اين پرسش بايد ملاکي براي موجوديت و حيات يک تاريخ و فرهنگ ذکر کرد . بي ترديد فرهنگ اسلامي فرهنگي عظيم است . چين و ژاپن هم گذشته اي درخشان دارند . اما بر چين و ژاپن چه تاريخي مي گذرد ؟ صريح تر بگوييم ؛ ژاپن و چين چه مقصدي دارند و به کجا مي خواهند بروند و چه مي خواهند بشوند ؟ آيا مي خواهند چين و ژاپن بشوند ؟ مگر هم اکنون غيرچيني و غيرژاپني اند ؟ آنها مي خواهند با امريکا و اروپاي غربي در توسعه ي علم و تکنولوژي و قدرت رقابت کنند . کشورهاي توسعه نيافته هم طالب توسعه اند و اسوه و سرمشقشان کشورهاي صنعتي توسعه يافته يا پيش افتاده در راه توسعه اند. نتيجه اي که فعلا مي توانيم بگيريم اين است که همه ي جهان يک مقصد دارد و جهان ، جهان واحد است . اختلافي که پيش مي آيد اين است که چرا اين تاريخ را تاريخ غربي بدانيم ( تاريخ هر قوم با آينده اي که در نظر دارد تعيين مي شود . براي آينده داشتن ، تذکر نسبت به گذشته لازم است . اما گذشته ي هيچ قومي ، اعم از اينکه به آن تذکر داشته يا نداشته باشد ، گرچه در نحوه ي زندگي مردمان ظهوري دارد ، اما ضرورتا راه آينده را نشان نمي دهد و به اين معني تاريخ آن قوم نيست ) . اگر تاريخ توسعه و تجدد را تاريخ غربي ندانيم ، چه نامي به آن بدهيم ؟ مردم در هر تاريخي براي خود شأن و جايگاهي قائلند و ملاک ها و موازين و اسوه هايي دارند و مي کوشند قول و فعل خود را با آن ملاک ها تطبيق دهند و به اسوه هاي خود نزديک شوند . هرگز در هيچ کتاب تاريخي نيامده است که چيني هاي قرون پنجم و ششم قبل از ميلاد با ايرانيان آن زمان برنامه ي توسعه ي اقتصادي و فني داشته اند و همه ي امکانات و توانايي هاي خود را در راه اجراي چنين برنامه اي صرف مي کرده اند . چين را مثال مي زنم که کمونيست است و بيشتر آداب چيني را حفظ کرده و در ظواهر کمتر از غرب سياسي تقليد کرده است . مع هذا ، آنچه سياست و فرهنگ چيني را راه مي برد برنامه ي توسعه است. مي گويند توسعه ربطي به غرب ندارد بلکه جهان به جايي رسيده است که بايد راه توسعه را بپيمايد . اين جمله را مي توان پذيرفت اما دو نکته را نمي توان انکار کرد و آن اينکه ديگر در جهان تاريخ ها وجود ندارند ، بلکه يک تاريخ وجود دارد و آن توسعه ي تکنولوژيک است که در همه ي مناطق جهان با وجود اختلاف در سوابق تاريخي و فرهنگي و آداب قومي صورتي کم و بيش يکسان دارد و اين صورت کم و بيش يکسان اختلاف هاي ظاهري را به تدريج برطرف يا کمرنگ مي کند . نکته ي دوم ( و البته اساسي تر ) اين است که تاريخ توسعه با طرح اصول و تفکر خاصي در اروپاي غربي آغاز شده و سياست و اقتصاد و حتي ادبيات جديد با آن تفکر قوام يافته است . توسعه يک هوس يا انديشه ي سطحي نبوده است که به فکر شخص يا اشخاص خطور کند و ديگران هم آن را ببيند و تقليد کنند . انديشه ي توسعه با پديد آمدن بشر تازه اي ممکن شده و اين بشر تازه خود را موجودي غير از بشر گذشته ديده و انديشه و طرح تازه اي براي زندگي آورده است . اين تفکر بنيانگذار علم و سياست جديد در اروپاي زمان رنسانس به وجود آمد و با اين تحول ، مرکز قدرت سياسي نيز به اروپاي غربي انتقال يافت ؛ آنجا مرکز شد و همه ي جهان پيرامون . طرح مرکز و پيرامون با توجه به آنچه گفتيم ، به اين معني است که تاريخ جهان کنوني تاريخ غربي است . کساني هم که سخن از تاريخ جهاني گفتند و علم تاريخ را تأسيس کردند ( البته تاريخ تاريخ نويسي در غرب و به طريق اولي در غرب جديد به وجود نيامده است ) مرادشان از «تاريخ جهاني » تاريخ غربي بود و اين تاريخي است که در آن بشر تصميم گرفته است همه چيز را به تصرف و تسخير خود درآورد . اين که در چهارصد سال اخير در اروپا بشر تازه اي پيدا شده و به جهان و هر چه در آن است نگاهي متفاوت با نگاه پيشينيان دارد و علم و تکنولوژي و سياست و نظم و عقل اين دوران با دوران هاي قبل تفاوت دارد مطلب دشواري نيست ، اما همين مطلب بسيار ساده را بعضي از اهل فضل که با آراي فلسفي نيز سروکار دارند درنمي يابند، مثلا مي گويند با قبول غرب هيچ مسئله اي حل نمي شود. به فرض اينکه با طرح مسئله ي چيستي غربي هيچ مسئله اي حل نشود ، چشم پوشي از طرح اين مسئله امکان طرح مسائل را از ما مي گيرد ؛ يا درست بگوييم ، مسئله ي مهم و اساسي عصر ما مسئله ي غرب است . مي گويند در غرب جغرافيايي چيزهاي خوب و بد وجود دارد . در مغرب زمين هم دموکراسي زاده شده است و هم فاشيسم و نازيسم در دوراني هر چند کوتاه مسلط شده اند . در آنجا هم علم و صلاح يافت مي شود و هم ظلم و فساد . کدام سياست سياست غربي است ؟ دموکراسي يا سوسياليسم ؟ و چرا بايد علم و تکنولوژي را غربي خواند ؟ ظاهرا لااقل اعتراض براي ذهن غير فلسفي و دور از فلسفه موجه به نظر مي آيد، زيرا در مغرب زمين و در اروپاي غربي و امريکاي شمالي مجموعه اي از افکار و اقوال و اعتقادات و روش هاي علم و عمل و رفتارهاي مختلف وجود دارد . آيا اين مجموعه را بايد غرب دانست ، يا بعضي از آنها در ذيل عنوان غرب قرار مي گيرند ؟ اين پرسش و به طور کلي اين قبيل پرسش ها ناشي از نظر موجودي است . موجودبيني هرچند در جاي خود ( مثلا در علم ) درست و بجاست ، در فلسفه به آشفتگي فکري مي رسد . غرب يک مجموعه نيست . آن را يک شيء در ميان اشياء موجود نيز نبايد دانست . اعتراض مي کنند که اگر هيچ چيز از چيزهاي موجود در غرب جغرافيايي و حتي مجموعه ي آن چيزها را نمي توان غرب ناميد ، پس غرب عدم است . اين استدلال قاعدتا بايد به کساني متعلق باشد که وجود را عدم محض مي انگارند زيرا وجود در خارج هيچ مصداقي ندارد و نام هچ چيز نيست . آدمي نيز در نظر اينان فرد معلقي است که گفتار و کردارش به هيچ قيد و شرطي بيرون از فرديت بستگي ندارد و در هر جا و هر فرصت همه ي کارها براي او يکسان است و هر چه بخواهد مي تواند انجام دهد و اگر کسي از امکان ها و شرايط بگويد منکرآزادي و جبري مذهب است ، به خصوص اگر بشنوند که مردمان همواره عالمي دارند که جهت کلي اعمال و رفتار و گفتارشان در آن کم و بيش معين شده است ، اتخاذ سند مي کنند و مي گويند نگفتيم که اينها جبري اند و عالم را تعيين کننده ي رفتار و گفتار اشخاص مي دانند . همچنين حجت مي آورند که اگر عالم ، گفتار و کردار مردمان را جهت مي دهد و مثلا عالمي به نام عالم غربي وجود دارد ، چرا اين عالم رفتار و گفتار غربيان را جهت نمي دهد و آنها آزادند نظرهاي مختلف اظهار کنند و ايدئال ها و ابتکارهاي بسيار داشته باشند و مردمي که صاحب نظر نيستند و با تقليد به سر مي برند آنها عالمشان چيست و کجاست ؟ اين همه مردمي که حکومت هاي فاسد و مستبد و نظام هاي اداري و فرهنگي و آموزشي آشفته و درهم ريخته و ناتوان و غير کارآمد دارند در کدام عالم يا عوالم به سر مي برند؟
عقل متناظر با کوژيتوي دکارت و عقلانيتي که بعد از دکارت در قرن نوزدهم قوام يافت ، حدود جغرافياي نظر و عمل غرب متجدد را معين کرد . اگر اين فضا نبود ، علم و تکنولوژي جديد بسط نمي يافت . اين فضا هم محدود کننده است و هم شرط امکان علم و تکنولوژي است، چنان که هر جا اين فضا نباشد علم و تکنولوژي رشد نمي کند و استوار نمي شود . عالم غربي همين شرايط و امکانات است . اگر شرايط و امکانات را عدم مي انگاريد (که به اعتباري هم عدم اند) مي توانيد غرب و عالم غربي را نيز عدم بدانيد. اين شرايط و امکانات در همه جا به يک اندازه فراهم نيست . آيا مي توان جهان کنوني را جهان واحدي فرض کرد که در مرکز آن شرايط براي تحقق علم و تکنولوژي و سياست جديد مهياست و در اطراف و پيرامونش آن شرايط و امکان ها چنان که بايد پديد نيامده است ؟ اين مشکل با يگانه انگاشتن جهان مورد پيدا مي کند ، اما جهان کنوني از کجا و چرا و چگونه يگانه شده است ؟ قبل از آغاز دوره ي جديد و حتي تا قرن نوزدهم از جهان يگانه کمتر سخن مي گفتند و بحثي از جهاني که اروپا يا غرب مدار آن است در ميان نبود . اگر اکنون جهان يگانه اي هست يا از آن نام برده مي شود ، اين جهان حول محور غرب وحدت يافته است. قبل از اينکه همه ي جهان به تاريخ غربي بپيوندد و اصول پيشرفت و آزادي را بپذيرد تمدن هاي مختلف با اصول و ايدئال هاي متفاوت وجود داشتند و هر عالمي سخن و رفتار خود را داشت و اگر با هم پيوند و ارتباطي هم مي يافتند يکي در مرکز و ديگري ( يا ديگران ) در حاشيه قرار نمي گرفت . ارتباط فرهنگي که ميان چين و هند يا هند و اسلام و يونان و بالاخره ميان معارف و علوم اسلامي و فلسفه ي قرون وسطاي مسيحي برقرار شد ، ارتباط ميان دو فرهنگ کم و بيش معادل و همسطح بود . من در اين بحث وارد نمي شوم که نتيجه ي آن روابط چه بوده و چه حاصلي داشته است ، اما به آساني مي توان گفت که اگر از همه ي آن روابط فرهنگ درخشان ديگري پديد نيامده است ، چه توقع مي توان داشت که از آميزش غرب با فرهنگ هاي ديگر که در آن ، نه فقط مراتب و سطوح با هم خلط شده است بلکه پيش آمدي نينديشيده و قهري و بيرون از اختيار نيز نبوده است ، روزي روشن و تاريخ زنده و پرنشاطي برآيد . با قبول طرح مرکز و پيرامون نيز مشکل رفع نمي شود ، زيرا تنها در صورتي تاريخ غربي در مرکز قرار مي گيرد که بر تاريخ ها و فرهنگ هاي ديگر تفوق پيدا کرده باشد . اينها نيز زماني به پيراموني بودن و حاشيه نشيني رضايت مي دهند که از جوهر اصلي خود دور افتاده و آن را رها کرده يا از ياد برده باشند . مع هذا ، در عصر ما سخن هاي ديگري در اين باب گفته مي شود که نمي توان از آنها گذشت . اين سخن ها معمولا با نقد مدرنيته ملازمت دارد . اکنون به طور کلي دو گروه از اهل نظر در کار نقد مدرنيته اند . گروهي آن را نقد مي کنند تا شايد از عيب ها و انحراف ها و عوارض پيراسته شود و همچنان دوام يابد. اينها در ميان خود با هم اختلاف دارند، چنان که بعضي به انتقادهاي سطحي سياسي اکتفا مي کنند و بعضي ديگر مثلا غلبه ي رسانه ها و هجوم اطلاعات رسانه اي را نمي پسندند . اما آنان که در نظر و تفکرشان جد بيشتري وجود دارد مي گويند حقيقت تجدد هنوز به تمامي ظاهر و محقق نشده است . يعني عقل قرن هيجدهم صرف عقل ابزاري نبوده و تحويل عقل به عقل ابزاري يک انحراف است ، پس بايد اين انحراف را تدارک کرد و به پيشواز عقلي رفت که نواي آن نواي همسخني و تفاهم است . بالأخره دسته ي چهارمي وجود دارد که گرچه از آينده ي تجدد نوميد نيست اما به اظهار انديشه هاي اوتوپيايي نمي پردازد ، بلکه تمدن مجدد را چنان وصف مي کند که گويي مي خواهد مجالي براي پلوراليسم فراهم شود . در روايات ما و در انجيل و در شعر دوره ي جديد اروپايي آمده است که نجات از جايي مي آيد که خطر از آنجا آمده است ( از رسول خدا نقل شده است که فرمود ياتي الفرج عند فناء الصبر ) .
مابعدالطبيعه ي غربي به پايان خود رسيده و « نيست انگاري » در صورت فعال آن بر همه جا و همه چيز دست انداخته است . در اين عصر حقيقت ديگر صفت ثبات و دوام ندارد . در عصر ما حقيقت يک واقعه است . در اين وضع ، حقيقت در اختيار هيچ کس و هيچ قدرتي نيست . با اين پيش آمد حجابي که بر فرهنگ هاي ديگر افتاده بود رقيق تر و نازک تر مي شود و هر منوتيکي که در غرب با عصر سياليت و نرمش مابعدالطبيعه مناسبت دارد ، شايد در پيرامون و حاشيه اين تمدن به نوعي تذکر موردي مي شود . اگر اين قول را بپذيريم ، تعابير مرکز و پيرامون ديگر بي جا و ناروا نخواهد بود ولي هنوز هم ارتباط ميان مرکز و پيرامون مبهم است . اگر به خطر گرفتاري در دام پسيکولوژيسم متذکر باشيم مي توانيم روحيه ي آدم هاي اروپايي را با روحيه ي مردمي از مناطق پيرامون قياس کنيم و مخصوصا تحول اين وضع را در قرن بيستم و دهه هاي اخير آن نسبت به قرون هيجدهم و نوزدهم در نظر آوريم.
اروپا در قرون هيجدهم و نوزدهم بيش از دو جهان و دو انسان نمي شناخت ؛ جهان و انساني که تاريخ و تمدن و خرد دارد و جهان انساني که از اين همه بي بهره است و بايد به آنها برسد . در آن زمان مرکز و پيراموني وجود نداشت . در يک سو عقل و بيداري و آگاهي بود و در سوي ديگر جهل و خواب زدگي و بي خبري بشر شرقي و جهان شرقي ؛ هر دو متعلق نظر و عمل غرب بود . اما در قرن بيستم و به خصوص از اواسط اين قرن وضع قدري تغيير کرد . اروپا فاشيسم و نازيسم و استالينيسم و جنگ هاي هولناک را تجربه کرد . همچنين « نيست انگاري » را که نيچه و داستايوفسکي آن را صفت تاريخ غربي دانسته بودند ، کم و بيش آزمود و در سير روحي و معنوي و فکري ما بعد الطبيعه را پايان يافته ديد . در اين ميانه که غرب از مطلق انگاشتن تاريخ و تمدن خود في الجمله منصرف شده بود يا ديگر در آن اصرار نمي کرد ، جوانه هايي از احساس تعلق به فرهنگ و گذشته ي تاريخي در جهان کهن روييد . با اين دو واقعه ي متناظر ، نسبت ميان دو جهاني که توسعه يافته و توسعه نيافته خوانده شد تغيير کرد . يعني وقتي در همه جا رسوم غرب و شيوه ي زندگي غربي رايج شد و مردم سراسر روي زمين مصرف کننده ي کالاي غربي شدند ، در ظاهر جهان يک سره غربي شد و اگر اختلاف بود اختلاف در درجات و مراتب توسعه بود . در اين جهان ظاهرا يگانه ، تصور مرکز و پيرامون مي تواند موجه باشد . مع هذا ، مرکز و پيرامون بايد نسبت و رابطه اي ضروي و ذاتي داشته باشند . ولي ما حتي اگر بدانيم که مرکز اروپاي غربي و امريکاي شمالي است و بقيه ي مناطق جهان مناطق پيرامون اند، هنوز به درستي نمي دانيم که مرکز ، مرکز چيست و پيرامون چگونه از آن بهره مند مي شود. اگر مرکز مرکز سياسي و اقتصادي است، بيشترين بهره اي که از آن به پيرامون مي رسد استيلا و ستم و غارت است . اما اگر مرکز مرکز علمي و فکري است، بايد در نحوه ي انتشار علم و فکر و ادبياتي که از مرکز به پيرامون مي رود تأمل کرد . آيا مي توان گفت که رابطه ي مرکز و پيرامون در سياست و اقتصاد ستم و تجاوز است و در علم و تفکر ، آموزش و هدايت؟ اين وضع ظاهرا دو گانه موجب شده است که کساني وحدت غرب را منکر شوند و آن را مجموعه اي از امور متفاوت و متباين بينگارند . طبيعي است که اينها طرح مرکز و پيرامون را هم نپذيرند ، زيرا چشم آنان ديده ي کثرت بين دارد . ولي انتقال علم و تفکر و ادبيات از مرکز به پيرامون با سياست فرهنگي و علمي غرب منافات ندارد . زيرا اولا تفکر قابل تعليم و انتقال نيست. علم هم گرچه آموختني است اما اگر بر بنياد تفکر استوار نباشد، در حد مطالب آموختني باقي مي ماند . ثانيا ، درس خواندگان مستعد کشورهاي پيرامون به مرکز مهاجرت مي کنند و در آنجا به پژوهش مي پردازند . در فلسفه و ادبيات وضع قدري متفاوت است ، چنان که کمتر شنيده مي شود که از مهاجرت نويسندگان و فيلسوفان از حاشيه به مرکز حکايت يا شکايت کنند. البته اين بدان معني نيست که شاعران و نويسندگان و فيلسوفان آسيايي و آفريقايي و لاتيني به اروپاي غربي و امريکاي شمالي مهاجرت بکنند . ما اکنون نويسندگان و فيلسوفاني را مي شناسيم که نام آسيايي و آفريقايي و اسلامي دارند و نشاني از فرهنگ و زبان و تفکر کهن در آثارشان مي توان يافت . اينها را در نسبتي که با غرب دارند با دانشمندان و پژوهندگان قياس نبايد کرد . دانشمندان ضرورت ندارد که با زبان و فرهنگ غربي انسي تمام پيدا کنند ، اما نويسندگان و فيلسوفاني که از مناطق پيراموني به غرب رفته اند در آنجا آثاري پديد آورده و عنواني پيدا کرده اند ، پرورش غربي دارند و حتي اگر مايه هاي فکري و شعري از زبان و وطن آبا و اجدادي در آثار خود بياورند ، اسوه ي فکري و هنريشان متفکران و هنرمندان غربي اند . آيا اين امر را بايد نشانه ي ارتباط نزديک تر مرکز و پيرامون داشت ؟ آري و نه . اگر آن نويسنده ي مارتينيکي که در فرانسه به زبان فرانسه رمان مي نويسد يا آن صاحب نظر فلسطيني تبار که در امريکا به سر مي برد به زبان مادري خود مي انديشند و به مسائل قوم خود نظر دارند و مهم تر از همه اينکه اگر به نحوي مظهر اخلاقي و فکري ملت خويش اند مي توان گفت ارتباط ميان مرکز و پيرامون محکم شده است ، اما به صرف اينکه يک ايراني يا مصري در اروپاي غربي و امريکاي شمالي به مقام علمي و فرهنگي عالي مي رسد، نمي توان آن را دليل ارتباط نزديک مرکز و پيرامون دانست . از ميان روشنفکران و نويسندگان و فيلسوفان و جامعه شناسان بزرگ معاصر که تبار آسيايي و آفريقايي دارند بيشترشان نه فقط تابعيت کشور ميزبان را پذيرفته اند بلکه از حيث روحي و اخلاقي هم به آنجا تعلق دارند . اينکه اينان در آثار خود مطالبي از کشور و ملت خود مي آورند به خودي خود اهميت ندارد بلکه بايد ديد که با چه ديد و از چه موضعي به آن مسائل مي پردازند . از حدود يکصد سال پيش بسياري از فضلا و پژوهندگان تاريخ و ادب کشورهاي آسيايي و آفريقايي از روش پژوهش شرق شناسان پيروي مي کرده اند . پيروي از اين روش نشانه ي رابطه و نسبت خاص ميان جهان غرب و عالم کهن توسعه نيافته و استعمار زده بود . اين نسبت هر چه بود نسبت مرکز و پيرامون نبود، زيرا پيرامون حيثيت پيراموني نداشت ، مگر اينکه آن را به قياس با حلبي آبادهاي شهرهاي بزرگ بي قواره کشورهاي توسعه نيافته ، حاشيه و پيرامون بخوانيم .
در طرح مرکز و پيرامون فرض اين است ( يا بايد اين باشد ) که رفت و آمدي از مرکز به پيرامون و از پيرامون به مرکز صورت مي گيرد. همچنين پيرامون روحيه ي نقادي را از غرب فرامي گيرد و از موضعي جهاني (که قاعدتا نمي تواند غربي نباشد) به غرب و به همه ي تمدن ها و فرهنگ هاي ديگر نظر مي کند . حاصل اين نظر وظيفه ي دشوار همفکري و همداستاني با متفکران و صاحب نظران غربي و نيز درک و دريافت مسائل ملت و کشور خود است . اما اين امر چگونه ممکن است و مگر پيروي از يک فيلسوف غربي و با عينک او به مسائل کشور خود نگريستن با پيروي از نظر شرق شناس تفاوت دارد ؟ اختلاف در نوع و نحوه ي ارتباط است اگر روشنفکر اين زمان سخن فيلسوف غربي را از روي تقليد تکرار کند ، مسلما قدر و اعتبارش از متتبع تاريخ و ادب سي سال پيش که از رسم پژوهش شرق شناسي پيروي مي کرد کمتر است . اما اکنون در جهان توسعه نيافته روشنفکراني پيدا شده اند که با فيلسوفان و صاحب نظران غربي همنوايي و همسخني دارند . فلسفه ي معاصر هم کم و بيش به نوعي تذکر تاريخي نزديک شده و به مجالي براي تأمل در تاريخ غربي مبدل شده است نکته ي ديگر حدت يافتن مشکل توسعه نيافتگي و شدت جريان جهاني شدن اقتصاد و تجارب و تمام شئون و شيوه هاي زندگي و وجود آدمي است. در اين وضع ديگر جدا کردن اينجا از آنجا و انتساب ملتي به قبل از تجدد و عالم ديگري به بعد از تجدد معني ندارد . پنجاه سال پيش منورالفکر ما اگر چيزي از فلسفه ي غربي مي گفت و مي نوشت در حد يک گزارش درسي بود . اکنون مسائل فلسفه ي معاصر در روزنامه ها هم انعکاس وسيع دارد . شايد بسياري از آنچه در باب سنت و تجدد و بعد از تجدد و ديگر مسائل فلسفه نوشته مي شود از روي فکر و ذکر نباشد ، اما مهم اين است که مسئله ي آينده مطرح شده است و همه ي اقوام و ملل جهان به تأمل و تفکر درباره ي وضع خود فراخوانده شده اند . من نمي گويم که همه ي گوش ها باز هستند و اين دعوت را مي شنوند، حتي بسياري از آنان که مي گويند دعوت را شنيده اند و به آن پاسخ مي دهند نمي دانند خطاب از کجا و کدام سمت بوده و آنان را به کجا خوانده اند . پژوهشگري که از روش تتبع شرق شناس پيروي مي کرد ، راه خود را راه درستي مي دانست و فکر مي کرد که همه بايد در آن راه وارد شوند . به عبارت ديگر ، فکر مي کرد که از روش علمي پيروي مي کند و اين روش را متعلق به هيچ فرهنگي نمي دانست . اکنون وضع تغيير کرده است . روش پژوهش شرق شناشي ديگر روش علمي محض شناخته نمي شود . صاحب نظران همه ي مناطق جهان کم و بيش به وضع تاريخ خود توجه کرده اند. اصول و مبادي و ارزش هاي تاريخ غربي که مطلق انگاشته مي شد مورد چون و چرا قرارگرفته است . افق تاريخ غربي ديگر روشن نيست و به تدريج پوشيده و پوشيده تر مي شود . مع هذا ، تکنولوژي غرب به سرعت توسعه مي يابد و چشم و گوش همه ي جهانيان به دنبال اين تکنولوژي است که به سرعت نو مي شود و انتشار پيدا مي کند . مدرنيزاسيون در اين وضع يک امر قهري است و از آن نمي توان رو گرداند . ولي اين بدان معني نيست که راه پيوستن به تجدد ( مدرنيزاسيون ) راهي هموار و سهل باشد. مشکل اين است که مردم جهان لااقل در شرايط کنوني راهي جز راه توسعه ي اقتصادي و اجتماعي و تکنولوژيک ندارند و وقتي در اين راه وارد مي شوند راه را
ناهموار و صعب العبور مي يابند و امکانات کافي براي رفع موانع و هموار کردن راه در اختيارشان نيست؛ اين مطلب ظاهرا آسان در صورتي فهميده مي شود که درباره ي وضع غرب و جهان توسعه نيافته و نسبت اين دو انديشيده باشند . اکنون در کشورهاي توسعه نيافته دو گروه نسبتا متنفذ قلم مي زنند .گروهي با غرب مخالفند و با نظر مخالف سياسي به همه شئون غرب نگاه مي کنند و به عبارت ديگر ، به فرهنگ و تمدن غربي از موضع سياسي مي نگرند و با آن مخالفت مي کنند . اينها کاري ندارند که علم و تکنيک جديد از کجا آمده و غرب چگونه به قدرت کنوني دست يافته است، اما از فحواي کلامشان چنين برمي آيد که غرب عين دروغ و فريب و توطئه است و با اين وسايل جهان را مسخر خود ساخته است . افراط اين گروه تفريط گروه ديگر را اقتضا مي کند .گروه مفرط آزرده و خشمگين از اينکه کساني علم و آزادي و رفاه را با دروغ و دغل يکي مي انگارند و آورده ي شيطان مي دانند به دفاع از ارزش هاي غربي برمي خيزند و گاهي وضع موجود غرب را وضع نزديک به ايدئال قلمداد مي کنند . اينها علم و آزادي و عدالت را مي ستايند . بعضي از آنان خيال مي کنند اين وضع همواره دوام خواهد يافت و عيب ها و نقض ها رفع خواهد شد . در واقع، در نظر آنان ليبرال دموکراسي غربي وضع دائم تاريخ است . اينان هم با نظر سياسي به جهان و کار جهان و به فرهنگ و تفکر مي نگرند، ولي هر چه هست در کار خود موفق ترند و سخنشان بيشتر مقبول مي افتد . کسي که آزادي و حقوق بشر را منکر مي شود و رفاه و آسايش مردم را به چيزي نمي گيرد طبيعي است که سخنش در گوش ها اثر نکند . در سياست و در خطاب به مردم اميدوار ساختن مخاطبان يک اصل است . مقصود اين نيست که سياستمداران مردم را فريب مي دهند يا بايد فريب دهند، بلکه آنها خود بايد کم و بيش به آينده اميدوار باشند و طرحي نسبتا روشن از آينده ي نزديک پيش چشم مردمان بگذارند . پيداست که اين گروه از سياستمداران بيشتر مقبول مردم قرار مي گيرند . راستي در اين نزاع حق به جانب کدام گروه است ؟ ظاهرا پرسش بي وجه و بي معني است و بعضي کسان به محض اينکه آن را بشنوند يا بخوانند ، شايد فرياد برآورند که هيچ کس با فطرت سالم نمي گويد استبداد بهتر از دموکراسي و بيماري بهتر از سلامت و فقر بهتر از توانگري و ناامني بهتر از امنيت است . پس اين بحث از کجا آمده است و چه وجهي دارد ؟ در طرح و زمينه ي تاريخ غربي اين پرسش بي وجه است . اگر طرحي از عالمي به جز عالم غربي پيش رويمان بود، شايد با آن طرح از نزاع درمي گذشتيم و ديگر گرفتار تقابل ميان استبداد و آزادي و ... نبوديم . اما در جهان کنوني که ارزش هاي غربي در همه جا کم و بيش گسترش يافته و اخيرا با جنگ و اجبار بسط مي يابد و افق آينده تيره و پوشيده است، از اين تقابل ها نمي توان گذشت و تا اين تقابل ها هست نفي يکي اثبات ديگري است . ولي آيا با نفي دموکراسي مي توان از تاريخ جهاني غرب بيرون شد ؟ صاحب نظراني انديشيده اند که ممکن است تاريخ تجدد مثل تاريخ هاي سابق ( مثلا تاريخ يوناني و تاريخ قرون وسطي ) به پايان رسد و دوران ديگري آغاز شود. در اين صورت، ارزش ها و قواعد و مناسباتي غير از مناسبات عالم کنوني وجود خواهد داشت و حاکم خواهد بود . دموکراسي که با نظام تجدد مناسبت دارد در اين نظام بهترين صورت حکومت است . طرفداران دموکراسي براي اثبات اين قول انواع دلايل در اختيار دارند و مي توانند نشان دهند که تاکنون حکومت هايي ، حتي اگر به نام عدالت، اصول دموکراسي را زير پا گذاشته اند ظلم را در جهان افزون کرده اند . ولي آيا همواره چرخ زمان بر همين منوال خواهد گشت و نظام تجدد نظام ابدي زندگي بشر است ؟ پاسخ پرسش هر چه باشد مردمي که پرورده اصول تجددند و در محدوده ي اين اصول مي انديشند ، رها کردن اين اصول و ديدن فضايي ديگر برايشان ممکن نيست يا بسيار دشوار است. به اين جهت است که کساني شايد با حسن نيت هر کس را که چون و چرايي درباره ي مبادي نظام سياسي غربي داشته باشد به فاشيسم و نازيسم و استالينيسم منسوب مي کنند . در حدود نظام فکري و فرهنگي و تکنيکي جهان کنوني ظاهرا اگر کسي به مبادي علم بينديشد بعيد نيست که به علم ستيزي منسوب شود و اگر از ظاهرا دموکراسي به باطن و حقيقت آن سير کند شايد دشمن آزادي قلمداد شود و عجيب نيست که اين روحيه بيشتر در جهان توسعه نيافته شيوع دارد .
اشاره شد که گروه اول يا اينکه ممکن است دلبستگي شديد به آخرين وسايل تکنيک داشته باشند، غرب را نقد نمي کنند بلکه بيشتر به عيب غرب و جهان متجدد نظر دارند . اما نويسندگان گروه دوم صورت زندگي غربي و نظام سياسي آن را مي پسندند و گاهي ايدئال مي دانند و گرچه گاهي با عمل سياسي قدرت هاي غربي مخالفت مي کنند ، بحث در ماهيت دموکراسي و ليبراليسم را ضديت با آزادي و طرفداري از استبداد و فاشيسم مي خوانند . بعضي از افراد گروه اول گاهي با چنان لحني از آزادي و دموکراسي حرف مي زنند که گويي از جرم و فضيحت مي گويند . در گروه دوم نيز بعضي کسان بر خلاف اصل آزادي اي که بدان تمسک مي جويند حتي عناوين فلسفه ها را با تحقير ذکر مي کنند و مثلا هوليسم را با لحني ذکر مي کنند که گويي از يک بيماري خطرناک يا از آلودگي و نجاست حرف مي زنند . اين وجه مشترک گروه دوم با گروه اول است . آزادي خواهي با تعصب ورزيدن آن هم در فلسفه سازگاري ندارد . هوليسم هم مثل هر فلسفه ي ديگري قابل چون و چراست، اما کسي که فساد و بطلان آن را مسلم مي انگارد و رد و طرد آن را واجب شمارد ، اهل فلسفه نيست و هيچ نسبتي با عالم آزادي ندارد و اگر از آزادي گويد از دل نمي گويد ، يعني دل و زبانش از هم جداست . ولي درباره ي هيچ کشوري با نظر به آراي گروه هايي که در آن کشور اهل افراط و تفريطند نمي توان حکم کرد . به اين نکته اشاره شد تا زمينه ي پرسش تازه درباره ي نسبت پيرامون و مرکز فراهم شود . آيا مرکز فهم عميق دارد و پيرامون سطحي و ظاهربين است و اگر با پيرامون مخالفت مي کند نمي داند که با چه مخالف است و مخالفت او چه اثر دارد ؟ به نظر مي رسد که گروه هاي مخالف و مبارز با استيلا و سلطه ي قدرت هاي غربي گاهي ملتفت و متوجه نيستند که قدرت از کدام راه نفوذ مي کند و به اين جهت ، به فکر بستن آن راه نيز نمي افتد و شايد از عهده ي بستن آن هم برنيايند و البته مخالفتشان نيز در بعضي موارد کم اثر يا بي اثر است.
با توجه به آنچه گفته شد مي توان دو صورت مثالي از بشر را در نظر آورد . يکي بشر غربي که مقام و مأموريت خود را فتح و تصرف جهان مي داند و نه فقط از قدرت خويش بلکه کم و بيش از ضعف هاي خود نيز خودآگاه است و چون تا اين اواخر به آينده نظر داشته از مشکلات راه و تيره و تار شدن افق آينده بي خبر نمي مانده است . در کنار اينان جمعيت کثيري از مردم اروپا و آسيا و آفريقا و امريکاي جنوبي قرار مي گيرند که علي رغم اختلاف هاي سياسي که با هم دارند ، حتي آنان که مخالف غربند چشمشان به دستاورد غرب است و مي خواهند به جايي برسند که غرب رسيده است. اينها معمولا از امکانات و توانايي ها و ضعف هاي خود خبر ندارند و نمي دانند از چه راهي بايد بروند تا به مزاياي توسعه يافتگي دست يابند . آيا اينها اجزاي پيراموني غربند؟ اين پيرامون ها از حيث سطح زندگي يکسان نيستند . آنان اعتقاداتي متفاوت دارند و نظام هاي حکومتي شان نيز متفاوت است . در مورد نظام هاي سياسي موجود در غرب نيز چنان که ديديم اختلاف نظرهاي شديد دارند . اگر به اين پيرامون با نظر سياست نگاه کنيم کشورهايي در نظرمان مي آيد که تقريبا هيچ همبستگي ميانشان نيست و گرچه در ظاهر از استقلال سياسي برخوردارند، استقلالشان کمتر در مبارزه و مقابله با مرکز و بيشتر در خراشيدن چهره ي يکديگر ظاهر مي شود . البته مرکز هم از نظر سياسي متحد نيست ، اما وقتي مسئله ي اصول و مبادي و قواعد جهان متجدد پيش مي آيد موضع گيري ها به هم نزديک مي شود . در اين موضع گيري ها مردم آسيا و آفريقا پيراموني به حساب نمي آيند ، زيرا به نظر گروه هايي از اهل مرکز، مناطق غيرغربي کانون افکار مخالف با اصول تمدن غربي است و در آنجاها مردمي پرورده مي شوند که نه فقط با ظلمي که احيانا از سوي غرب بر آنان رفته است مخالفند ، بلکه دشمن تمدن غربي اند و اصول آزادي و حقوق بشر را برنمي تابند .
نقد تمدن و اصول تاريخ غربي در غرب آغاز شده و در ميان غربي ها عمق و شدت يافته است. روشنفکران کشورهاي ديگر هم به اين نقدها توجه کرده اند و شايد معدودي نيز آنها را مايه ي کينه توزي با غرب کرده باشند، ولي اولا عدد اينان اندک است . ثانيا اينها کينه ي خود را نه از ريشه ي آبا و اجدادي بلکه از نيست انگاري غرب گرفته اند . البته در همين پيرامون مردم بسياري هستند که به اصول آزادي و حقوق بشر کاري ندارند يا به آن اهميت نمي دهند ، اما ممکن است بگويند که قدرت هاي غربي خود به اصولي که ادعاي نگهباني از آنها را دارند عمل نمي کنند. اين گروه مخالف اصول ، به اصطلاح يا حقيقتا غربي نيستند و اگر در حاشيه و پيرامون غرب قرار داده شوند ، مي توان وجهي براي آن پيدا کرد . گروه اول هم چنان که اشاره شد اگر در کاروبارشان با دقت نظر شود و در قول و فعلشان گذشت ، از تاريخ غربي نيست . آنها نه صاحبنظرند و نه راهي براي گذشت از اصول غربي پيشنهاد مي کنند . آنها هم از حدود مقابله و مبارزه ي سياسي با غرب بيرون نمي روند و وجه امتيازشان از ديگر گروه هاي سياسي مخالف استيلاي غرب خشونت آنهاست . اينها اگر فکر و علمي هم دارند آن را صرف تدوين برنامه ها و سازمان دادن سياست هاي خشن و اعمال خشونت آميز مي کنند . به عبارت ديگر، مخالفت اينان با اصول تمدن غربي که گاهي به آن توجه مي کنند مخالفت سطحي و بي اثر است و صرفا مي تواند يکي از آثار و نشانه هاي بحران در عالم تجدد باشد . نکته ي مهم تر اين است که اين قبيل خشونت ها با روش ها و وسايلي که در غرب تدوين و ساخته شده است صورت مي گيرد . ولي به هر حال، وقتي اعمال اين خشونت متوجه يک قدرت غربي مي شود نامي جز دشمني و جنگ بر آن نمي توان نهاد. بي ترديد ميان قدرت هاي سياسي غرب و جهان توسعه يافته از ابتداي تاريخ استعمار اختلاف و نزاع و جنگ وجود داشته است و هنوز هم وجود دارد . اين جنگ ، جنگ مظلوم عليه ظلم و ظالم است .
درباره ي آينده ي اين اختلاف و اينکه در آينده کار آن به کجا خواهد کشيد و چه نتايجي از آن بر خواهد آمد در اينجا نبايد سخن گفت . اما بدانيم که هر مطلبي در اين باب گفته شود با نظري که نسبت به غرب و جهان توسعه نيافته داريم تناسب دارد . آن که به غرب خوشبين است به آينده ي جهان با نظر خوشبيني حکم مي کند و اگر کسي معتقد باشد که قدرت غرب دستخوش تزلزل شده و رو به کاهش است ، ممکن است با نوميدي به آينده ي جهان بنگرد . علاوه بر اين، فکري که مخصوصا در جهان توسعه نيافته ميان روشنفکران و درس خواندگان کم و بيش شيوع دارد ، با انديشه ي وحدت جهان موافقت ندارد و برطبق آن تکليف هر کشوري جداست و همه موظفند هر چه را که خوب و شايسته است اخذ کنند و بدي ها را واگذارند . براي صاحبان اين فکر مفهوم شرق و غرب معناي محصلي ندارد . اينها قهرا طرح مرکز و پيرامون را هم بي معني مي دانند. شايد بتوان گروههاي سياسي مخالف اينان و مخالف غرب را نيز به اعتباري در همين زمره قرار داد، اما هنوز دو گروه وجود دارند که مفهوم پيرامون و مرکز برايشان معني دارد .گروهي معتقدند که غرب از طريق ديالوگ مي تواند همه ي اقوام را در جهان غربي وارد کند . گروه ديگر بيشتر تمايل دارند که غرب مي تواند چيزهاي بسياري از فرهنگ هاي ديگر بياموزند و البته همه ي عالم نيز بايد از غرب بياموزند . شايد تعبير ديالوگ در سخنان اين گروه
جاي مناسب تري داشته باشد ، اما اينکه چگونه اين امر ممکن مي شود و مظاهر آن کدام روشنفکران و صاحبنظران هستند ، به درستي معلوم نيست . مختصر اينکه مناسب ترين زمينه ي فکري و طرحي که با تعبير مرکز و پيرامون مناسبت دارد اين است که ما در جهان واحدي به سر مي بريم که اصول و قواعد واحد بر آن حاکم است، اما همه ي مردم عالم به يک درجه به آن اصول بستگي ندارند و از آثار و فوايد آن برخوردار نشده اند . اين جهان جهان يکپارچه نيست ، اما بايد به سوي يکپارچگي برود . مرکز بايد اختلاف و تفاوت را بپذيرد ( که اين اختلاف و تفاوت در درون خود آن نيز وجود داشته و حتي جزء ماهيتش بوده است) و پيرامون با توجه به پيراموني بودن خود نظري به مرکز داشته باشد ، يا صريح بگوييم، روشنفکر و صاحب نظر و سياستمدار کشور پيراموني ميان مرکز و پيرامون در رفت و آمد روحي و فکري باشد . اين اوتوپياي اول قرن بيست و يکم است . تجدد با اوتوپي آغاز شد و در قرن بيستم ضد اوتوپي جاي اوتوپي را گرفت . آيا بار ديگر بشر در مرحله ي طراحي اوتوپي قرار دارد ؟ آنچه من مي دانم اين است که سرنوشت همه ي جهان به هم پيوسته است و حتي اگر به غرب موقع و مقام مرکز ندهيم، نمي توانيم انکار کنيم که هر چه بر سر آن بيايد و هر تحولي که در آن واقع شود در همه جا اثر خواهد کرد . آباداني غرب مايه ي آباداني همه ي جهان نشده است ، اما شايد ويراني آن ويراني همه جا باشد . ضرورت ندارد که به ويراني بينديشيم ، بلکه بهتر است فکر کنيم که در تاريخ چندين بار کانون هاي علم وتفکر و تمدن جا به جا شده است - هر چند که هرگز کانوني در تاريخ از قدرت و نفوذ کانون غرب برخوردار نبوده است . در اوايل قرن بيستم متفکراني به غرب هشدار دادند که شايد مرکزيت غرب به خطر افتد و تذکر دادند که اروپا بايد از اين يپش آمد خطرناک جلوگيري کند . اکنون وضع قدري تغيير کرده است . آنچه هوسرل در نيمه ي اول قرن بيستم درباره ي بحران اروپا گفت در زبان فيلسوفان معاصر تکرار نمي شود، اما سياست هايي هست که مي خواهد با خشونت و شدت عمل و ارعاب کانون قدرت را در غرب ( و غربي که ظاهرا دارد تجزيه مي شود يا در درون خود کانوني پيدا مي کند ) نگاه دارد ولي کانون، کانون تفکر است و سياست نه پديد آورنده ي تفکر است و نه مي تواند آن را نابود سازد . سياست بايد با تفکر سازگار باشد .
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
در طرح اصلي تاريخ غربي و در جهان بيني هاي دوره ي جديد و حتي در بيشتر فلسفه هاي تاريخ و در بعضي تئوري هاي علمي ( تئوري تطور انواع و تئوري هاي تحول تاريخي و اجتماعي) تمدن غربي آخرين تمدن و تمدن مطلق تلقي شده بود و مي باست در همه ي جهان انتشار يابد و همه ي مردم جهان در آن وارد شوند . طرح جهاني شدن تاريخ غربي رؤياي قرن هيجدهم بود واين رؤيا را چندان صادق مي دانستند که نگراني هاي بعضي از بنيانگذاران تجدد ( مثل کانت ) و صاحب نظران و نويسندگاني مانند «دني ديدرو» و « مارکي دوساد » به چيزي گرفته نشد . در فلسفه و ادبيات قرن نوزدهم آثار بيشتري از ترديد و تزلزل آشکار شده بود ، اما اين آثار هم چندان به چشم نيامد و ظاهرا در گردش چرخ تاريخ اروپا تأثيري نداشت . گوش هاي قرن نوزدهم صداي نيچه را نشنيد و مدتي طول کشيد تا دريافتند که طرح «ناخودآگاه » فرويد صرف يک تئوري روانشناسي يا روان پزشکي نيست بلکه اعلام بحران در وجود بشري است که به عهده گرفته بود تا تاريخ تجدد را بسازد . فرويد در وجود فاعل خودبنياد علم و عمل چون و چرا کرده بود ، اما اينها و بحث هاي مهم تر و صريح تري که در نيمه ي اول قرن بيستم پيش آمد گرچه نوعي تشکيک در مطلق انگاشتن و دوام تمدن غربي بود ، اما در اينها هيچ اشاره اي به رقابت تمدن هاي ديگر ( گذشته ) يا تمدن غربي نشده بود . حتي توين بي و اشپنگلر هم که خبر از اجل و مرگ تاريخ غربي دادند نگفتند که تمدن يا تمدن هايي در مقابل تمدن غربي وجود دارد . آنها نمي توانستند از مرکز و پيرامون يا از متن و حاشيه بحث کنند ، زيرا در نظرشان يک تمدن زنده و پويا وجود داشت و بقيه ي تمدن ها مرده و ساکن بودند . با فرض اين سکون و مردگي است که مي توان از طرح مرکز و پيرامون سخن گفت . جهان ساکن و پژمرده مي تواند حاشيه و پيرامون يک جهان زنده باشد و از آن نيرو و حيات بگيرد ، اما وقتي به تاريخ هاي ديگري غير از تاريخ غربي قائل باشيم ، آن تاريخ ها حاشيه و پيرامون متن و مرکز غربي نيستند بلکه خود تاريخ ها و تمدن هاي مستقل هستند . چه وقت و چگونه مي گوييم يک تاريخ مستقل وجود دارد و تمدني از آن مايه و نشاط مي گيرد ؟ آيا اکنون ، چنان که بعضي نويسندگان سياسي گفته اند ، چيزي به نام تاريخ چيني و ژاپني و روسي و لاتيني و ... وجود دارد ؟ براي پاسخ دادن به اين پرسش بايد ملاکي براي موجوديت و حيات يک تاريخ و فرهنگ ذکر کرد . بي ترديد فرهنگ اسلامي فرهنگي عظيم است . چين و ژاپن هم گذشته اي درخشان دارند . اما بر چين و ژاپن چه تاريخي مي گذرد ؟ صريح تر بگوييم ؛ ژاپن و چين چه مقصدي دارند و به کجا مي خواهند بروند و چه مي خواهند بشوند ؟ آيا مي خواهند چين و ژاپن بشوند ؟ مگر هم اکنون غيرچيني و غيرژاپني اند ؟ آنها مي خواهند با امريکا و اروپاي غربي در توسعه ي علم و تکنولوژي و قدرت رقابت کنند . کشورهاي توسعه نيافته هم طالب توسعه اند و اسوه و سرمشقشان کشورهاي صنعتي توسعه يافته يا پيش افتاده در راه توسعه اند. نتيجه اي که فعلا مي توانيم بگيريم اين است که همه ي جهان يک مقصد دارد و جهان ، جهان واحد است . اختلافي که پيش مي آيد اين است که چرا اين تاريخ را تاريخ غربي بدانيم ( تاريخ هر قوم با آينده اي که در نظر دارد تعيين مي شود . براي آينده داشتن ، تذکر نسبت به گذشته لازم است . اما گذشته ي هيچ قومي ، اعم از اينکه به آن تذکر داشته يا نداشته باشد ، گرچه در نحوه ي زندگي مردمان ظهوري دارد ، اما ضرورتا راه آينده را نشان نمي دهد و به اين معني تاريخ آن قوم نيست ) . اگر تاريخ توسعه و تجدد را تاريخ غربي ندانيم ، چه نامي به آن بدهيم ؟ مردم در هر تاريخي براي خود شأن و جايگاهي قائلند و ملاک ها و موازين و اسوه هايي دارند و مي کوشند قول و فعل خود را با آن ملاک ها تطبيق دهند و به اسوه هاي خود نزديک شوند . هرگز در هيچ کتاب تاريخي نيامده است که چيني هاي قرون پنجم و ششم قبل از ميلاد با ايرانيان آن زمان برنامه ي توسعه ي اقتصادي و فني داشته اند و همه ي امکانات و توانايي هاي خود را در راه اجراي چنين برنامه اي صرف مي کرده اند . چين را مثال مي زنم که کمونيست است و بيشتر آداب چيني را حفظ کرده و در ظواهر کمتر از غرب سياسي تقليد کرده است . مع هذا ، آنچه سياست و فرهنگ چيني را راه مي برد برنامه ي توسعه است. مي گويند توسعه ربطي به غرب ندارد بلکه جهان به جايي رسيده است که بايد راه توسعه را بپيمايد . اين جمله را مي توان پذيرفت اما دو نکته را نمي توان انکار کرد و آن اينکه ديگر در جهان تاريخ ها وجود ندارند ، بلکه يک تاريخ وجود دارد و آن توسعه ي تکنولوژيک است که در همه ي مناطق جهان با وجود اختلاف در سوابق تاريخي و فرهنگي و آداب قومي صورتي کم و بيش يکسان دارد و اين صورت کم و بيش يکسان اختلاف هاي ظاهري را به تدريج برطرف يا کمرنگ مي کند . نکته ي دوم ( و البته اساسي تر ) اين است که تاريخ توسعه با طرح اصول و تفکر خاصي در اروپاي غربي آغاز شده و سياست و اقتصاد و حتي ادبيات جديد با آن تفکر قوام يافته است . توسعه يک هوس يا انديشه ي سطحي نبوده است که به فکر شخص يا اشخاص خطور کند و ديگران هم آن را ببيند و تقليد کنند . انديشه ي توسعه با پديد آمدن بشر تازه اي ممکن شده و اين بشر تازه خود را موجودي غير از بشر گذشته ديده و انديشه و طرح تازه اي براي زندگي آورده است . اين تفکر بنيانگذار علم و سياست جديد در اروپاي زمان رنسانس به وجود آمد و با اين تحول ، مرکز قدرت سياسي نيز به اروپاي غربي انتقال يافت ؛ آنجا مرکز شد و همه ي جهان پيرامون . طرح مرکز و پيرامون با توجه به آنچه گفتيم ، به اين معني است که تاريخ جهان کنوني تاريخ غربي است . کساني هم که سخن از تاريخ جهاني گفتند و علم تاريخ را تأسيس کردند ( البته تاريخ تاريخ نويسي در غرب و به طريق اولي در غرب جديد به وجود نيامده است ) مرادشان از «تاريخ جهاني » تاريخ غربي بود و اين تاريخي است که در آن بشر تصميم گرفته است همه چيز را به تصرف و تسخير خود درآورد . اين که در چهارصد سال اخير در اروپا بشر تازه اي پيدا شده و به جهان و هر چه در آن است نگاهي متفاوت با نگاه پيشينيان دارد و علم و تکنولوژي و سياست و نظم و عقل اين دوران با دوران هاي قبل تفاوت دارد مطلب دشواري نيست ، اما همين مطلب بسيار ساده را بعضي از اهل فضل که با آراي فلسفي نيز سروکار دارند درنمي يابند، مثلا مي گويند با قبول غرب هيچ مسئله اي حل نمي شود. به فرض اينکه با طرح مسئله ي چيستي غربي هيچ مسئله اي حل نشود ، چشم پوشي از طرح اين مسئله امکان طرح مسائل را از ما مي گيرد ؛ يا درست بگوييم ، مسئله ي مهم و اساسي عصر ما مسئله ي غرب است . مي گويند در غرب جغرافيايي چيزهاي خوب و بد وجود دارد . در مغرب زمين هم دموکراسي زاده شده است و هم فاشيسم و نازيسم در دوراني هر چند کوتاه مسلط شده اند . در آنجا هم علم و صلاح يافت مي شود و هم ظلم و فساد . کدام سياست سياست غربي است ؟ دموکراسي يا سوسياليسم ؟ و چرا بايد علم و تکنولوژي را غربي خواند ؟ ظاهرا لااقل اعتراض براي ذهن غير فلسفي و دور از فلسفه موجه به نظر مي آيد، زيرا در مغرب زمين و در اروپاي غربي و امريکاي شمالي مجموعه اي از افکار و اقوال و اعتقادات و روش هاي علم و عمل و رفتارهاي مختلف وجود دارد . آيا اين مجموعه را بايد غرب دانست ، يا بعضي از آنها در ذيل عنوان غرب قرار مي گيرند ؟ اين پرسش و به طور کلي اين قبيل پرسش ها ناشي از نظر موجودي است . موجودبيني هرچند در جاي خود ( مثلا در علم ) درست و بجاست ، در فلسفه به آشفتگي فکري مي رسد . غرب يک مجموعه نيست . آن را يک شيء در ميان اشياء موجود نيز نبايد دانست . اعتراض مي کنند که اگر هيچ چيز از چيزهاي موجود در غرب جغرافيايي و حتي مجموعه ي آن چيزها را نمي توان غرب ناميد ، پس غرب عدم است . اين استدلال قاعدتا بايد به کساني متعلق باشد که وجود را عدم محض مي انگارند زيرا وجود در خارج هيچ مصداقي ندارد و نام هچ چيز نيست . آدمي نيز در نظر اينان فرد معلقي است که گفتار و کردارش به هيچ قيد و شرطي بيرون از فرديت بستگي ندارد و در هر جا و هر فرصت همه ي کارها براي او يکسان است و هر چه بخواهد مي تواند انجام دهد و اگر کسي از امکان ها و شرايط بگويد منکرآزادي و جبري مذهب است ، به خصوص اگر بشنوند که مردمان همواره عالمي دارند که جهت کلي اعمال و رفتار و گفتارشان در آن کم و بيش معين شده است ، اتخاذ سند مي کنند و مي گويند نگفتيم که اينها جبري اند و عالم را تعيين کننده ي رفتار و گفتار اشخاص مي دانند . همچنين حجت مي آورند که اگر عالم ، گفتار و کردار مردمان را جهت مي دهد و مثلا عالمي به نام عالم غربي وجود دارد ، چرا اين عالم رفتار و گفتار غربيان را جهت نمي دهد و آنها آزادند نظرهاي مختلف اظهار کنند و ايدئال ها و ابتکارهاي بسيار داشته باشند و مردمي که صاحب نظر نيستند و با تقليد به سر مي برند آنها عالمشان چيست و کجاست ؟ اين همه مردمي که حکومت هاي فاسد و مستبد و نظام هاي اداري و فرهنگي و آموزشي آشفته و درهم ريخته و ناتوان و غير کارآمد دارند در کدام عالم يا عوالم به سر مي برند؟
عقل متناظر با کوژيتوي دکارت و عقلانيتي که بعد از دکارت در قرن نوزدهم قوام يافت ، حدود جغرافياي نظر و عمل غرب متجدد را معين کرد . اگر اين فضا نبود ، علم و تکنولوژي جديد بسط نمي يافت . اين فضا هم محدود کننده است و هم شرط امکان علم و تکنولوژي است، چنان که هر جا اين فضا نباشد علم و تکنولوژي رشد نمي کند و استوار نمي شود . عالم غربي همين شرايط و امکانات است . اگر شرايط و امکانات را عدم مي انگاريد (که به اعتباري هم عدم اند) مي توانيد غرب و عالم غربي را نيز عدم بدانيد. اين شرايط و امکانات در همه جا به يک اندازه فراهم نيست . آيا مي توان جهان کنوني را جهان واحدي فرض کرد که در مرکز آن شرايط براي تحقق علم و تکنولوژي و سياست جديد مهياست و در اطراف و پيرامونش آن شرايط و امکان ها چنان که بايد پديد نيامده است ؟ اين مشکل با يگانه انگاشتن جهان مورد پيدا مي کند ، اما جهان کنوني از کجا و چرا و چگونه يگانه شده است ؟ قبل از آغاز دوره ي جديد و حتي تا قرن نوزدهم از جهان يگانه کمتر سخن مي گفتند و بحثي از جهاني که اروپا يا غرب مدار آن است در ميان نبود . اگر اکنون جهان يگانه اي هست يا از آن نام برده مي شود ، اين جهان حول محور غرب وحدت يافته است. قبل از اينکه همه ي جهان به تاريخ غربي بپيوندد و اصول پيشرفت و آزادي را بپذيرد تمدن هاي مختلف با اصول و ايدئال هاي متفاوت وجود داشتند و هر عالمي سخن و رفتار خود را داشت و اگر با هم پيوند و ارتباطي هم مي يافتند يکي در مرکز و ديگري ( يا ديگران ) در حاشيه قرار نمي گرفت . ارتباط فرهنگي که ميان چين و هند يا هند و اسلام و يونان و بالاخره ميان معارف و علوم اسلامي و فلسفه ي قرون وسطاي مسيحي برقرار شد ، ارتباط ميان دو فرهنگ کم و بيش معادل و همسطح بود . من در اين بحث وارد نمي شوم که نتيجه ي آن روابط چه بوده و چه حاصلي داشته است ، اما به آساني مي توان گفت که اگر از همه ي آن روابط فرهنگ درخشان ديگري پديد نيامده است ، چه توقع مي توان داشت که از آميزش غرب با فرهنگ هاي ديگر که در آن ، نه فقط مراتب و سطوح با هم خلط شده است بلکه پيش آمدي نينديشيده و قهري و بيرون از اختيار نيز نبوده است ، روزي روشن و تاريخ زنده و پرنشاطي برآيد . با قبول طرح مرکز و پيرامون نيز مشکل رفع نمي شود ، زيرا تنها در صورتي تاريخ غربي در مرکز قرار مي گيرد که بر تاريخ ها و فرهنگ هاي ديگر تفوق پيدا کرده باشد . اينها نيز زماني به پيراموني بودن و حاشيه نشيني رضايت مي دهند که از جوهر اصلي خود دور افتاده و آن را رها کرده يا از ياد برده باشند . مع هذا ، در عصر ما سخن هاي ديگري در اين باب گفته مي شود که نمي توان از آنها گذشت . اين سخن ها معمولا با نقد مدرنيته ملازمت دارد . اکنون به طور کلي دو گروه از اهل نظر در کار نقد مدرنيته اند . گروهي آن را نقد مي کنند تا شايد از عيب ها و انحراف ها و عوارض پيراسته شود و همچنان دوام يابد. اينها در ميان خود با هم اختلاف دارند، چنان که بعضي به انتقادهاي سطحي سياسي اکتفا مي کنند و بعضي ديگر مثلا غلبه ي رسانه ها و هجوم اطلاعات رسانه اي را نمي پسندند . اما آنان که در نظر و تفکرشان جد بيشتري وجود دارد مي گويند حقيقت تجدد هنوز به تمامي ظاهر و محقق نشده است . يعني عقل قرن هيجدهم صرف عقل ابزاري نبوده و تحويل عقل به عقل ابزاري يک انحراف است ، پس بايد اين انحراف را تدارک کرد و به پيشواز عقلي رفت که نواي آن نواي همسخني و تفاهم است . بالأخره دسته ي چهارمي وجود دارد که گرچه از آينده ي تجدد نوميد نيست اما به اظهار انديشه هاي اوتوپيايي نمي پردازد ، بلکه تمدن مجدد را چنان وصف مي کند که گويي مي خواهد مجالي براي پلوراليسم فراهم شود . در روايات ما و در انجيل و در شعر دوره ي جديد اروپايي آمده است که نجات از جايي مي آيد که خطر از آنجا آمده است ( از رسول خدا نقل شده است که فرمود ياتي الفرج عند فناء الصبر ) .
مابعدالطبيعه ي غربي به پايان خود رسيده و « نيست انگاري » در صورت فعال آن بر همه جا و همه چيز دست انداخته است . در اين عصر حقيقت ديگر صفت ثبات و دوام ندارد . در عصر ما حقيقت يک واقعه است . در اين وضع ، حقيقت در اختيار هيچ کس و هيچ قدرتي نيست . با اين پيش آمد حجابي که بر فرهنگ هاي ديگر افتاده بود رقيق تر و نازک تر مي شود و هر منوتيکي که در غرب با عصر سياليت و نرمش مابعدالطبيعه مناسبت دارد ، شايد در پيرامون و حاشيه اين تمدن به نوعي تذکر موردي مي شود . اگر اين قول را بپذيريم ، تعابير مرکز و پيرامون ديگر بي جا و ناروا نخواهد بود ولي هنوز هم ارتباط ميان مرکز و پيرامون مبهم است . اگر به خطر گرفتاري در دام پسيکولوژيسم متذکر باشيم مي توانيم روحيه ي آدم هاي اروپايي را با روحيه ي مردمي از مناطق پيرامون قياس کنيم و مخصوصا تحول اين وضع را در قرن بيستم و دهه هاي اخير آن نسبت به قرون هيجدهم و نوزدهم در نظر آوريم.
اروپا در قرون هيجدهم و نوزدهم بيش از دو جهان و دو انسان نمي شناخت ؛ جهان و انساني که تاريخ و تمدن و خرد دارد و جهان انساني که از اين همه بي بهره است و بايد به آنها برسد . در آن زمان مرکز و پيراموني وجود نداشت . در يک سو عقل و بيداري و آگاهي بود و در سوي ديگر جهل و خواب زدگي و بي خبري بشر شرقي و جهان شرقي ؛ هر دو متعلق نظر و عمل غرب بود . اما در قرن بيستم و به خصوص از اواسط اين قرن وضع قدري تغيير کرد . اروپا فاشيسم و نازيسم و استالينيسم و جنگ هاي هولناک را تجربه کرد . همچنين « نيست انگاري » را که نيچه و داستايوفسکي آن را صفت تاريخ غربي دانسته بودند ، کم و بيش آزمود و در سير روحي و معنوي و فکري ما بعد الطبيعه را پايان يافته ديد . در اين ميانه که غرب از مطلق انگاشتن تاريخ و تمدن خود في الجمله منصرف شده بود يا ديگر در آن اصرار نمي کرد ، جوانه هايي از احساس تعلق به فرهنگ و گذشته ي تاريخي در جهان کهن روييد . با اين دو واقعه ي متناظر ، نسبت ميان دو جهاني که توسعه يافته و توسعه نيافته خوانده شد تغيير کرد . يعني وقتي در همه جا رسوم غرب و شيوه ي زندگي غربي رايج شد و مردم سراسر روي زمين مصرف کننده ي کالاي غربي شدند ، در ظاهر جهان يک سره غربي شد و اگر اختلاف بود اختلاف در درجات و مراتب توسعه بود . در اين جهان ظاهرا يگانه ، تصور مرکز و پيرامون مي تواند موجه باشد . مع هذا ، مرکز و پيرامون بايد نسبت و رابطه اي ضروي و ذاتي داشته باشند . ولي ما حتي اگر بدانيم که مرکز اروپاي غربي و امريکاي شمالي است و بقيه ي مناطق جهان مناطق پيرامون اند، هنوز به درستي نمي دانيم که مرکز ، مرکز چيست و پيرامون چگونه از آن بهره مند مي شود. اگر مرکز مرکز سياسي و اقتصادي است، بيشترين بهره اي که از آن به پيرامون مي رسد استيلا و ستم و غارت است . اما اگر مرکز مرکز علمي و فکري است، بايد در نحوه ي انتشار علم و فکر و ادبياتي که از مرکز به پيرامون مي رود تأمل کرد . آيا مي توان گفت که رابطه ي مرکز و پيرامون در سياست و اقتصاد ستم و تجاوز است و در علم و تفکر ، آموزش و هدايت؟ اين وضع ظاهرا دو گانه موجب شده است که کساني وحدت غرب را منکر شوند و آن را مجموعه اي از امور متفاوت و متباين بينگارند . طبيعي است که اينها طرح مرکز و پيرامون را هم نپذيرند ، زيرا چشم آنان ديده ي کثرت بين دارد . ولي انتقال علم و تفکر و ادبيات از مرکز به پيرامون با سياست فرهنگي و علمي غرب منافات ندارد . زيرا اولا تفکر قابل تعليم و انتقال نيست. علم هم گرچه آموختني است اما اگر بر بنياد تفکر استوار نباشد، در حد مطالب آموختني باقي مي ماند . ثانيا ، درس خواندگان مستعد کشورهاي پيرامون به مرکز مهاجرت مي کنند و در آنجا به پژوهش مي پردازند . در فلسفه و ادبيات وضع قدري متفاوت است ، چنان که کمتر شنيده مي شود که از مهاجرت نويسندگان و فيلسوفان از حاشيه به مرکز حکايت يا شکايت کنند. البته اين بدان معني نيست که شاعران و نويسندگان و فيلسوفان آسيايي و آفريقايي و لاتيني به اروپاي غربي و امريکاي شمالي مهاجرت بکنند . ما اکنون نويسندگان و فيلسوفاني را مي شناسيم که نام آسيايي و آفريقايي و اسلامي دارند و نشاني از فرهنگ و زبان و تفکر کهن در آثارشان مي توان يافت . اينها را در نسبتي که با غرب دارند با دانشمندان و پژوهندگان قياس نبايد کرد . دانشمندان ضرورت ندارد که با زبان و فرهنگ غربي انسي تمام پيدا کنند ، اما نويسندگان و فيلسوفاني که از مناطق پيراموني به غرب رفته اند در آنجا آثاري پديد آورده و عنواني پيدا کرده اند ، پرورش غربي دارند و حتي اگر مايه هاي فکري و شعري از زبان و وطن آبا و اجدادي در آثار خود بياورند ، اسوه ي فکري و هنريشان متفکران و هنرمندان غربي اند . آيا اين امر را بايد نشانه ي ارتباط نزديک تر مرکز و پيرامون داشت ؟ آري و نه . اگر آن نويسنده ي مارتينيکي که در فرانسه به زبان فرانسه رمان مي نويسد يا آن صاحب نظر فلسطيني تبار که در امريکا به سر مي برد به زبان مادري خود مي انديشند و به مسائل قوم خود نظر دارند و مهم تر از همه اينکه اگر به نحوي مظهر اخلاقي و فکري ملت خويش اند مي توان گفت ارتباط ميان مرکز و پيرامون محکم شده است ، اما به صرف اينکه يک ايراني يا مصري در اروپاي غربي و امريکاي شمالي به مقام علمي و فرهنگي عالي مي رسد، نمي توان آن را دليل ارتباط نزديک مرکز و پيرامون دانست . از ميان روشنفکران و نويسندگان و فيلسوفان و جامعه شناسان بزرگ معاصر که تبار آسيايي و آفريقايي دارند بيشترشان نه فقط تابعيت کشور ميزبان را پذيرفته اند بلکه از حيث روحي و اخلاقي هم به آنجا تعلق دارند . اينکه اينان در آثار خود مطالبي از کشور و ملت خود مي آورند به خودي خود اهميت ندارد بلکه بايد ديد که با چه ديد و از چه موضعي به آن مسائل مي پردازند . از حدود يکصد سال پيش بسياري از فضلا و پژوهندگان تاريخ و ادب کشورهاي آسيايي و آفريقايي از روش پژوهش شرق شناسان پيروي مي کرده اند . پيروي از اين روش نشانه ي رابطه و نسبت خاص ميان جهان غرب و عالم کهن توسعه نيافته و استعمار زده بود . اين نسبت هر چه بود نسبت مرکز و پيرامون نبود، زيرا پيرامون حيثيت پيراموني نداشت ، مگر اينکه آن را به قياس با حلبي آبادهاي شهرهاي بزرگ بي قواره کشورهاي توسعه نيافته ، حاشيه و پيرامون بخوانيم .
در طرح مرکز و پيرامون فرض اين است ( يا بايد اين باشد ) که رفت و آمدي از مرکز به پيرامون و از پيرامون به مرکز صورت مي گيرد. همچنين پيرامون روحيه ي نقادي را از غرب فرامي گيرد و از موضعي جهاني (که قاعدتا نمي تواند غربي نباشد) به غرب و به همه ي تمدن ها و فرهنگ هاي ديگر نظر مي کند . حاصل اين نظر وظيفه ي دشوار همفکري و همداستاني با متفکران و صاحب نظران غربي و نيز درک و دريافت مسائل ملت و کشور خود است . اما اين امر چگونه ممکن است و مگر پيروي از يک فيلسوف غربي و با عينک او به مسائل کشور خود نگريستن با پيروي از نظر شرق شناس تفاوت دارد ؟ اختلاف در نوع و نحوه ي ارتباط است اگر روشنفکر اين زمان سخن فيلسوف غربي را از روي تقليد تکرار کند ، مسلما قدر و اعتبارش از متتبع تاريخ و ادب سي سال پيش که از رسم پژوهش شرق شناسي پيروي مي کرد کمتر است . اما اکنون در جهان توسعه نيافته روشنفکراني پيدا شده اند که با فيلسوفان و صاحب نظران غربي همنوايي و همسخني دارند . فلسفه ي معاصر هم کم و بيش به نوعي تذکر تاريخي نزديک شده و به مجالي براي تأمل در تاريخ غربي مبدل شده است نکته ي ديگر حدت يافتن مشکل توسعه نيافتگي و شدت جريان جهاني شدن اقتصاد و تجارب و تمام شئون و شيوه هاي زندگي و وجود آدمي است. در اين وضع ديگر جدا کردن اينجا از آنجا و انتساب ملتي به قبل از تجدد و عالم ديگري به بعد از تجدد معني ندارد . پنجاه سال پيش منورالفکر ما اگر چيزي از فلسفه ي غربي مي گفت و مي نوشت در حد يک گزارش درسي بود . اکنون مسائل فلسفه ي معاصر در روزنامه ها هم انعکاس وسيع دارد . شايد بسياري از آنچه در باب سنت و تجدد و بعد از تجدد و ديگر مسائل فلسفه نوشته مي شود از روي فکر و ذکر نباشد ، اما مهم اين است که مسئله ي آينده مطرح شده است و همه ي اقوام و ملل جهان به تأمل و تفکر درباره ي وضع خود فراخوانده شده اند . من نمي گويم که همه ي گوش ها باز هستند و اين دعوت را مي شنوند، حتي بسياري از آنان که مي گويند دعوت را شنيده اند و به آن پاسخ مي دهند نمي دانند خطاب از کجا و کدام سمت بوده و آنان را به کجا خوانده اند . پژوهشگري که از روش تتبع شرق شناس پيروي مي کرد ، راه خود را راه درستي مي دانست و فکر مي کرد که همه بايد در آن راه وارد شوند . به عبارت ديگر ، فکر مي کرد که از روش علمي پيروي مي کند و اين روش را متعلق به هيچ فرهنگي نمي دانست . اکنون وضع تغيير کرده است . روش پژوهش شرق شناشي ديگر روش علمي محض شناخته نمي شود . صاحب نظران همه ي مناطق جهان کم و بيش به وضع تاريخ خود توجه کرده اند. اصول و مبادي و ارزش هاي تاريخ غربي که مطلق انگاشته مي شد مورد چون و چرا قرارگرفته است . افق تاريخ غربي ديگر روشن نيست و به تدريج پوشيده و پوشيده تر مي شود . مع هذا ، تکنولوژي غرب به سرعت توسعه مي يابد و چشم و گوش همه ي جهانيان به دنبال اين تکنولوژي است که به سرعت نو مي شود و انتشار پيدا مي کند . مدرنيزاسيون در اين وضع يک امر قهري است و از آن نمي توان رو گرداند . ولي اين بدان معني نيست که راه پيوستن به تجدد ( مدرنيزاسيون ) راهي هموار و سهل باشد. مشکل اين است که مردم جهان لااقل در شرايط کنوني راهي جز راه توسعه ي اقتصادي و اجتماعي و تکنولوژيک ندارند و وقتي در اين راه وارد مي شوند راه را
ناهموار و صعب العبور مي يابند و امکانات کافي براي رفع موانع و هموار کردن راه در اختيارشان نيست؛ اين مطلب ظاهرا آسان در صورتي فهميده مي شود که درباره ي وضع غرب و جهان توسعه نيافته و نسبت اين دو انديشيده باشند . اکنون در کشورهاي توسعه نيافته دو گروه نسبتا متنفذ قلم مي زنند .گروهي با غرب مخالفند و با نظر مخالف سياسي به همه شئون غرب نگاه مي کنند و به عبارت ديگر ، به فرهنگ و تمدن غربي از موضع سياسي مي نگرند و با آن مخالفت مي کنند . اينها کاري ندارند که علم و تکنيک جديد از کجا آمده و غرب چگونه به قدرت کنوني دست يافته است، اما از فحواي کلامشان چنين برمي آيد که غرب عين دروغ و فريب و توطئه است و با اين وسايل جهان را مسخر خود ساخته است . افراط اين گروه تفريط گروه ديگر را اقتضا مي کند .گروه مفرط آزرده و خشمگين از اينکه کساني علم و آزادي و رفاه را با دروغ و دغل يکي مي انگارند و آورده ي شيطان مي دانند به دفاع از ارزش هاي غربي برمي خيزند و گاهي وضع موجود غرب را وضع نزديک به ايدئال قلمداد مي کنند . اينها علم و آزادي و عدالت را مي ستايند . بعضي از آنان خيال مي کنند اين وضع همواره دوام خواهد يافت و عيب ها و نقض ها رفع خواهد شد . در واقع، در نظر آنان ليبرال دموکراسي غربي وضع دائم تاريخ است . اينان هم با نظر سياسي به جهان و کار جهان و به فرهنگ و تفکر مي نگرند، ولي هر چه هست در کار خود موفق ترند و سخنشان بيشتر مقبول مي افتد . کسي که آزادي و حقوق بشر را منکر مي شود و رفاه و آسايش مردم را به چيزي نمي گيرد طبيعي است که سخنش در گوش ها اثر نکند . در سياست و در خطاب به مردم اميدوار ساختن مخاطبان يک اصل است . مقصود اين نيست که سياستمداران مردم را فريب مي دهند يا بايد فريب دهند، بلکه آنها خود بايد کم و بيش به آينده اميدوار باشند و طرحي نسبتا روشن از آينده ي نزديک پيش چشم مردمان بگذارند . پيداست که اين گروه از سياستمداران بيشتر مقبول مردم قرار مي گيرند . راستي در اين نزاع حق به جانب کدام گروه است ؟ ظاهرا پرسش بي وجه و بي معني است و بعضي کسان به محض اينکه آن را بشنوند يا بخوانند ، شايد فرياد برآورند که هيچ کس با فطرت سالم نمي گويد استبداد بهتر از دموکراسي و بيماري بهتر از سلامت و فقر بهتر از توانگري و ناامني بهتر از امنيت است . پس اين بحث از کجا آمده است و چه وجهي دارد ؟ در طرح و زمينه ي تاريخ غربي اين پرسش بي وجه است . اگر طرحي از عالمي به جز عالم غربي پيش رويمان بود، شايد با آن طرح از نزاع درمي گذشتيم و ديگر گرفتار تقابل ميان استبداد و آزادي و ... نبوديم . اما در جهان کنوني که ارزش هاي غربي در همه جا کم و بيش گسترش يافته و اخيرا با جنگ و اجبار بسط مي يابد و افق آينده تيره و پوشيده است، از اين تقابل ها نمي توان گذشت و تا اين تقابل ها هست نفي يکي اثبات ديگري است . ولي آيا با نفي دموکراسي مي توان از تاريخ جهاني غرب بيرون شد ؟ صاحب نظراني انديشيده اند که ممکن است تاريخ تجدد مثل تاريخ هاي سابق ( مثلا تاريخ يوناني و تاريخ قرون وسطي ) به پايان رسد و دوران ديگري آغاز شود. در اين صورت، ارزش ها و قواعد و مناسباتي غير از مناسبات عالم کنوني وجود خواهد داشت و حاکم خواهد بود . دموکراسي که با نظام تجدد مناسبت دارد در اين نظام بهترين صورت حکومت است . طرفداران دموکراسي براي اثبات اين قول انواع دلايل در اختيار دارند و مي توانند نشان دهند که تاکنون حکومت هايي ، حتي اگر به نام عدالت، اصول دموکراسي را زير پا گذاشته اند ظلم را در جهان افزون کرده اند . ولي آيا همواره چرخ زمان بر همين منوال خواهد گشت و نظام تجدد نظام ابدي زندگي بشر است ؟ پاسخ پرسش هر چه باشد مردمي که پرورده اصول تجددند و در محدوده ي اين اصول مي انديشند ، رها کردن اين اصول و ديدن فضايي ديگر برايشان ممکن نيست يا بسيار دشوار است. به اين جهت است که کساني شايد با حسن نيت هر کس را که چون و چرايي درباره ي مبادي نظام سياسي غربي داشته باشد به فاشيسم و نازيسم و استالينيسم منسوب مي کنند . در حدود نظام فکري و فرهنگي و تکنيکي جهان کنوني ظاهرا اگر کسي به مبادي علم بينديشد بعيد نيست که به علم ستيزي منسوب شود و اگر از ظاهرا دموکراسي به باطن و حقيقت آن سير کند شايد دشمن آزادي قلمداد شود و عجيب نيست که اين روحيه بيشتر در جهان توسعه نيافته شيوع دارد .
اشاره شد که گروه اول يا اينکه ممکن است دلبستگي شديد به آخرين وسايل تکنيک داشته باشند، غرب را نقد نمي کنند بلکه بيشتر به عيب غرب و جهان متجدد نظر دارند . اما نويسندگان گروه دوم صورت زندگي غربي و نظام سياسي آن را مي پسندند و گاهي ايدئال مي دانند و گرچه گاهي با عمل سياسي قدرت هاي غربي مخالفت مي کنند ، بحث در ماهيت دموکراسي و ليبراليسم را ضديت با آزادي و طرفداري از استبداد و فاشيسم مي خوانند . بعضي از افراد گروه اول گاهي با چنان لحني از آزادي و دموکراسي حرف مي زنند که گويي از جرم و فضيحت مي گويند . در گروه دوم نيز بعضي کسان بر خلاف اصل آزادي اي که بدان تمسک مي جويند حتي عناوين فلسفه ها را با تحقير ذکر مي کنند و مثلا هوليسم را با لحني ذکر مي کنند که گويي از يک بيماري خطرناک يا از آلودگي و نجاست حرف مي زنند . اين وجه مشترک گروه دوم با گروه اول است . آزادي خواهي با تعصب ورزيدن آن هم در فلسفه سازگاري ندارد . هوليسم هم مثل هر فلسفه ي ديگري قابل چون و چراست، اما کسي که فساد و بطلان آن را مسلم مي انگارد و رد و طرد آن را واجب شمارد ، اهل فلسفه نيست و هيچ نسبتي با عالم آزادي ندارد و اگر از آزادي گويد از دل نمي گويد ، يعني دل و زبانش از هم جداست . ولي درباره ي هيچ کشوري با نظر به آراي گروه هايي که در آن کشور اهل افراط و تفريطند نمي توان حکم کرد . به اين نکته اشاره شد تا زمينه ي پرسش تازه درباره ي نسبت پيرامون و مرکز فراهم شود . آيا مرکز فهم عميق دارد و پيرامون سطحي و ظاهربين است و اگر با پيرامون مخالفت مي کند نمي داند که با چه مخالف است و مخالفت او چه اثر دارد ؟ به نظر مي رسد که گروه هاي مخالف و مبارز با استيلا و سلطه ي قدرت هاي غربي گاهي ملتفت و متوجه نيستند که قدرت از کدام راه نفوذ مي کند و به اين جهت ، به فکر بستن آن راه نيز نمي افتد و شايد از عهده ي بستن آن هم برنيايند و البته مخالفتشان نيز در بعضي موارد کم اثر يا بي اثر است.
با توجه به آنچه گفته شد مي توان دو صورت مثالي از بشر را در نظر آورد . يکي بشر غربي که مقام و مأموريت خود را فتح و تصرف جهان مي داند و نه فقط از قدرت خويش بلکه کم و بيش از ضعف هاي خود نيز خودآگاه است و چون تا اين اواخر به آينده نظر داشته از مشکلات راه و تيره و تار شدن افق آينده بي خبر نمي مانده است . در کنار اينان جمعيت کثيري از مردم اروپا و آسيا و آفريقا و امريکاي جنوبي قرار مي گيرند که علي رغم اختلاف هاي سياسي که با هم دارند ، حتي آنان که مخالف غربند چشمشان به دستاورد غرب است و مي خواهند به جايي برسند که غرب رسيده است. اينها معمولا از امکانات و توانايي ها و ضعف هاي خود خبر ندارند و نمي دانند از چه راهي بايد بروند تا به مزاياي توسعه يافتگي دست يابند . آيا اينها اجزاي پيراموني غربند؟ اين پيرامون ها از حيث سطح زندگي يکسان نيستند . آنان اعتقاداتي متفاوت دارند و نظام هاي حکومتي شان نيز متفاوت است . در مورد نظام هاي سياسي موجود در غرب نيز چنان که ديديم اختلاف نظرهاي شديد دارند . اگر به اين پيرامون با نظر سياست نگاه کنيم کشورهايي در نظرمان مي آيد که تقريبا هيچ همبستگي ميانشان نيست و گرچه در ظاهر از استقلال سياسي برخوردارند، استقلالشان کمتر در مبارزه و مقابله با مرکز و بيشتر در خراشيدن چهره ي يکديگر ظاهر مي شود . البته مرکز هم از نظر سياسي متحد نيست ، اما وقتي مسئله ي اصول و مبادي و قواعد جهان متجدد پيش مي آيد موضع گيري ها به هم نزديک مي شود . در اين موضع گيري ها مردم آسيا و آفريقا پيراموني به حساب نمي آيند ، زيرا به نظر گروه هايي از اهل مرکز، مناطق غيرغربي کانون افکار مخالف با اصول تمدن غربي است و در آنجاها مردمي پرورده مي شوند که نه فقط با ظلمي که احيانا از سوي غرب بر آنان رفته است مخالفند ، بلکه دشمن تمدن غربي اند و اصول آزادي و حقوق بشر را برنمي تابند .
نقد تمدن و اصول تاريخ غربي در غرب آغاز شده و در ميان غربي ها عمق و شدت يافته است. روشنفکران کشورهاي ديگر هم به اين نقدها توجه کرده اند و شايد معدودي نيز آنها را مايه ي کينه توزي با غرب کرده باشند، ولي اولا عدد اينان اندک است . ثانيا اينها کينه ي خود را نه از ريشه ي آبا و اجدادي بلکه از نيست انگاري غرب گرفته اند . البته در همين پيرامون مردم بسياري هستند که به اصول آزادي و حقوق بشر کاري ندارند يا به آن اهميت نمي دهند ، اما ممکن است بگويند که قدرت هاي غربي خود به اصولي که ادعاي نگهباني از آنها را دارند عمل نمي کنند. اين گروه مخالف اصول ، به اصطلاح يا حقيقتا غربي نيستند و اگر در حاشيه و پيرامون غرب قرار داده شوند ، مي توان وجهي براي آن پيدا کرد . گروه اول هم چنان که اشاره شد اگر در کاروبارشان با دقت نظر شود و در قول و فعلشان گذشت ، از تاريخ غربي نيست . آنها نه صاحبنظرند و نه راهي براي گذشت از اصول غربي پيشنهاد مي کنند . آنها هم از حدود مقابله و مبارزه ي سياسي با غرب بيرون نمي روند و وجه امتيازشان از ديگر گروه هاي سياسي مخالف استيلاي غرب خشونت آنهاست . اينها اگر فکر و علمي هم دارند آن را صرف تدوين برنامه ها و سازمان دادن سياست هاي خشن و اعمال خشونت آميز مي کنند . به عبارت ديگر، مخالفت اينان با اصول تمدن غربي که گاهي به آن توجه مي کنند مخالفت سطحي و بي اثر است و صرفا مي تواند يکي از آثار و نشانه هاي بحران در عالم تجدد باشد . نکته ي مهم تر اين است که اين قبيل خشونت ها با روش ها و وسايلي که در غرب تدوين و ساخته شده است صورت مي گيرد . ولي به هر حال، وقتي اعمال اين خشونت متوجه يک قدرت غربي مي شود نامي جز دشمني و جنگ بر آن نمي توان نهاد. بي ترديد ميان قدرت هاي سياسي غرب و جهان توسعه يافته از ابتداي تاريخ استعمار اختلاف و نزاع و جنگ وجود داشته است و هنوز هم وجود دارد . اين جنگ ، جنگ مظلوم عليه ظلم و ظالم است .
درباره ي آينده ي اين اختلاف و اينکه در آينده کار آن به کجا خواهد کشيد و چه نتايجي از آن بر خواهد آمد در اينجا نبايد سخن گفت . اما بدانيم که هر مطلبي در اين باب گفته شود با نظري که نسبت به غرب و جهان توسعه نيافته داريم تناسب دارد . آن که به غرب خوشبين است به آينده ي جهان با نظر خوشبيني حکم مي کند و اگر کسي معتقد باشد که قدرت غرب دستخوش تزلزل شده و رو به کاهش است ، ممکن است با نوميدي به آينده ي جهان بنگرد . علاوه بر اين، فکري که مخصوصا در جهان توسعه نيافته ميان روشنفکران و درس خواندگان کم و بيش شيوع دارد ، با انديشه ي وحدت جهان موافقت ندارد و برطبق آن تکليف هر کشوري جداست و همه موظفند هر چه را که خوب و شايسته است اخذ کنند و بدي ها را واگذارند . براي صاحبان اين فکر مفهوم شرق و غرب معناي محصلي ندارد . اينها قهرا طرح مرکز و پيرامون را هم بي معني مي دانند. شايد بتوان گروههاي سياسي مخالف اينان و مخالف غرب را نيز به اعتباري در همين زمره قرار داد، اما هنوز دو گروه وجود دارند که مفهوم پيرامون و مرکز برايشان معني دارد .گروهي معتقدند که غرب از طريق ديالوگ مي تواند همه ي اقوام را در جهان غربي وارد کند . گروه ديگر بيشتر تمايل دارند که غرب مي تواند چيزهاي بسياري از فرهنگ هاي ديگر بياموزند و البته همه ي عالم نيز بايد از غرب بياموزند . شايد تعبير ديالوگ در سخنان اين گروه
جاي مناسب تري داشته باشد ، اما اينکه چگونه اين امر ممکن مي شود و مظاهر آن کدام روشنفکران و صاحبنظران هستند ، به درستي معلوم نيست . مختصر اينکه مناسب ترين زمينه ي فکري و طرحي که با تعبير مرکز و پيرامون مناسبت دارد اين است که ما در جهان واحدي به سر مي بريم که اصول و قواعد واحد بر آن حاکم است، اما همه ي مردم عالم به يک درجه به آن اصول بستگي ندارند و از آثار و فوايد آن برخوردار نشده اند . اين جهان جهان يکپارچه نيست ، اما بايد به سوي يکپارچگي برود . مرکز بايد اختلاف و تفاوت را بپذيرد ( که اين اختلاف و تفاوت در درون خود آن نيز وجود داشته و حتي جزء ماهيتش بوده است) و پيرامون با توجه به پيراموني بودن خود نظري به مرکز داشته باشد ، يا صريح بگوييم، روشنفکر و صاحب نظر و سياستمدار کشور پيراموني ميان مرکز و پيرامون در رفت و آمد روحي و فکري باشد . اين اوتوپياي اول قرن بيست و يکم است . تجدد با اوتوپي آغاز شد و در قرن بيستم ضد اوتوپي جاي اوتوپي را گرفت . آيا بار ديگر بشر در مرحله ي طراحي اوتوپي قرار دارد ؟ آنچه من مي دانم اين است که سرنوشت همه ي جهان به هم پيوسته است و حتي اگر به غرب موقع و مقام مرکز ندهيم، نمي توانيم انکار کنيم که هر چه بر سر آن بيايد و هر تحولي که در آن واقع شود در همه جا اثر خواهد کرد . آباداني غرب مايه ي آباداني همه ي جهان نشده است ، اما شايد ويراني آن ويراني همه جا باشد . ضرورت ندارد که به ويراني بينديشيم ، بلکه بهتر است فکر کنيم که در تاريخ چندين بار کانون هاي علم وتفکر و تمدن جا به جا شده است - هر چند که هرگز کانوني در تاريخ از قدرت و نفوذ کانون غرب برخوردار نبوده است . در اوايل قرن بيستم متفکراني به غرب هشدار دادند که شايد مرکزيت غرب به خطر افتد و تذکر دادند که اروپا بايد از اين يپش آمد خطرناک جلوگيري کند . اکنون وضع قدري تغيير کرده است . آنچه هوسرل در نيمه ي اول قرن بيستم درباره ي بحران اروپا گفت در زبان فيلسوفان معاصر تکرار نمي شود، اما سياست هايي هست که مي خواهد با خشونت و شدت عمل و ارعاب کانون قدرت را در غرب ( و غربي که ظاهرا دارد تجزيه مي شود يا در درون خود کانوني پيدا مي کند ) نگاه دارد ولي کانون، کانون تفکر است و سياست نه پديد آورنده ي تفکر است و نه مي تواند آن را نابود سازد . سياست بايد با تفکر سازگار باشد .
پی نوشت :
1- متن سخنراني دکتر رضا داوري اردکاني در همايش «مرکز و پيرامون»، ارديبهشت ماه 81.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله