شرق و غرب ( مفهوم شناسي )
شرق و غرب دو اصطلاح و تعبير جغرافيايي است . در مدرسه به ما آموخته اند که طرف راست نقشه شرق است و غرب در سوي چپ آن قرار دارد . مشرق آنجاست که آفتاب برمي آيد و مغرب جايگاه غروب آفتاب است . اين را هم مردم کم و بيش مي دانند که چه کشورهايي در شرق و کدامها در غرب واقع شده اند. با اين املاک کشورهاي چين، فيليپين، ژاپن و ... شرقي هستند و ايسلند ، کانادا و تمام آمريکا از شمال تا جنوب ، غربي . اما شرق و غرب صرفا دو مفهوم جغرافيايي نيست بلکه در حوزه ها و قلمروهاي ديگر هم مثل سياست ، حکمت، فلسفه، عرفان و تاريخ ، شرق و غرب در برابر هم قرار مي گيرند . ما در اينجا به معاني جغرافيايي، سياسي و فلسفي شرق و غرب کاري نداريم و تنها به معني تاريخي آن مي پردازيم. ولي فهم اين معني چندان آسان نيست و به همين جهت هر جا که از تفکر شرق و غرب سخن به ميان آيد، آن را معمولا به معاني جغرافيايي و سياسي برمي گردانند .
تقابل اسلام و غرب صورتي از تقابل شرق و غرب است . اسلام دين همه ي مردم است و اختصاص به قوم خاصي ندارد . همه ي مردم عالم ، ساکن هر جا که باشند ، صرف نظر از تعلقات نژادي و قومي مي توانند به آيين مسلماني درآيند و اگر اين طور نبود اصلا تقابل ميان اسلام و غرب معني نداشت . غرب از زمان جنگهاي صليبي و بخصوص از قرن هجدهم ، گويي از ناحيه ي اسلام احساس خطر مي کرده و به اين جهت حمله هاي شديد و احيانا زشت به اسلام کرده است . اگر مطالبي که ، بخصوص از قرن هجدهم تاکنون ، در غرب راجع به اسلام نوشته اند گردآوري شود ، در آن مجموعه مي توان باطن خشن و کينه توز تمدني را که در عين حال تحمل عقايد مخالف و مختلف از اوصاف آن به شمار مي رود ، باز شناخت . ما مي خواستيم در اين مقاله حکايت روابط اسلام و غرب را بازگوييم اما ديديم که اين کار بايد با صبر و حوصله و پس از تحقيق دقيق صورت گيرد . فعلا مسئله ي ما اين است که ببينيم آيا تقابلي ميان اسلام و غرب وجود دارد يا نه و اگر وجود دارد اين تقابل سياسي است يا فرهنگي و تاريخي ؟ بسيارند مسلماناني که شرق و غرب را صرفا يک مفهوم جغرافيايي مي شناسند و هيچ تقابلي ميان اسلام و غرب نمي بينند . يکي از آنان اخيرا کتابي به نام اسلام و پست مدرنيسم نوشته و در جاي جاي آن تکرار کرده است که نه اسلام غرب مخالفت دارد و نه غرب دشمن اسلام است بلکه اختلافها را عرضي و اتفاقي بايد دانست . در کشور ما هم کساني بوده اند و هستند که تعارض و برخورد ذاتي ميان غرب و اسلام نمي بينند . به نظر ايشان غرب يک امر واحد نيست و جوهر و ماهيتي که غرب خوانده شود ، وجود ندارد . غرب مجموعه اي از چيزها و کارها و افکار و علوم و رفتارها و ... است . يعني در غرب هم خوبي وجود دارد و هم بدي . مثلا دموکراسي خوب است و استعمار بد ؛ علم خوب است ، اما کساني از آن استفاده ي ناروا و خلاف اخلاق مي کنند و اين بد است . هيچ يک از اين «بد» ها و «خوب » ها به ماهيت غرب تعلق ندارد . علم و دموکراسي را همه مي توانند داشته باشند . استعمار هم خاصه ي قدرتهاي غربي نيست و هر قوم و کشوري که به قدرت برسد ممکن است استعمارگر شود .
نظير اين اقوال در همه جا بسيار گفته و شنيده مي شود . در غرب هم در نقد رأي ساموئل هانتينگتون گفته اند که اسلام نه فقط با غرب دشمني ندارد بلکه قرابتهاي بسيار ميان تمدن اسلامي و تمدن غربي مي توان يافت . زيرا هر دو تمدن ريشه در اعتقاد به توحيد دارد . صرف نظر از بحثهاي سياسي، فيلسوفي مثل ياسپرس ، با لحني از اسلام سخن گفته است که گويي اسلام از جمله ظهورات تاريخ غربي است . مي دانيم که هانتينگتون پيش بيني کرده است که جديدترين برخورد در آينده ، ميان اسلام و غرب روي خواهد داد . هانتينگتون گرچه از دو تمدن و فرهنگ سخن مي گويد اما نظر او نظر سياسي است و رقابت اسلام با غرب را رقابت دو ايدئولوژي مي داند. هانتينگتون در حقيقت اسلام و در ماهيت غرب ، تحقيق نکرده و ميان دو ماهيت تقابل نديده بلکه اختلاف سياسي موجود را مقدمه اختلاف بزرگي ديده و منشأ اين اختلاف را در ضديت بينش اسلامي با نظام تمدن غرب يافته است. پس در حقيقت ، او به برخورد فرهنگي و تقابل تاريخي اسلام و غرب کاري ندارد بلکه درصدد پيدا کردن توجيهي براي طرح يک استراتژي تازه است. به نظر او اسلام براي غرب يک رقيب سياسي است. البته در بحثهاي سياسي موجود ، گاهي هم تقابل ميان اسلام و غرب به صورت تقابل ميان آخرت انديشي و دنيابيني ، علم دوستي و جمود ، فکر يا تعصب و تنگ نظري در برابر آزادي و تحمل عقايد قلمداد شده است. تمامي اين مسائل و حتي رأي ارنست رُنان که بيشتر ظاهر فلسفي دارد ، يک تلقي و اظهارنظر سياسي است که لباس فلسفه يا بحث تاريخي پوشيده و از زبان يک دانشگاهي و نويسنده اظهار شده است .
اين نکات ذکر شد تا توجه فرماييد که تشخيص ماده ي تقابل ، چندان هم آسان نيست و معمولا يکي با ديگري اشتباه مي شود . اما بيشترين سوءتفاهم وقتي پيش مي آيد که از علم جديد به عنوان علم غربي ياد مي کنند . معمولا کسي که علم جديد را علم غربي مي خواند، مي داند که اين علم در سراسر روي زمين تدريس مي شود و دانشمندان فيزيک ، رياضي ، زيست شناسي و ... در همه جاي جهان هستند . مع ذلک فرياد اعتراض بيان مي شود که علم و فلسفه جغرافيا ندارد و ملک و مال هيچ کس و هيچ قومي نيست . اتفاقا مطلبي که در اين اعتراض بيان مي شود ، درست است . منتها ربطي به معني و حقيقت علم غربي ندارد . به عبارت ديگر، اعتراض کنندگان ، سخن درست را نابجا و بي موقع و بدون رعايت مراتب اظهار مي کنند . آري درست است که علم جديد به جغرافيا وابسته نيست اما تاريخي است و يکي از مشکلات عصر حاضر غفلت از تاريخ و خلط تاريخ و جغرافيا است.
چند سال پيش که در مقاله اي کليت و وحدت تاريخ غرب به نحوي تصديق شده بود ، کساني پنداشته بودند مراد از وحدت غرب ، وحدت مجموعه چيزهايي است که در غرب جغرافيايي وجود دارد و گفتند اگر اين طور باشد هيچ چيز از غرب به جاي ديگر نمي رود و اگر برود بايد هر چه از خوب و بد و صلاح و فساد در غرب وجود دارد، يکجا و يکباره با آن منتقل شود و هنوز هم در بحث از اقتباس علم و تکنولوژي ، از گروه موهومي ياد مي کنند که معتقدند يا تمام غرب را بايد گرفت يا هيچ چيز آن را نمي توان و نبايد اخذ کرد . اين قبيل سوءتفاهمها و سوءتفسيرها از آنجا پيدا مي شود که به معني تاريخي شرق و غرب توجه نشده است . مقصود اين نيست که همه بايد بپذيرند که شرق و غرب معني تاريخي دارد بلکه منظور اين است که هر کس که اهل بحث و فلسفه است بايد درصدد باشد که معني آنچه را که مي خواند و مي شنود ، دريابد . اين تفکر را با خشونت و موضع گيري سياسي نمي توان دريافت .
تاريخي بودن شرق و غرب يعني چه و مراد از تقابل تاريخي شرق و غرب چيست ؟ فرهنگ ها و تاريخها هميشه در مقابل هم نبوده اند .در تارخ زندگي بشر ، اقوامي با آداب و رسوم و زبان و دين متفاوت وجود داشته و همه بر آيين خود مي زيسته و کاري به ديگران نداشته اند ، زيرا هر يک از آنها دين و زبان و آداب خود را متعلق و مختص به خود دانسته و ديگران را معمولا لايق نمي دانسته است که با ايشان در اعتقادات و آداب شريک شود . پيداست که در اين وضع ، فرهنگ ها در برابر هم قرار نمي گرفت . از چه زماني دو فرهنگ و دو نحوه ي تلقي و نگرش در برابر هم قرار گرفته و جنگ ميان آراء و افکار آغاز شده است ؟ ظاهرا پيدايش شرق و غرب و تقابل اين دو با تاريخ ايران مناسبتي دارد . زيرا يک نظر ( و البته نظر مهم و قابل دفاع ) اين است که آغاز تقابل شرق و غرب به دوران جنگهاي ماراتون و سالامين و به زماني باز مي گردد که آشيل نمايشنامه ي ايرانيان را نوشت . يعني تقابل شرق و غرب با تقابل ايران و يونان آغاز شده است . هرودت که مي گويند ، گزارش جنگهاي ماراتون و سالامين را با نظر به نمايشنامه آشيل نوشته است ، قدري تاريخ اين تقابل را دورتر مي برد . بنا به نوشته ي او ملوانان بي بندوبار فنيقي ، « ايو » دختر امير يونان را ربودند . به تلاقي آن يونانيان به سراغ زنان طناز فنيقي رفتند و « اروپا » دختر شهريار فنيقي را دزديدند. شهزاده ي تروايي هم « هلن » دختر پادشاه يونان ربودند و بدين ترتيب فتنه برخاست . يونانيان به خاک آسيا حمله بردند و تروا را ويران کردند . پارسيان گويند آدم دزدي کاري زشت و دور از آزرم است ، اما هنگامه و جنگ بر سر آن راه انداختن و مملکتي را نابود کردن کار ديوانگان است ... ( فريدون آدميت ، « انتقاد عقل تاريخي » ، کلک ، شماره ي 58-59 ، زمستان 73 ، ص 26 ) . هرودت آغاز اختلاف را جنگ تروا مي دانست .
در نمايشنامه ي آشيل ، ايرانيان ، به تلويح چيزي گفته شده است که شخصي مثل آندره زيگفريد دو هزار و پانصد سال بعد آن را در کتاب روح ملتها نوشته : « پيروزي يونان در ماراتون پيروزي آزادي بود . » آشيل به زبان داريوش ( که روح او حاضر شده است ) مي گذارد که « ديگر هرگز به سرزمين يونان لشکر نکشيد حتي اگر سپاه ماد قويتر باشد ...» شما چنين کشوري را هميشه در نظر آوريد ، آتن و يونان را به خاطر داشته باشيد ( ايرانيان ، ترجمه ي کامياب خليلي ، ص 43-42 . مي گويند اين نمايشنامه شرح خيالي و دروغين جنگ سالامين است . ولي هر چه باشد جنگهاي ماراتون و سالامين با جنگهاي ديگر فرق دارد. شايد در مورد هيچ جنگي جز جنگ ماراتن ( و اخيرا جنگ بين الملل دوم ) نگفته باشند که در آن تکليف آزادي معين شده و استبداد شکست خورده است. تاريخ غرب از زمان ماراتون آغاز مي شود و اين تاريخ چنانکه مي گويند تاريخ آزادي است .
نمايشنامه ايرانيان آشيل به هرودت آموخت که چگونه جنگ سالامين را شرح و تفسير کند و دو عالم را در برابر هم قرار دهد . اما تقابل تاريخي شرق و غرب زماني صورت نظري پيدا کرد که افلاطون کريتياس ( نوشته ناتمامي که در آن از زبان يک کاهن مصري ، از دو نظام قديمي و از ميان رفته ي آتن و آتلانتيس ياد شده است ) را نوشت . در روايت افلاطون از زبان کاهن مصري ، از آتن قديم که شهر خردمندي و قلمرو آتنا و هفائيستوس بود، چيزي جز ويرانه ها و يادگارهاي مبهم به جا نمانده و آتلانتيد در دريا فرورفته است . کاهن مصري از آتن با اعزاز و احترام سخن گفته و البته آتلانتيد را نيز کوچک نشمرده است ، اما تقدير آتلانتيد اين بوده است که بتدريج منحط شود و در درياي بي پناه فراموشي فرورود . زيرا
... مبناي نظام آن هوسبازي و عشقهاي پوزئيدون با کليتو دختر زمين است . پوزئيدون که از کليتو صاحب ده پسر شده بود ، آتلانتيد را ميان فرزندان تقسيم کرد و به اين ترتيب ده پادشاه بر اين جزيره حکومت مي کردند اين پادشاهان دهگانه تا مدتي از قواعد حکمت متابعت مي کرده اند و از هر چه که خلاف فضيلت بوده نفرت داشته اند . اما به نظر افلاطون حکمتشان ناشي از کمال تفکر عقلي نبود بلکه به تفضل الهي موجود در وجود آنان تعلق داشته است و چون بتدريج اين عنصر الهي بر اثر اختلاط با عناصر خاکي و زميني کم و کمتر شده و صفات بشري بر آنها غلبه کرده و ديگر نتوانسته اند اندازه نگهدارند ، حکمتشان تمام شده و به پستي گراييده اند : وقتي زئوس خداي خدايان که هميشه بر طبق عدالت و قانون حکومت مي کند ديد که قومي به اين عظمت تن به مذلت داده است ، خواست که آنان را کيفر دهد ... و همه ي خدايان را در مقر آسماني خود در مرکز عالم گرد آورد و به آنان چنين گفت ... روايت کريتياس در همين جا ناتمام مانده است و ما نمي دانيم زئوس به خدايان چه گفته است اما مي دانيم که افلاطون در صفحات معدود کريتياس در مورد ثروت و طلا و اسراف و تبذير آتلانت ها تأکيد بسيار کرده است و مردم آتن با اينکه يک بار حمله آتلانت ها را بخوبي دفع کرده اند ، همواره بيمناک بوده اند که هجوم آنها منجر به نابودي مدينه عادله و فاضله آتن بشود ... (1)
اگر جنگهاي ديگر بر اثر غرور و ميل به تجاوز و افزايش ثروت و توسعه ي دامنه ي قدرت و غلبه و امثال اينها بوده است، جنگ و تقابل آتن و آتلانتيد ، جنگ و تقابل دو عالم و دو نظام است . آتن را آغاز غرب و در عين حال صورت کامل مثالي آن بايد دانست و آتلانتيد افسانه اي را هم گرچه خداي يوناني بنا کرده است ،
محکوم به فساد و نابودي است زيرا وقتي اخلاف بتدريج از اصل خود دور شدند ديگر بازگشت به اين اصل الهي امکان ندارد. اما آتن اگر منحط شده است و مي تواند با باز گرفتن حکمت عتيق به پاکي و فضيلت اصلي خود باز گردد... (2)
پس شرق و غرب دو سرزمين نيست بلکه دو تاريخ است که در حدود 2500 سال پيش آغاز شده است و ما که امروز در پايان يا در عصر نزديک به پايان غرب قرار گرفته ايم ، مي توانيم دريابيم که چگونه همه ي آنچه در پايان پديدار مي شود در آغاز به صور کم و بيش مبهم وجود داشته است . من با کساني که مي گويند يهوديت و مسيحيت در قوام تاريخ جديد غربي مؤثر بوده است موافقم ، اما حساب دين مسيحي و مسيحيت تاريخي را بايد تفکيک کرد . اگر مسيحيت در آغاز قرون وسطي اروپا را از نابودي نجات داد و به همين جهت مقام خاصي پيدا کرد پاداشش اين بود که قرون وسطي را دوره ي سياهي و جهل و ظلمت خواندند . حتي در رنسانس هم مسيحيت به غرب کمک کرده است تا بتواند با اصل و آغاز خود تجديد عهد کند و مگر با قبول مسيحيت از طرف اروپاييان نبود که آنان به احياء علوم يوناني پرداختند و مگر روح ديني و ذوق مسيحي بر بيشتر متفکران و نويسندگان رنسانس حاکم نبود و مگر اصلاح دين مرحله ي مهمي در انقلاب غرب و پيدايش عصر جديد به شمار نمي رود ؟
اما اگر مي خواهيم بدانيم که مسيح در تاريخ غرب چه جايي داشته است، بزرگاني از غرب حکايت آن را بازگفته اند و يکي از اين بزرگان داستايوسکي است که در کتاب برادران کارامازوف فصلي به نام « زنداني بزرگ» گشوده است . داستايوسکي صاحب درک و دريافتي بود و به عصري تعلق داشت که مي توانست ميان شرق و غرب بايستند و به نحوي نسبت ميان مسيحيت و غرب را دريابد . در آتن قديم ( آتني که در کريتياس افلاطون وصف شده است ) دين و آداب ديني اهميت داشت . حتي افلاطون نيز در نواميس بر رعايت اصول و آداب دين تأکيد تمام کرد . اما مدينه را قانونگذاران و صاحبان قوانين مي بايست اداره کنند و حال آنکه در آتلانتيد قدرت و حکم از آن خداست . از آن زمان تاکنون و حتي در دوره ي جديد که مخالفت با دين آزاد شد و کساني با دين مخالفتهاي شديد کردند، مدينه اي نمي شناسيم که اهل آن به کلي دين را رها کرده باشند .
در طي مدتي بيش از هفتاد سال در روسيه و در سرزمينهايي که قبل از انقلاب اکتبر 1917 در تصرف قدرت امپراتوري روس بود ، کوشش شد که صورت خاص و خامي از طرح افلاطوني حکومت و نظارت بر زندگي مردم تحقق يابد ( و با همين طرح غربي بود که شرق سياسي به وجود آمد ) . در اين طرح دين جايي نداشت و چهار نسل با اصول غير ديني و ضد دين پرورش يافتند . مع ذلک در قفقاز ، روسيه و اوکراين و ... اسلام و مسيحيت باقي ماند .
اينکه مي گويند تفکر اختصاص به جغرافيا ندارد ، گرچه حرف عاميانه اي است و با آن هيچ حکم و ادعايي رد و نفي نمي شود ، نادرست نيست . حتي اين سخن عوامانه را اگر به اين صورت درآوريم که در غرب افکار شرقي و در شرق رسوم غربي همواره وجود داشته است و اکنون نيز وجود دارد ، باز هم نادرست نگفته ايم . نه غرب و نه شرق هيچ کدام مجموعه اي از رسوم و افکار نيست ؛ غرب و شرق هر يک ، يک عالم است و عالم نه مجموعه ي اشياء است نه چيزي مانند روح جمعي اميل دورکيم . عالم روشنگاهي است که به اشياء امکان وجود و ظهور و قرب و بعد و تقدم و تأخر و اهميت و بي اهميتي و بزرگي و کوچکي و ... مي دهد . غرب و شرق نيز به عنوان دو عالم مجموعه هايي از صلاح و فساد و خوب و بد و مفيد و مضر و کوچک و بزرگ و ... نيستند ؛ بلکه هر يک شرط و امکان پيدايش و تحقق انحايي از سنن و روابط و رسوم و قداعدند و نه مجموعه ي چيزها . اين چيزها را مي توان از جايي به جاي ديگر انتقال داد . مجموعه هم قابل انتقال است اما با انتقال چيزها و حتي با انتقال مجموعه ي چيزها ، عالم انتقال نمي يابد . اگر کسي بگويد براي گرفتن خوب غرب، بد آن را نيز بايد گرفت ، نه فقط سخن سست و گزافه گفته بلکه به فرض اينکه اين دستورالعمل به جا آوردني باشد، نتيجه اي از آن حاصل نمي شود . غرب بسياري از چيزها را که منسوب به شرق است، اخذ کرده و حتي مرده ريگ تاريخ شرق را به عالم خود انتقال داده است .
اصلا غرب هرگز معتقد نبوده است که دو عالم مساوي در مقابل هم وجود دارد يا مي تواند وجود داشته باشد. شرق در نظر غرب چيزي است که بايد بر آن استيلا يافت. در ابتداي تاريخ غرب ، آتلانتيد افلاطون در دريا فرورفته است و از آن زمان به بعد نيز تمام سوابق تاريخي شرق به طور گوناگون و من جمله از طريق شرق شناسي ، متعلق نظر تملک و تصرف غرب قرار گرفته و کوشش شده است که تمامي آن به تصرف درآيد . هر عالم نگاهي دارد و با آن نگاه به چيزها مي نگرد . غرب در آغاز و تا دوره ي اخير، آشکارا نگاه تملک و استيلا نبود اما استعداد باز کردن چنين چشمي را داشت و مي توانست به آن مبدل شود و در قرن هجدهم و نوزدهم چنين شد . از زماني که غرب با نگاه تملک به چيزها نگريست، قهرا تخالف شدت گرفت و در صور سياسي و فرهنگي و ديني ظاهر شد . در اين وضع بود که غرب قهر خود را بر سراسر روي زمين گسترش داد و به انحاء مختلف کوشيد تا نه فقط سرزمينها و منابع و مواد اوليه را تصرف کند بلکه به همه ي اقوام بياموزد که چگونه به عالم نگاه کنند . ولي اين نگاه را چگونه مي توان تعليم کرد و آموخت ؟ بعضي از محققان و متفکران مي گويند علوم و رسومي را که حاصل اين نگاه است مي توان آموخت ؛ اما اصل نگاه آموختني و تقليدي نيست و همه آن را فرانمي گيرند . نگاه ، نگاه يک عالم است نه نگاه اشخاص و گروهها و طبقات . عالم ممکن است بسط يابد و نگاه روشن يا تيره و کدر شود اما فراگرفتني نيست چنانکه مي گويند نگاه شرق و شرقي را حجابهايي کدر و تيره و تار کرده و اکنون چيزها را با آن نگاه نمي توان ديد و بسيارند اقوامي که چشم شرقيشان کور شده و چشم غربي نيز نمي توانند بگشايند . اکنون بعضي منتقدان پست مدرن چشم غرب را هم در شرف کور شدن مي بينند و شايد اين حادثه با برداشته شدن بعضي پرده ها از چشم شرق مقارن باشد .
در هر صورت ، نه غرب مجموعه علم جديد و تکنولوژي و اقتصاد سرمايه داري و روابط و مناسبات و نحوه زندگي معين است و نه شرق چيزهايي است که مورد و متعلق نظر مردم شناسان و مستشرقان قرار مي گيرد . غرب و شرق مثل چيزهاي ديگر داراي ماهيت و وجود است . فيلسوف از ماهيت شرق و غرب مي گويد و مدعي گمان مي کند که ماهيت همين موجوديت فعلي است و چون فقط وحدت مي شنود ، مي پندارد که مجموعه بايد واحد باشد و يک مجموعه وقتي واحد است که اجزاء آن به هم بسته باشند . او در هر صورت جزء و جزئي مي بيند ولي فيلسوف حتي وقتي به اجزاء نظر مي کند، جزءبين و جزئي بين نيست . حتي فوکوياما هم که فلسفه را به استخدام سياست و استراتژي سياسي درآورد ، نگفت که غرب و شرق هيچ بده بستاني با هم نداشته اند و ندارند . مدعاي او اين است که ليبراليسم رقيب ندارد و در دنيا چيزي نيست که بتواند جاي آن را بگيرد . البته از سخن او مي توان استنباط کرد که در شرق ديگر چيزي نيست و از آنجا انتظار نگراني نبايد داشت . به نظر او غرب فرمانرواي مطلق است اما منظورش اين نيست که فرهنگ هاي ديگر وجود ندارد و مبادلات علمي و فرهنگي صورت نمي گيرد .
پس اينکه يا بايد غربي غربي شد و يا هيچ مناسبتي با غرب نداشت يک سوءتفاهم است و اين سوءتفاهم گهگاه مبناي يک مغالطه و شايد وسيله سوءاستفاده قرار مي گيرد . هم اکنون هم که گفته مي شود غرب يک عالم است و در اين عالم با نگاه خاصي به موجودات مي نگرند، شايد کساني گمان کنند که مراد از نگاه همين چشم ظاهر است و ممکن است تا آنجا پيش روند که بگويند فيزيولوژي چشم در مردم آسيا و اروپا و آمريکا و ... تفاوني ندارد. اما مراد از نگاهي که مقوم يک عالم است، نگاه ظاهر نيست. گشايش ديده ي بينايي غرب عين پديدار شدن ماهيت آن است و پديدار شدن ماهيت را يک امر ظاهري نبايد دانست و شايد آن را به شهود هم نتوان دريافت . نگاهي که ماهيت غرب با آن قوام يافته است، نگاه ظاهر نيست ، هر چند ظاهربيني با آن پديد آمده و چشمهاي ظاهر را راه مي برد . چشم ظاهربين هميشه و در همه جا بوده است . اتفاقا چشم ظاهربين است که غرب و شرق و همه چيز را مختلف مي بيند و از ادراک ماهيت عاجز است و غرب و شرق و هر چيز را همان مي داند که به چشم ظاهر مي آيد .
چندي پيش که در کتابي در جستجوي مطلبي بودم به ترجمه ي انگليسي شعري از ناظم حکمت برخوردم که خطاب به پيرلوتي ( شاعر و نويسنده ي فرانسوي که کتاب به سوي اصفهان را نيز نوشته است) سروده شده است . شاعر ترک در شعر خود پيرلوتي را ملامت مي کند که شرق را در آداب و رسوم ديني و در وجود شاه و دربار و سلطان و مسجد و مناره ديده است . سرزنش او بيجا نيست اما خود شاعر هم شرق را با چشم ظاهربين ديده و خطاب به پير لوتي گفته است که شرق مظلوم ، فردا امپرياليسم را از پا درخواهد آورد و آزاد خواهد شد . چيزها و مطالبي که لوتي و ناظم حکمت ديده و گفته اند ، ضرورتا نادرست نيست اما هيچ کدام به ماهيت غرب نپرداخته اند .
غرب چيست ؟ شرق چيست؟ و چه نسبتي ميان شرق و غرب وجود دارد ؟ بد نيست ببينيم که کارل ياسپرس متفکر معاصر غربي که شايد بتوان او را در عداد سخنگويان غرب نيز قرار داد ، در باب شرق و غرب چه گفته است . او در کتاب آغاز و انجام تاريخ نوشته است :
... چنين مي نمايد که اين نکته که هر فرهنگي خود را در مرکز جهان مي پندارد در همه ي موارد يکسان نيست . زيرا چنين مي نمايد که تنها اروپاست که توانسته از راه واقعيت بخشيدن به خود حقانيت برتري خويش را به اثبات رساند. باختر از ابتدا ، از زمان يونانيان، پايه خود را در تضاد و رويارويي غرب و شرق نهاده است . تضاد باختر و خاور از زمان هرودت به عنوان تضادي ابدي به خودآگاهي رسيد و همواره به اشکال و صور گوناگون نمايان گرديده است و بدين سان نخستين بار در آن زمان واقعيت يافته است ؛ زيرا هر چيز از هنگامي واقعيت معنوي مي يابد که از وجود آگاه بشود . يونانيان باختر را بنيان نهاده اند ولي باختر بدين سان که هست در مقطعي چشم بر شرق دوخته است و به آن مي پردازد و درباره ي آن مي انديشد و آن را مي فهمد و به فرق خود با آن آگاه مي شود يا از آن مي گيرد و آنچه را مي گيرد چنان دگرگون مي کند که مال خودش است و با آن نبرد مي کند و در اين نبرد گاه قدرت در اين سوست و گاه در آن سو... (3)
اين رأي را فيلسوف آلماني در زماني اظهار کرده است که غرب کم کم دارد در مطلق نبودن خود شک مي کند و از اينجاست که او مي نويسد :
درست است که بررسي عيني و تجزيه و تحليل بيطرفانه ، برتري باختر را در شکل دادن به دنيا نشان مي دهد ولي در عين حال نقص آن را نيز آشکار مي سازد و از اينجاست که اين سؤال درباره ي شرق هميشه تازه و بارور مانده است : ما در شرق چه مي بينيم که مي تواند ما را تکميل کند؟ اينجا چه چيز واقعيت يافته و چه حقيقتي پديدار شده است که ما از آن غافل مانده ايم ؟ برتري ما به چه قيمت تمام شده است ؟ ...(4)
ياسپرس اجمالا پاسخ مي دهد که :
... در آسيا چيزي هست که براي ما اهميت بنيادي دارد ولي دست ما از آن تهي مانده است . در اينجا پرسشهايي از ما مي شود که در اعماق وجود خود ما جاي دارند، ما براي آنچه ساخته و توانسته ايم و براي آنچه شده ايم ، بهايي نپرداخته ايم . ما به هيچ وجه در راه تکامل انساني نيستيم . آسيا مکمل ماست و ما نمي توانيم بي آن کامل گرديم ... چين و هند چيزي نيست که آنچه ما خود داريم ... در آن باشد يا واقعيتي نيست که بتوانيم فعل و انفعالات جالب توجهي مربوط به جامعه شناسي را در آن بررسي کنيم بلکه چيزي است مربوط به خود ما ، زيرا درباره ي امکانهاي انساني که ما به آنها تحقق بخشيده ايم ، چشم ما را باز مي کند و به ما آموزش مي دهد... (5)
ظاهرا ياسپرس خيلي زود از موضع فلسفي و تاريخي به موضع سياسي و تمدني منتقل مي شود و به زبان قلمش مي آيد که :
اگر باختر از ژرفاي آسيا برآمده است ، پس بايد گفت باختر با اين برآمدن که خود جلوه ي جرأت امکانهاي آزادي آدمي است، در معرض دو خطر قرار داد : يکي اينکه قرارگاه روحي خود را از دست بدهد و ديگر آنکه پس از آگاهي يافتن بر خويشتن دوباره در ژرفاي آسيا فرو برود . اين خطر فرورفتن امروز تحت شرايط تکنيکي تازه اي که آسيا را دگرگون و ويران خواهد کرد واقعيت مي تواند يافت و در آن صورت آزادي باختر و انديشه ( ايده ) شخصيت و وسعت مقوله هاي باختر و آگاهي روشن از ميان خواهد رفت و به جاي آنها آنچه همواره آسيايي بوده است ، باقي خواهد ماند : شکل استبدادي زندگي ، بي تاريخي و بي تصميمي و ثبات و سکون روح در جبرگرايي . (6)
حتي اگر ياسپرس اين خطر فرورفتن را چندان جدي تلقي نکرده باشد، در گفتار او نحوي خلط مراتب مي توان ديد. او يک بار از امکانهايي سخن گفته است که در روح آسيا نهفته است و غرب هنوز از آنها خبر ندارد و بار ديگر آسيا را با زندگي استبدادي و بي تاريخي و رکود و سکون و اعتقاد به جبر و مخالفت با آزادي يکي مي گيرد . اکنون که به بيان رأي ياسپرس پرداختيم و قطعات نسبتا طولاني از کتاب او را نقل کرديم ، بد نيست به طور مختصر ، آنچه را نيز که در باب غرب گفته است بياوريم تا شايد راه بحث روشنتر شود .
ياسپرس مانند بعضي ديگر از متفکران غربي ماهيت غرب را در علم جديد ديده است . علم ،
اين چيز يگانه ، جهان را چه از حيث ظاهر و چه از لحاظ معني، چنان منقلب کرد که هيچ حادثه اي از نخستين لحظه ي تاريخ تا امروز قابل قياس با آن نيست ... اصل علم و تکنيک از اقوام ژرمني – رومي است . اين اقوام به واسطه ي علم و فن نقطه ي عطفي در تاريخ پديد آوردند و تاريخ انسانيت اين کره ي خاکي را به معني راستين آغاز کردند ...(7)
و بعد مي پرسد چرا علم و فن در باختر پديد آورده شد ؟ او مطمئن نيست که بتواند پاسخ اين پرسش را طوري بدهد که قابل فهم باشد و به اين جهت به ذکر خصوصيات و اوصاف غرب مي پردازد تا شايد با توجه به اين اوصاف پاسخ پرسش را بتوان يافت. گويي اين اوصاف زمينه ي پديد آمدن علم جديد بوده است. در اين صورت نيز اين پرسش دشوار مطرح مي شود که اوصاف مزبور از کجا آمده و چرا و چگونه غرب به آنها متصف شده است. مع هذا ذکر اين اوصاف بي فايده نيست. ياسپرس با ذکر خصوصيت جغرافيايي غرب آغاز مي کند و سپس ويژگيهاي روحي و معنوي غرب را به اين ترتيب برمي شمارد:
1. غرب انديشه ي آزادي را مي شناسد ؛ اين آزادي در آتن بنياد گذاشته شده است و حال آنکه چين و هندوستان اين آزادي را نمي شناختند و نمي شناسند .
2. غرب يا عقل آشناست و اين آشنايي با عقل پس از پايان قرون وسطي صورتي پيدا کرده است که به طور کلي با عقلي که در شرق وجود دارد متفاوت است. با اين عقل ، دولت متکي به قانون و نظامات اجتماعي پديد آمده است. عقلي که در يونان ظهور کرد نحوي تفکر منطقي بود ، اما راسيوناليسم جديد گردن گذاشتن به نتايج علم و فهم را الزام مي کند.
3. خودآگاهي به اينکه بشر قدرت دارد : در غرب اين قدرت و امتياز تا حد عام آزمايش شده ، يعني بشر غربي در اين آزمايش شکست را تجربه کرده است.
4. غرب زمين و آسمان را از هم جد ا نمي داند و مي کوشد بهشت را در زمين متحقق سازد . خودآگاهي و کمال آدمي به نظر بشر جديد غربي در همين عالم است و به اين جهت او به اين عالم صورت مي بخشد . البته اين برخورد با شکست همراه است. غرب با آزمايش شکست ، تراژدي را مي بيند و تنها غرب است که با تراژدي آشناست.
5- غرب همواره ناآرام و ناراضي است و به آنچه هست خرسند نمي شود. غرب به استثناءها امکان وجود مي دهد .
6- غرب داعيه ي حقانيت دارد و با اين داعيه عزم و قاطعيتي پيدا کرده است که هر کاري را تا پايان دنبال مي کند و تا آن را به نتيجه نرساند دست برنمي دارد. غرب، در حقيقت، اهل اين يا آن است و بدين جهت همواره در درونش جبهه هاي نبرد گشوده مي شود و همه چيز مورد شک و چون و چرا قرار مي گيرد . در غرب هيچ جا مرکز ثابت و مطلق و استوار نيست و هر کس داعيه ي دايرمداري داشته باشد دير يا زود مورد ترديد قرار مي گيرد.
7. شخصيتهاي بزرگي از پيامبران يهودي و فيلسوفان يوناني و مسيحيان بزرگ و بزرگان قرنهاي شانزدهم و هجدهم در غرب به وجود آمده اند و غرب را قوت بخشيده اند ( سخن عجيبي است که ياسپرس پيامبران يهودي و قديسان بزرگ مسيحي را غربي مي خواند و در جايي به تلويح اسلام را نيز جزء غرب دانسته است).
8. و بالاخره مهمترين حقيقت و ويژگي غرب احترام به بشر در رعايت حقوق ديگران است . در غرب هيچ کس همه چيز نيست و براي هر کس جا هست . افراد هيچ کدام به ضرورت پيوسته به ديگري نيستند بلکه هر کس استقلال دارد و از اين رو هيچ کس نمي تواند همه چيز را بخواهد .
اين اوصاف که ياسپرس نقل مي کند نادرست نيست اما از فيلسوف توقع داشتيم که ماهيت غرب را روشن کند نه اينکه از غرب موجودي حماسي بسازد و حماسه بسرايد . ياسپرس مي بايست بگويد که غرب از کجا آمده و چه سيري داشته و اکنون چه وضعي دارد . او حتي با تفطن مي توانست بگويد که با توجه به نشانه هاي موجود ، سرانجام و عاقبت غرب چه خواهد بود.
اگر بگوييم ماهيت غرب را در علم جديد بايد يافت ، اين علم عمري دراز ندارد و در قرن هفدهم تأسيس شده است . بنابراين حتي اگر بپذيريم که غرب عين علم جديد است ، مي توانيم اين حکم را تنها در مورد دوره ي جديد تاريخ غرب صادق بدانيم . ولي ياسپرس و بيشتر کساني که از تاريخ غرب سخن مي گويند، سابقه ي غرب را به دوره ي يوناني بازمي گردانند که در آن دوران علم جديد هنوز به وجود نيامده بود. نکته اين است که نطفه ي اين علم در يونان پرورده نشد يا حتي شايد بتوان گفت نهالي را که در يونان کاشته و پرورده بودند ، در اروپاي غربي دوران رنسانس بروبار آورد و در طي چهارصد سال سايه ي خود را بر همه جا گسترد . ولي آيا با پيدايش علم همه ي صفات و ويژگيهاي ديگري را که بر شمرديم پديد آمد ؟ يعني آيا علم جديد را بايد ملازم با آزادي و رعايت حقوق ديگران و عزم و همت و خودآگاهي و ... دانست؟ اگر گفته ي ياسپرس را از صورت حماسي درآوريم ، شايد بتوانيم بگوييم که عقل و علمي که در غرب پديد آمد يا درست تر بگوييم عقل و علمي که با آن غرب پديد آمد با صفات ديگر هم مناسبت و شايد ملازمت دارد؛ بخصوص اگر توجه کنيم که غرب به سوي علم فراخوانده شده است نه اينکه صاحب امتياز خاص زيستي و نفساني براي تصاحب و تملک علم باشد . هيچ کس نمي تواند به اين پرسش پاسخ دهد که: آنچه در طي دو سه قرن از شعر و حکمت و فلسفه در يونان پديد آمد از کجا بود؟ چرا چيزي که پس از رنسانس اروپا پيش آمد در عالم اسلام در طي قرون سوم و چهارم و پنجم هجري با اينکه تمام شرايط ظاهري آن فراهم بود، واقع نشد؟ و چگونه چين ، پس از يک خيزش علمي ناگهان متوقف شد؟ به اين پرسشها نمي توانيم پاسخ دهيم . البته مي توانيم شرايط تاريخي قبل از پديد آمدن يک عالم و يا عالم همزمان آن را کم و بيش وصف کنيم و بشناسيم، اما اين شناخت ما را با سر آن عالم آشنا نمي کند . ما نمي دانيم چرا غرب صاحب آن همه مزايايي شد که ياسپرس با لحني حماسي احصاء کرد و البته مي توانيم از فيلسوف آلماني بپرسيم که در احوالي که نگران بر باد رفتن حاصل غرب بود و خطر از ناحيه ي آسيا و شرق جغرافيايي و فرهنگي مي ديد، آيا احساس نمي کرد که مجال غرب يعني جايي که او آن را ميدان قهرمانيها و همتها مي دانست بتدريج تنگ و تنگ تر مي شود و حتي ضعفها و زبونيها جاي همتها را مي گيرد؟
شرق در آسيا يا در جاي ديگر به صورت بالفعل موجود نيست که خطري براي غرب يا راهگشاي آينده و اقوام باشد و آنچه في المثل هانتينگتون در مورد اسلام مي گويد ناظر به طرح يک استراتژي سياسي است که نتيجه اش بيشتر پديد آمدن آشوب در افکار و اذهان است.
چنانکه گفتيم نه شرق و نه غرب هيچ کدام به جغرافيا تعلق ندارد . شرق اکنون در حجاب است وغرب هر چه در قوه و استعداد داشته ظاهر کرده و به تماميت بسط خود رسيده است . غرب نه چنانکه گاهي مي پندارند ، يک انحراف در زندگي بشر بوده ، و نه به طوري که غالبا مي انديشند مرتبه ي کمال تاريخ است. غرب و شرق را دو حقيقت و ماهيت مستقل از يکديگر نمي توان دانست . غرب عالمي است که در حدود دو هزار و پانصد سال پيش گشايش يافته و بتدريج بسط و تحول پيدا کرده و به مرحله ي کنوني رسيده است . با اين گسترش، حجاب شرق ضخيم و ضخيمتر شده و فروغ نور شرق رو به کاهش رفته است . مع هذا تصور نشود که غرب ضد نور و خصم خورشيد بوده است ؛ غرب سايه مي جسته و زمين را سايه ي امن و آرامي يافته است که با نور ماه مستنير علم روشن مي شود . اکنون با اينکه روشنايي ماه علم به همه جا رسيده و همه از برکت روشنايي آن برخوردار شده اند، ماه کم کم به محاق مي رود و ظلمت همه جا را مي گيرد . در اين ظلمت است که بشر راه خود را گم مي کند و به سرگرداني دچار مي شود. بشر از مدتها پيش در شب طولاني غرب به سر مي برد و نمي داند که اگر تاريخ کنوني جهان، مسبوق به تابش و درخشش خورشيد شرق نبود، ماه مستنير علم هم در آسمان غرب نمي تابيد . غرب در مقابل شرق نيست بلکه سايه و حجاب آن است. اگر شهر آتن مهد علم و هنر و فلسفه و آزادي شد، توجه کنيم که شهر خدايان بود و از ياد نبريم که اروپا پس از گرويدن به مسيحيت به علوم رو کرد و با طلوع و تابش خورشيد اسلام بود که اقوام ساکن سرزمينهاي اسلامي و بخصوص ايرانيان ، در طلب علم به هر جا و هر سو رفتند . اگر شرق نبود غرب هم نبود و اگر پرده هايي که شرق را پوشانده است، همچنان ضخيم بماند و کوکب هدايتي در گوشه اي ازآسمان بيرون نيايد و نتابد و اين زمين تاريک غرب زده را روشن نکند ، چه بسا که عالم و آدم به خطر افتد . غرب بايد از غرور بيرون آيد و به آسمان بنگرد و با اين بيرون آمدن اميد به غرب بازخواهد گشت :
عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست
اين غرب و شرق که گفتيم غرب و شرق جغرافيايي نيست . غرب و شرق جغرافيايي دو طرف چپ و راست نقشه و دو قسمت زمين است . نظر ما به شرق و غرب سياسي هم نبود چرا که ديگر وجود ندارد؛ شرق سياسي مجموعه و اتحاديه کشورهاي سوسياليست مارکسيست بود که با غرب يعني با اتحاديه ي آتلانتيک شمالي و بخصوص با ايالات متحده ي آمريکا رقابت مي کرد . اکنون هم بعضي سياست انديشان مي خواهند اسلام را به جاي شرق سياسي بگذارند . قياس اسلام با بلوک سوسياليست به هيچ وجه درست نيست ؛ زيرا سوسياليسم شاخه اي از غرب است و از اين رو به غرب تعلق داشته و هنوز هم به آن تعلق دارد و حال آنکه اسلام ديني است که گرچه سياست هم دارد، اما صرف يک رقيب سياسي براي قدرت سياسي غرب نيست. طراحان سياسي آمريکايي که اسلام را در ميدان معارضه ي سياسي به جاي اردوي سوسياليست گذاشته اند ، شايد احساس مي کنند که غرب بي جنگ و بدون خصم نمي تواند دوام يابد . با اين سوداست که غرب در تمام جبهه ها از سر کين توزي ، تهاجم خود را به اسلام شدت مي بخشد.
مراد ما از شرق و غرب ، شرق و غرب در اصطلاح اهل حکمت اشراق هم نيست . از نظر حکماي اشراقي ، شرق انوار و غرب چاه قيروان و منزل ظلمات و غواسق ظلماني است. غر ب يک تاريخ است ، غرب عالمي است که در وقت تاريخي با نحوي تفکر و با گشايش افقي که در آن بشر کم کم به مقام دائرمداري موجودات رسيده به وجود آمده است . آخرين منزل و مرحله ي غرب، مرحله ي مطلق شدن علم تکنولوژيک است . غرب جديد عالمي است که در آن تقدير آدمي به تکنولوژي پيوسته است .
بيشتر غربيان در پاسخ اين پرسش که غرب چيست ، جوابهايي مي دهند که مي توان همه را به اين جمله تحويل کرد: غرب آزادي است. اما اين آزادي که از ابتداي تاريخ جديد غرب با رقيت اقوام آسيايي و آفريقايي و آمريکاي لاتين ملازمه پيدا کرد ، اکنون به بند و زندان زندگي مکانيکي و بي اميدي که تبليغات و بازيها و برنامه هاي خشن راديو و تلويزيون مدار آن است ، مبدل شده است. عظمت آزادي را هيچ کس نمي تواند انکار کند، اما اينکه آزادي را بتوان به آساني از غرب کنوني فراگرفت سهل انگاري در فکر و سوداي خام و پندار بيهوده است. اکنون ديگر وقت آن نيست که به لفظ و پندار آزادي سرگرم شويم بلکه بايد درباره ي آزادي و حقيقت آن تأمل کنيم. آزادي را به صورت پيشکش به کسي نمي دهند بلکه به آن بايد رسيد، راه آن هم راه دشوار و پر مخافتي است که با درد پيموده مي شود .آزادي از تفکر جدا نيست و تفکر آينده ، تفکر شرق است .
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
تقابل اسلام و غرب صورتي از تقابل شرق و غرب است . اسلام دين همه ي مردم است و اختصاص به قوم خاصي ندارد . همه ي مردم عالم ، ساکن هر جا که باشند ، صرف نظر از تعلقات نژادي و قومي مي توانند به آيين مسلماني درآيند و اگر اين طور نبود اصلا تقابل ميان اسلام و غرب معني نداشت . غرب از زمان جنگهاي صليبي و بخصوص از قرن هجدهم ، گويي از ناحيه ي اسلام احساس خطر مي کرده و به اين جهت حمله هاي شديد و احيانا زشت به اسلام کرده است . اگر مطالبي که ، بخصوص از قرن هجدهم تاکنون ، در غرب راجع به اسلام نوشته اند گردآوري شود ، در آن مجموعه مي توان باطن خشن و کينه توز تمدني را که در عين حال تحمل عقايد مخالف و مختلف از اوصاف آن به شمار مي رود ، باز شناخت . ما مي خواستيم در اين مقاله حکايت روابط اسلام و غرب را بازگوييم اما ديديم که اين کار بايد با صبر و حوصله و پس از تحقيق دقيق صورت گيرد . فعلا مسئله ي ما اين است که ببينيم آيا تقابلي ميان اسلام و غرب وجود دارد يا نه و اگر وجود دارد اين تقابل سياسي است يا فرهنگي و تاريخي ؟ بسيارند مسلماناني که شرق و غرب را صرفا يک مفهوم جغرافيايي مي شناسند و هيچ تقابلي ميان اسلام و غرب نمي بينند . يکي از آنان اخيرا کتابي به نام اسلام و پست مدرنيسم نوشته و در جاي جاي آن تکرار کرده است که نه اسلام غرب مخالفت دارد و نه غرب دشمن اسلام است بلکه اختلافها را عرضي و اتفاقي بايد دانست . در کشور ما هم کساني بوده اند و هستند که تعارض و برخورد ذاتي ميان غرب و اسلام نمي بينند . به نظر ايشان غرب يک امر واحد نيست و جوهر و ماهيتي که غرب خوانده شود ، وجود ندارد . غرب مجموعه اي از چيزها و کارها و افکار و علوم و رفتارها و ... است . يعني در غرب هم خوبي وجود دارد و هم بدي . مثلا دموکراسي خوب است و استعمار بد ؛ علم خوب است ، اما کساني از آن استفاده ي ناروا و خلاف اخلاق مي کنند و اين بد است . هيچ يک از اين «بد» ها و «خوب » ها به ماهيت غرب تعلق ندارد . علم و دموکراسي را همه مي توانند داشته باشند . استعمار هم خاصه ي قدرتهاي غربي نيست و هر قوم و کشوري که به قدرت برسد ممکن است استعمارگر شود .
نظير اين اقوال در همه جا بسيار گفته و شنيده مي شود . در غرب هم در نقد رأي ساموئل هانتينگتون گفته اند که اسلام نه فقط با غرب دشمني ندارد بلکه قرابتهاي بسيار ميان تمدن اسلامي و تمدن غربي مي توان يافت . زيرا هر دو تمدن ريشه در اعتقاد به توحيد دارد . صرف نظر از بحثهاي سياسي، فيلسوفي مثل ياسپرس ، با لحني از اسلام سخن گفته است که گويي اسلام از جمله ظهورات تاريخ غربي است . مي دانيم که هانتينگتون پيش بيني کرده است که جديدترين برخورد در آينده ، ميان اسلام و غرب روي خواهد داد . هانتينگتون گرچه از دو تمدن و فرهنگ سخن مي گويد اما نظر او نظر سياسي است و رقابت اسلام با غرب را رقابت دو ايدئولوژي مي داند. هانتينگتون در حقيقت اسلام و در ماهيت غرب ، تحقيق نکرده و ميان دو ماهيت تقابل نديده بلکه اختلاف سياسي موجود را مقدمه اختلاف بزرگي ديده و منشأ اين اختلاف را در ضديت بينش اسلامي با نظام تمدن غرب يافته است. پس در حقيقت ، او به برخورد فرهنگي و تقابل تاريخي اسلام و غرب کاري ندارد بلکه درصدد پيدا کردن توجيهي براي طرح يک استراتژي تازه است. به نظر او اسلام براي غرب يک رقيب سياسي است. البته در بحثهاي سياسي موجود ، گاهي هم تقابل ميان اسلام و غرب به صورت تقابل ميان آخرت انديشي و دنيابيني ، علم دوستي و جمود ، فکر يا تعصب و تنگ نظري در برابر آزادي و تحمل عقايد قلمداد شده است. تمامي اين مسائل و حتي رأي ارنست رُنان که بيشتر ظاهر فلسفي دارد ، يک تلقي و اظهارنظر سياسي است که لباس فلسفه يا بحث تاريخي پوشيده و از زبان يک دانشگاهي و نويسنده اظهار شده است .
اين نکات ذکر شد تا توجه فرماييد که تشخيص ماده ي تقابل ، چندان هم آسان نيست و معمولا يکي با ديگري اشتباه مي شود . اما بيشترين سوءتفاهم وقتي پيش مي آيد که از علم جديد به عنوان علم غربي ياد مي کنند . معمولا کسي که علم جديد را علم غربي مي خواند، مي داند که اين علم در سراسر روي زمين تدريس مي شود و دانشمندان فيزيک ، رياضي ، زيست شناسي و ... در همه جاي جهان هستند . مع ذلک فرياد اعتراض بيان مي شود که علم و فلسفه جغرافيا ندارد و ملک و مال هيچ کس و هيچ قومي نيست . اتفاقا مطلبي که در اين اعتراض بيان مي شود ، درست است . منتها ربطي به معني و حقيقت علم غربي ندارد . به عبارت ديگر، اعتراض کنندگان ، سخن درست را نابجا و بي موقع و بدون رعايت مراتب اظهار مي کنند . آري درست است که علم جديد به جغرافيا وابسته نيست اما تاريخي است و يکي از مشکلات عصر حاضر غفلت از تاريخ و خلط تاريخ و جغرافيا است.
چند سال پيش که در مقاله اي کليت و وحدت تاريخ غرب به نحوي تصديق شده بود ، کساني پنداشته بودند مراد از وحدت غرب ، وحدت مجموعه چيزهايي است که در غرب جغرافيايي وجود دارد و گفتند اگر اين طور باشد هيچ چيز از غرب به جاي ديگر نمي رود و اگر برود بايد هر چه از خوب و بد و صلاح و فساد در غرب وجود دارد، يکجا و يکباره با آن منتقل شود و هنوز هم در بحث از اقتباس علم و تکنولوژي ، از گروه موهومي ياد مي کنند که معتقدند يا تمام غرب را بايد گرفت يا هيچ چيز آن را نمي توان و نبايد اخذ کرد . اين قبيل سوءتفاهمها و سوءتفسيرها از آنجا پيدا مي شود که به معني تاريخي شرق و غرب توجه نشده است . مقصود اين نيست که همه بايد بپذيرند که شرق و غرب معني تاريخي دارد بلکه منظور اين است که هر کس که اهل بحث و فلسفه است بايد درصدد باشد که معني آنچه را که مي خواند و مي شنود ، دريابد . اين تفکر را با خشونت و موضع گيري سياسي نمي توان دريافت .
تاريخي بودن شرق و غرب يعني چه و مراد از تقابل تاريخي شرق و غرب چيست ؟ فرهنگ ها و تاريخها هميشه در مقابل هم نبوده اند .در تارخ زندگي بشر ، اقوامي با آداب و رسوم و زبان و دين متفاوت وجود داشته و همه بر آيين خود مي زيسته و کاري به ديگران نداشته اند ، زيرا هر يک از آنها دين و زبان و آداب خود را متعلق و مختص به خود دانسته و ديگران را معمولا لايق نمي دانسته است که با ايشان در اعتقادات و آداب شريک شود . پيداست که در اين وضع ، فرهنگ ها در برابر هم قرار نمي گرفت . از چه زماني دو فرهنگ و دو نحوه ي تلقي و نگرش در برابر هم قرار گرفته و جنگ ميان آراء و افکار آغاز شده است ؟ ظاهرا پيدايش شرق و غرب و تقابل اين دو با تاريخ ايران مناسبتي دارد . زيرا يک نظر ( و البته نظر مهم و قابل دفاع ) اين است که آغاز تقابل شرق و غرب به دوران جنگهاي ماراتون و سالامين و به زماني باز مي گردد که آشيل نمايشنامه ي ايرانيان را نوشت . يعني تقابل شرق و غرب با تقابل ايران و يونان آغاز شده است . هرودت که مي گويند ، گزارش جنگهاي ماراتون و سالامين را با نظر به نمايشنامه آشيل نوشته است ، قدري تاريخ اين تقابل را دورتر مي برد . بنا به نوشته ي او ملوانان بي بندوبار فنيقي ، « ايو » دختر امير يونان را ربودند . به تلاقي آن يونانيان به سراغ زنان طناز فنيقي رفتند و « اروپا » دختر شهريار فنيقي را دزديدند. شهزاده ي تروايي هم « هلن » دختر پادشاه يونان ربودند و بدين ترتيب فتنه برخاست . يونانيان به خاک آسيا حمله بردند و تروا را ويران کردند . پارسيان گويند آدم دزدي کاري زشت و دور از آزرم است ، اما هنگامه و جنگ بر سر آن راه انداختن و مملکتي را نابود کردن کار ديوانگان است ... ( فريدون آدميت ، « انتقاد عقل تاريخي » ، کلک ، شماره ي 58-59 ، زمستان 73 ، ص 26 ) . هرودت آغاز اختلاف را جنگ تروا مي دانست .
در نمايشنامه ي آشيل ، ايرانيان ، به تلويح چيزي گفته شده است که شخصي مثل آندره زيگفريد دو هزار و پانصد سال بعد آن را در کتاب روح ملتها نوشته : « پيروزي يونان در ماراتون پيروزي آزادي بود . » آشيل به زبان داريوش ( که روح او حاضر شده است ) مي گذارد که « ديگر هرگز به سرزمين يونان لشکر نکشيد حتي اگر سپاه ماد قويتر باشد ...» شما چنين کشوري را هميشه در نظر آوريد ، آتن و يونان را به خاطر داشته باشيد ( ايرانيان ، ترجمه ي کامياب خليلي ، ص 43-42 . مي گويند اين نمايشنامه شرح خيالي و دروغين جنگ سالامين است . ولي هر چه باشد جنگهاي ماراتون و سالامين با جنگهاي ديگر فرق دارد. شايد در مورد هيچ جنگي جز جنگ ماراتن ( و اخيرا جنگ بين الملل دوم ) نگفته باشند که در آن تکليف آزادي معين شده و استبداد شکست خورده است. تاريخ غرب از زمان ماراتون آغاز مي شود و اين تاريخ چنانکه مي گويند تاريخ آزادي است .
نمايشنامه ايرانيان آشيل به هرودت آموخت که چگونه جنگ سالامين را شرح و تفسير کند و دو عالم را در برابر هم قرار دهد . اما تقابل تاريخي شرق و غرب زماني صورت نظري پيدا کرد که افلاطون کريتياس ( نوشته ناتمامي که در آن از زبان يک کاهن مصري ، از دو نظام قديمي و از ميان رفته ي آتن و آتلانتيس ياد شده است ) را نوشت . در روايت افلاطون از زبان کاهن مصري ، از آتن قديم که شهر خردمندي و قلمرو آتنا و هفائيستوس بود، چيزي جز ويرانه ها و يادگارهاي مبهم به جا نمانده و آتلانتيد در دريا فرورفته است . کاهن مصري از آتن با اعزاز و احترام سخن گفته و البته آتلانتيد را نيز کوچک نشمرده است ، اما تقدير آتلانتيد اين بوده است که بتدريج منحط شود و در درياي بي پناه فراموشي فرورود . زيرا
... مبناي نظام آن هوسبازي و عشقهاي پوزئيدون با کليتو دختر زمين است . پوزئيدون که از کليتو صاحب ده پسر شده بود ، آتلانتيد را ميان فرزندان تقسيم کرد و به اين ترتيب ده پادشاه بر اين جزيره حکومت مي کردند اين پادشاهان دهگانه تا مدتي از قواعد حکمت متابعت مي کرده اند و از هر چه که خلاف فضيلت بوده نفرت داشته اند . اما به نظر افلاطون حکمتشان ناشي از کمال تفکر عقلي نبود بلکه به تفضل الهي موجود در وجود آنان تعلق داشته است و چون بتدريج اين عنصر الهي بر اثر اختلاط با عناصر خاکي و زميني کم و کمتر شده و صفات بشري بر آنها غلبه کرده و ديگر نتوانسته اند اندازه نگهدارند ، حکمتشان تمام شده و به پستي گراييده اند : وقتي زئوس خداي خدايان که هميشه بر طبق عدالت و قانون حکومت مي کند ديد که قومي به اين عظمت تن به مذلت داده است ، خواست که آنان را کيفر دهد ... و همه ي خدايان را در مقر آسماني خود در مرکز عالم گرد آورد و به آنان چنين گفت ... روايت کريتياس در همين جا ناتمام مانده است و ما نمي دانيم زئوس به خدايان چه گفته است اما مي دانيم که افلاطون در صفحات معدود کريتياس در مورد ثروت و طلا و اسراف و تبذير آتلانت ها تأکيد بسيار کرده است و مردم آتن با اينکه يک بار حمله آتلانت ها را بخوبي دفع کرده اند ، همواره بيمناک بوده اند که هجوم آنها منجر به نابودي مدينه عادله و فاضله آتن بشود ... (1)
اگر جنگهاي ديگر بر اثر غرور و ميل به تجاوز و افزايش ثروت و توسعه ي دامنه ي قدرت و غلبه و امثال اينها بوده است، جنگ و تقابل آتن و آتلانتيد ، جنگ و تقابل دو عالم و دو نظام است . آتن را آغاز غرب و در عين حال صورت کامل مثالي آن بايد دانست و آتلانتيد افسانه اي را هم گرچه خداي يوناني بنا کرده است ،
محکوم به فساد و نابودي است زيرا وقتي اخلاف بتدريج از اصل خود دور شدند ديگر بازگشت به اين اصل الهي امکان ندارد. اما آتن اگر منحط شده است و مي تواند با باز گرفتن حکمت عتيق به پاکي و فضيلت اصلي خود باز گردد... (2)
پس شرق و غرب دو سرزمين نيست بلکه دو تاريخ است که در حدود 2500 سال پيش آغاز شده است و ما که امروز در پايان يا در عصر نزديک به پايان غرب قرار گرفته ايم ، مي توانيم دريابيم که چگونه همه ي آنچه در پايان پديدار مي شود در آغاز به صور کم و بيش مبهم وجود داشته است . من با کساني که مي گويند يهوديت و مسيحيت در قوام تاريخ جديد غربي مؤثر بوده است موافقم ، اما حساب دين مسيحي و مسيحيت تاريخي را بايد تفکيک کرد . اگر مسيحيت در آغاز قرون وسطي اروپا را از نابودي نجات داد و به همين جهت مقام خاصي پيدا کرد پاداشش اين بود که قرون وسطي را دوره ي سياهي و جهل و ظلمت خواندند . حتي در رنسانس هم مسيحيت به غرب کمک کرده است تا بتواند با اصل و آغاز خود تجديد عهد کند و مگر با قبول مسيحيت از طرف اروپاييان نبود که آنان به احياء علوم يوناني پرداختند و مگر روح ديني و ذوق مسيحي بر بيشتر متفکران و نويسندگان رنسانس حاکم نبود و مگر اصلاح دين مرحله ي مهمي در انقلاب غرب و پيدايش عصر جديد به شمار نمي رود ؟
اما اگر مي خواهيم بدانيم که مسيح در تاريخ غرب چه جايي داشته است، بزرگاني از غرب حکايت آن را بازگفته اند و يکي از اين بزرگان داستايوسکي است که در کتاب برادران کارامازوف فصلي به نام « زنداني بزرگ» گشوده است . داستايوسکي صاحب درک و دريافتي بود و به عصري تعلق داشت که مي توانست ميان شرق و غرب بايستند و به نحوي نسبت ميان مسيحيت و غرب را دريابد . در آتن قديم ( آتني که در کريتياس افلاطون وصف شده است ) دين و آداب ديني اهميت داشت . حتي افلاطون نيز در نواميس بر رعايت اصول و آداب دين تأکيد تمام کرد . اما مدينه را قانونگذاران و صاحبان قوانين مي بايست اداره کنند و حال آنکه در آتلانتيد قدرت و حکم از آن خداست . از آن زمان تاکنون و حتي در دوره ي جديد که مخالفت با دين آزاد شد و کساني با دين مخالفتهاي شديد کردند، مدينه اي نمي شناسيم که اهل آن به کلي دين را رها کرده باشند .
در طي مدتي بيش از هفتاد سال در روسيه و در سرزمينهايي که قبل از انقلاب اکتبر 1917 در تصرف قدرت امپراتوري روس بود ، کوشش شد که صورت خاص و خامي از طرح افلاطوني حکومت و نظارت بر زندگي مردم تحقق يابد ( و با همين طرح غربي بود که شرق سياسي به وجود آمد ) . در اين طرح دين جايي نداشت و چهار نسل با اصول غير ديني و ضد دين پرورش يافتند . مع ذلک در قفقاز ، روسيه و اوکراين و ... اسلام و مسيحيت باقي ماند .
اينکه مي گويند تفکر اختصاص به جغرافيا ندارد ، گرچه حرف عاميانه اي است و با آن هيچ حکم و ادعايي رد و نفي نمي شود ، نادرست نيست . حتي اين سخن عوامانه را اگر به اين صورت درآوريم که در غرب افکار شرقي و در شرق رسوم غربي همواره وجود داشته است و اکنون نيز وجود دارد ، باز هم نادرست نگفته ايم . نه غرب و نه شرق هيچ کدام مجموعه اي از رسوم و افکار نيست ؛ غرب و شرق هر يک ، يک عالم است و عالم نه مجموعه ي اشياء است نه چيزي مانند روح جمعي اميل دورکيم . عالم روشنگاهي است که به اشياء امکان وجود و ظهور و قرب و بعد و تقدم و تأخر و اهميت و بي اهميتي و بزرگي و کوچکي و ... مي دهد . غرب و شرق نيز به عنوان دو عالم مجموعه هايي از صلاح و فساد و خوب و بد و مفيد و مضر و کوچک و بزرگ و ... نيستند ؛ بلکه هر يک شرط و امکان پيدايش و تحقق انحايي از سنن و روابط و رسوم و قداعدند و نه مجموعه ي چيزها . اين چيزها را مي توان از جايي به جاي ديگر انتقال داد . مجموعه هم قابل انتقال است اما با انتقال چيزها و حتي با انتقال مجموعه ي چيزها ، عالم انتقال نمي يابد . اگر کسي بگويد براي گرفتن خوب غرب، بد آن را نيز بايد گرفت ، نه فقط سخن سست و گزافه گفته بلکه به فرض اينکه اين دستورالعمل به جا آوردني باشد، نتيجه اي از آن حاصل نمي شود . غرب بسياري از چيزها را که منسوب به شرق است، اخذ کرده و حتي مرده ريگ تاريخ شرق را به عالم خود انتقال داده است .
اصلا غرب هرگز معتقد نبوده است که دو عالم مساوي در مقابل هم وجود دارد يا مي تواند وجود داشته باشد. شرق در نظر غرب چيزي است که بايد بر آن استيلا يافت. در ابتداي تاريخ غرب ، آتلانتيد افلاطون در دريا فرورفته است و از آن زمان به بعد نيز تمام سوابق تاريخي شرق به طور گوناگون و من جمله از طريق شرق شناسي ، متعلق نظر تملک و تصرف غرب قرار گرفته و کوشش شده است که تمامي آن به تصرف درآيد . هر عالم نگاهي دارد و با آن نگاه به چيزها مي نگرد . غرب در آغاز و تا دوره ي اخير، آشکارا نگاه تملک و استيلا نبود اما استعداد باز کردن چنين چشمي را داشت و مي توانست به آن مبدل شود و در قرن هجدهم و نوزدهم چنين شد . از زماني که غرب با نگاه تملک به چيزها نگريست، قهرا تخالف شدت گرفت و در صور سياسي و فرهنگي و ديني ظاهر شد . در اين وضع بود که غرب قهر خود را بر سراسر روي زمين گسترش داد و به انحاء مختلف کوشيد تا نه فقط سرزمينها و منابع و مواد اوليه را تصرف کند بلکه به همه ي اقوام بياموزد که چگونه به عالم نگاه کنند . ولي اين نگاه را چگونه مي توان تعليم کرد و آموخت ؟ بعضي از محققان و متفکران مي گويند علوم و رسومي را که حاصل اين نگاه است مي توان آموخت ؛ اما اصل نگاه آموختني و تقليدي نيست و همه آن را فرانمي گيرند . نگاه ، نگاه يک عالم است نه نگاه اشخاص و گروهها و طبقات . عالم ممکن است بسط يابد و نگاه روشن يا تيره و کدر شود اما فراگرفتني نيست چنانکه مي گويند نگاه شرق و شرقي را حجابهايي کدر و تيره و تار کرده و اکنون چيزها را با آن نگاه نمي توان ديد و بسيارند اقوامي که چشم شرقيشان کور شده و چشم غربي نيز نمي توانند بگشايند . اکنون بعضي منتقدان پست مدرن چشم غرب را هم در شرف کور شدن مي بينند و شايد اين حادثه با برداشته شدن بعضي پرده ها از چشم شرق مقارن باشد .
در هر صورت ، نه غرب مجموعه علم جديد و تکنولوژي و اقتصاد سرمايه داري و روابط و مناسبات و نحوه زندگي معين است و نه شرق چيزهايي است که مورد و متعلق نظر مردم شناسان و مستشرقان قرار مي گيرد . غرب و شرق مثل چيزهاي ديگر داراي ماهيت و وجود است . فيلسوف از ماهيت شرق و غرب مي گويد و مدعي گمان مي کند که ماهيت همين موجوديت فعلي است و چون فقط وحدت مي شنود ، مي پندارد که مجموعه بايد واحد باشد و يک مجموعه وقتي واحد است که اجزاء آن به هم بسته باشند . او در هر صورت جزء و جزئي مي بيند ولي فيلسوف حتي وقتي به اجزاء نظر مي کند، جزءبين و جزئي بين نيست . حتي فوکوياما هم که فلسفه را به استخدام سياست و استراتژي سياسي درآورد ، نگفت که غرب و شرق هيچ بده بستاني با هم نداشته اند و ندارند . مدعاي او اين است که ليبراليسم رقيب ندارد و در دنيا چيزي نيست که بتواند جاي آن را بگيرد . البته از سخن او مي توان استنباط کرد که در شرق ديگر چيزي نيست و از آنجا انتظار نگراني نبايد داشت . به نظر او غرب فرمانرواي مطلق است اما منظورش اين نيست که فرهنگ هاي ديگر وجود ندارد و مبادلات علمي و فرهنگي صورت نمي گيرد .
پس اينکه يا بايد غربي غربي شد و يا هيچ مناسبتي با غرب نداشت يک سوءتفاهم است و اين سوءتفاهم گهگاه مبناي يک مغالطه و شايد وسيله سوءاستفاده قرار مي گيرد . هم اکنون هم که گفته مي شود غرب يک عالم است و در اين عالم با نگاه خاصي به موجودات مي نگرند، شايد کساني گمان کنند که مراد از نگاه همين چشم ظاهر است و ممکن است تا آنجا پيش روند که بگويند فيزيولوژي چشم در مردم آسيا و اروپا و آمريکا و ... تفاوني ندارد. اما مراد از نگاهي که مقوم يک عالم است، نگاه ظاهر نيست. گشايش ديده ي بينايي غرب عين پديدار شدن ماهيت آن است و پديدار شدن ماهيت را يک امر ظاهري نبايد دانست و شايد آن را به شهود هم نتوان دريافت . نگاهي که ماهيت غرب با آن قوام يافته است، نگاه ظاهر نيست ، هر چند ظاهربيني با آن پديد آمده و چشمهاي ظاهر را راه مي برد . چشم ظاهربين هميشه و در همه جا بوده است . اتفاقا چشم ظاهربين است که غرب و شرق و همه چيز را مختلف مي بيند و از ادراک ماهيت عاجز است و غرب و شرق و هر چيز را همان مي داند که به چشم ظاهر مي آيد .
چندي پيش که در کتابي در جستجوي مطلبي بودم به ترجمه ي انگليسي شعري از ناظم حکمت برخوردم که خطاب به پيرلوتي ( شاعر و نويسنده ي فرانسوي که کتاب به سوي اصفهان را نيز نوشته است) سروده شده است . شاعر ترک در شعر خود پيرلوتي را ملامت مي کند که شرق را در آداب و رسوم ديني و در وجود شاه و دربار و سلطان و مسجد و مناره ديده است . سرزنش او بيجا نيست اما خود شاعر هم شرق را با چشم ظاهربين ديده و خطاب به پير لوتي گفته است که شرق مظلوم ، فردا امپرياليسم را از پا درخواهد آورد و آزاد خواهد شد . چيزها و مطالبي که لوتي و ناظم حکمت ديده و گفته اند ، ضرورتا نادرست نيست اما هيچ کدام به ماهيت غرب نپرداخته اند .
غرب چيست ؟ شرق چيست؟ و چه نسبتي ميان شرق و غرب وجود دارد ؟ بد نيست ببينيم که کارل ياسپرس متفکر معاصر غربي که شايد بتوان او را در عداد سخنگويان غرب نيز قرار داد ، در باب شرق و غرب چه گفته است . او در کتاب آغاز و انجام تاريخ نوشته است :
... چنين مي نمايد که اين نکته که هر فرهنگي خود را در مرکز جهان مي پندارد در همه ي موارد يکسان نيست . زيرا چنين مي نمايد که تنها اروپاست که توانسته از راه واقعيت بخشيدن به خود حقانيت برتري خويش را به اثبات رساند. باختر از ابتدا ، از زمان يونانيان، پايه خود را در تضاد و رويارويي غرب و شرق نهاده است . تضاد باختر و خاور از زمان هرودت به عنوان تضادي ابدي به خودآگاهي رسيد و همواره به اشکال و صور گوناگون نمايان گرديده است و بدين سان نخستين بار در آن زمان واقعيت يافته است ؛ زيرا هر چيز از هنگامي واقعيت معنوي مي يابد که از وجود آگاه بشود . يونانيان باختر را بنيان نهاده اند ولي باختر بدين سان که هست در مقطعي چشم بر شرق دوخته است و به آن مي پردازد و درباره ي آن مي انديشد و آن را مي فهمد و به فرق خود با آن آگاه مي شود يا از آن مي گيرد و آنچه را مي گيرد چنان دگرگون مي کند که مال خودش است و با آن نبرد مي کند و در اين نبرد گاه قدرت در اين سوست و گاه در آن سو... (3)
اين رأي را فيلسوف آلماني در زماني اظهار کرده است که غرب کم کم دارد در مطلق نبودن خود شک مي کند و از اينجاست که او مي نويسد :
درست است که بررسي عيني و تجزيه و تحليل بيطرفانه ، برتري باختر را در شکل دادن به دنيا نشان مي دهد ولي در عين حال نقص آن را نيز آشکار مي سازد و از اينجاست که اين سؤال درباره ي شرق هميشه تازه و بارور مانده است : ما در شرق چه مي بينيم که مي تواند ما را تکميل کند؟ اينجا چه چيز واقعيت يافته و چه حقيقتي پديدار شده است که ما از آن غافل مانده ايم ؟ برتري ما به چه قيمت تمام شده است ؟ ...(4)
ياسپرس اجمالا پاسخ مي دهد که :
... در آسيا چيزي هست که براي ما اهميت بنيادي دارد ولي دست ما از آن تهي مانده است . در اينجا پرسشهايي از ما مي شود که در اعماق وجود خود ما جاي دارند، ما براي آنچه ساخته و توانسته ايم و براي آنچه شده ايم ، بهايي نپرداخته ايم . ما به هيچ وجه در راه تکامل انساني نيستيم . آسيا مکمل ماست و ما نمي توانيم بي آن کامل گرديم ... چين و هند چيزي نيست که آنچه ما خود داريم ... در آن باشد يا واقعيتي نيست که بتوانيم فعل و انفعالات جالب توجهي مربوط به جامعه شناسي را در آن بررسي کنيم بلکه چيزي است مربوط به خود ما ، زيرا درباره ي امکانهاي انساني که ما به آنها تحقق بخشيده ايم ، چشم ما را باز مي کند و به ما آموزش مي دهد... (5)
ظاهرا ياسپرس خيلي زود از موضع فلسفي و تاريخي به موضع سياسي و تمدني منتقل مي شود و به زبان قلمش مي آيد که :
اگر باختر از ژرفاي آسيا برآمده است ، پس بايد گفت باختر با اين برآمدن که خود جلوه ي جرأت امکانهاي آزادي آدمي است، در معرض دو خطر قرار داد : يکي اينکه قرارگاه روحي خود را از دست بدهد و ديگر آنکه پس از آگاهي يافتن بر خويشتن دوباره در ژرفاي آسيا فرو برود . اين خطر فرورفتن امروز تحت شرايط تکنيکي تازه اي که آسيا را دگرگون و ويران خواهد کرد واقعيت مي تواند يافت و در آن صورت آزادي باختر و انديشه ( ايده ) شخصيت و وسعت مقوله هاي باختر و آگاهي روشن از ميان خواهد رفت و به جاي آنها آنچه همواره آسيايي بوده است ، باقي خواهد ماند : شکل استبدادي زندگي ، بي تاريخي و بي تصميمي و ثبات و سکون روح در جبرگرايي . (6)
حتي اگر ياسپرس اين خطر فرورفتن را چندان جدي تلقي نکرده باشد، در گفتار او نحوي خلط مراتب مي توان ديد. او يک بار از امکانهايي سخن گفته است که در روح آسيا نهفته است و غرب هنوز از آنها خبر ندارد و بار ديگر آسيا را با زندگي استبدادي و بي تاريخي و رکود و سکون و اعتقاد به جبر و مخالفت با آزادي يکي مي گيرد . اکنون که به بيان رأي ياسپرس پرداختيم و قطعات نسبتا طولاني از کتاب او را نقل کرديم ، بد نيست به طور مختصر ، آنچه را نيز که در باب غرب گفته است بياوريم تا شايد راه بحث روشنتر شود .
ياسپرس مانند بعضي ديگر از متفکران غربي ماهيت غرب را در علم جديد ديده است . علم ،
اين چيز يگانه ، جهان را چه از حيث ظاهر و چه از لحاظ معني، چنان منقلب کرد که هيچ حادثه اي از نخستين لحظه ي تاريخ تا امروز قابل قياس با آن نيست ... اصل علم و تکنيک از اقوام ژرمني – رومي است . اين اقوام به واسطه ي علم و فن نقطه ي عطفي در تاريخ پديد آوردند و تاريخ انسانيت اين کره ي خاکي را به معني راستين آغاز کردند ...(7)
و بعد مي پرسد چرا علم و فن در باختر پديد آورده شد ؟ او مطمئن نيست که بتواند پاسخ اين پرسش را طوري بدهد که قابل فهم باشد و به اين جهت به ذکر خصوصيات و اوصاف غرب مي پردازد تا شايد با توجه به اين اوصاف پاسخ پرسش را بتوان يافت. گويي اين اوصاف زمينه ي پديد آمدن علم جديد بوده است. در اين صورت نيز اين پرسش دشوار مطرح مي شود که اوصاف مزبور از کجا آمده و چرا و چگونه غرب به آنها متصف شده است. مع هذا ذکر اين اوصاف بي فايده نيست. ياسپرس با ذکر خصوصيت جغرافيايي غرب آغاز مي کند و سپس ويژگيهاي روحي و معنوي غرب را به اين ترتيب برمي شمارد:
1. غرب انديشه ي آزادي را مي شناسد ؛ اين آزادي در آتن بنياد گذاشته شده است و حال آنکه چين و هندوستان اين آزادي را نمي شناختند و نمي شناسند .
2. غرب يا عقل آشناست و اين آشنايي با عقل پس از پايان قرون وسطي صورتي پيدا کرده است که به طور کلي با عقلي که در شرق وجود دارد متفاوت است. با اين عقل ، دولت متکي به قانون و نظامات اجتماعي پديد آمده است. عقلي که در يونان ظهور کرد نحوي تفکر منطقي بود ، اما راسيوناليسم جديد گردن گذاشتن به نتايج علم و فهم را الزام مي کند.
3. خودآگاهي به اينکه بشر قدرت دارد : در غرب اين قدرت و امتياز تا حد عام آزمايش شده ، يعني بشر غربي در اين آزمايش شکست را تجربه کرده است.
4. غرب زمين و آسمان را از هم جد ا نمي داند و مي کوشد بهشت را در زمين متحقق سازد . خودآگاهي و کمال آدمي به نظر بشر جديد غربي در همين عالم است و به اين جهت او به اين عالم صورت مي بخشد . البته اين برخورد با شکست همراه است. غرب با آزمايش شکست ، تراژدي را مي بيند و تنها غرب است که با تراژدي آشناست.
5- غرب همواره ناآرام و ناراضي است و به آنچه هست خرسند نمي شود. غرب به استثناءها امکان وجود مي دهد .
6- غرب داعيه ي حقانيت دارد و با اين داعيه عزم و قاطعيتي پيدا کرده است که هر کاري را تا پايان دنبال مي کند و تا آن را به نتيجه نرساند دست برنمي دارد. غرب، در حقيقت، اهل اين يا آن است و بدين جهت همواره در درونش جبهه هاي نبرد گشوده مي شود و همه چيز مورد شک و چون و چرا قرار مي گيرد . در غرب هيچ جا مرکز ثابت و مطلق و استوار نيست و هر کس داعيه ي دايرمداري داشته باشد دير يا زود مورد ترديد قرار مي گيرد.
7. شخصيتهاي بزرگي از پيامبران يهودي و فيلسوفان يوناني و مسيحيان بزرگ و بزرگان قرنهاي شانزدهم و هجدهم در غرب به وجود آمده اند و غرب را قوت بخشيده اند ( سخن عجيبي است که ياسپرس پيامبران يهودي و قديسان بزرگ مسيحي را غربي مي خواند و در جايي به تلويح اسلام را نيز جزء غرب دانسته است).
8. و بالاخره مهمترين حقيقت و ويژگي غرب احترام به بشر در رعايت حقوق ديگران است . در غرب هيچ کس همه چيز نيست و براي هر کس جا هست . افراد هيچ کدام به ضرورت پيوسته به ديگري نيستند بلکه هر کس استقلال دارد و از اين رو هيچ کس نمي تواند همه چيز را بخواهد .
اين اوصاف که ياسپرس نقل مي کند نادرست نيست اما از فيلسوف توقع داشتيم که ماهيت غرب را روشن کند نه اينکه از غرب موجودي حماسي بسازد و حماسه بسرايد . ياسپرس مي بايست بگويد که غرب از کجا آمده و چه سيري داشته و اکنون چه وضعي دارد . او حتي با تفطن مي توانست بگويد که با توجه به نشانه هاي موجود ، سرانجام و عاقبت غرب چه خواهد بود.
اگر بگوييم ماهيت غرب را در علم جديد بايد يافت ، اين علم عمري دراز ندارد و در قرن هفدهم تأسيس شده است . بنابراين حتي اگر بپذيريم که غرب عين علم جديد است ، مي توانيم اين حکم را تنها در مورد دوره ي جديد تاريخ غرب صادق بدانيم . ولي ياسپرس و بيشتر کساني که از تاريخ غرب سخن مي گويند، سابقه ي غرب را به دوره ي يوناني بازمي گردانند که در آن دوران علم جديد هنوز به وجود نيامده بود. نکته اين است که نطفه ي اين علم در يونان پرورده نشد يا حتي شايد بتوان گفت نهالي را که در يونان کاشته و پرورده بودند ، در اروپاي غربي دوران رنسانس بروبار آورد و در طي چهارصد سال سايه ي خود را بر همه جا گسترد . ولي آيا با پيدايش علم همه ي صفات و ويژگيهاي ديگري را که بر شمرديم پديد آمد ؟ يعني آيا علم جديد را بايد ملازم با آزادي و رعايت حقوق ديگران و عزم و همت و خودآگاهي و ... دانست؟ اگر گفته ي ياسپرس را از صورت حماسي درآوريم ، شايد بتوانيم بگوييم که عقل و علمي که در غرب پديد آمد يا درست تر بگوييم عقل و علمي که با آن غرب پديد آمد با صفات ديگر هم مناسبت و شايد ملازمت دارد؛ بخصوص اگر توجه کنيم که غرب به سوي علم فراخوانده شده است نه اينکه صاحب امتياز خاص زيستي و نفساني براي تصاحب و تملک علم باشد . هيچ کس نمي تواند به اين پرسش پاسخ دهد که: آنچه در طي دو سه قرن از شعر و حکمت و فلسفه در يونان پديد آمد از کجا بود؟ چرا چيزي که پس از رنسانس اروپا پيش آمد در عالم اسلام در طي قرون سوم و چهارم و پنجم هجري با اينکه تمام شرايط ظاهري آن فراهم بود، واقع نشد؟ و چگونه چين ، پس از يک خيزش علمي ناگهان متوقف شد؟ به اين پرسشها نمي توانيم پاسخ دهيم . البته مي توانيم شرايط تاريخي قبل از پديد آمدن يک عالم و يا عالم همزمان آن را کم و بيش وصف کنيم و بشناسيم، اما اين شناخت ما را با سر آن عالم آشنا نمي کند . ما نمي دانيم چرا غرب صاحب آن همه مزايايي شد که ياسپرس با لحني حماسي احصاء کرد و البته مي توانيم از فيلسوف آلماني بپرسيم که در احوالي که نگران بر باد رفتن حاصل غرب بود و خطر از ناحيه ي آسيا و شرق جغرافيايي و فرهنگي مي ديد، آيا احساس نمي کرد که مجال غرب يعني جايي که او آن را ميدان قهرمانيها و همتها مي دانست بتدريج تنگ و تنگ تر مي شود و حتي ضعفها و زبونيها جاي همتها را مي گيرد؟
شرق در آسيا يا در جاي ديگر به صورت بالفعل موجود نيست که خطري براي غرب يا راهگشاي آينده و اقوام باشد و آنچه في المثل هانتينگتون در مورد اسلام مي گويد ناظر به طرح يک استراتژي سياسي است که نتيجه اش بيشتر پديد آمدن آشوب در افکار و اذهان است.
چنانکه گفتيم نه شرق و نه غرب هيچ کدام به جغرافيا تعلق ندارد . شرق اکنون در حجاب است وغرب هر چه در قوه و استعداد داشته ظاهر کرده و به تماميت بسط خود رسيده است . غرب نه چنانکه گاهي مي پندارند ، يک انحراف در زندگي بشر بوده ، و نه به طوري که غالبا مي انديشند مرتبه ي کمال تاريخ است. غرب و شرق را دو حقيقت و ماهيت مستقل از يکديگر نمي توان دانست . غرب عالمي است که در حدود دو هزار و پانصد سال پيش گشايش يافته و بتدريج بسط و تحول پيدا کرده و به مرحله ي کنوني رسيده است . با اين گسترش، حجاب شرق ضخيم و ضخيمتر شده و فروغ نور شرق رو به کاهش رفته است . مع هذا تصور نشود که غرب ضد نور و خصم خورشيد بوده است ؛ غرب سايه مي جسته و زمين را سايه ي امن و آرامي يافته است که با نور ماه مستنير علم روشن مي شود . اکنون با اينکه روشنايي ماه علم به همه جا رسيده و همه از برکت روشنايي آن برخوردار شده اند، ماه کم کم به محاق مي رود و ظلمت همه جا را مي گيرد . در اين ظلمت است که بشر راه خود را گم مي کند و به سرگرداني دچار مي شود. بشر از مدتها پيش در شب طولاني غرب به سر مي برد و نمي داند که اگر تاريخ کنوني جهان، مسبوق به تابش و درخشش خورشيد شرق نبود، ماه مستنير علم هم در آسمان غرب نمي تابيد . غرب در مقابل شرق نيست بلکه سايه و حجاب آن است. اگر شهر آتن مهد علم و هنر و فلسفه و آزادي شد، توجه کنيم که شهر خدايان بود و از ياد نبريم که اروپا پس از گرويدن به مسيحيت به علوم رو کرد و با طلوع و تابش خورشيد اسلام بود که اقوام ساکن سرزمينهاي اسلامي و بخصوص ايرانيان ، در طلب علم به هر جا و هر سو رفتند . اگر شرق نبود غرب هم نبود و اگر پرده هايي که شرق را پوشانده است، همچنان ضخيم بماند و کوکب هدايتي در گوشه اي ازآسمان بيرون نيايد و نتابد و اين زمين تاريک غرب زده را روشن نکند ، چه بسا که عالم و آدم به خطر افتد . غرب بايد از غرور بيرون آيد و به آسمان بنگرد و با اين بيرون آمدن اميد به غرب بازخواهد گشت :
عاشق که شد که يار به حالش نظر نکرد
اي خواجه درد نيست وگرنه طبيب هست
اين غرب و شرق که گفتيم غرب و شرق جغرافيايي نيست . غرب و شرق جغرافيايي دو طرف چپ و راست نقشه و دو قسمت زمين است . نظر ما به شرق و غرب سياسي هم نبود چرا که ديگر وجود ندارد؛ شرق سياسي مجموعه و اتحاديه کشورهاي سوسياليست مارکسيست بود که با غرب يعني با اتحاديه ي آتلانتيک شمالي و بخصوص با ايالات متحده ي آمريکا رقابت مي کرد . اکنون هم بعضي سياست انديشان مي خواهند اسلام را به جاي شرق سياسي بگذارند . قياس اسلام با بلوک سوسياليست به هيچ وجه درست نيست ؛ زيرا سوسياليسم شاخه اي از غرب است و از اين رو به غرب تعلق داشته و هنوز هم به آن تعلق دارد و حال آنکه اسلام ديني است که گرچه سياست هم دارد، اما صرف يک رقيب سياسي براي قدرت سياسي غرب نيست. طراحان سياسي آمريکايي که اسلام را در ميدان معارضه ي سياسي به جاي اردوي سوسياليست گذاشته اند ، شايد احساس مي کنند که غرب بي جنگ و بدون خصم نمي تواند دوام يابد . با اين سوداست که غرب در تمام جبهه ها از سر کين توزي ، تهاجم خود را به اسلام شدت مي بخشد.
مراد ما از شرق و غرب ، شرق و غرب در اصطلاح اهل حکمت اشراق هم نيست . از نظر حکماي اشراقي ، شرق انوار و غرب چاه قيروان و منزل ظلمات و غواسق ظلماني است. غر ب يک تاريخ است ، غرب عالمي است که در وقت تاريخي با نحوي تفکر و با گشايش افقي که در آن بشر کم کم به مقام دائرمداري موجودات رسيده به وجود آمده است . آخرين منزل و مرحله ي غرب، مرحله ي مطلق شدن علم تکنولوژيک است . غرب جديد عالمي است که در آن تقدير آدمي به تکنولوژي پيوسته است .
بيشتر غربيان در پاسخ اين پرسش که غرب چيست ، جوابهايي مي دهند که مي توان همه را به اين جمله تحويل کرد: غرب آزادي است. اما اين آزادي که از ابتداي تاريخ جديد غرب با رقيت اقوام آسيايي و آفريقايي و آمريکاي لاتين ملازمه پيدا کرد ، اکنون به بند و زندان زندگي مکانيکي و بي اميدي که تبليغات و بازيها و برنامه هاي خشن راديو و تلويزيون مدار آن است ، مبدل شده است. عظمت آزادي را هيچ کس نمي تواند انکار کند، اما اينکه آزادي را بتوان به آساني از غرب کنوني فراگرفت سهل انگاري در فکر و سوداي خام و پندار بيهوده است. اکنون ديگر وقت آن نيست که به لفظ و پندار آزادي سرگرم شويم بلکه بايد درباره ي آزادي و حقيقت آن تأمل کنيم. آزادي را به صورت پيشکش به کسي نمي دهند بلکه به آن بايد رسيد، راه آن هم راه دشوار و پر مخافتي است که با درد پيموده مي شود .آزادي از تفکر جدا نيست و تفکر آينده ، تفکر شرق است .
پي نوشت:
1- رضا داوري اردکاني ، فارابي مؤسس فلسفه ي اسلامي ، انجمن فلسفه، تهران 1353 ، ص43 و 44 .
2- همان ، ص 45.
3- ياسپرس ،آغاز و انجام تاريخ ، ترجمه ي دکتر لطفي، ص 98-97 .
4- همان، ص 99-98 .
5- همان، ص 100 .
6- همان، ص 101 .
7- همان، ص 91 .
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله