آيفا
نويسنده: پرويز نويد، عباسعلي دلير و عادل دشتي نژاد
به هر ضرب و زوري بود همه را پشت سه آيفا جا دادند. حالم خوش نبود. يک ريز سرفه مي زدم. چشم هايم دو کاسه ي خون شده بود. عباسعلي هم بدتر از من. دل پيچه افتاده بود به جانش. از روز قبل اسهال گرفته بود. هر قدر گفتم که لب به آبگوشت نزند، گوشش بدهکار نبود. مي گفت که خندق بلا اين حرف ها حالي اش نيست. کف روي آبگوشت دل آدم را زير و رو مي کرد. چقدر پودر لباسشويي رفته بود داخلش، خدا مي داند.
تعدادي از بچه ها توانستند با قرص هايي که سرباز محمد از بهداري کش رفته بود، خودشان را دوا و درمان کنند. عباسعلي بخت برگشته از قرص ها بي نصيب مانده بود. خوشحال بودم که لب به آبگوشت نزده و قسر در رفتم. سياه سرفه بدجوري افتاده بود به جانم؛ داشت خفه ام مي کرد. يک لحظه بند نمي آمد. سينه ام بدجوري مي سوخت.
محمد کمک کرد تا عباسعلي کنار دست راننده بنشيند. بچه ها دست هايم را گرفتند و کشيدند بالا. پشت آيفا غلغله بود. کنار دست فرمان، جايي براي خودم باز کردم و تکيه زدم به ديواره ي آيفا. کم کم همهمه بالا گرفت. فرمان حال ندار بود. رنگ و روي پريده اش خبر از حال و روزش مي داد. همين ديروز از بيمارستان مرخص شده بود. با سر باندپيچي شده و دستي آويخته به گردن. معلوم بود ضعف دارد. پشت چسبانده بود به ديواره ي کاميون و پلک هايش افتاده بود در آغوش هم. يکي دوبار، سرباز محمد تعارفش کرد که برود و جلو بنشيند. قبول نکرد و گفت: «عقب راحت تر است.» فکري بودم. مي خواستم بدانم ما را کجا مي برند. کسي چيزي نمي دانست. يکي دو بار خواستم بروم سراغ سرباز محمد و ته و توي قضيه را دربياورم؛ دل و دماغش را نداشتم. مي گفت بچه ي کربلا است. سرباز محمد را مي گويم. هيچ وقت رو ترش نمي کرد. تا مي توانست کمک حال بچه ها بود. عادل از آيفا آمد بالا. جلوي در ايستاد و شروع کرد به حرف زدن. همه لب فروبستند و خيره شدند به دهان ارشد.
- اين طور که مي گويند، مي خواهند ما را تو بغداد بگردانند.
- براي چه؟
از سؤالم خوشش نيامد انگار. نگاه يخي انداخت به صورتم و گفت: «براي گردش و تفريح، بعد هم پارک. معلوم است مي خواهند مردم اسرا را ببينند. تازه از من خواستند که به شما حالي کنم از اسراي جديد هستيم، نه قديم.» به شهر که رسيديم، بايد همه سرپا بايستيم تا مردم ما را خوب ببينند. تأکيد کردند که کسي حق ندارد کف ماشين بنشيند. تعدادي خبرنگار دوربين به دست از کشورهاي ديگر آمدند. قرار است برگشتني از ما فيلمبرداري کنند.»
حرف هايش که تمام شد، سکوت سايه انداخت روي سرمان. دو سرباز اسلحه به دست، خزيدند پشت آيفا. نگاهشان سرد بود و بي روح. يکي از آن ها سبيل پوست تخمه اي به لب داشت. فرمان به پهلو کنجله شده بود و صدايش درنمي آمد. با اشاره ي دست سرگرد طاها، راننده گاز ماشين را گرفت و آيفا از جا کنده شد. دو آيفاي ديگر پشت سر ما راه افتادند. دلم گرفت. تو ديار غربت بودن يک طرف، هر روز يک بساط برايمان چيدن، طرف ديگر.
از سر صبح، باد داغي وزيدن گرفته بود. ماشين که سرعت گرفت، باد هم پرزورتر مي خورد تو سر و صورتمان. تا چشم کار مي کرد، شوره زار بود و جاده اي لخت و باريک که مثل ماري دراز، پهن شده بود وسط بيابان. هر کس توي حال و هواي خودش بود. يحتمل خاطراتشان را زير و رو مي کردند. يادش به خير، اولين بار که اعزام شدم جبهه؛ دل تو دلم نبود. به قول حاج عمو با دمم گردو مي شکستم. اين بار هم با همسنگرانم بودم، اما دلهره درونم را مي جويد.
- پرويز! پرويز!
با تکان هاي دست سرباز محمد به خودم آمدم. نگران و آشفته به نظر مي رسيد. نرمخندي تحويلش دادم و گفتم: «طوري شده؟» سرفه صدايم را خش انداخته بود. چند کيلومتر مانده به شهر، راننده پا گذاشته بود روي ترمز. همه ي نگاه ها متوجه من بود. محمد گفت: «بلند شو برو جلو بنشين. تو مريضي. خيلي سرفه مي کني. باد اذيتت مي کند». صدايش با زوزه ي باد قاطي شده بود. فارسي را روان صحبت مي کرد. به خاطر ارتباط زياد با اسرا بود. از حق نگذريم استعدادش هم حرف نداشت. کمکم کرد تا از پشت آيفا آمدن پايين. در ماشين را باز کرد و خزيدم کنار عباسعلي. دست گرفته بود به شکمش. معلوم بود هنوز دل پيچه دارد. جاگير که شدم، ماشين دور برداشت. عباسعلي زير لب راند: «شانس بد من را مي بيني؛ يکي نيست بگويد چه موقع تو شهر گشتن است.» سرفه ام کمي فروکش کرد. حق با محمد بود. جلو آيفا برايم بهتر بود و هوا وارد حلقم نمي شد.
دو طرف خيابان از جمعيت موج مي زد. تنها همهمه بود که به گوش مي آمد. چشم جمعيت که افتاد به ما، سر و صدايشان بالا گرفت و سيل گوجه گنديده، تخم مرغ گنديده، سنگ و... بود که با غيظ به سوي آيفا سرازير مي شد. لابد فکر کرده اند که با ناسزا گفتن، جد و آبادمان را مي شويند و مي گذارند کنار. تعدادي هم با چوب، بيل و کلنگ ماشين ها را دنبال کردند. تمام حواسم پيش آنها بود. رو کردم به عباسعلي و دست پاچه گفتم: «خدا به خير کند و سنگ تو سر و چشم بچه ها نخورد». بيراه نمي گفتم. دفعه ي قبل که تعدادي از بچه هاي اردوگاه را براي گذراندن در شهر آورده بودند، سنگ خورده بود تو چشم حسين و ناکار شد. سر و صورت زخم وزيلي به جهنم، تا يکي، دو ماه، دست و بال حميد و اکبر تو گچ بود.
ماشين از حرکت بازماند. جمعيت سد شده بود جلو آيفا. راننده دست گذاشت روي بوق. کسي اعتنايش نکرد. زير لب غريد. آن قدر که فقط خودش بشنود. وقتي ديد حريف جمعيت نيست دنده را خلاص کرد و ترمز دستي را کشيد.
دلم مثل سير و سرکه مي جوشيد. در چشم به هم زدني، در ماشين باز شد و تعدادي جوان دشداشه پوش دست و پاي من و عباسعلي را گرفتند و از ماشين کشيدند پايين. افتادم زير دست و پا و تا جان داشتم کتک خوردم. نفسم تنگ شد و دوباره سرفه آمد سراغم. سعي کردم صورتم را ميان دست هايم پنهان کنم. مي دانستم عباسعلي هم حال و روز مرا دارد. ضربه هاي چوب و مشت، پشت سر هم روي بدنم پايين مي آمد. لا به لاي فحش و ناسزاي مردم، صداي محمد پيچيد تو گوشم. داشت هوار مي کشيد و با تشر آن ها را هل مي داد عقب. از زير دست و پا کشيدم بيرون. عباسعلي را هم. نفس هايم به شماره افتاده بود. بريده بريده سرفه مي زدم. دست کشيدم به صورت. خون از بيني و گوشه ي لبم راه کشيده بود پايين.
قبل از اينکه به طرف ماشين بروم، چشمم افتاد به پيرزني فرتوت و خميده پشت. دو جوان قبراق و سرحال زير بازوهايش را گرفته بودند. جمعيت را کنار زد و آرام آرام خود را رساند به ماشين. همه متعجب خيره اش شدند. من هم. جلو که آمد، سرش را بالا گرفت و تف انداخت تو صورت عباسعلي. خشکم زد. نمي توانستم آنچه را ديده بودم، باور کنم. عباسعلي معطل نکرد و از ماشين رفت بالا. نگاهي گذرا انداختم پشت آيفا. خون سر و صورت بچه ها را پوشانده بود. دو ماشين ديگر هم ميان جمعيت احاطه شده بود. آن ها هم دست کمي از ما نداشتند. اين را از سر و صورتشان مي شد فهميد.
محمد دستم را گرفت و به طرف ماشين برد. خزيدم کنار دست عباسعلي و تکيه کردم به صندلي. سرباز محمد ابرو درهم کشيد و از راننده خواست راه بيفتد و به هيچ قيمتي توقف نکند. خودش هم پشت آيفا سوار شد و با ضربه اي که بر تن آن وارد کرد، راننده پا گذاشت روي گاز. دوباره سيل گوجه گنديده، سنگ و... به طرف آيفا سرازير شد.
منبع: مجله امتداد
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
تعدادي از بچه ها توانستند با قرص هايي که سرباز محمد از بهداري کش رفته بود، خودشان را دوا و درمان کنند. عباسعلي بخت برگشته از قرص ها بي نصيب مانده بود. خوشحال بودم که لب به آبگوشت نزده و قسر در رفتم. سياه سرفه بدجوري افتاده بود به جانم؛ داشت خفه ام مي کرد. يک لحظه بند نمي آمد. سينه ام بدجوري مي سوخت.
محمد کمک کرد تا عباسعلي کنار دست راننده بنشيند. بچه ها دست هايم را گرفتند و کشيدند بالا. پشت آيفا غلغله بود. کنار دست فرمان، جايي براي خودم باز کردم و تکيه زدم به ديواره ي آيفا. کم کم همهمه بالا گرفت. فرمان حال ندار بود. رنگ و روي پريده اش خبر از حال و روزش مي داد. همين ديروز از بيمارستان مرخص شده بود. با سر باندپيچي شده و دستي آويخته به گردن. معلوم بود ضعف دارد. پشت چسبانده بود به ديواره ي کاميون و پلک هايش افتاده بود در آغوش هم. يکي دوبار، سرباز محمد تعارفش کرد که برود و جلو بنشيند. قبول نکرد و گفت: «عقب راحت تر است.» فکري بودم. مي خواستم بدانم ما را کجا مي برند. کسي چيزي نمي دانست. يکي دو بار خواستم بروم سراغ سرباز محمد و ته و توي قضيه را دربياورم؛ دل و دماغش را نداشتم. مي گفت بچه ي کربلا است. سرباز محمد را مي گويم. هيچ وقت رو ترش نمي کرد. تا مي توانست کمک حال بچه ها بود. عادل از آيفا آمد بالا. جلوي در ايستاد و شروع کرد به حرف زدن. همه لب فروبستند و خيره شدند به دهان ارشد.
- اين طور که مي گويند، مي خواهند ما را تو بغداد بگردانند.
- براي چه؟
از سؤالم خوشش نيامد انگار. نگاه يخي انداخت به صورتم و گفت: «براي گردش و تفريح، بعد هم پارک. معلوم است مي خواهند مردم اسرا را ببينند. تازه از من خواستند که به شما حالي کنم از اسراي جديد هستيم، نه قديم.» به شهر که رسيديم، بايد همه سرپا بايستيم تا مردم ما را خوب ببينند. تأکيد کردند که کسي حق ندارد کف ماشين بنشيند. تعدادي خبرنگار دوربين به دست از کشورهاي ديگر آمدند. قرار است برگشتني از ما فيلمبرداري کنند.»
حرف هايش که تمام شد، سکوت سايه انداخت روي سرمان. دو سرباز اسلحه به دست، خزيدند پشت آيفا. نگاهشان سرد بود و بي روح. يکي از آن ها سبيل پوست تخمه اي به لب داشت. فرمان به پهلو کنجله شده بود و صدايش درنمي آمد. با اشاره ي دست سرگرد طاها، راننده گاز ماشين را گرفت و آيفا از جا کنده شد. دو آيفاي ديگر پشت سر ما راه افتادند. دلم گرفت. تو ديار غربت بودن يک طرف، هر روز يک بساط برايمان چيدن، طرف ديگر.
از سر صبح، باد داغي وزيدن گرفته بود. ماشين که سرعت گرفت، باد هم پرزورتر مي خورد تو سر و صورتمان. تا چشم کار مي کرد، شوره زار بود و جاده اي لخت و باريک که مثل ماري دراز، پهن شده بود وسط بيابان. هر کس توي حال و هواي خودش بود. يحتمل خاطراتشان را زير و رو مي کردند. يادش به خير، اولين بار که اعزام شدم جبهه؛ دل تو دلم نبود. به قول حاج عمو با دمم گردو مي شکستم. اين بار هم با همسنگرانم بودم، اما دلهره درونم را مي جويد.
- پرويز! پرويز!
با تکان هاي دست سرباز محمد به خودم آمدم. نگران و آشفته به نظر مي رسيد. نرمخندي تحويلش دادم و گفتم: «طوري شده؟» سرفه صدايم را خش انداخته بود. چند کيلومتر مانده به شهر، راننده پا گذاشته بود روي ترمز. همه ي نگاه ها متوجه من بود. محمد گفت: «بلند شو برو جلو بنشين. تو مريضي. خيلي سرفه مي کني. باد اذيتت مي کند». صدايش با زوزه ي باد قاطي شده بود. فارسي را روان صحبت مي کرد. به خاطر ارتباط زياد با اسرا بود. از حق نگذريم استعدادش هم حرف نداشت. کمکم کرد تا از پشت آيفا آمدن پايين. در ماشين را باز کرد و خزيدم کنار عباسعلي. دست گرفته بود به شکمش. معلوم بود هنوز دل پيچه دارد. جاگير که شدم، ماشين دور برداشت. عباسعلي زير لب راند: «شانس بد من را مي بيني؛ يکي نيست بگويد چه موقع تو شهر گشتن است.» سرفه ام کمي فروکش کرد. حق با محمد بود. جلو آيفا برايم بهتر بود و هوا وارد حلقم نمي شد.
دو طرف خيابان از جمعيت موج مي زد. تنها همهمه بود که به گوش مي آمد. چشم جمعيت که افتاد به ما، سر و صدايشان بالا گرفت و سيل گوجه گنديده، تخم مرغ گنديده، سنگ و... بود که با غيظ به سوي آيفا سرازير مي شد. لابد فکر کرده اند که با ناسزا گفتن، جد و آبادمان را مي شويند و مي گذارند کنار. تعدادي هم با چوب، بيل و کلنگ ماشين ها را دنبال کردند. تمام حواسم پيش آنها بود. رو کردم به عباسعلي و دست پاچه گفتم: «خدا به خير کند و سنگ تو سر و چشم بچه ها نخورد». بيراه نمي گفتم. دفعه ي قبل که تعدادي از بچه هاي اردوگاه را براي گذراندن در شهر آورده بودند، سنگ خورده بود تو چشم حسين و ناکار شد. سر و صورت زخم وزيلي به جهنم، تا يکي، دو ماه، دست و بال حميد و اکبر تو گچ بود.
ماشين از حرکت بازماند. جمعيت سد شده بود جلو آيفا. راننده دست گذاشت روي بوق. کسي اعتنايش نکرد. زير لب غريد. آن قدر که فقط خودش بشنود. وقتي ديد حريف جمعيت نيست دنده را خلاص کرد و ترمز دستي را کشيد.
دلم مثل سير و سرکه مي جوشيد. در چشم به هم زدني، در ماشين باز شد و تعدادي جوان دشداشه پوش دست و پاي من و عباسعلي را گرفتند و از ماشين کشيدند پايين. افتادم زير دست و پا و تا جان داشتم کتک خوردم. نفسم تنگ شد و دوباره سرفه آمد سراغم. سعي کردم صورتم را ميان دست هايم پنهان کنم. مي دانستم عباسعلي هم حال و روز مرا دارد. ضربه هاي چوب و مشت، پشت سر هم روي بدنم پايين مي آمد. لا به لاي فحش و ناسزاي مردم، صداي محمد پيچيد تو گوشم. داشت هوار مي کشيد و با تشر آن ها را هل مي داد عقب. از زير دست و پا کشيدم بيرون. عباسعلي را هم. نفس هايم به شماره افتاده بود. بريده بريده سرفه مي زدم. دست کشيدم به صورت. خون از بيني و گوشه ي لبم راه کشيده بود پايين.
قبل از اينکه به طرف ماشين بروم، چشمم افتاد به پيرزني فرتوت و خميده پشت. دو جوان قبراق و سرحال زير بازوهايش را گرفته بودند. جمعيت را کنار زد و آرام آرام خود را رساند به ماشين. همه متعجب خيره اش شدند. من هم. جلو که آمد، سرش را بالا گرفت و تف انداخت تو صورت عباسعلي. خشکم زد. نمي توانستم آنچه را ديده بودم، باور کنم. عباسعلي معطل نکرد و از ماشين رفت بالا. نگاهي گذرا انداختم پشت آيفا. خون سر و صورت بچه ها را پوشانده بود. دو ماشين ديگر هم ميان جمعيت احاطه شده بود. آن ها هم دست کمي از ما نداشتند. اين را از سر و صورتشان مي شد فهميد.
محمد دستم را گرفت و به طرف ماشين برد. خزيدم کنار دست عباسعلي و تکيه کردم به صندلي. سرباز محمد ابرو درهم کشيد و از راننده خواست راه بيفتد و به هيچ قيمتي توقف نکند. خودش هم پشت آيفا سوار شد و با ضربه اي که بر تن آن وارد کرد، راننده پا گذاشت روي گاز. دوباره سيل گوجه گنديده، سنگ و... به طرف آيفا سرازير شد.
منبع: مجله امتداد
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله