خاطرات شهدا

اوضاع خط کمي روبراه شد. و ما که قصد استحمام داشتيم، برگشتيم عقب تازه از پنج ضلعي رد شده بوديم که ظهر بود. در حالي که ما بين خط خودي و خط عراقي ها بوديم. داشتيم در امتداد پل نو جلو مي رفتيم که اذان گفته شد، « شفيع زاده» گفت : « نماز نمي خواني؟» گفتم تازه دارد اذان مي گويد بگذار اذان تمام بشود بعد . وقتي که آخرين الله اکبر اذان تمام شد گفت : « نگه دار!»
جمعه، 8 آذر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطرات شهدا
خاطرات شهدا
خاطرات شهدا

نماز اول وقت

اوضاع خط کمي روبراه شد. و ما که قصد استحمام داشتيم، برگشتيم عقب تازه از پنج ضلعي رد شده بوديم که ظهر بود. در حالي که ما بين خط خودي و خط عراقي ها بوديم. داشتيم در امتداد پل نو جلو مي رفتيم که اذان گفته شد، « شفيع زاده» گفت : « نماز نمي خواني؟» گفتم تازه دارد اذان مي گويد بگذار اذان تمام بشود بعد .
وقتي که آخرين الله اکبر اذان تمام شد گفت : « نگه دار!»
گفتم : « توي اين بيابان.»
گفت : « آره اينجا که مشکلي نداره. آتش دشمن هم که اين طرف ها نيست.»
هميشه دائم الوضو بود. من هم وضو داشتم توقف کرديم و رفتيم پايين.
منظره باشکوهي بود « شفيع زاده» در وسط بيابان با آن قيافه گيرا، با پاي برهنه و با حالتي حاکي از تسليم و فرمانبرداري از پروردگار جهانيان نمازش را اقامه کرد. ما تا قرارگاه ده دقيقه بيشتر فاصله نداشتيم . « شفيع زاده» هميشه نمازش را اول وقت مي خواند (1)
يک شب من و «شفيع زاده» توي اتاقي خوابيده بوديم نصف شب من از زور تشنگي از خواب بيدار شدم چراغ را روشن کردن يک دفعه چشمم به جاي خالي « شفيع زاده» افتاد. تعجب کردم و با خود گفتم: « حتما جايي رفته» . بعد کمي آب خوردم و دراز کشيدم .
صدايي به گوشم خورد، صدايي آرام که استغاثه مي کرد. نگاهي به دور و برم انداختم ديدم « شفيع زاده» پشت قاب عکس بزرگ امام نشسته و نماز شب مي خواند. از صداي گريه و ناله اش خيلي متأثر شدم . خواستم صدايش بزنم، اما زبانم بند آمد.
دراز کشيدم و چشمهايم را بستم و به زمزمه راز و نيازش خوب گوش فرا دادم . العفو ... العفو ... (2)

پی نوشت:

1- شهروند، شهر هفتم ص 72 و 73.
2- همان، ص 57 و 56 .



تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.