دوران زندگى امام محمد باقر(عليه السلام)
نويسنده:حضرت آية الله حاج سيد محمد تقى مدرسى
مترجم: محمد صادق شريعت
مترجم: محمد صادق شريعت
با نگاهى گذرا به دوران زندگى امام محمّد باقر در مىيابيم كه پيش از وزش طوفان انقلاب كه به كار حكومت اموى پس از وفات امام باقر پايانداد و منجر به روى كار آمدن عبّاسيان در روزگار امام صادق شد، سكوت و آرامشى آكنده از خشم بر جامعه حكمفرما بوده است.
از طريق شواهدى كه از رويدادهاى زندگى آنحضرت در دست داريم ، مىتوان سيماى آن روزگار را بخوبى لمس كرد و نيز از وجود طوفانهاى سهمگين انقلاب در اينجا و آنجا آگاهى يافت.
اوّلاً: وجود پديدهاى به نام عمر بن عبد العزيز، خليفه اموى كهاصلاحاتى در رأس هرم قدرت انجام داد و تا اندازهاى نيز به توفيقهاىجزئى در اين راه نائل شد. با اين همه وى، به دلايلى نتوانست كاملاً به موفقيّت برسد.
او بسيار دير به روى كار آمد. چون گروههاى اسلامى كه با حكومتاموى سر ستيز داشتند، تا عمق امّت اسلامى ريشه دوانيده بودند و فريباين بازى سياسى را نمىخوردند. در رأس اين گروهها بايد از شيعياناهل بيتعليهم السلام نام برد. آنان تا آنجا از بينش سياسى بر خوردار بودند كهعمر بن عبد العزيز يا عبداللَّه مأمون نمىتوانستند، در آنها تأثير بگذارند.اين آگاهى سياسى شيعيان را بايد مرهون فرهنگ قرآن و معرفى حقايقاسلام از سوى ائمه عليهم السلام دانست. يكى از بارزترين اين حقايق آن بود كهحكومت نه ارثى است، نه مىتوان از راه زور بدان دست يافت بلكه بايدبه امر و فرمان دين باشد. اين امام باقر است كه به يارانش مىفرمايد:ساكنان آسمان، عمر بن عبد العزيز را لعنت مىكنند. امام اين عبارت راپيش از رسيدن وى به قدرت بيان كرده بود.
به حديث زير توجّه فرماييد:
ابو بصير روايت كرده است كه با امام باقر در مسجد بودم كه عمر بنعبد العزيز وارد شد. او دو جامه رنگين در بر كرده و به غلامش تكيّه دادهبود. امامعليه السلام فرمود:
"اين جوان نرمى پيشه مىكند و عدالت را آشكار مىسازد و چهار سالزندگى سپس مىميرد و زمينيان بر او مىگريند و كروبيّان نفرينش مىكنند و نيز فرمود: در جايگاهى مىنشيند كه حق او نيست. سپس عبد الملك به خلافت رسيد و تمام كوشش خود را در آشكار ساختن عدالت به كارگرفت".(1)
امام باقرعليه السلام عمر بن عبد العزيز را مستحق نفرين مىدانست چون مقامخلافت را كه هيچ گاه حق او نبود، اشغال كرده بود.
صحيح است كه عمر بن عبد العزيز، فدك را كه رمز مظلوميّتاهل بيت و باز گرداندن آن دليل صدق مذهب آنان در نظر مردم بود،به ايشان باز پس داد، امّا ائمه به اين امر توجّه نداشتند و آن را براىحسن سلوك نظام كافى نمىدانستند، چرا كه بنياد نظام از اساس بر باطلقرار داشت و ائمه همچون انبيا مىخواستند جامعه را از ريشه و بنياداصلاح كنند.
حديث زير از شيوه نگرش پيشتازان امّت بدانچه به خلافت عمر بنعبد العزيز مربوط مىشود، پرده بر مىدارد.
روزى عمر بن عبد العزيز به عامل خود در خراسان نوشت كه صد نفراز دانشمندان آن ديار را به سوى من روانه كن تا از آنان در باره روش توپرس و جو كنم. عامل وى دانشمندان را جمع كرد و اين امر را به اطلاعآنان رساند. دانشمندان از اجابت در خواست خليفه عذر خواستندوگفتند: ما كار و خانواده داريم و نمىتوانيم آنها را رها كنيم عدالتخليفه هم اقتضا نمىكند كه ما را به اجبار به اين كار وادارد، ولى ما يكتن را به نمايندگى از ميان خود، انتخاب كرده به سوى او گسيل مىداريموعقيده خود را به او مىگوييم تا به آگاهى خليفه رساند. سخن او همانسخن ما و نظر او همان نظر ماست. عامل خليفه موافقت كرد و آن مرد رابه نزد عمر فرستاد. چون مرد بر خليفه وارد شد، به وى سلام گفتونشست. مرد به خليفه گفت: مجلس را برايم خلوت كن. خليفه گفت:چرا؟ تو يا سخن حقى مىگويى كه اينان تصديقت مىكنند و يا باطلىمىگويى كه اينان تكذيب مىكنند. مرد گفت: من به خاطر خودم اينپيشنهاد را نمىدهم بلكه به خاطر خود توست، زيرا من بيم دارم سخنىميان ما گفته شود كه شنيدن آن تو را خوش نيايد.
خليفه به حاضران دستور داد كه مجلس را ترك گويند سپس به اوگفت: حرف بزن! مرد گفت: به من بگو اين خلافت از كجا به تو رسيدهاست؟ خليفه دير زمانى خاموش ماند. مرد گفت: آيا پاسخى ندارى؟خليفه گفت: نه. مرد پرسيد: چرا؟ خليفه جواب داد: اگر بگويم به نصخدا و رسولش، دروغ گفتهام و اگر بگويم به اجماع مسلمانان، خواهىگفت ما اهل مشرق از اين امر بىاطلاع بوده و بر آن اجماع نكردهايم و اگربگويم آن را از پدرانم به ارث بردهام خواهى گفت كه پدرت فرزندانبسيارى داشته است. پس چرا از ميان آنان تو از اين ميراث بر خوردارشدهاى؟ مرد گفت: خدا را سپاس كه تو خود اعتراف كردى كه اين حق ازآن كس ديگرى جز توست. اكنون اجازه مىدهى كه به ديار خودم بازگردم؟ خليفه گفت: نه به خدا سوگند كه تو هشدار دهنده بودى. بگو تاببينم از اين پس چه مىگويى؟ سپس عمر گفت: من چنين ديدم كه خلفاىپيشين به ستم و ناروا دست مىآلودند، زور مىگفتند و غنيمتهاىمسلمانان را به خود اختصاص مىدادند حال آنكه من پيش خود پى بردمكه اين اعمال هيچ روا نيست. هيچ چيز و هيچ كسى در نزد خلفاى پيشينبدتر از مؤمنان نبود. از اين رو بود كه من پذيراى منصب خلافت شدم.
مرد پرسيد: اگر تو عهده دار اين منصب نمىشدى و كس ديگرى بهخلافت مىنشست و همان كردار خلفاى پيشين را در پيش مىگرفت آياچيزى از گناهان او بر تو نوشته مىشد؟ عمر گفت: هرگز.
مرد گفت: پس مىبينم كه تو با به رنج افكندن خويش راحتى ديگرىرا فراهم ساختى و با به خطر انداختن خويش اسباب سلامتى ديگرى رامهيّا كردى!
عمر بن عبد العزيز گفت: راستى تو عبرت دهنده بودى. مرد برخاست تا برود و به عمر گفت: به خدا سوگند كه اوّلين ما به دست اوّلين شما و اَوسط ما به دست اَوسط شما كشته شد و سر انجام هم آخرين ما بهدست آخرين شما كشته خواهد شد و خدا ياور ماست بر شما كه او خود مارا بس است و خوب تكيه گاهى است.
موضع امام باقرعليه السلام در برابر عمر بن عبد العزيز اين گونه بود كه از فرصت به دست آمده در آن دوران براى تبليغ مكتب و نصيحت كارگزاران بخوبى بهره بردارى مىكرد. آنحضرت مىكوشيد تا بدون آنكهكليد نظام اموى را به رسميّت شناسد، اوضاع امّت را تا آنجا كه ممكناست اصلاح كند. حديث زير يكى از اين فرصتهاى به دست آمده را دربرابر ديدگان ما به نمايش مىگذارد:
هشام بن معاذ مىگويد: عمر بن عبد العزيز به مدينه آمده بود و ما نزداو نشسته بوديم. مُنادى خليفه جار زده بود كه هر كس شكايت يا تظلّمىدارد به درگاه آيد. پس محمّد بن على يعنى باقرعليه السلام به درگاه آمد.مزاحم، پيشكار عمر، نزد وى آمد و گفت: محمّد بن على بر در است.عمر گفت: او را داخل كن. در حالى كه عمر داشت اشك چشمش را بادست پاك مىكرد، امام محمّد باقر داخل شد و از وى پرسيد:
"چرا مىگريى؟ عمر پاسخ داد: اى فرزند رسول خدا مسائلى چند مرا به گريه واداشت. پس محمّد بن على الباقر فرمود : اى عمر! دنيا يكى ازبازارهاست برخى از اين بازار چيزى را كه بديشان سود مىرساند برمىگيرند وبيرون مىروند و بعضى با چيزى كه زيانشان مىرساند، از آنخارج مىشوند و چه بسيار مردمانى كه دنيا آنان را بمانند چيزى كه ما درآنيم، فريفت تا آنجا كه چون مرگشان فرا رسد آن را پذيرا گردند و بابارى از ملامت و سرزنش از اين دنيا بيرون شوند كه چرا براى رسيدن بهآنچه كه در آخرت دوست مىداشتند، توشهاى بر نگرفتند و از آنچه كه ناخوش مىداشتند، دورى نگزيدند. گروهى، آنچه جمع كرده بودند بهكسانى قسمت شد كه آنها را ستايش نمىكنند. و به سوى كسى روانه شدندكه معذورشان نخواهد كرد. پس ما به خدا شايستهايم اگر به اين اعمالىكه به آنها غبطه مىخوريم بنگريم و با آنها موافقت كنيم و اگر به ايناعمالى كه از ارتكاب آنها مىترسيم بنگريم و از آنها دست باز داريم.
از خدا بترس و در قلب خود دو چيز را قرار ده. بدانچه دوست دارىهنگام حضور در پيشگاه پروردگارت با تو باشد، بنگر و آن را فراروىخويش بگذار وبه آنچه دوست ندارى هنگام حضور در پيشگاهپروردگارت با تو باشد بنگر ودر جستجوى تعويض از آنها باش. به سوىكالايى مرو كه بر پيشينيان سودى نداشته و تو اميد دارى كه براى تو سودكند. از خدا بترس اى عمر! درها را بگشاى و در بانها را بردار و ستمديدهرا يارى كن و حقوق تباه شده مردم را به ايشان باز گردان. سپس فرمود:سه چيز است كه در شخصى باشد، ايمانش به خداوند كامل شده است...
در اين هنگام عمر بر روى زانوانش افتاد و گفت: بگو اى برخاسته ازخاندان نبوّت. امام باقرعليه السلام فرمود: آرى، اى عمر كسى كه چون خشنود شد خشنودىاش او را در باطل داخل نگرداند و چون خشمگين شدخشمش او را از جاده حق برون نبرد و چون قدرت يافت، به چيزى كه ازآن او نيست، دست دراز نكند.
پس عمر، دوات و كاغذ خواست و نوشت: بسم اللَّه الرحمن الرحيماين نامهاى است مبنى بر آنكه عمر بن عبد العزيز به تظلّم محمّد بن على رسيدگى كرد و فدك را به او باز پس داد.
ثانياً - چنين به نظر مىرسد كه بنى اميّه به خاطر باز تابهاى منفىجريان كربلا، از كشتن خاندان علىعليه السلام به صورت آشكار امتناعمىورزيدند. از طرفى ائمه عليهم السلام نيز به نوبه خود شرايط را براى ايجاديك نهضت خونين مناسب نمىديدند. داستان زير كه از زبان يكى ازراويان نقل شده، گواه درستى اين ادعاست.
پس از آنكه زيد بن حسن بر سر ميراث رسول خداصلى الله عليه وآله با امام باقر بهمنازعه بر خاست به قصد چاره جويى به سوى خليفه اموى )عبد الملكبن مروان( رفت و به وى گفت: از نزد جادوگرى دروغگو كه وانهادنش بهصلاح تو نيست، به نزدت آمدهام.
عبد الملك نيز نامهاى به والى مدينه نوشت و به او دستور داد كهمحمّد بن على را دست و پا بسته به درگاه او بفرستد و به زيد گفت: بهنظرم اگر تو را مسئول كشتن او كنم، هر آينه وى را خواهى كشت؟ زيدپاسخ داد: بلى همين طور است.
امّا والى مدينه متوجّه مطلب شد و به خليفه نوشت مردى را كه تومىخواهى، امروز در روى زمين پارساتر و زاهدتر و پرهيزكارتر از وىيافت نشود. او در محراب نمازش قرآن مىخواند و پرندگان و وحوش دراثر شيفتگى به صدايش به گرد محراب او جمع مىآيند. قرائت و كتابهاىاو همچون سرودهاى داوودى است. او از داناترين و خوش قلبترين و كوشاترين مردم در كار و عبادت است. اين والى همچنين افزود:من دوست ندارم كه امير المؤمنين بيهوده گرفتار شود كه خداوند سرنوشت هيچ قومى را دگرگون نسازد مگر آنكه آن قوم سر نوشت خود رادگرگون سازند...
بدين ترتيب عبد الملك از دستور عجولانه خود انصراف حاصل كردوپس از آنكه دروغ زيد بن حسن بر او آشكار شد وى را دستگير و زنجيركرد و بدو گفت: از آنجا كه من نمىخواهم دست خود را به خون يكى ازشما آلوده كنم، هر آينه تو را مىكشتم. آنگاه نامهاى به امام باقر نوشتودر آن گفت پسر عمويت را به نزدت مىفرستم، در تربيتش بكوش.(2)
از اين قصه مىتوان پى برد كه حكام بنى اميّه تا آنجا كه ممكن بود، ازكشتن فرزندان حضرت على، به صورت آشكار، خوددارى مىورزيدند.
مخالفت علنى با حكومت بنى اميّه، مسألهاى معروف و آشكار بود.تاريخ برخى از اين نمونهها را ضبط كرده است و ما در اينجا تنها به دومورد اشاره مىكنيم:
1 - ديلمى در كتاب اعلام الدين، داستان جالبى نقلكرده است. وىمىنويسد: مردى به عبد الملك بن مروان گفت: آيا به من امان مىدهى؟عبد الملك گفت: آرى. مرد پرسيد: بگو ببنيم آيا اين خلافت كه به تورسيده به نص خدا و رسولش بوده است؟ عبدالملك گفت: نه، مرد پرسيد: آيا مسلمانان بر اين اجماع كرده و به تو رضايت دادهاند؟ عبد الملك پاسخداد نه. مرد باز پرسيد: پس آيا بيعت تو به گردن ايشان است كه به خلافت تو راضى شدهاند؟ عبد الملك گفت: نه. مرد باز پرسيد: آيا اهل شورا تو را برگزيدهاند؟ عبد الملك گفت: نه. مرد گفت: پس آيا چنيننيست كه تو به زور خلافت را عهده دار شدهاى و تمام امكانات مسلمانانرا تنها به خود اختصاص دادهاى؟ عبد الملك گفت: آرى چنين است.
مرد پرسيد: پس به كدامين دليل تو خود را اميرالمؤمنين ناميدى؟ درحالى كه نه خدا و نه پيامبرش و نه مسلمانان تو را به اميرى بر گزيدهاند!! عبد الملك به وى گفت: از ملك من خارج شو و گرنه ترا مىكشم. مردگفت: اين پاسخ مردم عادل و منصف نيست. سپس از نزد او خارج شد.(3)
2 - شيخ طوسى در كتاب امالى به نقل از شيخ مفيد و او از ثمالى ،حكايت ديگرى در اين باره نقل كرده است:
عبد الملك بن مروان در مكّه براى مردم سخنرانى مىكرد. يكى ازكسانى كه در اين مجلس حضور داشته نقل مىكند كه چون عبد الملك بهپند و اندرز در خطبهاش رسيد. مردى در برابرش برخاست و گفت:آهسته، آهسته شما خود امر مىكنيد و امرى نمىپذيريد. نهى مىكنيدوخود باز نمىايستيد. پند مىدهيد و خود پند نمىگيريد، پس آيا ما بهسيره شما راه پوييم يا فرمانتان را گردن نهيم؟! اگر بگوييد از سيره ماپيروى كنيد پس جواب دهيد كه چطور مىتوان از سيره ستمگران پيروىكرد و چه دستاويزى است در پيروى از گنهكارانى كه مال خدا را چونغنيمت دست به دست مىگردانند و بندگان خدا را خدم و حشم خود قرارمىدهند؟ و اگر بگوييد از فرمان ما اطاعت كنيد ونصيحت ما را بپذيريدپس بگوييد كه چگونه كسى كه خود محتاج نصيحت وپند است، مىتواندديگرى را اندرز گويد؟! يا چگونه اطاعت كسى كه عدالتش ثابت نشدهواجب است؟ و اگر بگوييد كه حكمت را از هر جا كه باشد بايد فرا گيريمموعظه را از هر كس كه شنيديم بايد بپذيريم، پس چه بسيار در ميان ماكسانى كه به بيان انواع اندرزها گشاده زبان تر و به اقسام زبانها از شماشناستر باشند، پس دست از آنها برداريد و قفلهايشان را باز كنيدوآزادشان سازيد تا كسانى را كه در شهرها سر گردان ساختهايد و آنان رااز خانه و كاشانه خود رانده و در بيابانها آواره كردهايد باز گردند و اينمهم را عهدهدار شوند. به خدا سوگند ما در امور مهم خويش از شما پيروىنخواهيم كرد و شما را در مال وجان و دين خود حاكم نخواهيم ساخت تابه روش ستمگران بر ما حكم برانيد. اينك ما به خويشتن بيناييم تا پيمانهزمان پر شود و مدّت به پايان رسد ورنج و محنت خاتمه پذيرد براى هريك از قيام كنندگان شما روزى است كه از آن گذر نتواند كرد و كتاباست كه به ناچار بايد آن را بخواند. هيچ خرد و كلانى در اين كتابفروگذار نشده و هر چه كردهايد در آن گرد آمده است و بزودى ستمگرانخواهند دانست كه به چه جايگاهى بازگشت مىكنند. راوى اين ماجراگويد: در اين هنگام چند تن از ياران مسلّح خليفه بر آن مرد هجوم بردهوى را دستگير كردند و اين آخرين اطلاعى است كه ما از اين مرد داريمواز آنچه پس از اين ماجرا بر سر وى آمد، نا آگاهيم.(4)
حادثة دستور هشام بن عبد الملك به حضرت باقر براى حركت ازمدينه به سوى شام از چگونگى رابطه امام با دستگاه سياسى وقتومسائلى كه از آنها در فشار بود و نيز شيوه مبارزه آنحضرت با ايندستگاه پرده بر مىدارد. ما در اينجا به ذكر روايتى تاريخى مىپردازيم تاخوانندگان بتوانند در اين باره بيشتر انديشه كنند. البته در شرح اينواقعه، روايات و مدارك مختلفى در دست است، ولى ما روايتى را كه ازهمه مفصل تر است، برگزيدهايم.
از امام صادقعليه السلام روايت شده است كه فرمود:
"در يكى از سالها هشام بن عبد الملك به سفر حج رفت در اين سالمحمّد بن على و پسرش جعفر بن محمّد عليهما السلام نيز به حج رفتند. امام صادقفرمود: سپاس خدا را كه به حق، محمّد را به پيامبرى فرستاد و ما را بدو بزرگ و گرامى داشت. ما برگزيدگان خداوند بر خلقش و بهترين بندگانو خلفاى او هستيم. پس خوشبخت كسى است كه از ما پيروى كند و تيرهروز آن كه با ما به دشمنى برخيزد و ستيزه جويد.
سپس گفت: مسلمه برادرش را از آنچه شنيده بود آگاه كرد، امّا وى برما خردهاى نگرفت تا آنكه او به دمشق رفت و ما نيز رهسپار مدينهشديم. پس پيكى به عامل مدينه فرستاد مبنى بر اينكه پدرم و مرا نيز بهدمشق بفرستد. چون ما وارد شهر دمشق شديم سه روز ما را نگه داشتندودر روز چهارم به ما اذن دخول دادند. هشام بر تخت شاهى نشسته بودوسپاهيان و ياران خاصّش، با سلاح در دو صف، بر پاى ايستاده بودند،نشانهاى برابر او نصب كرده بودند و پيران قوم وى، به سوى آن تيرمىانداختند، چون داخل شديم، پدرم جلو بود و من پشت سر او بودم،هشام پدرم را صدا زد و گفت:
اى محمّد! با پيران قومَت به سوى نشانه تير انداز. پدرم به او پاسخداد: من براى تيراندازى پير شدهام. آيا بهتر نيست كه مرا از اين كار معافدارى؟ هشام پاسخ داد: به حق خداوندى كه ما را به دين خود و پيامبرشعزّت بخشيد تو را معاف نمىكنم. سپس به پير مردى از بنى اميّه اشاره كردكه كمانت را به او بده. پدرم كمان و تير گرفت سپس تير را در چلّه كماننهاد و كمان را كشيد و تير انداخت. تير درست در وسط هدف نشست.آنگاه براى دوّمين بار تيرى انداخت در اين بار سوفار تير را تا پيكان آنشكست و همچنين نُه تير ديگر انداخت كه يكى در دل ديگرى مىنشست.هشام از ديدن اين صحنه، عنان اختيار از دست داد و گفت:بسيار عالى بود! اى ابو جعفر تو ماهرترين تير انداز در ميان عرب و عجمهستى. چرا فكر مىكنى كه براى اين كار پير شدهاى؟ آنگاه از آنچه گفتهبود، پشيمان شد.
هشام در دوران خلافتش هيچ كس را پيش از پدرم يا بعد از او به كنيهصدا نكرده بود! او به پدرم توجّه كرد و اندكى به سرزير افكنده غرق درانديشه شد ومن و پدرم در برابر او ايستاده بوديم چون ايستادن ما به طولانجاميد پدرم خشمگين شد و هشام به عصبانيّت او پى برد. عادت پدرمچنان بود كه وقتى خشمگين مىشد، به آسمان مىنگريست و چنان خشمآلوده مىنگريست كه بيننده مىتوانست غضبرا در چهره او آشكار ببيند.چون هشام متوجّه خشم پدرم شد به او گفت: محمّد به سوى من آى.
پدرم به سوى تخت بالا رفت و من نيز به دنبالش رفتم. چون به هشامنزديك شد، وى برخاست و با پدرم معانقه كرد و او را در سمت راستخويش نشانيد. سپس با من نيز معانقه كرد و مرا هم در سمت راست پدرمنشانيد. آنگاه به پدرم روى كرد و گفت: اى محمّد! قريش تا هنگامى كهكسانى همانند تو دارد، بر عرب و عجم سرورى مىكند. خداوند جزايتدهد! چهكسىاينگونهبهتو تيراندازى آموخت؟ ودر چند سالگىآموختى؟
پدرم فرمود: مىدانى كه اهل مدينه همه اين گونهاند. من نيز در ايامجوانى به تير اندازى روى آوردم و سپس آن را رها كردم و چون خليفه ازمن تقاضا كرد دو باره دست به تير و كمان بردم.
هشام گفت: من از زمانى كه بالغ شدهام هرگز چنين تير اندازى نديدهبودم وگمان نمىكنم كسى همانند تو بتواند چنين تير اندازد. آيا جعفر هممىتواند مانند تو تير اندازى كند؟ پدرم فرمود:
"ما همه ويژگى تمام و كمالى را كه خداوند بر پيامبرشصلى الله عليه وآله درآيه: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَدِيناً(5)) "امروز براى شما دينتان را كامل و نعمتم را بر شما تمام ساختمواسلام را به عنوان آيين برايتان پسنديدم." فرود آورده است، به ارثمىبريم و زمين نيز هيچ گاه از وجود ما كه اين امور را به كمال دارا هستيموديگران از آن محروم، خالى نباشد.
امام صادقعليه السلام فرمود: چون هشام اين سخن را از پدرم شنيد، چشمراستش برگشت و همان گونه خيره بماند و چهرهاش سرخ شد. اين نشانهخشم او بود. آنگاه اندكى سكوت كرد و سپس سرش را بالا آورد و گفت:
مگر ما بنى عبدمناف نيستيم و نسب ما و شما يكى نيست؟ پدرم فرمود: ما چنينيم، امّا خداوند از مكنون سرّ خويش و خالص علم خود بهما بهرهاى اختصاص داد كه ديگران را از آن محروم داشته بود، هشامپرسيد: آيا مگر خداوند، محمّد را از شجره عبد مناف بر نگزيد و به سوىتمام مردم چه سرخ وچه سياه و چه سفيد نفرستاد. پس شما از كجا وارثچيزى شديد كه از آنِ كس ديگرى جز شما نيست؟ حال آنكه رسول خدا به سوى تمام مردم مبعوث شد و اين سخن خداى متعال است كه فرمود: ( وَللَّهِِ مِيرَاثُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ(6)).
"ميراث آسمانها و زمين از آن خداست."
پس شما از كجا وارث اين علم شديد در حالى كه پس از محمّد پيامبرى نيست و شما هم پيامبر نيستيد؟ پدرم فرمود: از اين آيه قرآن كه به پيامبرش فرمود: ( لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ(7)).
"با شتاب و عجله زبان به خواندن قرآن مگشاى."
كسى كه زبانش را به خواندن قرآن جز براى ما حركت نداده بودخداوند بدو فرمود كه تنها ما و نه ديگران را بدين امر اختصاص دهد.
از اين رو او تنها با برادرش على و نه ديگر يارانش، راز مىگفت. پسخداوند آيهاى در اين باره فرو فرستاد و فرمود:
(وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ (8)). "و گوش شنوا آن پند را نگه تواند داشت."
رسول خدا صلى الله عليه وآله به اين خاطر به يارانش گفت: از خدا خواستم كهگوش تو را اين گونه گرداند اى على و به همين خاطر بود كه على بن ابىطالب در كوفه فرمود:
رسول خدا صلى الله عليه وآله هزار باب از علم به من آموخت كه هر بابى هزار بابداشت. رسول خداصلى الله عليه وآله تنها امير المؤمنينعليه السلام را كه گرامى ترين مردم درنزد وى بود، به اين اسرار خويش اختصاص داد و چنان كه خداوندپيامبرش را محرم اسرار خويش گردانيد پيامبر هم برادرش على را، و نهكس ديگر از قوم خود را، محرم رازهاى خويش قرار داد تا آنكه اين اسراربه ما رسيد و ما وارث آنها شديم نه كس ديگر از قوم و نژاد ما.
هشام گفت: على ادعا مىكرد كه علم غيب مىداند حال آنكه خداوندهيچ كس را به غيب خويش راه نمىداد. پس على از كجا چنين ادعايىمىكرد؟ پدرم پاسخ داد:
خداوند بلند مرتبه، بر پيامبرش كتابى فرو فرستاد كه علم گذشتهوآنچه تا روز قيامت واقع مىشود در آن آمده است چنان كه خود فرمودهاست: )وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْءٍ وَهُدىً وَرَحْمَةً وَبُشْرَىلِلْمُسْلِمِينَ(9)).
"ما اين كتاب را بر تو فرو فرستاديم تا حقيقت همه چيز را بيان كندوهدايت و رحمت و نويد براى مسلمانان باشد."
و نيز فرموده است: )وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ(10)).
"و همه چيز را در پيشوايى آشكار گرد آورديم."
و نيز گفته است: (مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِن شَيْءٍ(11)).
"و در كتاب از هيچ چيز فرو گذار نكرديم."
و خداوند به پيامبرش وحى كرد كه از غيب و راز و اسرار نهانىاشچيزى باقى نگذارد مگر آنكه آن را با على در ميان گذارد. پس پيامبرصلى الله عليه وآلهعلى را فرمود كه پس از وفاتش قرآن را گرد آورد و عهده دار كار غسلوتكفين و حنوط كردن او شود و جز او كسى اين كارها را به انجام نرساند.او به اصحابش فرمود: بر ياران و خانوادهام حرام است كه به عورتمبنگرند مكر برادرم على كه او از من است ومن از اويم. آنچه براى علىاست براى من است و آنچه بر اوست بر من نيز هست. او قاضى دين منوتحقق بخشنده وعده من است. سپس به اصحابش فرمود: على بر تأويلقرآن مىجنگد چنان كه من بر تنزيل آن جنگيدم، و تأويل كمال و تمامقرآن نزد هيچ يك از اصحاب نبود جز نزد على و از همين رو بود كه رسولخدا به اصحابش فرمود:
داورترين شما على است. يعنى على قاضى شماست و نيز از همين روبود كه عمر بن خطاب گفت: اگر على نمىبود هر آينه عمر هلاك مىشد.عمر به على گواهى مىداد و حال آنكه ديگران او را منكر مىشوند!
هشام ديرى خاموش ماند سپس سر بلند كرد و گفت: بگو چهمىخواهى؟ پدرم فرمود:
خانواده و فرزندانم را رها كردهام در حالى كه آنان از خروج من دلنگرانند.
هشام گفت: خداوند وحشت آنان را با بازگشت تو به سوى ايشان بهانس وآرام تبديل مىكند. اينجا درنگ مكن و همين امروز به سوى آنانباز گرد. آنگاه پدرم با او معانقه و برايش دعا كرد من نيز همان كارى راكه پدرم كرد انجام دادم. سپس برخاست و من هم با او برخاستم و به سوىدر بارگاه او بيرون شديم. ميدانى در مقابل بارگاه هشام بود. در انتهاىميدان عدّه بسيارى از مردم نشسته بودند. پدرم پرسيد: اينان كيستند؟
در بانان پاسخ گفتند: اينان كشيشان و راهبان دين مسيحند و اين داناىايشان است كه سالى يك روز به اينجا مىآيد و مردم از وى فتوامىخواهند و او نظر مىدهد.
در اين هنگام پدرم سرش را با قسمت اضافى ردايش پيچيد، من نيزچنان كردم. پدرم به سوى آنان رفت و نزد آنان نشست و من نيز پشتسرپدرم نشستم، اين خبر به هشام رسيد. وى به برخى از غلامانش دستورداد كه در آنجا حاضر شوند و ببينند پدرم چه مىكند شمارى از مسلمانانگرد ما را فرا گرفتند. عالم مسيحى ابروانش را به حريرى زرد بسته بود،ما در وسط جمع جاى گرفتيم. عدّهاى از كشيشان و راهبان نزد وى آمده براو سلام گفتند و او را به صدر مجلس آوردند و وى در آنجا نشست. يارانآن مرد و پدرم دور آن مرد جمع شدند. و من نيز در ميانشان بودم دانشمندمسيحى، جمع را با نگاه خويش ورانداز كرد و سپس به پدرم گفت : آيا ازمايى يا از اين امّت مرحومه؟ پدرم پاسخ داد: البته جزو اين امّتمرحومه هستم. او باز پرسيد: از كدامين گروهشان آيا از دانشمندانآنهايى يا از جاهلانشان؟
پدرم به او گفت، از جاهلانشان نيستم. مرد با شنيدن اين پاسخ سختمضطرب شد و سپس به پدرم گفت: آيا از تو بپرسم. پدرم جواب داد:بپرس. مرد پرسيد: از كجا ادعا مىكنيد كه اهل بهشت مىخورندومىنوشند، امّا حدثى از آنها سر نمىزند و بول نمىكنند؟ دليل شما بهآنچه ادعا مىكنيد چيست؟ گواهى معروف و شناخته شده ارائه دهيد.
پدرم به او پاسخ داد: دليل ما وجود جنين در شكم مادر است كه غذامىخورد، امّا از وى حدثى سر نمىزند.
دانشمند مسيحى بسيار هراسان شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماىآنان نيستى؟! پدرم به او گفت: گفتم از جاهلان آنان نيستم. اصحابهشام اين گفتگوها را مىشنيدند، آنگاه دانشمند مسيحى به پدرم گفت:آيا از تو پرسش ديگرى كنم؟ پدرم پاسخ داد: بپرس. مرد پرسيد: از كجاادعا مىكنيد كه ميوه بهشت هميشه تر و تازه و موجود است و هيچ گاه نزدبهشتيان از بين نمىرود؟ دليل شما بر آنچه ادعا مىكنيد چيست؟ گواهىمعروف و شناخته شده ارائه دهيد. پدرم به او پاسخ داد: دليل ما بر اينادعا خاك ماست كه همواره، تر وتازه وموجود است و هيچ گاه نزد تماممردم دنيا از بين نمىرود. دانشمند مسيحى از شنيدن اين پاسخ به شدّتمضطرب شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماى آنان نيستى؟ پدرم گفت:گفتم: از جاهلان آنان نيستم.
دانشمند مسيحى گفت: آيا از تو مسأله ديگرى بپرسم؟ پدرم فرمود: بپرس، گفت: به من بگو كدام وقت است كه نه آن را جزو اوقات شبمحسوب مىكنند و نه جزو اوقات روز؟ پدرم به او پاسخ داد: اين همانساعت ميان طلوع فجر تا طلوع آفتاب است كه دردمند در آن آرام مىيابد و شب زنده دار در آن مىخوابد و بى هوش در آن بهبود مىيابد. خداوند اين ساعت را در دنيا براى راغبان، رغبت و در آخرت براى كسانى كه براى آخرت فعاليت مىكردند دليل روشن، و براى متكبران جاحد كهآخرت را ترك كردهاند حجتى بالغ قرار داده است.
امام صادقعليه السلام فرمود: دانشمند نصرانى از شنيدن اين پاسخ فريادىكشيد وآنگاه گفت: تنها يك پرسش باقى مانده است: به خدا از تو سؤالىمىكنم كه هرگز نتوانى براى آن پاسخى بيابى. پدرم به او گفت: بپرس كه سوگندت را خواهى شكست. مرد پرسيد: به من بگو از دو نوزادى كه هردو يك روز به دنيا آمده ودر يك روز هم از دنيا رفتهاند، امّا يكى ازآنها پنجاه سال و ديگرى صد و پنجاه سال در دنيا زندگى كرد؟
پدرم گفت: آن دو عزير و عزيره بودند كه در يك روز به دنيا آمدندوچون به سن مردان، بيست و پنج سالگى، رسيدند، عزير در حالى كه بردراز گوشش سوار بود به قريهاى در انطاكيه، كه ويران شده بود، گذشتوگفت: خداوند مردم اين قريه را پس از مرگ چگونه زنده خواهدساخت؟! پيش از اين خداوند عزير را به پيامبرى برگزيده و هدايتشكرده بود، امّا همين كه وى اين سخن را گفت، خداوند بر او خشم گرفتويك صد سال وى را ميراند كه چرا اين سخن را گفته است. سپس او راعينا با همان دراز گوش و خوراكى كه همراه داشت زنده كرد. عزير بهخانهاش بازگشت. عزيره برادرش او را نشناخت عزير از وى تقاضا كردكه به عنوان ميهمان پذيرايش شود و عزيره نيز پذيرفت. فرزندان عزيره و نيز فرزندان فرزندش كه همگى پير شده بودند، به نزد او آمدند عزير بيست و پنج سال داشت. وى پيوسته از برادر و فرزندانش كه اكنون پيرشده بودند خاطره نقل مىكرد و آنان آنچه را كه او مىگفت، به خاطرمىآوردند و مىگفتند: چگونه از چيزهايى كه مربوط به سالها و ماههاى بسيار گذشته است، خبر دارى؟!
عزيره، كه آن هنگام پير مردى 125 ساله بود، گفت: نديدم جوانبيست وپنج سالاى به آنچه ميان من و برادرم "عزير" در ايام جوانيمانگذشته، بيشتر از تو مطلع باشد! آيا تو از آسمان آمدهاى؟ يا از اهلزمينى؟ عزير پاسخ داد: اى عزيره، من همان عزير هستم كه پس از آنكهخدايم مرا برگزيد و هدايتم كرد، به واسطه سخنى كه گفتم مرا يك صدسال ميراند و سپس دو باره زندهام كرد تا يقينم بدين نكته افزايش يابد كهخداوند بر هر چيز تواناست و اين همان دراز گوش و اين همان آبوخوراكى است كه هنگام ترك كردن شما از اينجا با خود داشتم. خداونددو باره آنها را همان گونه كه بودهاند، اعاده فرموده است. در اين هنگامآنان به گفتار عزير يقين آوردند و او در ميانشان بيست و پنج سالزيست. سپس خداوند جان او و برادرش را در يك روز ستاند.
در اين هنگام دانشمند مسيحى از جاى خويش بر پا خاست و ديگرمسيحيان نيز بر خاستند، دانشمند آنان خطاب به ايشان گفت: داناتر ازمرا پيش منآورديد و او را در كنار خود نشانديد تا پرده حرمت مرا بدرد و رسوايم سازد ومسلمانان دانند كه كسى در ميان آنان هست كه بر علومما احاطه دارد وچيزهايى مىداند كه ما نمىدانيم. نه به خدا سوگند ديگر يك كلمه هم با شما سخنى نمىگويم، و اگر تا سال ديگر زنده بودم نزدشما نخواهم آمد.
همه پراكنده شدند تنها من و پدرم در همان جا نشسته بوديم. خبر اينماجرا به گوش هشام رسيد. همين كه مردم رفتند پدرم برخاست و بهسوى منزلى كه در آن مسكن گزيده بوديم، رفت. پيك هشام در آنجا بهديدار ما آمده وجايزهاى از سوى هشام براى ما آورده به ما دستور دادكه هم اينك به سوى مدينه رهسپار شويم و لحظهاى درنگ نكنيم،زيرا مردم در باره مباحثهاى كه ميان پدرم و آن دانشمند مسيحى رخ داده بود به گفتگو نشسته بودند و هشام از اين مىترسيد).
ما بر مركوبهاى خود سوار شديم و رو به مدينه آورديم. پيش از ماپيكى از طرف هشام به عامل مدّين، ديارى كه در سر راه ما به مدينه قرارداشت، گسيل شده و به وى پيغام داده بود كه اين دو جادوگر پسرانابوتراب، محمّد بن على و جعفر بن محمّد، كه در آنچه از اسلام اظهارمىكنند دروغگويند بر من وارد شدند.. و زمانى كه آنان را روانه مدينه كردم ، نزد كشيشان وراهبان مسيحى رفته و به دين آنان گرويدند و ازاسلام خارج شدند و به آنان بدينوسيله تقرب جستند. من به خاطر پيوندخويشى اى كه با آنها دارم خوش نداشتم ايشان را به عقوبت رسانم. از اينرو هر گاه نامه مرا خواندى در ميان مردم بانگ سرده. ذمه خود را ازكسانى كه با اين دو خريد و فروش يا مصافحه كنند يا بر آنان درود فرستندبرداشتم، زيرا اينان مرتد شدهاند و أميرالمؤمنين بر آن است كه اين دو و مركوبها و غلامهايشان و كليه همراهانشان را به بدترين شكل بكشد!
امام صادقعليه السلام فرمود: پيك به ديار مدّين آمد. همين كه ما به اينشهر رسيديم پدرم يكى از غلامانش را پيش فرستاد تا براى ما منزلى تهيهكند و براى مركوبهايمان علف و براى خودمان خوراك فراهم سازد. چونغلام ما به دروازه شهر نزديك شد، در را به رويمان بستند و نا سزايمانگفتند و از على بن ابى طالبعليه السلام به بدى ياد كردند و اظهار داشتند: شمانمىتوانيد در شهر ما فرود آييد و در اينجا خريد و فروشى با شما نيست.اى كفار، اى مشركان، اى مرتدان، اى دروغگويان، اى بدترين همه خلق!!
غلامان ما بر دروازه درنگ كردند تا ما رسيديم پدرم با آنان سخنگفت و به نرمى با آنان گفتگو كرد و فرمود: از خدا بترسيد و درشتىمكنيد. ما نه آنيم كه به شما خبر رسيده و نه آن گونه كه مىگوييد. بهسخنان ما گوش فرا داريد. پدرم به آنان فرمود: گيريم كه همانگونه كهشما مىگوئيد هستيمدر را بهرويمان بگشايد وهمچنان كه با يهود ونصارىو مجوس خريد و فروش مىكنيد با ما نيز خريد و فروش كنيد، امّا آنانپاسخ دادند: شما از يهود و نصارى ومجوس بدتريد، زيرا اينان جزيهمىدهند، امّا شما اين را هم نمىپردازيد. پدرم به آنان گفت: در به روىما بگشاييد و ما را فرود آوريد و همچنان كه از آنان جزيه مىگيريد از مانيز جزيه بستانيد. گفتند: در نمىگشاييم و شما را هيچ پاس نداريم تاآنكه گرسنه و تشنه بر پشت ستورانتان بميريد يا ستورانتان در زير شمابميرند. پدرم اندرزشان داد، امّا آنان در مقابل بر مخالفت و گردنكشىخويش افزودند. در اين هنگام پدرم از مركوبش فرود آمد و به من فرمود:جعفر از اينجا تكان نخور. سپس بر فراز كوهى مشرف بر شهر مدين بالارفت مردم مدين آنحضرت را مىديدند كه چه مىكند چون برفراز كوه رسيد، صورت و بدن خويش را به سمت شهر گردانيد و سپسانگشتانش را در گوشهايش گذاشت و با بانگى بلند فرياد زد: )وَإِلَى مَدْيَنَأَخَاهُمْ شُعَيْباً (؛ "وبه سوى مدين برادرشان شعيب را فرستاديم..." تا (بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ (12)) "بقيّت خداوند شما را بهتر استاگر مؤمن باشيد" را خواند. سپس فرمود: به خدا سوگند ما بقيت اللَّه درزمين هستيم. پس خداوند بادى بسيار سياه را وزيدن فرمود. باد وزيدوصداى پدرم را با خود برداشت و آن را به گوش مردان و كودكان و زنانرساند. هيچ زن و مرد و كودكى نبود مگر آنكه بر بامها رفتند و پدرم برآنها اشراف داشت. يكى از كسانى كه بر فراز بام رفته بود، پير مردىسالخورده از مردم مدين بود. او به پدرم كه بروى كوه ايستاده بود،نگريست و سپس با بانگى بلند فرياد زد: اى مردم مدين از خدا بترسيد.اين مرد همان جايى ايستاده كه پيش از اين شعيبعليه السلام به هنگام دعوتقوم خود ايستاده بود. پس اگر شما در به روى اين مرد نگشاييد و فرودنياريدش، از سوى خدا عذابى بر شما نازل خواهد شد.
همانا من بر شما بيمناكم و هيچ عذرى از هشدار داده شده پذيرفتهنيست.. مردم ترسيدند و در را گشودند و ما را فرود آوردند. تمامماجرايى را كه روى داده بود براى هشام نوشتند و ما در روز دوّم از آنجارخت سفر بر بستيم. هشام نيز در پاسخ به عامل مدين نوشت كه آن پيرمرد را بگيرند و بكشند. (رحمت و صلوات خداوند بر او باد). و نيز بهعامل خود در مدينه دستور داد كه در آب يا خوراك پدرم زهر بريزد، امّاهشام در گذشت بى آنكه فرصت يابد كه به پدرم گزندى رساند.(13)
در نخستين روز از ماه رجب سال 114 هجرى، خاندانش گرد بستر اوجمع آمده بودند. زهرى كه از طريق زينى كه بر آن مىنشست در بدن وىنفوذ كرده بود، هر لحظه بيشتر و بيشتر تأثير خود را آشكار مىساخت دراين حال آنحضرت، به فرزند و وصى برومندش امام صادقعليه السلام نگريستو بدو فرمود: "شنيدم على بن الحسين مرا از پس ديوار صدا مىزند و مىگويد: محمّد! بيا، بشتاب و گفت: فرزندم! اين شبى است كه بدان وعده داده شده، ظرفى كه در آن وضو مىگرفت نزديكش بود، پس فرمود: بريزش بريزش. برخى گمان بردند كه او از خمس مىگويد.
پس فرمود: فرزندم بريزش. چون آن را ريختيم نا گهان ديديم كه درآن موشى است".
امام باقر به فرزندش امام جعفر بن محمّد وصيّت كرد كه او را در سهجامه كفن كند. يكى جامه نوى كه در روزهاى جمعه با آن نمازمىخواند، و دوّم جامهاى ديگر و سوّم يك پيراهن. او همچنين وصيّتكرد كه قبر را براى او بشكافند و افزود: اگر به شما گفته شود كه براىرسول خدا لحد گذاشتند، بدانيد كه راست مىگويند.
آنحضرت وصيّت كرد كه قبرش را به اندازه چهار انگشت بالاتر ازسطح زمين آورند و بر آن آب بپاشيد و از اموالش به قدرى وقف كنند كهزنان نوحهگر بيست سال در منى نوحه گرى كنند.
چون آنحضرت درگذشت، مدينه منوره يكپارچه غرق در شيون وماتم شد. از امام صادقعليه السلام روايت شده است كه فرمود:
"مردى چندين مايل از مدينه دور بود. او در خواب ديد كه به او گفتهمىشود. برو و بر ابو جعفر ]امام باقر[ نماز بگزار كه فرشتگان غسلشدادهاند. آن مرد به مدينه آمد و ديد كه ابو جعفر از دنيا رفته است".
پس از آنكه آنحضرت را شستشو دادند و كفن كردند، وى را بهقبرستان بقيع آورده در كنار آرامگاه پدرش، امام زين العابدينعليه السلام، و نيزدر جوار قبر عموى پدرش، امام حسن مجتبىعليه السلام، به خاك سپردند.(14)
درود خدا بر او باد روزى كه به دنيا آمد و روزى كه مسموم از دنيا رفت و آن روز كه زنده برانگيخته خواهد شد.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
از طريق شواهدى كه از رويدادهاى زندگى آنحضرت در دست داريم ، مىتوان سيماى آن روزگار را بخوبى لمس كرد و نيز از وجود طوفانهاى سهمگين انقلاب در اينجا و آنجا آگاهى يافت.
اوّلاً: وجود پديدهاى به نام عمر بن عبد العزيز، خليفه اموى كهاصلاحاتى در رأس هرم قدرت انجام داد و تا اندازهاى نيز به توفيقهاىجزئى در اين راه نائل شد. با اين همه وى، به دلايلى نتوانست كاملاً به موفقيّت برسد.
او بسيار دير به روى كار آمد. چون گروههاى اسلامى كه با حكومتاموى سر ستيز داشتند، تا عمق امّت اسلامى ريشه دوانيده بودند و فريباين بازى سياسى را نمىخوردند. در رأس اين گروهها بايد از شيعياناهل بيتعليهم السلام نام برد. آنان تا آنجا از بينش سياسى بر خوردار بودند كهعمر بن عبد العزيز يا عبداللَّه مأمون نمىتوانستند، در آنها تأثير بگذارند.اين آگاهى سياسى شيعيان را بايد مرهون فرهنگ قرآن و معرفى حقايقاسلام از سوى ائمه عليهم السلام دانست. يكى از بارزترين اين حقايق آن بود كهحكومت نه ارثى است، نه مىتوان از راه زور بدان دست يافت بلكه بايدبه امر و فرمان دين باشد. اين امام باقر است كه به يارانش مىفرمايد:ساكنان آسمان، عمر بن عبد العزيز را لعنت مىكنند. امام اين عبارت راپيش از رسيدن وى به قدرت بيان كرده بود.
به حديث زير توجّه فرماييد:
ابو بصير روايت كرده است كه با امام باقر در مسجد بودم كه عمر بنعبد العزيز وارد شد. او دو جامه رنگين در بر كرده و به غلامش تكيّه دادهبود. امامعليه السلام فرمود:
"اين جوان نرمى پيشه مىكند و عدالت را آشكار مىسازد و چهار سالزندگى سپس مىميرد و زمينيان بر او مىگريند و كروبيّان نفرينش مىكنند و نيز فرمود: در جايگاهى مىنشيند كه حق او نيست. سپس عبد الملك به خلافت رسيد و تمام كوشش خود را در آشكار ساختن عدالت به كارگرفت".(1)
امام باقرعليه السلام عمر بن عبد العزيز را مستحق نفرين مىدانست چون مقامخلافت را كه هيچ گاه حق او نبود، اشغال كرده بود.
صحيح است كه عمر بن عبد العزيز، فدك را كه رمز مظلوميّتاهل بيت و باز گرداندن آن دليل صدق مذهب آنان در نظر مردم بود،به ايشان باز پس داد، امّا ائمه به اين امر توجّه نداشتند و آن را براىحسن سلوك نظام كافى نمىدانستند، چرا كه بنياد نظام از اساس بر باطلقرار داشت و ائمه همچون انبيا مىخواستند جامعه را از ريشه و بنياداصلاح كنند.
حديث زير از شيوه نگرش پيشتازان امّت بدانچه به خلافت عمر بنعبد العزيز مربوط مىشود، پرده بر مىدارد.
روزى عمر بن عبد العزيز به عامل خود در خراسان نوشت كه صد نفراز دانشمندان آن ديار را به سوى من روانه كن تا از آنان در باره روش توپرس و جو كنم. عامل وى دانشمندان را جمع كرد و اين امر را به اطلاعآنان رساند. دانشمندان از اجابت در خواست خليفه عذر خواستندوگفتند: ما كار و خانواده داريم و نمىتوانيم آنها را رها كنيم عدالتخليفه هم اقتضا نمىكند كه ما را به اجبار به اين كار وادارد، ولى ما يكتن را به نمايندگى از ميان خود، انتخاب كرده به سوى او گسيل مىداريموعقيده خود را به او مىگوييم تا به آگاهى خليفه رساند. سخن او همانسخن ما و نظر او همان نظر ماست. عامل خليفه موافقت كرد و آن مرد رابه نزد عمر فرستاد. چون مرد بر خليفه وارد شد، به وى سلام گفتونشست. مرد به خليفه گفت: مجلس را برايم خلوت كن. خليفه گفت:چرا؟ تو يا سخن حقى مىگويى كه اينان تصديقت مىكنند و يا باطلىمىگويى كه اينان تكذيب مىكنند. مرد گفت: من به خاطر خودم اينپيشنهاد را نمىدهم بلكه به خاطر خود توست، زيرا من بيم دارم سخنىميان ما گفته شود كه شنيدن آن تو را خوش نيايد.
خليفه به حاضران دستور داد كه مجلس را ترك گويند سپس به اوگفت: حرف بزن! مرد گفت: به من بگو اين خلافت از كجا به تو رسيدهاست؟ خليفه دير زمانى خاموش ماند. مرد گفت: آيا پاسخى ندارى؟خليفه گفت: نه. مرد پرسيد: چرا؟ خليفه جواب داد: اگر بگويم به نصخدا و رسولش، دروغ گفتهام و اگر بگويم به اجماع مسلمانان، خواهىگفت ما اهل مشرق از اين امر بىاطلاع بوده و بر آن اجماع نكردهايم و اگربگويم آن را از پدرانم به ارث بردهام خواهى گفت كه پدرت فرزندانبسيارى داشته است. پس چرا از ميان آنان تو از اين ميراث بر خوردارشدهاى؟ مرد گفت: خدا را سپاس كه تو خود اعتراف كردى كه اين حق ازآن كس ديگرى جز توست. اكنون اجازه مىدهى كه به ديار خودم بازگردم؟ خليفه گفت: نه به خدا سوگند كه تو هشدار دهنده بودى. بگو تاببينم از اين پس چه مىگويى؟ سپس عمر گفت: من چنين ديدم كه خلفاىپيشين به ستم و ناروا دست مىآلودند، زور مىگفتند و غنيمتهاىمسلمانان را به خود اختصاص مىدادند حال آنكه من پيش خود پى بردمكه اين اعمال هيچ روا نيست. هيچ چيز و هيچ كسى در نزد خلفاى پيشينبدتر از مؤمنان نبود. از اين رو بود كه من پذيراى منصب خلافت شدم.
مرد پرسيد: اگر تو عهده دار اين منصب نمىشدى و كس ديگرى بهخلافت مىنشست و همان كردار خلفاى پيشين را در پيش مىگرفت آياچيزى از گناهان او بر تو نوشته مىشد؟ عمر گفت: هرگز.
مرد گفت: پس مىبينم كه تو با به رنج افكندن خويش راحتى ديگرىرا فراهم ساختى و با به خطر انداختن خويش اسباب سلامتى ديگرى رامهيّا كردى!
عمر بن عبد العزيز گفت: راستى تو عبرت دهنده بودى. مرد برخاست تا برود و به عمر گفت: به خدا سوگند كه اوّلين ما به دست اوّلين شما و اَوسط ما به دست اَوسط شما كشته شد و سر انجام هم آخرين ما بهدست آخرين شما كشته خواهد شد و خدا ياور ماست بر شما كه او خود مارا بس است و خوب تكيه گاهى است.
موضع امام باقرعليه السلام در برابر عمر بن عبد العزيز اين گونه بود كه از فرصت به دست آمده در آن دوران براى تبليغ مكتب و نصيحت كارگزاران بخوبى بهره بردارى مىكرد. آنحضرت مىكوشيد تا بدون آنكهكليد نظام اموى را به رسميّت شناسد، اوضاع امّت را تا آنجا كه ممكناست اصلاح كند. حديث زير يكى از اين فرصتهاى به دست آمده را دربرابر ديدگان ما به نمايش مىگذارد:
هشام بن معاذ مىگويد: عمر بن عبد العزيز به مدينه آمده بود و ما نزداو نشسته بوديم. مُنادى خليفه جار زده بود كه هر كس شكايت يا تظلّمىدارد به درگاه آيد. پس محمّد بن على يعنى باقرعليه السلام به درگاه آمد.مزاحم، پيشكار عمر، نزد وى آمد و گفت: محمّد بن على بر در است.عمر گفت: او را داخل كن. در حالى كه عمر داشت اشك چشمش را بادست پاك مىكرد، امام محمّد باقر داخل شد و از وى پرسيد:
"چرا مىگريى؟ عمر پاسخ داد: اى فرزند رسول خدا مسائلى چند مرا به گريه واداشت. پس محمّد بن على الباقر فرمود : اى عمر! دنيا يكى ازبازارهاست برخى از اين بازار چيزى را كه بديشان سود مىرساند برمىگيرند وبيرون مىروند و بعضى با چيزى كه زيانشان مىرساند، از آنخارج مىشوند و چه بسيار مردمانى كه دنيا آنان را بمانند چيزى كه ما درآنيم، فريفت تا آنجا كه چون مرگشان فرا رسد آن را پذيرا گردند و بابارى از ملامت و سرزنش از اين دنيا بيرون شوند كه چرا براى رسيدن بهآنچه كه در آخرت دوست مىداشتند، توشهاى بر نگرفتند و از آنچه كه ناخوش مىداشتند، دورى نگزيدند. گروهى، آنچه جمع كرده بودند بهكسانى قسمت شد كه آنها را ستايش نمىكنند. و به سوى كسى روانه شدندكه معذورشان نخواهد كرد. پس ما به خدا شايستهايم اگر به اين اعمالىكه به آنها غبطه مىخوريم بنگريم و با آنها موافقت كنيم و اگر به ايناعمالى كه از ارتكاب آنها مىترسيم بنگريم و از آنها دست باز داريم.
از خدا بترس و در قلب خود دو چيز را قرار ده. بدانچه دوست دارىهنگام حضور در پيشگاه پروردگارت با تو باشد، بنگر و آن را فراروىخويش بگذار وبه آنچه دوست ندارى هنگام حضور در پيشگاهپروردگارت با تو باشد بنگر ودر جستجوى تعويض از آنها باش. به سوىكالايى مرو كه بر پيشينيان سودى نداشته و تو اميد دارى كه براى تو سودكند. از خدا بترس اى عمر! درها را بگشاى و در بانها را بردار و ستمديدهرا يارى كن و حقوق تباه شده مردم را به ايشان باز گردان. سپس فرمود:سه چيز است كه در شخصى باشد، ايمانش به خداوند كامل شده است...
در اين هنگام عمر بر روى زانوانش افتاد و گفت: بگو اى برخاسته ازخاندان نبوّت. امام باقرعليه السلام فرمود: آرى، اى عمر كسى كه چون خشنود شد خشنودىاش او را در باطل داخل نگرداند و چون خشمگين شدخشمش او را از جاده حق برون نبرد و چون قدرت يافت، به چيزى كه ازآن او نيست، دست دراز نكند.
پس عمر، دوات و كاغذ خواست و نوشت: بسم اللَّه الرحمن الرحيماين نامهاى است مبنى بر آنكه عمر بن عبد العزيز به تظلّم محمّد بن على رسيدگى كرد و فدك را به او باز پس داد.
ثانياً - چنين به نظر مىرسد كه بنى اميّه به خاطر باز تابهاى منفىجريان كربلا، از كشتن خاندان علىعليه السلام به صورت آشكار امتناعمىورزيدند. از طرفى ائمه عليهم السلام نيز به نوبه خود شرايط را براى ايجاديك نهضت خونين مناسب نمىديدند. داستان زير كه از زبان يكى ازراويان نقل شده، گواه درستى اين ادعاست.
پس از آنكه زيد بن حسن بر سر ميراث رسول خداصلى الله عليه وآله با امام باقر بهمنازعه بر خاست به قصد چاره جويى به سوى خليفه اموى )عبد الملكبن مروان( رفت و به وى گفت: از نزد جادوگرى دروغگو كه وانهادنش بهصلاح تو نيست، به نزدت آمدهام.
عبد الملك نيز نامهاى به والى مدينه نوشت و به او دستور داد كهمحمّد بن على را دست و پا بسته به درگاه او بفرستد و به زيد گفت: بهنظرم اگر تو را مسئول كشتن او كنم، هر آينه وى را خواهى كشت؟ زيدپاسخ داد: بلى همين طور است.
امّا والى مدينه متوجّه مطلب شد و به خليفه نوشت مردى را كه تومىخواهى، امروز در روى زمين پارساتر و زاهدتر و پرهيزكارتر از وىيافت نشود. او در محراب نمازش قرآن مىخواند و پرندگان و وحوش دراثر شيفتگى به صدايش به گرد محراب او جمع مىآيند. قرائت و كتابهاىاو همچون سرودهاى داوودى است. او از داناترين و خوش قلبترين و كوشاترين مردم در كار و عبادت است. اين والى همچنين افزود:من دوست ندارم كه امير المؤمنين بيهوده گرفتار شود كه خداوند سرنوشت هيچ قومى را دگرگون نسازد مگر آنكه آن قوم سر نوشت خود رادگرگون سازند...
بدين ترتيب عبد الملك از دستور عجولانه خود انصراف حاصل كردوپس از آنكه دروغ زيد بن حسن بر او آشكار شد وى را دستگير و زنجيركرد و بدو گفت: از آنجا كه من نمىخواهم دست خود را به خون يكى ازشما آلوده كنم، هر آينه تو را مىكشتم. آنگاه نامهاى به امام باقر نوشتودر آن گفت پسر عمويت را به نزدت مىفرستم، در تربيتش بكوش.(2)
از اين قصه مىتوان پى برد كه حكام بنى اميّه تا آنجا كه ممكن بود، ازكشتن فرزندان حضرت على، به صورت آشكار، خوددارى مىورزيدند.
مخالفت علنى با حكومت بنى اميّه، مسألهاى معروف و آشكار بود.تاريخ برخى از اين نمونهها را ضبط كرده است و ما در اينجا تنها به دومورد اشاره مىكنيم:
1 - ديلمى در كتاب اعلام الدين، داستان جالبى نقلكرده است. وىمىنويسد: مردى به عبد الملك بن مروان گفت: آيا به من امان مىدهى؟عبد الملك گفت: آرى. مرد پرسيد: بگو ببنيم آيا اين خلافت كه به تورسيده به نص خدا و رسولش بوده است؟ عبدالملك گفت: نه، مرد پرسيد: آيا مسلمانان بر اين اجماع كرده و به تو رضايت دادهاند؟ عبد الملك پاسخداد نه. مرد باز پرسيد: پس آيا بيعت تو به گردن ايشان است كه به خلافت تو راضى شدهاند؟ عبد الملك گفت: نه. مرد باز پرسيد: آيا اهل شورا تو را برگزيدهاند؟ عبد الملك گفت: نه. مرد گفت: پس آيا چنيننيست كه تو به زور خلافت را عهده دار شدهاى و تمام امكانات مسلمانانرا تنها به خود اختصاص دادهاى؟ عبد الملك گفت: آرى چنين است.
مرد پرسيد: پس به كدامين دليل تو خود را اميرالمؤمنين ناميدى؟ درحالى كه نه خدا و نه پيامبرش و نه مسلمانان تو را به اميرى بر گزيدهاند!! عبد الملك به وى گفت: از ملك من خارج شو و گرنه ترا مىكشم. مردگفت: اين پاسخ مردم عادل و منصف نيست. سپس از نزد او خارج شد.(3)
2 - شيخ طوسى در كتاب امالى به نقل از شيخ مفيد و او از ثمالى ،حكايت ديگرى در اين باره نقل كرده است:
عبد الملك بن مروان در مكّه براى مردم سخنرانى مىكرد. يكى ازكسانى كه در اين مجلس حضور داشته نقل مىكند كه چون عبد الملك بهپند و اندرز در خطبهاش رسيد. مردى در برابرش برخاست و گفت:آهسته، آهسته شما خود امر مىكنيد و امرى نمىپذيريد. نهى مىكنيدوخود باز نمىايستيد. پند مىدهيد و خود پند نمىگيريد، پس آيا ما بهسيره شما راه پوييم يا فرمانتان را گردن نهيم؟! اگر بگوييد از سيره ماپيروى كنيد پس جواب دهيد كه چطور مىتوان از سيره ستمگران پيروىكرد و چه دستاويزى است در پيروى از گنهكارانى كه مال خدا را چونغنيمت دست به دست مىگردانند و بندگان خدا را خدم و حشم خود قرارمىدهند؟ و اگر بگوييد از فرمان ما اطاعت كنيد ونصيحت ما را بپذيريدپس بگوييد كه چگونه كسى كه خود محتاج نصيحت وپند است، مىتواندديگرى را اندرز گويد؟! يا چگونه اطاعت كسى كه عدالتش ثابت نشدهواجب است؟ و اگر بگوييد كه حكمت را از هر جا كه باشد بايد فرا گيريمموعظه را از هر كس كه شنيديم بايد بپذيريم، پس چه بسيار در ميان ماكسانى كه به بيان انواع اندرزها گشاده زبان تر و به اقسام زبانها از شماشناستر باشند، پس دست از آنها برداريد و قفلهايشان را باز كنيدوآزادشان سازيد تا كسانى را كه در شهرها سر گردان ساختهايد و آنان رااز خانه و كاشانه خود رانده و در بيابانها آواره كردهايد باز گردند و اينمهم را عهدهدار شوند. به خدا سوگند ما در امور مهم خويش از شما پيروىنخواهيم كرد و شما را در مال وجان و دين خود حاكم نخواهيم ساخت تابه روش ستمگران بر ما حكم برانيد. اينك ما به خويشتن بيناييم تا پيمانهزمان پر شود و مدّت به پايان رسد ورنج و محنت خاتمه پذيرد براى هريك از قيام كنندگان شما روزى است كه از آن گذر نتواند كرد و كتاباست كه به ناچار بايد آن را بخواند. هيچ خرد و كلانى در اين كتابفروگذار نشده و هر چه كردهايد در آن گرد آمده است و بزودى ستمگرانخواهند دانست كه به چه جايگاهى بازگشت مىكنند. راوى اين ماجراگويد: در اين هنگام چند تن از ياران مسلّح خليفه بر آن مرد هجوم بردهوى را دستگير كردند و اين آخرين اطلاعى است كه ما از اين مرد داريمواز آنچه پس از اين ماجرا بر سر وى آمد، نا آگاهيم.(4)
حادثة دستور هشام بن عبد الملك به حضرت باقر براى حركت ازمدينه به سوى شام از چگونگى رابطه امام با دستگاه سياسى وقتومسائلى كه از آنها در فشار بود و نيز شيوه مبارزه آنحضرت با ايندستگاه پرده بر مىدارد. ما در اينجا به ذكر روايتى تاريخى مىپردازيم تاخوانندگان بتوانند در اين باره بيشتر انديشه كنند. البته در شرح اينواقعه، روايات و مدارك مختلفى در دست است، ولى ما روايتى را كه ازهمه مفصل تر است، برگزيدهايم.
از امام صادقعليه السلام روايت شده است كه فرمود:
"در يكى از سالها هشام بن عبد الملك به سفر حج رفت در اين سالمحمّد بن على و پسرش جعفر بن محمّد عليهما السلام نيز به حج رفتند. امام صادقفرمود: سپاس خدا را كه به حق، محمّد را به پيامبرى فرستاد و ما را بدو بزرگ و گرامى داشت. ما برگزيدگان خداوند بر خلقش و بهترين بندگانو خلفاى او هستيم. پس خوشبخت كسى است كه از ما پيروى كند و تيرهروز آن كه با ما به دشمنى برخيزد و ستيزه جويد.
سپس گفت: مسلمه برادرش را از آنچه شنيده بود آگاه كرد، امّا وى برما خردهاى نگرفت تا آنكه او به دمشق رفت و ما نيز رهسپار مدينهشديم. پس پيكى به عامل مدينه فرستاد مبنى بر اينكه پدرم و مرا نيز بهدمشق بفرستد. چون ما وارد شهر دمشق شديم سه روز ما را نگه داشتندودر روز چهارم به ما اذن دخول دادند. هشام بر تخت شاهى نشسته بودوسپاهيان و ياران خاصّش، با سلاح در دو صف، بر پاى ايستاده بودند،نشانهاى برابر او نصب كرده بودند و پيران قوم وى، به سوى آن تيرمىانداختند، چون داخل شديم، پدرم جلو بود و من پشت سر او بودم،هشام پدرم را صدا زد و گفت:
اى محمّد! با پيران قومَت به سوى نشانه تير انداز. پدرم به او پاسخداد: من براى تيراندازى پير شدهام. آيا بهتر نيست كه مرا از اين كار معافدارى؟ هشام پاسخ داد: به حق خداوندى كه ما را به دين خود و پيامبرشعزّت بخشيد تو را معاف نمىكنم. سپس به پير مردى از بنى اميّه اشاره كردكه كمانت را به او بده. پدرم كمان و تير گرفت سپس تير را در چلّه كماننهاد و كمان را كشيد و تير انداخت. تير درست در وسط هدف نشست.آنگاه براى دوّمين بار تيرى انداخت در اين بار سوفار تير را تا پيكان آنشكست و همچنين نُه تير ديگر انداخت كه يكى در دل ديگرى مىنشست.هشام از ديدن اين صحنه، عنان اختيار از دست داد و گفت:بسيار عالى بود! اى ابو جعفر تو ماهرترين تير انداز در ميان عرب و عجمهستى. چرا فكر مىكنى كه براى اين كار پير شدهاى؟ آنگاه از آنچه گفتهبود، پشيمان شد.
هشام در دوران خلافتش هيچ كس را پيش از پدرم يا بعد از او به كنيهصدا نكرده بود! او به پدرم توجّه كرد و اندكى به سرزير افكنده غرق درانديشه شد ومن و پدرم در برابر او ايستاده بوديم چون ايستادن ما به طولانجاميد پدرم خشمگين شد و هشام به عصبانيّت او پى برد. عادت پدرمچنان بود كه وقتى خشمگين مىشد، به آسمان مىنگريست و چنان خشمآلوده مىنگريست كه بيننده مىتوانست غضبرا در چهره او آشكار ببيند.چون هشام متوجّه خشم پدرم شد به او گفت: محمّد به سوى من آى.
پدرم به سوى تخت بالا رفت و من نيز به دنبالش رفتم. چون به هشامنزديك شد، وى برخاست و با پدرم معانقه كرد و او را در سمت راستخويش نشانيد. سپس با من نيز معانقه كرد و مرا هم در سمت راست پدرمنشانيد. آنگاه به پدرم روى كرد و گفت: اى محمّد! قريش تا هنگامى كهكسانى همانند تو دارد، بر عرب و عجم سرورى مىكند. خداوند جزايتدهد! چهكسىاينگونهبهتو تيراندازى آموخت؟ ودر چند سالگىآموختى؟
پدرم فرمود: مىدانى كه اهل مدينه همه اين گونهاند. من نيز در ايامجوانى به تير اندازى روى آوردم و سپس آن را رها كردم و چون خليفه ازمن تقاضا كرد دو باره دست به تير و كمان بردم.
هشام گفت: من از زمانى كه بالغ شدهام هرگز چنين تير اندازى نديدهبودم وگمان نمىكنم كسى همانند تو بتواند چنين تير اندازد. آيا جعفر هممىتواند مانند تو تير اندازى كند؟ پدرم فرمود:
"ما همه ويژگى تمام و كمالى را كه خداوند بر پيامبرشصلى الله عليه وآله درآيه: (الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَيْكُمْ نِعْمَتِي وَرَضِيتُ لَكُمُ الْإِسْلاَمَدِيناً(5)) "امروز براى شما دينتان را كامل و نعمتم را بر شما تمام ساختمواسلام را به عنوان آيين برايتان پسنديدم." فرود آورده است، به ارثمىبريم و زمين نيز هيچ گاه از وجود ما كه اين امور را به كمال دارا هستيموديگران از آن محروم، خالى نباشد.
امام صادقعليه السلام فرمود: چون هشام اين سخن را از پدرم شنيد، چشمراستش برگشت و همان گونه خيره بماند و چهرهاش سرخ شد. اين نشانهخشم او بود. آنگاه اندكى سكوت كرد و سپس سرش را بالا آورد و گفت:
مگر ما بنى عبدمناف نيستيم و نسب ما و شما يكى نيست؟ پدرم فرمود: ما چنينيم، امّا خداوند از مكنون سرّ خويش و خالص علم خود بهما بهرهاى اختصاص داد كه ديگران را از آن محروم داشته بود، هشامپرسيد: آيا مگر خداوند، محمّد را از شجره عبد مناف بر نگزيد و به سوىتمام مردم چه سرخ وچه سياه و چه سفيد نفرستاد. پس شما از كجا وارثچيزى شديد كه از آنِ كس ديگرى جز شما نيست؟ حال آنكه رسول خدا به سوى تمام مردم مبعوث شد و اين سخن خداى متعال است كه فرمود: ( وَللَّهِِ مِيرَاثُ السَّماوَاتِ وَالْأَرْضِ(6)).
"ميراث آسمانها و زمين از آن خداست."
پس شما از كجا وارث اين علم شديد در حالى كه پس از محمّد پيامبرى نيست و شما هم پيامبر نيستيد؟ پدرم فرمود: از اين آيه قرآن كه به پيامبرش فرمود: ( لَا تُحَرِّكْ بِهِ لِسَانَكَ لِتَعْجَلَ بِهِ(7)).
"با شتاب و عجله زبان به خواندن قرآن مگشاى."
كسى كه زبانش را به خواندن قرآن جز براى ما حركت نداده بودخداوند بدو فرمود كه تنها ما و نه ديگران را بدين امر اختصاص دهد.
از اين رو او تنها با برادرش على و نه ديگر يارانش، راز مىگفت. پسخداوند آيهاى در اين باره فرو فرستاد و فرمود:
(وَتَعِيَهَا أُذُنٌ وَاعِيَةٌ (8)). "و گوش شنوا آن پند را نگه تواند داشت."
رسول خدا صلى الله عليه وآله به اين خاطر به يارانش گفت: از خدا خواستم كهگوش تو را اين گونه گرداند اى على و به همين خاطر بود كه على بن ابىطالب در كوفه فرمود:
رسول خدا صلى الله عليه وآله هزار باب از علم به من آموخت كه هر بابى هزار بابداشت. رسول خداصلى الله عليه وآله تنها امير المؤمنينعليه السلام را كه گرامى ترين مردم درنزد وى بود، به اين اسرار خويش اختصاص داد و چنان كه خداوندپيامبرش را محرم اسرار خويش گردانيد پيامبر هم برادرش على را، و نهكس ديگر از قوم خود را، محرم رازهاى خويش قرار داد تا آنكه اين اسراربه ما رسيد و ما وارث آنها شديم نه كس ديگر از قوم و نژاد ما.
هشام گفت: على ادعا مىكرد كه علم غيب مىداند حال آنكه خداوندهيچ كس را به غيب خويش راه نمىداد. پس على از كجا چنين ادعايىمىكرد؟ پدرم پاسخ داد:
خداوند بلند مرتبه، بر پيامبرش كتابى فرو فرستاد كه علم گذشتهوآنچه تا روز قيامت واقع مىشود در آن آمده است چنان كه خود فرمودهاست: )وَنَزَّلْنَا عَلَيْكَ الْكِتَابَ تِبْيَاناً لِكُلِّ شَيْءٍ وَهُدىً وَرَحْمَةً وَبُشْرَىلِلْمُسْلِمِينَ(9)).
"ما اين كتاب را بر تو فرو فرستاديم تا حقيقت همه چيز را بيان كندوهدايت و رحمت و نويد براى مسلمانان باشد."
و نيز فرموده است: )وَكُلَّ شَيْءٍ أَحْصَيْنَاهُ فِي إِمَامٍ مُبِينٍ(10)).
"و همه چيز را در پيشوايى آشكار گرد آورديم."
و نيز گفته است: (مَا فَرَّطْنَا فِي الْكِتَابِ مِن شَيْءٍ(11)).
"و در كتاب از هيچ چيز فرو گذار نكرديم."
و خداوند به پيامبرش وحى كرد كه از غيب و راز و اسرار نهانىاشچيزى باقى نگذارد مگر آنكه آن را با على در ميان گذارد. پس پيامبرصلى الله عليه وآلهعلى را فرمود كه پس از وفاتش قرآن را گرد آورد و عهده دار كار غسلوتكفين و حنوط كردن او شود و جز او كسى اين كارها را به انجام نرساند.او به اصحابش فرمود: بر ياران و خانوادهام حرام است كه به عورتمبنگرند مكر برادرم على كه او از من است ومن از اويم. آنچه براى علىاست براى من است و آنچه بر اوست بر من نيز هست. او قاضى دين منوتحقق بخشنده وعده من است. سپس به اصحابش فرمود: على بر تأويلقرآن مىجنگد چنان كه من بر تنزيل آن جنگيدم، و تأويل كمال و تمامقرآن نزد هيچ يك از اصحاب نبود جز نزد على و از همين رو بود كه رسولخدا به اصحابش فرمود:
داورترين شما على است. يعنى على قاضى شماست و نيز از همين روبود كه عمر بن خطاب گفت: اگر على نمىبود هر آينه عمر هلاك مىشد.عمر به على گواهى مىداد و حال آنكه ديگران او را منكر مىشوند!
هشام ديرى خاموش ماند سپس سر بلند كرد و گفت: بگو چهمىخواهى؟ پدرم فرمود:
خانواده و فرزندانم را رها كردهام در حالى كه آنان از خروج من دلنگرانند.
هشام گفت: خداوند وحشت آنان را با بازگشت تو به سوى ايشان بهانس وآرام تبديل مىكند. اينجا درنگ مكن و همين امروز به سوى آنانباز گرد. آنگاه پدرم با او معانقه و برايش دعا كرد من نيز همان كارى راكه پدرم كرد انجام دادم. سپس برخاست و من هم با او برخاستم و به سوىدر بارگاه او بيرون شديم. ميدانى در مقابل بارگاه هشام بود. در انتهاىميدان عدّه بسيارى از مردم نشسته بودند. پدرم پرسيد: اينان كيستند؟
در بانان پاسخ گفتند: اينان كشيشان و راهبان دين مسيحند و اين داناىايشان است كه سالى يك روز به اينجا مىآيد و مردم از وى فتوامىخواهند و او نظر مىدهد.
در اين هنگام پدرم سرش را با قسمت اضافى ردايش پيچيد، من نيزچنان كردم. پدرم به سوى آنان رفت و نزد آنان نشست و من نيز پشتسرپدرم نشستم، اين خبر به هشام رسيد. وى به برخى از غلامانش دستورداد كه در آنجا حاضر شوند و ببينند پدرم چه مىكند شمارى از مسلمانانگرد ما را فرا گرفتند. عالم مسيحى ابروانش را به حريرى زرد بسته بود،ما در وسط جمع جاى گرفتيم. عدّهاى از كشيشان و راهبان نزد وى آمده براو سلام گفتند و او را به صدر مجلس آوردند و وى در آنجا نشست. يارانآن مرد و پدرم دور آن مرد جمع شدند. و من نيز در ميانشان بودم دانشمندمسيحى، جمع را با نگاه خويش ورانداز كرد و سپس به پدرم گفت : آيا ازمايى يا از اين امّت مرحومه؟ پدرم پاسخ داد: البته جزو اين امّتمرحومه هستم. او باز پرسيد: از كدامين گروهشان آيا از دانشمندانآنهايى يا از جاهلانشان؟
پدرم به او گفت، از جاهلانشان نيستم. مرد با شنيدن اين پاسخ سختمضطرب شد و سپس به پدرم گفت: آيا از تو بپرسم. پدرم جواب داد:بپرس. مرد پرسيد: از كجا ادعا مىكنيد كه اهل بهشت مىخورندومىنوشند، امّا حدثى از آنها سر نمىزند و بول نمىكنند؟ دليل شما بهآنچه ادعا مىكنيد چيست؟ گواهى معروف و شناخته شده ارائه دهيد.
پدرم به او پاسخ داد: دليل ما وجود جنين در شكم مادر است كه غذامىخورد، امّا از وى حدثى سر نمىزند.
دانشمند مسيحى بسيار هراسان شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماىآنان نيستى؟! پدرم به او گفت: گفتم از جاهلان آنان نيستم. اصحابهشام اين گفتگوها را مىشنيدند، آنگاه دانشمند مسيحى به پدرم گفت:آيا از تو پرسش ديگرى كنم؟ پدرم پاسخ داد: بپرس. مرد پرسيد: از كجاادعا مىكنيد كه ميوه بهشت هميشه تر و تازه و موجود است و هيچ گاه نزدبهشتيان از بين نمىرود؟ دليل شما بر آنچه ادعا مىكنيد چيست؟ گواهىمعروف و شناخته شده ارائه دهيد. پدرم به او پاسخ داد: دليل ما بر اينادعا خاك ماست كه همواره، تر وتازه وموجود است و هيچ گاه نزد تماممردم دنيا از بين نمىرود. دانشمند مسيحى از شنيدن اين پاسخ به شدّتمضطرب شد و گفت: آيا نگفتى كه از علماى آنان نيستى؟ پدرم گفت:گفتم: از جاهلان آنان نيستم.
دانشمند مسيحى گفت: آيا از تو مسأله ديگرى بپرسم؟ پدرم فرمود: بپرس، گفت: به من بگو كدام وقت است كه نه آن را جزو اوقات شبمحسوب مىكنند و نه جزو اوقات روز؟ پدرم به او پاسخ داد: اين همانساعت ميان طلوع فجر تا طلوع آفتاب است كه دردمند در آن آرام مىيابد و شب زنده دار در آن مىخوابد و بى هوش در آن بهبود مىيابد. خداوند اين ساعت را در دنيا براى راغبان، رغبت و در آخرت براى كسانى كه براى آخرت فعاليت مىكردند دليل روشن، و براى متكبران جاحد كهآخرت را ترك كردهاند حجتى بالغ قرار داده است.
امام صادقعليه السلام فرمود: دانشمند نصرانى از شنيدن اين پاسخ فريادىكشيد وآنگاه گفت: تنها يك پرسش باقى مانده است: به خدا از تو سؤالىمىكنم كه هرگز نتوانى براى آن پاسخى بيابى. پدرم به او گفت: بپرس كه سوگندت را خواهى شكست. مرد پرسيد: به من بگو از دو نوزادى كه هردو يك روز به دنيا آمده ودر يك روز هم از دنيا رفتهاند، امّا يكى ازآنها پنجاه سال و ديگرى صد و پنجاه سال در دنيا زندگى كرد؟
پدرم گفت: آن دو عزير و عزيره بودند كه در يك روز به دنيا آمدندوچون به سن مردان، بيست و پنج سالگى، رسيدند، عزير در حالى كه بردراز گوشش سوار بود به قريهاى در انطاكيه، كه ويران شده بود، گذشتوگفت: خداوند مردم اين قريه را پس از مرگ چگونه زنده خواهدساخت؟! پيش از اين خداوند عزير را به پيامبرى برگزيده و هدايتشكرده بود، امّا همين كه وى اين سخن را گفت، خداوند بر او خشم گرفتويك صد سال وى را ميراند كه چرا اين سخن را گفته است. سپس او راعينا با همان دراز گوش و خوراكى كه همراه داشت زنده كرد. عزير بهخانهاش بازگشت. عزيره برادرش او را نشناخت عزير از وى تقاضا كردكه به عنوان ميهمان پذيرايش شود و عزيره نيز پذيرفت. فرزندان عزيره و نيز فرزندان فرزندش كه همگى پير شده بودند، به نزد او آمدند عزير بيست و پنج سال داشت. وى پيوسته از برادر و فرزندانش كه اكنون پيرشده بودند خاطره نقل مىكرد و آنان آنچه را كه او مىگفت، به خاطرمىآوردند و مىگفتند: چگونه از چيزهايى كه مربوط به سالها و ماههاى بسيار گذشته است، خبر دارى؟!
عزيره، كه آن هنگام پير مردى 125 ساله بود، گفت: نديدم جوانبيست وپنج سالاى به آنچه ميان من و برادرم "عزير" در ايام جوانيمانگذشته، بيشتر از تو مطلع باشد! آيا تو از آسمان آمدهاى؟ يا از اهلزمينى؟ عزير پاسخ داد: اى عزيره، من همان عزير هستم كه پس از آنكهخدايم مرا برگزيد و هدايتم كرد، به واسطه سخنى كه گفتم مرا يك صدسال ميراند و سپس دو باره زندهام كرد تا يقينم بدين نكته افزايش يابد كهخداوند بر هر چيز تواناست و اين همان دراز گوش و اين همان آبوخوراكى است كه هنگام ترك كردن شما از اينجا با خود داشتم. خداونددو باره آنها را همان گونه كه بودهاند، اعاده فرموده است. در اين هنگامآنان به گفتار عزير يقين آوردند و او در ميانشان بيست و پنج سالزيست. سپس خداوند جان او و برادرش را در يك روز ستاند.
در اين هنگام دانشمند مسيحى از جاى خويش بر پا خاست و ديگرمسيحيان نيز بر خاستند، دانشمند آنان خطاب به ايشان گفت: داناتر ازمرا پيش منآورديد و او را در كنار خود نشانديد تا پرده حرمت مرا بدرد و رسوايم سازد ومسلمانان دانند كه كسى در ميان آنان هست كه بر علومما احاطه دارد وچيزهايى مىداند كه ما نمىدانيم. نه به خدا سوگند ديگر يك كلمه هم با شما سخنى نمىگويم، و اگر تا سال ديگر زنده بودم نزدشما نخواهم آمد.
همه پراكنده شدند تنها من و پدرم در همان جا نشسته بوديم. خبر اينماجرا به گوش هشام رسيد. همين كه مردم رفتند پدرم برخاست و بهسوى منزلى كه در آن مسكن گزيده بوديم، رفت. پيك هشام در آنجا بهديدار ما آمده وجايزهاى از سوى هشام براى ما آورده به ما دستور دادكه هم اينك به سوى مدينه رهسپار شويم و لحظهاى درنگ نكنيم،زيرا مردم در باره مباحثهاى كه ميان پدرم و آن دانشمند مسيحى رخ داده بود به گفتگو نشسته بودند و هشام از اين مىترسيد).
ما بر مركوبهاى خود سوار شديم و رو به مدينه آورديم. پيش از ماپيكى از طرف هشام به عامل مدّين، ديارى كه در سر راه ما به مدينه قرارداشت، گسيل شده و به وى پيغام داده بود كه اين دو جادوگر پسرانابوتراب، محمّد بن على و جعفر بن محمّد، كه در آنچه از اسلام اظهارمىكنند دروغگويند بر من وارد شدند.. و زمانى كه آنان را روانه مدينه كردم ، نزد كشيشان وراهبان مسيحى رفته و به دين آنان گرويدند و ازاسلام خارج شدند و به آنان بدينوسيله تقرب جستند. من به خاطر پيوندخويشى اى كه با آنها دارم خوش نداشتم ايشان را به عقوبت رسانم. از اينرو هر گاه نامه مرا خواندى در ميان مردم بانگ سرده. ذمه خود را ازكسانى كه با اين دو خريد و فروش يا مصافحه كنند يا بر آنان درود فرستندبرداشتم، زيرا اينان مرتد شدهاند و أميرالمؤمنين بر آن است كه اين دو و مركوبها و غلامهايشان و كليه همراهانشان را به بدترين شكل بكشد!
امام صادقعليه السلام فرمود: پيك به ديار مدّين آمد. همين كه ما به اينشهر رسيديم پدرم يكى از غلامانش را پيش فرستاد تا براى ما منزلى تهيهكند و براى مركوبهايمان علف و براى خودمان خوراك فراهم سازد. چونغلام ما به دروازه شهر نزديك شد، در را به رويمان بستند و نا سزايمانگفتند و از على بن ابى طالبعليه السلام به بدى ياد كردند و اظهار داشتند: شمانمىتوانيد در شهر ما فرود آييد و در اينجا خريد و فروشى با شما نيست.اى كفار، اى مشركان، اى مرتدان، اى دروغگويان، اى بدترين همه خلق!!
غلامان ما بر دروازه درنگ كردند تا ما رسيديم پدرم با آنان سخنگفت و به نرمى با آنان گفتگو كرد و فرمود: از خدا بترسيد و درشتىمكنيد. ما نه آنيم كه به شما خبر رسيده و نه آن گونه كه مىگوييد. بهسخنان ما گوش فرا داريد. پدرم به آنان فرمود: گيريم كه همانگونه كهشما مىگوئيد هستيمدر را بهرويمان بگشايد وهمچنان كه با يهود ونصارىو مجوس خريد و فروش مىكنيد با ما نيز خريد و فروش كنيد، امّا آنانپاسخ دادند: شما از يهود و نصارى ومجوس بدتريد، زيرا اينان جزيهمىدهند، امّا شما اين را هم نمىپردازيد. پدرم به آنان گفت: در به روىما بگشاييد و ما را فرود آوريد و همچنان كه از آنان جزيه مىگيريد از مانيز جزيه بستانيد. گفتند: در نمىگشاييم و شما را هيچ پاس نداريم تاآنكه گرسنه و تشنه بر پشت ستورانتان بميريد يا ستورانتان در زير شمابميرند. پدرم اندرزشان داد، امّا آنان در مقابل بر مخالفت و گردنكشىخويش افزودند. در اين هنگام پدرم از مركوبش فرود آمد و به من فرمود:جعفر از اينجا تكان نخور. سپس بر فراز كوهى مشرف بر شهر مدين بالارفت مردم مدين آنحضرت را مىديدند كه چه مىكند چون برفراز كوه رسيد، صورت و بدن خويش را به سمت شهر گردانيد و سپسانگشتانش را در گوشهايش گذاشت و با بانگى بلند فرياد زد: )وَإِلَى مَدْيَنَأَخَاهُمْ شُعَيْباً (؛ "وبه سوى مدين برادرشان شعيب را فرستاديم..." تا (بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنتُم مُؤْمِنِينَ (12)) "بقيّت خداوند شما را بهتر استاگر مؤمن باشيد" را خواند. سپس فرمود: به خدا سوگند ما بقيت اللَّه درزمين هستيم. پس خداوند بادى بسيار سياه را وزيدن فرمود. باد وزيدوصداى پدرم را با خود برداشت و آن را به گوش مردان و كودكان و زنانرساند. هيچ زن و مرد و كودكى نبود مگر آنكه بر بامها رفتند و پدرم برآنها اشراف داشت. يكى از كسانى كه بر فراز بام رفته بود، پير مردىسالخورده از مردم مدين بود. او به پدرم كه بروى كوه ايستاده بود،نگريست و سپس با بانگى بلند فرياد زد: اى مردم مدين از خدا بترسيد.اين مرد همان جايى ايستاده كه پيش از اين شعيبعليه السلام به هنگام دعوتقوم خود ايستاده بود. پس اگر شما در به روى اين مرد نگشاييد و فرودنياريدش، از سوى خدا عذابى بر شما نازل خواهد شد.
همانا من بر شما بيمناكم و هيچ عذرى از هشدار داده شده پذيرفتهنيست.. مردم ترسيدند و در را گشودند و ما را فرود آوردند. تمامماجرايى را كه روى داده بود براى هشام نوشتند و ما در روز دوّم از آنجارخت سفر بر بستيم. هشام نيز در پاسخ به عامل مدين نوشت كه آن پيرمرد را بگيرند و بكشند. (رحمت و صلوات خداوند بر او باد). و نيز بهعامل خود در مدينه دستور داد كه در آب يا خوراك پدرم زهر بريزد، امّاهشام در گذشت بى آنكه فرصت يابد كه به پدرم گزندى رساند.(13)
شهادت امام باقرعليه السلام
در نخستين روز از ماه رجب سال 114 هجرى، خاندانش گرد بستر اوجمع آمده بودند. زهرى كه از طريق زينى كه بر آن مىنشست در بدن وىنفوذ كرده بود، هر لحظه بيشتر و بيشتر تأثير خود را آشكار مىساخت دراين حال آنحضرت، به فرزند و وصى برومندش امام صادقعليه السلام نگريستو بدو فرمود: "شنيدم على بن الحسين مرا از پس ديوار صدا مىزند و مىگويد: محمّد! بيا، بشتاب و گفت: فرزندم! اين شبى است كه بدان وعده داده شده، ظرفى كه در آن وضو مىگرفت نزديكش بود، پس فرمود: بريزش بريزش. برخى گمان بردند كه او از خمس مىگويد.
پس فرمود: فرزندم بريزش. چون آن را ريختيم نا گهان ديديم كه درآن موشى است".
امام باقر به فرزندش امام جعفر بن محمّد وصيّت كرد كه او را در سهجامه كفن كند. يكى جامه نوى كه در روزهاى جمعه با آن نمازمىخواند، و دوّم جامهاى ديگر و سوّم يك پيراهن. او همچنين وصيّتكرد كه قبر را براى او بشكافند و افزود: اگر به شما گفته شود كه براىرسول خدا لحد گذاشتند، بدانيد كه راست مىگويند.
آنحضرت وصيّت كرد كه قبرش را به اندازه چهار انگشت بالاتر ازسطح زمين آورند و بر آن آب بپاشيد و از اموالش به قدرى وقف كنند كهزنان نوحهگر بيست سال در منى نوحه گرى كنند.
چون آنحضرت درگذشت، مدينه منوره يكپارچه غرق در شيون وماتم شد. از امام صادقعليه السلام روايت شده است كه فرمود:
"مردى چندين مايل از مدينه دور بود. او در خواب ديد كه به او گفتهمىشود. برو و بر ابو جعفر ]امام باقر[ نماز بگزار كه فرشتگان غسلشدادهاند. آن مرد به مدينه آمد و ديد كه ابو جعفر از دنيا رفته است".
پس از آنكه آنحضرت را شستشو دادند و كفن كردند، وى را بهقبرستان بقيع آورده در كنار آرامگاه پدرش، امام زين العابدينعليه السلام، و نيزدر جوار قبر عموى پدرش، امام حسن مجتبىعليه السلام، به خاك سپردند.(14)
درود خدا بر او باد روزى كه به دنيا آمد و روزى كه مسموم از دنيا رفت و آن روز كه زنده برانگيخته خواهد شد.
پي نوشت :
1) حلية الاولياء، ص251.
2) حلية الاولياء، )با اختصار(، ص331 - 329.
3) حلية الاولياء، ص335.
4) حلية الاولياء، ص237.
5) سوره مائده، آيه 3.
6) سوره حديد، آيه 10.
7) سوره قيامت، آيه 16.
8) سوره حاقّه، آيه 12.
9) سوره نحل، آيه 89.
10) سوره يس، آيه 12.
11) سوره انعام، آيه 438.
12) سوره هود، آيه 86.
13) بحار الانوار، ص313 - 306 به نقل از دلايل الامامه، محمّد بن جرير طبرى امامى.
14) در باره وفات و سن آنحضرت اختلافاتى وجود دارد و آنچه در اينجا نقل شد بااستناد به برخى از رواياتى است كه در بحار، ج46، ص120 - 112 ذكر شده است.
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله