در شهر حلّه به حاکم آنجا که ناصبی بود و مرجان صغیر نام داشت، خبر دادند ابوراجح حمامی، پیوسته صحابه ( خلفای سه گانه ! ) را سبّ و سرزنش می کند.دستور داد که او را حاضر کنند. وقتی کشان کشان او را آوردند، آن بی دینان به قدری او را زدند که مشرف به هلاکت شد و تمام بدن او خرد گردید؛ حتی آن قدر به صورتش زدند که دندانهایش ریخت.
بعد هم زبان او را بیرون آوردند و با جوال دوز سوراخ کردند و آن جوال دوز را حلقه کردند و زنجیری از آن گذراندند. بینی اش را هم سوراخ کردند و ریسمانی از مو از آن رد کردند. سپس حاکم آن ریسمان را به ریسمان دیگری بست و به دست چند نفر از مأمورانش سپرد و دستور داد او را با همان حال، در کوچه های حله بگردانند و بزنند.
آنها هم همین کار را کردند؛ به طوری که بر زمین افتاد و نزدیک به هلاکت رسید. وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند. آن خبیث دستور قتلش را صادر کرد. حاضران گفتند: او پیرمردی بیش نیست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پای درمی آورد و احتیاج به اعدام ندارد؛ لذا خود را مسئول خون او نکن. خلاصه آن قدر با او صحبت کردند، تا دستور رهایی ابوراجح را داد.
بستگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مُرد. صبح، مردم سراغ او رفتند؛ ولی با کمال تعجب دیدند سالم ایستاده و مشغول نماز است و دندانهای ریخته او برگشته و جراحتهایش خوب شده است؛ به طوری که اثری از آنها نیست.
بعد هم زبان او را بیرون آوردند و با جوال دوز سوراخ کردند و آن جوال دوز را حلقه کردند و زنجیری از آن گذراندند. بینی اش را هم سوراخ کردند و ریسمانی از مو از آن رد کردند. سپس حاکم آن ریسمان را به ریسمان دیگری بست و به دست چند نفر از مأمورانش سپرد و دستور داد او را با همان حال، در کوچه های حله بگردانند و بزنند.
آنها هم همین کار را کردند؛ به طوری که بر زمین افتاد و نزدیک به هلاکت رسید. وضع او را به حاکم ملعون خبر دادند. آن خبیث دستور قتلش را صادر کرد. حاضران گفتند: او پیرمردی بیش نیست و آن قدر جراحت دیده که همان جراحتها او را از پای درمی آورد و احتیاج به اعدام ندارد؛ لذا خود را مسئول خون او نکن. خلاصه آن قدر با او صحبت کردند، تا دستور رهایی ابوراجح را داد.
بستگانش او را به خانه بردند و شک نداشتند که در همان شب خواهد مُرد. صبح، مردم سراغ او رفتند؛ ولی با کمال تعجب دیدند سالم ایستاده و مشغول نماز است و دندانهای ریخته او برگشته و جراحتهایش خوب شده است؛ به طوری که اثری از آنها نیست.
برای شناخت جزئی تر از زندگی ابوراجح حمامی به:«معرفی کتاب«رویای نیمه شب» نوشته مظفر سالاری» رجوع کنید!
تعجب کنان قضیه را از او پرسیدند. گفت: من به حالی رسیدم که مرگ را به چشم دیدم. زبانی برایم نمانده بود که از خدا چیزی بخواهم؛ لذا در دل با حق تعالی مناجات کردم و به مولایم حضرت صاحب الزمان علیه السلام استغاثه کردم. ناگاه دیدم حضرتش دست شریف خود را به روی من کشید، و فرمود:« از خانه خارج شو و برای زن و بچه ات کار کن؛ چون حق تعالی، به تو عافیت مرحمت کرده است. »پس از آن به این حالت که می بینید، رسیدم.
شیخ شمس الدین محمد بن قارون (ناقل قضیه) می گوید: به خدا قسم ابوراجح مردی ضعیف اندام و زرد رنگ و زشت و کوسج (مردی که محاسن نداشته باشد) بود و من همیشه برای نظافت به حمامش می رفتم.
صبح آن روزی که شفا یافت، او را در حالی که قوی و خوش هیکل شده بود در منزلش دیدم. ریش او بلند و رویش سرخ، مثل جوان بیست ساله ای دیده می شد. و به همین هیئت و جوانی بود، تا وقتی که از دنیا رفت.
بعد از شفا یافتن ابوراجح، خبر به حاکم رسید. او هم ابوراجح را احضار کرد و وقتی وضعیتش را نسبت به قبل مشاهده کرد، رعب و وحشتی به او دست داد. از طرفی قبل از این جریان، حاکم همیشه وقتی که در مجلس خود می نشست، پشت خود را به طرف قبله و مقام حضرت مهدی علیه السلام که در حله است می کرد؛ ولی بعد از این قضیه، روی خود را به سمت آن مقام نمود و با اهل حله، نیکی و مدارا می نمود و بعد از چند وقتی به درک واصل شد، در حالی که چنین معجزه روشنی در آن خبیث تأثیری نداشت.
منبع:
شیفتگان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف-برکات حضرت ولی عصر -عجل الله تعالی فرجه الشریف ( حکایات کتاب عبقری الحسان ) )