گفتوگو شونده: عبدالله شهبازي
- تشکر ميکنيم از آقاي شهبازي که در اين گفتگو شرکت کردند. اجازه دهيد اولين سئوال را مطرح کنم. چه شد که مسئله زرسالاران يهودي برايتان جالب شد و کار را در اين زمينه شروع کرديد؟
در بمبئي قدرت اصلي در دست گروهي منسجم از ثروتمندان پارسي بود و بسياري از مأموران سياسي و اطلاعاتي حکومت هند بريتانيا در ساير مناطق يا منتخب آنها بودند و يا در رابطه نزديک با آنها قرار داشتند. مثلاً، اين پارسيان، مثل اعضاي خانوادههاي پتيت و خراس و عدنوالا، نه تنها با عمان رابطه فعال تجاري داشتند بلکه بعضي از آنها از طرف حکومت هند بريتانيا به عنوان مشاور امام مسقط عمل ميکردند. سِر هرمزجي عدنوالا در اوايل قرن نوزدهم شخصيت بسيار متنفذي بود و همو بود که پس از تأسيس رسمي سلطنت پهلوي (آذر 1304ش.)، در مرداد 1305 در رأس يک هيئت بزرگ پارسي براي تبريک به رضاشاه به ايران آمد. اين سفر به ابتکار اردشير ريپورتر صورت گرفته بود. در زنگبار هم وضع همينگونه بود و يک پارسي به نام بهمن جي مانکجي داروخانوالا به عنوان مشاور سلطان زنگبار در اين کشور مستقر بود و همه کاره سلطان به شمار ميرفت و بعد از او دکتر فرامرزجي پستانجي در اين مقام قرار گرفت که در عين حال استاد لژ فراماسونري زنگبار هم بود. در دولتهاي شبهقاره هند که به ظاهر مستقل بودند ولي به طور غيررسمي در تحت نظارت حکومت هند بريتانيا قرار داشتند، باز اين پارسيان به عنوان نمايندگان رسمي و غيررسمي بريتانيا فعال بودند. مثلاً در حيدرآباد دکن يکي از اين پارسيان به نام دارابجي چنوي همه کاره نظام (حاکم) حيدرآباد بود و اعضاي خاندان ويکاجي تمامي امور ماليه اين دولت را در کنترل خود داشتند و به کمک بانکهاي خصوصي انگليس حکومت حيدرآباد را به شدت بدهکار خود کرده بودند. در دولتهاي پونا و بارودا هم همين سيستم وجود داشت.
بخش عمده ثروت اين اليگارشي پارسي از طريق تجارت ترياک قرن نوزدهم به دست آمده است و در اين دوران آنها شرکاي مهم تجارت ترياک انگليسي و آمريکاييها و يهوديها در شرق بودند. تجارت ترياک مهمترين يا يکي از مهمترين شاخههاي اقتصاد جهاني در قرن نوزدهم بود و همين تجارت باعث شد که دو جنگ بزرگ ميان قدرتهاي متحد اروپايي و چين، که قرباني اصلي اين تجارت بود، رخ دهد که به "جنگهاي ترياک" معروف است.
اين اليگارشي پارسي بر اساس يک افسانه منظوم به نام قصه سنجان خود را از تبار اشراف و موبدان ساساني ميداند که گويا در زمان حمله اعراب به ايران براي حفظ عقايد و دين خود به غرب هند فرار کردند و کتابهاي ديني خود را هم به هند بردند. سران اين طايفه از اوايل قرن هيجدهم ميلادي نه تنها با ايران ارتباطات گسترده داشتند بلکه در سرنوشت ايران نيز بسيار مؤثر بودند. در حمله خونين و شوم محمود افغان به ايران و اشغال اصفهان و انهدام دولت صفوي اين طايفه نقش جدّي داشت و فردي به نام نصرالله گبر نفر دوّم قشون افاغنه و سپهسالار محمود افغان بود. ميدانيم که حمله محمود افغان به ايران مهمترين حادثهاي است که سرنوشت تاريخي ايران را دگرگون کرد. در دوران جديد، اردشير ريپورتر و پسرش، شاپور، نه تنها نمايندگان اينتليجنس سرويس بريتانيا در ايران بودند بلکه نماينده اين اليگارشي پارسي هم به شمار ميرفتند. مثلاً، اردشير ريپورتر در تهران نماينده کمپاني تاتا بود که به اليگارشي پارسي تعلق دارد و حتي امروز هم بزرگترين کمپاني هندوستان به شمار ميرود.
از زمان حضور جدّي استعمار بريتانيا در ايران تا جنگ دوّم جهاني، اين بمبئي بود که جايگاه اصلي را در عمليات سياسي و اطلاعاتي و نظامي و اقتصادي بريتانيا در ايران داشت نه لندن. اين اشتباه بزرگي است که مورخين ما مرتکب ميشدند و در بررسي نقش استعمار بريتانيا در ايران توجه خود را به لندن متوجه ميکردند. تا زماني که من کار خود را شروع کردم تقريباً هيچ کس به نقش حکومت هند بريتانيا در تحولات ايران توجه جدّي نکرده بود. من نشان دادم که کودتاي 1299 طرح حکومت هند بريتانيا، به رياست لرد ريدينگ، و سازمان اطلاعاتي آن در ايران، به رياست اردشير ريپورتر، بود که وزارت خارجه انگليس، به رياست لرد کرزن، با آن مخالف بود و ميخواست طرح خاص خود، قرارداد 1919، را تحقق بخشد. البته طرح کودتا در ايران از حمايت يک لابي بسيار مقتدر در دولت لندن برخوردار بود که هسته اصلي آن را شخص لويد جرج (نخستوزير) و وينستون چرچيل (وزير جنگ و بعد وزير مستعمرات) و سر فيليپ ساسون (منشي مخصوص لويدجرج) و ادوين مونتاگ (وزير امور هندوستان) و سر هربرت ساموئل و ساير اعضاي لابي مقتدر صهيونيستي در دولت وقت انگليس تشکيل ميدادند.
وقتي که مسئله نقش بزرگ اليگارشي پارسي در تحولات تاريخ ايران برايم مسجل شد. طبعاً اين سئوال پيش آمد که اين نقش چرا ناشناخته مانده و تاکنون هيچ کس به آن توجه نکرده است؟ در اين بررسي متوجه شدم که تعمداً در طول اين دوران طولاني نقش اليگارشي پارسي در ايران ناشناخته مانده و مسکوت گذارده شده است. به اين ترتيب، تصميم گرفتم نتايج تحقيقات خود را درباره نقش اليگارشي پارسي در تاريخ ايران منتشر کنم. اين تحقيق در واقع خلاء بزرگي را در تاريخنگاري معاصر ايران پر ميکرد و يکي از عوامل مهم مؤثر در تحولات ايران را معرفي ميکرد که تاکنون کاملاً مورد غفلت قرار گرفته بود.
زماني که کار بر روي اليگارشي پارسي را دنبال ميکردم بتدريج به پيوندهاي عجيب آن با اليگارشي يهودي رسيدم و متوجه شدم که چنان اشتراکي ميان اين دو کانون وجود دارد که اصلاً نميتوان آنها را از هم تفکيک کرد. مثلاً اگر سِر جمشيد جي جيجيبهاي پارسي از بزرگترين تجار ترياک جهان در قرن نوزدهم بود، خانواده ساسون، که سران يهوديان بغدادي بودند، نيز همين جايگاه را داشتند و متحداً و در شراکت با پارسيان عمل ميکردند. در طول قرن نوزدهم کشت و صادرات ترياک ايران نيز در انحصار شبکهاي بود از کارگزاران ساسونها و سران طايفه پارسي. در کودتاي 1299 و استقرار سلطنت پهلوي در ايران نيز اليگارشي پارسي و زرسالاران يهودي مشترکاً عمل کردند. لرد ريدينگ، نايبالسطنه هند از زمان کودتا تا خلع رسمي قاجاريه (1299-1304ش). سِر روفوس اسحاق نام دارد و اولين يهودي است که نايبالسلطنه هند شد. لويد جرج و چرچيل (نخستوزير و وزير جنگ انگليس در زمان کودتا) هر دو هم از نظر خانوادگي و هم شخصاً با يهوديان ثروتمند انگليس پيوندهاي بسيار نزديک داشتند. ادوين مونتاگ (وزير امور هند در دولت وقت بريتانيا) و هربرت ساموئل به خانواده يهودي ساموئل تعلق داشتند و در زمان جنگ اوّل جهاني نقش بزرگي در استقرار يهوديان در فلسطين ايفا کردند. اين دو نفر پسرعموهاي سر مارکوس ساموئل، بنيانگذار کمپاني رويال داچ شل، بودند که به عنوان بزرگترين و دسيسهگرترين غول نفتي قرن بيستم شناخته ميشود. مقارن با کودتاي 1299 در ايران، سِر هربرت ساموئل از سوي دولت لويدجرج به عنوان اولين کميسر عالي بريتانيا در فلسطين منصوب شد و به تعبير دائرةالمعارف يهود «اولين يهودي بود که پس از 2000 سال بر سرزمين اسرائيل حکومت کرد». به اين ترتيب، تصوير جديدي از استراتژي کانونهاي استعماري غرب در دوران جنگ اوّل جهاني و بعد از آن در منطقه خاورميانه به دست آمد. يک بعد اصلي اين استراتژي را استقرار سلطنت پهلوي در ايران تشکيل ميداد و بعد اصلي ديگر را استقرار حاکميت يهوديان بر فلسطين.
در بررسي بيشتر، به نقش يهوديان در شکلدهي به طايفه پارسي رسيدم. ميدانيم که پرتغال اولين قدرت غربي است که در قرن شانزدهم يک امپراتوري مستعمراتي در شرق ايجاد کرد و همين ميراث بود که در قرن هفدهم به هلنديها و در قرن هيجدهم به انگليسيها رسيد. متوجه شدم که سران طايفه پارسي از قرن شانزدهم در غرب هند به عنوان کارگزاران محلي و بومي پرتغاليها برکشيده شدند و بتدريج در قرون بعد در پيوند با ساير استعمارگران اروپايي به قدرت و ثروت فراوان رسيدند. و متوجه شدم که در ايجاد و توسعه امپراتوري مستعمراتي پرتغال و اسپانيا يهوديان جايگاه مهمي داشتند و بعدها همين نقش را در امپراتوريهاي مستعمراتي هلند و بريتانيا ايفا کردند. پديده ديگري که در اين زمان با آن آشنا شدم "مارانوها" يا يهوديان مخفي هستند. اينها گروهي از يهوديان بودند که به ظاهر مسيحي ميشدند ولي در باطن همچنان يهودي بودند. مارانوها يک پديده بسيار مهم در تاريخ اروپاي جديد هستند. بعضي از آنها وزراي مقتدر پادشاهان اسپانيا و پرتغال بودند و بعضي در مقامات عالي کليسا جاي داشتند و تعدادي از آنها حتي به مقام کاردينالي رسيدند. کريستف کلمب با پول و سرمايه همين مارانوها به قاره آمريکا سفر کرد و خود او نيز مارانو بود. در کتاب زرسالاران مفصلاً درباره اين پديده بحث کردهام و اين فرضيه جدّي را مطرح کردهام که جان کابوت، بنيانگذار سفرهاي اکتشافي - مستعمراتي انگلستان، و پسرش سباستيان کابوت نيز بايد مارانو باشند.
به هر حال، اين يهوديان - مارانوها در بازسازي فرهنگي طايفه پارسي بسيار مؤثر بودند و روحيات و روانشناسي و فرهنگ خودشان را در ميان ايشان اشاعه دادند. به عبارت ديگر، نوسازي طايفه پارسي به شکل امروزي آن در پيوند با يهوديان صورت گرفت و اسطوره آوارگي پارسيان، که در افسانه کاملاً موهوم و بيپايه معروف به قصه سنجان انعکاس يافته، در دوران پيوند پارسيان با پرتغاليها جعل شد. اين اسطوره آوارگي و روانشناسي مولود آن شباهتي عجيب به فرهنگ يهوديان دارد و تأثير يهوديان بر فرهنگ و خلقيات پارسيان تا بدان حد بزرگ است که برخي محققين هندي و غربي از پارسيان به عنوان "يهوديان هند" ياد ميکنند. به عبارت ديگر، طايفه پارسي در هند از نظر فرهنگي يک فرقه کاملاً بازسازي و نوسازي شده است. ادعاي ايراني تبار بودن آنها هم به کلي جعلي است. چنانچه تحقيقات مردمشناسي جسماني نشان ميدهد پارسيان به يقين از مردم بومي شبهقاره هند و از نژاد دراويدي هستند. چهره ظاهري آنها هم به روشني اين مسئله را نشان ميدهد. آنها تا قبل از پيوند با اروپاييان و يهوديان حتي خود را زرتشتي نميدانستند و هيچ متن ديني زرتشتي در اختيار نداشتند. همه اين تحولات و آشنايي آنها با اوستا و متون زرتشتي به کمک اروپاييان و يهوديان و از طريق متوني ايجاد شد که از ايران برده شد و در اختيار آنها نهاده شد.
پيوند عميق اين اليگارشي يهودي با حکمرانان بزرگ و کوچک اروپا در تعيين سرنوشت جهان امروز بسيار مؤثر بود. اين پيوند از دوران جنگهاي صليبي شکل گرفت که ثروتمندان و صرافان و دسيسهگران بزرگ يهودي، که معمولاً حاخامهاي بزرگ يهودي نيز بودند، به عنوان واسطه و کارگزار مالي و اطلاعاتي فرقههاي صليبي، به ويژه فرقه شهسواران معبد، عمل ميکردند. در کتاب خود به طور مستند نقش اين يهوديان را در تحريک ايلخانان مغول ايران عليه دولتهاي اسلامي مصر و سوريه و به سود صليبيها نشان دادهام. اوج اقتدار اين يهوديان در دستگاه ايلخانان ايران در اواخر قرن سيزدهم ميلادي و در دوران حکومت ارغون خان مغول است که سعدالدوله يهودي وزير و همه کارهاش بود. کمي بعد، در دوران سلطنت غازان خان يک طبيب يهودي ساکن همدان در دستگاه ايلخانان قدرت يافت و به وزارت رسيد که او را با نام خواجه رشيدالدين فضلالله همداني ميشناسيم. در جريان تحقيق خود تصوير بسيار مثبتي که در تاريخنگاري ايران از رشيدالدين فضلالله ساخته شده فرو ريخت و او را دسيسهگري مشابه سعدالدوله يافتم و متوجه شدم که بسياري از نکات مثبتي که به وي نسبت داده ميشود جعليات صرف و از بيخ و بن دروغ است. مباحث مربوط به نقش يهوديان در دوران ايلخانان ايران از بهترين قسمتهاي کار تحقيقيام که در جلد دوّم زرسالاران منعکس شده است.
اين فرقههاي صليبي، که در جريان جنگهاي صليبي شکل گرفتند واز ساختار نظامي - ديني برخوردار بودند، بعد از پايان جنگهاي صليبي فعاليت خود را ادامه دادند و نقش بزرگي در پيدايش غرب جديد ايفا کردند. بعد از اين که مسلمانان به حکومت صليبيها در منطقه کنوني فلسطين به طور کامل پايان دادند و آنها را از آخرين سنگرشان، قلعه عکا، بيرون کردند، آنها فعاليت خود را ادامه دادند. يکي از فرقههاي بزرگ صليبي، به نام شهسواران توتوني (آلماني)، جنگ صليبي را براي مسيحي کردن اجباري قبايل اسلاو در شمال و شرق اروپا ادامه داد که به تأسيس دولت پروس انجاميد. يعني استاد اعظم فرقه شهسواران توتوني پس از قلع و قمع و امحاء کامل قبايل اسلاو بروسي به عنوان اولين حاکم مسيحي سرزمين بروسيها (پروس بعدي) منصوب شد و بعدها جانشينان او شاه پروس شدند. دولت پروس بتدريج ساير سرزمينهاي آلمانينشين را تصرف کرد و سرانجام در سال 1871 موجوديت دولت واحد آلمان را اعلام نمود.
بعد از تصرف سرزمين بروسيها، توسعهطلبي فرقه شهسواران توتوني به سمت شرق ادامه يافت و سران فرقه فوق ميخواستند همان بلايي را که بر سر بروسيها آوردند و نسل آنها را کاملاً از ميان بردند، بر سر روسها بياورند ولي به دليل پيوند روسها با مسلمانان موفق نشدند. در آن زمان حاکمنشينهاي کوچک روس تابع دولت بزرگ و مقتدر مسلماني بودند که قلمرو آن تقريباً منطبق با دولت فعلي روسيه است. اين دولت "خانات قبچاق" يا "اردوي زرين" نام داشت و بسياري از کارگزاران آن ايراني بودند. روسها با دولت مرکزي قبچاق رابطه بسيار حسنه داشتند و همين حمايت خانات قبچاق بود که سبب شد روسها به رهبري آلکساندر نوسکي در جنگي بزرگ تهاجم شهسواران توتوني را دفع کنند و به آنها شکستي سخت وارد نمايند. به اين علت است که آلکساندر نوسکي به عنوان قهرمان ملّي روسها و قديس کليساي ارتدکس روسيه شناخته ميشود. بنابراين، به جرئت ميتوان گفت که روسها موجوديت خود را به عنوان يک ملت مديون پيوند با شرق اسلامي هستند و اگر حمايت مسلمانان از ايشان نبود به احتمال زياد مانند بروسيها از صحنه تاريخ حذف ميشدند. سرگي آيزنشتين، فيلمساز معروف روس، داستان زندگي آلکساندر نوسکي را ساخته است. ولي متأسفانه روسهاي کنوني زياد تمايل ندارند اين پيوند ميان آلکساندر نوسکي و خانات قبچاق را چنان که در واقع بوده بيان کنند.
فرقه مهم صليبي ديگر که نقش بزرگي در تاريخ جديد اروپا و جهان ايفا کرد، فرقه شهسواران معبد است. سران اين فرقه پيوند بسيار نزديک با سران جوامع يهودي داشتند و به دليل اين پيوند سازمان خود را به يک صرافي و تجارتخانه بزرگ تبديل کردند و کارشان به فساد کشيده شد. اين فرقهي بسيار مهم و مورد حمايت پاپ تا بدان حد فاسد و غيرقابل تحمل شد که در اوايل قرن چهاردهم ميلادي دو پادشاه خوشنام اروپا، يعني فيليپ چهارم فرانسه و ادوارد اوّل انگلستان، به انحلال آن دست زدند و ژاک دموله، استاد اعظم فرقه، در فرانسه اعدام شد. به دليل پيوندهاي تاريخي عميق و عجيبي که ميان فرقه شهسواران معبد و زرسالاران يهودي برقرار بود، امروزه در طريقتهاي فراماسونري ژاک دموله مورد احترام فراوان است و از او به عنوان "شهيد" و "قديس" ياد ميشود. همزمان با انحلال و قلع و قمع فرقه شهسواران معبد، دولتهاي فرانسه و انگلستان صرافان و رباخواران يهودي مستقر در کشورهاي خود را نيز اخراج کردند. بقاياي فرقه شهسواران معبد به پرتغال پناه بردند، با حمايت شاه پرتغال نام خود را به فرقه شهسواران مسيح تغيير دادند و فعاليت خود را در اين سرزمين تداوم بخشيدند. از اين دوران است که در شبهجزيره ايبري جنگ صليبي در جبههاي جديد اوج ميگيرد و آن عليه مسلمانان اندلس است. در اين موج خشن و خونين ضد اسلامي، که سرانجام در سال 1492 به سقوط دولت غرناطه به عنوان آخرين دولت مسلمان اندلس انجاميد، هم اعضاي فرقه شهسواران مسيح و هم زرسالاران يهودي نقش بسيار مؤثر داشتند.
در کتب تاريخي مطالب فراواني درباره "هنري دريانورد" به عنوان بنيانگذار اکتشافات دريايي غرب خواندهايم. ظاهر قضيه، که به ما القاء ميشود، اين است که گويا اين شاهزاده پرتغالي به دريانوردي و دانش جغرافيا و اکتشافات بسيار علاقمند بود و به دليل علاقه و سرمايهگذاري او اولين سفرهاي دريايي اکتشافي اروپاييان آغاز شد که بعدها به تأسيس امپراتوريهاي استعماري غربي در سراسر جهان انجاميد. ولي تنها با کار تخصصي و سخت ميتوان فهميد که اين "هنري دريانورد" اصلاً دريانورد نبوده و هيچگاه به سفرها و اکتشافات دريايي نرفته (اين لقبي است که بعدها مورخين انگليسي به او دادند)، در زندگي فردي شخص بسيار هرزه و آلودهاي بوده، و مهمتر از همه اين که وي در بخش مهمي از قرن پانزدهم ميلادي به مدت چهل سال در مقام استاد اعظمي فرقه شهسواران مسيح جاي داشته است. به عبارت ديگر، هنري دريانورد مهمترين استاد اعظم فرقه شهسواران معبد پس از اعدام ژاک دموله است و با پول اعضاي ثروتمند اين فرقه، نه دولت پرتغال، است که او دربار خود را به مرکز فعاليت ماجراجويان دريايي تبديل کرد و به بهانه جهاد صليبي براي مسيحي کردن "کفار" تهاجم دريايي به سرزمينهاي اسلامي شمال آفريقا را طراحي نمود. اين فعاليت پس از فتح غرناطه (1492) و پايان دادن به حضور اسلام در غرب اروپا، با سفرهاي کريستف کلمب و واسکو داگاما ادامه يافت. کلمب قاره آمريکا را کشف کرد و گاما اولين امپراتوري استعماري غرب جديد در مشرق زمين را تأسيس نمود. تمامي اين اقدامات به بهانه تداوم جنگ صليبي براي مسيحي کردن "کفار" (يعني مسلمانان) و با پول و سرمايه زرسالاران يهودي و فرقههاي صليبي، به ويژه شهسواران مسيح (که همان فرقه شهسواران معبد است)، انجام ميشد. ميدانيم که پرچم پرتغاليها در لشگرکشيهاي درياييشان به آفريقا و شرق پرچم سفيدي است که بر آن نقش صليب سرخ درج شده است. اين همان پرچم شهسواران معبد در زمان جنگهاي صليبي در شرق مديترانه است.
دو نمونه شهسواران توتوني و شهسواران معبد که عرض کردم، نشان ميدهد که آرمانها و فرقههاي صليبي چه نقش بزرگي در ايجاد غرب جديد داشتهاند. متأسفانه، ما به تبعيت از تاريخنگاري رسمي غرب، عادت کردهايم که هميشه درباره نقش "رنسانس" و "روشنگري" و "انقلاب صنعتي" و غيره و غيره در پيدايش تمدن جديد غرب سخن بگوييم. يعني همانطور که مکتب خاصي در تاريخنگاري جديد غرب به ما القاء کرده است، پيدايش تمدن جديد غرب را يک فرايند فرهنگي ميدانيم که در آن عنصر عقلانيت و دانش و شکوفايي فرهنگ و دانش و هنر نقش اصلي را داشت. همه واقعيت اين نيست و نقش تعصبات ديني، که حتي تا قرن نوزدهم در قالب آموزههاي صليبي تجلي مييافت، در پيدايش غرب جديد بسيار عظيم بوده است و در واقع نقش تعيين کننده داشته است. اين نکتهاي است که ما از آن غافليم. در اين فرايند زرسالاران يهودي به عنوان واسطه ميان اروپاي غربي و سرزمينهاي اسلامي نقش بسيار مهمي داشتند که به نظر من تعمداً تمامي ابعاد آن را معرفي نميکنند.
- يعني در واقع ميشود گفت که تاريخنگاري غرب يک نگاه خاص و جهتدار را القاء ميکند؟
در سالهاي اخير علاقه مردم غرب به پديده هالوکاست افزايش يافته است و تحقيقات نشان ميدهد که حجم مطالب منتشر شده در رابطه با هالوکاست در دهه 1990 ده برابر دهههاي 1940 و 1950 ميلادي است. اين موج علاقه به کشف حقايق تاريخي و مقابله با تبليغات هاليوودي و ژورناليستي و تاريخنگاري رسمي به ايجاد يک مکتب جديد تاريخنگاري انجاميده که به "تجديدنظر طلبي" (رويزيونيسم) يا "تاريخ واقعي" معروف است.
معمولاً از پل رازينيه فرانسوي به عنوان بنيانگذار اين مکتب ياد ميکنند. رازينيه در زمان جنگ دوّم جهاني از اعضاي جنبش مقاومت فرانسه بود که به وسيله گشتاپو دستگير شد و به اردوگاه بوخنوالد اعزام گرديد و تا پايان جنگ در اردوگاههاي مختلف نازي زنداني بود. پس از جنگ وي عاليترين نشان مقاومت را از دولت فرانسه دريافت کرد و سپس به عرصه تحقيقات تاريخي روي آورد، در زمينه جنگ دوّم جهاني به تحقيق و انتشار کتاب پرداخت و از جمله به ترسيم وضع اسفناک اردوگاههاي جنگي نازي دست زد. ولي او بتدريج در جريان تحقيقش به نظراتي رسيد که تصوير رسمي را کاملاً نفي ميکرد. رازينيه اعلام کرد که اولاً، افسانه اتاقهاي گاز براي کشتار زندانيان- اعم از يهودي و غيريهودي - مطلقاً صحت ندارد. ثانياً، در دوران جنگ هيچ سياستي از سوي آلمان براي کشتار جمعي يهوديان اروپا وجود نداشتته است. ثالثاً، يهوديان کشته شده در دوران جنگ بين 900 هزار تا 1/5 ميليون نفر هستند نه 6 ميليون نفر و اين افراد مانند ديگران در جريان جنگ يا در اثر بيماريهاي مسري، به ويژه تيفوس، از بين رفتند. امروزه دو مورخ صاحب نام به عنوان مهمترين هواداران مکتب تاريخنگاري واقعي شناخته ميشوند: اولي، ديويد ايروينگ انگليسي است. ايروينگ مورخ بسيار معتبري است در حدي که برخي نشريات سرشناس انگليس نوشتهاند هيچ کس نميتواند دربارهي جنگ دوّم جهاني کار کند و پروفسور ايرونيک را ناديده بگيرد. او اولين کسي است که خاطرات 75000 صفحهاي گوبلز را به دست آورد و روي آن کار کرد. اين خاطرات به مدت 50 سال براي مورخين ناشناخته بود و در آرشيوهاي سري ارتش سرخ شوروي نگهداري ميشد. ايروينگ پس از يک کار شش ساله بر روي اسناد سري شوروي سابق اولين بيوگرافي کاملاً مستند هيتلر را منتشر کرد با نام جنگ هيتلر که جنجال فراوان به پا نمود و کار وي را به دادگاه کشانيد. ايروينگ در کتاب جنگ هيتلر مدعي است که اصولاً در دوران جنگ هيچ نوعي از کشتار يهوديان (هالوکاست) در کار نبوده است. ايروينگ نشان داد که مهمترين اسناد جنگ دوّم جهاني همه به طور مرموزي مفقود شدهاند. بسياري از يادداشتهاي روزانه سران آلمان و ايتاليا که تا مدتي پيش در آرشيوهاي شوروي سابق و آلمان و ساير کشورهاي اروپايي موجود بود به سرقت رفته و پنهان يا معدوم شده است. او از جمله اشاره ميکند به يادداشتهاي روزانه موسوليني که زماني موجود بود و اکنون نيست. ايروينگ معتقد است که اولاً، در آشويتس و ساير اردوگاههاي نزاي اتاق گاز وجود نداشته است. ثانياً، هيتلر هيچ اطّلاعي از وجود اتاقهاي مرگ و برنامه سازمان يافته براي کشتار يهوديان نداشته است. (ايروينگ براي کسي که بتواند ثابت کند هيتلر از هالوکاست مطلع بوده جايزهاي به مبلغ 1000 پوند تعيين کرده است.) ثالثاً، يک توطئه جهاني وجود دارد که به مورخين اجازه تحقيق بيطرفانه و برکنار از پيشداوري در زمينه هالوکاست را نميدهد. رابعاً، رقم شش ميليون کشته يهودي در جنگ دوّم صحت ندارد و تعداد مقتولين يهودي کمتر از يک ميليون نفر است که در اثر بيماري يا در جريان جنگ، مانند ديگران، کشته شدهاند نه در اثر طرح سازمان يافته امحاء جمعي. دومين مورخ سرشناس هوادار مکتب تاريخنگاري واقعي، رابرت فوريسون فرانسوي است. پروفسور فوريسون و خانوادهاش نيز، مانند رازينيه، در زمان جنگ از آلمانيها آزار فراوان ديده بودند. او مؤلف کتابهاي متعددي است و ثابت ميکند که اتاق گاز و سياست امحاء جمعي يهوديان صحت ندارد. فرد صاحب نام ديگر در اين عرصه فرد لوختر آمريکايي است. لوختر مورخ نيست بلکه مهندس متخصص ساختمان زندان است. او براي تحقيق به لهستان رفت و در بازگشت گزارش 196 صفحهاي خود رامنتشر کرد که به گزارش لوختر معروف است. او در اين گزارش وجود اتاقهاي گاز را منکر شد. او ثابت کرد که اتاقهاي گاز در آشويتس و ساير اردوگاههاي لهستان پس از جنگ دوّم جهاني با هدف جلب توريسم به وسيله حکومت کمونيستي لهستان احداث شده است. در اين زمينه افراد سرشناس ديگري نيز کار کردهاند: گرمار رودلف مؤلف کتابي در انکار اتاقهاي گاز آشويتس است. ارنست زوندل کانادايي کتابي نوشته با عنوان آيا واقعاً شش ميليون نفر کشته شدهاند؟ ديويد هوگان کتابي دارد با عنوان افسانه شش ميليون نفر. دکتر بروزات تحقيقي دارد درباره اتاقهاي گاز در داخائو و اثبات ميکند که نه در داخائو، نه در بوخنوالد و نه در ساير اردوگاههاي آلماني اتاق گاز براي کشتار يهوديان و ساير زندانيان وجود نداشته است. و بالاخره رژه گارودي، عضو جنبش مقاومت فرانسه در زمان جنگ دوم، است که او نيز، بر اساس تحقيقات محققين پيشگفته، نشان ميدهد که هالوکاست صحت ندارد و يک افسانه ساختگي است.
موج آرياييگرايي که به پيدايش ناسيونال سوسياليسم و نازيسم در آلمان انجاميد، بر بنياد مکتب آرياييگرايي قرن نوزدهم شکل گرفت که با دستگاه استعماري بريتانيا و اليگارشي پارسي هند پيوند نزديک داشت. مهمترين فرقه مروج آرياييگرايي در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم فرقه تئوسوفي بود که يک سازمان شبه ماسوني به نام انجمن جهاني تئوسوفي ايجاد کرده و در هندوستان بسيار فعال بود. در رأس اين سازمان گروهي ناشناخته به نام "استادان غيبي" جاي داشتند و محل اجتماع آنها "لژ سفيد" ناميده ميشد. اين سازمان با پارسيان هند رابطه نزديک داشت و از اين طريق بر تجددگرايان ايراني تأثير فراوان بر جاي نهاد. شيخ ابراهيم زنجاني، از رهبران تجددگرايي دوران مشروطه، رمان منتشر نشدهاي دارد در چهار جلد به نام شراره استبداد که قهرمان اصلي آن يکي از اين "استادان غيبي" است که فعاليتهاي يک محفل مخفي را در جريان انقلاب مشروطه ايران هدايت ميکند. در اين رمان، اعضاي اين سازمان يکي خود شيخ ابراهيم زنجاني است و ديگري سيد حسن تقيزاده. و استاد غيبي فوق هم کسي نيست جز اردشير ريپورتر. در کتاب زرسالاران نقش تئوسوفيسم را در انديشه سياسي دوران مشروطه به طور مشروح بيان خواهم کرد.
طبق نظر تئوسوفيستها، نژادي به نام "آريايي" وجود دارد که در طول تاريخ رسالت تمدنسازي را به دست داشته است و تمامي تمدنهاي بزرگ ساخته اين قوم است. اروپاييان نيز آريايي هستند و در دوران جديد اين رسالت تمدنسازي به آنها محول شده است. سازمان تئوسوفي را يک سرهنگ آمريکايي به نام کلنل الکوت و يک زن روس به نام مادام بلاواتسکي تأسيس کردند که با کانونهاي استعماري رابطه نزديک داشتند. کلنل الکوت نماينده تجاري راترفور هايس، رئيس جمهور وقت آمريکا، در هند بود. بعداً يک زن انگليسي به نام آني بزانت رهبري تئوفيستها را به دست گرفت. خانم بزانت از «نژاد بزرگ آريايي» سخن ميگفت و تمدنهاي بشري را به پنج تمدن اصلي تقسيم ميکرد و همه را به آرياييها منتسب مينمود: هند، بينالنهرين، ايران، روم و تمدن جديد اروپايي. آني بزانت به صراحت ميگفت که اين تمدن پنجم آريايي، يعني تمدن جديد اروپايي، رسالت سروري بر جهان و استقرار يک امپراتوري جهاني را به عهده دارد.
اين موج آرياييگرايانه را در سالهاي پس از جنگ جهاني اوّل اعضاي خاندان چمبرلين دامن ميزدند که اجداد آنها از قرن شانزدهم از مديران اصلي کمپانيهاي تجاري انگليس بودند. هيتلر از درون اين موج آرياييگرايي به وجود آمد و جالب است بدانيم که در جواني با فردي به نام والتر اشتين رابطه نزديک داشت. والتر اشتين، مقارن با دوران جواني هيتلر و اقامت او در وين، يک فراماسون فعال مدعي ارتباط با موجودات ماوراء طبيعي در وين بود و سازمان ماسوني پنهاني را بنيان نهاده و به ترويج عقايد آرياييگرايانه و تئوسوفيستي اشتغال داشت. هيتلر جوان به سازمان ماسوني اشتين پيوست و از نظر فکري به شدت از آن تأثير گرفت. والتر اشتين بعدها، با نام "دکتر اشتين"، کتابهاي متعددي درباره "رازوري آريايي" نوشت و نوعي آئين شيطانپرستانه را تبليغ ميکرد. در سالهاي جنگ دوّم جهاني، دکتر اشتين در انگلستان اقامت داشت و مشاور شخصي سر وينستون چرچيل و عضو سرويس اطلاعاتي بريتانيا بود.
فرقه مشکوک ديگري که در پيدايش نازيسم آلمان تأثير داشت و به طور مستقيم با تئوسوفيسم مرتبط بود، "انجمن تول" است که در سال 1912 تأسيس شد و مرکز آن در مونيخ قرار داشت. بنيانگذار اين سازمان فردي است که با عنوان اشرافي "کنت هنريش فن سباتندروف" شهرت داشت و نام اصلياش رودلف گلوئر بود. او در اوايل قرن نوزدهم در استانبول اقامت داشت و تاجري ثروتمند بود. گلوئر پس از بازگشت به آلمان، انديشه "تول"، يعني سرزمين مرموز و افسانهاي آرياييهاي باستان، را از کتاب آموزه سري مادام بلاواتسکي وام گرفت، سازمان خود به نام "انجمن تول" را برپا کرد و هدف خويش را سروري "نژاد برتر" اعلام داشت. وي به جذب اعضاي خانوادههاي اشرافي و ثروتمند و کارخانهداران آلماني به اين انجمن پرداخت و با اوجگيري جنبش انقلابي در آلمان، و به ويژه قيام کارگران باواريا، يک شبکه تروريستي به رياست فردي به نام ديتريش اکارت ايجاد کرد. طي سالهاي 1919-1923 اين سازمان به 300 فقره عمليات تروريستي دست زد. مورخين "انجمن تول" را قدرتمندترين سازمان پنهاني آلمان در دوران صعود فاشيسم ميدانند. يکي از اعضاي اين انجمن رودلف هس بود. زمانيکه هيتلر از طرف ضد اطلاعات ارتش آلمان مأمور شد تا به "حزب کارگري" آلمان بپيوندد، چهل نفر از اعضاي «انجمن تول"، با هدايت ديتريش اکارت، براي حمايت از او به عضويت اين حزب درآمدند.
نقش سازمان اطلاعاتي بريتانيا (اينتليجنس سرويس) و شبکه پنهان زرسالاران يهودي در صعود نازيسم در آلمان را از طريق عمليات مرموز ايگناس تربيش لينکلن نيز ميتوان پيگيري کرد. تربيش لينکلن به يک خانواده ثروتمند يهودي ساکن مجارستان تعلق داشت و به عنوان يکي از توطئهگران بزرگ و مرموز نيمه اوّل قرن بيستم شهرت فراوان دارد. او در سال 1903 به انگلستان مهاجرت کرد، در سال 1910 نماينده مجلس عوام شد و زندگي مجللي در پيش گرفت. در سالهاي بعد، به همراه سيدني رايلي يهودي، مأمور اطلاعاتي نامدار ديگر انگليس، در دسيسههاي نفتي - سياسي مرموز آن دوران به سود اليگارشي يهودي و مجتمع نفتي رويال داچ شل نقش فعال داشت. در آستانه جنگ اوّل جهاني، تربيش لينکلن به عنوان نماينده اينتليجنس سرويس بريتانيا با سازمان اطلاعاتي آلمان وارد ارتباط شد. حداقل از اوايل سال 1919 به طور کامل در آلمان مستقر شد و در عمليات خرابکارانه و توطئههاي گروههاي افراطي فاشيستي نقش فعالي به دست گرفت. در اين دوران، او يکي از عوامل اصلي پس پرده در سازماندهي و تحرکات گروههاي اوباش موسوم به "لشگر آزاد" بود که از درون آن حزب نازي زائيده شد. يکي از اقدامات اين گروه شکنجه و قتل فجيع رزا لوکزامبورگ و کارل ليبکنخت، از رهبران انقلابي آلمان، و ترور و قتل والتر راتنو، وزير خارجه آلمان، است که از سياستهاي وي مطلوب کانون صهيونيستي حاکم بر بريتانيا نبود. توجه کنيم که هم رزا لوکزامبورگ و هم والتر راتنو يهودي بودند. پدر والتر راتنو بنيانگذار کمپاني معروف AEG است. در همين زمان بود که فعاليت سياسي هيتلر آغاز شد و وي به عنوان مأمور مخفي سازمان ضد اطلاعات ارتش آلمان، و در رابطه با برخي رهبران افراطي نظامي چون ژنرال لودندروف، گروه کوچک خود را تأسيس کرد؛ همان گروهي که بعداً به "حزب ناسيونال سوسياليست کارگري آلمان" (نازي) بدل شد. در نوامبر 1923 ژنرال لودندروف و هيتلر کودتاي نافرجامي را ترتيب دادند که به "کودتاي مونيخ" معروف است. امروزه مورخين ميدانند که يکي از گردانندگان طرحهاي متعدد کودتايي ژنرال لودندروف و هيتلر همين آقاي تربيش لينکلن بوده است. تربيش لينکلن بعدها در بندر شانگهاي مستقر شد، نام چيني "چائو کونگ" را بر خود نهاد، سر خود را تراشيد و 12 ستاره کوچک بر پوست جمجمهاش داغ زد، به عنوان راهب بودائي صومعهاي به راه انداخت و گروهي مريد وفادار در پيرامون خويش گرد آورد.
در بررسي تاريخ يهوديت به اين نتيجه رسيدم که بايد ميان دو مفهوم بنياسرائيل و يهوديت به طور جدّي تفاوت قائل شويم. اين تفاوت در گذشته هم در فرهنگ اسلامي و هم در فرهنگ اروپايي وجود داشته است. در متن ما هميشه ميان بنياسرائيل و يهود تفاوت قائل شدهاند و در دوران جديد ايرانيان واژه کليمي را به کار ميبردند که به معني پيروان موسي کليمالله (عليه السلام) است و شامل تمامي بنياسرائيل ميشود نه يک قبيله خاص آن. در اروپا هم تا اواخر قرن نوزدهم يهوديان با نام اسرائيلي يا عبراني شناخته ميشدند و حتي زماني که در سال 1860 سازمان خود را در پاريس تأسيس کردند نام آن را "آليانس اسرائيلي" گذاشتند نه آليانس يهود. ولي از دهههاي 1880 و 1890 ميلادي خود يهوديان اروپا تعمداً شروع کردند به استفاده از واژه يهود. براي همين است که هرتزل کتاب معروف خود را، که در سال 1895 نوشت، دولت يهود ناميد نه دولت اسرائيل.
توجه کنيم که بنياسرائيل به مجموع 12 سبط (فرزندان يعقوب) يا 12 قبيلهاي اطلاق ميشود که يک قوم واحد را ميساختند. اين قبايل دوازدهگانه عبارت بودند از: روبن، شمعون، لاوي، يهودا، يساکار، زبولون، دان، نفتالي، جاد، اشير، يوسف و بنيامين.
بعد از مرگ يوسف قبيله او ميان دو پسرش تقسيم شد و دو قبيله مناسه و افرائيم به وجود آمد. مناسه و افرائيم قدرتمندترين و ثروتمندترين قبايل بنياسرائيل بودند و به علت علاقه يعقوب به پسر محبوبش، يوسف، بهترين اراضي بنياسرائيل را در تملک داشتند. قبيله يهودا پستترين و نامرغوبترين اراضي را در تملک داشت و به اين دليل برخي زبانشناسان نام "يهودا" را به معني صاحب زمين پست و نامرغوب ميدانند. در سال 928 پيش از ميلاد قوم بنياسرائيل به دو دولت تقسيم شد که با هم اختلاف و تعارض داشتند: يکي دولت مستقر در اراضي شمالي بود که ده قبيله بنياسرائيل به رهبري سبط افرائيم و خاندان يوسف تأسيس کردند و ديگري دولتي بود که به وسيله قبايل يهودا و بنيامين ايجاد شد و رهبري آن با سبط يهودا بود. از اين پس تاريخ بنياسرائيل را اختلاف و رقابت و جنگ ميان اين دو دولت، و به تعبيري ميان دو خاندان يوسف و يهودا، رقم ميزند. دولت اسباط دهگانه شمالي دولت افرائيم خوانده ميشد و پايتخت آن در شهر سامريه بود و دولت دو سبط جنوبي يهوديه نام داشت و پايتخت آن در بيتالمقدس (اورشليم) بود. موجوديت دولت افرائيم يا سامريه 208 سال ادامه يافت. کشفيات باستانشناسي ثابت ميکند که دولت افرائيم بسيار مهمتر از دولت يهوديه بود و به دليل همسايگي با دولت آرامي دمشق و دولتهاي کنعاني (فنيقي) صور و صيدا موقعيت سياسي و تجاري برجستهاي داشت ولي دولت يهود اهميتي نداشت. کهنترين کتيبهاي که به دست آمده و نام شاهي از بنياسرائيل در آن درج شده، لوح استوانهاي شلمنصر سوم، پادشاه آشور، است. جالب است بدانيم که اين قديميترين کتيبهاي است که نام شاهي از غرب نيز در آن يافت شده است. اين کتيبه نشان ميدهد که دوازده حکمران دولتهاي شرق مديترانه، به رهبري بن حدد (شاه آرامي دمشق)، اتحاديهاي عليه امپراتوري توسعهطلب آشور ايجاد کرده بودند. يکي از آنها اخاب اسرائيلي است و ديگري جندب عرب. در اين کتيبه نامي از دولت و شاه يهود در ميان نيست و اين نشان ميدهد که در آن زمان دولت يهوديه اهميتي نداشت.
با شروع توسعهطلبي امپراتوري آشور به سمت غرب، دولت يهود رويهاي خائنانه عليه دولت قبايل دهگانه شمالي بنياسرائيل و دولت آرامي دمشق در پيش گرفت، خود را به آشور نزديک کرد و سرانجام آشور را به حمله به دولتهاي دمشق و افرائيم تحريک نمود. ابتدا، در سال 732 پيش از ميلاد، دمشق به تصرف آشوريها درآمد و مردم آن به اسارت درآمدند و سپس، در سال 720 پيش از ميلاد، در زمان سلطنت سارگون دوّم در آشور، به حيات دولت افرائيم پايان داده شد. به اين ترتيب، با توطئه سران قبيله يهودا ده قبيله بنياسرائيل سرنوشتي شوم يافتند. بخشي از سکنه دولت افرائيم و شهر سامريه، که کتيبههاي آشوري شمار آنها را 27290 نفر ذکر کرده، به عنوان اسير به بخشهاي شرقي دولت آشور انتقال داده شدند. من در جلد اوّل کتاب زرسالاران نشان دادهام که اين رقم نميتواند شامل تمامي اتباع دولت افرائيم باشد بلکه بخش بزرگتري از آنها به عنوان اسير و برده در زير يوغ و سلطه دولت يهود قرار گرفتند. بعدها هم در متون عهد عتيق و هم در فقه تلمودي با مفاهيم "غلام عبراني" و "کنيز عبرانيه" مواجه ميشويم. منظور همان اعضاي ساير قبايل بنياسرائيل است که به اسارت يهوديان درآمدهاند. مثلاً در جايي از عهد عتيق ميخوانيم که در زمان محاصره بيتالمقدس به وسيله بختالنصر، شاه يهود براي جلب حمايت مردم شهر فرماني صادر ميکند و دستور آزادي غلامان و کنيزان عبراني را ميدهد. يعني تا اين زمان هنوز گروهي ازاعضاي دهگانه شمالي بنياسرائيل در مقام اسراي يهوديان جاي داشتند.
اين خلاصه ماجراي تهاجم آشور به سرزمين ده قبيله شمالي بنياسرائيل است طبق مدارک معتبر تاريخي. ولي بعدها، و به نظر من در اواخر قرن دوّم ميلادي، اين ماجرا به کلي تحريف ميشود و يهوديان با جعل تاريخ آن را به اسطوره "ده سبط گمشده بنياسرائيل" تبديل ميکنند. يعني سرنوشت شوم و مظلوميت قبايل دهگانه بنياسرائيل را، که يهوديان در ايجاد آن نقش اصلي داشتند، به سود خود مصادره ميکنند و مدعي ميشوند که در جريان حمله آشور تمامي ده قبيله شمالي به اعماق امپراتوري آشور انتقال داده شده و به اين ترتيب گم شدند. بر اين اساس، نوعي ايدئولوژي مسيحايي (هزارهگرا) شکل ميگيرد. طبق اين اسطوره در جريان حمله آشور اسباط دهگانه در جهان آواره شدند و درنقاطي ناشناخته سکني گزيدند و پايان دوران طولاني آوارگي "اسباط دهگانه" و پديدار شدن ايشان سرآغاز ظهور "مسيح" (از تبار داوود) و استقرار دولت جهاني يهود است.
اين اولين اسطورهاي است که انديشه و فرهنگ سياسي يهوديت جديد را شکل ميدهد. در کتاب زرسالاران نشان دادهام که هم در دوران جنگهاي صليبي و هم در قرون شانزدهم و هفدهم ميلادي از اسطوره اسباط گمشده بنياسرائيل به عنوان يک انگيزه مذهبي قوي براي تحريک مردم مسيحي اروپا به جنگ با عثماني و يا به تشديد تحرکات استعماري در قاره امريکا استفاده سياسي فراوان شد. يکي از معروفترين نمونهها، ماجراي ظهور ديويد روبني در اوايل قرن شانزدهم است که هدف از آن تحريک احساسات ديني مردم ساده مسيحي و ايجاد يک جنگ صليبي جديد عليه عثماني بود. در زماني که سلطان سليمان خان عثماني (سليمان قانوني) تهاجم بزرگ خود را به غرب اروپا را آغاز کرده و قلمرو دولت عثماني را به نزديکي شهر وين رسانيده بود، يک يهودي به نام ديويد روبني وارد بندر ونيز ميشود و ادعا ميکند فرمانده کل ارتش قبايل گمشده بنياسرائيل است که در منطقه خيبر عربستان حکومت ميکنند و اين دولت تاکنون ناشناخته بوده است! سران يهوديان و نيز ميهماندار و مبلغ اين سفير نظامي ميشوند و او را نزد پاپ کلمنت هفتم ميبرند. جالب اينجاست که پاپ هم ادعاي ديويد روبني را ميپذيرد و با او پيماني امضا ميکند دال بر اتحاد جهان مسيحيت با دولت بنياسرائيل عليه مسلمانان. اين کلمنت هفتم از خانواده زرسالار و صراف مديچي فلورانس است و پاپ بدنام و دسيسهگري است. خلاصه، روبني حدود يک سال با شکوه تمام در دربار پاپ مقيم ميشود و به کمک اعضاي خانواده يهودي آبرابانل به شهرهاي ايتاليا سفر ميکند و غوغا و شور ديني عجيبي ايجاد ميکند زيرا طبق اعتقادات ديني يهوديان و مسيحيان پيدا شدن اسباط گمشده بنياسرائيل مقدمه ظهور مسيح است. اين ماجرا به شکلي کاملاً روشن يک سناريوي اطلاعاتي است که با همدستي زرسالاران يهودي و پاپ و دربارهاي پرتغال و اتريش طراحي و اجرا شد ولي در تاريخنگاري رسمي غرب و در تاريخنگاري يهود تمايل دارند که آن را يک ماجراي مرموز و غير قابل توضيح جلوه دهند.
در قرن هفدهم هم اين استفاده سياسي از اسطوره اسباط گمشده بنياسرائيل ادامه مييابد. در اين زمان بخش مهمي از فعاليت چاپخانههاي بندر آمستردام، که به مرکز يهوديان جهان تبديل شده و نقشي مشابه نيويورک امروز داشت، به اشاعه آرمان ظهور قريبالوقوع مسيح و افسانه ده سبط گمشده بنياسرائيل اختصاص داشت. مثلاً، اسحاق لاپيرر، متفکر سياسي يهوديالاصل فرانسه که يکي از مروجين اوليه صهيونيسم در اروپاي قرن هفدهم بود، چنين تبليغ ميکرد که بايد به جستجوي "اسباط گمشده" پرداخت و قوم بنياسرائيل را گرد آورد. سپس، بايد مسيحيان و يهوديان متحد شوند و به کمک پادشاه فرانسه سرزمين "صهيون" را تسخير کنند. احياء دولت صهيون در فلسطين راه "پيروزي نهايي مسيحيان" را بر مسلمانان همواره خواهد کرد و امپراتوري جهاني پديد خواهد ساخت که مرکز آن در اورشليم است.
در قرن هفدهم، اسطوره اسباط گمشده و مسيحاگرايي يهودي از زمان انقلاب پوريتاني و پيدايش فرقههاي ديني جديد در انگلستان تأثير بزرگي بر جاي نهاد. در ترويج اين موج يک انديشمند يهودي ساکن آمستردام به نام مناسه بن اسرائيل تأثير فراوان داشت و او بود که اسطوره اسباط گمشده بنياسرائيل را به يک ابزار ديني قوي در جهت فعاليت کمپانيهاي ماوراء بحار هلندي - انگليسي و ايجاد کلني در آمريکاي شمالي تبديل کرد. مناسه در سال 1650 رسالهاي به لاتين در آمستردام منتشر کرد به نام اميد اسرائيل؛ اسباط دهگانه بنياسرائيل در آمريکا. اين رساله را موسس وال، از نويسندگان معروف عصر کرومول، به انگليسي ترجمه کرد و دکتر جان دوري، دوست مناسه، آن را در لندن منتشر نمود. اين رساله مهم و جنجالي مناسه به مسئله حضور "اسباط گمشده بنياسرائيل" در "دنياي جديد" (قاره آمريکا) اختصاص دارد. در اين کتاب، گزارشهاي يک مارانوي پرتغالي به نام آنتوني مونتزينوس به چاپ رسيده که نام واقعي او هارون لوي است. مونتزينوس گويا در جريان گشت و گذار خود در آمريکاي جنوبي در سالهاي 1641-1642، تصادفاً در اکوادور به قبيلهاي برميخورد که مناسک ديني يهوديان را به جاي ميآورند. او در کاوش بيشتر درمييابد که اينان اعضاي قبايل روبن و لوي، از اسباط دهگانه "گمشده"، هستند. مونتزينوس در سال 1650، در جريان سفر برزيل، فوت کرد ولي سران يهودي آمستردام بر صحت گزارش او گواهي ميدادند. مناسه اين ماجرا را با نقل قولهايي از عهد عتيق در آميخت که در آن پايان پراکندگي بنياسرائيل سرآغاز اعاده سلطنت مسيح عنوان شده بود. طبق اين نظريه، تا بقاياي اسباط بنياسرائيل يافت نميشدند. مسيح ظهور نميکرد. کتاب مناسه به پرتغالي و زبانهاي ديگر نيز منتشر شد، در محافل فرهنگي اروپا انعکاس گسترده يافت و نويسندگان انگليسي چون توماس توروگود و سِر حمون لسترنج کتابهايي دربارهي آن در لندن منتشر کردند.
هدف از اين جعليات و تبليغات از يک طرف تحريک انگيزههاي ديني مردم ساده مسيحي بود براي مهاجرت به قاره آمريکا و از طرف ديگر تشويق قدرتمندان و ثروتمندان غربي به مشارکت بيشتر در غارت قاره آمريکا. بر پايه همين موج بود که کمپانيهايي مستعمراتي مانند کمپاني پليموت و کمپاني خليج ماساچوست تأسيس شد و مستعمرات شرق آمريکاي شمالي موسوم به نيوانگلند پديد آمد.
حدود يک قرن و نيم بعد از انهدام دولت افرائيم، اتحاديهاي از ايرانيان و کلدانيان عليه آشور شکل گرفت و به حيات اين امپراتوري پايان داد. به اين ترتيب جغرافياي سياسي منطقه شکل جديدي يافت. در شرق منطقه اتحاد قدرتمند ايران و دولت کلداني بابل (بينالنهرين) قرار داشت و در غرب مصر و بقاياي دولت آشور و متحدين آنها. ازدواج معروف بختالنصر، پادشاه بابل، با امتيس، دختر هووخشتر، پادشاه ماد، به همين دليل بود. در اين زمان، در ادامه همان پيوندي که از زمان انهدام دولت قبايل دهگانه بنياسرائيل ميان قبيله يهودا و امپراتوري آشور شکل گرفته بود، دولت کوچک يهود متحد مصر و آشوريها به شمار ميرفت و در زمان بختالنصر شاه يهود منصوب و دست نشانده فرعون مصر بود. بتدريج، اتحاديه ايران و بابل قدرت گرفت و مصر را شکست داد و از اين پس دولت يهود به جاي مصر خراجگزار دولت بابل شد. سه سال بعد، مجدداً مصريها اتحاديهاي عليه بابل و ايران تشکيل دادند و دولتهاي کوچک فلسطيني و کنعاني منطقه و دولت يهود را به اين اتحاد وارد کردند.
در همين جا بايد توضيح بدهم که فلسطينيهاي باستان هيچ ربطي به مردم کنوني فلسطين ندارند. اين نام را يهوديان و استعمارگران انگليسي در زمان جنگ جهاني اوّل بر روي مردم اين منطقه گذاشتند تا به اينترتيب اسطورههاي ديني را زنده کنند و تعارض منطقه را مانند دوران باستان تعارض ميان بنياسرائيل و فلسطينيها جلوه دهند. در دوران عثماني، منطقه کنوني فلسطين جزء استان سوريه به مرکزيت دمشق بود و کل منطقه سوريه خوانده ميشد.
بعد از تشکيل اين اتحاديه به رهبري مصر، در سال 598 پيش از ميلاد ارتش مشترک بابل و ايران به منطقه شرق مديترانه لشگر کشيد و شاهان و رجال هوادار مصر در دولتهاي فوق را به بابل انتقال داد و هواداران خود را از ميان بزرگان بومي اين دولتها به قدرت رسانيد. يکي از اين تبعيديان يهوياکين شاه جوان دولت يهود بود به همراه مادرش، به نام نحوشطا، که زن قدرتمندي بود. ورود بختالنصر به اورشليم به آرامي و بدون خونريزي انجام شد و در عهد عتيق سخني از قتل و غارت و کشتار در ميان نيست. بختالنصر خاندان سلطنتي يهود را برکنار نکرد بلکه عموي شاه يهود، به نام صدقيا، را به عنوان نايبالسلطنه در اورشليم منصوب کرد. اين ماجرا دستمايه تبليغات فراوان يهوديان شده که به اسطوره آوارگي و تبعيد در بابل تبديل گرديده است. امروزه، اکتشافات باستانشناسي و کشف آرشيوهاي بابل باستان آشکار ساخته که اين "تبعيديان"، برخلاف سدهها تبليغات يهوديان، "اسير" نبودند. يهوياکين، مادرش و بزرگان يهودي، به سان شاهان و بزرگان دولتهاي صور و غزه و اشقلون و اشدود، در بابل زندگي شاهانه داشتند. صدقيا، در اورشليم، تنها نايبالسلطنه به شمار ميرفت و بختالنصر همچنان يهوياکين را به عنوان "شاه يهود" به رسميت ميشناخت و محترم ميداشت. املاک پهناور يهوياکين و بزرگان و کاهنان يهودي در سرزمين يهود محفوظ بود و به وسيله کارگزارانشان اداره ميشد. اشراف تبعيدي يهود در بابل بطور منظم و آشکار با اورشليم رابطه داشتند و اوامر يهوياکين در دولت يهود مطاع بود. زندگي مجلل شاه يود در بابل و مقام شامخ او در دربار بختالنصر چنان است که برخي از محققين حتي معتقدند که او را به تبعيد نبردند بلکه خودش براي گريز از بحرانهاي سرزميناش داوطلبانه در تحت حمايت پادشاه بابل ميزيست.
مدتي بعد، مجدداً مصر قدرت گرفت و سياست تهاجمي عليه بابل و ايران را شروع کرد و باز دولتهاي کوچک سواحل شرقي مديترانه با اين سياست همگام شدند. در نتيجه، در سال 587 پيش از ميلاد بار ديگر بختالنصر به سوي غرب لشگر کشيد و در جريان جنگ با مصر در تابستان سال 586 پيش از ميلاد اورشليم را اشغال کرد.
توجه کنيم که در اين لشگرکشي اولاً دولتهاي ايران و بابل متحد بودند و در قشون بختالنصر، داماد پادشاه ماد، ايرانيها حضور داشتند. در عهد عتيق به صراحت از "سواران پارسي" و "سرداران کلداني" نام برده شده که در حمله به اورشليم شرکت داشتند. ثانياً، لشگرکشي بختالنصر همزمان بود با شورش سکنه شهر اورشليم عليه خاندان سلطنتي يهود و همين مردم بودند که، به تصريح عهد عتيق، فرستادههايي نزد بختالنصر اعزام کردند و خواستار لشگرکشي او به اورشليم و ساقط کردن حکمرانان وقت شدند. در کتاب زرسالاران در اين باره بحث کردهام و نشان دادهام که سقوط اورشليم پيامد بحران اجتماعي عميقي بود که قبل از سومين لشگرکشي بختالنصر به منطقه سبب ظهور پيامبري به نام ارمياء شد. در متون ديني و تاريخي موسوم به عهد عتيق، ارمياء نبي پيامبري محترم و بزرگ است. "کتاب ارمياء نبي" از بهترين و زيباترين و مهمترين بخشهاي عهد عتيق است و خواندن آن را جداً توصيه ميکنم. در آن زمان شاه و خانواده سلطنتي يهود به سنن يکتاپرستي موسوي وفادار نبودند و فسادي گسترده ايشان را فرا گرفته بود. مثلاً، ارمياء، که به قبيله بنيامين تعلق داشت، خطاب به حکمرانان يهود و سران قبيله يهودا ميگويد: اي يهودا، در هر شهري يک خدا به پا کردهاي و به تعداد خيابانهاي اورشليم محراب براي انجام کارهاي شرمآور و حتي براي پرستش بت بعل. او به اين دليل يهودا را «قبيله شرير» ميخواند. ارمياء نبي به شدت هوادار بابل و بختالنصر بود و مخالف اتحاد سران يهود با فرعون مصر. جالبتر اينجاست که ارمياء نبي بختالنصر را به عنوان فرستاده خدا معرفي ميکرد که مأموريت او منهدم کردن بتپرستي در مصر است و به صراحت مردم را به تابعيت از بختالنصر و دولت بابل دعوت ميکرد.
به هر حال، در زمان محاصره اورشليم ارمياء مورد آزار اشراف و کاهنان يهودي قرار گرفت و در چاهي زنداني شد و نزديک بود به قتل برسد. ولي با سقوط شهر بلافاصله بختالنصر يکي از سرداران خود را براي نجات او فرستاد. بختالنصر ارمياء را مورد احترام فراوان قرار داد و حتي خواست که او را با خود به بابل ببرد ولي ارمياء نپذيرفت و ترجيح داد در ميان مردم خود بماند.
خاندان سلطنتي يهود در بابل به زندگي خود ادامه دادند و پس از مرگ بختالنصر وضع آنها حتي بهتر از گذشته شد. پس از مرگ بختالنصر سه پادشاه در بابل به قدرت رسيدند تا سرانجام نوبت به فردي از قبايل آرامي به نام نبونيدوس رسيد که ميخواست ديني بجز دين مردم بابل را بر آنها تحميل کند. در اين زمان به علت اختلاف ميان مادها و پارسها نفوذ ايران در بابل به حداقل رسيده و به جاي آن نفوذ مصر افزايش يافته بود. سرانجام نبونيدوس با مصر عليه ايران متحد شد ولي در بهار سال 539 پيش از ميلاد ايرانيان به فرماندهي کورش هخامنشي به بابل لشگر کشيدند و بدون هيچ درگيري جدّي نبونيدوس را، که منفور مردم بابل بود، خلع کردند. کتيبههاي بابلي از کورش به عنوان "ناجي بابل" ياد ميکند زيرا نبونيدوس به دليل ستمگري و غارت اموال مردم حتي مورد نفرت خدايان خويش قرار گرفته بود.
در اينجا بايد اضافه کنم که مورخين يهودي تصويري بسيار تحريف شده از کورش ساختهاند و کوشيدهاند تا ميان اشراف يهود و کورش نوعي پيوند نزديک ايجاد کنند. توجه کنيم که نه تنها در کتيبه استوانهاي کورش به مناسبت فتح بابل، که در سال 1879 ميلادي به وسيله هرمز رسام کشف شد و هم اکنون در موزه بريتانيا است، بلکه در تمامي سنگنبشتههاي ايران آن عصر نامي از يهوديان نيست و در منابع يوناني هم هيچ اشارهاي به رابطه کورش با يهوديان نشده است. اين نکتهاي است که بنگوريون رئيس جمهور پيشين اسرائيل نيز در يکي از مقالاتش به آن توجه کرده است.
در واقع، در زمان فتح بابل، خاندان سلطنتي و اشراف يهودي اسير و برده نبودند که کورش آنها را نجات دهد. آنها، چنان که گفتم، زندگي پر تجمل و راحتي داشتند و در دوران نبونيدوس ميتوانستند به اورشليم بازگردند ولي اين کار را نکردند. البته کورش هم اجازه داد که آنها به بيتالمقدس بازگردند ولي آنها چنين نکردند. تنها يکي از شاهزادگان يهودي به نام زروبابل (زاده بابل) در رأس گروهي از اشراف و کاهنان براي بازسازي معبد سليمان سفري بسيار پر تجمل به اورشليم کرد ولي اين گروه بعد از مدت کوتاهي به بابل بازگشتند. مدارک تاريخي ثابت ميکند که خاندان سلطنتي يهود ترجيح دادند به جاي بازگشت به سرزمين خود در شهرهاي بزرگ و دربار ايران ساکن شوند و به همين دليل در دوران هخامنشي در ميان ايرانيان مستحيل شدند و نسل آنها کاملاً منقرض شد. ادعاي سران بعدي يهوديان که خود را از نسل خاندان داوود و شاهان يهود ميخوانند صحت ندارد و در کتاب زرسالاران نشان دادهام که اين جعل در اواخر قرن دوّم و اوايل قرن سوم ميلادي به وسيله يهودا ناسي صورت گرفت.
در دوران هخامنشيان به مدت دو قرن سرزمين سوريه و فلسطين جزء ايران است و اشراف يهودي در دربار ايران حضور دارند. گفتم که يهوديان تصويري تحريف شده از کورش کبير به دست ميدهند. بررسي دقيق در عهد عتيق نشان ميدهد که مأموريت زروبابل براي بازسازي معبد سليمان با مخالفت مردم شهر، که مخالف اعاده حاکميت اشراف و کاهنان يهودي بودند، مواجه شد و به همين دليل کورش دستور متوقف کردن آن را صادر کرد. بنابراين، کورش علاقه خاصي به اشراف و کاهنان يهودي نداشت و نظر مردم اورشليم و ايالت يهود را بر خواست خانواده سلطنتي و اشراف يهودي ترجيح داد و به همين دليل بازسازي معبد سليمان را متوقف کرد. بازسازي معبد تنها در سال دوّم سلطنت داريوش اولّ از سر گرفته شد.
اقتدار اشرافيت يهود در ايران نه از زمان کورش کبير و داريوش اوّل بلکه از زماني شروع شد که يک زن دسيسهگر يهودي به نام استر با راهنمايي پسرعمويش به نام مردخاي از طريق مکر و حيله و طبق نقشه قبلي همخوابه خشارياشا شد، خود را در مقام ملکه ايران جاي داد و کمي بعد به قتل عام فجيع هامان وزير و بزرگان ايراني دست زد که مخالف نفوذ يهوديان بودند. داستان اين دسيسه عجيب و کشتار خونين در "کتاب استر" به يادگار مانده و اولين و بزرگترين اسطوره تاريخي در زمينه دسيسهگري سياسي و اطلاعاتي و نفوذ است. در "کتاب استر" با قساوت و توحش عجيبي از کشتار بزرگان ايران به دستور استر و مردخاي ياد ميشود. طبق مندرجات اين کتاب، يهوديان 75 هزار نفر از بزرگان ايراني را در گروههاي بزرگ 500 و 300 نفره در سراسر ايران به دار کشيدند و پس از هر کشتار به جشن و شادماني پرداختند. از جمله اين مقتولين ده پسر هامان وزير است که در شهر شوش به دار آويخته شدند. آرامگاه استر و مردخاي در ايران است و در طول قرون اخير بارها به وسيله اليگارشي يهودي بازسازي و ترميم شده است. بعد از اين کودتاي خونين اشراف يهودي در ايران قدرت فراواني به دست ميآورند و در دوران سلطنت اردشير اوّل، پسر خشايارشا، کاهني به نام عزراي کاتب را از سوي خود به عنوان حاکم ديني ايالت يهود منصوب مينمايند ولي خود در پايتخت و شهرهاي بزرگ ايران باقي ميمانند و بتدريج در مردم اين سرزمين مستحيل ميشوند. چرا؟ چون به قول تلمود، چون شهر شوش را ديدند به خود گفتند اينجا از سرزمين اسرائيل بهتر است و هنگامي که به شوشتر رسيدند گفتند اينجا از سرزمين اسرائيل دو چندان بهتر است!
در کتاب زرسالاران نشان دادهام که اسطوره استر بعدها سرمشق اليگارشي يهودي شد و بارها در تاريخ تکرار گرديد. از همين طريق بود که زرسالاران يهودي نفوذي فوقالعاده در عثماني کسب کردند يعني زني به نام نوربانو سلطان را به همسري سليم، پسر هرزه سلطان سليمان خان، درآوردند و بعد از طريق دسيسه ساير شاهزادگان عثماني را به قتل رسانيدند و سليم دوّم را سلطان کردند. نوربانو سلطان يهوديه مادر سلطان مراد سوم است. اين کانون مسئول جنگهاي ايران و عثماني از زمان سليم دوّم است. در اروپاي جديد يکي از معروفترين نمونهها، وارد کردن زني زيبا به نام اوژني به خوابگاه ناپلئون سوم است که ملکه فرانسه شد و موقعيتي بيرقيب براي خانواده روچيلد کسب کرد. در حرمسراي آقا محمدخان قاجار و فتحعلي شاه قاجار هم زني يهوديه به نام مريم خانم را ميشناسيم که در کنار حاجي ابراهيم خان اعتمادالدوله (صدر اعظم يهودي تبار و نياي خاندان قوام شيرازي) نقش مهمي در دسيسههاي سياسي آن زمان ايفا نمود. (آقا محمدخان خواجه بود ولي حرمسرا داشت.) از اين نمونهها فراوان است.
پديدهاي که در کتاب زرسالاران آن را انقلاب مسيحيت ناميدهام، تأثيرات عظيمي بر سرنوشت جهان و از جمله يهوديت داشت. در زمان ظهور عيسي مسيح (عليه السلام) اشرافيت يهود و روحانيون يهودي، که به دو گروه صدوقيون (کاهنان) و فريسيون تقسيم ميشدند، پيوند نزديکي با کانونهاي حاکم بر امپراتوري روم داشتند. از سال 63 پيش از ميلاد و سلطه امپراتوري روم بر سرزمين يهوديه، در ميان اشراف يهودي يک گروه به شدت روميگرا ايجاد شد که حتي نامهاي رومي بر خود ميگذاشتند. آنها به دليل پيوند با جوليوس سزار به قدرت رسيدند. و بعدها در جنگهاي ايران اشکاني با روم خدمات اطلاعاتي و نظامي فراواني به روميها کردند و به اين ترتيب به يکي از کانونهاي مقتدر سياسي در روم تبديل شدند. مقتدرترين اين اشراف يهودي روميگرا هيرود است که از طرف امپراتوري روم به عنوان شاه يهوديه منصوب شد. در زمان ظهور عيسي مسيح (عليه السلام) سه پسر هيرود بر سرزمين يهوديه حکومت ميکردند. مردمي که به مسيح گرويدند بيگانه نبودند بلکه همان مردم منطقه بودند که از تبار قبايل بنياسرائيل به شمار ميرفتند و قبل از ظهور مسيح شاهد موجي گسترده از گرايش به يکتاپرستي موسوي و عصيان عليه روحانيون يهودي در ميان آنها هستيم. بايد اضافه کنم که همين مردم بودند که بعدها به اسلام گرويدند. آزمايشهاي ژنتيکي که اخيراً بر روي يهوديان و مسلمانان فلسطين مشترکاً به وسيله دانشگاه عبري اورشليم و يونيورسيتي کالج لندن انجام شده، ثابت ميکند که هر دو گروه خويشاوند هستند به عبارت ديگر، بسياري از مسلمانان کنوني فلسطين از نظر نژادي عرب نيستند بلکه ادامه همان قبايل بنياسرائيل هستند.
خاندان سلطنتي هيرود و اشراف و روحانيون يهودي (هم صدوقيون و هم فريسيون) با قساوت شديد به سرکوب مسيحيان اوليه دست زدند در حدي که شدت عمل آنها با اعتراض دولت روم مواجه شد. چنان که ميدانيم، طبق روايات مسيحيان، عيسي مسيح (عليه السلام) نيز با توطئه اشراف و کاهنان يهودي مصلوب شد و مدتي بعد برادر او به نام يعقوب به دست يک کاهن عالي رتبه يهودي به قتل رسيد. يعني، عيسي ابتدا در شوراي عالي سنهدرين، که مهمترين مجمع داوري يهوديان است، محاکمه و به مرگ از طريق مصلوب شدن محکوم شد و سپس روحانيون يهودي را اصرار حکم مرگ او را از پانتيوس پيليت، فرماندار رومي منطقه، گرفتند. برخي محققين معتقدند که يهودا اسخريوطي در ميان حواريون عيسي مسيح (عليه السلام) يک شخصيت نمادين است به معني يهودي کريه. يعني او نمادي است از يهودياني که با مسيحيت مقابله خونين کردند. چنان که گفتم، يهوديان تا اواخر قرن نوزدهم ميلادي در اروپا خود را يهودي نميخواندند بلکه عبراني يا اسرائيلي ميناميدند زيرا اين نام در ميان مردم اروپا به شدت منفور بود. در کتاب زرسالاران نشان دادهام که حتي مارکس يهودي تبار هم در آثار خود واژه "يهودي" را به عنوان يک واژه منفي به کار برده است. ولي از اواخر قرن نوزدهم يهوديان اروپا با تعمد عجيبي شروع کردند به استفاده از نام يهودي.
33 سال پس از ماجراي مصلوب کردن عيسي مسيح (عليه السلام) موجي از انقلاب سراسر سرزمين کنوني فلسطين را فرا گرفت و اين موج در سالهاي 66 تا 73 ميلادي بار ديگر شعلهور شد. در جريان اين انقلاب، در سال 70 ميلادي شهر بيتالمقدس به تصرف مردم درآمد و اشراف و روحانيون يهودي به تشکيل ارتشهاي خصوصي دست زدند و در کنار لژيون رومي به قتل عام مردم پرداختند. گروهي از مردم به معبد سليمان پناه بردند و در جريان جنگ آنها با مهاجمين رومي و متحدين يهودي ايشان معبد سليمان تصادفاً به آتش کشيده شد. اين گزارشي است که فلاويوس جوزفوس، مورخ سرشناس يهودي، در تاريخ خود به نام جنگهاي يهوديان به دست داده است. کتاب جوزفوس يکي از مهمترين منابع تاريخ آن عصر است و متن کامل آن بر روي اينترنت موجود است و کساني که علاقمند باشند ميتوانند مراجعه کنند. يک دليل مهم بر اين که خود سران يهودي در تخريب و سوختن معبد سليمان نقش داشتند اين است که در جريان اين جنگهاي خياباني شمعون بن جماليل، رئيس شوراي سنهدرين، به همراه ايشمائيل (اسماعيل) بن اليشا، حاخام بزرگ ديگر يهودي، به دست مردم کشته شدند.
آتشسوزي فوق و تخريب معبد سليمان آغاز دياسپورا نيست. يعني در سال 70 ميلادي اشراف و روحانيون يهودي از سرزمين يهوديه مهاجرت نکردند. در کتاب زرسالاران نشان دادهام که تا حدود سه قرن و نيم پس از ماجراي تخريب معبد سليمان مرکز يهوديان همچنان در فلسطين بود و آنها بتدريج و براي کسب و کار و تجارت به بينالنهرين مهاجرت کردند. در سال 193 ميلادي يهودا ناسي رياست يهوديان را به دست گرفت و حدود 50 سال با قدرت فراوان بر ايشان حکومت کرد. اين يهودا ناسي شخصيت بسيار مهمي است و در واقع بنيانگذار يهوديت جديد به شمار ميرود. او با خاندان رومي سوروس رابطه نزديک داشت و يکي از رجال سياسي مقتدر و ثروتمندان بزرگ امپراتوري روم به شمار ميرفت. و همو بود که با تدوين اولين مجموعه فقهي يهودي به نام ميشنا بنيان يهوديت جديد را ريخت. ادامه کار بر روي ميشنا به تدوين تلمود انجاميد. حتي در نيمه دوّم قرن چهارم ميلادي ژوليان، امپراتور وقت روم، چنان رابطه نزديک با اشراف يهودي داشت که در ميان مسيحيان به "ژوليان مرتد" معروف شد. سرانجام، در اوايل قرن پنجم ميلادي اليگارشي يهودي شوراي سنهدرين و مرکز فعاليت خود را به طور کامل در بينالنهرين قرار داد و اين اقدام کاملاً ارادي و طبيعي و به خاطر منافع مالي و تجاري و سياسي بود. يعني در طول اين چهار قرن هيچگاه مسئلهاي به نام اخراج اجباري يهوديان از بيتالمقدس و سرزمين فلسطين وجود نداشت.
عجيب است که در اين دوران طولاني يهوديان هيچ تلاشي براي بازسازي معبد سليمان نکردند در حالي که مثلاً در دوران اقتدار يهودا ناسي ميتوانستند اين کار را بکنند. و عجيب است که در دوران بيزانسي هم نه مسيحيان و نه يهوديان به بازسازي اين معبد دست نزدند و تنها بعدها، پس از فتح بيتالمقدس به وسيله خليفه عمر در ربيعالثاني سال 16 هجري/ 637 ميلادي، بود که مسلمانان در جوار محل معبد مسجد الاقصي (قدس شريف) را ساختند و در اواخر قرن هفتم ميلادي عبدالملک مروان، خليفه اموي، اين بنا را کامل کرد. مورخين در اين ترديد ندارند که عمر بدون خونريزي و تخريب وارد بيتالمقدس شد و زماني که به محل معبد سليمان رفت اين محل تلي از خاک بود.
جالب است بدانيم که عمر در جريان لشگرکشي به سوريه قصد فتح منطقه فلسطين را نداشت ولي يهوديان شام و فلسطين او را به اين کار ترغيب کردند و به او در تصرف شهرهاي منطقه ياري رسانيدند. در جريان فتح بيتالمقدس يکي از حاخامهاي سرشناس يمن معروف به کعبالاحبار اسلام آورد و به يکي از مشاوران عمر و سپس عثمان بدل شد. بعدها، کعبالاحبار و کعبالاحبارها تأثيرات بسيار مخربي بر اسلام بر جاي نهادند. کعبالاحبار در اواخر عمر از مدينه به شام رفت و در دربار معاويه مقيم شد و در سال 35 هجري در دمشق فوت کرد.
طبق روايت طبري و ابناعثم کوفي، عمر دستور داد در محل عبادتگاهي که در جنب محل معبد سليمان بود مسجد بسازند و سپس به ديدن محل معبد رفت. ديد که محل معبد به تلي از خاک تبديل شده. با قباي خود مقداري از خاک را برداشت و مردم را ترغيب کرد که همين کار را بکنند و روميها و مردم بيتالمقدس را شماتت کرد که خانه خدا را به خاکدان تبديل کردهاند. سپس، تا آنجايي که مقدور بود بقاياي بناي معبد را از زير خاک خارج کردند. حالا يهوديهاي افراطي ادعا ميکنند که معبد سليمان در زير بناي کنوني مسجدالاقصي واقع است و ميخواهند با تخريب مکاني که يهوديان و مسيحيان حدود شش قرن به آن بياعتنا بودند و مسلمانان طي 1400 سال احترام و تقدس آن را حفظ کردند معبد سوم را بر پا کنند. (معبد اوّل گويا در جريان لشگرکشي بختالنصر تخريب شد و معبد دوّم در سال 70 ميلادي).
نکته مهمي را نيز بايد عرض کنم: در کاوشهاي باستانشناسي در محل کنوني مسجدالاقصي هيچ اثري از معبد سليمان متعلق به قبل از سال 520 پيش از ميلاد به دست نيامده است. به عبارت ديگر، قديميترين بقاياي معبد سليمان متعلق به دوران داريوش اوّل هخامنشي است. بخش عمده بقاياي اين معبد، از جمله ديوار معروف به "ديوار قديمي" يا "ديوار گريه" (حائط المبکي)، متعلق به زمان هيرود، شاه يهود، است که درحوالي سال 37 پيش از ميلاد ساخته شده و بنايي که يهوديان آن را "برج داوود" ميخوانند بسيار جديدتر از زمان داوود است و در قرن دوّم پيش از ميلاد و در زمان دولت حشموني ساخته شده است. به عبارت ديگر، دادههاي باستانشناسي به هيچ وجه ثابت نميکند که در قرن دهم پيش ازميلاد و در زمان سليمان در اين مکان معبدي احداث شده باشد آن هم با آن عظمت و شکوهي که در عهد عتيق توصيف شده است.
يهوديان از قرن دوّم ميلادي درحواشي رودهاي دجله و فرات قلعههاي يهودينشين ايجاد کرده بودند که مهمترين آنها نهر دعا و سورا و فمالبداه بود. اين قلعهها يا شهرها هم مراکز تجاري و مالي يهوديان بود و هم مراکز علمي آنها و نتيجه فعاليت حوزههاي علميه مستقر در همين مراکز بود که در قرن پنجم ميلادي به تدوين تلمود انجاميد. بعد از اين که شهر بغداد ايجاد شد و اين شهر به مرکز سياسي و اقتصادي دنياي متمدن آن زمان تبديل شد، يهوديان نيز قلعههاي فوق را تخليه کردند و مرکز خود را به اين شهر منتقل نمودند. از اين پس بغداد به مرکز يهوديان جهان و محل استقرار رهبران يهودي تبديل شد که بر جوامع يهودي سراسر جهان نظارت داشتند. مثلاً، مکاتباتي از سعديه گائون، حاخام بزرگ يهوديان بغداد در قرن دهم ميلادي، در دست است که نشان ميدهد او به رؤساي جوامع يهودي اندلس و آلمان امر و نهي ميکرد. يا شموئيل نقيد، وزير مقتدر يهودي دولت اسلامي غرناطه (اندلس) در قرن يازدهم ميلادي، خود را تابع حزقيا بن داوود، رئيس يهوديان جهان که ساکن بغداد بود، ميدانست.
در کتاب زرسالاران به طور مشروح و مستند نشان دادهام که اليگارشي يهودي از شروع موج جنگهاي صليبي عليه دولتهاي مسلمان شبهجزيره ايبري به عنوان شريک حکام مسيحي شمال اسپانيا عمل ميکرد و از اين غارتگريها سهم و سود ميبرد. و آنها ازهمان زمان، بدون اين که اجباري در کار باشد، صرفاً براي دستيابي به مقامات عالي حکومتي و مناصب دولتي و مالي و انباشت ثروت بيشتر به ظاهر مسيحي ميشدند. اين موج مسيحي شدن ظاهري موجب پيدايش گروه کثيري از يهوديان مخفي شد که به مارانوها موسوماند. اين مارانوها خاندانهاي گستردهاي را ايجاد کردند که از قرن شانزدهم نقش بسيار بزرگي در تحرکات استعماري ايفا کردند و تا به امروز پا بر جا ميباشند. خاندان مندس يک نمونه مهم است که در مجلدات مختلف کتاب زرسالاران درباره آن به طور مشروح توضيح دادهام. اين خاندان در قرن شانزدهم نقش بسيار بزرگي در اقتصاد اروپا و عثماني داشت و در ايجاد جنگهاي ايران و عثماني بسيار مؤثر بود.
خاندان ملامد نمونه جالبي است که اين تسلسل و پيوستگي عجيب را نشان ميدهد. اولين فرد شناخته شده اين خاندان مهير ملامد است که داماد آبراهام سنئور بود. آبراهام سنئور حاخام يهوديان کاستيل و مشاور و کارگزار مالي ايزابل، ملکه کاستيل، بود. او همان کسي است که هزينه لشگرکشي به غرناطه و انهدام آخرين دولت اسلامي اندلس راتأمين کرد و سپس به همراه ساير يهوديان دربار ايزابل هزينه سفر کريستف کلمب را فراهم آورد. بعد از مرگ آبراهام سنئور، ملامد جانشين او و منشي ملکه ايزابل شد. سنئور و ملامد طي مراسم باشکوهي با حضور ايزابل و شوهرش فرديناند مسيحي شدند و نام خانوادگي کورونل را بر خود نهادند. در قرون بعد اعضاي خاندان ملامد در بسياري از نقاط جهان از جمله در ايران پراکنده شدند. در قرن هيجدهم سيمان تاو ملامد حاخام يهوديان مشهد بود. در نيمه اوّل قرن بيستم حاخام رهاميم ملامد رئيس يهوديان شيراز بود و بعد از او پسرش به نام عزرا ملامد يکي از حاخامهاي بزرگ دولت اسرائيل شد. لئو ملامد از تجار و صرافان بزرگ شيکاگو بود. برنارد ملامد از نويسندگان سرشناس آمريکايي است که به علت نگارش مطالب جنسي و غيراخلاقي شهرت فراوان دارد. امروزه زلمان ملامد و رهاميم ملامد کوهن از حاخامهاي سرشناس اسرائيل هستند و جالبتر اين که لئونيد ملامد از گردانندگان صنايع اتمي روسيه است!
تاريخنگاري يهود و تاريخنگاري رسمي غرب ادعا ميکند که دستگاه انکيزيسيون در شبهجزيره ايبري براي مقابله با اين مارانوها و براي ممانعت از سلطه يهوديان مخفي بر جوامع مسيحي ايجاد شد. در کتاب زرسالاران ثابت کردهام که برعکس اين يهوديان به ظاهر مسيحي (مارانوها) بودند که با تحريکات خود کليساي رم را به ايجاد دستگاه انکيزيسيون واداشتند. طرّاح و معمار فکري انکيزيسيون يک کشيش يهوديالاصل به نام آلفونسو اسپينا بود که با همدستي آلفونسو اوروپزا، رئيس طريقت سن جروم که او هم يهوديالاصل بود، فعاليت شديدي را عليه مسلمانان شهر مادريد شروع کرد. (در آن زمان اکثر سکنه مادريد مسلمان بودند.) و بالاخره در اثر فعاليت اين دو نفر و ساير يهوديان مقتدري که دربار ايزابل و فرديناند را در کنترل کامل خود داشتند، پاپ سيکستوس چهارم در نوامبر 1478 ميلادي مجوز تأسيس محکمه تفتيش عقايد را صادر کرد. هدف ريشهکن کردن کامل اسلام از شبهجزيره ايبري بود. جالبتر اين است که سيکستوس چهارم از جمله پاپهايي است که با يهوديان رابطه حسنه داشت. پس از صدور فرمان پاپ، در سال 1486 آلفونسو دلا کاوالريا، ازخاندان يهودي لاوي (لوي) و وزير مقتدر فرديناند، محکمه تفتيش عقايد را در بارسلونا برپا کرد. از آن پس، انکيزيسيون يک نهاد رسمي کليسايي تلقي ميشد که مشروعيت خود را از پاپ ميگرفت و بدنامي آن به نام کليساي رم تمام ميشد ولي در عمل در خدمت اهداف غارتگرانه بود. توماس تورکوئهمدا، دادستان کل انکيزيسيون در سراسر اسپانيا و ديهگو دزا، دادستان بعدي، هر دو يهوديالاصل بودند. بعداً کاردينال فرانسيسکو خيمنس دادستان کل انکيزيسيون شد. او قبلاً اسقف طليطله بود و بعد از فتح غرناطه اسلامي به عنوان حکمران اين شهر منصوب شد و کتابسوزان و کشتار بزرگي به راه انداخت. در قرن شانزدهم ميلادي اعضاي خاندان خيمنس از شرکاي خاندان مارانوي مندس در تجارت جهاني ادويه بودند و امروزه اعضاي اين خاندان در انگلستان حضور دارند و به عنوان يهودي شناخته ميشوند.
بنابراين، داستان مهاجرت يهوديان اسپانيا و پرتغال در اواخر سده پانزدهم و سده شانزدهم ميلادي نيز از جنس مهاجرت داوطلبانه آنها از بيتالمقدس در قرون اوليه مسيحي است که بعدها افسانهها ساختند و آن را تبعيد اجباري وانمود کردند. در واقع اين بک موج داوطلبانه و براي مشارکت فعال در تکاپوهاي استعماري و تجاري قرن شانزدهم بود. منابع معتبر تعداد اين مهاجرين را يکصد هزار نفر ميدانند که نيمي به سرزمينهاي اسلامي، به ويژه عثماني و شمال آفريقا، و نيمي به سرزمينهاي اروپايي رفتند. اين مهاجرت يکجا نبود و در يک فاصله يکصد ساله صورت گرفت. در کتاب زرسالاران نشان دادهام که انتساب اين مهاجرت به دستگاه تفتيش عقايد و "ستم ديني" کاملاً بيپايه است؛ زيرا کمي بعد اين يهوديان را در صفوف شکارچيان برده در غرب آفريقا و تجار برده در شمال آفريقا، "پلانتوکرات"هاي جزاير هند غربي و بنيانگذاران ايالات متحده آمريکا، غارتگران هند و خاور دور، پايگاههاي بومي اليگارشي مستعمراتي اروپا در سرزمينهاي اسلامي، و صرافان و تجار آمستردام و آنتورپ و لندن مييابيم و در پيوند با حکمرانان مسيحي اروپاي غربي. جابجايي جمعيتي کانونهاي يهودي از نيمه دوّم سده پانزدهم تا پايان سده هيجدهم زير ساخت اقتدار مالي يهوديان در سده نوزدهم و شالودههاي نقش مهم آنان را در پيدايش نظام جديد سرمايهداري فراهم آورد. مورخين دانشگاه عبري اورشليم اين جابجايي جمعيتي را « تدارکي براي صعود نقش يهوديان در تکاپوي اقتصادي عصر جديد» ميدانند. در واقع چنين است. اگر کانونهاي بسته و منسجم يهودي در مراکز اصلي تجارت جهاني سدههاي شانزدهم و هفدهم مستقر نميشد و اگر با حفظ پيوندهاي ميان خود يک شبکه بينالمللي کارا و منسجم را پديد نميساخت، يهوديان هيچگاه نميتوانستند به جايگاه امروزين دست يابند.
پوگروم واژه روسي است به معني حمله و کشتار گروهي به وسيله گروه ديگر. از سال 1881 ميلادي در روسيه و شرق اروپا حوادث مرموزي شروع شد که راز آن تاکنون روشن نشده است. گروهي از درون جنگلها، بخصوص در سرزمين اوکرائين، به يهوديان حمله ميکردند، آنها را ميکشتند و سپس ناپديد ميشدند و تلاش دولت روسيه براي کشف عاملين اين جنايتها نيز به جايي نرسيد. برخي از مورخين يهودي معاصر اين قتلها را به گروههاي انقلابي نارودنيک منسوب ميکنند که درست نيست. استناد آنها تنها به يک اعلاميه از سازمان "نارودنايا وليا" (اراده خلق) است که در آن دهقانان روسيه را به قيام عليه «استثمارگران يهودي و تزار اشراف» فرا خوانده بود. به هر حال، بلافاصله تبليغات بسيار گستردهاي در رسانههاي اروپاي غربي و آمريکا درباره اين کشتارها شروع شد و شاخ و برگهاي فراواني به آن داده شد و موجي از همدردي عمومي به سود " مظلوميت يهوديان" ايجاد کرد. اين موج چنان قوي بود که حتي نويسنده آزادهاي چون ويکتور هوگو را فريب داد و او طي عريضهاي به دولت روسيه خواستار "عدالت و شفقت" در حق يهوديان شد. در تبليغات آن زمان و در تاريخنگاري کنوني يهود وانمود ميشود که اين کشتارها را عمال حکومت تزاري انجام ميدادند. سندي براي اثبات اين ادعا وجود ندارد و قرائن نيز چيز ديگري را نشان ميدهد. يک اصل روشن است، و مورخين دانشگاه عبري اورشليم نيز تأييد ميکنند، که اين حوادث را يک کانون مرکزي و سازمان يافته و پنهان هدايت ميکرده است. قبلاً حکومت نيکلاي اول را در روسيه سراغ داريم که با اليگارشي يهودي ميانهاي نداشت ولي چنين حوادثي در آن زمان اتفاق نيفتاد. برعکس، اين قتلها درست در زماني اتفاق افتاد که سرمايهداران بزرگ يهودي، مانند خانوادههاي گوئنزبرگ و پولياکف، طي دهه 1870 نفوذ فراواني در روسيه پيدا کرده بودند. و اين حوادث در زماني رخ داد که بدهي دولت روسيه به خاندان يهودي روچيلد به مبلغ 69 ميليون پوند استرلينگ رسيده بود. اين مبلغ در قرن نوزدهم بسيار هنگفت بود و برابر با ميلياردها پند امروز است. به هر حال، هم اصل ماجراي پوگرومها بسيار مرموز است و هم درباره ابعاد آن بسيار اغراق شده و ميشود. تعداد اين "پوگرومها" زياد نبود و اصلاً اهميتي نداشت که به خاطر آن ميليونها نفر يهودي از زندگي در منطقهاي که دويست - سيصد سال در آن حضور داشتند، چشم بپوشند و راهي سرزمينهاي جديد شوند. قطعاً، پوگرومها نميتوانست علت مهاجرتي چنين وسيع باشد. بيشک، در پشت اين حادثه سازمان مخفي نيرومندي قرار داشت که طبق يک برنامه دقيق و با اهداف معين، يهوديان شرق اروپا را به سوي مهاجرت به غرب هدايت ميکرد.
در اين دوران بيش از چهار ميليون نفر يهودي در روسيه و شرق اروپا سکونت داشتند. توجه کنيم که اين يهوديان سکنه بومي نبودند بلکه به طور عمده در قرن شانزدهم به اروپاي شرقي و به خصوص به لهستان مهاجرت کرده بودند و اين مهاجرت بخشي از پروژه ايجاد شبکه بينالمللي را تشکيل ميداد که با مهاجرت از شبهجزيره ايبري شکل گرفت. آنها در زماني به اين منطقه رفتند که شرق اروپا اهميت فراوان داشت و انبار آذوقه اروپا محسوب ميشد. اين يهوديان مباشرين املاک اشراف لهستان و اوکرائين شدند و شريان حيات اقتصادي منطقه را به دست گرفتند وتا آ«جا قدرت يافتند که در اواخر قرن نوزدهم مالک حدود يک ميليون و چهار صد هزار هکتار از اراضي مرغوب کشاورزي شرق اروپا بودند. آنها صرافان منطقه نيز بودند و شبکه وسيعي از ميخانهها و ميهمانخانهها را در تملک داشتند. تاريخ و ادبيات شرق اروپا سرشار است از وقايع و داستانهايي درباره فجايع و ستم مباشرين و صرافان يهودي عليه مردم اين مناطق. عجيب اينجاست که "پوگرومها" و موج مهاجرت بعد از آن، درست در زماني اتفاق افتاد که تحولات اقتصادي شرق اروپا به سود يهوديان نبود. شورشهاي اشراف لهستان عليه روسيه سبب شده بود که بسياري از آنها بگريزند و املاکشان مصادره يا مخروبه شود و مباشرين يهودي جايگاه سابق را در کشاورزي منطقه از دست بدهند. دولت روسيه محدوديتهاي شديد در راه فعاليت ميخانهدارها و فروش مشروبات الکلي وضع کرده بود. آزادي سرفها، يعني تبديل دهقانان از برده به رعيت نسبتاً آزاد، سبب شده بود که يک قشر جديد مرفه در ميان دهقانان ايجاد شود که در فعاليتهاي پولي و تجاري شاغل شدند و صرافان يهودي را از روستاها بيرون راندند. تمام اين عوامل سبب شده بود که يهوديان از نظر اقتصادي به رکود برسند و امکانات گذشته را براي تکاثر ثروت نداشته باشند. لذا، آنها به دنبال بهانهاي بودند که شرق اروپا را تخليه کنند و به سرزمينهاي از نظر اقتصادي شکوفا، بخصوص ايالات متحده آمريکا، بروند. طبعاً اين مهاجرت انبوه ميليوني در شرايط عادي امکان نداشت و براي تحقق آن به همدلي افکار عمومي و دولتهاي غرب اروپا و ايالات متحده آمريکا نياز بود وگرنه اين انتقال عظيم جمعيتي واکنش شديد مردم بومي را برميانگيخت. بنابراين، بايد فضاي تبليغاتي مناسبي ايجاد ميشد تا دولتهاي اروپاي غربي و آمريکا و مردم اين کشورها مهاجرت عظيم فوق را بپذيرند. "پوگرومها" و تبليغات و مظلومنماييهاي بعد از آن بهانه لازم براي اين مهاجرت بود.
بلافاصه، بعد از اين حوادث و زمينهسازيهاي سياسي و تبليغاتي، زرسالاران بزرگ يهودي، مانند بارون هرش و روچيلدها، مذاکره با مقامات روسيه را آغاز کردند. بارون هرش با دولت روسيه به توافق رسيد که ظرف 25 سال ترتيب مهاجرت چهار ميليون يهودي را بدهد و بر اساس اين توافق با سرمايه دو ميليون پوند سازماني ايجاد شد به نام «اتحاديه مستعمراتي يهود" يا "ايکا". فهرست مؤسسين اين سازمان نشان ميدهد که رهبري موج فوق به دست چه کساني بوده است. مؤسسين "ايکا"، علاوه بر بارون هرش، اعضاي برخي از بزرگترين خاندانهاي زرسالار يهودي معاصر هستند؛ يعني خانوادههاي روچيلد، کوهن، گلداسميد، کاسل، موکاتا و ريناش. بعد از مرگ بارون هرش، بارون ادموند روچيلد متولي اين سازمان شد. سپس بارون هرش با دولت آمريکا به مذاکره پرداخت. اين مذاکره دو سال طول کشيد و پس از بذل و بخششهاي فراوان، سرانجام دولت آمريکا تسليم شد و "بنياد خيريه بارون دو هرش"، با هدف اسکان يهوديان مهاجر در آمريکا، در اين کشور آغاز به کار کرد. به اينترتيب، اولين گروه مهاجرين يهودي راهي آمريکا و کانادا شدند. در ميان نخستين نسل مهاجرين يهودي فوق بنيانگذاران صنعت سينماي آمريکا و هاليوود قرار داشتند: لويي ماير، برادران شنک، شموئل گلب فيش (ساموئل گلدوين بعدي)، لوئيز زلنيک، برادران وارنر، سام اشپيگل، ال جلسون، اسرائيل بالين (ايروينگ برلين) و غيره.
چنين بود که بر بستر جوسازيهايي که به بهانه "پوگرومها" صورت گرفت، جنبش جديد صهيونيستي پديد شد. سازمانهايي مانند "حبت زيون" (عشق صهيون)، "بني زيون" (اولاد صهيون)، "اهوت زيون" (برادري صهيون) و غيره ايجاد شدند. اين جنبش در مجموع به "هووي زيون" (عاشقان صهيون) معروف است. در اين فضا بود که رسالههاي متعددي درباره تأسيس دولت يهود در فلسطين منتشر شد. ناتان برنبائوم اصطلاح "صهيونيسم" را درست کرد و تئوريسينهاي سياسي مانند دکتر لئون پينسکر به فعاليت پرداختند. اين دکتر پينسکر در سال 1882 رسالهاي منتشر کرد به نام "خود رهايي". او در اين رساله گفت که "يهود آزاري" در "يهود ترسي" (جودا فوبيا) ريشه دارد که يهودي را موجودي ماوراء انسان، چيزي مانند غول، ميبيند. براي اين که اين "جودا فوبيا" از بين برود بايد يهوديان کشور خاص خود را داشته باشند و به آنجا مهاجرت کنند. روح و جوهره اين رساله "اقتدار دولت يهود" است. مثلا، پينسکر ميگويد: «قدرت از آن کساني است که اعمال قدرت ميکنند.» برنبائوم نيز رساله "نوزايي ملي در يهود" را نوشت و خواستار تشکيل کنگره جهاني يهوديان شد. و سرانجام اين موج به هرتزل و کنگره صهيونيستي انجاميد.
نتيجه اين موج، مهاجرت وسيع يهوديان از شرق اروپا بود. از سال 1881 (شروع پوگرومها) تا سال 1914 ميلادي بيش از دو و نيم ميليون نفر يهودي از شرق اروپا مهاجرت کردند. در اين مهاجرت "صهيون" بهانهاي بيش نبود و اين مهاجرتها به طور عمده به ايالات متحده آمريکا صورت گرفت نه به فلسطين. در واقع، هدف اصلي از ايجاد اين مهاجرت تاريخي و سرنوشتساز، اشغال کامل کشور ايالات متحده آمريکا از درون بود. توجه کنيم که از 2/5 ميليون نفر يهودي مهاجر، حدود دو ميليون نفرشان به ايالات متحده آمريکا رفتند، 350 هزار نفرشان به اروپاي غربي، تعدادي به آرژانتين و ساير کشورها و تعداد بسيار کمي به فلسطين. اين بيتوجهي به سرزمين فلسطين را در گذشته، مثلاً در موج بزرگ مهاجرت يهوديان شبه جزيره ايبري در قرن شانزدهم، نيز ميتوان ديد که درست مانند جريان اخير بر اساس "تئوري مظلوميت و آوارگي" و به بهانه دروغين انکيزيسيون صورت گرفت. در آن زمان نيز در حالي که انبوه يهوديان مهاجر در کانونهاي اصلي تجاري حوزه مديترانه و غرب اروپا مستقر شدند، از سواحل لبنان و شمال آفريقا تا اسلامبول و ازمير و سالونيک تا بنادر هلند و آلمان و ايتاليا و فرانسه و بلژيک، و خيل کثيري از آنها به لهستان و شرق اروپا رفتند، تنها گروه بسيار ناچيزي به فلسطين رفتند که به طور عمده حاخامهاي سالخورده يهودي بودند. در موج اخير نيز همين گرايش مشاهده ميشود. اين امر نشان ميدهد که اين بار نيز هدف چنگاندازي بر "فرصتهاي بکر اقتصادي" بود و "آرمانگرايي ديني" تنها پوششي بود براي اهداف ديگر. البته در موج اخير "مسئله فلسطين" برخلاف گذشته اهميت جدي يافته بود و به اين دليل "آرمان صهيون" تابعي از چنگاندازي استعماري بر منطقه استراتژيک خاورميانه و شمال آفريقا نيز به شمار ميرفت. با کشف نفت اين منطقه از اهميت فوقالعاده برخوردار شد و به تبع آن "آرمان ارض موعود"، يا صهيونيسم، نيز جديتر شد.
حضور اين جمعيت انبوه و بسيار ثروتمند به سرعت چهره فرهنگي و اجتماعي جامعه آمريکا را تغيير داد. يهوديان به همراه خود حرفههاي سنتي خويش را نيز از روسيه و شرق اروپا به "دنياي جديد" منتقل کردند از جمله ايجاد شبکه گسترده تجارت مشروبات الکلي. يهوديان مهاجر اروپاي شرقي بنيانگذاران تجارت مشروبات الکلي در آمريکا هستند و اين تجارت چنان اوجي گرفت و حيات اجتماعي و فرهنگي جامعه آمريکا را به خطر انداخت که در سال 1933 دولت آمريکا فروش مشروبات الکلي را ممنوع کرد. يک نمونه معروف، ساموئل برونفمن يهودي است که در کانادا سکونت داشت و بزرگترين توليدکننده مشروبات الکلي و مواد مخدر براي بازار ايالات متحده آمريکا به شمار ميرفت. او براي توزيع کالاهاي خود شبکه مخوفي در آمريکا ايجاد کرد که آرنولد روتشتين يهودي آن را اداره ميکرد و بعداً مهير لانسکي يهودي رياست اين شبکه را به دست گرفت. کمپاني برونفمن، که "سيگرام" نام دارد، هنوز نيز فعال است و فروش ساليانه آن فقط از طريق مشروبات الکلي بيش از يک ميليارد دلار است. خانواده برونفمن مالک کمپاني نفتي تکزاس - پاسيفيک نيز هستند که از بزرگترين کمپانيهاي نفتي ايالات متحده است. مجتمع مطبوعاتي "دوپونت" کانادا نيز متعلق به برونفمنها است. بنابراين، سازماني که به نام "مافياي آمريکا" معروف شده، برخلاف تبليغات هاليوود که فقط گانگسترهاي ايتاليايي را نمايش ميدهد، از بدو تأسيس ابزار اليگارشي يهودي بوده و هست. در تاريخنگاري آمريکا، روتشتين را به عنوان "بنيانگذار تبهکاري سازمان يافته" در اين کشور معرفي ميکنند. گانگسترهاي معروفي مانند واکسي گوردون، جک دياموند، فرانک کوستلو، مهير لانسکي، لکي لوچيانو، بنجامين زيگل، جاني توريو و غيره نوچهها و دستپروردههاي روتشتين بودند و او در مطبوعات آمريکا به "سلطان دنياي پنهان" شهرت داشت. از مهير لانسکي، شاگرد و جانشين روتشتين، که پانزده سال پيش درگذشت، نيز به عنوان رهبر "شبکه جرم و جنايت سازمان يافته" در آمريکا ياد ميشود. او شبکه بسيار وسيعي از قمارخانهها و فاحشهخانهها را در کوباي قبل از کاسترو، باهاماس و ايالات متحده در اختيار داشت. او در تمامي عمليات جنايي قابل تصور، از سرقت مسلحانه و فروش مواد مخدر و قمار و فحشاي سازمانيافته تا سرقت کودکان و باجگيري و تجاوز به عنف و غيره و غيره، دست داشت و به قتل بسياري از سران باندهاي خودسر و مستقل تبهکار در نيويورک و نيوجرسي دست زد. جالب است بدانيد که در سال 1970 دولت آمريکا براي دستگيري لانسکي اقدام کرد. لانسکي به اسرائيل فرار کرد و پس از دو سال جنگ حقوقي با دولت آمريکا سرانجام به اين کشور بازگشت، محاکمه و تبرئه شد. يکي ديگر از رهبران مافياي آمريکا، ويليام ساموئل رزنبرگ معروف به "بيلي رُز" است که او نيز، مانند لانسکي و لوچيانو و زيگل و غيره، يهودي بود. بيلي رز از وابستگان برنارد باروخ يهودي، رئيس کميته صنايع جنگي دولت آمريکا، بود و تمام کارهايش را در مشاوره با باروخ انجام ميداد. بيلي رز از سال 1924 شبکه بسيار گستردهاي از فاحشه خانهها و کلوپهاي شبانه (نايت کلاب) تأسيس کرد. وي در دهههاي 1930 و 1940 به نمايش "شو" نيز اشتغال داشت و يکي از "شو"هاي او فقط طي يک هفته يکصد هزار دلار آن زمان فروش کرد. بيلي رز از اين طريق به يکي از ميلياردرهاي آمريکا بدل شد. او، آن در کنار لرد ساسون و برونفمنهاي کانادا و ديگران، يکي از رهبران اصلي سنديکاي جهاني تجارت مواد مخدر بود. بيلي رز در سويس بانکي تأسيس کرد به نام "بانک بينالمللي اعتباري" و از اين طريق پولهاي حاصل از فروش مواد مخدر را جابجا ميکرد و عمليات مالي خود را سامان ميداد. اين آقاي بيلي رز در سال 1965 سفري به اسرائيل کرد و کلکسيون مجسمههاي فلزي خود را، که بيش از يک ميليون دلار ارزش داشت، به اين دولت اهدا نمود و به بنگوريون، نخست وزير وقت اسرائيل، گفت: «اين مجسمهها را ذوب کنيد و براي جنگ با اعراب با آن فشنگ بسازيد!»
ششمين اسطوره سازنده صهيونيسم، يعني هالوکاست، موج مهاجرت فوق را تکميل کرد. اين موج مهاجرت که با جنگ دوّم جهاني تکميل شد، واقعاً به معناي اشغال کشور آمريکا بود. در همه عرصههاي مهم جامعه آمريکا همين وضع ايجاد شد. مثلاً، هاليوود بر بنياد همين موج و به وسيله يهوديان ايجاد شد. تمامي کمپانيهاي اصلي توليد فيلم هاليوود، مانند پارامونت، مترو گلدوين ماير، يونايتد آرتيست، فوکس قرن بيستم، برادران وارنر و غيره و غيره، که بزرگترين تأثيرات را در شکلگيري فرهنگ معاصر جهان داشتهاند، به وسيله يهوديان ايجاد شدند و به يهوديان تعلق دارند. امروزه اين نهاد مهم فرهنگي چنان عظمتي دارد که براي توليد هر فيلم سينمايي به طور متوسط 26 ميليون دلار هزينه ميکند و ميانگين مخارج تبليغاتي آن براي عرضه هر فيلم به بازار 12 ميليون دلار است يعني به طور متوسط براي هر فيلم 38 ميليون دلار هزينه ميکند. بسياري از کارگردانهاي برجسته هاليوود نيز يهودياند و از نسل همان يهوديان مهاجر. مثلاً، پدر سام اشپيگل، از دوستان تئودور هرتزل بود و خود او مدتي به علت عضويت در شبکه مافياي روتشتين زنداني شد. اشپيگل توليدکننده فيلمهاي معروفي مثل "پل رودخانه کواي" و "لورنس عربستان" و "ملکه آفريقايي" است. يا ساموئل گلدوين، يکي از دو بنيانگذار کمپاني متروگلدوين ماير، از خويشاوندان مهير لانسکي تبهکار بود.
اين هاليوود بود که بسياري از ايستارهاي اخلاقي را در آمريکا و دنياي جديد دگرگون کرد. مثلاً، فيلم تاريخ سينما، که در آن حريم اخلاق سنتي مسيحي شکسته شد، "ماه آبي است" نام دارد که در سال 1953 ساخته شد. در اين فيلم براي اولين بار واژههايي مانند "آبستن" و "باکره" به کار رفت. از زمان توليد اين فيلم فقط 45 سال ميگذرد. اين فيلم را با فيلمهاي جديد مقايسه کنيد و ببينيد در اين دوره کوتاه چه تغيير عظيم و حيرتانگيزي در نظام اخلاقي غرب و دنياي پس از هاليوود رخ داده است. کارگردان اين فيلم يک يهودي به نام اتو پرمينگر است و کمپاني سازندهاش يونايتد آرتيست. اين آقاي پرمينگر سه سال بعد فيلم "مردي با دستهاي طلايي" را عرضه کرد و در اين فيلم يک "تابو" ي اخلاقي ديگر را شکست و براي اولين بار به نمايش اعتياد به هرويين پرداخت. او در فيلم بعدياش، که در سال 1959 يعني 39 سال پيش عرضه شد، براي اولين بار صحنه تجاوز جنسي را به نمايش گذاشت. فيلم بعدي او "اکسودوس" است که روايتي صهيونيستي و به شدت ناجوانمردانه از تأسيس دولت اسرائيل را ارائه ميدهد. در رسانههاي راديويي و تلويزيوني نيز همين وضع حکمفرماست. تقريباً تمامي شبکههاي راديويي و تلويزيوني مهم آمريکا را يهوديان تأسيس کردند و مالکيت آن به ايشان تعلق دارد؛ از " راديو آمريکا" تا " تلويزيون کلمبيا" (سي. بي. اس.). کمپانيهاي مهم خبري نيز همين وضع را دارند؛ آسوشيتدپرس، رويتر و غيره و غيره. شبکههاي مطبوعاتي نيز همين وضع را دارند. روپرت مردوخ، که به "سلطان رسانهها" شهرت دارد، نامي کاملاً آشناست. در واقع، در طول تاريخ بشري هيچگاه سرزميني مستعدتر از آمريکاي شمالي براي شکوفايي و بروز تمامي استعدادهاي نهفته اليگارشي يهودي وجود نداشته است.
- در واقع ميتوانيم بگوييم که يهوديها به دليل روحيه مادي و فرهنگ خاصي که داشتند، براي اين که ثروت بيشتري به دست بياورند وارد حوزههاي از نظر اخلاقي ممنوعه ميشدند و طبعاً با آدمهاي ديگري که اين طور فکر ميکردند يک جور منافع مشترک و ارتباط پيدا ميکردند.
حزب توري آقاي بنجودا را به رياست خود برگزيد زيرا او آنان را مجبور کرد تا چنين کنند. انگيزه آنان علاقه نبود وحشت بود. دشمنانش زير ضربههاي سخت بودند و کسي نبود که يک بار به آقاي بن جودا بخندد و بار ديگر جرئت کند آن را تکرار نمايد. آقاي بن جودا يک يهودي ايتاليايي بود که در انگلستان بزرگ شد و نخستين آموزشهايي که فرا گرفت در صرافيهاي دوبلين بود. او صعودش را در سياست بريتانيا مديون چند خاندان بزرگي بود که در واقع بر بريتانيا حکومت ميکنند. او مجيز آنان و معشوقههايشان را گفت و آنگاه که جاي پاي محکمي يافت آنان را تهديد به افشاي اسرارشان کرد. يک دوک عاليجاه در نامه به پسر کوچکش از "سلطه افسونگرانهاي" سخن ميگويد که "آقاي بنجودا" بر اين پسر داشت و يک لرد جوان در نامهاي به پدرش مينويسد: "من اجازه دادم تا به بازيچهاي در دست آقاي بن جودا بدل شوم و اکنون او بر من سوار است."
اگر در تاريخ يهوديت تعمق کنيم، متوجه ميشويم که خاندانهاي لاوي (لوي) تا امروز نقش عجيبي داشتهاند. شاخهاي از اين خاندانها نام لوي يا لاوي را بر خود دارند و بعضي با نام کوهن يا کاهن و اسامي شبيه به اين شناخته ميشوند. من در جريان تحقيقم به يک تاريخچه 800 ساله مدوّن براي خاندان لاوي رسيدم که از قرن سيزدهم ميلادي در اسپانيا شروع ميشود و تا امروز ادامه مييابد. اولين فرد سرشناس در اين تاريخچه تودروس ابولافي است که رئيس و حاخام يهوديان کاستيل و لئون بود و يهوديان او را از خاندان سلطنتي يهود ميدانستند. اين خانواده در طول قرون بعد نقش بسيار مهمي در جنگهاي صليبي اسپانيا به سود حکمرانان شمال اسپانيا و عليه مسلمانان ايفا کرد و از همان قرن سيزدهم با فرقه شهسواران معبد رابطه نزديک داشت. و همين خاندان لاوي بود که طريقت رازآميز تصوف يهودي به نام کابالا را ايجاد کرد. در کتاب زرسالاران به طور مشروح درباره طريقت کابالا و کارکردهاي سياسي و تأثيرات بزرگ آن بحث کردهام و نشان دادهام که از اين سرچشمه کاباليستي در طول قرون بعد فرقههاي رازآميز و پنهان فراواني بيرون آمده که فراماسونري يکي از آنهاست. در طي اين قرون اعضاي خاندان لاوي (لوي) هميشه فرقهسازان بزرگي بودهاند. يک نمونه ناتان غزهاي است که در قرن هفدهم ادعاي پيامبري ميکرد و در ايجاد موج جديدالاسلامي شابتاي زوي و تأسيس فرقه دونمه بسيار مؤثر بود. ناتان از خانواده لوي بود و نظريهپرداز شابتاي زوي محسوب ميشد. دونمهها يهوديان جديدالاسلام بودند که يک فرقه مخفي ايجاد کردند و نقش مهمي در فروپاشي دولت عثماني و تأسيس جمهوري ترکيه ايفا نمودند. ناتان غزهاي به پيروانش ميگفت که مسلمان شدن شابتاي زوي يک مأموريت مسيحايي است مشابه با مأموريت جاسوسي که به درون سپاه دشمن اعزام شده براي تسخير آن از درون. به اين دليل است که منابع يهودي مکتب جديدالاسلامي شابتاي زوي و ناتان غزهاي را"ارتداد رازگونه" ميخوانند يعني آنگونه ارتداد از دين يهود که راز و رمزي در آن نهفته است. کمال آتاتورک به يکي از خاندانهاي دونمه تعلق داشت. اين نقش فرقهسازي امروز هم ادامه دارد. در سالهاي اخير فرقهاي به نام ساتانيستها (شيطانپرستان) در غرب ايجاد شده و رشد کرده است و معبدي تأسيس کردهاند به نام "کليساي شيطان". بنيانگذار و رهبر اين فرقه يک يهودي از خاندان لوي به نام آنتون لاوي است.
در اين گونه فرقهها مناسک جنسي جايگاه خاصي دارد. اين تهمت نيست، عين واقعيت است. منابع معتبر از رواج هرج ومرج جنسي و مناسک جنسي در فرقه دونمه سخن ميگويند. فرانکيستها هم کاملاً بيپروا مناسک جنسي خود را اجرا ميکردند. اين فرقه را يعقوب فرانک تأسيس کرد و نقشي مشابه با فرقه دونمه در اروپاي شرقي و مرکزي داشت. در کليساي شيطان آنتون لاوي نيز مناسک جنسي جايگاه خاصي دارد. اگر توجه کنيم ميبينيم همان مناسکي که زماني به طور مخفي به وسيله دونمهها و فرانکيستها و فرقههاي مشابه انجام ميشد، همان رقصها و همان کارها، امروزه به وسيله کمپانيهايي که به وسيله زرسالاران يهودي ايجاد شده و از طريق گروههايي مثل "متاليکا" در سطح عموم رواج داده ميشود و توده وسيعي از جوانان را به خود جلب ميکند. ميدانيم که گروه متاليکا رسماً خود را شيطانپرست ميداند.
معهذا، يهوديان در طول تاريخ از محيطهاي پيرامون خود تأثيرات فراوان گرفتهاند. يعني در آن مقاطع تاريخي که يک تمدن به اوج خود رسيده، بر يهوديان نيز به شدت تأثير گذاشته است. آبراهام گيگر و دکتر لئوپولد زونر، که بنيانگذاران تحقيقات جديد علمي در يهوديت هستند، هر دو در آثارشان نشان دادهاند که دين و فرهنگ يهود محصول شرايط اجتماعي و متحول با تحولات اجتماعي و فرهنگي بوده است. دکتر زونر کتابي دارد درباره مواعظ يهودي و نشان ميدهد که يهوديان در طول تاريخ طبق شرايط زمانه آئينهاي خود را تغيير دادهاند و کتابي دارد درباره نامهاي يهودي و نشان ميدهد که يهوديان هميشه اسامي رايج در فرهنگهاي غالب زمان خود را جذب کردهاند. در دوران برتري فرهنگ اسلامي اسامي اسلامي در ميان يهوديان رواج يافت، در اسپانيا و پرتغال مسيحي اسامي اسپانيايي و پرتغالي و امروزه در اروپاي جديد اسامي اروپايي.
پيدايش تمدن اسلامي سبب يک تحول بسيار بزرگ در وضع يهوديان جهان شد و اين تأثير چنان عميق بود که تا قرن چهاردهم ميلادي بسياري از متون يهوديان به زبان عربي نوشته ميشد نه عربي. مثلاً، يهودا هالوي، متفکر بزرگ يهودي قرن دوازدهم ميلادي، مهمترين اثر خود به نام خزري يا کتاب الحجه و الدليل في نصرالدين الذليل را به عربي نوشته است. يا رساله يوسف بن وقار يهودي، از رهبران فرقه کابالا در قرن چهاردهم ميلادي، به نام المقاله الجمع بين الفلسفه و الشريعه، به عربي است نه عبري. اين تأثير را در تصوف يهودي (کابالا) و در رواج گسترده اسامي اسلامي در ميان يهوديان ميتوان ديد.
تأثير بزرگ ديگر اسلام بر يهوديت پيدايش مذهب قرائي است که در قرن دوّم هجري/ هشتم ميلادي در بغداد ايجاد شد. همانطور که عرض کردم، در آن زمان بغداد مرکز يهوديان جهان بود. مذهب قرائي به وسيله عنان بن داوود تأسيس شد که به خاندانهاي سران يهودي تعلق داشت. قرائيون منکر تلمود و روايات شفاهي حاخامها بودند و تنها منبع معتبر ديني خود را تورات ميدانستند. عنان بن داوود از ابوحنيفه متأثر بود و برخي از نظريات خود را از اسلام گرفته است. بعداً، مأمون عباسي مذهب قرائي را در کنار يهوديت حاخامي و تلمودي به رسميت شناخت. از اين زمان مبارزه سختي ميان قرائيون و يهوديان شروع شد و يهوديت حاخامي به شدت عليه قرائيون توطئه ميکرد و در راه انهدام آنها ميکوشيد. در دوراني ايران مرکز اصلي فعاليت قرائيون به شمار ميرفت و در رأس اين مذهب فردي به نام بنيامين بن موسي نهاوندي قرار داشت. سپس، مذهب قرائي در عربستان و آسياي صغير رواج يافت و کار آنها در سرزمينهاي اسلامي و مسيحي شبهجزيره ايبري هم بالا گرفت. در اندلس، يهودا هالوي و ابراهيم بن داوود رسالههاي معروف خود، خزري و سفر قباله، را براي مقابله نظري با قرائيون تدوين کردند. در کاستيل سران يهودي حکمرانان مسيحي را ترغيب کردند تا قرائيون را از اين سرزمين اخراج کنند و يوسف فريزوئل و تودروس ابولافي، وزراي قدرتمند يهودي شاهان مسيحي کاستيل، با بيرحمي به سرکوب قرائيون دست زدند. قرائيون به مصر پناه بردند و براي مدتي کار آنها در اين سرزمين بالا گرفت. لذا، ابنميمون، حاخام و فيلسوف نامدار يهودي، براي مبارزه با آنها از اندلس به مصر مهاجرت کرد. سرانجام، به علت فشارهاي شديد حاخامهاي يهودي، پيروان اين مذهب به کريمه و ليتواني پناه بردند و در سال 1863 شهروند روسيه شدند.
اوجگيري تمدن مسيحي در شبهجزيره ايبري نيز بر يهوديت تأثير فراوان نهاد و علاوه بر رواج نامهاي اسپانيايي و پرتغالي در ميان يهوديان سبب پيدايش موجي از گروش به مسيحيت در ميان آنها شد. اين يهودياني که مسيحي ميشدند با مارانوها فرق ميکنند. آنها در واقع و از سر صدق مسيحي ميشدند در حالي که مارانوها در خفا همچنان يهودي بودند. در منابع يهودي هم ميان اين دو گروه تفاوت قائل شدهاند. مثلاً، همچنان يهودي بودند. در منابع يهودي هم ميان اين دو گروه تفاوت قائل شدهاند. مثلاً، در دائرةالمعارف يهود مارانوها در ذيل مدخلهايي چون "مارانو" و "يهودي مخفي" معرفي شدهاند ولي اين يهوديان واقعاً مسيحي شده در ذيل مدخل "مرتدين". از معروفترين اين مرتدين يهودي اسپانيا، يعني يهودياني که واقعاً مسيحي شدند، بايد به آبنر برغشي و آلفونسو کارتاژنا اشاره کرد. آلفونسو در دستگاه کليسا مقام بالايي يافت و در اواخر عمر اسقف شهر مهم برغش (بورگس) بود. جالب است بدانيم که اسقف آلفونسو از مخالفان سرسخت ايجاد انکيزيسيون بود و با انتشار رسالههايي با آن مخالفت کرد ولي راه به جايي نبرد.
پيدايش تمدن جديد غرب در اواخر قرن هيجدهم و اوايل قرن نوزدهم نيز بر يهوديت تأثير عميق بر جاي نهاد و در ميان يهوديان بحراني ايجاد کرد که کم از بحران دوران پيدايش و گسترش مذهب قرائي نبود. اولين کسي که اين موج را شروع کرد اسپينوزاي يهودي در نيمه دوم قرن هفدهم بود که در آثارش به شدت به اليگارشي يهودي حمله کرد. کار او به جايي رسيد که از سوي حاخامهاي آمستردام به اتهام ارتداد به مرگ محکوم شد ولي اسپينوزا توبه کرد و جان خود را نجات داد. از اين دوران است که اولاً، از درون جوامع بسته يهودي بتدريج افراد مستقل يهودي، يهودياني که پيوندهاي فردي و انساني خويش را بر پيوندهاي قبيلهاي - تژادي ترجيح ميدادند، سر برآوردند. دوم، اين فرآيند مکانيسم رهبري جوامع يهودي را پيچيدهتر کرد و زرسالاران يهودي را به سوي ابداع شيوههاي جديد براي تداوم سلطه خود سوق داد. معهذا، اين فرآيند هيچگاه به فروپاشي کامل نظام سنتي جوامع يهودي نينجاميد و تنها بخشي از يهوديان را به "شهروندان" فارغ از سلطه "دولت" غيررسمي يهود تبديل کرد. در حالي که بخش ديگر همچنان در چارچوب ساختار متمرکز و پنهان سنتي خود باقي ماندند. از اين دوران است که بتدريج شاهد شکايت برخي از يهوديان فرودست و فقير از ثروتمندان و رهبران جوامع خويش به دادگاههاي کشورهاي محل استقرارشان در اروپا هستيم. بعد از اسپينوزا، بيشترين نقش را در اين موج استحاله فرهنگي در جامعه اروپايي، مؤسس مندلسون، فيلسوف معروف يهودي قرن هيجدهم، داشت. اين موج در قرن نوزدهم به "جنبش هاسکالا" يا "روشنگري يهودي" معروف شد و "ماسکيليمها" يا روشنگران يهودي اين نغمه جديد را ساز کردند که يهوديت فقط يک دين است نه يک دولت يا ملت و آنها شهروندان آزاد دولتهاي متبوع خود هستند. شعار اصلاحطلبان يهودي اين بود: "در خيابان انسان باش و در خانه يهودي." در نيمه اول قرون نوزدهم روابط اين روشنگران با اليگارشي يهودي بسيار تشنجآميز بود. براي مثال، در سال 1818 تعدادي از اين روشنگران يهودي در شهر هامبورگ موارد مربوط به ظهور مسيح و بازگشت به صهيون را از ادعيه يهوديان حذف کردند. اين اقدام با مخالفت شديد اکثريت جامعه يهودي هامبورگ مواجه شد در حدي که براي مدتي مراسم نيايش در کنيسهها تحريم بود. اين روشنفکران مستقل و اصلاحطلب يهودي بعدها هسته اصلي يهوديان مخالف صهيونيسم را در کشورهاي غربي تشکيل دادند.
سوسياليستهاي يهودي چون فرديناند لاسال و رزا لوکزامبورگ نيز در تداوم همين جنبش پيدا شدند. يکي ديگر از اين يهوديان معترض ياکوب برافمن است که در 34 سالگي مسيحي شد و در سال 1860 کتاب دوجلدي مفصلي مشتمل بر اسناد دروني سازمان يهوديان روسيه (کاهال) منتشر کرد. اين اثر به کتاب کاهال معروف است و يکي از منابع مهم محققين براي آشنايي با ساختارهاي سري جوامع يهودي در قرن نوزدهم و آداب و سنن آنها به شمار ميرود. اين کتاب، برخلاف پروتکلهاي بزرگان يهود، که محققين عموماً آن را جعلي ميدانند، کاملاً معتبر است و دائرةالمعارف يهود نيز صحت اسناد مندرج در کتاب برافمن را تأييد ميکند. برافمن در مقدمه اين کتاب مينويسد جوامع يهودي با حفظ ساختارهاي سري دروني خويش، از طريق استقرار در سرزمينهاي مختلف، "دولتي در درون دولت" تشکيل ميدهند با هدف استثمار سکنه آن سرزمينها و سلطه بر آنان.
در مقابل "جنبش هاسکالا"، با حمايت اليگارشي يهودي، جنبش ناسيوناليسم يهود سربرکشيد. مثلاً، پرز اسمولنسکين در مقالهها و کتابهايش به مندلسون و "حلقه برلين" و به تمام کساني که يهوديت را صرفاً يک دين ميدانستند و "عنصر ملي" آن را انکار ميکردند، سخت حمله ميکرد. به اعتقاد اسمولنسکين، يهوديان يک ملتاند و خصايص ملي بطور عمده در فرهنگ آنها تبلور يافته که عمدهترين آن زبان عبري و آرمانهاي مسيحايي است؛ و کساني که "روح ملي يهوديت" را انکار ميکنند به مردم خود خيانت ميکنند. در رأس اين جنبش خاندان روچيلد و مجموعه مقتدري که آن را "زرسالاري يهودي" مينامم، قرار داشت. اين اليگارشي بر پايه ميراث قوم يهود، شکل جديدي از جهانوطني يهودي را، در آميزش با آريستوکراسي مستعمراتي دنياي غرب، سازمان داد که با ماجراي مرموز "پوگرومها" جان گرفت و صهيونيسم جديد را آفريد. آنها ابتدا در سال 1860 سازمان "آليانس اسرائيلي" را در پاريس تأسيس کردند و در دهه 1870 سازمانهاي متعددي ايجاد نمودند و به کمک ثروت انبوه و نفوذ سياسي فراوان خود، ساختار سياسي متمرکز و جهانوطن يهوديان را به شکل جديدي تداوم بخشيدند. اين تحولي است که تاريخنگاري رسمي يهود از آن با عنوان "تجديد حيات ملي يهوديان" ياد ميکند. شاخص اين "ناسيوناليسم يهود" احياي آرمان" بازگشت به صهيون" بود که سازمان "آليانس اسرائيل" و نشرياتي چون هاشههار، به سردبيري اسمولنسکين، و انديشمنداني چون موسس هس ترويج ميکردند. موسس مونت فيوره، باجناق ناتان ماير روچيلد زرسالار بزرگ يهودي و بنيانگذار بنياد روچيلد انگلستان، در اين تجديد سازمان يهوديان نقش بسيار مهمي داشت.
معضل ديگر، حاکميت الگوهاي نظري خاص بر تاريخنگاري ماست. تاريخنگاري باستان ما به طور عمده در زير سلطه دو مکتب آرياييگرايي و استبداد شرقي است و به کلي از تحقيقات جديد به دور است. اين دو مکتب روح يک جريان فکري و سياسي به نام باستانگرائي (آرکائيسم) را ميساخت که به خصوص پس از مشروطه بر تاريخنگاري رسمي و دولتي ما حاکم شد.
اصولاً روح نظريه مهاجرت آرياييها همان روح مهاجرتي است که در اسطورههاي يهودي وجود دارد و آن را به همه دنيا و به همه اقوام و ملل تسري دادهاند. مثلاً قبايل وحشي توتوني را، که نياي آلمانيها و انگليسيها هستند، چون سابقهاي از آنها در قبل از قرن چهارم ميلادي شناخته نيست، از مهاجرين آريايي به اروپا خواندهاند. ماکس مولر حتي سلتيها را (که نياي اسکاتلنديها و ايرلنديها هستند) آريايي ميدانست. اسطوره قوم آريايي، که مکتب ماکس مولر ايجاد کرد، بر "تئوري چراگاه" مبتني است که يک يهودي به نام مايرز در کتابي به نام طلوع تاريخ مطرح کرد. او ميگفت آرياييها قومي کوچنشين بودند در جلگههاي آسياي ميانه (شمال) که در جستجوي "چراگاه" به "سرزمينهاي خالي از سکنه"، توجه بفرماييد: "سرزمينهاي خالي از سکنه"، يعني جلگههاي شبه قاره هند و فلات ايران (جنوب)، سرازير شدند. امروزه "تئوري چراگاه" مورد نقد جدّي قرار گرفته است. به عنوان نمونه ناگندرانات گوس، که مردمشناس بزرگي است و استاد دانشگاههاي کلکته و داکا، و هندو است نه مسلمان، کتابي دارد به نام پيشينه آريايي در ايران و هند. خلاصه انتقادات او به "تئوري چراگاه" اين است:
اول، حاصلخيزي استپهاي پهناور آسياي ميانه، که تا به امروز نيز مهد جوامع شکوفاي کوچنشين بوده و هست، محل ترديد نيست. چرا بايد اين قوم به اصطلاح آريايي سرزمين آباء و اجدادي را رها کند و چنين به سوي "جنوب" يورش ببرد؟ تنها عوامل جغرافيايي ميتواند اين مهاجرت را توجيه کند مانند وقوع سوانح طبيعي مهمي چون يخبندان، خشکسالي و غيره. اگر چنين سانحه عظيمي رخ داده است در دورانهاي پسين بايد براي مدتي آسياي ميانه را برهوت و خالي از سکنه مييافتيم که چنين نيست.
دوم، اگر "تئوري چراگاه" را به عنوان پايه مادي مهاجرت آرياييها بپذيريم، بايد اين را نيز بپذيريم که آنها قومي گرسنه و در جستجوي معاش بودند. اين با مباني ايدئولوژي آرياييگرايي که مهاجرت آرياييان را در پي "رسالت تاريخي" و "امپراتوريسازي" و "آفرينش افتخارات" ميداند در تعارض است.
سوم، برخلاف "تئوري چراگاه"، اين سرزمينها، نه شبه قاره هند نه فلات ايران، خالي از سکنه نبودند و هم در هند و هم در ايران جماعات انساني انبوهي از ديرباز زندگي پررونق و شکوفاي شهري و کشاورزي و کوچنشيني داشتند.
چهارم، با توجه به حضور جماعات انساني انبوه در اين سرزمينها "مهاجرين" طبعاً با جماعات انبوه بومي آميزش يافتند و چون در اقليت بودند در آنها مستحيل شدند و بنابراين پديدهاي به نام "نژاد آريايي" نميتواند وجود داشته باشد.
بسياري از محققين جدّي غرب هر يک بخشي از مکتب آرياييگرايي را به نحوي رد کردهاند و وقتي اين رديهها را کنار هم بچينيم از آن بناي عظيم و باشکوه هيچ چيز باقي نميماند. مثلاً، اگر کتاب نيبرگ سوئدي را بخوانيد سراسر نقد مجموعه تئوريهايي است که اساس مکتب آرياييگرايي را شکل ميدهد. يا اشميت در دانشنامه ايرانيکا مينويسد هيچ دليل تاريخي و باستانشناختي وجود ندارد که گذر قومي به نام آريايي را از جبال هندوکش و ورود آنان را به جلگه هند و فلات ايران به اثبات رساند.
حتي تا به امروز، تاريخنگاري و انديشه سياسي در ايران به شدت تحت تأثير اين مکتب است که ساختار سياسي کشور ما را يکسره در تحت اقتدار تام و تمام دولت مرکزي و پادشاه ميبيند. اين تصوير از تاريخ هخامنشي شروع ميشود و به تاريخ بعد از اسلام تسري مييابد. اين در حالي است که، به گفته واندنبرگ، اگر بخواهيم بر اساس دادههاي باستانشناسي درباره تاريخ هخامنشي سخن بگوييم مثل اين است که فقط بر اساس بقاياي کاخ ورساي درباره تاريخ فرانسه قرن هيجدهم نظر بدهيم. نگاه ما به تاريخ دوره هخامنشي بيشتر متأثر از کتاب تربيت کورش کزنفون است که مورخين بعد از مشروطه آن را در آثار خود، مثل تاريخ ايران باستان پيرنيا، به طور مشروح نقل کردهاند. کتاب کزنفون سنديت تاريخي ندارد و در واقع الگوسازي او را از نظام سياسي اسپارت در يونان باستان است که به نام کورش انجام شده.
در نقد اين الگوي نظري حرفهاي فراواني را ميتوان مطرح کرد:
در دوران باستان ما تنها يک حوزه تمدني ميشناسيم و آن تمدن خاورميانه است که از مديترانه شروع ميشد و در فلات ايران ختم ميشد. در اين حوزه تمدني اقوام مختلفي زندگي ميکردند که با هم پيوند نزديک و دادستد فرهنگي و سياسي و تجاري داشتند. اصولاً تصوري از وجود دو تمدن متفاوت آريايي و سامي وجود نداشت و چنين تفاوت تمدني هم در کار نبود. اگر به نقشهاي آشور باستان مراجعه کنيم ميبينيم که بسيار شبيه به نقشهاي تختجمشيد است. وفور درخت سرو، آرايش لباس و مو و غيره. مرحوم مهرداد بهار مقالهاي دارد که در کتاب از اسطوره تا تاريخ او تجديد چاپ شده و در آن خويشاوندي و تشابه اسطورههاي ديني اقوام منطقه خاورميانه را به خوبي نشان داده است. حتي مفهوم اهورامزدا را ايرانيها از آشوريها گرفتند. خداي بزرگ آشوريها "اسورا مزاس" نام داشت و نقش آن مشابه با نقش اهورامزدا بود. دکتر ناگندرانات گوس هم معتقد است که مفاهيم "اسورا" و "اهورا" و "يهوا" (يهوه) يکي هستند. در کتيبه آشوربانيپال خدايان آشوري و ايراني بسيار شبيهاند در حدي که نميتوان اين همساني را تصادفي دانست. به نوشته فريتز هامل، اين کتيبه ثابت ميکند که "اهورامزدا" همان "اسورا مزاس" آشوريان است و اين دو خدا مشابه يهوه، خداي بنياسرائيل، هستند؛ خدايي که دوست مردم خود بود و شاهان قدرت خود را از او ميگرفتند. دکتر گوس هندي معتقد است که واژهي "اهورا" در دورانهاي بعد با واسطه آئين مغي ايران به هند وارد شده نه برعکس. دکتر کريشنا بانرجي، که از خاندانهاي سرشناس برهمن کلکته بود و زبانشناس برجستهاي به شمار ميرفت و در اواخر قرن نوزدهم زندگي ميکرد، اولين کسي است که اعلام کرد مفهوم اهورا در ريگ ودا از مفهوم "اسورا" آشوريان گرفته شده است. حتي اونوالا، محقق زرتشتي هند، مينويسد که نقش دايره بالدار و انسان بالدار، که در نقوش ايران باستان فراوان ديده ميشود و معروفترين آن نقش اهورامزدا در کتيبههاي دوران هخامنشي است، و نيز نقش عقاب و انسان عقابگونه يک سنت معماري - ديني خاورميانهاي است. اين نقش نمادين ديني نخستين بار در هزارههاي سوم و دوّم پيش از ميلاد در مصر پديد شد و سپس با واسطه تجار فنيفي (کنعاني) به آشور راه يافت. تصوير "اسور"، خداي آشوريان، نيز چون اهورامزدا انساني بالدار است و بسيار شبيه به اهورامزداي هخامنشيان. هخامنشيان اين نماد را از آشوريان اقتباس کردند؛ همانگونه که آشوريان نماد خداي "آشور" را از "هوروس" (هور)، خداي خورشيد مصريان، اقتباس نمودند.
اين درست است که در دوران هخامنشي ايران مهد شکوفاترين تمدن زمان خود بود، ولي اين تمدن به محدوده جغرافيايي کنوني ايران و مردم آن اختصاص نداشت. در نواحي سوريه و بينالنهرين آراميها زندگي ميکردند که سابقه طولاني مدنيت داشتند و به دليل ابداع خط آرامي سهم آنها در تمدن بشري بسيار زياد است. آراميها مردمي تاجرپيشه و با فرهنگ بودند و به همين دليل خط آنها به خط بينالمللي تبديل شد. حتي زماني که سرزمين آراميها به اشغال آشور درآمد، خط آرامي نه تنها از بين نرفت بلکه به وسيله دولت آشور دامنه کاربرد آن گسترش يافت. و بعدها همين خط به خط رسمي دولت هخامنشي تبديل شد. معمولاً اين تصور وجود دارد که خط هخامنشيان ميخي بود. در حالي که چنين نيست. کتيبههاي ميخي بسيار اندک و معدود است و خط ميخي تنها براي نگارش کتيبههاي پادشاهان هخامنشي کاربرد داشت و استفاده از آن در زمان اشکانيان کاملاً متروک شد. خط رسمي در سراسر ايران هخامنشي آرامي بود. حتي زماني که هخامنشيان مصر را فتح کردند خط آرامي را در اين سرزمين هم رواج دادند. بنابراين، براي ايران هخامنشي، آرامي به عنوان يک خط کاملاً بومي شناخته ميشد نه بيگانه. اين خط در دوران سلوکي و اشکاني هم در ايران ادامه داشت و خط پهلوي که در اين دوران ايجاد شد شکلي از خط آرامي است. شاخه ديگري از خط آرامي در ميان نبطيان به خط نبطي تبديل شد و از اين شاخه خط عربي به وجود آمد. تا زمان ساسانيان دبيران آرامي در ايران حضور داشتند و مثلاً در يادگار زريران رئيس ديوان ايران (ديوان مهست) فردي به نام ابراهيم است. خط اوستائي (دين دبيره) در قرون چهارم و ششم ميلادي ايجاد شد و تنها براي نوشتن متون ديني کاربرد داشت و خط عمومي يا رسمي نبود. ما از خط اوستائي نمونه کهني در دست نداريم. هيچ کتيبهاي متعلق به قبل از اسلام به خط اوستائي موجود نيست و جالب است بدانيم که تمامي دستنوشتههاي اوستائي به هزاره اخير ميلادي تعلق دارند و قدمت کهنترين آنها به سال 1288 ميلادي / 687 هجري قمري ميرسيد که مقارن است با دوران ارغون خان مغول.
اين تصويري است از يک تمدن پهناور که از يک سمت به مديترانه محدود بود و از سمت ديگر به آسياي ميانه و يکي از مباني مشترک آن خط آرامي بود. کتمان و انکار اين پيوند و تسلسل نوعي تحقير شديد تاريخي در روانشناسي نسلهاي معاصر ايراني آفريد که گويا اعراب (يعني مسلمانان) "خط" و "زبان" آباء و اجداديشان را به زور شمشير از بين بردند و خط و زبان خود را تحميل کردند. اين دروغ بزرگ تاريخي را، با همه پيامدهاي عظيم فرهنگي و سياسي آن، مکتب آرياييگرايي سده نوزدهم جعل کرد و شبکه معيني از وابستگان اليگارشي پارسي و يهودي در ايران معاصر رواج دادند. با توضيحاتي که عرض شد، روشن ميشود که با گروش مردم ايران به اسلام هيچ نوع تغيير خطي رخ نداد بلکه همان فرايند گذشته ادامه يافت. يعني خط امروز ايرانيان که بعضيها ادعا ميکنند خط عربي است و به زور بر ايران تحميل شده، در واقع خط فارسي است. مادر آن همان خط آرامي عصر هخامنشي و خط آرامي - پهلوي عصر اشکاني و ساساني است و اين خط در دوران اوليه اسلامي در يک بستر فرهنگي ايراني يعني در منطقه بينالنهرين نوسازي شد. به عبارت ديگر خط کوفي به عنوان کهنترين نمونه خط عربي - فارسي در کوفه به وجود آمد که در قرون اوليه اسلامي مهد فرهنگ ايراني بود.
توجه کنيم که اعراب را، برخلاف تبليغات شووينيستهاي مکتب آريايي، نميتوان در عصر ساساني قومي عقبمانده و "سوسمارخوار" دانست. در دوران پيش از اسلام اعراب از متمدنترين اقوام زمان خود بودند و دو کانون نبطي در غرب و يمن در جنوب کانونهاي شکوفاي فرهنگي و تجاري بودند و شاهراه بزرگ تجاري شرق و غرب، که اهميت آن کمتر از جاده ابرايشم نبود، از اين مسير ميگذشت. شهر مکه در ميانه اين حوزه تجاري - فرهنگي قرار داشت. شهر پترا، پايتخت نبطيان، موجود است و ميزان غناي فرهنگي اقوام عرب را نشان ميدهد. توجه کنيم که امرؤالقيس نبطي در کتيبه معروف خود که به "کتيبه امالجمال" معروف است و در سال 267 ميلادي نگاشته شده، خود را پادشاه تمامي اعراب (ملک العرب کله) خوانده است. يعني در قرن سوم ميلادي نبطيها خود را "عرب" ميدانستند و اطلاق "عرب" بر تمامي اقوام و دولتهاي شبهجزيره عربستان رواج داشت. جالب است بدانيم که قديميترين سنگنبشهاي که نام "الله" بر آن حک شده، به اعراب نبطي تعلق دارد و در قرن سوم ميلادي نوشته شده. اين کتيبه به "امالجلال" معروف است، به خط نبطي نوشته شده و در نخستين سطر آن ذکر تهليل (لا اله الا الله) آمده است.
توضيحاتي که عرض کردم روشن ميکند که ايرانيان و اعراب در پيش از اسلام کاملاً مرتبط با هم و از نظر فرهنگي خويشاوند بودند. نه ايرانيان در ميان اعراب بيگانه محسوب ميشدند و نه اعراب در ميان ايرانيان. قبلاً درباره پيوند نزديک دولتهاي ماد و بابل در ماجراي لشگرکشي بختالنصر به مصر و اورشليم صحبت کردم و گفتم که در عهد عتيق اين لشگرکشي کار سواران پارسي و سرداران کلداني دانسته شده است. و گفتم که بختالنصر دوست و داماد ايرانيان بود و ناجي مردم اورشليم و مورد احترام و تکريم ارمياء نبي. ولي متأسفانه به دليل رواج "اسرائيليات" نام بختالنصر در فرهنگ عامه ما به نامي منفور بدل شده است. در دوران ساساني رابطه اعراب و ايرانيان تا بدان حد نزديک بود که اعراب حتي در عزل و نصب پادشاهان ساساني دخالت ميکردند. يک نمونه معروف ماجراي صعود بهرام گور به سلطنت است. بهرام گور، پسر جوان يزدگرد، مدعي تاج و تخت پدر است. او که از کودکي در ميان اعراب يمن پرورش يافته، به همراه مربي و حاميِاش، منذر تازي، و لشگري انبوه از اعراب به فارس ميشتابد و در حوالي جهرم مذاکره ميان "بزرگان تازي" و "بزرگان ايراني" آغاز ميشود. البته اين سپاه 30 هزار نفره اعراب و زور بهرام گور است که "انجمن" را به مذاکره وادار ميکند؛ ولي بهرام معترض قادر به تصرف تاج و تخت از طريق قهر و غلبه نيست و به رغم فرادستي نظامي سرانجام در برابر خواست منطقي "انجمن" تمکين ميکند. منذر از خاندان نصر بن ربيعه است که آنان را "بني لخم" و "مناذره" نيز خواندهاند. خاندان فوق، که اين خردادبه ايشان را "تازيان شاه" خوانده است، حکمرانان يمن بودند و بعدها، به روايت طبري، انوشيروان آنان را شاه تمامي اعراب کرد. خسرو پرويز آخرين شاه اين خاندان، به نام نعمان بن منذر، را به قتل رسانيد و حکومت ايشان را منقرض نمود. برخي مورخين علت اين اقدام را گروش نعمان به مسيحيت ذکر کردهاند.
خوشبختانه اخيراً کتاب ارزشمند دکتر محمد محمدي ملايري در سه جلد منتشر شده است ولي جاي تأسف است که اين کتاب بازتاب شايسته نيافته و مؤلف دانشمند و محترم آن، که از اساتيد سالخورده دانشگاه تهران است، چنان که شايسته است مورد تجليل قرار نگرفته. دکتر محمدي ملايري در اين کتاب نمونههاي فراواني از پيوند تاريخي اعراب و ايرانيان را ذکر ميکند که از نظر تبيين چگونگي اسلام آوردن ايرانيان و ظهور تمدن اسلامي به عنوان تمدني که دو عنصر قومي ايراني و عربي در آن سهم بزرگي داشتند. بسيار بااهميت است. اين گونه تحقيقات جدّي افسانههايي را که درباره گروش اجباري ايرانيان به اسلام رواج يافته به کلي نفي ميکند. در واقع، مسلمان شدن ايرانيان ارتباط جدّي با لشگرکشي اعراب به ايران در زمان خليفه عمر نداشت و اين دو حادثه، همانطور که دکتر ملايري توجه کردهاند، هم از نظر علل و هم از نظر زماني دو حادثه جداگانه است که متأسفانه در تاريخنگاري ما به هم آميخته شده و يک حادثه جلوه داده شده است.
بررسي متون تاريخي نشان ميدهد که حتي تا قرن ششم هجري، که کتاب الملل و النحل شهرستاني تدوين شد، پيروان مذاهب ماقبل اسلام و از جمله فرقههاي متنوع "مجوس" در ايران آزادي عمل کامل داشتند و هيچ سخني از غلبه و آزار ديني در ميان نيست. هم گشتاسب شاه نريمان، محقق ارجمند پارسي هند، و هم برتولد اشپولر، محقق سرشناس آلماني، و هم بسياري از محققين و ايرانشناسان ديگر بر اين نظر تأکيدات فراوان کردهاند. مثلاً، اشپولر مينويسد: «هيچ موردي را نميشناسيم که زردشتيان بطور منظم و با طرح قبلي مورد تعقيب واقع گشته باشند... از ويراني آتشکدهها به فرمان دولت و يا اقدامات ديگر بر ضد مقدسات زردشتي و يا کتب ديني آنان خيلي به ندرت شنيده ميشود... بنابراين، گرويدن دستهجمعي زردشتيان به اسلام معلول جبر و فشار مسلمانان نبوده، بايد علت ديگري داشته باشد.»
از اوايل قرن نوزدهم ميلادي، يک حرکت فرهنگي بسيار قوي و سازمانيافته در ايران آغاز شد که از حکومت هند بريتانيا سرچشمه ميگرفت. شالوده اين حرکت در زمان حکومت ريچارد ولزلي بر هند گذاشته شد. خاندان ولزلي نقش مهمي در تاريخ استعمار بريتانيا دارد و از اين طريق بر تاريخ ايران تأثير فراوان گذاشته است. هيئت جان ملکم را همين ريچارد ولزلي به ايران اعزام کرد. در کتاب زرسالاران درباره خاندان ولزلي و پيوندهاي عميق آن با زرسالاران يهودي و خانواده روچيلد بحث مفصلي کردهام. ريچارد ولزلي، فرمانرواي هند بريتانيا، در سال 1800 ميلادي يک کالج در کلکته تأسيس کرد که يکي از اهداف آن مقابله فرهنگي با اسلام بود. در اين کالج مسلماناني که به خدمت انگليسيها درآمده بودند نقش داشتند مانند ميرزا فترت و آقا ثبات. در سال 1811 ميلادي اين کالج يک ميسيونر به نام هنري مارتين را به ايران اعزام کرد. هنري مارتين کارمند کمپاني هند شرقي بود و سِر جان ملکم او را به بعضي از رجال سياسي مهم ايران معرفي کرد. هنري مارتين در شيراز در خانه جعفر علي خان، نياي خانواده نواب شيرازي، اقامت گزيد و با حمايت خانواده قوام شيرازي فعاليت خود را شروع کرد و به مناطرههاي جنجالي ديني با علماي شيراز پرداخت.
دو خانواده نواب و قوام شيرازي نقش مهمي در تاريخ فعاليتهاي استعماري در ايران دارند. جعفرعلي خان نواب قبلاً افسر عاليرتبه ارتش هند بود و در سرکوب خونين يکي از شورشهاي مردم هند سمت فرماندهي داشت. او بعداً با دختر ميرزا حسنعلي طبيب شيرازي ازدواج کرد و در محله ميدان شاه شيراز ساکن شد. اين ميرزا حسنعلي طبيب پسر حاجي آقاسي بيگ افشار دوست و مشاور کريم خان زند است و خانواده نواب از اين طريق با تعدادي از خانوادههاي سرشناس شيراز خويشاوند شد. نسلهاي بعدي خانواده نواب نيز نقش مهمي در تاريخ ايران داشتند. يکي از آنها غلامعلي خان نواب است که گزارشهاي او به عنوان مأمور سفارت انگليس با عنوان وقايع اتفاقيه چاب شده و ديگري حسينقلي خان نواب است که مدتي وزير خارجه ايران و رئيس حزب دمکرات بود. خانواده قوام شيرازي يهوديالاصل هستند و در آن زمان به خانواده هاشميه شهرت داشتند زيرا جد آنها يک يهودي جديدالاسلام به نام آشر بود که نام خود را به هاشم تبديل کرد و پسرش، ابراهيم خان، همان کسي است که کلانتر شيراز و وزير لطفعلي خان زند شد و به خلع زنديه و صعود آقا محمد خان قاجار کمک نمود و در مقام صدراعظم آقا محمد خان و فتحعليشاه قاجار جاي گرفت. در همان سالي که هنري مارتين وارد ايران شد ميرزا علي اکبر خان (قوامالملک اوّل)، پسر حاجي ابراهيم خان کلانتر، بيگلربيگي فارس شده بود.
از اين زمان نگارش و چاپ رديههايي عليه اسلام و قرآن شروع شد که معروفترين آن کتاب ميزانالحق است. به نظر من اين کتاب مهمترين رديهاي است که از آن زمان تا به حال عليه قرآن کريم نوشته شده است. ظاهراً اين کتاب را يک ميسيونر آلماني وابسته به دستگاه حکومت هند بريتانيا به نام دکتر کارل پفاندر نوشته ولي بررسي متن آن نشان ميدهد که نميتواند کار پفاندر به تنهايي باشد بلکه او قطعاً از کمک مسلماناني که با متون اسلامي کاملاً آشنا بودهاند برخوردار بوده است. پفاندر دو کتاب ديگر هم دارد: مفتاح الاسرار و طريق الحيات. اين موج سازمان يافته تهاجم ميسيونرها بازتاب وسيعي در ميان علماي ايران داشت و يک جنبش رديهنويسي را ايجاد کرد که اولين مقابله فکري علماي شيعه با تهاجم فرهنگي غرب جديد محسوب ميشود. علماي دوره فتحعلي شاه مانند ميرزاي قمي، ملامحمد رضا همداني، ملاعلي نوري، سيد محمد حسين خاتونآبادي و ملا احمد نراقي رسالههايي عليه ميسيونرها يا به قول آنها "پادري" نوشتند. "پادري" از واژه father (پدر) اخذ شده و منظور کشيشان مسيحي است.
کمي بعد از سفر جنجالي هنري مارتين به ايران، در سال 1818 کتابي در بمبئي چاپ شد که بر انديشه سياسي بعدي ايران تأثير بزرگي نهاد. اين کتاب دساتير آسماني نام دارد. نويسنده يا در واقع جاعل آن يک پارسي به نام ملافيروز است که کارگزار کمپاني هند شرقي بريتانيا و منشي و دستيار سِر جان ملکم بود. ملافيروز دساتير را به عنوان يک کتاب آسماني معرفي ميکند که به پيامبران ايران باستان تعلق دارد. جالب اينجاست که بسياري از ايرانشناسان اروپايي و کارگزاران برجسته کمپاني هند شرقي از اين جعل ملافيروز حمايت کردند و دساتير را به عنوان متني اصيل جلوه دادند. سِر ويليام جونز و سِر جان ملکم و لرد هستينگز و سِر جرج اوزلي و مونت استوارت الفينستون از اين گروهاند.
دساتير بتدريج در ايران شناخته شد و از طريق بعضي از رجال و معاريف دولتي و فرهنگي عصر قاجار تأثير بزرگي هم بر انديشه و هم بر زبان و ادبيات فارسي گذاشت. زرتشتيان هند هم دساتير را به عنوان يک متن ديني به رسميت شناختند و مروج آن شدند. حتي تا زمان انقلاب مشروطه زرتشتيان هند و ايران و بسياري از معاريف فرهنگي مسلمان هندي و ايراني دساتير را معتبر و کتاب آسماني ميدانستند. شعرا و نويسندگان سرشناسي ماند رضاقلي خان هدايت و فرصت شيرازي و اديبالممالک فراهاني از مروجين دساتير بودند.
دساتير هم يک متن ديني جعلي بود که به پيامبران باستاني ايران نسبت داده ميشد و هم يک دوره تاريخ جعلي براي ايران بود با هدف ترويج باستانگرائي و هم به منبعي تبديل شد براي ساختن واژههاي به اصطلاح سره فارسي. سرتاسر اين کتاب پر از مهملاتي است که به نام فارسي سره و فارسي اصيل ارائه شده بود. مثلاً: «در کاچه و هرکاچه و پرکاچه و در کارچه مارند.» يعني: «باليدن و پژمردن و کام و خشم ندارد.» يا: «هرشنده هرششگر زمرپان» يعني: «بخشنده بخششگر مهربان.» يا: «هامستني رامستني شامستني زامستني، شالشتني شالشتني شالشتني شالشتني، مزدستي سزدستني وزدستني ازدستني» الي آخر.
بعدها، بتدريج محققين اروپايي و هندي به دساتير مشکوک شدند و اصالت آن را رد کردند. اين موج به ايران هم وارد شد و مطالبي عليه دساتير انتشار يافت که مهمترين آن مقاله ابراهيم پورداوود است که به عنوان مقدمه لغتنامه دهخدا چاپ شده. بايد اضافه کنم که پورداوود اين مقاله را بر اساس کتاب يک موبد و محقق سرشناس پارسي هند به نام شهريارجي بهروچا نوشته است. يعني همان مطالب بهروچا را به همراه اضافاتي آورده است. بهروچا اين رساله را قبل از سال 1894 نوشت و دساتير را به عنوان يک متن کاملاً جعلي معرفي نمود. کتاب بهروچا مقارن با انقلاب مشروطه در سال 1907 ميلادي در بمبئي چاپ شد. البته هم بهروچا و هم پورداوود تلاش ميکنند که ملا فيروز را از اتهام جعل دساتير تبرئه کنند. به نظر من، هم دساتير و هم متون مشابهي چون دبستان المذاهب و هم دستکاريهايي که در فرهنگ معروف به برهان قاطع صورت گرفته همه متعلق به اوايل قرن نوزدهم است و ادعاي انتساب اين متون به قرن هفدهم صحت ندارد.
اين موج تهاجم عليه فرهنگ ايراني و اسلامي از دهه 1850 ميلادي در ايران اوج گرفت و اين زماني است که در کوران جنگ کريمه يک مأمور اطلاعاتي حکومت هند بريتانيا به نام مانکجي ليمجي هاتريا در ايران مستقر شد. مانکجي از پارسيان هند بود و به عنوان رئيس شبکه اطلاعاتي حکومت هند بريتانيا در ايران کار ميکرد و روابط نزديکي با ديپلماتهاي سرشناس دولت انگليس در ايران، يعني سِر رونالد تامسون و ادوارد ايستويک و سِر هنري راولينسون، داشت. اين سرآغاز يک دوران نفوذ بسيار جدّي استعمار انگليس در ايران است و در پيامد فعاليتهاي مانکجي و شبکه او بود که سرانجام ميرزا حسين خان مشيرالدوله (سپهسالار) به عنوان صدراعظم ايران منصوب شد. دوران صدارت سپهسالار اوج فعاليتهاي فرهنگي و سياسي اين کانون در ايران است.
فعاليت فرهنگي مانکجي در چهار شاخه صورت گرفت: اوّل، حمايت و تقويت بابيگري و کمک به گسترش آن؛ دوّم تأسيس و گسترش فراماسونري در ايران؛ سوم، اشاعه باستانگرائي در فرهنگ ايراني، چهارم، تقويت برخي از فرقههاي اهل تصوف در ايران.
حدود سه سال قبل از استقرار مانکجي در ايران علي محمد باب اعدام شده بود. حرکت باب از همين کانون استعماري سرچشمه ميگرفت. به نظر من، ادعاي محققيني که بابيگري را به عنوان يک جنبش ديني خودانگيخته و طبيعي و يک شورش مردمي مطرح ميکنند و سرآغاز پيوند اين جنبش با استعمار انگليس را از زمان تبديل آن به دو فرقه ازلي و بهائي ميدانند صحت ندارد. دلايل متعددي در دست است که بابيگري را از آغاز به عنوان يک حرکت مشکوک و مرتبط با کانونهاي استعماري جلوه ميدهد. در اين باره در جلد هفتم کتاب زرسالاران به طور مفصل بحث کرده و مستندات و دلايل خود را عرضه خواهم کرد. در اينجا فقط اشاره ميکنم به اهميت دوره اقامت علي محمد شيرازي (باب) در بندر بوشهر. باب از 18 تا 21 سالگي در بوشهر به تجارت مشغول بود و سپس به کربلا رفت و شاگرد سيد کاظم رشتي، از سران شيخيه، شد و بعد از مرگ سيد کاظم رشتي ادعاهاي خود را شروع کرد. در سالهاي اقامت باب در بوشهر، اين بندر مرکز مهم فعاليت کمپانيهاي انگليسي و اروپايي و يهودي و پارسي بود. در آن زمان، مهمترين کمپاني مستقر در اين بندر به خانواده يهودي ساسون تعلق داشت که رهبر يهوديان بغدادي بودند. بعدها، نقش يهوديان را در گسترش بابيگري و بهائيگري بسيار مهم مييابيم تا حدي که ميتوانيم ادعا کنيم که گسترش بابيگري و بهائيگري تنها با حمايت يک شبکه فعال يهودي وابسته به خانواده ساسون امکانپذير بود. بابيگري و بهائيگري به بسياري از نقاط ايران به وسيله يهوديان و جديدالاسلامان يهودي وارد شد و رشد کرد. شهر همدان، به عنوان يک کانون مهم يهودينشين، نمونه گويايي است. عجيب است که محققين نسبت به دوره اقامت باب در بوشهر کاملاً بياعتنا بودهاند. مثلاً، ادوارد براون توجه فراواني نسبت به دورانهاي مختلف زندگي باب ميکند ولي درباره دوران اقامت او در بوشهر ساکت ميماند. در حالي که قاعدتاً براون بايد به اين دوره بيشتر توجه ميکرد. زيرا بندر بوشهر به عنوان محل تلاقي تجار اروپايي و ايراني ميبايست به عنوان مهمترين کانون آشنايي باب با غرب شناخته شود. ولي چون براون و ديگران قصد نداشتند بابيگري را متأثر از غرب جديد بدانند و تمايل داشتند سرچشمههاي بومي و اسلامي آن را برجسته کنند، تأثير اين کانون را کاملاً مسکوت گذاشتند.
به هر حال، مانکجي پس از استقرار در ايران نقش مهمي در تقويت بقاياي بابيها و گسترش بابيگري ايفا کرد و در دبيرخانه مفصل و فعال او کتب اعتقادي متعددي در ترويج بابيگري تأليف شد. فهرست "گنجينه مانکجي" در کتابخانه موسسه کاما (بمبئي) نشان ميدهد که مانکجي در اين زمينه تا چه اندازه فعال بوده است. در دوران فعاليت مانکجي ميان او و فعالين يهودي و بابي ارتباطات گسترده برقرار بود و اينان با بمبئي، که مرکز نشر آثارشان محسوب ميشد، روابط منظم داشتند. ميرزا ابوالفضل گلپايگاني، يکي از سران بابيگري و بهائيگري، در آن زمان منشي مانکجي بود. آقا عزيزالله، از يهوديان بهائي شده مشهد، هم با مانکجي و گلپايگاني ارتباط داشت. آقا عزيزالله همان کسي است که بعدها ادوارد براون را با گلپايگاني آشنا کرد. پيوند مانکجي با بابيها و بهائيها در حدي است که منابع بهائي از مانکجي به عنوان بهائي ياد ميکنند و مينويسند که وي بعد از ملاقات با ميرزا حسينعلي نوري (بهاء) در بغداد به اين مذهب گرويده بود. بهاء هم در الواح خود به اين ملاقات با مانکجي اشاراتي دارد. اسنادي وجود دارد که نشان ميدهد دستگاه اطلاعاتي ناصري از روابط پنهان مانکجي با بابيها تا حدودي مطلع بوده و در مقاطعي، مانند توطئه ترور ناصرالدين شاه در سال 1300 ق. / 1882م.، نسبت به آن حساس بوده است.
بخش مهمي از کارنامه مانکجي در ايران به تأسيس فراماسونري اختصاص دارد. نقش مانکجي در اين ماجرا تاکنون مورد غفلت کامل بوده است و تمامي محققين اولين نهاد فراماسونري ايران را، که به "فراموشخانه" معروف است، با نام ميرزا ملکم خان ميشناسند. نقش ملکم در فعاليت فراموشخانه مورد ترديد نيست ولي مسئله پيچيدهتر است. طبق تحقيق اينجانب، در واقع، مانکجي نقش اصلي را در تأسيس فراموشخانه داشت و ملکم دستيار او بود. به عبارت ديگر، همانطور که در زمان انقلاب مشروطه سازمان فراماسونري بيداري ايران در پيرامون اردشير ريپورتر شکل گرفت، فراموشخانه هم در پيرامون مانکجي تکوين يافت. در اين باره در جلد هفتم کتاب زرسالاران به طور مفصل بحث خواهم کرد. توجه کنيم که به طور رسمي رئيس فراموشخانه، يا استاد اعظم، يکي از پسران فتحعليشاه به نام جلالالدين ميرزا بود. ملکم در کنار برخي از رجال عصر ناصري در اين انجمن مخفي عضويت داشت. ميرزا محمد تقي سپهر کاشي (السانالملک) و رضاقلي خان هدايت هم عضو اين نهاد بودند.
محفل يا شبکه مانکجي اولين کانون جدّي و متشکلي محسوب ميشود که ترويج باستانگرائي را در ايران آغاز کرد. يکي از اقدامات مانکجي تجديد چاب و پخش کتاب دساتير در ايران در يکهزار نسخه بود. تا اين زمان دساتير در ايران چندان شناخته شده نبود و در واقع تأثير جدّي آن از زمان مانکجي آغاز شد. جلالالدين ميرزا، استاد اعظم فراموشخانه، هم به عنوان يک شاهزاده فرهنگي مآب شناخته ميشد و هم مروج سرهنويسي و ناسيوناليسم ضدعربي بود. او کتابي نوشت به نام نامه خسروان که شامل يک دوره تاريخ ايران باستان است. البته اين کتاب به نام او منتشر و معروف شد. ولي نويسنده واقعي آن فردي است به نام شيخ علي يزدي که در سفارت انگليس سمت منشيگري داشت و در دستگاه انگليسيها در ايران فرد متنفذي بود. رضاقلي خان هدايت، نياي خاندان هدايت و عضو ديگر فراموشخانه، هم تأليفات متعددي با روح باستانگرائي منتشر کرد. از مهمترين آثار او فرهنگ انجمنآراي ناصري است. هدايت اين کتاب را به سفارش مانکجي نوشت و نام آن فرهنگ انجمن آراي هوشنگ بود. هوشنگ نامي است که مانکجي بر خود نهاده و خويشتن را در ايران با اسامي چون "هوشنگ هاترياي کياني" و "درويش فاني" معرفي ميکرد. ولي بعداً ترجيح دادند که اين فرهنگ را به ناصرالدين شاه منتسب کنند و لذا آن را فرهنگ انجمنآراي ناصري ناميدند. اين فرهنگ در سال 1288 ق. / 1871 م. يعني در اولين سال صدارت ميرزا حسين خان سپهسالار و اندکي بعد از فوت رضاقلي خان هدايت با پول مانکجي چاپ شد. خود مانکجي نيز مقدمهاي بر اين کتاب نوشته است. اين فرهنگ سرشار از جعليات دساتيري است و در کنار فرهنگهاي دستکاري شدهاي مانند برهان قاطع سهم بزرگي در اشاعه باستانگرائي در ايران داشت. مثلاً، با اقتباس از دساتير، فهرست مفصلي از پيامبران عجم اراده کرده است. اين کتاب سرشار است از ارجاع به پارسيان و زرتشتيان و دساتير و دبستانالمذاهب و غيره و در مقابل در آن مدخلهايي چون "اسلام" و "قرآن" وجود ندارد و آيات و شواهد قرآني و احاديث به ندرت ديده ميشود. روح اين فرهنگ کاملاً غير اسلامي است به نحوي که آنرا در کنار نامه خسروان بايد مهمترين تلاش مانکجي براي ترويج باستانگرائي در ايران دانست. براي مثال، خانه کعبه را مقر يک پيامبر باستاني ايراني به نام مهآباد معرفي ميکند. نام آدم ابوالبشر را فارسي ميداند و مدعي است که گويا در زمان حمله اعراب به ايران به دستور عمر بن خطاب، خليفه مسلمانان، تمامي کتابهاي باستاني ايران سوزانيده شدند.
منشيان و کارگزاران مانکجي نيز در زمينه اشاعه باستانگرائي بسيار فعال بودند. ميرزا ابوالفضل گلپايگاني، منشي مانکجي و از سران فرقه بهائي، از مروجين سرهنويسي و باستانگرائي بود و براي مثال در رسالهاي تبار ميرزا حسينعلي نوري (بهاء) را به يزدگرد ساساني رسانيده است. ميرزا محمد حسين خان ثريا و حاجي ميرزا حسن خوشنويس اصفهاني و ميرزا لطفعلي دانش و محمد اسماعيل خان زند هم در پيرامون اين محفل به سرهنويسي اشتغال داشتند. محمد اسماعيل خان زند نويسنده کتابي است با همين مضمون به نام فرازستان. گلپايگاني مينويسد که او نام خود را به هرمزديار تغيير داد و نژاد خويش رابه «خسروان کيان رساند و در زنده کردن آئين آباديان و تازه نمودن روش نياکان کوشش بياندازه دارد». البته بايد اين را هم عرض کنم که بعدها گلپايگاني از مخالفان مانکجي شد و در نامههاي خود مطالبي عليه او و باستانگرايان و سرهنويسان بيان کرد.
محفل فرهنگي مانکجي با ميرزا فتحعلي آخوندزاده در تفليس نيز رابطه نزديک داشت در حدي که آخوندزاده در مکاتباتش از رضاقلي خان هدايت با عناويني چون «پدر بزرگوار» و «پدر مغفور» ياد ميکند. در اين زمان آخوندزاده سرهنگ ارتش روسيه و کارمند عالي رتبه دفتر نايبالسلطنه تزار روسيه در قفقاز بود و به نظر من همان جايگاه مانکجي در حکومت هند بريتانيا را در دستگاه اطلاعاتي نايبالسلطنه قفقاز داشت يعني مسئول امور ايران بود.
چنان که ميدانيم، آخوندزاده از مروجين باستانگرائي، اسلام ستيزي و عربستيزي و تئوري استبدد شرقي در تاريخنگاري ايران بود و در اين زمينه تأثير بزرگي بر جاي نهاد. مثلاً در نامهاي به جلالالدين ميرزا مينويسد: «به اصطلاح اهل يوروپا اسم حقيقي پادشاه به کسي اطلاق ميشود که تابع قانون بوده، در فکر آبادي و آسايش وطن و در فکر تربيت و ترقي ملت باشد. در مملکت ايران، بعد از غلبه تازيان و زوال دولت پارسيان و فاني شدن پيمان فرهنگ و قوانين مهباديان سلطنت حقيقي نبوده است. در مدت تاريخ هجري فرمانروايان اين مملکت کلاً ديسپوت و شبيه حرامي باشيان بودهاند.»
آخوندزاده بنيانگذار جرياني است که تغيير الفبا را به عنوان راه توسعه و پيشرفت ممالک اسلامي معرفي ميکرد. او اين نظر را در عثماني از طريق منيف پاشا و در ايران از طريق محفل مانکجي پيش ميبرد. منيف پاشا در زمان حکومت سپهسالار به مدت چهار سال سفير عثماني در ايران بود و در دوره مظفرالدين شاه نيز دو سال در اين سمت بود. او با مانکجي و آخوندزاده و ميرزا يوسف خان مستشارالدوله و ميرزا ملکم خان رابطه نزديک داشت.
چهارمين شاخه فعاليت مانکجي در ايران به اهل تصوف معطوف بود و لذا اعضاي محفل يا شبکه مانکجي با بعضي از سران اهل تصوف رابطه نزديک داشتند. مانکجي خود را درويش معرفي ميکرد، "درويش فاني" لقب داشت و با سران برخي از طريقتهاي اهل تصوف از جمله رحمت عليشاه (حاج ميرزا کوچک شيرازي) معاشرت داشت. رضاقلي خان هدايت عضو طريقت نعمتاللهي بود و جالب است بدانيم که وي در فرهنگ انجمن آراي ناصري نام "داريوش" را به معني "درويش" دانسته است.
رابطه کانونهاي استعماري با فرقههاي دراويش سابقه تاريخي مفصل دارد. از دوران ايلخانان مغول، دسيسهگران يهودي کوشيدند تا از طريقتهاي اهل تصوف براي مقاصد خود استفاده کنند و تصوف يهودي معروف به کابالا (قباله) با همين هدف تدوين شد و بعدها شهرهاي بيتالمقدس (اورشليم) و دمشق به مراکز فعال استقرار يهوديان صوفينما بدل گرديد. دربارهي طريقت کابالا و جايگاهي بزرگ آن در پيدايش فرقههاي دسيسهگر و رازآميز در کتاب زرسالاران بحث مفصل و مستندي عرضه کردهام.
در قرون بعدي فعاليت جاسوسان غربي در لباس اهل تصوف ادامه داشت و اين روش فعاليت در قرن نوزدهم در سراسر سرزمينهاي اسلامي اوج گرفت. از جمله بهياد به فرقهاي از اهل تصوف اشاره کنم که در سال 1821 ميلادي در مشهد به وسيله يک يهودي به نام ملامحمد علي اشکپوتي تأسيس شد. اين گروه با صوفيان کرمان و مشهد و شيراز رابطه نزديک داشتند و مرشد آنها ميرزا ابوالقاسم شيرازي معروف به ميرزاي سکوت بود. در قصص العلما آمده است که زماني آخوند ملا علي نوري، که از فقها و حکما و عرفاي بزرگ عصر خود بود، به شيراز رفته بود و مردم به ديدن او ميرفتند. ميرزا ابوالقاسم سکوت هم به محل اقامت آخوند رفت و خواست با ايشان ملاقات کند. آخوند ملا علي نوري گفت اين مرد نجس و کافر است و از مجلس من بيرون رود. سکوت هم از خانه خارج شد. بعدها، وصال شيرازي و وقار شيرازي (پسر وصال) رابطه نزديکي با محفل مانکجي و خاندان نواب هندي داشتند.
منبع مقاله :
پژوهه صهيونيت، کتاب دوم، تهران: مرکز مطالعات فلسطين، 1381، صص 433-496.
شهبازي:
من هم تشکر ميکنم که محبت کرديد و تشريف آورديد. علاقه من به اين مسئله از کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوي شروع شد. در حوالي سال 1369 بر روي اين کتاب کار ميکردم و مطالبي تهيه ميکردم که به عنوان جلد دوّم کتاب فوق منتشر شد با عنوان فرعي "جستارهايي از تاريخ معاصر ايران". اگر کتاب را خوانده باشيد، مسئله مهم و جديد آن بيان نقش ريپورترها (اردشير جي و پسرش شاپور جي») در تاريخ معاصر ايران است که قبلاً کاملاً ناشناخته بود. مسئله ريپورترها به علت اهميتش تمام ذهن و علاقه من را به خود مشغول کرد و به دنبال ريشهيابي آن رفتم. ميخواستم بدانم که چه کانونهايي در پشت اين پدر و پسر بودند و چه علايق و انگيزههايي سبب شد که اردشير آن نقش بزرگ را در تأسيس حکومت پهلوي ايفا کند. در وهله اوّل، خوب، روشن بود که اردشير ريپورتر رئيس شبکه اطلاعاتي بريتانيا در ايران است. ولي اين همه مسئله نبود. به عينه ميديدم که اردشير علايق شخصي خاص خود را داشت و در واقع او يک کارگزار صرف و مجري اوامر دستگاه اطلاعاتي انگليس نبود بلکه بنوبه خود در ايجاد علاقه در انگليسيها نسبت به خلع قاجاريه و تأسيس سلطنت پهلوي بسيار تأثير داشت. اين علايق از کجا ميآمد؟ از آنجا که اردشير ريپورتر از زرتشتيان هند بود و به عنوان نماينده پارسيان هند در ايران حضور داشت، در بررسي خود به پديدهاي به نام اليگارشي پارسي رسيدم.اليگارشي پارسي و ايران
پارسيان يک طايفه کوچک زرتشتي ساکن غرب شبهقاره هند هستند. در درون اين طايفه، که در جريان سفر خود به بمبئي آنها را از نزديک ديدهام و اکثرشان مردم متوسط و زحمتکشي هستند، يک اقليت بسيار ثروتمند وجود دارد که از قرن هيجدهم به طور عمده در شهر بمبئي مستقر بودند و در دستگاه استعماري بريتانيا بسيار قدرت داشتند. آنها همه کاره شهر بمبئي بودند. توجه کنيم که در دوران استعماري، بمبئي از نظر اهميت سياسي و اقتصادي و ميزان جمعيت دومين شهر امپراتوري بريتانيا بود. اولي لندن بود و دومي بمبئي. در قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم، بمبئي پايتخت امپراتوري بريتانيا در منطقهاي بزرگ به شمار ميرفت که از سمت شرق دولتهاي محلي مرکز و غرب شبهقاره هند را در برميگرفت و از سمت غرب به مصر و حبشه و سودان و قاره آفريقا ميرسيد. در اين دوران، سرزمينهاي ايران و بينالنهرين (عراق کنوني) و شبه جزيره عربستان و افعانستان و آسياي ميانه در حوزه مسئوليت و نظارت حکومت بمبئي بودند.در بمبئي قدرت اصلي در دست گروهي منسجم از ثروتمندان پارسي بود و بسياري از مأموران سياسي و اطلاعاتي حکومت هند بريتانيا در ساير مناطق يا منتخب آنها بودند و يا در رابطه نزديک با آنها قرار داشتند. مثلاً، اين پارسيان، مثل اعضاي خانوادههاي پتيت و خراس و عدنوالا، نه تنها با عمان رابطه فعال تجاري داشتند بلکه بعضي از آنها از طرف حکومت هند بريتانيا به عنوان مشاور امام مسقط عمل ميکردند. سِر هرمزجي عدنوالا در اوايل قرن نوزدهم شخصيت بسيار متنفذي بود و همو بود که پس از تأسيس رسمي سلطنت پهلوي (آذر 1304ش.)، در مرداد 1305 در رأس يک هيئت بزرگ پارسي براي تبريک به رضاشاه به ايران آمد. اين سفر به ابتکار اردشير ريپورتر صورت گرفته بود. در زنگبار هم وضع همينگونه بود و يک پارسي به نام بهمن جي مانکجي داروخانوالا به عنوان مشاور سلطان زنگبار در اين کشور مستقر بود و همه کاره سلطان به شمار ميرفت و بعد از او دکتر فرامرزجي پستانجي در اين مقام قرار گرفت که در عين حال استاد لژ فراماسونري زنگبار هم بود. در دولتهاي شبهقاره هند که به ظاهر مستقل بودند ولي به طور غيررسمي در تحت نظارت حکومت هند بريتانيا قرار داشتند، باز اين پارسيان به عنوان نمايندگان رسمي و غيررسمي بريتانيا فعال بودند. مثلاً در حيدرآباد دکن يکي از اين پارسيان به نام دارابجي چنوي همه کاره نظام (حاکم) حيدرآباد بود و اعضاي خاندان ويکاجي تمامي امور ماليه اين دولت را در کنترل خود داشتند و به کمک بانکهاي خصوصي انگليس حکومت حيدرآباد را به شدت بدهکار خود کرده بودند. در دولتهاي پونا و بارودا هم همين سيستم وجود داشت.
بخش عمده ثروت اين اليگارشي پارسي از طريق تجارت ترياک قرن نوزدهم به دست آمده است و در اين دوران آنها شرکاي مهم تجارت ترياک انگليسي و آمريکاييها و يهوديها در شرق بودند. تجارت ترياک مهمترين يا يکي از مهمترين شاخههاي اقتصاد جهاني در قرن نوزدهم بود و همين تجارت باعث شد که دو جنگ بزرگ ميان قدرتهاي متحد اروپايي و چين، که قرباني اصلي اين تجارت بود، رخ دهد که به "جنگهاي ترياک" معروف است.
اين اليگارشي پارسي بر اساس يک افسانه منظوم به نام قصه سنجان خود را از تبار اشراف و موبدان ساساني ميداند که گويا در زمان حمله اعراب به ايران براي حفظ عقايد و دين خود به غرب هند فرار کردند و کتابهاي ديني خود را هم به هند بردند. سران اين طايفه از اوايل قرن هيجدهم ميلادي نه تنها با ايران ارتباطات گسترده داشتند بلکه در سرنوشت ايران نيز بسيار مؤثر بودند. در حمله خونين و شوم محمود افغان به ايران و اشغال اصفهان و انهدام دولت صفوي اين طايفه نقش جدّي داشت و فردي به نام نصرالله گبر نفر دوّم قشون افاغنه و سپهسالار محمود افغان بود. ميدانيم که حمله محمود افغان به ايران مهمترين حادثهاي است که سرنوشت تاريخي ايران را دگرگون کرد. در دوران جديد، اردشير ريپورتر و پسرش، شاپور، نه تنها نمايندگان اينتليجنس سرويس بريتانيا در ايران بودند بلکه نماينده اين اليگارشي پارسي هم به شمار ميرفتند. مثلاً، اردشير ريپورتر در تهران نماينده کمپاني تاتا بود که به اليگارشي پارسي تعلق دارد و حتي امروز هم بزرگترين کمپاني هندوستان به شمار ميرود.
از زمان حضور جدّي استعمار بريتانيا در ايران تا جنگ دوّم جهاني، اين بمبئي بود که جايگاه اصلي را در عمليات سياسي و اطلاعاتي و نظامي و اقتصادي بريتانيا در ايران داشت نه لندن. اين اشتباه بزرگي است که مورخين ما مرتکب ميشدند و در بررسي نقش استعمار بريتانيا در ايران توجه خود را به لندن متوجه ميکردند. تا زماني که من کار خود را شروع کردم تقريباً هيچ کس به نقش حکومت هند بريتانيا در تحولات ايران توجه جدّي نکرده بود. من نشان دادم که کودتاي 1299 طرح حکومت هند بريتانيا، به رياست لرد ريدينگ، و سازمان اطلاعاتي آن در ايران، به رياست اردشير ريپورتر، بود که وزارت خارجه انگليس، به رياست لرد کرزن، با آن مخالف بود و ميخواست طرح خاص خود، قرارداد 1919، را تحقق بخشد. البته طرح کودتا در ايران از حمايت يک لابي بسيار مقتدر در دولت لندن برخوردار بود که هسته اصلي آن را شخص لويد جرج (نخستوزير) و وينستون چرچيل (وزير جنگ و بعد وزير مستعمرات) و سر فيليپ ساسون (منشي مخصوص لويدجرج) و ادوين مونتاگ (وزير امور هندوستان) و سر هربرت ساموئل و ساير اعضاي لابي مقتدر صهيونيستي در دولت وقت انگليس تشکيل ميدادند.
وقتي که مسئله نقش بزرگ اليگارشي پارسي در تحولات تاريخ ايران برايم مسجل شد. طبعاً اين سئوال پيش آمد که اين نقش چرا ناشناخته مانده و تاکنون هيچ کس به آن توجه نکرده است؟ در اين بررسي متوجه شدم که تعمداً در طول اين دوران طولاني نقش اليگارشي پارسي در ايران ناشناخته مانده و مسکوت گذارده شده است. به اين ترتيب، تصميم گرفتم نتايج تحقيقات خود را درباره نقش اليگارشي پارسي در تاريخ ايران منتشر کنم. اين تحقيق در واقع خلاء بزرگي را در تاريخنگاري معاصر ايران پر ميکرد و يکي از عوامل مهم مؤثر در تحولات ايران را معرفي ميکرد که تاکنون کاملاً مورد غفلت قرار گرفته بود.
زماني که کار بر روي اليگارشي پارسي را دنبال ميکردم بتدريج به پيوندهاي عجيب آن با اليگارشي يهودي رسيدم و متوجه شدم که چنان اشتراکي ميان اين دو کانون وجود دارد که اصلاً نميتوان آنها را از هم تفکيک کرد. مثلاً اگر سِر جمشيد جي جيجيبهاي پارسي از بزرگترين تجار ترياک جهان در قرن نوزدهم بود، خانواده ساسون، که سران يهوديان بغدادي بودند، نيز همين جايگاه را داشتند و متحداً و در شراکت با پارسيان عمل ميکردند. در طول قرن نوزدهم کشت و صادرات ترياک ايران نيز در انحصار شبکهاي بود از کارگزاران ساسونها و سران طايفه پارسي. در کودتاي 1299 و استقرار سلطنت پهلوي در ايران نيز اليگارشي پارسي و زرسالاران يهودي مشترکاً عمل کردند. لرد ريدينگ، نايبالسطنه هند از زمان کودتا تا خلع رسمي قاجاريه (1299-1304ش). سِر روفوس اسحاق نام دارد و اولين يهودي است که نايبالسلطنه هند شد. لويد جرج و چرچيل (نخستوزير و وزير جنگ انگليس در زمان کودتا) هر دو هم از نظر خانوادگي و هم شخصاً با يهوديان ثروتمند انگليس پيوندهاي بسيار نزديک داشتند. ادوين مونتاگ (وزير امور هند در دولت وقت بريتانيا) و هربرت ساموئل به خانواده يهودي ساموئل تعلق داشتند و در زمان جنگ اوّل جهاني نقش بزرگي در استقرار يهوديان در فلسطين ايفا کردند. اين دو نفر پسرعموهاي سر مارکوس ساموئل، بنيانگذار کمپاني رويال داچ شل، بودند که به عنوان بزرگترين و دسيسهگرترين غول نفتي قرن بيستم شناخته ميشود. مقارن با کودتاي 1299 در ايران، سِر هربرت ساموئل از سوي دولت لويدجرج به عنوان اولين کميسر عالي بريتانيا در فلسطين منصوب شد و به تعبير دائرةالمعارف يهود «اولين يهودي بود که پس از 2000 سال بر سرزمين اسرائيل حکومت کرد». به اين ترتيب، تصوير جديدي از استراتژي کانونهاي استعماري غرب در دوران جنگ اوّل جهاني و بعد از آن در منطقه خاورميانه به دست آمد. يک بعد اصلي اين استراتژي را استقرار سلطنت پهلوي در ايران تشکيل ميداد و بعد اصلي ديگر را استقرار حاکميت يهوديان بر فلسطين.
در بررسي بيشتر، به نقش يهوديان در شکلدهي به طايفه پارسي رسيدم. ميدانيم که پرتغال اولين قدرت غربي است که در قرن شانزدهم يک امپراتوري مستعمراتي در شرق ايجاد کرد و همين ميراث بود که در قرن هفدهم به هلنديها و در قرن هيجدهم به انگليسيها رسيد. متوجه شدم که سران طايفه پارسي از قرن شانزدهم در غرب هند به عنوان کارگزاران محلي و بومي پرتغاليها برکشيده شدند و بتدريج در قرون بعد در پيوند با ساير استعمارگران اروپايي به قدرت و ثروت فراوان رسيدند. و متوجه شدم که در ايجاد و توسعه امپراتوري مستعمراتي پرتغال و اسپانيا يهوديان جايگاه مهمي داشتند و بعدها همين نقش را در امپراتوريهاي مستعمراتي هلند و بريتانيا ايفا کردند. پديده ديگري که در اين زمان با آن آشنا شدم "مارانوها" يا يهوديان مخفي هستند. اينها گروهي از يهوديان بودند که به ظاهر مسيحي ميشدند ولي در باطن همچنان يهودي بودند. مارانوها يک پديده بسيار مهم در تاريخ اروپاي جديد هستند. بعضي از آنها وزراي مقتدر پادشاهان اسپانيا و پرتغال بودند و بعضي در مقامات عالي کليسا جاي داشتند و تعدادي از آنها حتي به مقام کاردينالي رسيدند. کريستف کلمب با پول و سرمايه همين مارانوها به قاره آمريکا سفر کرد و خود او نيز مارانو بود. در کتاب زرسالاران مفصلاً درباره اين پديده بحث کردهام و اين فرضيه جدّي را مطرح کردهام که جان کابوت، بنيانگذار سفرهاي اکتشافي - مستعمراتي انگلستان، و پسرش سباستيان کابوت نيز بايد مارانو باشند.
به هر حال، اين يهوديان - مارانوها در بازسازي فرهنگي طايفه پارسي بسيار مؤثر بودند و روحيات و روانشناسي و فرهنگ خودشان را در ميان ايشان اشاعه دادند. به عبارت ديگر، نوسازي طايفه پارسي به شکل امروزي آن در پيوند با يهوديان صورت گرفت و اسطوره آوارگي پارسيان، که در افسانه کاملاً موهوم و بيپايه معروف به قصه سنجان انعکاس يافته، در دوران پيوند پارسيان با پرتغاليها جعل شد. اين اسطوره آوارگي و روانشناسي مولود آن شباهتي عجيب به فرهنگ يهوديان دارد و تأثير يهوديان بر فرهنگ و خلقيات پارسيان تا بدان حد بزرگ است که برخي محققين هندي و غربي از پارسيان به عنوان "يهوديان هند" ياد ميکنند. به عبارت ديگر، طايفه پارسي در هند از نظر فرهنگي يک فرقه کاملاً بازسازي و نوسازي شده است. ادعاي ايراني تبار بودن آنها هم به کلي جعلي است. چنانچه تحقيقات مردمشناسي جسماني نشان ميدهد پارسيان به يقين از مردم بومي شبهقاره هند و از نژاد دراويدي هستند. چهره ظاهري آنها هم به روشني اين مسئله را نشان ميدهد. آنها تا قبل از پيوند با اروپاييان و يهوديان حتي خود را زرتشتي نميدانستند و هيچ متن ديني زرتشتي در اختيار نداشتند. همه اين تحولات و آشنايي آنها با اوستا و متون زرتشتي به کمک اروپاييان و يهوديان و از طريق متوني ايجاد شد که از ايران برده شد و در اختيار آنها نهاده شد.
زرسالاران يهودي و تمدن جديد غرب
به اينترتيب، توجه من معطوف شد به نقش يهوديان در ايجاد و گسترش موج بزرگ سياسي و اقتصادي و فرهنگي بزرگي که در غرب شکل گرفت و استعمار اروپايي و سرانجام تمدن جديد غربي را به ارمغان آورد. متوجه شدم که در يهوديان نيز وضعي مشابه با پارسيان وجود دارد يعني جوامع يهودي از اوايل هزاره اوّل مسيحي و مهاجرت تدريجي آنها از سرزمين کنوني فلسطين به بينالنهرين از يک سازمان متمرکز و بسيار منسجم و بسته برخوردار بودهاند که رهبري آن با خاندانهاي يهودي معين بوده است. اين خاندانها همه خود را از نسل حضرت داوود (عليه السلام) ميدانند. در اينجا بايد اين توضيح را عرض کنم که ما مسلمانان داوود (عليه السلام) را پيامبر ميدانيم ولي يهوديان او را شاه و نماد قدرت و شوکت دولت يهود ميدانند. بنابراين، از نظر يهوديان اعضاي اين خاندانها شاهزادگان داوودي هستند و از ميان آنهاست که رؤساي جامعه جهانوطني يهود بيرون ميآمد. اين رؤسا "رش گلوتا" نام داشتند که من "شاه داوودي" را به عنوان معادل آن انتخاب کردهام. اين رؤساي جوامع يهودي طي قرنها اقتدار فوقالعادهاي بر اتباع خود داشتند و در هر کشوري که مستقر ميشدند سازمان سياسي خود را به شکل مخفي حفظ ميکردند و به عنوان "دولت در دولت" عمل مينمودند يعني بر اتباع يهودي خود سلطه کامل سياسي و قضايي داشتند. به اينترتيب، تصويري از يک سازمان مخفي جهانوطني بسيار منسجم و فرقهگونه به دست آمد که حدود يکهزار سال قدمت تاريخي دارد و در اين دوران هميشه شاخههاي آن در مهمترين مراکز اقتصادي و سياسي جهان پراکنده بوده است. البته اين تصوير به آن معنا نيست که براي يهوديان، به عنوان انسان، هيچ نوع استقلال فردي قائل نباشيم. بر عکس، من در تحقيق خود به موارد قابل اعتنايي توجه کردهام که يهوديان عليه اين ساختار شورش کردهاند و اصولاً در برخي مقاطع تاريخي اين ساختار به شدت از فرهنگهاي غيريهودي (به طور عمده مسيحيت و اسلام) تأثير گرفته و گاه متلاشي شده است. پيدايش فرقه قرائي در دوران شکوفايي تمدن اسلامي در بغداد، پيدايش موج مرتدين در اسپانياي مسيحي، روشنگران يهودي اواخر قرن هيجدهم و اوايل قرن بيستم در اروپا مهمترين اين تحولات در درون ساختار بسته يهوديت هستند. بنابراين، من در کتاب خود به يهوديان مستقلي مانند اسپينوزا و اعضاي خانواده سرشناس يهودي مندلسون و اميل پرر و والتر راتنو وغيره توجه جدّي کردهام که بعضي از آنها افراد مثبتي بودند و حتي عليه ساختار بسته حاکم بر جوامع يهودي زمان خود مبارزات شديدي کردند.پيوند عميق اين اليگارشي يهودي با حکمرانان بزرگ و کوچک اروپا در تعيين سرنوشت جهان امروز بسيار مؤثر بود. اين پيوند از دوران جنگهاي صليبي شکل گرفت که ثروتمندان و صرافان و دسيسهگران بزرگ يهودي، که معمولاً حاخامهاي بزرگ يهودي نيز بودند، به عنوان واسطه و کارگزار مالي و اطلاعاتي فرقههاي صليبي، به ويژه فرقه شهسواران معبد، عمل ميکردند. در کتاب خود به طور مستند نقش اين يهوديان را در تحريک ايلخانان مغول ايران عليه دولتهاي اسلامي مصر و سوريه و به سود صليبيها نشان دادهام. اوج اقتدار اين يهوديان در دستگاه ايلخانان ايران در اواخر قرن سيزدهم ميلادي و در دوران حکومت ارغون خان مغول است که سعدالدوله يهودي وزير و همه کارهاش بود. کمي بعد، در دوران سلطنت غازان خان يک طبيب يهودي ساکن همدان در دستگاه ايلخانان قدرت يافت و به وزارت رسيد که او را با نام خواجه رشيدالدين فضلالله همداني ميشناسيم. در جريان تحقيق خود تصوير بسيار مثبتي که در تاريخنگاري ايران از رشيدالدين فضلالله ساخته شده فرو ريخت و او را دسيسهگري مشابه سعدالدوله يافتم و متوجه شدم که بسياري از نکات مثبتي که به وي نسبت داده ميشود جعليات صرف و از بيخ و بن دروغ است. مباحث مربوط به نقش يهوديان در دوران ايلخانان ايران از بهترين قسمتهاي کار تحقيقيام که در جلد دوّم زرسالاران منعکس شده است.
اين فرقههاي صليبي، که در جريان جنگهاي صليبي شکل گرفتند واز ساختار نظامي - ديني برخوردار بودند، بعد از پايان جنگهاي صليبي فعاليت خود را ادامه دادند و نقش بزرگي در پيدايش غرب جديد ايفا کردند. بعد از اين که مسلمانان به حکومت صليبيها در منطقه کنوني فلسطين به طور کامل پايان دادند و آنها را از آخرين سنگرشان، قلعه عکا، بيرون کردند، آنها فعاليت خود را ادامه دادند. يکي از فرقههاي بزرگ صليبي، به نام شهسواران توتوني (آلماني)، جنگ صليبي را براي مسيحي کردن اجباري قبايل اسلاو در شمال و شرق اروپا ادامه داد که به تأسيس دولت پروس انجاميد. يعني استاد اعظم فرقه شهسواران توتوني پس از قلع و قمع و امحاء کامل قبايل اسلاو بروسي به عنوان اولين حاکم مسيحي سرزمين بروسيها (پروس بعدي) منصوب شد و بعدها جانشينان او شاه پروس شدند. دولت پروس بتدريج ساير سرزمينهاي آلمانينشين را تصرف کرد و سرانجام در سال 1871 موجوديت دولت واحد آلمان را اعلام نمود.
بعد از تصرف سرزمين بروسيها، توسعهطلبي فرقه شهسواران توتوني به سمت شرق ادامه يافت و سران فرقه فوق ميخواستند همان بلايي را که بر سر بروسيها آوردند و نسل آنها را کاملاً از ميان بردند، بر سر روسها بياورند ولي به دليل پيوند روسها با مسلمانان موفق نشدند. در آن زمان حاکمنشينهاي کوچک روس تابع دولت بزرگ و مقتدر مسلماني بودند که قلمرو آن تقريباً منطبق با دولت فعلي روسيه است. اين دولت "خانات قبچاق" يا "اردوي زرين" نام داشت و بسياري از کارگزاران آن ايراني بودند. روسها با دولت مرکزي قبچاق رابطه بسيار حسنه داشتند و همين حمايت خانات قبچاق بود که سبب شد روسها به رهبري آلکساندر نوسکي در جنگي بزرگ تهاجم شهسواران توتوني را دفع کنند و به آنها شکستي سخت وارد نمايند. به اين علت است که آلکساندر نوسکي به عنوان قهرمان ملّي روسها و قديس کليساي ارتدکس روسيه شناخته ميشود. بنابراين، به جرئت ميتوان گفت که روسها موجوديت خود را به عنوان يک ملت مديون پيوند با شرق اسلامي هستند و اگر حمايت مسلمانان از ايشان نبود به احتمال زياد مانند بروسيها از صحنه تاريخ حذف ميشدند. سرگي آيزنشتين، فيلمساز معروف روس، داستان زندگي آلکساندر نوسکي را ساخته است. ولي متأسفانه روسهاي کنوني زياد تمايل ندارند اين پيوند ميان آلکساندر نوسکي و خانات قبچاق را چنان که در واقع بوده بيان کنند.
فرقه مهم صليبي ديگر که نقش بزرگي در تاريخ جديد اروپا و جهان ايفا کرد، فرقه شهسواران معبد است. سران اين فرقه پيوند بسيار نزديک با سران جوامع يهودي داشتند و به دليل اين پيوند سازمان خود را به يک صرافي و تجارتخانه بزرگ تبديل کردند و کارشان به فساد کشيده شد. اين فرقهي بسيار مهم و مورد حمايت پاپ تا بدان حد فاسد و غيرقابل تحمل شد که در اوايل قرن چهاردهم ميلادي دو پادشاه خوشنام اروپا، يعني فيليپ چهارم فرانسه و ادوارد اوّل انگلستان، به انحلال آن دست زدند و ژاک دموله، استاد اعظم فرقه، در فرانسه اعدام شد. به دليل پيوندهاي تاريخي عميق و عجيبي که ميان فرقه شهسواران معبد و زرسالاران يهودي برقرار بود، امروزه در طريقتهاي فراماسونري ژاک دموله مورد احترام فراوان است و از او به عنوان "شهيد" و "قديس" ياد ميشود. همزمان با انحلال و قلع و قمع فرقه شهسواران معبد، دولتهاي فرانسه و انگلستان صرافان و رباخواران يهودي مستقر در کشورهاي خود را نيز اخراج کردند. بقاياي فرقه شهسواران معبد به پرتغال پناه بردند، با حمايت شاه پرتغال نام خود را به فرقه شهسواران مسيح تغيير دادند و فعاليت خود را در اين سرزمين تداوم بخشيدند. از اين دوران است که در شبهجزيره ايبري جنگ صليبي در جبههاي جديد اوج ميگيرد و آن عليه مسلمانان اندلس است. در اين موج خشن و خونين ضد اسلامي، که سرانجام در سال 1492 به سقوط دولت غرناطه به عنوان آخرين دولت مسلمان اندلس انجاميد، هم اعضاي فرقه شهسواران مسيح و هم زرسالاران يهودي نقش بسيار مؤثر داشتند.
در کتب تاريخي مطالب فراواني درباره "هنري دريانورد" به عنوان بنيانگذار اکتشافات دريايي غرب خواندهايم. ظاهر قضيه، که به ما القاء ميشود، اين است که گويا اين شاهزاده پرتغالي به دريانوردي و دانش جغرافيا و اکتشافات بسيار علاقمند بود و به دليل علاقه و سرمايهگذاري او اولين سفرهاي دريايي اکتشافي اروپاييان آغاز شد که بعدها به تأسيس امپراتوريهاي استعماري غربي در سراسر جهان انجاميد. ولي تنها با کار تخصصي و سخت ميتوان فهميد که اين "هنري دريانورد" اصلاً دريانورد نبوده و هيچگاه به سفرها و اکتشافات دريايي نرفته (اين لقبي است که بعدها مورخين انگليسي به او دادند)، در زندگي فردي شخص بسيار هرزه و آلودهاي بوده، و مهمتر از همه اين که وي در بخش مهمي از قرن پانزدهم ميلادي به مدت چهل سال در مقام استاد اعظمي فرقه شهسواران مسيح جاي داشته است. به عبارت ديگر، هنري دريانورد مهمترين استاد اعظم فرقه شهسواران معبد پس از اعدام ژاک دموله است و با پول اعضاي ثروتمند اين فرقه، نه دولت پرتغال، است که او دربار خود را به مرکز فعاليت ماجراجويان دريايي تبديل کرد و به بهانه جهاد صليبي براي مسيحي کردن "کفار" تهاجم دريايي به سرزمينهاي اسلامي شمال آفريقا را طراحي نمود. اين فعاليت پس از فتح غرناطه (1492) و پايان دادن به حضور اسلام در غرب اروپا، با سفرهاي کريستف کلمب و واسکو داگاما ادامه يافت. کلمب قاره آمريکا را کشف کرد و گاما اولين امپراتوري استعماري غرب جديد در مشرق زمين را تأسيس نمود. تمامي اين اقدامات به بهانه تداوم جنگ صليبي براي مسيحي کردن "کفار" (يعني مسلمانان) و با پول و سرمايه زرسالاران يهودي و فرقههاي صليبي، به ويژه شهسواران مسيح (که همان فرقه شهسواران معبد است)، انجام ميشد. ميدانيم که پرچم پرتغاليها در لشگرکشيهاي درياييشان به آفريقا و شرق پرچم سفيدي است که بر آن نقش صليب سرخ درج شده است. اين همان پرچم شهسواران معبد در زمان جنگهاي صليبي در شرق مديترانه است.
دو نمونه شهسواران توتوني و شهسواران معبد که عرض کردم، نشان ميدهد که آرمانها و فرقههاي صليبي چه نقش بزرگي در ايجاد غرب جديد داشتهاند. متأسفانه، ما به تبعيت از تاريخنگاري رسمي غرب، عادت کردهايم که هميشه درباره نقش "رنسانس" و "روشنگري" و "انقلاب صنعتي" و غيره و غيره در پيدايش تمدن جديد غرب سخن بگوييم. يعني همانطور که مکتب خاصي در تاريخنگاري جديد غرب به ما القاء کرده است، پيدايش تمدن جديد غرب را يک فرايند فرهنگي ميدانيم که در آن عنصر عقلانيت و دانش و شکوفايي فرهنگ و دانش و هنر نقش اصلي را داشت. همه واقعيت اين نيست و نقش تعصبات ديني، که حتي تا قرن نوزدهم در قالب آموزههاي صليبي تجلي مييافت، در پيدايش غرب جديد بسيار عظيم بوده است و در واقع نقش تعيين کننده داشته است. اين نکتهاي است که ما از آن غافليم. در اين فرايند زرسالاران يهودي به عنوان واسطه ميان اروپاي غربي و سرزمينهاي اسلامي نقش بسيار مهمي داشتند که به نظر من تعمداً تمامي ابعاد آن را معرفي نميکنند.
- يعني در واقع ميشود گفت که تاريخنگاري غرب يک نگاه خاص و جهتدار را القاء ميکند؟
شهبازي:
ببينيد، من از کل تاريخنگاري غرب صحبت نميکنم بلکه اصطلاح تاريخنگاري رسمي غرب را به کار ميبرم. اصولاً بر تاريخنگاري جديد دنياي غرب يک مکتب خاص غلبه دارد که آن را تاريخنگاري رسمي غرب ناميدهام. يعني آن نوع نگاه به تاريخ که مورد تأييد و حمايت کانونهاي حاکمه و قدرتمند دنياي غرب است و در مدارس و دانشگاهها هم تدريس ميشود و بخش مهمي از تاريخنگاري آکادميک را شکل ميدهد. ولي اين همه تاريخنگاري غرب نيست. تحقيقاتي که اين مکتب رسمي را کاملاً بياعتبار ميکند فراوان است و خوشبختانه دنياي پژوهشي غرب از اين نظر بسيار غني است. ولي ما عادت کردهايم که هميشه روايتهاي رسمي و درسي را بياموزيم و اين مايه تأسف فراوان است.تجديدنظرطلبان، مکتب تاريخ واقعي و اسطوره هالوکاست
- پس به نظر شما در اين تاريخنگاري رسمي مطالبي که درباره يهوديان عنوان ميشود با واقعيتهاي تاريخي و تحقيقات جدّي منطبق نيست؟شهبازي:
همينطور است. يک نمونه معروف مسئله هالوکاست است يعني ادعاي قتل عام شش ميليون يهودي در دوران جنگ دوّم جهاني. رژه گارودي کتابي دارد به نام اسطورههاي بنيانگذار صهيونيسم که به وسيله مرحوم مجيد شريف به فارسي ترجمه شده و در ايران بازتاب وسيع داشته است. رژه گارودي در اين کتاب نشان ميدهد که "اسطوره هالوکاست" بيپايه است. بايد عرض کنم که رژه گارودي مهمترين کسي نيست که در اين زمينه نظر داده است. شهرت کتاب او بيشتر به خاطر شهرت فردي گارودي به عنوان يک متفکر سياسي جنجالي و صاحب نام است در حالي که کار او متکي بر تحقيقات مورخيني است که در زمينه تاريخ جنگ دوّم جهاني مرجعيت و اعتبار علمي دارند.در سالهاي اخير علاقه مردم غرب به پديده هالوکاست افزايش يافته است و تحقيقات نشان ميدهد که حجم مطالب منتشر شده در رابطه با هالوکاست در دهه 1990 ده برابر دهههاي 1940 و 1950 ميلادي است. اين موج علاقه به کشف حقايق تاريخي و مقابله با تبليغات هاليوودي و ژورناليستي و تاريخنگاري رسمي به ايجاد يک مکتب جديد تاريخنگاري انجاميده که به "تجديدنظر طلبي" (رويزيونيسم) يا "تاريخ واقعي" معروف است.
معمولاً از پل رازينيه فرانسوي به عنوان بنيانگذار اين مکتب ياد ميکنند. رازينيه در زمان جنگ دوّم جهاني از اعضاي جنبش مقاومت فرانسه بود که به وسيله گشتاپو دستگير شد و به اردوگاه بوخنوالد اعزام گرديد و تا پايان جنگ در اردوگاههاي مختلف نازي زنداني بود. پس از جنگ وي عاليترين نشان مقاومت را از دولت فرانسه دريافت کرد و سپس به عرصه تحقيقات تاريخي روي آورد، در زمينه جنگ دوّم جهاني به تحقيق و انتشار کتاب پرداخت و از جمله به ترسيم وضع اسفناک اردوگاههاي جنگي نازي دست زد. ولي او بتدريج در جريان تحقيقش به نظراتي رسيد که تصوير رسمي را کاملاً نفي ميکرد. رازينيه اعلام کرد که اولاً، افسانه اتاقهاي گاز براي کشتار زندانيان- اعم از يهودي و غيريهودي - مطلقاً صحت ندارد. ثانياً، در دوران جنگ هيچ سياستي از سوي آلمان براي کشتار جمعي يهوديان اروپا وجود نداشتته است. ثالثاً، يهوديان کشته شده در دوران جنگ بين 900 هزار تا 1/5 ميليون نفر هستند نه 6 ميليون نفر و اين افراد مانند ديگران در جريان جنگ يا در اثر بيماريهاي مسري، به ويژه تيفوس، از بين رفتند. امروزه دو مورخ صاحب نام به عنوان مهمترين هواداران مکتب تاريخنگاري واقعي شناخته ميشوند: اولي، ديويد ايروينگ انگليسي است. ايروينگ مورخ بسيار معتبري است در حدي که برخي نشريات سرشناس انگليس نوشتهاند هيچ کس نميتواند دربارهي جنگ دوّم جهاني کار کند و پروفسور ايرونيک را ناديده بگيرد. او اولين کسي است که خاطرات 75000 صفحهاي گوبلز را به دست آورد و روي آن کار کرد. اين خاطرات به مدت 50 سال براي مورخين ناشناخته بود و در آرشيوهاي سري ارتش سرخ شوروي نگهداري ميشد. ايروينگ پس از يک کار شش ساله بر روي اسناد سري شوروي سابق اولين بيوگرافي کاملاً مستند هيتلر را منتشر کرد با نام جنگ هيتلر که جنجال فراوان به پا نمود و کار وي را به دادگاه کشانيد. ايروينگ در کتاب جنگ هيتلر مدعي است که اصولاً در دوران جنگ هيچ نوعي از کشتار يهوديان (هالوکاست) در کار نبوده است. ايروينگ نشان داد که مهمترين اسناد جنگ دوّم جهاني همه به طور مرموزي مفقود شدهاند. بسياري از يادداشتهاي روزانه سران آلمان و ايتاليا که تا مدتي پيش در آرشيوهاي شوروي سابق و آلمان و ساير کشورهاي اروپايي موجود بود به سرقت رفته و پنهان يا معدوم شده است. او از جمله اشاره ميکند به يادداشتهاي روزانه موسوليني که زماني موجود بود و اکنون نيست. ايروينگ معتقد است که اولاً، در آشويتس و ساير اردوگاههاي نزاي اتاق گاز وجود نداشته است. ثانياً، هيتلر هيچ اطّلاعي از وجود اتاقهاي مرگ و برنامه سازمان يافته براي کشتار يهوديان نداشته است. (ايروينگ براي کسي که بتواند ثابت کند هيتلر از هالوکاست مطلع بوده جايزهاي به مبلغ 1000 پوند تعيين کرده است.) ثالثاً، يک توطئه جهاني وجود دارد که به مورخين اجازه تحقيق بيطرفانه و برکنار از پيشداوري در زمينه هالوکاست را نميدهد. رابعاً، رقم شش ميليون کشته يهودي در جنگ دوّم صحت ندارد و تعداد مقتولين يهودي کمتر از يک ميليون نفر است که در اثر بيماري يا در جريان جنگ، مانند ديگران، کشته شدهاند نه در اثر طرح سازمان يافته امحاء جمعي. دومين مورخ سرشناس هوادار مکتب تاريخنگاري واقعي، رابرت فوريسون فرانسوي است. پروفسور فوريسون و خانوادهاش نيز، مانند رازينيه، در زمان جنگ از آلمانيها آزار فراوان ديده بودند. او مؤلف کتابهاي متعددي است و ثابت ميکند که اتاق گاز و سياست امحاء جمعي يهوديان صحت ندارد. فرد صاحب نام ديگر در اين عرصه فرد لوختر آمريکايي است. لوختر مورخ نيست بلکه مهندس متخصص ساختمان زندان است. او براي تحقيق به لهستان رفت و در بازگشت گزارش 196 صفحهاي خود رامنتشر کرد که به گزارش لوختر معروف است. او در اين گزارش وجود اتاقهاي گاز را منکر شد. او ثابت کرد که اتاقهاي گاز در آشويتس و ساير اردوگاههاي لهستان پس از جنگ دوّم جهاني با هدف جلب توريسم به وسيله حکومت کمونيستي لهستان احداث شده است. در اين زمينه افراد سرشناس ديگري نيز کار کردهاند: گرمار رودلف مؤلف کتابي در انکار اتاقهاي گاز آشويتس است. ارنست زوندل کانادايي کتابي نوشته با عنوان آيا واقعاً شش ميليون نفر کشته شدهاند؟ ديويد هوگان کتابي دارد با عنوان افسانه شش ميليون نفر. دکتر بروزات تحقيقي دارد درباره اتاقهاي گاز در داخائو و اثبات ميکند که نه در داخائو، نه در بوخنوالد و نه در ساير اردوگاههاي آلماني اتاق گاز براي کشتار يهوديان و ساير زندانيان وجود نداشته است. و بالاخره رژه گارودي، عضو جنبش مقاومت فرانسه در زمان جنگ دوم، است که او نيز، بر اساس تحقيقات محققين پيشگفته، نشان ميدهد که هالوکاست صحت ندارد و يک افسانه ساختگي است.
زرسالاران يهودي، آرياييگرايي و ظهور نازيسم
- يک نظر هم وجود دارد که اصولاً هيتلر را ثروتمندان يهودي به قدرت رسانيدند و نازيسم با پول و سرمايه آنها علم شد براي تحقق اهدافي خاص.شهبازي:
بله. من در جلدهاي بعدي کتابم به اين مسئله هم خواهم پرداخت و نقش زرسالاران يهودي و بانکداران نيويورک و لندن و سازمان اطلاعاتي بريتانيا (اينتليجنس سرويس) را در پيدايش نازيسم و صعود آدولف هيتلر در آلمان بيان خواهم کرد. اين بحث مفصلي است و من تنها به آن اشاره کوتاهي ميکنم:موج آرياييگرايي که به پيدايش ناسيونال سوسياليسم و نازيسم در آلمان انجاميد، بر بنياد مکتب آرياييگرايي قرن نوزدهم شکل گرفت که با دستگاه استعماري بريتانيا و اليگارشي پارسي هند پيوند نزديک داشت. مهمترين فرقه مروج آرياييگرايي در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم فرقه تئوسوفي بود که يک سازمان شبه ماسوني به نام انجمن جهاني تئوسوفي ايجاد کرده و در هندوستان بسيار فعال بود. در رأس اين سازمان گروهي ناشناخته به نام "استادان غيبي" جاي داشتند و محل اجتماع آنها "لژ سفيد" ناميده ميشد. اين سازمان با پارسيان هند رابطه نزديک داشت و از اين طريق بر تجددگرايان ايراني تأثير فراوان بر جاي نهاد. شيخ ابراهيم زنجاني، از رهبران تجددگرايي دوران مشروطه، رمان منتشر نشدهاي دارد در چهار جلد به نام شراره استبداد که قهرمان اصلي آن يکي از اين "استادان غيبي" است که فعاليتهاي يک محفل مخفي را در جريان انقلاب مشروطه ايران هدايت ميکند. در اين رمان، اعضاي اين سازمان يکي خود شيخ ابراهيم زنجاني است و ديگري سيد حسن تقيزاده. و استاد غيبي فوق هم کسي نيست جز اردشير ريپورتر. در کتاب زرسالاران نقش تئوسوفيسم را در انديشه سياسي دوران مشروطه به طور مشروح بيان خواهم کرد.
طبق نظر تئوسوفيستها، نژادي به نام "آريايي" وجود دارد که در طول تاريخ رسالت تمدنسازي را به دست داشته است و تمامي تمدنهاي بزرگ ساخته اين قوم است. اروپاييان نيز آريايي هستند و در دوران جديد اين رسالت تمدنسازي به آنها محول شده است. سازمان تئوسوفي را يک سرهنگ آمريکايي به نام کلنل الکوت و يک زن روس به نام مادام بلاواتسکي تأسيس کردند که با کانونهاي استعماري رابطه نزديک داشتند. کلنل الکوت نماينده تجاري راترفور هايس، رئيس جمهور وقت آمريکا، در هند بود. بعداً يک زن انگليسي به نام آني بزانت رهبري تئوفيستها را به دست گرفت. خانم بزانت از «نژاد بزرگ آريايي» سخن ميگفت و تمدنهاي بشري را به پنج تمدن اصلي تقسيم ميکرد و همه را به آرياييها منتسب مينمود: هند، بينالنهرين، ايران، روم و تمدن جديد اروپايي. آني بزانت به صراحت ميگفت که اين تمدن پنجم آريايي، يعني تمدن جديد اروپايي، رسالت سروري بر جهان و استقرار يک امپراتوري جهاني را به عهده دارد.
اين موج آرياييگرايانه را در سالهاي پس از جنگ جهاني اوّل اعضاي خاندان چمبرلين دامن ميزدند که اجداد آنها از قرن شانزدهم از مديران اصلي کمپانيهاي تجاري انگليس بودند. هيتلر از درون اين موج آرياييگرايي به وجود آمد و جالب است بدانيم که در جواني با فردي به نام والتر اشتين رابطه نزديک داشت. والتر اشتين، مقارن با دوران جواني هيتلر و اقامت او در وين، يک فراماسون فعال مدعي ارتباط با موجودات ماوراء طبيعي در وين بود و سازمان ماسوني پنهاني را بنيان نهاده و به ترويج عقايد آرياييگرايانه و تئوسوفيستي اشتغال داشت. هيتلر جوان به سازمان ماسوني اشتين پيوست و از نظر فکري به شدت از آن تأثير گرفت. والتر اشتين بعدها، با نام "دکتر اشتين"، کتابهاي متعددي درباره "رازوري آريايي" نوشت و نوعي آئين شيطانپرستانه را تبليغ ميکرد. در سالهاي جنگ دوّم جهاني، دکتر اشتين در انگلستان اقامت داشت و مشاور شخصي سر وينستون چرچيل و عضو سرويس اطلاعاتي بريتانيا بود.
فرقه مشکوک ديگري که در پيدايش نازيسم آلمان تأثير داشت و به طور مستقيم با تئوسوفيسم مرتبط بود، "انجمن تول" است که در سال 1912 تأسيس شد و مرکز آن در مونيخ قرار داشت. بنيانگذار اين سازمان فردي است که با عنوان اشرافي "کنت هنريش فن سباتندروف" شهرت داشت و نام اصلياش رودلف گلوئر بود. او در اوايل قرن نوزدهم در استانبول اقامت داشت و تاجري ثروتمند بود. گلوئر پس از بازگشت به آلمان، انديشه "تول"، يعني سرزمين مرموز و افسانهاي آرياييهاي باستان، را از کتاب آموزه سري مادام بلاواتسکي وام گرفت، سازمان خود به نام "انجمن تول" را برپا کرد و هدف خويش را سروري "نژاد برتر" اعلام داشت. وي به جذب اعضاي خانوادههاي اشرافي و ثروتمند و کارخانهداران آلماني به اين انجمن پرداخت و با اوجگيري جنبش انقلابي در آلمان، و به ويژه قيام کارگران باواريا، يک شبکه تروريستي به رياست فردي به نام ديتريش اکارت ايجاد کرد. طي سالهاي 1919-1923 اين سازمان به 300 فقره عمليات تروريستي دست زد. مورخين "انجمن تول" را قدرتمندترين سازمان پنهاني آلمان در دوران صعود فاشيسم ميدانند. يکي از اعضاي اين انجمن رودلف هس بود. زمانيکه هيتلر از طرف ضد اطلاعات ارتش آلمان مأمور شد تا به "حزب کارگري" آلمان بپيوندد، چهل نفر از اعضاي «انجمن تول"، با هدايت ديتريش اکارت، براي حمايت از او به عضويت اين حزب درآمدند.
نقش سازمان اطلاعاتي بريتانيا (اينتليجنس سرويس) و شبکه پنهان زرسالاران يهودي در صعود نازيسم در آلمان را از طريق عمليات مرموز ايگناس تربيش لينکلن نيز ميتوان پيگيري کرد. تربيش لينکلن به يک خانواده ثروتمند يهودي ساکن مجارستان تعلق داشت و به عنوان يکي از توطئهگران بزرگ و مرموز نيمه اوّل قرن بيستم شهرت فراوان دارد. او در سال 1903 به انگلستان مهاجرت کرد، در سال 1910 نماينده مجلس عوام شد و زندگي مجللي در پيش گرفت. در سالهاي بعد، به همراه سيدني رايلي يهودي، مأمور اطلاعاتي نامدار ديگر انگليس، در دسيسههاي نفتي - سياسي مرموز آن دوران به سود اليگارشي يهودي و مجتمع نفتي رويال داچ شل نقش فعال داشت. در آستانه جنگ اوّل جهاني، تربيش لينکلن به عنوان نماينده اينتليجنس سرويس بريتانيا با سازمان اطلاعاتي آلمان وارد ارتباط شد. حداقل از اوايل سال 1919 به طور کامل در آلمان مستقر شد و در عمليات خرابکارانه و توطئههاي گروههاي افراطي فاشيستي نقش فعالي به دست گرفت. در اين دوران، او يکي از عوامل اصلي پس پرده در سازماندهي و تحرکات گروههاي اوباش موسوم به "لشگر آزاد" بود که از درون آن حزب نازي زائيده شد. يکي از اقدامات اين گروه شکنجه و قتل فجيع رزا لوکزامبورگ و کارل ليبکنخت، از رهبران انقلابي آلمان، و ترور و قتل والتر راتنو، وزير خارجه آلمان، است که از سياستهاي وي مطلوب کانون صهيونيستي حاکم بر بريتانيا نبود. توجه کنيم که هم رزا لوکزامبورگ و هم والتر راتنو يهودي بودند. پدر والتر راتنو بنيانگذار کمپاني معروف AEG است. در همين زمان بود که فعاليت سياسي هيتلر آغاز شد و وي به عنوان مأمور مخفي سازمان ضد اطلاعات ارتش آلمان، و در رابطه با برخي رهبران افراطي نظامي چون ژنرال لودندروف، گروه کوچک خود را تأسيس کرد؛ همان گروهي که بعداً به "حزب ناسيونال سوسياليست کارگري آلمان" (نازي) بدل شد. در نوامبر 1923 ژنرال لودندروف و هيتلر کودتاي نافرجامي را ترتيب دادند که به "کودتاي مونيخ" معروف است. امروزه مورخين ميدانند که يکي از گردانندگان طرحهاي متعدد کودتايي ژنرال لودندروف و هيتلر همين آقاي تربيش لينکلن بوده است. تربيش لينکلن بعدها در بندر شانگهاي مستقر شد، نام چيني "چائو کونگ" را بر خود نهاد، سر خود را تراشيد و 12 ستاره کوچک بر پوست جمجمهاش داغ زد، به عنوان راهب بودائي صومعهاي به راه انداخت و گروهي مريد وفادار در پيرامون خويش گرد آورد.
اسطوره ده سبط گمشده بنياسرائيل
- شما در کتاب زرسالاران علاوه بر هالوکاست درباره اسطورههاي ديگري که يهوديان رواج دادهاند نيز بحث کردهايد.شهبازي:
همينطور است. تجديد نظرطلبان و پيروان مکتب تاريخ واقعي در غرب توجهشان تنها به يک اسطوره سازنده صهيونيسم معطوف است و آن اسطوره هالوگاست است. من در جلد اوّل کتاب زرسالاران بخش مفصلي را به تاريخ تکوين يهوديت و انديشه سياسي يهود اختصاص دادهام و در تحقيق خود به شش اسطوره تاريخي رسيدهام و معتقدم که مجموع اين شش اسطوره است که انديشه سياسي صهيونيسم را ميسازد. و نشان دادهام که هر شش اسطوره فوق از بيخ و بن جعلي است. بنابراين، جعلياتي مثل هالوکاست در انديشه سياسي يهود ريشه تاريخي کهن دارد و فرهنگ و روانشناسي قومي خاصي را ميسازد که روح و جوهر آن ادعاي مظلوميت و آوارگي تاريخي است.در بررسي تاريخ يهوديت به اين نتيجه رسيدم که بايد ميان دو مفهوم بنياسرائيل و يهوديت به طور جدّي تفاوت قائل شويم. اين تفاوت در گذشته هم در فرهنگ اسلامي و هم در فرهنگ اروپايي وجود داشته است. در متن ما هميشه ميان بنياسرائيل و يهود تفاوت قائل شدهاند و در دوران جديد ايرانيان واژه کليمي را به کار ميبردند که به معني پيروان موسي کليمالله (عليه السلام) است و شامل تمامي بنياسرائيل ميشود نه يک قبيله خاص آن. در اروپا هم تا اواخر قرن نوزدهم يهوديان با نام اسرائيلي يا عبراني شناخته ميشدند و حتي زماني که در سال 1860 سازمان خود را در پاريس تأسيس کردند نام آن را "آليانس اسرائيلي" گذاشتند نه آليانس يهود. ولي از دهههاي 1880 و 1890 ميلادي خود يهوديان اروپا تعمداً شروع کردند به استفاده از واژه يهود. براي همين است که هرتزل کتاب معروف خود را، که در سال 1895 نوشت، دولت يهود ناميد نه دولت اسرائيل.
توجه کنيم که بنياسرائيل به مجموع 12 سبط (فرزندان يعقوب) يا 12 قبيلهاي اطلاق ميشود که يک قوم واحد را ميساختند. اين قبايل دوازدهگانه عبارت بودند از: روبن، شمعون، لاوي، يهودا، يساکار، زبولون، دان، نفتالي، جاد، اشير، يوسف و بنيامين.
بعد از مرگ يوسف قبيله او ميان دو پسرش تقسيم شد و دو قبيله مناسه و افرائيم به وجود آمد. مناسه و افرائيم قدرتمندترين و ثروتمندترين قبايل بنياسرائيل بودند و به علت علاقه يعقوب به پسر محبوبش، يوسف، بهترين اراضي بنياسرائيل را در تملک داشتند. قبيله يهودا پستترين و نامرغوبترين اراضي را در تملک داشت و به اين دليل برخي زبانشناسان نام "يهودا" را به معني صاحب زمين پست و نامرغوب ميدانند. در سال 928 پيش از ميلاد قوم بنياسرائيل به دو دولت تقسيم شد که با هم اختلاف و تعارض داشتند: يکي دولت مستقر در اراضي شمالي بود که ده قبيله بنياسرائيل به رهبري سبط افرائيم و خاندان يوسف تأسيس کردند و ديگري دولتي بود که به وسيله قبايل يهودا و بنيامين ايجاد شد و رهبري آن با سبط يهودا بود. از اين پس تاريخ بنياسرائيل را اختلاف و رقابت و جنگ ميان اين دو دولت، و به تعبيري ميان دو خاندان يوسف و يهودا، رقم ميزند. دولت اسباط دهگانه شمالي دولت افرائيم خوانده ميشد و پايتخت آن در شهر سامريه بود و دولت دو سبط جنوبي يهوديه نام داشت و پايتخت آن در بيتالمقدس (اورشليم) بود. موجوديت دولت افرائيم يا سامريه 208 سال ادامه يافت. کشفيات باستانشناسي ثابت ميکند که دولت افرائيم بسيار مهمتر از دولت يهوديه بود و به دليل همسايگي با دولت آرامي دمشق و دولتهاي کنعاني (فنيقي) صور و صيدا موقعيت سياسي و تجاري برجستهاي داشت ولي دولت يهود اهميتي نداشت. کهنترين کتيبهاي که به دست آمده و نام شاهي از بنياسرائيل در آن درج شده، لوح استوانهاي شلمنصر سوم، پادشاه آشور، است. جالب است بدانيم که اين قديميترين کتيبهاي است که نام شاهي از غرب نيز در آن يافت شده است. اين کتيبه نشان ميدهد که دوازده حکمران دولتهاي شرق مديترانه، به رهبري بن حدد (شاه آرامي دمشق)، اتحاديهاي عليه امپراتوري توسعهطلب آشور ايجاد کرده بودند. يکي از آنها اخاب اسرائيلي است و ديگري جندب عرب. در اين کتيبه نامي از دولت و شاه يهود در ميان نيست و اين نشان ميدهد که در آن زمان دولت يهوديه اهميتي نداشت.
با شروع توسعهطلبي امپراتوري آشور به سمت غرب، دولت يهود رويهاي خائنانه عليه دولت قبايل دهگانه شمالي بنياسرائيل و دولت آرامي دمشق در پيش گرفت، خود را به آشور نزديک کرد و سرانجام آشور را به حمله به دولتهاي دمشق و افرائيم تحريک نمود. ابتدا، در سال 732 پيش از ميلاد، دمشق به تصرف آشوريها درآمد و مردم آن به اسارت درآمدند و سپس، در سال 720 پيش از ميلاد، در زمان سلطنت سارگون دوّم در آشور، به حيات دولت افرائيم پايان داده شد. به اين ترتيب، با توطئه سران قبيله يهودا ده قبيله بنياسرائيل سرنوشتي شوم يافتند. بخشي از سکنه دولت افرائيم و شهر سامريه، که کتيبههاي آشوري شمار آنها را 27290 نفر ذکر کرده، به عنوان اسير به بخشهاي شرقي دولت آشور انتقال داده شدند. من در جلد اوّل کتاب زرسالاران نشان دادهام که اين رقم نميتواند شامل تمامي اتباع دولت افرائيم باشد بلکه بخش بزرگتري از آنها به عنوان اسير و برده در زير يوغ و سلطه دولت يهود قرار گرفتند. بعدها هم در متون عهد عتيق و هم در فقه تلمودي با مفاهيم "غلام عبراني" و "کنيز عبرانيه" مواجه ميشويم. منظور همان اعضاي ساير قبايل بنياسرائيل است که به اسارت يهوديان درآمدهاند. مثلاً در جايي از عهد عتيق ميخوانيم که در زمان محاصره بيتالمقدس به وسيله بختالنصر، شاه يهود براي جلب حمايت مردم شهر فرماني صادر ميکند و دستور آزادي غلامان و کنيزان عبراني را ميدهد. يعني تا اين زمان هنوز گروهي ازاعضاي دهگانه شمالي بنياسرائيل در مقام اسراي يهوديان جاي داشتند.
اين خلاصه ماجراي تهاجم آشور به سرزمين ده قبيله شمالي بنياسرائيل است طبق مدارک معتبر تاريخي. ولي بعدها، و به نظر من در اواخر قرن دوّم ميلادي، اين ماجرا به کلي تحريف ميشود و يهوديان با جعل تاريخ آن را به اسطوره "ده سبط گمشده بنياسرائيل" تبديل ميکنند. يعني سرنوشت شوم و مظلوميت قبايل دهگانه بنياسرائيل را، که يهوديان در ايجاد آن نقش اصلي داشتند، به سود خود مصادره ميکنند و مدعي ميشوند که در جريان حمله آشور تمامي ده قبيله شمالي به اعماق امپراتوري آشور انتقال داده شده و به اين ترتيب گم شدند. بر اين اساس، نوعي ايدئولوژي مسيحايي (هزارهگرا) شکل ميگيرد. طبق اين اسطوره در جريان حمله آشور اسباط دهگانه در جهان آواره شدند و درنقاطي ناشناخته سکني گزيدند و پايان دوران طولاني آوارگي "اسباط دهگانه" و پديدار شدن ايشان سرآغاز ظهور "مسيح" (از تبار داوود) و استقرار دولت جهاني يهود است.
اين اولين اسطورهاي است که انديشه و فرهنگ سياسي يهوديت جديد را شکل ميدهد. در کتاب زرسالاران نشان دادهام که هم در دوران جنگهاي صليبي و هم در قرون شانزدهم و هفدهم ميلادي از اسطوره اسباط گمشده بنياسرائيل به عنوان يک انگيزه مذهبي قوي براي تحريک مردم مسيحي اروپا به جنگ با عثماني و يا به تشديد تحرکات استعماري در قاره امريکا استفاده سياسي فراوان شد. يکي از معروفترين نمونهها، ماجراي ظهور ديويد روبني در اوايل قرن شانزدهم است که هدف از آن تحريک احساسات ديني مردم ساده مسيحي و ايجاد يک جنگ صليبي جديد عليه عثماني بود. در زماني که سلطان سليمان خان عثماني (سليمان قانوني) تهاجم بزرگ خود را به غرب اروپا را آغاز کرده و قلمرو دولت عثماني را به نزديکي شهر وين رسانيده بود، يک يهودي به نام ديويد روبني وارد بندر ونيز ميشود و ادعا ميکند فرمانده کل ارتش قبايل گمشده بنياسرائيل است که در منطقه خيبر عربستان حکومت ميکنند و اين دولت تاکنون ناشناخته بوده است! سران يهوديان و نيز ميهماندار و مبلغ اين سفير نظامي ميشوند و او را نزد پاپ کلمنت هفتم ميبرند. جالب اينجاست که پاپ هم ادعاي ديويد روبني را ميپذيرد و با او پيماني امضا ميکند دال بر اتحاد جهان مسيحيت با دولت بنياسرائيل عليه مسلمانان. اين کلمنت هفتم از خانواده زرسالار و صراف مديچي فلورانس است و پاپ بدنام و دسيسهگري است. خلاصه، روبني حدود يک سال با شکوه تمام در دربار پاپ مقيم ميشود و به کمک اعضاي خانواده يهودي آبرابانل به شهرهاي ايتاليا سفر ميکند و غوغا و شور ديني عجيبي ايجاد ميکند زيرا طبق اعتقادات ديني يهوديان و مسيحيان پيدا شدن اسباط گمشده بنياسرائيل مقدمه ظهور مسيح است. اين ماجرا به شکلي کاملاً روشن يک سناريوي اطلاعاتي است که با همدستي زرسالاران يهودي و پاپ و دربارهاي پرتغال و اتريش طراحي و اجرا شد ولي در تاريخنگاري رسمي غرب و در تاريخنگاري يهود تمايل دارند که آن را يک ماجراي مرموز و غير قابل توضيح جلوه دهند.
در قرن هفدهم هم اين استفاده سياسي از اسطوره اسباط گمشده بنياسرائيل ادامه مييابد. در اين زمان بخش مهمي از فعاليت چاپخانههاي بندر آمستردام، که به مرکز يهوديان جهان تبديل شده و نقشي مشابه نيويورک امروز داشت، به اشاعه آرمان ظهور قريبالوقوع مسيح و افسانه ده سبط گمشده بنياسرائيل اختصاص داشت. مثلاً، اسحاق لاپيرر، متفکر سياسي يهوديالاصل فرانسه که يکي از مروجين اوليه صهيونيسم در اروپاي قرن هفدهم بود، چنين تبليغ ميکرد که بايد به جستجوي "اسباط گمشده" پرداخت و قوم بنياسرائيل را گرد آورد. سپس، بايد مسيحيان و يهوديان متحد شوند و به کمک پادشاه فرانسه سرزمين "صهيون" را تسخير کنند. احياء دولت صهيون در فلسطين راه "پيروزي نهايي مسيحيان" را بر مسلمانان همواره خواهد کرد و امپراتوري جهاني پديد خواهد ساخت که مرکز آن در اورشليم است.
در قرن هفدهم، اسطوره اسباط گمشده و مسيحاگرايي يهودي از زمان انقلاب پوريتاني و پيدايش فرقههاي ديني جديد در انگلستان تأثير بزرگي بر جاي نهاد. در ترويج اين موج يک انديشمند يهودي ساکن آمستردام به نام مناسه بن اسرائيل تأثير فراوان داشت و او بود که اسطوره اسباط گمشده بنياسرائيل را به يک ابزار ديني قوي در جهت فعاليت کمپانيهاي ماوراء بحار هلندي - انگليسي و ايجاد کلني در آمريکاي شمالي تبديل کرد. مناسه در سال 1650 رسالهاي به لاتين در آمستردام منتشر کرد به نام اميد اسرائيل؛ اسباط دهگانه بنياسرائيل در آمريکا. اين رساله را موسس وال، از نويسندگان معروف عصر کرومول، به انگليسي ترجمه کرد و دکتر جان دوري، دوست مناسه، آن را در لندن منتشر نمود. اين رساله مهم و جنجالي مناسه به مسئله حضور "اسباط گمشده بنياسرائيل" در "دنياي جديد" (قاره آمريکا) اختصاص دارد. در اين کتاب، گزارشهاي يک مارانوي پرتغالي به نام آنتوني مونتزينوس به چاپ رسيده که نام واقعي او هارون لوي است. مونتزينوس گويا در جريان گشت و گذار خود در آمريکاي جنوبي در سالهاي 1641-1642، تصادفاً در اکوادور به قبيلهاي برميخورد که مناسک ديني يهوديان را به جاي ميآورند. او در کاوش بيشتر درمييابد که اينان اعضاي قبايل روبن و لوي، از اسباط دهگانه "گمشده"، هستند. مونتزينوس در سال 1650، در جريان سفر برزيل، فوت کرد ولي سران يهودي آمستردام بر صحت گزارش او گواهي ميدادند. مناسه اين ماجرا را با نقل قولهايي از عهد عتيق در آميخت که در آن پايان پراکندگي بنياسرائيل سرآغاز اعاده سلطنت مسيح عنوان شده بود. طبق اين نظريه، تا بقاياي اسباط بنياسرائيل يافت نميشدند. مسيح ظهور نميکرد. کتاب مناسه به پرتغالي و زبانهاي ديگر نيز منتشر شد، در محافل فرهنگي اروپا انعکاس گسترده يافت و نويسندگان انگليسي چون توماس توروگود و سِر حمون لسترنج کتابهايي دربارهي آن در لندن منتشر کردند.
هدف از اين جعليات و تبليغات از يک طرف تحريک انگيزههاي ديني مردم ساده مسيحي بود براي مهاجرت به قاره آمريکا و از طرف ديگر تشويق قدرتمندان و ثروتمندان غربي به مشارکت بيشتر در غارت قاره آمريکا. بر پايه همين موج بود که کمپانيهايي مستعمراتي مانند کمپاني پليموت و کمپاني خليج ماساچوست تأسيس شد و مستعمرات شرق آمريکاي شمالي موسوم به نيوانگلند پديد آمد.
اسطوره تبعيد يهوديان به بابل
دومين اسطورهاي که انديشه سياسي يهوديت جديد را شکل ميدهد اسطوره تبعيد بابل است. ببينيم واقعيت تاريخي چه بود؟حدود يک قرن و نيم بعد از انهدام دولت افرائيم، اتحاديهاي از ايرانيان و کلدانيان عليه آشور شکل گرفت و به حيات اين امپراتوري پايان داد. به اين ترتيب جغرافياي سياسي منطقه شکل جديدي يافت. در شرق منطقه اتحاد قدرتمند ايران و دولت کلداني بابل (بينالنهرين) قرار داشت و در غرب مصر و بقاياي دولت آشور و متحدين آنها. ازدواج معروف بختالنصر، پادشاه بابل، با امتيس، دختر هووخشتر، پادشاه ماد، به همين دليل بود. در اين زمان، در ادامه همان پيوندي که از زمان انهدام دولت قبايل دهگانه بنياسرائيل ميان قبيله يهودا و امپراتوري آشور شکل گرفته بود، دولت کوچک يهود متحد مصر و آشوريها به شمار ميرفت و در زمان بختالنصر شاه يهود منصوب و دست نشانده فرعون مصر بود. بتدريج، اتحاديه ايران و بابل قدرت گرفت و مصر را شکست داد و از اين پس دولت يهود به جاي مصر خراجگزار دولت بابل شد. سه سال بعد، مجدداً مصريها اتحاديهاي عليه بابل و ايران تشکيل دادند و دولتهاي کوچک فلسطيني و کنعاني منطقه و دولت يهود را به اين اتحاد وارد کردند.
در همين جا بايد توضيح بدهم که فلسطينيهاي باستان هيچ ربطي به مردم کنوني فلسطين ندارند. اين نام را يهوديان و استعمارگران انگليسي در زمان جنگ جهاني اوّل بر روي مردم اين منطقه گذاشتند تا به اينترتيب اسطورههاي ديني را زنده کنند و تعارض منطقه را مانند دوران باستان تعارض ميان بنياسرائيل و فلسطينيها جلوه دهند. در دوران عثماني، منطقه کنوني فلسطين جزء استان سوريه به مرکزيت دمشق بود و کل منطقه سوريه خوانده ميشد.
بعد از تشکيل اين اتحاديه به رهبري مصر، در سال 598 پيش از ميلاد ارتش مشترک بابل و ايران به منطقه شرق مديترانه لشگر کشيد و شاهان و رجال هوادار مصر در دولتهاي فوق را به بابل انتقال داد و هواداران خود را از ميان بزرگان بومي اين دولتها به قدرت رسانيد. يکي از اين تبعيديان يهوياکين شاه جوان دولت يهود بود به همراه مادرش، به نام نحوشطا، که زن قدرتمندي بود. ورود بختالنصر به اورشليم به آرامي و بدون خونريزي انجام شد و در عهد عتيق سخني از قتل و غارت و کشتار در ميان نيست. بختالنصر خاندان سلطنتي يهود را برکنار نکرد بلکه عموي شاه يهود، به نام صدقيا، را به عنوان نايبالسلطنه در اورشليم منصوب کرد. اين ماجرا دستمايه تبليغات فراوان يهوديان شده که به اسطوره آوارگي و تبعيد در بابل تبديل گرديده است. امروزه، اکتشافات باستانشناسي و کشف آرشيوهاي بابل باستان آشکار ساخته که اين "تبعيديان"، برخلاف سدهها تبليغات يهوديان، "اسير" نبودند. يهوياکين، مادرش و بزرگان يهودي، به سان شاهان و بزرگان دولتهاي صور و غزه و اشقلون و اشدود، در بابل زندگي شاهانه داشتند. صدقيا، در اورشليم، تنها نايبالسلطنه به شمار ميرفت و بختالنصر همچنان يهوياکين را به عنوان "شاه يهود" به رسميت ميشناخت و محترم ميداشت. املاک پهناور يهوياکين و بزرگان و کاهنان يهودي در سرزمين يهود محفوظ بود و به وسيله کارگزارانشان اداره ميشد. اشراف تبعيدي يهود در بابل بطور منظم و آشکار با اورشليم رابطه داشتند و اوامر يهوياکين در دولت يهود مطاع بود. زندگي مجلل شاه يود در بابل و مقام شامخ او در دربار بختالنصر چنان است که برخي از محققين حتي معتقدند که او را به تبعيد نبردند بلکه خودش براي گريز از بحرانهاي سرزميناش داوطلبانه در تحت حمايت پادشاه بابل ميزيست.
مدتي بعد، مجدداً مصر قدرت گرفت و سياست تهاجمي عليه بابل و ايران را شروع کرد و باز دولتهاي کوچک سواحل شرقي مديترانه با اين سياست همگام شدند. در نتيجه، در سال 587 پيش از ميلاد بار ديگر بختالنصر به سوي غرب لشگر کشيد و در جريان جنگ با مصر در تابستان سال 586 پيش از ميلاد اورشليم را اشغال کرد.
توجه کنيم که در اين لشگرکشي اولاً دولتهاي ايران و بابل متحد بودند و در قشون بختالنصر، داماد پادشاه ماد، ايرانيها حضور داشتند. در عهد عتيق به صراحت از "سواران پارسي" و "سرداران کلداني" نام برده شده که در حمله به اورشليم شرکت داشتند. ثانياً، لشگرکشي بختالنصر همزمان بود با شورش سکنه شهر اورشليم عليه خاندان سلطنتي يهود و همين مردم بودند که، به تصريح عهد عتيق، فرستادههايي نزد بختالنصر اعزام کردند و خواستار لشگرکشي او به اورشليم و ساقط کردن حکمرانان وقت شدند. در کتاب زرسالاران در اين باره بحث کردهام و نشان دادهام که سقوط اورشليم پيامد بحران اجتماعي عميقي بود که قبل از سومين لشگرکشي بختالنصر به منطقه سبب ظهور پيامبري به نام ارمياء شد. در متون ديني و تاريخي موسوم به عهد عتيق، ارمياء نبي پيامبري محترم و بزرگ است. "کتاب ارمياء نبي" از بهترين و زيباترين و مهمترين بخشهاي عهد عتيق است و خواندن آن را جداً توصيه ميکنم. در آن زمان شاه و خانواده سلطنتي يهود به سنن يکتاپرستي موسوي وفادار نبودند و فسادي گسترده ايشان را فرا گرفته بود. مثلاً، ارمياء، که به قبيله بنيامين تعلق داشت، خطاب به حکمرانان يهود و سران قبيله يهودا ميگويد: اي يهودا، در هر شهري يک خدا به پا کردهاي و به تعداد خيابانهاي اورشليم محراب براي انجام کارهاي شرمآور و حتي براي پرستش بت بعل. او به اين دليل يهودا را «قبيله شرير» ميخواند. ارمياء نبي به شدت هوادار بابل و بختالنصر بود و مخالف اتحاد سران يهود با فرعون مصر. جالبتر اينجاست که ارمياء نبي بختالنصر را به عنوان فرستاده خدا معرفي ميکرد که مأموريت او منهدم کردن بتپرستي در مصر است و به صراحت مردم را به تابعيت از بختالنصر و دولت بابل دعوت ميکرد.
به هر حال، در زمان محاصره اورشليم ارمياء مورد آزار اشراف و کاهنان يهودي قرار گرفت و در چاهي زنداني شد و نزديک بود به قتل برسد. ولي با سقوط شهر بلافاصله بختالنصر يکي از سرداران خود را براي نجات او فرستاد. بختالنصر ارمياء را مورد احترام فراوان قرار داد و حتي خواست که او را با خود به بابل ببرد ولي ارمياء نپذيرفت و ترجيح داد در ميان مردم خود بماند.
خاندان سلطنتي يهود در بابل به زندگي خود ادامه دادند و پس از مرگ بختالنصر وضع آنها حتي بهتر از گذشته شد. پس از مرگ بختالنصر سه پادشاه در بابل به قدرت رسيدند تا سرانجام نوبت به فردي از قبايل آرامي به نام نبونيدوس رسيد که ميخواست ديني بجز دين مردم بابل را بر آنها تحميل کند. در اين زمان به علت اختلاف ميان مادها و پارسها نفوذ ايران در بابل به حداقل رسيده و به جاي آن نفوذ مصر افزايش يافته بود. سرانجام نبونيدوس با مصر عليه ايران متحد شد ولي در بهار سال 539 پيش از ميلاد ايرانيان به فرماندهي کورش هخامنشي به بابل لشگر کشيدند و بدون هيچ درگيري جدّي نبونيدوس را، که منفور مردم بابل بود، خلع کردند. کتيبههاي بابلي از کورش به عنوان "ناجي بابل" ياد ميکند زيرا نبونيدوس به دليل ستمگري و غارت اموال مردم حتي مورد نفرت خدايان خويش قرار گرفته بود.
در اينجا بايد اضافه کنم که مورخين يهودي تصويري بسيار تحريف شده از کورش ساختهاند و کوشيدهاند تا ميان اشراف يهود و کورش نوعي پيوند نزديک ايجاد کنند. توجه کنيم که نه تنها در کتيبه استوانهاي کورش به مناسبت فتح بابل، که در سال 1879 ميلادي به وسيله هرمز رسام کشف شد و هم اکنون در موزه بريتانيا است، بلکه در تمامي سنگنبشتههاي ايران آن عصر نامي از يهوديان نيست و در منابع يوناني هم هيچ اشارهاي به رابطه کورش با يهوديان نشده است. اين نکتهاي است که بنگوريون رئيس جمهور پيشين اسرائيل نيز در يکي از مقالاتش به آن توجه کرده است.
در واقع، در زمان فتح بابل، خاندان سلطنتي و اشراف يهودي اسير و برده نبودند که کورش آنها را نجات دهد. آنها، چنان که گفتم، زندگي پر تجمل و راحتي داشتند و در دوران نبونيدوس ميتوانستند به اورشليم بازگردند ولي اين کار را نکردند. البته کورش هم اجازه داد که آنها به بيتالمقدس بازگردند ولي آنها چنين نکردند. تنها يکي از شاهزادگان يهودي به نام زروبابل (زاده بابل) در رأس گروهي از اشراف و کاهنان براي بازسازي معبد سليمان سفري بسيار پر تجمل به اورشليم کرد ولي اين گروه بعد از مدت کوتاهي به بابل بازگشتند. مدارک تاريخي ثابت ميکند که خاندان سلطنتي يهود ترجيح دادند به جاي بازگشت به سرزمين خود در شهرهاي بزرگ و دربار ايران ساکن شوند و به همين دليل در دوران هخامنشي در ميان ايرانيان مستحيل شدند و نسل آنها کاملاً منقرض شد. ادعاي سران بعدي يهوديان که خود را از نسل خاندان داوود و شاهان يهود ميخوانند صحت ندارد و در کتاب زرسالاران نشان دادهام که اين جعل در اواخر قرن دوّم و اوايل قرن سوم ميلادي به وسيله يهودا ناسي صورت گرفت.
در دوران هخامنشيان به مدت دو قرن سرزمين سوريه و فلسطين جزء ايران است و اشراف يهودي در دربار ايران حضور دارند. گفتم که يهوديان تصويري تحريف شده از کورش کبير به دست ميدهند. بررسي دقيق در عهد عتيق نشان ميدهد که مأموريت زروبابل براي بازسازي معبد سليمان با مخالفت مردم شهر، که مخالف اعاده حاکميت اشراف و کاهنان يهودي بودند، مواجه شد و به همين دليل کورش دستور متوقف کردن آن را صادر کرد. بنابراين، کورش علاقه خاصي به اشراف و کاهنان يهودي نداشت و نظر مردم اورشليم و ايالت يهود را بر خواست خانواده سلطنتي و اشراف يهودي ترجيح داد و به همين دليل بازسازي معبد سليمان را متوقف کرد. بازسازي معبد تنها در سال دوّم سلطنت داريوش اولّ از سر گرفته شد.
اقتدار اشرافيت يهود در ايران نه از زمان کورش کبير و داريوش اوّل بلکه از زماني شروع شد که يک زن دسيسهگر يهودي به نام استر با راهنمايي پسرعمويش به نام مردخاي از طريق مکر و حيله و طبق نقشه قبلي همخوابه خشارياشا شد، خود را در مقام ملکه ايران جاي داد و کمي بعد به قتل عام فجيع هامان وزير و بزرگان ايراني دست زد که مخالف نفوذ يهوديان بودند. داستان اين دسيسه عجيب و کشتار خونين در "کتاب استر" به يادگار مانده و اولين و بزرگترين اسطوره تاريخي در زمينه دسيسهگري سياسي و اطلاعاتي و نفوذ است. در "کتاب استر" با قساوت و توحش عجيبي از کشتار بزرگان ايران به دستور استر و مردخاي ياد ميشود. طبق مندرجات اين کتاب، يهوديان 75 هزار نفر از بزرگان ايراني را در گروههاي بزرگ 500 و 300 نفره در سراسر ايران به دار کشيدند و پس از هر کشتار به جشن و شادماني پرداختند. از جمله اين مقتولين ده پسر هامان وزير است که در شهر شوش به دار آويخته شدند. آرامگاه استر و مردخاي در ايران است و در طول قرون اخير بارها به وسيله اليگارشي يهودي بازسازي و ترميم شده است. بعد از اين کودتاي خونين اشراف يهودي در ايران قدرت فراواني به دست ميآورند و در دوران سلطنت اردشير اوّل، پسر خشايارشا، کاهني به نام عزراي کاتب را از سوي خود به عنوان حاکم ديني ايالت يهود منصوب مينمايند ولي خود در پايتخت و شهرهاي بزرگ ايران باقي ميمانند و بتدريج در مردم اين سرزمين مستحيل ميشوند. چرا؟ چون به قول تلمود، چون شهر شوش را ديدند به خود گفتند اينجا از سرزمين اسرائيل بهتر است و هنگامي که به شوشتر رسيدند گفتند اينجا از سرزمين اسرائيل دو چندان بهتر است!
در کتاب زرسالاران نشان دادهام که اسطوره استر بعدها سرمشق اليگارشي يهودي شد و بارها در تاريخ تکرار گرديد. از همين طريق بود که زرسالاران يهودي نفوذي فوقالعاده در عثماني کسب کردند يعني زني به نام نوربانو سلطان را به همسري سليم، پسر هرزه سلطان سليمان خان، درآوردند و بعد از طريق دسيسه ساير شاهزادگان عثماني را به قتل رسانيدند و سليم دوّم را سلطان کردند. نوربانو سلطان يهوديه مادر سلطان مراد سوم است. اين کانون مسئول جنگهاي ايران و عثماني از زمان سليم دوّم است. در اروپاي جديد يکي از معروفترين نمونهها، وارد کردن زني زيبا به نام اوژني به خوابگاه ناپلئون سوم است که ملکه فرانسه شد و موقعيتي بيرقيب براي خانواده روچيلد کسب کرد. در حرمسراي آقا محمدخان قاجار و فتحعلي شاه قاجار هم زني يهوديه به نام مريم خانم را ميشناسيم که در کنار حاجي ابراهيم خان اعتمادالدوله (صدر اعظم يهودي تبار و نياي خاندان قوام شيرازي) نقش مهمي در دسيسههاي سياسي آن زمان ايفا نمود. (آقا محمدخان خواجه بود ولي حرمسرا داشت.) از اين نمونهها فراوان است.
اسطوره "دياسپورا" يا آوارگي
سومين اسطوره تاريخي که انديشه و روانشناسي و فرهنگ سياسي يهوديت جديد را شکل ميدهد، اسطوره دياسپورا است. يعني مدعياند که در سال 70 ميلادي روميها معبد سليمان را به آتش کشيدند و يهوديان را از اورشليم و ايالت يهوديه بيرون کردند و به اين ترتيب دوراني طولاني آغاز شد که آن را "دياسپورا" (دوران تبعيد، پراکندگي و آوارگي) مينامند که تا به امروز ادامه دارد. اين اسطوره نيز فاقد هرگونه پايه واقعي است و يک افسانه به کلي جعلي است. در کتاب زرسالاران درباره اين اسطوره نيز به طور مفصل بحث کردهام و نشان دادهام که دوران دياسپورا در واقع دوران تکوين و پيدايش يهوديت جديد است يعني يهوديتي که در زير رهبري اليگارشي حاخامي و بر اساس فقه تلمودي به عنوان يک سازمان جهانوطني عمل ميکند. برخي محققين معتبر يهودي، مثل الن ميلر حاخام آمريکايي، همين نظر را دارند و پيدايش پديدهاي به نام "قوم يهود" را از اواخر قرن اوّل ميلادي و در پيوند با ظهور حاخاميم و فقه حاخامي ميدانند که بعداً در تلمود مدوّن شد.پديدهاي که در کتاب زرسالاران آن را انقلاب مسيحيت ناميدهام، تأثيرات عظيمي بر سرنوشت جهان و از جمله يهوديت داشت. در زمان ظهور عيسي مسيح (عليه السلام) اشرافيت يهود و روحانيون يهودي، که به دو گروه صدوقيون (کاهنان) و فريسيون تقسيم ميشدند، پيوند نزديکي با کانونهاي حاکم بر امپراتوري روم داشتند. از سال 63 پيش از ميلاد و سلطه امپراتوري روم بر سرزمين يهوديه، در ميان اشراف يهودي يک گروه به شدت روميگرا ايجاد شد که حتي نامهاي رومي بر خود ميگذاشتند. آنها به دليل پيوند با جوليوس سزار به قدرت رسيدند. و بعدها در جنگهاي ايران اشکاني با روم خدمات اطلاعاتي و نظامي فراواني به روميها کردند و به اين ترتيب به يکي از کانونهاي مقتدر سياسي در روم تبديل شدند. مقتدرترين اين اشراف يهودي روميگرا هيرود است که از طرف امپراتوري روم به عنوان شاه يهوديه منصوب شد. در زمان ظهور عيسي مسيح (عليه السلام) سه پسر هيرود بر سرزمين يهوديه حکومت ميکردند. مردمي که به مسيح گرويدند بيگانه نبودند بلکه همان مردم منطقه بودند که از تبار قبايل بنياسرائيل به شمار ميرفتند و قبل از ظهور مسيح شاهد موجي گسترده از گرايش به يکتاپرستي موسوي و عصيان عليه روحانيون يهودي در ميان آنها هستيم. بايد اضافه کنم که همين مردم بودند که بعدها به اسلام گرويدند. آزمايشهاي ژنتيکي که اخيراً بر روي يهوديان و مسلمانان فلسطين مشترکاً به وسيله دانشگاه عبري اورشليم و يونيورسيتي کالج لندن انجام شده، ثابت ميکند که هر دو گروه خويشاوند هستند به عبارت ديگر، بسياري از مسلمانان کنوني فلسطين از نظر نژادي عرب نيستند بلکه ادامه همان قبايل بنياسرائيل هستند.
خاندان سلطنتي هيرود و اشراف و روحانيون يهودي (هم صدوقيون و هم فريسيون) با قساوت شديد به سرکوب مسيحيان اوليه دست زدند در حدي که شدت عمل آنها با اعتراض دولت روم مواجه شد. چنان که ميدانيم، طبق روايات مسيحيان، عيسي مسيح (عليه السلام) نيز با توطئه اشراف و کاهنان يهودي مصلوب شد و مدتي بعد برادر او به نام يعقوب به دست يک کاهن عالي رتبه يهودي به قتل رسيد. يعني، عيسي ابتدا در شوراي عالي سنهدرين، که مهمترين مجمع داوري يهوديان است، محاکمه و به مرگ از طريق مصلوب شدن محکوم شد و سپس روحانيون يهودي را اصرار حکم مرگ او را از پانتيوس پيليت، فرماندار رومي منطقه، گرفتند. برخي محققين معتقدند که يهودا اسخريوطي در ميان حواريون عيسي مسيح (عليه السلام) يک شخصيت نمادين است به معني يهودي کريه. يعني او نمادي است از يهودياني که با مسيحيت مقابله خونين کردند. چنان که گفتم، يهوديان تا اواخر قرن نوزدهم ميلادي در اروپا خود را يهودي نميخواندند بلکه عبراني يا اسرائيلي ميناميدند زيرا اين نام در ميان مردم اروپا به شدت منفور بود. در کتاب زرسالاران نشان دادهام که حتي مارکس يهودي تبار هم در آثار خود واژه "يهودي" را به عنوان يک واژه منفي به کار برده است. ولي از اواخر قرن نوزدهم يهوديان اروپا با تعمد عجيبي شروع کردند به استفاده از نام يهودي.
33 سال پس از ماجراي مصلوب کردن عيسي مسيح (عليه السلام) موجي از انقلاب سراسر سرزمين کنوني فلسطين را فرا گرفت و اين موج در سالهاي 66 تا 73 ميلادي بار ديگر شعلهور شد. در جريان اين انقلاب، در سال 70 ميلادي شهر بيتالمقدس به تصرف مردم درآمد و اشراف و روحانيون يهودي به تشکيل ارتشهاي خصوصي دست زدند و در کنار لژيون رومي به قتل عام مردم پرداختند. گروهي از مردم به معبد سليمان پناه بردند و در جريان جنگ آنها با مهاجمين رومي و متحدين يهودي ايشان معبد سليمان تصادفاً به آتش کشيده شد. اين گزارشي است که فلاويوس جوزفوس، مورخ سرشناس يهودي، در تاريخ خود به نام جنگهاي يهوديان به دست داده است. کتاب جوزفوس يکي از مهمترين منابع تاريخ آن عصر است و متن کامل آن بر روي اينترنت موجود است و کساني که علاقمند باشند ميتوانند مراجعه کنند. يک دليل مهم بر اين که خود سران يهودي در تخريب و سوختن معبد سليمان نقش داشتند اين است که در جريان اين جنگهاي خياباني شمعون بن جماليل، رئيس شوراي سنهدرين، به همراه ايشمائيل (اسماعيل) بن اليشا، حاخام بزرگ ديگر يهودي، به دست مردم کشته شدند.
آتشسوزي فوق و تخريب معبد سليمان آغاز دياسپورا نيست. يعني در سال 70 ميلادي اشراف و روحانيون يهودي از سرزمين يهوديه مهاجرت نکردند. در کتاب زرسالاران نشان دادهام که تا حدود سه قرن و نيم پس از ماجراي تخريب معبد سليمان مرکز يهوديان همچنان در فلسطين بود و آنها بتدريج و براي کسب و کار و تجارت به بينالنهرين مهاجرت کردند. در سال 193 ميلادي يهودا ناسي رياست يهوديان را به دست گرفت و حدود 50 سال با قدرت فراوان بر ايشان حکومت کرد. اين يهودا ناسي شخصيت بسيار مهمي است و در واقع بنيانگذار يهوديت جديد به شمار ميرود. او با خاندان رومي سوروس رابطه نزديک داشت و يکي از رجال سياسي مقتدر و ثروتمندان بزرگ امپراتوري روم به شمار ميرفت. و همو بود که با تدوين اولين مجموعه فقهي يهودي به نام ميشنا بنيان يهوديت جديد را ريخت. ادامه کار بر روي ميشنا به تدوين تلمود انجاميد. حتي در نيمه دوّم قرن چهارم ميلادي ژوليان، امپراتور وقت روم، چنان رابطه نزديک با اشراف يهودي داشت که در ميان مسيحيان به "ژوليان مرتد" معروف شد. سرانجام، در اوايل قرن پنجم ميلادي اليگارشي يهودي شوراي سنهدرين و مرکز فعاليت خود را به طور کامل در بينالنهرين قرار داد و اين اقدام کاملاً ارادي و طبيعي و به خاطر منافع مالي و تجاري و سياسي بود. يعني در طول اين چهار قرن هيچگاه مسئلهاي به نام اخراج اجباري يهوديان از بيتالمقدس و سرزمين فلسطين وجود نداشت.
عجيب است که در اين دوران طولاني يهوديان هيچ تلاشي براي بازسازي معبد سليمان نکردند در حالي که مثلاً در دوران اقتدار يهودا ناسي ميتوانستند اين کار را بکنند. و عجيب است که در دوران بيزانسي هم نه مسيحيان و نه يهوديان به بازسازي اين معبد دست نزدند و تنها بعدها، پس از فتح بيتالمقدس به وسيله خليفه عمر در ربيعالثاني سال 16 هجري/ 637 ميلادي، بود که مسلمانان در جوار محل معبد مسجد الاقصي (قدس شريف) را ساختند و در اواخر قرن هفتم ميلادي عبدالملک مروان، خليفه اموي، اين بنا را کامل کرد. مورخين در اين ترديد ندارند که عمر بدون خونريزي و تخريب وارد بيتالمقدس شد و زماني که به محل معبد سليمان رفت اين محل تلي از خاک بود.
جالب است بدانيم که عمر در جريان لشگرکشي به سوريه قصد فتح منطقه فلسطين را نداشت ولي يهوديان شام و فلسطين او را به اين کار ترغيب کردند و به او در تصرف شهرهاي منطقه ياري رسانيدند. در جريان فتح بيتالمقدس يکي از حاخامهاي سرشناس يمن معروف به کعبالاحبار اسلام آورد و به يکي از مشاوران عمر و سپس عثمان بدل شد. بعدها، کعبالاحبار و کعبالاحبارها تأثيرات بسيار مخربي بر اسلام بر جاي نهادند. کعبالاحبار در اواخر عمر از مدينه به شام رفت و در دربار معاويه مقيم شد و در سال 35 هجري در دمشق فوت کرد.
طبق روايت طبري و ابناعثم کوفي، عمر دستور داد در محل عبادتگاهي که در جنب محل معبد سليمان بود مسجد بسازند و سپس به ديدن محل معبد رفت. ديد که محل معبد به تلي از خاک تبديل شده. با قباي خود مقداري از خاک را برداشت و مردم را ترغيب کرد که همين کار را بکنند و روميها و مردم بيتالمقدس را شماتت کرد که خانه خدا را به خاکدان تبديل کردهاند. سپس، تا آنجايي که مقدور بود بقاياي بناي معبد را از زير خاک خارج کردند. حالا يهوديهاي افراطي ادعا ميکنند که معبد سليمان در زير بناي کنوني مسجدالاقصي واقع است و ميخواهند با تخريب مکاني که يهوديان و مسيحيان حدود شش قرن به آن بياعتنا بودند و مسلمانان طي 1400 سال احترام و تقدس آن را حفظ کردند معبد سوم را بر پا کنند. (معبد اوّل گويا در جريان لشگرکشي بختالنصر تخريب شد و معبد دوّم در سال 70 ميلادي).
نکته مهمي را نيز بايد عرض کنم: در کاوشهاي باستانشناسي در محل کنوني مسجدالاقصي هيچ اثري از معبد سليمان متعلق به قبل از سال 520 پيش از ميلاد به دست نيامده است. به عبارت ديگر، قديميترين بقاياي معبد سليمان متعلق به دوران داريوش اوّل هخامنشي است. بخش عمده بقاياي اين معبد، از جمله ديوار معروف به "ديوار قديمي" يا "ديوار گريه" (حائط المبکي)، متعلق به زمان هيرود، شاه يهود، است که درحوالي سال 37 پيش از ميلاد ساخته شده و بنايي که يهوديان آن را "برج داوود" ميخوانند بسيار جديدتر از زمان داوود است و در قرن دوّم پيش از ميلاد و در زمان دولت حشموني ساخته شده است. به عبارت ديگر، دادههاي باستانشناسي به هيچ وجه ثابت نميکند که در قرن دهم پيش ازميلاد و در زمان سليمان در اين مکان معبدي احداث شده باشد آن هم با آن عظمت و شکوهي که در عهد عتيق توصيف شده است.
يهوديان از قرن دوّم ميلادي درحواشي رودهاي دجله و فرات قلعههاي يهودينشين ايجاد کرده بودند که مهمترين آنها نهر دعا و سورا و فمالبداه بود. اين قلعهها يا شهرها هم مراکز تجاري و مالي يهوديان بود و هم مراکز علمي آنها و نتيجه فعاليت حوزههاي علميه مستقر در همين مراکز بود که در قرن پنجم ميلادي به تدوين تلمود انجاميد. بعد از اين که شهر بغداد ايجاد شد و اين شهر به مرکز سياسي و اقتصادي دنياي متمدن آن زمان تبديل شد، يهوديان نيز قلعههاي فوق را تخليه کردند و مرکز خود را به اين شهر منتقل نمودند. از اين پس بغداد به مرکز يهوديان جهان و محل استقرار رهبران يهودي تبديل شد که بر جوامع يهودي سراسر جهان نظارت داشتند. مثلاً، مکاتباتي از سعديه گائون، حاخام بزرگ يهوديان بغداد در قرن دهم ميلادي، در دست است که نشان ميدهد او به رؤساي جوامع يهودي اندلس و آلمان امر و نهي ميکرد. يا شموئيل نقيد، وزير مقتدر يهودي دولت اسلامي غرناطه (اندلس) در قرن يازدهم ميلادي، خود را تابع حزقيا بن داوود، رئيس يهوديان جهان که ساکن بغداد بود، ميدانست.
اسطوره انکيزيسيون
چهارمين اسطوره تاريخي، کشتار يهوديان شبهجزيره ايبري به وسيله انکيزيسيون يا دستگاه تفتيش عقايد کليسا است که به مهاجرت انبوه آنها از شبهجزيره ايبري در اواخر قرن پانزدهم و نيمه اوّل قرن شانزدهم ميلادي و پراکنده شده ايشان در ساير نقاط جهان انجاميد. در جريان تحقيق خود متوجه شدم که اين ماجرا نيز تحريف آشکار تاريخ و دروغي بسيار بزرگ است.در کتاب زرسالاران به طور مشروح و مستند نشان دادهام که اليگارشي يهودي از شروع موج جنگهاي صليبي عليه دولتهاي مسلمان شبهجزيره ايبري به عنوان شريک حکام مسيحي شمال اسپانيا عمل ميکرد و از اين غارتگريها سهم و سود ميبرد. و آنها ازهمان زمان، بدون اين که اجباري در کار باشد، صرفاً براي دستيابي به مقامات عالي حکومتي و مناصب دولتي و مالي و انباشت ثروت بيشتر به ظاهر مسيحي ميشدند. اين موج مسيحي شدن ظاهري موجب پيدايش گروه کثيري از يهوديان مخفي شد که به مارانوها موسوماند. اين مارانوها خاندانهاي گستردهاي را ايجاد کردند که از قرن شانزدهم نقش بسيار بزرگي در تحرکات استعماري ايفا کردند و تا به امروز پا بر جا ميباشند. خاندان مندس يک نمونه مهم است که در مجلدات مختلف کتاب زرسالاران درباره آن به طور مشروح توضيح دادهام. اين خاندان در قرن شانزدهم نقش بسيار بزرگي در اقتصاد اروپا و عثماني داشت و در ايجاد جنگهاي ايران و عثماني بسيار مؤثر بود.
خاندان ملامد نمونه جالبي است که اين تسلسل و پيوستگي عجيب را نشان ميدهد. اولين فرد شناخته شده اين خاندان مهير ملامد است که داماد آبراهام سنئور بود. آبراهام سنئور حاخام يهوديان کاستيل و مشاور و کارگزار مالي ايزابل، ملکه کاستيل، بود. او همان کسي است که هزينه لشگرکشي به غرناطه و انهدام آخرين دولت اسلامي اندلس راتأمين کرد و سپس به همراه ساير يهوديان دربار ايزابل هزينه سفر کريستف کلمب را فراهم آورد. بعد از مرگ آبراهام سنئور، ملامد جانشين او و منشي ملکه ايزابل شد. سنئور و ملامد طي مراسم باشکوهي با حضور ايزابل و شوهرش فرديناند مسيحي شدند و نام خانوادگي کورونل را بر خود نهادند. در قرون بعد اعضاي خاندان ملامد در بسياري از نقاط جهان از جمله در ايران پراکنده شدند. در قرن هيجدهم سيمان تاو ملامد حاخام يهوديان مشهد بود. در نيمه اوّل قرن بيستم حاخام رهاميم ملامد رئيس يهوديان شيراز بود و بعد از او پسرش به نام عزرا ملامد يکي از حاخامهاي بزرگ دولت اسرائيل شد. لئو ملامد از تجار و صرافان بزرگ شيکاگو بود. برنارد ملامد از نويسندگان سرشناس آمريکايي است که به علت نگارش مطالب جنسي و غيراخلاقي شهرت فراوان دارد. امروزه زلمان ملامد و رهاميم ملامد کوهن از حاخامهاي سرشناس اسرائيل هستند و جالبتر اين که لئونيد ملامد از گردانندگان صنايع اتمي روسيه است!
تاريخنگاري يهود و تاريخنگاري رسمي غرب ادعا ميکند که دستگاه انکيزيسيون در شبهجزيره ايبري براي مقابله با اين مارانوها و براي ممانعت از سلطه يهوديان مخفي بر جوامع مسيحي ايجاد شد. در کتاب زرسالاران ثابت کردهام که برعکس اين يهوديان به ظاهر مسيحي (مارانوها) بودند که با تحريکات خود کليساي رم را به ايجاد دستگاه انکيزيسيون واداشتند. طرّاح و معمار فکري انکيزيسيون يک کشيش يهوديالاصل به نام آلفونسو اسپينا بود که با همدستي آلفونسو اوروپزا، رئيس طريقت سن جروم که او هم يهوديالاصل بود، فعاليت شديدي را عليه مسلمانان شهر مادريد شروع کرد. (در آن زمان اکثر سکنه مادريد مسلمان بودند.) و بالاخره در اثر فعاليت اين دو نفر و ساير يهوديان مقتدري که دربار ايزابل و فرديناند را در کنترل کامل خود داشتند، پاپ سيکستوس چهارم در نوامبر 1478 ميلادي مجوز تأسيس محکمه تفتيش عقايد را صادر کرد. هدف ريشهکن کردن کامل اسلام از شبهجزيره ايبري بود. جالبتر اين است که سيکستوس چهارم از جمله پاپهايي است که با يهوديان رابطه حسنه داشت. پس از صدور فرمان پاپ، در سال 1486 آلفونسو دلا کاوالريا، ازخاندان يهودي لاوي (لوي) و وزير مقتدر فرديناند، محکمه تفتيش عقايد را در بارسلونا برپا کرد. از آن پس، انکيزيسيون يک نهاد رسمي کليسايي تلقي ميشد که مشروعيت خود را از پاپ ميگرفت و بدنامي آن به نام کليساي رم تمام ميشد ولي در عمل در خدمت اهداف غارتگرانه بود. توماس تورکوئهمدا، دادستان کل انکيزيسيون در سراسر اسپانيا و ديهگو دزا، دادستان بعدي، هر دو يهوديالاصل بودند. بعداً کاردينال فرانسيسکو خيمنس دادستان کل انکيزيسيون شد. او قبلاً اسقف طليطله بود و بعد از فتح غرناطه اسلامي به عنوان حکمران اين شهر منصوب شد و کتابسوزان و کشتار بزرگي به راه انداخت. در قرن شانزدهم ميلادي اعضاي خاندان خيمنس از شرکاي خاندان مارانوي مندس در تجارت جهاني ادويه بودند و امروزه اعضاي اين خاندان در انگلستان حضور دارند و به عنوان يهودي شناخته ميشوند.
بنابراين، داستان مهاجرت يهوديان اسپانيا و پرتغال در اواخر سده پانزدهم و سده شانزدهم ميلادي نيز از جنس مهاجرت داوطلبانه آنها از بيتالمقدس در قرون اوليه مسيحي است که بعدها افسانهها ساختند و آن را تبعيد اجباري وانمود کردند. در واقع اين بک موج داوطلبانه و براي مشارکت فعال در تکاپوهاي استعماري و تجاري قرن شانزدهم بود. منابع معتبر تعداد اين مهاجرين را يکصد هزار نفر ميدانند که نيمي به سرزمينهاي اسلامي، به ويژه عثماني و شمال آفريقا، و نيمي به سرزمينهاي اروپايي رفتند. اين مهاجرت يکجا نبود و در يک فاصله يکصد ساله صورت گرفت. در کتاب زرسالاران نشان دادهام که انتساب اين مهاجرت به دستگاه تفتيش عقايد و "ستم ديني" کاملاً بيپايه است؛ زيرا کمي بعد اين يهوديان را در صفوف شکارچيان برده در غرب آفريقا و تجار برده در شمال آفريقا، "پلانتوکرات"هاي جزاير هند غربي و بنيانگذاران ايالات متحده آمريکا، غارتگران هند و خاور دور، پايگاههاي بومي اليگارشي مستعمراتي اروپا در سرزمينهاي اسلامي، و صرافان و تجار آمستردام و آنتورپ و لندن مييابيم و در پيوند با حکمرانان مسيحي اروپاي غربي. جابجايي جمعيتي کانونهاي يهودي از نيمه دوّم سده پانزدهم تا پايان سده هيجدهم زير ساخت اقتدار مالي يهوديان در سده نوزدهم و شالودههاي نقش مهم آنان را در پيدايش نظام جديد سرمايهداري فراهم آورد. مورخين دانشگاه عبري اورشليم اين جابجايي جمعيتي را « تدارکي براي صعود نقش يهوديان در تکاپوي اقتصادي عصر جديد» ميدانند. در واقع چنين است. اگر کانونهاي بسته و منسجم يهودي در مراکز اصلي تجارت جهاني سدههاي شانزدهم و هفدهم مستقر نميشد و اگر با حفظ پيوندهاي ميان خود يک شبکه بينالمللي کارا و منسجم را پديد نميساخت، يهوديان هيچگاه نميتوانستند به جايگاه امروزين دست يابند.
اسطوره پوگرومها
پنجمين اسطورهاي که فرهنگ و روانشناسي سياسي يهوديت جديد را شکل ميدهد اسطوره پوگرومها است.پوگروم واژه روسي است به معني حمله و کشتار گروهي به وسيله گروه ديگر. از سال 1881 ميلادي در روسيه و شرق اروپا حوادث مرموزي شروع شد که راز آن تاکنون روشن نشده است. گروهي از درون جنگلها، بخصوص در سرزمين اوکرائين، به يهوديان حمله ميکردند، آنها را ميکشتند و سپس ناپديد ميشدند و تلاش دولت روسيه براي کشف عاملين اين جنايتها نيز به جايي نرسيد. برخي از مورخين يهودي معاصر اين قتلها را به گروههاي انقلابي نارودنيک منسوب ميکنند که درست نيست. استناد آنها تنها به يک اعلاميه از سازمان "نارودنايا وليا" (اراده خلق) است که در آن دهقانان روسيه را به قيام عليه «استثمارگران يهودي و تزار اشراف» فرا خوانده بود. به هر حال، بلافاصله تبليغات بسيار گستردهاي در رسانههاي اروپاي غربي و آمريکا درباره اين کشتارها شروع شد و شاخ و برگهاي فراواني به آن داده شد و موجي از همدردي عمومي به سود " مظلوميت يهوديان" ايجاد کرد. اين موج چنان قوي بود که حتي نويسنده آزادهاي چون ويکتور هوگو را فريب داد و او طي عريضهاي به دولت روسيه خواستار "عدالت و شفقت" در حق يهوديان شد. در تبليغات آن زمان و در تاريخنگاري کنوني يهود وانمود ميشود که اين کشتارها را عمال حکومت تزاري انجام ميدادند. سندي براي اثبات اين ادعا وجود ندارد و قرائن نيز چيز ديگري را نشان ميدهد. يک اصل روشن است، و مورخين دانشگاه عبري اورشليم نيز تأييد ميکنند، که اين حوادث را يک کانون مرکزي و سازمان يافته و پنهان هدايت ميکرده است. قبلاً حکومت نيکلاي اول را در روسيه سراغ داريم که با اليگارشي يهودي ميانهاي نداشت ولي چنين حوادثي در آن زمان اتفاق نيفتاد. برعکس، اين قتلها درست در زماني اتفاق افتاد که سرمايهداران بزرگ يهودي، مانند خانوادههاي گوئنزبرگ و پولياکف، طي دهه 1870 نفوذ فراواني در روسيه پيدا کرده بودند. و اين حوادث در زماني رخ داد که بدهي دولت روسيه به خاندان يهودي روچيلد به مبلغ 69 ميليون پوند استرلينگ رسيده بود. اين مبلغ در قرن نوزدهم بسيار هنگفت بود و برابر با ميلياردها پند امروز است. به هر حال، هم اصل ماجراي پوگرومها بسيار مرموز است و هم درباره ابعاد آن بسيار اغراق شده و ميشود. تعداد اين "پوگرومها" زياد نبود و اصلاً اهميتي نداشت که به خاطر آن ميليونها نفر يهودي از زندگي در منطقهاي که دويست - سيصد سال در آن حضور داشتند، چشم بپوشند و راهي سرزمينهاي جديد شوند. قطعاً، پوگرومها نميتوانست علت مهاجرتي چنين وسيع باشد. بيشک، در پشت اين حادثه سازمان مخفي نيرومندي قرار داشت که طبق يک برنامه دقيق و با اهداف معين، يهوديان شرق اروپا را به سوي مهاجرت به غرب هدايت ميکرد.
در اين دوران بيش از چهار ميليون نفر يهودي در روسيه و شرق اروپا سکونت داشتند. توجه کنيم که اين يهوديان سکنه بومي نبودند بلکه به طور عمده در قرن شانزدهم به اروپاي شرقي و به خصوص به لهستان مهاجرت کرده بودند و اين مهاجرت بخشي از پروژه ايجاد شبکه بينالمللي را تشکيل ميداد که با مهاجرت از شبهجزيره ايبري شکل گرفت. آنها در زماني به اين منطقه رفتند که شرق اروپا اهميت فراوان داشت و انبار آذوقه اروپا محسوب ميشد. اين يهوديان مباشرين املاک اشراف لهستان و اوکرائين شدند و شريان حيات اقتصادي منطقه را به دست گرفتند وتا آ«جا قدرت يافتند که در اواخر قرن نوزدهم مالک حدود يک ميليون و چهار صد هزار هکتار از اراضي مرغوب کشاورزي شرق اروپا بودند. آنها صرافان منطقه نيز بودند و شبکه وسيعي از ميخانهها و ميهمانخانهها را در تملک داشتند. تاريخ و ادبيات شرق اروپا سرشار است از وقايع و داستانهايي درباره فجايع و ستم مباشرين و صرافان يهودي عليه مردم اين مناطق. عجيب اينجاست که "پوگرومها" و موج مهاجرت بعد از آن، درست در زماني اتفاق افتاد که تحولات اقتصادي شرق اروپا به سود يهوديان نبود. شورشهاي اشراف لهستان عليه روسيه سبب شده بود که بسياري از آنها بگريزند و املاکشان مصادره يا مخروبه شود و مباشرين يهودي جايگاه سابق را در کشاورزي منطقه از دست بدهند. دولت روسيه محدوديتهاي شديد در راه فعاليت ميخانهدارها و فروش مشروبات الکلي وضع کرده بود. آزادي سرفها، يعني تبديل دهقانان از برده به رعيت نسبتاً آزاد، سبب شده بود که يک قشر جديد مرفه در ميان دهقانان ايجاد شود که در فعاليتهاي پولي و تجاري شاغل شدند و صرافان يهودي را از روستاها بيرون راندند. تمام اين عوامل سبب شده بود که يهوديان از نظر اقتصادي به رکود برسند و امکانات گذشته را براي تکاثر ثروت نداشته باشند. لذا، آنها به دنبال بهانهاي بودند که شرق اروپا را تخليه کنند و به سرزمينهاي از نظر اقتصادي شکوفا، بخصوص ايالات متحده آمريکا، بروند. طبعاً اين مهاجرت انبوه ميليوني در شرايط عادي امکان نداشت و براي تحقق آن به همدلي افکار عمومي و دولتهاي غرب اروپا و ايالات متحده آمريکا نياز بود وگرنه اين انتقال عظيم جمعيتي واکنش شديد مردم بومي را برميانگيخت. بنابراين، بايد فضاي تبليغاتي مناسبي ايجاد ميشد تا دولتهاي اروپاي غربي و آمريکا و مردم اين کشورها مهاجرت عظيم فوق را بپذيرند. "پوگرومها" و تبليغات و مظلومنماييهاي بعد از آن بهانه لازم براي اين مهاجرت بود.
بلافاصه، بعد از اين حوادث و زمينهسازيهاي سياسي و تبليغاتي، زرسالاران بزرگ يهودي، مانند بارون هرش و روچيلدها، مذاکره با مقامات روسيه را آغاز کردند. بارون هرش با دولت روسيه به توافق رسيد که ظرف 25 سال ترتيب مهاجرت چهار ميليون يهودي را بدهد و بر اساس اين توافق با سرمايه دو ميليون پوند سازماني ايجاد شد به نام «اتحاديه مستعمراتي يهود" يا "ايکا". فهرست مؤسسين اين سازمان نشان ميدهد که رهبري موج فوق به دست چه کساني بوده است. مؤسسين "ايکا"، علاوه بر بارون هرش، اعضاي برخي از بزرگترين خاندانهاي زرسالار يهودي معاصر هستند؛ يعني خانوادههاي روچيلد، کوهن، گلداسميد، کاسل، موکاتا و ريناش. بعد از مرگ بارون هرش، بارون ادموند روچيلد متولي اين سازمان شد. سپس بارون هرش با دولت آمريکا به مذاکره پرداخت. اين مذاکره دو سال طول کشيد و پس از بذل و بخششهاي فراوان، سرانجام دولت آمريکا تسليم شد و "بنياد خيريه بارون دو هرش"، با هدف اسکان يهوديان مهاجر در آمريکا، در اين کشور آغاز به کار کرد. به اينترتيب، اولين گروه مهاجرين يهودي راهي آمريکا و کانادا شدند. در ميان نخستين نسل مهاجرين يهودي فوق بنيانگذاران صنعت سينماي آمريکا و هاليوود قرار داشتند: لويي ماير، برادران شنک، شموئل گلب فيش (ساموئل گلدوين بعدي)، لوئيز زلنيک، برادران وارنر، سام اشپيگل، ال جلسون، اسرائيل بالين (ايروينگ برلين) و غيره.
چنين بود که بر بستر جوسازيهايي که به بهانه "پوگرومها" صورت گرفت، جنبش جديد صهيونيستي پديد شد. سازمانهايي مانند "حبت زيون" (عشق صهيون)، "بني زيون" (اولاد صهيون)، "اهوت زيون" (برادري صهيون) و غيره ايجاد شدند. اين جنبش در مجموع به "هووي زيون" (عاشقان صهيون) معروف است. در اين فضا بود که رسالههاي متعددي درباره تأسيس دولت يهود در فلسطين منتشر شد. ناتان برنبائوم اصطلاح "صهيونيسم" را درست کرد و تئوريسينهاي سياسي مانند دکتر لئون پينسکر به فعاليت پرداختند. اين دکتر پينسکر در سال 1882 رسالهاي منتشر کرد به نام "خود رهايي". او در اين رساله گفت که "يهود آزاري" در "يهود ترسي" (جودا فوبيا) ريشه دارد که يهودي را موجودي ماوراء انسان، چيزي مانند غول، ميبيند. براي اين که اين "جودا فوبيا" از بين برود بايد يهوديان کشور خاص خود را داشته باشند و به آنجا مهاجرت کنند. روح و جوهره اين رساله "اقتدار دولت يهود" است. مثلا، پينسکر ميگويد: «قدرت از آن کساني است که اعمال قدرت ميکنند.» برنبائوم نيز رساله "نوزايي ملي در يهود" را نوشت و خواستار تشکيل کنگره جهاني يهوديان شد. و سرانجام اين موج به هرتزل و کنگره صهيونيستي انجاميد.
نتيجه اين موج، مهاجرت وسيع يهوديان از شرق اروپا بود. از سال 1881 (شروع پوگرومها) تا سال 1914 ميلادي بيش از دو و نيم ميليون نفر يهودي از شرق اروپا مهاجرت کردند. در اين مهاجرت "صهيون" بهانهاي بيش نبود و اين مهاجرتها به طور عمده به ايالات متحده آمريکا صورت گرفت نه به فلسطين. در واقع، هدف اصلي از ايجاد اين مهاجرت تاريخي و سرنوشتساز، اشغال کامل کشور ايالات متحده آمريکا از درون بود. توجه کنيم که از 2/5 ميليون نفر يهودي مهاجر، حدود دو ميليون نفرشان به ايالات متحده آمريکا رفتند، 350 هزار نفرشان به اروپاي غربي، تعدادي به آرژانتين و ساير کشورها و تعداد بسيار کمي به فلسطين. اين بيتوجهي به سرزمين فلسطين را در گذشته، مثلاً در موج بزرگ مهاجرت يهوديان شبه جزيره ايبري در قرن شانزدهم، نيز ميتوان ديد که درست مانند جريان اخير بر اساس "تئوري مظلوميت و آوارگي" و به بهانه دروغين انکيزيسيون صورت گرفت. در آن زمان نيز در حالي که انبوه يهوديان مهاجر در کانونهاي اصلي تجاري حوزه مديترانه و غرب اروپا مستقر شدند، از سواحل لبنان و شمال آفريقا تا اسلامبول و ازمير و سالونيک تا بنادر هلند و آلمان و ايتاليا و فرانسه و بلژيک، و خيل کثيري از آنها به لهستان و شرق اروپا رفتند، تنها گروه بسيار ناچيزي به فلسطين رفتند که به طور عمده حاخامهاي سالخورده يهودي بودند. در موج اخير نيز همين گرايش مشاهده ميشود. اين امر نشان ميدهد که اين بار نيز هدف چنگاندازي بر "فرصتهاي بکر اقتصادي" بود و "آرمانگرايي ديني" تنها پوششي بود براي اهداف ديگر. البته در موج اخير "مسئله فلسطين" برخلاف گذشته اهميت جدي يافته بود و به اين دليل "آرمان صهيون" تابعي از چنگاندازي استعماري بر منطقه استراتژيک خاورميانه و شمال آفريقا نيز به شمار ميرفت. با کشف نفت اين منطقه از اهميت فوقالعاده برخوردار شد و به تبع آن "آرمان ارض موعود"، يا صهيونيسم، نيز جديتر شد.
اسطوره هالوکاست و اشغال ايالات متحده مريکا
توجه کنيم که تا اواخر قرن نوزدهم يهوديان در آمريکاي شمالي از نظر جمعيت بسيار اندک بودند و لذا اليگارشي يهودي به حضور يک جمعيت انبوه يهودي نياز داشت تا بتواند اقتدار سياسي خود را تثبيت و تکميل کند. نتيجه اين بود که در آستانه جنگ دوم جهاني، شهر نيويورک با 1/5 ميليون نفر سکنه يهودي به بزرگترين و متراکمترين مرکز يهوديان جهان تبديل شد و در ساختار جهاني يهوديان همان مقامي را يافت که بندر آمستردام قرن هفدهم از آن برخوردار بود. در اين زمان در شيکاگو 350 هزار نفر، در فيلادلفيا 175 هزار نفر و در لندن 150 هزار نفر يهودي استقرار يافته بودند.حضور اين جمعيت انبوه و بسيار ثروتمند به سرعت چهره فرهنگي و اجتماعي جامعه آمريکا را تغيير داد. يهوديان به همراه خود حرفههاي سنتي خويش را نيز از روسيه و شرق اروپا به "دنياي جديد" منتقل کردند از جمله ايجاد شبکه گسترده تجارت مشروبات الکلي. يهوديان مهاجر اروپاي شرقي بنيانگذاران تجارت مشروبات الکلي در آمريکا هستند و اين تجارت چنان اوجي گرفت و حيات اجتماعي و فرهنگي جامعه آمريکا را به خطر انداخت که در سال 1933 دولت آمريکا فروش مشروبات الکلي را ممنوع کرد. يک نمونه معروف، ساموئل برونفمن يهودي است که در کانادا سکونت داشت و بزرگترين توليدکننده مشروبات الکلي و مواد مخدر براي بازار ايالات متحده آمريکا به شمار ميرفت. او براي توزيع کالاهاي خود شبکه مخوفي در آمريکا ايجاد کرد که آرنولد روتشتين يهودي آن را اداره ميکرد و بعداً مهير لانسکي يهودي رياست اين شبکه را به دست گرفت. کمپاني برونفمن، که "سيگرام" نام دارد، هنوز نيز فعال است و فروش ساليانه آن فقط از طريق مشروبات الکلي بيش از يک ميليارد دلار است. خانواده برونفمن مالک کمپاني نفتي تکزاس - پاسيفيک نيز هستند که از بزرگترين کمپانيهاي نفتي ايالات متحده است. مجتمع مطبوعاتي "دوپونت" کانادا نيز متعلق به برونفمنها است. بنابراين، سازماني که به نام "مافياي آمريکا" معروف شده، برخلاف تبليغات هاليوود که فقط گانگسترهاي ايتاليايي را نمايش ميدهد، از بدو تأسيس ابزار اليگارشي يهودي بوده و هست. در تاريخنگاري آمريکا، روتشتين را به عنوان "بنيانگذار تبهکاري سازمان يافته" در اين کشور معرفي ميکنند. گانگسترهاي معروفي مانند واکسي گوردون، جک دياموند، فرانک کوستلو، مهير لانسکي، لکي لوچيانو، بنجامين زيگل، جاني توريو و غيره نوچهها و دستپروردههاي روتشتين بودند و او در مطبوعات آمريکا به "سلطان دنياي پنهان" شهرت داشت. از مهير لانسکي، شاگرد و جانشين روتشتين، که پانزده سال پيش درگذشت، نيز به عنوان رهبر "شبکه جرم و جنايت سازمان يافته" در آمريکا ياد ميشود. او شبکه بسيار وسيعي از قمارخانهها و فاحشهخانهها را در کوباي قبل از کاسترو، باهاماس و ايالات متحده در اختيار داشت. او در تمامي عمليات جنايي قابل تصور، از سرقت مسلحانه و فروش مواد مخدر و قمار و فحشاي سازمانيافته تا سرقت کودکان و باجگيري و تجاوز به عنف و غيره و غيره، دست داشت و به قتل بسياري از سران باندهاي خودسر و مستقل تبهکار در نيويورک و نيوجرسي دست زد. جالب است بدانيد که در سال 1970 دولت آمريکا براي دستگيري لانسکي اقدام کرد. لانسکي به اسرائيل فرار کرد و پس از دو سال جنگ حقوقي با دولت آمريکا سرانجام به اين کشور بازگشت، محاکمه و تبرئه شد. يکي ديگر از رهبران مافياي آمريکا، ويليام ساموئل رزنبرگ معروف به "بيلي رُز" است که او نيز، مانند لانسکي و لوچيانو و زيگل و غيره، يهودي بود. بيلي رز از وابستگان برنارد باروخ يهودي، رئيس کميته صنايع جنگي دولت آمريکا، بود و تمام کارهايش را در مشاوره با باروخ انجام ميداد. بيلي رز از سال 1924 شبکه بسيار گستردهاي از فاحشه خانهها و کلوپهاي شبانه (نايت کلاب) تأسيس کرد. وي در دهههاي 1930 و 1940 به نمايش "شو" نيز اشتغال داشت و يکي از "شو"هاي او فقط طي يک هفته يکصد هزار دلار آن زمان فروش کرد. بيلي رز از اين طريق به يکي از ميلياردرهاي آمريکا بدل شد. او، آن در کنار لرد ساسون و برونفمنهاي کانادا و ديگران، يکي از رهبران اصلي سنديکاي جهاني تجارت مواد مخدر بود. بيلي رز در سويس بانکي تأسيس کرد به نام "بانک بينالمللي اعتباري" و از اين طريق پولهاي حاصل از فروش مواد مخدر را جابجا ميکرد و عمليات مالي خود را سامان ميداد. اين آقاي بيلي رز در سال 1965 سفري به اسرائيل کرد و کلکسيون مجسمههاي فلزي خود را، که بيش از يک ميليون دلار ارزش داشت، به اين دولت اهدا نمود و به بنگوريون، نخست وزير وقت اسرائيل، گفت: «اين مجسمهها را ذوب کنيد و براي جنگ با اعراب با آن فشنگ بسازيد!»
ششمين اسطوره سازنده صهيونيسم، يعني هالوکاست، موج مهاجرت فوق را تکميل کرد. اين موج مهاجرت که با جنگ دوّم جهاني تکميل شد، واقعاً به معناي اشغال کشور آمريکا بود. در همه عرصههاي مهم جامعه آمريکا همين وضع ايجاد شد. مثلاً، هاليوود بر بنياد همين موج و به وسيله يهوديان ايجاد شد. تمامي کمپانيهاي اصلي توليد فيلم هاليوود، مانند پارامونت، مترو گلدوين ماير، يونايتد آرتيست، فوکس قرن بيستم، برادران وارنر و غيره و غيره، که بزرگترين تأثيرات را در شکلگيري فرهنگ معاصر جهان داشتهاند، به وسيله يهوديان ايجاد شدند و به يهوديان تعلق دارند. امروزه اين نهاد مهم فرهنگي چنان عظمتي دارد که براي توليد هر فيلم سينمايي به طور متوسط 26 ميليون دلار هزينه ميکند و ميانگين مخارج تبليغاتي آن براي عرضه هر فيلم به بازار 12 ميليون دلار است يعني به طور متوسط براي هر فيلم 38 ميليون دلار هزينه ميکند. بسياري از کارگردانهاي برجسته هاليوود نيز يهودياند و از نسل همان يهوديان مهاجر. مثلاً، پدر سام اشپيگل، از دوستان تئودور هرتزل بود و خود او مدتي به علت عضويت در شبکه مافياي روتشتين زنداني شد. اشپيگل توليدکننده فيلمهاي معروفي مثل "پل رودخانه کواي" و "لورنس عربستان" و "ملکه آفريقايي" است. يا ساموئل گلدوين، يکي از دو بنيانگذار کمپاني متروگلدوين ماير، از خويشاوندان مهير لانسکي تبهکار بود.
اين هاليوود بود که بسياري از ايستارهاي اخلاقي را در آمريکا و دنياي جديد دگرگون کرد. مثلاً، فيلم تاريخ سينما، که در آن حريم اخلاق سنتي مسيحي شکسته شد، "ماه آبي است" نام دارد که در سال 1953 ساخته شد. در اين فيلم براي اولين بار واژههايي مانند "آبستن" و "باکره" به کار رفت. از زمان توليد اين فيلم فقط 45 سال ميگذرد. اين فيلم را با فيلمهاي جديد مقايسه کنيد و ببينيد در اين دوره کوتاه چه تغيير عظيم و حيرتانگيزي در نظام اخلاقي غرب و دنياي پس از هاليوود رخ داده است. کارگردان اين فيلم يک يهودي به نام اتو پرمينگر است و کمپاني سازندهاش يونايتد آرتيست. اين آقاي پرمينگر سه سال بعد فيلم "مردي با دستهاي طلايي" را عرضه کرد و در اين فيلم يک "تابو" ي اخلاقي ديگر را شکست و براي اولين بار به نمايش اعتياد به هرويين پرداخت. او در فيلم بعدياش، که در سال 1959 يعني 39 سال پيش عرضه شد، براي اولين بار صحنه تجاوز جنسي را به نمايش گذاشت. فيلم بعدي او "اکسودوس" است که روايتي صهيونيستي و به شدت ناجوانمردانه از تأسيس دولت اسرائيل را ارائه ميدهد. در رسانههاي راديويي و تلويزيوني نيز همين وضع حکمفرماست. تقريباً تمامي شبکههاي راديويي و تلويزيوني مهم آمريکا را يهوديان تأسيس کردند و مالکيت آن به ايشان تعلق دارد؛ از " راديو آمريکا" تا " تلويزيون کلمبيا" (سي. بي. اس.). کمپانيهاي مهم خبري نيز همين وضع را دارند؛ آسوشيتدپرس، رويتر و غيره و غيره. شبکههاي مطبوعاتي نيز همين وضع را دارند. روپرت مردوخ، که به "سلطان رسانهها" شهرت دارد، نامي کاملاً آشناست. در واقع، در طول تاريخ بشري هيچگاه سرزميني مستعدتر از آمريکاي شمالي براي شکوفايي و بروز تمامي استعدادهاي نهفته اليگارشي يهودي وجود نداشته است.
- در واقع ميتوانيم بگوييم که يهوديها به دليل روحيه مادي و فرهنگ خاصي که داشتند، براي اين که ثروت بيشتري به دست بياورند وارد حوزههاي از نظر اخلاقي ممنوعه ميشدند و طبعاً با آدمهاي ديگري که اين طور فکر ميکردند يک جور منافع مشترک و ارتباط پيدا ميکردند.
شهبازي:
بله. همانطور که عرض کردم، اصولاً در فرهنگ اروپايي تا اواخر قرن نوزدهم واژه "يهودي" همين معنا را داشت و به همين دليل يهوديها اصرار داشتند که خود را با اين نام نخوانند. واژه "يهودي" برابر بود با رباخوار و صراف. حتي مارکس، که ميدانيم يهوديالاصل است، در نوشتههايش واژه "يهودي" را به شکل منفي به کار ميبرد. ولي بعدها آثار او را دستکاري کردند و مثلاً هر جا که نوشته بود "يهوديان بازار" تبديل کردند به "گرگان بازار". ببينيد، حتي ديزرائيلي، نخست وزير يهوديالاصل انگليس، هم نام فاميلش اسرائيلي است. ديزرائيلي يعني اسرائيلي. يک 'd هم به اوّل آن اضافه کردهاند تا نشان بدهند که ريشه خانواده ديزرائيلي در فرانسه است که اين طور نيست. منشاء ديزرائيلي به يهوديان اسپانيا و پرتغال ميرسد که بعداً به عثماني و ايتاليا مهاجرت کردند. يک انگليسي به نام گرنويل موراي کتابي دارد که در سال 1885 در لندن منتشر شده و در آن در قالب طنز تيپهاي اجتماعي زمان خودش را معرفي کرده است. او در اين کتاب نشان ميدهد که ديزرائيلي چگونه به قدرت رسيد. گرنويل موراي در اين کتاب از ديزرائيلي با نام "آقاي بنجودا" (يهوديزاده) و "لرد اسپارکلمور" (اسپارکلمور يعني تحفه شرق) نام برده و مينويسد:حزب توري آقاي بنجودا را به رياست خود برگزيد زيرا او آنان را مجبور کرد تا چنين کنند. انگيزه آنان علاقه نبود وحشت بود. دشمنانش زير ضربههاي سخت بودند و کسي نبود که يک بار به آقاي بن جودا بخندد و بار ديگر جرئت کند آن را تکرار نمايد. آقاي بن جودا يک يهودي ايتاليايي بود که در انگلستان بزرگ شد و نخستين آموزشهايي که فرا گرفت در صرافيهاي دوبلين بود. او صعودش را در سياست بريتانيا مديون چند خاندان بزرگي بود که در واقع بر بريتانيا حکومت ميکنند. او مجيز آنان و معشوقههايشان را گفت و آنگاه که جاي پاي محکمي يافت آنان را تهديد به افشاي اسرارشان کرد. يک دوک عاليجاه در نامه به پسر کوچکش از "سلطه افسونگرانهاي" سخن ميگويد که "آقاي بنجودا" بر اين پسر داشت و يک لرد جوان در نامهاي به پدرش مينويسد: "من اجازه دادم تا به بازيچهاي در دست آقاي بن جودا بدل شوم و اکنون او بر من سوار است."
لاويان و فرقههاي شيطاني
- اين خصوصيات اخلاقي همان است که ما در فرهنگ اسلامي به عنوان مختصات شيطاني ميشناسيم. عملکرد شيطاني همين است.شهبازي:
نقش اسطورههاي ديني و تاريخي در زرسالاري يهودي بسيار مؤثر است و فرهنگ جديد آنها را شکل ميدهد. يک نمونه همان اسطوره استر و مردخاي است که عرض کردم. تقريباً ميتوان گفت تمام عملکردهايي را که شيطاني ميناميم بر يک اسطوره مبتني است و به وسيله آن توجيه ميشود. در زمينه ترويج هرج و مرج جنسي، که نمونههايي را بيان کردم، در عهد عتيق موارد فراوان و عجيبي ميتوانيم پيدا کنيم و با توجه به اين که اين متون به عنوان "کتاب مقدس" شناخته ميشود طبعاً اين موارد سرمشق قرار ميگيرد. اين اسطورههاي شيطاني از مهاجرت حضرت ابراهيم (عليه السلام) از وطن ايشان، شهر اور (واقع در جنوب بينالنهرين)، به مصر شروع ميشود. طبق مندرجات اين "کتاب مقدس"، زماني که ابراهيم و همسرش، سارا، به مصر ميرسند براي فرعون خبر ميبرند که يک زن بسيار زيبا همراه ابراهيم است. و ابراهيم هم براي اين که زيبايي سارا برايش "خيريت شود" او را به عنوان خواهر خود معرفي ميکند و از اين طريق صاحب ثروت فراواني ميشود که منبع اوليه ثروت بنياسرائيل است. مطالبي که عرض کردم عين فقرات "سفر پيدايش" است. از اين موارد بسيار زياد است. تعمق در اين موارد ثابت ميکند که افرادي نسبت به يکتاپرستي و دين حضرت موسي (عليه السلام) عناد عجيبي داشتهاند و به دستکاري در اين متون پرداختهاند و اسطورههاي شيطاني را وارد آن کردهاند. ميدانيم که طبق تعاليم عهد عتيق قبيله لاوي (لوي) در ميان بنياسرائيل سمت کاهني دارد و اصولاً يک کتاب مخصوص آنها نوشته شده به نام "سفر لاويان". امروزه برخي از محققين تاريخ اديان معتقدند که اين طبقه لاويان در اصل مصري بودند که در ميان بنياسرائيل نفوذ کردند و خاندانهاي کاهنان (لاويان) را ايجاد نمودند. يکي از دلايلي که براي اثبات اين نظر اقامه ميشود رواج نامهاي مصري در ميان لاويان است.اگر در تاريخ يهوديت تعمق کنيم، متوجه ميشويم که خاندانهاي لاوي (لوي) تا امروز نقش عجيبي داشتهاند. شاخهاي از اين خاندانها نام لوي يا لاوي را بر خود دارند و بعضي با نام کوهن يا کاهن و اسامي شبيه به اين شناخته ميشوند. من در جريان تحقيقم به يک تاريخچه 800 ساله مدوّن براي خاندان لاوي رسيدم که از قرن سيزدهم ميلادي در اسپانيا شروع ميشود و تا امروز ادامه مييابد. اولين فرد سرشناس در اين تاريخچه تودروس ابولافي است که رئيس و حاخام يهوديان کاستيل و لئون بود و يهوديان او را از خاندان سلطنتي يهود ميدانستند. اين خانواده در طول قرون بعد نقش بسيار مهمي در جنگهاي صليبي اسپانيا به سود حکمرانان شمال اسپانيا و عليه مسلمانان ايفا کرد و از همان قرن سيزدهم با فرقه شهسواران معبد رابطه نزديک داشت. و همين خاندان لاوي بود که طريقت رازآميز تصوف يهودي به نام کابالا را ايجاد کرد. در کتاب زرسالاران به طور مشروح درباره طريقت کابالا و کارکردهاي سياسي و تأثيرات بزرگ آن بحث کردهام و نشان دادهام که از اين سرچشمه کاباليستي در طول قرون بعد فرقههاي رازآميز و پنهان فراواني بيرون آمده که فراماسونري يکي از آنهاست. در طي اين قرون اعضاي خاندان لاوي (لوي) هميشه فرقهسازان بزرگي بودهاند. يک نمونه ناتان غزهاي است که در قرن هفدهم ادعاي پيامبري ميکرد و در ايجاد موج جديدالاسلامي شابتاي زوي و تأسيس فرقه دونمه بسيار مؤثر بود. ناتان از خانواده لوي بود و نظريهپرداز شابتاي زوي محسوب ميشد. دونمهها يهوديان جديدالاسلام بودند که يک فرقه مخفي ايجاد کردند و نقش مهمي در فروپاشي دولت عثماني و تأسيس جمهوري ترکيه ايفا نمودند. ناتان غزهاي به پيروانش ميگفت که مسلمان شدن شابتاي زوي يک مأموريت مسيحايي است مشابه با مأموريت جاسوسي که به درون سپاه دشمن اعزام شده براي تسخير آن از درون. به اين دليل است که منابع يهودي مکتب جديدالاسلامي شابتاي زوي و ناتان غزهاي را"ارتداد رازگونه" ميخوانند يعني آنگونه ارتداد از دين يهود که راز و رمزي در آن نهفته است. کمال آتاتورک به يکي از خاندانهاي دونمه تعلق داشت. اين نقش فرقهسازي امروز هم ادامه دارد. در سالهاي اخير فرقهاي به نام ساتانيستها (شيطانپرستان) در غرب ايجاد شده و رشد کرده است و معبدي تأسيس کردهاند به نام "کليساي شيطان". بنيانگذار و رهبر اين فرقه يک يهودي از خاندان لوي به نام آنتون لاوي است.
در اين گونه فرقهها مناسک جنسي جايگاه خاصي دارد. اين تهمت نيست، عين واقعيت است. منابع معتبر از رواج هرج ومرج جنسي و مناسک جنسي در فرقه دونمه سخن ميگويند. فرانکيستها هم کاملاً بيپروا مناسک جنسي خود را اجرا ميکردند. اين فرقه را يعقوب فرانک تأسيس کرد و نقشي مشابه با فرقه دونمه در اروپاي شرقي و مرکزي داشت. در کليساي شيطان آنتون لاوي نيز مناسک جنسي جايگاه خاصي دارد. اگر توجه کنيم ميبينيم همان مناسکي که زماني به طور مخفي به وسيله دونمهها و فرانکيستها و فرقههاي مشابه انجام ميشد، همان رقصها و همان کارها، امروزه به وسيله کمپانيهايي که به وسيله زرسالاران يهودي ايجاد شده و از طريق گروههايي مثل "متاليکا" در سطح عموم رواج داده ميشود و توده وسيعي از جوانان را به خود جلب ميکند. ميدانيم که گروه متاليکا رسماً خود را شيطانپرست ميداند.
تأثيرپذيري يهوديت از ساير فرهنگها
در اينجا لازم است به يک نکته مهم اشاره کنم. فرايند تاريخ بشري بسيار پيچيده و همه جانبه است. زماني که به نقش و جايگاه يهوديت در اين فرايند توجه ميکنيم نبايد چنان در آن غرق شويم که به مطلقگرايي برسيم. من در کتابم تلاش کردهام که از اين مطلقگرايي پرهيز کنم و تصويري علمي از فرايند پيدايش کانونهاي استعماري و نقش آن در ايران به دست بدهم. در اين فرايند يهوديت يک عامل البته مهم و مؤثر است زيرا به دلايلي که مفصلاً توضيح دادهام در بخش عمده تاريخ مسيحي، يعني از زمان استقرار در بينالنهرين در قرون اوليه ميلادي، به عنوان يک سازمان منسجم و متمرکز جهانوطن عمل ميکرده است. در کتاب زرسالاران يهوديان را به عنوان تنها نوع جامعه انساني تعريف کردهام که از تمامي مختصات يک ملت برخوردار بود. بجز اقامت در يک محدوده معين جغرافيايي و اين خلاء را با ايجاد هلاخه (شرع) و سازمان سياسي خاص خود پر کردهاند. علت دوام وبقا اين جامعه در طول تاريخ طولاني فوق همين دو عامل بوده است و جهانوطني بودن اين جامعه به آن مختصاتي عطا ميکرده که تا دوران اخير در ساير جوامع يافت نميشد. در دنياي گذشته، که جوامع انساني به شدت در چارچوبهاي جغرافيايي محصور بودند، تنها يک جامعه وجود داشت که چند زبانه بود، چند فرهنگي بود، همزمان در کانونهاي تمدني مختلف زندگي ميکرد و شاخههاي آن در سراسر جهان با هم ارتباط منظم داشتند و از هم حمايت ميکردند و از يک مرکزيت واحد تبعيت مينمودند. اين قوم يهوديان بودند و اين ويژگي به آنها قدرت انعطاف و امکانات مادي و سياسي و فرهنگي فوقالعادهاي ميبخشيد. مرکزيت جامعه جهانوطني يهود از اقتدار سياسي و قضايي مشابه اقتدار يک دولت بر اتباع خود برخوردار بود و در بعضي جوامع اين اختيارات قضايي از طرف دولتهاي ميزبان به رسميت شناخته ميشد.معهذا، يهوديان در طول تاريخ از محيطهاي پيرامون خود تأثيرات فراوان گرفتهاند. يعني در آن مقاطع تاريخي که يک تمدن به اوج خود رسيده، بر يهوديان نيز به شدت تأثير گذاشته است. آبراهام گيگر و دکتر لئوپولد زونر، که بنيانگذاران تحقيقات جديد علمي در يهوديت هستند، هر دو در آثارشان نشان دادهاند که دين و فرهنگ يهود محصول شرايط اجتماعي و متحول با تحولات اجتماعي و فرهنگي بوده است. دکتر زونر کتابي دارد درباره مواعظ يهودي و نشان ميدهد که يهوديان در طول تاريخ طبق شرايط زمانه آئينهاي خود را تغيير دادهاند و کتابي دارد درباره نامهاي يهودي و نشان ميدهد که يهوديان هميشه اسامي رايج در فرهنگهاي غالب زمان خود را جذب کردهاند. در دوران برتري فرهنگ اسلامي اسامي اسلامي در ميان يهوديان رواج يافت، در اسپانيا و پرتغال مسيحي اسامي اسپانيايي و پرتغالي و امروزه در اروپاي جديد اسامي اروپايي.
پيدايش تمدن اسلامي سبب يک تحول بسيار بزرگ در وضع يهوديان جهان شد و اين تأثير چنان عميق بود که تا قرن چهاردهم ميلادي بسياري از متون يهوديان به زبان عربي نوشته ميشد نه عربي. مثلاً، يهودا هالوي، متفکر بزرگ يهودي قرن دوازدهم ميلادي، مهمترين اثر خود به نام خزري يا کتاب الحجه و الدليل في نصرالدين الذليل را به عربي نوشته است. يا رساله يوسف بن وقار يهودي، از رهبران فرقه کابالا در قرن چهاردهم ميلادي، به نام المقاله الجمع بين الفلسفه و الشريعه، به عربي است نه عبري. اين تأثير را در تصوف يهودي (کابالا) و در رواج گسترده اسامي اسلامي در ميان يهوديان ميتوان ديد.
تأثير بزرگ ديگر اسلام بر يهوديت پيدايش مذهب قرائي است که در قرن دوّم هجري/ هشتم ميلادي در بغداد ايجاد شد. همانطور که عرض کردم، در آن زمان بغداد مرکز يهوديان جهان بود. مذهب قرائي به وسيله عنان بن داوود تأسيس شد که به خاندانهاي سران يهودي تعلق داشت. قرائيون منکر تلمود و روايات شفاهي حاخامها بودند و تنها منبع معتبر ديني خود را تورات ميدانستند. عنان بن داوود از ابوحنيفه متأثر بود و برخي از نظريات خود را از اسلام گرفته است. بعداً، مأمون عباسي مذهب قرائي را در کنار يهوديت حاخامي و تلمودي به رسميت شناخت. از اين زمان مبارزه سختي ميان قرائيون و يهوديان شروع شد و يهوديت حاخامي به شدت عليه قرائيون توطئه ميکرد و در راه انهدام آنها ميکوشيد. در دوراني ايران مرکز اصلي فعاليت قرائيون به شمار ميرفت و در رأس اين مذهب فردي به نام بنيامين بن موسي نهاوندي قرار داشت. سپس، مذهب قرائي در عربستان و آسياي صغير رواج يافت و کار آنها در سرزمينهاي اسلامي و مسيحي شبهجزيره ايبري هم بالا گرفت. در اندلس، يهودا هالوي و ابراهيم بن داوود رسالههاي معروف خود، خزري و سفر قباله، را براي مقابله نظري با قرائيون تدوين کردند. در کاستيل سران يهودي حکمرانان مسيحي را ترغيب کردند تا قرائيون را از اين سرزمين اخراج کنند و يوسف فريزوئل و تودروس ابولافي، وزراي قدرتمند يهودي شاهان مسيحي کاستيل، با بيرحمي به سرکوب قرائيون دست زدند. قرائيون به مصر پناه بردند و براي مدتي کار آنها در اين سرزمين بالا گرفت. لذا، ابنميمون، حاخام و فيلسوف نامدار يهودي، براي مبارزه با آنها از اندلس به مصر مهاجرت کرد. سرانجام، به علت فشارهاي شديد حاخامهاي يهودي، پيروان اين مذهب به کريمه و ليتواني پناه بردند و در سال 1863 شهروند روسيه شدند.
اوجگيري تمدن مسيحي در شبهجزيره ايبري نيز بر يهوديت تأثير فراوان نهاد و علاوه بر رواج نامهاي اسپانيايي و پرتغالي در ميان يهوديان سبب پيدايش موجي از گروش به مسيحيت در ميان آنها شد. اين يهودياني که مسيحي ميشدند با مارانوها فرق ميکنند. آنها در واقع و از سر صدق مسيحي ميشدند در حالي که مارانوها در خفا همچنان يهودي بودند. در منابع يهودي هم ميان اين دو گروه تفاوت قائل شدهاند. مثلاً، همچنان يهودي بودند. در منابع يهودي هم ميان اين دو گروه تفاوت قائل شدهاند. مثلاً، در دائرةالمعارف يهود مارانوها در ذيل مدخلهايي چون "مارانو" و "يهودي مخفي" معرفي شدهاند ولي اين يهوديان واقعاً مسيحي شده در ذيل مدخل "مرتدين". از معروفترين اين مرتدين يهودي اسپانيا، يعني يهودياني که واقعاً مسيحي شدند، بايد به آبنر برغشي و آلفونسو کارتاژنا اشاره کرد. آلفونسو در دستگاه کليسا مقام بالايي يافت و در اواخر عمر اسقف شهر مهم برغش (بورگس) بود. جالب است بدانيم که اسقف آلفونسو از مخالفان سرسخت ايجاد انکيزيسيون بود و با انتشار رسالههايي با آن مخالفت کرد ولي راه به جايي نبرد.
پيدايش تمدن جديد غرب در اواخر قرن هيجدهم و اوايل قرن نوزدهم نيز بر يهوديت تأثير عميق بر جاي نهاد و در ميان يهوديان بحراني ايجاد کرد که کم از بحران دوران پيدايش و گسترش مذهب قرائي نبود. اولين کسي که اين موج را شروع کرد اسپينوزاي يهودي در نيمه دوم قرن هفدهم بود که در آثارش به شدت به اليگارشي يهودي حمله کرد. کار او به جايي رسيد که از سوي حاخامهاي آمستردام به اتهام ارتداد به مرگ محکوم شد ولي اسپينوزا توبه کرد و جان خود را نجات داد. از اين دوران است که اولاً، از درون جوامع بسته يهودي بتدريج افراد مستقل يهودي، يهودياني که پيوندهاي فردي و انساني خويش را بر پيوندهاي قبيلهاي - تژادي ترجيح ميدادند، سر برآوردند. دوم، اين فرآيند مکانيسم رهبري جوامع يهودي را پيچيدهتر کرد و زرسالاران يهودي را به سوي ابداع شيوههاي جديد براي تداوم سلطه خود سوق داد. معهذا، اين فرآيند هيچگاه به فروپاشي کامل نظام سنتي جوامع يهودي نينجاميد و تنها بخشي از يهوديان را به "شهروندان" فارغ از سلطه "دولت" غيررسمي يهود تبديل کرد. در حالي که بخش ديگر همچنان در چارچوب ساختار متمرکز و پنهان سنتي خود باقي ماندند. از اين دوران است که بتدريج شاهد شکايت برخي از يهوديان فرودست و فقير از ثروتمندان و رهبران جوامع خويش به دادگاههاي کشورهاي محل استقرارشان در اروپا هستيم. بعد از اسپينوزا، بيشترين نقش را در اين موج استحاله فرهنگي در جامعه اروپايي، مؤسس مندلسون، فيلسوف معروف يهودي قرن هيجدهم، داشت. اين موج در قرن نوزدهم به "جنبش هاسکالا" يا "روشنگري يهودي" معروف شد و "ماسکيليمها" يا روشنگران يهودي اين نغمه جديد را ساز کردند که يهوديت فقط يک دين است نه يک دولت يا ملت و آنها شهروندان آزاد دولتهاي متبوع خود هستند. شعار اصلاحطلبان يهودي اين بود: "در خيابان انسان باش و در خانه يهودي." در نيمه اول قرون نوزدهم روابط اين روشنگران با اليگارشي يهودي بسيار تشنجآميز بود. براي مثال، در سال 1818 تعدادي از اين روشنگران يهودي در شهر هامبورگ موارد مربوط به ظهور مسيح و بازگشت به صهيون را از ادعيه يهوديان حذف کردند. اين اقدام با مخالفت شديد اکثريت جامعه يهودي هامبورگ مواجه شد در حدي که براي مدتي مراسم نيايش در کنيسهها تحريم بود. اين روشنفکران مستقل و اصلاحطلب يهودي بعدها هسته اصلي يهوديان مخالف صهيونيسم را در کشورهاي غربي تشکيل دادند.
سوسياليستهاي يهودي چون فرديناند لاسال و رزا لوکزامبورگ نيز در تداوم همين جنبش پيدا شدند. يکي ديگر از اين يهوديان معترض ياکوب برافمن است که در 34 سالگي مسيحي شد و در سال 1860 کتاب دوجلدي مفصلي مشتمل بر اسناد دروني سازمان يهوديان روسيه (کاهال) منتشر کرد. اين اثر به کتاب کاهال معروف است و يکي از منابع مهم محققين براي آشنايي با ساختارهاي سري جوامع يهودي در قرن نوزدهم و آداب و سنن آنها به شمار ميرود. اين کتاب، برخلاف پروتکلهاي بزرگان يهود، که محققين عموماً آن را جعلي ميدانند، کاملاً معتبر است و دائرةالمعارف يهود نيز صحت اسناد مندرج در کتاب برافمن را تأييد ميکند. برافمن در مقدمه اين کتاب مينويسد جوامع يهودي با حفظ ساختارهاي سري دروني خويش، از طريق استقرار در سرزمينهاي مختلف، "دولتي در درون دولت" تشکيل ميدهند با هدف استثمار سکنه آن سرزمينها و سلطه بر آنان.
در مقابل "جنبش هاسکالا"، با حمايت اليگارشي يهودي، جنبش ناسيوناليسم يهود سربرکشيد. مثلاً، پرز اسمولنسکين در مقالهها و کتابهايش به مندلسون و "حلقه برلين" و به تمام کساني که يهوديت را صرفاً يک دين ميدانستند و "عنصر ملي" آن را انکار ميکردند، سخت حمله ميکرد. به اعتقاد اسمولنسکين، يهوديان يک ملتاند و خصايص ملي بطور عمده در فرهنگ آنها تبلور يافته که عمدهترين آن زبان عبري و آرمانهاي مسيحايي است؛ و کساني که "روح ملي يهوديت" را انکار ميکنند به مردم خود خيانت ميکنند. در رأس اين جنبش خاندان روچيلد و مجموعه مقتدري که آن را "زرسالاري يهودي" مينامم، قرار داشت. اين اليگارشي بر پايه ميراث قوم يهود، شکل جديدي از جهانوطني يهودي را، در آميزش با آريستوکراسي مستعمراتي دنياي غرب، سازمان داد که با ماجراي مرموز "پوگرومها" جان گرفت و صهيونيسم جديد را آفريد. آنها ابتدا در سال 1860 سازمان "آليانس اسرائيلي" را در پاريس تأسيس کردند و در دهه 1870 سازمانهاي متعددي ايجاد نمودند و به کمک ثروت انبوه و نفوذ سياسي فراوان خود، ساختار سياسي متمرکز و جهانوطن يهوديان را به شکل جديدي تداوم بخشيدند. اين تحولي است که تاريخنگاري رسمي يهود از آن با عنوان "تجديد حيات ملي يهوديان" ياد ميکند. شاخص اين "ناسيوناليسم يهود" احياي آرمان" بازگشت به صهيون" بود که سازمان "آليانس اسرائيل" و نشرياتي چون هاشههار، به سردبيري اسمولنسکين، و انديشمنداني چون موسس هس ترويج ميکردند. موسس مونت فيوره، باجناق ناتان ماير روچيلد زرسالار بزرگ يهودي و بنيانگذار بنياد روچيلد انگلستان، در اين تجديد سازمان يهوديان نقش بسيار مهمي داشت.
پيشداوريهاي نظري در تاريخنگاري جديد ايران
- سئوالي داشتم درباره تاريخنگاري ايران. فکر ميکنيد در تاريخنگاري ايران تا چه حد تمايل به بازنگري و تحقيقات جديد وجود دارد و تا چه حد اين تاريخنگاري در قالبهاي کهنه گذشته در جا ميزند؟شهبازي:
مجموعه کتب و تحقيقاتي که در دوران اخير در زمينه تاريخ ايران فراهم شده، چه از نظر کمي و چه از نظر کيفي، در سطحي نيست که شايسته تاريخ ايران باشد. کافي است مقايسهاي بکنيم ميان تاريخنگاري هند يا تاريخنگاري عثماني و جمهوري ترکيه تا متوجه شويم که تاريخنگاري ايران تا چه حد عقب است. ما تحقيقات پايهاي نداريم نه تنها در زمينه تاريخ باستان يا تاريخ قرون اوليه اسلامي يا تاريخ دورههاي بعد، بلکه حتي در زمينه تاريخ 300 سال اخير هم، يعني تاريخ ايران از قرن هيجدهم ميلادي که در مواجهه جدّي با کانونهاي استعماري غرب قرار داشتيم، فقر عجيبي بر تاريخنگاري ما حاکم است. به گمان من، يکي از عوامل اساسي که بر رشد جامعه ما تأثير منفي ميگذارد اين عدم غنا يا بهتر بگويم فقر تاريخنگاري است. فقر تاريخنگاري در همه ابعاد حيات سياسي ما بازتاب پيدا ميکند. چرا؟ براي اين که شناخت تاريخي پايه شناخت سياسي و اجتماعي انسان را ميسازد. اهميت تاريخ فقط به خاطر شناخت گذشته نيست بلکه از نظر ايجاد زيرساختهاي فکري براي حال و آينده هست. تاريخ پرونده يک ملت است. همانطور که براي شناخت يک فرد بايد پرونده او را مطالعه کرد، براي شناخت يک جامعه هم بايد اين پرونده وجود داشته باشد تا با مطالعه آن بتوان براي حال و آينده او برنامهريزي نمود. اگر ما در اجراي يک الگوي توسعه شکست ميخوريم ولي از شکست خود درس نميگيريم و همان الگو را دو دهه بعد تکرار ميکنيم و باز هم شکست ميخوريم، به دليل همين فقر آگاهي و دانش تاريخي است.معضل ديگر، حاکميت الگوهاي نظري خاص بر تاريخنگاري ماست. تاريخنگاري باستان ما به طور عمده در زير سلطه دو مکتب آرياييگرايي و استبداد شرقي است و به کلي از تحقيقات جديد به دور است. اين دو مکتب روح يک جريان فکري و سياسي به نام باستانگرائي (آرکائيسم) را ميساخت که به خصوص پس از مشروطه بر تاريخنگاري رسمي و دولتي ما حاکم شد.
مکتب آريايي و تئوري چراگاه
مکتب آرياييگرايي در قرن نوزدهم و با مقاصد استعماري و به وسيله کساني چون فريدريش ماکس مولر شکل گرفت. ماکس مولر تحقيقات خود را براي کمپاني هند شرقي انگليس شروع کرد و بعدها عضو شوراي مشاورين ملکه ويکتوريا شد. به رغم اين که ايرانيان تنها ملتي هستند که به تأثير از اين مکتب به طور رسمي هنوز خود را بقاياي قومي به نام "آريايي" ميدانند، مباحث تحقيقاتي و نظري جديد که در اين زمينه مطرح است در ايران هيچ بازتابي نمييابد. اين مکتب با نوعي ناسيوناليسم افراطي عجين شده به نحوي که بحث انتقادي درباره آن با "تابوها" و "مقدسات" شووينيستي اصطکاک پيدا ميکند. هواداران اين مکتب وانمود ميکنند که گويا اين افتخاري براي ايرانيان است که خود را از قومي به نام "آريايي" بدانند در حالي که اولاً دادههاي باستانشناسي وجود اين قوم و مهاجرت آن به فلات ايران و شبهقاره هند را ابداً تأييد نميکند. ثانياً، اين مکتب در واقع پيشينه تاريخي سرزمين و مردم ايران را تحقير ميکند و سابقه مدنيت در اين سرزمين را به مهاجرت آرياييها محدود ميکند. به عبارت ديگر، مکتب آرياييگرايي بخش مهمي از تاريخ تمدن ايراني، مثلاً تمدن بزرگ عيلام، را به دوران پيش تاريخ تبديل ميکند. يعني تاريخ واقعي تمدن در فلات ايران با مهاجرت آرياييها يعني از اواخر هزاره دوّم پيش از ميلاد شروع ميشود. اين يعني تحقير و تخفيف تاريخ تمدن در ايران. توجه کنيم که دو تمدن همسايه، آشوري و بابلي، به ترتيب از هزاره پنجم پيش از ميلاد و هزاره دوّم پيش از ميلاد آغاز ميشوند. طبق مکتب آرياييگرايي، در آن دوران ايران برهوتي بيش نبوده است.اصولاً روح نظريه مهاجرت آرياييها همان روح مهاجرتي است که در اسطورههاي يهودي وجود دارد و آن را به همه دنيا و به همه اقوام و ملل تسري دادهاند. مثلاً قبايل وحشي توتوني را، که نياي آلمانيها و انگليسيها هستند، چون سابقهاي از آنها در قبل از قرن چهارم ميلادي شناخته نيست، از مهاجرين آريايي به اروپا خواندهاند. ماکس مولر حتي سلتيها را (که نياي اسکاتلنديها و ايرلنديها هستند) آريايي ميدانست. اسطوره قوم آريايي، که مکتب ماکس مولر ايجاد کرد، بر "تئوري چراگاه" مبتني است که يک يهودي به نام مايرز در کتابي به نام طلوع تاريخ مطرح کرد. او ميگفت آرياييها قومي کوچنشين بودند در جلگههاي آسياي ميانه (شمال) که در جستجوي "چراگاه" به "سرزمينهاي خالي از سکنه"، توجه بفرماييد: "سرزمينهاي خالي از سکنه"، يعني جلگههاي شبه قاره هند و فلات ايران (جنوب)، سرازير شدند. امروزه "تئوري چراگاه" مورد نقد جدّي قرار گرفته است. به عنوان نمونه ناگندرانات گوس، که مردمشناس بزرگي است و استاد دانشگاههاي کلکته و داکا، و هندو است نه مسلمان، کتابي دارد به نام پيشينه آريايي در ايران و هند. خلاصه انتقادات او به "تئوري چراگاه" اين است:
اول، حاصلخيزي استپهاي پهناور آسياي ميانه، که تا به امروز نيز مهد جوامع شکوفاي کوچنشين بوده و هست، محل ترديد نيست. چرا بايد اين قوم به اصطلاح آريايي سرزمين آباء و اجدادي را رها کند و چنين به سوي "جنوب" يورش ببرد؟ تنها عوامل جغرافيايي ميتواند اين مهاجرت را توجيه کند مانند وقوع سوانح طبيعي مهمي چون يخبندان، خشکسالي و غيره. اگر چنين سانحه عظيمي رخ داده است در دورانهاي پسين بايد براي مدتي آسياي ميانه را برهوت و خالي از سکنه مييافتيم که چنين نيست.
دوم، اگر "تئوري چراگاه" را به عنوان پايه مادي مهاجرت آرياييها بپذيريم، بايد اين را نيز بپذيريم که آنها قومي گرسنه و در جستجوي معاش بودند. اين با مباني ايدئولوژي آرياييگرايي که مهاجرت آرياييان را در پي "رسالت تاريخي" و "امپراتوريسازي" و "آفرينش افتخارات" ميداند در تعارض است.
سوم، برخلاف "تئوري چراگاه"، اين سرزمينها، نه شبه قاره هند نه فلات ايران، خالي از سکنه نبودند و هم در هند و هم در ايران جماعات انساني انبوهي از ديرباز زندگي پررونق و شکوفاي شهري و کشاورزي و کوچنشيني داشتند.
چهارم، با توجه به حضور جماعات انساني انبوه در اين سرزمينها "مهاجرين" طبعاً با جماعات انبوه بومي آميزش يافتند و چون در اقليت بودند در آنها مستحيل شدند و بنابراين پديدهاي به نام "نژاد آريايي" نميتواند وجود داشته باشد.
بسياري از محققين جدّي غرب هر يک بخشي از مکتب آرياييگرايي را به نحوي رد کردهاند و وقتي اين رديهها را کنار هم بچينيم از آن بناي عظيم و باشکوه هيچ چيز باقي نميماند. مثلاً، اگر کتاب نيبرگ سوئدي را بخوانيد سراسر نقد مجموعه تئوريهايي است که اساس مکتب آرياييگرايي را شکل ميدهد. يا اشميت در دانشنامه ايرانيکا مينويسد هيچ دليل تاريخي و باستانشناختي وجود ندارد که گذر قومي به نام آريايي را از جبال هندوکش و ورود آنان را به جلگه هند و فلات ايران به اثبات رساند.
استبداد شرقي
در زمينه نظري تاريخنگاري ما متأثر از مکتب استبداد شرقي است. مکتب استبداد شرقي در قرن هيجدهم به وسيله متفکريني چون منتسکيو شکل گرفت و در قرنهاي بعد کساني مانند مارکس و ويتفوگل آن را بسط دادند. اين نوع نگاه به تاريخ بر اين پيشداوري مبتني است که گويا در شرق هميشه حکومتها استبدادي و متمرکز بوده است. اين نگاه امروزه مورد قبول محققين جدّي نيست. در اين زمينه در کتاب زرسالاران بحث کردهام و مقايسهاي ميان ساختارهاي سياسي شرق و غرب به دست دادهام.حتي تا به امروز، تاريخنگاري و انديشه سياسي در ايران به شدت تحت تأثير اين مکتب است که ساختار سياسي کشور ما را يکسره در تحت اقتدار تام و تمام دولت مرکزي و پادشاه ميبيند. اين تصوير از تاريخ هخامنشي شروع ميشود و به تاريخ بعد از اسلام تسري مييابد. اين در حالي است که، به گفته واندنبرگ، اگر بخواهيم بر اساس دادههاي باستانشناسي درباره تاريخ هخامنشي سخن بگوييم مثل اين است که فقط بر اساس بقاياي کاخ ورساي درباره تاريخ فرانسه قرن هيجدهم نظر بدهيم. نگاه ما به تاريخ دوره هخامنشي بيشتر متأثر از کتاب تربيت کورش کزنفون است که مورخين بعد از مشروطه آن را در آثار خود، مثل تاريخ ايران باستان پيرنيا، به طور مشروح نقل کردهاند. کتاب کزنفون سنديت تاريخي ندارد و در واقع الگوسازي او را از نظام سياسي اسپارت در يونان باستان است که به نام کورش انجام شده.
همپيوندي تاريخي ايرانيان و اعراب پيش از اسلام
پيشداوري نظري ديگر که بر تاريخنگاري جديد ايران حاکم شد، تصور وجود يک شکاف و دره عميق فرهنگي و نژادي و تمدني ميان ايران پيش و پس از اسلام است. مکتب آرياييگرايي در شکل دادن اين قالب نظري سهم اصلي را داشت. گويا در پيش از اسلام دو حوزه فرهنگي کاملاً متمايز آريايي (در ايران) و سامي (در عربستان) وجود داشت و با حمله اعراب حوزه فرهنگي سامي، که عقبمانده و بدوي بود، بر حوزه فرهنگي پيشرفته آريايي غلبه پيدا کرد و بخش مهمي از ميراث تمدن ايراني را از بين برد. اين ديدگاه طيف وسيعي را در برميگيرد و هواداران افراطي آن تمامي مصايب کنوني جامعه ايران را ناشي از اين غلبه قهرآميز اسلام و اعراب و غلبه تمدن سامي بر تمدن آريايي ميدانند.در نقد اين الگوي نظري حرفهاي فراواني را ميتوان مطرح کرد:
در دوران باستان ما تنها يک حوزه تمدني ميشناسيم و آن تمدن خاورميانه است که از مديترانه شروع ميشد و در فلات ايران ختم ميشد. در اين حوزه تمدني اقوام مختلفي زندگي ميکردند که با هم پيوند نزديک و دادستد فرهنگي و سياسي و تجاري داشتند. اصولاً تصوري از وجود دو تمدن متفاوت آريايي و سامي وجود نداشت و چنين تفاوت تمدني هم در کار نبود. اگر به نقشهاي آشور باستان مراجعه کنيم ميبينيم که بسيار شبيه به نقشهاي تختجمشيد است. وفور درخت سرو، آرايش لباس و مو و غيره. مرحوم مهرداد بهار مقالهاي دارد که در کتاب از اسطوره تا تاريخ او تجديد چاپ شده و در آن خويشاوندي و تشابه اسطورههاي ديني اقوام منطقه خاورميانه را به خوبي نشان داده است. حتي مفهوم اهورامزدا را ايرانيها از آشوريها گرفتند. خداي بزرگ آشوريها "اسورا مزاس" نام داشت و نقش آن مشابه با نقش اهورامزدا بود. دکتر ناگندرانات گوس هم معتقد است که مفاهيم "اسورا" و "اهورا" و "يهوا" (يهوه) يکي هستند. در کتيبه آشوربانيپال خدايان آشوري و ايراني بسيار شبيهاند در حدي که نميتوان اين همساني را تصادفي دانست. به نوشته فريتز هامل، اين کتيبه ثابت ميکند که "اهورامزدا" همان "اسورا مزاس" آشوريان است و اين دو خدا مشابه يهوه، خداي بنياسرائيل، هستند؛ خدايي که دوست مردم خود بود و شاهان قدرت خود را از او ميگرفتند. دکتر گوس هندي معتقد است که واژهي "اهورا" در دورانهاي بعد با واسطه آئين مغي ايران به هند وارد شده نه برعکس. دکتر کريشنا بانرجي، که از خاندانهاي سرشناس برهمن کلکته بود و زبانشناس برجستهاي به شمار ميرفت و در اواخر قرن نوزدهم زندگي ميکرد، اولين کسي است که اعلام کرد مفهوم اهورا در ريگ ودا از مفهوم "اسورا" آشوريان گرفته شده است. حتي اونوالا، محقق زرتشتي هند، مينويسد که نقش دايره بالدار و انسان بالدار، که در نقوش ايران باستان فراوان ديده ميشود و معروفترين آن نقش اهورامزدا در کتيبههاي دوران هخامنشي است، و نيز نقش عقاب و انسان عقابگونه يک سنت معماري - ديني خاورميانهاي است. اين نقش نمادين ديني نخستين بار در هزارههاي سوم و دوّم پيش از ميلاد در مصر پديد شد و سپس با واسطه تجار فنيفي (کنعاني) به آشور راه يافت. تصوير "اسور"، خداي آشوريان، نيز چون اهورامزدا انساني بالدار است و بسيار شبيه به اهورامزداي هخامنشيان. هخامنشيان اين نماد را از آشوريان اقتباس کردند؛ همانگونه که آشوريان نماد خداي "آشور" را از "هوروس" (هور)، خداي خورشيد مصريان، اقتباس نمودند.
اين درست است که در دوران هخامنشي ايران مهد شکوفاترين تمدن زمان خود بود، ولي اين تمدن به محدوده جغرافيايي کنوني ايران و مردم آن اختصاص نداشت. در نواحي سوريه و بينالنهرين آراميها زندگي ميکردند که سابقه طولاني مدنيت داشتند و به دليل ابداع خط آرامي سهم آنها در تمدن بشري بسيار زياد است. آراميها مردمي تاجرپيشه و با فرهنگ بودند و به همين دليل خط آنها به خط بينالمللي تبديل شد. حتي زماني که سرزمين آراميها به اشغال آشور درآمد، خط آرامي نه تنها از بين نرفت بلکه به وسيله دولت آشور دامنه کاربرد آن گسترش يافت. و بعدها همين خط به خط رسمي دولت هخامنشي تبديل شد. معمولاً اين تصور وجود دارد که خط هخامنشيان ميخي بود. در حالي که چنين نيست. کتيبههاي ميخي بسيار اندک و معدود است و خط ميخي تنها براي نگارش کتيبههاي پادشاهان هخامنشي کاربرد داشت و استفاده از آن در زمان اشکانيان کاملاً متروک شد. خط رسمي در سراسر ايران هخامنشي آرامي بود. حتي زماني که هخامنشيان مصر را فتح کردند خط آرامي را در اين سرزمين هم رواج دادند. بنابراين، براي ايران هخامنشي، آرامي به عنوان يک خط کاملاً بومي شناخته ميشد نه بيگانه. اين خط در دوران سلوکي و اشکاني هم در ايران ادامه داشت و خط پهلوي که در اين دوران ايجاد شد شکلي از خط آرامي است. شاخه ديگري از خط آرامي در ميان نبطيان به خط نبطي تبديل شد و از اين شاخه خط عربي به وجود آمد. تا زمان ساسانيان دبيران آرامي در ايران حضور داشتند و مثلاً در يادگار زريران رئيس ديوان ايران (ديوان مهست) فردي به نام ابراهيم است. خط اوستائي (دين دبيره) در قرون چهارم و ششم ميلادي ايجاد شد و تنها براي نوشتن متون ديني کاربرد داشت و خط عمومي يا رسمي نبود. ما از خط اوستائي نمونه کهني در دست نداريم. هيچ کتيبهاي متعلق به قبل از اسلام به خط اوستائي موجود نيست و جالب است بدانيم که تمامي دستنوشتههاي اوستائي به هزاره اخير ميلادي تعلق دارند و قدمت کهنترين آنها به سال 1288 ميلادي / 687 هجري قمري ميرسيد که مقارن است با دوران ارغون خان مغول.
اين تصويري است از يک تمدن پهناور که از يک سمت به مديترانه محدود بود و از سمت ديگر به آسياي ميانه و يکي از مباني مشترک آن خط آرامي بود. کتمان و انکار اين پيوند و تسلسل نوعي تحقير شديد تاريخي در روانشناسي نسلهاي معاصر ايراني آفريد که گويا اعراب (يعني مسلمانان) "خط" و "زبان" آباء و اجداديشان را به زور شمشير از بين بردند و خط و زبان خود را تحميل کردند. اين دروغ بزرگ تاريخي را، با همه پيامدهاي عظيم فرهنگي و سياسي آن، مکتب آرياييگرايي سده نوزدهم جعل کرد و شبکه معيني از وابستگان اليگارشي پارسي و يهودي در ايران معاصر رواج دادند. با توضيحاتي که عرض شد، روشن ميشود که با گروش مردم ايران به اسلام هيچ نوع تغيير خطي رخ نداد بلکه همان فرايند گذشته ادامه يافت. يعني خط امروز ايرانيان که بعضيها ادعا ميکنند خط عربي است و به زور بر ايران تحميل شده، در واقع خط فارسي است. مادر آن همان خط آرامي عصر هخامنشي و خط آرامي - پهلوي عصر اشکاني و ساساني است و اين خط در دوران اوليه اسلامي در يک بستر فرهنگي ايراني يعني در منطقه بينالنهرين نوسازي شد. به عبارت ديگر خط کوفي به عنوان کهنترين نمونه خط عربي - فارسي در کوفه به وجود آمد که در قرون اوليه اسلامي مهد فرهنگ ايراني بود.
توجه کنيم که اعراب را، برخلاف تبليغات شووينيستهاي مکتب آريايي، نميتوان در عصر ساساني قومي عقبمانده و "سوسمارخوار" دانست. در دوران پيش از اسلام اعراب از متمدنترين اقوام زمان خود بودند و دو کانون نبطي در غرب و يمن در جنوب کانونهاي شکوفاي فرهنگي و تجاري بودند و شاهراه بزرگ تجاري شرق و غرب، که اهميت آن کمتر از جاده ابرايشم نبود، از اين مسير ميگذشت. شهر مکه در ميانه اين حوزه تجاري - فرهنگي قرار داشت. شهر پترا، پايتخت نبطيان، موجود است و ميزان غناي فرهنگي اقوام عرب را نشان ميدهد. توجه کنيم که امرؤالقيس نبطي در کتيبه معروف خود که به "کتيبه امالجمال" معروف است و در سال 267 ميلادي نگاشته شده، خود را پادشاه تمامي اعراب (ملک العرب کله) خوانده است. يعني در قرن سوم ميلادي نبطيها خود را "عرب" ميدانستند و اطلاق "عرب" بر تمامي اقوام و دولتهاي شبهجزيره عربستان رواج داشت. جالب است بدانيم که قديميترين سنگنبشهاي که نام "الله" بر آن حک شده، به اعراب نبطي تعلق دارد و در قرن سوم ميلادي نوشته شده. اين کتيبه به "امالجلال" معروف است، به خط نبطي نوشته شده و در نخستين سطر آن ذکر تهليل (لا اله الا الله) آمده است.
توضيحاتي که عرض کردم روشن ميکند که ايرانيان و اعراب در پيش از اسلام کاملاً مرتبط با هم و از نظر فرهنگي خويشاوند بودند. نه ايرانيان در ميان اعراب بيگانه محسوب ميشدند و نه اعراب در ميان ايرانيان. قبلاً درباره پيوند نزديک دولتهاي ماد و بابل در ماجراي لشگرکشي بختالنصر به مصر و اورشليم صحبت کردم و گفتم که در عهد عتيق اين لشگرکشي کار سواران پارسي و سرداران کلداني دانسته شده است. و گفتم که بختالنصر دوست و داماد ايرانيان بود و ناجي مردم اورشليم و مورد احترام و تکريم ارمياء نبي. ولي متأسفانه به دليل رواج "اسرائيليات" نام بختالنصر در فرهنگ عامه ما به نامي منفور بدل شده است. در دوران ساساني رابطه اعراب و ايرانيان تا بدان حد نزديک بود که اعراب حتي در عزل و نصب پادشاهان ساساني دخالت ميکردند. يک نمونه معروف ماجراي صعود بهرام گور به سلطنت است. بهرام گور، پسر جوان يزدگرد، مدعي تاج و تخت پدر است. او که از کودکي در ميان اعراب يمن پرورش يافته، به همراه مربي و حاميِاش، منذر تازي، و لشگري انبوه از اعراب به فارس ميشتابد و در حوالي جهرم مذاکره ميان "بزرگان تازي" و "بزرگان ايراني" آغاز ميشود. البته اين سپاه 30 هزار نفره اعراب و زور بهرام گور است که "انجمن" را به مذاکره وادار ميکند؛ ولي بهرام معترض قادر به تصرف تاج و تخت از طريق قهر و غلبه نيست و به رغم فرادستي نظامي سرانجام در برابر خواست منطقي "انجمن" تمکين ميکند. منذر از خاندان نصر بن ربيعه است که آنان را "بني لخم" و "مناذره" نيز خواندهاند. خاندان فوق، که اين خردادبه ايشان را "تازيان شاه" خوانده است، حکمرانان يمن بودند و بعدها، به روايت طبري، انوشيروان آنان را شاه تمامي اعراب کرد. خسرو پرويز آخرين شاه اين خاندان، به نام نعمان بن منذر، را به قتل رسانيد و حکومت ايشان را منقرض نمود. برخي مورخين علت اين اقدام را گروش نعمان به مسيحيت ذکر کردهاند.
خوشبختانه اخيراً کتاب ارزشمند دکتر محمد محمدي ملايري در سه جلد منتشر شده است ولي جاي تأسف است که اين کتاب بازتاب شايسته نيافته و مؤلف دانشمند و محترم آن، که از اساتيد سالخورده دانشگاه تهران است، چنان که شايسته است مورد تجليل قرار نگرفته. دکتر محمدي ملايري در اين کتاب نمونههاي فراواني از پيوند تاريخي اعراب و ايرانيان را ذکر ميکند که از نظر تبيين چگونگي اسلام آوردن ايرانيان و ظهور تمدن اسلامي به عنوان تمدني که دو عنصر قومي ايراني و عربي در آن سهم بزرگي داشتند. بسيار بااهميت است. اين گونه تحقيقات جدّي افسانههايي را که درباره گروش اجباري ايرانيان به اسلام رواج يافته به کلي نفي ميکند. در واقع، مسلمان شدن ايرانيان ارتباط جدّي با لشگرکشي اعراب به ايران در زمان خليفه عمر نداشت و اين دو حادثه، همانطور که دکتر ملايري توجه کردهاند، هم از نظر علل و هم از نظر زماني دو حادثه جداگانه است که متأسفانه در تاريخنگاري ما به هم آميخته شده و يک حادثه جلوه داده شده است.
بررسي متون تاريخي نشان ميدهد که حتي تا قرن ششم هجري، که کتاب الملل و النحل شهرستاني تدوين شد، پيروان مذاهب ماقبل اسلام و از جمله فرقههاي متنوع "مجوس" در ايران آزادي عمل کامل داشتند و هيچ سخني از غلبه و آزار ديني در ميان نيست. هم گشتاسب شاه نريمان، محقق ارجمند پارسي هند، و هم برتولد اشپولر، محقق سرشناس آلماني، و هم بسياري از محققين و ايرانشناسان ديگر بر اين نظر تأکيدات فراوان کردهاند. مثلاً، اشپولر مينويسد: «هيچ موردي را نميشناسيم که زردشتيان بطور منظم و با طرح قبلي مورد تعقيب واقع گشته باشند... از ويراني آتشکدهها به فرمان دولت و يا اقدامات ديگر بر ضد مقدسات زردشتي و يا کتب ديني آنان خيلي به ندرت شنيده ميشود... بنابراين، گرويدن دستهجمعي زردشتيان به اسلام معلول جبر و فشار مسلمانان نبوده، بايد علت ديگري داشته باشد.»
کانونهاي استعماري و تهاجم فرهنگي در قرن نوزدهم
- آيا ميتوان گفت که اين گونه پيشفرضها را کانونهاي استعماري از طريق نهادهايي مانند فراماسونري در تاريخنگاري ايران رواج دادند؟شهبازي:
بله. اين ادعا را به طور جدّي و مستند ميتوان مطرح کرد و ميان رواج اين گونه پيشداوريها در تاريخنگاري ايران و فعاليتهاي فکري و فرهنگي محافل و انجمنها و سازمانهاي مخفي و علني وابسته به کانونهاي استعماري و از جمله فراماسونري پيوندهاي بسيار عميق قائل شد و به اين دليل ترويج اين گونه بحثهاي فرهنگي را داراي مقاصد کاملاً سياسي و استعماري دانست.از اوايل قرن نوزدهم ميلادي، يک حرکت فرهنگي بسيار قوي و سازمانيافته در ايران آغاز شد که از حکومت هند بريتانيا سرچشمه ميگرفت. شالوده اين حرکت در زمان حکومت ريچارد ولزلي بر هند گذاشته شد. خاندان ولزلي نقش مهمي در تاريخ استعمار بريتانيا دارد و از اين طريق بر تاريخ ايران تأثير فراوان گذاشته است. هيئت جان ملکم را همين ريچارد ولزلي به ايران اعزام کرد. در کتاب زرسالاران درباره خاندان ولزلي و پيوندهاي عميق آن با زرسالاران يهودي و خانواده روچيلد بحث مفصلي کردهام. ريچارد ولزلي، فرمانرواي هند بريتانيا، در سال 1800 ميلادي يک کالج در کلکته تأسيس کرد که يکي از اهداف آن مقابله فرهنگي با اسلام بود. در اين کالج مسلماناني که به خدمت انگليسيها درآمده بودند نقش داشتند مانند ميرزا فترت و آقا ثبات. در سال 1811 ميلادي اين کالج يک ميسيونر به نام هنري مارتين را به ايران اعزام کرد. هنري مارتين کارمند کمپاني هند شرقي بود و سِر جان ملکم او را به بعضي از رجال سياسي مهم ايران معرفي کرد. هنري مارتين در شيراز در خانه جعفر علي خان، نياي خانواده نواب شيرازي، اقامت گزيد و با حمايت خانواده قوام شيرازي فعاليت خود را شروع کرد و به مناطرههاي جنجالي ديني با علماي شيراز پرداخت.
دو خانواده نواب و قوام شيرازي نقش مهمي در تاريخ فعاليتهاي استعماري در ايران دارند. جعفرعلي خان نواب قبلاً افسر عاليرتبه ارتش هند بود و در سرکوب خونين يکي از شورشهاي مردم هند سمت فرماندهي داشت. او بعداً با دختر ميرزا حسنعلي طبيب شيرازي ازدواج کرد و در محله ميدان شاه شيراز ساکن شد. اين ميرزا حسنعلي طبيب پسر حاجي آقاسي بيگ افشار دوست و مشاور کريم خان زند است و خانواده نواب از اين طريق با تعدادي از خانوادههاي سرشناس شيراز خويشاوند شد. نسلهاي بعدي خانواده نواب نيز نقش مهمي در تاريخ ايران داشتند. يکي از آنها غلامعلي خان نواب است که گزارشهاي او به عنوان مأمور سفارت انگليس با عنوان وقايع اتفاقيه چاب شده و ديگري حسينقلي خان نواب است که مدتي وزير خارجه ايران و رئيس حزب دمکرات بود. خانواده قوام شيرازي يهوديالاصل هستند و در آن زمان به خانواده هاشميه شهرت داشتند زيرا جد آنها يک يهودي جديدالاسلام به نام آشر بود که نام خود را به هاشم تبديل کرد و پسرش، ابراهيم خان، همان کسي است که کلانتر شيراز و وزير لطفعلي خان زند شد و به خلع زنديه و صعود آقا محمد خان قاجار کمک نمود و در مقام صدراعظم آقا محمد خان و فتحعليشاه قاجار جاي گرفت. در همان سالي که هنري مارتين وارد ايران شد ميرزا علي اکبر خان (قوامالملک اوّل)، پسر حاجي ابراهيم خان کلانتر، بيگلربيگي فارس شده بود.
از اين زمان نگارش و چاپ رديههايي عليه اسلام و قرآن شروع شد که معروفترين آن کتاب ميزانالحق است. به نظر من اين کتاب مهمترين رديهاي است که از آن زمان تا به حال عليه قرآن کريم نوشته شده است. ظاهراً اين کتاب را يک ميسيونر آلماني وابسته به دستگاه حکومت هند بريتانيا به نام دکتر کارل پفاندر نوشته ولي بررسي متن آن نشان ميدهد که نميتواند کار پفاندر به تنهايي باشد بلکه او قطعاً از کمک مسلماناني که با متون اسلامي کاملاً آشنا بودهاند برخوردار بوده است. پفاندر دو کتاب ديگر هم دارد: مفتاح الاسرار و طريق الحيات. اين موج سازمان يافته تهاجم ميسيونرها بازتاب وسيعي در ميان علماي ايران داشت و يک جنبش رديهنويسي را ايجاد کرد که اولين مقابله فکري علماي شيعه با تهاجم فرهنگي غرب جديد محسوب ميشود. علماي دوره فتحعلي شاه مانند ميرزاي قمي، ملامحمد رضا همداني، ملاعلي نوري، سيد محمد حسين خاتونآبادي و ملا احمد نراقي رسالههايي عليه ميسيونرها يا به قول آنها "پادري" نوشتند. "پادري" از واژه father (پدر) اخذ شده و منظور کشيشان مسيحي است.
کمي بعد از سفر جنجالي هنري مارتين به ايران، در سال 1818 کتابي در بمبئي چاپ شد که بر انديشه سياسي بعدي ايران تأثير بزرگي نهاد. اين کتاب دساتير آسماني نام دارد. نويسنده يا در واقع جاعل آن يک پارسي به نام ملافيروز است که کارگزار کمپاني هند شرقي بريتانيا و منشي و دستيار سِر جان ملکم بود. ملافيروز دساتير را به عنوان يک کتاب آسماني معرفي ميکند که به پيامبران ايران باستان تعلق دارد. جالب اينجاست که بسياري از ايرانشناسان اروپايي و کارگزاران برجسته کمپاني هند شرقي از اين جعل ملافيروز حمايت کردند و دساتير را به عنوان متني اصيل جلوه دادند. سِر ويليام جونز و سِر جان ملکم و لرد هستينگز و سِر جرج اوزلي و مونت استوارت الفينستون از اين گروهاند.
دساتير بتدريج در ايران شناخته شد و از طريق بعضي از رجال و معاريف دولتي و فرهنگي عصر قاجار تأثير بزرگي هم بر انديشه و هم بر زبان و ادبيات فارسي گذاشت. زرتشتيان هند هم دساتير را به عنوان يک متن ديني به رسميت شناختند و مروج آن شدند. حتي تا زمان انقلاب مشروطه زرتشتيان هند و ايران و بسياري از معاريف فرهنگي مسلمان هندي و ايراني دساتير را معتبر و کتاب آسماني ميدانستند. شعرا و نويسندگان سرشناسي ماند رضاقلي خان هدايت و فرصت شيرازي و اديبالممالک فراهاني از مروجين دساتير بودند.
دساتير هم يک متن ديني جعلي بود که به پيامبران باستاني ايران نسبت داده ميشد و هم يک دوره تاريخ جعلي براي ايران بود با هدف ترويج باستانگرائي و هم به منبعي تبديل شد براي ساختن واژههاي به اصطلاح سره فارسي. سرتاسر اين کتاب پر از مهملاتي است که به نام فارسي سره و فارسي اصيل ارائه شده بود. مثلاً: «در کاچه و هرکاچه و پرکاچه و در کارچه مارند.» يعني: «باليدن و پژمردن و کام و خشم ندارد.» يا: «هرشنده هرششگر زمرپان» يعني: «بخشنده بخششگر مهربان.» يا: «هامستني رامستني شامستني زامستني، شالشتني شالشتني شالشتني شالشتني، مزدستي سزدستني وزدستني ازدستني» الي آخر.
بعدها، بتدريج محققين اروپايي و هندي به دساتير مشکوک شدند و اصالت آن را رد کردند. اين موج به ايران هم وارد شد و مطالبي عليه دساتير انتشار يافت که مهمترين آن مقاله ابراهيم پورداوود است که به عنوان مقدمه لغتنامه دهخدا چاپ شده. بايد اضافه کنم که پورداوود اين مقاله را بر اساس کتاب يک موبد و محقق سرشناس پارسي هند به نام شهريارجي بهروچا نوشته است. يعني همان مطالب بهروچا را به همراه اضافاتي آورده است. بهروچا اين رساله را قبل از سال 1894 نوشت و دساتير را به عنوان يک متن کاملاً جعلي معرفي نمود. کتاب بهروچا مقارن با انقلاب مشروطه در سال 1907 ميلادي در بمبئي چاپ شد. البته هم بهروچا و هم پورداوود تلاش ميکنند که ملا فيروز را از اتهام جعل دساتير تبرئه کنند. به نظر من، هم دساتير و هم متون مشابهي چون دبستان المذاهب و هم دستکاريهايي که در فرهنگ معروف به برهان قاطع صورت گرفته همه متعلق به اوايل قرن نوزدهم است و ادعاي انتساب اين متون به قرن هفدهم صحت ندارد.
اين موج تهاجم عليه فرهنگ ايراني و اسلامي از دهه 1850 ميلادي در ايران اوج گرفت و اين زماني است که در کوران جنگ کريمه يک مأمور اطلاعاتي حکومت هند بريتانيا به نام مانکجي ليمجي هاتريا در ايران مستقر شد. مانکجي از پارسيان هند بود و به عنوان رئيس شبکه اطلاعاتي حکومت هند بريتانيا در ايران کار ميکرد و روابط نزديکي با ديپلماتهاي سرشناس دولت انگليس در ايران، يعني سِر رونالد تامسون و ادوارد ايستويک و سِر هنري راولينسون، داشت. اين سرآغاز يک دوران نفوذ بسيار جدّي استعمار انگليس در ايران است و در پيامد فعاليتهاي مانکجي و شبکه او بود که سرانجام ميرزا حسين خان مشيرالدوله (سپهسالار) به عنوان صدراعظم ايران منصوب شد. دوران صدارت سپهسالار اوج فعاليتهاي فرهنگي و سياسي اين کانون در ايران است.
فعاليت فرهنگي مانکجي در چهار شاخه صورت گرفت: اوّل، حمايت و تقويت بابيگري و کمک به گسترش آن؛ دوّم تأسيس و گسترش فراماسونري در ايران؛ سوم، اشاعه باستانگرائي در فرهنگ ايراني، چهارم، تقويت برخي از فرقههاي اهل تصوف در ايران.
حدود سه سال قبل از استقرار مانکجي در ايران علي محمد باب اعدام شده بود. حرکت باب از همين کانون استعماري سرچشمه ميگرفت. به نظر من، ادعاي محققيني که بابيگري را به عنوان يک جنبش ديني خودانگيخته و طبيعي و يک شورش مردمي مطرح ميکنند و سرآغاز پيوند اين جنبش با استعمار انگليس را از زمان تبديل آن به دو فرقه ازلي و بهائي ميدانند صحت ندارد. دلايل متعددي در دست است که بابيگري را از آغاز به عنوان يک حرکت مشکوک و مرتبط با کانونهاي استعماري جلوه ميدهد. در اين باره در جلد هفتم کتاب زرسالاران به طور مفصل بحث کرده و مستندات و دلايل خود را عرضه خواهم کرد. در اينجا فقط اشاره ميکنم به اهميت دوره اقامت علي محمد شيرازي (باب) در بندر بوشهر. باب از 18 تا 21 سالگي در بوشهر به تجارت مشغول بود و سپس به کربلا رفت و شاگرد سيد کاظم رشتي، از سران شيخيه، شد و بعد از مرگ سيد کاظم رشتي ادعاهاي خود را شروع کرد. در سالهاي اقامت باب در بوشهر، اين بندر مرکز مهم فعاليت کمپانيهاي انگليسي و اروپايي و يهودي و پارسي بود. در آن زمان، مهمترين کمپاني مستقر در اين بندر به خانواده يهودي ساسون تعلق داشت که رهبر يهوديان بغدادي بودند. بعدها، نقش يهوديان را در گسترش بابيگري و بهائيگري بسيار مهم مييابيم تا حدي که ميتوانيم ادعا کنيم که گسترش بابيگري و بهائيگري تنها با حمايت يک شبکه فعال يهودي وابسته به خانواده ساسون امکانپذير بود. بابيگري و بهائيگري به بسياري از نقاط ايران به وسيله يهوديان و جديدالاسلامان يهودي وارد شد و رشد کرد. شهر همدان، به عنوان يک کانون مهم يهودينشين، نمونه گويايي است. عجيب است که محققين نسبت به دوره اقامت باب در بوشهر کاملاً بياعتنا بودهاند. مثلاً، ادوارد براون توجه فراواني نسبت به دورانهاي مختلف زندگي باب ميکند ولي درباره دوران اقامت او در بوشهر ساکت ميماند. در حالي که قاعدتاً براون بايد به اين دوره بيشتر توجه ميکرد. زيرا بندر بوشهر به عنوان محل تلاقي تجار اروپايي و ايراني ميبايست به عنوان مهمترين کانون آشنايي باب با غرب شناخته شود. ولي چون براون و ديگران قصد نداشتند بابيگري را متأثر از غرب جديد بدانند و تمايل داشتند سرچشمههاي بومي و اسلامي آن را برجسته کنند، تأثير اين کانون را کاملاً مسکوت گذاشتند.
به هر حال، مانکجي پس از استقرار در ايران نقش مهمي در تقويت بقاياي بابيها و گسترش بابيگري ايفا کرد و در دبيرخانه مفصل و فعال او کتب اعتقادي متعددي در ترويج بابيگري تأليف شد. فهرست "گنجينه مانکجي" در کتابخانه موسسه کاما (بمبئي) نشان ميدهد که مانکجي در اين زمينه تا چه اندازه فعال بوده است. در دوران فعاليت مانکجي ميان او و فعالين يهودي و بابي ارتباطات گسترده برقرار بود و اينان با بمبئي، که مرکز نشر آثارشان محسوب ميشد، روابط منظم داشتند. ميرزا ابوالفضل گلپايگاني، يکي از سران بابيگري و بهائيگري، در آن زمان منشي مانکجي بود. آقا عزيزالله، از يهوديان بهائي شده مشهد، هم با مانکجي و گلپايگاني ارتباط داشت. آقا عزيزالله همان کسي است که بعدها ادوارد براون را با گلپايگاني آشنا کرد. پيوند مانکجي با بابيها و بهائيها در حدي است که منابع بهائي از مانکجي به عنوان بهائي ياد ميکنند و مينويسند که وي بعد از ملاقات با ميرزا حسينعلي نوري (بهاء) در بغداد به اين مذهب گرويده بود. بهاء هم در الواح خود به اين ملاقات با مانکجي اشاراتي دارد. اسنادي وجود دارد که نشان ميدهد دستگاه اطلاعاتي ناصري از روابط پنهان مانکجي با بابيها تا حدودي مطلع بوده و در مقاطعي، مانند توطئه ترور ناصرالدين شاه در سال 1300 ق. / 1882م.، نسبت به آن حساس بوده است.
بخش مهمي از کارنامه مانکجي در ايران به تأسيس فراماسونري اختصاص دارد. نقش مانکجي در اين ماجرا تاکنون مورد غفلت کامل بوده است و تمامي محققين اولين نهاد فراماسونري ايران را، که به "فراموشخانه" معروف است، با نام ميرزا ملکم خان ميشناسند. نقش ملکم در فعاليت فراموشخانه مورد ترديد نيست ولي مسئله پيچيدهتر است. طبق تحقيق اينجانب، در واقع، مانکجي نقش اصلي را در تأسيس فراموشخانه داشت و ملکم دستيار او بود. به عبارت ديگر، همانطور که در زمان انقلاب مشروطه سازمان فراماسونري بيداري ايران در پيرامون اردشير ريپورتر شکل گرفت، فراموشخانه هم در پيرامون مانکجي تکوين يافت. در اين باره در جلد هفتم کتاب زرسالاران به طور مفصل بحث خواهم کرد. توجه کنيم که به طور رسمي رئيس فراموشخانه، يا استاد اعظم، يکي از پسران فتحعليشاه به نام جلالالدين ميرزا بود. ملکم در کنار برخي از رجال عصر ناصري در اين انجمن مخفي عضويت داشت. ميرزا محمد تقي سپهر کاشي (السانالملک) و رضاقلي خان هدايت هم عضو اين نهاد بودند.
محفل يا شبکه مانکجي اولين کانون جدّي و متشکلي محسوب ميشود که ترويج باستانگرائي را در ايران آغاز کرد. يکي از اقدامات مانکجي تجديد چاب و پخش کتاب دساتير در ايران در يکهزار نسخه بود. تا اين زمان دساتير در ايران چندان شناخته شده نبود و در واقع تأثير جدّي آن از زمان مانکجي آغاز شد. جلالالدين ميرزا، استاد اعظم فراموشخانه، هم به عنوان يک شاهزاده فرهنگي مآب شناخته ميشد و هم مروج سرهنويسي و ناسيوناليسم ضدعربي بود. او کتابي نوشت به نام نامه خسروان که شامل يک دوره تاريخ ايران باستان است. البته اين کتاب به نام او منتشر و معروف شد. ولي نويسنده واقعي آن فردي است به نام شيخ علي يزدي که در سفارت انگليس سمت منشيگري داشت و در دستگاه انگليسيها در ايران فرد متنفذي بود. رضاقلي خان هدايت، نياي خاندان هدايت و عضو ديگر فراموشخانه، هم تأليفات متعددي با روح باستانگرائي منتشر کرد. از مهمترين آثار او فرهنگ انجمنآراي ناصري است. هدايت اين کتاب را به سفارش مانکجي نوشت و نام آن فرهنگ انجمن آراي هوشنگ بود. هوشنگ نامي است که مانکجي بر خود نهاده و خويشتن را در ايران با اسامي چون "هوشنگ هاترياي کياني" و "درويش فاني" معرفي ميکرد. ولي بعداً ترجيح دادند که اين فرهنگ را به ناصرالدين شاه منتسب کنند و لذا آن را فرهنگ انجمنآراي ناصري ناميدند. اين فرهنگ در سال 1288 ق. / 1871 م. يعني در اولين سال صدارت ميرزا حسين خان سپهسالار و اندکي بعد از فوت رضاقلي خان هدايت با پول مانکجي چاپ شد. خود مانکجي نيز مقدمهاي بر اين کتاب نوشته است. اين فرهنگ سرشار از جعليات دساتيري است و در کنار فرهنگهاي دستکاري شدهاي مانند برهان قاطع سهم بزرگي در اشاعه باستانگرائي در ايران داشت. مثلاً، با اقتباس از دساتير، فهرست مفصلي از پيامبران عجم اراده کرده است. اين کتاب سرشار است از ارجاع به پارسيان و زرتشتيان و دساتير و دبستانالمذاهب و غيره و در مقابل در آن مدخلهايي چون "اسلام" و "قرآن" وجود ندارد و آيات و شواهد قرآني و احاديث به ندرت ديده ميشود. روح اين فرهنگ کاملاً غير اسلامي است به نحوي که آنرا در کنار نامه خسروان بايد مهمترين تلاش مانکجي براي ترويج باستانگرائي در ايران دانست. براي مثال، خانه کعبه را مقر يک پيامبر باستاني ايراني به نام مهآباد معرفي ميکند. نام آدم ابوالبشر را فارسي ميداند و مدعي است که گويا در زمان حمله اعراب به ايران به دستور عمر بن خطاب، خليفه مسلمانان، تمامي کتابهاي باستاني ايران سوزانيده شدند.
منشيان و کارگزاران مانکجي نيز در زمينه اشاعه باستانگرائي بسيار فعال بودند. ميرزا ابوالفضل گلپايگاني، منشي مانکجي و از سران فرقه بهائي، از مروجين سرهنويسي و باستانگرائي بود و براي مثال در رسالهاي تبار ميرزا حسينعلي نوري (بهاء) را به يزدگرد ساساني رسانيده است. ميرزا محمد حسين خان ثريا و حاجي ميرزا حسن خوشنويس اصفهاني و ميرزا لطفعلي دانش و محمد اسماعيل خان زند هم در پيرامون اين محفل به سرهنويسي اشتغال داشتند. محمد اسماعيل خان زند نويسنده کتابي است با همين مضمون به نام فرازستان. گلپايگاني مينويسد که او نام خود را به هرمزديار تغيير داد و نژاد خويش رابه «خسروان کيان رساند و در زنده کردن آئين آباديان و تازه نمودن روش نياکان کوشش بياندازه دارد». البته بايد اين را هم عرض کنم که بعدها گلپايگاني از مخالفان مانکجي شد و در نامههاي خود مطالبي عليه او و باستانگرايان و سرهنويسان بيان کرد.
محفل فرهنگي مانکجي با ميرزا فتحعلي آخوندزاده در تفليس نيز رابطه نزديک داشت در حدي که آخوندزاده در مکاتباتش از رضاقلي خان هدايت با عناويني چون «پدر بزرگوار» و «پدر مغفور» ياد ميکند. در اين زمان آخوندزاده سرهنگ ارتش روسيه و کارمند عالي رتبه دفتر نايبالسلطنه تزار روسيه در قفقاز بود و به نظر من همان جايگاه مانکجي در حکومت هند بريتانيا را در دستگاه اطلاعاتي نايبالسلطنه قفقاز داشت يعني مسئول امور ايران بود.
چنان که ميدانيم، آخوندزاده از مروجين باستانگرائي، اسلام ستيزي و عربستيزي و تئوري استبدد شرقي در تاريخنگاري ايران بود و در اين زمينه تأثير بزرگي بر جاي نهاد. مثلاً در نامهاي به جلالالدين ميرزا مينويسد: «به اصطلاح اهل يوروپا اسم حقيقي پادشاه به کسي اطلاق ميشود که تابع قانون بوده، در فکر آبادي و آسايش وطن و در فکر تربيت و ترقي ملت باشد. در مملکت ايران، بعد از غلبه تازيان و زوال دولت پارسيان و فاني شدن پيمان فرهنگ و قوانين مهباديان سلطنت حقيقي نبوده است. در مدت تاريخ هجري فرمانروايان اين مملکت کلاً ديسپوت و شبيه حرامي باشيان بودهاند.»
آخوندزاده بنيانگذار جرياني است که تغيير الفبا را به عنوان راه توسعه و پيشرفت ممالک اسلامي معرفي ميکرد. او اين نظر را در عثماني از طريق منيف پاشا و در ايران از طريق محفل مانکجي پيش ميبرد. منيف پاشا در زمان حکومت سپهسالار به مدت چهار سال سفير عثماني در ايران بود و در دوره مظفرالدين شاه نيز دو سال در اين سمت بود. او با مانکجي و آخوندزاده و ميرزا يوسف خان مستشارالدوله و ميرزا ملکم خان رابطه نزديک داشت.
چهارمين شاخه فعاليت مانکجي در ايران به اهل تصوف معطوف بود و لذا اعضاي محفل يا شبکه مانکجي با بعضي از سران اهل تصوف رابطه نزديک داشتند. مانکجي خود را درويش معرفي ميکرد، "درويش فاني" لقب داشت و با سران برخي از طريقتهاي اهل تصوف از جمله رحمت عليشاه (حاج ميرزا کوچک شيرازي) معاشرت داشت. رضاقلي خان هدايت عضو طريقت نعمتاللهي بود و جالب است بدانيم که وي در فرهنگ انجمن آراي ناصري نام "داريوش" را به معني "درويش" دانسته است.
رابطه کانونهاي استعماري با فرقههاي دراويش سابقه تاريخي مفصل دارد. از دوران ايلخانان مغول، دسيسهگران يهودي کوشيدند تا از طريقتهاي اهل تصوف براي مقاصد خود استفاده کنند و تصوف يهودي معروف به کابالا (قباله) با همين هدف تدوين شد و بعدها شهرهاي بيتالمقدس (اورشليم) و دمشق به مراکز فعال استقرار يهوديان صوفينما بدل گرديد. دربارهي طريقت کابالا و جايگاهي بزرگ آن در پيدايش فرقههاي دسيسهگر و رازآميز در کتاب زرسالاران بحث مفصل و مستندي عرضه کردهام.
در قرون بعدي فعاليت جاسوسان غربي در لباس اهل تصوف ادامه داشت و اين روش فعاليت در قرن نوزدهم در سراسر سرزمينهاي اسلامي اوج گرفت. از جمله بهياد به فرقهاي از اهل تصوف اشاره کنم که در سال 1821 ميلادي در مشهد به وسيله يک يهودي به نام ملامحمد علي اشکپوتي تأسيس شد. اين گروه با صوفيان کرمان و مشهد و شيراز رابطه نزديک داشتند و مرشد آنها ميرزا ابوالقاسم شيرازي معروف به ميرزاي سکوت بود. در قصص العلما آمده است که زماني آخوند ملا علي نوري، که از فقها و حکما و عرفاي بزرگ عصر خود بود، به شيراز رفته بود و مردم به ديدن او ميرفتند. ميرزا ابوالقاسم سکوت هم به محل اقامت آخوند رفت و خواست با ايشان ملاقات کند. آخوند ملا علي نوري گفت اين مرد نجس و کافر است و از مجلس من بيرون رود. سکوت هم از خانه خارج شد. بعدها، وصال شيرازي و وقار شيرازي (پسر وصال) رابطه نزديکي با محفل مانکجي و خاندان نواب هندي داشتند.
منبع مقاله :
پژوهه صهيونيت، کتاب دوم، تهران: مرکز مطالعات فلسطين، 1381، صص 433-496.