ذوالقرنين در قرآن كريم و عهد عتيق
نشست علمى با حضور استادان يعقوب جعفرى و محمد دشتى
در تاريخ 21/12/84 گروه تاريخ مؤسسه آموزشى و پژوهشى امام خمينى(قدس سره)، يك نشست علمى با حضور اعضاى گروه و تعدادى از علاقه مندان، در محل مؤسسه برگزار كرد و حجة الاسلام آقاى محمد دشتى (دانشجوى دكترى تاريخ) پژوهش خود را درباره ذوالقرنين، و اين كه آيا او همان كوروش بوده، ارائه كرد و به شبهه ها و ابهام هاى تاريخى در اين زمينه پاسخ داد. سپس حجة الاسلام و المسلمين استاد يعقوب جعفرى به تكميل و نقد و بحث پرداخت. آن چه در زير، مطالعه مى فرماييد گزارش مكتوب اين نشست علمى است.
الف) بين المللى بودن مسئله ذوالقرنين
ب) چند نكته مقدماتى
1. نگاهى به منابع داخلى تاريخ هخامنشيان
كهن ترين منابع مكتوب ايران باستان به صورت انبوه كه بتوان بر اساس آن به تحليل و بررسى تحولات جامعه ايرانى پرداخت، مربوط به عصر هخامنشى است، حتى منابع مربوط به تاريخ مادها كه سلسله حكومتى پيش از هخامنشيان بودند، در عصر هخامنشى فراهم شد و پيش از آن تنها اشاراتى در كتيبه هاى آشورى و بابلى به قوم ماد و پارس شده است.
منابع مكتوب عصر هخامنشى (559 - 330 ق م) دو قسم است: كتيبه ها (سنگ نوشته ها و الواح سفالى) و كتاب ها، كه هر يك از دو قسم را مى توان به دو بخش داخلى و خارجى تقسيم كرد. در اين ميان، عمده منابع داخلى، اعم از كتيبه ها و كتاب ها كه در دو كتابخانه عظيم دولت هخامنشى نگهدارى مى شد، از جمله دو نسخه كامل و زرنگاشته از اَوِستا كه هر كدام بر روى دوازده هزار پوست گاو به خط طلا نوشته شده بود، در حمله اسكندر به ايران يا سوزانده شد و يا به غارت رفت. اوستا در واقع حكم دايرة المعارف علوم هخامنشيان را داشت. با توجه به سياست كلى اسكندر و جانشينانش در زمينه فرهنگى در ارتباط با ملل مغلوب غير يونانى، مبنى بر هويت زدايى ملّى و جاى گزين كردن آن با هويت و فرهنگ يونانى، به منظور تحكيم پايه هاى قدرت خود، آنان منابع عصر هخامنشى را در ايران به طور حساب شده اى نابود كرده يا به سرقت بردند.
بر اساس منابع زرتشتى، دو كتابخانه سلطنتى و عظيم هخامنشيان، يكى در «شيز»، مركز ايالت آذربايجان (مادكوچك)، واقع در جنوب شرق درياچه اروميه قرار داشت و «گنج شيزيگان» ناميده مى شد و ديگرى در استخر پارس قرار داشت و «گنج نپشث» (گنج نپشتك) خوانده مى شد. از دو نسخه كامل و زرنگار اوستا، يك نسخه آن آتش زده شد و نسخه ديگر آن به يغما رفت و از ايران خارج گرديد.
از كتيبه هاى ميخى نيز آن چه در دامنه كوه ها باقى مانده بود، به سرعت نامفهوم گرديد و در واقع، اين نوع منابع هم از دست رفت، به طورى كه ايرانيان عصر اشكانى (250 ق م ـ 224م) و ساسانى (224 ـ 650م) از عصر هخامنشى جز نام داراى اكبر و داراى اصغر و اسكندر كه به داراى اصغر حمله كرد و ايران را اشغال نمود، چيزى نمى دانستند و طبعاً نام پرآوازه كوروش نيز از خاطره ايرانيان محو گرديد و بناهاى هخامنشى به شخصيت هايى چون جمشيد (تخت جمشيد) و حضرت سليمان (تخت سليمان) و مادر سليمان (قبر كوروش) و رستم (نقش رستم) نسبت داده شد.
ظاهراً در اين فراموشى بزرگ تاريخى، تنها مقدونيان و يونانيان كه نسبت به ايرانيان كينه و عداوت داشتند، مقصّر نبودند، بلكه اشكانيان نيز نقش داشتند و به رغم اين كه آريايى بودند، نسبت به ميراث هخامنشى بى تفاوت بودند و به هيچوجه در جهت احياى آن اقدامى نكردند، زيرا اشكانيان از نظر فرهنگى، ميتراپرست و از نظر قومى، از آرياهاى تورانى (سَكايى)، يعنى صحرا نورد و كوچ نشين بودند و هخامنشيان آريايى ايرانى (ايرانيان يك جانشين) و از نظر مذهبى زرتشتى بودند; لذا، اشكانيان جهت احياى ميراث هخامنشى كه به غارت رفته بود، اهتمام نورزيدند، تا اين كه حدود نيمه اول قرن اول ميلادى، يعنى پس از گذشت سه قرن از آغاز دولت اشكانى و در عصر بلاش اول (54 - 78 م) اين شاهنشاه اشكانى به فكر احياى فرهنگ و ادبيات سنتى ايران، يعنى آيين زرتشت و زبان و خط فارسى افتاد. در حالى كه پيش از آن، اشكانيان نيز كم و بيش همان سياست اسكندر و جانشينانش را در نسيان و انكار ميراث هخامنشى پى گرفتند، چرا كه ميراث هخامنشى متعلق به پارس بود و با منافع اشكانيان كه از پارت (حدوداً خراسان كنونى) برخاسته بودند، تعارض داشت. اما بلاش اول احساس كرد كه با رواج غرب زدگى در ايران، اساس هويّت ايرانى در معرض نابودى است، لذا همّت خود را جهت بازشناسى و احياى هويّت ملّى ايرانيان مصروف داشت. البته اين اقدام بسيار دير هنگام بود، علاوه بر اين، پس از بلاش، دوران ضعف و انحطاط اشكانيان آغاز شد و اقدامات او را جانشينانش پى گيرى نكردند و اين رويكرد نيز راه به جايى نبرد.
عصر ساسانيان عصر رنسانس ايرانى محسوب مى شود و ساسانيان با تمام قوا به عنوان سلسله اى پارسى در صدد احياى فرهنگ و تمدن ايران برآمدند، ولى دستشان خالى بود و راه به جايى نمى بردند، لذا، نتيجه سعى و تلاش بىوقفه آنان كه تا اواخر عصر ساسانى ادامه داشت، در زمينه تاريخ هخامنشيان فقط عنوان داراى اكبر و داراى اصغر بود و ايشان حتى نتوانستند به نام و شخصيت كوروش برسند.
به هر تقدير، منابع داخلى در زمينه تاريخ هخامنشيان و كوروش كبير، بنيان گذار دولت هخامنشى (كسى كه بنا به فرضيه اين مقال، او همان ذوالقرنين قرآن و تورات است) چنين سرنوشتى داشتند.
گفتنى است كه پس از كشف رموز خط ميخى هخامنشى طى دو قرن اخير و خواندن كتيبه هاى باقى مانده هخامنشى، در كتيبه هاى داخلى مطلبى درباره كوروش هخامنشى كه موضوع اين نشست است، به دست نيامده است.
2. بررسى منابع خارجى تاريخ هخامنشيان
عمده منابع تاريخ هخامنشيان، بهويژه درباره شخصيت و زندگانى كوروش، منابع خارجى، اعم از كتيبه ها و كتاب هاست كه در اين زمينه، آثار مورخان يونانى، بهويژه هرودوت (حدود 486 ـ 420 ق م) و گزنفون (430 ـ 355 ق م) و تورات و كتيبه هاى بابلى از غنا و اهميت زيادى برخوردارند. در خصوص اين قسم از منابع، لازم به يادآورى است كه به جز تورات، ديگر منابع از نظر فرهنگى مخدوش است، زيرا مؤلفان يونانى يا كاهنان بابلى كه متن كتيبه را تهيه كرده اند، به شخصيت و منش و روش كوروش از منظر فرهنگ و آيين خود نگريسته اند كه فرهنگى مشركانه و مبتنى بر پرستش ارباب انواع و خدايان است و در نتيجه، كوروش يا هر شخصيت ممتاز سياسى هخامنشى و غير هخامنشى را آن گونه توصيف مى كنند كه خود دوست دارند. همين وضعيت را در كتيبه هاى مصرى نيز مشاهده مى كنيم، گرچه اين كتيبه ها به كوروش نپرداخته اند. امّا ملاحظه مى شود، هنگامى كه كاهن مصرى داريوش كبير را توصيف مى كند، از نظر فرهنگى دقيقاً از همان منظر فرهنگ فرعونى خودشان او را توصيف مى كند; در حالى كه در كتيبه ديگرى كه در همان مصر، ولى از منظر فرهنگ ايرانى و با خط پارسى تهيه شده، شخصيت داريوش از نظر فرهنگى به گونه ديگرى است. لذا ملاحظه مى شود كه در كتيبه هاى بابلى شخصيتى مثل كوروش به عنوان كسى كه به مردوك، خداى بزرگ بابل بسيار احترام مى كند و حتى ممكن است او را عبادت كند، توصيف شده است، چنان كه در كتيبه هاى مصرى پادشاه ايران به عنوان فرزند نيت، خدا و الهه بزرگ مصر و برادر رع، اله بزرگ مصر توصيف مى شود تا اين سلسله نسب فرعونى براى داريوش ثابت گردد. البته اين موضوع، هم جنبه مذهبى دارد و هم بُعد فلسفه سياسى، زيرا دين و سياست در بابل و مصر و عموماً در دنياى قديم، بسيار به هم آميخته است و كسى كه مى خواهد بر بابل حكومت كند، حتماً بايستى از مردوك حفاظت و حمايت و ستايش كند، هم چنان كه كسى كه بخواهد فرعون مصر باشد، حتماً بايستى نسبش به الهه نيت برسد و گرنه نمى تواند فرعون رسمى مصر باشد. گفتنى است كه اين گونه مماشات هخامنشيان با ملل مغلوب، نوعى تعامل سازنده طرفينى است، چون پادشاه هخامنشى حاكم است و مى خواهد حكومت كند، لذا به زيردستان خود اجازه مى دهد كه او را آن گونه كه خود فكر مى كنند و دوست دارند، توصيف و تعريف كنند.
3 ـ تاريخ ايران باستان در منابع اسلامى
منابع اسلامى در خصوص عصر ساسانى بسيار ارزش مند و ذى قيمت است، لكن در مورد دوره هاى پيش از ساسانيان، اوّلا: مطالب اندكى در اين باره آمده، ثانياً: مطالب موجود نيز با تحريفات و اشتباهات زيادى همراه است و جابه جايى هاى زيادى در ثبت مطالب به چشم مى خورد; جابه جايى هاى زمانى، مكانى، شخصيتى و حادثه اى. در اين ميان تنها آثار ابوريحان بيرونى (م 440 ق) از ويژگى برخوردار است، زيرا بيرونى، ظاهراً با دست يافتن به منابع سُريانى كه ترجمه اى از متون يونانى بوده، برخلاف ايرانيان عصر اشكانى و ساسانى به فهرست منظمى از پادشاهان هخامنشى، از جمله اسم كوروش دست يافته است.
نكته ديگر در مورد منابع اسلامى اين است كه اين منابع، ظاهراً به طور حساب شده اى نسبت به برخى مفاخر بزرگ بشرى، نظير ذوالقرنين و مكان و مليت او، دچار تعصب شده، نخواسته اند واقعيت را بيان كنند. در اين رابطه مى توان به راويان يهودى الاصل مسلمان كه نوعاً يمنى نيز هستند، اشاره كرد كه سعى دارند واقعيت ها را حتى المقدور به نفع يمن و يمنى ها تحريف كنند و موضوع ذوالقرنين ظاهراً از همان موضوعات است و گزارش گرانى چون وهب ابن منبّه و كعب الاحبار با همه تسلطى كه به تورات داشتند و طبعاً شخصيت ذوالقرنين و مصداق خارجى آن را از طريق تورات به روشنى مى دانستند، نخواسته اند واقعيت را در اين باره باز گويند، لذا باكتمان حقيقت، بعضاً ذوالقرنين را يمنى و از ملوك يمن معرفى كرده اند. بنابراين، در بررسى منابع اسلامى بايد به اين نكته ها توجه داشته باشيم.
4 ـ متقن ترين منابع در مورد ذوالقرنين
با توجه به نكته هايى كه درباره منابع ايران باستان گفته شد، مى توان گفت متقن ترين منابع در ارتباط با موضوع اين نشست، يعنى براى شناخت ذوالقرنين، قرآن و تورات است، در عين حال، گزارشى اجمالى از محتواى منابع اسلامى (تاريخى و حديثى) درباره ذوالقرنين خواهيم داشت.
اتقان قرآن كه مشخص است. اما تورات، گفتنى است كه يكى از قديمى ترين نسخه هاى تورات، نسخه كشف شده از غارى در مجاور بحرالميت در فلسطين است كه مربوط به قرن اول قبل از ميلاد است. اين نسخه كه حدوداً صد سال از كشف آن مى گذرد، با تورات موجود فرقى ندارد; يعنى تورات قرن اول قبل از ميلاد با تورات موجود تفاوتى ندارد. پس ما مى توانيم بگوييم كه تورات از قرن اول قبل از ميلاد به اين طرف، ديگر تحريف نشده است. البته بخش هايى از تورات به نام «اَپوكريفا» (پوشيده) وجود دارد كه يهوديان و نيز مسيحيان پروتستان آن را قبول ندارند، لكن اين بخش از تورات مورد استناد ما نيست.
پس از ذكر اين مقدمات، اينك به سراغ ذوالقرنين در منابع تاريخى و روايى اسلامى و قرآن و تورات مى رويم.
ج) ذوالقرنين در منابع تاريخى و حديثى اسلامى
به هر حال، در منابع اسلامى كه مجموعه اى است از روايات معصومين(عليهم السلام) و گزارش هاى تاريخى، مطالب مربوط به ذوالقرنين بسيار متشتّت و پراكنده است; هم از نظر عصر و زمان ذوالقرنين و هم از نظر نام و نشان و هم از نظر شخصيت فكرى و اخلاقى او. اجمالا مجموعه گزارش هاى منقول در منابع تاريخى و روايى اسلامى در اين زمينه، ذوالقرنين را به سه قاره ارتباط مى دهد: در برخى منابع آمده است كه ذوالقرنين ايرانى و معاصر حضرت ابراهيم بوده و او همان فريدون است كه از پادشاهان پيشدادى بوده كه از حدود سال 2000 ـ 1500 ق م بر ايران حكومت مى كردند. برخى نيز فريدون را با نوح(عليه السلام)تطبيق مى كنند كه حدود 4000 سال قبل از ميلاد مى زيسته است. برخى نيز فريدون ذوالقرنين را معاصر ارفخشذ بن سام بن نوح دانسته اند،1 بسيارى منابع نيز ذوالقرنين را بر اسكندر مقدونى تطبيق كرده اند،2برخى او را از ملوك حميرى يمن دانسته3 و برخى نيز او را اهل حبشه قلمداد كرده اند.4 تنها شيخ صدوق طى چندين روايت از ائمه(عليهم السلام)شخصيت الهى ذوالقرنين را توصيف كرده و قدرت هاى خارق العاده را كه خداوند به وى عنايت فرموده، متذكر شده، ولى در اين روايات، اسم و وطن او ذكر نشده است.5
بنابراين، شخصيّت ذوالقرنين در منابع اسلامى، هم از نظر جغرافيا و هم از نظر نام و نشان و قوميّت، بسيار متشتّت است. جالب اين است كه بيشترين گزارش ها در مقام تطبيق ذوالقرنين با اسكندر مقدونى است، حال آن كه اسكندر فردى مشرك و بت پرست بود و حتى در اواخر و در پى پيروزى بر هخامنشيان ادعاى خدايى كرد و زمينه ذهنى اين تفرعن اين گونه فراهم گرديد كه وقتى او به مصر رفت، كاهنان مصرى طبق سنّت دير پايشان، وى را به عنوان حاكم كشور خود، فرعون و خداى خويش تلقّى كردند و اين انديشه و تصوّر مصرى، مطلوب طبع خودخواهانه اسكندر قرار گرفت و از آن پس، اسكندر رسماً دستور داد كه اتباع امپراطورى، او را بپرستند. همين انديشه انحرافى بود كه پس از اسكندر به اشكانيان و ساسانيان رسيد و آنان نيز خودشان را ايزدنژاد و هم سطح ايزدان قلمداد كردند، چرا كه به اين نتيجه رسيدند انسان، خدا باشد، بهتر از اين است كه حاكمى ساده باشد.
در برخى منابع اسلامى، ضمن مردود شمردن تطبيق ذوالقرنين بر اسكندر مقدونى به دليل مشرك بودن وى، ادعا شده است كه ذوالقرنين اسكندر اول است كه دومين قيصر روم و پادشاهى مؤمن و موّحد و عادل و نيكوكار بوده و حضرت خضر(عليه السلام)نيز سمت وزارت وى را داشته است. اين اسكندر، يعنى اسكندر رومى يا اسكندر اول، 2000 سال قبل از اسكندر مقدونى زندگى مى كرده است.6 لكن اين توجيه نيز با واقعيت هاى تاريخى سازگارى ندارد، چرا كه اولا: كه تاريخ روم تقريباً به 600 سال قبل از ميلاد مى رسد، در اين تاريخ، در شبه جزيره ايتاليا قبائل لاتين بر ضد پادشاهى اُتروسك كه سامى نژاد يا به عبارتى عرب بودند، قيام كردند و اين حكومت پادشاهى سامى را كه حدود دويست سال بر ايتاليا فرمان مى راندند (از حدود 800 ـ 600 ق م) سرنگون ساخته، حكومتى جمهورى و ملّى را جايگزين آن ساختند كه رفته رفته به دولتى عظيم و امپراطورى تبديل شد. اما در تاريخ اين امپراطورى كه كاملا مشخص است ما به شخصى به نام اسكندر به عنوان امپراطور يا قيصر روم بر نمى خوريم، ثانياً: امپراطوران روم نيز همچون اسكندر مقدونى مشرك بودند و تنها از حدود 313 م و پس از سه قرن شكنجه و كشتار مسيحيان به تدريج، زمينه رسميّت مسيحيت تحريف شده و شرك آلود و تثليثى در روم فراهم آمد، ثالثاً: امپراطورى روم در اوج عظمت نيز نتوانست بر شرق مسلط شود و آنان تنها توانستند تا رود فرات و شامات و مصر پيش روى كنند كه در اين مناطق هر از چندى جنگ هاى طولانى ميان ايران و روم جريان داشت. بنابراين، هيچ امپراطور و قيصر رومى نبود كه فاتح شرق و غرب باشد.
بنابراين، در منابع اسلامى فقط مى توانيم روى آن گزارشى كه ذوالقرنين را ايرانى مى داند تكيه كنيم. در اين گزارش آمده است كه بعضى از نسب شناسان پارس معتقدند كه ذوالقرنين ايرانى است و او همان افريدون يا فريدون است كه بر «أزدهاق» پيروز شد.7 چنان چه اين گزارش در حوزه تاريخ ايران باستان مطالعه شود و پيرايه هاى آن كنار زده شود، ازدهاق همان «آستياگ»، آخرين پادشاه خودكامه ماد است و فريدون همان كوروش است كه بر آستياگ غلبه كرد. اما ايرانى ها به جهت آن بلايى كه بر سر منابع «تاريخ ايران در عصر هخامنشيان» آمد و در نتيجه، طى چندين سلسله نتوانستند به فهرست كاملى از اسامى پادشاهان هخامنشى و از جمله به نام كوروش برسند، نام فريدون را كه پادشاهى نيك نام در ميان پادشاهان پيشدادى ايران (حدود 2000 ـ 1500 ق م) بود، جايگزين نام مفقود شده كوروش كردند. بدين ترتيب، از ميان گزارش هاى متعدد و متنوّع منابع اسلامى، تنها همين گزارش را ـ البته با زدودن پيرايه هاى أساطيرى آن ـ مى توانيم تأييد كنيم، زيرا اين گزارش با گزارش هاى تورات كه بعداً خواهد آمد و گره گشاى معماى ذوالقرنين است، انطباق دارد.
د) ذوالقرنين در قرآن كريم و تورات
در تورات نيز ذوالقرنين تقريباً همان اوصافى را دارد كه در قرآن كريم آمده است. ذوالقرنين در تورات، مؤمن، مقتدر، مهربان، فاتح و تيزچنگ و راهنمايى شده از سوى خداوند متعال است.
گفتنى است كه عنوان ذوالقرنين هم در قرآن كريم آمده است و هم در تورات. اساساً، ارتباط اين دو منبع در خصوص ذوالقرنين از آن جاست كه بنا بر روايات شأن نزول آيات مربوط به ذوالقرنين، طراح اين سؤال (يَسْئَلُونَكَ عَنْ ذِى الْقَرْنَيْنِ) يا خود يهودى ها بودند و يا قريش به تحريك يهودى ها اين سؤال را از پيامبر(صلى الله عليه وآله)پرسيدند و مى خواستند پيامبراكرم(صلى الله عليه وآله) را در برابر سؤال صعب و مشكلى قرار بدهند و از اين طريق، حضرت را شكست داده، نبوت ايشان را مخدوش كنند. بنابراين، به طور مسلم ذوالقرنينى كه در قرآن كريم آمده همان ذوالقرنينى است كه در تورات آمده و اوصاف او در قرآن كريم و تورات مشخص است. اما مصداقاً ذوالقرنين كيست؟
مصداق ذوالقرنين در تورات بسيار روشن است; ذوالقرنين كوروش پادشاه پارس است، چرا كه او در رؤياى دانيال به صورت قوچ دو شاخى ظاهر شد كه با يك شاخ خود شرق، و با ديگرى غرب را شخم مى زد; كنايه از اين كه او شرق و غرب را مى گيرد، هم چنان كه كوروش براساس پيش گويى اشعيا عقاب شرق، يعنى فرمان رواى تيزچنگ و مهاجم شرق است.8
بر اساس آن چه گذشت، ترديدى نيست كه ذوالقرنين همان كوروش هخامنشى است و امروزه بسيارى از محققان و مفسران ما به همين نتيجه رسيده و همين نظريه را تأييد مى كنند كه ذوالقرنين قرآن كريم با ذوالقرنين تورات يكى است و بى ترديد او همان كوروش است.
هـ ) منش و روش كوروش ذوالقرنين از نظر تاريخى
همان گونه كه از گزارش گزنفون و هرودوت استفاده مى شود، رفتار كوروش با ملل مغلوب و توده مردم و حتى با دشمن مغلوب، آنان كه با او سر عناد نداشتند، بسيار انسانى و پسنديده بوده است; رفتارى كه در ميان نوع فرمانروايان فاتح آن روزگار، بى نظير بوده است، به طورى كه حتى بيگانگان حاكميت او را برخود، بر حاكميت فرمانروايان بومى و هموطن خويش ترجيح مى دادند. براساس گزارش هرودوت، در ماجراى فتح بابل دستور رسمى كوروش اين بوده است كه احدى از سربازان حق ندارد كسى را كه سلاح خود را بر زمين گذاشته بكشد يا به او تعرض كند. مردم بابل به استقبال و تماشاى كوروش و ارتش او آمدند و توده مردم اصلا حرارت جنگ را لمس نكردند. كوروش يك امپراطورى را فتح كرد، ولى توده مردم احساس نكردند كه قدرت جابه جا شد، بلكه احساس كردند كه اوضاع بهتر شد، چرا كه پادشاه بابل (نبونيد) شرايط دشوار و غيرقابل تحمّلى را براى مردمش فراهم كرده و مخصوصاً با جابه جا كردن مجسّمه خدايان شهرها كه توهينى آشكار و زجرآور به مردم محسوب مى شد، موجب نارضايتى شديد ملت خود را فراهم كرده بود، در حالى كه كوروش پادشاهى عدالت گستر و دلسوز و مهربان بود كه به عقايد و مقدّسات آنان احترام مى گذاشت و به آنان آزادى عقيده بخشيد. كوروش با نبونيد، پادشاه مغلوب بابل نيز محترمانه رفتار كرد و به منظور تسلاّى خاطر او، براى فرزندش، بَلشَصَر كه به دليل مقاومت در جنگ كشته شده بود، مجلس گراميداشت برگزار كرد.
رفتار كوروش با يكى ديگر از پادشاهان پر كبر و غرور آن عصر كه مغلوب كوروش شد نيز نشانه ديگرى از شخصيت ممتاز و طبع بلند و خصال نيك انسانى اوست; شخصيتى كه در ميان فرمانروايان آن عصر، بى نظير بوده است. ماجرا از اين قرار بود كه در پى غلبه كوروش بر آستياگ، پادشاه ماد و تصرّف قلمرو پهناور كشور ماد، قلمرو تحت حاكميت كوروش تا قلب آسياى صغير توسعه يافت و با دولت «ليديه» به مركزيّت شهر «سارد» در شرق درياى اژه و مرمره هم مرز شد. در اين حال، كِرِزوس، پادشاه ليديّه به عنوان يك اقدام پيش گيرانه در برابر حمله احتمالى كوروش، ضمن تماس با نبونيد، پادشاه بابل و آمازيس، پادشاه و فرعون مصر، اتحاديه سه گانه اى را بر ضد كوروش ترتيب داد و خود را آماده حمله پيش گيرانه بر ضد كوروش نمود. گرچه پادشاهان بابل و مصر نيز پشتيبان كرزوس بودند، اما فتنه گر اصلى و نوك پيكان تهاجم به قلمرو كوروش، كِرزوس بود. كرزوس با تداركات نظامى گسترده از منطقه مرزى قلمرو خود، رود هاليس كه رود قزل ايرماق كنونى و در حدود آنكاراى فعلى باشد، لشكرهايش را به منطقه كاپادوكيه و شرق آنكارا و شرق رود هاليس آورد و اين منطقه را غارت كرد.
در اين ميان، يكى از كسانى كه توسط كرزوس جهت بسيج و تدارك نيروهاى مزدور، به يونان (آتن و اسپارت) اعزام شده بود، از كرزوس ناراضى شد و نزد كوروش آمد و به وى خبر داد كه اتحاد شومى بر ضدّ تو برقرار شده و كرزوس اينك در كاپادوكيه است و دارد تاخت و تاز مى كند. كوروش به سرعت نيروهايش را آماده و تجهيز كرد و به مقابل كرزوس شتافت. كوروش با روشى جوانمردانه و با اعتماد به نفسِ كامل براى كرزوس پيام فرستاد كه تو، به كشور من تجاوز كردى، اينك به تو پيشنهاد مى كنم به قلمرو خود برگردى و تسليم من باشى، در عين حال، حكومتت برقرار باشد، در غير اين صورت، آماده جنگ باش! كرزوس كه دراوج قدرت و افتخار بود و پايتخت پرشكوهش به «سارد طلايى» معروف بود و كشورش سنبل تمدن غرب محسوب مى شد و در واقع نقش امريكاى فعلى را داشت، تسليم نشد و زير بار نرفت و در نتيجه، ميان طرفين جنگ در گرفت و پس از جنگ هاى سخت در نهايت، كوروش سارد را فتح كرد.
هنگامى كه سارد فتح شد، كرزوس به دليل ترس از گرفتار شدن در دست كوروش و تحقير و شكنجه شدن به روش معمول پادشاهان قديم، توده اى هيزم و آتش فراهم كرد تا خود و بستگان نزديكش را با خودسوزى از كشته شدن زير شكنجه نجات دهد. چون كوروش متوجه اين تصميم كرزوس شد، دستور داد كه نگذارند كرزوس و خانواده اش خود سوزى كنند و آنان را نجات دهند. مأموران كوروش نيز به سرعت وارد عمل شده و كرزوس را پيش از هر اقدامى دست گير كرده، نزد كوروش آوردند. كوروش نيز طى رفتارى بى سابقه و جوان مردانه و بزرگوارانه، او را بخشيد و مشاور خاص خود قرار داد تا از تجارب او استفاده كند. كرزوس نيز تا پايان عمر كوروش، مشاورى امين براى وى بود. كوروش حتى به جانشين خود، كمبوجيه نيز دستور داد تا كرزوس را محترم شمرده او را مشاور خود قرار دهد و كمبوجيه نيز چنين كرد تا اين كه در جريان فتح مصر، هنگامى كه كمبوجيه تعادل خود را از دست داد، كرزوس را به قتل رساند.
و) آيين و مذهب كوروش ذوالقرنين
تنها نكته اى كه محل شبهه و سؤال است، آيين و مذهب كوروش است. شبهه اين است كه كوروش براساس سِتِل كوروش در بابل (سنگ نوشته اى از كوروش كه به عنوان «اولين اعلاميه حقوق بشر» شناخته مى شود) به مَردوك، خداى بزرگ بابل و مجسمه او احترام مى گذارد و او را كه يكى از خدايان متعدّد مردم بابل است، آقاى خود مى شمارد. بنابراين، كوروش مشرك است، نه موحّد و مؤمن به خدايى كه انبياى الهى معرفى كرده اند!
پاسخ اين شبهه از توضيحاتى كه درباره كتيبه هاى بابلى گذشت، روشن مى شود. توضيح اين كه آيين كوروش را نمى توانيم از كتيبه هاى بابلى به دست آوريم، زيرا ـ همان گونه كه اشاره شد ـ كتيبه هاى بابلى از نگاه كاهن بابلى نگاشته شده است. مشابه همين شبهه در مورد شخصيّت اخلاقى و آيين كوروش نيز در منابع يونانى مطرح است. آيين كوروش را از منابع يونانى از قبيل كتاب گزنه فون (تربيت كوروش) يا كتزياس و يا هردوت نيز نمى توانيم به دست آوريم، چون اين منابع نيز از نظر فكرى و مذهبى در همان چارچوب هاى فكرى خودشان به موضوع نگاه مى كنند.
علاوه بر اين، مؤلفان اين آثار اعتراف دارند كه درباره موضوع مورد بررسى، يعنى تاريخ ايران باستان و از جمله شخصيت كوروش و سرگذشت او گزارش هاى زيادى وجود دارد و ايشان يكى از اين گزارش ها را انتخاب و نقل كرده اند، مخصوصاً گزنه فون كه كتاب تربيت كوروش را نوشته، به اعتراف خودش، اساساً به دنبال ارائه يك الگوست و يك كتاب كاملا اقتباسى و تئوريك نوشته است. درست است كه عنوان آن سيره كوروش و تربيت كوروش است، اما خودش تصريح مى كند كه من اين كتاب را به منظور معرّفى يك الگوى فرمانرواى موفق جهانى نوشته ام. او مى گويد:
من فكر كردم و ديدم كه در سطح جهان هر چه نگاه مى كنم فرمانرواى موفقى نمى بينم، مخصوصاً فرمانرواى جهان شمول. در اين ميان فقط كوروش را پيدا كردم و ديدم كه او از همه نظر موفق است; كوروش شخصيتى است كه همه او را مى خواهند، همه او را دوست دارند، همه مى خواهند زير پرچم او باشند. بسيارى هستند كه اصلا ارتباطى با كوروش ندارند، نه از نظر مذهب، نه از نظر ملّيت و قوميّت، ولى دوست دارند كه زير پرچم او باشند. بنابراين، من پاسخ سؤال خود را در شخصيّت كوروش يافتم. من به دنبال نمونه اى از يك فرمانرواى موفق جهانى بودم و اين فرمانرواى موفق جهانى را در شخصيت كوروش يافتم.9
بنابراين، در اين جا گزنفون به عنوان شاگرد سقراط و يك فيلسوف اجتماعى و سياسى و تربيتى در پى نوشتن كتابى است كه طى آن يك الگوى فرمانرواى موفق جهانى ارائه دهد. آن چه مى توان از اين كتاب به عنوان يك گزارش تاريخى استفاده كرد تنها همين مقدار است كه كوروش شخصيتى است مهربان، مدير، عدالت گستر و مقبول و محبوب همه ملت ها و اقوام، اما از نظر جزئيات سرگذشت كوروش كه در كجاچه كرد و كجا چه گفت، از جمله اين كه مثلا در فلان موقعيّت به سربازان خود شراب داد و هنگام برنامه ريزى جهت مقابله با دشمن براى فلان مذبح و فلان معبد يك قربانى تقديم كرد، اين موارد به هيچوجه قابل تمسك و استناد نيست، چرا كه در اين موارد، گزنفون بر اساس ايده ها و افكار خود، كوروش را ترسيم مى كند، و از نگاه او يك فرمانروا بايد اين گونه باشد و به معابد هم عنايت داشته باشد و براى خدايان قربانى كند; اين موارد غير از اين نمى تواند پيامى ديگر داشته باشد.
2 ـ فرهنگ دينى در حوزه تمدنى ايران
اما به هر حال، اين سؤال مطرح است كه كوروش ذوالقرنين پيرو چه آيين و مذهبى بود؟ اگر پذيرفتيم كه ذوالقرنين يك شخصيت الهى است، آيا مى تواند در حوزه ايران (ايران هخامنشى، قرن ششم قبل از ميلاد) يك شخصيت الهى چون ذوالقرنين پرورش پيدا كند؟ پاسخ اين سؤال مثبت است، زيرا منابع و قراين مختلفى گوياى آن است كه در حوزه قوميت و تمدن ايرانى، انبياى الهى از زبان و جنس اين ملت زياد مبعوث شده اند، از جمله اين قراين ماجراى اصحاب رسّ است كه نام اين قوم در قرآن كريم10 آمده و قرآن كريم در آيه 14 سوره ق اين قوم را از جمله اقوامى مى شمارد كه رسولان و فرستادگان الهى را تكذيب كردند. از فرمايش امام على(عليه السلام)در توصيف اصحاب رسّ به روشنى استفاده مى شود كه آنان از اقوام ايرانى بودند كه در حوزه آذربايجان و در سواحل رود ارس زندگى مى كردند و انبياى زيادى بر ايشان مبعوث شدند كه به جهت مخالفت با دعوت انبيا، عذاب شدند.11
در روايت ديگرى از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است كه كى خسرو سى صد پيامبر را كشت. كى خسرو از پادشاهان كيانى است كه عمدتاً در ايران شرقى حكومت مى كردند. قهراً آن پيامبران، پيامبران ايرانى بودند.قرآن كريم نيز مى فرمايد: «وَ ما أَرْسَلْنا مِنْ رَسُول إِلاّ بِلِسانِ قَوْمِهِ » و نيز مى فرمايد: «و ما من قرية الاّ خلا فيها نذير»، اين آيات، مؤيّد وجود انبياى الهى در ميان اقوام و ملل مختلف است كه ايرانيان نيز از آن ها مستثنا نيستند.
عناوين پادشاهان كيانى نيز گوياى وجود ريشه هاى ديانت و فرهنگ الهى بسيار نيرومندى در ميان اقوام ايرانى است، به طورى كه پادشاهان سلسله بزرگ كيانى كه از حدود 1700 ـ 1200 ق م، يعنى حدود پانصد سال در ايران حكومت مى كردند، رسماً روحانى بودند. اين فرهنگ از كجا آمده است؟ چه زمينه اى مى تواند موجب شود يك پادشاه رسماً خود را روحانى و حجت الاسلام و آيت الله بنامد؟ «كى كاوس» و «كى خسرو» و «كى قباد» و «كى گشتاسپ»، يعنى آيت الله كاووس، آيت الله خسرو، آيت الله قباد و آيت الله گشتاسپ! البته صادق يا دروغ گو بودن اين پادشاهان در ادعاى خود بحث ديگرى است. البته قراين، گوياى كاذب بودن اين پادشاهان در ادعاى «روحانيّت» و رهبرى دينى است و اين كه حقايق توسط افراد جاه طلب تحريف شده و مقام و جايگاه مقدس رهبرى دينى جامعه توسط افراد نااهل، غصب و تصرّف شده است، چنان كه به فرمايش امام صادق(عليه السلام)كى خسرو سى صد پيامبر را كشته و پادشاهان كيانى در ذهنيّت تاريخى مردم ايران به عنوان «ملوك جبّار» (پادشاهان ستم گر و زورگو) معروف شده اند.12 البته كم نيستند شخصيّت هاى كاذبى كه شخصيّت هاى صالح و شايسته و راستين را از جايگاه و موقعيّت بايسته ايشان كنار زده و خود به صورت غاصبانه بر جايگاه آنان تكيه زده اند. نمونه بارز اين مقوله را بهوفور در تاريخ اسلام و آنان كه به ناحق عنوان «خليفه» و «اميرالمؤمنين» را بر خود نهادند، شاهد هستيم; چه بسيار كسانى كه دم از دين و دين دارى زده اند و دين داران و رهبران واقعى دين را از دم شمشير گذرانده اند.
نتيجه اين كه در هزاره دوم پيش از ميلاد، در حوزه تمدن ايران، فرهنگ توحيدى نيرومندى حاكم بوده و سلسله طويل العمر و نيرومند كيانى، به شدّت تحت تأثير اين فرهنگ دينى قرار داشته است.
از فرهنگ عصر كيانى كه بگذريم، از قسمت هاى اصيل كتاب زرتشت، يعنى بخش «گات ها» (سرودها) از كتاب اوستا، يك فرهنگ توحيدى ناب به دست مى آيد، هم چنان كه از نظر فلسفه سياسى، اين بخش از اوستا الهام بخش نظام سياسى امت و امامت است. در اين بخش آمده است كه زرتشت در جستوجوى فرمانرواى مطلوب و ايده آل است و به خداوند (اهورامزدا) عرض مى كند كه پادشاه و فرمانرواى مطلوب و بر حق و لايق كيست، تو او را به من معرفى كن! اين فراز از گات ها مبيّن آن است كه فرمانروا، امام و زمام دار جامعه را بايد خداوند تعيين كند كه همان نظام سياسى امت و امامت است و يك آموزه اصيل توحيدى است كه در سيره أنبياى سلف و سيره پيامبر خاتم(صلى الله عليه وآله) شاهد آن هستيم.13 در پى اين تقاضاى زرتشت، اهورامزدا (خداى دانا و توانا) از طريق وَهُومَنَه يا همان بهمن، به عنوان فرشته و پيك وحى، به زرتشت ابلاغ مى كند كه خداوند، تو (زرتشت) را به عنوان فرمانرواى مطلوب جامعه، برگزيده است. گفتنى است كه عنوان «اهورامزدا» (خداى دانا و توانا، خداى داناى مطلق و تواناى مطلق) دقيقاً نفى كننده ارباب انواع موهوم و آن إلهه هاى جزء و ريز است كه نه آن قدرت را دارند و نه آن دانايى را، و طبعاً، الهام بخش يك فرهنگ توحيدى است.
3 ـ آيا كوروش ذوالقرنين زرتشتى بود؟
حال به پاسخ اين پرسش مى رسيم كه آيا هخامنشيان زرتشتى بودند يا خير؟ بايد توجه داشت كه زرتشت مربوط به 1200 سال قبل از ميلاد است و كوروش مربوط به قرن 6 ق م. هم آيين زرتشت در شكل اصيل آن يك آيين توحيدى است و هم از كتيبه و الواح هخامنشيان، بهويژه كتيبه هاى داريوش اول و پيش از وى، نظير لوح مربوط به آريارمنه (از اجداد داريوش) يك آيين توحيدى به دست مى آيد. علاوه بر اين، هم هخامنشيان و هم زرتشت، مزدا پرست هستند و اهورامزدا را مى پرستند. اما نكته سؤال برانگيز اين است كه هيچ يك از دو طرف (زرتشت و هخامنشيان) به ديگرى اشاره نمى كنند و هيچ بدهكارى و دِينى نسبت به همديگر احساس نمى كنند; در هيچ كتيبه اى از كتيبه هاى هخامنشيان نداريم كه به عنوان قدردانى، نامى از زرتشت به ميان آمده و ذكر خيرى از او شده باشد. در همه كتيبه ها، داريوش تنها خود را مديون اهورامزدا مى داند و همه جا كارش را به فضل اهورامزدا انجام مى دهد. اگر هخامنشيان زرتشتى بودند جا داشت كه دست كم يك جا پادشاهى هخامنشى مى گفت با عنايت حضرت زرتشت(عليه السلام)! ولى چنين چيزى وجود ندارد. در اوستا كه از اقوام ايرانى و از شهرهاى مقدس مزدا آفريده همچون مرو و بلخ و هرات و رى و نحو آن ياد شده، هيچ ذكرى از قوم پارس و سرزمين پارس كه هخامنشيان از ميان ايشان برخاسته بودند، به ميان نيامده است. از اين موارد چنين برمى آيد كه ارتباط فكرى ميان هخامنشيان و زرتشت وجود ندارد.
ولى اين موضوع هيچ مشكلى ايجاد نمى كند; بلكه نهايتاً نشانه اين است كه مزداپرستى در هر دو حوزه ايران شرقى (محل نضج گرفتن دعوت زرتشت) و ايران غربى (محل استقرار اقوام پارس و ماد) به طور مستقل از يكديگر وجود داشته و همان طورى كه در ميان ايرانيان شرقى و حوزه كيانيان و كى خسرو انبياى الهى مبعوث شده اند، در ميان ايرانيان غربى (ماد و پارس و ايرانيان حوزه رود ارس) نيز انبياى الهى از ميان آن اقوام مبعوث شده و انبيا در هر دو ناحيه، مخالفان و هوادارانى داشته اند، در نتيجه، اين فرهنگ توحيدى اصيل ايرانى، با زبان و ادبيات آريايى در هر دو حوزه جغرافيايى وجود داشته است و همان گونه كه آثار و بقايايى از اين آيين توحيدى ناب را در بخش «گات ها» از كتاب اوستا مشاهد مى كنيم، آثارى از اين آيين توحيدى را با همان حرارت در كتيبه هاى داريوش كه شخصيت او به مراتب پايين تر از شخصيت كوروش است، ملاحظه مى كنيم.
بنابراين، حوزه تمدنى اقوام ايرانى پيوسته و از جمله در قرن ششم قبل از ميلاد كه عصر كوروش است، ظرفيّت و زمينه پرورش شخصيّتى الهى چون ذوالقرنين را داشته و در اين ميان، آيين و فرهنگ توحيدى كوروش يك آيين توحيدى اصيل ايرانى و توحيد تحريف نشده مزداپرستى بوده كه در آن ايام در فلات ايران و در ميان ايرانيان شرقى و غربى به وفور پيدا مى شده است. طبعاً، تطبيق ذوالقرنين قرآن كريم و تورات بر شخصيتى چون كوروش هخامنشى، همان گونه كه در تورات اين گونه است، هيچ مشكل تاريخى ندارد و بسيار برازنده شخصيت اوست.
نكته پايانى
پيش از اين عرض شد كه در اين باره، تحريف هايى وجود داشته و كسانى كه مى توانستند به راحتى شخصيّت ذوالقرنين و كوروش را شناسايى و معرفى كنند; يعنى امثال كعب الاحبار و وهب بن منبّه ـ كه قبل از اسلام آوردن از علماى يهود بودند و تورات را حفظ داشتند ـ به راحتى مى توانستند كوروش ذوالقرنين را در تورات شناسايى و معرّفى كنند، ولى آنان نخواسته اند واقعيّت را بيان كنند، بلكه از روى تعصّب، واقعيت را ناديده، نخوانده و نشنيده انگاشتند و يك دفعه رفتند سراغ پادشاه (تبّع) يمن; زيرا آنان خود اهل يمن بودند.
در ايران نيز از سوى نوع پژوهشگران ملى گراى ايرانى در حق كوروش ذوالقرنين ظلم شده است، زيرا كوروش، توسط اين گروه، صرفاً به عنوان شخصيتى ملى گرا معرفى شده، در حالى كه كوروش شخصيتى الهى، جهان نگر، غير متعصب، متدين و موحد بوده است. به هر حال، اگر ايرانيان بخواهند به تاريخ خود افتخار كنند، بايد بدانند كه در رأس آن تاريخ پرافتخار، شخصيتى الهى، مؤمن، موحد، انسان دوست، عدالت گستر، مهربان و جهان نگر وجود داشته است كه اقوام و ملل مختلف را از زير يوغ ستم آزاد نموده و دامن او از هرگونه خودخواهى، استكبار و خودستايى پاك است و آن شخصيت كوروش است.
بدين ترتيب، در دوران قبل از انقلاب، شخصيت كوروش آن گونه كه بايد شناسانده نشد و در نتيجه، جوانان ما به تاريخ كهنسال خود و به نظام سياسى آن، بهويژه به عصر هخامنشى، پيوسته به عنوان تاريخى با نظام سياسى سكولار و درنتيجه به كوروش به عنوان ناسيوناليست سكولار نگريستند و اين بزرگ ترين ظلمى بود كه در حق كوروش شد، در حالى كه كوروش، سياست مدار و در عين حال شريعت مدار بود و سياست اش ازديانت اش جدا نبود.
پس از انقلاب نيز اقدامى جدّى و فراگير براى معرّفى شخصيت واقعى و الهام بخش كوروش صورت نگرفت. جاى بسى تأسف است كه يك متفكّر بيگانه چون گزنفون شخصيت كوروش را به عنوان يك چهره الگو براى ملت خود (يونان) معرّفى مى كند، ولى ما نسبت به اين شخصيّت پرجاذبه بومى و خودى بى تفاوت هستيم، در حالى كه اگر ما كوروش را بازشناسى كنيم نه تنها هزينه زيادى نمى پردازيم، بلكه جلوى بسيارى از هزينه هاى صرف شده براى مقابله با گرايش هاى ناسيوناليستى سكولار را هم مى توانيم بگيريم و نوعى الفت و سازش ميان تاريخ ايران باستان و تاريخ ايران اسلامى برقرار كنيم و آن گاه از شخصيت كوروش و از فرهنگ كوروش و پيام هايى كه از اين فرهنگ برمى خيزد به اسلام و به انقلاب اسلامى و به حكومت اسلامى خدمت كنيم و اين ظرفيت عظيم فرهنگى را حتى پشتوانه نظام سياسى خودمان به عنوان نظام الهى و مبتنى بر وحدت دين و سياست قرار دهيم.
نقد و نظر استاد يعقوب جعفرى
انصافاً از اطلاعات گسترده و علم سرشار حضرت آقاى دشتى استفاده كرديم. ايشان مطالب با ارزش و بحث مفيد و جامعى ارائه كردند. درباره صحبت هاى ايشان چند تذكر عرض مى كنم، بعد هم چند مطلب را كه فكر مى كنم در اين بحث بايد اشاره مى شد و نشد عرض مى كنم.
تذكراتى كه نسبت به فرمايشات ايشان دارم يكى اين است كه در اين جا شما راجع به كوروش اطلاعات ذى قيمتى به دست داديد، ولى محور بحث ما شناخت تاريخ كوروش نبود، محور بحث اين است كه آيا ذوالقرنين همان كوروش است يا نه؟ در اين قسمت، شما به علت ضيق وقت، توضيحات چندانى نداديد كه واقعاً ذوالقرنين قرآن همان كوروش است يا نه، در حالى كه انتظار اين بود كه روى اين قسمت بيشتر بحث مى شد.
مطلب ديگر اين كه شما قاعده اى مطرح كرديد كه من آن را قبول ندارم. شما گفتيد كه اگر يك مطلب تاريخى در سخن ائمه بيايد چون جزء احكام نيست، مى توانيم در مقابل آن بايستيم، اما اين درست نيست، زيرا ائمه دست كم به عنوان يك مورخ حرف شان حجيت دارد، البته به شرطى كه سند روايت درست باشد. اين طور نيست كه ائمه و حرف هايشان فقط در احكام حجت باشد، بلكه در تاريخ هم حجت است. ما مى توانيم از رواياتى كه از ائمه معصومين رسيده، به عنوان يك منبع مطمئن تاريخى استفاده كرده، به آن ها استناد كنيم، البته مشروط بر اين كه صحيح باشند. ما وقتى مثلا از مورخانى مثل هومر و مورخان غربى، مورخان قديم مطلب نقل مى كنيم و به آن ها بها مى دهيم چه طور است كه اگر مثلا امام صادق(عليه السلام)يك مطلب تاريخى بگويد بگوييم چون تو امام هستى حرفت را اين جا حجت نمى دانيم؟! اين است كه من تقاضا مى كنم اين مطلب را اگر از من مى پذيريد تصحيح بفرماييد كه سخنان ائمه هم مى تواند براى مطالعات تاريخى منبعى باشد.
مطلب ديگر اين است كه شما فرموديد مفسران اسلامى كوروش را به عنوان ذوالقرنين قبول دارند.
دشتى: متأخرين را گفتم.
اما در اين باره كه ذوالقرنين با كدام شخصيت تاريخى مطابقت دارد، شما اسكندر مقدونى، اسكندر رومى و يكى از ملوك يمن (يا همان تبابعه) را گفتيد، ولى احتمالى كه برخى افراد داده اند و در اين باره كتاب نوشته اند به آن اشاره نكرديد ـ البته تمام اطلاعات من درباره كوروش مطالبى است كه در نوشته اين جانب، يعنى تفسير كوثر آمده كه بعداً به صورت يك مقاله مستقل در مجله ميراث جاويدان چاپ شده است ـ اما احتمال ياد شده، كه به عنوان يك قول مورد قبول ما نيست، اين است كه منظور از ذوالقرنين، امپراطور چين است كه ديوار چين را ساخت. در اين باره، كتابى تحت عنوان ذوالقرنين يا بزرگترين پادشاه چين توسط امير توكل كامبيزى به فارسى نوشته شده است كه پيش از انقلاب، ناشرى به نام شركت سهامى چاپ كرده است. نويسنده ادعا كرده است كه ذوالقرنين پادشاه چين بوده و سدّ، همان ديوار چين است. البته اين قابل قبول نيست. من در آن مقاله متذكر شده ام نظرى كه اخيراً مطرح شده، يعنى اين كه ذوالقرنين همان امپراطور چين باشد دورترين و ضعيف ترين احتمال درباره ذوالقرنين است و به دلايلى كه در مقاله ذكر نموده ام، مورد قبول نيست، كه متأسفانه به جهت ضيق وقت از يادآورى آن ها صرف نظر مى كنم. به هرحال، خوب بود كه اين قول را هم اشاره مى فرموديد.
اما اين كه فرموديد بعد از انقلاب اين بحث مطرح شده كه ذوالقرنين همان كوروش است، نه، اين طور نيست، عرض كردم ابوالكلام آزاد شايد حدود 45 يا 50 سال پيش، اين بحث را كرده و كتاب نوشته و كسانى مانند علامه طباطبايى كه قسمتى از تفسيرش را پيش از انقلاب نوشته نظريه او را تأييد كرده است. اين كه ذوالقرنين همان كوروش باشد (كه بنده هم در تفسير كوثر، همان نظر را ترجيح داده ام البته با قيد احتياط) اين نظر، قراين و شواهد زيادى دارد كه ابوالكلام آزاد در كتابش آورده است. به كسانى كه به اين بحث علاقه دارند توصيه مى كنم آن كتاب را كه به فارسى ترجمه شده بخوانند. ايشان شواهد و قراين بسيارى از تورات و كتاب هاى عهد قديم و از كتيبه هايى كه در پاسارگاد ديده و مجسمه قوچ بال دار يا دو شاخ كوروش كه كشف شده، آورده است و با توجه به اين شواهد واقعاً آدم قانع مى شود كه ذوالقرنين همان كوروش است.
درباره سدى كه ذوالقرنين ساخته، يعنى سد يأجوج و مأجوج، ايشان توضيح مى دهد كه اين سد در قفقاز بوده كه الان هم ميان جمهورى آذربايجان و ارمنستان آثارى از آن هست. محلى است كه از قديم اسم آن جا را دَمِرقاپو مى گفتند; يعنى درب آهنين. مى دانيد كه سدى كه ذوالقرنين ساخت از آهن بوده، اين اسم هم از قديم بوده كه ابوالكلام آزاد اين ها را خوب بررسى كرده است.
مطلبى كه من اين جا مى خواهم خدمت عزيزان عرض كنم اين است كه تورات مخصوصاً كتاب دانيال كه اشاره فرمودند مطالبى دارد كه واقعاً با اين آيه، هم خوانى دارد. مشخصاتى كه در اين آيه آمده است، به خصوص اين كه سؤال از طرف يهودى ها مطرح شده و يهودى ها كوروش را خيلى مقدس مى شمردند و شخصيت بزرگى مى دانستند حتى به او لقب مسيح هم دادند (مسيح منجى) در تورات هست. بارها اسم كوروش در تورات آمده است. اسم يأجوج و مأجوج هم با تعبير گوگ مگوگ آمده است. يهودى ها فكر مى كردند پيغمبر اسلام كه در مكه زندگى مى كند و عرب است از جريان كوروش اطلاعى نداشته باشد، براى آزمايش ِ پيامبر از آن حضرت پرسيدند يا به تحريك آن ها اين سؤال شد و پيامبر(صلى الله عليه وآله)جواب آن ها را داد. به هر حال، قراين از هر نظر شاهد بر اين است كه ذوالقرنين همان كوروش است.
مسئله اى كه من در اين جا اضافه مى كنم اين است كه پس از انتشار نظريه ابوالكلام آزاد، شخصى به نام دكتر سيد حسن صوفى كتابى به نام ذوالقرنين كيست؟ در ردّ نظر ابوالكلام نوشت كه كانون شاهد محمدى در سال 58 آن را چاپ كرد. ايشان در ردّ نظريه ابوالكلام آزاد مى گويد: ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است و به اين نظريه، ايرادهايى شده از جمله اين كه اسكندر آدم خونريزى بوده، موحد نبوده، خيلى بد بوده، عنصر نامطلوبى بوده، ستم گر بوده، ولى قرآن ذوالقرنين را موحد، آدم خوب، كسى كه كارهايش با ارشاد و الهام خدا صورت مى گيرد معرفى كرده است، در حالى كه در تمام تواريخ آمده است كه اسكندر آدم ظالم و ستم گر بوده است. آقاى صوفى در جواب از اين اشكال كه چگونه قرآن از شخصى ستم گر و بت پرست تعريف و تمجيد مى كند، اظهار مى دارد كه عقيده يهود درباره اسكندر اين بوده كه او عادل و خداشناس بوده و خدا در قرآن مطابق با پندار يهود سخن گفته است و نه طبق واقع.
چه طور يك مسلمان به خودش جرأت مى دهد اين حرف را بزند كه خدا در قرآن به خاطر خوشايند يهود، شخصيت ظالم و ستم گرى را آدمى خوب، موحد و عادل معرفى مى كند كه يهود خوشش بيايد، طبق واقع حرف نمى زند، طبق پندار يهود حرف مى زند؟! اصلا جاى تعجب است كه يك نفر مسلمان چنين مطلبى را بر زبان بياورد! البته قرآن اگر مى خواست عقيده يهود را بگويد چيزى اضافه مى كرد، مثلا مى فرمود: نظريه يهود اين گونه است يا يهود به چنين چيزى معتقدند. همان طور كه در داستان اصحاب كهف در تعداد اصحاب مى گويد: «سَيَقُولُونَ ثَلاثَةٌ رابِعُهُمْ كَلْبُهُمْ وَ يَقُولُونَ خَمْسَةٌ سادِسُهُمْ كَلْبُهُمْ; برخى مى گويند تعداد اصحاب كهف سه نفر بوده و چهارمى آن ها سگ بوده يا اين كه پنج نفر بودند و ششمى آن ها سگ بوده» يعنى اين حرف من نيست، بلكه حرف مردم است. حال با توجه به اين مسئله آيا ممكن است قرآن از كسى به اين وضوح تعريف كند، او را موحد بداند كه معتقد به خدا و قيامت و عادل است و پول پرست نيست؟ وقتى ذوالقرنين مى خواهد سد درست كند آن قوم مى گويند: پول هم مى دهيم. ذوالقرنين مى گويد: من به پول شما احتياج ندارم، فقط كمك كنيد، اين قدر عادل!! خدا بيايد يك ستم گر را اين جورى معرفى كند! به خاطر خوشايند يهود! من از اين حرف تعجب مى كنم. اتفاقاً علاوه بر اين در روايات ما ـ كه آقاى دشتى مى گويند در گزارش هاى تاريخى حجت نيست ـ همين ذوالقرنين، فردى صالح و حجت خدايى معرفى شده است.
دشتى: منظور من اين بود كه اگر روايتى قطعى الصدور و متواتر نبود، از باب حجيت خبر واحد ثقه، نمى توان به آن استناد كرد.
استاد جعفرى: بله، اگر سندش درست نباشد قبول است، اين در احكام هم حجت نيست. رواياتى كه اشاره كردم در همين تفسير كوثر آمده است: «ان رسول الله قال إنّ ذالقرنين كان عبداً صالحاً جعله الله حجةً على عباده فدعا قومه إلى الله و أمرهم بالتقوى; ذوالقرنين عبد صالح الهى بود كه خداوند متعال او را حجت بربندگان خودش قرار داد، وى قومش را به خدا و پرهيزگارى دعوت مى كرد». آيا اين را هم پيغمبر براى خوشايند يهود مى گويد؟
هم چنين على عليه السلام مى فرمايد: «انّ ذالقرنين كان عبداً أحبّ الله، فأحبّه الله و نصح لله» به هر حال، اين نشان مى دهد كه ذوالقرنين واقعاً از نظر قرآن و روايات معصومين عليهم السلام عنصر مطلوبى بوده و احتمالا اگر هم پيغمبر نبوده ـ كه بعضى ها احتمال آن را دادند ـ حجت خدا بوده كه پيامبر صراحتاً مى فرمايد: «جعله الله حجة على عباده و دعا قومه الى الله» البته اين تعبير بيشتر درباره پيغمبر صادق است.
مطلب ديگرى كه آقاى سيد حسن صوفى در كتابش به ابوالكلام آزاد ايراد مى گيرد اين است كه مى گويد: مستند شما تورات است، در حالى كه ما تورات را قبول نداريم; تورات تحريف شده و چيزى كه به عقيده قرآن تحريف شده است شما چه طور از آن دليل مى آوريد و به آن استناد مى كنيد؟
البته اين مطلب ايشان هم درست نيست، چون تحريف تورات خيلى جلوتر از عصر رسول الله (صلى الله عليه وآله وسلم)صورت گرفته است. آقاى دشتى در اين باره، يك بحث تاريخى گفتند خيلى جالب و مفيد، من هم استفاده كردم و آن اين است كه تحريف تورات، هم زمان با پيغمبر خدا يا بعد از آن اتفاق نيفتاده است بنابراين، يهود معاصر با پيامبر توراتى را در دست داشتند كه هم اكنون در دست ماست، وقتى آن ها در تورات، كوروش را تعريف مى كنند و شخصيت برجسته كوروش با اوصاف قرآنى تطبيق مى كند، مى آيند از پيغمبر مى پرسند، پيغمبر خدا هم در پاسخ، آيه اى را كه نازل مى شود مى خواند، اين براى اسلام كافى است; يعنى همين اوصافى كه در قرآن براى ذوالقرنين آمده، اگر ببينيم همه اين اوصاف، در تورات رسمى عصر رسول الله(صلى الله عليه وآله) هم هست، اين از نظر اسلام كافى است چون قرآن كريم اين قسمت را تأييد كرده، حال مى خواهد تورات قبلا تحريف شده باشد يا نه، به خصوص با توجه به اين كه تحريف تورات عمدتاً به جاهايى مربوط است كه به ضرر علماى آن ها بوده يا به آمدن پيغمبر آخر زمان مربوط است، ولى معلوم نيست اين قسمت ها نيز تحريف شده باشد. وقتى اين علامت هايى كه در قرآن آمده با آن علامت هايى كه در تورات رسمى عصر نزول اين آيات آمده تطبيق كند اين براى ما كافى است.
دشتى: كتابى هم راجع به ذوالقرنين توسط آقاى نخجوانى نوشته شده است.
استاد جعفرى: من اين كتاب را مطالعه نكردم، چون زمانى كه به اين كتاب برخوردم پرونده اين بحث را در تفسير كوثر بسته بودم، لذا كتاب آقاى نخجوانى را نخواندم و نمى دانم نظر ايشان چيست.
در ادامه بحث، مطلبى هم راجع به قوم يأجوج و مأجوج اضافه كنم، چون خداوند در اواخر آيات مربوط به ذوالقرنين مى فرمايد: قالوا يا ذوالقرنين إن يأجوج و مأجوج... بينهم سداً قالَ ما مَكَّنِّي فِيهِ رَبِّي خَيْرٌ فَأَعِينُونِي بِقُوَّة أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ رَدْماً * آتُونِي زُبَرَ الْحَدِيدِ».14 آن قومى كه از يأجوج و مأجوج آسيب مى ديدند از ذوالقرنين خواستند كه سدى بسازد و ذوالقرنين سدى ساخت، حال ببينيم آن قوم چه كسانى بودند و يأجوج و مأجوج چه كسانى بودند؟ اسم يأجوج و مأجوج دو بار در قرآن آمده است، يكى اين جا، يكى هم در آيه اى ديگر كه شكسته شدن سد يأجوج و مأجوج را از اشراط ساعت، يعنى از علامات قيامت شمرده است; يعنى وقتى كه سد يأجوج و مأجوج شكسته مى شود، در آن زمان بلافاصله قيامت هم برپا مى شود. اين قوم ـ طبق بررسى هايى كه شده ـ احتمالا همان قومى بوده كه در قفقاز در قسمت غربى درياى خزر يا كاسپين سكونت داشتند و اين ها از يأجوج و مأجوج آسيب مى ديدند.
اما اين كه يأجوج و مأجوج چه كسانى بودند من به اين نتيجه رسيده ام كه يأجوج و مأجوج همان قوم مغول بودند و در تورات هم اسم شان به صورت گوگ و مگوگ بارها آمده است. چنين به نظر مى رسد كه قوم مغول قومى جنگ جو بودند، الان هم بعد از بررسى هاى به عمل آمده روشن شده كه در ژن اين قوم يك نوع جنگ جويى وجود داشته است; بعضى نژادها اين جورى هستند. آن موقع اين قوم، گاهى از مغولستان به طرف شرق سرازير مى شدند و مى رفتند چين و قتل و غارت مى كردند كه ديوار چين را براى جلوگيرى از حمله آن ها ساختند كه سدى در برابر آن ها باشد. از اين طرف هم، از شمال درياى خزر از سمت مسكو سرازير مى شدند به طرف قفقاز كنونى و بعدها به ايران مركزى آمدند و از طريق دره بزرگى كه الان هم هست وارد آن جا مى شدند و مردم را قتل و غارت مى كرند. بنابراين، يأجوج و مأجوج همان قوم مغول بودند و سدى كه ذوالقرنين ساخت در برابر آن ها ساخت، و آن ها ديگر نتوانستند از آن سد عبور كنند و مردم راحت شدند.
در يك آيه ديگر در سوره انبياء هست كه آن سد تا روز قيامت باقى خواهد ماند: «حَتّى إِذا فُتِحَتْ يَأْجُوجُ وَ مَأْجُوجُ وَ هُمْ مِنْ كُلِّ حَدَب يَنْسِلُونَ * وَ اقْتَرَبَ الْوَعْدُ الْحَقُّ فَإِذا هِيَ شاخِصَةٌ أَبْصارُ الَّذِينَ كَفَرُوا».15
يكى ديگر از بحث هايى كه باقى ماند اين است كه اگر سد يأجوج و مأجوج باقى است ـ با توجه به اين كه امروز همه جاى دنيا شناخته شده است ـ موقعيت جغرافيايى آن كجاست؟ پاسخ اين سؤال واضح است، چون ممكن است بعد از گذشت هزاران سال، زير خاك رفته باشد، البته ـ چنان كه اشاره شد ـ مى گويند هم اكنون آثارش در قفقاز باقى است و حتى در كتاب ها نقل شده كه يكى از سفيران دربار عباسى (گويا مأمون) به آن جا رفت و آثارى از آن سد را ديد كه از آهن بوده است. اين مطلب در منابع ما نيز موجود است. به هر حال، لزومى ندارد كه ما الآن آن سد را ببينيم، در طول سال ها ممكن است يك كوهى از بين برود، دره شود يا دره، كوه شود. اين گونه تغييرات رايج است، مثلا مسلم است كه درياى خزر به خليج فارس پيوسته بوده، اما الان از هم جدا شده اند.
بنابراين، اين كه الان سد يأجوج و مأجوج را نمى بينيم و نمى دانيم كجاست اين دليل بر عدم وجود آن نمى شود، طبق مفاد اين آيه شريفه اين سد حتماً وجود داشته و اين سد يكى از اشراط قيامت است كه به زودى منفجر خواهد شد و يأجوج و مأجوج مجدداً از پشت آن بيرون خواهند آمد (من كل حدب ينسلون) و پس از آن هم قيامت اتفاق خواهد افتاد.
پي نوشت :
1. ر.ك: الكامل فى التاريخ و اثبات الوصية و تاريخ طبرى.
2. ر.ك: فتوح الشام، تاريخ طبرى، خطط مقريزى، الآثار الباقية، شذرات الذهب، ابجد العلوم، محتار الصحاح، معجم البلدان، و... .
3. ر.ك: الآثار الباقية، خطط مقريزى.
4. ر.ك: مسائل الامام احمد.
5. ر.ك: اكمال الدين و اتمام النعمة، ج 2، باب 38.
6. ر.ك: البداية و النهاية.
7. ر.ك: تاريخ طبرى، الكامل فى التاريخ، اثبات الوصيه.
8. ر.ك: تورات كتاب دانيال و كتاب أشعيا; نيز ر.ك: كتاب إرميا،كتاب عزرا، كتاب دوم تواريخ ايّام، كتاب نحميا.
9. ر.ك: گزنفون، سيرت كوروش، ترجمه ع. وحيد مازندرانى.
10. فرقان (25) آيه 38 و ق (50) آيه هاى 12 و 14.
11. ر.ك: عيون أخبارالرضا(عليه السلام)، ج 1; تفسير نمونه، ج 15 و نهج البلاغه، خطبه 182.
12. ر.ك: الآثار الباقية.
13. ر.ك: اثبات الوصية، و الأمامة و التبصرة من الحيره، و إكمال الدين.
14. كهف (18) آيه هاى 95 - 96.
15. انبياء (21) آيه هاى 96 - 97.