توحيد فطرى
نويسنده: آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)
معرفت فطرى نسبت به خداى متعال را از دو آيه شريف مى توانيم استفاده كنيم آيه 30 از سوره روم ، آيه ديگرى هم هست در سوره اعراف آيه 172، آن آيه اين است:
اَعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الَّشيطانِ الرّجيِمِ وَ اِذا اخذ رَبُّك مِن بَنى آدَمَ مِنْ ظهُورِهم ذُرّيَّتَهُمْ وَ اَشهَدَهُم عَلى اَنْفُسِهِم اَلَستُ بِرَّبكُمْ قالُوا بَلى شَهِدنا اَنْ تقولوا يَومَ القِيامَةِ اِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِليِن اَوْ تَقُولُوا انَّما اَشْرَكَ ءاباؤنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنّا ذُرّيةً مِنْ بَعْدِهِم ... بِما فَعَلَ الْمُبطِلُون; ـ ترجمه تحت اللفظى اين دو آيه اين است ـ هنگامى كه خدا از فرزندان آدم از پشتهايشان نسل آنها را برگرفت و آنها را بر خودشان شاهد قرار داد فرمود: الست بربّكم; آيا من پروردگار شما نيستم؟: قالوا بلى; گفتند چرا. آرى شهادت داديم به اين كه تو پروردگار ما هستى و اين بدان جهت بود كه مبادا روز قيامت بگوييد ما از چنين حقيقتى غافل بوديم يا بگوييد پدران ما شرك ورزيدند و ما فرزندانى تابع آنها بوديم، آيا ما را به واسطه رفتار پدرانمان كه رفتار باطلى بود تباه و هلاك مى كنىـ اين ترجمه تحت اللفظى اين دو آيه است ـ مضمون اين دو آيه اين است كه خداى متعال همه فرزندان آدم را شاهد بر خودشان قرار داد كه شهادت دادند پروردگار ما «اللّه» است. و اين را اعتراف كردند اين رويارويى و سخن گفتن با خدا، كه خدا به آنها گفت آيا من پروردگار شما نيستم آنها هم پاسخ دادند، آرى، بهانه اى براى شركورزيدن آدميزادگان باقى نگذاشت. نه مى توانند بگويند ما از چنين مطلبى غافل بوديم و نه مى توانند بگويند ما دنباله روى پدرانمان بوديم، آنها شرك ورزيدند و ما هم ناآگاهانه از آنها پيروى كرديم و در اين صورت نبايد مورد سرزنش و عقوبت قرار بگيريم. چنين بهانه هايى پذيرفته نيست; به خاطر اين كه خدا با فرزندان آدم چنين رويارويى و گفتگويى و پاسخ شنيدن را داشته است اين مفاد آيه است. اين آيه از مشكل ترين آيات قرآن از نظر تفسير مى باشد. يعنى مفسرين در مقام توضيح جمله جمله اين آيه و ارتباط اين مطالب با همديگر و بيان لُبِّ معناى اين آيه، با همديگر اختلاف نظرهايى دارند، سؤالهاى زيادى پيرامون اين دو آيه مطرح است. تا آن جا كه بعضى گفته اند ما از اين آيه چيزى سردرنمى آوريم، از آيه هاى متشابه است و بايد علمش را به اهلش واگذار كنيم. ولى انصافش اين است كه گو اينكه در نكته هاى دقيقى از اين آيه ها ابهاماتى وجود دارد و به حق آيه هم از متشابهات هست اما معناى آيات متشابه آن جا نيست كه هيچ چيز از آنها استفاده نمى شود و به هيچ وجه رفع تشابه آنها نمى گردد. با دقت در دو آيه يك مطلب با كمال وضوح روشن است كه آيه اين را مى خواهد بگويد، اگر اشكالى هست در كيفيت پذيرفتن اين مطلب است يعنى اشكال در واقع از ماست نه از مفاد آيه، آيه به روشنى دلالت مى كند كه خدا با فرد فرد انسانها يك رويارويى داشته; به آنها گفته آيا من خداى شما نيستم؟ گفتند چرا تويى خداى ما و اين رويارويى با تك تك انسانها موجب اين شده كه عذرى براى مشرك وجود نداشته باشد كه بتوانند بگويند ما اساساً از اين توحيد، و يگانه پرستى غافل بوديم و نه بتوانند بگويند دنباله روى از پدران موجب اين شد كه ما مشرك بشويم، گناهش به گردن پدرانمان، ما ديگر مسؤل نيستيم. هيچ كدام از اين بهانه ها پذيرفته نمى شود. شما به اين حقيقت مى بايست توجه داشته باشيد و از غفلت از چنين حقيقتى معذور نيستيد دنباله روى از پدران هم عذرى براى شما نيست شما خودتان آنقدر شعور داشتيد كه بتوانيد حق را تشخيص بدهيد و صرف دنباله روى از پدران براى شما دليل مقبولى نيست مفاد آيه در اين كه مى خواهد چنين مطالبى را برساند شكى نيست ابهامها در اين است كه ما خودمان چنين چيزى سراغ نداريم كه با خدا روياروى شده باشيم، خدا به ما فرموده كه من پروردگار شما نيستم؟ بگوييم چرا. چون اين چنين چيزى را در خودمان ياد نداريم و سراغ نداريم مشكل است مفاد چنين آيه اى را بپذيريم وگرنه در اين كه آيه چنين مطلبى را افاده مى كند جاى شكى نيست بله سؤالهايى هست، در چه عالمى؟ در چه شرايطى واقع شده؟ آيا دسته جمعى بوده؟ يا تك تك بودند؟ و سؤالاتى از اين قبيل اما در اصل مفاد اين مطلب و اين بيان جاى ابهامى وجود ندارد. آيا اين مطلب پذيرفتنى است كه هر انسانى با خدا روبه رو شده و چنين گفتگويى بين او و خدا صورت گرفته است. و هر معنايى براى اين گفتگو و رودرويى مى شود تصور كرد مقصود از ذكر اين آيه ـ در اين مقام ـ اين است كه اين گفتگويى كه در آيه به آن اشاره شده اين روياروئى در حقيقت «عبارت است از علم حضورى انسان نسبت به خدا، اين سخنى غايبانه و از پشت پرده نيست; اگر كسى صدايى از جائى بلند كند كه آيا من فلانى نيستم؟ شما ولو اين كه بفرماييد چرا فلانى هستى اين ارزش ندارد اين بايد به گونه اى باشد كه قابل خطا و اشتباه نباشد وگرنه عذر براى شما باقى مى ماند. فرض اگر شيطان فرياد بزند كه آيا من خداى شما نيستم؟ و يك كسى خيال كند كه اين سخن خداست و بگويد چرا اين قابل خطا هست يعنى صرف اين كه يك صدايى به گوش ما مى رسد اين دليل نيست كه گوينده كى هست زمانى اين گفتگو عذر را برطرف مى كند و ديگر جائى در تطبيق نمى گذارد كه شما طرف را ببينيد و بگويد مثلاً من پدر تو نيستم؟ من برادر تو نيستم؟ نگاهش كنيم ببينيم چرا. اما صرف اين كه صدايى از غيب و از پشت پرده به گوش كسى برسد اين عذر را برطرف نمى كند. ممكن است فردا بگويد يك كس ديگرى هم صدا زد من عوضى گرفتم پس آنچه مدعاى آيه هست اين است كه يك گفتگويى بين خدا و انسان صورت گرفته كه عذرى براى خطاى در تطبيق باقى نگذاشته باشد. هر گونه عذرى انسان در روز قيامت به پيشگاه خدا بياورد كه من به اين علت تو را نشناختم و تو را نپرستيدم اين عذر مقبول نيست. بخاطر همين گفتگو و رويارويى كه خدا با انسان داشته است اين مدعاى آيه است كه انسان ـ هر انسانى ـ يك رويارويى با خدا دارد كه بر اساس آن رويارويى مى توان گفت، خدا مى گويد: آيا من پروردگار تو نيستم؟ او هم مى گويد چرا اين بدون شهود و ادراك حضورى قطع عذر نمى كند بايد خود خدا آشنا باشد; بايد ببيند كه اوست يك نوع معرفتى بايد پيدا كند كه خطاى در تطبيق نداشته باشد. مؤيد اين استظهار رواياتى است كه در ذيل آيه شريف از ائمه اطهار (سلام الله عليهم اجمعين) نقل شده روايت هاى متعددى كه از نظر مضامين همه متشابه و از نظر سند هم همه معتبر هستند. طبق اين مضمون ها كه در كتاب هاى روايتى و در تفسيرهاى روايتى ديگرى آمده، مضمون اين روايات اين است كه راوى از امام صادق (عليه السلام) از امام باقر(عليه السلام) ـ غالب روايات از اين دو بزرگوار است ـ سؤال مى كند كه آيا اين گفتگو، حضورى بوده ـتعبير اين است ـ: مُعايَنَه كان هذا معاينه عيان; يعنى همان مراجعه حضورى كه مى گوييم عياناً ديديم (معاينه و عيان هر دو مصدر عاينى يعاينى ـ معاينه است) يعنى چيزى را عيناً بررسى كردن; ناظر و شاهد بودن; وقتى مى گوييم دكتر معاينه كرد يعنى به صرف اين كه ديگران به او اطلاع دادند و گزارشاتى دادند اكتفا نكرد خودش آمد عيناً مريض را ديد، راوى سؤال مى كند: مُعايَنَه كانَ هذا قالَ نَعَمْ; يعنى اين ها عياناً خدا را ديدند. و خدا هم به آنها چيزى گفت؟ فرمود: بلى. فبقيت المعرفه ..... الموقف آن وقتى كه چنين رويارويى حاصل شد فراموش كردند اما اثر آن رويارويى و معرفت در عمق دل انسان باقى مانده است.
حالا بحث در كيفيت اين «معاينه» و «عالمى» است كه رودررويى در آن واقع شده است و موقفى كه ذكر شد و اين ها جزئياتى است كه به اصل بحث ما ارتباطى ندارد و ابهامهايى هم در آن هست ولى همان طور كه مطرح گرديد در اصل اين مطلب هيچ ابهامى نيست كه مدعاى آيه اين است، ما اين را قابل تطبيق مى دانيم بر همان علم حضورى كه مورد ادعاست; يعنى معتقديم و همين طور شواهدى كه طرح كرديم قرآن مى خواهد بفرمايد يك شهودى انسان نسبت به خدا داشته است و نه تنها يك صدايى شنيده كه گفت: اَلَسْتُ بِربِّكُمْ، يك گفتگوى حضورى بوده است و يك علم شهودى، البته توجه داريد وقتى ما ديدن و شهود و امثال اين ها را مى گوييم به هيچوجه منظورمان ديدن با چشم و امور حسى نيست آن همان گونه هست كه من مى گويم خودم را همان من گوينده و انديشنده و درك كننده مى بينم يعنى مى يابم و الاّ روح كه همان موجود انديشنده است قابل ديدن با چشم نيست منظور از اين ديدن، همان شهود قلبى و ادراك حضورى است كه تعبيرات مختلف درباره اش به كار مى رود از سنخ ادراك با چشم و با حواس نيست، يك درك باطنى و روانى است در ذيل رواياتى كه در اين باب وارد شده نكات بسيار دقيقى ذكر گرديده كه دوست دارم آن را به عرض شما برادران و خواهران برسانم. حضرت مى فرمايد:
لَوْلا ذلِكَ لَمْ ... مِنْ خالِقِهِ وَ رازِقِهِ; اگر اين جريان واقع نمى شد، اگر اين جريان معاينه و مكالمه حضورى با خدا نبود هيچ كس نمى دانست كه كى آفريننده اوست و كى روزى دهنده.
اگر انسان علم شهودى نداشته باشد يك حقيقتى را مى تواند بفهمد كه يك كسى هست كه كار خاصى را انجام مى دهد براى نزديكى به ذهن عرض مى كنم كه اگر شما سازنده يك ساختمانى را، صنعت گرى را، بنايى را نديديد كه دست اندركار ساختن و صنعت گرى است، مى توانيد بفهميد كه سازنده اى اين مصنوع را ساخته و از صفات مصنوع مى توانيد پى به صفات صانع هم ببريد هر قدر قدرت و مهارت در آن مصنوع بيشتر به كار رفته باشد دلالت بر هنرمندى و كارآيى و مهارت صانع مى كند تا اين حد شما مى توانيد از اثر پى به مؤثر ببريد اما بالاخره شخص آن سازنده را به اين استدلال ها نمى توانيد بشناسيد مى توانيد بگوييد سازنده ماهرى بوده است، خيلى با سليقه بوده است، اما حالا چه كسى هست؟ از اين استدلال هاى او را نمى توانيد بشناسيد مى توانيد بشناسيد كه سازنده ماهرى دارد اما از آثارش، شخص او را درك نمى كنيد استدلال هاى عقلى مى تواند به ما بگويد كه جهان آفريننده حكيمى دارد آفريننده توانايى دارد. آفريننده شكست ناپذيرى دارد اما اين ها يك مفاهيم كلى است; كسى هست كه آفريننده، توانا، دانا و حكيم است. اما چه كسى است؟ كجاست؟ اين را استدلال عقلى به ما نمى گويد اگر آن رابطه درونى و قلبى بين ما و خدا نبود خود خدا را ما نمى شناختيم مى دانستيم كه عالم، خالقى دارد اما خالقش كى است نمى دانستيم. شناختن شخص خالق آن وقتى ميسر است كه يك نحو شهودى نسبت به او حاصل شده باشد و الا يك معرفت كلى خواهد بود، منظورم از دقتى كه از اين تعبير به كار رفته در اين جمله هست فرق است بين اين كه بگوييم: «لَوْلا ذلِكَ لَمْ يَعْلَمْ» ـ يا«لَمْ يَدْرِ» يا «لَمْ يَعْرِفْ» به حسب تعبيرات مختلفى كه در روايت ها هست:لَم يَعلَم حد ان له خالقاً يا گفته شود: لَمْ يَعْلَمْ مَنْ خالِقِهِ.
در زبان خودمان مى گوييم اگر چنين چيزى نبود هيچ كس نمى دانست كه جهان خالقى دارد. يك وقت اين گونه گفته مى شود يك وقت گفته مى شود: اگر اين نبود هيچ كس نمى دانست چه كسى خالق جهان است تعبيرى كه در همه روايات است اين است. نمى گويد اگر چنين گفتگو و مواجهه اى نبود هيچ كس نمى دانست كه عالم خالقى دارد؟ نه اگر اين هم نبود عقل انسان مى فهميد كه جهان خالقى دارد حتى عقل مى توانست صفاتش را هم بفهمد اما شخصش را نمى توانست بشناسد اين جريان موجب اين شده كه يك رابطه اى بين دل و خدا برقرار شود كه وقتى از عمق دل به آن توجه، بشود خود خدا را مى يابد نه اين كه يك كسى هست كه آفريننده است. اگر خدا توفيق بدهد حال و توجه كامل در دعا و مناجات پيدا بشود و آدم توجه اش از همه چيز قطع گردد، تمركز كامل در توجه به خدا پيدا بكند يك حالى پيدا مى كند كه خود خدا را مى بيند مانند كسى نيست كه از پشت پرده مى بيند كانه وقتى مى گويد، اى كسى كه فوق آسمانها و زمين هستى و جهان را تدبير مى كنى، در پيش رويش است. كانه سخنش را مى شنود. در نهج البلاغه، اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) مى فرمايد: اَلا اِنَّ للذكر اَهْلاً در ذيل آيه شريفه: رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّه; مى فرمايد: ياد خدا اهلى دارد كه آنها ياد خدا را به جاى لذايذ زندگى برگزيدند.
حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) براى اهل ذكر و كسانى كه زندگيشان را با ياد خدا مى گذرانند و با ياد او مى زيند اوصافى را ذكر مى فرمايد از جمله مى گويد: فَناجهم فى سوهم; خدا در باطن و درونشان با آنها مناجات مى كند رازگويى مى كند منظور اين تعبير است، بجاى اينكه بنده با خدا مناجات كند على(عليه السلام) مى فرمايد: خدا با آنها رازگويى مى كند كسانى هستند كه مخفيانه سخن راز خدا را مى شنوند چنين چيزهايى براى انسان هست، انسان آن قدر عظمت دارد كه به چنين مقامهايى مى تواند برسد نه تنها انبيا و اوليا معصومين (صلوات الله عليهم اجمعين) مى رسند بلكه آن كسانى هم كه پيرو راستين پيامبران و پيشوايان معصوم باشند مى توانند به چنين مقامهايى برسند، آنها آمدند تا دست ديگران را بگيرند و به طرف خودشان بكشانند و به آن مقامى كه خودشان رسيدند نزديك نمايند.
ان الصفه غائب قبل عينه ...
حاضر را مى شناسد، خود آن را اول مى شناسد بعد اوصافش را، اما وقتى انسان يك موجود غايب را مى خواهد بشناسد ابتدا اوصاف او را مى شناسد، اين آيه مى خواهد بگويد آشنايى با شخص خدا در دل همه انسانها وجود دارد كه وقتى آثارش را مى بيند آن معرفت زنده مى شود. آن معرفت كسى نيست آن يك شناخت فطرى است (آشنايى، فطرى است) ولى مورد توجه ما نيست، هر وقت به آن توجه پيدا كنيم آن آشنايى به خاطر مى آيد و زنده مى شود. آن روايت مى گويد اگر چنين صحنه اى نبود، كسى نمى دانست كه كى خالق اوست يعنى ممكن بود بداند خالقى دارد اما چه كسى است؟ نمى دانست چون شخص نديده بود، اما چون اين معرفت شهودى حاصل شده است وقتى عقلش مى گويد عالم آفريننده اى دارد مى فهمد كه كيست، قبلاً با او آشنا بوده است.
پس بر اساس اين برداشتى كه مورد تأييد روايات زيادى هم هست و يك برداشت من درآوردى نيست مى توانيم ادا كنيم كه قرآن تصديق مى فرمايد كه انسان معرفت حضورى و شهودى نسبت به خداى متعال دارد.
مطلب ديگرى هم كه اين جا مناسب هست بياوريم اين است كه در اين شهود علاوه بر اين كه اصل وجود خدا مورد معرفت قرار مى گيرد، يعنى آدم مى يابد كه خدا هست، چيزهاى ديگرى هم از اين شهود براى انسان از جمله صفات خدا حاصل مى شود كه يكى ربوبيت خداست، يعنى اين شهود به گونه اى بوده است كه آدم مى يابد كه نه تنها آفريننده اى هست و او كيست بلكه مى يابد رب و صاحب اختيار و اداره كننده جهان هم اوست تعبيرى كه در اين آيه از چنين صحنه اى حكايت مى كند مى فرمايد: اَلَستُ بِرَبِّكُمْ نمى فرمايد اَلَستُ بِخالِقِكُم در اين گفتگو خدا فرمود آيا من پروردگار (پروردگار ترجمه دقيقى نيست)، و ربِّ شما نيستم; همان كسى كه هستى شما در اختيار اوست، گويا اينگونه فرموده است كه آيا هستى شما در اختيار من نيست؟ گفتند چرا. پس نه تنها خالقيت اثبات مى شود بلكه ربوبيت هم اثبات مى گردد و علاوه بر اين، توحيد هم اثبات مى شود، يعنى هيچ كس ديگرى هم غير از او خالق و رب نيست. اين ديگر از كجا؟ به خاطر اين رابطه شهودى، يعنى اين معرفت حضورى كه انسان نسبت به خدا پيدا مى كند يك چيز گزاف و بى قاعده و بى حساب نيست، معرفت حضورى نوعى معرفت است كه بين انسان و خدا (به اصطلاح فلسفى) علت هستى بخش وجود دارد، علت فيض. يعنى پيوند وجودى را مى بيند، معناى علم حضورى اين است كه آن رابطه اى كه بين وجود من و خدا بطور تكوينى هست آن را مى بينم چنين شهودى براى من نسبت به چه كسى حاصل مى شود؟ نسبت به هر كسى كه با او اين رابطه وجودى را داشته باشم يك تعلقى و وابستگى است كه مورد شهود قرار مى گيرد. اگر اين وابستگى هست، ديده مى شود اگر وابستگى نيست هيچوقت علم حضورى به چيزى كه نيست تعلق نمى گردد. و وقتى وابستگى وجودى مورد شهود قرار مى گيرد با هر كسى چنين وابستگى باشد ديده مى شود آنها در اين مشاهده فقط وابستگى خودشان را با «اللّه» ديده اند اگر با ديگرى هم وابستگى مى داشتند بايد ببينند چون اين شهود كه بى ضابطه نبوده است چون رابطه تكوينى بين انسان و خدا وجود دارد براى تقريب به ذهن فرض كنيد كه اين لامپ به وسيله يك سيمى به سقف وصل شده است و در نتيجه به سقف وابسته است رابط آن هم همان سيمى است كه او را به سقف متصل مى كند اگر كسى چشم داشته باشد و شرايط ديدن هم حاصل باشد، وقتى نگاه مى كند آنچه هست مى بيند، يعنى اگر سيم بين لامپ و سقف واسطه هست همان يك سيم را مى بيند و اگر دو تا سيم هست دو تا را مى بيند اگر سه تا هست سه تا را مى بيند ـكسى كه چشم داشته باشد كه آنچه هست بيند ـ رابطه ما بين خدا رابطه تكوينى و حقيقى است يعنى وجود ما وابسته به اوست باز به عنوان مثال و تقريب به ذهن افعال نفسانى ما و حال نفسانى ما وابسته به ماست شما يك صورتى را كه در ذهن خودتان ايجاد مى كنيد آيا امكان دارد اين صورت در ذهنى وجود داشته باشد بدون اين كه ذهن شما باشد؟ الان در ذهن خودتان يك درخت سيب را تصور كنيد اين درخت سيبى كه در ذهن شماست بدون ذهن شما تصور نمى شود، اصلاً حقيقتش وابسته به ذهن است همه جهان نسبت به «الله» (تبارك و تعالى) چنين رابطه اى بلكه فوق اين رابطه وجود دارد و اين را براى تقريب به ذهن مى آوريم و الاّ ما نمى توانيم حقيقت رابطه بين انسان و خدا و عالم با خدا را درك بكنيم. پس اگر يك رابط تكوينى بين «خدا و انسان» و «عالم با خدا» را درك بكنيم. و اگر يك رابطه تكوينى بين خدا و انسان باشد در شهود همان رابطه ديده مى شود، اگر بين انسان و دو خدا العياذ باللّه چنين رابطه اى بود يعنى ما دو تا آفريننده داشتيم وقتى شهود مى كرديم بايد رابطه وجودى خودمان را با چند خدا ببينيم؟ در شهودمان آن رابطه تكوينى به دو چيز وابسته بود; بايد هر دو را ببينيم چون شهود رابطه است، بنابراين چون در اين رابطه جز يك رب ديده نشد همين دليل بر اين است كه جز او رب ديگرى نيست پس اين مشاهده همين طور كه وجود خدا را اثبات مى كند، ربوبيت خدا را هم اثبات مى كند. يعنى در اين شهود آدم ديده و مى بيند كه در بعد هم توجه كامل پيدا كند كه نسبتش به خدا مثل نسبت يك صورت رب ذهنى است به ذهنى كه او را تصور مى كند، اصلاً وابسته به توجه اوست اگر ذهن شما متوجه آن درخت سيب باشد هست، ـ يعنى صورت ذهنى آن درخت ـ و اگر منصرف شويد اصلاً آن صورت ذهنى نيست و نابود شد. قوام وجودش به اراده شما و توجه شماست. همه عالم نسبت به خدا اين طور است، خدا اراده كند عنايت داشته باشد هست اگر از عالم اراده اش را بردارد هيچ است تمام عالم نابود مى شود. اگر نازل كند از هم فرو ريزند قالبها.
اگر اين حالت را آدم ببيند كه وجودش نسبت به خدا يك ربط و ارتباط است، هستيش در دست قدرت الهى است. بخواهد هست، نخواهد نيست اگر آدم اين حالت را مشاهده كند، اين حقيقت ربوبيت الهى است يعنى وجود ما در اختيار اوست رب ماست يعنى صاحب اختيار ماست. هستى ما در دست اوست بخواهد هستيم و نخواهد نيستيم: اَنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونْ; به آن بگويد باش هست و بگويد نباش يا نگويد كه بعد از اين باش، نيست.
هستى جهان نسبت به «الله» (تبارك و تعالى) اين حالت را دارد، وقتى ما اين حالت را يافتيم (كه در عالمى كه قرآن مى گويد يافته بوديم و حالا موقفش را فراموش كرده ايم و بعد اگر خدا توفيق بدهد كه آن را به سر حد كامل برسانيم و آن معرفتى كه در خور اولياء خداست براى ما حاصل بشود و آن علم حضورى تحقق پيدا كند) خواهيم يافت كه هستى ما نسبت به خدا اين گونه است: هيچ استقلالى از خودمان نداريم بلكه همه چيز را از اراده او بدانيم، يا به تعبير ديگر تمام «ماسوى الله» تبلور اراده اوست، اين خواست اوست كه جهان است اگر اين خواست نبود هيچ نبود اين را انسان مى تواند با علم حضورى ببيند در يك عالمى يافته در آن عالمى كه بعضى از علما اسمش را «عالم ذر» يا «عالم ميثاق» گذاشته اند كه خدا فرمود: اَلَستُ بِرَبّكُمْ; ميثاق عبوديت با بندگان بست حالا كيفيتش چه بوده و عالمش چه بوده است ما آشنايى با اين عالم ها ـ غير از عالم طبيعت ـ نداريم، درست نمى توانيم بفهميم چگونه عالمى است، چطور گفتگويى است، چه جور تحقيق پيدا كرده و همين را علت ابهام اين آيه دانسته اند و علتش هم علت نقص فهم ماست كه با ماوراء طبيعت آشنا نيست پس بر اساس اين معاينه و گفتگو هم معرفت نسبت به ذات خدا و هم نسبت به ربوبيت خدا و هم نسبت به وحدانيت خدا پيدا شده اين است كه در بعضى از روايات آمده است كه اين آيه دلالت بر فطرت توحيد مى نمايد: «فَطَرهُم عَلى التَّوحيد».
اين تعبير هم در ذيل آيه فطرت در سوره روم وارد شده و هم در ذيل آيه ميثاق در سوره اعراف آمده است مى فرمايد: منظور از اين آيه اين است كه خدا انسانها را بر يگانه پرستى سرشته است لازمه اش اين است كه هم وجود خدا را بشناسد و هم ربوبيتش را و هم قابل پرستش بودنش را و هم يگانگى اش را بنابراين است كه مى فرمايد: فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوحيِد; و در بعضى جاها آمده است: فَطَرَهُم عَلى المَعرِفَةِ بِانَّهُ لا رَبَّ سِواهُ كه باز مفادش همين مى شود پس مى توانيم بگوييم اين آيه دلالت بر شناخت فطرى حضورى دارد.
گفتيم شناخت فطرى دو معنا داشت، خداشناسى فطرى و خداشناسى عقلانى كه از مفاهيم كلى حاصل مى شود و ديگرى خداشناسى حضورى (و شهودى كه از راه شهودى، قلبى و رؤيت دل حاصل مى گردد) طبق اين بيانى كه عرض شد اين شاهد است بر اين كه چنين معرفت شهودى و قلبى و حضورى براى انسان نسبت به خدا وجود داشته است و اثرى از آن هم اكنون باقى است كه عذر ما را برطرف مى كند يعنى وقتى در صدد خداشناسى برمى آييم مثل كسى كه آثار بنّايى يك بناى ماهرى را ببيند آن بنائى كه قبلاً ديده بوده و آشنا بوده است متوجه او خواهد شد، ديگر حق ندارد بگويد اين نوع بنا اثر يك بناى ديگرى است شايد اثر بت باشد، اين دلش آشناست كه كيست كه عالم هستى در دست اوست درست است حالا غفلت كرده است و توجه به عالم ماده و اسباب مادى توجه او را به آن معرفت فطرى ضعيف نموده است اما هنگامى كه در مقام پرستش از راه دليل عقلى و از راه انذار و تبشير انبيا در آن مقام برمى آيد ديگر حق ندارد بگويد كه من فكر كردم آفريننده آسمان و زمين بتى است كه از سنگ تراشيده شده است، وقتى توجه پيدا كردى به اين حقيقت كه بايد كسى را پرستيد كه نظام عالم از اوست و قوام عالم به اوست و تو او را قبلاً ديده اى و مى شناسى، حق ندارى بر كس ديگر تطبيق كنى، اين است كه ديگر اين عذر پذيرفته نيست كه بگويد: «اَنَّما اَشرَكَ اَبائَنا فى الْقَبْلِ وَ كُنّا ذُريَّةَ مِنْ بِعدِهِم; پدران ما مشرك بودند ما هم بچه بوديم و دنبال آنها رفتيم مى گويند نه، شما شعور داريد قبلاً خدا را شناخته بوديد، دلتان با او آشنا بود، شما حق نداشتيد بگوييد بتى كه از خرما و كشك ساخته شده اين قابل پرستش است آن كسى كه قابل پرستش بوده شناختيد، دل شما با او آشناست به خاطر اين است كه عذرى پذيرفته نيست پس با اين آيه هم معرفت الله به عنوان خالق جهان هم به عنوان ربّ جهان و هم به عنوان يگانه معبود قابل پرستش از راه علم حضورى و شهودى حاصل مى شود.
منبع: پایگاه آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)
اَعُوذُ بِاللّهِ مِنَ الَّشيطانِ الرّجيِمِ وَ اِذا اخذ رَبُّك مِن بَنى آدَمَ مِنْ ظهُورِهم ذُرّيَّتَهُمْ وَ اَشهَدَهُم عَلى اَنْفُسِهِم اَلَستُ بِرَّبكُمْ قالُوا بَلى شَهِدنا اَنْ تقولوا يَومَ القِيامَةِ اِنّا كُنّا عَنْ هذا غافِليِن اَوْ تَقُولُوا انَّما اَشْرَكَ ءاباؤنا مِنْ قَبْلُ وَ كُنّا ذُرّيةً مِنْ بَعْدِهِم ... بِما فَعَلَ الْمُبطِلُون; ـ ترجمه تحت اللفظى اين دو آيه اين است ـ هنگامى كه خدا از فرزندان آدم از پشتهايشان نسل آنها را برگرفت و آنها را بر خودشان شاهد قرار داد فرمود: الست بربّكم; آيا من پروردگار شما نيستم؟: قالوا بلى; گفتند چرا. آرى شهادت داديم به اين كه تو پروردگار ما هستى و اين بدان جهت بود كه مبادا روز قيامت بگوييد ما از چنين حقيقتى غافل بوديم يا بگوييد پدران ما شرك ورزيدند و ما فرزندانى تابع آنها بوديم، آيا ما را به واسطه رفتار پدرانمان كه رفتار باطلى بود تباه و هلاك مى كنىـ اين ترجمه تحت اللفظى اين دو آيه است ـ مضمون اين دو آيه اين است كه خداى متعال همه فرزندان آدم را شاهد بر خودشان قرار داد كه شهادت دادند پروردگار ما «اللّه» است. و اين را اعتراف كردند اين رويارويى و سخن گفتن با خدا، كه خدا به آنها گفت آيا من پروردگار شما نيستم آنها هم پاسخ دادند، آرى، بهانه اى براى شركورزيدن آدميزادگان باقى نگذاشت. نه مى توانند بگويند ما از چنين مطلبى غافل بوديم و نه مى توانند بگويند ما دنباله روى پدرانمان بوديم، آنها شرك ورزيدند و ما هم ناآگاهانه از آنها پيروى كرديم و در اين صورت نبايد مورد سرزنش و عقوبت قرار بگيريم. چنين بهانه هايى پذيرفته نيست; به خاطر اين كه خدا با فرزندان آدم چنين رويارويى و گفتگويى و پاسخ شنيدن را داشته است اين مفاد آيه است. اين آيه از مشكل ترين آيات قرآن از نظر تفسير مى باشد. يعنى مفسرين در مقام توضيح جمله جمله اين آيه و ارتباط اين مطالب با همديگر و بيان لُبِّ معناى اين آيه، با همديگر اختلاف نظرهايى دارند، سؤالهاى زيادى پيرامون اين دو آيه مطرح است. تا آن جا كه بعضى گفته اند ما از اين آيه چيزى سردرنمى آوريم، از آيه هاى متشابه است و بايد علمش را به اهلش واگذار كنيم. ولى انصافش اين است كه گو اينكه در نكته هاى دقيقى از اين آيه ها ابهاماتى وجود دارد و به حق آيه هم از متشابهات هست اما معناى آيات متشابه آن جا نيست كه هيچ چيز از آنها استفاده نمى شود و به هيچ وجه رفع تشابه آنها نمى گردد. با دقت در دو آيه يك مطلب با كمال وضوح روشن است كه آيه اين را مى خواهد بگويد، اگر اشكالى هست در كيفيت پذيرفتن اين مطلب است يعنى اشكال در واقع از ماست نه از مفاد آيه، آيه به روشنى دلالت مى كند كه خدا با فرد فرد انسانها يك رويارويى داشته; به آنها گفته آيا من خداى شما نيستم؟ گفتند چرا تويى خداى ما و اين رويارويى با تك تك انسانها موجب اين شده كه عذرى براى مشرك وجود نداشته باشد كه بتوانند بگويند ما اساساً از اين توحيد، و يگانه پرستى غافل بوديم و نه بتوانند بگويند دنباله روى از پدران موجب اين شد كه ما مشرك بشويم، گناهش به گردن پدرانمان، ما ديگر مسؤل نيستيم. هيچ كدام از اين بهانه ها پذيرفته نمى شود. شما به اين حقيقت مى بايست توجه داشته باشيد و از غفلت از چنين حقيقتى معذور نيستيد دنباله روى از پدران هم عذرى براى شما نيست شما خودتان آنقدر شعور داشتيد كه بتوانيد حق را تشخيص بدهيد و صرف دنباله روى از پدران براى شما دليل مقبولى نيست مفاد آيه در اين كه مى خواهد چنين مطالبى را برساند شكى نيست ابهامها در اين است كه ما خودمان چنين چيزى سراغ نداريم كه با خدا روياروى شده باشيم، خدا به ما فرموده كه من پروردگار شما نيستم؟ بگوييم چرا. چون اين چنين چيزى را در خودمان ياد نداريم و سراغ نداريم مشكل است مفاد چنين آيه اى را بپذيريم وگرنه در اين كه آيه چنين مطلبى را افاده مى كند جاى شكى نيست بله سؤالهايى هست، در چه عالمى؟ در چه شرايطى واقع شده؟ آيا دسته جمعى بوده؟ يا تك تك بودند؟ و سؤالاتى از اين قبيل اما در اصل مفاد اين مطلب و اين بيان جاى ابهامى وجود ندارد. آيا اين مطلب پذيرفتنى است كه هر انسانى با خدا روبه رو شده و چنين گفتگويى بين او و خدا صورت گرفته است. و هر معنايى براى اين گفتگو و رودرويى مى شود تصور كرد مقصود از ذكر اين آيه ـ در اين مقام ـ اين است كه اين گفتگويى كه در آيه به آن اشاره شده اين روياروئى در حقيقت «عبارت است از علم حضورى انسان نسبت به خدا، اين سخنى غايبانه و از پشت پرده نيست; اگر كسى صدايى از جائى بلند كند كه آيا من فلانى نيستم؟ شما ولو اين كه بفرماييد چرا فلانى هستى اين ارزش ندارد اين بايد به گونه اى باشد كه قابل خطا و اشتباه نباشد وگرنه عذر براى شما باقى مى ماند. فرض اگر شيطان فرياد بزند كه آيا من خداى شما نيستم؟ و يك كسى خيال كند كه اين سخن خداست و بگويد چرا اين قابل خطا هست يعنى صرف اين كه يك صدايى به گوش ما مى رسد اين دليل نيست كه گوينده كى هست زمانى اين گفتگو عذر را برطرف مى كند و ديگر جائى در تطبيق نمى گذارد كه شما طرف را ببينيد و بگويد مثلاً من پدر تو نيستم؟ من برادر تو نيستم؟ نگاهش كنيم ببينيم چرا. اما صرف اين كه صدايى از غيب و از پشت پرده به گوش كسى برسد اين عذر را برطرف نمى كند. ممكن است فردا بگويد يك كس ديگرى هم صدا زد من عوضى گرفتم پس آنچه مدعاى آيه هست اين است كه يك گفتگويى بين خدا و انسان صورت گرفته كه عذرى براى خطاى در تطبيق باقى نگذاشته باشد. هر گونه عذرى انسان در روز قيامت به پيشگاه خدا بياورد كه من به اين علت تو را نشناختم و تو را نپرستيدم اين عذر مقبول نيست. بخاطر همين گفتگو و رويارويى كه خدا با انسان داشته است اين مدعاى آيه است كه انسان ـ هر انسانى ـ يك رويارويى با خدا دارد كه بر اساس آن رويارويى مى توان گفت، خدا مى گويد: آيا من پروردگار تو نيستم؟ او هم مى گويد چرا اين بدون شهود و ادراك حضورى قطع عذر نمى كند بايد خود خدا آشنا باشد; بايد ببيند كه اوست يك نوع معرفتى بايد پيدا كند كه خطاى در تطبيق نداشته باشد. مؤيد اين استظهار رواياتى است كه در ذيل آيه شريف از ائمه اطهار (سلام الله عليهم اجمعين) نقل شده روايت هاى متعددى كه از نظر مضامين همه متشابه و از نظر سند هم همه معتبر هستند. طبق اين مضمون ها كه در كتاب هاى روايتى و در تفسيرهاى روايتى ديگرى آمده، مضمون اين روايات اين است كه راوى از امام صادق (عليه السلام) از امام باقر(عليه السلام) ـ غالب روايات از اين دو بزرگوار است ـ سؤال مى كند كه آيا اين گفتگو، حضورى بوده ـتعبير اين است ـ: مُعايَنَه كان هذا معاينه عيان; يعنى همان مراجعه حضورى كه مى گوييم عياناً ديديم (معاينه و عيان هر دو مصدر عاينى يعاينى ـ معاينه است) يعنى چيزى را عيناً بررسى كردن; ناظر و شاهد بودن; وقتى مى گوييم دكتر معاينه كرد يعنى به صرف اين كه ديگران به او اطلاع دادند و گزارشاتى دادند اكتفا نكرد خودش آمد عيناً مريض را ديد، راوى سؤال مى كند: مُعايَنَه كانَ هذا قالَ نَعَمْ; يعنى اين ها عياناً خدا را ديدند. و خدا هم به آنها چيزى گفت؟ فرمود: بلى. فبقيت المعرفه ..... الموقف آن وقتى كه چنين رويارويى حاصل شد فراموش كردند اما اثر آن رويارويى و معرفت در عمق دل انسان باقى مانده است.
حالا بحث در كيفيت اين «معاينه» و «عالمى» است كه رودررويى در آن واقع شده است و موقفى كه ذكر شد و اين ها جزئياتى است كه به اصل بحث ما ارتباطى ندارد و ابهامهايى هم در آن هست ولى همان طور كه مطرح گرديد در اصل اين مطلب هيچ ابهامى نيست كه مدعاى آيه اين است، ما اين را قابل تطبيق مى دانيم بر همان علم حضورى كه مورد ادعاست; يعنى معتقديم و همين طور شواهدى كه طرح كرديم قرآن مى خواهد بفرمايد يك شهودى انسان نسبت به خدا داشته است و نه تنها يك صدايى شنيده كه گفت: اَلَسْتُ بِربِّكُمْ، يك گفتگوى حضورى بوده است و يك علم شهودى، البته توجه داريد وقتى ما ديدن و شهود و امثال اين ها را مى گوييم به هيچوجه منظورمان ديدن با چشم و امور حسى نيست آن همان گونه هست كه من مى گويم خودم را همان من گوينده و انديشنده و درك كننده مى بينم يعنى مى يابم و الاّ روح كه همان موجود انديشنده است قابل ديدن با چشم نيست منظور از اين ديدن، همان شهود قلبى و ادراك حضورى است كه تعبيرات مختلف درباره اش به كار مى رود از سنخ ادراك با چشم و با حواس نيست، يك درك باطنى و روانى است در ذيل رواياتى كه در اين باب وارد شده نكات بسيار دقيقى ذكر گرديده كه دوست دارم آن را به عرض شما برادران و خواهران برسانم. حضرت مى فرمايد:
لَوْلا ذلِكَ لَمْ ... مِنْ خالِقِهِ وَ رازِقِهِ; اگر اين جريان واقع نمى شد، اگر اين جريان معاينه و مكالمه حضورى با خدا نبود هيچ كس نمى دانست كه كى آفريننده اوست و كى روزى دهنده.
اگر انسان علم شهودى نداشته باشد يك حقيقتى را مى تواند بفهمد كه يك كسى هست كه كار خاصى را انجام مى دهد براى نزديكى به ذهن عرض مى كنم كه اگر شما سازنده يك ساختمانى را، صنعت گرى را، بنايى را نديديد كه دست اندركار ساختن و صنعت گرى است، مى توانيد بفهميد كه سازنده اى اين مصنوع را ساخته و از صفات مصنوع مى توانيد پى به صفات صانع هم ببريد هر قدر قدرت و مهارت در آن مصنوع بيشتر به كار رفته باشد دلالت بر هنرمندى و كارآيى و مهارت صانع مى كند تا اين حد شما مى توانيد از اثر پى به مؤثر ببريد اما بالاخره شخص آن سازنده را به اين استدلال ها نمى توانيد بشناسيد مى توانيد بگوييد سازنده ماهرى بوده است، خيلى با سليقه بوده است، اما حالا چه كسى هست؟ از اين استدلال هاى او را نمى توانيد بشناسيد مى توانيد بشناسيد كه سازنده ماهرى دارد اما از آثارش، شخص او را درك نمى كنيد استدلال هاى عقلى مى تواند به ما بگويد كه جهان آفريننده حكيمى دارد آفريننده توانايى دارد. آفريننده شكست ناپذيرى دارد اما اين ها يك مفاهيم كلى است; كسى هست كه آفريننده، توانا، دانا و حكيم است. اما چه كسى است؟ كجاست؟ اين را استدلال عقلى به ما نمى گويد اگر آن رابطه درونى و قلبى بين ما و خدا نبود خود خدا را ما نمى شناختيم مى دانستيم كه عالم، خالقى دارد اما خالقش كى است نمى دانستيم. شناختن شخص خالق آن وقتى ميسر است كه يك نحو شهودى نسبت به او حاصل شده باشد و الا يك معرفت كلى خواهد بود، منظورم از دقتى كه از اين تعبير به كار رفته در اين جمله هست فرق است بين اين كه بگوييم: «لَوْلا ذلِكَ لَمْ يَعْلَمْ» ـ يا«لَمْ يَدْرِ» يا «لَمْ يَعْرِفْ» به حسب تعبيرات مختلفى كه در روايت ها هست:لَم يَعلَم حد ان له خالقاً يا گفته شود: لَمْ يَعْلَمْ مَنْ خالِقِهِ.
در زبان خودمان مى گوييم اگر چنين چيزى نبود هيچ كس نمى دانست كه جهان خالقى دارد. يك وقت اين گونه گفته مى شود يك وقت گفته مى شود: اگر اين نبود هيچ كس نمى دانست چه كسى خالق جهان است تعبيرى كه در همه روايات است اين است. نمى گويد اگر چنين گفتگو و مواجهه اى نبود هيچ كس نمى دانست كه عالم خالقى دارد؟ نه اگر اين هم نبود عقل انسان مى فهميد كه جهان خالقى دارد حتى عقل مى توانست صفاتش را هم بفهمد اما شخصش را نمى توانست بشناسد اين جريان موجب اين شده كه يك رابطه اى بين دل و خدا برقرار شود كه وقتى از عمق دل به آن توجه، بشود خود خدا را مى يابد نه اين كه يك كسى هست كه آفريننده است. اگر خدا توفيق بدهد حال و توجه كامل در دعا و مناجات پيدا بشود و آدم توجه اش از همه چيز قطع گردد، تمركز كامل در توجه به خدا پيدا بكند يك حالى پيدا مى كند كه خود خدا را مى بيند مانند كسى نيست كه از پشت پرده مى بيند كانه وقتى مى گويد، اى كسى كه فوق آسمانها و زمين هستى و جهان را تدبير مى كنى، در پيش رويش است. كانه سخنش را مى شنود. در نهج البلاغه، اميرالمؤمنين (سلام الله عليه) مى فرمايد: اَلا اِنَّ للذكر اَهْلاً در ذيل آيه شريفه: رِجالٌ لا تُلْهِيهِمْ تِجارَةٌ وَ لا بَيْعٌ عَنْ ذِكْرِ اللّه; مى فرمايد: ياد خدا اهلى دارد كه آنها ياد خدا را به جاى لذايذ زندگى برگزيدند.
حضرت اميرالمؤمنين(عليه السلام) براى اهل ذكر و كسانى كه زندگيشان را با ياد خدا مى گذرانند و با ياد او مى زيند اوصافى را ذكر مى فرمايد از جمله مى گويد: فَناجهم فى سوهم; خدا در باطن و درونشان با آنها مناجات مى كند رازگويى مى كند منظور اين تعبير است، بجاى اينكه بنده با خدا مناجات كند على(عليه السلام) مى فرمايد: خدا با آنها رازگويى مى كند كسانى هستند كه مخفيانه سخن راز خدا را مى شنوند چنين چيزهايى براى انسان هست، انسان آن قدر عظمت دارد كه به چنين مقامهايى مى تواند برسد نه تنها انبيا و اوليا معصومين (صلوات الله عليهم اجمعين) مى رسند بلكه آن كسانى هم كه پيرو راستين پيامبران و پيشوايان معصوم باشند مى توانند به چنين مقامهايى برسند، آنها آمدند تا دست ديگران را بگيرند و به طرف خودشان بكشانند و به آن مقامى كه خودشان رسيدند نزديك نمايند.
حاصل مطالب
ان الصفه غائب قبل عينه ...
حاضر را مى شناسد، خود آن را اول مى شناسد بعد اوصافش را، اما وقتى انسان يك موجود غايب را مى خواهد بشناسد ابتدا اوصاف او را مى شناسد، اين آيه مى خواهد بگويد آشنايى با شخص خدا در دل همه انسانها وجود دارد كه وقتى آثارش را مى بيند آن معرفت زنده مى شود. آن معرفت كسى نيست آن يك شناخت فطرى است (آشنايى، فطرى است) ولى مورد توجه ما نيست، هر وقت به آن توجه پيدا كنيم آن آشنايى به خاطر مى آيد و زنده مى شود. آن روايت مى گويد اگر چنين صحنه اى نبود، كسى نمى دانست كه كى خالق اوست يعنى ممكن بود بداند خالقى دارد اما چه كسى است؟ نمى دانست چون شخص نديده بود، اما چون اين معرفت شهودى حاصل شده است وقتى عقلش مى گويد عالم آفريننده اى دارد مى فهمد كه كيست، قبلاً با او آشنا بوده است.
پس بر اساس اين برداشتى كه مورد تأييد روايات زيادى هم هست و يك برداشت من درآوردى نيست مى توانيم ادا كنيم كه قرآن تصديق مى فرمايد كه انسان معرفت حضورى و شهودى نسبت به خداى متعال دارد.
مطلب ديگرى هم كه اين جا مناسب هست بياوريم اين است كه در اين شهود علاوه بر اين كه اصل وجود خدا مورد معرفت قرار مى گيرد، يعنى آدم مى يابد كه خدا هست، چيزهاى ديگرى هم از اين شهود براى انسان از جمله صفات خدا حاصل مى شود كه يكى ربوبيت خداست، يعنى اين شهود به گونه اى بوده است كه آدم مى يابد كه نه تنها آفريننده اى هست و او كيست بلكه مى يابد رب و صاحب اختيار و اداره كننده جهان هم اوست تعبيرى كه در اين آيه از چنين صحنه اى حكايت مى كند مى فرمايد: اَلَستُ بِرَبِّكُمْ نمى فرمايد اَلَستُ بِخالِقِكُم در اين گفتگو خدا فرمود آيا من پروردگار (پروردگار ترجمه دقيقى نيست)، و ربِّ شما نيستم; همان كسى كه هستى شما در اختيار اوست، گويا اينگونه فرموده است كه آيا هستى شما در اختيار من نيست؟ گفتند چرا. پس نه تنها خالقيت اثبات مى شود بلكه ربوبيت هم اثبات مى گردد و علاوه بر اين، توحيد هم اثبات مى شود، يعنى هيچ كس ديگرى هم غير از او خالق و رب نيست. اين ديگر از كجا؟ به خاطر اين رابطه شهودى، يعنى اين معرفت حضورى كه انسان نسبت به خدا پيدا مى كند يك چيز گزاف و بى قاعده و بى حساب نيست، معرفت حضورى نوعى معرفت است كه بين انسان و خدا (به اصطلاح فلسفى) علت هستى بخش وجود دارد، علت فيض. يعنى پيوند وجودى را مى بيند، معناى علم حضورى اين است كه آن رابطه اى كه بين وجود من و خدا بطور تكوينى هست آن را مى بينم چنين شهودى براى من نسبت به چه كسى حاصل مى شود؟ نسبت به هر كسى كه با او اين رابطه وجودى را داشته باشم يك تعلقى و وابستگى است كه مورد شهود قرار مى گيرد. اگر اين وابستگى هست، ديده مى شود اگر وابستگى نيست هيچوقت علم حضورى به چيزى كه نيست تعلق نمى گردد. و وقتى وابستگى وجودى مورد شهود قرار مى گيرد با هر كسى چنين وابستگى باشد ديده مى شود آنها در اين مشاهده فقط وابستگى خودشان را با «اللّه» ديده اند اگر با ديگرى هم وابستگى مى داشتند بايد ببينند چون اين شهود كه بى ضابطه نبوده است چون رابطه تكوينى بين انسان و خدا وجود دارد براى تقريب به ذهن فرض كنيد كه اين لامپ به وسيله يك سيمى به سقف وصل شده است و در نتيجه به سقف وابسته است رابط آن هم همان سيمى است كه او را به سقف متصل مى كند اگر كسى چشم داشته باشد و شرايط ديدن هم حاصل باشد، وقتى نگاه مى كند آنچه هست مى بيند، يعنى اگر سيم بين لامپ و سقف واسطه هست همان يك سيم را مى بيند و اگر دو تا سيم هست دو تا را مى بيند اگر سه تا هست سه تا را مى بيند ـكسى كه چشم داشته باشد كه آنچه هست بيند ـ رابطه ما بين خدا رابطه تكوينى و حقيقى است يعنى وجود ما وابسته به اوست باز به عنوان مثال و تقريب به ذهن افعال نفسانى ما و حال نفسانى ما وابسته به ماست شما يك صورتى را كه در ذهن خودتان ايجاد مى كنيد آيا امكان دارد اين صورت در ذهنى وجود داشته باشد بدون اين كه ذهن شما باشد؟ الان در ذهن خودتان يك درخت سيب را تصور كنيد اين درخت سيبى كه در ذهن شماست بدون ذهن شما تصور نمى شود، اصلاً حقيقتش وابسته به ذهن است همه جهان نسبت به «الله» (تبارك و تعالى) چنين رابطه اى بلكه فوق اين رابطه وجود دارد و اين را براى تقريب به ذهن مى آوريم و الاّ ما نمى توانيم حقيقت رابطه بين انسان و خدا و عالم با خدا را درك بكنيم. پس اگر يك رابط تكوينى بين «خدا و انسان» و «عالم با خدا» را درك بكنيم. و اگر يك رابطه تكوينى بين خدا و انسان باشد در شهود همان رابطه ديده مى شود، اگر بين انسان و دو خدا العياذ باللّه چنين رابطه اى بود يعنى ما دو تا آفريننده داشتيم وقتى شهود مى كرديم بايد رابطه وجودى خودمان را با چند خدا ببينيم؟ در شهودمان آن رابطه تكوينى به دو چيز وابسته بود; بايد هر دو را ببينيم چون شهود رابطه است، بنابراين چون در اين رابطه جز يك رب ديده نشد همين دليل بر اين است كه جز او رب ديگرى نيست پس اين مشاهده همين طور كه وجود خدا را اثبات مى كند، ربوبيت خدا را هم اثبات مى كند. يعنى در اين شهود آدم ديده و مى بيند كه در بعد هم توجه كامل پيدا كند كه نسبتش به خدا مثل نسبت يك صورت رب ذهنى است به ذهنى كه او را تصور مى كند، اصلاً وابسته به توجه اوست اگر ذهن شما متوجه آن درخت سيب باشد هست، ـ يعنى صورت ذهنى آن درخت ـ و اگر منصرف شويد اصلاً آن صورت ذهنى نيست و نابود شد. قوام وجودش به اراده شما و توجه شماست. همه عالم نسبت به خدا اين طور است، خدا اراده كند عنايت داشته باشد هست اگر از عالم اراده اش را بردارد هيچ است تمام عالم نابود مى شود. اگر نازل كند از هم فرو ريزند قالبها.
اگر اين حالت را آدم ببيند كه وجودش نسبت به خدا يك ربط و ارتباط است، هستيش در دست قدرت الهى است. بخواهد هست، نخواهد نيست اگر آدم اين حالت را مشاهده كند، اين حقيقت ربوبيت الهى است يعنى وجود ما در اختيار اوست رب ماست يعنى صاحب اختيار ماست. هستى ما در دست اوست بخواهد هستيم و نخواهد نيستيم: اَنَّما اَمْرُهُ اِذا اَرادَ شَيْئاً اَنْ يَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونْ; به آن بگويد باش هست و بگويد نباش يا نگويد كه بعد از اين باش، نيست.
هستى جهان نسبت به «الله» (تبارك و تعالى) اين حالت را دارد، وقتى ما اين حالت را يافتيم (كه در عالمى كه قرآن مى گويد يافته بوديم و حالا موقفش را فراموش كرده ايم و بعد اگر خدا توفيق بدهد كه آن را به سر حد كامل برسانيم و آن معرفتى كه در خور اولياء خداست براى ما حاصل بشود و آن علم حضورى تحقق پيدا كند) خواهيم يافت كه هستى ما نسبت به خدا اين گونه است: هيچ استقلالى از خودمان نداريم بلكه همه چيز را از اراده او بدانيم، يا به تعبير ديگر تمام «ماسوى الله» تبلور اراده اوست، اين خواست اوست كه جهان است اگر اين خواست نبود هيچ نبود اين را انسان مى تواند با علم حضورى ببيند در يك عالمى يافته در آن عالمى كه بعضى از علما اسمش را «عالم ذر» يا «عالم ميثاق» گذاشته اند كه خدا فرمود: اَلَستُ بِرَبّكُمْ; ميثاق عبوديت با بندگان بست حالا كيفيتش چه بوده و عالمش چه بوده است ما آشنايى با اين عالم ها ـ غير از عالم طبيعت ـ نداريم، درست نمى توانيم بفهميم چگونه عالمى است، چطور گفتگويى است، چه جور تحقيق پيدا كرده و همين را علت ابهام اين آيه دانسته اند و علتش هم علت نقص فهم ماست كه با ماوراء طبيعت آشنا نيست پس بر اساس اين معاينه و گفتگو هم معرفت نسبت به ذات خدا و هم نسبت به ربوبيت خدا و هم نسبت به وحدانيت خدا پيدا شده اين است كه در بعضى از روايات آمده است كه اين آيه دلالت بر فطرت توحيد مى نمايد: «فَطَرهُم عَلى التَّوحيد».
اين تعبير هم در ذيل آيه فطرت در سوره روم وارد شده و هم در ذيل آيه ميثاق در سوره اعراف آمده است مى فرمايد: منظور از اين آيه اين است كه خدا انسانها را بر يگانه پرستى سرشته است لازمه اش اين است كه هم وجود خدا را بشناسد و هم ربوبيتش را و هم قابل پرستش بودنش را و هم يگانگى اش را بنابراين است كه مى فرمايد: فَطَرَهُمْ عَلَى التَّوحيِد; و در بعضى جاها آمده است: فَطَرَهُم عَلى المَعرِفَةِ بِانَّهُ لا رَبَّ سِواهُ كه باز مفادش همين مى شود پس مى توانيم بگوييم اين آيه دلالت بر شناخت فطرى حضورى دارد.
گفتيم شناخت فطرى دو معنا داشت، خداشناسى فطرى و خداشناسى عقلانى كه از مفاهيم كلى حاصل مى شود و ديگرى خداشناسى حضورى (و شهودى كه از راه شهودى، قلبى و رؤيت دل حاصل مى گردد) طبق اين بيانى كه عرض شد اين شاهد است بر اين كه چنين معرفت شهودى و قلبى و حضورى براى انسان نسبت به خدا وجود داشته است و اثرى از آن هم اكنون باقى است كه عذر ما را برطرف مى كند يعنى وقتى در صدد خداشناسى برمى آييم مثل كسى كه آثار بنّايى يك بناى ماهرى را ببيند آن بنائى كه قبلاً ديده بوده و آشنا بوده است متوجه او خواهد شد، ديگر حق ندارد بگويد اين نوع بنا اثر يك بناى ديگرى است شايد اثر بت باشد، اين دلش آشناست كه كيست كه عالم هستى در دست اوست درست است حالا غفلت كرده است و توجه به عالم ماده و اسباب مادى توجه او را به آن معرفت فطرى ضعيف نموده است اما هنگامى كه در مقام پرستش از راه دليل عقلى و از راه انذار و تبشير انبيا در آن مقام برمى آيد ديگر حق ندارد بگويد كه من فكر كردم آفريننده آسمان و زمين بتى است كه از سنگ تراشيده شده است، وقتى توجه پيدا كردى به اين حقيقت كه بايد كسى را پرستيد كه نظام عالم از اوست و قوام عالم به اوست و تو او را قبلاً ديده اى و مى شناسى، حق ندارى بر كس ديگر تطبيق كنى، اين است كه ديگر اين عذر پذيرفته نيست كه بگويد: «اَنَّما اَشرَكَ اَبائَنا فى الْقَبْلِ وَ كُنّا ذُريَّةَ مِنْ بِعدِهِم; پدران ما مشرك بودند ما هم بچه بوديم و دنبال آنها رفتيم مى گويند نه، شما شعور داريد قبلاً خدا را شناخته بوديد، دلتان با او آشنا بود، شما حق نداشتيد بگوييد بتى كه از خرما و كشك ساخته شده اين قابل پرستش است آن كسى كه قابل پرستش بوده شناختيد، دل شما با او آشناست به خاطر اين است كه عذرى پذيرفته نيست پس با اين آيه هم معرفت الله به عنوان خالق جهان هم به عنوان ربّ جهان و هم به عنوان يگانه معبود قابل پرستش از راه علم حضورى و شهودى حاصل مى شود.
منبع: پایگاه آیت الله محمد تقی مصباح یزدی( دامت برکاته)