ترجمه: جلال ستاری
توهم قدرت دولت به خود میبالد، و چون نیک بنگری، آن قدرت موهوم چیزی جز خودرأیی رؤسای قبیله که چرخ دولت را میگردانند نیست. همهی نهضتهای اجتماعی و سیاسی معاصر که بر این توهم مبتنی است، ناظر به رهانیدن آن توهم از قید هرگونه محدودیتی است (گرچه محدودیت مزبور کاملاً سودمند و ضرور است)، و همهی آن نهضتها نیز میکوشند تا بدین منظور، ادیان را خنثی کنند. زیرا در واقع برای تبدیل فرد به تابع دولت، باید او را از قید و بند هر تعلق دیگر رهانید. و گروش به هر دین، متضمن این معنی است که فرد، وابستگیای را بپذیرد و به دادههایی غیرعقلانی که مستقیماً به شرایط اجتماعی و فیزیکی مربوط نمیشوند، بلکه بیشتر از ژرفا و سلوک روانی فرد برمیخیزند، تسلیم شود. (1)
بیگمان موضعگیری در قبال شرایط خارجی هستی، وقتی ممکن است که دیدگاهی خارجی نسبت به آن شرایط، در اختیار باشد. ادیان تحقیقاً این پایگاه و بنابراین امکان قضاوت و تصمیمگیری آزاد را برای فرد فراهم میآورند، یا مدعی آنند. ادیان جواز میدهند که آدمی فرصت نگاه دارد و منتظر بماند و با جبر و فشار بیامان و عینیای که از مقتضیات خارجی ناشی میشود – و تنها آنکه فقط در جهان برون زندگی میکند (و برای خود پایگاه دیگری جز آسفالت شهرهای بزرگ نمیشناسد و نمیبیند)، بیدفاع بدان تسلیم است – فاصله بگیرد. اگر فقط واقعیت آماری وجود داشته باشد، آن واقعیت، قدرتی مطلقالعنان خواهد داشت. زیرا اگر تنها یک شرط و قید بماند، و هیچ قید و شرط دیگری با آن به مقابله برنخیزد، قضاوت و حکم آزاد، نه فقط عبث و زاید، بلکه محال خواهد بود. چون در آنصورت، فرد اجباراً دیگر کسی جز مطیع آمار و (بدین علت) فرمانبردار دولت نخواهد بود، قطع نظر از هر اسمی که ممکن است بر اصل انتزاعی حاکم بر امر اجتماعی یا تنظیم کنندهی آن بنهند.
اما ادیان، اقتدار دیگری را تعلیم میکنند که معارض اقتدار «دنیوی» است. ادیان میآموزند که انسان، اصلی الهی دارد، و این حقوق خداوندی بر بندگانش، همانقدر توقعانگیز و مطالبهآمیز است که سلطنت دنیاوی. این توقعات و مطالبات الهی که خصلتی بیچون و چرا و مطلق دارند، میتوانند به نحوی قاطع آدمی را از جهان دور کنند، با همان قاطعیت که وی در تسلیم شدن به ذهنیات جمعی، از خود بیگانه میشود. انسان در هر دو مورد ممکن است به خاطر آموزهی دینی یا جمع، آزادی خود را در قضاوت از دست بدهد. و ادیان وقتی که از هرگونه سازش با دولت امتناع میورزند، آشکارا به همین هدف، نظر دارند.
در اینصورت من ترجیح میدهم که بر وفق مرسوم زبان، اصطلاح فرقهگرایی (confession) را به جای «دین» (religion) به کار برم. فرقهگرایی در واقع، از راه اعتقاد و عمل به آن، تأیید معتقدات گروه و فرقهایست؛ حال آنکه واژهی دیانت، مبین رابطهی ذهنی آدمی با بعضی عوامل مابعدالطبیعی و خارج از حیطهی زمان است. فرقهگرایی، اساساً، شهادت علنی به ایمان خویش در برابر همگان و بدین علت، امری مسبوق به زمان و دنیاوی است؛ حال آنکه معنا و هدف دین، در رابطهی فرد با خدا (مسیحیت، یهود و اسلام)، و یا در جستجوی رهایی (بودیسم) نهفته است. اخلاقی که هر دین تعلیم و تبلیغ میکند و اگر فاقد پایگاه مسئولیت فردی و وجدانی در قبال خدا باشد، تنها اخلاقی قراردادی و تصنعی میتواند بود، بر این مبنا استوار است.
فرقهگراییها که شکلبندی و صورتی از سازش دیانت با واقعیت دنیاوی است، در سیر خاصی که داشتهاند، نتوانستهاند از قانونمند شدن تدریجی آموزه و مفاهیم و رسومشان احتراز کنند؛ و در این سراشیب، به درجهای از ظاهربینی رسیدهاند که آنچه که ذات و جوهر خاص دینیشان محسوب میشده، در سایه افتاده و مهجور مانده است؛ و این ذات در اصل از رابطهی زندهی (دین) با مرجع و مبدأ خارج از زمان، و مسائل و اثرات و عواقب آن رابطه که میبایست همه را برعهده گرفت، فراهم آمده بود. از منظر فرقهگرایی، اعتبار و اهمیت دلبستگی ذهنی به دین، با ملاک شور و گرمی پذیرش آموزهی سنتی، سنجیده میشود، و آنجا که این آموزه، سختگیری کمتری دارد (به عنوان مثال در مذهب پرتستان) بیدرنگ از پارسایی (Piétisme) (2) سخن به میان میآید، و وقتی کسی دعوی کند که به ادراک بیواسطهای که از ارادهی حق دارد، تسلیم است، وی را به فرقهتراشی و بدعتگذاری و شوریدگی منسوب میدارند. فرقه با کلیسای دولتی، همتا و همپا میشود، یا دستکم نهادی عمومی بنیان مینهد که نه فقط مؤمنان حقیقی، بلکه تودهی مردمی را نیز در بر میگیرد که به دین بیاعتنایند و فقط بر سبیل عادت و سنت، در آن نهاد گرد آمدهاند. در این جاست که به نحوی عینی، اختلاف میان فرقهگرایی و دیانت را احساس میتوان کرد.
بدینگونه وابستگی به فرقهای، همواره از مقولهی دیانت نیست، بلکه بیشتر مربوط به اجتماعیات میشود و بدینعلت به طرزی محسوس، مفید و مساعد به حال زیرساخت و ساختارهای فرد، به عنوان واحدی منفرد، نیست. ساختارهای بنیانیفرد، منحصراً وابسته به نسبتی است که وی با مصدری غیر دنیوی دارد. و در این مقوله آنچه حائز اهمیت است، اعلام علنی ایمان به عقیدهای مذهبی که آن شهادت از قلب نیز برنخاسته، نیست؛ بلکه این دادهی روانشناختی است که حیات فرد، نه فقط به نفس (من) و آراء و عقایدش یا به تعنیات و موجبات اجتماعی، بلکه به همان اندازه به مرجعیتی متعال نیز وابسته است. (3) نه شعارهای اخلاقی، هر چند والا باشند، و نه اظهار ایمان، هر اندازه گوینده شکوهمندانه دعوی راستکیشی و درست اعتقادی کند، بنیانگذار استقلال و آزادی فرد نمیتوانند بود؛ آنچه این آزادی را پی مینهد، تجربهی وجدان یعنی تجربهی بیچون و چرای مناسبات متقابل شخصی میان آدمی و مصدری است که دنیوی نیست، و تنها این رابطه، قادر به تعدیل وزن «جهان و احکام آن» است.
این آراء نه مطلوب کسی است که احساس میکند واحدی از تودهی خلق است، و نه مقبول آن که اعلام میدارد به کیش و آئینی معلوم گرویده است. برای نخستین کس، صلاح و مصلحت دولت، مظهر مجسم برترین اصل اندیشه و عمل است. دولت از هیچ کوشش تربیتی و عرفی و تشکیلاتی دست باز نداشته است، برای پیابند کردن وی یعنی شهروند به این دیدگاههای انسانی رهیده و از لحاظ عقلانی، روشنبین؛ و شهروند به تبع آن دیدگاهها، برای فرد آدمی، منحصراً وقتی موجودی بر حق قائل است که بپذیرد فرمانبردار دولت و مهرهای در دستگاه اوست.
شخص دوم که به فرقهای سازمان یافته پایبند است، یقیناً برای دولت، حق تقدم اخلاقی قائل است، اما با اینهمه اعلام میدارد که نه فقط انسان، بلکه دولت نیز که وی فرمانردار اوست، هر دو تابع اقتدار الهیاند، و در حالت شک و تردید، حق نهایی با خداست نه با مصلحتبینی دولت. چون نمیخواهم به قضاوت مابعدالطبیعی کشیده شوم، در طلب حل این مسأله نیستم که آیا «دنیا» یعنی جهان خارج بدانگونه که انسان میبیندش، و به دنبالش طبیعت، در تضاد و تعارض قطعی با خدا هست یا نه. فقط یادآور میشوم که تضاد روانشناختیای که این دو قلمرو حیات را از هم جدا میکند، نه تنها در کتاب عهد جدید تأیید و تصدیق شده، بلکه، امروزه روز، به روشنترین نحو، در وجه نظر منفیای که دیکتاتورها نسبت به دیانت و کلیسا نسبت به بیدینی و مادیگرایی دارند، متجلی است.
انسان، به عنوان موجودی اجتماعی، مدت زمانی دراز، بدون رشتههای پیوند با جامعه نمیتواند زیست؛ همچنین فرد، بدون رجوع به مبدأیی که دنیوی نیست و قادر به تعدی تأثیر بس قدرتمند عوامل خارجی است، حقانیت و مشروعیتی واقعی برای وجود و استقلال معنوی و اخلاقی خویش نمیتواند یافت. انسانی که در حق ریشه نداشته باشد، تنها به حکم رأی و عقیدهی شخصی خویش، در برابر قدرت مادی و اخلاقی صادره از جهان خارج، مقاومت نمیتواند کرد. انسان برای اثبات و تأیید وجود خود در برابر جهان خارج، محتاج بداهت تجربهی باطنی و احساسات متعالی خویش است. چون تنها آن تجارب زیسته و دریافته به آزمایش وجدان، میتوانند مانع از لغزیدن اجتنابناپذیرش در دامان تودههای خلق گردند. قطعاً میتوان تدنی و فروپاشی مفهوم مسئولیت اخلاقی انسان تودهزده را مشاهده کرد. اما این ملاحظهی منحصراً عقلانی و ندامت اخلاقی ناشی از آن ملاحظه، موضعگیریای بیگفتگو منفی است که فقط ارزش تشکیک و نتیجهی به تعویق افتادن فرآیند ذره ذره شدن فرد و تکسّر وی را دارد. و چون این ملاحظات فقط خردپسندانه و عقلانیاند، فاقد جهش و نیرویی هستند که از ایمانی دینی برمیخیزد، و برای برانگیختن آدمی، دربایست است. دولت دیکتاتوری در برابر قوهی عاقلهی شهروند، نه تنها دارای امتیاز وحشتانگیز بلع فرد است، بلکه به خاطر پدیدهشناسی روانشناختیش، مزیت هایل فراگیری و بسیج قوای دینی او را نیز دارد. دولت جایگزین خدا شده است، و بدینجهت از این منظر، دیکتاتوریهای سوسیالیستی، ادیانی هستند که در بطن آنها، بردگی آدمی در حق دولت، به منزلهی نوعی پرستش خداست. معهذا اگر کار ویژهی دین بدینسان مورد تجاوز و تخطی قرار میگیرد و مغلوط میشود و به خطا میرود، چنین واقعهای وقتی تحقق میتواند یافت که از لحاظ روانی، در پستوی ذهن، تردیدها و ظنهایی که بیدرنگ سرکوب میشوند تا از نزاع آشکار با گرایش حاکم، دایر به «تودهزدگی» احتراز گردد، بیدار شده باشند. از این حال و هوا و اغتشاش و به همآمیختگی و برخورد قوای پویا و محرکات روانشناختی، برحسب معمول، نهضتی سر بر میآورد که در حکم جبران مضاعف آن بینوایی است: تعصب. و تعصب به نوبهی خود، سررشتهی امور را به دست میگیرد و قدرتمندترین بازوی هرمی میگردد که برای سرکوب و از میان برداشتن هرگونه مخالفت، به کار میافتد. آزادی عقیده سرکوب میشود، و امکان اختیار اخلاق یا گزینش اخلاقی، به خشونت از بین میرود، و در راه نیل به هدف، هرگونه وسیله حتی بدترین آنها، موجه و مشروع مینمایند. از آن پس مصلحت دولت، اقرار و شهادت به ایمان تلقی میگردد، و رهبر یا رئیس دولت، برتر از هر نیک و بد، به مقام و منزلت نیمه خدا، ارتقاء مییابد، و پی سپرش، سیمای قهرمان، شهید، حواری و مرسل را مییابد. آنگاه فقط یک حقیقت وجود دارد که بدون آن، رستگاری نیست، و آن حقیقتی برتر از هر نقد و خردهگیری و حقیقتی تزلزلناپذیر است. و در این میان هر که صاحب خردترین اندیشه باشد، ملحدی به شمار میرود که بنا به جدول نمونههای شهیری که ازلی و ابدی است، بیمناک است که دچار انواع ناملایمات گردد. تنها کسی که قدرت دولت به دست اوست، محق و مجاز به تفسیر آموزه به نحوی درست و اصیل است و البته وی به تبع حسیاتش: یعنی مزاج و خلق و خو و یا خواست دلش، خود را از آن مزیت، بینصیب و محروم نمیدارد.
وقتی فرد توده زده شده و ازینرو تبدیل به واحد اجتماعی بی نام و نشان و یا شمارهای گشته است، وقتی دولت برترین اصل به حساب میآید، یکی از نتائج منطقی و اجتنابناپذیر این وضع و حال، گیر افتادن کار ویژهی دینی انسان در چنین گردبادی است. دین (4)، همانا مشاهدهی دقیق و منظور داشتن بعضی عوامل نامریی و غیرقابل ضبط است، و وجه نظری غریزی و خاص انسان است که تجلیاتش را در سراسر تاریخ بشر و روح، باز میتوان یافت. یقیناً یکی از کارویژههایش، حفظ تعادل روانی است، زیرا انسان فطری طبیعتاً میداند که کارویژههای خودآگاهش، هر لحظه ممکن است از داخل و خارج، با مداخلهی عواملی غیرقابل ضبط، دگرگون گردند، تأثیرپذیرند، سد شوند، به مانعی برخورد کنند. ازینرو، همواره مراقب بوده است تا اقدامات مناسبی از مقولهی دینی، ضامن و پشتیبان هر اراده و تصمیم وی که اهمیتی دارند، باشد. به قدرتهای غیبی، قربانی تقدیم میدارد، از آنان نیازمندانه میخواهد که شرّ را از سر آدمیان دور کند؛ و کارهای مقدس دیگر، به خاطرشان انجام میدهد. در همهی ازمنه و امکنه، آئینهای ورود و خروج وجود داشته است که دانشمندان خردگرای عاری از فراست روانشناختی، در آنها جز خرافه و جادو چیزی ندیدهاند. اما جادو، در وهلهی نخست، عمل روانشناختیایست که اهمیتش را دست کم نباید گرفت. انجام دادن کاری جادویی، به آدمی نوعی احساس ایمنی میبخشد که ممکن است برای اجرای تصمیمی، مفید و مناسب باشد. تصمیمگیری محتاج این ایمنی است، زیرا همواره متضمن گزینشی است که بر آن تصمیم، برچسب یک سویه بودن و جانبداری میزند. هر بار که کسی تصمیمی میگیرد، احساس خطر میکند، و بنابراین گرایش دارد که جویای ضمانتی باشد. حتی دیکتاتور نیز مجبور است که تصمیمات عالیهی خود را نه فقط با تهدید و ارعاب، بلکه با کارگردانیهای جنجالبرانگیز و پرطمطراق، ملازم و همراه کند. آهنگهای نظامی، برافراشتن پرچم و بستن نوار و برگزاری نمایشها و میتینگهای عظیم، همه مراسمی است که اصل و جوهر آنها یعنی حرکت به صورت دسته، و شلیک توپ و آتشبازی برای دفع شیاطین، تغییر نمیکند و ثابت است. با نمایش الهامبخش قدرت دولت، میکوشند تا در جمع حس ایمنی برانگیزند که معهذا، برخلاف نمایشهای دینی، به هیچوجه فرد را از اهریمنان درونیش مصون نمیدارد. ازینرو فرد حتی بیشتر به قدرت دولت یعنی به تودهی مردم، چنگ میزند، و وقتی که دیگر جامعه مالک اوست، روانش سر تسلیم در برابر تأثیرات جمعی فرود میآورد و وی باطناً بدان گردن مینهد. دولت نیز، مانند کلیسا، طالب وجد و سرور و ایثار و عشق است، و اگر ادیان، خواهان خوف از خدایند یا آنرا فرض و لازمهی کار قرار میدهند، دولت دیکتاتوری مواظب است تا وحشت که وجودش برای بقای وی ضروریست، حاکم باشد.
اذهان خردگرا، اساساً و اصولاً به چیزی که سنت آنرا نتیجهی اعجازآمیز آئین فرا مینماید، میتازند. و در واقع از کنار مسألهی اساسی میگذرند، یعنی آنرا نمیبینند. مسألهی اساسی، یعنی تأثیر روانشناختی، به رغم این واقعیت که هر دو طرف (کلیسا و دولت) جویای کاربرد آنند، البته در دو جهت و با دو هدف متضاد، از نظرشان پوشیده میماند. در آنچه به هدف ضمنی نمایشها مربوط میشود، نیز، شاهد وضع مشابهی هستیم. آرمان دینی: رهیدگی از شرّ و آشتی با خدا و اجر یافتن در جهانی دیگر، در مرتبهی دولت، به پاداشهایی که در این جهان نصیب آدمی میشود: فراغت از غم و دلمشغولی چگونگی کسب روزی و تأمین معاش، تقسیم و توزیع عادلانهی نعم مادی، تعمیم راحت و آسایش در آیندهای نه چندان دور، تقلیل ساعات کار، بدل میگردد. اینکه تحقق وعدههای اخیر، تقریباً همانقدر مبهم و تاریک باشد که آرزوی بهشت، خود موجب مزید مشابهت است و پشت کردن تودهها به غایت سرنوشت بشر در ماوراء زمان و گروش آنان به معتقداتی منحصراً زمینی را تأیید میکند، معتقداتی که با همان شور و حرارت دینی که فرقهها با هدفی کاملاً متضاد در ستایششان به کار میبرند و آن معتقدات را یگانه و منحصر فرا مینمایند، برای مردم، تبلیغ و نیز تحسین میشود.
برای پرهیز از تکرار، مایل نیستم بار دیگر، مشابهات موجود میان معتقدات در عالم برین و عالم زیرین را برشمرم. فقط میخواهم این واقعیت را خاطرنشان کنم که کار ویژهای طبیعی که همواره وجود داشته، تحقیقاً بسان کار ویژهی دینی، ممکن نیست بر اثر نقد و خردهگیری و نکتهجویی عقلانی یا فلسفهی عصر روشنگری نابود گردد. بیگمان این اقدام میتواند موجب شود که بعضی صورتگراییهای فرقهای مورد تمسخیر و استهزاء قرار گیرند و نیز معلوم دارد که بعضی اعمال به علت آنکه دروانشان به سر آمده، بیفایده و منسوخ گشتهاند؛ اما این روش به هدف غایی و اصلی خود نمیرسد و کار ویژهی دین را که مبنای معتقدات و باورهای فرقهای است، آماج نمیگیرد. دین، یعنی مراعات و ملاحظهی دقیق عوامل غیرعقلانی روان و سرنوشت فرد، با دهشتناکترین تابیدگی معنی، در تأله دولت و دیکتاتور، دوباره پدیدار میشود: «اگر طبیعت را برانید، به تاخت باز میگردد». رهبران و دیکتاتورها، با سنجشی صحیح، میکوشند تا توازی و تشابه بس دقیقی را که میان وضع و موقع آنان و به خدایی برداشتن قیصر وجود دارد، پنهان سازند و قدرت مطلقشان را که واقعی است، پشت توهم دولت، از دیدهها بپوشند؛ اما این استتار، اساس مطلب را تغییر نمیدهد. (5)
همچنانکه پیشتر اشارت رفت، دولت دیکتاتوری نه تنها مبانی حقوق شهروند را ویران کرده، بلکه به علت سلب مشروعیت و حقانیت مابعدالطبیعی وجود شهروند از وی، او را از پایگاههای روحانی و معنویش، محروم ساخته است. از آن پس دیگر، نه تصمیم اخلاقی انسان، بلکه حرکت کور تودههای فریب خورده، حائز اهمیت است، و دروغ، به مقام اصل اساسی عملی سیاسی، ارتقاء مییابد. دولت، همانگونه که وجود میلیونها بردهی (محروم از حقوق) دولت به وضوح آشکار میسازد، ازین امر، نهایت استفاده را کرده است.
در دو سوی، چه در جناح دولت دیکتاتوری و چه جبههی فرقههای مذهبی، مفهوم حیات اشتراکی از روی چشم و همچشمی، گوشزد و تبلیغ میشود. این حیات یا جماعت اشتراکی، آرمان خاص «کمونیسم» است، و چنان سنگین و یکپارچه بر مردم تحمل شد، که خلاف نتیجهی دلخواه، یعنی بدگمانی و تبعیض حاصل آمده است. در جناحی دیگر، کلیسا با همان اصرار و ابرام به صورت آرمان جماعت جلوه میفروشد و آنجا که کلیسا آشکارا دچار ضعف و فتور است، یعنی در مذهب پرتستان، میخواهند، فقد انسجام و یکپارچگی را که به تلخی و درد احساس میشود، با امید یا با تجربهی آرمانی (خیالی) زندگانی اشتراکی، جبران کنند. چنانکه میبینیم، «زندگانی اشتراکی» دستیار لازم و ضرور برای سازماندهی تودههاست و بنابراین سلاحی دو دم است. همچنانکه از جمع صفرها، هرگز رقم واحد (یک) به دست نمیآید، ارزش زندگانی اشتراکی، معادل میانگین عقل و هوش و اخلاق افرادیست که چنان زندگانیای دارند. بنابراین از جماعتی اشتراکی نمیتوان نتیجهای که برتر از ثمرهی تلقین محیط باشد انتظار داشت؛ نمیتوان متوقع بود که آن جماعت فرد را واقعاً و اساساً دگرگون سازد، یعنی بهتر یا بدتر کند. چنین نتائجی را که موجب دگرگونی فرد گردد، فقط از برخورد و رویارویی انسان با انسان، فرد با فرد، و تفهیم و تفاهم شخصی آنان، انتظار میتوان داشت، نه از غسل تعمیدی همگانی، کمونیستی یا مسیحی، که در باطن انسان تأثیر و نفوذ نمیکند. حوادث زمانهی ما معلوم میدارند که تأثیر تبلیغ مرام اشتراکی چه اندازه سطحی و تصنعی است، آرمان جماعت اشتراکی، (بیاعتنا به فرد) غیر از خواست موضوع اصلی یعنی فرد انسان است که مرام جماعت اشتراکی مدعی است بدون ملاحظهی خواستهایش، خاطرش را خرسند خواهد ساخت، اما همین خواستها سرانجام با نیروی بیشتری سر بر خواهند آورد.
پینوشتها
1. فصلهای 2 و 3 از کتاب Présent et Avenir (ترجمهی فرانسه، 1962)، ص 35-71 از آخرین نوشتههای کارل گوستاو یونگ در بازپسین سالهای عمر که در حکم وصیتنامهی معنوی اوست. این کتاب با عنوان نفس ناشناخته (که نام اصلی آن نیست) به قلم آقای جاوید جهانشاهی، ترجمه و به سرمایهی نشر پرسش، در سال 1367، در اصفهان، به چاپ رسیده است. معهذا نگارندهی این سطور، ترجیح داد که ترجمهی خود را در این مجموعهی مقدمه مانند، منظور دارد (م.).
2. نهضت مذهبی زادهی کلیسای لوتری آلمان که عکسالعملی در قبال جزمیت کلیسای رسمی است (م.).
3. طبیعتاً منظور یونگ از این بیانات، دستکم گرفتن امر اجتماعی نیست که خاصه در زندگانی کودک و صورتبندی ساختارهایش، نقشی دارد که هر چه بر اهمیتش اصرار ورزیم، کافی نمینماید. بالطبع در سنین پائین، پدر و مادر برای کودک، مظاهر اجتماعیاتاند؛ مادر، نمودار مهربانی بیقید و شرط و پدر، نمودگار حقانیت و مشروعیت در انظار مردم. کودک از رهگذر مدرکات و مکتسبات خود از اجتماعیات که پدر و مادرش نمودگار آنند، و به وجودش هر روز در زندگانی خانوادگی میتوان پی برد، تحت تأثیرات زایل نشدنی ناشی از مراتب اجتماعی زندگانی قرار میگیرد. علاوه بر ساختارهای مقوم کودک در خانواده باید ساختارهای اجتماعیای را نیز منظور داشت که بزرگسال در آنها نقش دارد.
بزرگسال، به رغم وجود انفرادیش، فردی است که در گروه زندگی میکند و باید با آن سازش یابد (یادداشت مترجم فرانسوی Dr. Roland Cahen).
4. ر.ک. کارل گوستاو یونگ، روانشناسی و دین، پاریس، 1960، ص 18.
5. پس از نگارش این کتاب (بهار سال 56)، در روسیهی (شوروی)، حساسیتی در مورد کیش رماننده و آزار دهندهی شخصیتپرستی، ظهور کرده است.
گوستاو یونگ، کارل؛ (1391)، جهاننگری، ترجمه: جلال ستاری، تهران: انتشارات توس، چاپ دوم