اشعار محتشم کاشانی-3
ابيات : ٧
جهان آرا شدي چون ماه و ننمودي به من خود را
چو شمع اي سيم تن زين غصه خواهم سوختن خود را
بيا بر بام و با من يک سخن زان لعل نوشين کن
که خواهم بر سر کوي تو کشتن بي سخن خود را
من از ديوانگي تيغ زبان با چرخ خواهم زد
تو عاقل باش و بر تيغ زبان من مزن خود را
به من عهدي که در عهد از محبت بستهاي مشکن
به بد عهدي مگردان شهرهاي پيمان شکن خود را
در آغوش خيالت ميطپم حالم چسان باشد
اگر بينم در آغوش تو اي نازک بدن خود را
ورم صد جامه بر تن چون کنم شبهاي تنهائي
تصور با تو در يک بستر اي گل پيرهن خود را
کنم چون محتشم طوطي زبانيها اگر بينم
بگرد شکرستان تو اي شيرين دهن خود را
********
تعداد ابيات : ٧
گشته در راهت غبار آلود روي زرد ما
ميرسيم از گرد راه اينست راه آورد ما
در هواي شمع رويت قطرههاي اشک گرم
دم به دم بر چهره ميبندد ز آه سرد ما
بس که از ياران هم دردان جدا افتادهايم
گشته است از بي کسي همدرد ما
با گياه شور پرور فرقت باران نکرد
آن چه هجران کرد با جان بلا پرورد ما
گر عياذالله از ما بر دلت گردي بود
حسبتا لله به باد نيستي ده گرد ما
گرد از جمعيت دلها بر آرد بيدرنگ
چون ز گرد ره شود پيدا سوار فرد ما
دوش آن وحشي شمايل محتشم را ديد و گفت
باز پيدا گشت مجنون بيابان گرد ما
********
تعداد ابيات : ٧
که زد بر ياري ما چشم زخمي اي چنين يارا
که روزي شد پس از وصل چنان هجر چنين ما را
تو خود رفتي ولي باد جنون خواهد دواند از پي
بسان شعلهي آتش من مجنون رسوا را
تو خود رو در سفر کردي ولي صحرا سپر کردي
به صد شيدائي مجنون من مجنون شيدا را
فرس آهسته ران کاندر پيت از پويه فرسوده
قدمها تا به زانو گمرهان دشت پيما را
شب تاريک و گمراهان ز دنبال تو سر گردان
برون ار از سحاب برقع آن روي مه آسا را
خطر گاهيست گرد خرگهت از شيشهاي دل
خدا را بر زمين اي مست ناز آهسته نه پا را
چو ميرد محتشم دور از قدت باري چو باز آئي
به خاکش گه گهي کن سايه گستر نخل بالا را
********
تعداد ابيات : ٧
عجب گيرنده راهي بود در عاشق ربائيها
نگاه آشناي يار پيش از آشنائيها
ز حالت بر سر تير اجل در رقص ميرد
دل نخجير را هر نغمه زان ناوک سائيها
نياري پاي کم اي دل که خواهد کرد ناز او
به جنس پر بهاي خود خريدار آزمائيها
به جائي ميرسد شخص هوس در ملک خود کامان
که آنجا زا وفا به مينمايد بيوفائيها
در و ديوار معبدهاست از حرف ظهور او
که خواهد شد به رسوائي بدل آن نارسائيها
به اين صورت که زادت مادر ايام دانستم
که در عهد تو خواهد داد داد فتنه زائيها
چو دادي محتشم وي را به خود راهي چه سودا کنون
ز دست تندخوئيهاش اين انگشت خائيها
********
تعداد ابيات : ٨
زلف و قد راست اي بت سرکش چشم و رخت راست اي گل رعنا
سنبل و شمشاد هندو چاکر نرگس و لاله بنده و لالا
ساخته ظاهر معجز لعلت ز آتش سوزان چشمهي حيوان
کرده هويدا صنع جمالت در گل سوري عنبر سارا
آتش آهم ز آتش رويت سيل سرشگم بيمهي رويت
اين ز درون زد شعله بگردون وان ز برون شد تا به ثريا
محو ستادند عابد و زاهد مست فتادند راکع و ساجد
دوش که افکند در صف رندان جام هلالي شور علالا
وقت مناجات کز ته دل شد جانب گردون نعرهي مستان
پرده دريدي گر نشنيدي شمع حريفان بانگ سمعنا
مايهي دولت پايهي رفعت نقد هدايت گنج سعادت
هست در اين ره اي دل گمره دانش دانا دانش دانا
حسن ازل را بهر طلبکار هست ظهوري کز رخ مقصود
پرده بر افتد گر کند از ميل وحش خيالي چشم به بالا
محتشم اکنون کز کشش دل نيست گذارم جز بدر او
پيش رقيبان همچو غريبان نيست بدادم جز به مدارا
********
تعداد ابيات : ٧
با چنين جرمي نراندم از دل ويران تو را
اين قدرها جاي در دل بوده است اي جان تو را
ساحري گويا با چندين خطا چون ديگران
راندن از چشم و برون کردن ز دل نتوان تو را
از خدا بهر تو خواهم صد بلا اما اگر
در بلائي بينمت گردم بلاگردان تو را
نيستم راضي به مرگت ليک ميخواهم چو خود
از غم ناکس پرستي در تب هجران تو را
آن چنان شوخي که خواهي داشت مرد مرا به تنگ
گر کنم در پردههاي چشم خود پنهان تو را
از لباس غيرتم عريان نميديدي اگر
ميتوانستم که دارم دست از دامان تو را
محتشم در غيرت اين سستي که من ديدم ز تو
بيتکلف ميتوان کشتن به جرم آن تو را
********
تعداد ابيات : ٧
به افسون محو کردي شکوههاي بيکرانم را
بهرنوعي که بود اي نوش لب بسي زبانم را
به نيکي ميبري نامم ولي چندان بدي با من
که گم ميخواهي از روي زمين نام و نشانم را
به اين خوش دل توان بودن که بهر مصلحت با من
نمائي دوستي و دوست داري دشمنانم را
گمانم بود کاخر آشنائي بر طرف سازي
شدي بيگانه خوش تا يقين کردي گمانم را
چو رنجانيد ياران را به جان نتوان نشست ايمن
خبر کن اي صبا زين نکته باري نکته دانم را
چو بلبل زان نکردم باز ميل گلشن کويت
که چون رفتم به زاغان دادي اي گل آشيانم را
اگر فرمان برد دل محتشم من بعد باخوبان
من و بيگانگي کين آشنائي سوخت جانم را
********
تعداد ابيات : ٩
اي ز دل رفته که دي سوختي از ناز مرا
دارم انديشه که عاشق نکني باز مرا
کردهام خوي به هجران چه کنم ناز اگر
عشق طغيان کند و دارد از آن باز مرا
باطل سحر مگر ورد زبانم گردد
که نگهدارد از آن چشم فسون ساز مرا
چشم از آن غمزه اگر دوش نميبستم زود
کار ميساخت به يک عشوه ممتاز مرا
چه کمر بستهاي اي گل که مگر باز کني
جيب جان پاره به آن غمزهي غماز مرا
چون محالست که نايد ز تو جز بدمهري
مبر از راه به لطف غلط انداز مرا
وصل من با تو همين بس که در آن کو شب تار
کنم افغان و شناسي تو به آواز مرا
لنگر مهرهي طاقت مگر ايمن دارد
از سبک دستي آن شعبده پرداز مرا
اي ره محتشم از تو زده لعل تو و گفت
که به يک حرف چنين خام طمع ساز تو را
********
تعداد ابيات : ٧
بعد هزار انتظار اين فلک بي وفا
شهد وصالم چشاند زهر فراق از قفا
وه که ز کين ميکند هر بدو روزم سپهر
با تو به زحمت قرين وز تو به حسرت جدا
رفتي و ميآورد جذبهي شوقت ز پي
خاک مرا عنقريب همره باد صبا
با تو بگويم که هجر با من بي دل چه کرد
روزي من گر شود وصل تو روز جزا
شد همه جا چون شبه بي تو به چشمم سيه
چشم سيه روي من ديد تو را از کجا
از خردم تا ابد فکر تو بيگانه کرد
اين دل ديوانه گشت با تو کجا آشنا
وه که ز همراهيت محتشم افتاده شد
بسته بند ستم خستهي زخم جفا
********
تعداد ابيات : ٧
چنين است اقتضا رعنائي قد بلندش را
که زير ران او بيخود به رقص آرد سمندش را
به دنبال اجل جانها دوند از شوق اگر آن بت
کند دنبال دام اجل پيچان کمندش را
اگر صيدش ز شادي گم نکردي دست و پا رفتي
به استقبال يک ميدان کمند صيد بندش را
ملک ايمن نماند بر فلک چون بر زمين آن مه
کند ناوک فکن بازوي حسن زورمندش را
در آئين غضب کوشيد چندان آن گل خندان
که رسم خنده رفت از ياد لعل نوش خندش را
اگر قلب حقيقت هم بود ممکن محال است اين
که جنبد غرق الفت خاطر کلفت پسندش را
زمين در جنبش آيد محتشم از اضطراب من
هواي جلوه چون جنبش دهد نخل بلندش را
********
تعداد ابيات : ٩
بزم پر فتنه از آن طرز نگاهست امشب
فتنه در خانه آن چشم سياهست امشب
دي گريبان رد حسن مه کنعاني بود
از صفا تابده پنجهي ماهست امشب
دوشم از عشق نهان هر گوهر راز که بود
پيش آن بت همه در رشتهي آهست امشب
به نظر بازي من گرنه گمان برده چرا
کار چشمش همه دزديده نگاهست امشب
بهر ضبط من مجنون که کهن سلسلهام
فتنه از گيسوي او سلسله خواهست امشب
حسن را اين همه بر آتش رخسارهي او
دامن افشاني از آن طرف کلاهست امشب
ميرسد يار کشان دامن و در بزم خروش
که آستان روب گدا دامن شاهست امشب
بر چو من پر گنهي دم به دم از گوشهي چشم
نگه او اثر عفو گناهست امشب
محتشم پيک نظر گرنه سبک پاست چرا
کوه تمکين توبي وزن چو کاهست امشب
********
تعداد ابيات : ٩
رخش در غير و چشم التفاتش در من است امشب
هزارش مصلحت درهر تغافل کردنست امشب
بتي کز غمزه هر شب ديگري را افکند در خون
نگاهي کرد و دانستم که چشمش برمنست امشب
تن و جانم فداي نرگس غماز او بادا
که از طرز نگاهش فتنه را جان در تنست امشب
شراب دهشتم دست هوس کوتاه ميدارد
ز نقل وصل کاندر بزم خرمن خرمن اسب امشب
کند بدگوئيم با غير و من بازي دهم خود را
که ديگر دوست در بند فريب دشمن است امشب
در اثناي حديث درد من آن عارض افزودن
برين کز عشقم آگه گشته وجهي روشن است امشب
در آغوش خيالش جان غم فرسوده را با او
حجاب اندر ميان نازکتر از پيراهنست امشب
ز بزم شحنه مجلس خدا را برمخيزانم
که نقد وصل دامن دامنم در دامنست امشب
دو چشم محتشم آماجگاه تير پي در پي
ز پاس گوشهاي چشم آن صيد افکن است امشب
********
تعداد ابيات : ٩
خيالش را به نوعي انس در جان من است امشب
که با اين نيم جانيها دو جانم در تنست امشب
به صحبت هر که را خواند نهان آرد به قتل آخر
مرا هم خوانده گويا نبوت قتل منست امشب
به کف شمشير و رد سر باده چند اغيار را جوئي
مرا هم هست جاني کز غرض خونخوردنست امشب
ز بدمستي به مجلس دستم اندر گردن افکندي
اگر من جان برم صدخونت اندر گردنست امشب
سري کز باده بودي بر سر دوش سرافرازان
به هشياري من افتاده را در دامنست امشب
سرم کوبند اگر چون زر بهم باشد به مهر او
که دل اسرار آن طرف عيار مخزنست امشب
ز بزم دوست محروم از زبان خود شدم اما
چهها دربارهي من بر زبان دشمن است امشب
از آن خلعت که بر قد رقيب از لطف ميدوزي
هزارم سوزن الماس در پيراهن است امشب
دمي بر محتشم پيما مي ديدار اي ساقي
که ذوقش جرعه خواه از باده مردافکن است امشب
********
تعداد ابيات : ٧
وصلم نصيب شد ز مددکاري رقيب
ياران مفيد بود بسي ياري رقيب
در شاه راه عشق کشيدم ز پاي دل
صد خار غم به قوت غمخواري رقيب
بيزاريش چو داد ز يارم برات وصل
من نيز ميدرم خط بيزاري رقيب
از جام هجر يار چوسرها شود گران
ما هم کنيم فکر سبکساري رقيب
در دوست دشمني من درمانده ماندهام
بيچاره از محبت ناچاري رقيب
ما را بسي مقرب دلدار کرده است
دوراست اين عمل ز علمداري رقيب
ترسم که عاقبت شود افسرده محتشم
بازار عشق ما ز کم آزاري رقيب
********
تعداد ابيات : ٩
برشکن طرف کله چون بفکني از رخ نقاب
صبح صادق کن عيان بعد از طلوع آفتاب
گفت امشب صبر کن چندان که در خواب آيمت
صبر خواهم کرد من اما که خواهد کرد خواب
سهل باشد ملک دل زير و زبر زاشوب عشق
ملک ايمان را نگهدارد خدا زين انقلاب
دي که در من ديدن آن آفتاب آتش فکند
ديده آبي زد بر آتش ورنه ميگشتم کباب
چون عنان گيرم سواري را کز استيلاي حسن
ميرود پيوسته صدا به رو کمانش در رکاب
عشق اگر پاکست در انجام صحبت ميشود
رسم معشوقان نياز آئين عشاقان عتاب
جز من مظلوم کز عمر خودم بيزار کيست
آن که آزارش گناه و کشتنش باشد ثواب
در ميان بيم و اميدم که هر دم ميکند
مرگ در کارم تعلل زياد در قتلم شتاب
دي سوال بوسهاي زان شوخ کردم گفت نيست
محتشم حرف چنين راغير خاموشي جواب
********
تعداد ابيات : ٧
ديشبش در خواب ديدم با رخ چون آفتاب
آن چنان فرخ شبي ديگر نميبينم به خواب
بسته آتشپارهي من تيغ و من حيران که چون
بسته باشد در ميان آتش سوزنده آب
خانهها در بادخواهد شد چه از درياي چشم
خيمهها بيرون زند خيل سرشگم چون حباب
تا قضا بازار حسنت گرم کرد از دست تو
آنقدر در آتش افتادم که افتاد از حساب
بحر اشک من که در طوفان دم از خون ميزند
گر سحاب انگيز گردد خون ببارد از سحاب
ريت از هم پيکرم تا چند پي در پي مرا
ماه سيمائي چو سيماب افکند در اضطراب
محتشم مرغ دلم تا صيد آن خونخواره شد
صد عقوبت ديد چون گنجشک در چنگ عقاب
********
تعداد ابيات : ٩
همچو شمعم هست شبها بيرخ آن آفتاب
ديده گريان سينهي بريان تن گدازان دل کباب
بسته شد از چار حد بر من در وصلش که هست
دل غمين خاطر حزين تن در بلاجان در عذاب
در زمين و آسمان دارند ز آب و تاب او
آب شرم آئينه رو مهتاب خورشيد اضطراب
سرو کي گيرد به گلشن جاي سروي کش بود
پيرهن گل سرسمن رخ نسترن خط مشگناب
تيره بختم آنقدر کز طالع من ميشود
نور ظلمت روز شب گوهر حجر دريا سراب
چون گرفتم دامنش مردم ز ناکامي که بود
دست لرزان دل طپان من منفعل او در حجاب - - 6
مدعي از رشک بر در چون نمرد امشب که بود
بزم دلکش باده بي غش يار سرخوش من خراب
سرمبادم کز گمانهاي کجم آن سرور است
سر گران لب پر گله گل رد عرق نرگس به خواب
محتشم دارد بتي بيرحم کاندر کيش اوست
رحم ظلم احسان سياست مهر کين گرمي عتاب
********
تعداد ابيات : ٧
حسن روزافزون نگر کان خسرو زرين طناب
دي هلالي بود و امشب ماه و امروز افتاب
بود در خرگه نقاب افکنده و محجوب ليک
دوش خرگه بر طرف شد دي نقاب امشب حجاب
يرات من بين که رد جولان گهش بوسيدهام
دي زمين امروز نعل بادپا امشب رکاب
گر به کويش جا کنم يک شب سگش از طور من
شب کند دوري سحر بيگانگي روز اجتناب
قتل من کز عشق پنهانم به کيش يار بود
دي گناه امروز خواهد شد روا امشب ثواب
دور آخر زد به بزم آتش که آن ميخواره داشت
شام تمکين نيم شب تسکين سحرگه اضطراب
محتشم در لشگر صبر از ظهور شاه عشق
بودي تشويش امشب شور و امروز انقلاب
********
تعداد ابيات : ٧
نامسلمان پسري خون دلم خورد چو آب
که به مستي دل مرغان حرم کرده کباب
کار بر مرغ دلم در کف طفلي شده است
آن چنان تنگ که گلشن بودش چنگ عقاب
شاهد عشق حريفيست که گر يابد دست
ميکند دست به خون ملکالموت خضاب
چهرهي هجر به خواب آيد اگر عاشق را
کشدش خوف به مهد اجل از بستر خواب
لرزه بر دست نسيم افتد اگر برگيرد
به سر انگشت خيال از رخ او طرف نقاب
تو که داري سر شاهنشهي کشور دل
فکر ملک دل ما کن که خرابست خراب
محتشم را دم آبي چو ز تيغت دادي
دم ديگر به چشانش که ثوابست ثواب
********
تعداد ابيات : ٧
نيست امروز شکست دلم از چشم پرآب
دايم اين خانه خرابست ازين خانه خراب
رعشهي نخل وجودم نگذارد که به چشم
آشيان گرم کند طاير وحشي وش خواب
چو پر آشوب سواري که به شادي نرسيد
فتنه را پا به زمين چون تو نهي پا برکاب
خواه چون شمع بسوزان همه را خواه بکش
که خطاي تو ثوابست و گناه تو ثواب
تا خجالت ز سگانت نبرم بعد از قتل
استخوانم به بيابان عدم کن پرتاب
کر به جرم نگهي بيگنهي سوختني است
بيش ازين نيز مسوزش که کبابست کباب
محتشم بر در عزلت زن و از سروا کن
صحبت اهل نصيحت که عذابست عذاب
********
تعداد ابيات : ٨
حرف عشقت مگر امشب ز يکي سرزده است
که حيا اين همه آتش به گلت در زده است
زده جام غضب آن غمزه مگر غمزدهاي
طاق ابروي تو را گفته و ساغر زده است
شعلهي شمع جمالت شده برهم زده آه
مرغ روح که به پيرامن آن پرزده است
خونت از غيرت اشک که به جوش است که باز
گل تبخاله ز شيرين رطبت سرزده است
ميگذشتي وز ميغ مژه خون ميباريد
که به حيران شدهاي چشم تو خنجر زده است
جيب جانش ز من اندر خطر است آن که چنين
دامن سعي به راه طلبت بر زده است
حاجبت کرده کمان زه مگر از کم حذري
داد جرات زدهاي قصر تو را در زده است
خوش حريفيست که در وادي عشقت همه جا
خيمه با محتشم از لاف برابر زده است
********
تعداد ابيات : ٦
رفته مهر از شکرت در شکرستان تو کيست
ما زدوريم مگس ران مگس خوان تو کيست
من ز سوداي تو ديوانهي صحرا گردم
بندي سلسلهي زلف پريشان تو کيست
نغمهي سنج تيرت منم از يک سر تير
سينه آماج کن ناوک پران تو کيست
من خود از زخم غمت ميشکفانم گل داغ
به سر شک آبده خنجر مژگان تو کيست
دامن آلاست ز اشک من مجنون درو دشت
اشک پالاي خود از گوشهي دامان تو کيست
محتشم را نده بزمت شده از ناداني
همدم انجمن آراي سخندان تو کيست
********
تعداد ابيات : ١١
با رقيب آمد و اين غمکده را در زد و رفت
در نزد آتش غيرت به دلم در زد و رفت
جست برقي و به جان طمع آتش زد و سوخت
دي که ساغر زده از کلبهي من سر زد و رفت
آتشي سر زد و شدشمع طرب خانهي دل
مرغ جان آمد و گرد سر او پر زد و رفت
ميزد او خود در صحبت چو من از بيصبري
در تکليف زدم بر در ديگر زد و رفت
خواستم در سر مستي شومش دامنگير
ناگهان سر زد و دامن به ميان بر زد و رفت
آن که ساغر زده از مجلس غير آمده بود
وه که در مجلس ما سنگ به ساغر زد و رفت
آشکارا به رخ خاکي من پاي نهاد
سکهي مهر من غم زده بر زر زد و رفت
ملتفت گرچه به سمبل شدن صيد نشد
ناوک افکند و دويد از پي و خنجر زد و رفت
گفتمش مرغ دلم راست به پا رشتهي دراز
گرهي بر سر آن زلف معنبر زد و رفت
داغدار تو چنان ساخت که سوزش نرود
زان تعافل که برين سوخته اختر زد و رفت
اين ابتر بود که نامد دگر آن آفت جان
که ره محتشم بي دل ابتر زد و رفت
********
تعداد ابيات : ٧
اي گل امروز اداهاي تو بيچيزي نيست
خندهي وسوسهي فرماي تو بيچيزي نيست
ميزند غير در صلح به من چيزي هست
و اندرين باب تقاضاي تو بي چيزي نيست
ميدهي پهلوي خاصان به اشارت جايم
اين خصوصيت بيجاي تو بيچيزي نيست
من خود اي شوخ گنه کارم و مستوجب قهر
با من امروز مداراي تو بيچيزي نيست
فاش در کشتن من گرچه نميگوئي هيچ
جنبش لعل شکرخاي تو بيچيزي نيست
رنگ آشفتگي از روي تو گر نيست عيان
پيچش زلف سمن ساي تو بيچيزي نيست
محتشم زان ستم انديش حذر کن که امروز
اضطراب دل شيداي تو بيچيزي نيست
********
تعداد ابيات : ٧
دلت امروز به جا نيست دگر چيزي هست
سنبلت را سرما نيست دگر چيزي هست
آن که ديشب به من گفت و ز بزمش راندي
از تو امروز جدا نيست دگر چيزي هست
طوطي نطق حريفان همه لال است و به کس
خلقت آئينهنما نيست دگر چيزي هست
بزم حاليست ز نا محرم و از چهرهي راز
خاطرت پرده گشا نيست دگر چيزي هست
سخنت با من و چشمت که سراپاست نگاه
بر من بي سرو پا نيست دگر چيزي هست
عقل گفت اين همه ناز است دگر چيزي نيست
غمزهاش گفت چرا نيست دگر چيزي هست
محتشم اين همه تلخي و ترش ابروئي
ناز آن حور لقا نيست دگر چيزي هست
********
تعداد ابيات : ١٦
گوي ميدان محبت سر اهل نظر است
گرد اين عرصه مگرديد که سر در خطر است
سينهي تنگ پر از آه و تنگ پردهي راز
چون کنم آه که يک پرده و صد پرده در است
چو هنر سوز تو گه دود برآرد ز جهان
که بسوزي تو و دود از تو نخيزد هنر است
گشت دير آمدن صبح وصالم گوئي
که شب هجر مرا صبح قيامت سحر است
مژده اي دل که به قصد تو مهي بسته کمر
که کمر بسته او صد مه زرين کمر است
غير ميرد به تو هرگاه قرينم بيند
اين چو فرخنده قرانهاي سعادت اثر است
تيغ بر کف چو کني قصد سرمشتاقان
بر سر محتشم کز همه مشتاقتر است
کمر به کين تو اي دل چو يار جاني بست
طمع مدار که ديگر کمر تواني بست
به بزم وصل قدم چون نهم که عصمت او
گشود دست و مرا پاي کامراني بست
دري که ديده بروي دلم گشود اين بود
که عشق آمد و درهاي شادماني بست
گز از خماردهم جان عجب مدار اي دل
که ساقي از لب من آب زندگاني بست
رخ از دريچهي معني نمود آن که به ناز
ميان حسن و نظر سدلن تراني بست
شکست ساغر دل را به صد ملامت و باز
به دستياري يک عشوهي نهائي بست
به نيم معذرتي آن هم از زبان فريب
در هزار شکايت ز نکته داني بست
چو گرد قصد نگه کار غير ساخت نخست
که چشم او به فريب از نگاهباني بست
به عرض عشق نهان محتشم زبان چو گشود
ميانهي من و او راه همزباني بست
********
تعداد ابيات : ٩
چو ناز او به ميان تيغ دلستاني بست
سر نياز به فتراک بدگماني بست
به دست جور چو داد از شکست عهد عنان
به ياد طاقت ما عهد هم عناني بست
به بحر هجر چو لشگر شکست کشتي جان
اجل ز مرحمت احرام بادباني بست
ز پاي گرگ طمع دست حرص بند گشود
چو ناز او کمر سعي در شباني بست
تو از طلب به همين باش و لب مبند که يار
زبان يک از پي ارني ولن تراني بست
تو اي سوار که بردي قرار و طاقت ما
بيا که دزد هوس دست پاسباني بست
به روي من تو در مرگ نيز بگشائي
اگر توان در تقدير آسماني بست
کمند مهر چنان پاره کن که گر روزي
شوي ز کرده پشيمان به هم تواني بست
رقيب بار سکون بر در تو گو بگشا
که محتشم ز ميان رخت کامراني بست
********
تعداد ابيات : ١١
کدام سرو ز سنبل نهاده بند به پايت
که برده دل ز تو اي دلبران شهر فدايت
غم که کرده خلل در خرام چابکت اي گل
ز رهگذر که در پاخليده خارجفايت
سياست که ز اظهار عشق کرده خموشت
که حرف مهر کسي سر نميزند ز ادايت
اشارت که سرت را فکنده پيش به مجلس
که بسته راه نگه کردن حريف ربايت
سفارش که تو را راز دار کرده بدين سان
که مهر حقه راست لعل روح فزايت
گهي به صفحهي رو زلف مينهي که بپوشد
شکسته رنگي رخسار آفتاب جلايت
گهي به سنبل مو دست ميکشي که نگردد
دليل عاشقي آشفتگي زلف دوتايت
تو از کجا و گرفتن به کوي عشق کسي جا
سگ تصرف آن دلبرم که برده ز جايت
اگر نه جاذبهي عاشقي بدي که رساندي
عنان کشان ز ديار جفا به ملک وفايت
متاز کم ز نکويان سمند ناز که هستي
تو از براي يکي زار و صد هزار برايت
به محتشم که سگ توست راز خويش عيان کن
که چون جريده به آن کو روي دود ز قفايت
********
تعداد ابيات : ٧
با بد آموزت مگر قانون الفت ساز نيست
که امشب تير تغافل در کمان ناز نيست
مرغ دل کامد به سويت چون کنم ضبطش که هيچ
رشتهاي برپاي اين گنجشک نوپرواز نيست
اي اجل چندان که خواهي کامراني کن که هست
دشت پر صيد و خطا در شست صيدانداز نيست
کرده از بياختياريهاي مستي امشبم
مخزن رازي که خود هم محرم آن راز نيست
بس که دل گم گشته در نخجيرگاه دلبران
نيست گنجشکي که رد چنگال صد شهباز نيست
عشوه ميخواهد به آن بزمم کشاند مو کشان
ناز ميگويد مرو زحمت مکش در باز نيست
محتشم فرياد ميکن تا به تن آرد که هست
داد زن چندان که گوش کس برين آواز نيست
********
تعداد ابيات : ٧
به قصد جان من در جلوه آمد قد رعنايت
به قربانت شوم جانا بميرم پيش بالايت
ازين بهتر نميدانم طريق مهرباني را
که ننشينم ز پا تا جان دهم از مهر در پايت
توانم آن زمان در عشق لاف دردمندي زد
که از درمان گريزم تا بميرم در تمنايت
خوش آن مردن که بر بالين خويشت بينم و باشد
اجل در قبض جان تن مضطرب من در تماشايت
چو روز مرگ دوزندم کفن بهر سبکباري
روان کن جانب من تاري از جعد سمن سايت
چو روي منکران عشق در محشر سيه گردد
نشان رو سفيديهاي ما بس داغ سودايت
چه مردم کش نگاهست اين که جان محتشم بادا
بلا گردان مژگان سياه و چشم شهلايت
********
تعداد ابيات : ٧
اين چه چوگان سر زلف و چه گوي ذقن است
اين چه ترکانه قباپوشي و لطف بدن است
اين چه ابروست که پيوسته اشارت فرماست
وين چه چشمست که با اهل نظر در سخنست
اين چه خالست که قيمت شکن مشک ختاست
وين چه جعد است که صد تعبيهاش در شکنست
اين چه رخشنده عذار است که از پرتو آن
آه انجم شررم شمع هزار انجمن است
اين چه غمزه است که چشم تو ز بيباکي او
مست و خنجر کش و عاشق کش مردم فکنست
واي برجان اسيران تو گر دريابند
از نگه کردنت آن شيوه که مخصوص منست
محتشم تا بودت جان مشو از دوست جدا
کاين جدائي سبب تفرقهي جان و تن است
********
تعداد ابيات : ٧
پاي يکي به علت ادبار نارواست
رخش يکي به عرصهي اقبال در دو است
در افتاب وصل يکي گرم اختلاط
قانع يکي ز دور به يک ذره پرتو است
اما ازين چه غم که کهن دوستدار او
در خاطرش نشسته تر از عاشق نواست
شطرنج غايبانه شيرين به کوه کن
در دل به صد شکفتگي نرد خسرو است
زندان هجر او چه طلسمي است کاندران
نه طاقت نشست و نه راه بدر رو است
اعجاز عشق بين که تمناي هندويي
پاينده دار نام شهنشاه غزنو است
معلوم قدر دانهي اشک تو محتشم
جائي چنان که خرمن جانها به يک جواست
********
تعداد ابيات : ٨
با من بدي امروز زاطوار تو پيداست
بدگو سخني گفته ز گفتار تو پيداست
همت آئينهي نير دلان صورت خوبت
اين صورت از آئينهي رخسار تو پيداست
آن نکته سربسته که مستي است بيانش
ز آشفتگي بستن دستار تو پيداست
از خون يکي کردهي امروز صبوحي
از سرخوشي نرگس خونخوار تو پيداست
ساغر زده ميآئي و کيفيت مستي
از بي سر و ساماني رفتار تو پيداست
داري سر آزار که تهديد نهاني
از جنبش لبهاي شکر بار تو پيداست
دزديده بهم بر زدهاي خاطر جمعي
از درهمي طره طرار تو پيداست
در حرف زدن محتشم از حيرت آن رو
رفته است شعور تو ز اشعار تو پيداست
********
تعداد ابيات : ٩
دوستم با تو به حدي که ز حد بيرونست
دشمنم نيز به نوعي که ز شرح افزون است
معني دوستي از گفت و شنو مستغني است
صورت دشمني آن به که نگويم چونست
دامن عصمت گل چون دردا ز صحبت خار
اشک بلبل نتوان گفت چرا گلگونست
پاي خسرو اگر از دست طمع در گل نيست
کوه کن تا کمر از گريه چرا در خونست
وادي رشک مقاميست که از بوالعجبي
ليلي آنجا به صد آشفتگي مجنون است
دارد از دست رقيبان دلي از بيم دو نيم
سگ ليلي که ز حي پيک ره هامون است
بوالهوس راست ز خوبان طمع بوس و کنار
ورنه عاشق به همين گفت و شنو ممنون است
ترسم آخر کندت عاشق و مفتون رقيب
فلک اين نوع که بر رغم من محزون است
محتشم بشنو و در عذر جفاها مشنو
سخن او که يک افسانه و صد افسونست
********
تعداد ابيات : ٦
گرچه بيش از حد امکان التفات يار هست
رشک هم چندان که ممکن نيست با اغيار هست
زخم نوک خار رابا خود دهاي بلبل قرار
کاندرين بستان گل بيخار را هم خار هست
اضطرابم دار معذور اي پري کانجا که تو
در ظهوري جنبش اندر صورت ديوار هست
صبرم آن مقدار ميفرما که ميخواهد دلت
گر زمان حسن ميداني که آن مقدار هست
چند بر ما عرض عشق عاشقان خود کني
عشق اگر کم نيست اي گل حسن هم بسيار هست
گوش اهل عشق از نظم غزل بيبهره نيست
تا زبان محتشم را قوت گفتار هست
********
تعداد ابيات : ٩
هلالي بودي اول صد بلند اختر هوادارت
کنون ماه تمامي ناتمامي آن چنان يارت
به آب ديده پروردم نهالت را چه دانستم
که بر هربي بصر بارد ثرم نخل ثمر بارت
هنوزت بوي شير از غنچهي سيراب ميآيد
که بود از شيرهي جانم غذاي چشم خونخوارت
هنوزت دايه ميزد شانه بر سنبل که من خود را
نميديدم به حال خويش و ميديدم گرفتارت
هنوزت نامرتب بود بر تن جامه خوبي
که جيبم پاره بود از دست خوي مردم آزارت
هنوزت طره در مرد افکني چابک نبود اي بت
که من افتاده بودم در کمند جعد طرارت
هنوز از يوسف حسنت نبود آوازهاي چندان
که با چندين هوس بودم من مفلس خريدارت
کنون کز پاي تا سر در لباس عشوه و نازي
ز عاشق در پس صد پرده پنهان است رخسارت
برون آتا فشاند محتشم نقد دل و جان را
به يک نظاره بر لطف قد و انگيز رفتارت
********
تعداد ابيات : ٧
آن چه هر شب بگذرد از چرخ فرياد منست
و آن چه آن مه را به خاطر نگذرد ياد منست
آن چه بر من کارها را سخت ميسازد مدام
بيثباتيهاي صبر سست بنياد منست
عشق ميگويد ز من قصر بلا عالي بناست
هجر ميگويد بلي اما بامداد منست
ميگريزد صيد از صياد يارب از چه رو
دايم از من ميگريزد آن که صياد منست
من ز در بيرون و اهل بزم اندر پيچ و تاب
کان پري را چشم بر در گوش برداد منست
امشبم محروم ازو اما بسي شادم که غير
اين گمان دارد که او در وحدت آباد منست
از شعف هر دم که نظم محتشم سنجيد و گفت
آن که خواهد گور خسرو کند فرهاد منست
********
تعداد ابيات : ٧
کنون که خنجر بيداد يار خونريز است
کجاست مرد که بازار امتحان تيز است
دلم ز وعدهي شيرين لبي است در پرواز
که ياد کوهکنش به ز وصل پرويز است
ز من چه سرزدهاي سرو نوش لب که دگر
سرت گران و حديثت کنايه آميز است
منه فزونم ازين بار جور بر خاطر
که پيک آه گران خاطر سبک خيز است
کشاکش رگ جانم شب دراز فراق
ز سر گراني آن طره دلاويز است
به اين گمان که شوم قابل ترحم تو
خوشم که تيغ جهاني به خون من تيز است
چو محتشم سخن زا قامتت کند بشنو
که گاه گاه سخنهاي او بانگين است
********
تعداد ابيات : ٧
نخل قد خم گشته که پرورده دردست
بارش دل پرخون و گلش چهرهي زردست
صدساله وصال تو مرا ميرسد اي ماه
گر مرهم هر خسته به اندازهي درد است
خاک که ز جولان سمندت شده برباد
کان زلف مشوش دگر آلوده گرد است
دل کز خرد و صبر و سکون صاحب خيل است
از تفرقهي عشق تو فرداست که فرداست
منسوخ کن حسن دلارام زليخاست
عشق تو که آرام رباي زن و مرد است
اي دل حذر از باديهي عشق که چون باد
سرگشته در آن ناحيه صد باديه گرداست
اي محتشم آن شمع بتان را چه تفاوت
گر اشک تو گرمست و گر آه تو سرد است
********
تعداد ابيات : ١٠
حسن که تابان ز سراپاي توست
جوهرش از گوهر يکتاي توست
ناز که غارتگر ملک دل است
مملکت آشوب ز بالاي توست
غمزه که غارتگر ملک دل است
مملکت آشوب ز بالاي توست
غمزه که جادوگر مردم رباست
سرمه کش نرگس شهلاي توست
جلوه که نخلي است ز بستان حسن
دست نشان قد رعناي توست
عشوه که موجي ز محيط صفاست
غرق فنون از حرکتهاي توست
فتنه که او سلسله بند بلاست
بندي گيسوي سمن ساي توست
سحر کزو پنجه دستان قويست
شانه کش زلف چليپاي توست
نطق که شمع لگن زندگي است
زنده به لعل سخن آراي توست
محتشم خسته که مشت خس است
موج خور بحر تمناي توست
********
تعداد ابيات : ٧
مهر که سرگرم مه روي توست
مشعله گردان سر کوي توست
مه که بود صيقليش آفتاب
آينهدار رخ نيکوي توست
سرو جوان با همه آزادگي
پير غلام قد دل جوي توست
غنچه که گوئي دهنش گشته گوش
نکته کش از لعل سخنگوي توست
مشگ ختن کامده خاکش عبير
خاک ره جعد سمن بوي توست
آهوي شيرافکن چشم بتان
تير نظر خوردهي آهوي توست
مرغ دل محتشم خسته را
خانه کمانخانهي ابروي توست
********
تعداد ابيات : ٧
شب يلداي غمم را سحري پيدا نيست
گريههاي سحرم را اثري پيدا نيست
هست پيدا که به خون ريختنم بسته کمر
گرچه از نازکي او را کمري پيدا نيست
به که نسبت کنمت در صف خوبان کانجا
از تجلي جمالت دگري پيدا نيست
نور حق ز آينهي روي تو دايم پيداست
اين قدر هست که صاحب نظري پيدا نيست
پشه سيمرغ شد از تربيت عشق و هنوز
طاير بخت مرا بال و پري پيدا نيست
بس عجب باشد اگر جان برم از وادي عشق
که رهم گم شده و راهبري پيدا نيست
شاهد بي کسي محتشم اين بس که ز درد
مرده و بر سر او نوحهگري پيدا نيست
********
تعداد ابيات : ٧
به عزم رقص چو آن فتنه زمين برخاست
بر آسمان ز لب غيبافرين برخاست
به بزم شعلهي ناز بتان جلوه فروش
فرو نشست چو آن سرو نازنين برخاست
فکار گشت ز بس آفرين لب گردون
به قصد جلوه چو آن جلوهآفرين برخاست
کرشمه سلسله جنبان قيد دلها گشت
ز باد جلوه چو آن جعد عنبرين برخاست
بلا به زود لب انبساط خندان شد
اگرچه دير ز ابروي ناز چين برخاست
به آرميدگيش گرچه شد عزيمت رقص
ز جا نخاسته آرام از زمين برخاست
چو داد جلوهي آشوب خيز داد و نشست
فغان ز محتشم والهي حزين برخاست