اشعار محتشم کاشانی-4

بي‌پرده برآئي چو به صحراي قيامت خلد از هوس آيد به تماشاي قيامت هنگامه بگردد چو خورد غلغله‌ي تو بر معرکه معرکه آراي قيامت در حشر گر آيد نم رحمت ز کف تو رويد همه شمشير ز صحراي قيامت در قتل من امروز مبر خوف مکافات کاين داوري افتاد به فرداي قيامت
چهارشنبه، 9 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اشعار محتشم کاشانی-4
اشعار محتشم کاشانی-4
اشعار محتشم کاشانی-4

تعداد ابيات : ٧
بي‌پرده برآئي چو به صحراي قيامت
خلد از هوس آيد به تماشاي قيامت
هنگامه بگردد چو خورد غلغله‌ي تو
بر معرکه معرکه آراي قيامت
در حشر گر آيد نم رحمت ز کف تو
رويد همه شمشير ز صحراي قيامت
در قتل من امروز مبر خوف مکافات
کاين داوري افتاد به فرداي قيامت
بنشين و مجنبان لب عشاق که کم نيست
غوغاي قيام تو ز غوغاي قيامت
پرورده‌ي تفتنده‌ي بيابان تمنا
جنت شمرد دوزخ فرداي قيامت
فرداست دوان محتشم از دست تو در حشر
با صد تن عريان همه رسواي قيامت
********
تعداد ابيات : ٧
بس که مجنون الفتي با مردم دنيا نداشت
از جدائي مر دو دست از دامن صحرا نداشت
حسن ليلي جلوه گر در چشم مجنون بود و بس
ظن مردم اين که ليلي چهره‌ي زيبا نداشت
دوش چون پنهان ز مردم مي‌شدي مهمان دل
ديده گريان شد که او هم خانه تنها نداشت
اي معلم هر جفا کان تندخو کرد از تو بود
پيش ازين گر داشت خوي بد ولي اينها نداشت
شد به اظهار محبت قتل من لازم بر او
ورنه تيغ او سر خونريز من قطعا نداشت
بر دل ما صد خدنگ آمد ز دستش بي‌دريغ
آن چه مي‌آيد ز دست او دريغ از ما نداشت
محتشم ديروز در ره يار را تنها چو ديد
خواست حرفي گويد از ياري ولي يارا نداشت
-----------------------
تعداد ابيات : ٦
امشب دگر حريف شرابت که بوده است
تا روز پرده‌سوز حجابت که بوده است
آن دم که دور گشته و ساقي تو بوده‌اي
پيشت که گشته مست و خرابت که بوده است
جنبيده چون لب تو به مستانه حرفها
لذت چش سوال و جوابت که بوده است
دوري که اقتضاي غضب کرده طبع مي
شيداي سر خوشانه عتابت که بوده است
دوري دگر که کرده شلاين زبان تو را
مدهوش پاس بستر خوابت که بوده است
چون محتشم نبوده به گرد درت دوان
مخصوص خدمت از همه بابت که بوده است
********
تعداد ابيات : ٧
باز اين چه زلف از طرف رخ نمودن است
باز اين چه مشگ بر ورق لاله سودن است
باز اين چه نصب کردن خالست برعذار
باز اين چه داغ بر دل عاشق فزودن است
دل بردن چنين ز اسيران ساده دل
گوهر به حيله از کف طفلان ربودن است
در ابتداي وصل به هجرم اسير ساخت
وصلي چنين بهشت به کافر نمودن است
روشن‌ترين غرور و دليل تکبرش
آن دير دير لب به تکلم گشودن است
سر ازل ز پير مغان گوش کن که آن
بهتر ز حکمت از لب لقمان شنودن است
در عشق حالتي بتر از مرگ محتشم
دور از وصال دلبر خود زنده بودنست
********
تعداد ابيات : ٨
اي پري غم نيست گر مثل منت ديوانه ايست
هر گلي را بلبلي هر شمع را پروانه ايست
مرغ دل گرد لب و خال مي‌گردد بلي
هر کجا مرغيست سرگردان آب و دانه ايست
جان فداي گوشه‌ي آن چشم مخمورانه باد
کز قفاي هر نگاهش ناز محبوبانه ايست
باده‌اي کاين هفت خم در خود نيابد ظرف آن
پيش دست ساقي ما در ته پيمانه ايست
درد و غم يک سر به ما پيما که از محنت کشان
شيرخوار مرد خالي کردن خمخانه ايست
خردسالي را گرفتارم که در آداب حسن
يوسف مصري بر او طفل مکتب خانه ايست
دل که مي‌جويد ره بيرون شد از چشم خراب
مضطرب ديوانه سرگشته در ويرانه ايست
داستان محتشم بشنو دم از مجنون مزن
کاين حديث تازه است و آن کهن افسانه ايست
********
تعداد ابيات : ٧
ناله چندان ز دلم راه فلک دوش گرفت
که مذن سحر از ناله‌ي من گوش گرفت
عرش آن بار گران را سبک از دوش انداخت
خاک بي‌باک دلير آمد و بر دوش گرفت
کرد ساقي قدحي پر که کسش گرد نگشت
آخر آن رطل گران رند قدح نوش گرفت
آتشي کز همه‌ي ظاهر نظران پنهان بود
ديگ سوداي من از شعله‌ي آن جوش گرفت
باده‌ي عشق از آن پيش که ريزند به جام
آتش نشه‌ي آن در من مدهوش گرفت
سر نا گفتني عشق فضولي مي‌گفت
عقل صدباره به دندان لب خاموش گرفت
هرکس آورد به کف دامن سروي ز هوس
محتشم دامن آن سرو قباپوش گرفت
********
تعداد ابيات : ٩
روي تو که اختر زمين است
رشگ مه آسمان نشين است
قدت که بلاي راستان است
کاهنده‌ي سرو راستين است
اندام تو زير پيرهن نيز
سوزنده‌ي برگ ياسمين است
چشم سيهت به تيغ مژگان
گردنزن آهوان چين است
خال تو که هست نقطه‌ي کفر
انگشت نماي اهل دين است
دشنام تو زان لبان شيرين
زهريست که غرق انگبين است
آن غمزه که گرم چشم‌بندي است
بازي ده عقل دوربين است
خاک در بنده کمينت
تاج سر بنده کمين است
در ديده‌ي محتشم خيالت
نقشي است که در ته نگين است
********
تعداد ابيات : ١٤
چو هجر راه من تشنه در سراب انداخت
سکون سفينه به گرداب اضطراب انداخت
فلک ز بد مدديها تمام ياران را
چو دست بست گليم مرا در آب انداخت
زمانه دست من اول به حيله بست آن گه
ز چهره شاهد مقصود را نقاب انداخت
به جنبشي که نمود از نسيم کاکل او
هزار رشته‌ي جان را به پيچ و تاب انداخت
گرفت محتشم از ساقي غمش جامي
که بوي او من ميخواره را خراب انداخت
غمزه کز قوت حسنت دو کمان ساخته است
پيش تيرت دو دل امروز نشان ساخته است
در حضور تو و رسواي دگر غمزه مرا
از اشارات دو ابرو دو زبان ساخته است
هر نگاهت ز ره شعبده يک پيک نظر
به دو اقليم دل از سحر روان ساخته است
جنبش گوشه ابروي تو در پهلوي غير
پردلي را هدف تير و کمان ساخته است
در مزاج تو اثر کرده هوائي و مرا
سرعت نبض گماني که از آن ساخته است
نظر غير که پاس نگهم مي‌دارد
چهره‌ي راز مرا از تو نهان ساخته است
مي‌توان ساختن از ديده‌ي غماز نهان
نيم نازي که اسير تو بدان ساخته است
غير اگر جرعه‌اي از پند ندادست تو را
سرت از صحبت ياران که گران ساخته است
غم عشق تو که خو کرده به جانهاي عزيز
سخت با محتشم سوخته جان ساخته است
********
تعداد ابيات : ٧
خاست غوغائي و زيبا پسري آمد و رفت
شهر برهم زده تاراج گري آمد و رفت
تيغ بر کف عرق از چهره‌فشان خلق کشان
شعله‌ي آتش رخشان شرري آمد و رفت
طاير غمزه‌ي او را طلبيدم به نياز
ناز تا يافت خبر تيز پري آمد و رفت
مدعي منع سخن کرد وليکن به نظر
در ميان من و آن مه خبري آمد و رفت
وقت را وسعت آمد شد اسرار نبود
آن قدر بود که پيک نظري آمد و رفت
قدمي رنجه نگرديد ز مصر دل او
به ديار دل ما نامه بري آمد و رفت
محتشم سير نچيدم گل رسوائي او
کاشنايان به سرم پرده دري آمد و رفت
********
تعداد ابيات : ٩
زخم جفاي يار که بر سينه مرهم است
از بخت من زياده و از لطف او کم است
کودک دل است و دو و لعب دوست ليک
در قيد اختلاط ز قيد معلم است
پنهان گلي شکفته درين بزم کان نگار
خود را شکفته دارد و بسيار درهم است
شد مست و از تواضع بي‌اختيار او
در بزم شد عيان که نهان با که همدمست
ترسم برات لطف گدائي رسد به مهر
کان لعل خاتميست که در دست خاتمست
از گريه‌هاي هجر شکست بناي جان
موقوف يک نم ديگر از چشم پر نمست
هر صبح دم من و سر کوي بتان بلي
شغلي است اين که بر همه‌ي کاري مقدم است
با اين خصايل ملکي بر خلاف رسم
بايد که سجده‌ي تو کند هر که آدم است
با غم که جان در آرزوي خير باد اوست
گفتار محتشم همه دم خير مقدم است
********
تعداد ابيات : ٧
امشب اي شمع طرب دوست که همخانه‌ي توست
هجر بال و پرما بسته که پروانه‌ي توست
من گل‌افشان کاشانه خويشم بسرشک
که بخار مژه‌ي جاروب کش خانه‌ي توست
من خود از عشق تو مجنون کهن سلسله‌ام
که ز نو شهر بهم برزده ديوانه‌ي توست
دل ويران من اي گنج طرب رفته به باد
دل آباد که ويران شده ويرانه‌ي توست
من ز بزمت شده از باديه پيمايانم
باده پيما که در آن بزم به پيمانه‌ي توست
مکن ز افسانه غم رفته به خواب اجلم
تا ز سر خواب که بيرون کن افسانه‌ي توست
محتشم حيف که شد مونس غير آن دل‌دار
که انيس دل و جان من و جانانه‌ي توست
********
تعداد ابيات : ٧
چابکسواري آمد و لعبي نمود و رفت
ني ني عقابي آمد و صيدي ربود و رفت
آن آفتاب کشور خوبي چو ماه نو
ظرف مرا به آن مي تند آزمود و رفت
نقش دگر بتان که نمي‌رفت از نظر
آن به تن به نوک خنجر مژگان زدود ورفت
تيري که در کمان توقف کشيده داست
وقت وداع بر دل ريشم گشود و رفت
حرفي که در حجاب ز گفت و شنود بود
آخر به رمز گفت و به ايما شنود و رفت
از بهر پاي بوس وداعي که رويداد
رويم هزار مرتبه بر خاک سود و رفت
افروخت آخر از نگه گرم آتشي
در محتشم نهفته برآورد دود و رفت
********
تعداد ابيات : ٧
بر درت کانجا سياست مانع از داد من است
آن که بي‌زنجير در بند است فرياد من است
آن که مي‌گردد مدام از دور باش خشم و کين
دور دور از بارگاه خاطرت ياد من است
اي خوش آن مشکل که چون خسرو نداند حل آن
طبع شيرين بشکفد کاين کار فرهاد من است
دادن از روي زمين خاک بني‌آدم به باد
کمترين بازيچه‌ي طفل پريزاد من است
در جهان خاکي که هرگز ترنگردد جز با اشک
گر نشان جويند ازان خاک غم آباد من است
آن که پاي مرغ دل مي‌بندد از روي هوا
طبع سحرانگيز وحشي بند صياد من است
انس آن بد الفت پيمان گسل با محتشم
همچو پيوند طرب با جان ناشاد من است
********
تعداد ابيات : ٩
بي‌تصرف حسن را در هيچ دل تاثير نيست
بي‌وقوف کيمياگر نفع در اکسير نيست
کلک ماني سحر کرد و بر دلي ننهاد بند
کانچه مقصود دل است از حسن در تصوير نيست
دست عشقت کز تصرفهاي کامل کوته است
هست دامن‌گير من اما گريبان‌گير نيست
شهر را کردن حصار و بر ظفر دادن قرار
دخل در تسخير مي‌دارد ولي تسخير نيست
قلعه‌ي دل سالم از کوته کمنديهاي توست
ورنه در امداد خيل حسن را تقصير نيست
شاه عشقت با همه کامل عياريها زده
سکه‌اي در کشور دل کايمن از تغيير نيست
بند نامضبوط و صيد بسته قادر بر نجات
صيد بند ايمن که پاي صيد بي‌زنجير نيست
عشقت از معماري دل دور دارد خويش را
اين کهن ويرانه گويا لايق تعمير نيست
از تو دارد محتشم ديگر شکايتها بلي
جمله را گنجايش اندر حيز تقرير نيست
********
تعداد ابيات : ٩
گرچه پاي بندي عشق تو بي‌زنجير نيست
از گريزش نيز غافل بودن از تدبير نيست
در تصرف کوش تا عشقم شود کامل عيار
کانچه مس را زر تواند ساخت جز اکسير نيست
حسن افسون است و دل افسون‌پذير اما اگر
نيست افسون دم در افسون ذره‌اي تاثير نيست
صيد را هرچند زور خود برون آرد ز قيد
در طريق ضبط او صياد بي‌تقصير نيست
پر براي مرهمي خوارم مکن کاندر دلم
خار خاري هست اما زخم تيغ و تير نيست
ز اعتماد آن که در زلفت به يک تارم اسير
چندم آري در جنون اين تار خود زنجير نيست
سرمده خيل ستم را در دل من چون هنوز
يک سر اين کشور تو را در قبضه‌ي تسخير نيست
صيد را اينجا خطر دارد تو خاطر جمع‌دار
اي دل وحشي که اين صياد وحشي‌گير نيست
در وصال اسباب جمع و محتشم محروم از او
وصلت معشوق و عاشق گويا تقدير نيست
********
تعداد ابيات : ١١
هرچند خون عاشق بي‌دل حلال نيست
در خون من گرفت به آن خردسال نيست
حسنش امان يک نگهم بيشتر نداد
در حسن آدمي کش او اعتدال نيست
دي وقت راندن من از آن بزم بود مست
کامروز در رخش اثر انعفال نيست
شاخ گلي و گرنه هنوز اي پسر کجاست
سروي که در ره تو سرش پايمال نيست
ماه نوي ولي به ظهور تو از بتان
يک آفتاب نيست که در او زوال نيست
از يک هلال اگرچه نه‌اي بيشتر هنوز
يک سينه نيست کز تو بر او صد هلال نيست
حسن تو راست زير نگين صد جهان جمال
يک دل حريف اين همه حسن و جمال نيست
از سادگي دمي ز تو صد لطف مي‌کنم
خاطر نشان خود که تو را در خيال نيست
خود را به عمد به هرچه مي‌افکني به خواب
ز افسانه‌ي منت اگر امشب ملال نيست
برداشتست بهر نثار تو چشم ما
چندان گوهر که در صدفت احتمال نيست
قدت هلال وار خميده است در شباب
بر غير عشق محتشم اين حرف دال نيست
********
تعداد ابيات : ٩
در ظل همائي که بر او ميل جهاني است
مرغان اولي‌الاجنحه را خوش طيرا نيست
در حسرت آن طاير بي‌بال و پر ما
خوش دل شکن آهنگي و دل گاه فغانيست
پر گرم مران اي بت سر کش که به راهت
در هر قدم افتاده ز پا سوخته جا نيست
برتاب عنان خود ازين راه که رد پي
ديوانه‌ي بي دهشت گيرنده عنانيست
مستغرق وصل است کسي از تو که او را
از وصل و فراق تو نه سود و نه زيانيست
تمييز من و غير حوالت به نظر کن
کاندر رخ هر عاشقي از عشق نشانيست
گو قهر به اغيار مکن بهر دل ما
آن شوخ که در هر غضبش لطف نهانيست
آهسته خدنگي زد و از سينه گذر کرد
جنبش اين تير چه پرزور کمانيست
طرز سخن محتشم از غير مجوئيد
کاين لهجه خاصي است که مخصوص زماني است
********
تعداد ابيات : ٨
خاطري جمع ز شبه آن که تو ميداني داشت
کاينقدر حسن بيک آدمي ارزاني داشت
حسن آخر به رخ شاهد يکتاي ازل
عجب آيينه‌اي از صورت انساني داشت
دهر کز آمدنت داشت به اين شکل خبر
خنده‌ها بر قلم خوش رقم ماني داشت
وهم کافر شده حيران تو گفت آن را نيز
که نه هرگز نگران گشت و نه حيراني داشت
ماه را پاس تو در مشعله گرداني بست
مهر را بزم تو در مجمره سوزاني داشت
زود بر رخصت خود کلک پشيماني راند
شاه غيرت که دل از وي خط ترخاني داشت
خونم افسوس که در عهد پشيماني ريخت
که نه افسوس ز قتلم نه پشيماني داشت
محتشم از همه‌ي خوبان سر زلف تو گرفت
در جنون بس که سر سلسله‌ي جنباني داشت
********
تعداد ابيات : ٧
گر با توام ز ديدن غيرم گزير نيست
ور دورم از تو خاطرم آرام‌گير نيست
در هجر اينچنينم و در وصل آن چنان
خوش آن که هجر و وصل تواش در ضمير نيست
بيمار دل به ترک تو صحبت‌پذير نيست
اما بلاست اينکه نصيحت‌پذير نيست
فرهاد رخم پرور چشم حقارتست
اما به ديده‌ي دل شيرين حقير نيست
خسرو حريص تاختن رخش شور هست
اما حريف ساختن جوي شير نيست
در زير خنجر اجلش شکر واجب است
صيدي که او بقيد محبت اسير نيست
در سينه‌ي خار اشارات او به غير
زخميست محتشم که کم از زخم‌تير نيست
********
تعداد ابيات : ٧
منتظري عمرها گر بگذاري نشست
آخر از آن ره بر او گردسواري نشست
هرکه ز دشت وجود خاست درين صيد گاه
بهر وي اندر کمين شير شکاري نشست
گرد تو را چون رساند فتنه به ميدان دهر
هرکه سر فتنه داشت رفت و به کاري نشست
غمزه زنان آمدي شاهسوار اجل
تيغ به دست تو داد خود به کناري نشست
خون مرا گرچه داد عاشقي تو به باد
هيچ ازين رهگذر بر تو غباري نشست
در قدح عشق‌ريز باده مرد آزماي
کز سر دعوي به بزم باده گساري نشست
محتشم خسته را پر بره انتظار
چهره به خون شد نگار تا به نگاري نشست
********
تعداد ابيات : ٧
آينه‌ي جان به جز آن روي نيست
سلسله‌ي دل به جز آن موي نيست
رخ اگر اينست که آن ماه راست
روي دگر ماه و شان روي نيست
قد اگر اين است که آن سرور است
سرو سهي را قد دلجوي نيست
نگهت اگر نگهت گيسوي اوست
يک سر مو غاليه را بوي نيست
گر سخن اينست که او مي‌کند
در همه‌ي عالم دو سخنگوي نيست
خوي بد از فتنه‌گريهاي اوست
يار به از دلبر بدخوي نيست
محتشم از جان چو سگ کوي اوست
آه چرا بر سر آن کوي نيست
********
تعداد ابيات : ٩
درين کز دل بدي با من شکي نيست
که خوبان را زبان با دل يکي نيست
چو ني يک استخوانم نيست درتن
که بر وي از تو زخم ناوکي نيست
بهر دردم که خواهي مبتلا کن
که ايوب تو را صبر اندکي نيست
رموز ناله‌ي بلبل که داند
درين گلشن که مرغ زيرکي نيست
دلم از دست طفلي ترک سر کرد
که بي‌آسيب تيغش تارکي نيست
نه از غالب حريفيهاي حسن است
که يک عالم حريف کودکي نيست
در وارستگي در قلزم عشق
مجو کاين بحر مهلک را تکي نيست
اگر مرد رهي راه فنا پوي
که سالک را ازين به مسلکي نيست
مرنجان محتشم را کو سگ توست
سگي کاندر وفاي او شکي نيست
********
تعداد ابيات : ٧
حسن پري جلوه کرد ديو جنونم گرفت
اي دل بدخواه من مژده که خونم گرفت
من که شب غم زدم بس خم از اقليم عشق
تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت
خنجر جور توام سينه به نوعي شکافت
کاب دو چشم از برون راه درونم گرفت
بهر رضاي توام چرخ ز قصر حيات
خواست به زير افکند بخت نگونم گرفت
هيچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت
خوي تو در عاشقي بس که زبونم گرفت
عشق که تسخير من از خم زلف تو کرد
در خم من سالها داشت کنونم گرفت
محتشم از مردمان بود دل من رمان
رام پري چون شدم گرنه جنونم گرفت
********
تعداد ابيات : ٧
چون دم جان دادنم آهي ز جانان برنخاست
آهي از من سر نزد کز مردم افغان برنخاست
گريه طوفان خيز گشت و از سرم برخاست دود
باري از من گريه کم سرزد که طوفان برنخاست
گرچه شور شهسواران بود در ميدان حسن
عرصه تاز آن مه نشد گردي ز ميدان برنخاست
دست و تيغ آن قبا گلگون نشد هرگز بلند
بر سر غيري که ما را شعله از جان برنخاست
مي‌رسد او را اگر جولان کند بر آفتاب
کز زمين چون او سواري گرم جولان برنخاست
ناوکي ننشست ازو بر سينه‌ي پر آتشم
کاتشم يک نيزه از چاک گريبان برنخاست
کشت در کوي رقيبم يار و کس مانع نشد
يک مسلمان محتشم زان کافرستان برنخاست
********
تعداد ابيات : ٧
آن شاه ملک دل ستم از من دريغ داشت
درياي لطف بود و نم از من دريغ داشت
صدنامه‌ي بي‌دريغ رقم زد به نام غير
وز کلک خويش يک رقم از من دريغ داشت
اغيار را به عشوه‌ي شيرين هلاک کرد
وز کينه‌ي زهر چشم هم از من دريغ داشت
صد بار سرخ شد دم تيغش به خون غير
اين لطفهاي دم به دم از من دريغ داشت
با مدعي که لايق بيداد هم نبود
صد لطف کرد و يک ستم از من دريغ داشت
من جان فشاندم از طمع بوسه‌اي بر او
او توشه ره عدم از من دريغ داشت
کردم گدائي نگهي محتشم ازو
آن پادشاه محتشم از من دريغ داشت
********
تعداد ابيات : ٩
تير او تا به سرا پرده‌ي دل ماوا داشت
خيمه‌ي صبر من دل شده را برپا داشت
تا به چنگ غمش افتاد گريبان دلم
عاقبت دست ز دامان من شيدا داشت
عقل ديوانه شدي گر بنمودي ليلي
بهمان شکل که در ديده‌ي مجنون جا داشت
بس که در سرکشي آن مه به من استغنا کرد
غيرت عشق مرا نيز به استغنا داشت
دي به مجلس لبش از ناز نجنبيد ولي
نرگسش با من حيران همه دم غوغا داشت
از کمانخانه‌ي ابرو به تکلف امروز
تير بر هر که زد از غمزه نظر بر ما داشت
با خيالش دل من دوش شکايتها کرد
ورنه با آن دو لب امروز شکايتها داشت
مدعي خواست که گويد بد من کس نشنيد
شد نفس‌گير ز غم خوش نفس گيرا داشت
محتشم بس که در آن کوي به پهلو گرديد
دوش چون قرعه هزار آبله بر اعضا داشت
********
تعداد ابيات : ٧
فغان که همسفر غير شد حبيب و برفت
مرا گذاشت درين مملکت غريب و برفت
چو گفتمش که نصيبم دگر ز لعل تو نيست
گشود لب به تبسم که يا نصيب و برفت
چو گفتمش که دگر فکر من چه خواهد بود
به خنده گفت که فکر رخ حبيب و برفت
چو گفتمش که مرا کي ز ذوق خواهد کشت
نويد آمدنت گفت عنقريب و برفت
رقيب خواست که از پا درآردم او نيز
مرا نشاند به کام دل رقيب و برفت
نشست برتنم از تاب تب عرق چندان
که دست شست ز درمان من طبيب و برفت
ز دست محتشم آن گل کشد دامن وصل
گذاشت خواري هجران به عندليب و برفت
********
تعداد ابيات : ٩
بردوش آن قدر دل من بار غم گرفت
کاندر شباب قد من زار خم گرفت
بي‌طاق ابروي تو که طاق است در جهان
چندان گريست ديده که اين طاق نم گرفت
تا ملک حسن بر تو گرفت اي صنم قرار
آفاق را تمام سپاه ستم گرفت
راه حريم کوي تو بر من رقيب بست
ناآشنا سگي ره صيد حرم گرفت
ليلي اگرچه شور عرب شد به دلبري
شيرين زبان من ز عرب تا عجم گرفت
در ملک جان زدند منادي که الرحيل
سلطان حسن يار چه از خط حشم گرفت
مي‌خواستم به دوست نويسم حديث شوق
آتش ز گرمي سخنم در قلم گرفت
عيد است و هرکه هست بتي را گرفته دست
امروز نيست بر من مست اي صنم گرفت
ملک سخن که تيز زبانان گذاشتند
بار دگر به تيغ زبان محتشم گرفت
********
تعداد ابيات : ٧
شهريار من مرا پابست هجران کرد و رفت
شهر را بر من ز هجر خويش زندان کرد و رفت
وقت رفتن داد تيغ غمزه را زهر آب ناز
وان نگه کردن مرا صد رخنه در جان کرد و رفت
من فکندم خويش را از خاکساري در رهش
او ز استغنا مرا با خاک يکسان کرد و رفت
غايب از چشمم چو ميشد با نگاه آخرين
خانه‌ي چشم مرا از گريه ويران کردو رفت
روز اقبال مرا در پي شب ادبار بود
کز من آن خورشيد تابان روي پنهان کرد و رفت
باد يارب در امان از درد بي‌درمان عشق
آن که دردم داد و نوميدم ز درمان کرد و رفت
دوزخي تا بنده شد بهر عذاب محتشم
دوش کان کافر دلش تاراج ايمان کرد و رفت
********
تعداد ابيات : ٧
گفتمش تير تو خواهد به دل زار نشست
به فراست سخني گفتم و بر کار نشست
صحبتي داشت که آميخت بهم آتش و آب
دي که در بزم ميان من و اغيار نشست
غير کم حوصله را بار دل از پاي نشاند
لله‌الحمد که اين فتنه به يک بار نشست
سايه پرورد بلا مي‌شوم آخر کامروز
بر سرم مرغ جنون آمد و بسيار نشست
هرکه چون شمع به بالين من آمد شب غم
سوخت چندان که به روز من بيمار نشست
پشت اميد به ديوار وفاي تو که داد
که نه در کوچه‌ي غم روي به ديوار نشست
محتشم آن کف پا از مژه‌ات يافت خراش
گل بي‌خار شد آزرده چو با خار نشست
********
تعداد ابيات : ٧
چون تو سروي در جهان اي نازنين اندام نيست
صد هزاران سرو هست اما بدين اندام نيست
حله جفت نباشد لايق اندام تو
زان که در پيراهن حور اين چنين اندام نيست
گر قبا ترکانه پوشيدن چنين است اي پسر
در قبا پوشيدن ترکان چنين اندام نيست
گرچه هست از نازک اندامان زمين رشک فلک
به ز اندام تو در روي زمين اندام نيست
در گلستاني که آن سرو ميان باريک هست
سرو را در ديده باريک بين اندام نيست
قد اگر اين است و اندام اين ور عنائي توراست
راستي در قد سرو راستين اندام نيست
محتشم نخلي کز و گلزار جانم تازه است
غير ازين شيرين عذار ياسمين اندام نيست
********
تعداد ابيات : ٦
با خط آن سلطان خوبان را جمالي ديگر است
بسته هر موي او صاحب کمالي ديگر است
نيست در بتخانه‌ي مارا غير فکر روي دوست
ما درين فکريم و مردم را خيالي ديگر است
پيش رويت چون به يک دم جان نداديم از نشاط
هردم از روي تو ما را انفعالي ديگر است
گر بود ما را دو عيد از ديدنت نبود بعيد
زان که هر طاقي ز ابرويت هلالي ديگر است
سگ از آن کس به که چون شد با غزالي آشنا
باز چشمش در پي وحشي غزالي ديگر است
محتشم چون هر زمان حالي دگر دارد ز عشق
هر غزل از گفته‌ي او حسب و حالي ديگر است
********
تعداد ابيات : ٩
نقد غمت که حاصل دنيا و دين ماست
گنج خرابه‌ي دل اندوهگين ماست
ياد تو زود چون رود از دل که همرهش
در اولين قدم نفس آخرين ماست
به خاک درگهت چه تفاوت اگر نهيم
سر بر زمين که کوي بلا سرزمين ماست
از کينه جوئي تو شکايت کنم چرا
کز شوخي آن چه نيست به ياد تو کين ماست
از توسن هوس ز ازل چون پياده‌ايم
رخش مراد تا به ابد زير زين ماست
نور جبين ما نه ز تاثير طاعت است
داغي کهن ز لاله رخي بر جبين است
اي مرغ دل حذر که خدنگ افکني عجيب
از ابروان کشيده کمان در کمين ماست
در بزم او هميشه ملولم که ناگهان
افتد به فکر او که چرا همنشين ماست
تا مي‌کنيم محتشم از لعل او سخن
ملک سخن تمام به زير نگين ماست
********
تعداد ابيات : ٧
داغ بر دست خود آن شوخ چو در صحبت سوخت
غير در تاب شد و جان من از غيرت سوخت
صورت شمع رخش بر در و ديوار کشيد
کلک نقاش دل خلق به اين صورت سوخت
خواستم پيش رخش چهره بشويم به سرشک
آب در ديده‌ام از گرمي آن طلعت سوخت
غير را خواست کند گرم زد آتش در من
هر يکي را به طريق دگر از غيرت سوخت
ذوق کردم چو شب آمد به وثاق تو رقيب
که مرا ديد به پهلوي تو و ز حسرت سوخت
شعله‌ي آتش سوداي رقيبم امشب
گشت معلوم زداغي که به آن رحمت سوخت
محتشم يافت که فهميدي و خاطر خوش يافت
غير کم حوصله چون داغ پي غيبت سوخت
********
تعداد ابيات : ٧
گرچه قرب درگهت حدمن مهجور نيست
گر به لطفم گه گهي نزديک خواني دور نيست
شمع مجلس در شب وصل تو سوزد من ز هجر
چون نسوزم کاين سعادت يک شبم مقدور نيست
با تو نزديکان نمي‌گويند درد دوريم
آري آري تندرستان را غم رنجور نيست
حور مي‌گفتم تو را خواندي سگ کوي خودم
سهو کردم جان من اين مردمي در حور نيست
اين که مي‌سازيم بر خوان غمت با تلخ و شور
جز گناه طالع ناساز و بخت شور نيست
موکبت را دل چو با خود مي‌برد اي افتاب
تن چرا در سايه‌ي آن رايت منصور نيست
محتشم را محتشم گردان به اکسير نظر
کان گدارا چون گدايان سيم و زر منظور نيست
********
تعداد ابيات : ٦
خط ز رخت سر کشيد سرکشي اي گل بس است
وقت نوازش رسيد ناز و تغافل بس است
نخل تو شد ميوه‌ي ريز از تو نديدم بري
جامه چو گل ميدرم صبر و تحمل بس است
در ره مرغ دلم حلقه مکن زلف را
بر سر سرو قدت حلقه‌ي کاکل بس است
سايه ز خود گو ببر غير تو گر خود هماست
چتر همايون گل بر سربلبل بس است
تا ز نشاط افکنم غلغله در بزم انس
از مي نابم به گوش يک دو سه غلغل بس است
چند کشي محتشم بار تکبر ز خلق
پشت تحمل خميد عجز تنزل بس است
********
تعداد ابيات : ٧
گل چهره‌اي که مرغ دلم صيد دام اوست
زلفش بنفشه‌ايست که سنبل غلام اوست
همسايه‌ام شده مه نو آن که ماه نو
فرسوده خشتي از لب ديوار و بام اوست
صيت سبک عياري من در جهان فکند
سنگين دلي که سکه‌ي تمکين به نام اوست
در مرده جنبش آيد اگر خيزد از زمين
آن فتنه زمان که قيامت قيام اوست
هرچند نيست کار دل من به کام من
من خوش دلم به اينکه دل من به کام اوست
برتافته است مدعيم دست اختيار
از بس که بازويش قوي از اهتمام اوست
محروم نيست از شکرستان او کسي
جز محتشم که طوطي شيرين کلام اوست
تعداد ابيات : ٧
آهوي چشم بتان چشم تو را نخجير است
چشم صيد افکن تو آهوي آهو گير است
کرده تير نگهت را سبک آهنگ به جان
صف مژگان درازت که پر آن تير است
رتبه‌ي عشق رقيب از نگهش يافته‌اي
که ز نظاره‌ي او رنگ تو بي‌تغيير است
تا خطت يافته تحرير رخ ساده رخان
پيش رخسار تو خطيست که بي‌تحرير است
کرده صد کار فزون در دل تو ناله‌ي من
چه کند آن چه نکرد است همين تاثير است
در مهمات اسيران که به جان در گروند
آن چه تقصير مرا نيست تو را تقصير است
محتشم کرد سراغ دل ازان سلسله مو
گفت ديوانگي کرده و در زنجير است
********
تعداد ابيات : ١١
تو را بسوي رقيبان گذار بسيار است
ز رهگذار تو بر دل غبار بسيار است
تو از صفا گل بي‌خاري اي نگار ولي
چه سود از اين که بگرد تو خار بسيار است
مرا به وسعت مشرب چنين به تنگ ميار
که ملک حسن وسيع است و يار بسيار است
ستم مکن که به نخجير گاه حسن ز تو
شکار پيشه‌تر اندر شکار بسيار است
به حد خويش کن اي دل سخن که چون تو شکار
فتاده در ره آن شهسوار بسيار است
بناز بار تمناي او بکش که هنوز
به زير بار غمش بردبار بسيار است
صبا به لطف برانگيز گردي از ره دوست
که ديده‌ها به ره انتظار بسيار است
بگو بيا و بگردان عنان ز وادي ناز
که در رهت دل اميدوار بسيار است
هنوز چون مگس و مور ز آدمي و پري
بخوان حسن تو را ريزه‌خوار بسيار است
به يک خزان مکن از حسن خويش قطع اميد
که گلستان تو را نوبهار بسيار است
برون منه قدم از راه دلبري که هنوز
چو محتشم به رهت خاکسار بسيار است
********
تعداد ابيات : ٧
از عاشقان حوالي آن خانه پر شده است
دارالشفاي عشق ز ديوانه پر شده است
از خود نگشته است به کس آشنا دلي
راه وثاقش از پي بيگانه پر شده است
تاره به جام خانه چشمم فکند عکس
اين خانه از پري چو پري خانه پر شده است
از جرعه‌اي که ريخته ساقي به جام ما
گش فلک ز نعره‌ي مستانه پر شده است
رگهاي جانم از گره‌ي غم به ذکر هجر
چون رشتهاي سجه صد دانه پر شده است
عشاق را به دور تو از باده‌ي حيات
قالب تهي فتاده و پيمانه پر شده است
گردد مگر به وصف تو مقبول اهل طبع
ديوان محتشم که ز افسانه پر شده است
********
تعداد ابيات : ٩
زان آستان که قبله‌ي ارباب دولت است
محرومي من از عدم قابليت است
چشم ز عين بي‌بصري مانده بي‌نصيب
زان خاک در گه سرمه‌ي اهل بصيرت است
رويم که نيست بر کف پايش به صد نياز
از انفعال بر سر زانوي خجلت است
دوشم که نيست غاشيه کش در کاب تو
آزرده از گراني بار مذلت است
دستم که نيست پيش تو بر سينه‌ي صبح و شام
کوته ز جيب عيش و گريبان راحت است
پايم ازين گنه که نه جاري به راه توست
مستوجب سلاسل قهر و سياست است
گر دور چرخ مانعم از پاي بوس توست
در روزگار باعث تاخير صحبت است
بر من جفاست ورنه سليمان عهد را
در انجمن نصيحت موري چه حاجت است
من بعد روي محتشم از هيچ رومباد
دور از درت که گفته ارباب همت است
********
تعداد ابيات : ٧
يارم طريق سرکشي از سر گرفت و رفت
يکباره دل ز بي دل خود بر گرفت و رفت
رو دروبال کرد مرا اختر مراد
کان مه پي رقيب بد اختر گرفت و رفت
غلطان به خاک بر سر راهش مرا چو ديد
دامن کشان ز من ره ديگر گرفت و رفت
گفتم عنان بگير دلم را که مي‌رود
آن بي‌وفا عنان تکاور گرفت و رفت
يک نکته گفتمش که ز من بشنو و برو
صد نکته بيش بر من ابتر گرفت و رفت
دل هم که خوي با ستم عشق کرده بود
دنبال آن نگار ستمگر گرفت و رفت
اي محتشم بسوز فراق اين زمان بساز
کان افتاب سايه ز ما برگرفت و رفت
********
تعداد ابيات : ٨
هرکس نکرد ترک سر از اهل درد نيست
در پاي دوست هر که نشد کشته‌ي مرد نيست
ناصح مور ز مهر و غم درد ما مخور
ما عاشقيم و در خور ما غير درد نيست
مي‌ريزم از دو ديده به ياد تو اشک گرم
شبها که همدمم به جز آه سرد نيست
بر درگهت که نقد دو عالم نثار اوست
ما را ز انفعال به جز روي زرد نيست
جمعند وحشيان همه بر من همين دل است
آن وحشي که با من صحرانورد نيست
تهمت کش وصالم و در گرد کوي تو
جز گرد کوچه بهر من کوچه گرد نيست
هرچند دل رفيق غم و درد و محنت است
جمعست خاطرم که به کوي تو فرد نيست
شبها به دوستان چو خوري باده ياد کن
از محتشم که يک نفسش خواب و خورد نيست
********
تعداد ابيات : ٧
دوست با من دشمن و با دشمن من گشته دوست
هر که با من دوست باشد دشمن جان من اوست
بر کدام ابرو کمان چشمم به سهو افتاده است
کان پري با من به چشم و ابرو اندر گفتگوست
برنخيزم از درش گر سازدم يکسان به خاک
زان که جسم خاکيم پرورده‌ي آن خاک کوست
شوخ چشم من که دارد روي خوب و خوي بد
گر ز غيرت با نظر بازان به دست آن هم نکوست
از شکايتهاي او دايم من ديوانه‌ام
با دل خود در سخن اما سخن را رو در اوست
گر ز دست توبه‌ام پيمانه‌ي عشرت شکست
توبه گويان دست عهدم باز در دست سبوست
محتشم خودر ا خلاص از عشق مي‌خواهم ولي
چون کنم چون مرغ دل در دام آن زنجير موست





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط