باران اشك از چشمان سكينه (س)
اشاره
چند سال از آغازين بهار زندگياش نميگذشت كه طوفاني خوفناك در سرزمين كربلا پديد آمد. او تا آن هنگام، چون فرشتهاي آسماني در ميان كسان خويش زندگي ميكرد.
گرچه او دختري بود مثل همه دخترها؛ ولي نقش ثمربخشش در تداوم انقلاب پدر، او را سرمشق دختران جهان ساخت. سرمشق آنهايي كه در بحبوحه حوادث ناگوار، آزادي و آزادگي را پيشه خويش ميسازند و در زير درفش ولايت، ثابت قدم ميمانند و با حفظ عفّت و وقار خويش، از حريم «ولايت» و «ديانت» پاسداري ميكنند.
كمتر تاريخ نگاري است كه بعد از بيان جزئيات زندگي پرافتخار امام حسين عليهالسلام به فرازهايي از سخنان و سرودههاي حضرت سكينه نپرداخته باشد. آنچه پيش روي شماست، گزيده از جملات آن بانوي دردمند است كه در هنگامه حماسه و خون كربلا، و اشك و صبرِ شام، ايراد نموده است.
بعد از شهادت برادر
«پدر! چرا اين قدر غمگيني؟»
و قبل از اين كه جوابي بشنود؛ از برادرِ به ميدان رفتهاش سؤال ميكند. پدر كه گويا كوهي از غم، برشانههاي خستهاش سنگيني ميكند؛ چنين لب به سخن ميگشايد:
«دشمنان برادرت را كشتند.»
و غمگينانه ناله سكينه بلند ميشود:
«فَنادَتْ وااخاه! وامُهْجَةَ قلباه!...؛ اي واي برادرم، آه ميوه دلم...!»
پدر با ديدن بيصبري دخترش، لب به اندرز ميگشايد:
«دخترم سكينه! خدا را در نظر داشته باش، صبر و تحمّل پيشهساز.»
سكينه در حالي كه باران اشك، از ديدگانش فرو ميريزد؛ خطاب به پدر چنين نوحه ميكند:
«يا اَبَتاه! كَيْفَ تَصْبِرُ مَنْ قُتِلَ اَخُوها وَ شُرِّدَ اَبُوها؛»
پدرم! چگونه صبر و بردباري كند كسي كه برادرش كشته و پدرش غريب و تنها مانده است.
پدر نيز با شنيدن كلام غمبار دخترش، بر زبانش جاري ميشود: «انّا للّه و انّا اليه راجعون»2
با پرواز آب آور
«يا ابتاه! هَلْ لَكَ عِلْمٌ بِعَمِّيَ العَباس؟!»
پدرم! از عمويم عباس چه خبر؟ او به من وعده آب داده بود!
امام كه به سوز دلِ دخترش پيميبرد، ميگويد:
«يا اِبْنَتاه! اِنَّ عَمَّكَ العباس قُتِلَ وَ بَلَغَتْ روحَهُ الجنان؛»
دخترم! ديگر منتظر عمويت نباش، عمويت عباس كشته شد و روحش به بهشت رسيد.
صداي شيون سكينه و نيز عمّه داغدارش، زينب عليهاالسلام بلند ميشود: «وا اخاه! واعباساه! واقِلَّةَ ناصراه...!»
واي برادر! واي عباس! واي از كمي يار و ياور...!3
با ديدن قنداقه خونين
به راستي كه گرما و عطش چه بيرحمند و سوزاننده! نه بزرگ ميشناسند و نه كوچك. و اينك «علياصغر عليهالسلام » را نيز به مسلخ عشق و ميدان كارزار كشانده است. بابا كه بر ميگردد، قنداقه كوچكترين سربازش را در بغل دارد. سفيدي قنداقه به رنگ خون درآمده است. چه شده باشد؟!
سكينه به استقبال پدر ميرود و خوشبينانه ميگويد:
«يا اَبَة! لَعَلَّكَ سَقَيْتَ اخي الماء!»
پدرجان! گويا برادرم اصغر را سيراب كردي!
از آسمان ديدگان پدر، بارانِ اشك ميبارد و دردمندانه ميگويد:
دخترم! بيا قنداقه برادرت را درياب، كه براثر تير دشمن، سرش جدا شده است.4
هنگام وداع با پدر
سكينه و ديگر بانوان حرم، تنها به او دل بسته بودند. امام بعد از وداع با فرزند دردمندش «سجّاد عليهالسلام »، و خواهر صابرش «زينب عليهاالسلام »، به سوي سكينه ميرود. دختر با نظاره حال پدر، ناباورانه ميگويد:
«يا ابتاه! ءَاِسْتَسْلَمْتَ لِلمَوتِ فَاِلي مَنْ اِتَّكَلُ»؛
پدرم! آيا تسليم مرگ شدهاي؟ بعد از تو من به چه كسي پناه ببرم؟
امام كه پردهاي از اشك، مزاحم ديدگان بيقرارش شده است، ميگويد:
نور چشمم! چگونه كسي كه يار و ياوري ندارد، تسليم مرگ نشود؟!
دخترم! بدان كه رحمت و ياري خدا، در دنيا و آخرت از شما جدا نگردد.
دخترم! بر قضاي الهي صبر كن و شكايت مبر؛ زيرا كه دنيا محل گذر و آخرت خانه هميشگي است.»
گويا دنياي از يأس و نا اميدي، دل كوچكِ دختر را فراميگيرد و انبوهي از درد و غم، در سينه پراسرارش فشرده ميشود. در آن دم كه همه راهها را بسته مييابد، به پدر خطاب ميكند:
«پدرجان! نميشود ما را به حرم جدّمان بازگرداني؟!»
امام در حالي كه نگاه مهرآميزي به دخترش دارد، ميفرمايد:
«اگر پرنده قطا را به حال خود بگذارند، در جايگاه خود آرام ميگيرد.»
امام با بيان اين جمله كوتاه، عمق مظلوميت خويش را به دختر خردسال و نسلهاي بعد، بيان ميكند و به آن گل نورسته باغ عصمت ميفهماند كه دشمن از ما دست بردار نيست و هرجايي كه برويم به تعقيبمان خواهد پرداخت.
سكينه با شنيدن كلام غريبانه پدر، اشك ميريزد. امام كه ياراي تماشاي گريههاي سكينه را ندارد، او را به سينهاش ميچسباند و اشك از ديدگان غمبار آن بانوي گرامي پاك ساخته و در پايان اين وداع جانسوز، شعر زيرا را خطاب به او زمزمه ميكند:
مِنْكِ الْبُكاءُ اِذِالحِمامُ دَهاني مادامَ مِنّي الرُّوحُ في جُثْماني تَأْتينَهُ يا خَيْرَةَ النِّسْوانِ فَاِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَولي بِالّذي
سَيَطُولُ بَعْدِي ياسَكِينَةُ فَاعْلَمي لاتُحْرِقي قَلْبي بِدَمْعِكِ حَسْرَةً فَاِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَولي بِالّذي فَاِذا قُتِلْتُ فَاَنْتَ اَولي بِالّذي
«سكينه جانم! بدان كه بعد از فرا رسيدن مرگم، گريهات بسيار خواهد شد. تا جان در بدن دارم، دلم را با افسون سرشك خويش مسوزان. اي برگزيده بانوان! تو بعد از كشته شدنم، بر هركسي ديگر، به من نزديكتري كه كنار بدنم بيايي و اشك بريزي.»5
غريبانه با اسب بيصاحب
«سكينه جانم! پدرت با آب برگشته است، به سويش بشتاب و از آبش بياشام.»
سكينه احساس ميكند كه ديگر انتظارش به پايان رسيده است. خوشبينانه و شتابان، دامن خيمه را برداشته قدمي به بيرون ميگذارد تا شايد چشمش به جمال ملكوتي امام عليهالسلام بيفتد. اما اسب بابا كه زينش واژگون شده است، چشم و قلب دخترك را ميگيرد. هماندم كولهباري از درد و رنج و اسارت، در ذهن كودكانهاش تداعي ميگردد. نالهاش در فضاي نيلگون و خون رنگ نينوا ميپيچد:
«وامحمداه! واغريباه! واحسيناه! واجدّاه! وافاطمتاه...!»
سپس نگاه مأيوسانهاش را به ذوالجناح ميدوزد و آنگاه با زمزمه ابيات زير، عقدههاي دل غمزدهاش را ميگشايد:
وَ اَلْقَيْتَهُ بَيْنَ الأَعادي مُجِدَّلا فَاِنْ عُدْتَ تَرْجُو عِنْدَنا وَ تُؤمِلاهُ اَمَيْمُونُ! اِرْجَعْ لا تُطيلُ خِطابَنا
اَمَيْمُونُ! أَشَفَيْتَ العُدي مِنْ وَلِيّنا اَمَيْمُونُ! اِرْجَعْ لا تُطيلُ خِطابَنا اَمَيْمُونُ! اِرْجَعْ لا تُطيلُ خِطابَنا
«اي اسب پرميمنت! پدرم را در ميان دشمنان، در خاك و خون گذاشتي؛ آنها پيكرش را مجروح ميسازند.
اي اسب! برگرد پدرم را بياور كه در اين صورت، نزد ما اميدوار و محترم خواهيد بود.»
ديگر زنان خيام نيز ذوالجناح امام را چون نگيني در ميان ميگيرند و به دورش حلقه ميزنند. سكينه را در اين دمادم غم و ماتم، بابا به سفر برده است. او كه توان تماشاي اسب خونين يال پدر را ندارد؛ ناگاه سر به سينه خاكِ گرم و تفتيده نينوا ميگذارد. لحظاتي هرچند كوتاه، از حريم آن همه ظلم و جنايت و درندهخويي، بيرون ميرود. آنگاه كه به هوش ميآيد، نگاه مأيوسانه خويش را به اسبِ فرو رفته در اقيانوس ماتم، ميدوزد و خطاب به آن «بيزبان» وفادارتر از هزاران «زباندار» بيوفا، درد دل ميكند:
«يا جوادُ هَلْ سُقِيَ اَبي اَمْ قُتِلَ عَطْشاناً؛
اي اسب! آيا پدرم را آب دادند يا با لبتشنه به شهادت رساندند.»6
كنار پيكر خورشيد
ساعتي همچنان به آتش زدن خيمهها، نواختن سيليها، ربودن گوشوارهها و برداشتن روسريها ميگذرد و به ناگاه اقيانوس خروشان نينوائيان، به سكوت و حيرت روي ميآورند. و با گسترده شدن چتر سياهي شب، دود و غبار دشت نيز فرو مينشيند. يزيديان سرمستِ جهل و جمود، در آن واپسين لحظات «آتش و غارت»، زنان و كودكان تشنه را گرد ميآورند و با تهديد و ارعاب و پرخاش، رِداي اسارت بر قامت آن ملكوتيان بهشتيتبار ميپوشانند و آنان را از مسيري كه از قتلگاه شهيدانِ شاهد ميگذرد؛ عبور ميدهند؛ و به مقصد كوفه بياعتبار و شام فرو رفته در جهنّم جهالت، به پيش ميبرند. اسيران زجر كشيده نشسته بركجاوهها، با ديدن كشتههاي رعنا جوانان خويش، چون مرغكان رها شده از قفس، به پايين ميپرند و هركدام چون مادري دورمانده از طفل خويش، خونينتنانِ عرصه «عشق و ايثار» را به آغوش ميگيرند. از جمله آنها سكينه است. او با مشاهده پيكر بيسر، ناله كنان، خود را روي نعش پدر مياندازد. چون او را تاب تحمّل آن همه ظلم و بيداد نيست؛ از هوش ميرود. وقتي كه به حالت عادّي برميگردد، از زبان پدر شهيدش چنين ميسرايد:
اَو سَمِعْتُمْ بِغَرِيبٍ اَو شهيدٍ فَانْدُبُوني وَ بِجُرْدِ الْخَيْلِ بَعْدَ الْقَتْلِ عمداً سَحِقُوني كَيْفَ اَسْتَسْقي لِطِفْلِ فَاَبَواْ اَنْ يَرْحَمُوني يا لَرَزْءِ وَ مُصابٍ هَدَّ اَرْكانَ الْحُجُوني فَالْعَنُو هُمْ ما اِسْتَطَعْتُمْ شيعَتي في كُلِّ حين7 وَيْلَهُمْ قَدْ جَرَحُوا قَلْبَ رَسُولِ الثّقلين
شيعَتي ما اِن شَرِبْتُمْ ماءَ عَذْبٍ فَاذْكُرُوني وَ اَنَا السَّبطُ الّذي مِنْ غَيْرِ جُرمٍ قَتَلُوني لَيْتَكُمْ في يَومِ عاشورا جميعاً تَنْظُرُوني وَسَقُوهُ سَهْمَ بَغْيٍ عَوَضَ الْماءِ المَعينِ وَيْلَهُمْ قَدْ جَرَحُوا قَلْبَ رَسُولِ الثّقلين وَيْلَهُمْ قَدْ جَرَحُوا قَلْبَ رَسُولِ الثّقلين
«شيعيان من! هرگاه آب خوشگوار نوشيديد، لبان تشنه من را به ياد آوريد؛ و هرگاه سخن از غريب و شهيدي شنيديد، به ياد غربت و شهادت من گريه كنيد؛ من فرزند پيامبري هستم كه بدون جرم و گناه كشتند و بعد از كشتنم، از روي عمد، بدنم را پايمان ستم ستوران كردند؛ اي كاش در روز عاشورا بوديد و ميديديد كه چگونه براي كودكم آب طلبيدم ولي دشمنان به جاي آب، با تير ستم، او را سيراب كردند! آه، چه فاجعهاي غمانگيز و دردناكي كه براثر آن، كوههاي بلند مكّه به لرزه آمدند و ويران شدند. واي برآنها كه با اين عمل خويش، قلب مبارك رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم را جريحهدار نمودند؛ شيعيان من! هرچه در توان داريد، در هرزمان، دشمنان ما را لعن و نفرين كنيد.»
سكينه سرودههاي پدر را به پايان ميرساند. از كشته پدر، توان دل برداشتن ندارد؛ همچنان به پيكر خونين او چسبيده است. ناگهان صداي مردي از آن نامردانِ نابكار ـ كه آنها را به نشستن در كجاوههاي اسيري فراميخواند ـ در دشت ميپيچد. و سرانجام، جمعي از يزيديان سنگدل، سر ميرسند و دخترك يتيمِ گريان را، از نعش پدر جدا كرده كشان كشان به كاروان در حالِ حركت ميرسانند.
گل اگر نيست ولي صفحه گلزاري هست آخر اين قافله را قافلهسالاري هست يوسف آنجا كه بود، گرمي بازاري هست بال و پر سوختهاي، مرغ گرفتاري هست اي پدر! هيچ نداني كه در اين انجمنت .
مبريدم كه در اين دشت مرا كاري هست ساربانان مزنيد اين همه آواز رحيل گريه من بر سرنعش پدر، بيجا نيست! اي پدر! هيچ نداني كه در اين انجمنت اي پدر! هيچ نداني كه در اين انجمنت .
در راه شام
«سوگند به خدا! تا خواهرم را نياوري سوار نميشوم»؛
ساربان به ناچار رو به بيابان صدا ميزند:
«آهاي سكينه! آهاي سكينه!»
كاروان حركت ميكند. لحظه به لحظه از نقطه آغازين، فاصله ميگيرد.
سرانجام سايهاي كه سكينه در زير آن آرميده است ـ با تابش مستقيم آفتاب ـ ناپديد ميشود؛ گرماي خورشيد بيدارش ميكند؛ وقتي چشمانش به جاي خالي قافله ميافتد؛ با پاهاي برهنه ميدود و فرياد ميزند:
«خواهرم فاطمه! مگر من «هممحمل» تو نبودم؟ رفتي و مرا در بيابان تنها گذاشتي!»
كاروان همچنان به پيش ميرود. فاطمه نگران خواهرش سكينه است. چشمان اشكبارش را به دل بيابان ميدوزد تا شايد گمكردهاش را بيابد. به ناگاه چشمش به سكينه ميافتد كه در حال دويدن بر روي خارهاي مغيلان است. رو به سوي ساربان، فريادش دل بيابان را ميكاود:
«ساربان! شتر را نگهدار، سوگند به خدا! اگر خواهرم نرسد، خود را به زمين مياندازم و فرداي قيامت در نزد جدم رسول خدا صلياللهعليهوآلهوسلم خونم را از تو مطالبه ميكنم.»
دل ساربان نيز از مظلوميت آن دو خواهر گرفتار خصم، به رحم ميآيد و شتر را نگه ميدارد تا سكينه فرا رسد.
از بس بروي خار مغيلان دويدهام از اين دو، مرگ را ز ميان برگزيدهام ما بين مرگ و زندگي بيحضور باب
مجروح گشته پاي من اندر مسير عشق ما بين مرگ و زندگي بيحضور باب ما بين مرگ و زندگي بيحضور باب
شاعر دل سوخته عرب نيز چه زيبا مظلوميت سكينه را به تصوير كشيده است:
ما حالُ مَنْ رَقَّ لَهَا الشّامِتُ رَقَّ لَهَا الشّامِتُ مِمّا بِها
رَقَّ لَهَا الشّامِتُ مِمّا بِها رَقَّ لَهَا الشّامِتُ مِمّا بِها
«دل دشمن شماتت كننده نيز به حال سكينه سوخت؛ به راستي، در چه حال است؛ كسي كه دل دشمن براي او ميسوزد!»8
در مجلس يزيد
مجلس، با جملات شورانگيز و گريههاي مستمر اسيران، به انفجار ميرسد. در لحظه عبور اسيران از مقابل جايگاه، ناگهان چشمهاي جهنّمي حاكم ستمپيشه شام به سكينه ميافتد. هماندم از اطرافيانش ميپرسد:
«اين زن كيست؟»
پاسخ ميدهند كه «او سكينه، دختر حسين عليهالسلام است.»
سكينه بر اثر نداشتن روپوش، مچ دستش را مقابل صورت آفتاب زده و سيليخوردهاش قرار ميدهد تا جمال و كمال ملكوتياش را، از نگاه آن جنايتكاران «غافل و بيدرد» پنهان سازد. يزيد كه باده جاه و جلال، عقل و بصيرتش را ربوده است، به او مينگرد و ميپرسد: «چرا گريه ميكني؟»
دختر پيشواي شهيدان كربلا، نه از شهادت پدر و برادرانش شكوه ميكند و نه از بار اسارت خويش و همراهانش، سخني بر زبان ميآورد؛ بلكه خطاب به يزيد فرورفته در لنجزار كينه و عصيان، ميگويد:
«چگونه گريه نكند دختري كه پوشش ندارد تا در مقابل نگاههاي تو و مردمان پست فطرت شام، صورتش را بپوشاند.»
و چه نيكو است، پيام شايستهاش به نوباوگان شيفته و شيداي حقيقت؛ و چه زيباست، فرياد و كردار بيدارگرش، كه در آسمان ابرآلود شام طنين افكند و خوابِ جهل و جمود را بر خفتگان و غافلان عالم حرام كرد.
همان جاست كه يزيد ميگويد: «اي سكينه! پدرت حقّ مرا منكر شد و با من قطع رحم كرد و در رياست و رهبري با من ستيز نمود.»
سكينه در حالي كه همچنان چشمان گريانش را در فراسوي مجلس ميچرخاند، قاطع و پيروزمندانه چنين لب به سخن ميگشايد:
«اي يزيد! از كشتن پدرم خوشحال نباش كه او مطيع خدا و رسولش بود و دعوت حق را لبيك گفت و به سعادت نائل شد. ولي روزي خواهد آمد كه تو را بازخواست كنند؛ خود را آماده پاسخگويينما، از كجا كه بتواني پاسخ دهي؟»
يزيد كه با شنيدن كلام آن دختر اسير، پايههاي ستم خويش را لرزان ميبيند؛ او را از سخن گفتن بازداشته آمرانه دستور ميدهد: «ساكت باش! پدرت حقّي بر من نداشت.»9
در خرابه شام
ولي خواب سكينه اينگونه نبود. او در چهارمين روزي كه در شام، خرابهنشين شده بود، رؤياي شهد و شيريني را تجربه كرد كه به اسيران خاك نشين شام چنين تعريف نمود: «... آدم ، ابراهيم ، موسي و رسول خدا صليالله عليه وآله وسلم را ديدم. آنگاه چشمم به پنج «هَودَجي» از نور افتاد كه در ميان هر هودج، بانويي بود كه به سوي من ميآمدند. اولي حواء، دومي آسيه، سومي مريم و چهارمي خديجه عليهاالسلام بود. چشمم به بانوي پنجم افتاد. دستهايش را روي سرش نهاده بود و اشك ميريخت. پرسيدم: كيستي؟
فرمود: جدّه تو فاطمه، دختر محمّد ، مادر پدرت.
با خود گفتم: به خدا سوگند! مصائبي كه بر ما وارد شده است را به او ميگويم و با او به درد دل ميپردازم. آنگاه خودم را به او نزديك كردم، در حالي كه باران اشك از ديدگانم جاري بود، گفتم:
يا اُمَّتاه! جَحَدُوا وَاللّهِ حَقَّنا؛
يا اُمَّتاه! بَدَّدُوا وَاللّهِ شَمْلَنا؛
يا اُمَّتاه! اِسْتَباحُوا وَاللّهِ حَريمَنا؛
يا اُمَّتاه! قَتَلُوا وَاللّهِ الحُسينُ اَبانا؛
اي مادر! به خدا حق ما را انكار؛ جمعيّت ما را پراكنده؛ حريم ما را مباح و پدرمان حسين را كشتند.
هنگامي كه سخنانم به اينجا رسيد، ديدم مادرم فاطمه، منقلب شد و در آن حال فرمود:
« كَفّي صَوتَكِ يا سَكِينَةُ، فَقَدْ اَقْرَحْتِ كَبَدي وَ قَطَّعْتِ نِيّاطَ قَلْبي، هذا قَميصُ اَبيكَ الحسينِ مَعي لا يُفارِقُني حَتّي اَلقَي اللّهَ بِهِ؛
اي سكينه! بيش از اين مگو كه جگرم را سوزاندي و مجروح كردي؛ بند دلم را بريدي؛ اين پيراهن پدرت حسين است كه از من جدا نشود تا خدا را در روز قيامت ملاقات كنم.»10
در انتهاي اسارت
سكينه در ميانه راه، فرصتي مييابد تا سر به گوشه محمل گذاشته، لحظهاي به دور از هياهويِ سفيانزادگان بياسايد. كاروان بر سر دوراهي كربلا و مدينه رسيده است. ناگهان دختر دل شكسته دلداده پدر، از خواب برميخيزد. نسيم تربت پاك شهيدان كربلا، صورتش را مينوازد و بوي كوي دوست، در مشامش ميپيچد. چشم به عمهاش ميدوزد و آنگاه كلماتي بر زبان ميآورد كه مضمون آن را «جودي خراساني» چنين به نظم آورده است:
مرا اندر مشام جان برآيد كه بوي مشك و ناب و عنبر آيد در اين صحرا صداي اصغر آيد كه استقبال ليلا، اكبر آيد سرِ راه عروس مضطر آيد بكويت زينب غم پرور آيد قبول خاطر زارت گر آيد تو را از گريه كام دل برآيد دوباره شمر دون با خنجر آيد اگر در حشر ما اين دفتر آيد.11* كند جودي به محشر، محشر از نو
شميم جان فزاي كوي بابم گمانم كربلا شد عمه نزديك بگوشم عمه از گهواره گور مهار ناقه را يكدم نگهدار مران اي ساربان يكدم كه داماد حسين را اي صبا برگو كه از شام ولي اي عمّه دارم التماسي كه چون اندر سر قبر شهيدان در اين صحرا مكن منزل كه ترسم كند جودي به محشر، محشر از نو كند جودي به محشر، محشر از نو
سكينه مرثيه سراي عشق
آنها كه هنوز سيلاب خون و درياي عطش را از ياد نبردهبودند؛ با اشك چشم و سوز دل، غبار از حرم كربلائيان سرافراز، زدودند. و اينك به فرمان سيدعابدان و پيشواي ساجدان، برآنند كه با قبور شهيدان وداع كنند.
در آن واپسين لحظات حضور در لالهزار عشق و خون، سكينه بار ديگر، زنان و كودكانِ آماده سفر را در فراسوي قبر شريف پدر، فرا ميخواند و در آن گيرودارِ وداعهاي جانسوز، محفل سوگواري برپا ميكند. بانوان شكسته دلِ خاندان وحي، با آه و ناله، قبر كاروان سالار خويش را حلقه ميزنند. در آن جمعِ محزون و داغدار، مرثيههاي سكينه تماشايي است:
بِلا كَفَنٍ وَ لا غُسْلٍ دَفيناً لاَِحْمَد وَالوَصِيِّي مَعَ الاَميناً اَلا يا كربلا نُودِعُكَ رُوحاً
اَلا يا كربلا نُودِعُكَ جِسماً اَلا يا كربلا نُودِعُكَ رُوحاً اَلا يا كربلا نُودِعُكَ رُوحاً
هان اي كربلا، با پيكري وداع ميكنيم كه بدون غسل و كفن در اين مكان دفن شده است!
هان اي كربلا، همراه امينمان ـ امام سجاد عليهالسلام ـ در مورد حسيني با تو وداع ميكنيم كه روح و وصيّ پيامبر صلياللهعليهوآلهوسلم بود.12
پی نوشت :
* كليّات جودي خراساني، ص 152.
1. معالي السبطين في احوال الحسن و الحسين(ع)، محمد مهدي حائري، جزء 2، ص 127 و 129.
2. الوقايع والحوادث، شيخ محمدباقر ملبوبي، ج 3، ص 131.
3. سوگنامه آل محمد(ص)، محمد محمدي اشتهاردي، ص 310 به نقل از كبريت احمر، ص162.
4. همان.
4. همان. 5. معالي السبطين، جزء 2، ص 13؛ الوقايع و الحوادث، ج 3، ص 192.
6. همان، جزء 2، ص 29 و 90؛ سوگنامه آل محمد(ص)، ص 371؛ به نقل از تذكرةالشهداء، ملاحبيب اللّه كاشاني، ص 349.
7. الوقايع والحوادث، ج 3، ص 269؛ معالي السبطين، جزء 2، ص 31؛ سوگنامه آل محمد، ص 398 به نقل از منتهي الآمال، ج 1، ص 293.
8. سوگنامه آل محمد(ص)، به نقل از وقايع الايام خياباني، ص 292.
9. معالي السبطين، جزء 2، ص 96؛ سوگنامه آل محمد(ص)، ص 456.
10. لهوف، سيدبن طاووس، ترجمه محمدطاهر دزفولي، ص 344؛ سوگنامه آل محمد(ص)، ص 484 به نقل از بحارالانوار، ج 45، ص 140.
11. سوگنامه آل محمد(ص)، ص 498، به نقل از تذكرةالشهداء، ص 438.
12. معالي السبطين، جزء 2، ص 118؛ سوگنامه آل محمد(ص)، ص 511.