آثار منفى جنبش ملى گرايى (1)
نويسنده:عبدالكريم آل نجف
مترجم: مصطفى فضائلى
مترجم: مصطفى فضائلى
آدمى زمانى مى پنداشت كه بر اكسير حيات دست يافته است, اين تصور هنگامى بود كه جمعيت ها به سوى تبلورِ ملى شتافته, در عرصه داعيه هاى ملى گرايى به رقابت پرداختند. هر جمعى, حتى به بهاى نفى امت هاى ديگر و مجد و عظمت آنان در تاريخ و فرهنگ و علوم, مدعيِ شكوه و مجدِ مليتِ خويش بود. به تدريج جهان به سوى كشمكش و تعارض ميان ملت ها پيش رفت, و جنگ جهانى اول و در پى آن, جنگ جهانى دوم, كه در تاريخ بشر بى نظير بود, واقع شد. بى دليل نيست كه در عصرِ ملى گرايى بمب هاى هسته اى و هيدروژنى اختراع مى شوند كه كره خاكى را به فروپاشى و نابودى تهديد مى كنند, اين ملى گرايى است كه بشريت را در دو دوره پى در پى به فروپاشى و تجزيه كشانده و اين خود به نزاع منجر گرديده و نزاع نيز به اختراع سلاح ها و وسايل تخريب انجاميده است. ملى گرايى به فروپاشى جامعه بشرى مى انجامد همان گونه كه آن بمب ها به نابودى اجسام منجر مى شود, و اين دو در فروپاشى و تفرقه و شدت نابود سازى همسان اند.
به منظور بيان تفصيلى آثار منفيِ جنبش ملى گرايى, بايد اين آثار را در دو بخش عام, كه شامل كل بشريت است, و خاص كه مربوط به جهان اسلام است, بررسى كنيم.
شايسته است در اين جا به طرح مسئله الگوهاى برتر بپردازيم. چنين پنداشته شده كه اين مسئله قضيه اى انتزاعى است و رابطه اى با واقعيتِ خارجى زندگى ندارد, حال آن كه چنين نيست. به يقين, ايمان به الگوهايى معين در زندگى بر حيات روحى و عقلى و اخلاقى و در نتيجه حيات اجتماعى آدمى تأثير دارد, زيرا ويژگى هاى آن الگوها بر فرد مؤمن به آن ها باز مى تابد و او را سلباً و ايجاباً هم رنگ خود مى سازد. از اين جا است كه آدمى با مسئله الگوها هم چون بحران سرنوشت در حيات خود مواجه بوده است, همان گونه كه اديان آسمانى هم آهنگ با اين واقعيت پيروزى را از آن توحيد در مقابل شرك دانسته اند, چرا كه در اين زمينه ميان الگوها تفاوت وجود دارد, الگويى كه شايسته است آدمى از آن پيروى كند و حاوى ويژگى هاى الگوى حقيقى لازم براى انسان است, و الگوهاى پوچ و ساختگى كه خاصيت آن ها به تأخير انداختن حركت آدمى به سوى تكامل و خلاقيت است.
خاستگاه اصلى در اين امر در احساس نياز به سوى (مطلق) و پيروى از آن هم چون نيازى فطرى و طبيعى است, و از ويژگى هايِ مطلق, به حركت درآوردن آدمى و شكوفا كردن نيروها و توان هاى خلاّقِ او است. انسان نمى تواند با قرار دادن (نسبى) به جاى (مطلق) بر آن نياز فايق آيد, زيرا (نسبى) ساخته وجود انسان است و در نتيجه حاوى ويژگى هاى آدمى با همه نواقص آن است, پس چيزى جز تكرار محدوديت و امراض آدمى و در نتيجه سبب جمود موجود انسانى نيست. براساس اين انديشه در مى يابيم كه ملى گرايى الگويى برگرفته از انسان است و مبتلا به همه نواقص و ويژگى هاى منفيِ او است. از اين رو مى بينيم كه ملى گرايى آميخته با خود خواهى آدمى و تعصب و تكبر و غرور و محدوديت او است و اين ها همه شرور و رذايلى هستند كه انسانِ غربى به حكم دورى اش از مطلق به تقديس آن ها پرداخته است.1
خلاصه اين كه ملى گرايى سبب حرمان آدمى از دست آوردهاى ارتباط با مطلق گرديده است و به جاى آن او را با بحران هاى ناشى از ارتباط با محدود گرفتار ساخته است از اين رو است كه خداى تعالى فرموده است: (لا تجعل مع اللّه الها آخر فتقعد مذموماً مخذولاً)2
شهيد سيد محمد باقر صدر مى گويد: (… هر الگوى محدود و نسبى هرگاه در مرحله اى مورد توجه آدمى قرار گيرد و انسان از آن براى خود مطلقى بسازد و بر اين اساس مرتبط با آن گردد در مرحله رشد ذهنى تبديل به قيدى بر ذهن مى گردد همان ذهنى كه آن را آفريده است و اين مقتضاى محدود و نسبى بودن آن [الگو] است.)3
برتراند راسل مى نويسد: (حبّ وطن به تنهايى نمى تواند الگوى برتر باشد, زيرا فاقدِ قوه نوآورى و ابداع است.)4
و استاد (جود) درباره مجد و شرف ملى چنين شرح مى دهد:(مجد و عظمت ملى تنها به اين معنا است كه ملت از چنان توانى برخوردار باشد كه بتواند به وسيله آن اميال و خواسته هاى خود را در صورت نياز بر ديگران تحميل كند… پس شرف به قول (مستر بلدون), عبارت است از: نيرويى كه ملت را به عظمت و افتخار برساند و انظار را به سوى آن جلب كند و افكار را به خود مشغول سازد, و معلوم است كه چنين نيرويى كه ملت را به اين مرتبه از شرف برساند تنها بر بمب هاى آتشين و مخرب و ويران كننده و بر وفادارى جوانان و ميهن دوستى آنان توقف دارد; جوانانى كه علاقه مند به فرو ريختن آن بمب ها بر سر مردم و سرزمين هاى ديگرند… پس به عقيده من چنين ملتى به همان ميزانى كه از شرف برخوردار است! بايد وحشى و تربيت نشده تلقى شود….)8
والتر لاكور مى گويد: (از ويژگى هاى اصلى ملى گرايى خودخواهى و كم انگارى شأن ديگران, و فقدان روحيه انتقادپذيرى و عدم احساس مسئوليت و عدم رعايت جانب انصاف است. از اين رو ملى گرايى به تدريج واقع بينى را از دست مى دهد و پندار خيالى را بر جامعه حاكم مى كند.)9
جان هرمان راندال مى گويد: (فاشيست هاى ايتاليايى نخستين كسانى بودند كه از نو به صراحت به خود محورى مقدس براى دولت ملى مباهات مى كردند.)1.
فرانسيس كوكر, انديشه مند غربى, مى گويد: (بسيارى از ملى گرايان در قرن نوزدهم در پى احساسات ملى گرايانه افراطى به اين باور رسيدند كه ملت هاى پيشرفته كه از تاريخ و ميراث عظيمى برخوردارند و داراى برترى هاى نژادى و ملى و ميهنى هستند, سزاوار نيست كه توانايى ها و قدرت خود را در داخل مرزهاشان محصور كنند, زيرا وظيفه ملى و ميهنى تنها منحصر به دفاع از حاكميت كشور و حفظ استقلال آن نيست, بلكه يك رسالت جهانى وجود دارد كه بر آن ها بسط نفوذ سياسى و گسترش تمدن ملى شان را بر همه كشورهاى عقب مانده ايجاب مى كند, هر چند اين امر مستلزم به كارگيرى زور و خشونت باشد, و اين مقتضاى مصلحت است.)12
دكتر (هات), يكى از پيشگامان ملى گرايى در قرن نوزدهم, چنين مى گويد: (اكتفا به حفظ حاكميت كشور همه چيز نيست, زيرا روى گردانى از رقابت اقتصادى ـ سياسى جهانى به معناى عدم ايفاى كامل وظيفه در پاسدارى از عظمت و شكوه تاريخى كشور است. پس عدم اقدام به توسعه طلبى به معناى در معرض آسيب قراردادن غرور ملى و نهايتاً مرگ در معركه تنازع بقا ميان كشورها است, و البته اقتدار و خطرپذيرى و روحيه تهاجمى داشتن ضامن استمرار و حفظ غرور ملى ما است.)13
ملى گرايى در قرن بيستم به اوج خود رسيد و در اثر آن جهان ـ غير از جنگ هاى منطقه اى و محدود ـ در دو جنگ جهانى فرو رفت, در اين باره (لويس ل.اشنايدر) مى گويد: (شدت رقابت ميان دولت هاى ملى روز به روز فزونى يافته و تحت تأثير وجود مصالح انفعالى مغاير با گذشته, موجود بشرى به فراموش كردن اين مطلب گراييده است كه همه آدميان در اصل يكسان هستند و واقعيت اين است كه ضرورت هاى تكامل ملى غلبه هر دولت را بر دولت ديگر ضرورى ساخته است و اين احساس, صلح و آرامش را از همه دولت ها گرفته است.)14
و نيز مى گويد: (خون ميليون ها انسانى كه بر زمين ريخته شد و ثروت هاى عظيم ملت هايى كه به غارت رفت و فجايع انسانى كه واقع شد همه و همه جهان را در كارش به شگفت فرو برد و اين هنگامى بود كه ملت آلمان احساس ها و ويژگى هاى انسانى خود را از دست داد.)15
دوم: خطاى در تعميم دادن ادعاى ويژگى هاى مثبت به نحوى كه فرد هر صفت مثبتى را به مليت خويش نسبت مى دهد و هر صفت منفى اى را از آن دور مى پندارد, حال آن كه هر ملتى و هر امتى داراى برخى صفات مثبت و پاره اى صفات منفى است. و غير از معصومان تاريخ نمونه اى از انسان منزه از هرگونه نقص را ياد نمى آورد.
خطاى سوم در تعميم دادن ويژگى هاى مثبت بر گستره تاريخ ملى است, به طورى كه در روش هاى تعليم و تربيتى در نظام هاى ملى گرا تأكيد بر ارائه تصويرى از تاريخ ملى است كه آن را الگوى آرمان ها و اقتدار و ابتكار معرفى كند.
اين به آن معنا نيست كه ملى گرايان منكر نسبيت مليت هاشان هستند يا آن كه مدعى ويژگى هاى مطلق براى آن ها در بُعد نظرى باشند, زيرا نسبيت واقعيتى بشرى است كه قابل انكار نيست, ليكن احساس متعصبانه ملى گرايى باعث مى شود كه آدمى به مليت خويش آن گونه بنگرد كه گويا استثنايى در عرصه حيات بشرى است و حالتى مطلق دارد.
شعارهاى (آلمان برتر از همه است), (ايتاليا از همه برتر است) و شعارهايى از اين دست كه بسيارى از ملى گرايان اروپايى تا همين اواخر سر مى دادند, چيزى غير از تعبيرهايى عملى از همان مطلق پندارى مليت ها نبوده است, درست همانند حقيقت مطلق الهى كه از آن به (يداللّه فوق ايديهم) يا (كلمة اللّه هى العليا) تعبير مى شود.
تقى الدين نبهانى مى گويد: (هر گاه انديشه منحط گردد ميان مردمان علقه وطنى نمايان مى شود و اين به حكم هم زيستى آنان در سرزمينى واحد و پيوند آنان به آن سرزمين است, پس غريزه بقا آنان را به دفاع از خويش برمى انگيزد و اين ضعيف ترين پيوند ها و منحط ترين آن ها است و در چرنده و پرنده نيز, همانند آدمى, موجود است. اين علقه همواره نمودى عاطفى دارد و مستلزم حالت خصومت با اجنبى است كه با مهاجمه با او يا استيلاى بر آن همراه است. و در حالت مصونيت كشور از دشمنى و هجوم اجنبى ديگر خاصيتى ندارد و نقش آن هنگام دفع اجنبى و پس از اخراج او از كشور پايان مى پذيرد, از اين رو است كه اين علقه, علقه اى انحطاط پذير است. هنگامى كه انديشه محدود و مضيّق باشد علقه ملى ميان مردمان, هم چون علقه اى خانوادگى اما در شكلى گسترده تر, نمايان مى گردد. اين از آن رو است كه غريزه بقا در آدمى ريشه دار است, و اين در انسان گرفتار انحطاط فكرى حس برترى طلبى و سلطه جويى را پديد مى آورد….)16
وى علقه ملى ـ ميهنى را به سه دليل فاسد مى داند: (نخست اين كه علقه اى منحط و بى فايده است, زيرا انسان را در حال سير در راه تعالى, به انسان وابسته مى سازد و دوم اين كه رابطه اى عاطفى است كه از غريزه بقا با دفاع از خويش ناشى مى شود و رابطه عاطفى در معرض تغيير و تبديل است و شايسته دلبستگى نيست….)17
(هربرت لوتى) (1744ـ18.4) هم مى گويد: (ملى گرايى مذهبى است كه بر قسمى از جزميات تكيه دارد كه فاقد توجيه علمى و عقلى است و كسى جز پيروان آن به اصالتش اعتقاد ندارد.)18
لويس ل. اشنايدر مى گويد: (در طى قرن نوزدهم ترديد در عقل به تدريج بر آدميان غالب شد و احساس گرايى (رومانتيسم) در برابر گرايش عقلى در انديشه نمايان گرديد, و با ملى گرايى در آميخت و احساس گرايانِ ملى گرا به جاى روى كرد به عقل و انديشه به دل و روح و خون گراييدند و از آن وحى و الهام گرفتند…. و اعتقاد پيدا كردند كه نيروى خرد در برابر اين نيروهاى زيست شناختى هم چون غرايز, ناتوان است… و اين انديشه جمعيت هاى بسيارى از مردمان را به خود متمايل ساخت كه بعدها به قائدان و ساحران و غوغا سالارانى تبديل شدند كه به خون مى انديشيدند… قرن بيستم بهترين گواه بر اين دورى جستن از عقل و گرايش به خرافات و افسانه ها است و مى توان اين دگرگونى را به بهترين وجه شناخت آن گاه كه به استفاده از شيوه هاى روان شناختى براى توصيف انحطاط عقلى و فكرى روى آوريم.)19
در واقع ملى گرايى تبلور يكى از مبارزه جويى هايى است كه نهضت اروپايى در برابر عقل و خردگرايى مطرح كرده است و نقش منفى آن در اين روى كرد با تلاش هاى علمى و فلسفى مختلف كامل مى گردد; تلاش هايى كه هدفش وابسته كردن آدمى به هويت و موجوديت مادى آن است و بازگرداندن وجود معنوى اش به تجاهل نسبت به برخى اجزاى آن هم چون روح, و تفسير برخى ديگر از اجزاى اين وجود معنوى بر مبنايى مادى همان گونه كه نسبت به عقل چنين كردند.
ويل دورانت مى گويد: (ملى گرايى در قرن نوزدهم ظهور كرد و وجدان مورخان را فاسد گردانيد.)2.
روبرت م. ماكيور درباره آثار منفى ملى گرايى در عرصه علمى چنين مى گويد: (اين پيشرفت [پيشرفت علمى] بهترين و سريع ترين است در صورتى كه آدميان دركى ژرف تر از خويش داشته باشند وخود را عالم, مهندس, مخترع, فن آور و همراه با همه مردمان در جريان پيشرفتى واحد و فعال در راه مصلحتى واحد ببينند, نه آن كه خود را با وصف بريتانيايى, فرانسوى, ژاپنى, آلمانى و امريكايى و مانند آن بيابند. انسان ها, با چنين درك عميقى, اعضاى يك نظام جهانى خواهند شد كه تابع قانون است و درك و احساس آنان نسبت به امنيت در سايه اين نظام نيرومندتر از درك و شعورشان نسبت به آن در سايه هويت هاى ملى خاص است, هويت هايى كه اكنون موجب تفرق آدميان گرديده و نمى تواند امنيت و صلح مورد نياز انسان را فراهم سازد.)21
ييكى از نتايج منفيِ جنبش ملى گرايى در عرصه علمى همان چيزى است كه برتراند راسلِ فيلسوف و رياضى دان را بر آن داشته است تا به ايجاد جامعه اى جهانى دعوت كند, جامعه اى كه (درهايش را به روى همه مليت ها و همه اديان و تماميِ آراى سياسى, جز آن ها كه منكر همكارى جهانى هستند, مى گشايد… و هر زن و مردى كه آمادگى علمى دارد مى تواند به آن وارد شود, بنابراين رنگ زرد يا تيره يا سياه او مانع ورود او نمى شود.)22
در نظر ايشان جريان ملى گرايى به تاريخ علوم زيان وارد كرده است و مى گويد: (ملت هاى بزرگ همگى, با درجات متفاوت, تاريخ را ساخته و به تغيير و تعديل آن پرداخته اند.)23
د و آن را از خويش دفع مى كنند, در نتيجه ملى گراهاى هر قومى به كوشش درآمده اند تا اثبات كنند كه حركت آنان حركتى انسانى و مغاير با نژاد پرستى است. و اين گرايش بيشتر در ملى گرايى هاى جديد, همچون ملى گرايى عربى, مورد تأكيد است. هر كس به مطالعه ادبيات اين حركت ملى گراى عربى بپردازد خواهد ديد كه گرايش ها و شخصيت هاى مختلفِ آن بر اين امر تأكيد فراوان دارند كه ملى گرايى عربى حركتى انسانى و باز است و تعصب و نژاد پرستى را نمى شناسد. اما حقيقت اين است كه ملى گرايى از آن جا كه بر حس خود برتر بينى و تأكيد بر آن استوار است و كم انگارى و تحقير شأن ملل ديگر را به دنبال دارد, به شكلى ضرورى به احساس برترى طلبى نژادى مى انجامد, البته اين احساس در ملى گرايى هاى جديد و ضعيفى كه در عين نيرومندى پنهان است, ملى گرايى هاى كه, به منظور مقاومت در برابر ملى گرايى هاى ديگر مخالف با آنان در صورت دفاع از اخلاق و انسانيت, به تأكيد بر جنبه انسانى مى پردازند. اما هرگاه جريان هاى ملى گرا خود را برخوردار از وسايل تعدى و استيلاى بر ديگران ببينند, اين احساس به فعل بدل خواهد شد. از همين رو است كه برخى از جنبش هاى ملى گرا
رفتارى دوگانه دارند; يعنى آن گاه كه با ملت هاى بزرگ استعمارى روبه رو مى شوند به اخلاق و انسانيت متوسل مى شوند, ولى در روابط خود با ملت هاى كوچك تر به احساس برترى طلبى نژادى, آن هم به شكلى شگفت انگيز, كه حاكى از روابط ميان وحوشِ جنگل است, روى مى آورند. و اين از نشانه هاى انحطاط احساس ملى گرايى است كه از حس و انفعال و نه از عقل و تفكر, سرچشمه مى گيرد.
در پرتو نگرش اسلامى مى توان ملى گرايى را به دو نوع تقسيم كرد: ملى گرايى مثبت و آن, نوعى است كه بر پايه اى جهانى استوار است و تارهاى آن در قالبى جهانى و گسترده تنيده شده است به طورى كه نسبت به آن جزئى از يك كل را تشكيل مى دهد. ديگرى ملى گراييِ منفى است كه به دور از اين قالب شكل مى گيرد و براساس تمرّد از آن قالب استوار شده است. فرق ميان اين دو آن است كه هرگاه نگرش به انسان از ويژگى هاى اصلى او نشأت بگيرد و به ويژگى هاى ثانوى و عارضى منتهى شود, آدمى را نخست در قالب انسانى قرار مى دهد و از آن قالب به قالب محلى و ملى مى آيد, و چنين نگرشى مبنايى براى ملى گرايى مثبت مى شود, زيرا به انسان, به لحاظ اصل, نگرشى جهانى دارد. و اما هرگاه نگرش به شكل معكوس باشد و از ويژگى هاى ثانوى و عارضى آدمى آغاز گردد و انسان را نخست در قالبى محلى و ملى قرار دهد و از آن دريچه به قالب انسانى و ويژگى هاى اصلى او بنگرد, چنين نگرشى مبناى ملى گرايى منفى است. اين از خصيصه هاى حقوق طبيعى است كه حكم مى كند ابتدا به اشيا نگريسته شود و از بداهت طبيعى آن ها و تكيه بر آن به غايت طبيعى آن ها پى برد. پس ملى گرايى در صورتى مثبت خواهد بود كه هم آهنگ و هم راه با حقوق طبيعى باشد, و در صورت تخلف از آن به پديده اى منفى بدل مى شود. ملى گرايى جديد از نوع دوم است.
پس از آن كه نگرش جهانى مسيحيت, در پى تحول مؤثر در شخصيت انسان اروپايى, تضعيف شد ملى گرايى به جاى آن نمايان گرديد و تناقض ميان آن دو شدت يافت آن گاه كه ملى گرايى جانشين به ايجاد مبنايى مادى براى خود كوشيد كه نقطه مقابل مبناى الهى مسيحيت بود, و چون مسيحيت در آن زمان در سير قهقرايى و انحطاط به سر مى برد و جامعه به آن به ديده كراهت و اجتناب مى نگريست ملى گرايى توانست عرصه اجتماعى را به سوى خود جلب كند و به شكلِ جاى گزينى در نظام اجتماعى و شايسته حيات به جاى كليسا ظاهر شود.
به اين ترتيب اروپا به خداى كليسا پشت كرد و از ملى گرايى به عنوان معبودى تازه استقبال كرد, و طبيعى بود كه اين خدايى نژاد پرست باشد كه اروپا را بر غير آن ترجيح مى دهد, و اين ترجيح از آن رو است كه اروپا چون مبتكر اين حركت است برترى دارد و ديگر اين كه اين ملى گرايى ريشه در نژاد پرستى دارد. و براى آن كه نژاد پرستى توأم با تفكر مادى است. به همين سبب اروپا با سرعت برق آسايى از ملى گرايى به سوى نژاد پرستى رفت و هر انسانى حامل ريشه نژادى خاصى گرديد كه مدعى ويژگى هاى كمال است و قداست هاى گوناگونى را براى آن نژاد قائل است و در پيش گاه آن نذرها و قربانى هايى تقديم مى كند به طورى كه تصور مى رود انسان قرن نوزدهم و بيستم به پرستش بت و توتم ها بازگشته است!
اين الگو گاهى به عنوان مبنا و مفهوم تازه حيات مورد ارزيابى قرار مى گيرد و گاهى به عنوان تجربه اى كه برپايى آن در جامعه اسلامى مورد نظر است, جامعه اى كه الگوها و ارزش ها و مفاهيمى مغاير با آن الگو دارد, آن چه اكنون براى ما داراى اهميّت است مطالعه اى از نوع دوم است. امّا با قطع نظر از ارزيابى عينى مفاهيم و انديشه هاى غرب در زندگى, ما عقيده داريم كه روند انتقال اين مفاهيم و افكار به جامعه اسلامى كه به ارزش ها و الگوها و مفاهيم انسانى و اجتماعى مخالف ايمان دارد و تلاش براى اجراى آن الگو در اين جامعه حاوى خطرى بزرگ نسبت به بناى اجتماعى, روحى و فرهنگى براى فرد و جامعه است.
به يقين اسلام على رغم شرايط و اوضاع و احوال تاريخى و اجتماعى و سياسى هم چنان نيرويى معنوى, فرهنگى و اجتماعى جاودان و مؤثر در زندگى انسان مسلمان است, و ارزش هاى اسلامى بر احساس و شعور و عاطفه او حاكم است و مسلمان به اسلام به عنوان مبناى حيات اجتماعى و فرهنگى خويش مى نگرد.
در پرتوى اين حقيقت درمى يابيم كه شأن روند غرب گرايى ايجاد نيرويى مخالف است كه عليه نيروى اسلامى در جامعه عمل مى كند و اگر اين روند با وسايل سياسى, تبليغاتى, نظامى و حقوقى تحميل گردد به اختلال توازن در زندگى روحى و فرهنگى و اجتماعى خواهد انجاميد در نتيجه نخبگانى ظهور خواهند كرد كه مؤيد غرب گرايى هستند و نخبگانى ديگر به تأييد اسلام مى پردازند و دسته اى ديگر به اختلاط اين دو مى كوشند و در سطح مردمِ عوام مفاهيم و نظرات در هم مى آميزد و روشى دوگانه برون مى آيد كه به لحاظ نظرى به ارزش هاى اسلام گرايش دارد و در عمل تابع مفاهيم غربى است و در اضطراب روحى و فكرى شديد به سر مى برد. طبيعى است كه اين نمودها موجب بروز ضعف در حيات امّت و كاستى توانايى هاى آن مى شود. به همين سبب ساختار اجتماعى توان و كارآيى خود را از دست مى دهد, چرا كه ميان دو گرايش معكوس توزيع مى شود و برايند نيروهاى آن ها صفر مى گردد. ملى گرايى يكى از اركان جريان غرب گرايى است و نقش منفى خود را در اين حوزه ايفا مى كند.
به منظور بيان تفصيلى آثار منفيِ جنبش ملى گرايى, بايد اين آثار را در دو بخش عام, كه شامل كل بشريت است, و خاص كه مربوط به جهان اسلام است, بررسى كنيم.
آثار منفى جنبش ملى گرايى در عرصه جهانى
1ـ ملى گرايى الگويى سرزمينى
شايسته است در اين جا به طرح مسئله الگوهاى برتر بپردازيم. چنين پنداشته شده كه اين مسئله قضيه اى انتزاعى است و رابطه اى با واقعيتِ خارجى زندگى ندارد, حال آن كه چنين نيست. به يقين, ايمان به الگوهايى معين در زندگى بر حيات روحى و عقلى و اخلاقى و در نتيجه حيات اجتماعى آدمى تأثير دارد, زيرا ويژگى هاى آن الگوها بر فرد مؤمن به آن ها باز مى تابد و او را سلباً و ايجاباً هم رنگ خود مى سازد. از اين جا است كه آدمى با مسئله الگوها هم چون بحران سرنوشت در حيات خود مواجه بوده است, همان گونه كه اديان آسمانى هم آهنگ با اين واقعيت پيروزى را از آن توحيد در مقابل شرك دانسته اند, چرا كه در اين زمينه ميان الگوها تفاوت وجود دارد, الگويى كه شايسته است آدمى از آن پيروى كند و حاوى ويژگى هاى الگوى حقيقى لازم براى انسان است, و الگوهاى پوچ و ساختگى كه خاصيت آن ها به تأخير انداختن حركت آدمى به سوى تكامل و خلاقيت است.
خاستگاه اصلى در اين امر در احساس نياز به سوى (مطلق) و پيروى از آن هم چون نيازى فطرى و طبيعى است, و از ويژگى هايِ مطلق, به حركت درآوردن آدمى و شكوفا كردن نيروها و توان هاى خلاّقِ او است. انسان نمى تواند با قرار دادن (نسبى) به جاى (مطلق) بر آن نياز فايق آيد, زيرا (نسبى) ساخته وجود انسان است و در نتيجه حاوى ويژگى هاى آدمى با همه نواقص آن است, پس چيزى جز تكرار محدوديت و امراض آدمى و در نتيجه سبب جمود موجود انسانى نيست. براساس اين انديشه در مى يابيم كه ملى گرايى الگويى برگرفته از انسان است و مبتلا به همه نواقص و ويژگى هاى منفيِ او است. از اين رو مى بينيم كه ملى گرايى آميخته با خود خواهى آدمى و تعصب و تكبر و غرور و محدوديت او است و اين ها همه شرور و رذايلى هستند كه انسانِ غربى به حكم دورى اش از مطلق به تقديس آن ها پرداخته است.1
خلاصه اين كه ملى گرايى سبب حرمان آدمى از دست آوردهاى ارتباط با مطلق گرديده است و به جاى آن او را با بحران هاى ناشى از ارتباط با محدود گرفتار ساخته است از اين رو است كه خداى تعالى فرموده است: (لا تجعل مع اللّه الها آخر فتقعد مذموماً مخذولاً)2
شهيد سيد محمد باقر صدر مى گويد: (… هر الگوى محدود و نسبى هرگاه در مرحله اى مورد توجه آدمى قرار گيرد و انسان از آن براى خود مطلقى بسازد و بر اين اساس مرتبط با آن گردد در مرحله رشد ذهنى تبديل به قيدى بر ذهن مى گردد همان ذهنى كه آن را آفريده است و اين مقتضاى محدود و نسبى بودن آن [الگو] است.)3
برتراند راسل مى نويسد: (حبّ وطن به تنهايى نمى تواند الگوى برتر باشد, زيرا فاقدِ قوه نوآورى و ابداع است.)4
2ـ ملى گرايى و اخلاق
و استاد (جود) درباره مجد و شرف ملى چنين شرح مى دهد:(مجد و عظمت ملى تنها به اين معنا است كه ملت از چنان توانى برخوردار باشد كه بتواند به وسيله آن اميال و خواسته هاى خود را در صورت نياز بر ديگران تحميل كند… پس شرف به قول (مستر بلدون), عبارت است از: نيرويى كه ملت را به عظمت و افتخار برساند و انظار را به سوى آن جلب كند و افكار را به خود مشغول سازد, و معلوم است كه چنين نيرويى كه ملت را به اين مرتبه از شرف برساند تنها بر بمب هاى آتشين و مخرب و ويران كننده و بر وفادارى جوانان و ميهن دوستى آنان توقف دارد; جوانانى كه علاقه مند به فرو ريختن آن بمب ها بر سر مردم و سرزمين هاى ديگرند… پس به عقيده من چنين ملتى به همان ميزانى كه از شرف برخوردار است! بايد وحشى و تربيت نشده تلقى شود….)8
والتر لاكور مى گويد: (از ويژگى هاى اصلى ملى گرايى خودخواهى و كم انگارى شأن ديگران, و فقدان روحيه انتقادپذيرى و عدم احساس مسئوليت و عدم رعايت جانب انصاف است. از اين رو ملى گرايى به تدريج واقع بينى را از دست مى دهد و پندار خيالى را بر جامعه حاكم مى كند.)9
جان هرمان راندال مى گويد: (فاشيست هاى ايتاليايى نخستين كسانى بودند كه از نو به صراحت به خود محورى مقدس براى دولت ملى مباهات مى كردند.)1.
3ـ ملى گرايى جنبشى مادى
4ـ ملى گرايى منشأ جنگ ها
فرانسيس كوكر, انديشه مند غربى, مى گويد: (بسيارى از ملى گرايان در قرن نوزدهم در پى احساسات ملى گرايانه افراطى به اين باور رسيدند كه ملت هاى پيشرفته كه از تاريخ و ميراث عظيمى برخوردارند و داراى برترى هاى نژادى و ملى و ميهنى هستند, سزاوار نيست كه توانايى ها و قدرت خود را در داخل مرزهاشان محصور كنند, زيرا وظيفه ملى و ميهنى تنها منحصر به دفاع از حاكميت كشور و حفظ استقلال آن نيست, بلكه يك رسالت جهانى وجود دارد كه بر آن ها بسط نفوذ سياسى و گسترش تمدن ملى شان را بر همه كشورهاى عقب مانده ايجاب مى كند, هر چند اين امر مستلزم به كارگيرى زور و خشونت باشد, و اين مقتضاى مصلحت است.)12
دكتر (هات), يكى از پيشگامان ملى گرايى در قرن نوزدهم, چنين مى گويد: (اكتفا به حفظ حاكميت كشور همه چيز نيست, زيرا روى گردانى از رقابت اقتصادى ـ سياسى جهانى به معناى عدم ايفاى كامل وظيفه در پاسدارى از عظمت و شكوه تاريخى كشور است. پس عدم اقدام به توسعه طلبى به معناى در معرض آسيب قراردادن غرور ملى و نهايتاً مرگ در معركه تنازع بقا ميان كشورها است, و البته اقتدار و خطرپذيرى و روحيه تهاجمى داشتن ضامن استمرار و حفظ غرور ملى ما است.)13
ملى گرايى در قرن بيستم به اوج خود رسيد و در اثر آن جهان ـ غير از جنگ هاى منطقه اى و محدود ـ در دو جنگ جهانى فرو رفت, در اين باره (لويس ل.اشنايدر) مى گويد: (شدت رقابت ميان دولت هاى ملى روز به روز فزونى يافته و تحت تأثير وجود مصالح انفعالى مغاير با گذشته, موجود بشرى به فراموش كردن اين مطلب گراييده است كه همه آدميان در اصل يكسان هستند و واقعيت اين است كه ضرورت هاى تكامل ملى غلبه هر دولت را بر دولت ديگر ضرورى ساخته است و اين احساس, صلح و آرامش را از همه دولت ها گرفته است.)14
و نيز مى گويد: (خون ميليون ها انسانى كه بر زمين ريخته شد و ثروت هاى عظيم ملت هايى كه به غارت رفت و فجايع انسانى كه واقع شد همه و همه جهان را در كارش به شگفت فرو برد و اين هنگامى بود كه ملت آلمان احساس ها و ويژگى هاى انسانى خود را از دست داد.)15
5ـ تعميم غير منطقى
دوم: خطاى در تعميم دادن ادعاى ويژگى هاى مثبت به نحوى كه فرد هر صفت مثبتى را به مليت خويش نسبت مى دهد و هر صفت منفى اى را از آن دور مى پندارد, حال آن كه هر ملتى و هر امتى داراى برخى صفات مثبت و پاره اى صفات منفى است. و غير از معصومان تاريخ نمونه اى از انسان منزه از هرگونه نقص را ياد نمى آورد.
خطاى سوم در تعميم دادن ويژگى هاى مثبت بر گستره تاريخ ملى است, به طورى كه در روش هاى تعليم و تربيتى در نظام هاى ملى گرا تأكيد بر ارائه تصويرى از تاريخ ملى است كه آن را الگوى آرمان ها و اقتدار و ابتكار معرفى كند.
اين به آن معنا نيست كه ملى گرايان منكر نسبيت مليت هاشان هستند يا آن كه مدعى ويژگى هاى مطلق براى آن ها در بُعد نظرى باشند, زيرا نسبيت واقعيتى بشرى است كه قابل انكار نيست, ليكن احساس متعصبانه ملى گرايى باعث مى شود كه آدمى به مليت خويش آن گونه بنگرد كه گويا استثنايى در عرصه حيات بشرى است و حالتى مطلق دارد.
شعارهاى (آلمان برتر از همه است), (ايتاليا از همه برتر است) و شعارهايى از اين دست كه بسيارى از ملى گرايان اروپايى تا همين اواخر سر مى دادند, چيزى غير از تعبيرهايى عملى از همان مطلق پندارى مليت ها نبوده است, درست همانند حقيقت مطلق الهى كه از آن به (يداللّه فوق ايديهم) يا (كلمة اللّه هى العليا) تعبير مى شود.
6ـ انحطاط انديشه
تقى الدين نبهانى مى گويد: (هر گاه انديشه منحط گردد ميان مردمان علقه وطنى نمايان مى شود و اين به حكم هم زيستى آنان در سرزمينى واحد و پيوند آنان به آن سرزمين است, پس غريزه بقا آنان را به دفاع از خويش برمى انگيزد و اين ضعيف ترين پيوند ها و منحط ترين آن ها است و در چرنده و پرنده نيز, همانند آدمى, موجود است. اين علقه همواره نمودى عاطفى دارد و مستلزم حالت خصومت با اجنبى است كه با مهاجمه با او يا استيلاى بر آن همراه است. و در حالت مصونيت كشور از دشمنى و هجوم اجنبى ديگر خاصيتى ندارد و نقش آن هنگام دفع اجنبى و پس از اخراج او از كشور پايان مى پذيرد, از اين رو است كه اين علقه, علقه اى انحطاط پذير است. هنگامى كه انديشه محدود و مضيّق باشد علقه ملى ميان مردمان, هم چون علقه اى خانوادگى اما در شكلى گسترده تر, نمايان مى گردد. اين از آن رو است كه غريزه بقا در آدمى ريشه دار است, و اين در انسان گرفتار انحطاط فكرى حس برترى طلبى و سلطه جويى را پديد مى آورد….)16
وى علقه ملى ـ ميهنى را به سه دليل فاسد مى داند: (نخست اين كه علقه اى منحط و بى فايده است, زيرا انسان را در حال سير در راه تعالى, به انسان وابسته مى سازد و دوم اين كه رابطه اى عاطفى است كه از غريزه بقا با دفاع از خويش ناشى مى شود و رابطه عاطفى در معرض تغيير و تبديل است و شايسته دلبستگى نيست….)17
(هربرت لوتى) (1744ـ18.4) هم مى گويد: (ملى گرايى مذهبى است كه بر قسمى از جزميات تكيه دارد كه فاقد توجيه علمى و عقلى است و كسى جز پيروان آن به اصالتش اعتقاد ندارد.)18
لويس ل. اشنايدر مى گويد: (در طى قرن نوزدهم ترديد در عقل به تدريج بر آدميان غالب شد و احساس گرايى (رومانتيسم) در برابر گرايش عقلى در انديشه نمايان گرديد, و با ملى گرايى در آميخت و احساس گرايانِ ملى گرا به جاى روى كرد به عقل و انديشه به دل و روح و خون گراييدند و از آن وحى و الهام گرفتند…. و اعتقاد پيدا كردند كه نيروى خرد در برابر اين نيروهاى زيست شناختى هم چون غرايز, ناتوان است… و اين انديشه جمعيت هاى بسيارى از مردمان را به خود متمايل ساخت كه بعدها به قائدان و ساحران و غوغا سالارانى تبديل شدند كه به خون مى انديشيدند… قرن بيستم بهترين گواه بر اين دورى جستن از عقل و گرايش به خرافات و افسانه ها است و مى توان اين دگرگونى را به بهترين وجه شناخت آن گاه كه به استفاده از شيوه هاى روان شناختى براى توصيف انحطاط عقلى و فكرى روى آوريم.)19
در واقع ملى گرايى تبلور يكى از مبارزه جويى هايى است كه نهضت اروپايى در برابر عقل و خردگرايى مطرح كرده است و نقش منفى آن در اين روى كرد با تلاش هاى علمى و فلسفى مختلف كامل مى گردد; تلاش هايى كه هدفش وابسته كردن آدمى به هويت و موجوديت مادى آن است و بازگرداندن وجود معنوى اش به تجاهل نسبت به برخى اجزاى آن هم چون روح, و تفسير برخى ديگر از اجزاى اين وجود معنوى بر مبنايى مادى همان گونه كه نسبت به عقل چنين كردند.
7ـ فساد ملى گرايى در عرصه علمى
ويل دورانت مى گويد: (ملى گرايى در قرن نوزدهم ظهور كرد و وجدان مورخان را فاسد گردانيد.)2.
روبرت م. ماكيور درباره آثار منفى ملى گرايى در عرصه علمى چنين مى گويد: (اين پيشرفت [پيشرفت علمى] بهترين و سريع ترين است در صورتى كه آدميان دركى ژرف تر از خويش داشته باشند وخود را عالم, مهندس, مخترع, فن آور و همراه با همه مردمان در جريان پيشرفتى واحد و فعال در راه مصلحتى واحد ببينند, نه آن كه خود را با وصف بريتانيايى, فرانسوى, ژاپنى, آلمانى و امريكايى و مانند آن بيابند. انسان ها, با چنين درك عميقى, اعضاى يك نظام جهانى خواهند شد كه تابع قانون است و درك و احساس آنان نسبت به امنيت در سايه اين نظام نيرومندتر از درك و شعورشان نسبت به آن در سايه هويت هاى ملى خاص است, هويت هايى كه اكنون موجب تفرق آدميان گرديده و نمى تواند امنيت و صلح مورد نياز انسان را فراهم سازد.)21
ييكى از نتايج منفيِ جنبش ملى گرايى در عرصه علمى همان چيزى است كه برتراند راسلِ فيلسوف و رياضى دان را بر آن داشته است تا به ايجاد جامعه اى جهانى دعوت كند, جامعه اى كه (درهايش را به روى همه مليت ها و همه اديان و تماميِ آراى سياسى, جز آن ها كه منكر همكارى جهانى هستند, مى گشايد… و هر زن و مردى كه آمادگى علمى دارد مى تواند به آن وارد شود, بنابراين رنگ زرد يا تيره يا سياه او مانع ورود او نمى شود.)22
در نظر ايشان جريان ملى گرايى به تاريخ علوم زيان وارد كرده است و مى گويد: (ملت هاى بزرگ همگى, با درجات متفاوت, تاريخ را ساخته و به تغيير و تعديل آن پرداخته اند.)23
8 ـ بيمارى نژادپرستى
د و آن را از خويش دفع مى كنند, در نتيجه ملى گراهاى هر قومى به كوشش درآمده اند تا اثبات كنند كه حركت آنان حركتى انسانى و مغاير با نژاد پرستى است. و اين گرايش بيشتر در ملى گرايى هاى جديد, همچون ملى گرايى عربى, مورد تأكيد است. هر كس به مطالعه ادبيات اين حركت ملى گراى عربى بپردازد خواهد ديد كه گرايش ها و شخصيت هاى مختلفِ آن بر اين امر تأكيد فراوان دارند كه ملى گرايى عربى حركتى انسانى و باز است و تعصب و نژاد پرستى را نمى شناسد. اما حقيقت اين است كه ملى گرايى از آن جا كه بر حس خود برتر بينى و تأكيد بر آن استوار است و كم انگارى و تحقير شأن ملل ديگر را به دنبال دارد, به شكلى ضرورى به احساس برترى طلبى نژادى مى انجامد, البته اين احساس در ملى گرايى هاى جديد و ضعيفى كه در عين نيرومندى پنهان است, ملى گرايى هاى كه, به منظور مقاومت در برابر ملى گرايى هاى ديگر مخالف با آنان در صورت دفاع از اخلاق و انسانيت, به تأكيد بر جنبه انسانى مى پردازند. اما هرگاه جريان هاى ملى گرا خود را برخوردار از وسايل تعدى و استيلاى بر ديگران ببينند, اين احساس به فعل بدل خواهد شد. از همين رو است كه برخى از جنبش هاى ملى گرا
رفتارى دوگانه دارند; يعنى آن گاه كه با ملت هاى بزرگ استعمارى روبه رو مى شوند به اخلاق و انسانيت متوسل مى شوند, ولى در روابط خود با ملت هاى كوچك تر به احساس برترى طلبى نژادى, آن هم به شكلى شگفت انگيز, كه حاكى از روابط ميان وحوشِ جنگل است, روى مى آورند. و اين از نشانه هاى انحطاط احساس ملى گرايى است كه از حس و انفعال و نه از عقل و تفكر, سرچشمه مى گيرد.
در پرتو نگرش اسلامى مى توان ملى گرايى را به دو نوع تقسيم كرد: ملى گرايى مثبت و آن, نوعى است كه بر پايه اى جهانى استوار است و تارهاى آن در قالبى جهانى و گسترده تنيده شده است به طورى كه نسبت به آن جزئى از يك كل را تشكيل مى دهد. ديگرى ملى گراييِ منفى است كه به دور از اين قالب شكل مى گيرد و براساس تمرّد از آن قالب استوار شده است. فرق ميان اين دو آن است كه هرگاه نگرش به انسان از ويژگى هاى اصلى او نشأت بگيرد و به ويژگى هاى ثانوى و عارضى منتهى شود, آدمى را نخست در قالب انسانى قرار مى دهد و از آن قالب به قالب محلى و ملى مى آيد, و چنين نگرشى مبنايى براى ملى گرايى مثبت مى شود, زيرا به انسان, به لحاظ اصل, نگرشى جهانى دارد. و اما هرگاه نگرش به شكل معكوس باشد و از ويژگى هاى ثانوى و عارضى آدمى آغاز گردد و انسان را نخست در قالبى محلى و ملى قرار دهد و از آن دريچه به قالب انسانى و ويژگى هاى اصلى او بنگرد, چنين نگرشى مبناى ملى گرايى منفى است. اين از خصيصه هاى حقوق طبيعى است كه حكم مى كند ابتدا به اشيا نگريسته شود و از بداهت طبيعى آن ها و تكيه بر آن به غايت طبيعى آن ها پى برد. پس ملى گرايى در صورتى مثبت خواهد بود كه هم آهنگ و هم راه با حقوق طبيعى باشد, و در صورت تخلف از آن به پديده اى منفى بدل مى شود. ملى گرايى جديد از نوع دوم است.
پس از آن كه نگرش جهانى مسيحيت, در پى تحول مؤثر در شخصيت انسان اروپايى, تضعيف شد ملى گرايى به جاى آن نمايان گرديد و تناقض ميان آن دو شدت يافت آن گاه كه ملى گرايى جانشين به ايجاد مبنايى مادى براى خود كوشيد كه نقطه مقابل مبناى الهى مسيحيت بود, و چون مسيحيت در آن زمان در سير قهقرايى و انحطاط به سر مى برد و جامعه به آن به ديده كراهت و اجتناب مى نگريست ملى گرايى توانست عرصه اجتماعى را به سوى خود جلب كند و به شكلِ جاى گزينى در نظام اجتماعى و شايسته حيات به جاى كليسا ظاهر شود.
به اين ترتيب اروپا به خداى كليسا پشت كرد و از ملى گرايى به عنوان معبودى تازه استقبال كرد, و طبيعى بود كه اين خدايى نژاد پرست باشد كه اروپا را بر غير آن ترجيح مى دهد, و اين ترجيح از آن رو است كه اروپا چون مبتكر اين حركت است برترى دارد و ديگر اين كه اين ملى گرايى ريشه در نژاد پرستى دارد. و براى آن كه نژاد پرستى توأم با تفكر مادى است. به همين سبب اروپا با سرعت برق آسايى از ملى گرايى به سوى نژاد پرستى رفت و هر انسانى حامل ريشه نژادى خاصى گرديد كه مدعى ويژگى هاى كمال است و قداست هاى گوناگونى را براى آن نژاد قائل است و در پيش گاه آن نذرها و قربانى هايى تقديم مى كند به طورى كه تصور مى رود انسان قرن نوزدهم و بيستم به پرستش بت و توتم ها بازگشته است!
دوم ـ آثار منفى جنبش ملى گرايى در دنياى اسلام
1ـ دوگانگى تمدن
اين الگو گاهى به عنوان مبنا و مفهوم تازه حيات مورد ارزيابى قرار مى گيرد و گاهى به عنوان تجربه اى كه برپايى آن در جامعه اسلامى مورد نظر است, جامعه اى كه الگوها و ارزش ها و مفاهيمى مغاير با آن الگو دارد, آن چه اكنون براى ما داراى اهميّت است مطالعه اى از نوع دوم است. امّا با قطع نظر از ارزيابى عينى مفاهيم و انديشه هاى غرب در زندگى, ما عقيده داريم كه روند انتقال اين مفاهيم و افكار به جامعه اسلامى كه به ارزش ها و الگوها و مفاهيم انسانى و اجتماعى مخالف ايمان دارد و تلاش براى اجراى آن الگو در اين جامعه حاوى خطرى بزرگ نسبت به بناى اجتماعى, روحى و فرهنگى براى فرد و جامعه است.
به يقين اسلام على رغم شرايط و اوضاع و احوال تاريخى و اجتماعى و سياسى هم چنان نيرويى معنوى, فرهنگى و اجتماعى جاودان و مؤثر در زندگى انسان مسلمان است, و ارزش هاى اسلامى بر احساس و شعور و عاطفه او حاكم است و مسلمان به اسلام به عنوان مبناى حيات اجتماعى و فرهنگى خويش مى نگرد.
در پرتوى اين حقيقت درمى يابيم كه شأن روند غرب گرايى ايجاد نيرويى مخالف است كه عليه نيروى اسلامى در جامعه عمل مى كند و اگر اين روند با وسايل سياسى, تبليغاتى, نظامى و حقوقى تحميل گردد به اختلال توازن در زندگى روحى و فرهنگى و اجتماعى خواهد انجاميد در نتيجه نخبگانى ظهور خواهند كرد كه مؤيد غرب گرايى هستند و نخبگانى ديگر به تأييد اسلام مى پردازند و دسته اى ديگر به اختلاط اين دو مى كوشند و در سطح مردمِ عوام مفاهيم و نظرات در هم مى آميزد و روشى دوگانه برون مى آيد كه به لحاظ نظرى به ارزش هاى اسلام گرايش دارد و در عمل تابع مفاهيم غربى است و در اضطراب روحى و فكرى شديد به سر مى برد. طبيعى است كه اين نمودها موجب بروز ضعف در حيات امّت و كاستى توانايى هاى آن مى شود. به همين سبب ساختار اجتماعى توان و كارآيى خود را از دست مى دهد, چرا كه ميان دو گرايش معكوس توزيع مى شود و برايند نيروهاى آن ها صفر مى گردد. ملى گرايى يكى از اركان جريان غرب گرايى است و نقش منفى خود را در اين حوزه ايفا مى كند.