شوخ طبعی‌های اسارت

از آقای شایق – شاعر توانا – دعوت شد که به جایگاه بیاید و برنامه‌ی خود و دوستانش را برای تماشاگران تشریح کند. شایق، طلبه‌ای جوان خوش‌ذوق و هنرمند یزدی آمد پشت تریبون و گفت که او و دوستانش قصد دارند داستانی را که یکی
پنجشنبه، 14 بهمن 1395
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: علی اکبر مظاهری
موارد بیشتر برای شما
شوخ طبعی‌های اسارت
 شوخ طبعی‌های اسارت

 

نویسنده: احمد یوسف‌زاده

 

مجری به جایگاه آمد تا آخرین قسمت برنامه را – که بهترین هم بود – اعلام کند؛ بدیهه‌گویی.
از آقای شایق – شاعر توانا – دعوت شد که به جایگاه بیاید و برنامه‌ی خود و دوستانش را برای تماشاگران تشریح کند. شایق، طلبه‌ای جوان خوش‌ذوق و هنرمند یزدی آمد پشت تریبون و گفت که او و دوستانش قصد دارند داستانی را که یکی ازحاضرین داوطلب در مجلس تعریف خواهد کرد، فی‌البداهه از نثر به نظم بکشند.
همهمه‌ای حاکی از تعجب در جمعیت افتاد.
بادرخواست شایق، یک نفر از آخر جمعیت بلند شد و قصه‌ی غلام‌ حسودی را که برای به دردسر انداختن اربابش، خود را در خانه‌ی او کشته بود، تعریف کرد.
قلم و کاغذی آوردند، یک نفر به عنوان کاتب انتخاب شد تا شعرهای سروده شده را یادداشت کند.
شاعران جلسه – شایق، جواد، احمد، علی و صادق – هم هلای نشستند، آماده شروع. شایق صف‌شکن شد و گفت: «زندگی می‌کرد در ایام دور»
و احمد در ادامه‌ی مصرع شایق آورد: «مردی از مردان خوب و با شعور».
علی گفت: «نام نیکش شهره‌ی آفاق بود»
دوباره شایق گفت: «در صفا و در صداقت طاق بود»
صادق به حرف آمد و گفت: «یک غلامی داشت او ظاهر صلاح»
جواد که تاکنون مهلت نیافته بود، گفت: «از برون زیبا و از داخل تباه»
شایق رو به کاتب گفت: آقا ننویس، ننویس، قافیه غلطه، صلاح به تباه نمی‌خوره
احمد در اصلاح قافیه‌ی جواد گفت: «گمراهی، پوشیده در رخت فلاح
کاتب، مصرع احمد را جایگزین مصرعی که جواد گفته بود، کرد.
صادق گفت: «سینه‌اش از نور حق تاریک بود»
جواد به تلافی مصرع قبول نشده گفت: «گرچه در ظاهر قشنگ و شیک بود»
جمعیت خندیدند، شایق گفت: «از حسادت موج می‌زد سینه‌اش»
احمد آورد: «بود از ارباب بغض و کینه‌اش»
علی گفت: «کرد طراحی شبی او حیله‌ای»
لحظه‌ای سکوت برقرار شد. شعرا در تلاش برای یافتن مصرع تکمیلی بودند که جواد با عجله گفت: «رفت در پست و آورد میله‌ای»
جمعیت دوباره خندیدند. شایق پرسید: جواد، میله می‌خواست چه کار؟ طرف خودشو تو خونه اربابش مسموم کرده.
جواد گفت: حالا نمی‌شه با این میله بکوبه توی فرقش تا شعر ما درست دربیاد؟ نه که نمی‌شه.
شایق این را گفت و به کاتب دستور دارد این مصرع جواد را هم ننویسد. کاتب اطاعت کرد و مصرع جواد را خط زد.
جواد با سماجت گفت: نزن بابا، خطش نزن، درستش کردم، و بلافاصله گفت: «رفت در پستو و آورد شیشه‌ای»
شایق گفت: شیشه دیگه برای چی؟
جواد گفت: مگه نمی‌گی خودشو مسموم کرده؟ خب تو او شیشه سم بوده.
کاتب به اجبار قبول کرد و مصرع را نوشت.
جواد به کسی مهلت نداد و باز هم خودش گفت:
«شیشه را بگرفت آن مرد چموش
کرد خالی از درونش سم موش»
حالا جمعیت تماشاگران آنچنان می‌خندیدند که نزدیک بود دل و روده‌شان بریزد بیرون. شایق، کاتب و جمع شعرا هم با تمام وجود می‌خندیدند.
لحظاتی به خنده گذشت و رفته رفته سکوت دوباره حاکم شد.
سررشته‌ی کلام را موج خنده با خود برده بود. برای ادامه‌ی کار، شایق از کاتب خواست که آخرین مصرع سروده شده را تکرار کند.
کاتب خواند: «کرد خالی از درونش سم موش»
صادق که تا آن لحظه از بقیه عقب افتاده بود، تا خود را جلو بیندازد، گفت:
«ریخت در لیوان آب و سرکشید *** رخت خود بر عالم دیگر کشید»
شایق، بقیه‌ی داستان را این‌طور به نظم آورد:
«شهر چون از ماجرا آگاه شد...»
علی گفت: «نام صاحبخانه در افواه شد»
جواد اضافه کرد : می‌شد هم گفت: «پوست صاحبخانه پر از کاه شد»
باز هم سکوت شکست و صدای خنده به هوا رفت. شایق این مصرع جواد را هم سانسور کرد. جواد نگاهی به جمعیت انداخت، سری تکان داد و خندید.
احمد دنباله ماجرا را ادامه داد: «خواجه را بردند سوی دادگاه»
جواد قبل از آنکه کسی بر او سبقت بگیرد، از احمد پرسید: «با همان پوستی که کردن پر زکاه؟»
خنده، دیگر جمعیت را امان نداد. همه از ته دل می‌خندیدند.
شایق برای اینکه سروته قضیه را هم بیاورد، در ادامه‌ی مصرع احمد گفت: و خلاصه اینکه «متهم کردن او را بی‌گناه»
این را گفت و ختم داستان منظوم را اعلام کرد. شایق سپس رو به حاضرین گفت: خبر برادرا، امیدوارم از برنامه‌ی ما خوشتون اومده باشه. حالا از کاتب اشعار ضمن تشکر خواهشم می‌کنیم تا یک بار دیگر داستان منظوم را برای جمعیت بخواند. کاتب خواند:
زندگی می‌کرد در ایام دور *** مردی از مردان نیک و باشعور
نام نیکش شهره آفاق بود *** در صفا و در صداقت طاق بود
یک غلامی داشت از و ظاهر صلاح *** گمرهی، پوشیده در رخت فلاح
سینه‌اش از نور حق تاریک بود *** گرچه در ظاهر قشنگ و شیک بود
از حسادت موج می‌زد سینه‌اش *** بود از ارباب بغض و کینه‌اش
کرد طراحی شبی او حیله‌ای *** رفت در پستو و آورد شیشه‌ای
شیشه را بگرفت آن مرد چموش *** کرد خالی از درونش سم موش
ریخت در لیوان آب و سرکشید *** رخت خود بر عالم دیگر کشید
شهر چون از ماجرا آگاه شد *** نام صاحبخانه در افواه شد
خواجه را بردند سوی دادگا ه*** متهم کردند او را بی‌گناه
منبع مقاله :
سرهنگی، م. (1385) خنده در اسارت – مقوله‌ی طنز در اردوگاه‌های اسیران جنگی ایران در عراق. فصلنامه کتاب طنز 3، صص 60 – 70

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما