

تاريخ پردازى صهيونى
نويسنده: شمس الدين رحمانى
مقدمه
با بررسى و تجزيه و تحليل اين كتاب مىتوان نحوه برخورد يك يهودى صهيونيست را با مسائل يهودىها و ايران مورد توجه قرار داد.مقالهاى كه پيش رو داريد،در پى چنين مقصدى است.گر چه در اين مقاله،تا حدودى هم به صحت و سقم برخى وقايع نقل شده توجهى شده است،اما نظر اصلى آن است كه از ميان نوشته حجيم اين كتاب كه به دست يك يهودى مورد احترام يهوديان ايران نگاشته شده،دريابيم كه او و آنها به وقايع دور و بر خورد چگونه نگاه مىكنند و با جامعهاى كه طى قرنهاى متمادى در آن زيستهاند چه برخوردارى دارند.
قبل از هر چيز بايد خصوصيات اوليه كتاب را بازبينى كرد: كتاب«تاريخ يهود ايران»نوشته حبيب لوى،نويسنده يهودى ايرانى است در سه جلد.قطع اين كتاب رقعى است با جلد زركوب.جلد اوّل در 368 صفحه و چاپ سال 1334 است شامل فهرست مندرجات و تصاوير و نقشهها،پنج صفحه منابع و مآخذ،چهار صفحه علل و عوامل نوشتن كتاب،مقدّمه و شروع مطالب از«اجداد اوّليه بنى اسرائيل و استماع اوّلين نداى توحيد...تا مختصرى راجع به بنى اسرائيل و قيام كورش كبير و...كاهنانيكه بر يهوديّه سلطنت داشتند».
جلد دوم چاپ سال 1339 در 412 صفحه شامل دو صفحه منابع تكميلى و غلطنامه و فهرستها و تقديمها و مطالب تاريخى از دوران اسكندر تا ساسانيان و بعد هم ورود اسلام به ايران تا عصر غزنويان و سلجوقيان.
جلد سوم باز هم چاپ سال 1339 در 1057 صفحه و با فهرستها و تصاوير و ادامه مطلب جلد دوم تا زمان نويسنده و همان ايام سالهاى دهه سى،هنگام چاپ كتاب.
ناشر كتاب،«كتابفروشى بروخيم»است.بروخيم از صهيونيستهاى معروف بود كه قبل از پيروزى انقلاب اسلامى از ايران فرار كرده است.
اين كتاب با اين خصوصيّات ظاهرى و اوّليه در عين حال از اهمّيّت خاصّى برخوردار است و تقريبا مورد قبول و پسند يا لااقل مورد رجوع اغلب نويسندگان و محقّقين است.
در دو جلد اوّل و دوم،براى منابع كتاب 94 مورد را ذكر مىكند كه عموما كتابهاى فارسى و برخى فرانسه است،امّا جالب قضيّه آن است كه استفاده از«خاطرات مردان سالخورده يهود»و يادداشتهاى شخصى نويسنده نيز جزو همين«مآخذ»است. (ج 1،صفحه ل) كتاب داراى غلطهاى عجيب و غريب عبارتى است كه به فراوانى در سراسر كتاب به چشم مىخورد و البتّه بخشى از آنها هم معلوم نيست كار نويسنده است يا حروف چين و نمونه خوان! در اين مقاله مىكوشيم خصوصيّات اين كتاب و شخصيت نويسنده آن و نحوه نگاه او را به تاريخ بررسى كنيم.
نويسنده صهيونيست
وى در اولين صفحه بعد از عنوان كتاب در جلد اوّل،كتاب را به سه گروه تقديم كرده كه: جلد دوم-تقديم به اولادان 1 آينده اسرائيل كه ناملايمات پراكندگى را نديدهاند.
البتّه قابل ذكر است كه در زبان يهودىها كلمه«اسرائيل»هم به قوم يهود اطلاق مىشود و هم به دولت غاصب فلسطين.امّا بهر حال اين جمله به معنى آرزوى جمع شدن همه يهود در يك جاست كه ديگر اولاد آنها (و بلكه اولادان آنها) ناملايمات پراكندگى را نبينند.
-در جلد دوم صفحه 100 همين آرزو را با نقل عباراتى از باب يازدهم كتاب اشعياى نبى تكرار مىكند: ...و در آن روز واقع خواهد گشت كه خداوند...رانده شدگان اسرائيل را جمع خواهد كرد و پراكندگان يهود را از چهار طرف جهان فراهم خواهد آورد و...
در فصل ششم كتاب اوّل تحت عنوان«كنعان،ارض مقدس،ارض موعود،فلسطين يا كشور اسرائيل»مىنويسد: كشور اسرائيل داراى موقعيّت عجيب و مخصوصى است كه كمتر نظير آن را در ساير نقاط جهان مىتوان يافت...ارض اسرائيل بعد از پراكندگى بنى اسرائيل،به تدريج رو به ويرانى گذارد تا جايى كه قبل از 70 سال پيش كه نهضت مهاجرت يهود به آن سرزمين آغاز گرديد[يعنى از شروع حركت صهيونيسم در اواخر قرن نوزده ميلادى] چنان خراب و بدون آب و گياه گشت 1 كه از اغلب مردمان جهان تصوّر ميكردند آنچه تاريخ مقدّس درباره آن نوشته است افسانهاى بيش نيست.امّا امروزه،بار ديگر ميرود كه بوستانى بزرگ و گلستانى دلپذير گردد. در جلد سوم از صفحه 874 با توضيح درباره«اعلاميه بالفور و...»و سپس در صفحات بعد، «منشاء صهيونيسم و علل پيدايش آن»...تا صفحه 899 درباره صهيونيسم و هرتصل و...را با تفصيل و بزرگداشت درباره اين حركت توضيح مىدهد.ضمن اين كه در صفحه 883 عكس «هرتصل بنيامين قائد صهيونيسم سياسى»را هم چاپ كرده است.
صفحه 907: تنها تشكيلاتى كه مىتوانست از جوانب مختلف كمكى در بهبود اوضاع فرهنگى و خصوصا ايجاد كار براى يهوديان ايران بكند و حتّى اگر بهبود زندگانى آنها در ايران غير ميسر باشد مبادرت به مهاجرت آنها كند تشكيلات صهيونيست مركزى بود...
نويسنده تاريخ يهود متوجّه است كه اين تعاريف نكند با ملّى گرايى و ايران پرستى و شاه دوستى متظاهرانه و متملّقانهاى كه در سراسر كتاب موج مىزند تناقض و تنافرى داشته باشد،لذا دست به تدبير مىزند: در خارج از ايران،بطورى كه قبلا دانستيم،صهيونيسم معنى ديگرى داشت.آنها براى ايجاد يك مأمن ملّى يهود كوشش مىنمودند در حاليكه صهيونيسم در ايران براى يهوديان ولايات حتّى تهران مفهومش نوع ديگر يعنى بدست آوردن سطح فرهنگى بالاتر و تأمين آزادى و جلوگيرى از تبليغات مسيحيان و بهائيان بود
در عين حال در همين كتاب،آنجا كه جدولى از جمعيّت يهود شهرهاى ايران ارائه مىكند و همچنين در بقيّه صفحات كتاب،مكرّر از يهودىهايى ياد مىكند كه به«ارض موعود»و «اورشليم»مهاجرت مىكنند.صفحات 980 و 981 شرح«مهاجرت يهوديان تيره بخت ايرانى به اسرائيل»است و صفحات قبل آن تجليل از سران اسرائيل و صهيونيسم با تحريف مسلّم وقايع تاريخ مىنويسد: در ماه مه 1984 يهوديان فلسطين هنگام خروج قواى انگليس از آن كشور تأسيس دولت اسرائيل را اعلام نمودند و بلافاصله قواى دول عربى به يهوديانى كه هنوز متشكّل نشده بودند حملهور گرديدند.حقيقت،معلوم نيست كه اشرف مخلوقات از جان آنها چه ميخواست... نمىگويد كه در تمام دوران سلطه انگليسها-از جنگ اوّل تا همين سال 1948 بعد از جنگ جهانى دوم-چقدر فلسطينيان به دست صهيونيستها و انگليسها كشته و مجروح و شكنجه و تبعيد شدند و چند روستا تخريب شد و چه جناياتى رخ داد.و بعد ادامه مىدهد كه: تعجّب در آن است كه پر و پا گاندهاى اعراب در ايران هم بين عدّهاى مؤثّر واقع گرديد و يك قضيّه ملّى عربى را ميخواستند بصورت يك امر مذهبى و اسلامى در بياورند. اگر[عصر]رضا شاه كبير براى يهوديان ايرانى نظير عصر كورش كبير مىباشد،عصر محمّد رضا شاه وقايعى مانند زمان داريوش بزرگ براى ملّت در ايران دست داد.
مهاجرين كه تماما از طبقه بينوايان بودند عازم اسرائيل ميشدند
قوم برتر
يكى مىگويد:«چه شد كه...يهوديان كوششى براى جلب ساير افراد ملل به پيروى از مذهب حضرت موسى ننمودهاند؟»اگر بخواهيم علّت را روى اصل قائل بودن به برترى نژادى و جلوگيرى از اختلاف ساير نژادها به قوم يهود بدانيم،چنين فرضى خالى از اشكال نيست... يعنى كاملا متوجّه توجّه ديگران است و مىخواهد آن را منحرف سازد ولى موارد متعدّد سراسر كتاب اجازه اين كار را نمىدهد.به علاوه همين سئوال بالا را آنقدر مسخره و مضحك جواب مىدهد كه بيشتر به لطيفهاى خندهدار مىماند: علّت عدم اقدام يهوديان،حتّى در عصر اقتدار،براى جلب ساير ملل به مذهب خود، همانا در اثر تعليمات اخلاقى مذهب حضرت موسى و پيغمبران بنى اسرائيل براى احتراز از جنگ و خونريزى و تجاوز مىباشد.او قتل و خونريزى و تجاوز را دوست نداشت و باندازهاى از آنها متنفّر بود كه حتّى كوششى براى جلب افراد بشر مشرك به يك مبانى اخلاقى بالاترى ننمود. وى در شرح احوال عزرا در زمان هخامنشيان و بازگشت يهودىها به ارض كنعان مىنويسد: در رسيدن به اورشليم،با ملاحظه وصلتهاى غير متناسب افراد ملّت و اختلاط آداب و رسوم ساير ملل غير موّحد با يهود،لباس خود را در مقابل ملّت پاره ميكند.با گفتار مهيّج او،ملّت به گريه درآمده،قسم ياد مىكنند كه نصايح او را پيروى خواهند كرد .
ايضا در زمان نحميا،توضيح مىدهد كه مردم با او قسم ياد كردند كه:«دختران خود را به اهل زمين ندهيم و دختران ايشان را براى پسران خود نگيريم» تا خونها مخلوط نشود و خلوص نژادى از دست نرود.
بطور خلاصه،عزرا و نحميا،ديوارى با وضع مقرّرات،براى بنى اسرائيل در مقابل ساير ملل اصنام پرست ايجاد نمودند... و توجّه كنيم همين قوم مخالف ساير ملل اصنام پرست،بعد از نجات از دست فرعونيان، چگونه گوساله زرين را وسط گذاردند و دورش طواف كردند و آن فضاحتها و شناعتها.
اگر بگويم كه عمليّات عزرا و نحميا در ايجاد كشور فعلى اسرائيل نيز سهمى به سزا داشته است گزاف نگفتهايم. و اين خود نشانه خوبى است كه معلوم مىكند توحيد يهودى و مخالفت با اقوام اصنام پرست، يعنى همين حال و وضعى كه اسرائيل فعلى دارد.
و امّا يك مورد تبليغ يهوديّت و عواقب آن با بيان حبيب لوى.او پس از شرح حال و كار هيركان،پادشاه يهود در اواخر قرن دوم قبل از ميلاد،مىنويسد: هيركان،اوّل متوجّه سامريها شد و معبد آنان را كه رقيب معبد اورشليم بود،خراب كرد سپس بطرف روميها بحركت آمد؛دو شهر آنها،ادورا و ماريسا را محاصره و ترك كشور يا قبول وحدانيّت را بدانها پيشنهاد نمود و آنان قبول وحدانيت را پذيرفتند ، بنابراين بت خانههاى آنان را ويران كرد.و اين اوّلين و آخرين مرتبهاى بود كه از طرف يكى از زمامداران يهود،بطور اجبار بملّت مغلوبى پيشنهاد تغيير مذهب داده ميشد و همين عمل،سبب دخول افراد دشمن در داخل خانواده يهود-كه بعدا خواهيم ديد چگونه موجب ويرانى يهوديه را فراهم ساختند-گرديد. ناراحتىهايى كه براى يهوديه در اثر يهودى شدن پدر هرود ايجاد گرديد،موجب شد كه مكتب شماى،مقررات سختى براى داوطلبان قبول مذهب يهود،ايجاد نمايد. و آخرين نمونه باز هم اعتذار يا توجيه علّت جدايى: اگر يهوديان جهان بمنظور حفظ نژاد و قوميّت اسرائيل يا از نقطه نظر اخلاقى، نخواستهاند و لو بوسيله تبليغ ساده،ايمان و عقيده خود را بر ديگران تحميل نمايند، اقلا لازم است كه پيروان مذاهب مختلفه را نسبت به مقرّرات كل و جزء دين خويش -كه شالوده حقوقى جهان متمدّن كنونى است-آشنا سازند. در واقع،يهود،آن چنان خون و قوم و نژاد را با دين و اعتقاد يكى كرده است كه اساسا امكان جدا كردن اينها از هم وجود ندارد و از آنجا كه اعتقاد يك امر باطنى و آزاد و مربوط به عقل و دل و ايمان است و ملاك و معيار سنجش و اندازه گيرى و شيوه مادّى و ملموس مورد علاقه يهود ندارد، كار،به دست خون و نژاد افتاده است و همه چيز با اين معيار و محك سنجيده مىشود:يهودى در مقابل غير يهودى؛يهودى خالص-يعنى پشت اندر پشت يهودى-در مقابل يهودى ناخالص- يعنى در يكى از اسلاف،يك خونى غير يهودى وارد شده باشد-؛يهودى خيلى خالص،يعنى كسى كه با شجره نامه مشخّص و مطمئن،همه پدران و مادرانش تا نسلها به يهودىهاى صدر تاريخ برسد و يهودى كمتر خالص يعنى آنكه در اين شجره نامه،ابهاماتى هم ديده شود و...
در اين نگاه،هيچ توجّهى به شخصيّت فردى و تربيت و اعتقاد و صلاحيّت اخلاقى و عمل او در زندگى نمىشود،بلكه همه چيز با خون و نژاد و ژن و خلوص در توالى نسلها،برآورد مىشود.
طبعا نتيجه هم اينست كه حقّ و حقيقت و ارزش انسانى،معيار واقعى و حقيقى خود را از دست مىدهد و يهودى و يهودى خالص مىشود معيار حقّ؛هر چند او كثيفترين و رذلترين و حقّه بازترين و مكّارترين فرد روى زمين باشد.
وقتى اختلافى بين دو نفر رخ مىدهد،در نگاه يهودى،قاعده اين است كه اگر اختلاف بين يهودى و غير يهودى است،حتما حقّ با يهودى است و اصلا لزومى ندارد ببينيم كه اصل اختلاف چه بود و دلايل هر يك براى اثبات حق خود چگونه بوده است.اگر اختلاف بين دو يهودى بود، حقّ با آن كسى است كه خالصتر و پاكتر و شجره دارتر است.اگر اختلاف بين دو غير يهودى است، حقّ با آن طرفى است كه بيشتر رفيق و دوستدار و خدمتگزار يهودىهاست و...
و اينها البته شوخى نيست،بلكه كاملا جدى است و آن را در همه مواردى كه به نوعى مربوط به يهود مىشود مىتوان ديد.مسأله هم در حد موارد شخصى و خصوصى محدود نمىماند،بلكه وقايع تاريخى،سياسى،فرهنگى،فكرى،هنرى...هم همه جا،قاعده براى يهود همين است.در بحث مسائل تاريخى و جهت گيرىها و ارزش گذارى براى شخصيتهاى تاريخى و وقايع تاريخ، كتاب حبيب لوى،يك نمونه زنده و بسيار آموزنده در اين زمينه پيش روى ماست.گمان هم نشود كه اين نگاه خاص لوى است؛آبا ابان،هم در كتاب خود-قوم من،تاريخ بنى اسرائيل- همين گونه نگاه مىكند؛آندره موروآ،نويسنده يهودى فرانسوى هم در كتابهايش همين روش را دارد و...ديگران هم همين طور.در واقع اين نگاه،يك التزام دينى است و اگر غير از اين باشد موجب خروج فرد از دين و مستحق هدر رفتن خون او مىشود؛مگر البته نقشه بزرگترى در كار باشد و مقاصد ديگرى.
به هر حال اكنون برخى موارد را در كتاب لوى با هم مرور كنيم؛
يهودى خوب و يهودى بد
كليسا نموده و مردم عوام مسيحى را بر عليه يهوديان بر مىانگيختند-1412 تا 1414-و در نتيجه عدّهاى از ترس و وحشت قتل و كشتار،عيسوى ميشدند... اينك سرگذشت يهوديان ايران و خصوصا اصفهان را در عصر شاه عباس ثانى از زبان يك نفر مورّخ غير يهودى يعنى آراكل ارمنى تبريزى بشنويم...اخراج ارامنه و قوم اسرائيل از اصفهان در زمان سلطنت شاه عبّاس دوم در سنه 11061 (ه ق) مطابق 1658-1657 ميلادى اعتماد الدوله[محمد بيگ،صدر اعظم]يهوديها را بحضور طلبيد و گفت كه مطيع اوامر باشند و دين اسلام را بپذيرند و هر كس مسلمان شود مبلغ دو تومان بعنوان هديه بوى[به وى]ميدهم و از عذاب و شكنجه ميدهد و به آسودگى در خانهاش مىنشيند و هر كس قبل از همه اسلام بياورد، بوى[به وى]دولت و مكنت ميدهم.مردى يهودى بنام عوبديا (آواديا) قبل از دستور اخير بحضور اعتماد الدوله آمد و با كمال ميل به انكار دين يهود و پذيرفتن آيين اسلام گردن نهاد.از اين امر اعتمادالدوله فوق العاده مشعوف شد و از وى تعريف و تمجيد بسيار نمود و معزّز داشت و برادر خواندهاش ناميد و جامهاى كه در بر داشت از تن در آورد و بوى پوشانيد و حتّى حلقه انگشترش را از انگشت خارج و بانگشت وى نمود و خلعت بسيار داد و شخص مزبور راهنماى شاهزادگان ايرانى گرديد.مشورت داد كه يهوديها را بطور دسته جمعى و با هم نگاهدارى نكنيد چون مشوّق قلب يكديگرند بلكه دو نفر و سه نفر بياوريد و بجبر بپذيرفتن آيين اسلام وادار سازيد چون آنها بميل خودشان از آيينشان بر نخواهند گشت؛ولى قبلا روحانيون آنها را كه حاخام ميخوانند دستگير سازيد و با وعده هدايا و تهديد به شكنجه و سعى و كوشش بسيار،شايد بتوانيد آنها را باسلام بكشانيد.هر گاه اسلام آوردند سايرين هم متابعت خواهند.اين بود ارائه طريق آواديا به ايرانيها 3 ...تا اينكه كلّيه قوم اسرائيل مقيم اصفهان را به اسلام آوردند...ولى يهوديهايى وجود داشتند كه به مساجد مسلمانها نمىرفتند و نيز هرگز به آنها نزديك نمىشدند و گوشت مورد نياز خود را از ذبح كنندگان مسلمان ابتياع نمىنمودند...و بدين ترتيب بتحقيق معلوم شد كه يهوديها مايل نبودند دينشان را ترك نمايند...ولى آواديا و رفقاى همكار شرورش كه مانند وى ترك آيين نموده بودند،از مذهب جديد الاكتشاف خويش-اسلام- فوق العاده مطمئن و مسرور بودند،لذا بميان قوم اسرائيل ميرفتند و بازرسى مىنمودند و اطلاعاتى از اينكه چه كسانى از آنها حقيقتا و از روى خلوص نيت اسلام آوردهاند يا هنوز بطور اختفا به مذهب يهود ايمان دارند،كسب مىنمودند و باين علّت مزاحمت زيادى از روى حق و بدون حق براى يهوديها فراهم مىنمودند...قوم اسرائيل از اين اعمال و رفتار از دين برگشتهها قلبا و روحا فوق العاده متأثر و اندوهگين شدند و انديشه قتل آنها در مغزشان قوت گرفت.
قبلا در صدد قتل آواديا برآمدند چون وى ظالمترين آنها بود و يكنفر يهودى بنام پينهاس بانتقامجويى از مذهب يهود تصميم بقتل آواديا گرفت و براى اجراى نقشهاش و كشتن آواديا با رفقاى سه گانهاش باسامى الحق و مسيح و يهودا بمشورت پرداخت.اين چهار نفر متّفقا و با تصميم راسخى ميان خودشان متعهد شدند كه در موقع مناسبى آواديا را بقتل برسانند،چنانچه بقتل رساندند... يكى از همين افرادى كه در عصر فتحعليشاه به مذهب اسلام در آمد و دامان به آتش نفرت بر عليه يهود خرد شده آن روز و موجب تشديد كينه هموطنان نسبت به يهوديان گرديد،ملا آقا بابا ابن رحميم يا محمد رضاى جديد اسلام است.ملا آقا بابا در زمان جوانى،در سال 1237 هجرى-1822 ميلادى...تغيير مذهب داد.
علّت اين واقعه بقرار زير است:در آن عصر محله يهود تهران كه جمعيت آن تازه رو به ازدياد گذارده و بيشتر آن مهاجرين شيرازى بودند،داراى دو ملا شده بود (در واقع، براى آن عصر زياد بود؛حتّى امروز هم دو ملا زياد است) يكى ملا رحميم بود و ديگرى ملا آقا بابا.پيروان ملا رحيم،زيادتر بودند و ملا رحميم معتقد بود كه ملا آقا بابا شرايط و مقررّات ذبح و معاينه گوسفندان را بطور صحيح انجام نميدهد.
بالاخره روزى كه شنبه صبح و هنگام نماز و عموما در كنيسه جمع بودند،بار ديگر اين موضوع در كنيسه بميان آمد و نسبت به ذبح روز گذشته ملا آقا بابا ايراداتى بعمل آمد و بلافاصله مراتب بنظر تمام كنيسهها رسيد و ذبح روز گذشته او تحريم شد.
مردم آن زمان،خوراك شنبه را روز جمعه مىپختند (چنانچه مومنين تا امروز هم،چنين كنند.) موقعى كه مردم از مساجد به منزلهاى خود مراجعت كرده و موقع نهار خوردن بود،ديگهاى گرم روى اجاقها را برداشته بميدان وسط محله (سرچال) برده خالى كردند.بمحض اينكه ملا آقا بابا از اين جريان مطلّع گرديد،ديگر زندگى براى او در محله يهوديان غير قابل تحمّل بود زيرا از يك طرف حيثيّت او بباد رفته و از طرف ديگر،راه عايداتى براى تأمين زندگى نداشت.پس بلافاصله در همان روز شنبه،خود با عدّهاى از اقوام نزديك به مجتهد محل مراجعه و به مذهب اسلام در آمد.
پيش آمد براى ملا آقا بابا،تقريبا مشابه و نظير پيش آمد جهت ملا مردخا در لار شيراز در عصر شاه عباس اوّل بود.ملا مردخا معروف به ابو الحسن لارى در اثر آن پيش آمد،سرچشمه كليه بدبختيهاى يهوديان ايران از ابتداى سلطنت شاه عباس اول تا طلوع سلطنت اعليحضرت پهلوى كبير گرديد.چه خونهاى ناحق و چه فجايعى كه دنباله قيام و تحريكات ابو الحسن ريخته نشد.قضيه ملا آقا بابا،كه نام او تبديل به محمد رضا گرديد،موجب نوشتن كتابى بنام؛منقول الرضا يا ردّ اليهود،كه در عصر ناصر الدين شاه با چاپ سنگى بعمل آمد گرديد.
ملا آقا بابا سواد خط فارسى نداشت و كتاب خود را بزبان فارسى و خط عبرى نوشته بود.در شرح مقدمه كتاب چنين مىنويسد:«ولى چون بخط عبرى و لسان البتّه محققان نظرشان نسبت به اين يهودى-ملا آقا بابا-با اين نظر كه لوى گفته،متفاوت است.سيد احمد حسينى در مقدّمه كتاب«محضر الشهود فى ردّ اليهود»مىنويسد: راجع به تغييراتى كه يهوديها در دين يهوديت و كتاب تورات دادهاند كتابهاى زيادى نوشته شده است:ولى دو كتاب در اين زمينه به پارسى نگارش يافته كه بسيار پر قيمت و داراى ارزش علمى بسزايى مىباشند.
يكى«اقامة الشهود فى ردّ اليهود»نوشته ميرزا محمد رضا جديد الاسلام كه از دانشمندان بزرگ يهود تهران بود و در سال 1238 ه.ق.بشرف اسلام مشرف شده و پس از اسلامش اين كتاب را بزبان عبرى تأليف نمود و در سال 1292 ه.ق.سيّد على حسينى تهرانى آن را به پارسى ترجمه كرده بنام«منقول رضائى»چاپ شد.
و كتاب دويم«محضر الشهود فى ردّ اليهود»كه...
اين مطلب را در كتاب محضر الشهود...در صفحه 5 مىتوان ملاحظه نمود.اين كتاب كه بدون تاريخ چاپ است، سالها قبل از طرف كتابخانه وزيرى يزد شماره دوم،در چاپخانه آداب نجف اشرف به طبع رسيده است.اين كتاب اخيرا با مشخصّات زير تجديد چاپ شده است: رسالهاى در ردّ يهوديت:محضر الشهود فى ردّ اليهود:تحقيق حامد حسن نوّاب؛تأليف حاج بابا قزوينى يزدى؛از علماى بزرگ يهود كه به دين مقدّس اسلام مشرف شده است؛مؤسسه فرهنگى-انتشاراتى حضور؛قم؛چاپ اوّل، اسفند 1378.و مطلب مذكور در فوق در صفحه 13 اين كتاب آمده است. قوم خود بيان فرموده بود و عمر آن مرحوم كفايت از ترجمه نمودن آن كتاب مستطاب ننموده بود و آن كتاب مستطاب با همه نيكى و خوبيش قليل المنفعت مانده،فلهذا لازم بود كه ترجمه و تفسير شود براى آنكه نفعش عام و فايدهاش تام و تمام بوده باشد.فلا هذا حسب الامر جماعتى از علماء زمان و فضلا دوران و تمناى بعضى از اخوان بسعايت صحابت[؟]عاليجناب اقدسى انتساب علاّم فهام آخوند ملا محمد على كاشانى الاصل و تهرانى المسكن،المشهور به ملا آقا جانى و عاليشان عمدة الامائل و الا قران آقا محمد جعفر برادر زاده عليين آرامگاه مصنّف معظّم غفرله بزبان فارسى ترجمه شد و بعلاوه از بعضى از كتب علماء سلف و خلف آنچه مناسب بآن كتاب مستطاب داشته از حجج شافيه و ادّله وافيه كافيه،هر يك در مقامى بمقتضاى آن مقام نوشته شد تا آنكه بعون اللّه اين كتاب جامع جمعى ادله و براهين شده. مطالب بالا ميرساند كه محمد رضا جديد الاسلام در زمان خود موفّق به چاپ كتاب نشده و برادر زادهاش آقاى محمد جعفر كه خط عبرى را بلد بوده است موفق بفارسى نمودن آن كتاب شده و البته از طرف علما مساعدتهاى لازمه براى تكميل آن گرديده است.در متن كتاب كوشش شده است كه ادّله و براهين از توراة و كتب انبياى اسرائيل راجع به راه غلطى را كه يهوديان ميروند ثابت نمايد.انتشار اين كتاب چون در عصر فتحعليشاه انجام نشده لذا تأثير فراوانى در روشن نمودن آتش خشم ملاّها و توده مردم نداشته ولى خود عمل و شنيدن اينكه يكى از علماى يهود، مذهب خويش را تغيير داده،در حاليكه جامعه يهود از اين اقدام اجتناب مىكند، براى تهييج احساسات مردم بر عليه يهوديان ايران كافى بوده است و اين واقعه، خاكستر روى آتش ضدّ يهود را بار ديگر بر طرف نمود.
اولادان ملا آقا بابا در تهران زياد و اكثرا در امور بازرگانى و جواهرى بمقامات مهمى رسيدند.از نقطه نظر يهوديان،آنها بدو دسته تقسيم مىگردند:يك طبقه كه اكثريت را تشكيل ميدهد،مردمانى شريف و در عين حال كه مسلمان مؤمن و مقدّس هستند نسبت به يهوديان كينهاى نداشته و معاملات زيادى هم با يهوديان دارند.و دسته دوم كه انگشت شمارند با آنكه با يهوديان نيز معاملاتى دارند،يا ظاهرا يا باطنا،خصوصا در مقابل مسلمانان،اظهار نفرت از يهوديان مىنمايند... امّا از همه اين موارد شديدتر و عجيبتر،داستان ملا مردخاى يا ابو الحسن لارى است كه حبيب لوى درباره او به تفصيل مىنويسد و به اختصار آن را نقل مىكنيم: ...آنچه بيش از همه به ازدياد بدبختى و فشار بر آنان[يهوديان]افزود،مقررات كتاب جامع العباسى بود كه در اين زمان[در زمان شاه عباس اوّل]بقلم شيخ بهاء الدين محمد عاملى[شيخ بهايى]نوشته شد.هر چند نويسنده براى موقعيّت يهود و مسيحيان فرقى قائل نگرديد ،ولى در عمل آن مقررات و تضييقات و محدوديتها را فقط درباره يهوديان تا عصر مشروطيّت ايران اجرا ميكردند...راجع به ارث بردن يهودى مسلمان شده از زمان صفويه ببعد،دارايى اقوام نزديك و دور جديد الاسلام را به او مىبخشيدند...پس از آنكه مقررات شرعى جديدى از طرف شاگرد شيخ بها كه اجراى آن درباره يهوديان در ايران سابقه نداشت وضع گرديد،عناصرى كه در بين يهود،ناراضى مىشدند يا بطمع جمع آورى و بدست آوردن ثروت مىافتادند و براى مصلحت كار خويش رو به اسلام ميآوردند و بدين وسيله با كسب قدرت از مخالفين خود انتقام كشيده،يا برادران و نزديكان خود را از ارث محروم كرده يا براى ثبوت اينكه حقيقتا مسلمان گرديده بتحريكات بر عليه جامعه سابق خود مبادرت ميورزيدند...يكى از اتفاقاتيكه در عصر شاه عباس اوّل واقع گرديد...قضيّه شيخ ابو الحسن لارى است كه شاعر يهودى،بابايى لطف در كتاب تاريخى نظمى خود نوشته سال 1655 ميلادى در عصر شاه عباس ثانى،به تفصيل از آن صحبت نموده است. در لار شيراز يك نفر يهودى بود كه هم ذبح ميكرد و هم فروشنده بود. (طبق مقررات يهود،ذبح كننده با فروشنده بايد جدا باشد) .جامعه يهود لار باين رويّه اعتراض داشتند و او را سرزنش ميكردند ولى قصّاب يهودى از اين عمل يهوديان بدش آمده ناراضى بود.چون موقع روزه بزرگ كيپور نزديك شد،بدين مناسبت گوسفندان بسيارى ذبح كرد ولى كسى براى خريد آن نيامد.در نتيجه يهوديان را مورد حمله قرار داد و به آنها گفت...عملى انجام دهم كه نه فقط يهوديان لار،بلكه تا عراق و فارس و كاشان،قرنها آنرا باز گويند.وى رفت نزد خان لار با عائله خود مسلمان شد و نام او ابو الحسن گرديد...ملا به نزد علما رفت و فتوا گرفت كه 18 قانون بر عليه يهود واجب الاجرى است:1-در كوجه در راه رفتن از مسلمان جلويى، جلوتر نروند.2-دكان آنها عقب باشد كه روى مشترى را نبينند.3-كلاه يازده تركه كه هر ترك آن بيك رنگ باشد بايد بر سر گذارند و سه ذرع پارچه سرخ دور آنها پيچيده باشد.4-بر پايين چادر زنان،زنگ[زنگوله]بسيارى باشد.5-موقع حرف زدن به مسلمانان،سرشان پايين باشد.و بقيّه احكام ديگر كه مانند زنده بگور رفتن است... 1 اولين اقدام در اصفهان بود ولى آوازه آن بتمام شهرستانهاى ايران رسيد.
يهوديان اصفهان كه خود را ممتاز و ساكن پايتخت ميدانستند زير بار اين امر نرفته، كدخدايان يهود عريضهاى نوشته بدربار نزد شاه بردند...شاه گفت بايد نزد صدر الدّين (پيشواى مذهبى اصفهان) برويد تا وى معلوم دارد اين عمل طبق مقررّات دينى است يا نه...صدر،ملا لارى را احضار و فتواى را كه بدست داشت ديد و دستور داد در عوض اين كلاه يازده ترك،بايستى كلاهى سورمهاى رنگ از هر پارچهاى،اعم از اطلس و يا ماهوت باشد و دور آن منديل برنگى كه مايل باشند ببندند...در نتيجه در كوچه و بازار تجاوز به يهود شروع گرديد و جوانان و كدخدايان يهودى از اين علامت خوارى،در هيجان بودند.
ابو الحسن سه پسر داشت كه اسم آنها را يكى عبد الرحيم گذارد كه از زن يهودى بود و دو نفر ديگر،شاه محمد و اسمعيل كه آنها را نيز مأمور تفتيش اين كار نمود.
آنها جريمه بسيارى از يهوديان گرفتند و آنها را رنج ميدادند...ابو الحسن لارى بكاشان ميرود.يهوديان از ترس،به پيشواز او رفته و احترامات زيادى برايش قائل شدند.وى گفت كه مهر شاه را دارم و بايد كلاه علامتى را بر سر شما بگذارم زمانى كه لارى روانه شيراز ميشود،بايستى در حدود سالهاى 1613 ميلادى باشد و كلاه نوبرى خود را به آنجا ميبرد و... لارى،از شهرى،به شهرى،گلى چيده،ميرفت.قضا او را به طرف فرح آباد (سارى) برد.يهوديان زندگى مفرّحى در اين شهر داشتند.لارى كلاه بسيارى همراه برد تا كه بر سر آن جمعيت گذارده و پول آن را بگيرد.وى نزد لاله زار،رئيس يهوديان كه مقرّب شاه بود و خود را معرفى نمود.گفت بامر شاه آمدم تا كلاه نو ظهور را بر سر شما گذارم.خواجه لاله زار چون از بلوايى كه اين مرد كينه توز در ايران بر پا كرده بود اطلاع داشت با وى از در آرامش و دوستى در آمد شبى لاله زار به ابو الحسن گفت كه تو يهودى،پدر و اجدادت يهودى و خون يهود در رگهايت مىباشد،چرا تا اين اندازه كينه يهوديان را در دل گرفته از لار شيراز به اينجا آمده تا موجب زحمت برادران خود را فراهم سازى؟لارى گفت از آنجايى كه نسبت بتو ارادت پيدا كردم و از من مهمان نوازى بسيارى نمودهاى،علّت را ميگويم:چون يهوديان موجب گشتند كه مذهب موسى از دستم بيرون شود،من هم كارى ميخواهم بكنم كه مذهب موسى از دست شما برود ملا لاله زار و يهودىهاى فرح آباد،شبى لارى را به قايقرانى به دريا برده و او را غرق كردند.
طولى نكشيد كه موضوع آشكار و بسمع شاه رسيد و در نتيجه لاله زار به اشرف احضار گرديد و شاه عباس به خواجه گفت بدون تأمل حقيقت امر را بگو لارى در كجاست.و لاله زار عين حقيقت را بعرض شاه رسانيد.شاه عباس كه از اين پيش آمد بسيار ناراحت بود به خواجه گفت كه اگر خدمات گذشته تو را بخاطر نداشتم،قطعا تو و بستگان و كليّه جمعيّت تو را بقتل ميرساندم ولى از اين عمل بيك شرط صرفنظر ميكنم كه فورا كليه مسلمان شويد و اجراى اين امر را بدون درنگ از تو ميخواهم.در نتيجه خواجه و كليه جمعيت او مسلمان شدند،امّا مسلمانى كه بدون مطالعه و بزور انجام شده بود و از اين رو،چون مردمانى مومن و مقدس در يهوديت بودند،عدم اجراى نماز و مراسم مذهب حضرت موسى را امرى وحشت آور و گناه بزرگ ميدانستند.از اينجهت تصميم گرفتند در خفا به وظايف و مقررات دينى خود رفتار نمايند.اين وضع تا دوره شاه صفى ادامه داشت تا دوباره رسما مذهب موسى در آمدند و بار ديگر در عصر شاه عباس ثانى مجبور به ترك مذهب شد.
ارزش گذارى غير يهود
شخصيتهاى تاريخى و وقايع مختلف و گروهها و اقوام مختلف،آنهايى كه همراه و همدل و هم جهت يهودند خوبند و آنها كه گول يهود را نمىخورند،به همه صفات زشت و رذائل اخلاقى و تهمتها و ناسزاها متهم و مبتلا.
و اكنون نمونهايى به عنوان مثال: كوروش،براى تاريخ و ملّت ايران،پادشاهى بزرگ و جوانمرد است ولى انبياى اسرائيل و ملّت يهود او را ملقب به مسيح خدا نمودهاند. و چرا؟چون كورش بعد از سلطه بر رقيبان: با تسخير بابل،كليّه ممالكى كه مطيع دولت كلده بودند به تصرّف ايران درآمد؛از جمله كليّه ممالك غرب بابل كه كشور يهودا و اسرائيل هم جزو آن بود.كورش، بلافاصله اعلاميه تاريخى خود را بدين مضمون صادر نمود:كورش پادشاه پارس ميفرمايد خداى آسمانها جميع ممالك زمين را بمن داده و مرا امر فرموده است كه خانهاى براى او در اورشليم كه در ملك يهود است بنا كنم.پس كيست از شما از تمامى قوم او كه خدايش با وى باشد،به اورشليم كه در يهود است برود و خانه خداى اسرائيل كه خداى حقيقى است در اورشليم بنا كند و هر كه باقى مانده باشد در هر مكان از مكانهاييكه در آنها غريب ميباشد،اهل آن مكان او را به نقره و طلا و اموال و چارپايان علاوه بر هداياى تبرعى براى خانه خدا كه اورشليم است اعانت كنند (توراة كتاب عزرا باب اوّل) آيا از اين بهتر مىتوان به يهودىهاى آن روزگار خدمت كرد؟و اين است دليل آنكه كورش،از ميان بسيارى از شاهان ديگر«كبير»مىشود و مبداء تاريخ شاهنشاهى ايران كه حدّاقل يكى دو هزار سال قبل از كورش شكل گرفته بود.
امّا حالا نظر لوى را درباره كمبوجيه ببينم: در سال چهارم اعلاميه كورش در اثر پيش آمدها و اقداماتى كه از طرف همسايگان يهود بعمل آمد و در نتيجه دور شدن كورش از بابل و نشستن كمبوجيه در بابل بجاى پدر،كه تعيين خط مشى ممالك متصرفى اطراف بابل به وى محول گشت، غفلتا ادامه بناى خانه خدا متوقف شد و اين توقف در اثر تمايلات كورش نبود.
بنابراين معلق ماندن كار بناى خانه خدا را بايستى مربوط به تصميم كمبوجيه دانست كه در اثر تحريكات همسايگان يهودا و عدم بصيرت سياسى اين پادشاه بعمل آمده. معلوم نيست كه آيا واقعا نويسنده گمان مىكند،تصميمات سياسى مىشود«غفلتا» باشد؟تعبيرات«تحريكات همسايگان يهود و عدم بصيرت سياسى»و بسيارى ديگر از اين صفات را در سراسر كتاب تاريخ يهود ايران در مورد بسيارى از افراد مىبينيم بدون اينكه معلوم باشد علّت اين صفات چيست.
قطعا كمبوجيه كه مرد متفكرى مانند پدر نبود،تحت تأثير تحريكات سامرىها واقع گرديده؛زيرا آنها همواره در نزد سلاطين هخامنشى،يهوديان را ملّتى فتنه انگيز و خطرناك جلوه ميدادند. چرا در انجيل و قرآن هم همين صفت براى يهود گفته شده و چرا امروز هم بسيارى همين خصائل را براى اينها باور دارند؟ آنچه مسلم است كمبوجيه سلطانى دهن بين،عصبانى و شديد العمل و همه متفق القولند كه كسالت عصبى داشته. در جمله قبل،قطعا و اينجا،مسلم و از همه جالبتر«كسالت عصبى»است! بعد از كمبوجيه،نوبت داريوش است كه باز هم مثل كورش،بزرگ است و كبير و حتّى«بيشتر از كورش كبير براى عملى نمودن و كمك در تقويت كشور يهودا و بناى خانه مقدس و آبادى آن همّت گماشت» و به اين دليل: داريوش بزرگ،شاهى بود عاقل و داراى اراده قوى و خرد وافر،هر چند در بعضى موارد شدت عمل نشان مىداد ولى غالبا رفتارش با مردم و ملل مغلوبه ملايم و معقول بود.در انتخاب اشخاص براى كارها،نظرى صائب داشته و بخطا نميرفت. اگر پس از كمبوجيه او به تخت ننشسته بود،شايد دوره هخامنشى هم مانند دوره ماد زود سپرى شده بود. اين جمله آخر به چه معنى است؟آيا مفهوم آن اين نيست كه مادها را يهودىها مضمحل كردند؟و اگر هخامنشى هم رفتار ماد و كمبوجيه را پيش مىگرفت مضمحل مىشد؟اگر اين معنى،مراد نباشد،پس چه مفهوم ديگرى در پشت اين عبارت است؟ صفحات 262 تا 300 جلد اوّل مختص شرح داستان خشايار شاه و ملكه و شتى و از بين رفتن اين زن عفيف و روى كار آمدن مردخاى يهودى و آستر و كشتار هامان و دوستان و ياران او به دست يهوديان است و در انتها«با از بين رفتن خشايار شاه به نفوذ آستر و مردخاى خاتمه داده شد» و اردشير روى كار آمد.«اردشير پسر سوم خشايار شاه بود و خيلى زود تحت تأثير واقع مىگرديد».از همين عبارت پيداست كه اردشير با يهودىها همراه نبوده است.
اردشير،پادشاهى تند خو و سريع التّصميم بود مدّت سلطنت اردشير اوّل 40 سال بوده و در اين مدّت بناى شهر اورشليم متوقف و حصارهاى آن بحال ويرانى باقى مانده است.در اين عصر،يهوديان مقيم يهوديه دچار يأس فراوانى گشته زيرا نسبت به وعدههاى انبيا،اشعيا و حزقيال كه آن را بسيار نزديك تصور مىنمودند،مردد و از همين رو طبقاتيكه ايمان محكم نداشتند يا علاقه ملى آنها سست بود،بمنظور فرار از خوارى و دشنام بطرف اختلاط و وصلت با ملل مختلف اطراف يهوديه رفته و... تاريخ نويس يهودى به صراحت قاعده كار را روشن مىكند: در هر عصرى،سلطان وقت پادشاهى منور الفكر و داراى شخصيتى بزرگ كه موجب افتخار كشورش بود،يهوديان در آسايش و راحتى زيستهاند مانند ادوار كورش كبير و داريوش بزرگ و اردشير دوم؛اما در دوره سلطنت اخس يا اردشير سوم،آن هم با اقتدارى كه با گواس خواجه حاصل نموده بود،نه فقط موجب ناراحتى يهوديان و انحطاط كشور را فراهم ساخت بلكه پادشاه و اكثر اولادان او را بوضع فجيعى از بين برد يهوديان دو بار بر عليه دولت روم،يعنى دولتى كه نظر سوء،نسبت به استقلال يهوديه و ايران داشت قيام مسلحانه نموده...يكى از اين انقلابات در حوالى سال 70 م.كه عصر بلاش اول (پادشاه اشكانى) بود و ديگرى در سالهاى 132 م.ببعد در زمان بلاش دوم انجام شده و متأسفانه هيچيك از اين دو پادشاه اشكانى،لياقت و استعداد سلاطين بزرگ هخامنشى مانند كورش و داريوش كبير و يا اردشير دوم را نداشتند و حتى نتوانستند از شاهنشاهان بزرگ سلسله خود كه همگى موقع شناس بوده و مساعدت به يهوديه را كمك قطعى خود به كشور ايران ميدانستند،اندرز گيرند و حتى نتوانستند از موقعيت روز و زمان بنفع خود استفاده نمايند...بلاش اوّل به احساسات مادر يونانى خود بيشتر توجه كرد تا نسبت به كشور خويش و بلاش دوم در اثر پيرى و گرفتارى ناشى از اختلالات داخلى،به حركت در نيامد و قطعا بايستى اعتراف كرد كه اين دو پادشاه اشكالى گرانبهاترين فرصتها را از دست دادند.
يكى از موارد بسيار جالب در اين قسمت«انوشيروان»است و خصوصا صفت«عدالت»او: انوشيروان (بلافاصله بعد از رسيدن به سلطنت) بدون فوت وقت تمام برادران و اولادان ذكور آنها را به قتل رسانيد.فقط زامس كه نامش قباد بود،توانست فرار نمايد.انوشيروان سپس بقتل مزدك و يكصد هزار نفر از پيروان او پرداخت و اين فرقه را از بين برد.سپس اوّلين اقدام انوشيروان تأمين آزادى يهوديان بود[پاورقى كتاب:اصولا هر شاهنشاه بزرگى كه در ايران بر تخت سلطنت جلوس نموده و نفوذ خارجى در او تأثيرى نداشته نسبت به يهوديان محبت كرده است.]انوشيروان شاهنشاهى است كه در ايران و خارج از كشور به عدل و دادپرورى معروف است.با اينكه اين شاهنشاه به كيش زردشت گرويد ولى زير بار تعصب موبدان نرفت و در دوره سلطنت او،يهوديان در منتهاى آزادى و آسايش در ايران بسر بردند. بزرگمهر كه براى تربيت و تعليم هرمز فرزند انوشيروان تعيين گرديده بود، توانست توجه شاهنشاه ساسانى را بطرف خود جلب نموده بمقام وزارت برسد...
متأسفانه هرمز فرزند انوشيروان،موقعى كه به تخت سلطنت رسيد بر خلاف افكار بلند معلم عاليقدر خود بزرگمهر نسبت به يهوديان رفتار كرد. به نظر مىرسد نويسنده يهودى،تحت تأثير نام و آوازه بزرگمهر،نتوانسته است بر عليه او سخنى بگويد در حالى كه خود او در صفحهاى بعد،خلاف گفته اخيرش را مىنويسد: هرمز از آن سلاطين ضعيف النفسى بود كه موبدان زردشتى توانستند وى را تحت نفوذ خود در آورده و براى تجاوز و آزار اقليتهاى مسيحى و يهودى او را آماده سازند و بزرگمهر،وزير معروف دانشمند هم،اين موضوع را به سكوت گذارنيده يا بقول بعضى از مورخين،خود در آن دست داشت و در نتيجه بار ديگر اوضاع داخلى ايران مغشوش گرديد.هرمز مانند نرون روميها،ظالم بود. دوره شاه صفى (سر) آمد و او هم رفت و فرزندش شاه عباس (ثانى) به پادشاهى رسيد.اين پادشاه،بفكر امور دينى افتاد و وظايف رعيت پرورى و سلطنتى را فراموش كرد.محمد بيگ اعتماد الدوله كه مردى عالم نما بود بوزارت رسيد و او بفكرش آمد كه يهوديان را مسلمان نمايد و از اين رو وسيله ناراحتى و آزار آنها را در كليه شهرستانها فراهم ساخت. چه عبارت گويايى!شاهى كه به فكر دين بيفتد،وظايف رعيت پرورى و سلطنتى را فراموش مىكند و مردان عالم نما را به وزارت مىرساند و به فكرش مىافتد كه يهودىها را مسلمان نمايد و از هر وسيلهاى براى آزار و ناراحتى آنها استفاده مىكند.اين نگاه آيا كمترين اثرى از عقل و منطق و معيار و ضابطه دارد؟يا تنها تحت تأثير اعتقادات جاهلى و قومى و نژادى است و همه چيز را تنها با سياه و سفيد يهودى و غير يهودى مىسنجد؟ سيد مير ابو القاسم،قطعا از علماى طراز اول ايران بوده و در هر شهرى از او پيشواز مىنمودند و مكرر گفته شده كه علماى حقيقى اسلام،همواره از يهوديان حمايت كردهاند.
يعنى نه تنها شاهان،بلكه علما و روحانيون هم،ملاك درست و خوبى و سعه صدر و حقيقى بودن و ارزشمند بودنشان،همراهى و همدلى با يهودىهاست و نه هيچ حقيقت و ضابطه و معيار ديگرى.خود لوى به صراحت مىنويسد:
تاريخ يهود آينهاى است كه ملل جهان مىتوانند بوسيله آن،ادوار پيشرفت تمدن يا عقب ماندگى ملى خود را از رفتارى كه نسبت به يهوديان انجام دادهاند دريابند. حال نظر حبيب لوى را درباره محمد شاه قاجار و وزيرش حاج ميرزا آقاسى مىخوانيم: شاه جوان بى جهت،به او (قائم مقام فراهانى) بد گمان شده و دستور داد او را خفه كردند و حاجى ميرزا آقاسى كه معلم سر خانه شاه بود بصدرات منصوب گرديد.ميرزا آقاسى مرد نادان و متعصبى بود. در عصر صدارت او روابط با انگليسها تيره شد و روسها نفوذ بيشترى در ايران يافتند...با وجود آنكه در عصر محمد شاه قاجار روابط ممالك اروپا با ايران توسعه يافت...مع الوصف تغييرى در روحيه و وضع رفتار توده مردم نسبت به يهوديان ايران پديدار نگرديد.حاج ميرزا آقاسى صدر اعظم كشور بود و با موجوديت او در دربار ايران و سنخ فكرش اميد هيچگونه اصلاح اساسى فكرى و ادارى در كشور ايران نميرفت...محمد شاه مشخصا نظر مخالفتى با يهوديان نداشت، با وجود اين بايد گفت كه يهوديان ايران ديگر از پا در آمده بودند و در واقع هستى و جمعيت قابل ملاحظهاى نداشتند تا فشارها و تجاوزات صورت سابق را داشته باشد؛ مع الوصف همان مقدار كمى كه از يهوديان باقى مانده بود،باز هم مورد مضحكه و تمسخر و تنفر بود.محمد شاه كه در تحت تأثير كامل حاجى بود،پادشاهى بود كه در كليه نوشتههاى آن عصر وى را حامى دين لقب دادهاند.محمد شاه ضمنا چون بيمار بود،تمام كارها را بدست وزير خود سپرده بود. اكنون نحوه تعبير حبيب لوى را از«پيشرفت و ترقى»ببينم.او بعد از شرح برخى زد و خوردها و درگيرىها در زمان مشروطه خواهى مىنويسد: با ملاحظه واقعات اخير،انسان نسبت به پيشرفت و ترقى كه ميگويند در افكار ايرانيان حاصل شده مشكوك ميگردد.چه هنگامى كه مجلس تشكيل ميگرديد و چه در اين ايام دردناك،عمليات ضد يهود انجام ميگيرد. و همين ترقى را از زبان او در زمان پهلوى بشنويم: اما ملاحظه ميشود كه بعد از استقرار سلسله پهلوى كه ايرانى الاصل هستند،علاقه حكومت به آزادى و ترقى كشور و ملت و طبقه اقليتهاى مذهبى زياد شد و ملت در روابط خود رويه محبت آميز اجدادى را پيش گرفت.
لوى سپس ارتباط عميق«ترقى و پيشرفت و آزادى»را با يهود از ايران به همه عالم تعميم داده و مىافزايد: اينك بمنظور آنكه معلوم گردد كه مراعات آزادى نسبت به يهوديان،چه منافعى را براى ترقى هر كشورى در بر دارد،ذيلا بشرح حال عدّه محدود از يهوديانى كه نام كشور خود را...بزرگ نمودند،مبادرت ميشود...
اغراض نويسنده
و دوم اين كه او مىكوشد تا بر ذهن و دل خواننده ايرانى و مسلمان اثر گذارده و نفرت او را از يهودىها از بين ببرد.از نظر دينى،مسلمانان را همراه و همدل خود كند و از نظر ملى و تاريخى، خود را هم جهت و هم منفعت و هم ريشه ايرانيان قلمداد نمايد.
و اكنون موارد و مصاديقى در اين دو زمينه: در جلد اول كتاب و در اولين صفحه آن،نويسنده،كتاب سه جلدى خود را تقسيم و تقديم مىكند به سه گروه: جلد اول،تقديم به هموطنان عزيز ايرانى كه با ملت يهود رشتههاى ناگسستنى دارند.
جلد دوم تقديم به اولادان آينده اسرائيل كه ناملايمات پراكندگى را نديدهاند.
جلد سوم...و تقديم به ارواح پدرم رحيم و مادرم حنا (خانم) كه آرزومند ديدار عظمت و سعادت كشور ايران و آزادى ملت يهود بودند.
در جلد دوم،بعد از فهرستها و قبل از شروع كتاب مىنويسد: خداوند ملت يهود را چنان تنبيه كرد كه پدر فرزند خود را مجازات مىنمايد...
تاريخ يهود،ذره بينى است كه با مطالعه دقيق آن،طرفداران يهود را مستفيض و متأثر،عوام متجاوز را مردد،فضلاى مخالف را شرمنده،سياستمداران سنگدل را عارف به اشتباه،يهودى متزلزل و سرگردان را راسخ و عضو مفيد ملت خود ميسازد كه نتيجه آن،نظم اجتماع و برخوردار گرديدن كشور و جامعه يهود از افراد صالح، صحيح العمل،با پرنسيب و مفيد ميباشد.
و در اولين صفحه از جلد سوم: قطعا نسلهاى آينده كه داراى تمدن اخلاقى كاملترى خواهند گشت،يهودى و يهوديت را بهتر خواهند شناخت و در نتيجه افتخارات و آسايش بيشترى براى وى فراهم خواهد شد.
و در ادامه با مظلوم نمايى،راجع به قوم خود مىگويد: خدمات گوناگون و ملكات فاضله بعضى از ملل جهان كه فاقد قدرت بودهاند،در اثر عقب ماندگى اخلاقى بشريت،نه فقط بدون ارزش واقع گرديد،بلكه موجبات خفت و مصيبت و تجاوز به آنها را نيز فراهم نمود.
عبارات بالا براى تشويق و ترغيب و دل دادن به يهودىهاست؛اما در مورد فريب دادن مسلمانان ايران،عبارات و تعبيرات نويسنده صهيونيست را ملاحظه كنيد: با كمال تأسف بايد اذعان و اعتراف نمود كه هنوز ايرانى،برادر وطنى خود،يهودى را كه مدت 27 قرن است در جوار هم زندگى مىنمايند يا بعبارت ديگر هم وطنان مسلمان ايرانى،موسويت يا يهوديت را كه صاحب كتاب آسمانى و اولين ملتى است كه در راه توحيد گام برداشته،درست نشناختهاند،طبقه عالم و اشراف ارثا از او متنفرند؛طبقه بازارى يا متوسط او را كافر ؛طبقه زارع و كارگر او را بيگانه و مردود مىپندارند...براى ترقى و تعالى كشور كه سعادت همه در آن است،بايستى متحد و متفق بوده و همكارى نمايند... و تا آخر صفحه،همين مفاهيم در اين آخرين جمله تكرار مىشود: مورخين يهود،سال سلطنت كورش را از سال تاجگذارى او در بابل شروع مىنمايند.
اين سال 538 ق.م.را سال عظمت ايران و سال اعلام آزادى و استقلال يهود بايستى محسوب داشت.
همين طور كه پيداست حبيب لوى مثل هر يهودى و صهيونيست ديگر و مانند اغلب غربىها و غربزدهها،يك هدف اساسى دارد و آن،مخالفت با اسلام و مسلمانى است.اما او براى اين كه بتواند اين اصل را در ذهن خواننده مسلمان و ايرانى جا بيندازد،به شيوههاى مختلفى متوسل مىشود:مثلا به جاى اسلام مىگويد عرب؛و براى جايگزين اسلام،دوران باستان را معرفى مىكند؛در دوران باستان هم گزينشى عمل كرده فقط بعض كسان و وقايع را به نفع خود تجليل مىكند؛و چون در كشور ايران زندگى مىكند،مدام سنّيان را مىكوبد و از شيعه دم مىزند ولى اين هم به خاطر ايجاد تفرقه است و نه به خاطر حقانيت شيعه؛چرا كه شيعه را هم در دامان عباسيان مىجويد و نه از طريق ائمه اطهار.
اين مخلوط عجيب و فريبكارانه لوى و ديگر همكاران و همفكران او،آنقدر تكرار و تكرار مىشود كه امروز مىبينيم اثر هم كرده است و در ميان عدهاى از مردم ما،همين عناصر باور شده است.او مىنويسد: فرزندان يزدگرد اول،عبارت بودند از بهرام معروف به گور و شاپور؛و نرسى پسر سوم وى كه از شوشندخت زوجه يهودى او بود.بعد از مرگ يزد گرد اول،بزرگان ايران در نظر داشتند كه هر دو فرزند او بهرام و شاپور را از سلطنت ايران محروم بدارند.بهرام را براى آنكه در ميان اعراب بزرگ شده و تربيت عربى (داشت) كه بنظر ايرانيان حقير بود و شاپور را بواسطه آنكه تاج و تخت ارمنستان را رها كرده بفكر شاهنشاهى افتاده بود. چگونه است كه ايرانيان با اعراب مخالف بودند اما يهودىها را تا عمق دربار راه مىدادند و بعد هم عاقبت همين بهرام گور عربى تربيت شده را به پادشاهى مىپذيرفتند؟نويسنده كتاب دارد زمينه را براى ظهور اسلام و ايجاد نفرت از اسلام ( عرب) فراهم مىكند: در سال 635 م سال 14 هجرى،چون اعراب جنگ يرموك را فتح نموده و دمشق را بتصرف در آوردند و لشگريان روم شرقى مغلوب گرديدند،خلافت اسلامى ميتوانست اين سربازان كارآزموده را براى تسخير ايران روانه نمايد.خليفه هيئتى را بنزد يزدگرد روانه و وى را باسلام دعوت نمود.ولى يزدگرد به آنها گفت آيا شما همان مردمى نيستد كه سوسمار ميخوريد و اطفال خود را زنده به گور ميكرديد؟و بالاخره يزدگرد پيشنهاد آنان را رد كرده و در سال بعد جنگ قادسيه تحت فرماندهى سعد واقع گرديد و پس از 4 روز جنگ،رستم فرمانده قواى ايران كشته شد و درفش كاويانى بدست عربى افتاد كه آن را 800 پوند فروخت در صورتيكه قيمت جواهرات آن 30 هزار پوند بود.در سال 636 اورشليم را فتح كردند و در سال 637-سال 16 هجرى مدائن پايتخت ايران بتصرف اعراب در آمد و ثروتى كه بدست 60 هزار سربازان عرب افتاد به هر يك پانصد پوند رسيد. اين بيان راجع به تازه مسلمانان پر شورى است كه آنان را با اسم عرب و به طور مكرر تحقير مىكند؛در عين حال براى اين كه باز هم در بسيارى از حقايق خلط كند مىنويسد: در حمله عرب بطرف ايران،تصور نمىرود كه يهوديان علاقهاى نشان داده يا كمكى كرده باشند زيرا رفتار عمر در ابتدا با يهوديان،تشويق كننده نبود و يهوديان كه آن همه مهر ايران را در دل داشتند،نمىتوانستند با يك نيش زنبور،دست از عمل بردارند حبيب لوى براى آن كه ارادت خود را به حضرت على عليه السلام نشان بدهد فصل هيجدهم از جلد دوم كتاب خود را با خلافت حضرت امير المومنين شروع مىكند و دو صفحهاى هم از نهج البلاغه -ترجمه جواد فاضل-را«من باب نمونه براى شناساندن افكار بلند و نوع دوستى و آشنايى به خصائل عالى و گفتارهاى حضرت على ابن ابيطالب» نقل مىكند تا بتواند در انتها پاورقى زده و بنويسد: اين بود مختصرى از دستورات عالى امير المومنين عليه السّلام.اما در عصر صفويه و قاجاريه، پيروان آن حضرت بدستور ملا نماها چه بر سر يهوديان آوردند كه هر مومن حقيقى را متأثر خواهد كرد. راجع به خصومت حبيب لوى با روحانيون مسلمان و شيعه-خصوصا-بعدا به تفصيل بررسى خواهيم كرد.اما در اينجا هم از باب رفع خستگى و تمدد اعصاب و هم به جهت نشان دادن ميزان اطلاعات تاريخى اين مورخ نامدار يهودى طرفدار تشيع خالص علوى!سطورى را از كتاب او عينا نقل مىكنيم: راجع به افكار بزرگ اخلاقى و عدل پرورى امير المومنين و ساير پيشوايان شيعه گفتنىهاى زيادى وجود دارد؛مخصوصا نسبت به يهوديان و در اينجا فقط بذكر يك واقعه مستند قناعت ميگردد:ابن ابى الحديد در شرح راجع به امام اول على نقى نقل مىكند كه مسلمانها بيك زن يهودى اذيت كرده دست بند او را بردند،حضرت بطور خيلى شديد بر ضد اين عمل خلاف،اقدام كرد. بالاخره پس از قتل امير المومنين،امام حسن خليفه و در سال 41 هجرى دست از خلافت كشيد و معاويه فرمانرواى مطلق گرديد و بعد از مرگ معاويه،يزيد بطور ارثى و بدون موافقت جامعه مسلمين،خلافت اسلام را غصب نمود.سپس اول امام حسن و بعد در جنگ كربلا در روز عاشوراى سال 680 ميلادى بتوسط شمر، حضرت امام حسين يكى از بزرگترين شجاعان ملت عرب و اسلام را شهيد نمود...! يك پاراگراف بعد باز مىنويسد: معاويه،كليه اشخاصى را كه تصور مىنمود با خلافت او و يا فرزندش مخالفت خواهند كرد بطرق مختلفه از بين برد و در سال 669-سال 48 هجرى امام حسن بوسيله معاويه مسموم گرديد.معاويه در هنگام مرگ،عهد و ميثاق خود را با امام حسن فراموش كرد و خلافت را در خانواده خود بر خلاف تعهدش ارثى نمود و پسرش يزيد را بخلافت منصوب كرد. مورخ يهودى كه اين گونه اعماق تاريخ را كاويده است در سراسر كتاب خود هيچ ذكرى از جنگ خيبر نمىكند و با همه ارادتى كه به حضرت على عليه السّلام بيان مىكند اصلا سراغ واقعه بنى قريظه نمىرود،بعد هم كه پس از قرنها در زمان صفويه،به جبر وقايع سياسى و حضور عثمانى سنى خطرناك براى اروپا و يهود،لازم مىشود كه صفويان،شيعه باشند،ناله او از روحانيون شيعه در مىآيد و با تأثر و تألم مىنويسد: اما موقعى كه سلسله صفوى بر روى كار آمد و منافع سياسى ملل اروپايى در ايران زياد شد و مخالفت با يهود بملت كورش و داريوش سرايت كرد و ايران،دومين قبله يهوديان جهان،از يهودى نفرت كرد،بزرگترين ضربهاى بود كه بر پيكر ملت يهود وارد شد. خاندان صفوى ساكن اردبيل و در اين شهر عده كثيرى از يهوديان نيز ساكن بودند...شيخ صفى الدين كه مقام روحانى داشت و مورد توجه بود بطورى كه وقتى پسرش صدر الدين از تيمور تقاضا كرد كه اسراى ترك را آزاد كند تقاضايش مورد قبول واقع گرديد...صدر الدين به اورشليم مهاجرت نمود و مقبرهاش تا يك قرن قبل بنام مزار شيخ ايران معروف بود. توجه شود كه مهمترين نقش تيمور درست مثل بزرگترين فايده صفويه حمله به عثمانى و جلوگيرى از پيشروى آن دولت به سمت مركز اروپا بود.در اين اوضاع و احوال علماى شيعه از شرايط روز استفاده برده و به ترويج تشيع پرداختند و با روشن بينى و ظرافت و به دليل قرآن و نبوت و امامت و حقايق تاريخى،يهود را بدترين دشمن مسلمانان مىدانستند و نشان مىدادند.
اما اين مورخ يهودى با هزار ترفند مختلف مىخواهد ريشههاى مخالفت با يهودا را به چيزهاى ديگر و دلايل مختلفى غير از اسلام و قرآن نسبت دهد: با معاشرتهاى فراوان ايران و كشورهاى اروپايى،قهرا افكار ضد يهود اروپائيان به ايران نيز سرايت مىكرد و آنچه بر شدت آن ميفزود و مأمورين گوناگون اروپايى را وادار به تحريك ايرانيان بر عليه يهوديان مىنمود،محبتى بود كه عثمانىها نسبت به يهوديان رانده شده از اروپا ابراز ميكردند...گذشته از دربار سلاطين كه آشيانه مأمورين اروپايى ضد يهود شده بود در اندرون اين سلاطين هم از سر سلسله صفويه گرفته الى آخر،عده زيادى از مسيحيان اروپايى و گرجى كه بغلط يهوديان را قاتل حضرت مسيح مىدانستند وجود داشتند...بعد از قتل و غارتهاى مغول،و بعد از رخنه انزجار نسبت به يهود كه از مصر بارمغان رسيد و افكار ايرانيان را نسبت به يهود زهر آلوده نمود،اينك سومين دوره فلاكت يهود كه تا خاتمه سلسله قاجاريه ادامه داشت شروع ميگرديد.البته آنچه كه بر شدت وخامت اوضاع يهوديان ايران ميفزود ازدياد روز افزون ملا نماها در كشور خصوصا در اصفهان بود كه از روى بىاطلاعى و عدم آشنايى بحسن نظر پيشواى معظم شيعيان حضرت على عليه السّلام نسبت به يهود،بنى اسرائيل را كه اوّلين و قديمىترين ملت موحد بود، حتى كافر محسوب مىداشتند.در واقع از عصر صفويه ببعد انزجار و تنفر بيهود بطورى شدت يافت كه اگر وجود علما و روحانيون بزرگ و روشنفكر اسلامى-بعدا شرح اقدامات انسان پرورانه و مسلمانانه آنها كه چگونه بحمايت از حفظ يهوديان برآمدند خواهيم پرداخت-نبود،ديگر در ايران اسمى از يهود باقى نمىماند. قابل توجه اينست كه به عنوان نمونه«ملا نماهاى متعصب و ضد يهود»نويسنده،شيخ بهايى و علامه مجلسى را نقل مىكند و از«علما و روحانيون بزرگ و روشنفكر اسلامى»آقا شيخ هادى و آية الله سيد عبد الله بهبهانى و سيد جمال واعظ را امثال مىآورد و از اين جالبتر آن كه كشتار شيعيان در عثمانى را با نوعى دهن كجى،حاصل تعصب ضد يهودى مىشمارد: سلطان سليم (پادشاه عثمانى) مردى سفاك بود و وجود دولت شيعه شاه اسمعيل را براى خود از دو جهت خطرناك ميدانست اول آنكه بمقام خلافت وى بر كليه مسلمانان جهان كه از آن خود ميدانست لطمه وارد ميساخت و در ثانى با روابطى كه اروپاييان با دربار شاه اسمعيل برقرار نموده بودند نگران بود.لذا دستور داد مخفيانه، شماره نفوس شيعيان خاك عثمانى را بدست آوردند و از ميان هفتاد هزار عده آنها، چهل هزار نفر را با شقاوت تمام بقتل رسانيد. و سپس در پاورقى اين جمله معنىدار را اضافه مىكند: هر كجا جهل و نادانى و تعصب ريشه بدواند،زيان آن،فقط براى يهود تنها باقى نمىباشد.
مظلوم نمايى
يهود با كبر و غرور حاصل از اعتقاد به برگزيدگى قومى،خود را باهوش و منتخب و اصيل و محق مىداند و ديگران را نادان و بىارزش و ناحق؛و لذا در رفتار و گفتار به نحوى عمل مىكند كه موجب كينه و نفرت مردمان غير يهودى از آنها مىگردد.ايجاد تفرقه،ايجاد فساد و فحشاء، رباخوارى،فتنه انگيزى،تملق قدرتمندان را گفتن و با قدرت آنها به مردم زور گفتن،تحريف حقايق و وقايع،دسيسهها و توطئههاى خطرناك،همه و همه،هميشه مردم را از اين قوم متنفر و منزجر مىكند ولى اينها،باز با مظلوم نمايى،خود را صاف و ساده و مصلح و موحد و پاك و اخلاقى مىنمايانند و مخالفان خود را،افرادى وحشى و خونخوار و شقى و حسود.معلوم نيست كه چرا در سراسر تاريخ و در تمامى جهان،اينقدر يكسان و يكدست،مردم دنيا با اينها رفتارى خشن دارند.
به هر حال اكنون ببينيم حبيب لوى،مخالفت با يهودىها را چگونه توضيح مىدهد:
حسادت
نفرت ارثى!
[پاورقى كتاب:كار توهين به خر آقا يا صحيحتر است كه بگوييم متوقف نمودن حمار بمنظور آنكه اطفال،زير دست و پاى آن نروند،مسووليتش متوجه كليه يهوديان تهران و حتى ايران شد و اگر امكان داشت ممكن بود متوجه يهوديان عالم گردد.اين است قضاوت بعضى از افراد بشر!]در ظرف دو ساعت شهر تعطيل و بازاريها دست از كار كشيدند و مردم در مساجد اجتماع نموده خصوصا مساجد اطراف محله يهوديان و در صدد حمله و كشتار و چپاول بر آمدند. 1 آيا جسارت و اهانت به يك ملت از اين بيشتر مىشود؟آيا از اين بدتر مىتوان مردمى را ابله و نادان و بىشعور جلوه داد؟آيا از اين زشتتر مىتوان به روحانى و كاسب و بازارى و توده مردم توهين كرد؟
ربا خوارى
پول به دست بياورد و گرهى از مشكل زندگيش بگشايد.اما بعد به هنگام پرداخت و عدم توانايى، همه هستى و نيستيش را از دست داده است.اين واقعه عمومى همه جايى هميشگى و قابل فهم براى همه مردم،موجب آن چنان نفرت و كينه عميقى در دل همه شده است كه وسعت و شدّت آن تقريبا بىنظير است.در كتاب تاريخ حبيب لوى اما،از اين داستان صحبتى نمىشود مگر يكى دو مورد،آن هم بسيار سريع و گذرا.و چرا؟چون هيچ توجيه و تفسير و حقه بازى و شعبدهاى قابل قبولاندن يا عذر آوردن يا تحريف و بىمعنى كردن ندارد.و اين از شگفتىهاى اين كتاب و نويسنده آن است: يك جا از قول شاردن درباره يهودىهاى اصفهان و ايران در زمان صفويه مىنويسد كه: من در تمام كشور،حتى يك فاميل (يهودى) كه بشود آن را ثروتمند خواند يا اينكه دچار پستى نشده باشد نديدم.قسمتى از اين يهوديان صنعتگرند و قسمتى ديگر بوسيله دلالى و خريد و فروش و نزول دادن و شراب فروشى و بسيارى در كارهاى طبى و شيميايى و فالگيرى زندگى مىكنند... و دومى از قول«اسرائيل يوسف معروف به بنيامين دوم از اهالى مولداوى،روحانى بوده كه در زمان جوانى ناصر الدين شاه در ايران بوده است.» و مىنويسد: ملا آقا بابا كه در زمان ملا رحيم (منظور ملا آقا بابا جديد الاسلام ميباشد) بود به شاه گفت كه در توراة حكمى است كه نزول از برادرت نگير.پس اين جمله چنين معنى مىدهد كه از ديگران بگير.شاه بزرگان را احضار كرد و توضيح خواست (منظور بزرگان يهود است) و آنها گفتند كه رابى (منظور پيشواى روحانى است) از بيت المقدس اينجاست و مرا به نزد شاه بردند...جواب دادم كه بغلط بعرض رسانده و اطفال مدرسه اروپا معنى جملهاى را كه بدين قسم است ميدانند. به روشنى پيداست كه لوى ابا دارد كه وارد اين مسأله بشود و با نقل اين دو قسمت از ديگران در واقع خواسته هم اشارهاى بكند و هم هيچ نگويد و وارد مسألهاى كه حال و هواى مردم را نسبت به آن مىداند وارد نشود.ضمن اين كه در عين حال در زبان حبيب لوى،تجارت شامل نزول خوارى هم مىشود.
اما رشوه دادن را به راحتى و به صراحت ابراز مىكند چرا كه اينجا فقط رشوه دادن است و آن هم به علت ظلم و فشار-و يا اين گونه جلوه داده مىشود-و لذا ظاهرا به گمان نويسنده و مورخ يهودى،اين كار چندان ايرادى ندارد و لازم نيست پنهان بماند. مىگويد: علاقه به ثروت يهوديان،براى مصرف نمودن در راه دفع شر متجاوزين نسبت به ملتى مظلوم و بدون دفاع بوده و مىباشد
كينه نسبت به اسلام و مسلمانى
يك جا مىنويسد: نبايد فراموش كرد ضربه فاتحين عرب (در صدر اسلام) چنان بود كه اكثر ملل دنيا تا به امروز ديگر نتوانستند قد علم بنمايد در واقع حبيب لوى،همه بدبختىهاى اكثر ملل عالم را تا امروز حاصل ضربه فاتحين عرب و گسترش اسلام مىداند.
و در جاى ديگر همين معنى را تكرار مىكند: چنانچه بخواهيم بدون تعصب وطنى و ملى ايرانى راجع به اوضاع و احوال ايران در 13 قرن گذشته قضاوت نماييم بايستى اذعان كرد كه پس از فتح اعراب و شكست يزد گرد سوم،ملت و كشور ايران تا عصر پهلوى كبير مانند گذشته داراى اقتدار و استقلال كاملى نبودند گر چه سلاطينى از ايران قيام كردند و نگذاشتند كه زبان و مليت ايران مانند ساير ممالك مفتوحه عرب از بين برود، ولى نفوذ خلفا و پيشوايان اعراف كم و بيش بر ملت ايران استيلا داشت و بعد از حمله چنگيز هم حتى تا عصر صفويه و قاجار،زبان و نفوذ مغول 1 بر كشور ايران مسلط بود.عصر صفويه تغييراتى به نفع استقلال كامل كشور به عمل آمد امام احكام و وزرا و حتى زبان دربارى،هنوز مغول بود و گر چه نادر شاه نژادا ترك بود ولى رويهاى ملى و ايرانى در پيش گرفت. دوره حكومت ملى زنديه،كوتاه بود و سلسله قاجار بار ديگر قدرت ترك و مغول را بر ايران استقرار داد.اعليحضرت رضا شاه كبير اگر فتوحاتى بزرگ مانند نادر در عقب خود نگذاشت و ثروتى مانند او از هند براى ملت ذخيره ننمود اما اقدامات مهم اقتصادى و اصلاحات ادارى و فرهنگى و مالى و آبادانى كشور...تأسيس دانشگاه...
تأمين حقوق نسوان...اصلاحات قضائى و تأسيس بانك ملى و...متحد نمودن لباس...اصلاحاتى بودند كه در تمام 13 قرن گذشته هيچيك از آنان صورت عملى به خود نگرفته...قبل از سلطنت اين پادشاه بزرگ كه اكثريت ملت ايران در جهل كامل غوطهور بود...قبل از رضا شاه كبير اكثر اهالى كشور به منظور تأمين زندگانى خود،از شاه كشور گرفته تا وزير و حاكم و شيخ و ملا و ايلات،مشغول چپاول يكديگر بودند...
اكثريت اهالى كشور دچار مصائب گوناگون...تكليف يهوديان در اقليت پر معلوم است... واقعا چقدر وقاحت لازم است كه يك نفر درباره يك ملّت و براى 13 قرن از تاريخ او اين گونه صحبت كند؟آيا اين،غير از يك كينه عميق اساسى چاره ناپذير جهودانه نسبت به اسلام و فرهنگ اسلامى و ملّت مسلمان است؟ حبيب لوى مىكوشد حقايق اسلام و وقايع تاريخى آن را تحريف كند و آنها را به صورت دلخواه خود،مطابق با منافع و اهداف يهود و صهيونيسم در آورد و آنجا كه ارزش اسلام غير قابل ترديد و قطعى و حتمى است،آن را حاصل حضور يا كمك يهود جلوه دهد.مثلا مىنويسد: اولادان (حضرت) اسمعيل قبل از ظهور حضرت محمد صلّى اللّه عليه و اله خدا پرستى جدّ خود حضرت ابراهيم را فراموش كرده بود و حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و اله از ساكنين حجاز و از اولاد حضرت اسمعيل (فرزند حضرت ابراهيم) ميباشد...در اثر معاشرت زياد،كم كم عدهاى از اعراب نسبت به كيش يهود آشنايى حاصل نمود،تمايل به تغيير مذهب مىنمودند... آمدن يهود به حجاز در وضع اجتماعى اعراب آن منطقه تأثير بسيار داشت، مراسم حج،قربانى،نكاح،طلاق،برگذارى[برگزارى]رسومات عيد،انتخاب كاهن و امثال آن مطالبى بود كه حجازيها از يهوديان آموختند.همين قسم داستانهاى توراة و تلمود از يهود باعراب حجاز منتقل شد.
حبيب لوى با نقل اين عبارات از جرجى زيدان در واقع مىخواهد اسلام را حاصل يهود قلمداد كند.در واقع تصريح هم مىكند:«شايد سبب پيشرفت اسلام در مدينه،بودن يهود بود». ! شايد بعضى از نويسندگان بدلايلى،يهوديان را مخالف اين قيام جلوه دادهاند و يا بعضى اتّفاقات كوچك محلّى و انفرادى يا اجتماعى را كه در اثر منافع عشيرهاى دسته اوّل و سوم مشروحه در بالا كه اوّلى عرب بت پرست و سومى عرب يهودى شده را،مانند اغلب پيشامدهاى انفرادى بحساب كليّه ملّت يهود جهان گذاردهاند ولى حقيقت امر غير از آن است.ظهور اسلام براى عالم يهود بسيار مفيد بود...واقعات كوچك زمان پيغمبر را كه بتحريك عبد الله ابن ابى غير يهودى بعمل آمد،نبايد بحساب كليّه يهوديان جهان گذارد...از طرف يهوديان عربستان براى پيشرفت اسلام كوششهاى فراوانى بعمل آمد... ظاهرا همه محققان مسلمان اشتباه كردهاند كه عبد الله ابن ابى را تحت تلقينات يهود مىدانند! در زمان حيات پيغمبر مخصوصا از سالهاى بعد از هجرت بمدينه،مقتضيات منافع ملّى عرب و اسلام،خصوصا در زمان عمر،بر آن قرار گرفت كه يهوديان ترك شبه جزيره عربستان را نمايند و بتدريج اين منظور عملى گرديد.عشيرههاى خزرج و قينقاع و بنو نضير و بنو قريظه و ساكنين خيبر،از حجاز اخراج شده روانه يهوديه و عراق عرب گرديدند و مرحب،از عربهاى حمير،كه براى انتقام قتل برادرش حارث مىجنگيد و بعدها بنام يهودى خوانده شد و اين اشتباه موجب نفرت بسيارى از شيعيان بر عليه يهود گرديد. نويسنده يهودى بعد از دو سه صفحه كه درباره عمر و سياستهاى او و نوع رابطهاش با يهودىها مىنويسد،اضافه مىكند كه: آرى عمر رويّه خود را نسبت به يهود تغيير داد و خانواده اموى خصوصا معاويه براى جلب توجّه يهوديان شام و يهوديه و بين النّهرين،كوشش بسيارى نمودند ولى يهوديان كه تشخيص داده بودند حق با حضرت على عليه السّلام داماد پيغمبر است و از رفتار و گفتار و جوانمردى و نوع دوستى و عدالت او فرزندانش با اطّلاع بودند از طرفداران جدى امير المؤمنين باقى ماندند. بهر جهت كليّه اطّلاعات تاريخى يهود حاكى از آن است كه حضرت امير المؤمنين نسبت به يهوديان محبت فراوان داشتند...و همين قضيّه علاقه آن حضرت را باين جمعيّت كاملا مىرساند و اقدامات بعدى يهوديان در پيشرفت جمعيّت شيعه،خود نيز دليل ديگرى در علاقه آنها نسبت به وراث پيغمبر اسلام بوده است... يك نفر واعظ يهودى بنام عبد اللّه ابن صبا از عربستان جنوبى كه به آئين اسلام گرويده بود به حمايت مذهب جديدش برخاست؛ظهور حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و اله را بمعناى يهودى تفسير نمود و بحدّ معينى اساس بعدى فرقه شيعه را پى ريزى نمود. علاوه بر بىربط بودن اين حرفها و جعلى بودن عبد الله سبا (بنا به تحقيقات علامّه عسكرى) و بىارزش بودن اين خزعبلات به نام تاريخ،امّا همين سخنان چه دستاويز مؤثرى مىتواند باشد تا اهل سنّت،شيعه را حزب يهود بنامند-كه بعضى از ايشان گفتهاند-و عليه شيعه تبليغ كنند.قطعا؛يهودىهايى نيز در ميان اهل سنّت هستند كه اين وظيفه را انجام دهند كما اين كه اين يهودى هم در يك كتاب تاريخى نسبت به اهل سنّت سم پاشى مىكند؛البته با چه مقدّمات دروغى: وقتى ايران دچار چندين شكست متعدّد شد و ايرانيان ملاحظه كردند كه فاتحين با مغلوبين بدون ترحم رفتار مىكنند،خواهى نخواهى مجبور به قبول اسلام يا فرار از ايران شدند.عدّهاى از ثروتمندان توانستند راه مشرق و هند را پيش گيرند ولى اكثر ملّت ايران اعمّ از زارعين و كارگران و كسبه شهرها،غير از قبول اسلام چاره نداشتند.اين مردم مسلمان شدند ولى در حاليكه نسبت به اعراب و پيشواى آنها،عمر،كه موجب چپاول و خرابى ايران و انحلال سلطنت ايران شده بود،كينه عميقى داشتند. در سال 148 ه-765 م.حضرت جعفر صادق در مدينه از دنيا رفت.پسر بزرگ آن حضرت اسمعيل بود كه بايستى جانشين امام گردد ولى در حيات پدر به دنياى باقى شتافت.بعد از فوت امام جعفر عليه السّلام،فرزند دوم،حضرت موسى،ملقب به كاظم جاى پدر نشست و آموزشگاه او را اداره كرد.در اينجا اختلافى بين پيروان خاندان على عليه السّلام يا شيعه توليد گرديد. در اين عصر (هارون الرشيد) كه چهار دوره از خلفّاى عباسى گذشته،اوضاع و احوال يهوديان ايران و ساير متصّرفات خلفا،آرام بود...جمعيّت و ثروت آنها در تزايد و ابدا اين خلفا پيرو مقررّات و محدوديّتهاى عمر نسبت به يهوديان نبودند.يكى از عوامل مؤثر در سرعت پيشرفت تمدّن اسلام و ترّقى و تعالى علوم ادبيّات در نهضت عباسيّان اين بود كه خلفا در راه ترجمه و نقل علوم از بذل هر چيز گران دريغ نداشتند و بدون توجّه به مليّت و مذهب و نژاد دانشمندان و مترجمين را احترام مىگذاردند. گفتنى است كه هدف اصلى از تهاجم ترجمه،ايراد شكّ و ترديد و خدشه به اصول اسلامى بود و اغلب مترجمان اين آثار يهودى بودند و بيشتر از منابع يونانى نقل مىكردند.
دسته ديگر،بعضى اشارات و عبارات قرآن را كه براى خدا شكل و ماهيّتى قائل است پذيرفته و علاقهمند بودند كه خداوند داراى شكل و كليّه حوّاس انسانى است و آنها را متكلّمين مىگفتند[!]و تفسير قرآن را امرى خطرناك دانسته خداوند را بصورت انسان مجسّم مىساختند.اين افكار و عقايد در بين يهوديان هم پديدار گرديد... معتضد باللّه...مردى جسور (بود) و اميد مىرفت كه بتواند باوضاع آشفته امپراطورى عرب خاتمه دهد...در قانون ارث اصلاحاتى نمود و مقرّر گرديد كه وارث اناث هم ارث ببرند. روح ملّت ايران و افكار و تمدّن او با روحيّه عرب و تسلّط وى سازشى نداشت.
درست است كه ملّت ايران پيرو مذهب اسلام شد و مذهب اسلام را بطور يك امر الهى قبول نمود ولى مطيع و فرمانبر ملّت عرب نگرديد يا بعبارت ديگر،ايرانى حاضر نشد كه كشورش مستعمره عرب گردد. جمعيت يهود كه از اولادان حضرت ابراهيم...و موحّد بودند و از سى و دو قرن قبل زمان حضرت موسى داراى قوانين مذهبى گرديدند و جاى بسى تأسّف است كه يهودى را كافر خوانده و شايد هم بعضى بىخبران هنوز هم بخوانند. نويسنده،يا نمىداند كه قرآن كريم درباره كفر يهود چه مىگويد و يا مىداند و اين گونه مزورّانه مىنويسد.او گمان مىكند سابقه قومى 4000 ساله و 32 قرنه كافى است كه همه يهوديان مؤمن باشند.او خيال مىكند كه كفر فقط در مقابل توحيد است و نمىفهمد كه عدم اعتقاد يهود به معاد،حسادت او به حضرت عيسى عليه السّلام و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و توهين آنها به حضرت عزرائيل و بسيارى از خصوصيّات قومى و همگانى در ميان اين قوم،نشانهها و دلايل بارز و واضح كفر است.ولى به اغلب احتمال همه اينها را مىداند و مظلوم نمايى مىنمايد.
امّا كينه و نفرت حبيب لوى نسبت به روحانيون مسلمان آن چنان عميق و اساسى و ريشهدار است كه حدّى براى آن نمىتوان تصوّر كرد و يكى از مواردى كه در كتاب تاريخ او با بيشترين حدّ تكرار مىشود توهين و كينه توزى نسبت به روحانيون مسلمان است كه با تعبيرهاى ملاّ نما و روحانى نما و آخوند و شيخ و...و با وصف صحنههاى زشت و زننده همراه است. برخى از اين عبارات را نقل قول مىكنيم: بعد از نقل برخى جملات از نهج البلاغه ترجمه جواد فاضل در پاورقى مىنويسد: اين بود مختصرى از دستورات عالى امير المومنين عليه السّلام اما در عصر صفويه و قاجاريه، پيروان آن حضرت بدستور ملا نماها،چه بر سر يهوديان آوردند كه هر مؤمن حقيقى را متأثر خواهد كرد. علماى ظاهرى و قشرى در اين دوره (متوكل خليفه عباسى) تفوق پيدا نموده و ارتجاع بتمام معنى عرض وجود ميكند. با علاقهاى كه صفويه به امور دينى و تشويق پيشوايان مذهبى قائل گرديده بودند، موجب گشت عده كثيرى از مردمانى كه لياقت و تحصيلات لازمه را جهت احراز اين مقام رفيع نداشتند،خود را جا زنند و بدين ترتيب بازار ملا نماها رواج كاملى يافته بود. تنها ملا نماها كه زمينه علمى كافى براى معروفيت خود نداشتند،و با بر پا كردن هو و جنجال بر عليه يهوديان ميخواستند خود را بين مسلمانان معروف نمايند دست بتحريكات براى عمليات تجاوزكارانه نسبت به يهود ميزدند[پاورقى كتاب؛مانند شيخ ابراهيم قزوينى كه در عصر مظفر الدين شاه قاجار در سال 1901 بلوائى در تهران بر پا كرد...] علاوه بر طاعون و وبا،حكام و مأمورين دولتى ايران (و ملا نماها) كه از هر گرگ گرسنه 60 برابر خونخوارتر و درندهتر ميباشند،مردمان بدبخت اين ناحيه را بروز سياه نشاندهاند. حبيب لوى اين عبارت را از لرد كرزن و مربوط به سال 1831 نقل كرده است و كلمه ملا نماها را در پرانتز گذارده كه معلوم مىشود خود آن را اضافه كرده است.
تشويق به آزار ما مىكنند.نفوذ آخوندها بيش از شاه است و مردم كوركورانه مطيع آنها هستند و فرمان ايشان را اطاعت مىكنند. در آخرين صفحات كتاب هم اين عبارت را مىتوان خواند: در تاريخ يهود ايران،اغلب به تحريكات ملا نماها برخورد مىكنيم يعنى طبقهاى كه در اثر نداشتن اطلاعات كامل مذهبى بمنظور ايجاد معروفيت براى خود،دست بتحريكات بر عليه يهوديان ايران ميزدند.گر چه بين اين دسته هم عناصرى كه خون مغول در رگهايشان وجود داشت كم نبودند ولى عمليات يك عده بيسواد را و لو از هر دستهاى باشند،نميشود بحساب ملت شريف ايران گذاشت.اكنون دوران روزهاى تيره كشور ايران سپرى شده،نه فقط براى ملت نجيب ايران عصر جديد و طلايى پديدار گرديده بلكه براى يهوديان جهان نيز دوره تاريخى آشكار شده است و اينك سه واقعه تاريخى درست در عصرى مصادف شدهاند،كه كشور ايران و ملت يهود جشن دو هزار و پانصد ساله كورش كبير ميدارند و ولادت ولايت عهد ايران مصادف با اين جشنها شده و تاجگذارى اعليحضرت در همين زمان واقع مىگردد،بس مفهوم گرانبهايى دارد كه نبايد فراموش گردد...
ضديت با روحانيون
او نسبت به روحانيون مسيحى و زردشتى هم-آنجا كه با منافع و اهداف يهود برخوردى دارند- بشدت و با كينه توزى و جسارت برخورد مىكند.
در اورشليم،كشيشان مسيحى از هرقل تقاضا كردند كه كليه يهوديان يهوديه را قتل عام نمايد.امپراطور نپذيرفت زيرا وعده مساعدت و محبت به آنها داده بود و اظهار داشت بر خلاف تعهد رفتار كردن گناه است.كشيشها جواب دادند كه انجام تقاضاى آنها،صواب[ثواب دارد]و گناه آن را به گردن ميگيرند زيرا خداوند را از اين عمل خوش آيد.با اين ترتيب هرقل را قانع كرده و بلا فاصله آزار يهود شروع كرد... در ماجراى دريفوس-افسر جاسوس يهودى فرانسوى: نداى اميل زولا نويسنده بزرگ فرانسه در 13 ژانويه 1899 بلند گرديده و كشور فرانسه را تكان داد.روحانيون فرانسه بمخالفت نسبت به زولا قيام كردند و مردم را تحريك بر عليه يهوديان مىنمودند و تجاوزاتى انجام گرديد... در ايران (در صدر اسلام) از يك طرف افكار روحانيون زردشتى نسبت به پيروان مذهب موسى تغيير نيافته بود و از طرف ديگر چون ملت عرب را پسر عم يهود ميدانستند و مذهب جديد اسلام،كه داخل جنگ با ايران شده بود،عينا بر همان اساس مذهب يهود استوار بود،با ديده نفرت به يهوديان مىنگريستند... در يك عبارت كوتاه چقدر جعل و دروغ و تزوير و فريب به كار برده است: «مذهب جديد اسلام با ايران،داخل جنگ شده»!در حالى كه اساسا دين و مذهب با كسى و جايى نمىجنگد.اين مسلمانان بودند كه جنگيدند و مردم ايران با كمك به آنان مقدمشان را گرامى داشتند و همگى هم مسلمان شدند.جنگ هم از جانب مسلمانان شروع نشد بلكه دربار ساسانى با احساس خطر از دين جديد مىخواست از رسيدن پيام آن به مردم تشنه حق و عدل جلوگيرى كند كه كار منجر به جنگ شد.
«اسلام،عينا بر همان اساس مذهب يهود استوار بود».نه تنها«عينا»بلكه«همان اساس مذهب يهود»را يهودىها چنان تحريف كرده و از بين برده بودند كه ديگر چيزى از مذهب و دين و اساس باقى نمانده بود.اصلا علت آمدن پيامبران گوناگون در بين بنى اسرائيل همين بود كه اينها پيامبران خود را مىكشتند و دين آنان را تحريف مىكردند و اساس جامعه را به انهدام و نابودى مىكشاندند و خداوند باز پيامبرى تازه مىفرستاد و باز همان حركت و همان فاجعه از نو تكرار مىشد.تا ظهور حضرت عيسى عليه السّلام.و بعد از اين كه از بين و بن،كل اين قوم فاسد قسى القلب نادان مغضوب ملعون ،به تمامه شايستگى خود را براى ميزبانى انبياء الهى از دست داد،خداوند ذخيره آخرى و عالى و خاتم انبياء و نگين اولياء را به بشريت هديه فرمود.يهودىها،اساس دين را نابود كرده بودند.دين خودشان هم دين اسلام بود و انبياءشان مسلمان بودند و دعا مىكردند كه خداوند آنان را مسلمان بميراند ؛اما اين يهودى مزوّر مىگويد اسلام عينا بر همان مذهب يهود استوار بود و طبعا يهود را هم همان يهود ايران در عصر ظهور اسلام مىداند.
علت نفرت ايرانيان از يهودىها چه بود؟اين كه يهودىها پسر عمّ ملت عرب بودند و اين ملت عرب مسلمان حالا به جنگ ايران آمده بود؟چقدر فريب و تزوير و مكر؟يعنى ملت ايران در صدر اسلام،همه خاطرات هزار ساله حضور يهود در ايران و دورههاى مختلف اوج و حضيض با اين قوم نابكار را-لااقل به همان مقدار كه در همين كتاب تاريخ يهود ايران ذكر شده-فراموش كرده و حالا با اين قوم جديد عرب و دين تازه اسلام و جنگ قادسيه،با يهود دشمن شده است.واقعا كه زهى بىشرمى!
قوانين تاريخى
خداوند ملّت يهود را چنان تنبيه كرد كه پدر،فرزند خود را مجازات مىنمايد.همان قسم كه متجاوز نسبت باولاد مغضوب،مورد نفرت و حمله پدر واقع ميگردد: همانطور نيز ظلم كنندگان نسبت به فرزندان اسرائيل مورد خشم و نفرت خداوند واقع گرديدند.تاريخ گواه اين مدّعا ميباشد:سرگذشت و عاقبت مصر فرعونى،آشور، كلده،رم سزارى،اسپانيا،سارهاى روسيه[تزارهاى روس]،آلمان هيتلرى و بالاخره عدهاى از سلاطين متجاوز غرب و شرق،نمونه بارزى بر صدق گفتار فوق ميباشد. لوى،يهود را ملاك لطف و غضب خدا مىداند و نه ظلم و عدل را و لذا هرگز به فكر نمىافتد كه خود يهود هم وقتى مثل موارد فوق عمل مىكند به همان سرنوشت دچار مىشود.او در حالى كه در ابتداى كتابش اين گونه مىگويد،در سراسر كتاب با مظلوم نمايى ناله سر مىدهد.در حالى كه اگر واقعا كسى معتقد به لطف خداوند و حمايت او باشد ديگر لازم نيست از چيزى بترسد.
تاريخ نويس يهودى،هرمز،پسر انوشيروان را بهانه كرده و يكى ديگر از قوانين تاريخ را بيان مىكند.
تاريخ نشان داده است كه پادشاهان بزرگ،همواره از خود اراده داشته و هيچ دسيسه و نفوذى نمىتواند در تصميم آنها خللى وارد و يا رسوخى يابد و بر عكس پادشاهان ضعيف الاراده،دائم در تصميمات خود مردد و يا آنكه ديگرى آنها را رهبرى مىنمايد. و موارد متعددى را كه در سراسر كتاب نشان مىدهد معلوم مىشود كه مقصود او از «پادشاهان بزرگ و با اراده»حاكمانى است كه با يهود موافقند و تحت نفوذ علما و دانشمندان كه خطر يهود را تذكر مىدهند قرار نمىگيرند و«خللى در تصميم آنها»براى حمايت از يهود وارد نمىشود.اما بر عكس«پادشاهان ضعيف الاراده»يعنى آنهايى كه خيال ندارند مدافع و حامى يهود باشند و«ديگرى»-يعنى معمولا علماى دين و سياستمداران وطن خواه-«آنها را هدايت مىنمايند».
جلد سوم كتاب تاريخ يهود ايران با اين عبارات شروع مىشود: جهل و نادانى،جنگ و خونريزى،توحش و بربريت،تعصب و پيروى از موهومات، انقلابات و هيجانات،قحطى و امراض سارى،شكست در جنگ و سياست،بحران اقتصادى و كسادى بازار،وجود فرمانروايان و حكام مستبد،فساد و ارتشا،ظلم و تجاوز،پيشوايان بيسواد سياسى و روحانى،بدبختى و فقر،خرابى و بيكارى،در هر تجاوز،پيشوايان بيسواد سياسى و روحانى،بدبختى و فقر،خرابى و بيكارى،در هر زمان و هر مكان طبق شهادت تاريخ،دشمن نابكار ملت يهود بودهاند.زيرا ملل و اقوامى كه در اكثريت،دچار مصائب نامبرده بالا بودهاند خود بخود و كوركورانه در اثر جهل و نادانى و عصبانيت نمىتوانستند علت حقيقى مصيبت خود را تشخيص و در صدد دفع آن برآيند ناچار يا خود بخود،يا در اثر تحريك مسؤوليتى واقعى،براى رفع مسؤوليت خويش،مردم را متوجه عضو ضعيف كشور،يعنى اقليت يهود نموده و با اعمال ظالمانهاى صفحات تاريخ را ننگين نمودهاند.اغلب نيز اتفاق افتاده كه حتى بعضى از علما و نويسندگان كه از يهوديت اطلاعات كاملى نداشتهاند روى احساسات و تنفر ارثى و تعصبات گوناگون و عقايدى كه از ايام كودكى در افكار آنها رسوخ كرده، بخيال آنكه با حمله و توهين به يهودى جلب محبت توده بيسواد مىنمايند،پيرو اين راه غلط گرديدند با اين نگاه و ديد،معلوم مىشود،همه مردم در سراسر تاريخ،نادان و بىسواد و جاهل و متعصب و وحشى هستند و فقط يهود،سالم و پاك و مظلوم و فهيم و انسان است؛و اين البته همان روح نژاد پرستانه يهودى و صهيونيستى است.
چون رويه طبيعى بشرى است،در موقعى كه فرد يا جامعهاى،ضعيف و قدرت ماليش دچار نقصان گرديد،مورد نفرت واقع ميشود،همان قسم هم تنفر نسبت به يهود زيادتر گرديد .
اين چه رويه طبيعى و چه خصيصه بشرى است؟آيا فرد يا جامعه ضعيف و فقير مورد نظر است؟اين قانون از كجا آمده است؟آيا اين،خصوصيت نگاه و بينش يهودى نيست كه آدمها را با ميزان پول و قدرتشان برآورد مىكند و دلداده و شيفته قدرتمندان و ثروتمندان مىشود و متنفر از ضعفا و فقرا؟ و اكنون وجهه ديگرى از«قوانين طبيعى جهان»با نگاه نژاد پرستانه جهودى: اين موضوع،امرى است طبيعى و روحى كه در مجلس طرب و شادى،همه حضار بوجد در آيند و در مجلسى كه عزا و گريه است،خواهى نخواهى اگر همه گريان نشوند،مغموم ميگردند.چون دستگاه دولت صفوى و آخوند نماها كه عده آنها زياد بود،ساز بر عليه يهود را كوك و شروع بنواختن نمودند،اكثريت ملت ايران بحركت درآمد و آنهاييكه خون مغول در عروقشان بود بخشونت پرداختند ولى طبقه بزرگ ديگرى از ملت ايران كه نجيب و شريف بود از اين جريانات متأثر و همانها بودند كه حتى تا ابتداى سلطنت فرخنده رضا شاه پهلوى كبير مرجع اتكاء يهوديان ايران بود.
و هر موقع بدبختيهايى براى اين ملت پيش آمد ميكرد،مساعدت را براى تخفيف آلام آنها مىنمودند. و مورد ديگر: كثرت جمعيت يهود در هر شهرى كافى است كه در اثر اصطكاك منافع و رقابتهاى كسبى عناصر ذينفع،احساسات ضد يهودى را تبليغ و بيدار نمايند. چرا اين حالت فقط در مورد يهود پيش مىآيد؟مثلا در ايران كه عده ارامنه عموما بيش از يهودىها بوده و آنها هم به كسب و كار مشغول بوده و طبعا رقابت هم در كار هست؛چرا رفتار و برخورد و نگاه مردم ايران با ارمنيان هيچگاه به درگيرىهاى تند و نفرت و كينه نكشيده است؟و چرا در حالى كه در سراسر دنيا و در تمامى تاريخ،در ميان ملتها،اقليتهايى هم بوده است، فقط با يهود اين گونه در همه جا و هميشه برخورد تند و نفرت آميز و كينه توزانه شده است؟ قضاوت نسبت به يهوديان در همه جا چنين بوده است كه يهودى تغيير مذهب داده، اگر عمل خوب انجام دهد،يهودى نيست و اگر بد انجام دهد جهود است.
استنادات يك مورخ
آنچه از گزارشات[مقصود همان گزارشهاست]سينه به سينه در اذهان باقى مانده و اكثرا اين گونه مطالب شنيده شده اجدادى بىاساس هم نمىتواند باشد .
بله؛گزارشهاى سينه به سينه،آن هم از آن نوع كه در اذهان باقى مانده و از اجداد نقل شده، كه اينها نمىتواند بىاساس باشد؛پس مىشود مدرك تاريخى.و يك مورد از همين نوع: در شهر كاشان ذكريا نام يهودى بود كه توسط تاجر طرف خود در اصفهان،از سرگذشت يهوديان،روز به روز اطلاع مىيافت و از اصفهان مىنوشتند تا وقت باقى است چارهاى بينديشيد واقعاتى كه در زمان آغا محمد قاجار و يا اواخر زنديه اتفاق افتاده ضبط نگرديده است.بعضى از آن واقعات را ما مىتوانيم از گفته ملا آقا بابا دماوندى كه از جد خود شنيده ذكر كنيم. و بعد هم ذكر مىكند.
اين نقل گوى واقعات تاريخى يهود مطالبى را ذكر مىكند تا مىرسد به شهر قزوين: خود شهر قزوين هم يكى از مراكز مهم يهودى نشين ايران بود.با اينكه عدهاى از آنها را نادرشاه به مشهد منتقل كرد،باز هم در اوائل آغا محمد،6 هزار يهودى داشت كه همه از بين رفتند.ملا آقا بابا نتوانست علت اين انهدام را ذكر نمايد و يا اينكه دقيقا بگويد اين واقعات در اواخر زنديه رخ داده يا اوائل سلطنت آغا محمد قاجار،در آن زمان واقعاتى پى در پى بر عليه يهوديان رخ داد كه ضبط نگرديد... ملاحظه مىشود كه سنديت تاريخى اين مطالب تا چه حد است.
بطور خلاصه،بطور حتم مىتوان گفت كه مصيبت وارده بر يهوديان ايران در اواخر زنديه و عصر آغا محمد از زمان صفويه بدترين و شدت آن موجب گشته كه مورخين يهود نتوانسته وقايع را ضبط كنند اما...سينه به سينه...
وقايع تاريخى
اسباط گمشده
تقريبا كليه ده اسباط (يعنى فرزندان و بازماندههاى ده نفر از بچههاى حضرت يعقوب) به اسارت برده شدند. بعضى از نويسندگان يا مبلغين اروپايى بمنظور هدفهاى خاصى ده اسباط را بكلى از بين رفته جلوه داده و عدهاى از محققين بىطرف كوشش نمودهاند احفاء ده اسباط را پيدا كنند.از اين رو بعضى،ملت انگلستان و توتونيك را از ده اسباط دانسته و برخى پيشوايان مقدس ژاپون موسوم به شينداىها را،و عدهاى ملت دانمارك را سبط دان يا ايرلنديها و ساكنين استراليا و آمريكاييهاى قديم،و سكاها را بنى اسرائيل فرض نموده و حتى اين تصورات متوجه بعضى از ساكنين يمن و حبشه نيز بوده است.گر چه اين نظريات و تصورات فرضيهاى بيش نيست ولى آنچه مسلم و محقق ميباشد اينستكه يهوديان ساكنين كردستان،آذربايجان،گيلان،مازندران و دماوند و از خراسان الى سمرقند و بخارا تا افغانستان و بعضى از ايلات مسلمان كشور اخير از ده اسباط بنى اسرائيل ميباشد كه آنها را مفقود يا از بين رفته تصور نمودهاند يا آنكه ملل ديگر را در عوض آنها گرفتهاند. استفاده از فلاشهها كه سياه پوست و حبشى بودند ولى به اسم يهودى،آنها را به اسرائيل برده و در مقابل تير و تفنگ قرارشان مىدادند و نيز ادعاى گاه و بىگاه اسرائيل بر سرزمينهايى كه يهودىها در آنجا مىزيستهاند،روشن مىكند كه فايده اين بحث اسباط گمشده و يا مستحيل شده در نقاط مختلف جهان چيست.
يكى از مهمترين ايلات،فتن آفريديها هستند كه در سر حد شمال غربى هند ساكنند صرف نظر از عادات و رسوم و قوانين آنها خطوط صورتشان هم شبيه يهوديان ميباشد.آنها مردمانى زارع،اكثر جنگجو،آزادى طلب و داراى اسلحه ميباشند.راجع بمنشاء يهوديت آنها در تاريخ مخزن افغانى در قرن 16 ميلادى و حتى در مشروحات تاريخى بعد هم اين موضوع تأييد شده است همين ارتباطها بود كه در استعمار هند بهترين استفاده را براى كمپانى هند شرقى و انگليس درست كرده بود.امروز هم ارتباط اسرائيل با هند با همين ريشههاى ساختگى رنگ و بوى فرهنگى و تاريخى مىيابد.
يهودىهاى اصفهان
اين هم راه ديگرى براى مصادره ثروتهاى مردم.
اشكانيان
مغولها
ولى از روى تجربيات تاريخى ميدانيم كه در انقلابات و جنگها،تناسب تلفات و آوارگى يهوديان بيشتر بوده است. مورخ بزرگ تاريخ يهود ايران،احساس مىكند كه اين دلايل متقن و محكم،انگار نمىتواند چندان مورد پسند خواننده واقع شود و مبادا او باز هم دنبال دلايل ديگرى باشد،لذا وى عزم را جزم كرده و محكمترين دلايل تاريخى را در طبق اخلاص گذارده،به وجدان علمى بشرى تقديم مىكند: اگر بخواهيم براى يكايك واقعاتيكه در آن ايام بر سر جامعه يهود ايران آمده است اسنادى ارائه دهيم غير از اظهار تأسف و تأثر چه براى اقليت و يا اكثريت اهالى كشور چيز ديگرى غير ممكن است.اما در شرح بالا،قرائن و اماراتى داده شد كه كمتر از مدرك و اسناد نمىباشد. يهوديان بيچاره آن عصر،نه حوصله ضبط تاريخ را داشتند و نه وسيله آن را. و باز هم دلايل محكم و متقن ديگر مىآورد تا مىرسد به اين جمله دقيق و منطقى: آنچه مسلما مىتوان حدس زد آنست كه اقلا ربع جمعيت يهود ايران در فتنه مغول از بين رفته است. و البته خواننده محترم خود مىتواند بين«مسلما»و«حدس زدن»جمع كرده و بفهمد وقتى قرار است«بطور مسلم حدس بزنيم»كه اين بيان چقدر دقيق و قطعى است قطعا مىتوانيم حدس بزنيم كه چقدر هم مسلم است!حتى اين حدس مسلم را با رقم دقيق هم مىتوان مشخص كرد: مقدار اين تلفات...چون عده آنها يك ميليون و دويست هزار بوده،بنابراين مىشود حدث[حدس]زد كه سيصد هزار نفر تلف شدهاند. اگر خوانندهاى،يك كمى بد قلق و كج خلق باشد و باز هم درست و حسابى و از بن دندان و از عمق دل هنوز هم قانع نشده،باز هم نويسنده فداكار دانشمند،دليل تازهاى مىآورد تا او را هم قانع و بلكه معتقد سازد: معين نمودن اينكه تلفات از طرف كدام سرداران و فرزندان چنگيز نسبت به يهود انجام شده بطريق زير قابل حل است.هر حمله به هر شهر ايران بعمل آمده،تاريخ و سرگذشت آن با ساير ساكنين ايرانى مسلمان شهر يكسان بوده است.تنها استثنائى كه وجود دارد و قابل ملاحظه مىباشد يعنى حملاتى كه فقط متوجه يهوديان تنها بوده،يكى در هنگام مرگ ارغون خان و ديگرى در عصر تيمور لنگ مىباشد؛كه هر يك را بموقع خود شرح خواهيم داد. 5 مسلما مىتوان حدس زد؛كه خواننده كاملا و دقيقا و تماما و روحا و منطقا و قلبا،قانع و معتقد شده است كه مغولها چقدر بد بودهاند و چقدر مىخواستهاند يهوديان را هم مثل ايرانيان و مسلمانان بكشند و نابود كنند.الحمد لله.فقط يك سؤال باقى مىماند و آن هم اين كه چرا اين نويسنده محقق مورخ اينقدر بايد زحمت بكشد و اين همه دليل بياورد و اين قدر استدلال كند؟ مگر چه حادثهاى رخ داده؟چرا اينجاى تاريخ اينقدر دليل و برهان لازم دارد؟ چون در اين نقطه تاريخ يك حادثه بسيار جالب رخ داده كه همه اهل فكر و نظر را در انديشه فرو برده است.و آن اين كه بعد از چند سالى كه از مرگ چنگيز (624 ه) گذشت.ايلخانيان به حكومت رسيدند (654 ه) و در 683 پادشاهى ارغون شروع شد و هفت سال طول كشيد: اما بسلطنت ارغون از نقطه نظر اوضاع و احوال يهود آن عصر و اتهاماتى كه به سعد الدوله،نخست وزير يهودى ارغون وارد ساختند و نتيجه حاصل آن براى كليه يهوديان قابل بحث مطولترى ميباشد تا نكات چندى كه حتى براى بعضى استادان و مورخين ايرانى،تاريك و مجهول است،روشن گردد.بعضى از مورخين كليّه تصميمات و اقدامات ارغون را منتسب به سعد الدوله كه نام عبرى او مرد خاى ابن الحربيه (كهن صدق) وزير يهودى او دانستهاند در صورتيكه ابدا با هيچ منطقى وفق نمىدهد.آنچه بعضى از نويسندگان مسلمان نوشتهاند:1-ارغون مىخواست با صليبيون اتحاد برقرار كرده بيت المقدس را به تصرف عيسويان درآورد؛ -ارغون ميخواست خانه كعبه را تبديل به بت خانه سازد؛3-اين اقدامات طبق تمايل و پيشنهاد سعد الدوله بوده است؛4-روى همين اصل بمحضى كه ارغون نزديك بموت شد،سعد الدوله را كشتند و بقتل و غارت يهود پرداختند؛اما حقيقت امر بقرار زير است:... حبيب لوى با مقدماتى كه فراهم آورده اكنون سعى مىكند با«دلايل منطقى»،«حقيقت امر» را توضيح داده و اين نظرات مورخين مسلمان را رد كند.دلايل منطقى او هم مثل مقدمات قبلى خواندنى است: اول آنكه ارغون از خود استقلال عقيده و فكر داشت و در ثانى...مسيحيان اروپا...
بقتل و غارت يهوديان مىپرداختند...بنابراين يك نفر يهودى ممكن نبود ارغون را تشويق بهمكارى با صليبيون نمايد...اگر سعد الدوله را يهودى ندانند موضوع منطقى است و اگر يهودى بوده است پس يك نفر يهودى...چگونه ممكن است كه يهودى طرفدار بت پرستى شود اگر شد يهودى نيست و... اين دلايل منطقى همچنان ادامه دارد تا چندين صفحه و در يك جمع بندى مىنويسد: بنابر مراتب فوق اتهاماتى كه به سعد الدوله وارد شده از طرف عدهاى از مغولها و مسلمانان ناراضى و از كار بر كنار شده و اطبائى كه از ترقى همكار يهودى خود روحا رنج ديده بودند،اين انتشارات را دادند و بالاخره نه فقط مردى كه از عهده اصلاح خرابيهاى عصر مغول بر آمده بود و ميتوانست خدمات برجستهاى بكشور خود بنمايد از بين بردند،بلكه طبقه جهال كشور را در اثر تبليغات سوء خود وادار به انجام عملى خارج از منطق كه عبارت از كشتار دسته جمعى يهوديان در شهرستانهاى ايران است نمودند... حبيب لوى در اين تلاش خود از«مرحوم استاد عباس اقبال»هم ايراد گرفته كه: در تاريخ استيلاى مغول تا اعلان مشروطيت...متأسفانه در ضمن نوشتههاى مشار اليه احساسات ضد يهودى غير از علت ارثى دليلى براى ابراز آن نمىتوان يافت [مطالبى آمده]و چون استاد اقبال،مرد فاضلى بوده،تصور نمىرود كه اين رويه در اثر فكر و عقيده خود او باشد و حدس زده مىشود كه استخراجى است از عهد تاريك گذشته و در چند سطر بعد با نقل جملاتى از عباس اقبال آشتيانى و اضافه كردن پاورقى به آن،نكاتى را مىنويسد كه جالب و خواندنى است: خبر قتل سعد الدوله در بلاد اسلام موجب مسرت و شفاى قلب مسلمين گرديد و بازار يهود كشى رواج گرفت[پاورقى كتاب:اداى اين جمله براى هيچ فاضل و نويسندهاى در خور افتخار نيست.]چنانكه در جميع شهرها،به شنيعترين طرزى، دست بكشتار آنها زدند و اموال آن طايفه را بغارت بردند مگر در شيراز كه چون شمس الدوله با مردم بر وفق عدالت رفتار كرده بود (و در ظاهر از اسلام طرفدارى مىنمود.) [پاورقى كتاب:براى خنثى نمودن عمليات نيك شمس الدوله يهودى در شيراز،جمله بين الهلالين را اضافه نمودهاند
داستان سعد الدوله تا آخر فصل در كتاب لوى ادامه دارد و براى اين كه يك نقل مستند و بى طرف و علمى هم از اين وقايع داشته باشيم،عين مقاله«سعد الدوله يهودى»را از دايرة المعارف فارسى به سرپرستى مرحوم غلامحسين مصاحب از جلد اول آن كه در سال 1345 و از طرف مؤسسه فرانكلين آمريكايى چاپ شده است،عينا در اينجا نقل مىكنيم: سعد الدوله يهودى وفات 690 ه.ق.وزير معروف ارغون خان،ايلخان مغول.
سعد الدوله پسر طبيبى يهودى بود و در ابهر بدنيا آمد.سپس به بغداد رفت و به طبابت پرداخت.بسبب آشنايى بزبان مغولى و تركى بدستگاه ارغون راه يافت.وقتى او را معالجه كرد و سپس در خدمت او خزانه دار و مستوفى شد و آنگاه به وزارت رسيد.حكومت بسيارى از بلاد را به خويشان و همكيشان خود داد و اين نكته سبب تحريك حسادت مخالفان گشت و سعد الدوله نيز ارغون را به مخالفت با مسلمين و معاندت با اسلام تحريك مىنمود و حتى جهت مخالفت با اسلام سعى كرد ارغون را به داعيهى پيغمبرى وادارد و او را به قتل مسلمانان تشويق نمود و عمال و حكام مسلمان را از كار بر كنار داشت.اما دولت او چندان نپاييد و ارغون خان بشدت بيمار شد و از كار فرو ماند.چند روزى قبل از وفات ارغون،مخالفان سعد الدوله آن وزير يهودى را فرو گرفتند و پس از تعقيب و شكنجه هلاك كردند (سنه صفر 690) و با مرگ او،در اكثر بلاد به تعقيب و قتل يهود پرداختند.
اينطور كه از وقايع اين دوران معلوم مىشود و حتى از نوشتهها و برخى اشارات خود حبيب لوى در كتاب او احساس مىشود،اين قضايا عميقا با وقايع اروپا ارتباط داشته است كه هم حبيب لوى نخواسته است چندان وارد آنها شود و هم به نظر مىرسد مىتواند زمينه يك تحقيق بسيار ارزشمند تاريخى باشد هم چنان كه در اصل آن و نتايج و پيامدهاى اين جريان،جاى بررسى و دقت فراوان است،به خصوص كه حبيب لوى مىكوشد با تحريك احساسات شيعى بر عليه اهل سنت، خليفه عباسى را عامل حمله مغول بشناساند! اين واقعه،فرصتى به خليفه ناصر داد و از چنگيز-كه از ايران و بين النهرين بسيار دور بود-استمداد طلبيد و با اين عمل خليفه عباسى،ايران و اسلام و يهود بخاك و خون كشيده شدند. و اين در حالى است كه در بخش تاريخ عباسى،تلاش فراوان مىكند تا عباسيان را دوست دار ايران و ايرانى جلوه دهد مگر مىتوان همه گونه حدس و فرضى درباره محركان مغول زد،آيا نمىتوان فكر كرد كه خود يهود عامل محرك حمله مغول بوده است؟ نقل وقايع دوران تيمور لنگ گوركانى و تحليل حركات او هم در كتاب حبيب لوى بسيار شبيه تاريخ مغول است.يعنى مدام مىكوشد يهودىها را قربانيان تيمور قلمداد كند و گاه مطالبى نقل مىكند كه بسيار ساده لوحانه و عجيب است و مآخذ و مدارك او هم نقل قول از اشخاص و مجلات بى ارزش است. ...در موقع حمله تيمور به اصفهان،طبق احاديثى كه هنوز باقى مانده است پيش آمد ناگوارى شد كه اثر سوء آن در تمام مدت حيات تيمور باقى ماند و موجب بدبختى و فلاكت و قتل هزاران نفر از يهوديان را فراهم ساخت.بعد از آنكه تيمور اصفهان را فتح كرد و 70 هزار نفر را كشت و طبعا يهوديان از اين مصيبت مستثنى نبودند.يك افسانه قديمى يهوديان اصفهان مىگويد:پس از آنكه شهر امن گرديد،در روز روزه بزرگ كه گويا در سال 1387 (ميلادى) بود،تيمور كه بر اسب خود سوار بود از محله يهوديان عبور مىكند و اين موقع مصادف با هنگام نماز بود و زمان اداى جمله توحيد-كه مؤظفند با صداى بلند بخوانند -تيمور كه در آن موقع از كنار يكى از كنيسههاى بزرگ يهود موسوم به هارون ولايت يا اهرون ولايت مىگذشت،فرياد عده كثيرى در آن واحد موجب وحشت اسبها را فراهم ساخت و در نتيجه تيمور از اسب بر روى سنگ فرش كوچه افتاد و پايش لنگ مىگردد.موقعى كه دانست كه فرياد يهوديان بوده است حكم به قتل عام يهوديان و تبديل كنيسه را بمسجد داد. در اينجا حبيب لوى بلا فاصله پاورقى زده و مىنويسد: لنگى امير تيمور در اثر فرياد يهوديان هنگام نماز نبوده است...در اينصورت حكايت يهوديان راجع به لنگى تيمور با سند تاريخى موافقت نمىكند و ممكنست...كه تيمور هنگام عبور در روز روزه بزرگ مصادف با فرياد جمعيت شده،اسبش رم كرده و...حتى از اسب به زمين خورده باشد و در نتيجه كينه يهوديان را در دل گرفته...
اما در عين حال دست از تفسير نمىشويد و با هزار ترفند سعى مىكند كشتار يهودىها به دست تيمور را هر طور شده است ثابت كند.جمع بندى او چنين است: اكثر مورخين تلفات وارده توسط تيمور بر اصفهان را 70 هزار ذكر نمودهاند.آنچه مسلم مىباشد آنست كه اگر اين تلفات مربوط به مسلمانان بوده،ذكرى از تلفات يهوديان نگرديده است و چنانچه اين تلفات 70 هزار نفرى مربوط به يهوديان اصفهان بوده است،تلفات وارده بر ناحيه النجان را نبايستى جزو 70 هزار نفر محسوب داشت. اين استدلال و«آنچه كه مسلم مىباشد»و«اگر»و«چنانچه»و...آدمى را به تعجب وا مىدارد كه آيا اينها سهميه مظلوم نمايى هميشگى يهودى است كه عادت مورخ شده و بايد در همه جا خود را بى اختيار نشان دهد و يا اينجا هم مثل مورد مغولان،كوشش و تلاشى است براى اين كه مبادا كسى خيال كند كه تيمور تحريك شده يهودىهاست.چون دنبال مطلب مىگويد: درست است كه در اثر صدمه وارده بپاى تيمور كينه وى نسبت به يهوديان برانگيخته گرديد ولى قطعا عوامل ديگرى هم در تشديد نفرت به يهوديان مداخله داشته است... دقت در سراسر كتاب تاريخ يهود ايران و شيوه تاريخ نگارى حبيب لوى و مقايسه آن با روش ديگر نويسندگان يهودى،اين ظن و گمان را در انسان ايجاد مىكند كه اينها هميشه به فكر پاك كردن رد پاها و آثار باقيمانده و جلوگيرى از حدس زدنها هستند و لذا اين كوششها مشابه و جملات مبهم و استفاده از منابع سست و پر حرفىهاى عجيب و غريب همه در همان خصيصه نژادى تحريف است كه مرحوم شهيد آيت الله مطهرى با استفاده از آيات قرآن كريم نسبت به اين قوم توضيح مىدهند.
صفويه
مخالفت پاپ و مسيحيان اروپا با يهود،يك اعتقاد دينى بود كه مبناى آن شرح زندگى حضرت عيسى عليه السّلام و محتويات انجيل است.
دلايلى در دست است كه عامل محرك جنگهاى صليبى،خود يهودىها بودند تا دو دشمن مقتدر خود را به جان هم انداخته و هر دو را ضعيف و نابود كنند.بعد هم اين درگيرى و دشمنى به طور مداوم تا امروز ادامه يافت و باز هم عاملش همين يهودىها بودهاند و هستند.
تحريك مغولها و تيمور هم به اغلب احتمال به دست يهود انجام شد.علت اصلى هم بند آمدن راه عبور تجارى خاورميانه به دست مسلمانان بود در حالى كه تجارت اروپا و بخشى از دنياى اسلام در دست يهود بود و از اين جهت متضرر مىشد و دنبال راه چارهاى بود.
در اوايل ظهور صفويه،وقايع اروپا نشان مىدهد كه تاجران ثروتمند يهودى بر بسيارى از مراكز قدرت اروپا نفوذ و سلطه پيدا كرده و مطامع خود را به راحتى عمل مىكردند.و لذا فعاليتهاى تجارى و برون مرزى انگليس-خصوصا-در جهت منافع يهود بود كه صاحبان كمپانى هند شرقى انگليس و مالكان ثروتهاى هنگفت كشور بودند.
علاقه يهود به امير المؤمنين و شيعه،از آن حرفهاى جالب و خنده دار است.تاريخ زندگى حضرت امير و شمشير آبدار او در مقابل جهودهاى مدينه و خيبر،به جاى خود،اين يهودىها آنقدر به شيعه علاقه داشتند كه با ظهور باب و بها،بى تابانه و عاشقانه،گروه گروه يهودىها،بهايى مىشدند كه خود حبيب لوى در انتهاى كتابش مجبور است كلى درباره اين قضيه قلم فرسايى كند.عشق يهودىها به شيعه اين گونه ظهور مىيافت! ملايمت عثمانيان نسبت به يهود،به خاطر فرار آنها از اسپانياى مسيحى شده و از دست مسلمانان به در آمده بود كه به عثمانى پناه مىآوردند و عثمانىها هم آنها را پناه مىدادند،ولى بعدها همين يهودىها با عثمانى چه كردند؟تضعيف و تخريب و توطئه و در انتها هم گرفتن فلسطين پس از تجزيه عثمانى.اين هم جواب مهربانىهاى عثمانى.
چه كردند؟تضعيف و تخريب و توطئه و در انتها هم گرفتن حبيب لوى مىخواهد صفويه را كاملا مخالف يهود جلوه دهد و اين مخالفت را هم حاصل تحريكات اروپايىها مىداند كه اين سخن نادرستى است.شاهان صفوى،آنهايىشان كه مسلمانتر بودند با يهود مخالف مىشدند و هر كدام كه از دين و اعتقاد فاصله داشتند با يهود رفيق و همراه بودند-كه در صفحات بعد به آن خواهيم رسيد-و مخالفت دين و علماى اسلام هم با يهود به خاطر نص صريح قرآن كريم بود و نه تحريك و تحريض اروپايىها.و اين علماى اسلام، همانان هستند كه حبيب لوى آنان را با الفاظ ركيك و توهين آميز«ملانما و قشرى و متعصب و...» نام مىبرد: طبقه ملانماها نيز به تبليغ بر عليه يهوديان پرداختند و در نتيجه توده مردم مسلمان ايرانى به استثناى طبقه مطلع و وارد به رموز سياسى و تاريخى و پيشوايان عالم مذهبى،نسبت به يهوديان كشور خود كه غير از وفادارى نسبت به وظايف وطنى خود تقصيرى نداشتند،تنفر و انزجار بىسابقهاى پيدا كرده... اين دسته بندى هم تا همين امروز ادامه يافته است.روحانيان و مردمى كه با اسرائيل دشمنند و آن را غاصب و ظالم و دشمن اسلام و بشريت مىدانند،افراد متعصب و خشن و قشرى خوانده مىشوند و كسانى كه يهودىها را مظلوم مىدانند و اسرائيل را به هر حال واقعيتى غير قابل انكار مىخوانند و از خشونت مىپرهيزند و گمان مىكنند نظم نوين جهانى بايد بيايد و همه با هم،اسرائيلى و فلسطينى و مسلمان و كافر و يهودى و غيره و غيره همه بايد زير سايه كمپانىهاى چند مليتى يهودى آرام و ساكت و مطيع،و گوسفندوار زندگى كنند،افراد مطلع و آگاه به رموز سياسى و تاريخى و عالم و روشنفكرند.گروه اول از شيخ بهائى و مرحوم مجلسى هستند تا امثال علماى بزرگ و رهبران دينى مردم در ديروز و امروز ايران و گروه دوم هم كه خصوصا در روزگار ما«جلوه فروشى»فراوان دارند و مورد لطف و عنايت راديوهاى آمريكا و انگليس و اسرائيل هستند و معروف عام و خاص.
جالب اين كه خود لوى هم همين قضيه را و البته با زبان و تعبيرهاى خودش بيان مىكند: البته آنچه كه بر شدت وخامت اوضاع يهوديان ايران ميفزود،ازدياد روز افزون ملانماها در كشور خصوصا در اصفهان بود كه از روى بىاطلاعى و عدم آشنايى بحسن نظر پيشواى معظم شيعيان حضرت على عليه السّلام نسبت به يهود،بنى اسرائيل را كه اولين و قديمىترين ملت موحد بود،حتى كافر محسوب ميداشتند.در واقع از عصر صفويه ببعد،انزجار و تنفر به يهود بطورى شدت يافت كه اگر وجود علما و روحانيون بزرگ و روشنفكر اسلامى...نبود،ديگر در ايران اسمى از يهود باقى نمىماند. آنچه نيز مسلم ميباشد آنست كه در ادوار تاريك يهوديان ايرانى نه فقط مجتهدين و علماى روحانى منور الفكر كه حقيقة بمقررات اساسى اسلامى و نيت واقعى پيغمبر اسلام با اطلاع بودند از يهوديان حمايت كردهاند كه بعدا به اقدامات آنها برخواهيم خورد،بلكه طبقه فاضل و تحصيل كرده حقيقى،از زمان سابق تا بامروز همواره كوشش فراوانى براى دفع ظلم و تجاوز و حمايت از يهوديان نمودهاند از اينها جالبتر،اثر مغولان در صفويه،به نظر حبيب لوى است: پس از ارغون خان كه فاتحين مغول،مسلمان شدند،اول عمل آنها،تحميل زبانشان بر مردمان ايران بود بطوريكه ايرانيان شريف آذربايجان،زبانشان كاملا تركى شد و چون مغولان مسلمان و عده زيادى از آنها در دربارهاى ايران نفوذ يافتند،حتى بعد از خاتمه رسمى حكومت مغولان و روى كار آمدن سلسله صفويه كه ميگويند نژادا مغول نبودند،نفوذ مغول در دربارهاى ايران تا ابتداى سلطنت رضا شاه كبير باقى ماند.زبان دربار صفويه و افشاريه و قاجاريه،تمام،مغول بود و وزرا و مامورين دولت اغلب از آنها يا مخلوطى از ايشان بود. حبيب لوى چون خود نژاد پرست است و اصل و اساس وجود آدمى را از نژاد و خون او مىداند، همه تجزيه و تحليلهايش نسبت به ديگران هم همين گونه است.ظاهرا او نمىتواند بفهمد كه هر آدمى با هر نژاد و رنگ و ژنى،مىتواند با فرهنگهاى مختلف و با اعتقادات گوناگون،رفتار كند و اساسا رفتار و كردار آدمى مربوط به اعتقادات و باورها و درك و فهم اوست و اسلام و مسلمانى، يك اعتقاد است و فرهنگ خاص خود را دارد،اگر چه البته در گروهها و افراد مختلف ممكن است در كنار يك ما به الاشتراك،تفاوتها و رنگهاى گونهگونى هم جلوه دهد اما اينها بهر حال هيچ ربطى به خون و نژاد و ژن و قوم و مليت ندارد.اما او حرف خود را مىزند: از همان اولين ساعتى كه بعد از ارغون، (مغولها) در اثر موقعيت خطرناك خود مسلمان شدند،كشتار بر عليه يهود را شروع و تشويق نمودند...آنچه كه بر بدبختيها ميفزود آن بود كه عدهاى از همين مغولزاده جزو طلبه درآمده و بعد روحانىنما گرديدند.بعلاوه اعتماد الدولههاى عصر شاه عباس اول و دوم از همين طبقه بودند و به همين علت بود كه آن همه زحمات و اقدامات شاه عباس اول را راجع به توسعه و تجارت و صناعت و آبادانى به باد فنا دادند... و اما تاريخنگارى يك يهودى راجع به يكى از شاهان صفوى،آخرين پادشاه صفوى كه در معمول تاريخ نگارى،زشت ترين چهره از يك شاه را به نام او رقم زدهاند:شاه سلطان حسين.
خوب است دقت كنيم كه مشكل يهودىها با شاه سلطان حسين در چيست: در تاريخ ايران مىنويسد پس از شاه سليمان،امراى دولت و خواجه سرايان،براى اينكه امور كشور را بدلخواه خويش در دست گيرند و بدون بيم،اغراض شخصى خود را به موقع اجرا گذارند،حسين ميرزا كه شاهزادهاى ضعيف النفس و موهوم پرست بود بر تخت صفويه نشاندند.سلطان حسين قلبى داشت با رأفت ولى از خصايص پادشاهى محروم بود.تحت تأثير امراء خائن و مغرض و عالم نمايان ريا كار كه ذهن او را مصروف به امور جزئى نمودند در آمد.از اين رو در آغاز سلطنتش اقدام به بستن مدرسهها ،شكستن خمها،بستن ابواب ميكدهها،رنجاندن پيروان اديان مختلفه از عيسوى،زرتشتى و غيره[پاورقى كتاب:با اين وصف تكليف يهوديان پر معلوم مىباشد.]نمود.حتى فرق مختلفه اسلامى اذيت و آزار بسيار ديدند.نزاع شيعه و سنى بالا گرفت و صوفيان مجبور به ترك ديار شدند.خانقاهها خراب گرديد و صاحبان آنها نفى بلد شدند.ضعف در اركان دولت رخ داد،خدمتگزاران لايق و امرا كاملا دلسرد شدند و سلسله صفويه با قدمهاى سريع رو به زوال و انقراض مىرفت.
آقاى رضا پازوكى مىنويسد:«سبك مغز و بيكاره بود و در همين عصر است كه ديگر بقال و عطار و چاه كن كشور ايران كوشش داشت بلباس مقدس روحانيت در آيد و مملكت ايران داراى ميليونها روحانىنما گرديد.»تخمى كه در عهد شاه عباس اول كاشته شده بود و در عصر شاه عباس ثانى آبيارى گرديد و اينك محصولش بعمل آمده و نتايج حاصله از آن با وجود فتنه مغول و با وجود از دست رفتن افغانستان و تركستان و بين النهرين... اكنون براى اين كه بفهميم راه درست چه بوده و اگر شاه سلطان حسين آن گونه مىبود،خوب بود،همين عناصر را بر عكس مىكنيم تا تصوير يك شاه مطلوب و مقبول را داشته باشيم: قوى النفس!اهل علم رسمى با قلبى بدون رأفت و داراى خصائص پادشاهى و بىتوجه به امرا و روحانيون و بىتوجه به امور جزئى و اجازه دادن به فرقههاى مختلف و ميكدهها و غيره و آزاد گذاردن هر گروه براى هر كارى كه مىخواهند بكنند و سنگين مغز و پر كار و مانع بقال و عطار كه روحانى بشوند و...اگر شاه سلطان حسين اين گونه بود ديگر مورد طعن و لعن قرار نمىگرفت كما اين كه شاهان ديگر همين گونه بودند و كبير و عادل و امثالهم هم شدند.و خواهيم ديد كه بعدىها هم با همين خصوصيات به همين افتخارات ثبت شده در تاريخ يهودى مىرسند.
برخى از عبارات صفحات بعد كتاب لوى،ابهام در كلمات و تعابير او را تا حدودى روشن مىكند.مثلا مىنويسد: شاه سلطان حسين كه در اثر پوشيدن لباس ملائى و ضعف قدرت،كشور را رو به ضعف و انحطاط كشانده بود. معلوم مىشود توجه شاه سلطان حسين به دين و ديانت و علاقه او به روحانيت تا جايى بود كه حتى لباس روحانى هم مىپوشيده و همين در نظر حبيب لوى نشانه ضعف قدرت و كشاندن كشور به ضعف و انحطاط بود.در حالى كه اگر او و يا هر شاه ديگرى ميل و علاقه به يهود و ادب و آداب و لباس و ظاهر و زندگى آنها مىداشت،آن وقت اينها نشانه قدرت او بود و اقتدارش و نشانه اراده او براى كشاندن مملكت به سمت قدرت و تعالى و ترقى.اساسا در سراسر كتاب تاريخ حبيب لوى،«اقتدار و قدرت و اراده»يعنى همراهى و همدلى با يهود و«ضعف نفس و بىارادگى و موهوم پرستى»يعنى مخالفت با يهود و رفتن به راهى كه دلسوزان و علما و بزرگان مملكت ارائه مىكنند.
مجموعه عواملى كه نشانه اغتشاش و سر در گمى و سپس حمله محمود افغان و اشرف افغان است نيز نشان مىدهد كه دولتهاى خارجى چه بسا با معاضدت يهود از به راه افتادن حكومت دينى به وحشت افتاده بودند و كوشيدند تا ريشه كار را در آورند كه خصوصا آن را در رفتار نادرشاه مىبينم.
نادرشاه
و اما همراهىهاى نادر با يهود: در زمان سلطنت اين پادشاه وضع فرهنگى يهوديان كاشان رو به بهبودى گذارد.
خصوصا با ورود راب هانى از اورشليم كه سمت استادى پيدا كرده...كاشان را تبديل به يك اورشليم كوچك كردند.در نتيجه كاشان در ابتداى قرن هيجدهم ميلادى، مركز رابها و روحانيون براى كليه ايران گرديد. نادرشاه نسبت به يهوديان كه آنها را از قزوين انتقال داد،محبت و توجه مخصوصى داشت.نادرشاه از يهوديان تقاضا نمود كه كتاب زبور-تهيليم-حضرت داود را بفارسى ترجمه نمايند...در بين پيش خدمتان نادر،چند نفر يهودى بودند كه يكى از آنها بنام يوسف بود كه لباس مرواريد دوزى در برداشته است.نادر حكم ميكند كه تورات را براى او بخوانند زيرا ساير كتب مقدسه،قرآن و انجيل را هم مطالعه كرده بود... فوق العاده تحت تأثير قرار گرفت و تصميم داشت رويهاى مهم به منفعت مذهب حضرت موسى اتخاذ نمايد ولى در اثر مخالفت وزرايش و خاتمه زندگيش متوقف ماند.تأسيس جامعه يهود تهران...در عصر نادرشاه انجام شد [نادر]بمحضى كه دشمنان كشور را شكست داده و به اوضاع مالى ايران سر و صورتى داد،يهوديان ايران در امنيت كامل تا آخر سلطنت اين پادشاه بزرگ بسر بردند مخصوصا آنكه ملانماها جسارت مداخله در امور كشور را نداشتند.اصولا كمتر ديده شده است كه سلاطين بزرگ به يهود تجاوزى نمايند.در مورد نادر هم ملاحظه گرديد... در سال 1730 ميلادى عده زيادى از يهوديان شهر قزوين و ديلمان را بمنظور آبادى مشهد به آن شهر مهاجرت داد و اين،حسن نظر او را ميرساند...در مدت سلطنت نادرشاه ناراحتى براى يهوديان ايران گفته نشده است...فوت نادر نه فقط براى كشور ايران فقدان عظيمى بود بلكه مرگ او ضايعه تأسف آورى براى يهوديان ايران گشت. التون انگليسى در سال 1739 (ميلادى) درصدد توسعه روابط تجارتى در بريتانيا با ايران بر آمد و بعد جوناس هانوى انگليسى در سال 1743 توانست خود را بدربار نادر نزديك سازد. اين سالها،ايام سلطه يهودىها بر كشور انگلستان و بر كمپانى هند شرقى انگليس است.
كريم خان زند
يهوديان كه تصور ميكردند با انقلابى كه نادر در ايران انجام داده دوره بدبختى آنان سپرى شده است،بار دگر دچار تجاوزات و ناامنيهاى متعدد شده بودند...اما بعد از قتل نادر،ملانماها قدرت يافته و عكس العمل حكومت نادرى ظاهر ميگرديد.سلسله زنديه احساسات ضد يهود داشت و در اواخر اين سلسله اتفاقات ناگوارى براى يهوديان ايران رخ داد و لطفعلى خان،يا در اثر احساسات جوانى يا بسبب نفرت از حاج ابراهيم كه جدش يهودى بوده،تجاوزاتى نسبت به يهوديان شيراز و اصفهان كرده بود و در تمام مدت هرج و مرج بعد از فوت كريمخان تا استقرار كامل فتحعليشاه تجاوزات مردم در شهرهاى قم،قزوين،اردبيل،تبريز و شهرهاى ديگر آذربايجان و اطراف اصفهان و يزد و غيره نسبت به يهوديان ادامه داشت. در همين صفحه يك پاورقى هم نويسنده از مجله خواندنىها نقل كرده كه جالب است: آغا محمد خان پس از تسلط بر كشور و اوضاع راه توفيق خود را اتكا به روحانيون دانست و تمام املاكى كه نادر بين سربازان خود تقسيم كرده بود،از آنان پس گرفته و به روحانيون و ملاها واگذار كرد.
قاجاريه
يكى از افرادى كه در عصر فتحعليشاه بمذهب اسلام در آمد و دامان به آتش نفرت بر عليه يهود زد و موجب تشديد كينه هموطنان نسبت به يهوديان گرديد،ملا آقا ابن رحميم يا محمد رضاى جديد الاسلام است...علت اين واقعه بقرار زير است:در آن عصر،محله يهود تهران...داراى دو ملا شده بود...يكى ملا رحميم و ديگر ملا آقا بابا.
پيروان ملا رحميم زيادتر بودند و ملا رحميم معتقد بودند كه ملا آقا بابا،شرايط و مقررات ذبح و معاينه گوسفندان را بطور صحيح انجام نمىدهد.بالاخره روزى كه شنبه صبح و هنگام نماز و عموما در كنيسه جمع بودند بار ديگر اين موضوع در كنيسه بميان آمد و نسبت به ذبح روز گذشته ملا آقا بابا ايراداتى بعمل آمد و بلافاصله مراتب بنظر تمام كنيسهها رسيد و ذبح روز گذشته او تحريم شد...موقعيكه مردم به منزلهاى خود مراجعت كرده و موقع نهار (ناهار) خوردن بود،ديگهاى گرم روى اجاقها را برداشته بميدان وسط محله برده خالى كردند.بمحض اينكه ملا آقا بابا از اين جريان مطلع گرديد،ديگر زندگانى براى او در محيط يهوديان غير قابل تحمل بود زيرا از يك طرف حيثيت او بباد رفته و از طرف ديگر،راه عايداتى براى تأمين زندگانى نداشت.پس بلافاصله از همان روز شنبه خود با عدهاى از اقوام نزديك به مجتهد محل مراجعه و به مذهب اسلام در آمد.اين پيش آمد براى ملا آقا بابا،تقريبا مشابه پيش آمد جهت ملا مردخا در لار شيراز در عصر شاه عباس اوّل بود...قضيه ملا آقا بابا كه نام او تبديل به محمد رضا گرديد،موجب نوشتن كتابى بنام منقول الرضا يا ردّ اليهود كه در عصر ناصر الدينشاه با چاپ سنگى بعمل آمد،گرديد...
در متن كتاب كوشش شده است كه ادله و براهين توراة و كتب انبياى اسرائيل راجع به راه غلطى را كه يهوديان ميروند ثابت نمايد...اولادان ملا آقا بابا...بدو دسته تقسيم مىگردند.يك طبقه...نسبت به يهوديان كينهاى نداشته و معاملات زيادى هم با يهوديان دارند و دسته دوم كه انگشت شمارند با آنكه با يهوديان نيز معاملاتى دارند، يا ظاهرا يا باطنا خصوصا در مقابل مسلمانان اظهار نفرت از يهوديان مىنمايند.
نتيجه آنكه واقعه ملا آقا بابا در عصر فتحعليشاه ضربه جديدى بود كه بر پيكر نحيف يهود ايران وارد آمد و نفرت نسبت به يهوديان را در كليه كشور ايران مضاعف ساخت. يكى از كارگزاران دوران ناصر الدين شاه ميرزا حسين خان سپهسالار بود كه بانى بسيارى از قراردادهاى خائنانه و عامل سفرهاى شاه به اروپا و شخصى مزوّر و فراماسون بود.او خانهاش را شبيه لژهاى ماسونى با تزئينات ماسونى-يهود ساخته و آراسته بود،بعد از انقلاب مشروطيت به انقلابيون تقديم كرد كه مجلس شوراى ملى شد.
حبيب لوى درباره ميرزا حسين خان سپهسالار مىنويسد:«مرد متمدن و فاضلى بود»و بعد، از قول كسروى در وصف او نقل مىكند كه: چون مرد كاردان و نيكى بود...يكى از كارهاى نيك او اين بود كه وزارتخانهها و دربارى به آيين اروپا پديد آورد. در سفر ناصر الدين شاه به پاريس در ژوئيه 1873،ميرزا ملكم خان وزير امور خارجه ايران، آدولفو كرميو رئيس آليانس را به نزد شاه مىبرد و او حمايت شاه را از يهوديان خواستار مىشود.
شاه با دست خود صدر اعظم-ميرزا حسين خان سپهسالار-را نشان داده و بزبان فرانسه فرمودند:اين نخست وزير حامى يهوديان است و اين كار را مانند كار خودش ميداند.او بقدرى دوست يهوديان است،تا باندازهاى كه مسلمانان كينه بوى پيدا كردند.صدر اعظم با تبسم تعظيمى نمود. ظل السلطان،پسر ناصر الدين شاه و حاكم اصفهان،موجودى سفاك و خونخوار و مىگويند فراماسون بود و رابطه خوبى با يهودىها داشت.حبيب لوى از قول نيمرك مىنويسد: تبريز،شهرى است كه دشمن يهوديان است و به اين واسطه وليعهد مظفر الدين شاه با يهوديان خوب نيست اما ظل السلطان يهوديان را دوست دارد.ملايى در اصفهان است كه يهوديان را دشمن دارد.ظل السلطان او را خواست و گفت شراب بنوشد و خودش نوشيد و به او اظهار داشت آيا تو از من بالاترى كه نوشيدم و او را مجبور كرد برقصد. حبيب لوى در همين يك پاورقى مزورانه طرحى مىريزد كه هم قباحت اين نقل را از سر خود دفع كند و هم رد آن را گم كند و هم در عين حال يك لطمه به روحانيون بزند.مىنويسد: اين موضوع به نظر صحيح نمىرسد و بايستى انتشارات عوام كوچه و بازار باشد و يا قطعا يك ملا نماى گمنامى بوده.
در تعقيب تظلم يهوديان اصفهان در تاريخ سوم مارس 1881 كميته انگلوژويش اسوسيشن لندن توسط دولت انگليس اقداماتى به عمل آورد و در نتيجه به اخوان ساسون از ايران تلگرافى ارسال شد كه ظل السلطان از يهوديان حمايت كرده و براى تمام حكام فرمانى صادر نموده كه مراعات تساوى حقوق يهوديان را بنمايند و كميته فوق الذكر از ظل السلطان تشكر نموده است. لرد كرزن-به نقل لوى-درباره اين شاهزاده خبيث و خونخوار قاجارى و دوستدار يهودىها مىنويسد: ظل السلطان بسختى از ملاها نفرت دارد و اكنون قدرتش محدود گشته ظاهر الصلاح و آرام به نظر ميرسد.
به عنوان آخرين نمونه قاجارى از شيوه تاريخ نگارى يهودى مقايسه ناصر الدين شاه با مظفر الدين شاه را از زبان حبيب لوى مىشنويم: ناصر الدين شاه هيبتى مردانه داشت و بر كليه امور كشور مسلط بود.او شخصى بود بس هوشيار و از امور جهانى آگهى داشت.مسافرتهاى اروپا و تماس با بزرگان و سياست مداران آن قاره بر تجربيات و معلومات او بسيار افزوده بود.بنابراين شيوه كشوردارى را بهتر مىدانست،هر چند سلطانى مستبد بود...مع الوصف بايد اذعان نمود كه وليعهد او از ذكاوت و سياست،خصوصا در ابتداى سلطنت دور بود و تنها قلب رئوف و موافقت در اعلام مشروطيت است كه موجب گشته نام وى به نيكى در تاريخ ذكر گردد.آنچه مسلم است مظفر الدين شاه در محيطى زندگى نموده بود كه ملاها تسلط كامل داشتند.
بهائيت
نفرت مردم مسلمان ايران از بهايىها،با ديدن يهودىهاى بهايى شده،هم متزايد مىشد و هم نفرت از يهودىها را نيز تشديد مىكرد و لذا لوى مىكوشد به هر دست و پا زدنى كه هست شايد تا حدودى بتواند بخشى از اين نفرت و انزجار را تخفيف دهد.براى مردم مسلمان اين سوال اساسى مطرح بوده و هست كه يهودىهايى كه با انبياء خود آن گونه عمل كردند و با حضرت عيسى عليه السّلام و حضرت مريم،با آن همه شقاوت و بىحيايى برخورد نمودند و با حضرت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله و انبياء و اولياء،چطور شده است كه از حضرت عيسى عليه السّلام تا امام زمان (عج) همه را رها كرده،از حضرت موسى به عبد البهاء رسيدهاند؟!علاوه بر اين ديدن فساد اخلاقى و زد و بندهاى اقتصادى و سرسپردگىهاى سياسى،كينه و نفرت از اين هر دو طايفه را هر روز بيشتر مىكرد.و اقليتها ممكن است با زور حكومت،خود را از بخشى از نفرتها مصون نگه دارند،اما به هر حال از نگاههاى خشم آگين و سكوتهاى سنگين و رفتارهاى سرد نمىتوانند به راحتى بگذرند.گذشته از اين كه به هر حال در طول ساليان و در ميان جماعات انسانى عاقبت لحظاتى پيش مىآيد كه زمينه براى انتقام و خالى كردن دق دل فراهم باشد و بنابراين راهى نمىماند مگر همين كوششهاى امثال حبيب لوى،آن هم براى فريب و نيرنگ.او اين بخش را اين گونه شروع مىكند: در اين عصر اثر ضعف مادى و فقدان آزادى،جامعه يهود ايران،بهترين زمينه براى تبليغ مذاهب مختلفه گرديده بود.مسلمانان با فشار و تهديد و بزور اسلحه و انجام خوارى و مضحكه نسبت به يهود،مىخواستند آنها را به مسلمانى جلب نمايند. و مأمورين ميسيونرى پروتستانها موقع را مناسب مىدانستند كه با محبت جلب توجه ايشان را بنمايند كه نجات آنها در ايمان به الوهيت حضرت مسيح مىباشد.در همين موقع عامل جديدى در بين مسلمانان ايران پيدا شد كه در سرگذشت هزاران نفر از يهوديان همدان و كاشان و بعدها اراك و حتى تهران تأثير بسزايى داشت و آن عبارت از دعوى ميرزا سيد على محمد باب از اهالى شيراز بود كه در سال 1844 آن را اظهار داشت.
نظر باينكه اين نهضت جديد و در پيرو آن نهضت ميرزا حسينعلى بهاء الله تماس فراوانى با جامعه يهوديان ايران دارد،قبل از آنكه از آن تماسها و عللى كه موجب شد عده كثيرى از يهوديان ايران ترك جامعه خود را نمايند لازم است از تاريخچه اين نهضت اطلاع حاصل نماييم. لوى براى اين كه در عين حال جانب بهايىها را هم داشته باشد،در همين جا پاورقى زده و مىنويسد: هدف اين كتب تاريخى،تبليغاتى بر له و عليه هيچ يك از معتقدات هموطنان عزيز و محترم نمىباشد بلكه منظور روشن نمودن گوشههايى از تاريخ يهود،خصوصا يهود ايران...[است].
سختى و فشار بر مردم و ناراحتيهاى اقتصادى و معنوى و سياسى و تلفات از امراض سارى،روح مردم را بيش از پيش علاقمند به ظهور حضرت حجت كه هدف و ايده آل كليه مذاهب است نموده بود...و اما يهوديان،راحتى و تسلى روحى خود را در كتب انبياى اسرائيل مىيافتند و چون در اين عصر،افكار و مسلكهاى گوناگون فلسفى،نتوانسته بود كه آسايش و آزادى گم شده مردم ايران را بدهد پس آيا بهترين راه همانا اتكاء به ظهور حضرت حجت و آن امامى كه دشمنان بشريت را خورد [خرد]و عدل و داد را در جهان برقرار كند نبود؟... بعد از خاتمه جنگ بين الملل اول و برقرارى و قيموميت فلسطين،موجب تأمين آزادى عقايد مذهبى در عصر انگليسيها و در حكومت اسرائيل شد[!]و بدين ترتيب راحتى بهايىها و توسعه بنا و آسايش آنها را در كشور اسرائيل فراهم ساخت.اما در بين يهوديان اسرائيل موفقيت تبليغاتى ندارند. علت جلب عدهاى از يهوديان به مذهب جديد...متلاشى شدن تشكيلات اجتماعى و سابق يهود،از بين رفتن مدارس مذهبى و پيشوايان عالم روحانى...
بتدريج ارزش اخلاقى خود را فراموش كرده بودند...زبان عبرى را نيز فراموش كرده...
يك رشته مراسم عمل مذهبى خشك بود كه ظاهرى غير منطقى براى ايشان داشت...هنوز كشتارهاى عصر آغا محمد فتحعليشاه در خاطر آنان زنده بود......در آن زمان يهوديان ايران هنوز اطلاعى از آزادى برادران خود در اروپا و پيشرفتهاى حاصله آنان را نداشتند...اكثر يهوديان آن زمان يهوديت را يك موضوع نژادى ندانسته...عدهاى از يهوديها بىخبر از ارزش اخلاقى مذهب خود و خلاصه آسمان و ريسمان را به هم مىبافد تا ذهن خواننده را از آن نكته اساسى و عمومى در بين مردم مسلمان دور كند كه باور كرده بودند كه بهائيت يك دين دست ساز انگليس و ساخته و پرداخته يهودىها و از دسائس استعمار براى ايجاد نادانى و خوارى و ترويج فساد و فحشا و توليد تفرقه و دو دستگى است تا جامعه مسلمانان را ضعيف كند و ريشه اسلام را بكند.به خصوص كه در اثر بيدارى روحانيت و شور و ايمان و غيرت مردم،رشتهها پنبه شد و توطئه هم خنثى گشت و آنوقت ورق برگشت: نهضت با بيت و بهائيت و عكس العمل ملت و دولت ايران براى يهوديان هم اثرات ناگوارى باقى گذارد.زيرا بيدارى احساسات مذهبى شديد نه فقط شكنجههايى را بر عليه بهايىها ايجاد كرد بلكه شامل يهوديان كه در اين ماجرا دخالتى نداشتند[!]نيز گرديد.
وضع تبليغ بهاييان و مسيحيان بين برادران ما بكجا خواهد انجاميد،خدا مىداند.از 800 خانواده يهودى همدان،150 خانوار آن بهايى هستند و... در جايى ديگر درباره اين يهوديان بهايى شده همدان ابتدا شرح مفصلى-همراه با افسانه و خيال و حدس-درباره شكنجه يهودىها و تجاوز به آنها مىدهد و سپس اضافه مىكند: ...از طرف ديگر در مقابل چماق و قدارههاى مردم همدان،يهوديها از بهاييهاى آن شهر محبت و دوستى ديدند و برادران سابقى هم كه در اثر فشارهاى قبلى و محبتهاى بهائيها بدين جديد گرويده بودند،آنها را تشويق نمودند؛بنابراين در حاليكه براى حفظ جان خود در ظاهر دعوى اسلاميت مىنمودند،باطنا متمايل به بهائيت شده و هسته كوچك بهائيت همدان را تقويت كردند و بدين ترتيب جامعه جديدى با تشكيلات مخصوص خود از طرف يهوديان بهائى شده همدان بوجود آمد و بتدريج در اثر تشويقات از طرف بهائيان مسلمان و محبتى كه از آنها ميديدند و تقويت روحى كه از آنها ميشد،اين دسته را در طريقى كه پيموده بودند كاملا متعصب ساخت بحدى كه بعدها اين تعصب بطور ارث[!]به اولادان آنها رسيد تا بجايى كه از فدا كردن مال و هستى خود در راه پيشرفت عقيده جديد خويش كوتاهى نداشتند و باين ترتيب بدست مسلمانانى كه تصور مىنمودند مشغول انجام خدمت مقدسى بمذهب اسلام هستند اساس يك تشكيلات منظم را كه به هدف خود آشنا بود،براى تبليغ مسلمانان ايجاد گرديد و بين جامعه يهود هم نفاق را برقرار ساختند و... و در حالى كه حبيب لوى در سراسر كتاب خود يهود،را به دليل اعتقاد به وحدانيت مورد حسادت ديگر ملل عالم مىداند و آنها را اولين و بلكه آخرين قوم موحد دنيا مىخواهد بشناساند، اينجا بهايى شدن را توجيه مىكند و عيب آن را هم براى يهودىها و ايجاد نفاق و دو دستگى در ميان آنها مىداند و گمان مىكند با اين شيوه در كمال زرنگى،همه چيز را همان طور كه دلخواه اوست رو به راه كرده است؛ولى در صفحات بعد بند را به آب مىدهد و متوجه نيست كه چگونه همه بافتههاى قبلى را رشته كرده است:در صفحات پايانى كتاب با شرح مفصل درباره صهيونيسم و هرتصل و سران صهيونيستها و مهاجرت يهودىها به فلسطين و اين كه اين جريان باعث شد كه«دوره قيام مردگان يهود فرا رسد»ادامه مىدهد كه: از اين لحاظ،عبد البها كه از جريان سياسى روز با اطلاع و ساكن فلسطين بود،در همان زمان و در خلال آن مدتى كه يهوديان بفعاليت پرداخته بودند،الواحى صادر نموده و از اينكه بزودى يهوديان به آزادى و ترقيات شگرفى نائل خواهند شد صحبت مىكرد. و از همين جا نيز معلوم شد كه يهودىهاى بهايى شده نه از فشار مسلمانان و نه به خاطر تشويقهاى بهايىها،بلكه براى خدمت به صهيونيستها،آن گونه عمل مىكردند.
مشروطيت
مشروطيت در عين حال حضور مأموران يهودى كشورهاى ديگر را در ايران تسهيل كرد و اين خود براى يهودىهاى ايران مفيد بود:
در سال 1911،شوستر مورگان،يهودى آمريكايى كه به سمت مستشارى براى ايران استخدام شده بود،تصميم به اصلاح خزانه دارى كشور و تأسيس ژاندارمرى گرفت...
در سال 1913...ژاندارمرى ايران تحت رياست سوئديها تشكيل گرديده بود.
سرپرستى آنها از قواى ايرانى كه مأمور امنيت راهها و شهرستانهاى ايران بودند يك نعمت الهى بود كه فوق العاده براى آسايش يهوديها مؤثر و مفيد واقع گرديد مخصوصا ورود كلنل اولگد در شيراز،تأثير بسزايى جهت يهوديان اين شهر داشت ...وجود رؤساى بلژيكى در رأس گمركات و سوئديها بر ادارات ژاندارمرىهاى كشور و لزوم جوانانى كه بزبان خارجى آشنا باشند موجب گرديد كه دربهاى بعضى ادارات در ابتدا گمركات و بعد پست و تلگراف و بالاخره ژاندارمرى بر روى جوانان يهود باز گردد. بالاخره عامل مهم ديگر آن بود كه مشروطيت و اعلام تساوى حقوق و آزادى، موضوع تنفر از يهوديت را حل ننموده بود...در تهران هر روزى يك آشوبى بر پا مىشد كه فلان جوان يهودى،فلان زن را نگاه كرده...اطباء و داروسازها (ى يهودى) كه اجبارا مراجعيت زن و مرد براى مراجعه و يا خريد دارو داشتند،بيشتر مورد اين اتهام و خطر بودند. اين«اتهام»آنچنان در تمام ساليان بعد از اين دوران مكرر در مكرر تبديل به عين واقع مىشد كه هر كس،موارد و مثالهاى متعددى را از اين قضايا مىدانست ولى در زمان شاه،تبديل به يك فرهنگ عمومى در ميان بسيارى از جوانها وعده زيادى از پزشكان و دارو سازها شد و تبديل به يك فاجعه اخلاقى زشت و نفرت انگيز گرديد.
دوره پهلوى
فصل نهم:عصر فرخنده رضا شاه پهلوى كبير؛دسامبر 21 1941-1925 آذر 1320-1304.بدون ترديد جلوس رضا شاه كبير بر تخت سلطنت ايران،يكى از واقعات تاريخى مهم اين كشور بشمار ميرود.چنانچه بخواهيم بدون تعصب وطنى و ملى ايرانى راجع به اوضاع و احوال ايران در 13 قرن گذشته قضاوت نماييم،بايستى اذعان كرد كه پس از فتح اعراب و شكست يزدگرد سوم،ملت و كشور ايران تا عصر پهلوى كبير مانند گذشته داراى اقتدار و استقلال كاملى نبودند.گر چه سلاطينى از ايران قيام و نگذاشتند كه زبان و مليت ايران مانند ساير ممالك مفتوحه عرب از بين برود ولى نفوذ خلفا و پيشوايان اعراب كم و بيش بر ملت ايران استيلا داشت و بعد از حمله چنگيز هم حتى تا عصر صفويه و قاجار،زبان و نفوذ مغول بر كشور ايران مسلط بود.عصر صفويه تغييراتى بنفع استقلال كامل كشور بعمل آمد اما حكام و وزراء و حتى زبان دربارى هنوز مغول بود و گر چه نادر شاه نژاد ترك بود ولى رويهاى ملى و ايرانى در پيش گرفت.دوره حكومت ملى زنديه كوتاه بود و سلسله قاجار بار دگر قدرت ترك و مغول را بر ايران استقرار داد.اعليحضرت رضا شاه كبير اگر فتوحاتى بزرگ مانند نادر در عقب خود نگذاشت و ثروتى مانند او از هند براى ملت ذخيره ننمود،اما اقدامات مهم اقتصادى و اصلاحات ادارى و فرهنگى و مالى و آبادانى كشور...در تمام سيزده قرن گذشته هيچيك از آنان صورت عملى بخود نگرفته بودند و اثرات اقتصادى و اجتماعى آنها براى قرون بسيارى باقى خواهد ماند.قبل از سلطنت اين پادشاه بزرگ كه اكثريت ملت ايران در جهل كامل غوطه ور بود، بطرف علم و معرفت و اصلاحات سوق داده شد و معنى مليتكه براى او وجود خارجى نداشت،مفهوم خود را بدست آورد و امنيت به تمام معنى برقرار گرديد. قبل از رضا شاه كبير اكثر اهالى كشور بمنظور تأمين زندگانى خود از شاه كشور گرفته تا وزير و حاكم و شيخ و ملا و ايلات،مشغول چپاول يكديگر بودند و موضوع ايجاد كار براى مسئولين امور مفهوم خارجى نداشت و بديهى است وقتى با اين شرايط و احوال، اكثريت اهالى كشور دچار مصائب گوناگون باشند،تكليف يهوديان در اقليت پر معلوم است.ارزش و عظمت خدمات گرانبهاى رضاشاه را نسلهاى آينده بهتر درك خواهند كرد...ملت ايران و خصوصا يهوديان ايران،دين بزرگى نسبت به اين شاهنشاه عظيم الشأن دارند زيرا سعادت و آزادى و آسايش يهود،فقط در سايه عدالت و توسعه معرفت و تمدن و عدم فقر مللى كه در بين او زندگى مىكند ميسر است و اگر وضع مادى و آزادى يهوديان ايران بهبود يافت در اثر همان است كه رضا شاه كبير براى ملت خودش عدالت و رفاهيت فراهم ساخت... به عنوان يك نمونه«عدالت و رفاهيت و امنيت»مورد علاقه يهودىها،واقعه زير قابل تأمل است: يكى از مراكزى كه قرنها روى امنيت را بخود نديده ايالت لرستان بود كه آنجا هم يهودى نشين بود...در حكومت قوام الدوله در بروجرد،چند نفر از جوانان يهودى توسط اشرار كشته شدند و سيف الله خان مأمور دولت،آنها را تعقيب و قاتلين را دستگير نمود اما آنها موفق بفرار شدند و بالاخره ورود ارتش موجب آسايش آنان گرديد.در سال 1922 هنگامى كه احمد آقا خان[پاورقى كتاب:جناب تيمسار سپهبد احمد آقا احمدى بودند كه در برقرارى امنيت در ايران سهم بزرگى دارند و محبتهاى اين راد مرد بزرگ در آسايش يهوديان ايران فراموش نشدنى است.]رئيس كل قواى لرستان از همدان عبور ميكرد،رئيس مدرسه آليانس مراسم احترامات را بجا آورد و جناب سپهبد اظهار تشكر نموده و اطمينان هر گونه مساعدت را دادند و اظهار داشتند كه اخيرا يكى از لرها كه بيك طبيب يهودى بروجردى صدمه وارد آورده بود اعدام گرديد. اعدام براى مجازات صدمه به يك يهودى؛اين است عدالت و امنيت رضاخانى و مورد علاقه و بزرگداشت يهودىها.
در كتاب تاريخ يهود ايران نكات و ظرايف فراوانى وجود دارد كه هنوز مىتوان آنها را مورد توجه و بررسى قرار داد؛اما تنها به يك نكته ديگر اشاره مىكنيم و اين سطور را به پايان مىبريم.
تاريخ نگارش اين كتاب سالهاى 1334 تا 1339 است.در اين ايام،عبد الناصر در مصر بر سر قدرت بود و خط مقدم جبهه مبارزه عليه اسرائيل را هدايت مىكرد.در ايران هم بزرگترين دشمن مملكت را ناصر تبليغ مىكردند.حبيب لوى هم به عنوان يك صهيونيست حتى در يك كتاب تاريخى،نمىتوانست از اين زمينه بگذرد و جابجا و با ربط و بىربط اشارهاى هم به مصر مىكرد كه بعضى از آنها را در اينجا مىآوريم: در جلد اول در بيان تاريخ دوره داريوش دوم هخامنشى در سالهاى 404 تا 422 قبل از ميلاد رابطه مصر و ايران و نقش يهوديان را در اين ميان مىگويد-و آن را با حروف مشكى مشخص مىكند-كه: مخالفت مصريها نه فقط از نظر مذهبى بود بلكه از جنبه سياسى نيز با يهوديان اختلاف داشتند.يهوديان از سابق طرفدار شاهنشاهان پارس بودند و مليون متعصب مصرى،علنا و مخفيانه با اين نظريه مبارزه مىنمودند گويى اين عبارت را عينا براى مسائل روز بين ناصر و شاه و اسرائيل نوشته است.
در جلد دوم درباره دوره اسكندر و وضع شهر اسكندريه-كه يهودىها در آنجا زياد بودند- مىنويسد: حسن روابط ايران و يهود،بر پايه مشترك بودن منافع سياسى و نظامى بر اساس موقعيت جغرافيايى طرفين و بالاخره نزديك بودن نسبى مذهب آنها و خصوصا هماهنگى دستورات اخلاقى دين آنها بود اين«موقعيت جغرافيايى»همان است كه به زبان صهيونيستها به«از نيل تا فرات»تبديل شده بود و الا موقعيت جغرافيايى مصر و ايران چه خصوصيت و چه ارتباط خاصى براى ايرانيان داشت كه فقط يهودىها بايد آن را تضمين و تأمين مىكردند؟ اين معنى را خود لوى در صفحات بعد تصريح مىكند: در آن عصر،تنها در مصر،از مديترانه تا حبشه،بيش از يك ميليون يهودى وجود داشت.در ليبى عده كثيرى ساكن بودند.در سوريه و انطاكيه جمعيت آنها قابل ملاحظه بود.در دو امپراطورى بزرگ آن روز،روم و ايران،گوشهاى نبود كه جامعه يهود تشكيل نگرديده باشد.از كنار نيل تا فرات و دجله الى دانوب هم يهوديان زيادى ساكن بودند و اما در امپراطورى ايران جمعيت يهوديان بيش از هر كجاى ديگر بود. براى ازدواج محمد رضا با فوزيه و در تعريف و تمجيد از ملكه،شعرى را نقل مىكند كه يهودىها روى لوحى طلايى و جواهر نشان نوشته و به آنها تقديم مىكنند.دو خط از اين اشعار اين گونه است: عالى والا نژاد حضرت فوزيه باد كو صدف مجد را چون درّ غلطان بود مصر كهن رأى را كين گهر آورد بار باد بقا تا فلك بر سر دوران بود و در اينجا پاورقى زده و نوشته است:«اما امروز»! آخرين جمله كتاب اين است: كردار و رفتار خوب يا بد ملل و پيشوايان آنها و فرقههاى مختلف جهان و حتى افراد نسبت به ملت يهود يا بنى اسرائيل،همچنان نيز در آتيه محفوظ خواهد ماند.