تاريخ پردازى صهيونى‏

براى مطالعه تاريخ يهود در ايران،ساليان دراز،تنها يك كتاب وجود داشت و آن هم اثر حبيب‏ لوى بود.كتاب‏هاى ديگرى كه بعدها در اين زمينه نوشته و نشر شد،هيچ كدام به اين گستردگى‏ نبود.لذا شايد به جرأت بتوان گفت كه مهم‏ترين كتاب تاريخ يهود كه به دست يك ايرانى تأليف‏ شده،اين كتاب است. با بررسى و تجزيه و تحليل اين كتاب مى‏توان نحوه برخورد يك يهودى صهيونيست را با مسائل يهودى‏ها و ايران مورد توجه قرار داد.مقاله‏اى كه پيش رو داريد،در پى
يکشنبه، 27 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تاريخ پردازى صهيونى‏
تاريخ پردازى صهيونى‏
تاريخ پردازى صهيونى‏

نويسنده: شمس الدين رحمانى

مقدمه‏

براى مطالعه تاريخ يهود در ايران،ساليان دراز،تنها يك كتاب وجود داشت و آن هم اثر حبيب‏ لوى بود.كتاب‏هاى ديگرى كه بعدها در اين زمينه نوشته و نشر شد،هيچ كدام به اين گستردگى‏ نبود.لذا شايد به جرأت بتوان گفت كه مهم‏ترين كتاب تاريخ يهود كه به دست يك ايرانى تأليف‏ شده،اين كتاب است.
با بررسى و تجزيه و تحليل اين كتاب مى‏توان نحوه برخورد يك يهودى صهيونيست را با مسائل يهودى‏ها و ايران مورد توجه قرار داد.مقاله‏اى كه پيش رو داريد،در پى چنين مقصدى‏ است.گر چه در اين مقاله،تا حدودى هم به صحت و سقم برخى وقايع نقل شده توجهى شده‏ است،اما نظر اصلى آن است كه از ميان نوشته حجيم اين كتاب كه به دست يك يهودى مورد احترام يهوديان ايران نگاشته شده،دريابيم كه او و آنها به وقايع دور و بر خورد چگونه نگاه مى‏كنند و با جامعه‏اى كه طى قرن‏هاى متمادى در آن زيسته‏اند چه برخوردارى دارند.
قبل از هر چيز بايد خصوصيات اوليه كتاب را بازبينى كرد: كتاب«تاريخ يهود ايران»نوشته حبيب لوى،نويسنده يهودى ايرانى است در سه جلد.قطع‏ اين كتاب رقعى است با جلد زركوب.جلد اوّل در 368 صفحه و چاپ سال 1334 است شامل‏ فهرست مندرجات و تصاوير و نقشه‏ها،پنج صفحه منابع و مآخذ،چهار صفحه علل و عوامل‏ نوشتن كتاب،مقدّمه و شروع مطالب از«اجداد اوّليه بنى اسرائيل و استماع اوّلين نداى توحيد...تا مختصرى راجع به بنى اسرائيل و قيام كورش كبير و...كاهنانيكه بر يهوديّه سلطنت داشتند».
جلد دوم چاپ سال 1339 در 412 صفحه شامل دو صفحه منابع تكميلى و غلطنامه و فهرست‏ها و تقديم‏ها و مطالب تاريخى از دوران اسكندر تا ساسانيان و بعد هم ورود اسلام به‏ ايران تا عصر غزنويان و سلجوقيان.
جلد سوم باز هم چاپ سال 1339 در 1057 صفحه و با فهرست‏ها و تصاوير و ادامه مطلب‏ جلد دوم تا زمان نويسنده و همان ايام سال‏هاى دهه سى،هنگام چاپ كتاب.
ناشر كتاب،«كتابفروشى بروخيم»است.بروخيم از صهيونيست‏هاى معروف بود كه قبل از پيروزى انقلاب اسلامى از ايران فرار كرده است.
اين كتاب با اين خصوصيّات ظاهرى و اوّليه در عين حال از اهمّيّت خاصّى برخوردار است و تقريبا مورد قبول و پسند يا لااقل مورد رجوع اغلب نويسندگان و محقّقين است.
در دو جلد اوّل و دوم،براى منابع كتاب 94 مورد را ذكر مى‏كند كه عموما كتاب‏هاى فارسى و برخى فرانسه است،امّا جالب قضيّه آن است كه استفاده از«خاطرات مردان سالخورده يهود»و يادداشت‏هاى شخصى نويسنده نيز جزو همين«مآخذ»است. (ج 1،صفحه ل) كتاب داراى غلطهاى عجيب و غريب عبارتى است كه به فراوانى در سراسر كتاب به چشم‏ مى‏خورد و البتّه بخشى از آنها هم معلوم نيست كار نويسنده است يا حروف چين و نمونه خوان! در اين مقاله مى‏كوشيم خصوصيّات اين كتاب و شخصيت نويسنده آن و نحوه نگاه او را به‏ تاريخ بررسى كنيم.

نويسنده صهيونيست‏

حبيب لوى،نويسنده كتاب تاريخ يهود ايران يك صهيونيست است.
وى در اولين صفحه بعد از عنوان كتاب در جلد اوّل،كتاب را به سه گروه تقديم كرده كه: جلد دوم-تقديم به اولادان 1 آينده اسرائيل كه ناملايمات پراكندگى را نديده‏اند.
البتّه قابل ذكر است كه در زبان يهودى‏ها كلمه«اسرائيل»هم به قوم يهود اطلاق مى‏شود و هم‏ به دولت غاصب فلسطين.امّا بهر حال اين جمله به معنى آرزوى جمع شدن همه يهود در يك‏ جاست كه ديگر اولاد آنها (و بلكه اولادان آنها) ناملايمات پراكندگى را نبينند.
-در جلد دوم صفحه 100 همين آرزو را با نقل عباراتى از باب يازدهم كتاب اشعياى نبى‏ تكرار مى‏كند: ...و در آن روز واقع خواهد گشت كه خداوند...رانده شدگان اسرائيل را جمع خواهد كرد و پراكندگان يهود را از چهار طرف جهان فراهم خواهد آورد و...
در فصل ششم كتاب اوّل تحت عنوان«كنعان،ارض مقدس،ارض موعود،فلسطين يا كشور اسرائيل»مى‏نويسد: كشور اسرائيل داراى موقعيّت عجيب و مخصوصى است كه كمتر نظير آن را در ساير نقاط جهان مى‏توان يافت...ارض اسرائيل بعد از پراكندگى بنى اسرائيل،به تدريج رو به ويرانى گذارد تا جايى كه قبل از 70 سال پيش كه نهضت مهاجرت يهود به آن‏ سرزمين آغاز گرديد[يعنى از شروع حركت صهيونيسم در اواخر قرن نوزده ميلادى‏] چنان خراب و بدون آب و گياه گشت 1 كه از اغلب مردمان جهان تصوّر ميكردند آنچه‏ تاريخ مقدّس درباره آن نوشته است افسانه‏اى بيش نيست.امّا امروزه،بار ديگر ميرود كه بوستانى بزرگ و گلستانى دلپذير گردد. در جلد سوم از صفحه 874 با توضيح درباره«اعلاميه بالفور و...»و سپس در صفحات بعد، «منشاء صهيونيسم و علل پيدايش آن»...تا صفحه 899 درباره صهيونيسم و هرتصل و...را با تفصيل و بزرگداشت درباره اين حركت توضيح مى‏دهد.ضمن اين كه در صفحه 883 عكس‏ «هرتصل بنيامين قائد صهيونيسم سياسى»را هم چاپ كرده است.
صفحه 907: تنها تشكيلاتى كه مى‏توانست از جوانب مختلف كمكى در بهبود اوضاع فرهنگى و خصوصا ايجاد كار براى يهوديان ايران بكند و حتّى اگر بهبود زندگانى آنها در ايران‏ غير ميسر باشد مبادرت به مهاجرت آنها كند تشكيلات صهيونيست مركزى بود...
نويسنده تاريخ يهود متوجّه است كه اين تعاريف نكند با ملّى گرايى و ايران پرستى و شاه دوستى متظاهرانه و متملّقانه‏اى كه در سراسر كتاب موج مى‏زند تناقض و تنافرى داشته‏ باشد،لذا دست به تدبير مى‏زند: در خارج از ايران،بطورى كه قبلا دانستيم،صهيونيسم معنى ديگرى داشت.آنها براى‏ ايجاد يك مأمن ملّى يهود كوشش مى‏نمودند در حاليكه صهيونيسم در ايران براى‏ يهوديان ولايات حتّى تهران مفهومش نوع ديگر يعنى بدست آوردن سطح فرهنگى‏ بالاتر و تأمين آزادى و جلوگيرى از تبليغات مسيحيان و بهائيان بود
در عين حال در همين كتاب،آنجا كه جدولى از جمعيّت يهود شهرهاى ايران ارائه مى‏كند و همچنين در بقيّه صفحات كتاب،مكرّر از يهودى‏هايى ياد مى‏كند كه به«ارض موعود»و «اورشليم»مهاجرت مى‏كنند.صفحات 980 و 981 شرح«مهاجرت يهوديان تيره بخت ايرانى به‏ اسرائيل»است و صفحات قبل آن تجليل از سران اسرائيل و صهيونيسم با تحريف مسلّم وقايع‏ تاريخ مى‏نويسد: در ماه مه 1984 يهوديان فلسطين هنگام خروج قواى انگليس از آن كشور تأسيس‏ دولت اسرائيل را اعلام نمودند و بلافاصله قواى دول عربى به يهوديانى كه هنوز متشكّل نشده بودند حمله‏ور گرديدند.حقيقت،معلوم نيست كه اشرف مخلوقات از جان آنها چه ميخواست... نمى‏گويد كه در تمام دوران سلطه انگليس‏ها-از جنگ اوّل تا همين سال 1948 بعد از جنگ‏ جهانى دوم-چقدر فلسطينيان به دست صهيونيست‏ها و انگليس‏ها كشته و مجروح و شكنجه و تبعيد شدند و چند روستا تخريب شد و چه جناياتى رخ داد.و بعد ادامه مى‏دهد كه: تعجّب در آن است كه پر و پا گاندهاى اعراب در ايران هم بين عدّه‏اى مؤثّر واقع گرديد و يك قضيّه ملّى عربى را ميخواستند بصورت يك امر مذهبى و اسلامى در بياورند. اگر[عصر]رضا شاه كبير براى يهوديان ايرانى نظير عصر كورش كبير مى‏باشد،عصر محمّد رضا شاه وقايعى مانند زمان داريوش بزرگ براى ملّت در ايران دست داد.
مهاجرين كه تماما از طبقه بينوايان بودند عازم اسرائيل ميشدند

قوم برتر

حبيب لوى يك نژاد پرست است و معتقد است كه قوم يهود برتر و بالاتر از ديگران است و باهوشتر و بهتر و كاملتر؛و وظيفه دينى يهودى‏ها اين است كه خلوص نژادى خود را حفظ كنند.
يكى مى‏گويد:«چه شد كه...يهوديان كوششى براى جلب ساير افراد ملل به پيروى از مذهب حضرت موسى ننموده‏اند؟»اگر بخواهيم علّت را روى اصل قائل بودن به‏ برترى نژادى و جلوگيرى از اختلاف ساير نژادها به قوم يهود بدانيم،چنين فرضى‏ خالى از اشكال نيست... يعنى كاملا متوجّه توجّه ديگران است و مى‏خواهد آن را منحرف سازد ولى موارد متعدّد سراسر كتاب اجازه اين كار را نمى‏دهد.به علاوه همين سئوال بالا را آنقدر مسخره و مضحك‏ جواب مى‏دهد كه بيشتر به لطيفه‏اى خنده‏دار مى‏ماند: علّت عدم اقدام يهوديان،حتّى در عصر اقتدار،براى جلب ساير ملل به مذهب خود، همانا در اثر تعليمات اخلاقى مذهب حضرت موسى و پيغمبران بنى اسرائيل براى‏ احتراز از جنگ و خونريزى و تجاوز مى‏باشد.او قتل و خونريزى و تجاوز را دوست‏ نداشت و باندازه‏اى از آنها متنفّر بود كه حتّى كوششى براى جلب افراد بشر مشرك به‏ يك مبانى اخلاقى بالاترى ننمود. وى در شرح احوال عزرا در زمان هخامنشيان و بازگشت يهودى‏ها به ارض كنعان مى‏نويسد: در رسيدن به اورشليم،با ملاحظه وصلتهاى غير متناسب افراد ملّت و اختلاط آداب‏ و رسوم ساير ملل غير موّحد با يهود،لباس خود را در مقابل ملّت پاره ميكند.با گفتار مهيّج او،ملّت به گريه درآمده،قسم ياد مى‏كنند كه نصايح او را پيروى خواهند كرد .
ايضا در زمان نحميا،توضيح مى‏دهد كه مردم با او قسم ياد كردند كه:«دختران خود را به اهل‏ زمين ندهيم و دختران ايشان را براى پسران خود نگيريم» تا خون‏ها مخلوط نشود و خلوص‏ نژادى از دست نرود.
بطور خلاصه،عزرا و نحميا،ديوارى با وضع مقرّرات،براى بنى اسرائيل در مقابل ساير ملل اصنام پرست ايجاد نمودند... و توجّه كنيم همين قوم مخالف ساير ملل اصنام پرست،بعد از نجات از دست فرعونيان، چگونه گوساله زرين را وسط گذاردند و دورش طواف كردند و آن فضاحت‏ها و شناعت‏ها.
اگر بگويم كه عمليّات عزرا و نحميا در ايجاد كشور فعلى اسرائيل نيز سهمى به سزا داشته است گزاف نگفته‏ايم. و اين خود نشانه خوبى است كه معلوم مى‏كند توحيد يهودى و مخالفت با اقوام اصنام پرست، يعنى همين حال و وضعى كه اسرائيل فعلى دارد.
و امّا يك مورد تبليغ يهوديّت و عواقب آن با بيان حبيب لوى.او پس از شرح حال و كار هيركان،پادشاه يهود در اواخر قرن دوم قبل از ميلاد،مى‏نويسد: هيركان،اوّل متوجّه سامريها شد و معبد آنان را كه رقيب معبد اورشليم بود،خراب‏ كرد سپس بطرف روميها بحركت آمد؛دو شهر آنها،ادورا و ماريسا را محاصره و ترك‏ كشور يا قبول وحدانيّت را بدانها پيشنهاد نمود و آنان قبول وحدانيت را پذيرفتند ، بنابراين بت خانه‏هاى آنان را ويران كرد.و اين اوّلين و آخرين مرتبه‏اى بود كه از طرف‏ يكى از زمامداران يهود،بطور اجبار بملّت مغلوبى پيشنهاد تغيير مذهب داده ميشد و همين عمل،سبب دخول افراد دشمن در داخل خانواده يهود-كه بعدا خواهيم‏ ديد چگونه موجب ويرانى يهوديه را فراهم ساختند-گرديد. ناراحتى‏هايى كه براى يهوديه در اثر يهودى شدن پدر هرود ايجاد گرديد،موجب‏ شد كه مكتب شماى،مقررات سختى براى داوطلبان قبول مذهب يهود،ايجاد نمايد. و آخرين نمونه باز هم اعتذار يا توجيه علّت جدايى: اگر يهوديان جهان بمنظور حفظ نژاد و قوميّت اسرائيل يا از نقطه نظر اخلاقى، نخواسته‏اند و لو بوسيله تبليغ ساده،ايمان و عقيده خود را بر ديگران تحميل نمايند، اقلا لازم است كه پيروان مذاهب مختلفه را نسبت به مقرّرات كل و جزء دين خويش‏ -كه شالوده حقوقى جهان متمدّن كنونى است-آشنا سازند. در واقع،يهود،آن چنان خون و قوم و نژاد را با دين و اعتقاد يكى كرده است كه اساسا امكان‏ جدا كردن اينها از هم وجود ندارد و از آنجا كه اعتقاد يك امر باطنى و آزاد و مربوط به عقل و دل و ايمان است و ملاك و معيار سنجش و اندازه گيرى و شيوه مادّى و ملموس مورد علاقه يهود ندارد، كار،به دست خون و نژاد افتاده است و همه چيز با اين معيار و محك سنجيده مى‏شود:يهودى در مقابل غير يهودى؛يهودى خالص-يعنى پشت اندر پشت يهودى-در مقابل يهودى ناخالص- يعنى در يكى از اسلاف،يك خونى غير يهودى وارد شده باشد-؛يهودى خيلى خالص،يعنى‏ كسى كه با شجره نامه مشخّص و مطمئن،همه پدران و مادرانش تا نسل‏ها به يهودى‏هاى صدر تاريخ برسد و يهودى كمتر خالص يعنى آنكه در اين شجره نامه،ابهاماتى هم ديده شود و...
در اين نگاه،هيچ توجّهى به شخصيّت فردى و تربيت و اعتقاد و صلاحيّت اخلاقى و عمل او در زندگى نمى‏شود،بلكه همه چيز با خون و نژاد و ژن و خلوص در توالى نسل‏ها،برآورد مى‏شود.
طبعا نتيجه هم اينست كه حقّ و حقيقت و ارزش انسانى،معيار واقعى و حقيقى خود را از دست‏ مى‏دهد و يهودى و يهودى خالص مى‏شود معيار حقّ؛هر چند او كثيف‏ترين و رذلترين و حقّه بازترين و مكّارترين فرد روى زمين باشد.
وقتى اختلافى بين دو نفر رخ مى‏دهد،در نگاه يهودى،قاعده اين است كه اگر اختلاف بين‏ يهودى و غير يهودى است،حتما حقّ با يهودى است و اصلا لزومى ندارد ببينيم كه اصل اختلاف‏ چه بود و دلايل هر يك براى اثبات حق خود چگونه بوده است.اگر اختلاف بين دو يهودى بود، حقّ با آن كسى است كه خالصتر و پاكتر و شجره دارتر است.اگر اختلاف بين دو غير يهودى است، حقّ با آن طرفى است كه بيشتر رفيق و دوستدار و خدمتگزار يهودى‏هاست و...
و اينها البته شوخى نيست،بلكه كاملا جدى است و آن را در همه مواردى كه به نوعى مربوط به يهود مى‏شود مى‏توان ديد.مسأله هم در حد موارد شخصى و خصوصى محدود نمى‏ماند،بلكه‏ وقايع تاريخى،سياسى،فرهنگى،فكرى،هنرى...هم همه جا،قاعده براى يهود همين است.در بحث مسائل تاريخى و جهت گيرى‏ها و ارزش گذارى براى شخصيت‏هاى تاريخى و وقايع تاريخ، كتاب حبيب لوى،يك نمونه زنده و بسيار آموزنده در اين زمينه پيش روى ماست.گمان هم‏ نشود كه اين نگاه خاص لوى است؛آبا ابان،هم در كتاب خود-قوم من،تاريخ بنى اسرائيل- همين گونه نگاه مى‏كند؛آندره موروآ،نويسنده يهودى فرانسوى هم در كتاب‏هايش همين روش‏ را دارد و...ديگران هم همين طور.در واقع اين نگاه،يك التزام دينى است و اگر غير از اين باشد موجب خروج فرد از دين و مستحق هدر رفتن خون او مى‏شود؛مگر البته نقشه بزرگترى در كار باشد و مقاصد ديگرى.
به هر حال اكنون برخى موارد را در كتاب لوى با هم مرور كنيم؛

يهودى خوب و يهودى بد

يهودى،البته هميشه خوب است و هميشه محق است،مگر هنگامى كه عليه يهودى‏هاى‏ ديگر عملى انجام دهد و خصوصا هنگامى كه اين اختلاف بر ضرر يهود و باعث و هن آنها باشد؛ يعنى آن يهودى بد،براى حلّ اختلاف،به غير يهوديان متوسّل شود.اصلا هم مسأله اصلى مورد اختلاف مطرح نيست.اين نگاه يهودى حبيب لوى است با موارد متعدّد در كتاب او كه تنها بعضى از آنها را در اينجا عينا نقل مى‏كنيم: در نيمه اوّل قرن چهارده ميلادى: در همين ايام،در حالتى كه اوضاع يهوديان كاستيل رضايت بخش بود و خزانه دار و ستاره شناس است و طبيب پادشاه از يهوديان بودند،واقعه‏اى رخ داد كه موجب‏ بهم خوردن آسايش آنان گرديد.يك نفر طبيب يهودى به نام ابنر دو بورگوس يا الفونسوبور ژنسيس كه وضع مادّيش رضايت بخش نبود و فوق العاده تمايل براى‏ به دست آوردن زندگانى راحت داشت به منظور كسب ثروت به آيين مسيح در آمد و همان قسم كه مكرر در اغلب نقاط عالم ديده شده است اينگونه يهوديان بعد از تغيير مذهب،به منظور جلب اعتماد هم مذهبان جديد و ثبوت آنكه عمل آنان از روى‏ ايمان و حقيقت بوده است،كاسه از آش گرمتر شده مخصوصا از يهوديان شديدا تكذيب و وسائل ناراحتى آنان را فراهم مى‏سازند.آقاى الفونسو عضو كليساى بزرگى‏ در ونيز و پيشواى روحانى گرديد و با نوشتجات خود،نسبتهاى دروغين به آنها داده‏ و بدين وسيله،خاطر آلفونس يازده را كه محبّت كاملى به يهوديان داشت مشكوك‏ ساخت-1337 (ميلادى) -دون ژوزف و دون شموئيل (يهودى) كه عضو دربار بودند بوسيله رقبايشان مورد اتّهام قرار گرفته،دارايى آنها را ضبط و در محبس از بين‏ رفتند.و امّا تحريكات مخالفين براى آنكه عمل پادشاه،شامل كل يهود كاستيل‏ گردد،بى‏نتيجه ماند. تعصب و نفرت و تجاوزات مسيحيان اروپا در اواخر قرن چهاردهم نسبت به‏ يهوديان كه در اثر جهل آنان وجود پيدا كرد در سر حدّ كمال و در نتيجه،قتل و غارتهاى سال 1391،عدّه كثيرى از يهوديان براى نجات از مرگ و آزار متجاوزان‏[كه‏ به زور،وحشت،خونريزى،مى‏خواستند آنها مسيحى شوند]به مذهب آنان در آمده‏ بودند...بسيارى از آنان به طرف مراكش و الجزاير كه ممالك اسلامى و نسبت به‏ اديان غير اسلامى با مروت و انصاف رفتار مى‏كردند،مهاجرت نمودند...دسته ديگرى‏ هم بين يهوديان بود كه آسايش و تنعمات جهانى را بر مذهب ترجيح ميدادند و بمنظور جلب توجّه مسيحيان،مراسم عيسويان را بجا مى‏آوردند بدون آنكه در باطن‏ نه به مسيحيّت و نه به موسويّت علاقه‏مند باشند و روى همين اصل براى استحكام‏ موقعيّت خود از وارد آوردن اتّهام به برادران خويش مضايقه نداشتند.[پاورقى كتاب: از اين دسته،در عصر صفويه و قاجاريه در بين يهوديان ايران نيز پيدا شد كه بموقع‏ بشرح آنها پرداخته خواهد شد.]يكى از اين اشخاص موسوم به سليمان لوى،اهل‏ بورگوس بود كه بين مسيحيان معروف به پل دوسانتا ماريا-1351 تا 1435-و قبلا راب بود[راب يعنى پيشواى روحانى‏]و چون ملاحظه كرد كه جامعه وى از بين رفته‏ و رياست او متزلزل است،براى آنكه موقعيّت نيك و جلال خود را حتّى زيادتر كند، در سال 1391،مسيحى گرديد و چنان نشان مى‏داد كه از روى ايمان كامل است و كوشش نمود تا در سلك روحانيون مسيحى در آيد و موفّق نگرديد،از ابراز هر گونه‏ اتهامات نسبت به آنان خوددارى نكرد و تحريكاتى براى محدوديت يهوديان و ماران‏ها نمود.در نتيجه،نشريّات زيادى در آن عصر بر عليه دورويى و حقّه بازى‏ سليمان لوى منتشر گرديد،هر چند وى تا بمقام مشاور دون هانرى سوم رسيد ولى‏ در درباره پادشاه مذكور كه دو طبيب يهودى وجود داشت و نزد پادشاه مقرّب بودند، لذا در عصر اين سلطان وضع به آرامش گذشت امّا موقعى كه در سال 1406 ژوان‏ دوم بجاى دون هانرى نشست و چون قدرت دست مادرش بود و مشاراليها هم تحت‏ اطاعت روحانيون قرار داشت، لذا اوضاع و احوال يهوديان عوض شد و در اثر تحريكات سليمان لوى يا پل دو سانتا ماريا،آنهايى كه نشريه بر عليه وى صادر كرده‏ بودند،از جمله مئير الگو آدس،به بدترين وضعى كشته شدند.در اين بين سه نفر يهودى ديگر بنامهاى يشوته لوركى،فراى و نسان فره،و پدرو دولونا كه تغيير مذهب‏ داده و در رديف سليمان لوى بودند موجب شدند كه در آن زمان اشك و خون‏ يهوديان روان گردد.[پاورقى كتاب:مانند ملا مردخا معروف به ابو الحسن لارى در عصر شاه عبّاس اوّل‏]آنان از شهرى به شهر ديگر بحركت آمده،كنيسه‏ها را تبديل به‏
كليسا نموده و مردم عوام مسيحى را بر عليه يهوديان بر مى‏انگيختند-1412 تا 1414-و در نتيجه عدّه‏اى از ترس و وحشت قتل و كشتار،عيسوى ميشدند... اينك سرگذشت يهوديان ايران و خصوصا اصفهان را در عصر شاه عباس ثانى از زبان يك نفر مورّخ غير يهودى يعنى آراكل ارمنى تبريزى بشنويم...اخراج ارامنه و قوم اسرائيل از اصفهان در زمان سلطنت شاه عبّاس دوم در سنه 11061 (ه ق) مطابق 1658-1657 ميلادى اعتماد الدوله‏[محمد بيگ،صدر اعظم‏]يهوديها را بحضور طلبيد و گفت كه مطيع اوامر باشند و دين اسلام را بپذيرند و هر كس‏ مسلمان شود مبلغ دو تومان بعنوان هديه بوى‏[به وى‏]ميدهم و از عذاب و شكنجه‏ ميدهد و به آسودگى در خانه‏اش مى‏نشيند و هر كس قبل از همه اسلام بياورد، بوى‏[به وى‏]دولت و مكنت ميدهم.مردى يهودى بنام عوبديا (آواديا) قبل از دستور اخير بحضور اعتماد الدوله آمد و با كمال ميل به انكار دين يهود و پذيرفتن آيين‏ اسلام گردن نهاد.از اين امر اعتمادالدوله فوق العاده مشعوف شد و از وى تعريف و تمجيد بسيار نمود و معزّز داشت و برادر خوانده‏اش ناميد و جامه‏اى كه در بر داشت از تن در آورد و بوى پوشانيد و حتّى حلقه انگشترش را از انگشت خارج و بانگشت وى‏ نمود و خلعت بسيار داد و شخص مزبور راهنماى شاهزادگان ايرانى گرديد.مشورت‏ داد كه يهوديها را بطور دسته جمعى و با هم نگاهدارى نكنيد چون مشوّق قلب‏ يكديگرند بلكه دو نفر و سه نفر بياوريد و بجبر بپذيرفتن آيين اسلام وادار سازيد چون آنها بميل خودشان از آيينشان بر نخواهند گشت؛ولى قبلا روحانيون آنها را كه‏ حاخام ميخوانند دستگير سازيد و با وعده هدايا و تهديد به شكنجه و سعى و كوشش‏ بسيار،شايد بتوانيد آنها را باسلام بكشانيد.هر گاه اسلام آوردند سايرين هم متابعت‏ خواهند.اين بود ارائه طريق آواديا به ايرانيها 3 ...تا اينكه كلّيه قوم اسرائيل مقيم‏ اصفهان را به اسلام آوردند...ولى يهوديهايى وجود داشتند كه به مساجد مسلمانها نمى‏رفتند و نيز هرگز به آنها نزديك نمى‏شدند و گوشت مورد نياز خود را از ذبح كنندگان مسلمان ابتياع نمى‏نمودند...و بدين ترتيب بتحقيق معلوم شد كه‏ يهوديها مايل نبودند دينشان را ترك نمايند...ولى آواديا و رفقاى همكار شرورش كه‏ مانند وى ترك آيين نموده بودند،از مذهب جديد الاكتشاف خويش-اسلام- فوق العاده مطمئن و مسرور بودند،لذا بميان قوم اسرائيل ميرفتند و بازرسى‏ مى‏نمودند و اطلاعاتى از اينكه چه كسانى از آنها حقيقتا و از روى خلوص نيت اسلام‏ آورده‏اند يا هنوز بطور اختفا به مذهب يهود ايمان دارند،كسب مى‏نمودند و باين‏ علّت مزاحمت زيادى از روى حق و بدون حق براى يهوديها فراهم مى‏نمودند...قوم‏ اسرائيل از اين اعمال و رفتار از دين برگشته‏ها قلبا و روحا فوق العاده متأثر و اندوهگين شدند و انديشه قتل آنها در مغزشان قوت گرفت.
قبلا در صدد قتل آواديا برآمدند چون وى ظالمترين آنها بود و يكنفر يهودى‏ بنام پين‏هاس بانتقامجويى از مذهب يهود تصميم بقتل آواديا گرفت و براى اجراى‏ نقشه‏اش و كشتن آواديا با رفقاى سه گانه‏اش باسامى الحق و مسيح و يهودا بمشورت‏ پرداخت.اين چهار نفر متّفقا و با تصميم راسخى ميان خودشان متعهد شدند كه در موقع مناسبى آواديا را بقتل برسانند،چنانچه بقتل رساندند... يكى از همين افرادى كه در عصر فتحعليشاه به مذهب اسلام در آمد و دامان به‏ آتش نفرت بر عليه يهود خرد شده آن روز و موجب تشديد كينه هموطنان نسبت‏ به يهوديان گرديد،ملا آقا بابا ابن رحميم يا محمد رضاى جديد اسلام است.ملا آقا بابا در زمان جوانى،در سال 1237 هجرى-1822 ميلادى...تغيير مذهب داد.
علّت اين واقعه بقرار زير است:در آن عصر محله يهود تهران كه جمعيت آن تازه رو به‏ ازدياد گذارده و بيشتر آن مهاجرين شيرازى بودند،داراى دو ملا شده بود (در واقع، براى آن عصر زياد بود؛حتّى امروز هم دو ملا زياد است) يكى ملا رحميم بود و ديگرى ملا آقا بابا.پيروان ملا رحيم،زيادتر بودند و ملا رحميم معتقد بود كه‏ ملا آقا بابا شرايط و مقررّات ذبح و معاينه گوسفندان را بطور صحيح انجام نميدهد.
بالاخره روزى كه شنبه صبح و هنگام نماز و عموما در كنيسه جمع بودند،بار ديگر اين موضوع در كنيسه بميان آمد و نسبت به ذبح روز گذشته ملا آقا بابا ايراداتى بعمل‏ آمد و بلافاصله مراتب بنظر تمام كنيسه‏ها رسيد و ذبح روز گذشته او تحريم شد.
مردم آن زمان،خوراك شنبه را روز جمعه مى‏پختند (چنانچه مومنين تا امروز هم،چنين كنند.) موقعى كه مردم از مساجد به منزلهاى خود مراجعت كرده و موقع‏ نهار خوردن بود،ديگهاى گرم روى اجاقها را برداشته بميدان وسط محله (سرچال) برده خالى كردند.بمحض اينكه ملا آقا بابا از اين جريان مطلّع گرديد،ديگر زندگى‏ براى او در محله يهوديان غير قابل تحمّل بود زيرا از يك طرف حيثيّت او بباد رفته و از طرف ديگر،راه عايداتى براى تأمين زندگى نداشت.پس بلافاصله در همان روز شنبه،خود با عدّه‏اى از اقوام نزديك به مجتهد محل مراجعه و به مذهب اسلام‏ در آمد.
پيش آمد براى ملا آقا بابا،تقريبا مشابه و نظير پيش آمد جهت ملا مردخا در لار شيراز در عصر شاه عباس اوّل بود.ملا مردخا معروف به ابو الحسن لارى در اثر آن‏ پيش آمد،سرچشمه كليه بدبختيهاى يهوديان ايران از ابتداى سلطنت شاه عباس‏ اول تا طلوع سلطنت اعليحضرت پهلوى كبير گرديد.چه خونهاى ناحق و چه‏ فجايعى كه دنباله قيام و تحريكات ابو الحسن ريخته نشد.قضيه ملا آقا بابا،كه نام او تبديل به محمد رضا گرديد،موجب نوشتن كتابى بنام؛منقول الرضا يا ردّ اليهود،كه‏ در عصر ناصر الدين شاه با چاپ سنگى بعمل آمد گرديد.
ملا آقا بابا سواد خط فارسى نداشت و كتاب خود را بزبان فارسى و خط عبرى‏ نوشته بود.در شرح مقدمه كتاب چنين مى‏نويسد:«ولى چون بخط عبرى و لسان‏ البتّه محققان نظرشان نسبت به اين يهودى-ملا آقا بابا-با اين نظر كه لوى گفته،متفاوت است.سيد احمد حسينى‏ در مقدّمه كتاب«محضر الشهود فى ردّ اليهود»مى‏نويسد: راجع به تغييراتى كه يهوديها در دين يهوديت و كتاب تورات داده‏اند كتابهاى زيادى نوشته شده است:ولى‏ دو كتاب در اين زمينه به پارسى نگارش يافته كه بسيار پر قيمت و داراى ارزش علمى بسزايى مى‏باشند.
يكى«اقامة الشهود فى ردّ اليهود»نوشته ميرزا محمد رضا جديد الاسلام كه از دانشمندان بزرگ يهود تهران‏ بود و در سال 1238 ه.ق.بشرف اسلام مشرف شده و پس از اسلامش اين كتاب را بزبان عبرى تأليف نمود و در سال 1292 ه.ق.سيّد على حسينى تهرانى آن را به پارسى ترجمه كرده بنام«منقول رضائى»چاپ شد.
و كتاب دويم«محضر الشهود فى ردّ اليهود»كه...
اين مطلب را در كتاب محضر الشهود...در صفحه 5 مى‏توان ملاحظه نمود.اين كتاب كه بدون تاريخ چاپ است، سال‏ها قبل از طرف كتابخانه وزيرى يزد شماره دوم،در چاپخانه آداب نجف اشرف به طبع رسيده است.اين كتاب اخيرا با مشخصّات زير تجديد چاپ شده است: رساله‏اى در ردّ يهوديت:محضر الشهود فى ردّ اليهود:تحقيق حامد حسن نوّاب؛تأليف حاج بابا قزوينى يزدى؛از علماى بزرگ يهود كه به دين مقدّس اسلام مشرف شده است؛مؤسسه فرهنگى-انتشاراتى حضور؛قم؛چاپ اوّل، اسفند 1378.و مطلب مذكور در فوق در صفحه 13 اين كتاب آمده است‏. قوم خود بيان فرموده بود و عمر آن مرحوم كفايت از ترجمه نمودن آن كتاب‏ مستطاب ننموده بود و آن كتاب مستطاب با همه نيكى و خوبيش قليل المنفعت‏ مانده،فلهذا لازم بود كه ترجمه و تفسير شود براى آنكه نفعش عام و فايده‏اش تام و تمام بوده باشد.فلا هذا حسب الامر جماعتى از علماء زمان و فضلا دوران و تمناى‏ بعضى از اخوان بسعايت صحابت‏[؟]عاليجناب اقدسى انتساب علاّم فهام آخوند ملا محمد على كاشانى الاصل و تهرانى المسكن،المشهور به ملا آقا جانى و عاليشان‏ عمدة الامائل و الا قران آقا محمد جعفر برادر زاده عليين آرامگاه مصنّف معظّم غفرله‏ بزبان فارسى ترجمه شد و بعلاوه از بعضى از كتب علماء سلف و خلف آنچه مناسب‏ بآن كتاب مستطاب داشته از حجج شافيه و ادّله وافيه كافيه،هر يك در مقامى‏ بمقتضاى آن مقام نوشته شد تا آنكه بعون اللّه اين كتاب جامع جمعى ادله و براهين‏ شده. مطالب بالا ميرساند كه محمد رضا جديد الاسلام در زمان خود موفّق به چاپ‏ كتاب نشده و برادر زاده‏اش آقاى محمد جعفر كه خط عبرى را بلد بوده است موفق‏ بفارسى نمودن آن كتاب شده و البته از طرف علما مساعدتهاى لازمه براى تكميل‏ آن گرديده است.در متن كتاب كوشش شده است كه ادّله و براهين از توراة و كتب‏ انبياى اسرائيل راجع به راه غلطى را كه يهوديان ميروند ثابت نمايد.انتشار اين كتاب‏ چون در عصر فتحعليشاه انجام نشده لذا تأثير فراوانى در روشن نمودن آتش خشم‏ ملاّها و توده مردم نداشته ولى خود عمل و شنيدن اينكه يكى از علماى يهود، مذهب خويش را تغيير داده،در حاليكه جامعه يهود از اين اقدام اجتناب مى‏كند، براى تهييج احساسات مردم بر عليه يهوديان ايران كافى بوده است و اين واقعه، خاكستر روى آتش ضدّ يهود را بار ديگر بر طرف نمود.
اولادان ملا آقا بابا در تهران زياد و اكثرا در امور بازرگانى و جواهرى بمقامات‏ مهمى رسيدند.از نقطه نظر يهوديان،آنها بدو دسته تقسيم مى‏گردند:يك طبقه كه‏ اكثريت را تشكيل ميدهد،مردمانى شريف و در عين حال كه مسلمان مؤمن و مقدّس هستند نسبت به يهوديان كينه‏اى نداشته و معاملات زيادى هم با يهوديان‏ دارند.و دسته دوم كه انگشت شمارند با آنكه با يهوديان نيز معاملاتى دارند،يا ظاهرا يا باطنا،خصوصا در مقابل مسلمانان،اظهار نفرت از يهوديان مى‏نمايند... امّا از همه اين موارد شديدتر و عجيبتر،داستان ملا مردخاى يا ابو الحسن لارى است كه‏ حبيب لوى درباره او به تفصيل مى‏نويسد و به اختصار آن را نقل مى‏كنيم: ...آنچه بيش از همه به ازدياد بدبختى و فشار بر آنان‏[يهوديان‏]افزود،مقررات كتاب‏ جامع العباسى بود كه در اين زمان‏[در زمان شاه عباس اوّل‏]بقلم شيخ بهاء الدين‏ محمد عاملى‏[شيخ بهايى‏]نوشته شد.هر چند نويسنده براى موقعيّت يهود و مسيحيان فرقى قائل نگرديد ،ولى در عمل آن مقررات و تضييقات و محدوديتها را فقط درباره يهوديان تا عصر مشروطيّت ايران اجرا ميكردند...راجع به ارث بردن‏ يهودى مسلمان شده از زمان صفويه ببعد،دارايى اقوام نزديك و دور جديد الاسلام‏ را به او مى‏بخشيدند...پس از آنكه مقررات شرعى جديدى از طرف شاگرد شيخ بها كه اجراى آن درباره يهوديان در ايران سابقه نداشت وضع گرديد،عناصرى كه در بين يهود،ناراضى مى‏شدند يا بطمع جمع آورى و بدست آوردن ثروت مى‏افتادند و براى مصلحت كار خويش رو به اسلام ميآوردند و بدين وسيله با كسب قدرت از مخالفين خود انتقام كشيده،يا برادران و نزديكان خود را از ارث محروم كرده يا براى‏ ثبوت اينكه حقيقتا مسلمان گرديده بتحريكات بر عليه جامعه سابق خود مبادرت‏ ميورزيدند...يكى از اتفاقاتيكه در عصر شاه عباس اوّل واقع گرديد...قضيّه شيخ‏ ابو الحسن لارى است كه شاعر يهودى،بابايى لطف در كتاب تاريخى نظمى خود نوشته سال 1655 ميلادى در عصر شاه عباس ثانى،به تفصيل از آن صحبت نموده‏ است. در لار شيراز يك نفر يهودى بود كه هم ذبح ميكرد و هم فروشنده بود. (طبق‏ مقررات يهود،ذبح كننده با فروشنده بايد جدا باشد) .جامعه يهود لار باين رويّه‏ اعتراض داشتند و او را سرزنش ميكردند ولى قصّاب يهودى از اين عمل يهوديان‏ بدش آمده ناراضى بود.چون موقع روزه بزرگ كيپور نزديك شد،بدين مناسبت‏ گوسفندان بسيارى ذبح كرد ولى كسى براى خريد آن نيامد.در نتيجه يهوديان را مورد حمله قرار داد و به آنها گفت...عملى انجام دهم كه نه فقط يهوديان لار،بلكه تا عراق و فارس و كاشان،قرنها آنرا باز گويند.وى رفت نزد خان لار با عائله خود مسلمان شد و نام او ابو الحسن گرديد...ملا به نزد علما رفت و فتوا گرفت كه 18 قانون‏ بر عليه يهود واجب الاجرى است:1-در كوجه در راه رفتن از مسلمان جلويى، جلوتر نروند.2-دكان آنها عقب باشد كه روى مشترى را نبينند.3-كلاه يازده تركه‏ كه هر ترك آن بيك رنگ باشد بايد بر سر گذارند و سه ذرع پارچه سرخ دور آنها پيچيده باشد.4-بر پايين چادر زنان،زنگ‏[زنگوله‏]بسيارى باشد.5-موقع حرف‏ زدن به مسلمانان،سرشان پايين باشد.و بقيّه احكام ديگر كه مانند زنده بگور رفتن‏ است... 1 اولين اقدام در اصفهان بود ولى آوازه آن بتمام شهرستانهاى ايران رسيد.
يهوديان اصفهان كه خود را ممتاز و ساكن پايتخت ميدانستند زير بار اين امر نرفته، كدخدايان يهود عريضه‏اى نوشته بدربار نزد شاه بردند...شاه گفت بايد نزد صدر الدّين‏ (پيشواى مذهبى اصفهان) برويد تا وى معلوم دارد اين عمل طبق مقررّات دينى‏ است يا نه...صدر،ملا لارى را احضار و فتواى را كه بدست داشت ديد و دستور داد در عوض اين كلاه يازده ترك،بايستى كلاهى سورمه‏اى رنگ از هر پارچه‏اى،اعم از اطلس و يا ماهوت باشد و دور آن منديل برنگى كه مايل باشند ببندند...در نتيجه در كوچه و بازار تجاوز به يهود شروع گرديد و جوانان و كدخدايان يهودى از اين علامت‏ خوارى،در هيجان بودند.
ابو الحسن سه پسر داشت كه اسم آنها را يكى عبد الرحيم گذارد كه از زن يهودى‏ بود و دو نفر ديگر،شاه محمد و اسمعيل كه آنها را نيز مأمور تفتيش اين كار نمود.
آنها جريمه بسيارى از يهوديان گرفتند و آنها را رنج ميدادند...ابو الحسن لارى‏ بكاشان ميرود.يهوديان از ترس،به پيشواز او رفته و احترامات زيادى برايش قائل‏ شدند.وى گفت كه مهر شاه را دارم و بايد كلاه علامتى را بر سر شما بگذارم زمانى كه لارى روانه شيراز ميشود،بايستى در حدود سالهاى 1613 ميلادى‏ باشد و كلاه نوبرى خود را به آنجا ميبرد و... لارى،از شهرى،به شهرى،گلى چيده،ميرفت.قضا او را به طرف فرح آباد (سارى) برد.يهوديان زندگى مفرّحى در اين شهر داشتند.لارى كلاه بسيارى همراه برد تا كه‏ بر سر آن جمعيت گذارده و پول آن را بگيرد.وى نزد لاله زار،رئيس يهوديان كه‏ مقرّب شاه بود و خود را معرفى نمود.گفت بامر شاه آمدم تا كلاه نو ظهور را بر سر شما گذارم.خواجه لاله زار چون از بلوايى كه اين مرد كينه توز در ايران بر پا كرده بود اطلاع‏ داشت با وى از در آرامش و دوستى در آمد شبى لاله زار به ابو الحسن گفت كه تو يهودى،پدر و اجدادت يهودى و خون يهود در رگهايت مى‏باشد،چرا تا اين اندازه‏ كينه يهوديان را در دل گرفته از لار شيراز به اينجا آمده تا موجب زحمت برادران‏ خود را فراهم سازى؟لارى گفت از آنجايى كه نسبت بتو ارادت پيدا كردم و از من‏ مهمان نوازى بسيارى نموده‏اى،علّت را ميگويم:چون يهوديان موجب گشتند كه‏ مذهب موسى از دستم بيرون شود،من هم كارى ميخواهم بكنم كه مذهب موسى از دست شما برود ملا لاله زار و يهودى‏هاى فرح آباد،شبى لارى را به قايقرانى به دريا برده و او را غرق كردند.
طولى نكشيد كه موضوع آشكار و بسمع شاه رسيد و در نتيجه لاله زار به اشرف‏ احضار گرديد و شاه عباس به خواجه گفت بدون تأمل حقيقت امر را بگو لارى در كجاست.و لاله زار عين حقيقت را بعرض شاه رسانيد.شاه عباس كه از اين پيش آمد بسيار ناراحت بود به خواجه گفت كه اگر خدمات گذشته تو را بخاطر نداشتم،قطعا تو و بستگان و كليّه جمعيّت تو را بقتل ميرساندم ولى از اين عمل بيك شرط صرفنظر ميكنم كه فورا كليه مسلمان شويد و اجراى اين امر را بدون درنگ از تو ميخواهم.در نتيجه خواجه و كليه جمعيت او مسلمان شدند،امّا مسلمانى كه بدون مطالعه و بزور انجام شده بود و از اين رو،چون مردمانى مومن و مقدس در يهوديت بودند،عدم‏ اجراى نماز و مراسم مذهب حضرت موسى را امرى وحشت آور و گناه بزرگ‏ ميدانستند.از اينجهت تصميم گرفتند در خفا به وظايف و مقررات دينى خود رفتار نمايند.اين وضع تا دوره شاه صفى ادامه داشت تا دوباره رسما مذهب موسى در آمدند و بار ديگر در عصر شاه عباس ثانى مجبور به ترك مذهب شد.

ارزش گذارى غير يهود

و امّا ارزش گذارى نسبت به غير يهود.حبيب لوى،مثل همه صهيونيست‏ها و اكثر يهودى‏ها و هر آدم نژاد پرستى،همه خوبى‏ها و ارزش‏ها را براى قوم خود مى‏خواهد و همه بدى‏ها را از ديگران؛و در اين راه هرگز با حق كارى ندارد.امّا البته در توجيه مطلب بجد مى‏كوشد.
شخصيت‏هاى تاريخى و وقايع مختلف و گروه‏ها و اقوام مختلف،آنهايى كه همراه و همدل و هم جهت يهودند خوبند و آنها كه گول يهود را نمى‏خورند،به همه صفات زشت و رذائل اخلاقى و تهمت‏ها و ناسزاها متهم و مبتلا.
و اكنون نمونه‏ايى به عنوان مثال: كوروش،براى تاريخ و ملّت ايران،پادشاهى بزرگ و جوانمرد است ولى انبياى‏ اسرائيل و ملّت يهود او را ملقب به مسيح خدا نموده‏اند. و چرا؟چون كورش بعد از سلطه بر رقيبان: با تسخير بابل،كليّه ممالكى كه مطيع دولت كلده بودند به تصرّف ايران درآمد؛از جمله كليّه ممالك غرب بابل كه كشور يهودا و اسرائيل هم جزو آن بود.كورش، بلافاصله اعلاميه تاريخى خود را بدين مضمون صادر نمود:كورش پادشاه پارس‏ ميفرمايد خداى آسمانها جميع ممالك زمين را بمن داده و مرا امر فرموده است كه‏ خانه‏اى براى او در اورشليم كه در ملك يهود است بنا كنم.پس كيست از شما از تمامى قوم او كه خدايش با وى باشد،به اورشليم كه در يهود است برود و خانه خداى‏ اسرائيل كه خداى حقيقى است در اورشليم بنا كند و هر كه باقى مانده باشد در هر مكان از مكانهاييكه در آنها غريب ميباشد،اهل آن مكان او را به نقره و طلا و اموال و چارپايان علاوه بر هداياى تبرعى براى خانه خدا كه اورشليم است اعانت كنند (توراة كتاب عزرا باب اوّل) آيا از اين بهتر مى‏توان به يهودى‏هاى آن روزگار خدمت كرد؟و اين است دليل آنكه كورش،از ميان بسيارى از شاهان ديگر«كبير»مى‏شود و مبداء تاريخ شاهنشاهى ايران كه حدّاقل يكى دو هزار سال قبل از كورش شكل گرفته بود.
امّا حالا نظر لوى را درباره كمبوجيه ببينم: در سال چهارم اعلاميه كورش در اثر پيش آمدها و اقداماتى كه از طرف همسايگان‏ يهود بعمل آمد و در نتيجه دور شدن كورش از بابل و نشستن كمبوجيه در بابل‏ بجاى پدر،كه تعيين خط مشى ممالك متصرفى اطراف بابل به وى محول گشت، غفلتا ادامه بناى خانه خدا متوقف شد و اين توقف در اثر تمايلات كورش نبود.
بنابراين معلق ماندن كار بناى خانه خدا را بايستى مربوط به تصميم كمبوجيه‏ دانست كه در اثر تحريكات همسايگان يهودا و عدم بصيرت سياسى اين پادشاه بعمل‏ آمده. معلوم نيست كه آيا واقعا نويسنده گمان مى‏كند،تصميمات سياسى مى‏شود«غفلتا» باشد؟تعبيرات«تحريكات همسايگان يهود و عدم بصيرت سياسى»و بسيارى ديگر از اين صفات را در سراسر كتاب تاريخ يهود ايران در مورد بسيارى از افراد مى‏بينيم بدون اينكه معلوم باشد علّت‏ اين صفات چيست.
قطعا كمبوجيه كه مرد متفكرى مانند پدر نبود،تحت تأثير تحريكات سامرى‏ها واقع‏ گرديده؛زيرا آنها همواره در نزد سلاطين هخامنشى،يهوديان را ملّتى فتنه انگيز و خطرناك جلوه ميدادند. چرا در انجيل و قرآن هم همين صفت براى يهود گفته شده و چرا امروز هم بسيارى همين‏ خصائل را براى اينها باور دارند؟ آنچه مسلم است كمبوجيه سلطانى دهن بين،عصبانى و شديد العمل و همه‏ متفق القولند كه كسالت عصبى داشته. در جمله قبل،قطعا و اينجا،مسلم و از همه جالب‏تر«كسالت عصبى»است! بعد از كمبوجيه،نوبت داريوش است كه باز هم مثل كورش،بزرگ است و كبير و حتّى«بيشتر از كورش كبير براى عملى نمودن و كمك در تقويت كشور يهودا و بناى خانه مقدس و آبادى آن‏ همّت گماشت» و به اين دليل: داريوش بزرگ،شاهى بود عاقل و داراى اراده قوى و خرد وافر،هر چند در بعضى‏ موارد شدت عمل نشان مى‏داد ولى غالبا رفتارش با مردم و ملل مغلوبه ملايم و معقول بود.در انتخاب اشخاص براى كارها،نظرى صائب داشته و بخطا نميرفت. اگر پس از كمبوجيه او به تخت ننشسته بود،شايد دوره هخامنشى هم مانند دوره ماد زود سپرى شده بود. اين جمله آخر به چه معنى است؟آيا مفهوم آن اين نيست كه مادها را يهودى‏ها مضمحل‏ كردند؟و اگر هخامنشى هم رفتار ماد و كمبوجيه را پيش مى‏گرفت مضمحل مى‏شد؟اگر اين‏ معنى،مراد نباشد،پس چه مفهوم ديگرى در پشت اين عبارت است؟ صفحات 262 تا 300 جلد اوّل مختص شرح داستان خشايار شاه و ملكه و شتى و از بين رفتن‏ اين زن عفيف و روى كار آمدن مردخاى يهودى و آستر و كشتار هامان و دوستان و ياران او به دست يهوديان است و در انتها«با از بين رفتن خشايار شاه به نفوذ آستر و مردخاى خاتمه داده‏ شد» و اردشير روى كار آمد.«اردشير پسر سوم خشايار شاه بود و خيلى زود تحت تأثير واقع‏ مى‏گرديد».از همين عبارت پيداست كه اردشير با يهودى‏ها همراه نبوده است.
اردشير،پادشاهى تند خو و سريع التّصميم بود مدّت سلطنت اردشير اوّل 40 سال بوده و در اين مدّت بناى شهر اورشليم‏ متوقف و حصارهاى آن بحال ويرانى باقى مانده است.در اين عصر،يهوديان مقيم‏ يهوديه دچار يأس فراوانى گشته زيرا نسبت به وعده‏هاى انبيا،اشعيا و حزقيال كه آن‏ را بسيار نزديك تصور مى‏نمودند،مردد و از همين رو طبقاتيكه ايمان محكم‏ نداشتند يا علاقه ملى آنها سست بود،بمنظور فرار از خوارى و دشنام بطرف اختلاط و وصلت با ملل مختلف اطراف يهوديه رفته و... تاريخ نويس يهودى به صراحت قاعده كار را روشن مى‏كند: در هر عصرى،سلطان وقت پادشاهى منور الفكر و داراى شخصيتى بزرگ كه موجب‏ افتخار كشورش بود،يهوديان در آسايش و راحتى زيسته‏اند مانند ادوار كورش كبير و داريوش بزرگ و اردشير دوم؛اما در دوره سلطنت اخس يا اردشير سوم،آن هم با اقتدارى كه با گواس خواجه حاصل نموده بود،نه فقط موجب ناراحتى يهوديان و انحطاط كشور را فراهم ساخت بلكه پادشاه و اكثر اولادان او را بوضع فجيعى از بين‏ برد يهوديان دو بار بر عليه دولت روم،يعنى دولتى كه نظر سوء،نسبت به استقلال‏ يهوديه و ايران داشت قيام مسلحانه نموده...يكى از اين انقلابات در حوالى سال‏ 70 م.كه عصر بلاش اول (پادشاه اشكانى) بود و ديگرى در سالهاى 132 م.ببعد در زمان بلاش دوم انجام شده و متأسفانه هيچيك از اين دو پادشاه اشكانى،لياقت و استعداد سلاطين بزرگ هخامنشى مانند كورش و داريوش كبير و يا اردشير دوم را نداشتند و حتى نتوانستند از شاهنشاهان بزرگ سلسله خود كه همگى موقع شناس‏ بوده و مساعدت به يهوديه را كمك قطعى خود به كشور ايران ميدانستند،اندرز گيرند و حتى نتوانستند از موقعيت روز و زمان بنفع خود استفاده نمايند...بلاش اوّل به‏ احساسات مادر يونانى خود بيشتر توجه كرد تا نسبت به كشور خويش و بلاش دوم‏ در اثر پيرى و گرفتارى ناشى از اختلالات داخلى،به حركت در نيامد و قطعا بايستى‏ اعتراف كرد كه اين دو پادشاه اشكالى گرانبهاترين فرصتها را از دست دادند.
يكى از موارد بسيار جالب در اين قسمت«انوشيروان»است و خصوصا صفت«عدالت»او: انوشيروان (بلافاصله بعد از رسيدن به سلطنت) بدون فوت وقت تمام برادران و اولادان ذكور آنها را به قتل رسانيد.فقط زامس كه نامش قباد بود،توانست فرار نمايد.انوشيروان سپس بقتل مزدك و يكصد هزار نفر از پيروان او پرداخت و اين‏ فرقه را از بين برد.سپس اوّلين اقدام انوشيروان تأمين آزادى يهوديان بود[پاورقى‏ كتاب:اصولا هر شاهنشاه بزرگى كه در ايران بر تخت سلطنت جلوس نموده و نفوذ خارجى در او تأثيرى نداشته نسبت به يهوديان محبت كرده است.]انوشيروان‏ شاهنشاهى است كه در ايران و خارج از كشور به عدل و دادپرورى معروف است.با اينكه اين شاهنشاه به كيش زردشت گرويد ولى زير بار تعصب موبدان نرفت و در دوره سلطنت او،يهوديان در منتهاى آزادى و آسايش در ايران بسر بردند. بزرگمهر كه براى تربيت و تعليم هرمز فرزند انوشيروان تعيين گرديده بود، توانست توجه شاهنشاه ساسانى را بطرف خود جلب نموده بمقام وزارت برسد...
متأسفانه هرمز فرزند انوشيروان،موقعى كه به تخت سلطنت رسيد بر خلاف افكار بلند معلم عاليقدر خود بزرگمهر نسبت به يهوديان رفتار كرد. به نظر مى‏رسد نويسنده يهودى،تحت تأثير نام و آوازه بزرگمهر،نتوانسته است بر عليه او سخنى بگويد در حالى كه خود او در صفحه‏اى بعد،خلاف گفته اخيرش را مى‏نويسد: هرمز از آن سلاطين ضعيف النفسى بود كه موبدان زردشتى توانستند وى را تحت‏ نفوذ خود در آورده و براى تجاوز و آزار اقليتهاى مسيحى و يهودى او را آماده سازند و بزرگمهر،وزير معروف دانشمند هم،اين موضوع را به سكوت گذارنيده يا بقول‏ بعضى از مورخين،خود در آن دست داشت و در نتيجه بار ديگر اوضاع داخلى ايران‏ مغشوش گرديد.هرمز مانند نرون روميها،ظالم بود. دوره شاه صفى (سر) آمد و او هم رفت و فرزندش شاه عباس (ثانى) به پادشاهى‏ رسيد.اين پادشاه،بفكر امور دينى افتاد و وظايف رعيت پرورى و سلطنتى را فراموش كرد.محمد بيگ اعتماد الدوله كه مردى عالم نما بود بوزارت رسيد و او بفكرش آمد كه يهوديان را مسلمان نمايد و از اين رو وسيله ناراحتى و آزار آنها را در كليه شهرستانها فراهم ساخت. چه عبارت گويايى!شاهى كه به فكر دين بيفتد،وظايف رعيت پرورى و سلطنتى را فراموش‏ مى‏كند و مردان عالم نما را به وزارت مى‏رساند و به فكرش مى‏افتد كه يهودى‏ها را مسلمان نمايد و از هر وسيله‏اى براى آزار و ناراحتى آنها استفاده مى‏كند.اين نگاه آيا كمترين اثرى از عقل و منطق‏ و معيار و ضابطه دارد؟يا تنها تحت تأثير اعتقادات جاهلى و قومى و نژادى است و همه چيز را تنها با سياه و سفيد يهودى و غير يهودى مى‏سنجد؟ سيد مير ابو القاسم،قطعا از علماى طراز اول ايران بوده و در هر شهرى از او پيشواز مى‏نمودند و مكرر گفته شده كه علماى حقيقى اسلام،همواره از يهوديان حمايت‏ كرده‏اند.
يعنى نه تنها شاهان،بلكه علما و روحانيون هم،ملاك درست و خوبى و سعه صدر و حقيقى‏ بودن و ارزشمند بودنشان،همراهى و همدلى با يهودى‏هاست و نه هيچ حقيقت و ضابطه و معيار ديگرى.خود لوى به صراحت مى‏نويسد:
تاريخ يهود آينه‏اى است كه ملل جهان مى‏توانند بوسيله آن،ادوار پيشرفت تمدن يا عقب ماندگى ملى خود را از رفتارى كه نسبت به يهوديان انجام داده‏اند دريابند. حال نظر حبيب لوى را درباره محمد شاه قاجار و وزيرش حاج ميرزا آقاسى مى‏خوانيم: شاه جوان بى جهت،به او (قائم مقام فراهانى) بد گمان شده و دستور داد او را خفه‏ كردند و حاجى ميرزا آقاسى كه معلم سر خانه شاه بود بصدرات منصوب گرديد.ميرزا آقاسى مرد نادان و متعصبى بود. در عصر صدارت او روابط با انگليسها تيره شد و روسها نفوذ بيشترى در ايران يافتند...با وجود آنكه در عصر محمد شاه قاجار روابط ممالك اروپا با ايران توسعه يافت...مع الوصف تغييرى در روحيه و وضع رفتار توده‏ مردم نسبت به يهوديان ايران پديدار نگرديد.حاج ميرزا آقاسى صدر اعظم كشور بود و با موجوديت او در دربار ايران و سنخ فكرش اميد هيچگونه اصلاح اساسى فكرى و ادارى در كشور ايران نميرفت...محمد شاه مشخصا نظر مخالفتى با يهوديان نداشت، با وجود اين بايد گفت كه يهوديان ايران ديگر از پا در آمده بودند و در واقع هستى و جمعيت قابل ملاحظه‏اى نداشتند تا فشارها و تجاوزات صورت سابق را داشته باشد؛ مع الوصف همان مقدار كمى كه از يهوديان باقى مانده بود،باز هم مورد مضحكه و تمسخر و تنفر بود.محمد شاه كه در تحت تأثير كامل حاجى بود،پادشاهى بود كه در كليه نوشته‏هاى آن عصر وى را حامى دين لقب داده‏اند.محمد شاه ضمنا چون بيمار بود،تمام كارها را بدست وزير خود سپرده بود. اكنون نحوه تعبير حبيب لوى را از«پيشرفت و ترقى»ببينم.او بعد از شرح برخى زد و خوردها و درگيرى‏ها در زمان مشروطه خواهى مى‏نويسد: با ملاحظه واقعات اخير،انسان نسبت به پيشرفت و ترقى كه ميگويند در افكار ايرانيان حاصل شده مشكوك ميگردد.چه هنگامى كه مجلس تشكيل ميگرديد و چه در اين ايام دردناك،عمليات ضد يهود انجام ميگيرد. و همين ترقى را از زبان او در زمان پهلوى بشنويم: اما ملاحظه ميشود كه بعد از استقرار سلسله پهلوى كه ايرانى الاصل هستند،علاقه‏ حكومت به آزادى و ترقى كشور و ملت و طبقه اقليت‏هاى مذهبى زياد شد و ملت در روابط خود رويه محبت آميز اجدادى را پيش گرفت.
لوى سپس ارتباط عميق«ترقى و پيشرفت و آزادى»را با يهود از ايران به همه عالم تعميم‏ داده و مى‏افزايد: اينك بمنظور آنكه معلوم گردد كه مراعات آزادى نسبت به يهوديان،چه منافعى را براى ترقى هر كشورى در بر دارد،ذيلا بشرح حال عدّه محدود از يهوديانى كه نام‏ كشور خود را...بزرگ نمودند،مبادرت ميشود...

اغراض نويسنده‏

حبيب لوى با تأليف كتاب تاريخ يهود ايران،دو هدف را دنبال مى‏كند: اول اين كه سعى مى‏كند تا خواننده يهودى ايرانى را با تاريخ و ريشه‏هاى خود آشنا كند و او را از يأس و نااميدى و احساس حقارت نجات داده و احساس عظمت و غرور و بزرگى را در او بدمد آنچنان كه حتى از ناملايمات و شكست‏ها و بدبختى‏ها هم،سرفراز و مغرور بيرون بيايد و آماده‏ رفتن به اسرائيل و قبول صهيونيسم گردد.
و دوم اين كه او مى‏كوشد تا بر ذهن و دل خواننده ايرانى و مسلمان اثر گذارده و نفرت او را از يهودى‏ها از بين ببرد.از نظر دينى،مسلمانان را همراه و همدل خود كند و از نظر ملى و تاريخى، خود را هم جهت و هم منفعت و هم ريشه ايرانيان قلمداد نمايد.
و اكنون موارد و مصاديقى در اين دو زمينه: در جلد اول كتاب و در اولين صفحه آن،نويسنده،كتاب سه جلدى خود را تقسيم و تقديم‏ مى‏كند به سه گروه: جلد اول،تقديم به هموطنان عزيز ايرانى كه با ملت يهود رشته‏هاى ناگسستنى دارند.
جلد دوم تقديم به اولادان آينده اسرائيل كه ناملايمات پراكندگى را نديده‏اند.
جلد سوم...و تقديم به ارواح پدرم رحيم و مادرم حنا (خانم) كه آرزومند ديدار عظمت و سعادت كشور ايران و آزادى ملت يهود بودند.
در جلد دوم،بعد از فهرست‏ها و قبل از شروع كتاب مى‏نويسد: خداوند ملت يهود را چنان تنبيه كرد كه پدر فرزند خود را مجازات مى‏نمايد...
تاريخ يهود،ذره بينى است كه با مطالعه دقيق آن،طرفداران يهود را مستفيض و متأثر،عوام متجاوز را مردد،فضلاى مخالف را شرمنده،سياستمداران سنگدل را عارف به اشتباه،يهودى متزلزل و سرگردان را راسخ و عضو مفيد ملت خود ميسازد كه نتيجه آن،نظم اجتماع و برخوردار گرديدن كشور و جامعه يهود از افراد صالح، صحيح العمل،با پرنسيب و مفيد ميباشد.
و در اولين صفحه از جلد سوم: قطعا نسلهاى آينده كه داراى تمدن اخلاقى كاملترى خواهند گشت،يهودى و يهوديت را بهتر خواهند شناخت و در نتيجه افتخارات و آسايش بيشترى براى وى‏ فراهم خواهد شد.
و در ادامه با مظلوم نمايى،راجع به قوم خود مى‏گويد: خدمات گوناگون و ملكات فاضله بعضى از ملل جهان كه فاقد قدرت بوده‏اند،در اثر عقب ماندگى اخلاقى بشريت،نه فقط بدون ارزش واقع گرديد،بلكه موجبات خفت و مصيبت و تجاوز به آنها را نيز فراهم نمود.
عبارات بالا براى تشويق و ترغيب و دل دادن به يهودى‏هاست؛اما در مورد فريب دادن‏ مسلمانان ايران،عبارات و تعبيرات نويسنده صهيونيست را ملاحظه كنيد: با كمال تأسف بايد اذعان و اعتراف نمود كه هنوز ايرانى،برادر وطنى خود،يهودى را كه مدت 27 قرن است در جوار هم زندگى مى‏نمايند يا بعبارت ديگر هم وطنان‏ مسلمان ايرانى،موسويت يا يهوديت را كه صاحب كتاب آسمانى و اولين ملتى است‏ كه در راه توحيد گام برداشته،درست نشناخته‏اند،طبقه عالم و اشراف ارثا از او متنفرند؛طبقه بازارى يا متوسط او را كافر ؛طبقه زارع و كارگر او را بيگانه و مردود مى‏پندارند...براى ترقى و تعالى كشور كه سعادت همه در آن است،بايستى متحد و متفق بوده و همكارى نمايند... و تا آخر صفحه،همين مفاهيم در اين آخرين جمله تكرار مى‏شود: مورخين يهود،سال سلطنت كورش را از سال تاجگذارى او در بابل شروع مى‏نمايند.
اين سال 538 ق.م.را سال عظمت ايران و سال اعلام آزادى و استقلال يهود بايستى‏ محسوب داشت.
همين طور كه پيداست حبيب لوى مثل هر يهودى و صهيونيست ديگر و مانند اغلب غربى‏ها و غربزده‏ها،يك هدف اساسى دارد و آن،مخالفت با اسلام و مسلمانى است.اما او براى اين كه‏ بتواند اين اصل را در ذهن خواننده مسلمان و ايرانى جا بيندازد،به شيوه‏هاى مختلفى متوسل‏ مى‏شود:مثلا به جاى اسلام مى‏گويد عرب؛و براى جايگزين اسلام،دوران باستان را معرفى‏ مى‏كند؛در دوران باستان هم گزينشى عمل كرده فقط بعض كسان و وقايع را به نفع خود تجليل‏ مى‏كند؛و چون در كشور ايران زندگى مى‏كند،مدام سنّيان را مى‏كوبد و از شيعه دم مى‏زند ولى‏ اين هم به خاطر ايجاد تفرقه است و نه به خاطر حقانيت شيعه؛چرا كه شيعه را هم در دامان‏ عباسيان مى‏جويد و نه از طريق ائمه اطهار.
اين مخلوط عجيب و فريبكارانه لوى و ديگر همكاران و همفكران او،آنقدر تكرار و تكرار مى‏شود كه امروز مى‏بينيم اثر هم كرده است و در ميان عده‏اى از مردم ما،همين عناصر باور شده‏ است.او مى‏نويسد: فرزندان يزدگرد اول،عبارت بودند از بهرام معروف به گور و شاپور؛و نرسى پسر سوم‏ وى كه از شوشندخت زوجه يهودى او بود.بعد از مرگ يزد گرد اول،بزرگان ايران در نظر داشتند كه هر دو فرزند او بهرام و شاپور را از سلطنت ايران محروم بدارند.بهرام‏ را براى آنكه در ميان اعراب بزرگ شده و تربيت عربى (داشت) كه بنظر ايرانيان حقير بود و شاپور را بواسطه آنكه تاج و تخت ارمنستان را رها كرده بفكر شاهنشاهى افتاده‏ بود. چگونه است كه ايرانيان با اعراب مخالف بودند اما يهودى‏ها را تا عمق دربار راه مى‏دادند و بعد هم عاقبت همين بهرام گور عربى تربيت شده را به پادشاهى مى‏پذيرفتند؟نويسنده كتاب دارد زمينه را براى ظهور اسلام و ايجاد نفرت از اسلام ( عرب) فراهم مى‏كند: در سال 635 م سال 14 هجرى،چون اعراب جنگ يرموك را فتح نموده و دمشق را بتصرف در آوردند و لشگريان روم شرقى مغلوب گرديدند،خلافت اسلامى ميتوانست‏ اين سربازان كارآزموده را براى تسخير ايران روانه نمايد.خليفه هيئتى را بنزد يزدگرد روانه و وى را باسلام دعوت نمود.ولى يزدگرد به آنها گفت آيا شما همان‏ مردمى نيستد كه سوسمار ميخوريد و اطفال خود را زنده به گور ميكرديد؟و بالاخره‏ يزدگرد پيشنهاد آنان را رد كرده و در سال بعد جنگ قادسيه تحت فرماندهى سعد واقع گرديد و پس از 4 روز جنگ،رستم فرمانده قواى ايران كشته شد و درفش‏ كاويانى بدست عربى افتاد كه آن را 800 پوند فروخت در صورتيكه قيمت جواهرات‏ آن 30 هزار پوند بود.در سال 636 اورشليم را فتح كردند و در سال 637-سال 16 هجرى مدائن پايتخت ايران بتصرف اعراب در آمد و ثروتى كه بدست 60 هزار سربازان عرب افتاد به هر يك پانصد پوند رسيد. اين بيان راجع به تازه مسلمانان پر شورى است كه آنان را با اسم عرب و به طور مكرر تحقير مى‏كند؛در عين حال براى اين كه باز هم در بسيارى از حقايق خلط كند مى‏نويسد: در حمله عرب بطرف ايران،تصور نمى‏رود كه يهوديان علاقه‏اى نشان داده يا كمكى‏ كرده باشند زيرا رفتار عمر در ابتدا با يهوديان،تشويق كننده نبود و يهوديان كه آن‏ همه مهر ايران را در دل داشتند،نمى‏توانستند با يك نيش زنبور،دست از عمل‏ بردارند حبيب لوى براى آن كه ارادت خود را به حضرت على عليه السلام نشان بدهد فصل هيجدهم از جلد دوم كتاب خود را با خلافت حضرت امير المومنين شروع مى‏كند و دو صفحه‏اى هم از نهج البلاغه‏ -ترجمه جواد فاضل-را«من باب نمونه براى شناساندن افكار بلند و نوع دوستى و آشنايى به‏ خصائل عالى و گفتارهاى حضرت على ابن ابيطالب» نقل مى‏كند تا بتواند در انتها پاورقى زده و بنويسد: اين بود مختصرى از دستورات عالى امير المومنين عليه السّلام.اما در عصر صفويه و قاجاريه، پيروان آن حضرت بدستور ملا نماها چه بر سر يهوديان آوردند كه هر مومن حقيقى‏ را متأثر خواهد كرد. راجع به خصومت حبيب لوى با روحانيون مسلمان و شيعه-خصوصا-بعدا به تفصيل‏ بررسى خواهيم كرد.اما در اينجا هم از باب رفع خستگى و تمدد اعصاب و هم به جهت نشان دادن‏ ميزان اطلاعات تاريخى اين مورخ نامدار يهودى طرفدار تشيع خالص علوى!سطورى را از كتاب‏ او عينا نقل مى‏كنيم: راجع به افكار بزرگ اخلاقى و عدل پرورى امير المومنين و ساير پيشوايان شيعه‏ گفتنى‏هاى زيادى وجود دارد؛مخصوصا نسبت به يهوديان و در اينجا فقط بذكر يك‏ واقعه مستند قناعت ميگردد:ابن ابى الحديد در شرح راجع به امام اول على نقى نقل مى‏كند كه مسلمانها بيك زن يهودى اذيت كرده دست بند او را بردند،حضرت‏ بطور خيلى شديد بر ضد اين عمل خلاف،اقدام كرد. بالاخره پس از قتل امير المومنين،امام حسن خليفه و در سال 41 هجرى دست‏ از خلافت كشيد و معاويه فرمانرواى مطلق گرديد و بعد از مرگ معاويه،يزيد بطور ارثى و بدون موافقت جامعه مسلمين،خلافت اسلام را غصب نمود.سپس اول امام‏ حسن و بعد در جنگ كربلا در روز عاشوراى سال 680 ميلادى بتوسط شمر، حضرت امام حسين يكى از بزرگترين شجاعان ملت عرب و اسلام را شهيد نمود...! يك پاراگراف بعد باز مى‏نويسد: معاويه،كليه اشخاصى را كه تصور مى‏نمود با خلافت او و يا فرزندش مخالفت خواهند كرد بطرق مختلفه از بين برد و در سال 669-سال 48 هجرى امام حسن بوسيله‏ معاويه مسموم گرديد.معاويه در هنگام مرگ،عهد و ميثاق خود را با امام حسن‏ فراموش كرد و خلافت را در خانواده خود بر خلاف تعهدش ارثى نمود و پسرش يزيد را بخلافت منصوب كرد. مورخ يهودى كه اين گونه اعماق تاريخ را كاويده است در سراسر كتاب خود هيچ ذكرى از جنگ خيبر نمى‏كند و با همه ارادتى كه به حضرت على عليه السّلام بيان مى‏كند اصلا سراغ واقعه‏ بنى قريظه نمى‏رود،بعد هم كه پس از قرن‏ها در زمان صفويه،به جبر وقايع سياسى و حضور عثمانى سنى خطرناك براى اروپا و يهود،لازم مى‏شود كه صفويان،شيعه باشند،ناله او از روحانيون شيعه در مى‏آيد و با تأثر و تألم مى‏نويسد: اما موقعى كه سلسله صفوى بر روى كار آمد و منافع سياسى ملل اروپايى در ايران‏ زياد شد و مخالفت با يهود بملت كورش و داريوش سرايت كرد و ايران،دومين قبله‏ يهوديان جهان،از يهودى نفرت كرد،بزرگترين ضربه‏اى بود كه بر پيكر ملت يهود وارد شد. خاندان صفوى ساكن اردبيل و در اين شهر عده كثيرى از يهوديان نيز ساكن‏ بودند...شيخ صفى الدين كه مقام روحانى داشت و مورد توجه بود بطورى كه وقتى‏ پسرش صدر الدين از تيمور تقاضا كرد كه اسراى ترك را آزاد كند تقاضايش مورد قبول واقع گرديد...صدر الدين به اورشليم مهاجرت نمود و مقبره‏اش تا يك قرن قبل‏ بنام مزار شيخ ايران معروف بود. توجه شود كه مهمترين نقش تيمور درست مثل بزرگترين فايده صفويه حمله به عثمانى و جلوگيرى از پيشروى آن دولت به سمت مركز اروپا بود.در اين اوضاع و احوال علماى شيعه از شرايط روز استفاده برده و به ترويج تشيع پرداختند و با روشن بينى و ظرافت و به دليل قرآن و نبوت و امامت و حقايق تاريخى،يهود را بدترين دشمن مسلمانان مى‏دانستند و نشان مى‏دادند.
اما اين مورخ يهودى با هزار ترفند مختلف مى‏خواهد ريشه‏هاى مخالفت با يهودا را به چيزهاى‏ ديگر و دلايل مختلفى غير از اسلام و قرآن نسبت دهد: با معاشرتهاى فراوان ايران و كشورهاى اروپايى،قهرا افكار ضد يهود اروپائيان به ايران‏ نيز سرايت مى‏كرد و آنچه بر شدت آن ميفزود و مأمورين گوناگون اروپايى را وادار به‏ تحريك ايرانيان بر عليه يهوديان مى‏نمود،محبتى بود كه عثمانى‏ها نسبت به‏ يهوديان رانده شده از اروپا ابراز ميكردند...گذشته از دربار سلاطين كه آشيانه‏ مأمورين اروپايى ضد يهود شده بود در اندرون اين سلاطين هم از سر سلسله صفويه‏ گرفته الى آخر،عده زيادى از مسيحيان اروپايى و گرجى كه بغلط يهوديان را قاتل‏ حضرت مسيح مى‏دانستند وجود داشتند...بعد از قتل و غارتهاى مغول،و بعد از رخنه انزجار نسبت به يهود كه از مصر بارمغان رسيد و افكار ايرانيان را نسبت به‏ يهود زهر آلوده نمود،اينك سومين دوره فلاكت يهود كه تا خاتمه سلسله قاجاريه‏ ادامه داشت شروع ميگرديد.البته آنچه كه بر شدت وخامت اوضاع يهوديان ايران‏ ميفزود ازدياد روز افزون ملا نماها در كشور خصوصا در اصفهان بود كه از روى‏ بى‏اطلاعى و عدم آشنايى بحسن نظر پيشواى معظم شيعيان حضرت على‏ عليه السّلام نسبت به يهود،بنى اسرائيل را كه اوّلين و قديمى‏ترين ملت موحد بود، حتى كافر محسوب مى‏داشتند.در واقع از عصر صفويه ببعد انزجار و تنفر بيهود بطورى شدت يافت كه اگر وجود علما و روحانيون بزرگ و روشنفكر اسلامى-بعدا شرح اقدامات انسان پرورانه و مسلمانانه آنها كه چگونه بحمايت از حفظ يهوديان‏ برآمدند خواهيم پرداخت-نبود،ديگر در ايران اسمى از يهود باقى نمى‏ماند. قابل توجه اينست كه به عنوان نمونه«ملا نماهاى متعصب و ضد يهود»نويسنده،شيخ بهايى و علامه مجلسى را نقل مى‏كند و از«علما و روحانيون بزرگ و روشنفكر اسلامى»آقا شيخ هادى و آية الله سيد عبد الله بهبهانى و سيد جمال واعظ را امثال مى‏آورد و از اين جالب‏تر آن كه كشتار شيعيان در عثمانى را با نوعى دهن كجى،حاصل تعصب ضد يهودى مى‏شمارد: سلطان سليم (پادشاه عثمانى) مردى سفاك بود و وجود دولت شيعه شاه اسمعيل را براى خود از دو جهت خطرناك ميدانست اول آنكه بمقام خلافت وى بر كليه‏ مسلمانان جهان كه از آن خود ميدانست لطمه وارد ميساخت و در ثانى با روابطى كه‏ اروپاييان با دربار شاه اسمعيل برقرار نموده بودند نگران بود.لذا دستور داد مخفيانه، شماره نفوس شيعيان خاك عثمانى را بدست آوردند و از ميان هفتاد هزار عده آنها، چهل هزار نفر را با شقاوت تمام بقتل رسانيد. و سپس در پاورقى اين جمله معنى‏دار را اضافه مى‏كند: هر كجا جهل و نادانى و تعصب ريشه بدواند،زيان آن،فقط براى يهود تنها باقى‏ نمى‏باشد.

مظلوم نمايى‏

نويسندگان يهودى با مظلوم نمايى،هميشه مردمان سراسر دنيا و سراسر تاريخ را به علت‏ جهالت و نادانى و حسادت و...مخالف يهود مى‏نامند و وقايع مختلف برخوردهاى خشن اين‏ مردم را با يهود نقل كرده و هرگز به سراغ علت اصلى نفرت مردم از يهودى‏ها نمى‏روند.
يهود با كبر و غرور حاصل از اعتقاد به برگزيدگى قومى،خود را باهوش و منتخب و اصيل و محق مى‏داند و ديگران را نادان و بى‏ارزش و ناحق؛و لذا در رفتار و گفتار به نحوى عمل مى‏كند كه‏ موجب كينه و نفرت مردمان غير يهودى از آنها مى‏گردد.ايجاد تفرقه،ايجاد فساد و فحشاء، رباخوارى،فتنه انگيزى،تملق قدرتمندان را گفتن و با قدرت آنها به مردم زور گفتن،تحريف‏ حقايق و وقايع،دسيسه‏ها و توطئه‏هاى خطرناك،همه و همه،هميشه مردم را از اين قوم متنفر و منزجر مى‏كند ولى اينها،باز با مظلوم نمايى،خود را صاف و ساده و مصلح و موحد و پاك و اخلاقى‏ مى‏نمايانند و مخالفان خود را،افرادى وحشى و خونخوار و شقى و حسود.معلوم نيست كه چرا در سراسر تاريخ و در تمامى جهان،اينقدر يكسان و يكدست،مردم دنيا با اينها رفتارى خشن دارند.
به هر حال اكنون ببينيم حبيب لوى،مخالفت با يهودى‏ها را چگونه توضيح مى‏دهد:

حسادت‏

درباره وضع يهود در مصر بعد از دوران حضرت يوسف عليه السّلام مى‏نويسد: چون فرعون جديدى به پادشاهى مصر منصوب گرديد،كثرت جمعيت بنى اسرائيل و ثروت زياد آنها...مورد حسادت قرار گرفت-همانطور كه بعدها تاريخ نشان مى‏دهد مورد حسادت ساير ملل نيز قرار گرفتند. وضع يهودى‏ها در زمان خشايارشا: در اين عصر،دشمنان اسرائيل ملاحظه ميكردند در حاليكه استقلال ايشان از دست‏ رفته،شاهان بزرگ ايران نسبت به يهود،مهربان و استقلال بنى اسرائيل را تأمين‏ نموده‏اند،در حاليكه از اين وضعيت غبطه ميخوردند و كينه مى‏اندوختند...شكى‏ نيست كه از اين ملل دشمن يهود،عده براى تجارت و غيره در پايتخت ايران در شهر شوش نيز مقيم بودند. انتشارات كذب را قرنهاست كه دشمنان يهود،در هر قرن و عصرى تحت الفاظ و صورتهاى مختلفه بر عليه اين ملّت ادامه داده‏اند...و چه نسبتهايى كه در اثر حسادت‏ها و با اطلاع نبودن از مذهب يهوديان بوى نسبت ندادند و تمام اينها براى‏ آنكه ضعيف و بدون حامى بوده است. يعنى چون يهود،ضعيف و بى‏حامى بوده،قرن‏هاست كه ديگران به او حسادت مى‏كنند!؟

نفرت ارثى!

يكى از ادّعاى عجيب حبيب لوى در اين كتاب آن است كه نفرت از يهود ارثى است و از نسلى‏ به نسل ديگر منتقل مى‏شود! ملتى كوچك و ضعيف،بدون اقتدار نظامى و فاقد قدرت،بر خلاف عقيده و ايمان‏ كليه ملل جهان و بر خلاف مذهب فرعون و بخت النصر،تغلت،فلا سر،اسكندر،نرون‏ و تيتوس صحبت ميكرد...و همين موضوع است كه از يك طرف براى او بسيار گران‏ تمام شد و از طرف ديگر او را سرافراز و ملّتى ابدى ساخت...بدين لحاظ كينه اسرائيل‏ يا يهود را در دل جاى داده و چهل قرن است كه پشت به پشت به اولادان و احفاد خود ارث داده و ميدهند. ...باز هم كينه و تجاوز به يهود ادامه خواهد داشت زيرا از طرفى ترك عادت ارثى‏ موجب مرض است و از سوى ديگر مأموريت اسرائيل پس از 40 قرن پايان نپذيرفته‏ است. ...در اثر تضاد تجارتى و غيره كه در نتيجه از چند نفر يهودى متنفر بودند،بعدا منظما و بطور تسلسل اين بدبينى و تنفّر در طى قرون متمادى به ارث رسيده است‏ و اين تنفر را مشمول كليه يهوديان نمودند....آزادمنشى مردم چنين نسبت به ملل و نژاد و مذاهب مختلفه...چون چينى‏ها از اجداد خود ارث نفرت آميزى بر عليه يهوديان نگرفته بودند با آنها خوشرفتارى‏ مى‏كردند... رفورم لوتر كه در اوائل قرن شانزدهم شروع شد-درست مصادف با شروع رفروم‏ مذهبى در اوائل سلطنت شاه اسمعيل صفوى در ايران بود-و با اينكه از قدرت پاپ‏ كاست و آثار فكرى يهود در اين عصر مورد استقبال قرار گرفت،مع الوصف براى‏ يهوديان چندان مفيد واقع نگرديد زيرا باز هم اتهامات و نسبتهاى دروغين كه ريشه‏ آن ارثى بود ادامه داشت. چنين سخن سخيف و خنده‏آورى،وقتى اين گونه مكرر هم بيان مى‏شود شايد بدان علت‏ است كه تصور نويسنده از«ارثى بودن نفرت»همان عادت ثانوى و تربيت عميق و فرهنگ‏ ريشه دار باشد.اما باز هم قانع كننده نيست.چگونه اين آدم خيال مى‏كند كه«نفرت»و آن هم‏ «نفرت از يهودى»اينقدر ريشه‏دار و عميق است كه شكل ارثى و ذاتى به خود مى‏گيرد كه مثلا از مصريان فرعونى زمان حضرت موسى عليه السّلام تا امروزيان،به همه و به اين وسعت،ارثا رسيده است! چگونه چنين چيزى شدنى است؟ اما به نظر مى‏رسد علت ديگر آن است كه يهودى‏هاى نژاد پرست،نژاد و دين خود را كاملا به هم آميخته‏اند و گمان مى‏كنند«ايمان و اعتقاد و انديشه و عادات و رسوم و فرهنگ»آنها عينا همان قوم و نژاد و خون و تبارشان است و لذا دين يهودى خاصّ يهودى‏هاست؛نه كسى از آن‏ خارج مى‏تواند بشود و نه كسى به آن داخل مى‏گردد.لازمه اين انديشه نژاد پرستانه جاهلى،آن‏ است كه در مورد غير يهوديان هم همينطور گمان كنند.يعنى يهودى نژاد پرست و قوم پرست، همه غير يهودى‏ها را مخالف و مغاير خود مى‏داند و اين مغايرت و مخالفت را هم،ژنى و ارثى و خونى و ايضا فرهنگى و اعتقادى و عادتى فهميده است و لذا غير يهودى به هيچ نحو نمى‏تواند موحد باشد (با معنى توحيد يهودى) و طرفدار يهود.طبيعى آن است كه قديمى و جديدى و بت پرست و مسيحى و مسلمان همه و همه كينه و نفرت از يهود داشته باشند،آن هم كينه و نفرتى‏ ارثى و ذاتى! اين توجيه و تفسير يك فايده اساسى ديگر هم دارد و آن اينست كه پس لازم نيست يهودى‏ها سؤال كنند كه چرا اين همه آدم و اقوام و ملت‏ها و فرهنگ‏ها،در سر تا سر تاريخ و در سراسر زمين‏ با يهود مخالفند؟نكند عيب از خود يهودى‏ها باشد؟و لازم نيست كه يهودى‏ها به فكر رفع اشكال‏ و پاك كردن عيب و نقص خود باشند.يهودى همچنان يهودى مى‏ماند و غير يهودى هم‏ غير يهودى و بقيه مسائل هم به دنبال مى‏آيد كه:چون يهودى برتر است،پس بايد حاكم و مالك‏ باشد و همه مطيع او و بلكه دلداده و دلسپرده او باشند.يعنى همان رؤياى دنياى آينده كه به قول‏ اشعياء در توراة:كوه صهيون بر فراز همه كوه‏ها قرار گيرد و شريعت از صهيون به همه تلها صادر شود.و به قول تلمود كليدهاى گنج‏هاى هر يهودى آنقدر زياد باشد كه بايد آنها را بار الاغ كند و هر يهودى 1800 برده داشته باشد! مسأله بعد،تعميم جرم يك نفر به همه.يكى ديگر از مظلوم نمايى‏ها و اشك تمساح‏ ريختن‏هاى حبيب لوى آن است كه اگر هم به فرض يك يهودى جرمى كرد و خطايى از او سر زد، چرا همه يهودى‏ها متهم شده و مورد كينه و نفرت واقع مى‏شوند؟ بطوريكه ملاحظه مى‏نماييم از 25 قرن قبل تا كنون،طرز قضاوت بشر نسبت به‏ يهود،همواره همين قسم بوده است كه اگر خورده حسابى با يك يهودى داشته‏اند، كليه افراد يهود را مقصر دانسته و خواسته‏اند از تمام ملّت يهود انتقام بكشند همان‏ قسم كه خورده حسابى كه هيتلر با نقاش استاد خود داشت،منجر به بزرگترين‏ تراژدى خونين تاريخ عصر حاضر گرديد.بيچاره يهودى و بيچاره‏تر بشر! يهوديان در اين اختلافات- (جنگهاى صليبى) -موقعيت باريكى داشتند،زيرا با مداخله يك كمك چند نفر يهودى به امور دسته‏اى،در صورت فاتح شدن دسته‏ مخالف،ديگر موضوع مجازات يا اعدام چند نفر مداخله كنندگان نبود بلكه خطر براى‏ كليه يهوديان وجود داشت.[پاورقى خود كتاب:اين قسم قضاوت همواره در هر مكان‏ و زمان مورد توجه اشرف مخلوقات بوده است‏]. در حاليكه در سپتامبر 1922 مجلس كنگره آمريكا رأى موافقت بطرفدارى از يهود و ايجاد كانون براى وى ميدادند[يعنى تأييد ايجاد كانون ملى يهود در فلسطين‏ كه به دست انگليس‏ها و با اعلاميه بالفور انجام شد]در روز چهارشنبه 29 سنبله‏ 1301 مطابق چهارم سپتامبر 1922 غفلتا در شهر تهران،پايتخت كشور كورش‏ كبير در محلى كه مركز آزادى و مشروطيت و انعقاد مجلس دار الشورى ملى است، بلوايى بزرگ بر عليه يهوديان بر پا شد.علت ظاهرى بلوا از اين نقطه نظر بود كه‏ هنگام عبور خر نوكر مرحوم آقاى آقا شيخ عبد النبى (كه آن نوكر بر آن سوار بوده( چون هنگام ظهر و موقع خروج اطفال بطور ستون رديف از درب مدرسه آليانس بود و چون خليفه بمنظور آن كه طفلى زير دست و پاى الاغ نرود،جلو آن را گرفته بود، لذا نوكر آقاى عبد النبى عصبانى و مراتب را به حضرت ايشان اطلاع داده و مشار اليه‏ بلا فاصله حكم تعطيل عمومى شهر و معين نمودن تكليف يهوديان را خواسته‏اند.
[پاورقى كتاب:كار توهين به خر آقا يا صحيحتر است كه بگوييم متوقف نمودن حمار بمنظور آنكه اطفال،زير دست و پاى آن نروند،مسووليتش متوجه كليه يهوديان‏ تهران و حتى ايران شد و اگر امكان داشت ممكن بود متوجه يهوديان عالم گردد.اين‏ است قضاوت بعضى از افراد بشر!]در ظرف دو ساعت شهر تعطيل و بازاريها دست از كار كشيدند و مردم در مساجد اجتماع نموده خصوصا مساجد اطراف محله يهوديان‏ و در صدد حمله و كشتار و چپاول بر آمدند. 1 آيا جسارت و اهانت به يك ملت از اين بيشتر مى‏شود؟آيا از اين بدتر مى‏توان مردمى را ابله و نادان و بى‏شعور جلوه داد؟آيا از اين زشت‏تر مى‏توان به روحانى و كاسب و بازارى و توده مردم‏ توهين كرد؟

ربا خوارى‏

شايد به قطع بتوان گفت كه وسيع‏ترين و قاطع‏ترين و هميشگى‏ترين علت عام نفرت مردم از يهودى‏ها،نزول خوارى آنهاست.چرا كه توطئه و دسيسه و تفرقه و جاسوسى و انديشه نژادى و غيره و غيره،مسائلى است كه به چشم عام مردم نمى‏آيد و هر كدام را تنها عدّه معدودى‏ مى‏فهمند.اما ربا خوارى كه در اسلام و مذهب كاتوليك و بسيارى از فرهنگ‏هاى دنيا،حرام و ممنوع و مشمئز كننده است،از تخصص‏ها و مشاغل يهودى‏هاست كه مردم را بيچاره مى‏كند و به‏ خاك سياه مى‏نشاند.در سراسر تاريخ و تقريبا همه مردم،خطر نزول خوارى را مى‏دانند كه يا مستقيما گرفتار آن شده‏اند و يا غير مستقيم.و به طورى عادى هم نزول خوار معادل و مساوى‏ يهودى است به طوريكه حتى وارد ادبيات هم شده است.از داستان ديوان بلخ تا تاجر ونيزى‏ شكسپير؛از صرّافان يهودى در زمان حضرت عيسى عليه السّلام تا جهودان نزول خوار در دوران صدر اسلام و بعدا و تا امروز،هميشه،يك زخم كهنه بر زندگى و جان و روح مردم آن بوده است كه در اثر احتياج،تن به ذلّت سؤال و درخواست از يك يهودى داده و شرايط سخت او را پذيرفته تا مبلغى‏
پول به دست بياورد و گرهى از مشكل زندگيش بگشايد.اما بعد به هنگام پرداخت و عدم توانايى، همه هستى و نيستيش را از دست داده است.اين واقعه عمومى همه جايى هميشگى و قابل فهم‏ براى همه مردم،موجب آن چنان نفرت و كينه عميقى در دل همه شده است كه وسعت و شدّت‏ آن تقريبا بى‏نظير است.در كتاب تاريخ حبيب لوى اما،از اين داستان صحبتى نمى‏شود مگر يكى‏ دو مورد،آن هم بسيار سريع و گذرا.و چرا؟چون هيچ توجيه و تفسير و حقه بازى و شعبده‏اى قابل‏ قبولاندن يا عذر آوردن يا تحريف و بى‏معنى كردن ندارد.و اين از شگفتى‏هاى اين كتاب و نويسنده آن است: يك جا از قول شاردن درباره يهودى‏هاى اصفهان و ايران در زمان صفويه مى‏نويسد كه: من در تمام كشور،حتى يك فاميل (يهودى) كه بشود آن را ثروتمند خواند يا اينكه‏ دچار پستى نشده باشد نديدم.قسمتى از اين يهوديان صنعتگرند و قسمتى ديگر بوسيله دلالى و خريد و فروش و نزول دادن و شراب فروشى و بسيارى در كارهاى‏ طبى و شيميايى و فالگيرى زندگى مى‏كنند... و دومى از قول«اسرائيل يوسف معروف به بنيامين دوم از اهالى مولداوى،روحانى بوده كه در زمان جوانى ناصر الدين شاه در ايران بوده است.» و مى‏نويسد: ملا آقا بابا كه در زمان ملا رحيم (منظور ملا آقا بابا جديد الاسلام ميباشد) بود به‏ شاه گفت كه در توراة حكمى است كه نزول از برادرت نگير.پس اين جمله چنين‏ معنى مى‏دهد كه از ديگران بگير.شاه بزرگان را احضار كرد و توضيح خواست (منظور بزرگان يهود است) و آنها گفتند كه رابى (منظور پيشواى روحانى است) از بيت المقدس اينجاست و مرا به نزد شاه بردند...جواب دادم كه بغلط بعرض رسانده و اطفال مدرسه اروپا معنى جمله‏اى را كه بدين قسم است ميدانند. به روشنى پيداست كه لوى ابا دارد كه وارد اين مسأله بشود و با نقل اين دو قسمت از ديگران‏ در واقع خواسته هم اشاره‏اى بكند و هم هيچ نگويد و وارد مسأله‏اى كه حال و هواى مردم را نسبت‏ به آن مى‏داند وارد نشود.ضمن اين كه در عين حال در زبان حبيب لوى،تجارت شامل‏ نزول خوارى هم مى‏شود.
اما رشوه دادن را به راحتى و به صراحت ابراز مى‏كند چرا كه اينجا فقط رشوه دادن است و آن هم‏ به علت ظلم و فشار-و يا اين گونه جلوه داده مى‏شود-و لذا ظاهرا به گمان نويسنده و مورخ‏ يهودى،اين كار چندان ايرادى ندارد و لازم نيست پنهان بماند. مى‏گويد: علاقه به ثروت يهوديان،براى مصرف نمودن در راه دفع شر متجاوزين نسبت به‏ ملتى مظلوم و بدون دفاع بوده و مى‏باشد

كينه نسبت به اسلام و مسلمانى‏

يكى از جلوه‏هاى بارز و فراوان در كتاب تاريخ يهود ايران،كينه عميقى است كه نويسنده آن به‏ اسلام و مسلمانى و خصوصا نسبت به روحانيون دارد و در راه ابراز اين كينه-البته به شكل قابل‏ تحمّل و ظريف-از هيچ فرصتى بى‏بهره نمى‏گذرد و تا آن جا كه مى‏تواند با تحريف وقايع و حقايق‏ و با بهره گيرى از احساسات و عواطف مى‏كوشد تا اساس دين و اگر نشد،هر قسمتى را كه ممكن‏ بود نابود كند.
يك جا مى‏نويسد: نبايد فراموش كرد ضربه فاتحين عرب (در صدر اسلام) چنان بود كه اكثر ملل دنيا تا به امروز ديگر نتوانستند قد علم بنمايد در واقع حبيب لوى،همه بدبختى‏هاى اكثر ملل عالم را تا امروز حاصل ضربه فاتحين عرب و گسترش اسلام مى‏داند.
و در جاى ديگر همين معنى را تكرار مى‏كند: چنانچه بخواهيم بدون تعصب وطنى و ملى ايرانى راجع به اوضاع و احوال ايران در 13 قرن گذشته قضاوت نماييم بايستى اذعان كرد كه پس از فتح اعراب و شكست‏ يزد گرد سوم،ملت و كشور ايران تا عصر پهلوى كبير مانند گذشته داراى اقتدار و استقلال كاملى نبودند گر چه سلاطينى از ايران قيام كردند و نگذاشتند كه زبان و مليت ايران مانند ساير ممالك مفتوحه عرب از بين برود، ولى نفوذ خلفا و پيشوايان‏ اعراف كم و بيش بر ملت ايران استيلا داشت و بعد از حمله چنگيز هم حتى تا عصر صفويه و قاجار،زبان و نفوذ مغول 1 بر كشور ايران مسلط بود.عصر صفويه تغييراتى‏ به نفع استقلال كامل كشور به عمل آمد امام احكام و وزرا و حتى زبان دربارى،هنوز مغول بود و گر چه نادر شاه نژادا ترك بود ولى رويه‏اى ملى و ايرانى در پيش گرفت. دوره حكومت ملى زنديه،كوتاه بود و سلسله قاجار بار ديگر قدرت ترك و مغول را بر ايران استقرار داد.اعليحضرت رضا شاه كبير اگر فتوحاتى بزرگ مانند نادر در عقب‏ خود نگذاشت و ثروتى مانند او از هند براى ملت ذخيره ننمود اما اقدامات مهم‏ اقتصادى و اصلاحات ادارى و فرهنگى و مالى و آبادانى كشور...تأسيس دانشگاه...
تأمين حقوق نسوان...اصلاحات قضائى و تأسيس بانك ملى و...متحد نمودن‏ لباس...اصلاحاتى بودند كه در تمام 13 قرن گذشته هيچيك از آنان صورت عملى به‏ خود نگرفته...قبل از سلطنت اين پادشاه بزرگ كه اكثريت ملت ايران در جهل كامل‏ غوطه‏ور بود...قبل از رضا شاه كبير اكثر اهالى كشور به منظور تأمين زندگانى خود،از شاه كشور گرفته تا وزير و حاكم و شيخ و ملا و ايلات،مشغول چپاول يكديگر بودند...
اكثريت اهالى كشور دچار مصائب گوناگون...تكليف يهوديان در اقليت پر معلوم‏ است... واقعا چقدر وقاحت لازم است كه يك نفر درباره يك ملّت و براى 13 قرن از تاريخ او اين گونه‏ صحبت كند؟آيا اين،غير از يك كينه عميق اساسى چاره ناپذير جهودانه نسبت به اسلام و فرهنگ اسلامى و ملّت مسلمان است؟ حبيب لوى مى‏كوشد حقايق اسلام و وقايع تاريخى آن را تحريف كند و آنها را به صورت‏ دلخواه خود،مطابق با منافع و اهداف يهود و صهيونيسم در آورد و آنجا كه ارزش اسلام غير قابل‏ ترديد و قطعى و حتمى است،آن را حاصل حضور يا كمك يهود جلوه دهد.مثلا مى‏نويسد: اولادان (حضرت) اسمعيل قبل از ظهور حضرت محمد صلّى اللّه عليه و اله خدا پرستى جدّ خود حضرت ابراهيم را فراموش كرده بود و حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و اله از ساكنين حجاز و از اولاد حضرت اسمعيل (فرزند حضرت ابراهيم) ميباشد...در اثر معاشرت زياد،كم كم‏ عده‏اى از اعراب نسبت به كيش يهود آشنايى حاصل نمود،تمايل به تغيير مذهب‏ مى‏نمودند... آمدن يهود به حجاز در وضع اجتماعى اعراب آن منطقه تأثير بسيار داشت، مراسم حج،قربانى،نكاح،طلاق،برگذارى‏[برگزارى‏]رسومات عيد،انتخاب كاهن و امثال آن مطالبى بود كه حجازيها از يهوديان آموختند.همين قسم داستان‏هاى‏ توراة و تلمود از يهود باعراب حجاز منتقل شد.
حبيب لوى با نقل اين عبارات از جرجى زيدان در واقع مى‏خواهد اسلام را حاصل يهود قلمداد كند.در واقع تصريح هم مى‏كند:«شايد سبب پيشرفت اسلام در مدينه،بودن يهود بود». ! شايد بعضى از نويسندگان بدلايلى،يهوديان را مخالف اين قيام جلوه داده‏اند و يا بعضى اتّفاقات كوچك محلّى و انفرادى يا اجتماعى را كه در اثر منافع عشيره‏اى‏ دسته اوّل و سوم مشروحه در بالا كه اوّلى عرب بت پرست و سومى عرب يهودى شده‏ را،مانند اغلب پيشامدهاى انفرادى بحساب كليّه ملّت يهود جهان گذارده‏اند ولى‏ حقيقت امر غير از آن است.ظهور اسلام براى عالم يهود بسيار مفيد بود...واقعات‏ كوچك زمان پيغمبر را كه بتحريك عبد الله ابن ابى غير يهودى بعمل آمد،نبايد بحساب كليّه يهوديان جهان گذارد...از طرف يهوديان عربستان براى پيشرفت اسلام‏ كوششهاى فراوانى بعمل آمد... ظاهرا همه محققان مسلمان اشتباه كرده‏اند كه عبد الله ابن ابى را تحت تلقينات يهود مى‏دانند! در زمان حيات پيغمبر مخصوصا از سالهاى بعد از هجرت بمدينه،مقتضيات منافع‏ ملّى عرب و اسلام،خصوصا در زمان عمر،بر آن قرار گرفت كه يهوديان ترك شبه‏ جزيره عربستان را نمايند و بتدريج اين منظور عملى گرديد.عشيره‏هاى خزرج و قينقاع و بنو نضير و بنو قريظه و ساكنين خيبر،از حجاز اخراج شده روانه يهوديه و عراق عرب گرديدند و مرحب،از عربهاى حمير،كه براى انتقام قتل برادرش حارث‏ مى‏جنگيد و بعدها بنام يهودى خوانده شد و اين اشتباه موجب نفرت بسيارى از شيعيان بر عليه يهود گرديد. نويسنده يهودى بعد از دو سه صفحه كه درباره عمر و سياست‏هاى او و نوع رابطه‏اش با يهودى‏ها مى‏نويسد،اضافه مى‏كند كه: آرى عمر رويّه خود را نسبت به يهود تغيير داد و خانواده اموى خصوصا معاويه براى‏ جلب توجّه يهوديان شام و يهوديه و بين النّهرين،كوشش بسيارى نمودند ولى‏ يهوديان كه تشخيص داده بودند حق با حضرت على عليه السّلام داماد پيغمبر است و از رفتار و گفتار و جوانمردى و نوع دوستى و عدالت او فرزندانش با اطّلاع بودند از طرفداران‏ جدى امير المؤمنين باقى ماندند. بهر جهت كليّه اطّلاعات تاريخى يهود حاكى از آن است كه حضرت امير المؤمنين‏ نسبت به يهوديان محبت فراوان داشتند...و همين قضيّه علاقه آن حضرت را باين‏ جمعيّت كاملا مى‏رساند و اقدامات بعدى يهوديان در پيشرفت جمعيّت شيعه،خود نيز دليل ديگرى در علاقه آنها نسبت به وراث پيغمبر اسلام بوده است... يك نفر واعظ يهودى بنام عبد اللّه ابن صبا از عربستان جنوبى كه به آئين اسلام گرويده بود به حمايت مذهب جديدش برخاست؛ظهور حضرت محمّد صلّى اللّه عليه و اله را بمعناى يهودى‏ تفسير نمود و بحدّ معينى اساس بعدى فرقه شيعه را پى ريزى نمود. علاوه بر بى‏ربط بودن اين حرف‏ها و جعلى بودن عبد الله سبا (بنا به تحقيقات علامّه‏ عسكرى) و بى‏ارزش بودن اين خزعبلات به نام تاريخ،امّا همين سخنان چه دستاويز مؤثرى‏ مى‏تواند باشد تا اهل سنّت،شيعه را حزب يهود بنامند-كه بعضى از ايشان گفته‏اند-و عليه شيعه‏ تبليغ كنند.قطعا؛يهودى‏هايى نيز در ميان اهل سنّت هستند كه اين وظيفه را انجام دهند كما اين كه اين يهودى هم در يك كتاب تاريخى نسبت به اهل سنّت سم پاشى مى‏كند؛البته با چه‏ مقدّمات دروغى: وقتى ايران دچار چندين شكست متعدّد شد و ايرانيان ملاحظه كردند كه فاتحين با مغلوبين بدون ترحم رفتار مى‏كنند،خواهى نخواهى مجبور به قبول اسلام يا فرار از ايران شدند.عدّه‏اى از ثروتمندان توانستند راه مشرق و هند را پيش گيرند ولى اكثر ملّت ايران اعمّ از زارعين و كارگران و كسبه شهرها،غير از قبول اسلام چاره نداشتند.اين مردم مسلمان شدند ولى در حاليكه نسبت به اعراب و پيشواى آنها،عمر،كه‏ موجب چپاول و خرابى ايران و انحلال سلطنت ايران شده بود،كينه عميقى‏ داشتند. در سال 148 ه-765 م.حضرت جعفر صادق در مدينه از دنيا رفت.پسر بزرگ‏ آن حضرت اسمعيل بود كه بايستى جانشين امام گردد ولى در حيات پدر به دنياى‏ باقى شتافت.بعد از فوت امام جعفر عليه السّلام،فرزند دوم،حضرت موسى،ملقب به كاظم‏ جاى پدر نشست و آموزشگاه او را اداره كرد.در اينجا اختلافى بين پيروان خاندان‏ على عليه السّلام يا شيعه توليد گرديد. در اين عصر (هارون الرشيد) كه چهار دوره از خلفّاى عباسى گذشته،اوضاع و احوال يهوديان ايران و ساير متصّرفات خلفا،آرام بود...جمعيّت و ثروت آنها در تزايد و ابدا اين خلفا پيرو مقررّات و محدوديّت‏هاى عمر نسبت به يهوديان نبودند.يكى از عوامل مؤثر در سرعت پيشرفت تمدّن اسلام و ترّقى و تعالى علوم ادبيّات در نهضت‏ عباسيّان اين بود كه خلفا در راه ترجمه و نقل علوم از بذل هر چيز گران دريغ‏ نداشتند و بدون توجّه به مليّت و مذهب و نژاد دانشمندان و مترجمين را احترام‏ مى‏گذاردند. گفتنى است كه هدف اصلى از تهاجم ترجمه،ايراد شكّ و ترديد و خدشه به اصول اسلامى بود و اغلب مترجمان اين آثار يهودى بودند و بيشتر از منابع يونانى نقل مى‏كردند.
دسته ديگر،بعضى اشارات و عبارات قرآن را كه براى خدا شكل و ماهيّتى قائل است‏ پذيرفته و علاقه‏مند بودند كه خداوند داراى شكل و كليّه حوّاس انسانى است و آنها را متكلّمين مى‏گفتند[!]و تفسير قرآن را امرى خطرناك دانسته خداوند را بصورت‏ انسان مجسّم مى‏ساختند.اين افكار و عقايد در بين يهوديان هم پديدار گرديد... معتضد باللّه...مردى جسور (بود) و اميد مى‏رفت كه بتواند باوضاع آشفته‏ امپراطورى عرب خاتمه دهد...در قانون ارث اصلاحاتى نمود و مقرّر گرديد كه وارث‏ اناث هم ارث ببرند. روح ملّت ايران و افكار و تمدّن او با روحيّه عرب و تسلّط وى سازشى نداشت.
درست است كه ملّت ايران پيرو مذهب اسلام شد و مذهب اسلام را بطور يك امر الهى قبول نمود ولى مطيع و فرمانبر ملّت عرب نگرديد يا بعبارت ديگر،ايرانى حاضر نشد كه كشورش مستعمره عرب گردد. جمعيت يهود كه از اولادان حضرت ابراهيم...و موحّد بودند و از سى و دو قرن‏ قبل زمان حضرت موسى داراى قوانين مذهبى گرديدند و جاى بسى تأسّف است كه‏ يهودى را كافر خوانده و شايد هم بعضى بى‏خبران هنوز هم بخوانند. نويسنده،يا نمى‏داند كه قرآن كريم درباره كفر يهود چه مى‏گويد و يا مى‏داند و اين گونه‏ مزورّانه مى‏نويسد.او گمان مى‏كند سابقه قومى 4000 ساله و 32 قرنه كافى است كه همه‏ يهوديان مؤمن باشند.او خيال مى‏كند كه كفر فقط در مقابل توحيد است و نمى‏فهمد كه عدم‏ اعتقاد يهود به معاد،حسادت او به حضرت عيسى عليه السّلام و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و توهين آنها به‏ حضرت عزرائيل و بسيارى از خصوصيّات قومى و همگانى در ميان اين قوم،نشانه‏ها و دلايل بارز و واضح كفر است.ولى به اغلب احتمال همه اينها را مى‏داند و مظلوم نمايى مى‏نمايد.
امّا كينه و نفرت حبيب لوى نسبت به روحانيون مسلمان آن چنان عميق و اساسى و ريشه‏دار است كه حدّى براى آن نمى‏توان تصوّر كرد و يكى از مواردى كه در كتاب تاريخ او با بيشترين حدّ تكرار مى‏شود توهين و كينه توزى نسبت به روحانيون مسلمان است كه با تعبيرهاى ملاّ نما و روحانى نما و آخوند و شيخ و...و با وصف صحنه‏هاى زشت و زننده همراه است. برخى از اين‏ عبارات را نقل قول مى‏كنيم: بعد از نقل برخى جملات از نهج البلاغه ترجمه جواد فاضل در پاورقى مى‏نويسد: اين بود مختصرى از دستورات عالى امير المومنين عليه السّلام اما در عصر صفويه و قاجاريه، پيروان آن حضرت بدستور ملا نماها،چه بر سر يهوديان آوردند كه هر مؤمن حقيقى‏ را متأثر خواهد كرد. علماى ظاهرى و قشرى در اين دوره (متوكل خليفه عباسى) تفوق پيدا نموده و ارتجاع بتمام معنى عرض وجود ميكند. با علاقه‏اى كه صفويه به امور دينى و تشويق پيشوايان مذهبى قائل گرديده بودند، موجب گشت عده كثيرى از مردمانى كه لياقت و تحصيلات لازمه را جهت احراز اين‏ مقام رفيع نداشتند،خود را جا زنند و بدين ترتيب بازار ملا نماها رواج كاملى‏ يافته بود. تنها ملا نماها كه زمينه علمى كافى براى معروفيت خود نداشتند،و با بر پا كردن‏ هو و جنجال بر عليه يهوديان ميخواستند خود را بين مسلمانان معروف نمايند دست‏ بتحريكات براى عمليات تجاوزكارانه نسبت به يهود ميزدند[پاورقى كتاب؛مانند شيخ ابراهيم قزوينى كه در عصر مظفر الدين شاه قاجار در سال 1901 بلوائى در تهران بر پا كرد...] علاوه بر طاعون و وبا،حكام و مأمورين دولتى ايران (و ملا نماها) كه از هر گرگ‏ گرسنه 60 برابر خونخوارتر و درنده‏تر ميباشند،مردمان بدبخت اين ناحيه را بروز سياه نشانده‏اند. حبيب لوى اين عبارت را از لرد كرزن و مربوط به سال 1831 نقل كرده است و كلمه ملا نماها را در پرانتز گذارده كه معلوم مى‏شود خود آن را اضافه كرده است.
تشويق به آزار ما مى‏كنند.نفوذ آخوندها بيش از شاه است و مردم كوركورانه مطيع آنها هستند و فرمان ايشان را اطاعت مى‏كنند. در آخرين صفحات كتاب هم اين عبارت را مى‏توان خواند: در تاريخ يهود ايران،اغلب به تحريكات ملا نماها برخورد مى‏كنيم يعنى طبقه‏اى كه‏ در اثر نداشتن اطلاعات كامل مذهبى بمنظور ايجاد معروفيت براى خود،دست‏ بتحريكات بر عليه يهوديان ايران ميزدند.گر چه بين اين دسته هم عناصرى كه خون‏ مغول در رگهايشان وجود داشت كم نبودند ولى عمليات يك عده بيسواد را و لو از هر دسته‏اى باشند،نميشود بحساب ملت شريف ايران گذاشت.اكنون دوران روزهاى‏ تيره كشور ايران سپرى شده،نه فقط براى ملت نجيب ايران عصر جديد و طلايى‏ پديدار گرديده بلكه براى يهوديان جهان نيز دوره تاريخى آشكار شده است و اينك‏ سه واقعه تاريخى درست در عصرى مصادف شده‏اند،كه كشور ايران و ملت يهود جشن دو هزار و پانصد ساله كورش كبير ميدارند و ولادت ولايت عهد ايران مصادف با اين جشنها شده و تاجگذارى اعليحضرت در همين زمان واقع مى‏گردد،بس مفهوم‏ گرانبهايى دارد كه نبايد فراموش گردد...

ضديت با روحانيون‏

نفرت و كينه لوى نسبت به روحانيون مسلمان با همه وسعت و شدت،البته انحصارى نيست.
او نسبت به روحانيون مسيحى و زردشتى هم-آنجا كه با منافع و اهداف يهود برخوردى دارند- بشدت و با كينه توزى و جسارت برخورد مى‏كند.
در اورشليم،كشيشان مسيحى از هرقل تقاضا كردند كه كليه يهوديان يهوديه را قتل عام نمايد.امپراطور نپذيرفت زيرا وعده مساعدت و محبت به آنها داده بود و اظهار داشت بر خلاف تعهد رفتار كردن گناه است.كشيشها جواب دادند كه انجام‏ تقاضاى آنها،صواب‏[ثواب دارد]و گناه آن را به گردن ميگيرند زيرا خداوند را از اين‏ عمل خوش آيد.با اين ترتيب هرقل را قانع كرده و بلا فاصله آزار يهود شروع كرد... در ماجراى دريفوس-افسر جاسوس يهودى فرانسوى: نداى اميل زولا نويسنده بزرگ فرانسه در 13 ژانويه 1899 بلند گرديده و كشور فرانسه را تكان داد.روحانيون فرانسه بمخالفت نسبت به زولا قيام كردند و مردم را تحريك بر عليه يهوديان مى‏نمودند و تجاوزاتى انجام گرديد... در ايران (در صدر اسلام) از يك طرف افكار روحانيون زردشتى نسبت به پيروان‏ مذهب موسى تغيير نيافته بود و از طرف ديگر چون ملت عرب را پسر عم يهود ميدانستند و مذهب جديد اسلام،كه داخل جنگ با ايران شده بود،عينا بر همان‏ اساس مذهب يهود استوار بود،با ديده نفرت به يهوديان مى‏نگريستند... در يك عبارت كوتاه چقدر جعل و دروغ و تزوير و فريب به كار برده است: «مذهب جديد اسلام با ايران،داخل جنگ شده»!در حالى كه اساسا دين و مذهب با كسى‏ و جايى نمى‏جنگد.اين مسلمانان بودند كه جنگيدند و مردم ايران با كمك به آنان مقدمشان را گرامى داشتند و همگى هم مسلمان شدند.جنگ هم از جانب مسلمانان شروع نشد بلكه دربار ساسانى با احساس خطر از دين جديد مى‏خواست از رسيدن پيام آن به مردم تشنه حق و عدل‏ جلوگيرى كند كه كار منجر به جنگ شد.
«اسلام،عينا بر همان اساس مذهب يهود استوار بود».نه تنها«عينا»بلكه«همان اساس‏ مذهب يهود»را يهودى‏ها چنان تحريف كرده و از بين برده بودند كه ديگر چيزى از مذهب و دين و اساس باقى نمانده بود.اصلا علت آمدن پيامبران گوناگون در بين بنى اسرائيل همين بود كه اينها پيامبران خود را مى‏كشتند و دين آنان را تحريف مى‏كردند و اساس جامعه را به انهدام و نابودى‏ مى‏كشاندند و خداوند باز پيامبرى تازه مى‏فرستاد و باز همان حركت و همان فاجعه از نو تكرار مى‏شد.تا ظهور حضرت عيسى عليه السّلام.و بعد از اين كه از بين و بن،كل اين قوم فاسد قسى القلب‏ نادان مغضوب ملعون ،به تمامه شايستگى خود را براى ميزبانى انبياء الهى از دست داد،خداوند ذخيره آخرى و عالى و خاتم انبياء و نگين اولياء را به بشريت هديه فرمود.يهودى‏ها،اساس دين‏ را نابود كرده بودند.دين خودشان هم دين اسلام بود و انبياءشان مسلمان بودند و دعا مى‏كردند كه خداوند آنان را مسلمان بميراند ؛اما اين يهودى مزوّر مى‏گويد اسلام عينا بر همان مذهب‏ يهود استوار بود و طبعا يهود را هم همان يهود ايران در عصر ظهور اسلام مى‏داند.
علت نفرت ايرانيان از يهودى‏ها چه بود؟اين كه يهودى‏ها پسر عمّ ملت عرب بودند و اين ملت‏ عرب مسلمان حالا به جنگ ايران آمده بود؟چقدر فريب و تزوير و مكر؟يعنى ملت ايران در صدر اسلام،همه خاطرات هزار ساله حضور يهود در ايران و دوره‏هاى مختلف اوج و حضيض با اين قوم‏ نابكار را-لااقل به همان مقدار كه در همين كتاب تاريخ يهود ايران ذكر شده-فراموش كرده و حالا با اين قوم جديد عرب و دين تازه اسلام و جنگ قادسيه،با يهود دشمن شده است.واقعا كه‏ زهى بى‏شرمى!

قوانين تاريخى‏

! يكى از قسمت‏هاى جالب كتاب تاريخ يهود ايران،عباراتى است كه نويسنده،همچون يك‏ حكم كلى صادر كرده و گويى قوانين تاريخ و عالم را بيان مى‏دارد.اين عبارات بيش از همه‏ نشان دهنده ميزان درك و فهم نويسنده و سازمان و شاكله ذهنى و اعتقادى اوست.مثلا مى‏نويسد: تاريخ نشان مى‏دهد كه يهوديان مقيم هر شهر و ديار در موقع بروز بدبختى و جنگ‏ يا قحطى و يا بروز امراض مسرى،سرگذشت آنها با ساير ساكنين كشور يكسان و بلكه‏ هم بدتر ميباشد؛ولى در روزهاى سعادت كشور،ملتى منفور و حتى خارجى‏ ميشدند نويسنده از خود نمى‏پرسد كه واقعا چرا چنين است؟اگر چنين سؤالى پيش بيايد آن را به علت جهل و نادانى و حسادت و خشونت مردمان سراسر تاريخ و در همه جاى جهان مى‏داند.
خداوند ملّت يهود را چنان تنبيه كرد كه پدر،فرزند خود را مجازات مى‏نمايد.همان‏ قسم كه متجاوز نسبت باولاد مغضوب،مورد نفرت و حمله پدر واقع ميگردد: همانطور نيز ظلم كنندگان نسبت به فرزندان اسرائيل مورد خشم و نفرت خداوند واقع گرديدند.تاريخ گواه اين مدّعا ميباشد:سرگذشت و عاقبت مصر فرعونى،آشور، كلده،رم سزارى،اسپانيا،سارهاى روسيه‏[تزارهاى روس‏]،آلمان هيتلرى و بالاخره‏ عده‏اى از سلاطين متجاوز غرب و شرق،نمونه بارزى بر صدق گفتار فوق ميباشد. لوى،يهود را ملاك لطف و غضب خدا مى‏داند و نه ظلم و عدل را و لذا هرگز به فكر نمى‏افتد كه‏ خود يهود هم وقتى مثل موارد فوق عمل مى‏كند به همان سرنوشت دچار مى‏شود.او در حالى كه‏ در ابتداى كتابش اين گونه مى‏گويد،در سراسر كتاب با مظلوم نمايى ناله سر مى‏دهد.در حالى كه‏ اگر واقعا كسى معتقد به لطف خداوند و حمايت او باشد ديگر لازم نيست از چيزى بترسد.
تاريخ نويس يهودى،هرمز،پسر انوشيروان را بهانه كرده و يكى ديگر از قوانين تاريخ را بيان‏ مى‏كند.
تاريخ نشان داده است كه پادشاهان بزرگ،همواره از خود اراده داشته و هيچ دسيسه‏ و نفوذى نمى‏تواند در تصميم آنها خللى وارد و يا رسوخى يابد و بر عكس پادشاهان‏ ضعيف الاراده،دائم در تصميمات خود مردد و يا آنكه ديگرى آنها را رهبرى‏ مى‏نمايد. و موارد متعددى را كه در سراسر كتاب نشان مى‏دهد معلوم مى‏شود كه مقصود او از «پادشاهان بزرگ و با اراده»حاكمانى است كه با يهود موافقند و تحت نفوذ علما و دانشمندان كه‏ خطر يهود را تذكر مى‏دهند قرار نمى‏گيرند و«خللى در تصميم آنها»براى حمايت از يهود وارد نمى‏شود.اما بر عكس«پادشاهان ضعيف الاراده»يعنى آنهايى كه خيال ندارند مدافع و حامى‏ يهود باشند و«ديگرى»-يعنى معمولا علماى دين و سياستمداران وطن خواه-«آنها را هدايت‏ مى‏نمايند».
جلد سوم كتاب تاريخ يهود ايران با اين عبارات شروع مى‏شود: جهل و نادانى،جنگ و خونريزى،توحش و بربريت،تعصب و پيروى از موهومات، انقلابات و هيجانات،قحطى و امراض سارى،شكست در جنگ و سياست،بحران‏ اقتصادى و كسادى بازار،وجود فرمانروايان و حكام مستبد،فساد و ارتشا،ظلم و تجاوز،پيشوايان بيسواد سياسى و روحانى،بدبختى و فقر،خرابى و بيكارى،در هر تجاوز،پيشوايان بيسواد سياسى و روحانى،بدبختى و فقر،خرابى و بيكارى،در هر زمان و هر مكان طبق شهادت تاريخ،دشمن نابكار ملت يهود بوده‏اند.زيرا ملل و اقوامى كه در اكثريت،دچار مصائب نامبرده بالا بوده‏اند خود بخود و كوركورانه در اثر جهل و نادانى و عصبانيت نمى‏توانستند علت حقيقى مصيبت خود را تشخيص و در صدد دفع آن برآيند ناچار يا خود بخود،يا در اثر تحريك مسؤوليتى واقعى،براى‏ رفع مسؤوليت خويش،مردم را متوجه عضو ضعيف كشور،يعنى اقليت يهود نموده و با اعمال ظالمانه‏اى صفحات تاريخ را ننگين نموده‏اند.اغلب نيز اتفاق افتاده كه حتى‏ بعضى از علما و نويسندگان كه از يهوديت اطلاعات كاملى نداشته‏اند روى احساسات‏ و تنفر ارثى و تعصبات گوناگون و عقايدى كه از ايام كودكى در افكار آنها رسوخ كرده، بخيال آنكه با حمله و توهين به يهودى جلب محبت توده بيسواد مى‏نمايند،پيرو اين راه غلط گرديدند با اين نگاه و ديد،معلوم مى‏شود،همه مردم در سراسر تاريخ،نادان و بى‏سواد و جاهل و متعصب و وحشى هستند و فقط يهود،سالم و پاك و مظلوم و فهيم و انسان است؛و اين البته‏ همان روح نژاد پرستانه يهودى و صهيونيستى است.
چون رويه طبيعى بشرى است،در موقعى كه فرد يا جامعه‏اى،ضعيف و قدرت‏ ماليش دچار نقصان گرديد،مورد نفرت واقع ميشود،همان قسم هم تنفر نسبت به‏ يهود زيادتر گرديد .
اين چه رويه طبيعى و چه خصيصه بشرى است؟آيا فرد يا جامعه ضعيف و فقير مورد نظر است؟اين قانون از كجا آمده است؟آيا اين،خصوصيت نگاه و بينش يهودى نيست كه آدم‏ها را با ميزان پول و قدرتشان برآورد مى‏كند و دلداده و شيفته قدرتمندان و ثروتمندان مى‏شود و متنفر از ضعفا و فقرا؟ و اكنون وجهه ديگرى از«قوانين طبيعى جهان»با نگاه نژاد پرستانه جهودى: اين موضوع،امرى است طبيعى و روحى كه در مجلس طرب و شادى،همه حضار بوجد در آيند و در مجلسى كه عزا و گريه است،خواهى نخواهى اگر همه گريان‏ نشوند،مغموم ميگردند.چون دستگاه دولت صفوى و آخوند نماها كه عده آنها زياد بود،ساز بر عليه يهود را كوك و شروع بنواختن نمودند،اكثريت ملت ايران بحركت‏ درآمد و آنهاييكه خون مغول در عروقشان بود بخشونت پرداختند ولى طبقه بزرگ‏ ديگرى از ملت ايران كه نجيب و شريف بود از اين جريانات متأثر و همانها بودند كه‏ حتى تا ابتداى سلطنت فرخنده رضا شاه پهلوى كبير مرجع اتكاء يهوديان ايران بود.
و هر موقع بدبختيهايى براى اين ملت پيش آمد ميكرد،مساعدت را براى تخفيف‏ آلام آنها مى‏نمودند. و مورد ديگر: كثرت جمعيت يهود در هر شهرى كافى است كه در اثر اصطكاك منافع و رقابتهاى‏ كسبى عناصر ذينفع،احساسات ضد يهودى را تبليغ و بيدار نمايند. چرا اين حالت فقط در مورد يهود پيش مى‏آيد؟مثلا در ايران كه عده ارامنه عموما بيش از يهودى‏ها بوده و آنها هم به كسب و كار مشغول بوده و طبعا رقابت هم در كار هست؛چرا رفتار و برخورد و نگاه مردم ايران با ارمنيان هيچگاه به درگيرى‏هاى تند و نفرت و كينه نكشيده است؟و چرا در حالى كه در سراسر دنيا و در تمامى تاريخ،در ميان ملت‏ها،اقليت‏هايى هم بوده است، فقط با يهود اين گونه در همه جا و هميشه برخورد تند و نفرت آميز و كينه توزانه شده است؟ قضاوت نسبت به يهوديان در همه جا چنين بوده است كه يهودى تغيير مذهب داده، اگر عمل خوب انجام دهد،يهودى نيست و اگر بد انجام دهد جهود است.

استنادات يك مورخ‏

! در بند قبل قوانين عالم را از زبان يك تاريخ نويس صهيونيست ديديم.حال خوبست توجه‏ كنيم بخشى از«مدارك»تاريخى اين مورخ و استفاده‏هايى كه از تاريخ مى‏كند چگونه است.
آنچه از گزارشات‏[مقصود همان گزارش‏هاست‏]سينه به سينه در اذهان باقى مانده و اكثرا اين گونه مطالب شنيده شده اجدادى بى‏اساس هم نمى‏تواند باشد .
بله؛گزارش‏هاى سينه به سينه،آن هم از آن نوع كه در اذهان باقى مانده و از اجداد نقل شده، كه اينها نمى‏تواند بى‏اساس باشد؛پس مى‏شود مدرك تاريخى.و يك مورد از همين نوع: در شهر كاشان ذكريا نام يهودى بود كه توسط تاجر طرف خود در اصفهان،از سرگذشت يهوديان،روز به روز اطلاع مى‏يافت و از اصفهان مى‏نوشتند تا وقت باقى‏ است چاره‏اى بينديشيد واقعاتى كه در زمان آغا محمد قاجار و يا اواخر زنديه اتفاق افتاده ضبط نگرديده‏ است.بعضى از آن واقعات را ما مى‏توانيم از گفته ملا آقا بابا دماوندى كه از جد خود شنيده ذكر كنيم. و بعد هم ذكر مى‏كند.
اين نقل گوى واقعات تاريخى يهود مطالبى را ذكر مى‏كند تا مى‏رسد به شهر قزوين: خود شهر قزوين هم يكى از مراكز مهم يهودى نشين ايران بود.با اينكه عده‏اى از آنها را نادرشاه به مشهد منتقل كرد،باز هم در اوائل آغا محمد،6 هزار يهودى داشت كه‏ همه از بين رفتند.ملا آقا بابا نتوانست علت اين انهدام را ذكر نمايد و يا اينكه دقيقا بگويد اين واقعات در اواخر زنديه رخ داده يا اوائل سلطنت آغا محمد قاجار،در آن‏ زمان واقعاتى پى در پى بر عليه يهوديان رخ داد كه ضبط نگرديد... ملاحظه مى‏شود كه سنديت تاريخى اين مطالب تا چه حد است.
بطور خلاصه،بطور حتم مى‏توان گفت كه مصيبت وارده بر يهوديان ايران در اواخر زنديه و عصر آغا محمد از زمان صفويه بدترين و شدت آن موجب گشته كه مورخين‏ يهود نتوانسته وقايع را ضبط كنند اما...سينه به سينه...

وقايع تاريخى‏

اكنون خوب است نسبت به وقايع و دوره‏هاى تاريخى و اشخاص مشهور در تاريخ ببينم نظر حبيب لوى و طرز برخورد و بيان او چگونه است:

اسباط گمشده‏

بعد از فوت حضرت سليمان،بنى اسرائيل به دو گروه تقسيم شده و دو كشور مختلف درست‏ كردند و از همان ابتدا هم جنگ و درگيريشان شروع شد و هر كدام بر عليه ديگرى با قدرت‏هاى‏ ديگر متحد شدند و: سرانجام در بين سالهاى 741 تا 739 ق.م.تغلات فلاسر پادشاه آشور بر كشور اسرائيل تاخت و پس از جنگهاى سخت عده‏اى از بنى اسرائيل را به اسارت برد...
تقريبا كليه ده اسباط (يعنى فرزندان و بازمانده‏هاى ده نفر از بچه‏هاى حضرت‏ يعقوب) به اسارت برده شدند. بعضى از نويسندگان يا مبلغين اروپايى بمنظور هدفهاى خاصى ده اسباط را بكلى از بين رفته جلوه داده و عده‏اى از محققين بى‏طرف كوشش نموده‏اند احفاء ده اسباط را پيدا كنند.از اين رو بعضى،ملت انگلستان و توتونيك را از ده اسباط دانسته و برخى پيشوايان مقدس ژاپون موسوم به شينداى‏ها را،و عده‏اى ملت دانمارك را سبط دان يا ايرلنديها و ساكنين استراليا و آمريكاييهاى قديم،و سكاها را بنى اسرائيل‏ فرض نموده و حتى اين تصورات متوجه بعضى از ساكنين يمن و حبشه نيز بوده‏ است.گر چه اين نظريات و تصورات فرضيه‏اى بيش نيست ولى آنچه مسلم و محقق‏ ميباشد اينستكه يهوديان ساكنين كردستان،آذربايجان،گيلان،مازندران و دماوند و از خراسان الى سمرقند و بخارا تا افغانستان و بعضى از ايلات مسلمان كشور اخير از ده اسباط بنى اسرائيل ميباشد كه آنها را مفقود يا از بين رفته تصور نموده‏اند يا آنكه‏ ملل ديگر را در عوض آنها گرفته‏اند. استفاده از فلاشه‏ها كه سياه پوست و حبشى بودند ولى به اسم يهودى،آنها را به اسرائيل برده‏ و در مقابل تير و تفنگ قرارشان مى‏دادند و نيز ادعاى گاه و بى‏گاه اسرائيل بر سرزمين‏هايى كه‏ يهودى‏ها در آنجا مى‏زيسته‏اند،روشن مى‏كند كه فايده اين بحث اسباط گمشده و يا مستحيل‏ شده در نقاط مختلف جهان چيست.
يكى از مهمترين ايلات،فتن آفريديها هستند كه در سر حد شمال غربى هند ساكنند صرف نظر از عادات و رسوم و قوانين آنها خطوط صورتشان هم شبيه‏ يهوديان ميباشد.آنها مردمانى زارع،اكثر جنگجو،آزادى طلب و داراى اسلحه‏ ميباشند.راجع بمنشاء يهوديت آنها در تاريخ مخزن افغانى در قرن 16 ميلادى و حتى در مشروحات تاريخى بعد هم اين موضوع تأييد شده است همين ارتباطها بود كه در استعمار هند بهترين استفاده را براى كمپانى هند شرقى و انگليس‏ درست كرده بود.امروز هم ارتباط اسرائيل با هند با همين ريشه‏هاى ساختگى رنگ و بوى‏ فرهنگى و تاريخى مى‏يابد.

يهودى‏هاى اصفهان‏

يهوديان اصفهان نيز از سبط يهودا و مهاجرين بابل ميباشد و احتمال قوى ميرود كه‏ نيز اختلافى از موسويان فرارى خزر بين آنها شده باشد.در كتاب گنج دانش-تأليف‏ محمد تقى خان حكيم نبى-در صفحه 21 از قول منصور ابن بازان راجع به يهوديان‏ و سپاهان چنين مى‏نويسد:«بخت النصر بعد از غارت بيت المقدس،يهود را كوچانيده‏ او را به اصفهان ساكن كرد و در يك طرف شهر موسوم به جى محله‏اى را براى آنها ساخته،يهوديه ناميد.چون مدتى گذشت و شهر جى خراب شد-مگر كمى از آن- يهوديه معمور گرديد.شهر حاليه اصفهان همان يهوديه آن زمان بوده و چون نسب‏ بزرگترين ثروتمندان و تجار شهر را تفتيش كنى ناچار يا يهودى است يا مجوس.
اين هم راه ديگرى براى مصادره ثروت‏هاى مردم.

اشكانيان‏

در جلد دوم تاريخ يهود ايران در حدود 200 صفحه،دوره تاريخى اشكانيان مورد بحث است‏ اما كمتر چيزى درباره اين سلسله گفته مى‏شود.نويسنده اين تاريخ درباره يونان و روم و اما كمترى چيزى درباره اين سلسله گفته مى‏شود.نويسنده اين تاريخ درباره يونان و روم و يهودى‏هاى فلسطين به فراوانى و با حجم زياد صحبت مى‏كند اما درباره يهودى‏ها در دوره‏ اشكانيان مطالب و نكات بسيار كمى دارد.هر فصل را با اسم يكى از پادشاهان اشكانى شروع‏ مى‏كند و تاريخ و سال دقيق دوره او را يادآورى مى‏كند و به شكلى مى‏رود سراغ يونانى‏ها يا رومى‏ها و تمام فصل را درباره آنها قلم فرسايى مى‏كند.و در همين ايام است كه به وقايع جنگ‏ تيتوس-پسر امپراطور روم-و خرابى معبد سليمان مى‏پردازد: بالاخره آن ساعت شومى كه دو هزار سال ملت يهود را عزادار كرده است فرا رسيد.در دهم ماه آب، (سال 70 ميلادى) روميها قطعه پارچه‏اى را آتش زده توسط يكى از سربازان رومى از پنجره بداخل معبد پرتاب كردند در نتيجه چوبهاى راه رو معبد آتش گرفت و حريق بسرعت توسعه يافت...سربازان رومى ديگر مانعى براى ورود به‏ معبد نداشتند...اوضاع و احوال ملت يهود از خرابى اول بسيار بحرانى‏تر و دلخراشتر بود.تيتوس بيش از 900 هزار اسير از اورشليم گرفته... بلاش در هنگاميكه‏ موقعيت بسيار خوبى براى سركوبى روميها در آسياى صغير و سوريه و مستعمرات‏ سابق ايران داشت،نه فقط وقت را از دست داده بجنگ روميان بر نخواست‏ [برنخاست‏]بلكه در عوض مساعدت به يهود،بيهوده عقد اتحاد با روم بست!

مغول‏ها

يكى از فصول جالب كتاب،فصل مربوط به مغول‏هاست. جالب بودن مطلب از آنجاست كه‏ نويسنده هم در اين فصل و هم به طور مكرر در سراسر كتاب و به هر مناسبتى از وحشى‏گرى و درندگى و خونخوارى مغول‏ها مى‏گويد اما در عين حال مى‏كوشد تا دامن يهود را از آلودگى‏ همراهى و همكارى با مغول‏ها پاك كند و اين تلاش دو طرفه،اين موضوع را بسيار جالب كرده‏ است! از هنگاميكه در اثر حمله عرب،استقلال قومى ايران از دست رفته بود و مكرر اين‏ كشور دچار تجاوزات خارجيان شده و كشتارهايى نموده بودند،ولى هيچكدام به‏ هولناكى مغول نبود و تا اين اندازه خرابى وارد نكرد.حمله مغول سر تا سر آسيا را فرا گرفت...و چيزى نمانده بود كه خطر مغول كليه اروپا را نيز فرا گيرد...بدبختى و مصيبت اساسى وارده بر ملت يهود در اثر حمله مغول بيش از همه نسبت به‏ يهوديان ايران انجام گشته است... اما به علت اين كه از آوردن مآخذ و دليل براى«مصيبت وارده بر يهود»عاجز است،حرف‏هاى‏ عجيب و غريبى مى‏زند: بقول مورخين هر كجا كه پاى مغولان رسيد،نفوس آن منهدم و زمين مبدل به‏ صحرا و بيابان گرديد.و مورخ ديگرى گفته است يكهزارمين نفوس هم جان بدر نبردند.اگر مورخين عرب يا ايرانى راجع به تجاوز مغولها نسبت به يهوديان ايران يا در اثر عدم علاقه يا بواسطه موضوع مهمتر كه كشتار اكثريت بود چيزى ننوشته‏اند، در اثر آن بوده كه اولا بطور كلى از تلفات هر شهرى صحبت نموده و در ثانى آنقدر راجع به مصيبت اكثريت نوشتنى داشتند كه موضوع اقليت يهود قابل توجه نبود.
ولى از روى تجربيات تاريخى ميدانيم كه در انقلابات و جنگها،تناسب تلفات و آوارگى يهوديان بيشتر بوده است. مورخ بزرگ تاريخ يهود ايران،احساس مى‏كند كه اين دلايل متقن و محكم،انگار نمى‏تواند چندان مورد پسند خواننده واقع شود و مبادا او باز هم دنبال دلايل ديگرى باشد،لذا وى عزم را جزم كرده و محكم‏ترين دلايل تاريخى را در طبق اخلاص گذارده،به وجدان علمى بشرى تقديم‏ مى‏كند: اگر بخواهيم براى يكايك واقعاتيكه در آن ايام بر سر جامعه يهود ايران آمده است‏ اسنادى ارائه دهيم غير از اظهار تأسف و تأثر چه براى اقليت و يا اكثريت اهالى كشور چيز ديگرى غير ممكن است.اما در شرح بالا،قرائن و اماراتى داده شد كه كمتر از مدرك و اسناد نمى‏باشد. يهوديان بيچاره آن عصر،نه حوصله ضبط تاريخ را داشتند و نه وسيله آن را. و باز هم دلايل محكم و متقن ديگر مى‏آورد تا مى‏رسد به اين جمله دقيق و منطقى: آنچه مسلما مى‏توان حدس زد آنست كه اقلا ربع جمعيت يهود ايران در فتنه مغول‏ از بين رفته است. و البته خواننده محترم خود مى‏تواند بين«مسلما»و«حدس زدن»جمع كرده و بفهمد وقتى‏ قرار است«بطور مسلم حدس بزنيم»كه اين بيان چقدر دقيق و قطعى است قطعا مى‏توانيم‏ حدس بزنيم كه چقدر هم مسلم است!حتى اين حدس مسلم را با رقم دقيق هم مى‏توان مشخص‏ كرد: مقدار اين تلفات...چون عده آنها يك ميليون و دويست هزار بوده،بنابراين مى‏شود حدث‏[حدس‏]زد كه سيصد هزار نفر تلف شده‏اند. اگر خواننده‏اى،يك كمى بد قلق و كج خلق باشد و باز هم درست و حسابى و از بن دندان و از عمق دل هنوز هم قانع نشده،باز هم نويسنده فداكار دانشمند،دليل تازه‏اى مى‏آورد تا او را هم‏ قانع و بلكه معتقد سازد: معين نمودن اينكه تلفات از طرف كدام سرداران و فرزندان چنگيز نسبت به يهود انجام شده بطريق زير قابل حل است.هر حمله به هر شهر ايران بعمل آمده،تاريخ و سرگذشت آن با ساير ساكنين ايرانى مسلمان شهر يكسان بوده است.تنها استثنائى‏ كه وجود دارد و قابل ملاحظه مى‏باشد يعنى حملاتى كه فقط متوجه يهوديان تنها بوده،يكى در هنگام مرگ ارغون خان و ديگرى در عصر تيمور لنگ مى‏باشد؛كه هر يك را بموقع خود شرح خواهيم داد. 5 مسلما مى‏توان حدس زد؛كه خواننده كاملا و دقيقا و تماما و روحا و منطقا و قلبا،قانع و معتقد شده است كه مغول‏ها چقدر بد بوده‏اند و چقدر مى‏خواسته‏اند يهوديان را هم مثل ايرانيان و مسلمانان بكشند و نابود كنند.الحمد لله.فقط يك سؤال باقى مى‏ماند و آن هم اين كه چرا اين‏ نويسنده محقق مورخ اينقدر بايد زحمت بكشد و اين همه دليل بياورد و اين قدر استدلال كند؟ مگر چه حادثه‏اى رخ داده؟چرا اينجاى تاريخ اينقدر دليل و برهان لازم دارد؟ چون در اين نقطه تاريخ يك حادثه بسيار جالب رخ داده كه همه اهل فكر و نظر را در انديشه‏ فرو برده است.و آن اين كه بعد از چند سالى كه از مرگ چنگيز (624 ه) گذشت.ايلخانيان به‏ حكومت رسيدند (654 ه) و در 683 پادشاهى ارغون شروع شد و هفت سال طول كشيد: اما بسلطنت ارغون از نقطه نظر اوضاع و احوال يهود آن عصر و اتهاماتى كه به‏ سعد الدوله،نخست وزير يهودى ارغون وارد ساختند و نتيجه حاصل آن براى كليه‏ يهوديان قابل بحث مطولترى ميباشد تا نكات چندى كه حتى براى بعضى استادان و مورخين ايرانى،تاريك و مجهول است،روشن گردد.بعضى از مورخين كليّه‏ تصميمات و اقدامات ارغون را منتسب به سعد الدوله كه نام عبرى او مرد خاى ابن الحربيه (كهن صدق) وزير يهودى او دانسته‏اند در صورتيكه ابدا با هيچ‏ منطقى وفق نمى‏دهد.آنچه بعضى از نويسندگان مسلمان نوشته‏اند:1-ارغون‏ مى‏خواست با صليبيون اتحاد برقرار كرده بيت المقدس را به تصرف عيسويان درآورد؛ -ارغون ميخواست خانه كعبه را تبديل به بت خانه سازد؛3-اين اقدامات طبق‏ تمايل و پيشنهاد سعد الدوله بوده است؛4-روى همين اصل بمحضى كه ارغون‏ نزديك بموت شد،سعد الدوله را كشتند و بقتل و غارت يهود پرداختند؛اما حقيقت‏ امر بقرار زير است:... حبيب لوى با مقدماتى كه فراهم آورده اكنون سعى مى‏كند با«دلايل منطقى»،«حقيقت امر» را توضيح داده و اين نظرات مورخين مسلمان را رد كند.دلايل منطقى او هم مثل مقدمات قبلى‏ خواندنى است: اول آنكه ارغون از خود استقلال عقيده و فكر داشت و در ثانى...مسيحيان اروپا...
بقتل و غارت يهوديان مى‏پرداختند...بنابراين يك نفر يهودى ممكن نبود ارغون را تشويق بهمكارى با صليبيون نمايد...اگر سعد الدوله را يهودى ندانند موضوع منطقى‏ است و اگر يهودى بوده است پس يك نفر يهودى...چگونه ممكن است كه يهودى‏ طرفدار بت پرستى شود اگر شد يهودى نيست و... اين دلايل منطقى همچنان ادامه دارد تا چندين صفحه و در يك جمع بندى مى‏نويسد: بنابر مراتب فوق اتهاماتى كه به سعد الدوله وارد شده از طرف عده‏اى از مغول‏ها و مسلمانان ناراضى و از كار بر كنار شده و اطبائى كه از ترقى همكار يهودى خود روحا رنج ديده بودند،اين انتشارات را دادند و بالاخره نه فقط مردى كه از عهده اصلاح‏ خرابيهاى عصر مغول بر آمده بود و ميتوانست خدمات برجسته‏اى بكشور خود بنمايد از بين بردند،بلكه طبقه جهال كشور را در اثر تبليغات سوء خود وادار به انجام عملى‏ خارج از منطق كه عبارت از كشتار دسته جمعى يهوديان در شهرستانهاى ايران است‏ نمودند... حبيب لوى در اين تلاش خود از«مرحوم استاد عباس اقبال»هم ايراد گرفته كه: در تاريخ استيلاى مغول تا اعلان مشروطيت...متأسفانه در ضمن نوشته‏هاى‏ مشار اليه احساسات ضد يهودى غير از علت ارثى دليلى براى ابراز آن نمى‏توان يافت‏ [مطالبى آمده‏]و چون استاد اقبال،مرد فاضلى بوده،تصور نمى‏رود كه اين رويه در اثر فكر و عقيده خود او باشد و حدس زده مى‏شود كه استخراجى است از عهد تاريك‏ گذشته و در چند سطر بعد با نقل جملاتى از عباس اقبال آشتيانى و اضافه كردن پاورقى به آن،نكاتى‏ را مى‏نويسد كه جالب و خواندنى است: خبر قتل سعد الدوله در بلاد اسلام موجب مسرت و شفاى قلب مسلمين گرديد و بازار يهود كشى رواج گرفت‏[پاورقى كتاب:اداى اين جمله براى هيچ فاضل و نويسنده‏اى در خور افتخار نيست.]چنانكه در جميع شهرها،به شنيع‏ترين طرزى، دست بكشتار آنها زدند و اموال آن طايفه را بغارت بردند مگر در شيراز كه چون‏ شمس الدوله با مردم بر وفق عدالت رفتار كرده بود (و در ظاهر از اسلام طرفدارى‏ مى‏نمود.) [پاورقى كتاب:براى خنثى نمودن عمليات نيك شمس الدوله يهودى در شيراز،جمله بين الهلالين را اضافه نموده‏اند
داستان سعد الدوله تا آخر فصل در كتاب لوى ادامه دارد و براى اين كه يك نقل مستند و بى طرف و علمى هم از اين وقايع داشته باشيم،عين مقاله«سعد الدوله يهودى»را از دايرة المعارف‏ فارسى به سرپرستى مرحوم غلامحسين مصاحب از جلد اول آن كه در سال 1345 و از طرف‏ مؤسسه فرانكلين آمريكايى چاپ شده است،عينا در اينجا نقل مى‏كنيم: سعد الدوله يهودى وفات 690 ه.ق.وزير معروف ارغون خان،ايلخان مغول.
سعد الدوله پسر طبيبى يهودى بود و در ابهر بدنيا آمد.سپس به بغداد رفت و به‏ طبابت پرداخت.بسبب آشنايى بزبان مغولى و تركى بدستگاه ارغون راه يافت.وقتى‏ او را معالجه كرد و سپس در خدمت او خزانه دار و مستوفى شد و آنگاه به وزارت‏ رسيد.حكومت بسيارى از بلاد را به خويشان و همكيشان خود داد و اين نكته سبب‏ تحريك حسادت مخالفان گشت و سعد الدوله نيز ارغون را به مخالفت با مسلمين و معاندت با اسلام تحريك مى‏نمود و حتى جهت مخالفت با اسلام سعى كرد ارغون را به داعيه‏ى پيغمبرى وادارد و او را به قتل مسلمانان تشويق نمود و عمال و حكام‏ مسلمان را از كار بر كنار داشت.اما دولت او چندان نپاييد و ارغون خان بشدت بيمار شد و از كار فرو ماند.چند روزى قبل از وفات ارغون،مخالفان سعد الدوله آن وزير يهودى را فرو گرفتند و پس از تعقيب و شكنجه هلاك كردند (سنه صفر 690) و با مرگ او،در اكثر بلاد به تعقيب و قتل يهود پرداختند.
اينطور كه از وقايع اين دوران معلوم مى‏شود و حتى از نوشته‏ها و برخى اشارات خود حبيب‏ لوى در كتاب او احساس مى‏شود،اين قضايا عميقا با وقايع اروپا ارتباط داشته است كه هم حبيب‏ لوى نخواسته است چندان وارد آنها شود و هم به نظر مى‏رسد مى‏تواند زمينه يك تحقيق بسيار ارزشمند تاريخى باشد هم چنان كه در اصل آن و نتايج و پيامدهاى اين جريان،جاى بررسى و دقت‏ فراوان است،به خصوص كه حبيب لوى مى‏كوشد با تحريك احساسات شيعى بر عليه اهل سنت، خليفه عباسى را عامل حمله مغول بشناساند! اين واقعه،فرصتى به خليفه ناصر داد و از چنگيز-كه از ايران و بين النهرين بسيار دور بود-استمداد طلبيد و با اين عمل خليفه عباسى،ايران و اسلام و يهود بخاك و خون كشيده شدند. و اين در حالى است كه در بخش تاريخ عباسى،تلاش فراوان مى‏كند تا عباسيان را دوست دار ايران و ايرانى جلوه دهد مگر مى‏توان همه گونه حدس و فرضى درباره محركان مغول زد،آيا نمى‏توان فكر كرد كه خود يهود عامل محرك حمله مغول بوده است؟ نقل وقايع دوران تيمور لنگ گوركانى و تحليل حركات او هم در كتاب حبيب لوى بسيار شبيه‏ تاريخ مغول است.يعنى مدام مى‏كوشد يهودى‏ها را قربانيان تيمور قلمداد كند و گاه مطالبى نقل‏ مى‏كند كه بسيار ساده لوحانه و عجيب است و مآخذ و مدارك او هم نقل قول از اشخاص و مجلات‏ بى ارزش است. ...در موقع حمله تيمور به اصفهان،طبق احاديثى كه هنوز باقى مانده است پيش آمد ناگوارى شد كه اثر سوء آن در تمام مدت حيات تيمور باقى ماند و موجب بدبختى و فلاكت و قتل هزاران نفر از يهوديان را فراهم ساخت.بعد از آنكه تيمور اصفهان را فتح كرد و 70 هزار نفر را كشت و طبعا يهوديان از اين مصيبت مستثنى نبودند.يك‏ افسانه قديمى يهوديان اصفهان مى‏گويد:پس از آنكه شهر امن گرديد،در روز روزه‏ بزرگ كه گويا در سال 1387 (ميلادى) بود،تيمور كه بر اسب خود سوار بود از محله‏ يهوديان عبور مى‏كند و اين موقع مصادف با هنگام نماز بود و زمان اداى جمله‏ توحيد-كه مؤظفند با صداى بلند بخوانند -تيمور كه در آن موقع از كنار يكى از كنيسه‏هاى بزرگ يهود موسوم به هارون ولايت يا اهرون ولايت مى‏گذشت،فرياد عده‏ كثيرى در آن واحد موجب وحشت اسبها را فراهم ساخت و در نتيجه تيمور از اسب‏ بر روى سنگ فرش كوچه افتاد و پايش لنگ مى‏گردد.موقعى كه دانست كه فرياد يهوديان بوده است حكم به قتل عام يهوديان و تبديل كنيسه را بمسجد داد. در اينجا حبيب لوى بلا فاصله پاورقى زده و مى‏نويسد: لنگى امير تيمور در اثر فرياد يهوديان هنگام نماز نبوده است...در اينصورت حكايت‏ يهوديان راجع به لنگى تيمور با سند تاريخى موافقت نمى‏كند و ممكنست...كه‏ تيمور هنگام عبور در روز روزه بزرگ مصادف با فرياد جمعيت شده،اسبش رم كرده‏ و...حتى از اسب به زمين خورده باشد و در نتيجه كينه يهوديان را در دل گرفته...
اما در عين حال دست از تفسير نمى‏شويد و با هزار ترفند سعى مى‏كند كشتار يهودى‏ها به دست تيمور را هر طور شده است ثابت كند.جمع بندى او چنين است: اكثر مورخين تلفات وارده توسط تيمور بر اصفهان را 70 هزار ذكر نموده‏اند.آنچه‏ مسلم مى‏باشد آنست كه اگر اين تلفات مربوط به مسلمانان بوده،ذكرى از تلفات‏ يهوديان نگرديده است و چنانچه اين تلفات 70 هزار نفرى مربوط به يهوديان اصفهان‏ بوده است،تلفات وارده بر ناحيه النجان را نبايستى جزو 70 هزار نفر محسوب‏ داشت. اين استدلال و«آنچه كه مسلم مى‏باشد»و«اگر»و«چنانچه»و...آدمى را به تعجب وا مى‏دارد كه‏ آيا اينها سهميه مظلوم نمايى هميشگى يهودى است كه عادت مورخ شده و بايد در همه جا خود را بى اختيار نشان دهد و يا اينجا هم مثل مورد مغولان،كوشش و تلاشى است براى اين كه مبادا كسى خيال كند كه تيمور تحريك شده يهودى‏هاست.چون دنبال مطلب مى‏گويد: درست است كه در اثر صدمه وارده بپاى تيمور كينه وى نسبت به يهوديان‏ برانگيخته گرديد ولى قطعا عوامل ديگرى هم در تشديد نفرت به يهوديان مداخله‏ داشته است... دقت در سراسر كتاب تاريخ يهود ايران و شيوه تاريخ نگارى حبيب لوى و مقايسه آن با روش‏ ديگر نويسندگان يهودى،اين ظن و گمان را در انسان ايجاد مى‏كند كه اينها هميشه به فكر پاك كردن رد پاها و آثار باقيمانده و جلوگيرى از حدس زدن‏ها هستند و لذا اين كوشش‏ها مشابه و جملات مبهم و استفاده از منابع سست و پر حرفى‏هاى عجيب و غريب همه در همان خصيصه‏ نژادى تحريف است كه مرحوم شهيد آيت الله مطهرى با استفاده از آيات قرآن كريم نسبت به اين‏ قوم توضيح مى‏دهند.

صفويه‏

وقتى پاپ و ساير پيشوايان ملل اروپا مداخله كردند كه اتفاق بين سلاطين اروپايى‏ براى جنگ با عثمانى‏ها ميسر نيست و هيچكدام به تنهايى قادر به جلوگيرى آن‏ نيستند،رويه‏اى را كه از عهد چنگيز و آقاباخان تا امير اوزن حسن تعقيب‏ نموده بودند با برنامه وسيعترى شروع كردند و آن عبارت از فرستادن مأمورين‏ غير رسمى و سفراى رسمى و حتى عده‏اى بنام تاجر و سياح به كشور ايران براى‏ ايجاد جبهه‏اى در سرحد شرقى عثمانى بود.موقعى كه محمد دوم (پادشاه عثمانى) استامبول (اسلامبول) را بتصرف در آورد يكسال از اعلام پادشاهى اسمعيل صفوى‏ در تبريز مى‏گذشت...موقعى كه دولت صفويه مى‏خواست روى كار بيايد در ظاهر چنين تصور ميرفت كه وضع يهوديان بسيار درخشنده خواهد گرديد،زيرا...آنكه‏ پادشاهانى از فرقه‏اى كه طرفدار امير المؤمنين كه مظهر عدل و انصاف بود،بر سلطنت ايران منصوب مى‏گشتند،تصور مى‏نمودند موجب آسايش يهوديان فراهم‏ خواهد گشت... سلاطين عثمانى هر كشورى را كه از دست مسيحيان خارج كرده و تحت سلطه‏ خود در آوردند نسبت به يهوديان آن با مهربانى رفتار كردند. چون جبهه متحد عثمانى و يهود اروپا متفق المنافع بود و اروپائيان كه خود اساس مخالفت با يهود را از قرون قبل برقرار كرده بودند و با يهوديان و عثمانيها هر دو دشمنى داشتند و طبعا عثمانيها و يهوديان نيز با اروپائيان.لذا مأمورين اروپايى در ايران،موقعى موفق به روشن نمودن آتش جنگ بين ايران و عثمانى شدند، توانستند سلاطين صفويه را قانع كنند كه يهود هر كجا باشد با عثمانى دشمن ايران و اروپا،متحد است و بنابراين بايستى يهوديان و عثمانيها را دشمن مشترك ايران و عالم مسيحيت محسوب داشت. اين بيان و تحليل لوى سراسر تحريف و جعل است و هم با حقايق تاريخى و هم با سخنان خود او در صفحات ديگر مغايرت دارد.
مخالفت پاپ و مسيحيان اروپا با يهود،يك اعتقاد دينى بود كه مبناى آن شرح زندگى‏ حضرت عيسى عليه السّلام و محتويات انجيل است.
دلايلى در دست است كه عامل محرك جنگ‏هاى صليبى،خود يهودى‏ها بودند تا دو دشمن‏ مقتدر خود را به جان هم انداخته و هر دو را ضعيف و نابود كنند.بعد هم اين درگيرى و دشمنى‏ به طور مداوم تا امروز ادامه يافت و باز هم عاملش همين يهودى‏ها بوده‏اند و هستند.
تحريك مغول‏ها و تيمور هم به اغلب احتمال به دست يهود انجام شد.علت اصلى هم بند آمدن راه عبور تجارى خاورميانه به دست مسلمانان بود در حالى كه تجارت اروپا و بخشى از دنياى اسلام در دست يهود بود و از اين جهت متضرر مى‏شد و دنبال راه چاره‏اى بود.
در اوايل ظهور صفويه،وقايع اروپا نشان مى‏دهد كه تاجران ثروتمند يهودى بر بسيارى از مراكز قدرت اروپا نفوذ و سلطه پيدا كرده و مطامع خود را به راحتى عمل مى‏كردند.و لذا فعاليت‏هاى تجارى و برون مرزى انگليس-خصوصا-در جهت منافع يهود بود كه صاحبان‏ كمپانى هند شرقى انگليس و مالكان ثروت‏هاى هنگفت كشور بودند.
علاقه يهود به امير المؤمنين و شيعه،از آن حرف‏هاى جالب و خنده دار است.تاريخ زندگى‏ حضرت امير و شمشير آبدار او در مقابل جهودهاى مدينه و خيبر،به جاى خود،اين يهودى‏ها آنقدر به شيعه علاقه داشتند كه با ظهور باب و بها،بى تابانه و عاشقانه،گروه گروه يهودى‏ها،بهايى‏ مى‏شدند كه خود حبيب لوى در انتهاى كتابش مجبور است كلى درباره اين قضيه قلم فرسايى‏ كند.عشق يهودى‏ها به شيعه اين گونه ظهور مى‏يافت! ملايمت عثمانيان نسبت به يهود،به خاطر فرار آنها از اسپانياى مسيحى شده و از دست‏ مسلمانان به در آمده بود كه به عثمانى پناه مى‏آوردند و عثمانى‏ها هم آنها را پناه مى‏دادند،ولى‏ بعدها همين يهودى‏ها با عثمانى چه كردند؟تضعيف و تخريب و توطئه و در انتها هم گرفتن‏ فلسطين پس از تجزيه عثمانى.اين هم جواب مهربانى‏هاى عثمانى.
چه كردند؟تضعيف و تخريب و توطئه و در انتها هم گرفتن‏ حبيب لوى مى‏خواهد صفويه را كاملا مخالف يهود جلوه دهد و اين مخالفت را هم حاصل‏ تحريكات اروپايى‏ها مى‏داند كه اين سخن نادرستى است.شاهان صفوى،آنهايى‏شان كه‏ مسلمان‏تر بودند با يهود مخالف مى‏شدند و هر كدام كه از دين و اعتقاد فاصله داشتند با يهود رفيق و همراه بودند-كه در صفحات بعد به آن خواهيم رسيد-و مخالفت دين و علماى اسلام هم‏ با يهود به خاطر نص صريح قرآن كريم بود و نه تحريك و تحريض اروپايى‏ها.و اين علماى اسلام، همانان هستند كه حبيب لوى آنان را با الفاظ ركيك و توهين آميز«ملانما و قشرى و متعصب و...» نام مى‏برد: طبقه ملانماها نيز به تبليغ بر عليه يهوديان پرداختند و در نتيجه توده مردم‏ مسلمان ايرانى به استثناى طبقه مطلع و وارد به رموز سياسى و تاريخى و پيشوايان‏ عالم مذهبى،نسبت به يهوديان كشور خود كه غير از وفادارى نسبت به وظايف‏ وطنى خود تقصيرى نداشتند،تنفر و انزجار بى‏سابقه‏اى پيدا كرده... اين دسته بندى هم تا همين امروز ادامه يافته است.روحانيان و مردمى كه با اسرائيل‏ دشمنند و آن را غاصب و ظالم و دشمن اسلام و بشريت مى‏دانند،افراد متعصب و خشن و قشرى‏ خوانده مى‏شوند و كسانى كه يهودى‏ها را مظلوم مى‏دانند و اسرائيل را به هر حال واقعيتى‏ غير قابل انكار مى‏خوانند و از خشونت مى‏پرهيزند و گمان مى‏كنند نظم نوين جهانى بايد بيايد و همه با هم،اسرائيلى و فلسطينى و مسلمان و كافر و يهودى و غيره و غيره همه بايد زير سايه‏ كمپانى‏هاى چند مليتى يهودى آرام و ساكت و مطيع،و گوسفندوار زندگى كنند،افراد مطلع و آگاه به رموز سياسى و تاريخى و عالم و روشنفكرند.گروه اول از شيخ بهائى و مرحوم مجلسى‏ هستند تا امثال علماى بزرگ و رهبران دينى مردم در ديروز و امروز ايران و گروه دوم هم كه‏ خصوصا در روزگار ما«جلوه فروشى»فراوان دارند و مورد لطف و عنايت راديوهاى آمريكا و انگليس و اسرائيل هستند و معروف عام و خاص.
جالب اين كه خود لوى هم همين قضيه را و البته با زبان و تعبيرهاى خودش بيان مى‏كند: البته آنچه كه بر شدت وخامت اوضاع يهوديان ايران ميفزود،ازدياد روز افزون ملانماها در كشور خصوصا در اصفهان بود كه از روى بى‏اطلاعى و عدم آشنايى بحسن نظر پيشواى معظم شيعيان حضرت على عليه السّلام نسبت به يهود،بنى اسرائيل را كه‏ اولين و قديمى‏ترين ملت موحد بود،حتى كافر محسوب ميداشتند.در واقع از عصر صفويه ببعد،انزجار و تنفر به يهود بطورى شدت يافت كه اگر وجود علما و روحانيون‏ بزرگ و روشنفكر اسلامى...نبود،ديگر در ايران اسمى از يهود باقى نمى‏ماند. آنچه نيز مسلم ميباشد آنست كه در ادوار تاريك يهوديان ايرانى نه فقط مجتهدين و علماى روحانى منور الفكر كه حقيقة بمقررات اساسى اسلامى و نيت‏ واقعى پيغمبر اسلام با اطلاع بودند از يهوديان حمايت كرده‏اند كه بعدا به اقدامات‏ آنها برخواهيم خورد،بلكه طبقه فاضل و تحصيل كرده حقيقى،از زمان سابق تا بامروز همواره كوشش فراوانى براى دفع ظلم و تجاوز و حمايت از يهوديان نموده‏اند از اينها جالب‏تر،اثر مغولان در صفويه،به نظر حبيب لوى است: پس از ارغون خان كه فاتحين مغول،مسلمان شدند،اول عمل آنها،تحميل زبانشان‏ بر مردمان ايران بود بطوريكه ايرانيان شريف آذربايجان،زبانشان كاملا تركى شد و چون مغولان مسلمان و عده زيادى از آنها در دربارهاى ايران نفوذ يافتند،حتى بعد از خاتمه رسمى حكومت مغولان و روى كار آمدن سلسله صفويه كه ميگويند نژادا مغول نبودند،نفوذ مغول در دربارهاى ايران تا ابتداى سلطنت رضا شاه كبير باقى‏ ماند.زبان دربار صفويه و افشاريه و قاجاريه،تمام،مغول بود و وزرا و مامورين دولت‏ اغلب از آنها يا مخلوطى از ايشان بود. حبيب لوى چون خود نژاد پرست است و اصل و اساس وجود آدمى را از نژاد و خون او مى‏داند، همه تجزيه و تحليل‏هايش نسبت به ديگران هم همين گونه است.ظاهرا او نمى‏تواند بفهمد كه هر آدمى با هر نژاد و رنگ و ژنى،مى‏تواند با فرهنگ‏هاى مختلف و با اعتقادات گوناگون،رفتار كند و اساسا رفتار و كردار آدمى مربوط به اعتقادات و باورها و درك و فهم اوست و اسلام و مسلمانى، يك اعتقاد است و فرهنگ خاص خود را دارد،اگر چه البته در گروه‏ها و افراد مختلف ممكن است‏ در كنار يك ما به الاشتراك،تفاوت‏ها و رنگ‏هاى گونه‏گونى هم جلوه دهد اما اينها بهر حال هيچ‏ ربطى به خون و نژاد و ژن و قوم و مليت ندارد.اما او حرف خود را مى‏زند: از همان اولين ساعتى كه بعد از ارغون، (مغول‏ها) در اثر موقعيت خطرناك خود مسلمان شدند،كشتار بر عليه يهود را شروع و تشويق نمودند...آنچه كه بر بدبختيها ميفزود آن بود كه عده‏اى از همين مغول‏زاده جزو طلبه درآمده و بعد روحانى‏نما گرديدند.بعلاوه اعتماد الدوله‏هاى عصر شاه عباس اول و دوم از همين طبقه بودند و به همين علت بود كه آن همه زحمات و اقدامات شاه عباس اول را راجع به توسعه و تجارت و صناعت و آبادانى به باد فنا دادند... و اما تاريخ‏نگارى يك يهودى راجع به يكى از شاهان صفوى،آخرين پادشاه صفوى كه در معمول تاريخ نگارى،زشت ترين چهره از يك شاه را به نام او رقم زده‏اند:شاه سلطان حسين.
خوب است دقت كنيم كه مشكل يهودى‏ها با شاه سلطان حسين در چيست: در تاريخ ايران مى‏نويسد پس از شاه سليمان،امراى دولت و خواجه سرايان،براى‏ اينكه امور كشور را بدلخواه خويش در دست گيرند و بدون بيم،اغراض شخصى خود را به موقع اجرا گذارند،حسين ميرزا كه شاهزاده‏اى ضعيف النفس و موهوم پرست بود بر تخت صفويه نشاندند.سلطان حسين قلبى داشت با رأفت ولى از خصايص‏ پادشاهى محروم بود.تحت تأثير امراء خائن و مغرض و عالم نمايان ريا كار كه ذهن‏ او را مصروف به امور جزئى نمودند در آمد.از اين رو در آغاز سلطنتش اقدام به‏ بستن مدرسه‏ها ،شكستن خم‏ها،بستن ابواب ميكده‏ها،رنجاندن پيروان اديان‏ مختلفه از عيسوى،زرتشتى و غيره‏[پاورقى كتاب:با اين وصف تكليف يهوديان‏ پر معلوم مى‏باشد.]نمود.حتى فرق مختلفه اسلامى اذيت و آزار بسيار ديدند.نزاع‏ شيعه و سنى بالا گرفت و صوفيان مجبور به ترك ديار شدند.خانقاه‏ها خراب گرديد و صاحبان آنها نفى بلد شدند.ضعف در اركان دولت رخ داد،خدمتگزاران لايق و امرا كاملا دلسرد شدند و سلسله صفويه با قدم‏هاى سريع رو به زوال و انقراض مى‏رفت.
آقاى رضا پازوكى مى‏نويسد:«سبك مغز و بيكاره بود و در همين عصر است كه ديگر بقال و عطار و چاه كن كشور ايران كوشش داشت بلباس مقدس روحانيت در آيد و مملكت ايران داراى ميليونها روحانى‏نما گرديد.»تخمى كه در عهد شاه عباس اول‏ كاشته شده بود و در عصر شاه عباس ثانى آبيارى گرديد و اينك محصولش بعمل‏ آمده و نتايج حاصله از آن با وجود فتنه مغول و با وجود از دست رفتن افغانستان و تركستان و بين النهرين... اكنون براى اين كه بفهميم راه درست چه بوده و اگر شاه سلطان حسين آن گونه مى‏بود،خوب‏ بود،همين عناصر را بر عكس مى‏كنيم تا تصوير يك شاه مطلوب و مقبول را داشته باشيم: قوى النفس!اهل علم رسمى با قلبى بدون رأفت و داراى خصائص پادشاهى و بى‏توجه به امرا و روحانيون و بى‏توجه به امور جزئى و اجازه دادن به فرقه‏هاى مختلف و ميكده‏ها و غيره و آزاد گذاردن هر گروه براى هر كارى كه مى‏خواهند بكنند و سنگين مغز و پر كار و مانع بقال و عطار كه روحانى بشوند و...اگر شاه سلطان حسين اين گونه بود ديگر مورد طعن و لعن قرار نمى‏گرفت‏ كما اين كه شاهان ديگر همين گونه بودند و كبير و عادل و امثالهم هم شدند.و خواهيم ديد كه‏ بعدى‏ها هم با همين خصوصيات به همين افتخارات ثبت شده در تاريخ يهودى مى‏رسند.
برخى از عبارات صفحات بعد كتاب لوى،ابهام در كلمات و تعابير او را تا حدودى روشن‏ مى‏كند.مثلا مى‏نويسد: شاه سلطان حسين كه در اثر پوشيدن لباس ملائى و ضعف قدرت،كشور را رو به‏ ضعف و انحطاط كشانده بود. معلوم مى‏شود توجه شاه سلطان حسين به دين و ديانت و علاقه او به روحانيت تا جايى بود كه حتى لباس روحانى هم مى‏پوشيده و همين در نظر حبيب لوى نشانه ضعف قدرت و كشاندن‏ كشور به ضعف و انحطاط بود.در حالى كه اگر او و يا هر شاه ديگرى ميل و علاقه به يهود و ادب و آداب و لباس و ظاهر و زندگى آنها مى‏داشت،آن وقت اينها نشانه قدرت او بود و اقتدارش و نشانه‏ اراده او براى كشاندن مملكت به سمت قدرت و تعالى و ترقى.اساسا در سراسر كتاب تاريخ حبيب‏ لوى،«اقتدار و قدرت و اراده»يعنى همراهى و همدلى با يهود و«ضعف نفس و بى‏ارادگى و موهوم پرستى»يعنى مخالفت با يهود و رفتن به راهى كه دلسوزان و علما و بزرگان مملكت ارائه‏ مى‏كنند.
مجموعه عواملى كه نشانه اغتشاش و سر در گمى و سپس حمله محمود افغان و اشرف افغان‏ است نيز نشان مى‏دهد كه دولت‏هاى خارجى چه بسا با معاضدت يهود از به راه افتادن حكومت‏ دينى به وحشت افتاده بودند و كوشيدند تا ريشه كار را در آورند كه خصوصا آن را در رفتار نادرشاه‏ مى‏بينم.

نادرشاه‏

حمله محمود و اشرف افغان به ايران شكل و حالت عجيبى دارد.ظاهرا افغانى‏ها گمان‏ مى‏كرده‏اند كه با اوضاع و احوال ايران مى‏توانند اين كشور را گرفته و حاكم شوند اما در همان‏ حركات اوليه و حتى با وجود فتح اصفهان فهميده‏اند كه كار به اين راحتى‏ها نيست.بعد از شاه‏ سلطان حسين،طهماسب ميرزا پسر او قدرت مى‏گيرد و نادر قلى هم با او همراهى مى‏كند منتهى‏ به شيوه خود و هر چه قدرتش بيشتر مى‏گردد و نمايش حفظ استقلال و نجات مملكت از جانب او بيشتر مى‏شود،كم كم صفويه كنار رفته و زمينه براى او بيشتر فراهم مى‏شود تا جايى كه: تصميم به خلع شاه طهماسب را گرفت.پس او را تبعيد به خراسان و پسر چند ماهه‏ او را بنام شاه عباس بر تخت نشاند و خود امور كشور را در دست گرفت.بعد بغداد را محاصره ولى در كركوك از عثمانيها شكست خورد و...در پايان سال 1148 هجرى نوروز 1736 ميلادى نادر كليه ايالات ايران را از دست ارتشهاى عثمانى و روس و افغان نجات داده بود.در همين سال براى نوروز،قريب يكصد هزار لشگرى و كشورى‏ را در صحراى مغان نزديك اردبيل دعوت و چون عباس سوم فوت كرده بود تكليف‏ انتخاب سلطان جديدى را از خانواده صفويه براى كشور از آنها تقاضا كرد.اما مردم‏ باصرار او را انتخاب كردند.يكى از شرايط قبول سلطنت نادر آن بود كه مردم ترك‏ مذهب شيعه اثنى عشرى را كه سلسله صفويه رواج داده بودند بنمايند.يكى از روحانيون بمخالفت پرداخت ولى مرگ او موجب سكوت ديگران گرديد.نادر نفوذ روحانيون را محدود كرد. آيا سلسله اين وقايع:حمله افغان،كنار گذاردن طهماسب،مردن بچه كوچك عباس سوم، قدرت نمايى نادر،دعوت مردم در اردبيل كه مركز و منشأ صفويه بود،شرط گذاردن و روحانى‏ معترض را در جا كشتن و...آيا اينها همه به هم مرتبط و متصل نبوده است تا از صفويه شيعه شده‏ مقيد و متدين به نادر قلى ضد دين برسند؟ حمله نادر به هند در سال 1738 ميلادى كاملا در جهت منافع انگليس بود و چند سال بعد اينها بر سراسر هند مسلط شدند. و دفع پرتقالى‏ها از خليج فارس هم به خاطر سلطه انگليس و به نفع آنها تمام شد.
و اما همراهى‏هاى نادر با يهود: در زمان سلطنت اين پادشاه وضع فرهنگى يهوديان كاشان رو به بهبودى گذارد.
خصوصا با ورود راب هانى از اورشليم كه سمت استادى پيدا كرده...كاشان را تبديل‏ به يك اورشليم كوچك كردند.در نتيجه كاشان در ابتداى قرن هيجدهم ميلادى، مركز رابها و روحانيون براى كليه ايران گرديد. نادرشاه نسبت به يهوديان كه آنها را از قزوين انتقال داد،محبت و توجه‏ مخصوصى داشت.نادرشاه از يهوديان تقاضا نمود كه كتاب زبور-تهيليم-حضرت‏ داود را بفارسى ترجمه نمايند...در بين پيش خدمتان نادر،چند نفر يهودى بودند كه‏ يكى از آنها بنام يوسف بود كه لباس مرواريد دوزى در برداشته است.نادر حكم‏ ميكند كه تورات را براى او بخوانند زيرا ساير كتب مقدسه،قرآن و انجيل را هم‏ مطالعه كرده بود... فوق العاده تحت تأثير قرار گرفت و تصميم داشت رويه‏اى مهم به‏ منفعت مذهب حضرت موسى اتخاذ نمايد ولى در اثر مخالفت وزرايش و خاتمه‏ زندگيش متوقف ماند.تأسيس جامعه يهود تهران...در عصر نادرشاه انجام شد [نادر]بمحضى كه دشمنان كشور را شكست داده و به اوضاع مالى ايران سر و صورتى داد،يهوديان ايران در امنيت كامل تا آخر سلطنت اين پادشاه بزرگ بسر بردند مخصوصا آنكه ملانماها جسارت مداخله در امور كشور را نداشتند.اصولا كمتر ديده شده است كه سلاطين بزرگ به يهود تجاوزى نمايند.در مورد نادر هم ملاحظه‏ گرديد... در سال 1730 ميلادى عده زيادى از يهوديان شهر قزوين و ديلمان را بمنظور آبادى مشهد به آن شهر مهاجرت داد و اين،حسن نظر او را ميرساند...در مدت‏ سلطنت نادرشاه ناراحتى براى يهوديان ايران گفته نشده است...فوت نادر نه فقط براى كشور ايران فقدان عظيمى بود بلكه مرگ او ضايعه تأسف آورى براى يهوديان‏ ايران گشت. التون انگليسى در سال 1739 (ميلادى) درصدد توسعه روابط تجارتى در بريتانيا با ايران بر آمد و بعد جوناس هانوى انگليسى در سال 1743 توانست خود را بدربار نادر نزديك سازد. اين سال‏ها،ايام سلطه يهودى‏ها بر كشور انگلستان و بر كمپانى هند شرقى انگليس است.

كريم خان زند

با همان معيارهايى كه تا اينجا ملاحظه كرديم،برخورد حبيب لوى با كريم خان زند هم كاملا قابل فهم و پيش بينى است: كريمخان فرزند آيماق از قبيله لاق بود.سايكس مى‏نويسد:وى در يك محيطى كه‏ عالى نبود متولد شده و در ارتش نادر بدون هيچ امتياز خاصى با همان سمت‏ سربازى خدمت ميكرد...از دادرسى و عدل گسترى و نوازش اين سلطان تعريف‏ بسيارى شده است اما آنچه از قرائن معلوم است كريمخان كه در اثر درويش مسلكى‏ نام شاهى بر خود نگذاشت و خويشتن را وكيل ميخواند،نسبت به يهوديان نظر مساعدى نداشته است. بنابراين فرار يهوديان ايران و تغيير مذهب دادن آنها اجبارا باقى بوده است و مى‏شود حدس زد كه از فوت نادر تا فوت كريمخان 20 هزار از جمعيت يهود ايران‏ كسر شده باشد.با وجود آنكه وضعيت آن عصر بقرار بالا بود،تصور نمى‏رود كه در عصر كريمخان اتفاق مهمى بر عليه يهوديان ايران رخ داده باشد و قطعا دليلش همان‏ افكار عدل پرورانه وكيل بود... به راستى چه مى‏خواهد بگويد؟حدس مى‏زند 20 هزار نفر كسر شده-كه معلوم نيست‏ مرده‏اند يا رفته‏اند يا تغيير دين داده‏اند-و با اين همه اتفاق مهمى نيفتاده ولى به هر حال‏ كريمخان نظر مساعدى به يهود نداشته؟!اين حال و هوا نشانه تناقض ذهنى و نفاق فكر و بيان‏ يهودى است و در واقع نفرت از آدم خوب غير يهودى.
يهوديان كه تصور ميكردند با انقلابى كه نادر در ايران انجام داده دوره بدبختى آنان‏ سپرى شده است،بار دگر دچار تجاوزات و ناامنيهاى متعدد شده بودند...اما بعد از قتل نادر،ملانماها قدرت يافته و عكس العمل حكومت نادرى ظاهر ميگرديد.سلسله‏ زنديه احساسات ضد يهود داشت و در اواخر اين سلسله اتفاقات ناگوارى براى‏ يهوديان ايران رخ داد و لطفعلى خان،يا در اثر احساسات جوانى يا بسبب نفرت از حاج ابراهيم كه جدش يهودى بوده،تجاوزاتى نسبت به يهوديان شيراز و اصفهان‏ كرده بود و در تمام مدت هرج و مرج بعد از فوت كريمخان تا استقرار كامل فتحعليشاه‏ تجاوزات مردم در شهرهاى قم،قزوين،اردبيل،تبريز و شهرهاى ديگر آذربايجان و اطراف اصفهان و يزد و غيره نسبت به يهوديان ادامه داشت. در همين صفحه يك پاورقى هم نويسنده از مجله خواندنى‏ها نقل كرده كه جالب است: آغا محمد خان پس از تسلط بر كشور و اوضاع راه توفيق خود را اتكا به روحانيون‏ دانست و تمام املاكى كه نادر بين سربازان خود تقسيم كرده بود،از آنان پس گرفته و به روحانيون و ملاها واگذار كرد.

قاجاريه‏

سلاطين قاجار در محيطى بزرگ شده بودند-بين گرگان و تركستان-كه اطراف آنها كمتر يهودى وجود داشت و همين موقعيت در هر كشورى موجب ميگردد كه‏ حسادتهاى كسبى كمتر و در نتيجه افكار ضد يهودى در اينگونه اجتماعات وجود نداشته باشد و ملانماهاى نواحى بدون يهود هم چون دسترسى به جامعه يهود براى استفاده يا معروفيت خود نداشتند،تبليغاتى بر عليه يهوديان ندارند.از همين‏ نقطه نظر خانواده قاجار خود بشخصه احساسات ضد يهود نداشتند اما نظر به اينكه از موقعيت و تخت و تاج خود بيمناك بودند و نفوذ ملانماها را در حد اعلاى اقتدار در كشور ميديدند...اين سلاطين براى كوچكترين ملانماهاى عمامه بسر،بدون توجه‏ بخصوصيات اخلاقى و مكارم معنوى و شايستگى،احترامات فائقه را مجرى ميداشت‏ و ملت ايران گاو شير دهى براى خانواده سلطنتى و ملانماها شده بودند... بطور خلاصه بطور حتم مى‏توان گفت كه مصيبت وارده بر يهوديان ايران در اواخر زنديه و عصر آغا محمد از زمان صفويه بدتر بوده و شدت آن موجب آن گشته كه‏ مورخين يهود نتوانستند وقايع را ضبط نمايند اما با وجود اين وضعيت،با اطلاعاتى‏ كه از سينه به سينه باقى مانده مى‏توان گفت كه پس از كشتارهاى زمان چنگيز و تيمور و اواخر ارغون از فوت كريمخان تا اواخر آغاز محمد خان سخت‏ترين ادوار مصيبت يهوديان در ايران بوده است. قاطع‏ترين دليل براى اين كه مصيبت وارده خيلى زياد بوده اين كه مورخين نتوانسته‏اند آنها را بنويسند! ولى هيچ شكنجه‏اى نظير آنچه در زمان فتحعليشاه يهوديان اصفهان متحمل شدند نبود...فتحعليشاه كه در بزرگ نمودن حرمخانه خود بسيار حريص بود،از بين‏ يهوديان ايران مانند زمان زنديه دخترانى را بطور اجبار براى خود انتخاب كرده بود. حبيب لوى در سطور بعد اين شكنجه بى نظير را با ذكر نام ده نفر از زنان يهودى حرمسراى‏ فتحعليشاه دنبال مى‏كند.
يكى از افرادى كه در عصر فتحعليشاه بمذهب اسلام در آمد و دامان به آتش نفرت بر عليه يهود زد و موجب تشديد كينه هموطنان نسبت به يهوديان گرديد،ملا آقا ابن‏ رحميم يا محمد رضاى جديد الاسلام است...علت اين واقعه بقرار زير است:در آن‏ عصر،محله يهود تهران...داراى دو ملا شده بود...يكى ملا رحميم و ديگر ملا آقا بابا.
پيروان ملا رحميم زيادتر بودند و ملا رحميم معتقد بودند كه ملا آقا بابا،شرايط و مقررات ذبح و معاينه گوسفندان را بطور صحيح انجام نمى‏دهد.بالاخره روزى كه شنبه صبح و هنگام نماز و عموما در كنيسه جمع بودند بار ديگر اين موضوع در كنيسه بميان آمد و نسبت به ذبح روز گذشته ملا آقا بابا ايراداتى بعمل آمد و بلافاصله مراتب بنظر تمام‏ كنيسه‏ها رسيد و ذبح روز گذشته او تحريم شد...موقعيكه مردم به منزلهاى خود مراجعت كرده و موقع نهار (ناهار) خوردن بود،ديگهاى گرم روى اجاقها را برداشته‏ بميدان وسط محله برده خالى كردند.بمحض اينكه ملا آقا بابا از اين جريان مطلع‏ گرديد،ديگر زندگانى براى او در محيط يهوديان غير قابل تحمل بود زيرا از يك طرف‏ حيثيت او بباد رفته و از طرف ديگر،راه عايداتى براى تأمين زندگانى نداشت.پس‏ بلافاصله از همان روز شنبه خود با عده‏اى از اقوام نزديك به مجتهد محل مراجعه و به مذهب اسلام در آمد.اين پيش آمد براى ملا آقا بابا،تقريبا مشابه پيش آمد جهت‏ ملا مردخا در لار شيراز در عصر شاه عباس اوّل بود...قضيه ملا آقا بابا كه نام او تبديل به محمد رضا گرديد،موجب نوشتن كتابى بنام‏ منقول الرضا يا ردّ اليهود كه در عصر ناصر الدينشاه با چاپ سنگى بعمل آمد،گرديد...
در متن كتاب كوشش شده است كه ادله و براهين توراة و كتب انبياى اسرائيل راجع‏ به راه غلطى را كه يهوديان ميروند ثابت نمايد...اولادان ملا آقا بابا...بدو دسته تقسيم‏ مى‏گردند.يك طبقه...نسبت به يهوديان كينه‏اى نداشته و معاملات زيادى هم با يهوديان دارند و دسته دوم كه انگشت شمارند با آنكه با يهوديان نيز معاملاتى دارند، يا ظاهرا يا باطنا خصوصا در مقابل مسلمانان اظهار نفرت از يهوديان مى‏نمايند.
نتيجه آنكه واقعه ملا آقا بابا در عصر فتحعليشاه ضربه جديدى بود كه بر پيكر نحيف‏ يهود ايران وارد آمد و نفرت نسبت به يهوديان را در كليه كشور ايران مضاعف‏ ساخت. يكى از كارگزاران دوران ناصر الدين شاه ميرزا حسين خان سپهسالار بود كه بانى بسيارى از قراردادهاى خائنانه و عامل سفرهاى شاه به اروپا و شخصى مزوّر و فراماسون بود.او خانه‏اش را شبيه لژهاى ماسونى با تزئينات ماسونى-يهود ساخته و آراسته بود،بعد از انقلاب مشروطيت به‏ انقلابيون تقديم كرد كه مجلس شوراى ملى شد.
حبيب لوى درباره ميرزا حسين خان سپهسالار مى‏نويسد:«مرد متمدن و فاضلى بود»و بعد، از قول كسروى در وصف او نقل مى‏كند كه: چون مرد كاردان و نيكى بود...يكى از كارهاى نيك او اين بود كه وزارتخانه‏ها و دربارى به آيين اروپا پديد آورد. در سفر ناصر الدين شاه به پاريس در ژوئيه 1873،ميرزا ملكم خان وزير امور خارجه ايران، آدولفو كرميو رئيس آليانس را به نزد شاه مى‏برد و او حمايت شاه را از يهوديان خواستار مى‏شود.
شاه با دست خود صدر اعظم-ميرزا حسين خان سپهسالار-را نشان داده و بزبان‏ فرانسه فرمودند:اين نخست وزير حامى يهوديان است و اين كار را مانند كار خودش‏ ميداند.او بقدرى دوست يهوديان است،تا باندازه‏اى كه مسلمانان كينه بوى پيدا كردند.صدر اعظم با تبسم تعظيمى نمود. ظل السلطان،پسر ناصر الدين شاه و حاكم اصفهان،موجودى سفاك و خونخوار و مى‏گويند فراماسون بود و رابطه خوبى با يهودى‏ها داشت.حبيب لوى از قول نيمرك مى‏نويسد: تبريز،شهرى است كه دشمن يهوديان است و به اين واسطه وليعهد مظفر الدين شاه‏ با يهوديان خوب نيست اما ظل السلطان يهوديان را دوست دارد.ملايى در اصفهان‏ است كه يهوديان را دشمن دارد.ظل السلطان او را خواست و گفت شراب بنوشد و خودش نوشيد و به او اظهار داشت آيا تو از من بالاترى كه نوشيدم و او را مجبور كرد برقصد. حبيب لوى در همين يك پاورقى مزورانه طرحى مى‏ريزد كه هم قباحت اين نقل را از سر خود دفع كند و هم رد آن را گم كند و هم در عين حال يك لطمه به روحانيون بزند.مى‏نويسد: اين موضوع به نظر صحيح نمى‏رسد و بايستى انتشارات عوام كوچه و بازار باشد و يا قطعا يك ملا نماى گمنامى بوده.
در تعقيب تظلم يهوديان اصفهان در تاريخ سوم مارس 1881 كميته انگلوژويش‏ اسوسيشن لندن توسط دولت انگليس اقداماتى به عمل آورد و در نتيجه به اخوان‏ ساسون از ايران تلگرافى ارسال شد كه ظل السلطان از يهوديان حمايت كرده و براى‏ تمام حكام فرمانى صادر نموده كه مراعات تساوى حقوق يهوديان را بنمايند و كميته‏ فوق الذكر از ظل السلطان تشكر نموده است. لرد كرزن-به نقل لوى-درباره اين شاهزاده خبيث و خونخوار قاجارى و دوستدار يهودى‏ها مى‏نويسد: ظل السلطان بسختى از ملاها نفرت دارد و اكنون قدرتش محدود گشته ظاهر الصلاح‏ و آرام به نظر ميرسد.
به عنوان آخرين نمونه قاجارى از شيوه تاريخ نگارى يهودى مقايسه ناصر الدين شاه با مظفر الدين شاه را از زبان حبيب لوى مى‏شنويم: ناصر الدين شاه هيبتى مردانه داشت و بر كليه امور كشور مسلط بود.او شخصى بود بس هوشيار و از امور جهانى آگهى داشت.مسافرت‏هاى اروپا و تماس با بزرگان و سياست مداران آن قاره بر تجربيات و معلومات او بسيار افزوده بود.بنابراين شيوه‏ كشوردارى را بهتر مى‏دانست،هر چند سلطانى مستبد بود...مع الوصف بايد اذعان‏ نمود كه وليعهد او از ذكاوت و سياست،خصوصا در ابتداى سلطنت دور بود و تنها قلب رئوف و موافقت در اعلام مشروطيت است كه موجب گشته نام وى به نيكى در تاريخ ذكر گردد.آنچه مسلم است مظفر الدين شاه در محيطى زندگى نموده بود كه‏ ملاها تسلط كامل داشتند.

بهائيت‏

حبيب لوى در كتاب تاريخ يهود ايران بيش از 36 صفحه را به شرح احوال بابى‏ها و بهايى‏ها و يهودى‏هايى كه بهايى شدند مى‏پردازد و بيش از همه سعى دارد اين تغيير دين يهودى‏ها را توجيه كند و در اين تلاش حرف‏هايى دارد كه گاه خنده‏دار و گاه جالب است.
نفرت مردم مسلمان ايران از بهايى‏ها،با ديدن يهودى‏هاى بهايى شده،هم متزايد مى‏شد و هم نفرت از يهودى‏ها را نيز تشديد مى‏كرد و لذا لوى مى‏كوشد به هر دست و پا زدنى كه هست‏ شايد تا حدودى بتواند بخشى از اين نفرت و انزجار را تخفيف دهد.براى مردم مسلمان اين سوال‏ اساسى مطرح بوده و هست كه يهودى‏هايى كه با انبياء خود آن گونه عمل كردند و با حضرت‏ عيسى عليه السّلام و حضرت مريم،با آن همه شقاوت و بى‏حيايى برخورد نمودند و با حضرت رسول‏ اكرم صلّى اللّه عليه و اله و انبياء و اولياء،چطور شده است كه از حضرت عيسى عليه السّلام تا امام زمان (عج) همه را رها كرده،از حضرت موسى به عبد البهاء رسيده‏اند؟!علاوه بر اين ديدن فساد اخلاقى و زد و بندهاى‏ اقتصادى و سرسپردگى‏هاى سياسى،كينه و نفرت از اين هر دو طايفه را هر روز بيشتر مى‏كرد.و اقليت‏ها ممكن است با زور حكومت،خود را از بخشى از نفرت‏ها مصون نگه دارند،اما به هر حال از نگاه‏هاى خشم آگين و سكوت‏هاى سنگين و رفتارهاى سرد نمى‏توانند به راحتى بگذرند.گذشته‏ از اين كه به هر حال در طول ساليان و در ميان جماعات انسانى عاقبت لحظاتى پيش مى‏آيد كه‏ زمينه براى انتقام و خالى كردن دق دل فراهم باشد و بنابراين راهى نمى‏ماند مگر همين‏ كوشش‏هاى امثال حبيب لوى،آن هم براى فريب و نيرنگ.او اين بخش را اين گونه شروع مى‏كند: در اين عصر اثر ضعف مادى و فقدان آزادى،جامعه يهود ايران،بهترين زمينه براى‏ تبليغ مذاهب مختلفه گرديده بود.مسلمانان با فشار و تهديد و بزور اسلحه و انجام خوارى و مضحكه نسبت به يهود،مى‏خواستند آنها را به مسلمانى جلب‏ نمايند. و مأمورين ميسيونرى پروتستانها موقع را مناسب مى‏دانستند كه با محبت‏ جلب توجه ايشان را بنمايند كه نجات آنها در ايمان به الوهيت حضرت مسيح‏ مى‏باشد.در همين موقع عامل جديدى در بين مسلمانان ايران پيدا شد كه در سرگذشت هزاران نفر از يهوديان همدان و كاشان و بعدها اراك و حتى تهران تأثير بسزايى داشت و آن عبارت از دعوى ميرزا سيد على محمد باب از اهالى شيراز بود كه‏ در سال 1844 آن را اظهار داشت.
نظر باينكه اين نهضت جديد و در پيرو آن‏ نهضت ميرزا حسينعلى بهاء الله تماس فراوانى با جامعه يهوديان ايران دارد،قبل از آنكه از آن تماسها و عللى كه موجب شد عده كثيرى از يهوديان ايران ترك جامعه‏ خود را نمايند لازم است از تاريخچه اين نهضت اطلاع حاصل نماييم. لوى براى اين كه در عين حال جانب بهايى‏ها را هم داشته باشد،در همين جا پاورقى زده و مى‏نويسد: هدف اين كتب تاريخى،تبليغاتى بر له و عليه هيچ يك از معتقدات هموطنان عزيز و محترم نمى‏باشد بلكه منظور روشن نمودن گوشه‏هايى از تاريخ يهود،خصوصا يهود ايران...[است‏].
سختى و فشار بر مردم و ناراحتيهاى اقتصادى و معنوى و سياسى و تلفات از امراض سارى،روح مردم را بيش از پيش علاقمند به ظهور حضرت حجت كه هدف و ايده آل كليه مذاهب است نموده بود...و اما يهوديان،راحتى و تسلى روحى خود را در كتب انبياى اسرائيل مى‏يافتند و چون در اين عصر،افكار و مسلك‏هاى گوناگون‏ فلسفى،نتوانسته بود كه آسايش و آزادى گم شده مردم ايران را بدهد پس آيا بهترين‏ راه همانا اتكاء به ظهور حضرت حجت و آن امامى كه دشمنان بشريت را خورد [خرد]و عدل و داد را در جهان برقرار كند نبود؟... بعد از خاتمه جنگ بين الملل اول و برقرارى و قيموميت فلسطين،موجب تأمين‏ آزادى عقايد مذهبى در عصر انگليسيها و در حكومت اسرائيل شد[!]و بدين ترتيب‏ راحتى بهايى‏ها و توسعه بنا و آسايش آنها را در كشور اسرائيل فراهم ساخت.اما در بين يهوديان اسرائيل موفقيت تبليغاتى ندارند. علت جلب عده‏اى از يهوديان به مذهب جديد...متلاشى شدن تشكيلات‏ اجتماعى و سابق يهود،از بين رفتن مدارس مذهبى و پيشوايان عالم روحانى...
بتدريج ارزش اخلاقى خود را فراموش كرده بودند...زبان عبرى را نيز فراموش كرده...
يك رشته مراسم عمل مذهبى خشك بود كه ظاهرى غير منطقى براى ايشان‏ داشت...هنوز كشتارهاى عصر آغا محمد فتحعليشاه در خاطر آنان زنده بود......در آن زمان يهوديان ايران هنوز اطلاعى از آزادى برادران خود در اروپا و پيشرفتهاى حاصله آنان را نداشتند...اكثر يهوديان آن زمان يهوديت را يك موضوع‏ نژادى ندانسته...عده‏اى از يهوديها بى‏خبر از ارزش اخلاقى مذهب خود و خلاصه آسمان و ريسمان را به هم مى‏بافد تا ذهن خواننده را از آن نكته اساسى و عمومى در بين مردم مسلمان دور كند كه باور كرده بودند كه بهائيت يك دين دست ساز انگليس و ساخته و پرداخته يهودى‏ها و از دسائس استعمار براى ايجاد نادانى و خوارى و ترويج فساد و فحشا و توليد تفرقه و دو دستگى است تا جامعه مسلمانان را ضعيف كند و ريشه اسلام را بكند.به خصوص كه‏ در اثر بيدارى روحانيت و شور و ايمان و غيرت مردم،رشته‏ها پنبه شد و توطئه هم خنثى گشت و آنوقت ورق برگشت: نهضت با بيت و بهائيت و عكس العمل ملت و دولت ايران براى يهوديان هم اثرات‏ ناگوارى باقى گذارد.زيرا بيدارى احساسات مذهبى شديد نه فقط شكنجه‏هايى را بر عليه بهايى‏ها ايجاد كرد بلكه شامل يهوديان كه در اين ماجرا دخالتى نداشتند[!]نيز گرديد.
وضع تبليغ بهاييان و مسيحيان بين برادران ما بكجا خواهد انجاميد،خدا مى‏داند.از 800 خانواده يهودى همدان،150 خانوار آن بهايى هستند و... در جايى ديگر درباره اين يهوديان بهايى شده همدان ابتدا شرح مفصلى-همراه با افسانه و خيال و حدس-درباره شكنجه يهودى‏ها و تجاوز به آنها مى‏دهد و سپس اضافه مى‏كند: ...از طرف ديگر در مقابل چماق و قداره‏هاى مردم همدان،يهوديها از بهاييهاى آن‏ شهر محبت و دوستى ديدند و برادران سابقى هم كه در اثر فشارهاى قبلى و محبتهاى بهائيها بدين جديد گرويده بودند،آنها را تشويق نمودند؛بنابراين در حاليكه براى حفظ جان خود در ظاهر دعوى اسلاميت مى‏نمودند،باطنا متمايل به‏ بهائيت شده و هسته كوچك بهائيت همدان را تقويت كردند و بدين ترتيب جامعه‏ جديدى با تشكيلات مخصوص خود از طرف يهوديان بهائى شده همدان بوجود آمد و بتدريج در اثر تشويقات از طرف بهائيان مسلمان و محبتى كه از آنها ميديدند و تقويت روحى كه از آنها ميشد،اين دسته را در طريقى كه پيموده بودند كاملا متعصب ساخت بحدى كه بعدها اين تعصب بطور ارث‏[!]به اولادان آنها رسيد تا بجايى كه از فدا كردن مال و هستى خود در راه پيشرفت عقيده جديد خويش‏ كوتاهى نداشتند و باين ترتيب بدست مسلمانانى كه تصور مى‏نمودند مشغول انجام‏ خدمت مقدسى بمذهب اسلام هستند اساس يك تشكيلات منظم را كه به هدف‏ خود آشنا بود،براى تبليغ مسلمانان ايجاد گرديد و بين جامعه يهود هم نفاق را برقرار ساختند و... و در حالى كه حبيب لوى در سراسر كتاب خود يهود،را به دليل اعتقاد به وحدانيت مورد حسادت ديگر ملل عالم مى‏داند و آنها را اولين و بلكه آخرين قوم موحد دنيا مى‏خواهد بشناساند، اينجا بهايى شدن را توجيه مى‏كند و عيب آن را هم براى يهودى‏ها و ايجاد نفاق و دو دستگى در ميان آنها مى‏داند و گمان مى‏كند با اين شيوه در كمال زرنگى،همه چيز را همان طور كه دلخواه‏ اوست رو به راه كرده است؛ولى در صفحات بعد بند را به آب مى‏دهد و متوجه نيست كه چگونه‏ همه بافته‏هاى قبلى را رشته كرده است:در صفحات پايانى كتاب با شرح مفصل درباره‏ صهيونيسم و هرتصل و سران صهيونيست‏ها و مهاجرت يهودى‏ها به فلسطين و اين كه اين‏ جريان باعث شد كه«دوره قيام مردگان يهود فرا رسد»ادامه مى‏دهد كه: از اين لحاظ،عبد البها كه از جريان سياسى روز با اطلاع و ساكن فلسطين بود،در همان زمان و در خلال آن مدتى كه يهوديان بفعاليت پرداخته بودند،الواحى صادر نموده و از اينكه بزودى يهوديان به آزادى و ترقيات شگرفى نائل خواهند شد صحبت مى‏كرد. و از همين جا نيز معلوم شد كه يهودى‏هاى بهايى شده نه از فشار مسلمانان و نه به خاطر تشويق‏هاى بهايى‏ها،بلكه براى خدمت به صهيونيست‏ها،آن گونه عمل مى‏كردند.

مشروطيت‏

در مورد مشروطيت و نفع يهودى‏ها در آن حبيب لوى مى‏نويسد: اقليت‏هاى مذهبى،همه آرزومند ديدار مشروطيت ايران بودند...فشار روحانيون و عامه مردم بطبقاتى كه در اقليت بودند،طبعا آنها را مايل به يك حكومت آزاديخواه و قانون نموده بود و آرزومند بودند كه روزى تحت لواى قانون از ستمگريهايى كه به‏ آنها مى‏شد،رهايى يابند و در عقيده و ايمان خود آزاد باشند و از محروميتهايى كه‏ در نتيجه سالوس و ريا كارى روحانى نماها نصيب آنها شده بود خلاص شوند. به زبان واضح‏تر،وقتى يهودى‏ها را به خاطر ربا خوارى و مشروب فروشى و داير كردن‏ خانه‏هاى فساد و فحشا و قمار و...منع مى‏كردند،آنها خود را تحت ظلم و ستم مى‏ديدند و اين‏ كارها را سالوس و ريا مى‏شناختند و آن را در اثر نفوذ كلمه و هدايت روحانيون مى‏دانستند و مردمى را كه از آن روحانيون تبعيت مى‏كردند،عامى و متعصب و بى‏سواد مى‏دانستند و در آرزوى يك«حكومت آزاد»دل به مشروطيت بستند كه قرار بود با هدايت ماسون‏ها همه گونه‏ آزادى فساد و فحشا و امكان همه نوع حركات ضد دين را فراهم سازد و يك مرجع تقليد بلند پايه و والا مقام را هم بر سر دار،قربانى و شهيد كند و اين گونه پرچم«آزادى،برابرى و برادرى»ماسون‏ها و يهودى‏ها و ماديون و غرب زده‏ها را برافرازد.اين سخن البته گزافه نيست،چرا كه وقتى چند سال‏ بعد،قرار شد قاجاريه برود و رضا خان مير پنج،شاه شود و تسمه از گرده همه بكشد و با شهيد كردن مدرس و هر آزادى خواه ديگرى،اساسا ريشه هر آزادى و برابرى را از بيخ و بن در آورد باز هم همين نويسنده تاريخ و همين يهودى مشروطه خواه بگويد: براى يهوديان ايران كه حتى مشروطيت نتوانسته بود تغييرى در وضع وخيم آنها ايجاد نمايد،سلطنت اين پادشاه بزرگ انقلاب عظيمى در بهبود وضع آزادى و آسايش يهوديان ايران پديد آورد و اگر گفته شود كه زمان رضا شاه كبير و عصر فرزند او محمد رضا شاه،نظير عصر داريوش اول گرديد،راه اغراق نپيموده‏ايم. در واقع آنچه براى يهودى‏ها ارزش داشت چيزى بود كه توده مردم را از توجه به دين اسلام‏ دور و به هر چيز ديگرى چنان سرگرم كند كه آنها بتوانند قدمى به مطامع و منافع خود نزديك‏تر شوند: در قانون اساسى كشور ايران،حق يك نماينده به يهوديان ايران داده شده بود و يهوديان را بطور يك دسته از ملل متنوعه شناخته و نه جزو ملت ايران...مع الوصف‏ وضع جديد براى يهوديان ايران،نعمت غير منتظره‏اى بود.تشكيلات كشورى و مقررات مملكتى عوض مى‏گرديد،اما آيا نظريه اكثريت ملت ايران نسبت به يهود عوض شده بود؟آنچه مسلم است،تخفيفى در فشار بر يهوديان بتدريج حاصل‏ مى‏گرديد...در هر گوشه و كنار مملكت،صحبت از فرا رسيدن عصر آزادى و اقتباس‏ تمدن اروپايى بود و ضمنا حكام متجاوز مجبور بودند در رويه خود تغييرى دهند.اما توده ملت ايران داراى همان احساسات ضد يهود بود زيرا قدرت ملا نماها اگر براى‏ طبقه منور اثرى نداشت ولى توده ملت پيرو آن بودند.هنگامى كه در 1905 در تهران زمزمه اصلاحات و افتتاح عدالتخانه و بعدا مجلس دار الشورى ملى ميشد در ولايات ايران تحريكاتى بر عليه يهوديان انجام ميگرديد...در شيراز زنهاى يهوديه كه‏ حق ندارند رو بند مسلمانان را بر چهره بگيرند و در عين حال نمى‏توانند با صورت باز بيرون بيايند،كاملا صورت خود را با نقاب سياه پوشانيده...آخوندها بر عليه زلف و لباس تميز يهوديان اعتراض دارند... به روشنى مى‏توان مخالفان و موافقان مشروطيت و دسته بندى گروه‏ها را از نظر يهودى‏ها و حساسيت مردم را نسبت به يهود در اين عبارات فهميد.
مشروطيت در عين حال حضور مأموران يهودى كشورهاى ديگر را در ايران تسهيل كرد و اين‏ خود براى يهودى‏هاى ايران مفيد بود:
در سال 1911،شوستر مورگان،يهودى آمريكايى كه به سمت مستشارى براى ايران‏ استخدام شده بود،تصميم به اصلاح خزانه دارى كشور و تأسيس ژاندارمرى گرفت...
در سال 1913...ژاندارمرى ايران تحت رياست سوئديها تشكيل گرديده بود.
سرپرستى آنها از قواى ايرانى كه مأمور امنيت راهها و شهرستانهاى ايران بودند يك‏ نعمت الهى بود كه فوق العاده براى آسايش يهوديها مؤثر و مفيد واقع گرديد مخصوصا ورود كلنل اولگد در شيراز،تأثير بسزايى جهت يهوديان اين شهر داشت ...وجود رؤساى بلژيكى در رأس گمركات و سوئديها بر ادارات ژاندارمرى‏هاى كشور و لزوم‏ جوانانى كه بزبان خارجى آشنا باشند موجب گرديد كه دربهاى بعضى ادارات در ابتدا گمركات و بعد پست و تلگراف و بالاخره ژاندارمرى بر روى جوانان يهود باز گردد. بالاخره عامل مهم ديگر آن بود كه مشروطيت و اعلام تساوى حقوق و آزادى، موضوع تنفر از يهوديت را حل ننموده بود...در تهران هر روزى يك آشوبى بر پا مى‏شد كه فلان جوان يهودى،فلان زن را نگاه كرده...اطباء و داروسازها (ى يهودى) كه اجبارا مراجعيت زن و مرد براى مراجعه و يا خريد دارو داشتند،بيشتر مورد اين‏ اتهام و خطر بودند. اين«اتهام»آنچنان در تمام ساليان بعد از اين دوران مكرر در مكرر تبديل به عين واقع مى‏شد كه هر كس،موارد و مثال‏هاى متعددى را از اين قضايا مى‏دانست ولى در زمان شاه،تبديل به يك‏ فرهنگ عمومى در ميان بسيارى از جوان‏ها وعده زيادى از پزشكان و دارو سازها شد و تبديل‏ به يك فاجعه اخلاقى زشت و نفرت انگيز گرديد.

دوره پهلوى‏

حبيب لوى براى توصيف دوران مشعشع پهلوى يك دوره تاريخ ايران را مرور مى‏كند تا جايگاه رضا شاه را به خوبى مشخص سازد كه گر چه قبلا هم اين عبارات را نقل كرده‏ايم ولى تكرار آن هم بى‏فايده نيست:
فصل نهم:عصر فرخنده رضا شاه پهلوى كبير؛دسامبر 21 1941-1925 آذر 1320-1304.بدون ترديد جلوس رضا شاه كبير بر تخت سلطنت ايران،يكى از واقعات تاريخى مهم اين كشور بشمار ميرود.چنانچه بخواهيم بدون تعصب وطنى و ملى ايرانى راجع به اوضاع و احوال ايران در 13 قرن گذشته قضاوت نماييم،بايستى‏ اذعان كرد كه پس از فتح اعراب و شكست يزدگرد سوم،ملت و كشور ايران تا عصر پهلوى كبير مانند گذشته داراى اقتدار و استقلال كاملى نبودند.گر چه سلاطينى از ايران قيام و نگذاشتند كه زبان و مليت ايران مانند ساير ممالك مفتوحه عرب از بين‏ برود ولى نفوذ خلفا و پيشوايان اعراب كم و بيش بر ملت ايران استيلا داشت و بعد از حمله چنگيز هم حتى تا عصر صفويه و قاجار،زبان و نفوذ مغول بر كشور ايران‏ مسلط بود.عصر صفويه تغييراتى بنفع استقلال كامل كشور بعمل آمد اما حكام و وزراء و حتى زبان دربارى هنوز مغول بود و گر چه نادر شاه نژاد ترك بود ولى رويه‏اى‏ ملى و ايرانى در پيش گرفت.دوره حكومت ملى زنديه كوتاه بود و سلسله قاجار بار دگر قدرت ترك و مغول را بر ايران استقرار داد.اعليحضرت رضا شاه كبير اگر فتوحاتى‏ بزرگ مانند نادر در عقب خود نگذاشت و ثروتى مانند او از هند براى ملت ذخيره‏ ننمود،اما اقدامات مهم اقتصادى و اصلاحات ادارى و فرهنگى و مالى و آبادانى‏ كشور...در تمام سيزده قرن گذشته هيچيك از آنان صورت عملى بخود نگرفته بودند و اثرات اقتصادى و اجتماعى آنها براى قرون بسيارى باقى خواهد ماند.قبل از سلطنت اين پادشاه بزرگ كه اكثريت ملت ايران در جهل كامل غوطه ور بود، بطرف‏ علم و معرفت و اصلاحات سوق داده شد و معنى مليتكه براى او وجود خارجى‏ نداشت،مفهوم خود را بدست آورد و امنيت به تمام معنى برقرار گرديد. قبل از رضا شاه كبير اكثر اهالى كشور بمنظور تأمين زندگانى خود از شاه كشور گرفته تا وزير و حاكم و شيخ و ملا و ايلات،مشغول چپاول يكديگر بودند و موضوع ايجاد كار براى‏ مسئولين امور مفهوم خارجى نداشت و بديهى است وقتى با اين شرايط و احوال، اكثريت اهالى كشور دچار مصائب گوناگون باشند،تكليف يهوديان در اقليت پر معلوم‏ است.ارزش و عظمت خدمات گرانبهاى رضاشاه را نسلهاى آينده بهتر درك‏ خواهند كرد...ملت ايران و خصوصا يهوديان ايران،دين بزرگى نسبت به اين‏ شاهنشاه عظيم الشأن دارند زيرا سعادت و آزادى و آسايش يهود،فقط در سايه‏ عدالت و توسعه معرفت و تمدن و عدم فقر مللى كه در بين او زندگى مى‏كند ميسر است و اگر وضع مادى و آزادى يهوديان ايران بهبود يافت در اثر همان است كه‏ رضا شاه كبير براى ملت خودش عدالت و رفاهيت فراهم ساخت... به عنوان يك نمونه«عدالت و رفاهيت و امنيت»مورد علاقه يهودى‏ها،واقعه زير قابل تأمل‏ است: يكى از مراكزى كه قرنها روى امنيت را بخود نديده ايالت لرستان بود كه آنجا هم‏ يهودى نشين بود...در حكومت قوام الدوله در بروجرد،چند نفر از جوانان يهودى‏ توسط اشرار كشته شدند و سيف الله خان مأمور دولت،آنها را تعقيب و قاتلين را دستگير نمود اما آنها موفق بفرار شدند و بالاخره ورود ارتش موجب آسايش آنان‏ گرديد.در سال 1922 هنگامى كه احمد آقا خان‏[پاورقى كتاب:جناب تيمسار سپهبد احمد آقا احمدى بودند كه در برقرارى امنيت در ايران سهم بزرگى دارند و محبتهاى‏ اين راد مرد بزرگ در آسايش يهوديان ايران فراموش نشدنى است.]رئيس كل قواى‏ لرستان از همدان عبور ميكرد،رئيس مدرسه آليانس مراسم احترامات را بجا آورد و جناب سپهبد اظهار تشكر نموده و اطمينان هر گونه مساعدت را دادند و اظهار داشتند كه اخيرا يكى از لرها كه بيك طبيب يهودى بروجردى صدمه وارد آورده بود اعدام گرديد. اعدام براى مجازات صدمه به يك يهودى؛اين است عدالت و امنيت رضاخانى و مورد علاقه و بزرگداشت يهودى‏ها.
در كتاب تاريخ يهود ايران نكات و ظرايف فراوانى وجود دارد كه هنوز مى‏توان آنها را مورد توجه و بررسى قرار داد؛اما تنها به يك نكته ديگر اشاره مى‏كنيم و اين سطور را به پايان مى‏بريم.
تاريخ نگارش اين كتاب سال‏هاى 1334 تا 1339 است.در اين ايام،عبد الناصر در مصر بر سر قدرت بود و خط مقدم جبهه مبارزه عليه اسرائيل را هدايت مى‏كرد.در ايران هم بزرگترين‏ دشمن مملكت را ناصر تبليغ مى‏كردند.حبيب لوى هم به عنوان يك صهيونيست حتى در يك‏ كتاب تاريخى،نمى‏توانست از اين زمينه بگذرد و جابجا و با ربط و بى‏ربط اشاره‏اى هم به مصر مى‏كرد كه بعضى از آنها را در اينجا مى‏آوريم: در جلد اول در بيان تاريخ دوره داريوش دوم هخامنشى در سال‏هاى 404 تا 422 قبل از ميلاد رابطه مصر و ايران و نقش يهوديان را در اين ميان مى‏گويد-و آن را با حروف مشكى‏ مشخص مى‏كند-كه: مخالفت مصريها نه فقط از نظر مذهبى بود بلكه از جنبه سياسى نيز با يهوديان‏ اختلاف داشتند.يهوديان از سابق طرفدار شاهنشاهان پارس بودند و مليون متعصب‏ مصرى،علنا و مخفيانه با اين نظريه مبارزه مى‏نمودند گويى اين عبارت را عينا براى مسائل روز بين ناصر و شاه و اسرائيل نوشته است.
در جلد دوم درباره دوره اسكندر و وضع شهر اسكندريه-كه يهودى‏ها در آنجا زياد بودند- مى‏نويسد: حسن روابط ايران و يهود،بر پايه مشترك بودن منافع سياسى و نظامى بر اساس‏ موقعيت جغرافيايى طرفين و بالاخره نزديك بودن نسبى مذهب آنها و خصوصا هماهنگى دستورات اخلاقى دين آنها بود اين«موقعيت جغرافيايى»همان است كه به زبان صهيونيست‏ها به«از نيل تا فرات»تبديل‏ شده بود و الا موقعيت جغرافيايى مصر و ايران چه خصوصيت و چه ارتباط خاصى براى ايرانيان‏ داشت كه فقط يهودى‏ها بايد آن را تضمين و تأمين مى‏كردند؟ اين معنى را خود لوى در صفحات بعد تصريح مى‏كند: در آن عصر،تنها در مصر،از مديترانه تا حبشه،بيش از يك ميليون يهودى وجود داشت.در ليبى عده كثيرى ساكن بودند.در سوريه و انطاكيه جمعيت آنها قابل‏ ملاحظه بود.در دو امپراطورى بزرگ آن روز،روم و ايران،گوشه‏اى نبود كه جامعه‏ يهود تشكيل نگرديده باشد.از كنار نيل تا فرات و دجله الى دانوب هم يهوديان زيادى‏ ساكن بودند و اما در امپراطورى ايران جمعيت يهوديان بيش از هر كجاى ديگر بود. براى ازدواج محمد رضا با فوزيه و در تعريف و تمجيد از ملكه،شعرى را نقل مى‏كند كه‏ يهودى‏ها روى لوحى طلايى و جواهر نشان نوشته و به آن‏ها تقديم مى‏كنند.دو خط از اين اشعار اين گونه است: عالى والا نژاد حضرت فوزيه باد كو صدف مجد را چون درّ غلطان بود مصر كهن رأى را كين گهر آورد بار باد بقا تا فلك بر سر دوران بود و در اينجا پاورقى زده و نوشته است:«اما امروز»! آخرين جمله كتاب اين است: كردار و رفتار خوب يا بد ملل و پيشوايان آنها و فرقه‏هاى مختلف جهان و حتى افراد نسبت به ملت يهود يا بنى اسرائيل،همچنان نيز در آتيه محفوظ خواهد ماند.




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
تمجید اژه‌ای ازعملکرد سازمان ثبت اسناد و املاک کشور
play_arrow
تمجید اژه‌ای ازعملکرد سازمان ثبت اسناد و املاک کشور
خطای شدید و ترسناک دروازه‌بان میلوال روی ماتتا ستاره کریستال پالاس
play_arrow
خطای شدید و ترسناک دروازه‌بان میلوال روی ماتتا ستاره کریستال پالاس
دستور مهم وزیر درباره تکلیف نوروزی
play_arrow
دستور مهم وزیر درباره تکلیف نوروزی
لحظۀ حملۀ تروریستی به ماموران پلیس راهور ریگانِ کرمان
play_arrow
لحظۀ حملۀ تروریستی به ماموران پلیس راهور ریگانِ کرمان
نماهنگ/ "روزه اولی" با نوای پویانفر
play_arrow
نماهنگ/ "روزه اولی" با نوای پویانفر
برپایی سفره سحری دسته‌جمعی در میان ویرانه‌ها در خان یونس
play_arrow
برپایی سفره سحری دسته‌جمعی در میان ویرانه‌ها در خان یونس
هدایت قایق تندرو سپاه توسط سردار تنگسیری در خلیج فارس
play_arrow
هدایت قایق تندرو سپاه توسط سردار تنگسیری در خلیج فارس
تصاویر جالب از تجهیز پلیس راهور به پهپاد
play_arrow
تصاویر جالب از تجهیز پلیس راهور به پهپاد
فرید زکریا: چاپلوسی زلنسکی پیش ترامپ می‌توانست اوکراین را نجات دهد
play_arrow
فرید زکریا: چاپلوسی زلنسکی پیش ترامپ می‌توانست اوکراین را نجات دهد
تصاویر دلخراش از محل ترور و شهادت دو نیروی بسیجی طرح امنیت در سراوان
play_arrow
تصاویر دلخراش از محل ترور و شهادت دو نیروی بسیجی طرح امنیت در سراوان
اولین تصویر از کشتی توقیف شده اسرائیل در تنگه هرمز
play_arrow
اولین تصویر از کشتی توقیف شده اسرائیل در تنگه هرمز
واکنش زلنسکی به ماجرای جر و بحث با ترامپ: فکر نمی‌کنم اشتباه کرده باشم
play_arrow
واکنش زلنسکی به ماجرای جر و بحث با ترامپ: فکر نمی‌کنم اشتباه کرده باشم
تهدید خبرنگار CNN توسط ترامپ در پاسخ به یک هشدار!
play_arrow
تهدید خبرنگار CNN توسط ترامپ در پاسخ به یک هشدار!
کارشناس فاکس‌نیوز: زلنسکی نیروی نیابتی ماست!
play_arrow
کارشناس فاکس‌نیوز: زلنسکی نیروی نیابتی ماست!
کدام وسایل نقلیه مجوز عبور از خط ویژه را دارند؟!
play_arrow
کدام وسایل نقلیه مجوز عبور از خط ویژه را دارند؟!