شاعر: فرشته پدرام
آن دم که تو در لحظه لحظه من تکرار میشوی، ...
و حرفهایت واژههای همیشه نابت
در خاک تمام حفرههای بی روزن من
به سان اعجاز رسولی
به گُل مینشیند
چگونه با من این وَهم تاب میآورد،
که صندلی سپیدپوش تو را آسمانیان ...
به آب دیدهشان غسل ندادهاند؟
آن دم که جماران
گواه راستین ملاقات تو با فرشتگان است
از این پس چگونه برای پرواز کبوترها سفره شادی نگسترم؟
یا برای شنیدن حرفهای تو با نسیم، دردِ دل نکنم؟
چگونه در رادمردی تو شقایق را به گواهی نگیرم؟
و آن دم که بر محراب همیشه سبزت حاضر میشوم
چگونه نیلوفر را واسطه دیدار نگردانم، ...
که آنکس که، در شبنم وضو ...
با قامت سپیدار به نماز میایستد ...
و در قنوت برگ حماسه عشق را تکرار میکند،
تنها تو بودهای و هستی
و تنها تو خواهی بود
ای گواهِ صادق رسالت باران !
آخر، مگر میشود که از یاد برد ...
آن دم که نیمه شبان عصمت صبح
به دست وارثان زنده پوش شب
دست به دست میشد،
تنها تو (آری، آری) تنها تو بودی، ... و صبر بیبدیلت
که صبح صندوق سپیده را معنی بخشید، ...
ای مفهوم شگرف صبر، ...
پیر جماران !
بگذار از خودم به خودم شِکوِه آورم، ...
و آن سان که تو را درمییابم،
به قاموس پنجرهها شعری بسرایم،
شعری برای سپیده ...
شعری برای صبح ...
شعری برای رهایی!
ای شاعر صحیفه انسان !
آن دم که تو
اسطورهوار
در لحظه لحظه من تکرار میشوی
شعرهای سبز من
آرام آرام سروده میشوند ...