ادوارد مونش نقاش
ادوارد مونش پيشگام و پدر جنبش اكسپرسيونيسم در هنر قرن بيستم است.
شايد تابلوي معروف «جيغ» او را ديده باشيد. اين تابلو به عنوان نمادي روشن از جريان اكسپرسيونيسم شناخته مي شود كه با آن رنگ هاي تند و تركيب بندي غيرمتعارفش، ترس و عصيان توامان انسان معاصر را نشان داده است.
مونش اهل نروژ بوده، اما سفرهاي هميشگي اش به آلمان و اروپايي مركزي، از او يك نقاش تمام عيار اروپايي ساخته و شايد به همين دليل بوده كه خيلي زود هنر او در اروپا گل كرد و مرزها را درنورديد.
ادوارد مونش در پنج سالگي، مادرش را از دست داد و به قول خودش «ميان اين همه رنگ طبيعت و روان آدمي» تنها ماند.
از بخت بد، خواهر بزرگش، سوفيا، نيز در 15 سالگي در اثر بيماري جان داد و برغم بي پايان ادوارد افزود. خواهر كوچكش نيز مبتلا به بيماري رواني بود. ادوارد مونش مي گويد: «من همواره يا در ميان بيماران بوده ام يا خودم رنج بيماري را كشيده ام». بنابراين وقتي مي نويسد: «من فقط وقتي گرفتار بيماري و ترس هستم، مي توانم نقاشي كنم»، به واقعيتي اشاره مي كند كه كتمان ناپذير است. مونش از منظر همين زندگي پردردسر بود كه با دنياي نقاشي رابطه برقرار كرد و خيلي زود دريافت كه بايد «آفريننده حالات دروني خود و اطرافيانش» باشد. براي نشان دادن اين حالات دروني، بايد راهي ديگر را تجربه مي كرد چرا كه جريان هاي غالب زمانه او يعني ناتوراليسم و رئاليسم، توانايي چنين كاري را به او نمي دادند.
او به پاريس رفت، جايي كه ونسان ونگوگ، امپرسيونيسم را به كمال رسانده بود. در پاريس، با امپرسيونيست ها آشنا شد و به تاثير از آنها تابلوهاي مهمي هم خلق كرد اما اين آغاز كار او بود. تابلوي «شب» كه در سال 1890 خلق شده هم امپرسيونيستي است و هم از آن فاصله دارد و نخستين گام جدي مونش براي رسيدن به يك مكاشفه هنري بوده است. او در سال 1892 تابلوي معروف «جيغ» را پديد آورد كه نخستين اثر اكسپرسيونيستي است و آغازگر اين جريان مهم هنري در قرن بيستم قلمداد مي شود، جيغ، تبلور كامل اراده مونش براي «نقاشي روح» است، روح بيقرار و درمانده انسان در عصر تنهايي مدرن. اين تابلو به قولي «زاده اضطراب جهان» است. مونش در دهه 1990 به آلمان رفت و در برلين اقامت كرد. در آنجا چند نمايشگاه برگزار كرد و هنر خود را بيش از پيش شناساند. در حلقه روشنفكران آلماني قرار گرفت و با انديشه هاي فردريك نيچه آشنا شد كه در ذهنيت و كار هنري او تاثير شگرفي بر جاي گذاشت. مونش در هنر قرن نوزدهم و بيستم جهان نقش مهم و اثرگذار دارد. چندي پيش در جريان حراج خانه Sothebey، تابلوي «روز تابستاني»او به قيمت 6ميليون و 16هزار دلار به فروش رفت. اين تابلو جزو آثاري است كه با استفاده از تكنيك رنگ روغن در سال 1903 خلق شده و روايتي ديگر از احوال دروني اين نقاش بزرگ را نمايان مي كند.
حتي آنان كه با قطب شمال يخزده و زمستانهاي طولاني ، ماليخوليايي،مأيوسكننده و دلگيرش - كه تصاويري از ملال و زوال در آن طنينانداز است - نسبتي دارند هم براي خودشان هنرمنداني دارند: استريندبرگ، ايبسن، اينگمار برگمن ِ فيلمساز و كنوت هامسون داستاننويس. اما بيترديد، بينواترين شمالي در ميان آنها، يا دست كم در ميان هنرمندان بهياد ماندني، ادوارد مونش است.
نوميدی سرسختانهی او همراه با غرقه شدن درخود ، خشم و كجخلقي هركسي را برميانگيزد و به نظر ميرسد كه دوزخ ميتواند تعريفي از حضور ابدي ادوارد مونش در اتاقي كوچك باشد. حتي انگار نظر خود مونش هم همين است. وقتي ديگران به عقب بازميگردند و بازيهاي كودكيشان را به ياد ميآورند، حافظهی مونش فقط فضايي جهنمي را به ياد ميآورد و ميگويد:
« بيماري و جنون، فرشتگان سياهي برفراز گهوارهی من بودند. هميشه احساس ميكردم كه با من غيرمنصفانه رفتار ميشود، بيمادر، بيمار و هميشه در معرض تنبيه، در جهنمي كه بالاي سرم بود.»وقتي ادوارد فقط پنج سال داشت، مادرش بر اثر بيماري سل درگذشت. پدرش مردي مذهبي، عجيب و غريب و اهل قشقرق به پا كردن بود. نزديكترين شخص به ادوارد خواهري بود كه يك سال از خودش بزرگتر بود و در15 سالگي از دنيا رفت. همهی اينها بهقدر كافي ضربهی رواني بود كه بتواند ستونهاي ظرفيت هركسي را درهم شكند.اما اين ضربهها شخصيت نهفتهی مونش را وامیداشت كه عملا رنج و درماندگي خود را اغراقآميزتر جلوه دهد. اين نكته بهخودی خود منحصر به فرد و مختص او نيست، بلكه خصلت معمول بسياری از افسردگان مضطرب است. اما حدی از اغراق كه مونش پیش گرفته بود ، مضحك بهنظر میرسید.
سال 1902 با پايان یافتن دوستي چهارسالهی مونش با زن جوان و پولداري به نام تولا لارسن Tulla Larsen شوك ديگري به او وارد شد. تولا از وي كه به طرز مضحكي از ازدواج ميترسيد، خواست كه با او ازدواج كند. به نظر ميرسيد كه مونش از مرداني است كه ميترسند با ازدواج موقعيت هنريشان را از دست بدهند و اين تعهد را نپذيرفت. تولا تهديد كرد كه خودكشي خواهد كرد، اما بهجاي او، مونش به خودش شليك كرد! منتها بهجاي اين كه با تپانچه شقيقهاش را هدف قرار دهد، با تزلزل به نوك انگشت وسط دست چپش شليك كرد. بدون شك اين كار برايش دردناك و ناخوشايند بود، اما تهديدي برای زندگياش به شمار نميآمد، به ويژه كه دستي كه با آن نقاشي ميكرد، صدمه نديده بود.مونش رويدادها را- هر آنچه که بود- در نقاشیهایش با اغراق همراه ميكرد.
در تابلوي "ميز جراحي" (3-Operating Table1902) بدن او برهنه و بيروح بهصورت دمر كشيده شده، در حالي كه سه پزشك و يك پرستار كه كاسهای لبريز از خون را نگه داشته بر بالينش حضور دارند. لكهی بزرگي از خون لخته شده روي ملافه ترسيم شده و صحنه از ديد جمعيتي از انترنها كه از پشت پنجره نگاه ميكنند، ديده ميشود.
هرقدر هم كه بيننده مشتاق ديدن چنين صحنهی عصبيكنندهای باشد، باز هم اين نمادگرايي، بهنظر ِ بیننده نهايت ِ اغراق را به همراه دارد.این تابلو نمونهی بدی از ترحم به خويشتن است كه از قرار با خاطرات ِ نقاش از درسهاي آناتومي رامبراند كه نزد استادش دكتر تولپ فراگرفته بود، تركيب شده است و از آنجا كه ظاهرا اين براي ادوارد مونش كافي نبوده، آن را با جزئيات خونآلودتری در بازسازی تابلوي نقاشي "مرگ مارا» (The Death of Marat) اثر ژاك لويي داويد تكرار كرده است. در اين بازسازي، تولا لارسن برهنه به عنوان شارلوت كوردی، قاتل ِ "مارا" ترسيم شده است.واقعا شگفتانگيز است كه كسي مانند مونش تا اين حد درمانده و خودنگران باشد كه بيش از هرچيز اين همه سلفپرتره كشيده باشد. تعداد اين پرترهها به صدها اثر ميرسد و نمايشگاه بزرگي از آنها از اول اكتبر2005 در رويال آكادمي لندن افتتاح شد.
هنر، گاهي تجسم و ترسيم ناتواني انسان و توصيف ضدقهرمان و پذيرش اين نكته است كه جهان به سرعت ميچرخد و آنچه درون آن است، عجيبتر از آن است كه بتوان آن را حس كرد. و شيوههای مونش در اين خودترسيمي، پذيرش چنين احساساتي است. او نقاشي است كه بهطرز غيرقابل باوري بيپرواست و هرگز از نمايش ضعفهايش نميترسد، زيرا باور دارد كه روح انسان جدا از مركزيت و اهميت كالبدش، و به دور از شيوههاي پرترهنگاری سنتی، به وسيلهی طبيعت خود و ذاتا آشفته و پريشان شده است.
اگر سلفپرترههاي مونش گاهي بيننده را ميترساند، - پرترههايي ترشرو، مضطرب، با يك عالم ضربهی قلممو و از ذهني در كنتراست شديد با روشنايي- به اين دليل است كه خود همهی اين اضطرابها و وحشتها را تجربه كرده و چيز ديگري جز آنها نداشته است. بنابراين او آنجاست،[اشاره به نمایشگاه آثار وی در لندن ] در تصويري پس از تصوير ديگر –مردي خوشقيافه و تقريبا ايدهآل در جواني، شخصي عصبي با استخوانبندي دراز در ميانسالي، و چهرهای خسته از بيماريها و ناتوانيهاي متعدد، در اواخر پنجاهسالگي و اغلب خيره به تماشاگر ، مانند مخلوقي از درون ِ پناهگاه ِ بوم ِ نقاشي كه ميخواهد دربارهاش بدانيد.اثار مونش آكنده از حس گذر زمان است. انگار كه دقيقهها و ساعتها ويروسهايي هستند كه زندگي هنرمند را ميبلعند و يكي از دردناكترين بيانيههايش در اين باره، تابلويي مربوط به سالهاي آخر عمر او با عنوان « ميان ساعت و بستر» است.
در این سلفپرتره ، او بين يك ساعت پاندول بلند و بستري كه كاناپهای است ساده و بيتجمل با يك روتختي ايستاده است.
آنچه که ممکن بود براي هر نقاش ديگری، پرترهاي معمولی از پيرمردی باشد كه از خواب برخاسته، براي مونش تبديل به تمثيلي از مرگ ميشود، يعني زمان كه از سمت چپ ميگريزد و بستري درسمت راست كه او در آن بهطرز كسالتباری خواهد مرد.اگر ناگزير بودم كه يكي – فقط يكي- از سلفپرترههاي مونش را انتخاب كنم، قطعا يكي از اولين كارهايش ( متعلق به سال 1895) يعني سلفپرترهی سياه و سفيد با عنوان "سلفپرتره با اسكلت بازو" Self Portrait with Skeleton Arm را انتخاب ميكردم.".مونش فقط يكي از نمادگرايان Symbolists كشورهای اسكانديناوي بود (استريندبرگ و ايبسن نمونههاي ديگرند) كه در دههی 1890، دائما و با وسواس به مسئلهی ضعف خود ـ به عنوان مرد ـ در مقابل سرسختي و بيرحمي زن چنگ ميزد.از ديد او زنها چه بودند؟ آيا آنان مردان را از اين كه كاملا مردانه عمل كنند مانع ميشدند، يا موجوداتي سلطهجو و مادروار بودند كه آنها را سرخورده ميكردند و يا حتي « ليليت»ها (ديو مادينه در اساطيرعبري) يا بانوان زيباي بيشفقتي بودند كه به مردان وعده ميدادند و ناکام میگذاشتند؟ اين فرضيهی آخر براي مونش اهميت زيادي داشت و به عنوان يكي از اصليترين الگوهاي او به شمار ميرفت.وقتي زنان در سلفپرترههاي مونش حضور مييابند، آنها را به هيبت خونآشام و ليليت ترسيم ميكند و برعكس، وقتي ميخواهد مردي را ترسيم كند، او را به صورت يك قرباني ذليل و مغلوب نشان ميدهد و اغلب اوقات نيز چهرهی خودش را به آن ميدهد.اين كه مونش از ترسيم چهرهی خودش لبريز نميشود، رقتانگيز نيست. حتي آدم کرمگونهی در حال جيغ كشيدن روي پل در معروفترين اثرش (جيغ، 1893)، به شهادت خودش يك سلفپرتره است و با اين حال، سلفپرترههای مونش كه گاهي تكراري و اغلب ملالآورند، از بين نخواهند رفت. آنها هركسي را كه شتابزده تصور ميكند كه دختران صورتي زير چترهاي آفتابي در نقاشيهاي امپرسيونيستي، حقيقيترين چهرههاي دههی 90 هستند، از اشتباه درميآورد.
نمايشگاه « ادوارد مونش به قلم خودش» از اول اكتبر تا 11 دسامبر 2005 در آكادمي سلطنتي هنرها در لندن برپاست.2
نقاشيهاي غمزده و آزاردهندهی ادوارد مونش ( Edvard Munch ) نقاش نروژی (1944- 1863)، تبديل به سمبولهاي جهاني روانپريشي و رنج شدهاند. و مونش با نقاشیهایی از چهرهی خودش اینکار را انجام داده است ـ رابرت هيوگز
حتي آنان كه با قطب شمال يخزده و زمستانهاي طولاني ، ماليخوليايي،مأيوسكننده و دلگيرش - كه تصاويري از ملال و زوال در آن طنينانداز است - نسبتي دارند هم براي خودشان هنرمنداني دارند: استريندبرگ، ايبسن، اينگمار برگمن ِ فيلمساز و كنوت هامسون داستاننويس. اما بيترديد، بينواترين شمالي در ميان آنها، يا دست كم در ميان هنرمندان بهياد ماندني، ادوارد مونش است.
نوميدی سرسختانهی او همراه با غرقه شدن درخود ، خشم و كجخلقي هركسي را برميانگيزد و به نظر ميرسد كه دوزخ ميتواند تعريفي از حضور ابدي ادوارد مونش در اتاقي كوچك باشد. حتي انگار نظر خود مونش هم همين است. وقتي ديگران به عقب بازميگردند و بازيهاي كودكيشان را به ياد ميآورند، حافظهی مونش فقط فضايي جهنمي را به ياد ميآورد و ميگويد:
« بيماري و جنون، فرشتگان سياهي برفراز گهوارهی من بودند. هميشه احساس ميكردم كه با من غيرمنصفانه رفتار ميشود، بيمادر، بيمار و هميشه در معرض تنبيه، در جهنمي كه بالاي سرم بود.»وقتي ادوارد فقط پنج سال داشت، مادرش بر اثر بيماري سل درگذشت. پدرش مردي مذهبي، عجيب و غريب و اهل قشقرق به پا كردن بود. نزديكترين شخص به ادوارد خواهري بود كه يك سال از خودش بزرگتر بود و در15 سالگي از دنيا رفت. همهی اينها بهقدر كافي ضربهی رواني بود كه بتواند ستونهاي ظرفيت هركسي را درهم شكند.اما اين ضربهها شخصيت نهفتهی مونش را وامیداشت كه عملا رنج و درماندگي خود را اغراقآميزتر جلوه دهد. اين نكته بهخودی خود منحصر به فرد و مختص او نيست، بلكه خصلت معمول بسياری از افسردگان مضطرب است. اما حدی از اغراق كه مونش پیش گرفته بود ، مضحك بهنظر میرسید.
سال 1902 با پايان یافتن دوستي چهارسالهی مونش با زن جوان و پولداري به نام تولا لارسن Tulla Larsen شوك ديگري به او وارد شد. تولا از وي كه به طرز مضحكي از ازدواج ميترسيد، خواست كه با او ازدواج كند. به نظر ميرسيد كه مونش از مرداني است كه ميترسند با ازدواج موقعيت هنريشان را از دست بدهند و اين تعهد را نپذيرفت. تولا تهديد كرد كه خودكشي خواهد كرد، اما بهجاي او، مونش به خودش شليك كرد! منتها بهجاي اين كه با تپانچه شقيقهاش را هدف قرار دهد، با تزلزل به نوك انگشت وسط دست چپش شليك كرد. بدون شك اين كار برايش دردناك و ناخوشايند بود، اما تهديدي برای زندگياش به شمار نميآمد، به ويژه كه دستي كه با آن نقاشي ميكرد، صدمه نديده بود.مونش رويدادها را- هر آنچه که بود- در نقاشیهایش با اغراق همراه ميكرد.
در تابلوي "ميز جراحي" (3-Operating Table1902) بدن او برهنه و بيروح بهصورت دمر كشيده شده، در حالي كه سه پزشك و يك پرستار كه كاسهای لبريز از خون را نگه داشته بر بالينش حضور دارند. لكهی بزرگي از خون لخته شده روي ملافه ترسيم شده و صحنه از ديد جمعيتي از انترنها كه از پشت پنجره نگاه ميكنند، ديده ميشود.
هرقدر هم كه بيننده مشتاق ديدن چنين صحنهی عصبيكنندهای باشد، باز هم اين نمادگرايي، بهنظر ِ بیننده نهايت ِ اغراق را به همراه دارد.این تابلو نمونهی بدی از ترحم به خويشتن است كه از قرار با خاطرات ِ نقاش از درسهاي آناتومي رامبراند كه نزد استادش دكتر تولپ فراگرفته بود، تركيب شده است و از آنجا كه ظاهرا اين براي ادوارد مونش كافي نبوده، آن را با جزئيات خونآلودتری در بازسازی تابلوي نقاشي "مرگ مارا» (The Death of Marat) اثر ژاك لويي داويد تكرار كرده است. در اين بازسازي، تولا لارسن برهنه به عنوان شارلوت كوردی، قاتل ِ "مارا" ترسيم شده است.واقعا شگفتانگيز است كه كسي مانند مونش تا اين حد درمانده و خودنگران باشد كه بيش از هرچيز اين همه سلفپرتره كشيده باشد. تعداد اين پرترهها به صدها اثر ميرسد و نمايشگاه بزرگي از آنها از اول اكتبر2005 در رويال آكادمي لندن افتتاح شد.
هنر، گاهي تجسم و ترسيم ناتواني انسان و توصيف ضدقهرمان و پذيرش اين نكته است كه جهان به سرعت ميچرخد و آنچه درون آن است، عجيبتر از آن است كه بتوان آن را حس كرد. و شيوههای مونش در اين خودترسيمي، پذيرش چنين احساساتي است. او نقاشي است كه بهطرز غيرقابل باوري بيپرواست و هرگز از نمايش ضعفهايش نميترسد، زيرا باور دارد كه روح انسان جدا از مركزيت و اهميت كالبدش، و به دور از شيوههاي پرترهنگاری سنتی، به وسيلهی طبيعت خود و ذاتا آشفته و پريشان شده است.
اگر سلفپرترههاي مونش گاهي بيننده را ميترساند، - پرترههايي ترشرو، مضطرب، با يك عالم ضربهی قلممو و از ذهني در كنتراست شديد با روشنايي- به اين دليل است كه خود همهی اين اضطرابها و وحشتها را تجربه كرده و چيز ديگري جز آنها نداشته است. بنابراين او آنجاست،[اشاره به نمایشگاه آثار وی در لندن ] در تصويري پس از تصوير ديگر –مردي خوشقيافه و تقريبا ايدهآل در جواني، شخصي عصبي با استخوانبندي دراز در ميانسالي، و چهرهای خسته از بيماريها و ناتوانيهاي متعدد، در اواخر پنجاهسالگي و اغلب خيره به تماشاگر ، مانند مخلوقي از درون ِ پناهگاه ِ بوم ِ نقاشي كه ميخواهد دربارهاش بدانيد.اثار مونش آكنده از حس گذر زمان است. انگار كه دقيقهها و ساعتها ويروسهايي هستند كه زندگي هنرمند را ميبلعند و يكي از دردناكترين بيانيههايش در اين باره، تابلويي مربوط به سالهاي آخر عمر او با عنوان « ميان ساعت و بستر» است.
در این سلفپرتره ، او بين يك ساعت پاندول بلند و بستري كه كاناپهای است ساده و بيتجمل با يك روتختي ايستاده است.
آنچه که ممکن بود براي هر نقاش ديگری، پرترهاي معمولی از پيرمردی باشد كه از خواب برخاسته، براي مونش تبديل به تمثيلي از مرگ ميشود، يعني زمان كه از سمت چپ ميگريزد و بستري درسمت راست كه او در آن بهطرز كسالتباری خواهد مرد.اگر ناگزير بودم كه يكي – فقط يكي- از سلفپرترههاي مونش را انتخاب كنم، قطعا يكي از اولين كارهايش ( متعلق به سال 1895) يعني سلفپرترهی سياه و سفيد با عنوان "سلفپرتره با اسكلت بازو" Self Portrait with Skeleton Arm را انتخاب ميكردم.".مونش فقط يكي از نمادگرايان Symbolists كشورهای اسكانديناوي بود (استريندبرگ و ايبسن نمونههاي ديگرند) كه در دههی 1890، دائما و با وسواس به مسئلهی ضعف خود ـ به عنوان مرد ـ در مقابل سرسختي و بيرحمي زن چنگ ميزد.از ديد او زنها چه بودند؟ آيا آنان مردان را از اين كه كاملا مردانه عمل كنند مانع ميشدند، يا موجوداتي سلطهجو و مادروار بودند كه آنها را سرخورده ميكردند و يا حتي « ليليت»ها (ديو مادينه در اساطيرعبري) يا بانوان زيباي بيشفقتي بودند كه به مردان وعده ميدادند و ناکام میگذاشتند؟ اين فرضيهی آخر براي مونش اهميت زيادي داشت و به عنوان يكي از اصليترين الگوهاي او به شمار ميرفت.وقتي زنان در سلفپرترههاي مونش حضور مييابند، آنها را به هيبت خونآشام و ليليت ترسيم ميكند و برعكس، وقتي ميخواهد مردي را ترسيم كند، او را به صورت يك قرباني ذليل و مغلوب نشان ميدهد و اغلب اوقات نيز چهرهی خودش را به آن ميدهد.اين كه مونش از ترسيم چهرهی خودش لبريز نميشود، رقتانگيز نيست. حتي آدم کرمگونهی در حال جيغ كشيدن روي پل در معروفترين اثرش (جيغ، 1893)، به شهادت خودش يك سلفپرتره است و با اين حال، سلفپرترههای مونش كه گاهي تكراري و اغلب ملالآورند، از بين نخواهند رفت. آنها هركسي را كه شتابزده تصور ميكند كه دختران صورتي زير چترهاي آفتابي در نقاشيهاي امپرسيونيستي، حقيقيترين چهرههاي دههی 90 هستند، از اشتباه درميآورد.
نمايشگاه « ادوارد مونش به قلم خودش» از اول اكتبر تا 11 دسامبر 2005 در آكادمي سلطنتي هنرها در لندن برپاست.
"سلفپرتره در جهنم" (1903) اثري دراماتيك است كه بدن برهنهی هنرمند را نشان ميدهد كه با شعلههای آتش دوزخ روشن شده است. چهرهاش سرخ و سوخته است و سايهی بدشگوني از پشت او برخاسته است. با اين حال مونش در اين تصوير وضعيتي متكي به خود دارد. اين اثر بيانيهاي است دربارهی رنجهایش و نقش او به عنوان یک هنرمند.
مونش آماده است تا تنشها و آسيبهاي روحي زندگياش را به عنوان نيروهايی كه وجودشان برای خلاقيتاش ضروری است، بپذيرد.
توصيف مونش از دوست دختر سابقش در تابلوي «سلفپرتره با تولا لارسن» (1905) نيز خوشايند نيست. لارسن با يك چهرۀ خاكستري مايل به سبز ترسيم شده كه او را مريض احوال و پريشان نشان ميدهد. هرچند، اين اثر را نميتوان پرترهی صريحي از لارسن تلقي كرد، اما مونش احساس بغرنج و پيچيدهاش را دربارۀ لارسن و به طور كلي زن بازتاب داده است، احساساتي كه در آن اغلب ترس و تشويش غالباند. اين فيگور از زن مضطرب در واقع جنبهای از شخصيت خود مونش است كه ترسهای هنرمند در رابطه با زن، روابط اجتماعی خودش را تجسم ميبخشد.
پس از تكميل اين تابلو، مونش سعي كرد كه خاطرۀ لارسن را از ذهنش پاك كند. تابلوي "مرگ مارا Death of Marat اشاره به قتل انقلابي فرانسوي "ژان- پل مارا" در سال 1793 توسط زني به نام شارلوت كوردی دارد كه به بهانهی دادن اطلاعاتي كه ادعا ميكرد جان "مارا" را نجات ميدهد، وارد شد و او را با ضربهی چاقو در بستر خويش به قتل رساند. بازسازي اين نقاشي توسط مونش وسيلهای براي نشان دادن تمايلات تاريخي يا سياسي نبوده است. درعوض مردي را نشان ميدهد كه مرده در بستر خونيناش افتاده و بين بستر او و ميز طبيعت بيجان، زني بسيار شبيه به فيگور زن در تابلوي "سلفپرتره و تولا لارسن" ( Self-Portrait with Tulla Larsen ) ، ايستاده است.
در سال 1908 ادوارد مونش كه از آسيبهاي رواني رنج ميبرد، خود را براي معالجه به يك كلينيك رواني سپرد و اين دورهاي بسيار خلاق در زندگي او و زماني بود كه آثار زيادی را خلق كرده بود. (ترجمه شیرین حکمی)
شايد تابلوي معروف «جيغ» او را ديده باشيد. اين تابلو به عنوان نمادي روشن از جريان اكسپرسيونيسم شناخته مي شود كه با آن رنگ هاي تند و تركيب بندي غيرمتعارفش، ترس و عصيان توامان انسان معاصر را نشان داده است.
مونش اهل نروژ بوده، اما سفرهاي هميشگي اش به آلمان و اروپايي مركزي، از او يك نقاش تمام عيار اروپايي ساخته و شايد به همين دليل بوده كه خيلي زود هنر او در اروپا گل كرد و مرزها را درنورديد.
ادوارد مونش در پنج سالگي، مادرش را از دست داد و به قول خودش «ميان اين همه رنگ طبيعت و روان آدمي» تنها ماند.
از بخت بد، خواهر بزرگش، سوفيا، نيز در 15 سالگي در اثر بيماري جان داد و برغم بي پايان ادوارد افزود. خواهر كوچكش نيز مبتلا به بيماري رواني بود. ادوارد مونش مي گويد: «من همواره يا در ميان بيماران بوده ام يا خودم رنج بيماري را كشيده ام». بنابراين وقتي مي نويسد: «من فقط وقتي گرفتار بيماري و ترس هستم، مي توانم نقاشي كنم»، به واقعيتي اشاره مي كند كه كتمان ناپذير است. مونش از منظر همين زندگي پردردسر بود كه با دنياي نقاشي رابطه برقرار كرد و خيلي زود دريافت كه بايد «آفريننده حالات دروني خود و اطرافيانش» باشد. براي نشان دادن اين حالات دروني، بايد راهي ديگر را تجربه مي كرد چرا كه جريان هاي غالب زمانه او يعني ناتوراليسم و رئاليسم، توانايي چنين كاري را به او نمي دادند.
او به پاريس رفت، جايي كه ونسان ونگوگ، امپرسيونيسم را به كمال رسانده بود. در پاريس، با امپرسيونيست ها آشنا شد و به تاثير از آنها تابلوهاي مهمي هم خلق كرد اما اين آغاز كار او بود. تابلوي «شب» كه در سال 1890 خلق شده هم امپرسيونيستي است و هم از آن فاصله دارد و نخستين گام جدي مونش براي رسيدن به يك مكاشفه هنري بوده است. او در سال 1892 تابلوي معروف «جيغ» را پديد آورد كه نخستين اثر اكسپرسيونيستي است و آغازگر اين جريان مهم هنري در قرن بيستم قلمداد مي شود، جيغ، تبلور كامل اراده مونش براي «نقاشي روح» است، روح بيقرار و درمانده انسان در عصر تنهايي مدرن. اين تابلو به قولي «زاده اضطراب جهان» است. مونش در دهه 1990 به آلمان رفت و در برلين اقامت كرد. در آنجا چند نمايشگاه برگزار كرد و هنر خود را بيش از پيش شناساند. در حلقه روشنفكران آلماني قرار گرفت و با انديشه هاي فردريك نيچه آشنا شد كه در ذهنيت و كار هنري او تاثير شگرفي بر جاي گذاشت. مونش در هنر قرن نوزدهم و بيستم جهان نقش مهم و اثرگذار دارد. چندي پيش در جريان حراج خانه Sothebey، تابلوي «روز تابستاني»او به قيمت 6ميليون و 16هزار دلار به فروش رفت. اين تابلو جزو آثاري است كه با استفاده از تكنيك رنگ روغن در سال 1903 خلق شده و روايتي ديگر از احوال دروني اين نقاش بزرگ را نمايان مي كند.
نگاهی به زندگی و آثار ادوارد مونش نقاش نروژی
حتي آنان كه با قطب شمال يخزده و زمستانهاي طولاني ، ماليخوليايي،مأيوسكننده و دلگيرش - كه تصاويري از ملال و زوال در آن طنينانداز است - نسبتي دارند هم براي خودشان هنرمنداني دارند: استريندبرگ، ايبسن، اينگمار برگمن ِ فيلمساز و كنوت هامسون داستاننويس. اما بيترديد، بينواترين شمالي در ميان آنها، يا دست كم در ميان هنرمندان بهياد ماندني، ادوارد مونش است.
نوميدی سرسختانهی او همراه با غرقه شدن درخود ، خشم و كجخلقي هركسي را برميانگيزد و به نظر ميرسد كه دوزخ ميتواند تعريفي از حضور ابدي ادوارد مونش در اتاقي كوچك باشد. حتي انگار نظر خود مونش هم همين است. وقتي ديگران به عقب بازميگردند و بازيهاي كودكيشان را به ياد ميآورند، حافظهی مونش فقط فضايي جهنمي را به ياد ميآورد و ميگويد:
« بيماري و جنون، فرشتگان سياهي برفراز گهوارهی من بودند. هميشه احساس ميكردم كه با من غيرمنصفانه رفتار ميشود، بيمادر، بيمار و هميشه در معرض تنبيه، در جهنمي كه بالاي سرم بود.»وقتي ادوارد فقط پنج سال داشت، مادرش بر اثر بيماري سل درگذشت. پدرش مردي مذهبي، عجيب و غريب و اهل قشقرق به پا كردن بود. نزديكترين شخص به ادوارد خواهري بود كه يك سال از خودش بزرگتر بود و در15 سالگي از دنيا رفت. همهی اينها بهقدر كافي ضربهی رواني بود كه بتواند ستونهاي ظرفيت هركسي را درهم شكند.اما اين ضربهها شخصيت نهفتهی مونش را وامیداشت كه عملا رنج و درماندگي خود را اغراقآميزتر جلوه دهد. اين نكته بهخودی خود منحصر به فرد و مختص او نيست، بلكه خصلت معمول بسياری از افسردگان مضطرب است. اما حدی از اغراق كه مونش پیش گرفته بود ، مضحك بهنظر میرسید.
سال 1902 با پايان یافتن دوستي چهارسالهی مونش با زن جوان و پولداري به نام تولا لارسن Tulla Larsen شوك ديگري به او وارد شد. تولا از وي كه به طرز مضحكي از ازدواج ميترسيد، خواست كه با او ازدواج كند. به نظر ميرسيد كه مونش از مرداني است كه ميترسند با ازدواج موقعيت هنريشان را از دست بدهند و اين تعهد را نپذيرفت. تولا تهديد كرد كه خودكشي خواهد كرد، اما بهجاي او، مونش به خودش شليك كرد! منتها بهجاي اين كه با تپانچه شقيقهاش را هدف قرار دهد، با تزلزل به نوك انگشت وسط دست چپش شليك كرد. بدون شك اين كار برايش دردناك و ناخوشايند بود، اما تهديدي برای زندگياش به شمار نميآمد، به ويژه كه دستي كه با آن نقاشي ميكرد، صدمه نديده بود.مونش رويدادها را- هر آنچه که بود- در نقاشیهایش با اغراق همراه ميكرد.
در تابلوي "ميز جراحي" (3-Operating Table1902) بدن او برهنه و بيروح بهصورت دمر كشيده شده، در حالي كه سه پزشك و يك پرستار كه كاسهای لبريز از خون را نگه داشته بر بالينش حضور دارند. لكهی بزرگي از خون لخته شده روي ملافه ترسيم شده و صحنه از ديد جمعيتي از انترنها كه از پشت پنجره نگاه ميكنند، ديده ميشود.
هرقدر هم كه بيننده مشتاق ديدن چنين صحنهی عصبيكنندهای باشد، باز هم اين نمادگرايي، بهنظر ِ بیننده نهايت ِ اغراق را به همراه دارد.این تابلو نمونهی بدی از ترحم به خويشتن است كه از قرار با خاطرات ِ نقاش از درسهاي آناتومي رامبراند كه نزد استادش دكتر تولپ فراگرفته بود، تركيب شده است و از آنجا كه ظاهرا اين براي ادوارد مونش كافي نبوده، آن را با جزئيات خونآلودتری در بازسازی تابلوي نقاشي "مرگ مارا» (The Death of Marat) اثر ژاك لويي داويد تكرار كرده است. در اين بازسازي، تولا لارسن برهنه به عنوان شارلوت كوردی، قاتل ِ "مارا" ترسيم شده است.واقعا شگفتانگيز است كه كسي مانند مونش تا اين حد درمانده و خودنگران باشد كه بيش از هرچيز اين همه سلفپرتره كشيده باشد. تعداد اين پرترهها به صدها اثر ميرسد و نمايشگاه بزرگي از آنها از اول اكتبر2005 در رويال آكادمي لندن افتتاح شد.
هنر، گاهي تجسم و ترسيم ناتواني انسان و توصيف ضدقهرمان و پذيرش اين نكته است كه جهان به سرعت ميچرخد و آنچه درون آن است، عجيبتر از آن است كه بتوان آن را حس كرد. و شيوههای مونش در اين خودترسيمي، پذيرش چنين احساساتي است. او نقاشي است كه بهطرز غيرقابل باوري بيپرواست و هرگز از نمايش ضعفهايش نميترسد، زيرا باور دارد كه روح انسان جدا از مركزيت و اهميت كالبدش، و به دور از شيوههاي پرترهنگاری سنتی، به وسيلهی طبيعت خود و ذاتا آشفته و پريشان شده است.
اگر سلفپرترههاي مونش گاهي بيننده را ميترساند، - پرترههايي ترشرو، مضطرب، با يك عالم ضربهی قلممو و از ذهني در كنتراست شديد با روشنايي- به اين دليل است كه خود همهی اين اضطرابها و وحشتها را تجربه كرده و چيز ديگري جز آنها نداشته است. بنابراين او آنجاست،[اشاره به نمایشگاه آثار وی در لندن ] در تصويري پس از تصوير ديگر –مردي خوشقيافه و تقريبا ايدهآل در جواني، شخصي عصبي با استخوانبندي دراز در ميانسالي، و چهرهای خسته از بيماريها و ناتوانيهاي متعدد، در اواخر پنجاهسالگي و اغلب خيره به تماشاگر ، مانند مخلوقي از درون ِ پناهگاه ِ بوم ِ نقاشي كه ميخواهد دربارهاش بدانيد.اثار مونش آكنده از حس گذر زمان است. انگار كه دقيقهها و ساعتها ويروسهايي هستند كه زندگي هنرمند را ميبلعند و يكي از دردناكترين بيانيههايش در اين باره، تابلويي مربوط به سالهاي آخر عمر او با عنوان « ميان ساعت و بستر» است.
در این سلفپرتره ، او بين يك ساعت پاندول بلند و بستري كه كاناپهای است ساده و بيتجمل با يك روتختي ايستاده است.
آنچه که ممکن بود براي هر نقاش ديگری، پرترهاي معمولی از پيرمردی باشد كه از خواب برخاسته، براي مونش تبديل به تمثيلي از مرگ ميشود، يعني زمان كه از سمت چپ ميگريزد و بستري درسمت راست كه او در آن بهطرز كسالتباری خواهد مرد.اگر ناگزير بودم كه يكي – فقط يكي- از سلفپرترههاي مونش را انتخاب كنم، قطعا يكي از اولين كارهايش ( متعلق به سال 1895) يعني سلفپرترهی سياه و سفيد با عنوان "سلفپرتره با اسكلت بازو" Self Portrait with Skeleton Arm را انتخاب ميكردم.".مونش فقط يكي از نمادگرايان Symbolists كشورهای اسكانديناوي بود (استريندبرگ و ايبسن نمونههاي ديگرند) كه در دههی 1890، دائما و با وسواس به مسئلهی ضعف خود ـ به عنوان مرد ـ در مقابل سرسختي و بيرحمي زن چنگ ميزد.از ديد او زنها چه بودند؟ آيا آنان مردان را از اين كه كاملا مردانه عمل كنند مانع ميشدند، يا موجوداتي سلطهجو و مادروار بودند كه آنها را سرخورده ميكردند و يا حتي « ليليت»ها (ديو مادينه در اساطيرعبري) يا بانوان زيباي بيشفقتي بودند كه به مردان وعده ميدادند و ناکام میگذاشتند؟ اين فرضيهی آخر براي مونش اهميت زيادي داشت و به عنوان يكي از اصليترين الگوهاي او به شمار ميرفت.وقتي زنان در سلفپرترههاي مونش حضور مييابند، آنها را به هيبت خونآشام و ليليت ترسيم ميكند و برعكس، وقتي ميخواهد مردي را ترسيم كند، او را به صورت يك قرباني ذليل و مغلوب نشان ميدهد و اغلب اوقات نيز چهرهی خودش را به آن ميدهد.اين كه مونش از ترسيم چهرهی خودش لبريز نميشود، رقتانگيز نيست. حتي آدم کرمگونهی در حال جيغ كشيدن روي پل در معروفترين اثرش (جيغ، 1893)، به شهادت خودش يك سلفپرتره است و با اين حال، سلفپرترههای مونش كه گاهي تكراري و اغلب ملالآورند، از بين نخواهند رفت. آنها هركسي را كه شتابزده تصور ميكند كه دختران صورتي زير چترهاي آفتابي در نقاشيهاي امپرسيونيستي، حقيقيترين چهرههاي دههی 90 هستند، از اشتباه درميآورد.
نمايشگاه « ادوارد مونش به قلم خودش» از اول اكتبر تا 11 دسامبر 2005 در آكادمي سلطنتي هنرها در لندن برپاست.2
نقاشيهاي غمزده و آزاردهندهی ادوارد مونش ( Edvard Munch ) نقاش نروژی (1944- 1863)، تبديل به سمبولهاي جهاني روانپريشي و رنج شدهاند. و مونش با نقاشیهایی از چهرهی خودش اینکار را انجام داده است ـ رابرت هيوگز
حتي آنان كه با قطب شمال يخزده و زمستانهاي طولاني ، ماليخوليايي،مأيوسكننده و دلگيرش - كه تصاويري از ملال و زوال در آن طنينانداز است - نسبتي دارند هم براي خودشان هنرمنداني دارند: استريندبرگ، ايبسن، اينگمار برگمن ِ فيلمساز و كنوت هامسون داستاننويس. اما بيترديد، بينواترين شمالي در ميان آنها، يا دست كم در ميان هنرمندان بهياد ماندني، ادوارد مونش است.
نوميدی سرسختانهی او همراه با غرقه شدن درخود ، خشم و كجخلقي هركسي را برميانگيزد و به نظر ميرسد كه دوزخ ميتواند تعريفي از حضور ابدي ادوارد مونش در اتاقي كوچك باشد. حتي انگار نظر خود مونش هم همين است. وقتي ديگران به عقب بازميگردند و بازيهاي كودكيشان را به ياد ميآورند، حافظهی مونش فقط فضايي جهنمي را به ياد ميآورد و ميگويد:
« بيماري و جنون، فرشتگان سياهي برفراز گهوارهی من بودند. هميشه احساس ميكردم كه با من غيرمنصفانه رفتار ميشود، بيمادر، بيمار و هميشه در معرض تنبيه، در جهنمي كه بالاي سرم بود.»وقتي ادوارد فقط پنج سال داشت، مادرش بر اثر بيماري سل درگذشت. پدرش مردي مذهبي، عجيب و غريب و اهل قشقرق به پا كردن بود. نزديكترين شخص به ادوارد خواهري بود كه يك سال از خودش بزرگتر بود و در15 سالگي از دنيا رفت. همهی اينها بهقدر كافي ضربهی رواني بود كه بتواند ستونهاي ظرفيت هركسي را درهم شكند.اما اين ضربهها شخصيت نهفتهی مونش را وامیداشت كه عملا رنج و درماندگي خود را اغراقآميزتر جلوه دهد. اين نكته بهخودی خود منحصر به فرد و مختص او نيست، بلكه خصلت معمول بسياری از افسردگان مضطرب است. اما حدی از اغراق كه مونش پیش گرفته بود ، مضحك بهنظر میرسید.
سال 1902 با پايان یافتن دوستي چهارسالهی مونش با زن جوان و پولداري به نام تولا لارسن Tulla Larsen شوك ديگري به او وارد شد. تولا از وي كه به طرز مضحكي از ازدواج ميترسيد، خواست كه با او ازدواج كند. به نظر ميرسيد كه مونش از مرداني است كه ميترسند با ازدواج موقعيت هنريشان را از دست بدهند و اين تعهد را نپذيرفت. تولا تهديد كرد كه خودكشي خواهد كرد، اما بهجاي او، مونش به خودش شليك كرد! منتها بهجاي اين كه با تپانچه شقيقهاش را هدف قرار دهد، با تزلزل به نوك انگشت وسط دست چپش شليك كرد. بدون شك اين كار برايش دردناك و ناخوشايند بود، اما تهديدي برای زندگياش به شمار نميآمد، به ويژه كه دستي كه با آن نقاشي ميكرد، صدمه نديده بود.مونش رويدادها را- هر آنچه که بود- در نقاشیهایش با اغراق همراه ميكرد.
در تابلوي "ميز جراحي" (3-Operating Table1902) بدن او برهنه و بيروح بهصورت دمر كشيده شده، در حالي كه سه پزشك و يك پرستار كه كاسهای لبريز از خون را نگه داشته بر بالينش حضور دارند. لكهی بزرگي از خون لخته شده روي ملافه ترسيم شده و صحنه از ديد جمعيتي از انترنها كه از پشت پنجره نگاه ميكنند، ديده ميشود.
هرقدر هم كه بيننده مشتاق ديدن چنين صحنهی عصبيكنندهای باشد، باز هم اين نمادگرايي، بهنظر ِ بیننده نهايت ِ اغراق را به همراه دارد.این تابلو نمونهی بدی از ترحم به خويشتن است كه از قرار با خاطرات ِ نقاش از درسهاي آناتومي رامبراند كه نزد استادش دكتر تولپ فراگرفته بود، تركيب شده است و از آنجا كه ظاهرا اين براي ادوارد مونش كافي نبوده، آن را با جزئيات خونآلودتری در بازسازی تابلوي نقاشي "مرگ مارا» (The Death of Marat) اثر ژاك لويي داويد تكرار كرده است. در اين بازسازي، تولا لارسن برهنه به عنوان شارلوت كوردی، قاتل ِ "مارا" ترسيم شده است.واقعا شگفتانگيز است كه كسي مانند مونش تا اين حد درمانده و خودنگران باشد كه بيش از هرچيز اين همه سلفپرتره كشيده باشد. تعداد اين پرترهها به صدها اثر ميرسد و نمايشگاه بزرگي از آنها از اول اكتبر2005 در رويال آكادمي لندن افتتاح شد.
هنر، گاهي تجسم و ترسيم ناتواني انسان و توصيف ضدقهرمان و پذيرش اين نكته است كه جهان به سرعت ميچرخد و آنچه درون آن است، عجيبتر از آن است كه بتوان آن را حس كرد. و شيوههای مونش در اين خودترسيمي، پذيرش چنين احساساتي است. او نقاشي است كه بهطرز غيرقابل باوري بيپرواست و هرگز از نمايش ضعفهايش نميترسد، زيرا باور دارد كه روح انسان جدا از مركزيت و اهميت كالبدش، و به دور از شيوههاي پرترهنگاری سنتی، به وسيلهی طبيعت خود و ذاتا آشفته و پريشان شده است.
اگر سلفپرترههاي مونش گاهي بيننده را ميترساند، - پرترههايي ترشرو، مضطرب، با يك عالم ضربهی قلممو و از ذهني در كنتراست شديد با روشنايي- به اين دليل است كه خود همهی اين اضطرابها و وحشتها را تجربه كرده و چيز ديگري جز آنها نداشته است. بنابراين او آنجاست،[اشاره به نمایشگاه آثار وی در لندن ] در تصويري پس از تصوير ديگر –مردي خوشقيافه و تقريبا ايدهآل در جواني، شخصي عصبي با استخوانبندي دراز در ميانسالي، و چهرهای خسته از بيماريها و ناتوانيهاي متعدد، در اواخر پنجاهسالگي و اغلب خيره به تماشاگر ، مانند مخلوقي از درون ِ پناهگاه ِ بوم ِ نقاشي كه ميخواهد دربارهاش بدانيد.اثار مونش آكنده از حس گذر زمان است. انگار كه دقيقهها و ساعتها ويروسهايي هستند كه زندگي هنرمند را ميبلعند و يكي از دردناكترين بيانيههايش در اين باره، تابلويي مربوط به سالهاي آخر عمر او با عنوان « ميان ساعت و بستر» است.
در این سلفپرتره ، او بين يك ساعت پاندول بلند و بستري كه كاناپهای است ساده و بيتجمل با يك روتختي ايستاده است.
آنچه که ممکن بود براي هر نقاش ديگری، پرترهاي معمولی از پيرمردی باشد كه از خواب برخاسته، براي مونش تبديل به تمثيلي از مرگ ميشود، يعني زمان كه از سمت چپ ميگريزد و بستري درسمت راست كه او در آن بهطرز كسالتباری خواهد مرد.اگر ناگزير بودم كه يكي – فقط يكي- از سلفپرترههاي مونش را انتخاب كنم، قطعا يكي از اولين كارهايش ( متعلق به سال 1895) يعني سلفپرترهی سياه و سفيد با عنوان "سلفپرتره با اسكلت بازو" Self Portrait with Skeleton Arm را انتخاب ميكردم.".مونش فقط يكي از نمادگرايان Symbolists كشورهای اسكانديناوي بود (استريندبرگ و ايبسن نمونههاي ديگرند) كه در دههی 1890، دائما و با وسواس به مسئلهی ضعف خود ـ به عنوان مرد ـ در مقابل سرسختي و بيرحمي زن چنگ ميزد.از ديد او زنها چه بودند؟ آيا آنان مردان را از اين كه كاملا مردانه عمل كنند مانع ميشدند، يا موجوداتي سلطهجو و مادروار بودند كه آنها را سرخورده ميكردند و يا حتي « ليليت»ها (ديو مادينه در اساطيرعبري) يا بانوان زيباي بيشفقتي بودند كه به مردان وعده ميدادند و ناکام میگذاشتند؟ اين فرضيهی آخر براي مونش اهميت زيادي داشت و به عنوان يكي از اصليترين الگوهاي او به شمار ميرفت.وقتي زنان در سلفپرترههاي مونش حضور مييابند، آنها را به هيبت خونآشام و ليليت ترسيم ميكند و برعكس، وقتي ميخواهد مردي را ترسيم كند، او را به صورت يك قرباني ذليل و مغلوب نشان ميدهد و اغلب اوقات نيز چهرهی خودش را به آن ميدهد.اين كه مونش از ترسيم چهرهی خودش لبريز نميشود، رقتانگيز نيست. حتي آدم کرمگونهی در حال جيغ كشيدن روي پل در معروفترين اثرش (جيغ، 1893)، به شهادت خودش يك سلفپرتره است و با اين حال، سلفپرترههای مونش كه گاهي تكراري و اغلب ملالآورند، از بين نخواهند رفت. آنها هركسي را كه شتابزده تصور ميكند كه دختران صورتي زير چترهاي آفتابي در نقاشيهاي امپرسيونيستي، حقيقيترين چهرههاي دههی 90 هستند، از اشتباه درميآورد.
نمايشگاه « ادوارد مونش به قلم خودش» از اول اكتبر تا 11 دسامبر 2005 در آكادمي سلطنتي هنرها در لندن برپاست.
ادوارد مونش به قلم خودش به بهانهی نمایشگاه ادوارد مونش در لندن
"سلفپرتره در جهنم" (1903) اثري دراماتيك است كه بدن برهنهی هنرمند را نشان ميدهد كه با شعلههای آتش دوزخ روشن شده است. چهرهاش سرخ و سوخته است و سايهی بدشگوني از پشت او برخاسته است. با اين حال مونش در اين تصوير وضعيتي متكي به خود دارد. اين اثر بيانيهاي است دربارهی رنجهایش و نقش او به عنوان یک هنرمند.
مونش آماده است تا تنشها و آسيبهاي روحي زندگياش را به عنوان نيروهايی كه وجودشان برای خلاقيتاش ضروری است، بپذيرد.
توصيف مونش از دوست دختر سابقش در تابلوي «سلفپرتره با تولا لارسن» (1905) نيز خوشايند نيست. لارسن با يك چهرۀ خاكستري مايل به سبز ترسيم شده كه او را مريض احوال و پريشان نشان ميدهد. هرچند، اين اثر را نميتوان پرترهی صريحي از لارسن تلقي كرد، اما مونش احساس بغرنج و پيچيدهاش را دربارۀ لارسن و به طور كلي زن بازتاب داده است، احساساتي كه در آن اغلب ترس و تشويش غالباند. اين فيگور از زن مضطرب در واقع جنبهای از شخصيت خود مونش است كه ترسهای هنرمند در رابطه با زن، روابط اجتماعی خودش را تجسم ميبخشد.
پس از تكميل اين تابلو، مونش سعي كرد كه خاطرۀ لارسن را از ذهنش پاك كند. تابلوي "مرگ مارا Death of Marat اشاره به قتل انقلابي فرانسوي "ژان- پل مارا" در سال 1793 توسط زني به نام شارلوت كوردی دارد كه به بهانهی دادن اطلاعاتي كه ادعا ميكرد جان "مارا" را نجات ميدهد، وارد شد و او را با ضربهی چاقو در بستر خويش به قتل رساند. بازسازي اين نقاشي توسط مونش وسيلهای براي نشان دادن تمايلات تاريخي يا سياسي نبوده است. درعوض مردي را نشان ميدهد كه مرده در بستر خونيناش افتاده و بين بستر او و ميز طبيعت بيجان، زني بسيار شبيه به فيگور زن در تابلوي "سلفپرتره و تولا لارسن" ( Self-Portrait with Tulla Larsen ) ، ايستاده است.
در سال 1908 ادوارد مونش كه از آسيبهاي رواني رنج ميبرد، خود را براي معالجه به يك كلينيك رواني سپرد و اين دورهاي بسيار خلاق در زندگي او و زماني بود كه آثار زيادی را خلق كرده بود. (ترجمه شیرین حکمی)
جیــغ