شهید همت به روایت مجتبی صالحی
1.یکی از مسایلی که در سفر لبنان موجب تأثر و ناراحتی حاج همت شده بود، اسارت حاج احمد متوسلیان بود.در آخرین باری که حاج احمد میخواست به لبنان برود، حاج همت به او گفت: «حاجی! اجازه بده ما برویم.»حاج احمد با همان برخوردهای خاص خود، با تندی گفت: «نه آقاجان! من خودم باید بروم.»
آن روز، حاج احمد تازه از تهران به سوریه برگشته بود و مقدار زیادی هم لیر سوریه به همراه داشت. بچهها خواستند که اگر امکان دارد، مقداری لیر به آنها بدهد تا بتوانند برای خانوادههایشان سوغاتی بخرند. قرار بود به زودی به ایران برگردیم. حاج احمد مقداری پول به «رضا دستواره» داد تا بین بچهها تقسیم کند.
فردا صبح، تا ساعت ده همه پیش هم بودیم و هیچ اتفاقی نیفتاد. حوالی ساعت ده، حاج همت به من و دستواره گفت: «حالا که قرار است بعدازظهر به ایران برگردیم، بهتر است برای آخرین بار سری به بعلبک بزنیم.» به اتفاق هم به بعلبک رفتیم و کارها را انجام دادیم و برگشتیم.
باید هر چه سریعتر خودمان را به مقصد میرساندیم؛ ساعت دو بعدازظهر، هواپیما به سمت ایران پرواز میکرد. توی راه با یک کامیون تصادف کردیم. پای دستواره آسیب دید و تا ما او را به بیمارستان برسانیم و مداوا کنیم، ساعت نزدیک چهار شد. خودمان را به فرودگاه رساندیم. در آنجا دیدیم که هواپیما را به خاطر ما نگه داشتهاند. بالاخره با دو ساعت تأخیر، پرواز انجام شد.
وقتی به تهران رسیدیم، دیدم آقای رفیق دوست به استقبال حاج همت آمده است. ما را سوار ماشین کردند و تا سپاه منطقه رساندند. آنجا هم یک ماشین گرفتیم و یکراست به طرف شهرضا حرکت کردیم. ساعت هشت و نه شب بود که به شهر رسیدیم. روز بعد از اخبار شنیدم که چهار نفر از کادر سفارت ایران به دست نیروهای اشغالگر قدس اسیر شدهاند بلافاصله فهمیدم که جریان از چه قرار است.
2.مسألهای که زمان ازدواج حاج همت پیش آمد، موضوع سیگار کشیدن او بود. حدود چهارده سال سیگاری بود؛ خیلی هم سیگار میکشید. به عنوان مثال، شب عملیات «محمد رسولالله(ص)» در قله «شمشیر»، از ساعت هشت شب تا هشت صبح، سه پاکت «هما»ی چهلتایی، دو بسته هما فیلتردار و یک بسته هما پنجاهتایی کشید؛ چیزی حدود ده پاکت کشید! همه اینها به خاطر فشار روحی فراوانی بود که در آن لحظات متحمل میشد.با همه این حرفها، وقتی خانمش از او خواست که دیگر سیگار نکشد، همانجا در حضور همسرش سیگار را خاموش میکند و دیگر هرگز به آن لب نمیزند.این مسأله عجیب بود؛ کسی که روزی چند پاکت سیگار میکشید، چگونه میتواند در یک لحظه تصمیم بگیرد، آن را کنار بگذارد و تا آخر به قولش وفادار بماند. ولی او بر سر تصمیم خود ماند.
3.شجاعت و شهامت حاج همت یک امر ذاتی بود. هیچ وقت کسی ترس در وجود او ندید و این شجاعت، هرجا که پای اعتقادات به میان میآمد، صدچندان میشد.در سفر، چون با آخرین پرواز رفته بودیم، فرصت کمی تا آغاز مراسم برائت از مشرکین داشتیم. از دو شب قبل بچهها را جمع کرده بودیم. حاج احمد متوسلیان و حاج همت یکسره کار میکردند؛ هر لحظه یک جا بودند و برنامهای را تدارک میدیدند.در روز تظاهرات، پلیس سعودی به صورت دو دیوار، طرفین صف تظاهرکنندگان را گرفته بود. آنها کلاه کاسکت های سفید رنگ به سر داشتند و با تجهیزات کامل آماده بودند.
حاج همت دو ورقه لوله شده در دست داشت؛ فکر کنم فهرست برنامهها و شعارهای مراسم بود. همینطور که در حرکت بود، یکی از پلیس ها جلو آمد و ورقهها را از دست او کشید. حاج همت هم بدون معطلی و سریع، دست انداخت و مچ دست پلیس سعودی را گرفت. آن مأمور که فکر چنین برخوردی را نمیکرد، جا خورد. وقتی نگاهش به چهره برافروخته حاج همت افتاد، دیگر حساب کار خود را کرد. از چهره درهم او نیز کاملاً پیدا بود که حاج همت مچ دست او را محکم فشار میدهد. به همین دلیل، بعد از چند لحظه، نتوانست طاقت بیاورد و آرام مشتش را باز کرد. حاجی ورقهها را از دستش گرفت و رهایش کرد.
آن مأمور هاج و واج مانده بود و جرأت برخورد با او را در خود نمیدید. معلوم نبود چه نیرویی در نگاه حاج همت بود که قدرت برخورد را از او گرفت.
با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجهاش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.
محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین نویسی و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمههای شب از خواب بیدار میشدم و نگاه به حیاط میانداختم، تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمههای شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار میکرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو میکرد.روزهای اول نمیدانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار میشدیم، میدیدیم که همهجا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.
گفتم: «به سلامتی. خوشا به سعادتت که به این زودی و در این جوانی میخواهی بروی.»
خوشحال بود. وقتی میخواست برود، مثل روزهای جبهه رفتن، لباس پوشید. گفت: «حدود یک ماه سفرم طول میکشد.»
گفتم: «پس تلفن یادت نرود.»
گفت: «منتظر تلفنم نباش، معلوم نیست که بتوانم.»
خداحافظی کرد و رفت.
بیست و هفت روز بعد، نیمههای شب از خواب بیدار شدم.
دیدم که در میزنند. رفتم در را باز کردم. دیدم که یک نفر با کله بیمو که عرقچین سفیدی هم روی سر دارد، پشت در ایستاده است. اول نشناختم، بعد که دقت کردم، دیدم همت است.
گفتم: «ننه! خب چرا خبر نکردی بیاییم استقبالت؟ لااقل گوسفندی جلوی پایت بکشیم.»
گفت: «هیچی لازم نیست، در را ببند بیا داخل.»
ساک را که دستش بود، گوشهای گذاشت و نشست. پدرش را هم بیدار کردم. گفتم: «ننه، عصر تلفن میزدی، کسی را میفرستادیم دنبالت بیاید.»
گفت: «نمیخواستم کسی بیاید دیدنم. فردا صبح باید بروم.»
گفتم: «از راه نرسیده که نمیشود دوباره بروی.»
گفت: «کار دارم، نمیتوانم بمانم.»
فردا صبح، وقتی از خواب بیدار شد، پرسید: «ننه، کسی را دعوت کردی؟»
نمیدانم از کجا فهمیده بود. گفتم: «خودیها هستیم، غریبه کسی نیست.»
شیخ عبدالرحمن، شیخ عبدالحسین و عده زیادی به دیدن او آمدند. مردم را دعوت نکرده بودیم ولی هر که باخبر شد، آمده بود. گفت: «ننه! زیاد نمیخواهد تشریفات بچینید. یک بره بگیرید، بکشید، آبگوشت درست کنید.»
وقتی بره را خواستیم بکشیم، به شوخی گفتم: «بیا حداقل جلوی پایت بره را بکشیم.»
گفت: «این حرفها را اصلاً نزنید، زشت است.»
گفتم: «آخر ننه جان، تو از مکه آمدهای. همه میآیند دیدنت، اینجوری بد است.»
گفت: «هیچ هم بد نیست، هر چه سادهتر، بهتر.»
سفره را انداختیم، نان و سبزی و انگور داخل آن چیدیم و با آبگوشت از میهمانان پذیرایی کردیم.
***
مادر حاجی می گوید : به او گفتم کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی ، بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم . گفت : نه ، نه ! حرف این چیزها را نزن ، دنیا هیچ ارزش ندارد شما هم غصه مرا نخور ، خانه من عقب ماشینم است ، باور نمی کنی بیا ببین . همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد : سه تا کاسه ، سه تا بشقاب ، یک سفره پلاستیکی ، دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر . گفت : این هم خانه ... دنیا را گذاشته ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها .
***
خواب دیدم ابراهیم توی اتاقی نشسته . گفتم : برادر همت ! شما اینجا چی کار می کنید ؟ برگشت گفت : برادر همت اسم دنیای من بود ، اسم این دنیای من " عبد الحسین شاه زید " است . بعد ها که ابراهیم شهید شد رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کنم . آن آقا گفت : عبد الحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین (علیه السلام) به شهادت می رسند . مقامشان هم مثل زید است که فرمانده لشکر حضرت رسول بود. ( نقل از همسر شهید )
2.هر وقت با او از ازدواج صحبت میکردیم لبخند میزد و میگفت: "من همسری میخواهم که تا پشت کوه های لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است." فکر میکردیم شوخی میکند اما آینده ثابت کرد که او واقعا چنین میخواست. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج کرد. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم که میگفت:
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی کردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی کردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهههای جنوب رفتیم من در دزفول ساکن شدم. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سکونت پیدا کردیم که محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز کردن اطاق مدت زیادی طول کشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موکت نداشتیم کف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه کردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یک قوری با دو استکان و دو بشقاب و دو کاسه خریدم. تازه پس از گذشت یک ماه سر و سامان میگرفتیم اما مشکل عقربها حل نمیشد. حدود بیست و پنج عقرب در خانه کشتم. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمههای شب به خانه میآمد و سپیدهدم از خانه خارج میشد. شاید در این دو سال ما یک ۲۴ ساعت بطور کامل در کنار هم نبودیم. این زندگی ساده که تمام داراییش در صندوق عقب یک ماشین جای میگرفت همین قدر کوتاه بود.
3.مراسم ازدواجمان ساده بود. یک انگشتر عقیق برای ابراهیم خریدیم. به قیمت 150 تومان پدرم از خرید رضای نبود میگفت:«تو آبروی ما را بردی» وقتی ابراهیم تنماس گرفت گفت:«شما بروید یک حلقه ی آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت کنیم». ابراهیم گفت:«این از سر من هم زیاد است شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم بقیهاش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا خودش کریم است».
به همین انگشتر هم خیلی مقید بود. وقتی در عملیات بیتالمقدس شکست، گشت و یکی با همان مدل خرید. با خنده گفتم:«حالا چه اصراری است که این همه قید و بند داشته باشی؟» گفت:«این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن است توی زندگی مشترک». من دوست دارم سایهی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهاییها همین را به یاد من میآورد و من گاهی محتاج میشوم که یاد بیاورم. میفهمی محتاج شدن یعنی چه؟
عصر روز سیام شهریور 1359، از شهرضا به مقصد تهران حرکت کردیم. صبح روز سیویکم که به تهران رسیدیم، یکراست به ستاد مرکزی سپاه رفتیم تا مقداری وسایل و امکانات تبلیغاتی هم از آنجا بگیریم.
کارمان تا ظهر طول کشید. ظهر، پس از صرف ناهار، همت گفت که بهتر است به نمازخانه برویم، استراحت کنیم و بعد به طرف پاوه حرکت کنیم. پیشنهاد خوبی بود، چون شب قبل، در راه نتوانسته بودیم بخوابیم. وقتی به مسجد ستاد مرکزی سپاه رفتیم، دیدیم که یک آقای روحانی مشغول سخنرانی است. جای دیگری برای استراحت سراغ نداشتیم. تنها راه این بود که صبر کنیم تا سخنرانی تمام شود و بعد در همان محل بخوابیم.سخنرانی طولانی شد، به طوری که ساعت دو بعداز ظهر بود که آن بنده خدا هنوز مشغول صحبت بود و ما متعجب به اطراف نگاه میکردیم. یک ربع بعد، برادر منصوری که در آن زمان فرمانده سپاه بود، نیروها را جمع کرد و طی یک سخنرانی اعلام کرد که عراق به ایران حمله کرده است.
همت با شنیدن این خبر، رو به من کرد و گفت: «باید هر چه سریعتر به طرف پاوه حرکت کنیم.»
پذیرفتم و بدون اینکه استراحت کنیم، با عجله راهی شدیم تا از طریق قزوین، همدان و کرمانشاه خود را به منطقه برسانیم. نیمههای شب بود که به همدان رسیدیم. بیخوابی و خستگی زیاد اذیتمان میکرد ولی هر چه گشتیم، جایی برای استراحت پیدا نکردیم. مجبور شدیم دوباره حرکت کنیم. با رسیدن به کرمانشاه، همت پیشنهاد کرد برای استراحت به ستاد مشترک عملیات غرب برویم که دوباره سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شلیک بیوقفه توپهای ضدهوایی و همچنین بمباران هوایی دشمن آغاز شد. همت گفت که بهتر است به طاق بستان برویم. در طاق بستان نیز همین برنامه بود.
وقتی نگاه به چهره همت انداختم، دیدم از خستگی و بیخوابی دارد از پا درمیآید. خودم هم چنین وضعیتی داشتم. در این هنگام، همت که وضعیت کرمانشاه و طاق بستان را دیده بود، به رغم خستگی زیاد، تصمیم گرفت که توقف نکنیم و یکسره به پاوه برویم. و ما از شهرضا تا پاوه -که مسیری طولانی است- مجبور شدیم بیوقفه و بدون استراحت طی کنیم.آن روز، روز آغاز جنگ بود.
وقتی جمعیت تظاهرکننده به مقابل کتابخانه صاحبالزمان (عج) شهرضا رسید، من و رحمتالله تصمیم گرفتیم که شعار جمعیت را عوض کنیم. مردم داشتند فریاد میزدند: «قانون اساسی، اجرا باید گردد.» ما دو نفر هم در ادامه فریاد زدیم: «این شاه آمریکایی، اخراج باید گردد.»
در همین لحظه، احساس کردم که یک نفر از پشت سر پس گردنی محکمی به ما دو نفر زد. اول ترسیدیم. فکر کردیم مأمورین شاه هستند، ولی وقتی برگشتیم، دیدیم که حاج همت است. گفتم: «برای چی میزنی؟»
گفت: «برای این که اخلال نکنی.»
گفتم: «مگر ما چکار کردیم؟»
گفت: «هنوز وقت این شعارها نرسیده است. شما با این کارتان مردم را میترسانید و آنها دیگر جمع نمیشوند. این شعارها برای مراحل بعد است.»
آن روزها به سرعت گذشت و انقلاب به پیروزی رسید. پس از انقلاب، با شروع غائله کردستان، حاج همت عازم کردستان شد و در سال 1359 که جنگ تحمیلی شروع شد تا مقام فرماندهی لشکر محمدرسول الله(ص) ارتقا پیدا کرد. در آن زمان، مردم شهرضا آرزوی دیدن حاجی را داشتند ولی متأسفانه به خاطر مشکلات شغلی کمتر به شهرضا میآمد و همیشه در جبههها بود.روزی اتفاقی مرا دید؛ در آن زمان او فرمانده لشگر بود.رو کرد به من و گفت: «مسیح، یا آن پسگردنی را قصاص کن و بزن، یا ببخش و حلال کن.»
وقتی این جمله را شنیدم، ناراحت شدم. دوست نداشتم به خاطر آن مسأله نگران باشد. از طرف دیگر، برایم عجیب بود که بعد از چند سال هنوز آن خاطره از یادش نرفته است. گفتم: «قصاص میکنم.» و به طرفش حرکت کردم. رفتم جلو و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم. معذرت خواهی کردم و گفتم: «قصاص شد.»
بعد طرف دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم: «چون رحمتالله مفقود است، این هم به جای او. خاطرت جمع باشد که قصاص شدی.»
حاجی لبخند رضایتآمیزی زد و چیزی نگفت. وقتی لبخند او را دیدم، از
ته دل راضی بودم که توانستهام او را خوشحال کنم.
از شدت سرماخوردگی، عفونت ریهها و شدت درد دندان نمیتوانست صحبت کند. گویا آمده بود برای معالجه و استراحت، ولی چون نزدیک غروب آفتاب رسیده بود، دکتر و دارویی نبود که بتواند دردش را تسکین دهد. سه، چهار تا قرص مسکن همراهم بود. آنها را به او دادم و او همه را با هم خورد.شب غذا تخممرغ آب پز بود. ولی او نمیتوانست آن را بخورد. ناچار مقداری آب و آرد و شکر مخلوط کردیم و بعد از جوشاندن، به صورت روان در آوردیم که به عنوان سوپ بخورد.موقع خواب، دیدم که از شدت تب دارد میسوزد. رنگ و رویش تغییر کرده بود و حال خوبی نداشت. چارهای نبود، شب بود کاری از دستمان برنمیآمد. تصمیم گرفتم صبح هر طور که شده او را به دکتر برسانم.
صبح، وقتی برای نماز از خواب بیدار شدم، دیدم که همت سرجایش نیست. همه جا را گشتم ولی اثری از او ندیدم وقتی رفتم و از نگهبانی سراغش را گرفتم، گفت: «حدود ساعت سه بعد از نیمه شب، حرکت کرد به طرف منطقه.»برای لحظاتی سرجایم میخکوب شدم. باورم نمیشد که با آن حال، راه بیفتد و به منطقه برود. ولی حاج همت بود و این کارها از او بعید نبود.
در یکی از این شبها، وقتی دشمن حمله کرد، همت در شهر نبود. گویا برای انجام مأموریتی به نودشه رفته بود. آن شب دشمن توان بیشتری گذاشته بود و قصدی بالاتر از ایجاد رعب و وحشت داشت.
تا نزدیکی صبح به صورت جنگ و گریز داخل شهر حضور داشتند و با نیروهای ما درگیر بودند. صبح، آتش جنگ خوابید و تا شب اتفاقی نیفتاد ولی با تاریک شدن هوا دوباره درگیری شروع شد و این بار سخت تر از شب قبل.تعدادشان زیادتر بود و تجهیزات بیشتری هم آورده بودند.
جنگ سختی درگرفته بود و دشمن تا واحد موتوری سپاه پیش آمد. ساعت دوازده و نیم شب بود که دیدم همت از راه رسید. در حالیکه ناراحت و عصبانی بود، تا چشمش به ما افتاد، فریاد زد: «شما زنده هستید و آن وقت این ترسوها جرأت پیدا کردهاند تا موتوری سپاه پیشروی کنند؟!»
آنقدر عصبانی بود که نمیتوانستیم حرفی بزنیم. بدون این که منتظر بماند، بلافاصله چند نفر از نیروها را برداشت و به طرف واحد موتوری سپاه حرکت کرد.نیم ساعت بعد، نه صدای رگبار گلولهای به گوش میرسید و نه صدای انفجار خمپارهای. چنان پرتوان و قوی وارد نبرد شد و با چنان شجاعتی عمل کرد که طی نیم ساعت، دشمن فهمید که نمی تواند مقاومت کند و شهر را تخلیه کرد. و این در حالی بود که دشمن دو شب پی در پی با موفقیت ایستاده بود و ما نتوانسته بودیم کاری بکنیم.
وقتی همت برگشت، هر کس او را میدید، باورش نمیشد که او بعد از دو روز مأموریت، برگشته و در همان لحظه ورود با دموکراتها درگیر شده است.
شهید همت به روایت برادر
همت برای این افراد ارزش بسیاری قایل بود و همیشه افراد بومی را مورد توجه و عنایت قرار میداد. به سایر بچهها نیز توصیه میکرد تا با آنها مانند برادران خود رفتار کنند.این رفتار، تأثیر زیادی در روحیه اهالی منطقه گذاشته بود. عده زیادی از آنان جذب نیروهای اسلامی شده بودند و بقیه مردم نیز به رزمندگان محبت داشتند. بنابراین همت به دلیل دارابودن این صفات خوب، در بین مردم از موقعیت خاصی برخوردار بود. مردم نسبت به او ارادت خاصی پیدا کرده بودند و او را از جان و دل دوست میداشتند.
یک شب، در حالیکه داخل مقر بودیم، یکی از بچهها با عجله خودش را به ما رساند و گفت: «یک نفر از بالا صدا میزند که من میخواهم بیایم پیش شما، حاج همت کیست؟»
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است. گفتیم شاید کلکی در کار است و آنها میخواهند کمین بزنند. وقتی به محل رسیدیم، فریاد زدیم: «اگر میخواهی بیایی، نترس، بیا جلو!»
در جواب گفت: «شما پاسدار هستید؟»
گفتیم: «نه! ارتشی هستیم.»
دشمن به خاطر آنکه نیروهایش خود را تسلیم نکنند، تبلیغات عجیبی علیه ما کرده بود و این تبلیغات موجب ترس و وحشت نیروهای دشمن شده بود.آن شخص فریاد زد: «من حاج همت را میخواهم.»
گفتیم: «بیا ببریمت پیش حاج همت.»
با ترس و احتیاط جلو آمد. وقتی نزدیک رسید، دید همه پاسدار هستیم. جا خورد. فکر میکرد کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچهها را دید، کمی آرام گرفت. او را بردیم پیش همت. پرسید: «حاج همت شما هستید؟» همت گفت: «بله! خودم هستم.»
آن کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد. همت دستش را کشید و اجازه نداد. آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید: «شما ارتشی هستید یا پاسدار؟»
همت گفت: «ما پاسداریم.»
او گفت: «من آمدهام به شما پناهنده شوم. من قبلاً اشتباه میکردم، رفته بودم طرف ضدانقلاب و با آنها بودم، ولی حالا پشیمانم.»
همت گفت: «قبلاً از ما قهر کرده بودی، حالا که آمدی، خوش آمدی. ما با تو کاری نداریم و به تو اماننامه هم میدهیم.»
رفت جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «فعلاًَ شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.»
آن مرد مسلح بود. همت اجازه نداد که اسلحهاش را بگیریم و او همانطور با خیال راحت در میان بچهها نشسته بود.
شب، همت برای او صحبت کرد. از وضعیت ضدانقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را فاش کند. آن مرد گفت: «راستش خیلی تبلیغات میکنند. می گویند که پاسدارها همه را میکشند، همه را سر میبرند و خلاصه از این حرفها.»
همت گفت: «نه! اصلاً چنین چیزی حقیقت ندارد. ما همهمان پاسدار هستیم و شما آمدهاید سر سفره ما نشستهاید و با هم شام میخوریم. دور هم نشستهایم و صحبت میکنیم، شما همه برخوردهای ما را میبینید.»
آن شخص محو صحبتهای همت شده بود. وقتی این جملات را شنید، به گریه افتاد. همت پرسید: «برای چه گریه میکنی؟»
گفت: «به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی میکردیم.»
همت گفت: «خب، حالا که برگشتهای عیب ندارد.»
او گفت: «من هم میخواهم پاسدار شوم.»
همت گفت: «اشکالی ندارد، پاسدار باش. اگر اینطور دوست داری، از همین لحظه به بعد تو پاسدار هستی.»
آن شخص با شنیدن این حرف خوشحال شد.
رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی در او گذاشت که دیگر یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در تمام موارد حضور فعال داشت. تا این که مدتی بعد، در عملیات «محمد رسولالله(صلی الله علیه و آله و سلّم) » شرکت کرد و شهید شد. بچهها به او لقب «حر» زمان داده بودند.
بعد از این قضیه و پخش خبر شهادت او، تعدادی از ضد انقلابیون فریب خورده آمدند و خود را تسلیم کردند. جالب اینکه، آنها هم در لحظه ورود، سراغ حاج همت را میگرفتند
یک بار، خاطرهای برایم تعریف کرد که هم برای خودش و هم برای ما ناراحتکننده بود. میگفت: «موقعی که به نودشه رسیدیم، وارد خانه یکی از برادران بومی شدیم. در آنجا بچهای را دیدم که سرش بیش از اندازه بزرگ بود و حالتی غیر طبیعی داشت. از صاحبخانه پرسیدم که چرا این بچه اینطور شده است. گفت زمانی که گروهکهای ضدانقلاب اینجا را محاصره کرده بودند، اجازه نمیدادند که کسی از این محل خارج یا به آن داخل شود. به همین دلیل، نتوانستم به موقع واکسن بچه را بزنم، در نتیجه او بیمار شد و به این روز افتاد. افراد ضدانقلاب به من پیشنهاد دادند که اگر میخواهی بچهات سالم بماند، میتوانی او را به عراق ببری ولی من قبول نکردم و حاضر نشدم که از ایران خارج شوم.»
همت وقتی این خاطره را تعریف میکرد، از او به عنوان یک مسلمان واقعی یاد میکرد و میگفت که «او به رغم اینکه میدید سلامت بچهاش به خطر افتاده، حاضر نشد زیر بار زور برود و غرور خود را بشکند. او تا آخر مقاومت کرد تا به آنها بفهماند که یک مسلمان واقعی، هرگز از اصولش تخطی نمیکند. این کار او نیرو و قدرت زیادی میخواهد، چون من دیدم که فرزندش از دست رفته است.»
یک روز، همت به شهرضا آمده بود. کارت عضویت سپاه او باید تمدید اعتبار میشد. به همین خاطر، کارت را به سپاه شهرضا داد که اقدام کنند. بعد از تحویل کارت، شهید صفوی به او گفت:
«شما خودت فرمانده سپاه پاوه هستی، چه نیازی به کارت شناسایی از سپاه شهرضا و امضای من داری؟»
همت متواضعانه جواب داد: «دلم میخواهد که امضای شما پای کارت شناسایی من باشد.»
ارتش عراق در آن منطقه از امکانات زیادی برخوردار بود و آتش سنگینی میریخت. در عوض، ما با حداقل تجهیزات دفاع میکردیم. اکثر سلاحهای ما از نوع سبک بود و توپخانه هم پشتیبانیمان نمیکرد. مجموع این عوامل، ما را در شرایطی قرار داده بود که ضعیف عمل میکردیم.
یک روز، در دیدار با همت، قرار شد که او سری به جوانرود بزند و وضعیت منطقه را از نزدیک بررسی کند.
وقتی آمد و از نزدیک شرایط سخت ما را مشاهده کرد، ناراحت شد و گفت: «تا حالا فکر میکردیم که فقط پاوه محروم است، ولی الآن میبینیم که از ما محرومتر هم هست!»
قول داد در بازگشت به پاوه، امکانات مختلف از قبیل: توپخانه و سلاحهای سنگین بفرستد. بعد از اینکه خداحافظی کرد و رفت، با خودمان گفتیم که او هم مثل ما یک سپاهی است و دست و بالش بسته است. دلش به حال ما سوخت و قولی داد ولی مگر میتواند کاری بکند؟ اگر بتواند کاری کند، فکری به حال منطقه خودش میکند.
هنوز دو روز از رفتن او نگذشته بود که دیدم دو تا دیدهبان از توپخانه ارتش آمدند و در منطقه مستقر شدند تا آتش یگان خودی را روی دشمن هدایت کنند. بعد هم یک دستگاه مینیکاتیوشا رسید. تعجب کرده بودم. باورم نمیشد که او سر قولش بایستد و این کار را برای ما انجام دهد.در آن روزها، این مسأله طبیعی بود که فرماندهان مناطق، به لحاظ کمبود ادوات و امکانات نظامی، تنها به فکر منطقه تحت امر خود بودند و کاری با دیگر مناطق و فرماندهان دیگر نداشتند ولی همت در حالی که فقط دو قبضه مینیکاتیوشا در دسترس داشت، یکی را برای ما فرستاد.
وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، کردی یا قمشهای بخوانم!»
او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یک جمله کوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را میزد. یک روز که از جبهه به شهرضا برمیگشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی میبارید. وقتی در خانه را باز کردم و او را دیدم، خوشحال شدم. همانطور که زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»
او در حالی که اورکتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»
با این جمله، متوجه شدم که او را بیرون در نگه داشتهام. عذرخواهی کردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»
پرسیدم: «آنجا چه اتفاقی افتاد؟»
گفت: دست آقا را بوسیدم و امام دست خود را به محاسن من کشید. در آن لحظه که امام این کار را کرد، من دیگر در حال خودم نبودم. حالتی به من دست داد که تا زندهام فراموش نخواهم کرد.»
او قبلاً هم امام(رحمت الله علیه) را دیده بود. اولین روزی که ایشان به ایران آمدند؛ همت میان جمعیت مشتاق در بهشتزهرا(س)، امام(ره) را دیده بود ولی آنبار با این بار تفاوتهای بسیاری داشت.
نوازش حضرت امام(ره) روح او را چنان آشفته کرده بود که دیگر در قفس تنش نمیگنجید و چنین شد که عشق و علاقه او به مقتدایش تا شهادت مظلومانهاش او را همراهی میکرد.
بعد از اینکه همت به اتفاق مردم مجسمه شاه را از میدان اصلی شهر پایین کشیدند، آن شخص نیز داد و فریاد راه انداخته بود و طوری وانمود میکرد که گویی تمام این کارها را انجام داده است. مردم که از باطن او خبر نداشتند، گمان میکردند که فرد مخلص و متعهدی است.
یک بار، حاجی و بقیه دوستان برای راهپیمایی برنامهریزی کرده بودند. آن شخص هم با حرفهای فریبکارانه سعی داشت تا خود را در این برنامه سهیم جلوه دهد. ولی شب هنگام، سربازان شاه تمام شهر را در اختیار گرفتند. آن شخص تا اوضاع را چنین دید، اعلام کرد که فردا راهپیمایی نیست و برنامه لغو شده است. همت گفت: «نه! تظاهرات برقرار است و اصلاً نباید از حضور مأموران وحشت کرد.»
آن شخص گفت: «خطرناک است؛ همه جا پر شده از پلیس.»
همت گفت: «تو اگر میترسی، میتوانی بروی خانه، کنار خانوادهات و همانجا مخفی شوی تا مبادا جانت به خطر بیفتد.»
فردای آن روز، همت و دوستانش موفق شدند تا سربازان را به وسیله قلاب سنگ از میدان دور کنند و بعد سایر مردم را به خیابانها بکشانند. بعد از اینکه مردم موفق شدند سربازان را فراری دهند، همت آن شخص را دید و گفت: «حالا فهمیدی که جرأت مبارزه نداری. این مردم که از هیچ چیز نمیترسند و به راحتی زیر باران گلوله فریاد میزنند، اینها مبارزند.»
آن شخص گفت: «مگر شما چکار کردهای.»
همت گفت: «هیچی! فقط کاری کردیم که دیگر برنگردند و این طرفها پیدای شان نشود.»
3.دامنه انقلاب وسیعتر شده بود. تظاهرات مردم در اغلب خیابانهای شهر جریان داشت و مأموران شاه در پی چارهای برای سرکوبی مردم بودند، ولی مردم هر لحظه بیدار و بیدارتر میشدند.
رژیم، نیروهای کمکی به شهر اعزام کرده بود. سربازان سراپا مسلح، همراه با وسیله و ادوات نظامی، حوالی مرکز شهر مستقر شده بودند تا امکان راهپیمایی و تظاهرات را از مردم سلب کنند. در این میان، همت که فعالیتهای سیاسی خود را علنی کرده بود، هدایت نیروهای مخلص و مسلمان را به عهده داشت.
آن روز، تعداد سربازان و مأموران شاه از همیشه بیشتر بود. دیگر کسی جرأت نمیکرد از خانه بیرون بیاید و فریاد و شعار سر دهد و این برای همت خیلی ناراحت کننده بود.
مخفیانه خود را به مسجد رساند و سایرین را خبر کرد. همگی در مسجد جمع شدند و به فکر چارهای برای راندن سربازان بودند. اسلحهای برای مقابله با سربازان مسلح وجود نداشت. سرانجام قرار شد تا از همان وسایل سنتی و قدیمی استفاده کنند: «قلاب سنگ».
سریع دست به کار شدند. در مدت یکی دو ساعت، در دست هر کدام یک قلاب سنگ بود. همت، نیروها را تقسیم کرد و بچهها هر یک به سمتی روانه شدند.
لحظاتی بعد، باران سنگ بود که از روی پشت بامها، بر سر مأموران شاه باریدن گرفت. سربازان که فکر این را نکرده بودند، سراسیمه شروع به تیراندازی کردند ولی فایدهای نداشت. چند سرباز بر اثر اصابت سنگ نقش زمین شدند. دیگران که شرایط را برای حضور مناسب نمیدیدند، شروع به عقب نشینی کردند.
با فرار سربازان، سایر مردم نیز به خیابانها ریختند. چند دقیقه بعد، شهر یکپارچه فریاد شده بود و این همان چیزی بود که لبخند رضایت را بر لبان همت مینشاند.
آن روز، مقابل حسینیه «سادات»، تظاهرکنندگان با مأموران درگیر میشوند. همت، پیشاپیش جمعیت فریاد میزد و شعار میداد. غضنفری نیز در کنار او ایستاده بود. در حین درگیری تیری به غضنفری اصابت کرد، کنار حاجی به زمین افتاد و به شهادت رسید. گویا اولین شهید انقلاب در شهرضا بود. این حادثه برای همت تلخ و ناگوار بود. آن روز پس از تظاهرات، وقتی وارد منزل شد، چهرهاش دگرگون بود. با همیشه فرق میکرد و بغض گلویش را گرفته بود. تا پرسیدم: «ابراهیم چی شده؟» بغضش ترکید؛ همانجا نشست و گریست. پرسیدم: «خب، بگو چی شده؟»
گفت: «غضنفری شهید شد.»
گفتم: «درگیری است؛ این که دیگر اینقدر ناراحتی ندارد.»
گفت: «آخر قرار بود مرا هدف قرار دهند.»
گفتم: «کسی که وارد این کارها شود، باید آماده شهادت هم باشد.»
گفت: «من نگران خودم نیستم؛ از هیچکدام از اینها هم نمیترسم. ناراحتی من از این است که چرا باید یک نفر دیگر به جای من شهید شود.»
باز گریه امانش نداد. این حادثه برایش سنگین بود، چون فکر میکرد مأموران میخواستهاند او را هدف قرار دهند ولی تیر به غضنفری اصابت کرده است؛ و از این که او سالم مانده و شهید نشده، رنج میبرد.
کسی چه میداند؛ شاید تلخی این حادثه تا لحظه شهادت همراه ابراهیم مانده بود.
آن روز، روز تاسوعا بود. مردم از نقاط مختلف در دستههای سینهزنی راه افتاده بودند و عزاداری میکردند. حاجی و چند نفر دیگر برنامهریزی کرده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را به پایین بکشند. قبلاً در حین تظاهرات، به طرف آن سنگ پرتاب میکردند ولی این بار قضیه فرق میکرد.
ظهر، ابراهیم ناهارش را در منزل خورد و بلافاصله به طرف میدان حرکت کرد. در تظاهرات، جلودار جمعیت بود و آنها را هدایت میکرد. همه را جمع کرد و گفت که باید مجسمه را پایین بکشیم.ابتدا یک نفر بالا رفت و سعی کرد تا پاهای مجسمه را ببرد ولی از بس سخت و محکم بود، نتوانست این کار را انجام دهد. سپس عدهای رفتند و دستگاه هوا و گاز آوردند تا بدین وسیله بتوانند آن را سرنگون کنند، ولی باز هم فایدهای نداشت. در نهایت، همت چند نفر را فرستاد تا بروند و ماشین بیاورند.
آنها با چند ماشین برگشتند. همت از مجسمه بالا رفت و طنابی به گردن آن آویخت. سپس سر دیگر طناب را به ماشینها بستند و به کمک آنها سعی کردند تا مجسمه را پایین بکشند، تا این که بالاخره موفق شدند.
با پایین آمدن مجسمه، مردم یکباره هجوم آوردند. در طول چند دقیقه، مجسمه به تکههایی تبدیل شد که در دستهای مردم جابجا میشد.
هر کس تکهای برمیداشت و روی دست میگرفت و در حالی که شعار میداد، به راه میافتاد.
این عمل، در آن روز، باعث شد تا مردم بیشتر نزدیک شدن انقلاب را حس کنند و با شهامت بیشتری در راه پیمایی ها حضور پیدا کنند. همه اینها مدیون فعالیت بیوقفه همت در ارتباط با آگاهی اذهان مردم شهر بود.
یکی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. همت که ترس در وجودش راهی نداشت، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد کرد و این موجب شد تا کسانی که پای صحبت او نشسته بودند، یکی یکی از ترس متفرق شوند. تا اینکه همت دید تنها مانده است. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است که می خواهند بریزند و او را دستگیر کنند.
تا آن روز، به رغم تلاشهای پیگیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود. اینبار هم با زیرکی تمام سعی کرد تا از چنگالشان فرار کند. به همین خاطر، قبل از این که مأموران حملهور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلکه گریخت.
مأموران پس از آنکه متوجه فرار او شدند، تعقیبش کردند ولی همت بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت.
در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند. ولی چون نام ابراهیم را نمیدانستند، به جای او برادرش را طلب کردند. وقتی «حبیبالله» روبهروی آنان قرار گرفت، دیدند که باز هم نتوانستهاند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار حاج همت از دست آنان گریخت.
در آن موقع، در خانه بودم. آخر شب بود که دیدم در باز شد و محمدابراهیم با عجله آمد تو و تا مرا دید، گفت:«مادر خواب است یا بیدار؟»
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «هیچی. فقط بروید پشت بام و مراقب کوچه باشید ببینید چه خبر است.»
رفتم روی پشت بام و دیدم پاسبانها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشت منزل آویزان کرده است.پرسیدم: «چه کار کردی؟ اینها برای چی اینجا آمدهاند؟»
گفت: «هیچی؛ وقتی میآمدم، پاسبانها متوجه گونی شدند و تا اینجا تعقیبم کردند.»
گفتم: «حالا میخواهی چکار کنی؟»
گفت: «کاری ندارد، فقط کمک کن تا از دیوار پشتی بروم.»
او را از دیوار رد کردم. گونی را که آویزان کرده بود، برداشت و فرار کرد.
در همین موقع، پاسبانها در خانه را زدند. رفتم در را باز کردم. چند نفر ریختند توی خانه. پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
سراغ ابراهیم را گرفتند.گفتم: «میبینید که خانه نیست.»
گفتند: «تا اینجا تعقیبش کردهایم. بگو کجا پنهان شده؟»
با خونسردی گفتم: «از کجا بدانم کجا مخفی شده. میبینید که اینجا نیست. اصلاً این خانه من و این هم شما، هر جا را میخواهید بگردید.»
پاسبانها شروع به جستجو کردند. تمام خانه را زیر و رو کردند ولی اثری از ابراهیم پیدا نکردند.
ابراهیم خودش را به باغهای اطراف شهر رسانده، اعلامیهها را مخفی کرده و متواری شده بود. سه روز از او خبری نداشتیم تا این که به خانه آمد، در حالی که تمام اعلامیهها را بین مردم پخش کرده بود.
با یکى دوتاى دیگر از دوستان زیر آن آتش سنگین، ناگهان دیدیم یکى از این وانت تویوتاهاى قدیمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاک کنان و بکوب، مىآید جلو. همچین که رانندهاش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاک، دیدیم حاج همت است که آمده پیش ما. یک دم توى دلم گفتم: یا امام زمان! همین یکى را کم داشتیم، حالا بیا و درستش کن.
حاجى تا از ماشین پیاده شد، بناى شلوغ بازار رایجاش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببینم، این جا چه خبره؟ من پشت بىسیم قبض روح شدم، چرا کسى جواب درست و حسابى به من نمىده؟
خلاصه، او داشت هیمنطور شلوغ مىکرد و ما داشتیم از ترس پس مىافتادیم که خدایا؛ نکند این وسط یک تیر یا ترکش سرگردان، بلایى سرش بیاورد. مهدى خندان که از حال و روز ما با خبر بود، یواشکى چشمکى به ما زد و گفت: شماها فقط سرشرو گرم کنید، خودم مىدونم چه نسخهاى براش بپیچم. ما هم رفتیم جلو و شروع کردیم به پرسیدن سؤالهاى سر کارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... این جور اباطیل. در همین گیر و دار، یک وانت تویوتاى عبورى، داشت از آنجا مىرفت سمت عقب. کمى که مانده بود این وانت به ما برسد، مهدى خندان که یواشکى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت که توى گیره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمین و آسمان داد و هوار مىزد: ولم کن! بذارم زمین مهدى، دارم به تو تکلیف شرعى مىکنم.
ولى خندان گوشش به این حرفها بدهکار نبود. سریع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حرکت و بعد، در حالى که به نشانه خداحافظى برایش دست تکان مىداد، با لبخند گفت:«حاجى جون، چرا تو بایست به ما تکلیف کنى؟ تکلیف ما رو سیدالشهداءعلیه السلام خیلى وقته که معلوم کرده»
حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرد اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست ودو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشم هایش چروک افتاده، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا این شکلی شده ای ؟ ». حاجی خندید، گفت: « فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند! » بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو می دانی من الان چی دیدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدایی مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! » گفت: « نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشّاق، آن هایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرف های او. مسخره اش کردم. گفتم: « حالا ما لیلی و مجنونیم ؟» حاجی عصبانی شد، گفت: « من هروقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک مان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا باهم برویم لبنان، حالا ... » حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: « نه، اینطورها نیست. من دارم محکم کاری میکنم. همین»
فردا صبح راننده با دوساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی ناراحت شد شد و گفت: « برادر من ! مگر تو نمیدانی آن بچه های زبان بسته تُو منطقه معطل ما هستند. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست. روزی که مسأله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. »
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم: « من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم: « اگر بدون ما بروی، می آیم گوشَت را می بُرم! » بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلاً سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده ...
طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را !
ناصر کاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت. ابراهیم در پست فرماندهی عملیاتها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت، بیست و پنج عملیات موفقیتآمیز جهت پاکسازی روستاهای کردستان از ضد انقلاب انجام شد که در طی این عملیاتها درگیریهایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست.
4.به آسمان نگاه میکرد و اشک میریخت. پیش خودم فکر کردم :«بگذار به حال خودش باشد». اما طاقت نیاوردم رفتم پرسیدم : «چی شده؟» جواب نداد به آسمان نگاه کردم چیزی فهمیدم. بعد ماه را دیدم که داشت به بچهها کمک میکرد رسیده بودند به رودخانه و به نور احتیاج داشتند که بگذرند تا چند دقیقه قبل نور ماه در دشت نبود و حالا داشت نورافشانی میکرد حاج همت از پشت بیسیم به فرماندهان گردانها گفت:«ما را میبینید؟» پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم تمام فرماندهان دارند از پشت بیسیم گریه میکنند.....
آرام رفتم سمتشان اولین نفر را برگردانم دیدم تمام بدنش سالم است. فقط سر ندارد. و دست چپ موج صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمیشد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. دویدم سراغ نفر دوم سید حمید بود همیشه میشد از لباس سادهاش او را شناخت.
یاد چهرهشان افتادم دیدم هردوشان یک نقطه مشترک داشتند آن همچشمهای زیبایشان بود. خدا همیشه گفته هرکسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را میگیرد و چه چیزی بهتر از این چشمها. بالاخره ابراهیم همت نیز از میان خاکیان رخت بربست و به ارزویش رسید
گفت :« نه ! من باید همین جا نزدیک بچه ها باشم » همیشه همین طور بود . می خواست نزدیک رزمندگان باشد و از آنجا عملیات را فرماندهی کند . هر چه اصرار و خواهش و تمنا کردم ، راضی نشد و قبول نکرد . آخر سر گفتم :« لااقل بیا داخل سنگر »
گفت :« نمی توانم . من باید با چشم خودم ببینم که در منطقه چه می گذرد . »
گفتم :« ما این جا هستیم و همه چیز را گزارش می کنیم . بهتر است که به قرار گاه بروی . یک فرمانده در رده ی شما با مسئولیتی که دارد ، لازم نیست که در خط مقدم بماند . با بیسیم هم می توانی نیروها را هدایت کنی . »
گفت :« من هم مثل بقبه . مگر فرمانده خونش از دیگران رنگین تر است ؟ اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد ، این جا و آن جا ندارد . » دیدم فایده ای ندارد و زیر بار نمی رود .
عده ای از بسیجی ها شاهد ماجرا بودند و دیدند که حاج همت راضی نمی شود خط را ترک کند و به قرارگاه برود . تصمیم گرفتند دور او حلقه بزنند و یک دیوار تشکیل بدهند تا از اصابت تیر و ترکش به او جلوگیری کنند . ولی باز هم قبول نکرد .
سرانجام یک نفربر ( خشایار ) آوردیم تا حاجی داخل آن برود و خطر کمتر شود . ولی دوباره این خواسته را رد کرد و فقط به دلیل این که بیش تر اصرار نکنیم ، رفت کنار نفربر ایستاد و از همان جا عملیات را هدایت کرد .
«عشق دردانه است و من غواص و دریا میــــــکده
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی کردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی کردیم و بعد هم به دلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهههای جنوب رفتیم. من در دزفول ساکن شدم. پس از مدت زیاری گشتن اطاقی برای سکونت پیدا کردیم که محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز کردن اطاق مدت زیادی طول کشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موکت نداشتیم کف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه کردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یک قوری با دو استکان و دو بشقاب و دو کاسه خریدم. تازه پس از گذشت یک ماه سر و سامان میگرفتیم اما مشکل عقرب ها حل نمیشد.
حدود بیست و پنج عقرب در خانه کشتم. به دلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمههای شب به خانه میآمد و سپیدهدم از خانه خارج میشد. شاید در این دو سال ما یک 24 ساعت به طور کامل در کنار هم نبودیم. این زندگی ساده که تمام داراییش در صندوق عقب یک ماشین جای میگرفت همین قدر کوتاه بود.
عبادیان گفت:«از همین، حاج همت دوباره پرسید:«جان من از همین بود؟» عبادیان ادامه داد:«همهاش که نه، تنش را فردا ظهر میدهیم بخورند. حاجی هم قاشق برگرداند توی بشقاب. لقمه توی دهانم خشک شد، عبادیان گفت:«به خدا قسم فردا ظهر میدهیم به آنها». حاجی در حالیکه بلند شده بود گفت:«به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم....». ( راوی: باقر شیبانی )
2.سال 1362 در قلاجه بودیم و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکتهایی را که تو دوکوهه داشتیم برداشتیم آوردیم دادیم به بچهها. حاج همت آمد. داشت مثل بید میلرزید. گفتم:«اورکت داریم، بدهم تنت می کنی؟»
گفت:«هروقت دیدم همه تنشان هست، من هم تنم میکنم تا آنجا ندیدم اورکت تنش کند میلرزید و میخندید».
از موتور پیاده شدیم و جنازه را به کنار جاده کشیدیم. در قرارگاه هیچکس از حاجی خبر نداشت و همه به دنبال او میگشتند. ناگهان به یاد جنازه افتادم. بادگیر آبی که جنازه به تن داشت درست شبیه بادگیر حاجی بود. با سرعت به محل قبلی بازگشتم جنازه را به معراج شهدا برده بودند. با عجله به معراج رفتم. در راه تنها چیزی که ذهنم را اشغال کرده بود زیر پیراهن قهوهای و چراغ قوه کوچکی بود که حاجی همیشه به همراه داشت. در میان پیکرهای مطهر شهدا همان اندام بیسر توجهم را به خود جلب کرد زیر پیراهن قهوهای و چراغ قوهای کوچک. آه از نهادم بلند شد. ابراهیم سر در ره دوست نهاده بود. خبر شهادت حاجی تا چند روز مخفی نگه داشته شد. بعد از اتمام عملیات خیبر، رادیو اعلام کرد: «سردار بزرگ اسلام، فاتح خیبر، حاج ابراهیم همت فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله به شهادت رسید.»
اگر در حین ا نجام عملیات دشمن این خبر را میشنید روحیه گرفته و امکان شکست عملیات پیش میآمد. پس پیکر بیسر آن عزیز چون شمعی در میان دوستان روزها به انتظار ماند. با اعلام خبر، پیکر شهید همت را به دو کوهه بردیم تا با آن مکان دوست داشتنیاش وداع کند. در تهران، اصفهان و شهرضا تشییع جنازه با شکوهی برای او برگزار شد و شاید او تنها کسی باشد که با پرکشیدنش سه شهر را به خروش آورد.
2.گوشی بیسیم را که به دست حاجی داد، خمپارهای زوزهکشان آمد و گرد و غبار به آسمان بلند شد. بیسیمچی ترسید با دو دست گوشهایش را چسبیده بود، حاجی با لبخند نگاهش کرد اما انگار با شنیدن صدای خمپاره کنترل بدن از دستش خارج میشد زانوها خود به خود شل میشدند. قلب به تپش میافتاد و بدن نقش بر زمین میشد.
خیلی سعی کرد بر این ترس غلبه کند حتی یک شب در تاریکی دل به بیابان سپرد کمی که جلوتر رفت حاجی را دید که مشغول نماز است از او هم گذشت جلوتر رفت و نشست تا صبح اما باز هم ترسش نریخت. بالاخره شرمگین از حاج همت پرسید؟ «من چرا میترسم؟ شما چرا نمیترسی؟ راستش خیلی تلاش میکنم که نترسم اما به خدا دست خودم نیست مگر آدم میتواند جلوی قلبش را بگیرد که تندتند نزند؟ مگر میتواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشو؟
اصلاً من بیاختیار روی زمین دراز میکشم کنترلم به دست خودم نیست. حاجی دست بر شانه جوان گذاشت و گفت:«من هم یک روزی مثل تو بودم ذهن من هم یک روزی پر بود از این سؤالها اما امام (ره) جواب همه این سؤالها را داده اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم ایشان را زیارت کنیم. دور تا دور امام نشستیم یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره همه از جا پریدند به جز امام (ره) امام (ره) در همان حال که صحبت میکرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت از جا برخاست همان جا فهمیدم که آدمها همگی میترسند. امام (ره) از دیر شدن وقت نماز می ترسید و ما از صدای شکستن شیشه او از خدا ترسید و ما از غیر خدا. آنجا فهمیدم هرکس واقعاًَ از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمیترسد…..
بیسیمچی در ذهنش تصویر حاجی را موقع نماز خواندن به یاد آورد که چنان میگریست که گویی هر لحظه از ترس جان خواهد داد. اما موقع انفجار مهیبترین بمبها، خم به ابرو نمی آورد ….
میگوید فرمانده باید خودش را با کمترین نیروهایش مقایسه کند من باید همرنگ بسیجیها باشم پدر تصمیم گرفت برای حاجی کفش تهیه کند همت را صدا زد و گفت :دوست دارم یک بار دیگر مثل بچگیهایت دستت را بگیرم ببرم بازار و یک جفت کتانی برایت بخرم ناسلامتی هنوز پسرمی هرچند فرمانده لشگری اما برای من هنوز پسری .....
حاجی قبول کرد با هم رفتیم کفش را خریدم در راه بازگشت یکی از بسیجیان کنار خیابان ایستاده بود، حاجی او را سوار کرد مدام به عقب نگاه میکرد پدر متوجه نگاههای ابراهیم شد. کنجکاوانه خط نگاهش را دنبال کرد. اکبر هم نگاه آن دو را دنبال میکرد و چشمش به پوتینهای کهنه و رنگ رو رفته نوجوان افتاد یکباره پدر زد روی داشبورد گفت:«نگه دار آکبر آقا. حاجی و پدر پیاده شدند. این که راحتت کنم میگویم وظیفهی من تا همینجا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من مقام خودت را زیر پا گذاشتی از حالا به بعد تصمیم با خودت است. هر کاری دوست داری بکن .... من راضیام.
حاجی بلافاصله به سراغ پسر رفت و گفت:«این کتانیها داشت پایم را داغان میکرد مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند کتانیها را به نوجوان بسیجی داد بعد هم پوتینهای رنگ و رو رفته او را به پا کرد.
3.
به عادت همیشه ، هر روز یک نفر شهردار ساختمان می شد تا نظافت و شست و شو را بر عهده بگیرد ؛ اما متاسفانه وقتی نوبت به بعضی ها می رسید تنبلی می کردند و ظرف های شام را نمی شستند . از یک طرف گرمای طاقت فرسا و از طرف دیگر وجور حشرات ، حسابی کلافه مان کرده بود ؛ البته هیچ وقت ظرف ها تا صبح نشسته نمی ماند . بالاخره کسی بور تا آن ها را بشوید . ناراحتی و گله ی من از بعضی از دوستان به گوش حاج همت رسید . با خودم گفتم : این بار حاجی از شناسایی منطقه بیاید ،تکلیفم را با این قضیه یک سره می کنم .
آن روز داغ ، شهردار و مسئول ساختمان هم دست به سیاه و سفید نزده بودند . همه جا را گند گرفته بود و پشه از سر و روی ساختمان بالا می رفت . وقتی حاجی آمد توجه نکردم که چقدر خسته و کوفته است . هر چی که دلم خواست ، گفتم / او هم دلخور شد و گفت : به آن ها تذکر بده ؛ اگر قبول نکردند ، اشکالی ندارد . بگذار صبح بشود . لابد خسته هستند . راحت بگیر و ...
آن شب که حاج همت به خواب رفت ، پشه ها مدام به سر و گردنش می نشستند و او به خودش می پیچید . من رفتم و چفیه سیاهم را خیس کردم و آرام روی صورتش انداختم و او آرام گرفت . بعد هم کنارش دراز کشیدم و خوابیدم . نیمه های شب نیش یک پشه ی سمج مرا از خواب بیدار کرد . به کنار دستم که نگاه کردم ، حاج همت نبود . به شتاب از اتاق بیرون زدم . درست حدس زدم . ظرف ها دم در نبودند . آرام پیش رفتم . در سوسوی نور کسی ظرف ها را می شست . چهره اش معلوم نبود ، چفیه ای را به سر و صورتش محکم بسته بود تا شناخته نشود . آن ، چفیه ی خود من بود ...
4.بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن . حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد . هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان کرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام داشتن ؟
-همینو
-واقعا؟ جون حاجی ؟
نگاهش را دزدید و گفت : « تُن رو فردا ظهر می دیم . » حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر کرد .
-حاجی جون ! بخدا فردا ظهر بهشون می دیم .
حاجی همین طور که کنار می کشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .
5.محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغ التحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد. فرمانده لشکر او را مسوول آشپزخانه کرد. ماه مبارک رمضان از راه رسید. ابراهیم به بچهها خبر داد کسانیکه روزه میگیرند میتوانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند. سرلشکر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت کرد. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به کار خود ادامه داد. خبر رسید که سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سرکشی به آشپزخانه بیاید. ابراهیم فکری کرد و به دوستان خود گفت باید کاری کنیم که تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد کند. کف آشپز خانه را خوب شستند و یک حلب روغن روی آن خالی کردند. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود که تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد. استخوان شکسته او تا مدتها عذابش میداد.
6.دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت می کنند. بیشتر معلم ها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم میزنند و با بچه ها صحبت می کنند. آنها اینکار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینکار می خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایتهای شاه و خاندانش را افشاء کرد و قبل از اینکه مأمورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.
حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است. یکی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت میکند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد میشود. درحالیکه دست و پایش را گم کرده ، هول هولکی خودش را به دفتر میرساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را میبیند، جا می خورد.
ـ چی شده، فاتحی ؟
ناظم آب دهانش را قورت میدهد و جواب میدهد : « جناب ذاکری، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بکن، بگو ببینم چی شده ؟
ـ جناب ذاکری، بچه ها میگویند باز هم معلم تاریخ ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را میشنود، مثل برق گرفته ها از جا میپرد و وحشت زده میپرسد : « چی گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟»
ـ همت باز هم میخواهد اینجا سخنرانی کند.
ـ ببند آن دهنت را. با این حرفها میخواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمیکند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاکری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلم ها شنیدهاند. من هم با گوش های خودم از بچه ها شنیده ام.
آقای مدیر که هول کرده، می گوید : « حالا کی قرار است، همچین غلطی بکند ؟ »
ـ همین حالا !
ـ آخر الان که همت اینجا نیست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را میرساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را میزنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.
ـ بچه ها و معلم ها غلط کردهاند. تو هم نمی خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. میروم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی میدهد امروز جایزه خوبی به من و تو میرسد!
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو میرود.
از بلندگو، اسم کلاسها خوانده می شود. بچه ها به جای رفتن کلاس، سرصف میایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاس ها در حیاط مدرسه صف می کشند.
آقای مدیر میکروفون را از ناظم می گیرد و شروع میکند به داد وهوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلمها ترسیده اند و به کلاس میروند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه میافتند. در همان لحظه، در مدرسه باز میشود. همت وارد میشود. همه صلوات میفرستند.
همت لبخند زنان جلوی صف میرود و با معلمها و دانش آموزان احوالپرسی میکند. لحظهای بعد با صدای بلند شروع میکند به سخنرانی.
بسم الله الرحمن الرحیم.
خبر به سرلشکر ناجی میرسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشینهای نظامی برای حرکت آماده میشوند. راننده سرلشکر، در ماشین را باز میکند و با احترام تعارف میکند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین میپرد. سرلشکر در حالی که هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی میکند سوار میشود. راننده ، در را میبندد. پشت فرمان مینشیند و با سرعت حرکت میکند. ماشینهای نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه میافتند. وقتی ماشینها به مدرسه میرسند، صدای سخنرانی همت شنیده میشود. سرلشکر از خوشحالی نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. ازماشین پیاده میشود، هفت تیرش را میکشد و به مأمورها اشاره میکند تا مدرسه را محاصره کنند.
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرفهای او گوش میدهند. مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم میزند و به زمین وزمان فحش میدهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود میآورد. سگ پشمالوی سرلشکر دواندوان وارد مدرسه میشود. همت با دیدن سگ متوجه اوضاع میشود اما به روی خودش نمیآورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه میشود.
مدیر و ناظم، در حالیکه به نشانه احترام دولا و راست میشوند، نفس زنان خودشان را به سرلشکر میرسانند و دست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، درحالی که به همت نگاه میکند، نیشخند میزند. بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی میکنند و آهسته از مدرسه خارج میشوند. با خروج معلمها، دانش آموزان هم یکی یکی فرار میکنند.
لحظهای بعد، همت می ماند و مأمورهایی که او را دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقه ای میزند و میگوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه میافتیم. »
همت به هرطرف نگاه میکند، یک مأمور میبیند. راه فراری نمییابد. یکی از مأمورها، دستهای او را بالا میآورد. دیگری به هردو دستش دستبند میزند. همت مینشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق میزند. یکی از مأمورها میگوید: « چی شده؟ »
دیگری میگوید: « حالش خراب شده. »
سرلشکر میگوید: « غلط کرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم. »
همت باز هم عق میزند و استفراغ میکند. مأمورها خودشان را از اطراف او کنار میکشند. سرلشکر درحالیکه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافهاش را در هم میکشد و کنار میکشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد میکشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. »
پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه میافتد. وقتی وارد دستشویی میشود، در را از پشت قفل میکند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار میایستند. از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق زدن همت شنیده میشود. مأمورها به حالتی چندشآور قیافه هایشان را در هم می کشند.
لحظات از پی هم میگذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمیشود. تنها صدای شرشر آب، سکوت را میشکند. سرلشکر در راهرو قدم میزند و به ساعتش نگاه میکند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها میگوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی می کند. »
یکی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمی شود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکردهایم.
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید میکنند، اما صدایی شنیده نمیشود. سرلشکر دستور میدهد در را بشکنند. مأمورها هجوم میآورند، با مشت و لگد به در میکوبند و آن را میشکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !
سرلشکر وقتی این صحنه را میبیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله میکند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر میکنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می شوند.
آن روز، حاج احمد تازه از تهران به سوریه برگشته بود و مقدار زیادی هم لیر سوریه به همراه داشت. بچهها خواستند که اگر امکان دارد، مقداری لیر به آنها بدهد تا بتوانند برای خانوادههایشان سوغاتی بخرند. قرار بود به زودی به ایران برگردیم. حاج احمد مقداری پول به «رضا دستواره» داد تا بین بچهها تقسیم کند.
فردا صبح، تا ساعت ده همه پیش هم بودیم و هیچ اتفاقی نیفتاد. حوالی ساعت ده، حاج همت به من و دستواره گفت: «حالا که قرار است بعدازظهر به ایران برگردیم، بهتر است برای آخرین بار سری به بعلبک بزنیم.» به اتفاق هم به بعلبک رفتیم و کارها را انجام دادیم و برگشتیم.
باید هر چه سریعتر خودمان را به مقصد میرساندیم؛ ساعت دو بعدازظهر، هواپیما به سمت ایران پرواز میکرد. توی راه با یک کامیون تصادف کردیم. پای دستواره آسیب دید و تا ما او را به بیمارستان برسانیم و مداوا کنیم، ساعت نزدیک چهار شد. خودمان را به فرودگاه رساندیم. در آنجا دیدیم که هواپیما را به خاطر ما نگه داشتهاند. بالاخره با دو ساعت تأخیر، پرواز انجام شد.
وقتی به تهران رسیدیم، دیدم آقای رفیق دوست به استقبال حاج همت آمده است. ما را سوار ماشین کردند و تا سپاه منطقه رساندند. آنجا هم یک ماشین گرفتیم و یکراست به طرف شهرضا حرکت کردیم. ساعت هشت و نه شب بود که به شهر رسیدیم. روز بعد از اخبار شنیدم که چهار نفر از کادر سفارت ایران به دست نیروهای اشغالگر قدس اسیر شدهاند بلافاصله فهمیدم که جریان از چه قرار است.
2.مسألهای که زمان ازدواج حاج همت پیش آمد، موضوع سیگار کشیدن او بود. حدود چهارده سال سیگاری بود؛ خیلی هم سیگار میکشید. به عنوان مثال، شب عملیات «محمد رسولالله(ص)» در قله «شمشیر»، از ساعت هشت شب تا هشت صبح، سه پاکت «هما»ی چهلتایی، دو بسته هما فیلتردار و یک بسته هما پنجاهتایی کشید؛ چیزی حدود ده پاکت کشید! همه اینها به خاطر فشار روحی فراوانی بود که در آن لحظات متحمل میشد.با همه این حرفها، وقتی خانمش از او خواست که دیگر سیگار نکشد، همانجا در حضور همسرش سیگار را خاموش میکند و دیگر هرگز به آن لب نمیزند.این مسأله عجیب بود؛ کسی که روزی چند پاکت سیگار میکشید، چگونه میتواند در یک لحظه تصمیم بگیرد، آن را کنار بگذارد و تا آخر به قولش وفادار بماند. ولی او بر سر تصمیم خود ماند.
3.شجاعت و شهامت حاج همت یک امر ذاتی بود. هیچ وقت کسی ترس در وجود او ندید و این شجاعت، هرجا که پای اعتقادات به میان میآمد، صدچندان میشد.در سفر، چون با آخرین پرواز رفته بودیم، فرصت کمی تا آغاز مراسم برائت از مشرکین داشتیم. از دو شب قبل بچهها را جمع کرده بودیم. حاج احمد متوسلیان و حاج همت یکسره کار میکردند؛ هر لحظه یک جا بودند و برنامهای را تدارک میدیدند.در روز تظاهرات، پلیس سعودی به صورت دو دیوار، طرفین صف تظاهرکنندگان را گرفته بود. آنها کلاه کاسکت های سفید رنگ به سر داشتند و با تجهیزات کامل آماده بودند.
حاج همت دو ورقه لوله شده در دست داشت؛ فکر کنم فهرست برنامهها و شعارهای مراسم بود. همینطور که در حرکت بود، یکی از پلیس ها جلو آمد و ورقهها را از دست او کشید. حاج همت هم بدون معطلی و سریع، دست انداخت و مچ دست پلیس سعودی را گرفت. آن مأمور که فکر چنین برخوردی را نمیکرد، جا خورد. وقتی نگاهش به چهره برافروخته حاج همت افتاد، دیگر حساب کار خود را کرد. از چهره درهم او نیز کاملاً پیدا بود که حاج همت مچ دست او را محکم فشار میدهد. به همین دلیل، بعد از چند لحظه، نتوانست طاقت بیاورد و آرام مشتش را باز کرد. حاجی ورقهها را از دستش گرفت و رهایش کرد.
آن مأمور هاج و واج مانده بود و جرأت برخورد با او را در خود نمیدید. معلوم نبود چه نیرویی در نگاه حاج همت بود که قدرت برخورد را از او گرفت.
4.اولین بار او را در کردستان دیدم؛ در کانون مشترک فرهنگی جهاد و سپاه در پاوه. محل کانون در ساختمان کهنه و قدیمی بود؛ با حیاطی خاکی که دور تا دور آن اتاقهایی با در و پنجره چوبی قرار داشت. محل استقرار من و خواهران در اتاق طبقه پایین بود.همان روز اول، جلسهای تشکیل شد که من هم در آن شرکت داشتم. در این جلسه بود که برای اولینبار با نام و چهره ابراهیم آشنا شدم. البته در آن زمان به «برادر همت» معروف بود. جوانی با قدی متوسط، محاسنی سیاه و بلند، چهرهای کشیده و بسیار جدی.
با پیراهن و شلوار کردی آمد و در جلسه نشست. موهای سرش خیلی بلند بود. چون صورتش نیز در اثر تابش آفتاب سوخته بود، در نگاه اول فکر کردم که یکی از نیروهای بومی منطقه است. ولی وقتی شروع به صحبت کرد، از لهجهاش فهمیدم که بایستی از اطراف اصفهان باشد.
محل کار و استراحت او اتاق کوچکی بود که تمام امکانات مربوط به ماشین نویسی و تکثیر اوراق در آن قرار داشت. گاهی اوقات که نیمههای شب از خواب بیدار میشدم و نگاه به حیاط میانداختم، تنها اتاقی بود که چراغش تا نیمههای شب روشن بود. شبها تا دیروقت کار میکرد و هر روز صبح هم پیش از بیدار شدن بقیه، ایوان و راهروها را آب و جارو میکرد.روزهای اول نمیدانستیم که قضیه از چه قرار است؛ فقط وقتی بیدار میشدیم، میدیدیم که همهجا تمیز و مرتب است. بعدها فهمیدیم که این کار هر روز اوست.
شهید همت به روایت مادر
1.گفت: «ننه! اگر خدا بخواهد و قسمتم کند، میخواهم بروم مکه…»
گفتم: «به سلامتی. خوشا به سعادتت که به این زودی و در این جوانی میخواهی بروی.»
خوشحال بود. وقتی میخواست برود، مثل روزهای جبهه رفتن، لباس پوشید. گفت: «حدود یک ماه سفرم طول میکشد.»
گفتم: «پس تلفن یادت نرود.»
گفت: «منتظر تلفنم نباش، معلوم نیست که بتوانم.»
خداحافظی کرد و رفت.
بیست و هفت روز بعد، نیمههای شب از خواب بیدار شدم.
دیدم که در میزنند. رفتم در را باز کردم. دیدم که یک نفر با کله بیمو که عرقچین سفیدی هم روی سر دارد، پشت در ایستاده است. اول نشناختم، بعد که دقت کردم، دیدم همت است.
گفتم: «ننه! خب چرا خبر نکردی بیاییم استقبالت؟ لااقل گوسفندی جلوی پایت بکشیم.»
گفت: «هیچی لازم نیست، در را ببند بیا داخل.»
ساک را که دستش بود، گوشهای گذاشت و نشست. پدرش را هم بیدار کردم. گفتم: «ننه، عصر تلفن میزدی، کسی را میفرستادیم دنبالت بیاید.»
گفت: «نمیخواستم کسی بیاید دیدنم. فردا صبح باید بروم.»
گفتم: «از راه نرسیده که نمیشود دوباره بروی.»
گفت: «کار دارم، نمیتوانم بمانم.»
فردا صبح، وقتی از خواب بیدار شد، پرسید: «ننه، کسی را دعوت کردی؟»
نمیدانم از کجا فهمیده بود. گفتم: «خودیها هستیم، غریبه کسی نیست.»
شیخ عبدالرحمن، شیخ عبدالحسین و عده زیادی به دیدن او آمدند. مردم را دعوت نکرده بودیم ولی هر که باخبر شد، آمده بود. گفت: «ننه! زیاد نمیخواهد تشریفات بچینید. یک بره بگیرید، بکشید، آبگوشت درست کنید.»
وقتی بره را خواستیم بکشیم، به شوخی گفتم: «بیا حداقل جلوی پایت بره را بکشیم.»
گفت: «این حرفها را اصلاً نزنید، زشت است.»
گفتم: «آخر ننه جان، تو از مکه آمدهای. همه میآیند دیدنت، اینجوری بد است.»
گفت: «هیچ هم بد نیست، هر چه سادهتر، بهتر.»
سفره را انداختیم، نان و سبزی و انگور داخل آن چیدیم و با آبگوشت از میهمانان پذیرایی کردیم.
شهید همت به روایت همسر
1.یک روز که او برای دیدار بچه ها به چادرشان می رود ازبس بچه ها حاجی را دوست داشتد می ریزند سر حاجی ، حاجی می گوید : بی انصاف ها انگشت مرا شکستید ولی هیچ کدام توجه نمی کنند . دو روز بعد همان بچه ها می بینند که انگشت دست حاجی شکسته و آن را گچ گرفته است .
***
مادر حاجی می گوید : به او گفتم کار درستی نیست دائم زن و بچه ات را از این طرف به آن طرف می کشی ، بیا شهرضا یک خانه برایت بخرم . گفت : نه ، نه ! حرف این چیزها را نزن ، دنیا هیچ ارزش ندارد شما هم غصه مرا نخور ، خانه من عقب ماشینم است ، باور نمی کنی بیا ببین . همراهش رفتم در عقب ماشین را باز کرد : سه تا کاسه ، سه تا بشقاب ، یک سفره پلاستیکی ، دو تا قوطی شیر خشک بچه و یک سری خورده ریز دیگر . گفت : این هم خانه ... دنیا را گذاشته ام برای دنیا دارها ، خانه هم باشد برای خانه دارها .
***
خواب دیدم ابراهیم توی اتاقی نشسته . گفتم : برادر همت ! شما اینجا چی کار می کنید ؟ برگشت گفت : برادر همت اسم دنیای من بود ، اسم این دنیای من " عبد الحسین شاه زید " است . بعد ها که ابراهیم شهید شد رفتم پیش آقایی تا خوابم را تعبیر کنم . آن آقا گفت : عبد الحسین شاه زید یعنی ایشان مثل امام حسین (علیه السلام) به شهادت می رسند . مقامشان هم مثل زید است که فرمانده لشکر حضرت رسول بود. ( نقل از همسر شهید )
2.هر وقت با او از ازدواج صحبت میکردیم لبخند میزد و میگفت: "من همسری میخواهم که تا پشت کوه های لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است." فکر میکردیم شوخی میکند اما آینده ثابت کرد که او واقعا چنین میخواست. در دیماه سال هزار و سیصد و شصت ابراهیم ازدواج کرد. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید از زبان این بانوی استوار شنیدم که میگفت:
عشق در دانه است و من غواص و دریا میکده
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
سر فرو بردم در اینجا تا کجا سر بر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی کردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی کردیم و بعد هم بدلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهههای جنوب رفتیم من در دزفول ساکن شدم. پس از مدت زیادی گشتن اطاقی برای سکونت پیدا کردیم که محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز کردن اطاق مدت زیادی طول کشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موکت نداشتیم کف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه کردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یک قوری با دو استکان و دو بشقاب و دو کاسه خریدم. تازه پس از گذشت یک ماه سر و سامان میگرفتیم اما مشکل عقربها حل نمیشد. حدود بیست و پنج عقرب در خانه کشتم. بدلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمههای شب به خانه میآمد و سپیدهدم از خانه خارج میشد. شاید در این دو سال ما یک ۲۴ ساعت بطور کامل در کنار هم نبودیم. این زندگی ساده که تمام داراییش در صندوق عقب یک ماشین جای میگرفت همین قدر کوتاه بود.
3.مراسم ازدواجمان ساده بود. یک انگشتر عقیق برای ابراهیم خریدیم. به قیمت 150 تومان پدرم از خرید رضای نبود میگفت:«تو آبروی ما را بردی» وقتی ابراهیم تنماس گرفت گفت:«شما بروید یک حلقه ی آبرودار بخرید بیاورید بعد بیایید با هم صحبت کنیم». ابراهیم گفت:«این از سر من هم زیاد است شما فقط دعا کنید من بتوانم توی زندگی مشترکم حق همین انگشتر را هم درست ادا کنم بقیهاش دیگر کرم شماست و مصلحت خدا خودش کریم است».
به همین انگشتر هم خیلی مقید بود. وقتی در عملیات بیتالمقدس شکست، گشت و یکی با همان مدل خرید. با خنده گفتم:«حالا چه اصراری است که این همه قید و بند داشته باشی؟» گفت:«این حلقه سایه ی یک مرد یا یک زن است توی زندگی مشترک». من دوست دارم سایهی تو همیشه دنبال من باشد. این حلقه همیشه در اوج تنهاییها همین را به یاد من میآورد و من گاهی محتاج میشوم که یاد بیاورم. میفهمی محتاج شدن یعنی چه؟
شهید همت به روایت عبدالرسول امیری
1.در اواخر شهریور 1359، همت از منطقه به شهرضا آمده بود تا وسایل و امکانات برای کارهای فرهنگی جمعآوری کند. موقع بازگشت، از من خواست که همراهش به پاوه بروم و مقداری اسلحه و مهمات را که به تازگی از گروهکهای ضدانقلاب غنیمت گرفته بودند، با خود به شهرضا بیاورم. این اسلحه و مهمات، اهدایی رژیم بعثی عراق به ضدانقلابیون ایران بود که با لطف خدا و تلاش رزمندگان اسلام به دست نیروهای خودی افتاده بود. همت میخواست با استفاده از این وسایل، برای افشاگری ماهیت و چهره واقعی ضدانقلاب، نمایشگاهی در شهر برپا کند.عصر روز سیام شهریور 1359، از شهرضا به مقصد تهران حرکت کردیم. صبح روز سیویکم که به تهران رسیدیم، یکراست به ستاد مرکزی سپاه رفتیم تا مقداری وسایل و امکانات تبلیغاتی هم از آنجا بگیریم.
کارمان تا ظهر طول کشید. ظهر، پس از صرف ناهار، همت گفت که بهتر است به نمازخانه برویم، استراحت کنیم و بعد به طرف پاوه حرکت کنیم. پیشنهاد خوبی بود، چون شب قبل، در راه نتوانسته بودیم بخوابیم. وقتی به مسجد ستاد مرکزی سپاه رفتیم، دیدیم که یک آقای روحانی مشغول سخنرانی است. جای دیگری برای استراحت سراغ نداشتیم. تنها راه این بود که صبر کنیم تا سخنرانی تمام شود و بعد در همان محل بخوابیم.سخنرانی طولانی شد، به طوری که ساعت دو بعداز ظهر بود که آن بنده خدا هنوز مشغول صحبت بود و ما متعجب به اطراف نگاه میکردیم. یک ربع بعد، برادر منصوری که در آن زمان فرمانده سپاه بود، نیروها را جمع کرد و طی یک سخنرانی اعلام کرد که عراق به ایران حمله کرده است.
همت با شنیدن این خبر، رو به من کرد و گفت: «باید هر چه سریعتر به طرف پاوه حرکت کنیم.»
پذیرفتم و بدون اینکه استراحت کنیم، با عجله راهی شدیم تا از طریق قزوین، همدان و کرمانشاه خود را به منطقه برسانیم. نیمههای شب بود که به همدان رسیدیم. بیخوابی و خستگی زیاد اذیتمان میکرد ولی هر چه گشتیم، جایی برای استراحت پیدا نکردیم. مجبور شدیم دوباره حرکت کنیم. با رسیدن به کرمانشاه، همت پیشنهاد کرد برای استراحت به ستاد مشترک عملیات غرب برویم که دوباره سر و کله هواپیماهای عراقی پیدا شد. شلیک بیوقفه توپهای ضدهوایی و همچنین بمباران هوایی دشمن آغاز شد. همت گفت که بهتر است به طاق بستان برویم. در طاق بستان نیز همین برنامه بود.
وقتی نگاه به چهره همت انداختم، دیدم از خستگی و بیخوابی دارد از پا درمیآید. خودم هم چنین وضعیتی داشتم. در این هنگام، همت که وضعیت کرمانشاه و طاق بستان را دیده بود، به رغم خستگی زیاد، تصمیم گرفت که توقف نکنیم و یکسره به پاوه برویم. و ما از شهرضا تا پاوه -که مسیری طولانی است- مجبور شدیم بیوقفه و بدون استراحت طی کنیم.آن روز، روز آغاز جنگ بود.
شهید همت به روایت مسیح الله اصواشی
1.در تابستان سال 1357 اولین تظاهرات علیه رژیم ستمشاهی در شهرضا توسط دانشجویان دانشگاهها برگزار شد. حاج همت در این تظاهرات رهبری جمعیت را به عهده داشت و شعارها را تنظیم میکرد. من که در آن سال دانشجوی سال سوم دانشگاه اصفهان بودم، به اتفاق یکی از دوستانم به نام «رحمتالله سامع» در این تظاهرات حضور داشتیم.وقتی جمعیت تظاهرکننده به مقابل کتابخانه صاحبالزمان (عج) شهرضا رسید، من و رحمتالله تصمیم گرفتیم که شعار جمعیت را عوض کنیم. مردم داشتند فریاد میزدند: «قانون اساسی، اجرا باید گردد.» ما دو نفر هم در ادامه فریاد زدیم: «این شاه آمریکایی، اخراج باید گردد.»
در همین لحظه، احساس کردم که یک نفر از پشت سر پس گردنی محکمی به ما دو نفر زد. اول ترسیدیم. فکر کردیم مأمورین شاه هستند، ولی وقتی برگشتیم، دیدیم که حاج همت است. گفتم: «برای چی میزنی؟»
گفت: «برای این که اخلال نکنی.»
گفتم: «مگر ما چکار کردیم؟»
گفت: «هنوز وقت این شعارها نرسیده است. شما با این کارتان مردم را میترسانید و آنها دیگر جمع نمیشوند. این شعارها برای مراحل بعد است.»
آن روزها به سرعت گذشت و انقلاب به پیروزی رسید. پس از انقلاب، با شروع غائله کردستان، حاج همت عازم کردستان شد و در سال 1359 که جنگ تحمیلی شروع شد تا مقام فرماندهی لشکر محمدرسول الله(ص) ارتقا پیدا کرد. در آن زمان، مردم شهرضا آرزوی دیدن حاجی را داشتند ولی متأسفانه به خاطر مشکلات شغلی کمتر به شهرضا میآمد و همیشه در جبههها بود.روزی اتفاقی مرا دید؛ در آن زمان او فرمانده لشگر بود.رو کرد به من و گفت: «مسیح، یا آن پسگردنی را قصاص کن و بزن، یا ببخش و حلال کن.»
وقتی این جمله را شنیدم، ناراحت شدم. دوست نداشتم به خاطر آن مسأله نگران باشد. از طرف دیگر، برایم عجیب بود که بعد از چند سال هنوز آن خاطره از یادش نرفته است. گفتم: «قصاص میکنم.» و به طرفش حرکت کردم. رفتم جلو و در آغوشش گرفتم و صورتش را بوسیدم. معذرت خواهی کردم و گفتم: «قصاص شد.»
بعد طرف دیگر صورتش را بوسیدم و گفتم: «چون رحمتالله مفقود است، این هم به جای او. خاطرت جمع باشد که قصاص شدی.»
حاجی لبخند رضایتآمیزی زد و چیزی نگفت. وقتی لبخند او را دیدم، از
ته دل راضی بودم که توانستهام او را خوشحال کنم.
شهید همت به روایت عبدالجواد کلاهدوز
1.به سپاه پاوه رفته بودم تا سراغی از همت بگیرم. وقتی به جایگاه استراحت بچهها سر زدم، دیدم هیچ کس آنجا نیست. هنوز داخل اتاق را میگشتم تا بلکه یک نفر را ببینم و از او سراغ همت را بگیرم.در همین موقع، صدای نالهای به گوشم رسید. صدا را دنبال کردم تا به یکی از اتاقهای ساختمان رسیدم. جلو رفتم، دیدم که شخصی گوشه اتاق افتاده و ناله میکند. خوب که دقت کردم، دیدم همت است.از شدت سرماخوردگی، عفونت ریهها و شدت درد دندان نمیتوانست صحبت کند. گویا آمده بود برای معالجه و استراحت، ولی چون نزدیک غروب آفتاب رسیده بود، دکتر و دارویی نبود که بتواند دردش را تسکین دهد. سه، چهار تا قرص مسکن همراهم بود. آنها را به او دادم و او همه را با هم خورد.شب غذا تخممرغ آب پز بود. ولی او نمیتوانست آن را بخورد. ناچار مقداری آب و آرد و شکر مخلوط کردیم و بعد از جوشاندن، به صورت روان در آوردیم که به عنوان سوپ بخورد.موقع خواب، دیدم که از شدت تب دارد میسوزد. رنگ و رویش تغییر کرده بود و حال خوبی نداشت. چارهای نبود، شب بود کاری از دستمان برنمیآمد. تصمیم گرفتم صبح هر طور که شده او را به دکتر برسانم.
صبح، وقتی برای نماز از خواب بیدار شدم، دیدم که همت سرجایش نیست. همه جا را گشتم ولی اثری از او ندیدم وقتی رفتم و از نگهبانی سراغش را گرفتم، گفت: «حدود ساعت سه بعد از نیمه شب، حرکت کرد به طرف منطقه.»برای لحظاتی سرجایم میخکوب شدم. باورم نمیشد که با آن حال، راه بیفتد و به منطقه برود. ولی حاج همت بود و این کارها از او بعید نبود.
2.در پاوه بودیم؛ شبها دموکراتها از کوهها و مخفی گاههای خود بیرون میآمدند و به شهر حمله می کردند. با خمپاره شصت، تیربار و سلاحهای سبک سعی میکردند تا ایجاد رعب و وحشت کنند.
در یکی از این شبها، وقتی دشمن حمله کرد، همت در شهر نبود. گویا برای انجام مأموریتی به نودشه رفته بود. آن شب دشمن توان بیشتری گذاشته بود و قصدی بالاتر از ایجاد رعب و وحشت داشت.
تا نزدیکی صبح به صورت جنگ و گریز داخل شهر حضور داشتند و با نیروهای ما درگیر بودند. صبح، آتش جنگ خوابید و تا شب اتفاقی نیفتاد ولی با تاریک شدن هوا دوباره درگیری شروع شد و این بار سخت تر از شب قبل.تعدادشان زیادتر بود و تجهیزات بیشتری هم آورده بودند.
جنگ سختی درگرفته بود و دشمن تا واحد موتوری سپاه پیش آمد. ساعت دوازده و نیم شب بود که دیدم همت از راه رسید. در حالیکه ناراحت و عصبانی بود، تا چشمش به ما افتاد، فریاد زد: «شما زنده هستید و آن وقت این ترسوها جرأت پیدا کردهاند تا موتوری سپاه پیشروی کنند؟!»
آنقدر عصبانی بود که نمیتوانستیم حرفی بزنیم. بدون این که منتظر بماند، بلافاصله چند نفر از نیروها را برداشت و به طرف واحد موتوری سپاه حرکت کرد.نیم ساعت بعد، نه صدای رگبار گلولهای به گوش میرسید و نه صدای انفجار خمپارهای. چنان پرتوان و قوی وارد نبرد شد و با چنان شجاعتی عمل کرد که طی نیم ساعت، دشمن فهمید که نمی تواند مقاومت کند و شهر را تخلیه کرد. و این در حالی بود که دشمن دو شب پی در پی با موفقیت ایستاده بود و ما نتوانسته بودیم کاری بکنیم.
وقتی همت برگشت، هر کس او را میدید، باورش نمیشد که او بعد از دو روز مأموریت، برگشته و در همان لحظه ورود با دموکراتها درگیر شده است.
شهید همت به روایت برادر
1.در کردستان، علاوه بر نیروهای رزمندهای که از سایر شهرهای کشور آمده بودند، عدهای از نیروهای محلی هم فعالیت داشتند. در آنزمان، رزمندگان در میان مردم بومی منطقه کار میکردند و به همین خاطر کسانی که محل زندگیشان آنجا بود، دایم با نیروهای رزمنده تماس داشتند.
همت برای این افراد ارزش بسیاری قایل بود و همیشه افراد بومی را مورد توجه و عنایت قرار میداد. به سایر بچهها نیز توصیه میکرد تا با آنها مانند برادران خود رفتار کنند.این رفتار، تأثیر زیادی در روحیه اهالی منطقه گذاشته بود. عده زیادی از آنان جذب نیروهای اسلامی شده بودند و بقیه مردم نیز به رزمندگان محبت داشتند. بنابراین همت به دلیل دارابودن این صفات خوب، در بین مردم از موقعیت خاصی برخوردار بود. مردم نسبت به او ارادت خاصی پیدا کرده بودند و او را از جان و دل دوست میداشتند.
یک شب، در حالیکه داخل مقر بودیم، یکی از بچهها با عجله خودش را به ما رساند و گفت: «یک نفر از بالا صدا میزند که من میخواهم بیایم پیش شما، حاج همت کیست؟»
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است. گفتیم شاید کلکی در کار است و آنها میخواهند کمین بزنند. وقتی به محل رسیدیم، فریاد زدیم: «اگر میخواهی بیایی، نترس، بیا جلو!»
در جواب گفت: «شما پاسدار هستید؟»
گفتیم: «نه! ارتشی هستیم.»
دشمن به خاطر آنکه نیروهایش خود را تسلیم نکنند، تبلیغات عجیبی علیه ما کرده بود و این تبلیغات موجب ترس و وحشت نیروهای دشمن شده بود.آن شخص فریاد زد: «من حاج همت را میخواهم.»
گفتیم: «بیا ببریمت پیش حاج همت.»
با ترس و احتیاط جلو آمد. وقتی نزدیک رسید، دید همه پاسدار هستیم. جا خورد. فکر میکرد کارش تمام است ولی وقتی برخورد خوب بچهها را دید، کمی آرام گرفت. او را بردیم پیش همت. پرسید: «حاج همت شما هستید؟» همت گفت: «بله! خودم هستم.»
آن کرد پرید جلو و دست همت را گرفت که ببوسد. همت دستش را کشید و اجازه نداد. آن مرد دوباره در کمال ناباوری پرسید: «شما ارتشی هستید یا پاسدار؟»
همت گفت: «ما پاسداریم.»
او گفت: «من آمدهام به شما پناهنده شوم. من قبلاً اشتباه میکردم، رفته بودم طرف ضدانقلاب و با آنها بودم، ولی حالا پشیمانم.»
همت گفت: «قبلاً از ما قهر کرده بودی، حالا که آمدی، خوش آمدی. ما با تو کاری نداریم و به تو اماننامه هم میدهیم.»
رفت جلو و او را در آغوش گرفت و بوسید. گفت: «فعلاًَ شما پیش سایر برادرهایمان استراحت کن تا بعد با هم صحبت کنیم.»
آن مرد مسلح بود. همت اجازه نداد که اسلحهاش را بگیریم و او همانطور با خیال راحت در میان بچهها نشسته بود.
شب، همت برای او صحبت کرد. از وضعیت ضدانقلاب گفت و سعی کرد تا ماهیت آنها را فاش کند. آن مرد گفت: «راستش خیلی تبلیغات میکنند. می گویند که پاسدارها همه را میکشند، همه را سر میبرند و خلاصه از این حرفها.»
همت گفت: «نه! اصلاً چنین چیزی حقیقت ندارد. ما همهمان پاسدار هستیم و شما آمدهاید سر سفره ما نشستهاید و با هم شام میخوریم. دور هم نشستهایم و صحبت میکنیم، شما همه برخوردهای ما را میبینید.»
آن شخص محو صحبتهای همت شده بود. وقتی این جملات را شنید، به گریه افتاد. همت پرسید: «برای چه گریه میکنی؟»
گفت: «به خاطر این که در گذشته در مورد شما چه فکرهایی میکردیم.»
همت گفت: «خب، حالا که برگشتهای عیب ندارد.»
او گفت: «من هم میخواهم پاسدار شوم.»
همت گفت: «اشکالی ندارد، پاسدار باش. اگر اینطور دوست داری، از همین لحظه به بعد تو پاسدار هستی.»
آن شخص با شنیدن این حرف خوشحال شد.
رفتار و برخورد همت چنان تأثیر عمیقی در او گذاشت که دیگر یکی از نیروهای خوب و متعهد شد و در تمام موارد حضور فعال داشت. تا این که مدتی بعد، در عملیات «محمد رسولالله(صلی الله علیه و آله و سلّم) » شرکت کرد و شهید شد. بچهها به او لقب «حر» زمان داده بودند.
بعد از این قضیه و پخش خبر شهادت او، تعدادی از ضد انقلابیون فریب خورده آمدند و خود را تسلیم کردند. جالب اینکه، آنها هم در لحظه ورود، سراغ حاج همت را میگرفتند
2.همت در آزادسازی روستاها و ارتفاعات کردستان از لوث وجود ضدانقلاب، نقش به سزایی داشت و همیشه از این که مردم مظلوم این مناطق را از ظلم و بیداد گروهکها نجات داده بود، احساس رضایت میکرد.
یک بار، خاطرهای برایم تعریف کرد که هم برای خودش و هم برای ما ناراحتکننده بود. میگفت: «موقعی که به نودشه رسیدیم، وارد خانه یکی از برادران بومی شدیم. در آنجا بچهای را دیدم که سرش بیش از اندازه بزرگ بود و حالتی غیر طبیعی داشت. از صاحبخانه پرسیدم که چرا این بچه اینطور شده است. گفت زمانی که گروهکهای ضدانقلاب اینجا را محاصره کرده بودند، اجازه نمیدادند که کسی از این محل خارج یا به آن داخل شود. به همین دلیل، نتوانستم به موقع واکسن بچه را بزنم، در نتیجه او بیمار شد و به این روز افتاد. افراد ضدانقلاب به من پیشنهاد دادند که اگر میخواهی بچهات سالم بماند، میتوانی او را به عراق ببری ولی من قبول نکردم و حاضر نشدم که از ایران خارج شوم.»
بیشتر بخوانید:« چند خاطره از زبان شهید همت»
همت وقتی این خاطره را تعریف میکرد، از او به عنوان یک مسلمان واقعی یاد میکرد و میگفت که «او به رغم اینکه میدید سلامت بچهاش به خطر افتاده، حاضر نشد زیر بار زور برود و غرور خود را بشکند. او تا آخر مقاومت کرد تا به آنها بفهماند که یک مسلمان واقعی، هرگز از اصولش تخطی نمیکند. این کار او نیرو و قدرت زیادی میخواهد، چون من دیدم که فرزندش از دست رفته است.»
3.زمانیکه شهید «سیدمحسن صفوی» فرمانده سپاه شهرضا بود، همت هم فرمانده سپاه پاوه بود. همت به صفوی علاقه زیادی داشت.
یک روز، همت به شهرضا آمده بود. کارت عضویت سپاه او باید تمدید اعتبار میشد. به همین خاطر، کارت را به سپاه شهرضا داد که اقدام کنند. بعد از تحویل کارت، شهید صفوی به او گفت:
«شما خودت فرمانده سپاه پاوه هستی، چه نیازی به کارت شناسایی از سپاه شهرضا و امضای من داری؟»
همت متواضعانه جواب داد: «دلم میخواهد که امضای شما پای کارت شناسایی من باشد.»
شهید همت به روایت غلامرضا جلالی
1.در جوانرود، طول خط ما با عراق حدود یکصد کیلومتر بود. تنها نیروی آنجا سپاه بود. غالب افراد آنهم مردم کرد منطقه تشکیل میدادند.ارتش عراق در آن منطقه از امکانات زیادی برخوردار بود و آتش سنگینی میریخت. در عوض، ما با حداقل تجهیزات دفاع میکردیم. اکثر سلاحهای ما از نوع سبک بود و توپخانه هم پشتیبانیمان نمیکرد. مجموع این عوامل، ما را در شرایطی قرار داده بود که ضعیف عمل میکردیم.
یک روز، در دیدار با همت، قرار شد که او سری به جوانرود بزند و وضعیت منطقه را از نزدیک بررسی کند.
وقتی آمد و از نزدیک شرایط سخت ما را مشاهده کرد، ناراحت شد و گفت: «تا حالا فکر میکردیم که فقط پاوه محروم است، ولی الآن میبینیم که از ما محرومتر هم هست!»
قول داد در بازگشت به پاوه، امکانات مختلف از قبیل: توپخانه و سلاحهای سنگین بفرستد. بعد از اینکه خداحافظی کرد و رفت، با خودمان گفتیم که او هم مثل ما یک سپاهی است و دست و بالش بسته است. دلش به حال ما سوخت و قولی داد ولی مگر میتواند کاری بکند؟ اگر بتواند کاری کند، فکری به حال منطقه خودش میکند.
هنوز دو روز از رفتن او نگذشته بود که دیدم دو تا دیدهبان از توپخانه ارتش آمدند و در منطقه مستقر شدند تا آتش یگان خودی را روی دشمن هدایت کنند. بعد هم یک دستگاه مینیکاتیوشا رسید. تعجب کرده بودم. باورم نمیشد که او سر قولش بایستد و این کار را برای ما انجام دهد.در آن روزها، این مسأله طبیعی بود که فرماندهان مناطق، به لحاظ کمبود ادوات و امکانات نظامی، تنها به فکر منطقه تحت امر خود بودند و کاری با دیگر مناطق و فرماندهان دیگر نداشتند ولی همت در حالی که فقط دو قبضه مینیکاتیوشا در دسترس داشت، یکی را برای ما فرستاد.
شهید همت به روایت خواهر
1.روحیه با نشاطی داشت و در سفرها سعی میکرد طوری رفتار کند که به دیگران خوش بگذرد.بهار سال پنجاه و نه، با او و سه نفر دیگر، یک سفر کوتاه خانوادگی به قم و محلات رفتیم. در مسیر، به هر شهر میرسیدیم، به زبان محلی آنجا حرف میزد یا شعری میخواند.وقتی به محلات رسیدیم، گفت: «خانم ها و آقایان! من به لهجه محلاتی بلد نیستم، در عوض حاضرم برایتان دزفولی، کردی یا قمشهای بخوانم!»
او خیلی اهل شوخی نبود ولی روحیه شادی داشت. گاهی اوقات فقط با یک جمله کوتاه، در قالب شوخی، حرف خودش را میزد. یک روز که از جبهه به شهرضا برمیگشت، سری هم به خانه ما زد. باران شدیدی میبارید. وقتی در خانه را باز کردم و او را دیدم، خوشحال شدم. همانطور که زیر باران ایستاده بود، گفتم: «باران و مهمان هر دو رحمتند، امروز هر دو با هم نصیب من شد.»
او در حالی که اورکتش خیس شده بود، با خنده جواب داد: «اتفاقاً اگر هر دو با هم بمانند، آن وقت مایه زحمتند!»
با این جمله، متوجه شدم که او را بیرون در نگه داشتهام. عذرخواهی کردم و گفتم: «بفرمایید حاج آقا! اصلاً حواسم نبود.»
شهید همت به روایت ولی الله همت
1.اولین دیدار همت با حضرت امام(رحمه الله علیه) ، تاثیر عمیقی در وجود او گذاشته بود. همت تازه سپاه قمشه را راهاندازی کرده بود و از اینکه میتوانست امام و مقتدای خودش را ببیند، خوشحال بود.وقتی از دیدار حضرت امام(رحمه الله علیه) برگشت، تا مدتها از نشئه این دیدار سرمست بود. خودش میگفت: «خیلی منقلب شدهام،»پرسیدم: «آنجا چه اتفاقی افتاد؟»
گفت: دست آقا را بوسیدم و امام دست خود را به محاسن من کشید. در آن لحظه که امام این کار را کرد، من دیگر در حال خودم نبودم. حالتی به من دست داد که تا زندهام فراموش نخواهم کرد.»
او قبلاً هم امام(رحمت الله علیه) را دیده بود. اولین روزی که ایشان به ایران آمدند؛ همت میان جمعیت مشتاق در بهشتزهرا(س)، امام(ره) را دیده بود ولی آنبار با این بار تفاوتهای بسیاری داشت.
نوازش حضرت امام(ره) روح او را چنان آشفته کرده بود که دیگر در قفس تنش نمیگنجید و چنین شد که عشق و علاقه او به مقتدایش تا شهادت مظلومانهاش او را همراهی میکرد.
2.همت کسانی را که اهل جهاد و مبارزه بودند، دوست میداشت و از کسانی که فقط اهل شعار بودند و در موقع عمل، از ترس مخفی میشدند، بیزار بود.در آن دوران، یک نفر بود که خودش را مبارز میدانست. حتی در ابتدا همت با او همکاری میکرد. او شخصی بود که فقط شعار میداد و هر کجا که میدید خطری متوجهاش نیست، صحبت میکرد، فریاد میزد و شعار میداد ولی تا بوی خطر به مشامش میرسید، صدایش درنمیآمد.
بعد از اینکه همت به اتفاق مردم مجسمه شاه را از میدان اصلی شهر پایین کشیدند، آن شخص نیز داد و فریاد راه انداخته بود و طوری وانمود میکرد که گویی تمام این کارها را انجام داده است. مردم که از باطن او خبر نداشتند، گمان میکردند که فرد مخلص و متعهدی است.
یک بار، حاجی و بقیه دوستان برای راهپیمایی برنامهریزی کرده بودند. آن شخص هم با حرفهای فریبکارانه سعی داشت تا خود را در این برنامه سهیم جلوه دهد. ولی شب هنگام، سربازان شاه تمام شهر را در اختیار گرفتند. آن شخص تا اوضاع را چنین دید، اعلام کرد که فردا راهپیمایی نیست و برنامه لغو شده است. همت گفت: «نه! تظاهرات برقرار است و اصلاً نباید از حضور مأموران وحشت کرد.»
آن شخص گفت: «خطرناک است؛ همه جا پر شده از پلیس.»
همت گفت: «تو اگر میترسی، میتوانی بروی خانه، کنار خانوادهات و همانجا مخفی شوی تا مبادا جانت به خطر بیفتد.»
فردای آن روز، همت و دوستانش موفق شدند تا سربازان را به وسیله قلاب سنگ از میدان دور کنند و بعد سایر مردم را به خیابانها بکشانند. بعد از اینکه مردم موفق شدند سربازان را فراری دهند، همت آن شخص را دید و گفت: «حالا فهمیدی که جرأت مبارزه نداری. این مردم که از هیچ چیز نمیترسند و به راحتی زیر باران گلوله فریاد میزنند، اینها مبارزند.»
آن شخص گفت: «مگر شما چکار کردهای.»
همت گفت: «هیچی! فقط کاری کردیم که دیگر برنگردند و این طرفها پیدای شان نشود.»
3.دامنه انقلاب وسیعتر شده بود. تظاهرات مردم در اغلب خیابانهای شهر جریان داشت و مأموران شاه در پی چارهای برای سرکوبی مردم بودند، ولی مردم هر لحظه بیدار و بیدارتر میشدند.
رژیم، نیروهای کمکی به شهر اعزام کرده بود. سربازان سراپا مسلح، همراه با وسیله و ادوات نظامی، حوالی مرکز شهر مستقر شده بودند تا امکان راهپیمایی و تظاهرات را از مردم سلب کنند. در این میان، همت که فعالیتهای سیاسی خود را علنی کرده بود، هدایت نیروهای مخلص و مسلمان را به عهده داشت.
آن روز، تعداد سربازان و مأموران شاه از همیشه بیشتر بود. دیگر کسی جرأت نمیکرد از خانه بیرون بیاید و فریاد و شعار سر دهد و این برای همت خیلی ناراحت کننده بود.
مخفیانه خود را به مسجد رساند و سایرین را خبر کرد. همگی در مسجد جمع شدند و به فکر چارهای برای راندن سربازان بودند. اسلحهای برای مقابله با سربازان مسلح وجود نداشت. سرانجام قرار شد تا از همان وسایل سنتی و قدیمی استفاده کنند: «قلاب سنگ».
سریع دست به کار شدند. در مدت یکی دو ساعت، در دست هر کدام یک قلاب سنگ بود. همت، نیروها را تقسیم کرد و بچهها هر یک به سمتی روانه شدند.
لحظاتی بعد، باران سنگ بود که از روی پشت بامها، بر سر مأموران شاه باریدن گرفت. سربازان که فکر این را نکرده بودند، سراسیمه شروع به تیراندازی کردند ولی فایدهای نداشت. چند سرباز بر اثر اصابت سنگ نقش زمین شدند. دیگران که شرایط را برای حضور مناسب نمیدیدند، شروع به عقب نشینی کردند.
با فرار سربازان، سایر مردم نیز به خیابانها ریختند. چند دقیقه بعد، شهر یکپارچه فریاد شده بود و این همان چیزی بود که لبخند رضایت را بر لبان همت مینشاند.
4.یکی از حوادث تلخ زندگی همت، حادثهای بود که در دوران انقلاب، در حین تظاهرات، برای او رخ داد و منجر به شهادت یکی از دوستان او به نام «غضنفری» شد. قبل از پیروزی انقلاب، او دایم مورد تعقیب مأموران شاه بود. «ناجی»، فرماندار نظامی وقت اصفهان، دستور داده بود تا هر کجا او را دیدند، با تیر بزنند. به همین خاطر، چندین بار مورد سوءقصد قرار گرفت.
آن روز، مقابل حسینیه «سادات»، تظاهرکنندگان با مأموران درگیر میشوند. همت، پیشاپیش جمعیت فریاد میزد و شعار میداد. غضنفری نیز در کنار او ایستاده بود. در حین درگیری تیری به غضنفری اصابت کرد، کنار حاجی به زمین افتاد و به شهادت رسید. گویا اولین شهید انقلاب در شهرضا بود. این حادثه برای همت تلخ و ناگوار بود. آن روز پس از تظاهرات، وقتی وارد منزل شد، چهرهاش دگرگون بود. با همیشه فرق میکرد و بغض گلویش را گرفته بود. تا پرسیدم: «ابراهیم چی شده؟» بغضش ترکید؛ همانجا نشست و گریست. پرسیدم: «خب، بگو چی شده؟»
گفت: «غضنفری شهید شد.»
گفتم: «درگیری است؛ این که دیگر اینقدر ناراحتی ندارد.»
گفت: «آخر قرار بود مرا هدف قرار دهند.»
گفتم: «کسی که وارد این کارها شود، باید آماده شهادت هم باشد.»
گفت: «من نگران خودم نیستم؛ از هیچکدام از اینها هم نمیترسم. ناراحتی من از این است که چرا باید یک نفر دیگر به جای من شهید شود.»
باز گریه امانش نداد. این حادثه برایش سنگین بود، چون فکر میکرد مأموران میخواستهاند او را هدف قرار دهند ولی تیر به غضنفری اصابت کرده است؛ و از این که او سالم مانده و شهید نشده، رنج میبرد.
کسی چه میداند؛ شاید تلخی این حادثه تا لحظه شهادت همراه ابراهیم مانده بود.
5.یکی از کارهای مهمی که قبل از انقلاب انجام داد، سرنگون کردن مجسمه شاه در میدان شهر بود.
آن روز، روز تاسوعا بود. مردم از نقاط مختلف در دستههای سینهزنی راه افتاده بودند و عزاداری میکردند. حاجی و چند نفر دیگر برنامهریزی کرده بودند که در یک فرصت مناسب، مجسمه را به پایین بکشند. قبلاً در حین تظاهرات، به طرف آن سنگ پرتاب میکردند ولی این بار قضیه فرق میکرد.
ظهر، ابراهیم ناهارش را در منزل خورد و بلافاصله به طرف میدان حرکت کرد. در تظاهرات، جلودار جمعیت بود و آنها را هدایت میکرد. همه را جمع کرد و گفت که باید مجسمه را پایین بکشیم.ابتدا یک نفر بالا رفت و سعی کرد تا پاهای مجسمه را ببرد ولی از بس سخت و محکم بود، نتوانست این کار را انجام دهد. سپس عدهای رفتند و دستگاه هوا و گاز آوردند تا بدین وسیله بتوانند آن را سرنگون کنند، ولی باز هم فایدهای نداشت. در نهایت، همت چند نفر را فرستاد تا بروند و ماشین بیاورند.
آنها با چند ماشین برگشتند. همت از مجسمه بالا رفت و طنابی به گردن آن آویخت. سپس سر دیگر طناب را به ماشینها بستند و به کمک آنها سعی کردند تا مجسمه را پایین بکشند، تا این که بالاخره موفق شدند.
با پایین آمدن مجسمه، مردم یکباره هجوم آوردند. در طول چند دقیقه، مجسمه به تکههایی تبدیل شد که در دستهای مردم جابجا میشد.
هر کس تکهای برمیداشت و روی دست میگرفت و در حالی که شعار میداد، به راه میافتاد.
این عمل، در آن روز، باعث شد تا مردم بیشتر نزدیک شدن انقلاب را حس کنند و با شهامت بیشتری در راه پیمایی ها حضور پیدا کنند. همه اینها مدیون فعالیت بیوقفه همت در ارتباط با آگاهی اذهان مردم شهر بود.
6.در مدتی که همت در مدارس تدریس میکرد، فعالیت های سیاسی خود را نیز ادامه میداد. این فعالیت ها عبارت بودند از: سخنرانی، آگاهی اذهان دانشآموزان، معلمان و…
یکی از این سخنرانیها در دبیرستان «سپهر» انجام شد. همت که ترس در وجودش راهی نداشت، در حیاط مدرسه سخنرانی تند و داغی ایراد کرد و این موجب شد تا کسانی که پای صحبت او نشسته بودند، یکی یکی از ترس متفرق شوند. تا اینکه همت دید تنها مانده است. در همین وقت، متوجه شد اطراف مدرسه پر از مأمورین شاه است که می خواهند بریزند و او را دستگیر کنند.
تا آن روز، به رغم تلاشهای پیگیر مأموران برای دستگیری او، به دام آنها نیفتاده بود. اینبار هم با زیرکی تمام سعی کرد تا از چنگالشان فرار کند. به همین خاطر، قبل از این که مأموران حملهور شوند، به سرعت دوید و خود را به پشت درختان رساند و از مهلکه گریخت.
مأموران پس از آنکه متوجه فرار او شدند، تعقیبش کردند ولی همت بلافاصله از شهر خارج شد و به طرف یاسوج و شهرهای اطراف رفت.
در حدود بیست روز آفتابی نشد و مأموران ناامید، به خانه هجوم آوردند. ولی چون نام ابراهیم را نمیدانستند، به جای او برادرش را طلب کردند. وقتی «حبیبالله» روبهروی آنان قرار گرفت، دیدند که باز هم نتوانستهاند به مقصود خود برسند و به این ترتیب، برای چندمین بار حاج همت از دست آنان گریخت.
شهید همت به روایت پدر
1.ابراهیم قبل از انقلاب هم اهل مبارزه و فعالیتهای سیاسی بود. دایم با قم در ارتباط بود؛ به آنجا میرفت و نوارها و اعلامیههای جدید حضرت امام(رحمه الله علیه) را میگرفت و با خود به «شهرضا» میآورد. در خانه قدیمی ما سردابهای بود که از آن استفاده نمیکردیم. ابراهیم اعلامیه ها و شبنامهها را به آنجا میبرد و مخفی میکرد تا در فرصت مناسب آنها را توزیع کند. یک بار که به قم رفته بود، با یک گونی اعلامیه و نوار به شهر برگشت. در راه، گونی را داخل جعبه بغل اتوبوس گذاشته بود. وقتی در فلکه صاحبالزمان(عج) از اتوبوس پیاده میشود، پاسبانهایی که آنجا ایستاده بودند، متوجه او و گونی میشوند و تعقیبش میکنند.در آن موقع، در خانه بودم. آخر شب بود که دیدم در باز شد و محمدابراهیم با عجله آمد تو و تا مرا دید، گفت:«مادر خواب است یا بیدار؟»
گفتم: «خواب است؛ چه اتفاقی افتاده؟»
گفت: «هیچی. فقط بروید پشت بام و مراقب کوچه باشید ببینید چه خبر است.»
رفتم روی پشت بام و دیدم پاسبانها داخل کوچه مشغول پرس و جو هستند. آمدم پایین. دیدم در همین فاصله، گونی را با طناب از دیوار پشت منزل آویزان کرده است.پرسیدم: «چه کار کردی؟ اینها برای چی اینجا آمدهاند؟»
گفت: «هیچی؛ وقتی میآمدم، پاسبانها متوجه گونی شدند و تا اینجا تعقیبم کردند.»
گفتم: «حالا میخواهی چکار کنی؟»
گفت: «کاری ندارد، فقط کمک کن تا از دیوار پشتی بروم.»
او را از دیوار رد کردم. گونی را که آویزان کرده بود، برداشت و فرار کرد.
در همین موقع، پاسبانها در خانه را زدند. رفتم در را باز کردم. چند نفر ریختند توی خانه. پرسیدم: «چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟»
سراغ ابراهیم را گرفتند.گفتم: «میبینید که خانه نیست.»
گفتند: «تا اینجا تعقیبش کردهایم. بگو کجا پنهان شده؟»
با خونسردی گفتم: «از کجا بدانم کجا مخفی شده. میبینید که اینجا نیست. اصلاً این خانه من و این هم شما، هر جا را میخواهید بگردید.»
پاسبانها شروع به جستجو کردند. تمام خانه را زیر و رو کردند ولی اثری از ابراهیم پیدا نکردند.
ابراهیم خودش را به باغهای اطراف شهر رسانده، اعلامیهها را مخفی کرده و متواری شده بود. سه روز از او خبری نداشتیم تا این که به خانه آمد، در حالی که تمام اعلامیهها را بین مردم پخش کرده بود.
شهید همت به روایت سعید قاسمی «مسئول وقت واحد اطلاعات لشکر27 محمد رسول الله(ص) »
1.« ... گرماگرم عملیات والفجر یک، به گمانم روز دوم یا سوم بود و داشتیم توى خط، به اوضاع رسیدگى مىکردیم. توپخانه سپاه چهارم ارتش بعث هم مثل ریگ، روى سر بچهها آتش مىریخت. رفته بودیم سمت بچههاى گردان مقداد. آنجا، من بودم، «مهدى خندان»، «مجید زادبود»با یکى دوتاى دیگر از دوستان زیر آن آتش سنگین، ناگهان دیدیم یکى از این وانت تویوتاهاى قدیمى معروف به «لگنى»، دارد گرد و خاک کنان و بکوب، مىآید جلو. همچین که رانندهاش زد روى ترمز، در طرف شاگرد باز شد و وسط آن گرد و خاک، دیدیم حاج همت است که آمده پیش ما. یک دم توى دلم گفتم: یا امام زمان! همین یکى را کم داشتیم، حالا بیا و درستش کن.
حاجى تا از ماشین پیاده شد، بناى شلوغ بازار رایجاش را گذاشت و رو به ما گفت: آهاى! ببینم، این جا چه خبره؟ من پشت بىسیم قبض روح شدم، چرا کسى جواب درست و حسابى به من نمىده؟
خلاصه، او داشت هیمنطور شلوغ مىکرد و ما داشتیم از ترس پس مىافتادیم که خدایا؛ نکند این وسط یک تیر یا ترکش سرگردان، بلایى سرش بیاورد. مهدى خندان که از حال و روز ما با خبر بود، یواشکى چشمکى به ما زد و گفت: شماها فقط سرشرو گرم کنید، خودم مىدونم چه نسخهاى براش بپیچم. ما هم رفتیم جلو و شروع کردیم به پرسیدن سؤالهاى سر کارى از همت. مثل: شما بگو از قرارگاه نجف چه خبر؟... اوضاع قرارگاه خاتم در چه حاله؟ و... این جور اباطیل. در همین گیر و دار، یک وانت تویوتاى عبورى، داشت از آنجا مىرفت سمت عقب. کمى که مانده بود این وانت به ما برسد، مهدى خندان که یواشکى پشت سر حاجى رفته بود، دو دستى او را بغل زد و بعد، به دو رفت طرف وانت عبورى. همت که توى گیره بازوهاى خندان قفل شده بود، وسط زمین و آسمان داد و هوار مىزد: ولم کن! بذارم زمین مهدى، دارم به تو تکلیف شرعى مىکنم.
ولى خندان گوشش به این حرفها بدهکار نبود. سریع حاجى را انداخت پشت همان وانت در حال حرکت و بعد، در حالى که به نشانه خداحافظى برایش دست تکان مىداد، با لبخند گفت:«حاجى جون، چرا تو بایست به ما تکلیف کنى؟ تکلیف ما رو سیدالشهداءعلیه السلام خیلى وقته که معلوم کرده»
2.می گفت:« در مکه از خدا چند چیز خواستم؛ یکی اینکه در کشوری که نفَس امام نیست، نباشم؛ حتی برای لحظه ای. بعد تو را از خدا خواستم و دو پسر ـ بخاطر همین هردفعه می دانستم بچه ها چی هستند. آخر هم دعا کردم نه اسیر شوم، نه جانباز.» اتفاقاً برای همه سؤال بود که حاجی این همه خط می رود چطور یک خراش برنمی دارد. فقط والفجر4 بود که ناخن شان برید. آن شب این را که گفت اشک هایش ریخت. گفت: « اسارت وجانبازی ایمان زیادی می خواهد که من آن را در خود نمی بینم. من از خدا خواستم فقط وقتی جزو اولیاءالله قرار گرفتم ـ عین همین لفظ را گفت ـ درجا شهید شوم. »
حاجی برای رفتنش دعا می کرد، من برای ماندنش. قبل از عملیات خیبر آمد به من و بچه ها سربزند. خانه ما در اسلام آباد خرابی پیدا کرده بود و من رفته بودم خانه حاج محمدعبادیان ـ که بعدها شهید شد. حاجی که آمدند دنبالم، من در راه برایش شرح وتفصیل دادم که خانه این طوری شده، بنایی کرد اند و الان نمی شود آنجا ماند. سرما بود. وسط زمستان. اما وقتی حاجی کلید انداخت و در را باز کرد، جا خورد. گفت: « خانه چرا به این حال و روز افتاده ؟ » انگار هیچ کدام از حرف های مرا نشنیده بود!
رفتیم داخل خانه. وقتی کلید برق را زد و تو صورتش نگاه کردم، دیدم پیر شده. حاجی با آن که 28 سال سن داشت همه فکر می کردند جوان بیست ودو، سه ساله است؛ حتی کمتر. اما من آن شب برای اولین بار دیدم گوشه چشم هایش چروک افتاده، روی پیشانی اش هم. همان جا زدم زیر گریه، گفتم : «چه به سرت آمده ؟ چرا این شکلی شده ای ؟ ». حاجی خندید، گفت: « فعلاً این حرف ها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانه. اگر فلانی بفهمد کله ام را می کَند! » بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، با تو حرف دارم.» نشستم. گفت: « تو می دانی من الان چی دیدم ؟ » گفتم: «نه!» گفت: « من جدایی مان را دیدم.» به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچه لوس ها حرف میزنی! » گفت: « نه، تاریخ را ببین. خدا هیچ وقت نخواسته عشّاق، آن هایی که خیلی به هم دلبسته اند، با هم بمانند.» من دل نمی دادم به حرف های او. مسخره اش کردم. گفتم: « حالا ما لیلی و مجنونیم ؟» حاجی عصبانی شد، گفت: « من هروقت آمدم یک حرف جدی بزنم تو شوخی کن! من امشب می خواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترک مان یا خانه مادرت بوده ای یا خانه پدری من، نمی خواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه شهرضا را آماده کند، موکت کند که تو و بچه ها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید، راحت باشید.» بعد من ناراحت شدم، گفتم : «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا باهم برویم لبنان، حالا ... » حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن می زند، گفت: « نه، اینطورها نیست. من دارم محکم کاری میکنم. همین»
فردا صبح راننده با دوساعت تأخیر آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر.» حاجی خیلی ناراحت شد شد و گفت: « برادر من ! مگر تو نمیدانی آن بچه های زبان بسته تُو منطقه معطل ما هستند. من نباید این ها را چشم به راه می گذاشتم.» از این طرف من خوشحال بودم که راننده تا برود ماشین را تعمیر کند حاجی یکی دو ساعت بیشتر می ماند. با هم برگشتیم خانه. اما من دیدم این حاجی با حاجی دفعات قبل فرق می کند. همیشه می گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من می شود وابستگی ام به شماهاست. روزی که مسأله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است. »
خبر را داخل مینی بوس از رادیو شنیدم. «شوهر»م نبود. اصلاً هیچ وقت در زندگی برایم حالت شوهر نداشت. همیشه حس می کردم رقیب من است و آخر هم زد و برد.
وقتی می رفتیم سردخانه باورم نمی شد. به همه می گفتم: « من او را قسم داده بودم هیچ وقت بدون ما نرود» همیشه با او شوخی می کردم، می گفتم: « اگر بدون ما بروی، می آیم گوشَت را می بُرم! » بعد کشوی سردخانه را می کشند و می بینی اصلاً سری در کار نیست. می بینی کسی که آن همه برایت عزیز بوده، همه چیز بوده ...
طعمی که در زندگی با او چشیدم از جنس این دنیا نبود، مال بالا بود، مال بهشت. خدا رحمت کند حاجی را !
3.سال ۱۳۵۹ بود تاخت و تاز عناصر تجزیهطلب و ضد انقلابیون کردستان را ناامن کرده بود ابراهیم دیگر طاقت ماندن نداشت بار سفر بست و رهسپار پاوه شد. در بدو ورود از سوی شهید ناصر کاظمی مسوول روابط عمومی سپاه پاوه شده و در کنار شهیدانی چون چمران، کاظمی، بروجردی و قاضی به مبارزات خود ادامه میداد. خلوص و صمیمیت آنان به حدی بود که مردم کردستان آنها را از خود میدانستند و دوستی عمیقی در بین آنان ایجاد شده بود.
ناصر کاظمی توفیق حضور یافت و به دیدن معبود شتافت. ابراهیم در پست فرماندهی عملیاتها به خدمت مشغول و پس از مدتی بدلیل لیاقت و کاردانی که از خود نشان داد به فرماندهی سپاه پاوه برگزیده شد. از سال هزار و سیصد و پنجاه و نه تا سال هزار و سیصد و شصت، بیست و پنج عملیات موفقیتآمیز جهت پاکسازی روستاهای کردستان از ضد انقلاب انجام شد که در طی این عملیاتها درگیریهایی نیز با دشمن بعثی بوقوع پیوست.
4.به آسمان نگاه میکرد و اشک میریخت. پیش خودم فکر کردم :«بگذار به حال خودش باشد». اما طاقت نیاوردم رفتم پرسیدم : «چی شده؟» جواب نداد به آسمان نگاه کردم چیزی فهمیدم. بعد ماه را دیدم که داشت به بچهها کمک میکرد رسیده بودند به رودخانه و به نور احتیاج داشتند که بگذرند تا چند دقیقه قبل نور ماه در دشت نبود و حالا داشت نورافشانی میکرد حاج همت از پشت بیسیم به فرماندهان گردانها گفت:«ما را میبینید؟» پنج دقیقه بیشتر طول نکشید که شنیدم تمام فرماندهان دارند از پشت بیسیم گریه میکنند.....
شهید همت به روایت سردار سلیمانی
شهید همت به روایت مهدی شفازند
سید حمید و حاج همت سوار بر موتور شدند و من پشت سرشان بودم فاصلهمان یکی دو متر میشد سنگر پایین جاده بود و برای رفتن روی پد وسط باید از پایین پد می رفتیم. روی جاده این کار باعث میشد سرعت موتور کم شود کار هرروزمان بود عراقیها روی آن نقطه دید کامل داشتند تانکی آنجا بود که هروقت ماشینی یا موتوری بالا و پایین میشد گلولهاش را شلیک میکرد. آن روز موتور حاجی رفت روی پد من هم پشت سرش رفتم. طبق معمول گلولهی توپ شلیک نشد اما یک حسی به من میگفت:«گلوله شلیک میشود حاج همت را صدا زدم و گفتم:«حاجی! این جا را پر گاز تر برو» گلوله همان لحظه منفجر شد.و دود غلیظی آمد بین من و موتور حاج همت صدای گلوله و انفجارش موجی را به طرفم آورد که باعث شد تا چند لحظه گیج و مبهوت بمانم و نفهمم چه اتفاقی افتاده رسیدم روی پد وسط چشمم به موتوری افتاد که سمت چپ جاده افتاده بود دو جنازه هم روی زمین افتاده بودند.آرام رفتم سمتشان اولین نفر را برگردانم دیدم تمام بدنش سالم است. فقط سر ندارد. و دست چپ موج صورتش را برده بود. اصلاً شناخته نمیشد. عرق سردی روی پیشانیام نشست. دویدم سراغ نفر دوم سید حمید بود همیشه میشد از لباس سادهاش او را شناخت.
یاد چهرهشان افتادم دیدم هردوشان یک نقطه مشترک داشتند آن همچشمهای زیبایشان بود. خدا همیشه گفته هرکسی را دوست داشته باشد بهترین چیزش را میگیرد و چه چیزی بهتر از این چشمها. بالاخره ابراهیم همت نیز از میان خاکیان رخت بربست و به ارزویش رسید
شهید همت به روایت ، شهید حاج عباس کریمی
1.در عملیات خیبر ، حاج همت در خط مقدم حضور داشت و نیروها را هدایت می کرد . بعد از این که بچه ها از نقطه ی رهایی حرکت کردند و درگیری آغاز شد ، دشمن آتش سنگینی روی سر ما ریخت . زیر باران گلوله و خمپاره ، حضور حاج همت در خط مقدم خطرناک بود . رفتم پیش او و گفتم :« حاج آقا ! این جا امن نیست . بهتر است به عقب بروی و نیروها را از آنجا هدایت کنی . »گفت :« نه ! من باید همین جا نزدیک بچه ها باشم » همیشه همین طور بود . می خواست نزدیک رزمندگان باشد و از آنجا عملیات را فرماندهی کند . هر چه اصرار و خواهش و تمنا کردم ، راضی نشد و قبول نکرد . آخر سر گفتم :« لااقل بیا داخل سنگر »
گفت :« نمی توانم . من باید با چشم خودم ببینم که در منطقه چه می گذرد . »
گفتم :« ما این جا هستیم و همه چیز را گزارش می کنیم . بهتر است که به قرار گاه بروی . یک فرمانده در رده ی شما با مسئولیتی که دارد ، لازم نیست که در خط مقدم بماند . با بیسیم هم می توانی نیروها را هدایت کنی . »
گفت :« من هم مثل بقبه . مگر فرمانده خونش از دیگران رنگین تر است ؟ اگر قرار باشد اتفاقی بیفتد ، این جا و آن جا ندارد . » دیدم فایده ای ندارد و زیر بار نمی رود .
عده ای از بسیجی ها شاهد ماجرا بودند و دیدند که حاج همت راضی نمی شود خط را ترک کند و به قرارگاه برود . تصمیم گرفتند دور او حلقه بزنند و یک دیوار تشکیل بدهند تا از اصابت تیر و ترکش به او جلوگیری کنند . ولی باز هم قبول نکرد .
سرانجام یک نفربر ( خشایار ) آوردیم تا حاجی داخل آن برود و خطر کمتر شود . ولی دوباره این خواسته را رد کرد و فقط به دلیل این که بیش تر اصرار نکنیم ، رفت کنار نفربر ایستاد و از همان جا عملیات را هدایت کرد .
شهید همت به روایت کتاب سردار خیبر
1.هر وقت با او از ازدواج صحبت میکردیم لبخند میزد و میگفت: «من همسری میخواهم که تا پشت کوههای لبنان با من باشد چون بعد از جنگ تازه نوبت آزادسازی قدس است.» فکر میکردیم شوخی میکند اما آینده ثابت کرد که او واقعاً چنین میخواست. در دی ماه سال 1360 ابراهیم ازدواج کرد. همسر او شیرزنی بود از تبار زینبیان. زندگی ساده و پر مشقت آنان تنها دو سال و دو ماه به طول انجامید. از زبان این بانوی استوار شنیدم که میگفت:«عشق دردانه است و من غواص و دریا میــــــکده
ســــــر فرو بردم در اینجا تا کجا ســـــر بر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوســــــت
تنگ چشمم گـــر نظر در چشمه کـــــــوثر کنم
عاشقان را گر در آتش میپسندد لطف دوســــــت
تنگ چشمم گـــر نظر در چشمه کـــــــوثر کنم
بعد از جاری شدن خطبه عقد به مزار شهدای شهر رفتیم و زیارتی کردیم و بعد راهی سفر شدیم. مدتی در پاوه زندگی کردیم و بعد هم به دلیل احساس نیاز به نیروهای رزمنده به جبهههای جنوب رفتیم. من در دزفول ساکن شدم. پس از مدت زیاری گشتن اطاقی برای سکونت پیدا کردیم که محل نگهداری مرغ و جوجه بود. تمیز کردن اطاق مدت زیادی طول کشید و بسیار سخت انجام شد. فرش و موکت نداشتیم کف اطاق را با دو پتوی سربازی پوشاندم و ملحفه سفیدی را دو لایه کردم و به پشت پنجره آویختم. به بازار رفتم و یک قوری با دو استکان و دو بشقاب و دو کاسه خریدم. تازه پس از گذشت یک ماه سر و سامان میگرفتیم اما مشکل عقرب ها حل نمیشد.
حدود بیست و پنج عقرب در خانه کشتم. به دلیل مشغله زیاد حاج ابراهیم اغلب نیمههای شب به خانه میآمد و سپیدهدم از خانه خارج میشد. شاید در این دو سال ما یک 24 ساعت به طور کامل در کنار هم نبودیم. این زندگی ساده که تمام داراییش در صندوق عقب یک ماشین جای میگرفت همین قدر کوتاه بود.
شهید همت به روایت باقر شیبانی
1.رسیدیم دوکوهه، جلسه پشت جلسه برگزار شد. به عبادیان گفتم:«شام نخوردیم حاجی تعارف میکند میگوید خوردیم او هم رفت از مقر خودشان دو تا ظرف غذا آورد برای من و حاجی دو تا تن ماهی هم آورد». بازشان کرد گذاشت شان توی سفرهیی که حالا دیگر خیلی رنگین حساب میشد من هول بودم قاشق را برداشتم و با بسمالله شروع کردم حاجی قاشق را برداشت داشت با عبادیان حرف میزد گفت:«بچهها شام چی داشتند؟»عبادیان گفت:«از همین، حاج همت دوباره پرسید:«جان من از همین بود؟» عبادیان ادامه داد:«همهاش که نه، تنش را فردا ظهر میدهیم بخورند. حاجی هم قاشق برگرداند توی بشقاب. لقمه توی دهانم خشک شد، عبادیان گفت:«به خدا قسم فردا ظهر میدهیم به آنها». حاجی در حالیکه بلند شده بود گفت:«به خدا قسم من هم فردا ظهر می خورم....». ( راوی: باقر شیبانی )
2.سال 1362 در قلاجه بودیم و هوا خیلی سرد بود. رفتیم تمام اورکتهایی را که تو دوکوهه داشتیم برداشتیم آوردیم دادیم به بچهها. حاج همت آمد. داشت مثل بید میلرزید. گفتم:«اورکت داریم، بدهم تنت می کنی؟»
گفت:«هروقت دیدم همه تنشان هست، من هم تنم میکنم تا آنجا ندیدم اورکت تنش کند میلرزید و میخندید».
شهید همت در روایت های مختلف
1.آخرین باری که او را دیدم در جزیره بود. عملیات خیبر به اوج رسیده بود. حاجی در خود فرو رفته و حالت عجیبی داشت. در چشمانش انتظاری بزرگ موج میزد. حال مسافری را داشت که آماده عزیمت است اما افسوس که ما آن وقت درنیافتیم. به نزدیکش که رسیدم سلام کردم. پاسخم را داد و گفت: «بچهها قرار است به اینجا بیایند و خط را تحویل بگیرند. منطقه را خوب برایشان توجیه کن.» گفتم: «چشم حاج آ قا.» خداحافظی کرد و رفت. ساعتی گذشت. باید به حاج همت گزارش میدادم. با یکی از دوستان به طرف قرارگاه حرکت کردیم. در مسیر جنازهای دیدیم که سر نداشت.از موتور پیاده شدیم و جنازه را به کنار جاده کشیدیم. در قرارگاه هیچکس از حاجی خبر نداشت و همه به دنبال او میگشتند. ناگهان به یاد جنازه افتادم. بادگیر آبی که جنازه به تن داشت درست شبیه بادگیر حاجی بود. با سرعت به محل قبلی بازگشتم جنازه را به معراج شهدا برده بودند. با عجله به معراج رفتم. در راه تنها چیزی که ذهنم را اشغال کرده بود زیر پیراهن قهوهای و چراغ قوه کوچکی بود که حاجی همیشه به همراه داشت. در میان پیکرهای مطهر شهدا همان اندام بیسر توجهم را به خود جلب کرد زیر پیراهن قهوهای و چراغ قوهای کوچک. آه از نهادم بلند شد. ابراهیم سر در ره دوست نهاده بود. خبر شهادت حاجی تا چند روز مخفی نگه داشته شد. بعد از اتمام عملیات خیبر، رادیو اعلام کرد: «سردار بزرگ اسلام، فاتح خیبر، حاج ابراهیم همت فرمانده تیپ 27 محمد رسول الله به شهادت رسید.»
اگر در حین ا نجام عملیات دشمن این خبر را میشنید روحیه گرفته و امکان شکست عملیات پیش میآمد. پس پیکر بیسر آن عزیز چون شمعی در میان دوستان روزها به انتظار ماند. با اعلام خبر، پیکر شهید همت را به دو کوهه بردیم تا با آن مکان دوست داشتنیاش وداع کند. در تهران، اصفهان و شهرضا تشییع جنازه با شکوهی برای او برگزار شد و شاید او تنها کسی باشد که با پرکشیدنش سه شهر را به خروش آورد.
2.گوشی بیسیم را که به دست حاجی داد، خمپارهای زوزهکشان آمد و گرد و غبار به آسمان بلند شد. بیسیمچی ترسید با دو دست گوشهایش را چسبیده بود، حاجی با لبخند نگاهش کرد اما انگار با شنیدن صدای خمپاره کنترل بدن از دستش خارج میشد زانوها خود به خود شل میشدند. قلب به تپش میافتاد و بدن نقش بر زمین میشد.
خیلی سعی کرد بر این ترس غلبه کند حتی یک شب در تاریکی دل به بیابان سپرد کمی که جلوتر رفت حاجی را دید که مشغول نماز است از او هم گذشت جلوتر رفت و نشست تا صبح اما باز هم ترسش نریخت. بالاخره شرمگین از حاج همت پرسید؟ «من چرا میترسم؟ شما چرا نمیترسی؟ راستش خیلی تلاش میکنم که نترسم اما به خدا دست خودم نیست مگر آدم میتواند جلوی قلبش را بگیرد که تندتند نزند؟ مگر میتواند به رنگ صورتش بگوید زرد نشو؟
اصلاً من بیاختیار روی زمین دراز میکشم کنترلم به دست خودم نیست. حاجی دست بر شانه جوان گذاشت و گفت:«من هم یک روزی مثل تو بودم ذهن من هم یک روزی پر بود از این سؤالها اما امام (ره) جواب همه این سؤالها را داده اوایل انقلاب از اصفهان به جماران رفتیم و با اصرار توانستیم ایشان را زیارت کنیم. دور تا دور امام نشستیم یکدفعه ضربه محکمی به پنجره خورد و یکی از شیشههای اتاق شکست. از این صدای غیر منتظره همه از جا پریدند به جز امام (ره) امام (ره) در همان حال که صحبت میکرد آرام سرش را برگرداند و به پنجره نگاه کرد. هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که صدای اذان شنیده شد. بلافاصله والسلام گفت از جا برخاست همان جا فهمیدم که آدمها همگی میترسند. امام (ره) از دیر شدن وقت نماز می ترسید و ما از صدای شکستن شیشه او از خدا ترسید و ما از غیر خدا. آنجا فهمیدم هرکس واقعاًَ از خدا بترسد دیگر از غیر خدا نمیترسد…..
بیسیمچی در ذهنش تصویر حاجی را موقع نماز خواندن به یاد آورد که چنان میگریست که گویی هر لحظه از ترس جان خواهد داد. اما موقع انفجار مهیبترین بمبها، خم به ابرو نمی آورد ….
پوتینهای کهنه
میگوید فرمانده باید خودش را با کمترین نیروهایش مقایسه کند من باید همرنگ بسیجیها باشم پدر تصمیم گرفت برای حاجی کفش تهیه کند همت را صدا زد و گفت :دوست دارم یک بار دیگر مثل بچگیهایت دستت را بگیرم ببرم بازار و یک جفت کتانی برایت بخرم ناسلامتی هنوز پسرمی هرچند فرمانده لشگری اما برای من هنوز پسری .....
حاجی قبول کرد با هم رفتیم کفش را خریدم در راه بازگشت یکی از بسیجیان کنار خیابان ایستاده بود، حاجی او را سوار کرد مدام به عقب نگاه میکرد پدر متوجه نگاههای ابراهیم شد. کنجکاوانه خط نگاهش را دنبال کرد. اکبر هم نگاه آن دو را دنبال میکرد و چشمش به پوتینهای کهنه و رنگ رو رفته نوجوان افتاد یکباره پدر زد روی داشبورد گفت:«نگه دار آکبر آقا. حاجی و پدر پیاده شدند. این که راحتت کنم میگویم وظیفهی من تا همینجا بود که انجام دادم. از تو هم ممنونم که حرفم را زمین نزدی و به خاطر احترام به من مقام خودت را زیر پا گذاشتی از حالا به بعد تصمیم با خودت است. هر کاری دوست داری بکن .... من راضیام.
حاجی بلافاصله به سراغ پسر رفت و گفت:«این کتانیها داشت پایم را داغان میکرد مانده بودم چه کارش کنم که خدا تو را رساند کتانیها را به نوجوان بسیجی داد بعد هم پوتینهای رنگ و رو رفته او را به پا کرد.
3.
به عادت همیشه ، هر روز یک نفر شهردار ساختمان می شد تا نظافت و شست و شو را بر عهده بگیرد ؛ اما متاسفانه وقتی نوبت به بعضی ها می رسید تنبلی می کردند و ظرف های شام را نمی شستند . از یک طرف گرمای طاقت فرسا و از طرف دیگر وجور حشرات ، حسابی کلافه مان کرده بود ؛ البته هیچ وقت ظرف ها تا صبح نشسته نمی ماند . بالاخره کسی بور تا آن ها را بشوید . ناراحتی و گله ی من از بعضی از دوستان به گوش حاج همت رسید . با خودم گفتم : این بار حاجی از شناسایی منطقه بیاید ،تکلیفم را با این قضیه یک سره می کنم .
آن روز داغ ، شهردار و مسئول ساختمان هم دست به سیاه و سفید نزده بودند . همه جا را گند گرفته بود و پشه از سر و روی ساختمان بالا می رفت . وقتی حاجی آمد توجه نکردم که چقدر خسته و کوفته است . هر چی که دلم خواست ، گفتم / او هم دلخور شد و گفت : به آن ها تذکر بده ؛ اگر قبول نکردند ، اشکالی ندارد . بگذار صبح بشود . لابد خسته هستند . راحت بگیر و ...
آن شب که حاج همت به خواب رفت ، پشه ها مدام به سر و گردنش می نشستند و او به خودش می پیچید . من رفتم و چفیه سیاهم را خیس کردم و آرام روی صورتش انداختم و او آرام گرفت . بعد هم کنارش دراز کشیدم و خوابیدم . نیمه های شب نیش یک پشه ی سمج مرا از خواب بیدار کرد . به کنار دستم که نگاه کردم ، حاج همت نبود . به شتاب از اتاق بیرون زدم . درست حدس زدم . ظرف ها دم در نبودند . آرام پیش رفتم . در سوسوی نور کسی ظرف ها را می شست . چهره اش معلوم نبود ، چفیه ای را به سر و صورتش محکم بسته بود تا شناخته نشود . آن ، چفیه ی خود من بود ...
4.بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن . حاجی داشت حرف می زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد . هنوز قاشق اول را نخورده ، رو به عبادیان کرد و پرسید : عبادی ! بچه ها شام داشتن ؟
-همینو
-واقعا؟ جون حاجی ؟
نگاهش را دزدید و گفت : « تُن رو فردا ظهر می دیم . » حاجی قاشق را برگرداند . غذا در گلویم گیر کرد .
-حاجی جون ! بخدا فردا ظهر بهشون می دیم .
حاجی همین طور که کنار می کشید گفت : به خدا منم فردا ظهر می خورم .
5.محمدابراهیم تحصیلات خود را در شهرضا و اصفهان تا فارغ التحصیلی از دانشسرای این شهر ادامه داد و در سال ۱۳۵۴ به سربازی اعزام شد. فرمانده لشکر او را مسوول آشپزخانه کرد. ماه مبارک رمضان از راه رسید. ابراهیم به بچهها خبر داد کسانیکه روزه میگیرند میتوانند برای گرفتن سحری به آشپزخانه بیایند. سرلشکر ناجی فرمانده گردان از این موضوع مطلع شد و او را بازداشت کرد. پس از اتمام بازداشت ابراهیم باز هم به کار خود ادامه داد. خبر رسید که سرلشگر ناجی قرار است نیمه شب برای سرکشی به آشپزخانه بیاید. ابراهیم فکری کرد و به دوستان خود گفت باید کاری کنیم که تا آخر ماه رمضان نتواند مزاحمتی برای ما ایجاد کند. کف آشپز خانه را خوب شستند و یک حلب روغن روی آن خالی کردند. ساعتی بعد صدایی در آشپزخانه به گوش رسید، فرمانده چنان به زمین خورده بود که تا آخر ماه رمضان در بیمارستان بستری شد. استخوان شکسته او تا مدتها عذابش میداد.
6.دانش آموزان مدرسه درگوشی باهم صحبت می کنند. بیشتر معلم ها بجای اینکه در دفتر بنشینند و چای بنوشند، درحیاط مدرسه قدم میزنند و با بچه ها صحبت می کنند. آنها اینکار را از معلم تاریخ یاد گرفته اند. با اینکار می خواهند جای خالی معلم تاریخ را پر کنند.
معلم تاریخ چند روزی است فراری شده. چند روز پیش بود که رفت جلوی صف و با یک سخنرانی داغ و کوبنده، جنایتهای شاه و خاندانش را افشاء کرد و قبل از اینکه مأمورهای ساواک وارد مدرسه شوند، فرار کرد.
حالا سرلشکر ناجی برای دستگیری او جایزه تعیین کرده است. یکی از بچه ها، درگوشی با ناظم صحبت میکند. رنگ ناظم از ترس و دلهره زرد میشود. درحالیکه دست و پایش را گم کرده ، هول هولکی خودش را به دفتر میرساند. مدیر وقتی رنگ وروی او را میبیند، جا می خورد.
ـ چی شده، فاتحی ؟
ناظم آب دهانش را قورت میدهد و جواب میدهد : « جناب ذاکری، بچه ها ... بچه ها ... »
ـ جان بکن، بگو ببینم چی شده ؟
ـ جناب ذاکری، بچه ها میگویند باز هم معلم تاریخ ...
آقای مدیر تا اسم معلم تاریخ را میشنود، مثل برق گرفته ها از جا میپرد و وحشت زده میپرسد : « چی گفتی، معلم تاریخ ؟! منظورت همت است ؟»
ـ همت باز هم میخواهد اینجا سخنرانی کند.
ـ ببند آن دهنت را. با این حرفها میخواهی کار دستمان بدهی؟ همت فراری است، می فهمی؟ او جرأت نمیکند پایش را تو این مدرسه بگذارد.
ـ جناب ذاکری، بچه ها با گوشهای خودشان از دهن معلم ها شنیدهاند. من هم با گوش های خودم از بچه ها شنیده ام.
آقای مدیر که هول کرده، می گوید : « حالا کی قرار است، همچین غلطی بکند ؟ »
ـ همین حالا !
ـ آخر الان که همت اینجا نیست !
_ هرجا باشد، سر ساعت مثل جن خودش را میرساند. بچه ها با معلمها قرار گذاشته اند وقتی زنگ را میزنیم بجای اینکه به کلاس بروند، تو حیاط مدرسه صف بکشند برای شنیدن سخنرانی او.
ـ بچه ها و معلم ها غلط کردهاند. تو هم نمی خواهد زنگ را بزنی. برو پشت بلندگو، بچه ها را کلاس به کلاس بفرست. هر معلم که سرکلاس نرفت، سه روز غیبت رد کن. میروم به سرلشکر زنگ بزنم. دلم گواهی میدهد امروز جایزه خوبی به من و تو میرسد!
ناظم با خوشحالی به طرف بلندگو میرود.
از بلندگو، اسم کلاسها خوانده می شود. بچه ها به جای رفتن کلاس، سرصف میایستند. لحظاتی بعد، بیشتر کلاس ها در حیاط مدرسه صف می کشند.
آقای مدیر میکروفون را از ناظم می گیرد و شروع میکند به داد وهوار و خط و نشان کشیدن. بعضی از معلمها ترسیده اند و به کلاس میروند. بعضی بچه ها هم به دنبال آنها راه میافتند. در همان لحظه، در مدرسه باز میشود. همت وارد میشود. همه صلوات میفرستند.
همت لبخند زنان جلوی صف میرود و با معلمها و دانش آموزان احوالپرسی میکند. لحظهای بعد با صدای بلند شروع میکند به سخنرانی.
بسم الله الرحمن الرحیم.
خبر به سرلشکر ناجی میرسد. او ، هم خوشحال است و هم عصبانی. خوشحال از اینکه سرانجام آقای همت را به چنگ خواهد انداخت و عصبانی از اینکه چرا او باز هم موفق به سخنرانی شده!
ماشینهای نظامی برای حرکت آماده میشوند. راننده سرلشکر، در ماشین را باز میکند و با احترام تعارف میکند. سگ پشمالوی سرلشکر به داخل ماشین میپرد. سرلشکر در حالی که هفت تیرش را زیر پالتویش جاسازی میکند سوار میشود. راننده ، در را میبندد. پشت فرمان مینشیند و با سرعت حرکت میکند. ماشینهای نظامی به دنبال ماشین سرلشکر راه میافتند. وقتی ماشینها به مدرسه میرسند، صدای سخنرانی همت شنیده میشود. سرلشکر از خوشحالی نمیتواند جلوی خندهاش را بگیرد. ازماشین پیاده میشود، هفت تیرش را میکشد و به مأمورها اشاره میکند تا مدرسه را محاصره کنند.
عرق سر و روی همت را گرفته. همه با اشتیاق به حرفهای او گوش میدهند. مدیر با اضطراب و پریشانی در دفتر مدرسه قدم میزند و به زمین وزمان فحش میدهد. در همان لحظه صدای پارس سگی او را به خود میآورد. سگ پشمالوی سرلشکر دواندوان وارد مدرسه میشود. همت با دیدن سگ متوجه اوضاع میشود اما به روی خودش نمیآورد. لحظاتی بعد، سرلشکر با دو مأمورمسلح وارد مدرسه میشود.
مدیر و ناظم، در حالیکه به نشانه احترام دولا و راست میشوند، نفس زنان خودشان را به سرلشکر میرسانند و دست او را میبوسند. سرلشکر بدون اعتناء، درحالی که به همت نگاه میکند، نیشخند میزند. بعضی از معلمها، اطراف همت را خالی میکنند و آهسته از مدرسه خارج میشوند. با خروج معلمها، دانش آموزان هم یکی یکی فرار میکنند.
لحظهای بعد، همت می ماند و مأمورهایی که او را دوره کرده اند. سرلشکر از خوشحالی قهقه ای میزند و میگوید : « موش به تله افتاد. زود دستبند بزنید، به افراد بگویید سوار بشوند، راه میافتیم. »
همت به هرطرف نگاه میکند، یک مأمور میبیند. راه فراری نمییابد. یکی از مأمورها، دستهای او را بالا میآورد. دیگری به هردو دستش دستبند میزند. همت مینشیند و به دور از چشم مأمورها، انگشتش را در حلقومش فرو برده، عق میزند. یکی از مأمورها میگوید: « چی شده؟ »
دیگری میگوید: « حالش خراب شده. »
سرلشکر میگوید: « غلط کرده پدرسوخته. خودش را زده به موش مردگی. گولش را نخورید ... بیندازیدش تو ماشین، زودتر راه بیفتیم. »
همت باز هم عق میزند و استفراغ میکند. مأمورها خودشان را از اطراف او کنار میکشند. سرلشکر درحالیکه جلوی بینی و دهانش را گرفته، قیافهاش را در هم میکشد و کنار میکشد. با عصبانیت یک لگد به شکم سگ میزند و فریاد میکشد: « این پدرسوخته را ببریدش دستشویی، دست وصورت کثیفش را بشوید، زودتر راه بیفتیم. تند باشید. »
پیش از آنکه کسی همت را به طرف دستشویی ببرد، او خود به طرف دستشویی راه میافتد. وقتی وارد دستشویی میشود، در را از پشت قفل میکند. دو مأمور مسلح جلوی در به انتظار میایستند. از داخل دستشویی، صدای شرشر آب و عق زدن همت شنیده میشود. مأمورها به حالتی چندشآور قیافه هایشان را در هم می کشند.
لحظات از پی هم میگذرد. صدای عق زدن همت دیگر شنیده نمیشود. تنها صدای شرشر آب، سکوت را میشکند. سرلشکر در راهرو قدم میزند و به ساعتش نگاه میکند. او که حسابی کلافه شده، به مأمورها میگوید: « رفت دست وصورتش را بشوید یا دوش بگیرد ؟ بروید تو ببینید چه غلطی می کند. »
یکی ازمأمورها، دستگیره در را می فشارد، اما در باز نمی شود.
ـ در قفل است قربان!
ـ غلط کرده، قفلش کرده. بگو زود بازش کند تا دستشویی را روی سرش خراب نکردهایم.
مأمورها همت را با داد و فریاد تهدید میکنند، اما صدایی شنیده نمیشود. سرلشکر دستور میدهد در را بشکنند. مأمورها هجوم میآورند، با مشت و لگد به در میکوبند و آن را میشکنند. دستشویی خالی است، شیر آب باز است و پنجره دستشویی نیز !
سرلشکر وقتی این صحنه را میبیند، مثل دیوانه ها به اطرافیانش حمله میکند. مدیر و ناظم که هنوز به جایزه فکر میکنند، در زیر مشت و لگد سرلشکر نقش زمین می شوند.
منابع :
سایت جامع دفاع مقدس
سایت صبح
سایت شهید آوینی
نرم افزار مشغول عشق
وبلاگ حاجی همت
وبلاگ شهید همت
کانون وبلاگ نویسان مذهبی
کتاب به مجنون گفتم زنده بمان
کتاب قصه فرماندهان 2
کتاب معلم فراری
کتاب سردار خیبر