مرگ و معاد كافران در قرآن
آيه اولى كه تلاوت شد،حالت بسيار ناهنجار و دردناكى را كه كافران در حين قبض روح دارند بيان مىكند.مكرر گفتهايم كهروح كفر عبارت است از عناد ورزيدن در مقابل حقيقت.روايتىهست در كافى از امام باقر عليه السلام كه مضمون آن اين است:كلما يجر الى الايمان و التسليم فهو الاسلام و كل ما يجر الى الجحودفهو الكفر (1) يعنى هر چيزى كه بازگشتش به اين باشد كه وقتى انساندر مقابل حقيقتى قرار مىگيرد و تشخيص مىدهد كه اين حقيقت است،تسليم باشد،اين برمىگردد به ايمان;و هر چيزى كه بازگشتش به اينباشد كه وقتى انسان در مقابل يك حقيقتى كه تشخيص مىدهدحقيقت است قرار مىگيرد عناد و مخالفت بورزد و انكار بكند،روحكفر است.
كافرانى كه در مقابل پيغمبر اكرم(ص)قرار گرفته بودند،خداوند آنها را اينچنين مستحق عذاب دنيا و آخرت مىداند.اين بدانجهت است كه اينها با تشخيص اين كه رسول اكرم(ص)كيست وسخنش چيست عناد مىورزيدند.از اين جهت است كه اين مخالفتاينها كفر به معنى واقعى است.حالا قرآن كريم وضع قبض روح اينها رابيان مىكند كه با چه شدتى است و آغاز معذب شدن اينهاست.
مىفرمايد:و اگر مشاهده كنى آنگاه كه فرشتگان الهى،اينها را قبضمىكنند و تحويل مىگيرند چگونه از پيش رو و شتسر مىزنند و بهاينها مىگويند اكنون اين عذاب سوزان را بچشيد.
چرا به «مردن» مىگوييم «وفات» ؟
يا مىگوييم:«فلان عمل از من فوت شد»،«فلان شخص از مكه آمد و من مىخواستم به ديدن او بروم ولى در اثر گرفتارى اين ديدن از منفوت شد».«از من فوت شد»يعنى از دستم رفت.ما اگر به«مردن»كلمه فوت را اطلاق مىكنيم-كه قرآن اطلاق نمىكند-به اعتبار اين است كهمرده را از دست رفته تلقى مىكنيم.نسبت به ما همين طور است،يعنىكسى كه مىميرد،از دست ما مىرود.وقتى مىگوييم« فلانى فوتشد»يعنى از دست ما رفت.ولى قرآن مكرر كلمه« توفى»را به كارمىبرد.«توفى» با «وفات» از يك ريشه است.« توفى» درستنقطه مقابل«فوت»را مىرساند،يعنى چيزى را قبض كردن و تمامتحويل گرفتن.مثلا اگر شما از كسى طلبكار باشيد و طلبتان را از او بگيريد،مىگويند استيفا كرد.«استيفا»هم از اين لغت است.اگرتمام طلبتان را بگيريد نه اينكه نيمى از آن را بگيريد و نيمى رانگيريد،مىگويند توفى كرد يعنى استيفا كرد. پس«توفى»و«استيفا»به معنى از دست رفتن نيست،بر عكس،چيزى را به تمام وكمال تحويل گرفتن است.قرآن هميشه«مردن»را«كامل تحويلگرفتن»تعبير مىكند.لهذا مىفرمايد: الله يتوفى الانفس حين موتها خدا نفوس را در وقت مردن به تمام و كمال تحويل مىگيرد.آيهاىهست در سوره سجده: و قالواء اذا ظللنا فى الارض آيا آن وقتى كهما گم شديم در زمين(فقط همان بدنش را مىبيند)پراكنده شديم،هرذرهمان به جايى رفت كه پيدا شدنى نبود ائنا لفى خلق جديد بار ديگرخلق مىشويم،زنده مىشويم،محشور مىشويم؟قرآن مىگويد: بل همبلقاء ربهم كافرون بلى اينها لقاء پروردگار را كه قيامت استمنكرند.به اينان جواب بده: قل يتوفيكم ملك الموت الذىوكل بكم ثم الى ربكم ترجعون (2) بگو اشتباه كردى كه آن پراكندهشده را خودت دانستى.تو آن نيستى.آنچه كه تو،تو هستى به آن،چيزى است كه فرشته ما او را تحويل گرفته و با خودش برده است.ازاين آيه و آياتى نظير آن،كاملا فهميده مىشود كه در قرآن،مردن،وفات است نه فوت;از وفات هم كمى بالاتر،<توفى»است.يعنى<مردن»از دست رفتن نيست;نسبت به ما از دست رفتن است اما ازنظر شخص متوفى تحويل داده شدن است،تحويل گرفته شدن است ازيك عالم ديگر.فرشتگان الهى مىآيند او را تحويل مىگيرند و مىبرند.
مساله روح
تعبير«توفى»مكرر در قرآن آمده است.در يك جا مىفرمايد:الله يتوفى الانفس حين موتها .در جاى ديگر مىفرمايد: قليتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم. در يك جا مىفرمايد: انالذين توفيهم الملائكة ظالمى انفسهم. در اينجا هم كه مىفرمايد: و لو ترى اذ يتوفى الذين كفروا الملائكة...
بنابراين در قرآن مسئله روح مطرح است و مردن از نظر قرآنفوت نيست،از باب اينكه شخصيت انسان تنها بدن و تشكيلات وتركيبات بدنى نيست،و الا از نظر بدنى در اينكه مردن،فوت و متلاشىشدن و از دست رفتن استشكى نيست;ولى قرآن مىگويد مردنمساوى است با تحويل گرفتن به تمام و كمال شخصيت انسان بدوناينكه ذرهاى از آن مانده باشد.
شخصى آمد خدمت امير المؤمنين على عليه السلام و عرض كرد: يا امير المؤمنين!من در بعضى از آيات قرآن يك تناقضى مىبينم و از اين جهت مضطرب و ناراحتشدهام.مىبينم يك مطلب را قرآن درجاهاى مختلف به صور مختلفى بيان كرده است كه با هم نمىخواند.
فرمود:چه مطلبى؟بگو تا جواب بدهم،(ظاهرا در ابتداحضرت خيلى از او تقدير كردند كه سؤال طرح مىكند)
عرضكرد: مسئله مردن و قبض روح.من در يك آيه مىبينم قرآنمىفرمايد: الله يتوفى الانفس حين موتها، يعنى خدا نفوس و ارواح راقبض مىكند و تحويل مىگيرد.در اينجا قبض روح را به خدا نسبتداده است و مىگويد قابض الارواح خود خداوند است.در آيه ديگرمىفرمايد: قل يتوفيكم ملك الموت الذى وكل بكم، بگو قبضروح شما را ملك الموت[انجام مىدهد] ;فرشتهاى كه موكل براىقبض روح و ميراندن افراد است قبض روح مىكند.همچنين آيات ديگرىاست كه با هر دوى اينها منافات دارد،مثل اينكه مىفرمايد: انالذين توفيهم الملائكة ،يا همين آيه مورد بحث كه مىفرمايد: و لو ترىاذ يتوفى الذين كفروا الملائكة... در اين آيات مىگويد فرشتگانىمىآيند و روحها را قبض مىكنند.صحبت از فرشتگان است نه يكفرشته.پس در يك جا مىگويد خود خدا قبض روح مىكند،در جاىديگر مىگويد ملك الموت (3) و در يك جا مىگويد عدهاى از ملائكهچنين كارى مىكنند.كداميك از اينها قبض روح مىكنند:خدا ياملك الموت يا عدهاى از ملائكه؟
فرمود تو اشتباه كردهاى.اين سه تا با همديگر منافات ندارد. آنچه كه ملك الموت مىكند،به امر و اراده خداست،از پيش خودكارى نمىكند.او مجرى اراده پروردگار است بلكه مجراى ارادهپروردگار است.فرشتگان نيز مجرى اوامر و جنود ملك الموت هستند،وملك الموت امر پروردگار را به وسيله آنها انجام مىدهد.در مقام تشبيه-كه تشبيه ناقص و ضعيفى است-مثل اين است كه يك كسى كهدر راس يك مملكت قرار گرفته است فرمانى را خطاب به يك استاندارصادر مىكند و استاندار به وسيله فرماندارها آن امر را اجرا مىكند.اينعمل را،هم مىشود به فرماندارها نسبت داد،هم به استاندار و هم بهآن شخص اولى كه فرمان را صادر كرده است.البته همان طور كهعرض كردم اين تشبيه،تشبيه رسايى نمىتواند باشد.يعنى هيچ چيزىرا نمىشود به خدا تشبيه كرد.ولى مطلب اين است كه كار جهان نظامدارد،نظام علت و معلول.هر چيزى در جا و پستخود كار خودش راانجام مىدهد و همه مجرى امر و اراده پروردگار هستند.
بنابراين اين آيه از آن آياتى است كه قبض روح را نه به خدانسبت داده است نه به ملك الموت،بلكه به گروهى از فرشتگان كه بهامر ملك الموت،امر الهى را اجرا مىكنند نسبت داده است.
عالم برزخ
آيات قرآن كه اين مطلب را مىرساند زياد است.در قرآن،هميشهعموم مشيت الهى به چشم مىخورد يعنى قرآن در مسئله مشيت الهىچنين نيست كه مثلا ثنوى باشد و بگويد بعضى امور تحت مشيت الهىاست ولى بعضى ديگر تحت مشيت الهى نيست;بلكه مىگويد همه چيزتحت مشيت الهى است ولى انتساب هر چيزى به اراده خداوند از مجراىسبب و علتخودش است.كارهاى بشر هم انتسابش به خداوند ازطريق خود بشر و اختيار و اراده اوست.
آيا اسلام يك دين جبرى است؟
مىگويد: ذلك بما قدمت ايديكم، نمىگويد اين به موجب اعمالشماست،كه بگوييم ما اختيار داشتيم يا نداشتيم. مىگويد: بما قدمتايديكم به موجب كارهايى كه به دستخودتان يعنى به اراده و اختيارخودتان بدون هيچ اجبارى انجام داديد.خدا شما را مختار و آزاد آفريد فمن شاء فليؤمن و من شاء فليكفر (4) هر كه مىخواهد-يعنى بهاختيار خودش-ايمان آورد و هر كه مىخواهد كفر بورزد. انا هديناهالسبيل اما شاكرا و اما كفورا (5) ما راه را به بشر نموديم،اين ديگر بهخود او بستگى دارد كه شاكر باشد يا كافر.
اينجا همين مطلب را ذكر مىكند: ذلك بما قدمت ايديكم وان الله ليس بظلام للعبيد .اينها به دست و اختيار خودتان به وجودآمده است نه به دستخدا كه در نتيجه ظلم باشد كه كسى كار رامرتكب شده باشد،و عذاب را ديگرى متحمل بشود;خدا كار را انجامدهد ولى عذاب را بر بنده بكند.نه،آنوقت مىشود ظلم. و ان الله ليسبظلام للعبيد و اينكه بايد بدانيد خدا هرگز به بندگان خود ظلم نمىكند.اينجا دو تا نكته است كه بايد عرض بكنم.يكى اينكه كلمه«عبيد» آورده كه علامت استرحام است.يعنى خدا چگونه به بندهخودش ظلم مىكند؟!يعنى بنده از آن جهت كه بنده است مستحقاسترحام است.بنده در مقابل حق چيزى نيست كه خدا بخواهد به اوظلم كند و حقش را العياذ بالله پايمال نمايد. بنده چه ارزش و شخصيتىدر مقابل خدا دارد كه خدا به او ظلم كند؟!اينكه كسى به ديگرىظلم مىكند علامت اين است كه براى او شخصيت قائل است.انسانبا كسى كينه مىورزد كه براى او شخصيت قائل باشد.انسان اگربراى كسى و چيزى شخصيت قائل نباشد هيچگاه احساساتش عليه اوتحريك نمىشود و نسبت به وى كينه نمىورزد.آيا شما اگر پايتان به يكسنگ بخورد و مجروح بشود ممكن است كينه آن سنگ در دلتان راهپيدا كند و در صدد انتقام از آن برآييد؟ابدا.يك حيوان اگر به شمالگد بزند،آيا ممكن استشما كينه او را به دل بگيريد و منتظر فرصتباشيد كه از او انتقام بگيريد؟!نه. چون برايش شخصيتى قائلنيستيد.البته به همان اندازه كه او جان دارد اندكى شخصيت داردو ممكن استيك شلاق به او بزنيد.اما اگر يك انسان همان لگدى راكه مثلا اسب به شما زده بزند،يك كينهاى از او در دل شما پيدامىشود كه خدا مىداند.منتظريد هر طور هست انتقام خودتان رابگيريد،چون او انسان است و برايش شخصيت قائل هستيد.خدا بهبندگان خودش ظلم بكند؟!اصلا بنده كى هست در مقابل خدا؟!
نسبت بنده با خدا از نظر ناچيزى و ناقابل بودن براى انتقام گرفتن(جزاى عمل غير از انتقام است)و العياذ بالله براى ظلم و تجاوز،ازنسبتيك سنگ با انسان خيلى كوچكتر است.آيا خدا عبيد خودشرا ظلم كند؟! نكته ديگر اين است كه مسئلهاى در كتب ادبى مطرح استكه مىگويند چرا خدا مىگويد ان الله ليس بظلام للعبيد .« ظلام»
صيغه مبالغه است،و اين جمله يعنى خدا بسيار ظلم كننده نيست.پسآيا معنايش اين است كه كم ظلم كننده هست؟! معمولا جوابمىدهند كه در اينجا مقصود از ظلام،ظالم است. ليس بظلام للعبيد يعنى ظالم نيست.«فعال» به معنى«فاعل» هم استعمال شده است.
ولى وجه صحيحش همان است كه علامه طباطبايى دامت بركاته درتفسير«الميزان» مىفرمايند كه براى خداوند ظالم بودن فرض نمىشود.
اگر خدا ظالم باشد،ظلام است و اگر ظالم نباشد[عادل است.بهعبارت ديگر]خدا يا عادل استيا ظلام.يعنى خدا عادل است همانطورى كه هست;اگر بنا بشود خدا ظالم باشد،ظلام يعنى بسيارظلم كن است.چون اگر العياذ بالله قانون عالم بنايش بر ظلم باشد،ديگر شامل يك فرد بالخصوص و يك كار بالخصوص نيست،شاملهمه چيز است.كار خدا شامل همه چيز است;يا عدالت مطلق استهمين طورى كه هست و يا فرضا اين عدالت نباشد ظلم كامل و مطلق وحد اعلاى ظلم است.پس آنچه درباره خدا مىتوان مطرح كرد درارتباط با نظام كلى عالم كه آيا اين نظام عادلانه استيا ظالمانه،ايناست كه آيا خدا ظلام استيا عادل؟كه مقصود از عادل[بر پادارنده]كمال عدالت است.
كداب آل فرعون و الذين من قبلهم كفروا بآيات اللهفاخذهم الله بذنوبهم ان الله قوى شديد العقاب وضع اينها وعادت و روش اينها از اين جهت عينا مانند داب و روش آل فرعون است.همچنان كه خدا آنها را به موجب گناهانى كه خودشان مرتكبشدند،گرفت و اخذ كرد و در دنيا و آخرت معذب ساخت،با اينها همچنين خواهد كرد;كه آيه بعد تفسير همه اينهاست: ذلك بان الله لميك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتى يغيروا ما بانفسهم و ان اللهسميع عليم .عرض كرديم تكيه اين چند آيه روى اختيار بشر است.دراين آيه يك اصل كلى ذكر مىكند كه يكى از شاهكارهاى قرآناست.ما دو آيه شبيه يكديگر در قرآن داريم كه هر يك داراى نكتهاىاست كه ديگرى فاقد آن است.يكى در سوره رعد است كهمىفرمايد: ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم يعنى خداآن اوضاع و احوالى را كه در يك قومى وجود دارد هرگز عوض نمىكندمگر آنكه خود آن قوم آنچه را كه مربوط به خودشان استيعنى مربوطبه روح و فكر و انديشه و اخلاق و اعمال خودشان است عوض كنند.
يعنى اگر خداوند اقوامى را به عزت مىرساند و يا اقوامى را از عزت بهخاك ذلت فرو مىنشاند،اگر اقوامى را كه پايين بودند بالا برد واقوامى را كه بالا بودند پايين آورد[به موجب آن است كه آن اقوامآنچه را كه مربوط به خودشان است تغيير دادند].البته همه به دستخداست: قل اللهم مالك الملك تؤتى الملك من تشاء و تنزعالملك ممن تشاء و تعز من تشاء و تذل من تشاء، بيدك الخيرانك على كل شىء قدير (6) .
همچنين در دعاى افتتاح مىخوانيم: الحمد لله الذى يؤمن الخائفين،و ينجى الصالحين،و يرفعالمستضعفين،و يضع المستكبرين،و يهلك ملوكا و يستخلفآخرين،و الحمد لله قاصم الجبارين ، مبير الظالمين ، مدركالهاربين (7) .همه چيز به مشيتخداست; عزت به هر كس بدهد خدامىدهد،ذلت به هر كس بدهد خدا مىدهد،ملك را به هر كسبدهد خدا مىدهد،از هر كه بگيرد خدا مىگيرد.اما خيال نكنيد كارخدا بر اساس گزاف و گتره است،مثل آدمى كه بنشيند قرعهكشىبكند كه از اين بگيريم بدهيم به آن،از آن بگيريم بدهيم به اين،و هيچحكمت و قانونى در كار نباشد.همه چيز به دستخداست اما با حساببه دستخداست.كار خدا از روى حساب است.در آن آيهمىگويد:عزت و ذلت فقط به دست اوست،و در اين آيه مىگويد: امابدانيد كه ما عزت و ذلت را روى چه حساب و قانونى مىدهيم.مانگاه مىكنيم به اوضاع و احوال روحى و معنوى و اخلاقى و اجتماعىمردم و به هر چه كه در حوزه اختيار و اعمال خود مردم است.تا وقتىكه خوبند،به آنها عزت مىدهيم;وقتى كه خودشان را تغيير دادند،ماهم آنچه را كه به آنها داديم تغيير مىدهيم.عزت و ذلت به دستماست،اما روى اين حساب مىدهيم.اگر بىحساب باشد كه خداحكيم نيست.حساب در كار است،يعنى تابع يك جريانهاى منظم وقطعى است. ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم خداعوض نمىكند اوضاع و احوال مردمى را تا آنكه آن مردم يغيروا (اين«يغيروا» استقلال مردم را مىرساند)خودشان به دستخودشاناوضاع خودشان را تغيير بدهند.
اين آيه اعم است،هم شامل اين است كه قومى از نعمت وعزت به نقمت و ذلت برسند،يا بر عكس از نقمت و ذلت به نعمت وعزت برسند.يعنى هم شامل آن جايى مىشود كه مردمى خوب وصالح باشند و نعمتهاى الهى شامل حالشان شده باشد، بعد فاسد بشوند،خدا نعمتها را بگيرد،و هم شامل قومى مىشود كه فاسد باشند ولىبعد بازگشت كنند،توبه و استغفار كنند،به راه راست بيايند،خدا بهآنها عزت بدهد.
آيه مورد بحثشامل يكى از اين دو قسمت است و آن ايناست كه مردمى عزت و نعمت داشته باشند،بعد فاسد بشوند و خداوندعزت و نعمت را از آنها بگيرد،به جايش نقمت و ذلت بدهد.آيه ايناست: ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم حتىيغيروا ما بانفسهم ،خدا چنين نبوده است كه نعمتى را كه به قومىمىدهد از آنها به گزاف و گتره بگيرد مگر آنكه آنها آنچه را كه مربوطبه خودشان است تغيير داده باشند.ممكن استشما بگوييد پس آن آيهاول عام است و اين آيه، خاص است و نيمى از محتواى آن آيهرا مىگويد.چرا اينطور است؟جواب اين است كه در اين آيه نكتهاىهست كه در آن آيه نيست.قرآن اگر آيات را تكرار مىكند،هر جاروى حساب معينى است.در آنجا همين قدر مىگويد: ان الله لا يغيرما بقوم حتى يغيروا ما بانفسهم خدا عوض نمىكند وضع مردمى را مگر خودشان خودشان را عوض كنند.بلا تشبيه مثل اينكه كسى بيايددر مغازه شما و بگويد فلان سفته را امضاء كن.مىگوييد من امضاءنمىكنم مگر اينكه چنين باشد.بيش از اين نگفتهايد كه نمىكنم.
اما يك وقت تعبير لم يك مغيرا [به كار رفته است].قرآنوقتى كه مىخواهد سنتخدائى را بگويد كه خدايى ما چنين ايجابمىكند و غير از اين محال است و اين قطعى و ضرورى و لا يتخلفاست،با اين تعبيرها مىگويد.مثلا مىگويد: ما كان ربك ليهلكالقرى بظلم و اهلها مصلحون (8) چنين نبوده و نيست ذات پروردگار توكه به مردمى به صرف اينكه منكر خدا هستند .اما وضع خودشان را ازنظر عدالت اصلاح كردهاند ظلم كند.يا: و ما كنا معذبين حتىنبعث رسولا (9) كه اصوليين مىگويند اين آيه<قبح عقاب بلا بيان»رابيان كرده است.ما هرگز چنين نبوده و نيستيم كه مردمى را كه به آنهااتمام حجت نشده است عذاب كنيم.يعنى خدايى ما ايجاب نمىكند وبر ضد خدايى ماست كه مردمى را كه به آنها اتمام حجت نشده استعذاب كنيم.
در آن آيه همين قدر گفت: ان الله لا يغير ما بقوم .ولى اينجامىفرمايد: ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم اينبدان موجب است كه خدا هرگز چنين نبوده و نيست(در امورى كه بهخدا نسبت داده مىشود زمان مطرح نيست)، خدا اصلا چنين نيست،خدايى خدا چنين ايجاب نمىكند كه نعمتى را از مردمى سلب كند پيشاز آنكه آن مردم خودشان،خودشان را عوض كرده باشند.
در اين آيات تامل كنيد.ببينيد در دنيا كتابى را مىتوان پيداكرد مانند قرآن كه متكى بر حقايق عالم باشد؟افسوس كه ما مسلمانهاامروز درست بر ضد آنچه قرآن هست فكر مىكنيم.خيال مىكنيم كهكار خدا و كار عالم كه خدا آن را ساخته است بر اساس همين اوهام وخيالاتى است كه خودمان درست كردهايم.مثلا انتسابها.مىگوييمبالاخره هر چه هست اسممان مسلمان كه هست.ما كه شيعه هستيماسممان در رعاياى على بن ابى طالب هست.خيال مىكنيم كه صحبتاسم و اسم نويسى است كه اگر كسى اسمش مسلمان شد ديگر خدايك لطف خاصى نسبت به او دارد.در حالى كه قرآن مىگويد اصلاسنت و قانون ما اين است كه محال است مردمى فاسد باشند و نعمت ولطف و رحمت الهى به آنها برسد،و محال است مردمى خودشان،خودشان را اصلاح كنند و خداوند فيض خودش را به آنها نرساند،حالايا دنيوى يا اخروى. كلا نمد هؤلاء و هؤلاء من عطاء ربك (10) لااقل بعضى از مردم اين مقدار صالح هستند كه در دنيا خداوند به آنهاعزت بدهد گو اينكه از نظر اخروى معذب خواهند بود.ولى حساباين است كه قرنهاست ما مسلمين اين مسئله را كه قرآن متكى برحقايق است نه بر تخيلات و اوهام و انتسابات ظاهرى[فراموشكردهايم].مسلمان قرآن يعنى مسلمان واقعى، اسلم وجهه لله تسليمخدا بودن،داراى اخلاق و عمل اسلامى بودن،اجتماع او اجتماعاسلامى بودن،نه فقط شعارها شعار اسلامى باشد.شعار البته اثر دارداما اثر شعار غير از اين است كه انسان واقعا مسلمان باشد.شيعه بودنيك حقيقت و يك واقعيت استيعنى شيعه آنوقتشيعه است كهوقتى او را در مقابل يك سنى بگذارند،فكرش از او بهتر باشد،تصورشدرباره خدا و قيامت از او بالاتر و برتر باشد،خدا را بهتر بشناسد،بهراهنمايى ائمهاش اخلاق اسلامى و انسانيش از او بهتر باشد، عملشاز او بهتر باشد و خلاصه همه چيزش از او بهتر باشد.يعنى نمونهاى ازعلى بن ابى طالب باشد.
شخصى آمد خدمت امير المؤمنين على عليه السلام.يكلبخندى زد،عرض كرد يا امير المؤمنين!انى احبك من ترا دوستدارم. فرمود: و لكنى ابغضك .اما من ترا دشمن دارم. نفرمود دروغمىگويى،چون راست مىگفت، دوست هم داشت. گفت:چرا؟ فرمود:براى فلان كارت.فلان كس احتياج داشت به تعليم قرآن و برتو واجب بود كه آن را به او ياد بدهى،از او پول گرفتى.
بنابراين هيچ منافاتى نيست كه ما على را دوست داشته باشيماما عمل ما طورى باشد كه على ما را دشمن داشته باشد. امامصادق(ع)فرمود:كونوا لنا زينا،و لا تكونوا علينا شينا؛ شما شيعياناسباب افتخار ما ائمه باشيد،زيور ما باشيد،مايه ننگ و عار و خجلتو شرمندگى ما نباشيد.يعنى طورى باشيد كه در ميان ساير مسلماناننمونههايى از تقوا و پاكى و درستى باشيد.فرمود:طورى باشيد كه وقتىمردم شما را مىبينند بگويند رحم الله جعفرا؛ خدا بيامرزد امام جعفرصادق عليه السلام را،چه شيعيان خوبى درست كرده.و لا تكونوا علينا شينا، مايه ننگ و عار ما نباشيد.شما وقتى كه اخلاقتان،بازارتان، روحيه و كردارتان بر خلاف اسلام است،اسباب خجلت وشرمندگى و سرافكندگى ما خواهيد بود.ديگر از اين بهتر[مىتوانگفت؟!]آن،بيان قرآن;آن،سخنان پيغمبر كه قبلا برايتان عرضكردم،اين هم سخنان امام جعفر صادق(ع).از اين بالاتر چه مىشودگفت؟!ولى مگر ممكن است ما از خر شيطان بيائيم پايين؟!مىگوييمفقط ما مورد عنايتخدا هستيم و براى ما همان انتساب نام ائمه كافىاست،چيز ديگر نمىخواهيم.خدا هم بهشت را آماده كرده براى ماچهار تا قالتاق!بعد ميگوييم پس چرا ما مسلمانها اينقدر بدبخت وبيچارهايم؟جوابش را قرآن داده.ملتى كه افسرش برود در اسرائيلتربيت ببيند و بعد برود در اوگاندا كودتا راه بيندازد،آيا انتظار داريدروى سعادت ببيند؟! ذلك بان الله لم يك مغيرا نعمة انعمهاعلى قوم .همه اينها يك ريشههايى دارد.ريشههايى از فساد در ميانما مسلمين وجود دارد،اينها شاخههايى است كه از آن ريشهها بيرونآمده.حالا كى ما بيدار شويم،كى متوجه بشويم،كى توبه بكنيم بهدرگاه الهى و خودمان را اصلاح كنيم،و كى خودمان را تطبيق كنيم باآيات قرآن،نمىدانم.شايد همين مقدار توجهات و تنبهاتى كه پيداكردهايم طليعهاى است براى اينكه ان شاء الله تعالى خودمان را اصلاحكنيم و مسلمان واقعى باشيم. /خ
پی نوشت :
1-[در كافى،ج 2،ص 387 اين حديث به اين صورت آمده:كل شىء يجره الاقرار والتسليم فهو الايمان،و كل شىء يجره الانكار و الجحود فهو الكفر.ترجمه:هر چه را اقرارو تسليم بياورد ايمان است و هر چه را انكار و جحود بياورد كفر است].
2-آيات 10 و 11 سوره سجده.
3-اسم عزرائيل در قرآن نيامده،ولى در مآثر اسلامى هست كه فرشته مقربى وجود دارد كه او را ملك الموت مىگويند.
4-سوره كهف،آيه 29.
5-سوره انسان،آيه 3.
6-سوره آل عمران،آيه 26.
7-[ترجمه:سپاس خدائى راست كه خائفان را امان،و صالحان را نجات مىبخشد،ومستضعفان را بلند مرتبه،و مستكبران را خوار مىگرداند،و پادشاهانى را هلاك ساخته وديگران را به جاى آنان مىنشاند،و سپاس خداى را كه شكننده جباران،و نابود كنندهظالمان،و دريابنده فراريان(از درگاه خود)است].
8-سوره هود،آيه 117.
9-سوره اسراء،آيه 15.
10-سوره اسراء،آيه 20.[و ما به هر دو فرقه از دنيا طلبان و آخرت طلبان به لطف خود مدد خواهيم داد].