مرزهاى صفات و افعال خداوند
نويسنده: آيه الله جوادى آملى
«هو الله الذى لا اله الا هو عالم الغيب والشهاده هو الرحمنالرحيم هو الله الذى لا اله الا هو الملك القدوس السلام المومنالمهيمن العزيز الجبار المتكبر سبحان الله عما يشركون هو اللهالخالق البارى المصور له الاسماء الحسنى يسبح له ما فى السماواتوالارض وهو العزيز الحكيم» (1) .
او خدايى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك اصلى اوست،از هر عيب منزه است، به كسى ستم نمىكند، منيتبخش است، مراقبهمه چيز است، قدرتمندى شكست ناپذير كه با اراده نافذ خود هرامرى را اصلاح مىكند، و شايسته عظمت است; خداوند منزه است از آنچه شريك براى او قرار مىدهند!
او خداوندى استخالق، آفرينندهاى بىسابقه، و صورتگرى(بىنظير) براى او نامهاى نيك است; آن چه در آسمان ها و زمين است، تسبيح او مىگويند; و او عزيز و حكيم است!!
قرب نوافل را به عنوان حديث قدسى در جوامع روايى نقل مىكنند و در بيشتر جوامع روايى ما از كافى تا وسائل هست و در نوعجوامع روايى اهل سنت هم هست، طريقش متعدد است بعضى از طريق آنصحيح است و برخى موثق و امثال آن. مرحوم صاحب وسائل الشيعه رضوان الله عليه اين را در جلد سوم وسائل در كتاب صلوه باب17 از ابواب «اعداد الفرايض و نوافلها» ذكر مىكند از مرحوم كلينى هم نقل مىكند. روايتششم اين باب است كه ابان ابن تغلباز امام باقر عليه السلام نقل مىكند كه:
«فى حديث» ان الله جل جلاله قال: ما يقرب الى عبد من عبادىبشىء احب الى مما افترضت عليه و انه ليتقرب الى بالنافله حتى احبه»
عبد من به وسيله فرايض به من نزديك مىشود. قرب فرايض را اصطلاحا بالاتر از قرب نوافل مىدانند، زيرا از قرب فرايض كارى ساخته است كه از قرب نوافل ساخته نيست. بعد از اين كه در صدر مساله قرب فرايض را ذكر فرمود آن گاه فرموده: «و انه ليتقرب الى بالنافله» هر عبادتى را كه زايد بر واجب باشد مىگويند نافله چون نفل يعنى زايد، انفال را هم به همين علت انفالگفتهاند و در باره نوه حضرت ابراهيم و ديگران فرمود كه: ما بهاو يعقوب داديم و يعقوب نافله او از ما فرزند خواست ما گذشتهاز اين كه به او فرزند داديم نوه هم داديم نوه نافله است نوهاز ما نخواست و يعقوب نافله يعنى زايد بر فرض. «حتى احبه» تا من بشوم «محب» و او بشود «محبوب» يعنى اين بنده بشود محبوبو حق سبحانه تعالى بشود محب. «فاذا احببته» اگر من محب اوشدم و او محبوب من شد «كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده التى يبطش بها ان دعانى اجبته و ان سالنى اعطيته» .
اگر انسانى محبوب خدا شد به جايى مىرسد كه خدا زبان او مىشود. در مقابل ، كسانى كه شيطان را اطاعت كردند به دركات سقوطمىكنند، اميرمومنان على(ع)در خطبه هفتم نهج البلاغه وضع آنان را اين گونه توصيف مىفرمايد: «اتخذوا الشيطان لامرهم ملاكا واتخذهم له اشراكا فباض و فرخ فى صدورهم و دب و درج فىحجورهم...»
عدهاى به سوى دركات سقوط مىكنند، چون انسان خوابيدهاى هستندكه شيطان اول وارد اطراف دل آنان مىشود مىبيند كه هنوز خواباند ، قدرى جستجو مىكند كه در دل را پيدا كند مىبيند خواباند در را پيدا مىكند باز مىكند وارد در دل مىشود ، مىبيند هنوز خواب اند ، وقتى كه جاى امنى ديد كم كم آشيانه مىزند و تخمگذارى مىكند و جوجه پرورانى مىكند و دفعتا كل دل و قلب را تصاحب مىكند و در آن جا تخم مىگذارى و آشيانه مىكند، وقتى كهاين محدوده را گرفت از اين به بعد مالك مىشود «نطق بالسنتهم نظر باعينهم» از آن به بعد هر چه اين شخص مىگويد كلام شيطاناست و هرچه اين شخص مىشنود و مىبيند شنيدن و ديدن شيطان است، شيطان با چشم او مىبيند و با گوش او مىشنود.
قرآن در باره عدهاى فرمود: «ان الذين اتقوا اذامسهم طائف منالشيطان تذكروا فاذاهم مبصرون» (2) آنها كه متقى و پرهيزكارند مواظب حرم دل اند، لذا تا بيگانهاى به لباس آشنا درآيد و بخواهد احرام ببندد و طواف كند، فورا او را از حرم بيرون مىكند: «ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان» شيطان تا بخواهد به دور كعبه دل طواف كند انسان متقى فورا مىفهمد و با استعاذه او را بيرون مىكند: «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم»
با همين ذكر او را رجم مىكند: «تذكروا فاذاهم مبصرون» . اگر بيدار و بينا نباشند شيطان مىآيد اين محدوده را مىگيرد از آنبعد شيطان است كه به زبان او حرف مىزند.
پس همان طورى كه در دركات اين طور داريم كه در نهج البلاغه توصيف شده و در واقع در مقام سخط و غضب خدا و فعل اضلالى اوست، در درجات هم داريم كه مومن به جايى مىرسد كه خداى سبحان چشم وگوش و زبان او مىشود. همه اينها در محور فعل است. اگر عبدى محبوب حق شد با فرايض و نوافل و خداى سبحان زبان او شد اين لسان الله است كه مىگويد: «اناالمحيى انا المميت انا الحق اناكذا انا كذا» ، نه زيد، زيد نيست زيد زيد است ياكل و يمشى فىالاسواق آن كه حرف مىزند و مىشنود زيد نيست، فرمود همه كارهاى ادراكى و تحريكى او را من به عهده مىگيرم «كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به» .
(در بعضى از نسخهها چون «بصر» مونث است «بصره التى يبصربها» هم ضبط شده است)خوب عبد صالح سالك به اينجا مىرسد اگر به اينجا رسيد گويندهخدا است، اين مقام مقام فعل است ، همين حقى است كه «كذلك يضربالله الحق و الباطل» نه آن حقى كه «ذلك بان الله هوالحق» آنحق جا براى احدى نمىگذارد اگر اشتراك لفظى حق حل بشود اگر صفتذات از صفت فعل جدا بشود آن گاه معلوم مىشود كه چه كسى اين حرفرا مىزند گوينده اين زيد است «بما انه ياكل و يمشى فى الاسواق»
يا «بما انه عبد صالح محبوب لله سبحانه و تعالى و صار فعلالله فعله و سمع الله سمعه و لسان الله لسانه» . اگر در جملهها و يا اشعار عرفا از جمله در غزلى از امام خمينى مطلبى مىبينيم بايد با توجه به نكته هايى كه در فوق گفتيم آنهارا بفهميم و تفسير كنيم. در مورد امام خمينى رضوان الله عليهاين نكته را بايد بگويم كه ما بعد از معصومين عليهم السلامهيچ كس را به عظمت ايشان نمىشناسيم. البته درباره معصومانعليهم السلام بايد به اين نكته توجه داشت كه آنان در سطح واقعى كاملا متفاوت با ديگران هستند در اين مورد تعبير بسيار لطيفى مرحوم صاحب جواهر دارد و مىفرمايد: معصومان(ع) وزراى دستگاه خلقت اند، وزراى دستگاه خلقت را با رعيت نمىسنجند،نمىتوان گفت مثلا امام خمينى رضوان الله عليه ده درجه دارد و امام رضا سلام الله عليه يك ميليارد. اصلا قابل قياسنيستند، چون در دو وادى اند، شما در مسائل هندسه هرگز نقطه رابا خط نمىسنجيد خط را با سطح نمىسنجيد، سطح را با حجم نمىسنجيد، ممكن است دو خط را با هم بسنجيد و بگوييد اين خط يكمترى است آن خط هزار مترى اما هيچ گاه نقطه را با خط نمىسنجيد.
در اين مورد هم اين گونه است كه غير معصوم را با معصوم نمىتوان سنجيد اينها دو حساب دارند. همه اين بزرگان هم كه به جايى رسيدهاند از بركات معصومين است. از غير معصومين عليهم السلامكه بگذريم در سراسر ايران اين همه امام زاده هايى كه هست، درنوع اين مزارها مىخوانيم: «اشهد انك قد اقمت الصلوه و آتيتالزكاه و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى الله حقجهاده» درباره ساير امامزادهها ما شنيدهايم و با جان ودل قبولداريم ومى خوانيم، اما در باره امام خمينى ديدهايم و با جان و دل مىخوانيم: «اشهد انك قد اقمت الصلوه و آتيت الزكاه و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و اطعت الله و رسوله و جاهدت فىالله حق جهاده حتى اتاك اليقين» چه طور درباره اين همه امامزادهها اين جملهها را مىتوان گفت اما در باره امام خمينى، كهسلاله پيغمبر است و عمرى را از اول تا آخر براى همين دينگذرانده نتوانيم بگوييم؟
امام زادهها به بركت ائمه عليهم السلام به جايى رسيدهاند.
پس اگر مرزها مشخص بشود به تعبير مرحوم صاحب جواهر ما وزرا را با رعايا يك جا حساب نكنيم و مرز رعيت را از وزراى دستگاه الهىجدا بكنيم هيچ مشكلى پيش نمىآيد، اگر مرز صفت ذات را از صفتفعل و مرز ذات و صفات ذات را از مرز فعل جدا بكنيم و فعل راممكن بدانيم معذورى پيش نمىآيد.
مرحوم مجلسى رضوان الله عليه در كتاب «مرآت العقول»
چندين وجه براى اين حديث ذكر مىكند: اول اين كه مىفرمايد اينحديث صحيح است، و در اين باره از مرحوم شيخ بهايى نقل مىكند ومىفرمايد: قال شيخ البهايى بردالله مضجعه «هذالحديث صحيحالسند و هو من الاحاديث المشهوره بين الخاصه و العامه و قد رووه فى صحاحهم بادنى تغيير» يعنى اين روايت از روايات معتبره وصحيحهاى است كه فريقين نقل كردهاند چون مربوط به معراج است.
روايتهاى معراجى يك سبك و طعم ديگرى دارد هكذا.
امام باقر(ع)مىفرمايد در معراج به نبى گرامى اسلام(ص)گفته شده است:
«ان الله تعالى قال من عادى لى وليا فقد اذنته بالحرب و مايتقرب الى عبدى بشىء احب الى مماافترضت عليه» . اين مىشود قرب فرايض و بالاتر از قرب نوافل است كه فعلا در قرب فرايض بحث نيست.
«و ما يزال عبدى يتقرب الى بالنوافل حتى احبه فاذا احببتهكنتسمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصره به و يده التى يبطشبها و رجله التى يمشى بها» همه شئون اين را فعل حق اداره مىكند و جودا و صفا و فعلا فعل حق است «ان سالنى لاعطيته و اناستعاذنى لاعيذنه»
اين حديثيك ذيل هم دارد كه خدا مىفرمايد: من در قبض روح هيچ كسى مردد نشدم به آن اندازهاى كه در قبض روح مومن مرددم، او نمىخواهد بيايد، من مىخواهم ببرم او مىخواهد بماند كه بيشتر عبادت كند ، بيشتر مشكلات را تحمل كند، اما من مىخواهم او را بهسوى خود ببرم. اين ترديد از آن مقام فعل است و گرنه براى مقامذات اقدس اله كه جا براى تردد نيست، اين ذيل هم كه مسئله تردد هست نوعا حكما يا رساله جدا در اين زمينه نوشتهاند يا دركتابها بحث جداگانهاى در اين زمينه كردهاند اين سخن مرحوم شيخ بهايى است.
مرحوم مجلسى رضوان الله عليه چندين مطلب و وصف مىآورد و بسيارى از كلمات بزرگان را ذكر مىكنند تا به اين جا مىرسند مىفرمايند: حتى بعضى از عرفا نقل مىكنند حرف بعضى را مىپذيرند، بعضى را نمىپذيرند و ايشان براى مطالب خود مقدمهاى آورده كه درآن مىفرمايند: بعضى از صوفيه و اتجاديه و حلوليه و ملاحده تمسككردهاند كه اينها از باطن عبادات با خبر نيستند عقل همه عقول، استحاله اتحاد، استحاله حلول، استحاله فرورفتگى مع الممازجه را منع مىكند، اين همان است كه خود حكما فرمودند قلندران و صوفيانى كه از دور دستى بر مسائل عقلى دارند بين مقام ذات وصفت ذات از يك طرف و مقام فعل از طرف سوم فرق نگذاشتهاند. آنگاه وجوهى ذكر مىكند و اولين وجهى كه ذكر مىكند از مرحوم شيخبهايى است منتهى مقدارى نسبت به مرحوم شيخ بهايى كم لطفى مىكندو مىفرمايد: اين عظمتى كه مرحوم شيخ بهايى در باره اين سلسلهحرفها دارد صدر حرفهاى او معاذالله مداهنه است: «الاول ماذكره شيخ البهايى قدس سره و ان داهن فى اول كلامه» . يعنى شيخ بهايى در اول حرفش ملاهنه كرده است. مرحوم مجلسى به خودشاجازه مىدهد كه به شيخ بهايى اسناد مداهنه بدهد اما ما كه بعداز معصومين چشم اميدمان به امثال شيخ بهايى است ديگر به واقعبرايمان مقدور نيست كه بگوييم شيخ بهايى ملاحظه كارى و مداهنهكارى كرده است. آن حرفى كه مرحوم شيخ بهايى دارد و مرحوم مجلسى مىفرمايد مداهنه است اين است كه فرمود:
«قال لاصحاب العقول فى هذاالمقام كلماه سنيه و اشارات سريه و تلويحات ذوقيه تعطر مشامالارواح» يعنى صاحب دلان در شرح اينحديث، حرف هايى روح پرور دارند كه شامه انسان را معطر مىكند. وتحيى رميم الاشباح لا يهتدى الى معناها و لا يطلع على مغزاها الامن اتعب بدنه فى الرياضيات و عنى نفسه بالمجاهدات حتى ذاقمشربهم و عرف مطلبهم و اما من لم يفهم تلك الرموز و لم يهتدالى هاتيك الكنوز لعكوفه على الحظوظ الدينيه و انهما له فىاللذات البدنيه فهو عند سماع تلك الكلمات على خطر عظيم منالترددى فى غياهب الالحاد و الوقوع فى مهاوى الحلول والاتحاد،تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا و نحن نتكلم بما يسهل تناوله علىالافهام.
مرحوم مجلسى رضوان الله عليه همان شعرهايى هم كه در بعضى از كتابها هست از مرحوم شيخ بهايى نقل مىكند كه:
جنونى فيك لا يخفى و نارى منك لا تخبو فانت السمع والابصار و الاركان و القلب
اين شعرها را مرحوم شيخ بهايى نقل مىكند مرحوم مجلسى وجه دومو سوم و چهارم هم نقل مىكند تا مىرسد به پنجم و مىفرمايد: بحثپنجم آن است كه براى من در بعضى از مقامات ظاهر شده است كهانسان اگر به وسيله نوافل متقرب بشود داراى سمع و بصر مىشود ديگران صم بكم عمى هستند، اما اينها داراى چشم و گوش و دهن اند، عدهاى دهن بستهاند عدهاى چشم بستهاند: «صم بكم عمى فهملايعقلون» اما اينها داراى چشم و گوش مىشوند و اسرار را مىفهمند. اين حرف، حرف خوبى است، اما حديث مىگويد خدا مىفرمايد: من چشم او مىشوم اينها فاصله شان خيلى است. مطلب، مطلب لطيفى است كه مرحوم مجلس مىفرمايند اما معناى اين كهعدهاى داراى چشم و گوش اند و دستهاى چشم و گوش ندارند چشم دلعدهاى باز مىشود ، اما اين غير از آن است كه خدا فرمود: من چشم وگوش عدهاى هستم.
مرحوم مجلسى در وجه ششم مىفرمايد: «ما هو ارفع و اوقع و احلى و ادق و الطف و اخفى مما مضى» اين وجه ششم رفيعتر، دلانگيزتر، زيباتر، شيرينتر، دقيقتر، لطيفتر، و از گذشتهها پنهانتر است، و آن اين كه: وقتى عارف از همه شهوات خود خالىشد ، چيزى نخواست، آن گاه ذات اقدس الله كارگردان او مىشود. خوباين همان مقام فعل است، وقتى انسان به مقام تسليم رسيد يعنى واقعا چيزى نخواست آن وقت همه كارهاى او را خدا اداره مىكند.
وقتى انسان خود ساكت نشد و پيشنهادى نداد نه تنها به مقام رضا رسيد كه بگويد «پسندم آن چه را جانان پسندد» اين هنوز نيمهراه است به مقام تسليم برسد، مقام رضا آن است كه هر چه خدا كرد من مىپسندم پس من هستم، پسندى هم هست هنوز در راه است اما اگر بگويد به اين كه: «تركت الخلق طرا فى هواكا» اين شعرها را بعد از حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه گفتهاند مرحوم سيد حيدر آملى(كه يكى از عارفان نامدار شيعه است كه مكرر در مكرر مىگويد فقط يك فرقه اهل نجات اند و آن شيعه اثنى عشريه است، او در سراسر آثارش از تشيع و اين كه نجات فقط براى اين فرقه استنام مىبرد) ايشان مىگويد كه اين شعر را ديگران گفتهاند بعد البته به سيدالشهدا سلام الله عليه نسبت داده شد، اين كه تا انسان به جايى نرسد كه بگويد: «تركت الخلق طرا» ديگر نمىتواند بگويد: «فى هواكا» از آن به بعد ديگر مقام تسليماست، مقام تسليم كه رسيد مىبيند كه ديگرى دارد او را اداره مىكند اين هم كه مرحوم مجلسى مىفرمايد لطيفتر از گذشته است، همين است، اگر كسى به جايى برسد كه «وفوض جميع اموره اليه وسلم و رضى بكل ما قضى ربه عليه يسير الرب سبحان تعالى متصرفافى عقله و قلبه و قواه و يدبر اموره على ما يحبه و يرضاه فيريدالاشياء بمشيته مولاه كما قال سبحانه مخاطبا لهم: «و ما تشاوونالا ان يشاءالله»
بعد ايشان قلب المومن بين اصبعين را به عنوان يك روايت نقل مىكند و مىفرمايد: خدا در جوارح او هم اثر مىگذارد چه در مسالهدفع نظير «و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى» چه در مساله جذب ، نظير «ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يدالله فوقايديهم» فلذلك صارت طاعتهم طاعهالله و معصيتهم معصيه الله همهرا مىبينيد در همين مدار و محور فعل اند. بعد مىفرمايد: «وقريب منه ما ذكره الحكماء»
بعد حرف صاحب شجره الهيه را نقل كرده و مىفرمايد: آن چه كهما گفتيم انسب و اوفق است.
نظر شريف مرحوم مجلسى اين است كه بعضى از اين حرفها با ظواهر روايات موافق نيست در حالى كه وقتى اين حرفها مشخص شد با ظواهر آنها موافق است. بعد حرف مرحوم خواجه نصير را نقل مىكند. خواجهدر فصل نوزدهم از نمط نهم «اشارات» كه مقامات العارفين استهمين بيان را دارد كه انسان اگر از خود منقطع شد به جايىمىرسد كه: «فصار الحق حينئذ بصره الذى يبصر به و سمعه الذىيسمع و قدرته التى بها يفعل» منتهى خواجه به تبعيت از مرحومبوعلى، عرفان را برهانى كردند. آنها اولا: مساله زهد و عبادت را جزء درجات اوليه سير و سلوك دانستهاند و فرمودند: كسى كه بهدنبال «جنات تجرى من تحت الانهار» مىگردد او فقط به «جنات تجرى من تحت الانهار» مىرسد اين فقط تا «ان المتقين فى جنات ونهر» مىرسد همين، اما در «عند مليك مقتدر» راه ندارد. عارف، هم زاهد است هم عابد، براى اين كه از «ان المتقين فى جنات ونهر» بگذرد و به «عند مليك مقتدر» برسد، اگر كسى به مرحلهاول رسيد دومى را ندارد اما كسى به مقام دوم رسيد يقينا اولىرا هم دارد، لذا ديگر و او نياورد، يعنى نفرمود: «ان المتقينفى جنات و نهر و عند مليك المقتدر» بلكه فرمود: «ان المتقين فى جنات و نهر عند مليك المقتدر» ، اينها تو در توى هم اندمحيط و محاط اند اندرون و بيرون اند، اين بيرونى از آن متقينىاست كه بالاخره در حد زهد و عبادت زندگى كردهاند آنهايى كهوارستهتر از متقيان زاهدانه و عابدانه بودهاند هم اندرون رادارند هم بيرون را.
اين سخنان مرحوم خواجه در فصل نوزدهم از نمط نهم مقاماتالعارفين و اشارات و تنبيهات است كه مرحوم مجلسى رضوان اللهعليه نقل مىكند، بعد حرفهاى بعضى از محققين را هم ذكر مىكندو مساله را ختم مىكنند كه جمعا البته يك كتاب خوبى است. نوعنقل قول هايى كه مرحوم مجلسى با نام «بعض المحققين» دارند،منظور صدر المتالهين يا شاگردان ايشان است.
آن وقت مشخص مىشود كه مرز انسان با فرشتهها تا كجاست و چه چيزى است و حق هم بر چند معنا اطلاق مىشود: هم دين خدا حق استهم وحى خدا حق است و هم ذات اقدس اله حق است. آن وقت اين هويتاز آن ذات حكايت مىكند كه «هو» الله هم اسم ذات است عالمالغيب والشهاده صفت ذات است كه اينجاها منطقه ممنوعه است واحدى راه ندارد، از آن به بعد «الملك بودن» السلام، المومنالمهيمن العزيز الجبار المتكبر» بودن. اين چنين است كه خداجبار است در دعاى جوشن كبير هم مىخوانيم «يا جابر العظمالكثير» و مانند آن يعنى خدا هر شكستهاى را جبران مىكند يككسى خيال مىكند دست كسى استخوان دست يك كسى كه شكست آن شكستهبند بسته است در حالى كه شكسته بند آن استخوان هايى كه متصلبوده و الان جدا شده كنار هم جمع كرده نه اين كه وصل كرده، آنكه جوشكارى و لحيم كارى مىكند اين دو تا را يكى مىكند آن رامىگويند «جابر عظم كثير» .
آن كسى كه هر نقص را جبران مىكند ذات اقدس اله است، جبروت هم كه مىگويند به اين مناسبت است، ذاتاقدس اله جبار به اين معناست.
والحمدلله رب العالمين.
/الف
او خدايى است كه معبودى جز او نيست، حاكم و مالك اصلى اوست،از هر عيب منزه است، به كسى ستم نمىكند، منيتبخش است، مراقبهمه چيز است، قدرتمندى شكست ناپذير كه با اراده نافذ خود هرامرى را اصلاح مىكند، و شايسته عظمت است; خداوند منزه است از آنچه شريك براى او قرار مىدهند!
او خداوندى استخالق، آفرينندهاى بىسابقه، و صورتگرى(بىنظير) براى او نامهاى نيك است; آن چه در آسمان ها و زمين است، تسبيح او مىگويند; و او عزيز و حكيم است!!
حديث قرب نوافل
قرب نوافل را به عنوان حديث قدسى در جوامع روايى نقل مىكنند و در بيشتر جوامع روايى ما از كافى تا وسائل هست و در نوعجوامع روايى اهل سنت هم هست، طريقش متعدد است بعضى از طريق آنصحيح است و برخى موثق و امثال آن. مرحوم صاحب وسائل الشيعه رضوان الله عليه اين را در جلد سوم وسائل در كتاب صلوه باب17 از ابواب «اعداد الفرايض و نوافلها» ذكر مىكند از مرحوم كلينى هم نقل مىكند. روايتششم اين باب است كه ابان ابن تغلباز امام باقر عليه السلام نقل مىكند كه:
«فى حديث» ان الله جل جلاله قال: ما يقرب الى عبد من عبادىبشىء احب الى مما افترضت عليه و انه ليتقرب الى بالنافله حتى احبه»
عبد من به وسيله فرايض به من نزديك مىشود. قرب فرايض را اصطلاحا بالاتر از قرب نوافل مىدانند، زيرا از قرب فرايض كارى ساخته است كه از قرب نوافل ساخته نيست. بعد از اين كه در صدر مساله قرب فرايض را ذكر فرمود آن گاه فرموده: «و انه ليتقرب الى بالنافله» هر عبادتى را كه زايد بر واجب باشد مىگويند نافله چون نفل يعنى زايد، انفال را هم به همين علت انفالگفتهاند و در باره نوه حضرت ابراهيم و ديگران فرمود كه: ما بهاو يعقوب داديم و يعقوب نافله او از ما فرزند خواست ما گذشتهاز اين كه به او فرزند داديم نوه هم داديم نوه نافله است نوهاز ما نخواست و يعقوب نافله يعنى زايد بر فرض. «حتى احبه» تا من بشوم «محب» و او بشود «محبوب» يعنى اين بنده بشود محبوبو حق سبحانه تعالى بشود محب. «فاذا احببته» اگر من محب اوشدم و او محبوب من شد «كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده التى يبطش بها ان دعانى اجبته و ان سالنى اعطيته» .
اگر انسانى محبوب خدا شد به جايى مىرسد كه خدا زبان او مىشود. در مقابل ، كسانى كه شيطان را اطاعت كردند به دركات سقوطمىكنند، اميرمومنان على(ع)در خطبه هفتم نهج البلاغه وضع آنان را اين گونه توصيف مىفرمايد: «اتخذوا الشيطان لامرهم ملاكا واتخذهم له اشراكا فباض و فرخ فى صدورهم و دب و درج فىحجورهم...»
عدهاى به سوى دركات سقوط مىكنند، چون انسان خوابيدهاى هستندكه شيطان اول وارد اطراف دل آنان مىشود مىبيند كه هنوز خواباند ، قدرى جستجو مىكند كه در دل را پيدا كند مىبيند خواباند در را پيدا مىكند باز مىكند وارد در دل مىشود ، مىبيند هنوز خواب اند ، وقتى كه جاى امنى ديد كم كم آشيانه مىزند و تخمگذارى مىكند و جوجه پرورانى مىكند و دفعتا كل دل و قلب را تصاحب مىكند و در آن جا تخم مىگذارى و آشيانه مىكند، وقتى كهاين محدوده را گرفت از اين به بعد مالك مىشود «نطق بالسنتهم نظر باعينهم» از آن به بعد هر چه اين شخص مىگويد كلام شيطاناست و هرچه اين شخص مىشنود و مىبيند شنيدن و ديدن شيطان است، شيطان با چشم او مىبيند و با گوش او مىشنود.
قرآن در باره عدهاى فرمود: «ان الذين اتقوا اذامسهم طائف منالشيطان تذكروا فاذاهم مبصرون» (2) آنها كه متقى و پرهيزكارند مواظب حرم دل اند، لذا تا بيگانهاى به لباس آشنا درآيد و بخواهد احرام ببندد و طواف كند، فورا او را از حرم بيرون مىكند: «ان الذين اتقوا اذا مسهم طائف من الشيطان» شيطان تا بخواهد به دور كعبه دل طواف كند انسان متقى فورا مىفهمد و با استعاذه او را بيرون مىكند: «اعوذ بالله من الشيطان الرجيم»
با همين ذكر او را رجم مىكند: «تذكروا فاذاهم مبصرون» . اگر بيدار و بينا نباشند شيطان مىآيد اين محدوده را مىگيرد از آنبعد شيطان است كه به زبان او حرف مىزند.
پس همان طورى كه در دركات اين طور داريم كه در نهج البلاغه توصيف شده و در واقع در مقام سخط و غضب خدا و فعل اضلالى اوست، در درجات هم داريم كه مومن به جايى مىرسد كه خداى سبحان چشم وگوش و زبان او مىشود. همه اينها در محور فعل است. اگر عبدى محبوب حق شد با فرايض و نوافل و خداى سبحان زبان او شد اين لسان الله است كه مىگويد: «اناالمحيى انا المميت انا الحق اناكذا انا كذا» ، نه زيد، زيد نيست زيد زيد است ياكل و يمشى فىالاسواق آن كه حرف مىزند و مىشنود زيد نيست، فرمود همه كارهاى ادراكى و تحريكى او را من به عهده مىگيرم «كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به» .
(در بعضى از نسخهها چون «بصر» مونث است «بصره التى يبصربها» هم ضبط شده است)خوب عبد صالح سالك به اينجا مىرسد اگر به اينجا رسيد گويندهخدا است، اين مقام مقام فعل است ، همين حقى است كه «كذلك يضربالله الحق و الباطل» نه آن حقى كه «ذلك بان الله هوالحق» آنحق جا براى احدى نمىگذارد اگر اشتراك لفظى حق حل بشود اگر صفتذات از صفت فعل جدا بشود آن گاه معلوم مىشود كه چه كسى اين حرفرا مىزند گوينده اين زيد است «بما انه ياكل و يمشى فى الاسواق»
يا «بما انه عبد صالح محبوب لله سبحانه و تعالى و صار فعلالله فعله و سمع الله سمعه و لسان الله لسانه» . اگر در جملهها و يا اشعار عرفا از جمله در غزلى از امام خمينى مطلبى مىبينيم بايد با توجه به نكته هايى كه در فوق گفتيم آنهارا بفهميم و تفسير كنيم. در مورد امام خمينى رضوان الله عليهاين نكته را بايد بگويم كه ما بعد از معصومين عليهم السلامهيچ كس را به عظمت ايشان نمىشناسيم. البته درباره معصومانعليهم السلام بايد به اين نكته توجه داشت كه آنان در سطح واقعى كاملا متفاوت با ديگران هستند در اين مورد تعبير بسيار لطيفى مرحوم صاحب جواهر دارد و مىفرمايد: معصومان(ع) وزراى دستگاه خلقت اند، وزراى دستگاه خلقت را با رعيت نمىسنجند،نمىتوان گفت مثلا امام خمينى رضوان الله عليه ده درجه دارد و امام رضا سلام الله عليه يك ميليارد. اصلا قابل قياسنيستند، چون در دو وادى اند، شما در مسائل هندسه هرگز نقطه رابا خط نمىسنجيد خط را با سطح نمىسنجيد، سطح را با حجم نمىسنجيد، ممكن است دو خط را با هم بسنجيد و بگوييد اين خط يكمترى است آن خط هزار مترى اما هيچ گاه نقطه را با خط نمىسنجيد.
در اين مورد هم اين گونه است كه غير معصوم را با معصوم نمىتوان سنجيد اينها دو حساب دارند. همه اين بزرگان هم كه به جايى رسيدهاند از بركات معصومين است. از غير معصومين عليهم السلامكه بگذريم در سراسر ايران اين همه امام زاده هايى كه هست، درنوع اين مزارها مىخوانيم: «اشهد انك قد اقمت الصلوه و آتيتالزكاه و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى الله حقجهاده» درباره ساير امامزادهها ما شنيدهايم و با جان ودل قبولداريم ومى خوانيم، اما در باره امام خمينى ديدهايم و با جان و دل مىخوانيم: «اشهد انك قد اقمت الصلوه و آتيت الزكاه و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و اطعت الله و رسوله و جاهدت فىالله حق جهاده حتى اتاك اليقين» چه طور درباره اين همه امامزادهها اين جملهها را مىتوان گفت اما در باره امام خمينى، كهسلاله پيغمبر است و عمرى را از اول تا آخر براى همين دينگذرانده نتوانيم بگوييم؟
امام زادهها به بركت ائمه عليهم السلام به جايى رسيدهاند.
پس اگر مرزها مشخص بشود به تعبير مرحوم صاحب جواهر ما وزرا را با رعايا يك جا حساب نكنيم و مرز رعيت را از وزراى دستگاه الهىجدا بكنيم هيچ مشكلى پيش نمىآيد، اگر مرز صفت ذات را از صفتفعل و مرز ذات و صفات ذات را از مرز فعل جدا بكنيم و فعل راممكن بدانيم معذورى پيش نمىآيد.
ديدگاه شيخ بهائى و علامه مجلسى:
مرحوم مجلسى رضوان الله عليه در كتاب «مرآت العقول»
چندين وجه براى اين حديث ذكر مىكند: اول اين كه مىفرمايد اينحديث صحيح است، و در اين باره از مرحوم شيخ بهايى نقل مىكند ومىفرمايد: قال شيخ البهايى بردالله مضجعه «هذالحديث صحيحالسند و هو من الاحاديث المشهوره بين الخاصه و العامه و قد رووه فى صحاحهم بادنى تغيير» يعنى اين روايت از روايات معتبره وصحيحهاى است كه فريقين نقل كردهاند چون مربوط به معراج است.
روايتهاى معراجى يك سبك و طعم ديگرى دارد هكذا.
امام باقر(ع)مىفرمايد در معراج به نبى گرامى اسلام(ص)گفته شده است:
«ان الله تعالى قال من عادى لى وليا فقد اذنته بالحرب و مايتقرب الى عبدى بشىء احب الى مماافترضت عليه» . اين مىشود قرب فرايض و بالاتر از قرب نوافل است كه فعلا در قرب فرايض بحث نيست.
«و ما يزال عبدى يتقرب الى بالنوافل حتى احبه فاذا احببتهكنتسمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصره به و يده التى يبطشبها و رجله التى يمشى بها» همه شئون اين را فعل حق اداره مىكند و جودا و صفا و فعلا فعل حق است «ان سالنى لاعطيته و اناستعاذنى لاعيذنه»
اين حديثيك ذيل هم دارد كه خدا مىفرمايد: من در قبض روح هيچ كسى مردد نشدم به آن اندازهاى كه در قبض روح مومن مرددم، او نمىخواهد بيايد، من مىخواهم ببرم او مىخواهد بماند كه بيشتر عبادت كند ، بيشتر مشكلات را تحمل كند، اما من مىخواهم او را بهسوى خود ببرم. اين ترديد از آن مقام فعل است و گرنه براى مقامذات اقدس اله كه جا براى تردد نيست، اين ذيل هم كه مسئله تردد هست نوعا حكما يا رساله جدا در اين زمينه نوشتهاند يا دركتابها بحث جداگانهاى در اين زمينه كردهاند اين سخن مرحوم شيخ بهايى است.
مرحوم مجلسى رضوان الله عليه چندين مطلب و وصف مىآورد و بسيارى از كلمات بزرگان را ذكر مىكنند تا به اين جا مىرسند مىفرمايند: حتى بعضى از عرفا نقل مىكنند حرف بعضى را مىپذيرند، بعضى را نمىپذيرند و ايشان براى مطالب خود مقدمهاى آورده كه درآن مىفرمايند: بعضى از صوفيه و اتجاديه و حلوليه و ملاحده تمسككردهاند كه اينها از باطن عبادات با خبر نيستند عقل همه عقول، استحاله اتحاد، استحاله حلول، استحاله فرورفتگى مع الممازجه را منع مىكند، اين همان است كه خود حكما فرمودند قلندران و صوفيانى كه از دور دستى بر مسائل عقلى دارند بين مقام ذات وصفت ذات از يك طرف و مقام فعل از طرف سوم فرق نگذاشتهاند. آنگاه وجوهى ذكر مىكند و اولين وجهى كه ذكر مىكند از مرحوم شيخبهايى است منتهى مقدارى نسبت به مرحوم شيخ بهايى كم لطفى مىكندو مىفرمايد: اين عظمتى كه مرحوم شيخ بهايى در باره اين سلسلهحرفها دارد صدر حرفهاى او معاذالله مداهنه است: «الاول ماذكره شيخ البهايى قدس سره و ان داهن فى اول كلامه» . يعنى شيخ بهايى در اول حرفش ملاهنه كرده است. مرحوم مجلسى به خودشاجازه مىدهد كه به شيخ بهايى اسناد مداهنه بدهد اما ما كه بعداز معصومين چشم اميدمان به امثال شيخ بهايى است ديگر به واقعبرايمان مقدور نيست كه بگوييم شيخ بهايى ملاحظه كارى و مداهنهكارى كرده است. آن حرفى كه مرحوم شيخ بهايى دارد و مرحوم مجلسى مىفرمايد مداهنه است اين است كه فرمود:
«قال لاصحاب العقول فى هذاالمقام كلماه سنيه و اشارات سريه و تلويحات ذوقيه تعطر مشامالارواح» يعنى صاحب دلان در شرح اينحديث، حرف هايى روح پرور دارند كه شامه انسان را معطر مىكند. وتحيى رميم الاشباح لا يهتدى الى معناها و لا يطلع على مغزاها الامن اتعب بدنه فى الرياضيات و عنى نفسه بالمجاهدات حتى ذاقمشربهم و عرف مطلبهم و اما من لم يفهم تلك الرموز و لم يهتدالى هاتيك الكنوز لعكوفه على الحظوظ الدينيه و انهما له فىاللذات البدنيه فهو عند سماع تلك الكلمات على خطر عظيم منالترددى فى غياهب الالحاد و الوقوع فى مهاوى الحلول والاتحاد،تعالى الله عن ذلك علوا كبيرا و نحن نتكلم بما يسهل تناوله علىالافهام.
مرحوم مجلسى رضوان الله عليه همان شعرهايى هم كه در بعضى از كتابها هست از مرحوم شيخ بهايى نقل مىكند كه:
جنونى فيك لا يخفى و نارى منك لا تخبو فانت السمع والابصار و الاركان و القلب
اين شعرها را مرحوم شيخ بهايى نقل مىكند مرحوم مجلسى وجه دومو سوم و چهارم هم نقل مىكند تا مىرسد به پنجم و مىفرمايد: بحثپنجم آن است كه براى من در بعضى از مقامات ظاهر شده است كهانسان اگر به وسيله نوافل متقرب بشود داراى سمع و بصر مىشود ديگران صم بكم عمى هستند، اما اينها داراى چشم و گوش و دهن اند، عدهاى دهن بستهاند عدهاى چشم بستهاند: «صم بكم عمى فهملايعقلون» اما اينها داراى چشم و گوش مىشوند و اسرار را مىفهمند. اين حرف، حرف خوبى است، اما حديث مىگويد خدا مىفرمايد: من چشم او مىشوم اينها فاصله شان خيلى است. مطلب، مطلب لطيفى است كه مرحوم مجلس مىفرمايند اما معناى اين كهعدهاى داراى چشم و گوش اند و دستهاى چشم و گوش ندارند چشم دلعدهاى باز مىشود ، اما اين غير از آن است كه خدا فرمود: من چشم وگوش عدهاى هستم.
مرحوم مجلسى در وجه ششم مىفرمايد: «ما هو ارفع و اوقع و احلى و ادق و الطف و اخفى مما مضى» اين وجه ششم رفيعتر، دلانگيزتر، زيباتر، شيرينتر، دقيقتر، لطيفتر، و از گذشتهها پنهانتر است، و آن اين كه: وقتى عارف از همه شهوات خود خالىشد ، چيزى نخواست، آن گاه ذات اقدس الله كارگردان او مىشود. خوباين همان مقام فعل است، وقتى انسان به مقام تسليم رسيد يعنى واقعا چيزى نخواست آن وقت همه كارهاى او را خدا اداره مىكند.
وقتى انسان خود ساكت نشد و پيشنهادى نداد نه تنها به مقام رضا رسيد كه بگويد «پسندم آن چه را جانان پسندد» اين هنوز نيمهراه است به مقام تسليم برسد، مقام رضا آن است كه هر چه خدا كرد من مىپسندم پس من هستم، پسندى هم هست هنوز در راه است اما اگر بگويد به اين كه: «تركت الخلق طرا فى هواكا» اين شعرها را بعد از حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه گفتهاند مرحوم سيد حيدر آملى(كه يكى از عارفان نامدار شيعه است كه مكرر در مكرر مىگويد فقط يك فرقه اهل نجات اند و آن شيعه اثنى عشريه است، او در سراسر آثارش از تشيع و اين كه نجات فقط براى اين فرقه استنام مىبرد) ايشان مىگويد كه اين شعر را ديگران گفتهاند بعد البته به سيدالشهدا سلام الله عليه نسبت داده شد، اين كه تا انسان به جايى نرسد كه بگويد: «تركت الخلق طرا» ديگر نمىتواند بگويد: «فى هواكا» از آن به بعد ديگر مقام تسليماست، مقام تسليم كه رسيد مىبيند كه ديگرى دارد او را اداره مىكند اين هم كه مرحوم مجلسى مىفرمايد لطيفتر از گذشته است، همين است، اگر كسى به جايى برسد كه «وفوض جميع اموره اليه وسلم و رضى بكل ما قضى ربه عليه يسير الرب سبحان تعالى متصرفافى عقله و قلبه و قواه و يدبر اموره على ما يحبه و يرضاه فيريدالاشياء بمشيته مولاه كما قال سبحانه مخاطبا لهم: «و ما تشاوونالا ان يشاءالله»
بعد ايشان قلب المومن بين اصبعين را به عنوان يك روايت نقل مىكند و مىفرمايد: خدا در جوارح او هم اثر مىگذارد چه در مسالهدفع نظير «و ما رميت اذ رميت و لكن الله رمى» چه در مساله جذب ، نظير «ان الذين يبايعونك انما يبايعون الله يدالله فوقايديهم» فلذلك صارت طاعتهم طاعهالله و معصيتهم معصيه الله همهرا مىبينيد در همين مدار و محور فعل اند. بعد مىفرمايد: «وقريب منه ما ذكره الحكماء»
بعد حرف صاحب شجره الهيه را نقل كرده و مىفرمايد: آن چه كهما گفتيم انسب و اوفق است.
نظر شريف مرحوم مجلسى اين است كه بعضى از اين حرفها با ظواهر روايات موافق نيست در حالى كه وقتى اين حرفها مشخص شد با ظواهر آنها موافق است. بعد حرف مرحوم خواجه نصير را نقل مىكند. خواجهدر فصل نوزدهم از نمط نهم «اشارات» كه مقامات العارفين استهمين بيان را دارد كه انسان اگر از خود منقطع شد به جايىمىرسد كه: «فصار الحق حينئذ بصره الذى يبصر به و سمعه الذىيسمع و قدرته التى بها يفعل» منتهى خواجه به تبعيت از مرحومبوعلى، عرفان را برهانى كردند. آنها اولا: مساله زهد و عبادت را جزء درجات اوليه سير و سلوك دانستهاند و فرمودند: كسى كه بهدنبال «جنات تجرى من تحت الانهار» مىگردد او فقط به «جنات تجرى من تحت الانهار» مىرسد اين فقط تا «ان المتقين فى جنات ونهر» مىرسد همين، اما در «عند مليك مقتدر» راه ندارد. عارف، هم زاهد است هم عابد، براى اين كه از «ان المتقين فى جنات ونهر» بگذرد و به «عند مليك مقتدر» برسد، اگر كسى به مرحلهاول رسيد دومى را ندارد اما كسى به مقام دوم رسيد يقينا اولىرا هم دارد، لذا ديگر و او نياورد، يعنى نفرمود: «ان المتقينفى جنات و نهر و عند مليك المقتدر» بلكه فرمود: «ان المتقين فى جنات و نهر عند مليك المقتدر» ، اينها تو در توى هم اندمحيط و محاط اند اندرون و بيرون اند، اين بيرونى از آن متقينىاست كه بالاخره در حد زهد و عبادت زندگى كردهاند آنهايى كهوارستهتر از متقيان زاهدانه و عابدانه بودهاند هم اندرون رادارند هم بيرون را.
اين سخنان مرحوم خواجه در فصل نوزدهم از نمط نهم مقاماتالعارفين و اشارات و تنبيهات است كه مرحوم مجلسى رضوان اللهعليه نقل مىكند، بعد حرفهاى بعضى از محققين را هم ذكر مىكندو مساله را ختم مىكنند كه جمعا البته يك كتاب خوبى است. نوعنقل قول هايى كه مرحوم مجلسى با نام «بعض المحققين» دارند،منظور صدر المتالهين يا شاگردان ايشان است.
آن وقت مشخص مىشود كه مرز انسان با فرشتهها تا كجاست و چه چيزى است و حق هم بر چند معنا اطلاق مىشود: هم دين خدا حق استهم وحى خدا حق است و هم ذات اقدس اله حق است. آن وقت اين هويتاز آن ذات حكايت مىكند كه «هو» الله هم اسم ذات است عالمالغيب والشهاده صفت ذات است كه اينجاها منطقه ممنوعه است واحدى راه ندارد، از آن به بعد «الملك بودن» السلام، المومنالمهيمن العزيز الجبار المتكبر» بودن. اين چنين است كه خداجبار است در دعاى جوشن كبير هم مىخوانيم «يا جابر العظمالكثير» و مانند آن يعنى خدا هر شكستهاى را جبران مىكند يككسى خيال مىكند دست كسى استخوان دست يك كسى كه شكست آن شكستهبند بسته است در حالى كه شكسته بند آن استخوان هايى كه متصلبوده و الان جدا شده كنار هم جمع كرده نه اين كه وصل كرده، آنكه جوشكارى و لحيم كارى مىكند اين دو تا را يكى مىكند آن رامىگويند «جابر عظم كثير» .
آن كسى كه هر نقص را جبران مىكند ذات اقدس اله است، جبروت هم كه مىگويند به اين مناسبت است، ذاتاقدس اله جبار به اين معناست.
والحمدلله رب العالمين.
پىنوشتها:
1-حشر (59) آيه 24 - 23
2-اعراف (7) آيه 321
/الف