آخرین چهارشنبه زردو سرخ
نويسنده: محمدرضا سرشار
صداي شليك چند توپ همه جا را لرزاند. بعد نورهاي رنگي فشفشهها، دشت كوچك ميان تپهها را روشن كرد. چندين جسد روي خاك افتاده بود. كمي دورتر، يك خودرو پلاك سياسي، با درهايي باز، رها شده بود. مردمكهاي چشمهاي متوسليان، زير پلكهايش به حركت درآمدند. تنفسش تند شد. ناگهان چشمهايش را باز كرد و نشست. لايه غبار روي بدنش ترك خورد و به هوا پاشيد. چشمهايش به اشك نشستند. به سرفه افتاد اما به عادت، جلوي صدايش را گرفت.
نگاهش را به دور و بر دواند. تا سياهي جسدها را ديد. از سر غريزه، به سينه روي زمين دراز كشيد. نميدانست كجاست. از دور صداي شليك توپ ميآمد. صداي مبهم جمعيتي، از دور دست پشت تپهها، تا آنجا قد كشيده بود. از كمي نزديكتر، صداي موسيقي تندي ميآمد. گوش تيز كرد. صداي زير خواننده زني بود كه واضح نبود به چه زباني ميخواند. چند نور رنگي در افق، زود روشن شدند و سوختند و دوباره تاريكي شب را به حال خودش رها كردند.
چشمهايش را به خطالرأس تپهها دوخت. نوري كم سو اما پرحجم، از پشت تپهها، آسمان شب را كمي روشنتر كرده بود، اما هيچ حركتي پيدا نبود. چشمهايش را تنگ كرد: روي كمركش تپهها هم خبري نبود.
از دور، سرِ تاسِ نزديكترين جسد، كمي برق ميزد. قد متوسط مرد را يك لباس چريكي پلنگي پوشانده بود. سينه خيز خودش را رساند به او. خاك به طرز عجيبي پوك بود. گويي همه را تراشيده باشند و سرجايش ريخته باشند. نزديكتر رفت. مرد محاسن نسبتاً بلندي داشت. يك عينك كلفت كائوچويي هنوز روي صورتش بود. غباري كه روي شيشههاي عينك نشسته بود، نميگذاشت برق بزنند.
متوسليان چند لحظه مكث كرد. دوباره اطراف را از نظر گذراند. يكدفعه صداي تپش قلبي را شنيد. حركت نكرد. نفسش را بيرون نداد. صدا با ضربان قلبش يكي نبود. ضربان قلبش تندتر از صداي آن تپش بود. گوشهايش را به دنبال امتداد صدا تيز كرد: صداي تپيدن قلب از جسد مرد ميآمد. آنقدر جلو رفت كه نفسش به سر مرد ميخورد. يكدفعه برق گرفتش. مرد، «دكتر چمران» بود. بي هيچ تنفسي روي زمين افتاده بود. گويي بدن گلوله باران شدهاش، سالهاست آنجا آرميده.
متوسليان همه بدنش را به زمين چسباند. صداي ضربان قلب، اينبار بلندتر از قبل ميآمد. دست كشيد روي بدن دكتر چمران تا مبادا تلهاي در كار باشد. دستش يك لحظه روي سينه دكتر جا ماند. احساس كرد حفرهاي آنجاست. آهسته سرش را بلند كرد و خودش را به طرف سينه دكتر كشاند. درون قفسه سينه، حفره نسبتاً بزرگي بود. وسط حفره، قلب دكتر جا گرفته بود. قلب هنوز داشت ميزد. آرام و قوي. انگار مردي بالاي بلندياي نشسته باشد و بيهيچ دغدغه، به پايين دستش نگاه كند، يا زني با كودك در آغوش گرفتهاش، به خواب رفته باشد.
متوسليان دستش را داخل حفره برد. قلب گرم بود و ميتپيد. با احتياط دستش را به قلب زد. اتفاقي نيفتاد. انگشتانش را اطراف قلب فرستاد. قلب از بدن جدا بود! قلب را، بي هيچ مانعي در دست گرفت و بلند كرد. قلب هنوز ميتپيد. مثل قبلش آرام و قوي. قلب را سرجايش گذاشت. خودش را به طرف سر دكتر كشاند. بر پيشاني بلند دكتر بوسه زد. قطرهاي روي سر دكتر چكيد و بيهيچ مانع، لغزيد و روي خاك افتاد. رد اشك با كنارههاي گل آلودش، مثل خطي براق روي سر دكتر پيدا بود.
كلافه بود. نميدانست كجاست. اولين چيزي را كه بايد ميفهميد، نفهميده بود. يك لحظه فكر كرد دهلران است. اما نبود. دهلران دشتي صاف با كمي زير و زبر بود. چه رسد به اينكه يك رشته تپه اينچنيني را، روي صورتش حس كند.
همهمه گنگ درون فضا، نزديكتر شده بود. گاهي صداي كوبش طبل، از ميان حجم صدا، متمايز ميشد. چشمش به يك جسد ديگر افتاد. در پسزمينه جسد، تويوتاي رها شده را ديد. فكر كرد جانپناه مناسبي است. سينه خيز به راه افتاد. خاك پوك از زير چكمهها و آرنجهايش سُر ميخورد و نيرويي دو چندان از او ميگرفت. شايد موتور قوي تويوتا هم اسير همين نرمي خاك شده بود!
ميترسيد همهمه از ستوني عراقي باشد كه آسوده خاطر، به اين سوي تپهها ميآيند. در اطرافش هيچ سلاحي نبود. تك و توك خمپارهاي، عمل نكرده، سر درگريبان خاك كرده بود. اما نه تفنگي بود، نه خشاب بيصاحبي و نه حتي پوكه خالي فشنگي. بيشتر يك بازسازي ناشيانه ميدان جنگ بود تا دشتي واقعي در خط نخست جبهه نبرد.
تا جسد بعدي چند قدم مانده بود. اين يكي مردي ميانه قامت بود كه لباسي خاكي به تن داشت. ناخودآگاه گفت: «ابراهيم!» و آرنجهايش را تندتر جابه جا كرد تا زودتر به جسد «ابراهيم همت» برسد.
همت آسوده، رو به آسمان دراز كشيده بود. درشتي چشمها و كشيدگي مژگانش هنوز پيدا بود. چشمهاي متوسليان تار ميديد. سرش را بر سر همت تكيه داد و فارغ از غريبگي مكان و خطر هوشياري دشمن،هايهاي گريست. شانههاي كشيدهاش سخت ميلرزيدند. انگشتان بلندش، بياراده، غبار را از چشمان همت ميسترد. دستش را دور جسد گلوله خورده همت انداخت تا در آغوشش بگيرد. ناگهان دستش را تند عقب كشيد. چيزي روي زمين افتاد. به غريزه، دست كرد تا بلندش كند و آن را به جاي دوري بيندازد. اما گرما و ضربانش آن قدر غريب بود كه عادت را كنار بزند. آهسته، با احتياط، مشت بزرگش را باز كرد: قلب همت، چونان قلب چمران، آرام و قوي، براي خودش ميتپيد!
گردن كشيد: حفره درون سينه همت، نگاهش را پر كرد.
نشست. دور تا دورش را، ناآشنا از نظر گذراند. نگاهش روي تويوتا ماسيد. تويوتا سفيد بود. روي درهاي بازش، جاي گلولههاي بيشماري به چشم ميخورد. بلند شد و خميده به طرفش دويد. يك لحظه ايستاد. درون تويوتا، كاظم اخوان و سيد محسن موسوي و تقي رستگارمقدم، خون آلود روي صندليها افتاده بودند. درون سينه هر سه آنها هم حفرهاي بود، و قلبي كه آرام و قوي ميتپيد!
پايش را بر زمين كوبيد. از زير پوتينش، صدايي غير از كوبيده شدن خاك شنيد. زانو زد. يك تابلو چوبي، زير خاك افتاده بود. آن را بلند كرد. سفيدي تابلو، تسليم رنگ خاك شده بود. روي تابلو دست كشيد. خاكها درهم لوليدند وورم كردند و شكستند. روي تابلو نوشته شده بود: «سردار رشيد اسلام، سرلشكر جاويدالاثر، حاج احمد متوسليان. در سال 1361، به همراه سه نفر ديگر، در جنوب لبنان، به دست نيروهاي مزدور رژيم اسرائيل ربوده شد.»
سرش را در دست گرفت. چند لحظه خم شد. همهمه نزديكتر شده بود. ديگر ميتوانست صداي كوبش طبل و سنج را تشخيص دهد. اينجا قطعاً اسرائيل نبود.
به طرف تپهها دويد. چند لحظه در پايشان ايستاد. تودههاي عظيمي از خاك بودند كه روي هم تلنبار شده بودند. شايد خاكريزي كه سالها باران خورده بود و گردي تپه را به خود گرفته بود؛ با شيارها و رگههايي كه نشان جاري شدن آب باران بود.
از خاكريز بالا رفت. يكدفعه صداي شليك چند توپ، همه جا را لرزاند. بعد نورهاي رنگي فشفشهها، همه جا را روشن كرد. چند خاكريز ديگر، با دشتهاي كوچكي در ميانشان، انباشته از اجساد و تانكهاي سوخته را ديد كه ميدانهاي مين محاصرهاش كرده بودند. با كمي فاصله از اين مجموعه خاكريزها، برجهايي بلند سر به آسمان كشيده بود. چراغهاي خانههاي برجها، تك و توك روشن بودند. در فاصله خاكريزها و برجها، شعلههاي بلند آتش ميرقصيدند. سياهيهايي دور و بر آتش، در جنب و جوش بودند. يك دسته بزرگ زنجيرزني، با علم و كتل، طبل و سنجزنان، در حال نزديك شدن به خيمههاي رقصان آتش بودند.
متوسليان به طرف برجها دويد. دسته عزادار، زودتر از او به آتشها رسيدند. يك لحظه ايستاد تا نفس تازه كند. باز صداي غرش توپهاي آتش بازي آمد، و آسمان رنگي شد. با خاموش شدن فشفشهها، صداي كوبش طبل و سنج هم قطع شد. نگاهش به زنجير زنان دسته عزادار دوخته شد. همه، دسته را رها كرده بودند و گله به گله، دور آتشها حلقه زده بودند. كمي بعد، صداي دست زدن و آواز خواندنشان بلند شد. عدهاي از سياهپوشان، از روي آتش ميپريدند و بقيه تشويقشان ميكردند. يكدفعه صداي ريزش خاك بلند شد. متوسليان برگشت. مردي سلاح به دست از دور، به طرف او ميآمد. آهسته، خودش را از بالاي خاكريز، دو قدم به پايين سراند. مرد، بيخيال، اسلحه را برپشتش آويخته بود و سوت ميزد. صداي خرخر بيسيم بلند شد. صداي مردي از پسزمينه آواز يك زن، خودش را بيرون كشيد:
ـ چه خبر؟
ـ سلامتي، قربان!
ـ نيم ساعت ديگه مونده. يه دور ديگه بزن و بيا!
ـ چشم قربان!
نگهبان دوباره شروع به سوت زدن كرد.
متوسليان جم نخورد. صبر كرد تا نگهبان از او رد شود. بعد خيز برداشت و به يك ضرب، دست مرد را پيچاند و اسلحه را از پشت او بيرون كشيد و به دست گرفت.
نگهبان، هاج وواج، كتف دردناكش را گرفته بود. متوسليان گفت: «نترس! خودي ام.»
و سر اسلحه را پايين گرفت. نگهبان هنوز ماتش برده بود.
متوسليان گفت: «حلال كن، برادر! گفتم هرجور ديگه جلوت بيام، ميزنيم. از بچههاي كجايي؟»
نگهبان هنوز ساكت بود.
ـ مال كدوم نيرويي؟
ـ ...
ـ نكنه منافقي؟
ـ يگان حفاظت.
ـ حفاظت كجا؟
ـ اينجا ديگه.
نگهبان آشكار بود كه خيلي نميخواست حرف بزند. دمغ بود. اسلحه هنوز دست متوسليان بود.
ـ من احمد متوسليانم؛ 27.
نگهبان چيزي نگفت.
ـ اينجا كجاس؟
ـ منطقه نظامي.
ـ اين رو كه ميدونم. كدوم منطقه؟
ـ كدوم موزه؟
ـ شب آخر سالي، مسخره بازيت گرفته!
متوسليان هنوز نگهبان را نشانه رفته بود. ازبالاي تفنگ، نوري مستقيماً به چهره او ميخورد.
ـ برات گرون تموم ميشه! اين وقت شب اومدي توي منطقه نظامي كه چي بشه؟
ـ اينجا چه خبره؟
نگهبان خنده تلخي كرد: «زيادي خوردي، داداش؟!»
ـ منظورت چيه؟!
ـ اون اسلحه رو بده. بيچاره ميشيها!
ـ چرا جسد دكتر و ابراهيم اونجا بود؟
ـ كدوم دكتر؟
ـ دكتر چمران.
ـ بيخوابي زده به سرت. اسلحه رو يا بده بياد، يا بذارش كنار. برات گرون تموم ميشهها! گفته باشم!
متوسليان گفت: «ما اينجا چكار ميكنيم؟»
و اسلحه را زمين گذاشت.
نگهبان گفت: «اون چيه كه به لباست آويزونه؟»
متوسليان كاغذ را ديد. كاغذ با نخي پلاستيكي به جيب شلوارش متصل بود. كاغذ را كند و جلوي چشمانش گرفت. يك شماره بود و زيرش نوشته شده بود: «اموال بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس.»
نگهبان تند گفت: «مردك بيغيرت! به ماكت شهدام رحم نميكني؟»
و پريد و اسلحه را برداشت.
متوسليان گفت: «اينجا چه خبره؟»
كلامش گنگ بود. به نگهبان پشت كرد كه به سمت شهر برود. نگهبان ناگهان شليك كرد. صداي رگبار گلوله، سكون شب را شكست. متوسليان روي زمين نيفتاد. همان طور رو به برجهاي شهر ايستاده بود.
صداي بيسيم نگهبان بلند شد. كسي از آنطرف بيسيم فرياد ميزد: «چرا شليك كردي، احمق؟»
صدايش با صداي يك خواننده زن درهم آميخته بود.
نگهبان آب دهانش را بلعيد. پاسخ داد: «دزد بود. داشت فرار ميكرد، زدمش.»
صدا باز فرياد زد: «نفهم! دزد و با رگبار ميزنن؟ شب عاشورايي، چه غلطي كردي؟ ببين زنده س يا نه؟»
نگهبان دويد و به جلو متوسليان رفت و به بدن هنوز ايستادهاش نگاه كرد. گلولهها، در چند جا، سينه متوسليان را سوراخ كرده بودندو رفته بودند. روشنايي اندك آسمان شب، از پشت سوراخها پيدا بود.
نگهبان بريده بريده گفت: «مرده!»
و بيسيم و تفنگ را رها كرد. صداي شلپ خفيفي بلند شد. به پايين پايش نگاه كرد. خون سرخي كه از بدن متوسليان جاري بود و بر زمين ميريخت، نور چراغ تفنگ را ميبلعيد و فرو ميداد. گويي چشمهاي پر آب، دهان باز كرده است. اما خون كدر نبود. زلال زلال بود. مانند آبي كه سرخ باشد.
خون متوسليان همين طور ميجوشيد و ميجوشيد و روي زمين ميريخت و روان ميشد.
شيب زمين، به طرف برجهاي شهر بود.
منبع: سوره مهر
/س
نگاهش را به دور و بر دواند. تا سياهي جسدها را ديد. از سر غريزه، به سينه روي زمين دراز كشيد. نميدانست كجاست. از دور صداي شليك توپ ميآمد. صداي مبهم جمعيتي، از دور دست پشت تپهها، تا آنجا قد كشيده بود. از كمي نزديكتر، صداي موسيقي تندي ميآمد. گوش تيز كرد. صداي زير خواننده زني بود كه واضح نبود به چه زباني ميخواند. چند نور رنگي در افق، زود روشن شدند و سوختند و دوباره تاريكي شب را به حال خودش رها كردند.
چشمهايش را به خطالرأس تپهها دوخت. نوري كم سو اما پرحجم، از پشت تپهها، آسمان شب را كمي روشنتر كرده بود، اما هيچ حركتي پيدا نبود. چشمهايش را تنگ كرد: روي كمركش تپهها هم خبري نبود.
از دور، سرِ تاسِ نزديكترين جسد، كمي برق ميزد. قد متوسط مرد را يك لباس چريكي پلنگي پوشانده بود. سينه خيز خودش را رساند به او. خاك به طرز عجيبي پوك بود. گويي همه را تراشيده باشند و سرجايش ريخته باشند. نزديكتر رفت. مرد محاسن نسبتاً بلندي داشت. يك عينك كلفت كائوچويي هنوز روي صورتش بود. غباري كه روي شيشههاي عينك نشسته بود، نميگذاشت برق بزنند.
متوسليان چند لحظه مكث كرد. دوباره اطراف را از نظر گذراند. يكدفعه صداي تپش قلبي را شنيد. حركت نكرد. نفسش را بيرون نداد. صدا با ضربان قلبش يكي نبود. ضربان قلبش تندتر از صداي آن تپش بود. گوشهايش را به دنبال امتداد صدا تيز كرد: صداي تپيدن قلب از جسد مرد ميآمد. آنقدر جلو رفت كه نفسش به سر مرد ميخورد. يكدفعه برق گرفتش. مرد، «دكتر چمران» بود. بي هيچ تنفسي روي زمين افتاده بود. گويي بدن گلوله باران شدهاش، سالهاست آنجا آرميده.
متوسليان همه بدنش را به زمين چسباند. صداي ضربان قلب، اينبار بلندتر از قبل ميآمد. دست كشيد روي بدن دكتر چمران تا مبادا تلهاي در كار باشد. دستش يك لحظه روي سينه دكتر جا ماند. احساس كرد حفرهاي آنجاست. آهسته سرش را بلند كرد و خودش را به طرف سينه دكتر كشاند. درون قفسه سينه، حفره نسبتاً بزرگي بود. وسط حفره، قلب دكتر جا گرفته بود. قلب هنوز داشت ميزد. آرام و قوي. انگار مردي بالاي بلندياي نشسته باشد و بيهيچ دغدغه، به پايين دستش نگاه كند، يا زني با كودك در آغوش گرفتهاش، به خواب رفته باشد.
متوسليان دستش را داخل حفره برد. قلب گرم بود و ميتپيد. با احتياط دستش را به قلب زد. اتفاقي نيفتاد. انگشتانش را اطراف قلب فرستاد. قلب از بدن جدا بود! قلب را، بي هيچ مانعي در دست گرفت و بلند كرد. قلب هنوز ميتپيد. مثل قبلش آرام و قوي. قلب را سرجايش گذاشت. خودش را به طرف سر دكتر كشاند. بر پيشاني بلند دكتر بوسه زد. قطرهاي روي سر دكتر چكيد و بيهيچ مانع، لغزيد و روي خاك افتاد. رد اشك با كنارههاي گل آلودش، مثل خطي براق روي سر دكتر پيدا بود.
كلافه بود. نميدانست كجاست. اولين چيزي را كه بايد ميفهميد، نفهميده بود. يك لحظه فكر كرد دهلران است. اما نبود. دهلران دشتي صاف با كمي زير و زبر بود. چه رسد به اينكه يك رشته تپه اينچنيني را، روي صورتش حس كند.
همهمه گنگ درون فضا، نزديكتر شده بود. گاهي صداي كوبش طبل، از ميان حجم صدا، متمايز ميشد. چشمش به يك جسد ديگر افتاد. در پسزمينه جسد، تويوتاي رها شده را ديد. فكر كرد جانپناه مناسبي است. سينه خيز به راه افتاد. خاك پوك از زير چكمهها و آرنجهايش سُر ميخورد و نيرويي دو چندان از او ميگرفت. شايد موتور قوي تويوتا هم اسير همين نرمي خاك شده بود!
ميترسيد همهمه از ستوني عراقي باشد كه آسوده خاطر، به اين سوي تپهها ميآيند. در اطرافش هيچ سلاحي نبود. تك و توك خمپارهاي، عمل نكرده، سر درگريبان خاك كرده بود. اما نه تفنگي بود، نه خشاب بيصاحبي و نه حتي پوكه خالي فشنگي. بيشتر يك بازسازي ناشيانه ميدان جنگ بود تا دشتي واقعي در خط نخست جبهه نبرد.
تا جسد بعدي چند قدم مانده بود. اين يكي مردي ميانه قامت بود كه لباسي خاكي به تن داشت. ناخودآگاه گفت: «ابراهيم!» و آرنجهايش را تندتر جابه جا كرد تا زودتر به جسد «ابراهيم همت» برسد.
همت آسوده، رو به آسمان دراز كشيده بود. درشتي چشمها و كشيدگي مژگانش هنوز پيدا بود. چشمهاي متوسليان تار ميديد. سرش را بر سر همت تكيه داد و فارغ از غريبگي مكان و خطر هوشياري دشمن،هايهاي گريست. شانههاي كشيدهاش سخت ميلرزيدند. انگشتان بلندش، بياراده، غبار را از چشمان همت ميسترد. دستش را دور جسد گلوله خورده همت انداخت تا در آغوشش بگيرد. ناگهان دستش را تند عقب كشيد. چيزي روي زمين افتاد. به غريزه، دست كرد تا بلندش كند و آن را به جاي دوري بيندازد. اما گرما و ضربانش آن قدر غريب بود كه عادت را كنار بزند. آهسته، با احتياط، مشت بزرگش را باز كرد: قلب همت، چونان قلب چمران، آرام و قوي، براي خودش ميتپيد!
گردن كشيد: حفره درون سينه همت، نگاهش را پر كرد.
نشست. دور تا دورش را، ناآشنا از نظر گذراند. نگاهش روي تويوتا ماسيد. تويوتا سفيد بود. روي درهاي بازش، جاي گلولههاي بيشماري به چشم ميخورد. بلند شد و خميده به طرفش دويد. يك لحظه ايستاد. درون تويوتا، كاظم اخوان و سيد محسن موسوي و تقي رستگارمقدم، خون آلود روي صندليها افتاده بودند. درون سينه هر سه آنها هم حفرهاي بود، و قلبي كه آرام و قوي ميتپيد!
پايش را بر زمين كوبيد. از زير پوتينش، صدايي غير از كوبيده شدن خاك شنيد. زانو زد. يك تابلو چوبي، زير خاك افتاده بود. آن را بلند كرد. سفيدي تابلو، تسليم رنگ خاك شده بود. روي تابلو دست كشيد. خاكها درهم لوليدند وورم كردند و شكستند. روي تابلو نوشته شده بود: «سردار رشيد اسلام، سرلشكر جاويدالاثر، حاج احمد متوسليان. در سال 1361، به همراه سه نفر ديگر، در جنوب لبنان، به دست نيروهاي مزدور رژيم اسرائيل ربوده شد.»
سرش را در دست گرفت. چند لحظه خم شد. همهمه نزديكتر شده بود. ديگر ميتوانست صداي كوبش طبل و سنج را تشخيص دهد. اينجا قطعاً اسرائيل نبود.
به طرف تپهها دويد. چند لحظه در پايشان ايستاد. تودههاي عظيمي از خاك بودند كه روي هم تلنبار شده بودند. شايد خاكريزي كه سالها باران خورده بود و گردي تپه را به خود گرفته بود؛ با شيارها و رگههايي كه نشان جاري شدن آب باران بود.
از خاكريز بالا رفت. يكدفعه صداي شليك چند توپ، همه جا را لرزاند. بعد نورهاي رنگي فشفشهها، همه جا را روشن كرد. چند خاكريز ديگر، با دشتهاي كوچكي در ميانشان، انباشته از اجساد و تانكهاي سوخته را ديد كه ميدانهاي مين محاصرهاش كرده بودند. با كمي فاصله از اين مجموعه خاكريزها، برجهايي بلند سر به آسمان كشيده بود. چراغهاي خانههاي برجها، تك و توك روشن بودند. در فاصله خاكريزها و برجها، شعلههاي بلند آتش ميرقصيدند. سياهيهايي دور و بر آتش، در جنب و جوش بودند. يك دسته بزرگ زنجيرزني، با علم و كتل، طبل و سنجزنان، در حال نزديك شدن به خيمههاي رقصان آتش بودند.
متوسليان به طرف برجها دويد. دسته عزادار، زودتر از او به آتشها رسيدند. يك لحظه ايستاد تا نفس تازه كند. باز صداي غرش توپهاي آتش بازي آمد، و آسمان رنگي شد. با خاموش شدن فشفشهها، صداي كوبش طبل و سنج هم قطع شد. نگاهش به زنجير زنان دسته عزادار دوخته شد. همه، دسته را رها كرده بودند و گله به گله، دور آتشها حلقه زده بودند. كمي بعد، صداي دست زدن و آواز خواندنشان بلند شد. عدهاي از سياهپوشان، از روي آتش ميپريدند و بقيه تشويقشان ميكردند. يكدفعه صداي ريزش خاك بلند شد. متوسليان برگشت. مردي سلاح به دست از دور، به طرف او ميآمد. آهسته، خودش را از بالاي خاكريز، دو قدم به پايين سراند. مرد، بيخيال، اسلحه را برپشتش آويخته بود و سوت ميزد. صداي خرخر بيسيم بلند شد. صداي مردي از پسزمينه آواز يك زن، خودش را بيرون كشيد:
ـ چه خبر؟
ـ سلامتي، قربان!
ـ نيم ساعت ديگه مونده. يه دور ديگه بزن و بيا!
ـ چشم قربان!
نگهبان دوباره شروع به سوت زدن كرد.
متوسليان جم نخورد. صبر كرد تا نگهبان از او رد شود. بعد خيز برداشت و به يك ضرب، دست مرد را پيچاند و اسلحه را از پشت او بيرون كشيد و به دست گرفت.
نگهبان، هاج وواج، كتف دردناكش را گرفته بود. متوسليان گفت: «نترس! خودي ام.»
و سر اسلحه را پايين گرفت. نگهبان هنوز ماتش برده بود.
متوسليان گفت: «حلال كن، برادر! گفتم هرجور ديگه جلوت بيام، ميزنيم. از بچههاي كجايي؟»
نگهبان هنوز ساكت بود.
ـ مال كدوم نيرويي؟
ـ ...
ـ نكنه منافقي؟
ـ يگان حفاظت.
ـ حفاظت كجا؟
ـ اينجا ديگه.
نگهبان آشكار بود كه خيلي نميخواست حرف بزند. دمغ بود. اسلحه هنوز دست متوسليان بود.
ـ من احمد متوسليانم؛ 27.
نگهبان چيزي نگفت.
ـ اينجا كجاس؟
ـ منطقه نظامي.
ـ اين رو كه ميدونم. كدوم منطقه؟
ـ كدوم موزه؟
ـ شب آخر سالي، مسخره بازيت گرفته!
متوسليان هنوز نگهبان را نشانه رفته بود. ازبالاي تفنگ، نوري مستقيماً به چهره او ميخورد.
ـ برات گرون تموم ميشه! اين وقت شب اومدي توي منطقه نظامي كه چي بشه؟
ـ اينجا چه خبره؟
نگهبان خنده تلخي كرد: «زيادي خوردي، داداش؟!»
ـ منظورت چيه؟!
ـ اون اسلحه رو بده. بيچاره ميشيها!
ـ چرا جسد دكتر و ابراهيم اونجا بود؟
ـ كدوم دكتر؟
ـ دكتر چمران.
ـ بيخوابي زده به سرت. اسلحه رو يا بده بياد، يا بذارش كنار. برات گرون تموم ميشهها! گفته باشم!
متوسليان گفت: «ما اينجا چكار ميكنيم؟»
و اسلحه را زمين گذاشت.
نگهبان گفت: «اون چيه كه به لباست آويزونه؟»
متوسليان كاغذ را ديد. كاغذ با نخي پلاستيكي به جيب شلوارش متصل بود. كاغذ را كند و جلوي چشمانش گرفت. يك شماره بود و زيرش نوشته شده بود: «اموال بنياد حفظ آثار و نشر ارزشهاي دفاع مقدس.»
نگهبان تند گفت: «مردك بيغيرت! به ماكت شهدام رحم نميكني؟»
و پريد و اسلحه را برداشت.
متوسليان گفت: «اينجا چه خبره؟»
كلامش گنگ بود. به نگهبان پشت كرد كه به سمت شهر برود. نگهبان ناگهان شليك كرد. صداي رگبار گلوله، سكون شب را شكست. متوسليان روي زمين نيفتاد. همان طور رو به برجهاي شهر ايستاده بود.
صداي بيسيم نگهبان بلند شد. كسي از آنطرف بيسيم فرياد ميزد: «چرا شليك كردي، احمق؟»
صدايش با صداي يك خواننده زن درهم آميخته بود.
نگهبان آب دهانش را بلعيد. پاسخ داد: «دزد بود. داشت فرار ميكرد، زدمش.»
صدا باز فرياد زد: «نفهم! دزد و با رگبار ميزنن؟ شب عاشورايي، چه غلطي كردي؟ ببين زنده س يا نه؟»
نگهبان دويد و به جلو متوسليان رفت و به بدن هنوز ايستادهاش نگاه كرد. گلولهها، در چند جا، سينه متوسليان را سوراخ كرده بودندو رفته بودند. روشنايي اندك آسمان شب، از پشت سوراخها پيدا بود.
نگهبان بريده بريده گفت: «مرده!»
و بيسيم و تفنگ را رها كرد. صداي شلپ خفيفي بلند شد. به پايين پايش نگاه كرد. خون سرخي كه از بدن متوسليان جاري بود و بر زمين ميريخت، نور چراغ تفنگ را ميبلعيد و فرو ميداد. گويي چشمهاي پر آب، دهان باز كرده است. اما خون كدر نبود. زلال زلال بود. مانند آبي كه سرخ باشد.
خون متوسليان همين طور ميجوشيد و ميجوشيد و روي زمين ميريخت و روان ميشد.
شيب زمين، به طرف برجهاي شهر بود.
منبع: سوره مهر
/س