تأثير چگونگي تعريف فرهنگ بر برنامه ريزي و سياستگذاري فرهنگ
نويسنده: ابراهيم فياض
فرهنگصفتمميزه انسانازغيرانساناستو همين باعث تمايز وي از ديگر موجودات ميشود .
انسانشناسان و مردمشناسان براساس فيسلهاي بدست آمده به دو نوع موجوديت انساني پيبردهاند يکي شبه انسان كه اندام را داشته ولي چون وسائل فرهنگي با آن فسيلها يافت نشده آنرا « شبه انسان » ناميدهاند و فيلسفها زمانهاي بعد که پيدا کردهاند چون با آثار فرهنگي همراه بودهاند آن را «انسان » ناميدهاند و ميتوان چنين نتيجه گرفت که فرهنگ سبب انسان شدن انسان ميشود. ولي بايد گفت که فرهنگ ساخته خود انسان است که با شايستگي فکري وعقلي خود فرهنگ را ميسازد. ساختن انسان توسط خود به وسيله ايجاد فرهنگ را ميتوان بعنوان يک فرآيد در نظر گرفت که در طي زمان اين حرکت را ادامه داده است و برحسب شرايط موجودي زماني و مکاني خود، اين فرهنگها را شکل داده است تا بتواند خودرا بر جهان مادي و معنوي تطبيق دهد. پس فرهنگ دست ساخته انسان، وسيلهاي براي تطبيق انسان با زندگي خود در اين جهان است. و اين جنبهاي از تعريف انسان است که کمتر مورد توجه تعريفکنندگان فرهنگ از هر نحله تخصص قرار گرفته است و چون شرايط وجودي انسان در مکانهاي مختلف و زمانهاي متنوع فرق داشته است، بعبارتي ديگر ميتوان گفت انسانها برحسب شرايط داراي است انسانيتهاي مختلف ميباشند. اين تنوعهاي مختلف فرهنگي در طي زمان مورد توجه انسانها بوده است. ازديرزمان که انسانها گاهي بخاطر کنجکاوي و يا براي بدست آوردن زندگي بهتر کوچ و به انسانهاي ديگر در ميان کوهها و دشتها برخورد ميکردهاند (حال چه با جنگ و چه با صلح ) براي آنها، اين انسانها متفاوت از خودشان قلمداد ميشدهاند و آن بخاطر متفاوت بودن فرهنگ آنها بوده است. فرهنگها چه با جنگ و يا صلح با هم تبادل داشتهاند. و اين تبادل و يا تهاجم وسيله تغيير و تحول و انتقال فرهنگ در طول تاريخ بشري بوده است و. کم کم اين فرهنگهاي بشري در اثر برخوردها، داراي شباهتها و تفاوتها شدهاند که اين تبادل موضوع ديگري براي مطالعه فرهنگ در ماقبل تاريخ و زمان تاريخي ميباشد که از چگونگي انتقال و تأثيرگذاري اين فرهنگها بريکديگر و شباهت و تفاوتها بحث ميکند .
در طول زمان از تنوعات فرهنگي کاسته و اشتراکات فرهنگي افزايش يافته است . هر چه انسانها ارتباط بيشتري با جاهاي ديگر پيدا کردهاند از حالت تشخص فرهنگي خاص خود درآمده و به تشابهات فرهنگي دست پيدا کردهاند. البته به معناي اين نيست که اين انسانها ديگر داراي تفاوت فرهنگي نخواهند بود و يا در آينده تفاوت فرهنگي وجود نخواهد داشت. چرا که همانطور که گفتيم انسانها فرهنگ را براي تطبيق زندگي خود با شرايط جهاني وطبيعي بوجود ميآورند که بدليل اختلاف اين جهانها و اين طبيعتها، فرهنگها نيز هرگز يكي نخواهند شد. درباب پست مدرنيسم دونظريه وجوددارد كه يكي بيان ميكند كه تشابهات فرهنگها در جهان تا آن حد زياد ميشود که دنيا شبيه يک شهر کوچک و بلکه شبيه يک دهکده باتشابهات فرهنگي زياد خواهد شد. ونظر دومي اين است که هرگز اختلافات فرهنگي از صحنه دنيا از بين نخواهد رفت .
ايجاد کنندگان نظريه دهکده جهاني که در رأس آن آمريکا است با قوم مداري خود درصددند تا کليه ارزشهاي جهاني را براساس قوميت و ارزش امريکايي تعريف و جا بياندازند. اما جداي از اين مقولات، بايستي گفت که انسانها با فرهنگهاي مختلفي که دارند وبرحسب شرايط و وسائل ارتباط جمعي، اين فرهنگها در هم تأثير خواهند گذاشت .
به طور خلاصه اينکه مقوله فرهنگ با اين تحولات و هويت وجودي و ارتباط با شرايط موجود جهان طبعيت. مورد توجه متفکران واقع شده است و متفکران سعي کردهاند تا با مفهومسازي و تعريف کردن و تعيين هويت و تحرکات آن و کيفيت اين تحرکات، به يک معنا برسند که همين انديشه متفکران نيز سبب رواج فرهنگهاي خاص شده است .
براي شروع درباره هر چيز بعنوان اولين ناميدن آن شيء به نامي است که اين نام شباهتي ازنظر لفظ يا معني با آن شيء داشته باشد. انسان بدون اين شباهت هرگز لفظي را بر معنايي قرار نداده و اسمي را براي شيء انتخاب نکرده است .
تعريف نيز يک ناميدن است که شايد بتوان گفت يک ناميدن مرکب، متفکران براي تفکر در باب فرهنگ بايستي از تعريف آن آغاز ميکردند واين متفکران و فيلسوفان بدون ارتباط با اين نميدانستند به تعريف اين مقوله بپرازند. و از طرفي اين مقوله انساني همانند ديگر مقولههاي انساني ديگر در عين سادگي و ملموس بودن داراي پيچيدگي خاص خود ميباشد. همچنين تحت تأثير مکاتب مختلف فلسفي و علمي واقع شد. دانشمندان علوم انساني همواره براي دريافت درست مقولههاي انساني پناه به مفاهيم و مدلها و مکاتب بالاتري بودهاند تا بتوانند اين مقولهها را بهتر بشناسند و به همين سبب علوم اجتماعي داراي چندين پارادايم در درون خود ميباشد و چندين مکتب مشغول به تجزيه و تحليل موضوعات و روابط بين آنها هستند و اين همان نکتهاي است که برخي را درباره علمي بودن علوم انساني به شک و ترديد انداخته است .
از طرفي ديگر اين مکاتب، در ابتداء به يک نوع تعريف خاص از موضوعات و مفاهيم ميپردازند و سپس تا آخر تجزيه و تحليلهاي خود همان راه خاص را ميپيمايند و از اينجا ميتوان پي به اهميت تعريف در علوم انساني برد.
فرهنگ نيز همينطور است. زيرا اهميت بسار زيادي در علوم انساني بعنوان يک مفهوم کلي و عام داشته که ميتوانسته زندگي و رفتار شخصي و اجتماعي انسان و ساخت جوامع انساني را بنماياند. بنابراين هر کدام از متفکران با توجه به نحله خاص و براي تبيين واقعيات اجتماعي و انساني اطراف خود به تعريف خاصي پرداختهاند که تعريفي که توسط ديگري انجام گرفته کاملاٌ متفاوت و حتي متضاد ميباشد. اين تعريفها به متفکران نحلههاي فکري اين قدرت را ميبخشد که در مورد هويت فرهنگي و تحولات آن و برنامهريزي فرهنگي به نظريهپردازي بنشينند. امروزه در پهنه دنياي انساني ما شاهد برنامهريزيهاي مختلقي از نظر فرهنگي که متأثر از نحوه نگرش آنها به فرهنگ است، با توجه به واقعيتهاي اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي ميباشيم .
از اين رو ما بايستي دقيقاً با توجه به نوع تعاريف مربوط به فرهنگ و همراه با واقعيتهاي مربوطه به کشور محل تولد آن تعريف و آن تعريف و نحلههاي مربوط به آن، و نيز نتايج اين تعاريف بر نوع سياستگذاري در اين باب توجه کنيم، تا بتوانيم با توجه به واقعيات موجود در کشور خود به تعريف و سپس سياستگذاري مناسب برسيم. و اين اولين قدم براي هر امر ميباشد. که متأسفانه هميشه بطور سطحي نگري به مراحل بالاتر از اين تعاريف درفرهنگ و خصوصاٌ توسعه فرهنگي پرداخته ميشود. و سپس ناخواسته تن به سياستگذاريهايي ميدهيم که درنهايت به فرهنگ خود و توسعه مطلوب فرهنگي نميرسيم. از اينجاست که ضرورت بررسي تعاريف فرهنگ روشن ميشود .
آنچه که امروزه ما در بحثهاي فرهنگي شاهد و ناظر آن هستيم علاوه بر پذيرفتن مفاهيم وارداتي از فرهنگ و نحوه تعريف آن، بايد گفت برنامهريزي و سياستگذاري فرهنگي نيز که براساس صورت گرفته نيز وارداتي است، که اگر ما اين را حمل بر توطئه بيگانگان نکينيم بايستي گفت اين امر ازسادگي و تفکر سطحي که هميشه ازآفات عمده جهان سوم ميباشد ناشي ميشود. فرهنگ يکي از دهها موضوعي است که مورد احتياج جهان سوم ميباشد که به اين صورت با آن برخورد ميشود .
و اولين نتيجه و مهمترين آن همين است که ما نميتوانيم به موضوعات فرهنگي آنچنان که هست بپردازيم و درنهايت به علوم محلي شده انساني مربوط به کشور خود برسيم. تاريخ جهان سوم چه از نظر فرهنگي و چه از نظر علمي، خصوصاٌ علوم انساني ، پر از اين فجايع فکري است که در نهايت نتوانستهاند به هويت وجودي خود واقف شوند و سپس قدمهاي مناسب براي نجات خود بردارند و حتي قدمهايي نيز که بر ميدارند باعث ميشود تا بيشتر در اين باتلاق فرو روند. پس بايستي قبل از فکر و تفکر و سياستگذاري ، به مفاهيم بينديشيم تا راه اشتباه نرويم .
در ادبيات فارسي نيز چنين ديدگاهي وجوددارد. در آنجا فرهنگ به ادب و عقل و يا دانش و بزرگي معنا شده است.
همچنين در كتابهاي لغت آمده است: فرهنگ ادب باشد: صحاح الفوس
در متون پهلوي نيز فرهنگ آرماني را در نظر داشتهاند.
...... به هنگام، به فرهنگستان دادندم و به فرهنگ كرنم سخت شتافتند : خسرو قبادان و ريدكي
... و چهارم شناختن خوي نيك و خوي بد مردم است و شناختن راه اكتساب خصال خوب و پرهيز از خصلتهاي بد . و اين را علم فرهنگ خوانند : چاودان نامه افضل کاشاني
بياموخت فرهنگ و شد برمنش
برآمد زبيغاره و سرزنش
که فرهنگ آرايش جان بود
زگوهر سخن گفتن آسان بود
کزيشان همي دانش آموختيم
به فرهنگ دلها برافروختيم
فردوسي
دشمن عقل که ديده است کز آميزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شويم
مولوي
خداوند تدبير و فرهنگ و هوش
نگويد سخن تا نبيند خموش
سعدي
اين نگرش هنوز در جامعه ما وجود دارد که انسان با فرهنگ کسي است که آداب دان و مؤدب باشد. و انسان بيفرهنگ نيز عکس اين معنا را دارد. اين معناي موجود و نهادينه شده در جامعه عوارض نامناسبي در پيدارد. در ابتدا بايستي گفت اين نوع تعريف از فرهنگ سبب ميشود همواره در يک حالت آرماني زندگي کنيم و واقعيات ناديده گرفته شوند حال آنکه فرهنگ يک واقعيت اجتماعي است که داراي تغيير و تحول از ديد کساني که فرهنگ ، با ديد آرماني نگاه ميکنند به نوعي تغيير ارزشهاست، حال آنکه همانگونه که گفته شد اين تغيير و تحول طبيعي ميباشد. و بدين ترتيب انسانهاي محافظهکار و سنتگرا که مانع هر گونه تحول و رشد هستند تبديل خواهند شد که در قشرها و شهرهاي سنتي و غيره شاهد آن هستيم .
ضرر ديگر آرماني ديدن فرهنگ اين است که نتوانيم فرهنگ واقعي جامعه و اجزاء آن و چگونگي ارتباط اين اجزاء را بشناسيم و از اين تعريف در سطح جامعه، در دل و روح مردم جا افتاده است آنگاه متوجه خواهيم شد که ازيک برنامهريزي فرهنگي بطور دقيق و سپس سياستگذاريهاي درست محروم خواهيم شد. و در نهايت نيز اگر موفق به برنامهريزي دقيق و سپس سياستگذاريهاي درست شويم قابليت اجراي اين برنامهريزيهاي درست را نيز نخواهيم داشت چون در جامعه با ممانعت روبرو خواهد شد .
از طرف ديگر سبب خواهد شد که مردم عادي الگوهاي فرهنگي بيروني و بيگانه را بعنوان يک فرهنگ به معناي آرماني پذيرند و اين جريان شدت پذيرد، بدون آنکه به محتواي فرهنگي واقعي جامعه نظر کنند .از اين رو جريان فرهنگپذيري ازشديد خواهد شد و تاريخ گذشته ما نيز شاهد براين نکته ميباشد .
با اين نفاسير کاملاٌ بديهي است که ضرورت تفسير اين مفهوم درسطح جامعه لازم بنظر ميرسد تا مردم به يک ديد درست از فرهنگ برسند و سياستگذاريها و برنامهريزيها دقيقتر و کاملتر انجام و اجرا بشود .
اما نکته ديگر درباره فرهنگ :
فرق بين فرهنگ و تمدن ميباشد که در کشورهاي استعمارگر مثل انگليس بجاي يکديگر بکار ميرفته و اين دو ازيکديگر نداشتند و همين باعث ميگرديد تا اين نگرش خاصي داشته باشد. و بنابراين همين برداشت بود که جوامع ديگر را عقب مانده و بي تمدن و بيفرهنگ ميدانستند و در برابر فرهنگ قطعاٌ نوع خاصي از سياستگذاريها را نسبت به ملل ديگر روا ميداشت و در تاريخ، شاهد آن هستيم که اين کشورها ذلتهاي ديگر را وحشي و بربر ميخواندند ومدت زماني طولائي صرف شد تا اين دو مفهوم از هم جدا شدند و بدين ترتيب ازبار ارزش مفهوم فرهنگ کاسته شد.
البته اين نکته قابل ذکر است که در تمدن بيشتر به پيرفتهاي بشري مثل تکنولوژي و نحوه استفاده از آن اطلاق ميشود و اين مفهوم با فرهنگ زياد ارتباط دارد و در واقع از يکديگر جسماني پذير نخواهند بود. پس نبايستي در مقابل افراط مذکور، تفريط شود وتمدن را از فرهنگ جدا کنيم تا دوباره براي مقابله با بيگانگان دچار سنتگرايي افراطي شويم و از پذيرفتن آثار تمدن و تأثير آن بر فرهنگ و رشد آن غافل شويم. با اين پيش زمينه به طبقه بندي تعاريف فرهنگي ميرسيم .
فرهنگي بيروني و بيگانه را به عنوان يک فرهنگ به معناي آرماني پذيرند و اين جريان شدت پذيرد، بدون آنکه به محتواي فرهنگي واقعي جامعه نظر کنند . از اين رو جريان فرهنگ پذيري از شديد خواهد شد و تاريخ گذشته ما نيز شاهد براين نکته ميباشد .
با اين تفاسير کاملاٌ بديهي است که ضرورت تفسير اين مفهوم در سطح جامعه لازم بنظر ميرسد تا مردم به يک ديد از ست فرهنگ برسند و سياستگذاريهاو برنامهريزيها دقيقتر و کاملتر انجام و اجرا بشود .
ازطرف ديگر مارکسيستها و تضادگرايان به فرهنگ موجود در سطح يک جامعه رجوع و سعي ميکنند همان فرهنگ عامه را مورد ستايش قرار دهند و اين عامگرايي فرهنگي سبب رکود فرهنگي در سطح جامعه خواهد شد .
اين امر در آثار ادبي مارکسيتهايي که در جهان سوم وجود داشتند کاملاٌ واضح بود . اين نوع تعريف نهايتاٌ به سقوط و رکود فرهنگي منجر خواهد شد. از اين رو نميتوان فرهنگ را براساس اقتصاد تعريف و يا برنامهريزي فرهنگي را بر اساس اقتصاد بنا کرد و روح اقتصاد نبايستي بر فرهنگ مسلط شود. چرا که خود فرهنگ يک واقعيت مستقل ميباشد که بايست همانطور در نظر گرفته شود و آنگاه تأثير و تأثر آن را با ديگر عوامل ديد.
اين ديدگاه نيز درباره فرهنگ به تعاريفي پرداخته است که اساس را بر ميراث تاريخي فرهنگ گذاشته و به تحليل ميپردازد .
ساپير يکي از انديشمندان اين ديدگاه است که در تعريفي آورده :
فرهنگ يعني مجموعه مرتبطي از کردارها و باورها که از راه جامعه به ارث رسيده و بافت زندگي مارا تعيين ميکند .
مايرس نيز انديشمند ديگري است که ميگويد :
فرهنگ آن چيزي است که از گذشته آدميان بازمانده است و در اکنون ايشان عمل ميکند و آيندهشان را شکل ميدهد.
راديلکف براون بيان ميکند :
بعنوان يک جامعهشناس واقعيتي که من بدان نام فرهنگ ميدهم فرآيند يک سنت فرهنگي است، يعني فرآيندي که از راه در يک گروه اجتماعي و يا طبقه اجتماعي معين، زبانها، تصورات، پسندها ، چيره دستيها و انواع عرفها دست به دست از شخصي به شخصي و از نسلي به نسلي فرا داده شود.
در اين تعريفها تكيه برفرآيند، بخوبي مشخص است و فرهنگها را در فرآيندها تحليل و بحث ميکنند. اين ديدگاه فرهنگي در کشورهايي که داراي پيشينه تاريخي هستند قابل برد ميباشد ولي کشورهايي که داراي اين پيشينه نيستند مانند آمريکا ) کاربردي ندارد. فرق بين اروپا که داراي پيشينه تاريخي است باکشورهايي کهداراي اين پيشينه نيستند در همين تحليلهاي تاريخي فرهنگي ميباشد. گاهي اوقات اين تعريف ذلت فرا زماني پيدا ميكند: و يک حکم کلي براي تمام زمانها خود ميگيرد. در نتيجه راه کليگويي و پيشگويي در پيش ميگيرد و از همين جاست که ضربهپذير ميشود .
اين ديدگاه در مورد توسعه فرهنگي جهان سوم استفاده شده است بدين معنا که بر اساس اين ديدگاه بيان ميشود که كشورهاي جهان سوم بايستي براي رسيدن به توسعه، راه غرب که سرمايهداري است بپيمايند و يک سري شاخصهاي اجتماعي و اقتصادي و سياسي و فرهنگي را پيشنهاد ميکند .
اينها در يک حالت فرآيند گونه شاخصهاي فرهنگي جهان سوم را بيان ميکنند و سپس به مقايسه ظاهري يا باطني با شاخصهاي فرهنگي در غرب دست ميزنند و پس ازآن به نظريهپردازي ميپردازند و اعلام ميکنند که بايستي طي يک فرآيند اين شاخصهاي فرهنگي رابه شاخصهاي فرهنگي غرب تبديل کنند.
را جرز از صاحبنظران اين گونه تفکر در باب توسعه فرهنگي است وي فرهنگ جهان سوم را به فرهنگ دهقاني تعريف ميکند و 10 مشخصه براي آن نقل ميكند وميگويد كه اين مشخصههاي فرهنگي موانع توسعه هستند و براي اينکه کشورهاي جهان سوم به توسعه برسند بايستي اين موانع برداشته شوند. موانع مذکور از ديدگاه وي عبارتنداز:
_ عدم اعتماد به نفس در روابط شخصي 2_ فقدان نوآوري 3_ گرايش به تقدير 4_ پايين بودن سطح آرزوها و تمايلات 5_ عدم توانايي چشم پوشي از منابع آني بخاطر منافع آتي 6_ کم اهميت تلقي کردن عامل زمان 7_ خانوادهگرايي 8_وابستگي به قدرت دولتي 9_ محليگرايي 10_ فقدان همدلي.
اين صفات تا چه حد درست است و تا چه حد در مورد فرهنگ جهان سوم صادق است خود جاي بحث دارد. ولي آنچه راجرز و ديگر نظريهپرددازان توسعه فرهنگي را به گفتن اين سخنان راهنمايي کرده است همان داشتن انديشه تکاملي و تحولي در فرهنگ ميباشد كه اعتقاد دارد بايستي نهايتاً تمامي فرهنگها به فرهنگ غربي با شاخصهاي مربوط به آن برسد اين نظريات هر چند مورد نقد شده ولي متأسفانه اين نظريات در مبحث بدون آنکه نگاهي تيز و دقيق برخاسته از متن فرهنگي کشور مربوطه شود که اين امر ناشي از سطحينگري به فرهنگي جهان سوم و همچنين فرهنگ غرب ميباشد و هنوز اين روند توسط روشنفکران و سياستمداران و حتي مردم عادي اين کشورها ادامه داده ميشود .
ويلي :
فرهنگ نظامي است از الگوهاي عادتي پاسخگويي، که با يکديگر همبسته. هم پشت هستند .
آگبرن و نيمکف
فرهنگ مشتمل است بر نوآوريها با ويژگيهاي فرهنگي که در يک نظام، يکپارچه شدهاند و ميان اجزاي آن به درجات گونا گون ارتباط متقا بل وجود دارد. (1) . حال بايستي ديدکه اين ديدگاه تعاريف، قدرت تبيين را در جهان سوم دارند يا خير ؟
در ابتدا گفتيم که اين نظريه، برخاسته از جوامع ابتدايي امروزه بشري است و درجهان پيشرفته نيز مورد قبول واقع و براي تبيين بکار رفته است و علت آن اين بوده که اين تبيين و تعريف درباره جوامعي است كه حالت يک ثبات دروني داشته باشد. و اعضاي آن به تعامل دروني با يکديگر ميپردازند و يکديگر را در عمل و واقع کامل و تکميل ميکنند. پس يک سازمان دروني فرهنگي خودکفا را نشان ميدهد که اين هم در جوامع ابتدايي صادق است چون فضاي کاملاٌ بستهاي نسبت به بيرون خود دارد. و هم نسبت به جوامع پيشرفتهاي که داراي ثقل مرکزي و خودکفايي دروني ميباشند، خصوصاٌ کشوري مثل آمريکا که تأثير پذيري آن ازجهان خارج کم است و داراي قدرت، تأثيرگذاري فرهنگي بر ديگر جوامع ميباشد، ولي خودش درواقع حالت نظامي خودکفا و خودگران ميباشد. پس تحليل ساختي براي آن مناسب بنظر ميرسد ولي اين تحليل در ارتباط با جهان سوم که هر لحظه مورد تأثير جهان خارج از خود است و دائما عناصر فرهنگي آن دستكاري ميشود و يك نظامبازي را دارد كه كاملاً يا نزديك به كامل تأثير آثار و عناصر فرهنگي بيرون از نظام سيستم خود است، قابليت تبيين ندارد، خصوصاٌ عناصر تکنولوژيکي که بدون وقفه از جهان پيشرفته به سوي اين جوامع سرازير ميباشد عناصر و نظام فرهنگي اين کشورها را دچار تفسير ميکند درنتيجه بايد گفت، اين مدل و تعريف، قابليت تحليل و تبيين براين نظامهاي فرهنگي دستکاري شده جهان سوم را ندارد .
در اين تحليل روابط بين اشياء و خود اشياء زياد مورد نظر نيست. بلکه چنين القا ميشود که بايستي به علتغايي و نتيجه اشياء و عناصر يک نظام و سيستم و به نتايج روابط بين اين عناصر پرداخت و آنچه اهميت دارد صرفاٌ نتيجه است. عنصري که داراي نتيجه مثبت درکل نظام باشد مفيداست و بايد بماند و عنصري که نتيجه مفيد براي نظام ندارد بايستي از بين برود.
اين ديدگاه درفرهنگ نيز بکار رفته است. درآنجا روي کارکرد ونتايج عناصر فرهنگي ونتايج روابط بين عناصرتوجه شده است .
نظريات عمده کارکردگرايان را ميتوان درانديشههاي بيان شده زير دريافت.
اسمال: فرهنگ عبارتست از يک ساز و برگ فني، مکانيکي، مغزي، اخلاقي که براي دورهاي خاص با بکار گرفتن آن به مقاصد خود ميرسند. فرهنگ مشتمل است بر وسايلي که انسانها با آن هدفهاي فردي و اجتماعي خود را پيش ميبرند .
داوسن : فرهنگ راه و روش مشترک زندگي است که سبب تطبيق انسان با محيط طبيعي و نيازهاي اقتصادي خود ميشود.
اما اين تعريف، و تحليل براي جهان سوم کاربردي نميتواند داشته باشد. چون اولاٌ اين تعريف براي جوامع در حال ثبات کاربرد دارد و در جوامعي که اين کارکردها حالت ثبات ندارد و گاه حتي عناصر فرهنگي وجود دارند که بصورت غدههاي ويروسي و سرطاني از خارج وارد آن پيکره ميشوند و سپس در آن پيکره فرهنگي بصورت عنصري همانند درميآيند، و اين کارکرد لحظهاي متوقف نميشود از اين روست که هر لحظه جوامع جهان سوم دچار بحران عنصري فرهنگي و حتي بحران در روابط ميان عناصر فرهنگي خود ميباشند بنابراين عناصر کارکردي مخدوش ميشوند بطوريکه کارکرد عنصري، عنصر ديگر را نه تنها تکميل نميکند بلکه حتي آن را خنثي و گاه آن را براي کل نظام به عنصري منفي تبديل ميکند و با کارکردي ضد فرهنگي فرهنگ يک جامعه را به انحطاط و نابودي سوق ميدهند.
از طرف ديگر در اين ديدگاه، ارزشها جايي ندارند .اين مکتب تحليلي که مکتب فلسفي پراگماتيسم درامريکا همراه شد، وسيلهاي براي نابودي ارشهاي انساني گرديد. براساس اين ديدگاه هر عنصر فرهنگي و نيز رابطه بين اين عناصر اگر براي نظام سودمند باشد بايستي درجامعه حفظ و حتي تقويت شود ولو اينکه اين عنصر فرهنگي و يا روابط بين اين عناصر با ارزشهاي انساني نسازد. مثال واضح آن جنگ و کشتارهاي داخلي و خارجي و از نظر اخلاقي فحشاء و رواج قانوني آن در سطح يک جامعه را ميتوان ذکر کرد. اين تحليل به نوعي ذهن را بسوي واقعيتگرايي سياه ميکشاند و آرمانهاي بشري و خصوصاٌ فرهنگ را درجوامع ناديده ميگيرد.
اساساٌ اين مکتب مخالف ايجاد هر نوع انقلاب و جهتدهي در يک جامعه ميباشد. البته بايستي گفت از اين مکتب ميتوان در بعضي از امور جزيي همانند مديريت خرد درسطح جوامع جهان سوم استفاده کرد.
اين ديدگاه برخاسته از مردمشناسي کلاسيک بود که براي اصالت دادن به کار خود به عناصر فرهنگي و روابط بين آن عناصر در جوامع مورد مطالعه خود تقدس ببخشيدند وتعريف تايلر از فرهنگ که شايد مشهورترين تعاريف فرهنگ باشد شاهد بر اين سخن است:
فرهنگ يا تمدن کليت در هم تافتهاي است، شامل دانش، دين ، هنر ، قانون، اخلاقيات، آداب و رسوم، و هرگونه تواناني و عاداتي که آدمي همچون عضوي از جامعه بدست ميآورد (3)
وچون جوامع مورد مطالعه جوامع ابتدائي بود که داراي ثبا ت عناصر فرهنگي و روابط ميان آنها بود، خود به خود به ارزش دادن و محافظهکاري دچار شدند خصوصاٌ موقعي که اثرات تکنولوژي پيشرفته را بر آثار فرهنگي جوامع ابتدائي ميديدند؛ محافظهکاري برآداب و سنن جوامع عقب مانده را تأييد ميکردند.
از طرف ديگر عدهاي ازمتفکران و انديشمندان جهان سوم که کشورهاي خود را آماج هجومهاي آثارهاي فرهنگي مادي و معنوي غرب ميديدند و شاهد بحرانزدگي بيسابقهاي در کشور خود بودند، براي حفظ عناصر فرهنگي کشور خود و روابط بين اين عناصر دست به محافظهکاري در مقابل عناصر جامعه خود زدند. اينان حتي با ورود تکنولوژيهاي مدرن به کشورهاي خود مخالفت نمودند بطوريکه ادبياتي بوجود آوردند که داراي بارهاي فرهنگي عوامگرايانه بود. در تاريخ تفکر کشورمان در قسمتهايي از آثار جلالآلاحمد ( ن. ک به؛ نفرين زمين ) اين رويکرد را ميبينم که سعي در بازگشت به ادبيات کهن داشت البته بايستي گفت درکشورهاي جهان سوم تئوريهاي مارکسيست و چپگرايان و تضادگرايان در برگشت به فرهنگ عوام کم موثر نبود. که خود جاي بحث ديگري را ميطلبد .
ولي آنچه ميتوان گفت اين است که اين ديدگاه نيز از نقض برخوردار است چون قدرت تبيين براي واقعيات موجود فرهنگي درسطح جوامع جهان سوم را دارا نيست چرا که جهان سوم مجبور است از تکنولوژي براي رشد و توسعه خود بهره بگيرد و تكنولوژي نيزعلاوه بر ايجاد آثار اقتصادي و سياسي و اجتماعي شامل آثار فرهنگي نيز ميشود، که اين آثار ممکن است توسط خود تکنولوژي ايجاد شود و يا وسيلهاي براي انتقال آثار فرهنگي به جوامع گردد. البته بايد گفت درفرهنگ همانند بقيه واقعيتهاي اجتماعي در حالت تحرک و پويايي است و نميتوان از پويايي آن خصوصاٌ درجهان سوم جلوگيري کرد.
اکنون مذهب در صحنه اجتماع و جکومت بعنوان يک عنصر فکري و فرهنگي ظهور کرده است، سئوال اينجاست که مذهب چگونه ميتواند با ارثي که از سکولاريسم غرب بجا مانده برخورد کرده و بتواند از آن نفغ ببرد بدون آنکه ضرر ببيند ؟
اول _ اينکه ما کشورهاي جهان سوم کشورهاي دستکاري شدهاي هستيم و به همين دليل دچار بحرانهاي اجتماعي و اقتصادي و سياسي و... ميباشيم. اين عامل را ميتوان به غرب نسبت داد که با هجوم نظامي و سياسي و فرهنگي در طي قرون گذشته و حال، عملاٌ کشورهاي جهان سوم را دستکاري کرد؛ بطوريکه نهاهاي موجود در سطح جامعه هيچکدام درجاي درست خود نيستند و ازطرفي ديگر روابط بين نهادهاي موجود در جامعه نيز روابطي نادرست و نابجا است. پس بايستي سعي کرد که اين نهادها به جاي خود برگردند و روابط بين نهادها نيز به جاي خود برقرار گردد. اين نکته در فرهنگ نيز صادق است .
دوم _ غرب يک تمدن است. تمدني وارث تمدنهاي گذشته و اينک با بيداري کشورهاي جهان سوم و شاداب بودن آنها و در مقابل، بيمارگونه بودن جوامع غربي، بنظر ميرسد که کشورهاي جهان سوم وارثان تمدن غرب بعنوان نسل بعدي هستند و خصوصاٌ کشوري همانند ايران که با انقلاب خود در آخر قرن بيستم و آنهم با محتواي مذهبي وارث علم و سکولاريسم غرب است. تمدن غرب با گرفتن ارث تمدني جهان اسلام درقرن پانزدهم ميلادي و ريختن آن درقالب سکولاريسم به تمدن عظيم خود رسيد و اينک بعد از پيرشدن و بيمارگونه گشتن جامعه غرب، اينطور بنظر ميرسد که کشورهاي جوان و شادابي مثل کشور، ما آماده گرفتن ارث تمدن غرب و ريختن آن در قالب مذهبي و الهي خود ميباشند، پس در جهت فرهنگي نيز همينگونه بايد عمل کرد. حال چطور ميتوانيم اين تمدن عظيم را در قالب جامعه خود هضم کنيم ؟
سوم _ آنچه مردمشناسان و جامعهشناسان در باب توسعه گفتهاند اين است که بايستي خودجوشي از درون جامعه و سنتهاي آن شروع شود.
پديدههاي عارضي توسعه، نه تنها فايدهاي براي اين کشورها ندارد، که سبب انحطاط آنها خواهد شد. پس بايستي با ديدن سنتها و ساخت و بافت جامعه خود دست به جذب فرهنگ غرب و تمدن آن زد، تا جامعه بتواند اندک اندک اين محتواي عظيم تمدني را درخودش جذب کند و دچار سوء هاضمه نشود تابتواند مواد جذب ناشدني آن رابصورتهاي گوناگون دفع کند.
حال با توجه به اين سه نکته ما مدلي که براساس تعاريف فرهنگي ميتوان براي اين امور پيشنهاد کرد را ارائه ميکنيم.
همانطور که گفتيم کشورهاي جهان سوم ناگزير از اخذ مفاهيم علمي تمدني، فرهنگي و تکنولوژيکي غرب ميباشند.
و از طرفي خود داراي سنتها و تمدنها و فرهنگهاي پيشين هستند. براي حل اين مشکل ما ميتوانيم کشورهاي جهان سوم را از نظر اجتماعي و فرهنگي به جامعهاي با «ساختباز» نه بسته تعبير کنيم. بر اين اساس ميتوانيم به تبيين و تحليل فرهنگي و اجتماعي بپردازيم .
اين ساخت از دو کلمه تشکيل شده است : «ساخت» و «باز» هر کشوري ساخت علمي و فرهنگي واجتماعي خاص خود را دارد. از اينرو در ابتدا بايستي ساخت اجتماعي و فرهنگي آن کشور را شناخت و چون اين ساخت باز است، بنابراين بايستي غرب راکه موثر براين ساخت است نيز بدرستي شناخت .
دومين قدم براي شناخت تحولات امروزي اين جوامع اين است که بايستي تمام جريانهائي که در غرب جريان دارد و ميدانيم که درآينده به کشورهاي جهان سوم خواهد رسيد را دقيقاٌ مطالعه و شناسايي کينم که تقريباٌ با اين عمل در يک جريان باز و تعاملي هم خود را مطالعه کردهايم و هم غرب را با اين کار هم به خودشناسي و هم به رقيبشناسي دست زدهايم .
از طرفي ميدانيم که جريانهاي غرب همانطور که آنجا هستند در شرق و جهان سوم انعکاس پيدا نخواهد کرد چرا ؟
چون که اين انعکاس حاصل دو فرآيند است. اول اينکه جريانهاي موجود در غرب با ورود به کشورهاي ديگر از بستر اجتماعي خود کنده ميشود. و ساخت و بافت تولد و رشد خود را درغرب جا ميگذارند و به صورت سطحي به جوامع جهان سوم خواهند آمد که به صورت غريبه و تازه براي کشورهاي ما نمود پيدا خواهد کرد.
ودوم آن که اين جرايانات تازه غرب با توجه به ساخت جامعهها در جامعه منعکس خواهد شد. بعبارت ديگر بقول بعضي از متفکران جوامع غيرغربي حالت منشوري دارند، که نور آمده از غرب را شکسته و آنگاه در خود جذب خواهندکرد. با اين پيش فرض که ما درقدم اول خودشناسي و در قدم دوم غربشناسي کردهايم، ميتوانيم کاملاٌ به دو فرآيند مذکور واقف باشيم و تحولات وارداتي و جامعه خودمان را کاملاٌ بشناسيم، پس ميتوانيم به قضاوت دقيق درباره وضعيت فعلي جامعه بنشينيم و هم آيندهنگري درباره وضعيت جامعه خود داشته باشيم . /س
انسانشناسان و مردمشناسان براساس فيسلهاي بدست آمده به دو نوع موجوديت انساني پيبردهاند يکي شبه انسان كه اندام را داشته ولي چون وسائل فرهنگي با آن فسيلها يافت نشده آنرا « شبه انسان » ناميدهاند و فيلسفها زمانهاي بعد که پيدا کردهاند چون با آثار فرهنگي همراه بودهاند آن را «انسان » ناميدهاند و ميتوان چنين نتيجه گرفت که فرهنگ سبب انسان شدن انسان ميشود. ولي بايد گفت که فرهنگ ساخته خود انسان است که با شايستگي فکري وعقلي خود فرهنگ را ميسازد. ساختن انسان توسط خود به وسيله ايجاد فرهنگ را ميتوان بعنوان يک فرآيد در نظر گرفت که در طي زمان اين حرکت را ادامه داده است و برحسب شرايط موجودي زماني و مکاني خود، اين فرهنگها را شکل داده است تا بتواند خودرا بر جهان مادي و معنوي تطبيق دهد. پس فرهنگ دست ساخته انسان، وسيلهاي براي تطبيق انسان با زندگي خود در اين جهان است. و اين جنبهاي از تعريف انسان است که کمتر مورد توجه تعريفکنندگان فرهنگ از هر نحله تخصص قرار گرفته است و چون شرايط وجودي انسان در مکانهاي مختلف و زمانهاي متنوع فرق داشته است، بعبارتي ديگر ميتوان گفت انسانها برحسب شرايط داراي است انسانيتهاي مختلف ميباشند. اين تنوعهاي مختلف فرهنگي در طي زمان مورد توجه انسانها بوده است. ازديرزمان که انسانها گاهي بخاطر کنجکاوي و يا براي بدست آوردن زندگي بهتر کوچ و به انسانهاي ديگر در ميان کوهها و دشتها برخورد ميکردهاند (حال چه با جنگ و چه با صلح ) براي آنها، اين انسانها متفاوت از خودشان قلمداد ميشدهاند و آن بخاطر متفاوت بودن فرهنگ آنها بوده است. فرهنگها چه با جنگ و يا صلح با هم تبادل داشتهاند. و اين تبادل و يا تهاجم وسيله تغيير و تحول و انتقال فرهنگ در طول تاريخ بشري بوده است و. کم کم اين فرهنگهاي بشري در اثر برخوردها، داراي شباهتها و تفاوتها شدهاند که اين تبادل موضوع ديگري براي مطالعه فرهنگ در ماقبل تاريخ و زمان تاريخي ميباشد که از چگونگي انتقال و تأثيرگذاري اين فرهنگها بريکديگر و شباهت و تفاوتها بحث ميکند .
در طول زمان از تنوعات فرهنگي کاسته و اشتراکات فرهنگي افزايش يافته است . هر چه انسانها ارتباط بيشتري با جاهاي ديگر پيدا کردهاند از حالت تشخص فرهنگي خاص خود درآمده و به تشابهات فرهنگي دست پيدا کردهاند. البته به معناي اين نيست که اين انسانها ديگر داراي تفاوت فرهنگي نخواهند بود و يا در آينده تفاوت فرهنگي وجود نخواهد داشت. چرا که همانطور که گفتيم انسانها فرهنگ را براي تطبيق زندگي خود با شرايط جهاني وطبيعي بوجود ميآورند که بدليل اختلاف اين جهانها و اين طبيعتها، فرهنگها نيز هرگز يكي نخواهند شد. درباب پست مدرنيسم دونظريه وجوددارد كه يكي بيان ميكند كه تشابهات فرهنگها در جهان تا آن حد زياد ميشود که دنيا شبيه يک شهر کوچک و بلکه شبيه يک دهکده باتشابهات فرهنگي زياد خواهد شد. ونظر دومي اين است که هرگز اختلافات فرهنگي از صحنه دنيا از بين نخواهد رفت .
ايجاد کنندگان نظريه دهکده جهاني که در رأس آن آمريکا است با قوم مداري خود درصددند تا کليه ارزشهاي جهاني را براساس قوميت و ارزش امريکايي تعريف و جا بياندازند. اما جداي از اين مقولات، بايستي گفت که انسانها با فرهنگهاي مختلفي که دارند وبرحسب شرايط و وسائل ارتباط جمعي، اين فرهنگها در هم تأثير خواهند گذاشت .
به طور خلاصه اينکه مقوله فرهنگ با اين تحولات و هويت وجودي و ارتباط با شرايط موجود جهان طبعيت. مورد توجه متفکران واقع شده است و متفکران سعي کردهاند تا با مفهومسازي و تعريف کردن و تعيين هويت و تحرکات آن و کيفيت اين تحرکات، به يک معنا برسند که همين انديشه متفکران نيز سبب رواج فرهنگهاي خاص شده است .
براي شروع درباره هر چيز بعنوان اولين ناميدن آن شيء به نامي است که اين نام شباهتي ازنظر لفظ يا معني با آن شيء داشته باشد. انسان بدون اين شباهت هرگز لفظي را بر معنايي قرار نداده و اسمي را براي شيء انتخاب نکرده است .
تعريف نيز يک ناميدن است که شايد بتوان گفت يک ناميدن مرکب، متفکران براي تفکر در باب فرهنگ بايستي از تعريف آن آغاز ميکردند واين متفکران و فيلسوفان بدون ارتباط با اين نميدانستند به تعريف اين مقوله بپرازند. و از طرفي اين مقوله انساني همانند ديگر مقولههاي انساني ديگر در عين سادگي و ملموس بودن داراي پيچيدگي خاص خود ميباشد. همچنين تحت تأثير مکاتب مختلف فلسفي و علمي واقع شد. دانشمندان علوم انساني همواره براي دريافت درست مقولههاي انساني پناه به مفاهيم و مدلها و مکاتب بالاتري بودهاند تا بتوانند اين مقولهها را بهتر بشناسند و به همين سبب علوم اجتماعي داراي چندين پارادايم در درون خود ميباشد و چندين مکتب مشغول به تجزيه و تحليل موضوعات و روابط بين آنها هستند و اين همان نکتهاي است که برخي را درباره علمي بودن علوم انساني به شک و ترديد انداخته است .
از طرفي ديگر اين مکاتب، در ابتداء به يک نوع تعريف خاص از موضوعات و مفاهيم ميپردازند و سپس تا آخر تجزيه و تحليلهاي خود همان راه خاص را ميپيمايند و از اينجا ميتوان پي به اهميت تعريف در علوم انساني برد.
فرهنگ نيز همينطور است. زيرا اهميت بسار زيادي در علوم انساني بعنوان يک مفهوم کلي و عام داشته که ميتوانسته زندگي و رفتار شخصي و اجتماعي انسان و ساخت جوامع انساني را بنماياند. بنابراين هر کدام از متفکران با توجه به نحله خاص و براي تبيين واقعيات اجتماعي و انساني اطراف خود به تعريف خاصي پرداختهاند که تعريفي که توسط ديگري انجام گرفته کاملاٌ متفاوت و حتي متضاد ميباشد. اين تعريفها به متفکران نحلههاي فکري اين قدرت را ميبخشد که در مورد هويت فرهنگي و تحولات آن و برنامهريزي فرهنگي به نظريهپردازي بنشينند. امروزه در پهنه دنياي انساني ما شاهد برنامهريزيهاي مختلقي از نظر فرهنگي که متأثر از نحوه نگرش آنها به فرهنگ است، با توجه به واقعيتهاي اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي ميباشيم .
از اين رو ما بايستي دقيقاً با توجه به نوع تعاريف مربوط به فرهنگ و همراه با واقعيتهاي مربوطه به کشور محل تولد آن تعريف و آن تعريف و نحلههاي مربوط به آن، و نيز نتايج اين تعاريف بر نوع سياستگذاري در اين باب توجه کنيم، تا بتوانيم با توجه به واقعيات موجود در کشور خود به تعريف و سپس سياستگذاري مناسب برسيم. و اين اولين قدم براي هر امر ميباشد. که متأسفانه هميشه بطور سطحي نگري به مراحل بالاتر از اين تعاريف درفرهنگ و خصوصاٌ توسعه فرهنگي پرداخته ميشود. و سپس ناخواسته تن به سياستگذاريهايي ميدهيم که درنهايت به فرهنگ خود و توسعه مطلوب فرهنگي نميرسيم. از اينجاست که ضرورت بررسي تعاريف فرهنگ روشن ميشود .
آنچه که امروزه ما در بحثهاي فرهنگي شاهد و ناظر آن هستيم علاوه بر پذيرفتن مفاهيم وارداتي از فرهنگ و نحوه تعريف آن، بايد گفت برنامهريزي و سياستگذاري فرهنگي نيز که براساس صورت گرفته نيز وارداتي است، که اگر ما اين را حمل بر توطئه بيگانگان نکينيم بايستي گفت اين امر ازسادگي و تفکر سطحي که هميشه ازآفات عمده جهان سوم ميباشد ناشي ميشود. فرهنگ يکي از دهها موضوعي است که مورد احتياج جهان سوم ميباشد که به اين صورت با آن برخورد ميشود .
و اولين نتيجه و مهمترين آن همين است که ما نميتوانيم به موضوعات فرهنگي آنچنان که هست بپردازيم و درنهايت به علوم محلي شده انساني مربوط به کشور خود برسيم. تاريخ جهان سوم چه از نظر فرهنگي و چه از نظر علمي، خصوصاٌ علوم انساني ، پر از اين فجايع فکري است که در نهايت نتوانستهاند به هويت وجودي خود واقف شوند و سپس قدمهاي مناسب براي نجات خود بردارند و حتي قدمهايي نيز که بر ميدارند باعث ميشود تا بيشتر در اين باتلاق فرو روند. پس بايستي قبل از فکر و تفکر و سياستگذاري ، به مفاهيم بينديشيم تا راه اشتباه نرويم .
تعريف فرهنگ
در ادبيات فارسي نيز چنين ديدگاهي وجوددارد. در آنجا فرهنگ به ادب و عقل و يا دانش و بزرگي معنا شده است.
همچنين در كتابهاي لغت آمده است: فرهنگ ادب باشد: صحاح الفوس
فرهنگ عقل باشد: معيار جمال
در متون پهلوي نيز فرهنگ آرماني را در نظر داشتهاند.
...... به هنگام، به فرهنگستان دادندم و به فرهنگ كرنم سخت شتافتند : خسرو قبادان و ريدكي
... و چهارم شناختن خوي نيك و خوي بد مردم است و شناختن راه اكتساب خصال خوب و پرهيز از خصلتهاي بد . و اين را علم فرهنگ خوانند : چاودان نامه افضل کاشاني
بياموخت فرهنگ و شد برمنش
برآمد زبيغاره و سرزنش
که فرهنگ آرايش جان بود
زگوهر سخن گفتن آسان بود
کزيشان همي دانش آموختيم
به فرهنگ دلها برافروختيم
فردوسي
دشمن عقل که ديده است کز آميزش او
همه عقل و همه علم و همه فرهنگ شويم
مولوي
خداوند تدبير و فرهنگ و هوش
نگويد سخن تا نبيند خموش
سعدي
اين نگرش هنوز در جامعه ما وجود دارد که انسان با فرهنگ کسي است که آداب دان و مؤدب باشد. و انسان بيفرهنگ نيز عکس اين معنا را دارد. اين معناي موجود و نهادينه شده در جامعه عوارض نامناسبي در پيدارد. در ابتدا بايستي گفت اين نوع تعريف از فرهنگ سبب ميشود همواره در يک حالت آرماني زندگي کنيم و واقعيات ناديده گرفته شوند حال آنکه فرهنگ يک واقعيت اجتماعي است که داراي تغيير و تحول از ديد کساني که فرهنگ ، با ديد آرماني نگاه ميکنند به نوعي تغيير ارزشهاست، حال آنکه همانگونه که گفته شد اين تغيير و تحول طبيعي ميباشد. و بدين ترتيب انسانهاي محافظهکار و سنتگرا که مانع هر گونه تحول و رشد هستند تبديل خواهند شد که در قشرها و شهرهاي سنتي و غيره شاهد آن هستيم .
ضرر ديگر آرماني ديدن فرهنگ اين است که نتوانيم فرهنگ واقعي جامعه و اجزاء آن و چگونگي ارتباط اين اجزاء را بشناسيم و از اين تعريف در سطح جامعه، در دل و روح مردم جا افتاده است آنگاه متوجه خواهيم شد که ازيک برنامهريزي فرهنگي بطور دقيق و سپس سياستگذاريهاي درست محروم خواهيم شد. و در نهايت نيز اگر موفق به برنامهريزي دقيق و سپس سياستگذاريهاي درست شويم قابليت اجراي اين برنامهريزيهاي درست را نيز نخواهيم داشت چون در جامعه با ممانعت روبرو خواهد شد .
از طرف ديگر سبب خواهد شد که مردم عادي الگوهاي فرهنگي بيروني و بيگانه را بعنوان يک فرهنگ به معناي آرماني پذيرند و اين جريان شدت پذيرد، بدون آنکه به محتواي فرهنگي واقعي جامعه نظر کنند .از اين رو جريان فرهنگپذيري ازشديد خواهد شد و تاريخ گذشته ما نيز شاهد براين نکته ميباشد .
با اين نفاسير کاملاٌ بديهي است که ضرورت تفسير اين مفهوم درسطح جامعه لازم بنظر ميرسد تا مردم به يک ديد درست از فرهنگ برسند و سياستگذاريها و برنامهريزيها دقيقتر و کاملتر انجام و اجرا بشود .
اما نکته ديگر درباره فرهنگ :
فرق بين فرهنگ و تمدن ميباشد که در کشورهاي استعمارگر مثل انگليس بجاي يکديگر بکار ميرفته و اين دو ازيکديگر نداشتند و همين باعث ميگرديد تا اين نگرش خاصي داشته باشد. و بنابراين همين برداشت بود که جوامع ديگر را عقب مانده و بي تمدن و بيفرهنگ ميدانستند و در برابر فرهنگ قطعاٌ نوع خاصي از سياستگذاريها را نسبت به ملل ديگر روا ميداشت و در تاريخ، شاهد آن هستيم که اين کشورها ذلتهاي ديگر را وحشي و بربر ميخواندند ومدت زماني طولائي صرف شد تا اين دو مفهوم از هم جدا شدند و بدين ترتيب ازبار ارزش مفهوم فرهنگ کاسته شد.
البته اين نکته قابل ذکر است که در تمدن بيشتر به پيرفتهاي بشري مثل تکنولوژي و نحوه استفاده از آن اطلاق ميشود و اين مفهوم با فرهنگ زياد ارتباط دارد و در واقع از يکديگر جسماني پذير نخواهند بود. پس نبايستي در مقابل افراط مذکور، تفريط شود وتمدن را از فرهنگ جدا کنيم تا دوباره براي مقابله با بيگانگان دچار سنتگرايي افراطي شويم و از پذيرفتن آثار تمدن و تأثير آن بر فرهنگ و رشد آن غافل شويم. با اين پيش زمينه به طبقه بندي تعاريف فرهنگي ميرسيم .
فرهنگي بيروني و بيگانه را به عنوان يک فرهنگ به معناي آرماني پذيرند و اين جريان شدت پذيرد، بدون آنکه به محتواي فرهنگي واقعي جامعه نظر کنند . از اين رو جريان فرهنگ پذيري از شديد خواهد شد و تاريخ گذشته ما نيز شاهد براين نکته ميباشد .
با اين تفاسير کاملاٌ بديهي است که ضرورت تفسير اين مفهوم در سطح جامعه لازم بنظر ميرسد تا مردم به يک ديد از ست فرهنگ برسند و سياستگذاريهاو برنامهريزيها دقيقتر و کاملتر انجام و اجرا بشود .
طبقه بندي تعاريف فرهنگ
1_ ديدگاه مارکسيستي يا ديدگاه تضادگرايان :
ازطرف ديگر مارکسيستها و تضادگرايان به فرهنگ موجود در سطح يک جامعه رجوع و سعي ميکنند همان فرهنگ عامه را مورد ستايش قرار دهند و اين عامگرايي فرهنگي سبب رکود فرهنگي در سطح جامعه خواهد شد .
اين امر در آثار ادبي مارکسيتهايي که در جهان سوم وجود داشتند کاملاٌ واضح بود . اين نوع تعريف نهايتاٌ به سقوط و رکود فرهنگي منجر خواهد شد. از اين رو نميتوان فرهنگ را براساس اقتصاد تعريف و يا برنامهريزي فرهنگي را بر اساس اقتصاد بنا کرد و روح اقتصاد نبايستي بر فرهنگ مسلط شود. چرا که خود فرهنگ يک واقعيت مستقل ميباشد که بايست همانطور در نظر گرفته شود و آنگاه تأثير و تأثر آن را با ديگر عوامل ديد.
2_ ديدگاه تکاملگرايان :
اين ديدگاه نيز درباره فرهنگ به تعاريفي پرداخته است که اساس را بر ميراث تاريخي فرهنگ گذاشته و به تحليل ميپردازد .
ساپير يکي از انديشمندان اين ديدگاه است که در تعريفي آورده :
فرهنگ يعني مجموعه مرتبطي از کردارها و باورها که از راه جامعه به ارث رسيده و بافت زندگي مارا تعيين ميکند .
مايرس نيز انديشمند ديگري است که ميگويد :
فرهنگ آن چيزي است که از گذشته آدميان بازمانده است و در اکنون ايشان عمل ميکند و آيندهشان را شکل ميدهد.
راديلکف براون بيان ميکند :
بعنوان يک جامعهشناس واقعيتي که من بدان نام فرهنگ ميدهم فرآيند يک سنت فرهنگي است، يعني فرآيندي که از راه در يک گروه اجتماعي و يا طبقه اجتماعي معين، زبانها، تصورات، پسندها ، چيره دستيها و انواع عرفها دست به دست از شخصي به شخصي و از نسلي به نسلي فرا داده شود.
در اين تعريفها تكيه برفرآيند، بخوبي مشخص است و فرهنگها را در فرآيندها تحليل و بحث ميکنند. اين ديدگاه فرهنگي در کشورهايي که داراي پيشينه تاريخي هستند قابل برد ميباشد ولي کشورهايي که داراي اين پيشينه نيستند مانند آمريکا ) کاربردي ندارد. فرق بين اروپا که داراي پيشينه تاريخي است باکشورهايي کهداراي اين پيشينه نيستند در همين تحليلهاي تاريخي فرهنگي ميباشد. گاهي اوقات اين تعريف ذلت فرا زماني پيدا ميكند: و يک حکم کلي براي تمام زمانها خود ميگيرد. در نتيجه راه کليگويي و پيشگويي در پيش ميگيرد و از همين جاست که ضربهپذير ميشود .
اين ديدگاه در مورد توسعه فرهنگي جهان سوم استفاده شده است بدين معنا که بر اساس اين ديدگاه بيان ميشود که كشورهاي جهان سوم بايستي براي رسيدن به توسعه، راه غرب که سرمايهداري است بپيمايند و يک سري شاخصهاي اجتماعي و اقتصادي و سياسي و فرهنگي را پيشنهاد ميکند .
اينها در يک حالت فرآيند گونه شاخصهاي فرهنگي جهان سوم را بيان ميکنند و سپس به مقايسه ظاهري يا باطني با شاخصهاي فرهنگي در غرب دست ميزنند و پس ازآن به نظريهپردازي ميپردازند و اعلام ميکنند که بايستي طي يک فرآيند اين شاخصهاي فرهنگي رابه شاخصهاي فرهنگي غرب تبديل کنند.
را جرز از صاحبنظران اين گونه تفکر در باب توسعه فرهنگي است وي فرهنگ جهان سوم را به فرهنگ دهقاني تعريف ميکند و 10 مشخصه براي آن نقل ميكند وميگويد كه اين مشخصههاي فرهنگي موانع توسعه هستند و براي اينکه کشورهاي جهان سوم به توسعه برسند بايستي اين موانع برداشته شوند. موانع مذکور از ديدگاه وي عبارتنداز:
_ عدم اعتماد به نفس در روابط شخصي 2_ فقدان نوآوري 3_ گرايش به تقدير 4_ پايين بودن سطح آرزوها و تمايلات 5_ عدم توانايي چشم پوشي از منابع آني بخاطر منافع آتي 6_ کم اهميت تلقي کردن عامل زمان 7_ خانوادهگرايي 8_وابستگي به قدرت دولتي 9_ محليگرايي 10_ فقدان همدلي.
اين صفات تا چه حد درست است و تا چه حد در مورد فرهنگ جهان سوم صادق است خود جاي بحث دارد. ولي آنچه راجرز و ديگر نظريهپرددازان توسعه فرهنگي را به گفتن اين سخنان راهنمايي کرده است همان داشتن انديشه تکاملي و تحولي در فرهنگ ميباشد كه اعتقاد دارد بايستي نهايتاً تمامي فرهنگها به فرهنگ غربي با شاخصهاي مربوط به آن برسد اين نظريات هر چند مورد نقد شده ولي متأسفانه اين نظريات در مبحث بدون آنکه نگاهي تيز و دقيق برخاسته از متن فرهنگي کشور مربوطه شود که اين امر ناشي از سطحينگري به فرهنگي جهان سوم و همچنين فرهنگ غرب ميباشد و هنوز اين روند توسط روشنفکران و سياستمداران و حتي مردم عادي اين کشورها ادامه داده ميشود .
3_ ديدگاه ساختي
ويلي :
فرهنگ نظامي است از الگوهاي عادتي پاسخگويي، که با يکديگر همبسته. هم پشت هستند .
آگبرن و نيمکف
فرهنگ مشتمل است بر نوآوريها با ويژگيهاي فرهنگي که در يک نظام، يکپارچه شدهاند و ميان اجزاي آن به درجات گونا گون ارتباط متقا بل وجود دارد. (1) . حال بايستي ديدکه اين ديدگاه تعاريف، قدرت تبيين را در جهان سوم دارند يا خير ؟
در ابتدا گفتيم که اين نظريه، برخاسته از جوامع ابتدايي امروزه بشري است و درجهان پيشرفته نيز مورد قبول واقع و براي تبيين بکار رفته است و علت آن اين بوده که اين تبيين و تعريف درباره جوامعي است كه حالت يک ثبات دروني داشته باشد. و اعضاي آن به تعامل دروني با يکديگر ميپردازند و يکديگر را در عمل و واقع کامل و تکميل ميکنند. پس يک سازمان دروني فرهنگي خودکفا را نشان ميدهد که اين هم در جوامع ابتدايي صادق است چون فضاي کاملاٌ بستهاي نسبت به بيرون خود دارد. و هم نسبت به جوامع پيشرفتهاي که داراي ثقل مرکزي و خودکفايي دروني ميباشند، خصوصاٌ کشوري مثل آمريکا که تأثير پذيري آن ازجهان خارج کم است و داراي قدرت، تأثيرگذاري فرهنگي بر ديگر جوامع ميباشد، ولي خودش درواقع حالت نظامي خودکفا و خودگران ميباشد. پس تحليل ساختي براي آن مناسب بنظر ميرسد ولي اين تحليل در ارتباط با جهان سوم که هر لحظه مورد تأثير جهان خارج از خود است و دائما عناصر فرهنگي آن دستكاري ميشود و يك نظامبازي را دارد كه كاملاً يا نزديك به كامل تأثير آثار و عناصر فرهنگي بيرون از نظام سيستم خود است، قابليت تبيين ندارد، خصوصاٌ عناصر تکنولوژيکي که بدون وقفه از جهان پيشرفته به سوي اين جوامع سرازير ميباشد عناصر و نظام فرهنگي اين کشورها را دچار تفسير ميکند درنتيجه بايد گفت، اين مدل و تعريف، قابليت تحليل و تبيين براين نظامهاي فرهنگي دستکاري شده جهان سوم را ندارد .
4_ ديدگاه کارکردگرايي :
در اين تحليل روابط بين اشياء و خود اشياء زياد مورد نظر نيست. بلکه چنين القا ميشود که بايستي به علتغايي و نتيجه اشياء و عناصر يک نظام و سيستم و به نتايج روابط بين اين عناصر پرداخت و آنچه اهميت دارد صرفاٌ نتيجه است. عنصري که داراي نتيجه مثبت درکل نظام باشد مفيداست و بايد بماند و عنصري که نتيجه مفيد براي نظام ندارد بايستي از بين برود.
اين ديدگاه درفرهنگ نيز بکار رفته است. درآنجا روي کارکرد ونتايج عناصر فرهنگي ونتايج روابط بين عناصرتوجه شده است .
نظريات عمده کارکردگرايان را ميتوان درانديشههاي بيان شده زير دريافت.
اسمال: فرهنگ عبارتست از يک ساز و برگ فني، مکانيکي، مغزي، اخلاقي که براي دورهاي خاص با بکار گرفتن آن به مقاصد خود ميرسند. فرهنگ مشتمل است بر وسايلي که انسانها با آن هدفهاي فردي و اجتماعي خود را پيش ميبرند .
داوسن : فرهنگ راه و روش مشترک زندگي است که سبب تطبيق انسان با محيط طبيعي و نيازهاي اقتصادي خود ميشود.
اما اين تعريف، و تحليل براي جهان سوم کاربردي نميتواند داشته باشد. چون اولاٌ اين تعريف براي جوامع در حال ثبات کاربرد دارد و در جوامعي که اين کارکردها حالت ثبات ندارد و گاه حتي عناصر فرهنگي وجود دارند که بصورت غدههاي ويروسي و سرطاني از خارج وارد آن پيکره ميشوند و سپس در آن پيکره فرهنگي بصورت عنصري همانند درميآيند، و اين کارکرد لحظهاي متوقف نميشود از اين روست که هر لحظه جوامع جهان سوم دچار بحران عنصري فرهنگي و حتي بحران در روابط ميان عناصر فرهنگي خود ميباشند بنابراين عناصر کارکردي مخدوش ميشوند بطوريکه کارکرد عنصري، عنصر ديگر را نه تنها تکميل نميکند بلکه حتي آن را خنثي و گاه آن را براي کل نظام به عنصري منفي تبديل ميکند و با کارکردي ضد فرهنگي فرهنگ يک جامعه را به انحطاط و نابودي سوق ميدهند.
از طرف ديگر در اين ديدگاه، ارزشها جايي ندارند .اين مکتب تحليلي که مکتب فلسفي پراگماتيسم درامريکا همراه شد، وسيلهاي براي نابودي ارشهاي انساني گرديد. براساس اين ديدگاه هر عنصر فرهنگي و نيز رابطه بين اين عناصر اگر براي نظام سودمند باشد بايستي درجامعه حفظ و حتي تقويت شود ولو اينکه اين عنصر فرهنگي و يا روابط بين اين عناصر با ارزشهاي انساني نسازد. مثال واضح آن جنگ و کشتارهاي داخلي و خارجي و از نظر اخلاقي فحشاء و رواج قانوني آن در سطح يک جامعه را ميتوان ذکر کرد. اين تحليل به نوعي ذهن را بسوي واقعيتگرايي سياه ميکشاند و آرمانهاي بشري و خصوصاٌ فرهنگ را درجوامع ناديده ميگيرد.
اساساٌ اين مکتب مخالف ايجاد هر نوع انقلاب و جهتدهي در يک جامعه ميباشد. البته بايستي گفت از اين مکتب ميتوان در بعضي از امور جزيي همانند مديريت خرد درسطح جوامع جهان سوم استفاده کرد.
5_ ديدگاه عوامگرايي فرهنگي
اين ديدگاه برخاسته از مردمشناسي کلاسيک بود که براي اصالت دادن به کار خود به عناصر فرهنگي و روابط بين آن عناصر در جوامع مورد مطالعه خود تقدس ببخشيدند وتعريف تايلر از فرهنگ که شايد مشهورترين تعاريف فرهنگ باشد شاهد بر اين سخن است:
فرهنگ يا تمدن کليت در هم تافتهاي است، شامل دانش، دين ، هنر ، قانون، اخلاقيات، آداب و رسوم، و هرگونه تواناني و عاداتي که آدمي همچون عضوي از جامعه بدست ميآورد (3)
وچون جوامع مورد مطالعه جوامع ابتدائي بود که داراي ثبا ت عناصر فرهنگي و روابط ميان آنها بود، خود به خود به ارزش دادن و محافظهکاري دچار شدند خصوصاٌ موقعي که اثرات تکنولوژي پيشرفته را بر آثار فرهنگي جوامع ابتدائي ميديدند؛ محافظهکاري برآداب و سنن جوامع عقب مانده را تأييد ميکردند.
از طرف ديگر عدهاي ازمتفکران و انديشمندان جهان سوم که کشورهاي خود را آماج هجومهاي آثارهاي فرهنگي مادي و معنوي غرب ميديدند و شاهد بحرانزدگي بيسابقهاي در کشور خود بودند، براي حفظ عناصر فرهنگي کشور خود و روابط بين اين عناصر دست به محافظهکاري در مقابل عناصر جامعه خود زدند. اينان حتي با ورود تکنولوژيهاي مدرن به کشورهاي خود مخالفت نمودند بطوريکه ادبياتي بوجود آوردند که داراي بارهاي فرهنگي عوامگرايانه بود. در تاريخ تفکر کشورمان در قسمتهايي از آثار جلالآلاحمد ( ن. ک به؛ نفرين زمين ) اين رويکرد را ميبينم که سعي در بازگشت به ادبيات کهن داشت البته بايستي گفت درکشورهاي جهان سوم تئوريهاي مارکسيست و چپگرايان و تضادگرايان در برگشت به فرهنگ عوام کم موثر نبود. که خود جاي بحث ديگري را ميطلبد .
ولي آنچه ميتوان گفت اين است که اين ديدگاه نيز از نقض برخوردار است چون قدرت تبيين براي واقعيات موجود فرهنگي درسطح جوامع جهان سوم را دارا نيست چرا که جهان سوم مجبور است از تکنولوژي براي رشد و توسعه خود بهره بگيرد و تكنولوژي نيزعلاوه بر ايجاد آثار اقتصادي و سياسي و اجتماعي شامل آثار فرهنگي نيز ميشود، که اين آثار ممکن است توسط خود تکنولوژي ايجاد شود و يا وسيلهاي براي انتقال آثار فرهنگي به جوامع گردد. البته بايد گفت درفرهنگ همانند بقيه واقعيتهاي اجتماعي در حالت تحرک و پويايي است و نميتوان از پويايي آن خصوصاٌ درجهان سوم جلوگيري کرد.
نتيجه :
اکنون مذهب در صحنه اجتماع و جکومت بعنوان يک عنصر فکري و فرهنگي ظهور کرده است، سئوال اينجاست که مذهب چگونه ميتواند با ارثي که از سکولاريسم غرب بجا مانده برخورد کرده و بتواند از آن نفغ ببرد بدون آنکه ضرر ببيند ؟
پيشنهادات
اول _ اينکه ما کشورهاي جهان سوم کشورهاي دستکاري شدهاي هستيم و به همين دليل دچار بحرانهاي اجتماعي و اقتصادي و سياسي و... ميباشيم. اين عامل را ميتوان به غرب نسبت داد که با هجوم نظامي و سياسي و فرهنگي در طي قرون گذشته و حال، عملاٌ کشورهاي جهان سوم را دستکاري کرد؛ بطوريکه نهاهاي موجود در سطح جامعه هيچکدام درجاي درست خود نيستند و ازطرفي ديگر روابط بين نهادهاي موجود در جامعه نيز روابطي نادرست و نابجا است. پس بايستي سعي کرد که اين نهادها به جاي خود برگردند و روابط بين نهادها نيز به جاي خود برقرار گردد. اين نکته در فرهنگ نيز صادق است .
دوم _ غرب يک تمدن است. تمدني وارث تمدنهاي گذشته و اينک با بيداري کشورهاي جهان سوم و شاداب بودن آنها و در مقابل، بيمارگونه بودن جوامع غربي، بنظر ميرسد که کشورهاي جهان سوم وارثان تمدن غرب بعنوان نسل بعدي هستند و خصوصاٌ کشوري همانند ايران که با انقلاب خود در آخر قرن بيستم و آنهم با محتواي مذهبي وارث علم و سکولاريسم غرب است. تمدن غرب با گرفتن ارث تمدني جهان اسلام درقرن پانزدهم ميلادي و ريختن آن درقالب سکولاريسم به تمدن عظيم خود رسيد و اينک بعد از پيرشدن و بيمارگونه گشتن جامعه غرب، اينطور بنظر ميرسد که کشورهاي جوان و شادابي مثل کشور، ما آماده گرفتن ارث تمدن غرب و ريختن آن در قالب مذهبي و الهي خود ميباشند، پس در جهت فرهنگي نيز همينگونه بايد عمل کرد. حال چطور ميتوانيم اين تمدن عظيم را در قالب جامعه خود هضم کنيم ؟
سوم _ آنچه مردمشناسان و جامعهشناسان در باب توسعه گفتهاند اين است که بايستي خودجوشي از درون جامعه و سنتهاي آن شروع شود.
پديدههاي عارضي توسعه، نه تنها فايدهاي براي اين کشورها ندارد، که سبب انحطاط آنها خواهد شد. پس بايستي با ديدن سنتها و ساخت و بافت جامعه خود دست به جذب فرهنگ غرب و تمدن آن زد، تا جامعه بتواند اندک اندک اين محتواي عظيم تمدني را درخودش جذب کند و دچار سوء هاضمه نشود تابتواند مواد جذب ناشدني آن رابصورتهاي گوناگون دفع کند.
حال با توجه به اين سه نکته ما مدلي که براساس تعاريف فرهنگي ميتوان براي اين امور پيشنهاد کرد را ارائه ميکنيم.
همانطور که گفتيم کشورهاي جهان سوم ناگزير از اخذ مفاهيم علمي تمدني، فرهنگي و تکنولوژيکي غرب ميباشند.
و از طرفي خود داراي سنتها و تمدنها و فرهنگهاي پيشين هستند. براي حل اين مشکل ما ميتوانيم کشورهاي جهان سوم را از نظر اجتماعي و فرهنگي به جامعهاي با «ساختباز» نه بسته تعبير کنيم. بر اين اساس ميتوانيم به تبيين و تحليل فرهنگي و اجتماعي بپردازيم .
اين ساخت از دو کلمه تشکيل شده است : «ساخت» و «باز» هر کشوري ساخت علمي و فرهنگي واجتماعي خاص خود را دارد. از اينرو در ابتدا بايستي ساخت اجتماعي و فرهنگي آن کشور را شناخت و چون اين ساخت باز است، بنابراين بايستي غرب راکه موثر براين ساخت است نيز بدرستي شناخت .
چگونه ساخت يک کشور را ميتوان شناخت؟
دومين قدم براي شناخت تحولات امروزي اين جوامع اين است که بايستي تمام جريانهائي که در غرب جريان دارد و ميدانيم که درآينده به کشورهاي جهان سوم خواهد رسيد را دقيقاٌ مطالعه و شناسايي کينم که تقريباٌ با اين عمل در يک جريان باز و تعاملي هم خود را مطالعه کردهايم و هم غرب را با اين کار هم به خودشناسي و هم به رقيبشناسي دست زدهايم .
از طرفي ميدانيم که جريانهاي غرب همانطور که آنجا هستند در شرق و جهان سوم انعکاس پيدا نخواهد کرد چرا ؟
چون که اين انعکاس حاصل دو فرآيند است. اول اينکه جريانهاي موجود در غرب با ورود به کشورهاي ديگر از بستر اجتماعي خود کنده ميشود. و ساخت و بافت تولد و رشد خود را درغرب جا ميگذارند و به صورت سطحي به جوامع جهان سوم خواهند آمد که به صورت غريبه و تازه براي کشورهاي ما نمود پيدا خواهد کرد.
ودوم آن که اين جرايانات تازه غرب با توجه به ساخت جامعهها در جامعه منعکس خواهد شد. بعبارت ديگر بقول بعضي از متفکران جوامع غيرغربي حالت منشوري دارند، که نور آمده از غرب را شکسته و آنگاه در خود جذب خواهندکرد. با اين پيش فرض که ما درقدم اول خودشناسي و در قدم دوم غربشناسي کردهايم، ميتوانيم کاملاٌ به دو فرآيند مذکور واقف باشيم و تحولات وارداتي و جامعه خودمان را کاملاٌ بشناسيم، پس ميتوانيم به قضاوت دقيق درباره وضعيت فعلي جامعه بنشينيم و هم آيندهنگري درباره وضعيت جامعه خود داشته باشيم . /س