وقتی بهایی بودیم! (1)
(تحلیلی از زندگی صبحی)
آیا عقلش معیوب گشته بودکه چنین مقامی را که منتهای آرزوی هر بهایی بود و برای هر خانواده بهایی و حتی اعقاب آنها موجب افتخار و بالیدن بود رها کرده و در اوح مصائب بنشیند؟ کالبد شکافی و انگیزه یابی این دگر گونی را باید از زبان خود او پیگیری نمود... رشته سخن را به دست خود او می دهیم:
"...به مرور و بر اثر مطالعه و تفکر بیشتر و نیز مشاهده نوع زندگی بعضی از بهائیان و دیدن تناقض بین احکام و دستورها و اعمال مردم، تردیدها و بعد ها نیز دلتنگی ها یی به سراغم آمد به طوری که گاه این حالت ها را با بعضی هم مسلکان که حالاتی شبیه خودم داشتند در میان می نهادم... اولین قصه گوی صبح جمعه رادیو "نام فضل الله مهتدی مشهور به "صبحی" از پیشکسوتان ادبیات کودکان و نوجوانان ایران و گرد آورنده قصه های فولکلوریک ، نامی آشنا برای همه ادب دوستان ایران است.بچه های چند نسل قبل با صدای گرم او و قصه هایش در رادیو بخوبی آشنا هستند. او نزدیک به بیست و دو سال در رادیو علیرغم فشاربعضی از مسئولان رژیم حاکم ( از سال تأسیس رادیو از چهارم اردیبهشت 1319 تا هنگام مرگ در هفدهم آبان 1341) به اجرای برنامه مشغول بود و برنامه اش مقبول همه مردم ایران به شمار می رفت . از این پژوهشگر ، یازده اثر چاپ شده در زمینه ادبیات و دو اثر در زمینه اتو بیوگرافی و بهایی پژوهی به جا مانده است و چند اثر چاپ نشده."
او در یک خانواده بهایی چشم به جهان گشودو در همین فرهنگ بالیدن گرفت و به جوانی پر شور در تبلیغ بهائیت تبدیل شد که به قول خودش می خواست همگان را بهایی ببیند.مراحل ترقی را تا بدانجا طی کرد که به مقام کتابت و همنشینی با عبدالبها در خلوت و جلوت و در سفر و حضر نائل شد .مقامی که آرزوی هر بهایی بود و به خاطر همین مقام مورد تکریم و احترام شدید بهائیان قرار داشت.الواحی در مدح او به قلم عبدالبها صادر گردید که بر اعتبار و مکانت او افزود...
عوامل باز گشت از بهائیت
آیا عقلش معیوب گشته بودکه چنین مقامی را که منتهای آرزوی هر بهایی بود و برای هر خانواده بهایی و حتی اعقاب آنها موجب افتخار و بالیدن بود رها کرده و در اوح مصائب بنشیند؟
کالبد شکافی و انگیزه یابی این دگر گونی را باید از زبان خود او پیگیری نمود...
رشته سخن را به دست خود او می دهیم:
"...به مرور و بر اثر مطالعه و تفکر بیشتر و نیز مشاهده نوع زندگی بعضی از بهائیان و دیدن تناقض بین احکام و دستورها و اعمال مردم، تردیدها و بعد ها نیز دلتنگی ها یی به سراغم آمد به طوری که گاه این حالت ها را با بعضی هم مسلکان که حالاتی شبیه خودم داشتند در میان می نهادم.
اما این اندیشه ها در ما لغزشی پدید نمی اورد چه از روز نخست بزرگان دین پیوسته به گوش پیروان خود می خواندند که آزمایش خدایی بزرگ است و دستی دستی چیزهایی پیش می آورد تا هر کس سزاوار این دستگاه نباشد بیرون برود ( ! ) و همۀ اینها برای آزمایش بندگان است . از اینرو پیروان کیش بهائی هر چیزی را که با خرد و رأیشان درست در نمی آمد می گفتند برای آزمایش ماست(! ) ... روزها گذشت، ماهها سپری شد و سالها به سر آمد و هر دم دلتنگی من بیشتر می شد... "
در اشارات صبحی دقیق می شویم:
1- مطالعه و تفکر بیشتر
2- مشاهده نوع زندگی بعضی از بهائیان
3- دیدن تناقض بین احکام و دستورها و اعمال مردم
تردیدها و دلتنگی هایی برای او پدید آورده بوداما او خود را بر اساس تلقینات قبلی مبلغان و مربیان در معرض امتحان دیده آن تردید ها را در درون خود سرکوب می نمود...
حسب و نسب و نشو و نمای صبحی
" نیای من یکی از دانشمندان مسلمان بود و نامش حاج ملا علی اکبر ، در شهر کاشان در برزن پنجه شاه می زیست. زنش که از بابیان بود از او چهار پسر و دو دختر داشت هر چند کیش خود را در خانۀ شوهر آشکار نمی کرد... آن زن فرزندان خود را به کیش بابی و سپس بهایی در آورد و پس از گذشت نیای من ، به نام رهسپاری مکه ، با داماد و یکی از فرزندان خود، نخست به "مکه" و آنگاه به "عکا" رفت. این را هم بدانید که یکی از زن های بهاء ( میرزا حسینعلی رهبر بهائیان) که گوهر خانم نام داشت و در میان بهائیان به " حرم کاشی" نامبردار بود برادر زادۀ مادربزرگ من بود، و از این رو، بهاء از زبان زن کاشی خود او را ( یعنی مادر بزرگ مرا) عمه خانم و پس از رفتن به مکه، حاجی عمه خانم می خواند..."
" پدر من که نامش محمد حسین بود و عبدالبهاء او را " میرزا حسین" و "ابن عمه" می خواند از همه خواهران و برادران خود کوچکتر بود و در تهران زن گرفت... زنش بهائی بود ولی آشکار نمی کرد و در نهانی دختران و پسران خود را به کیش بهائی درآورد و همه دختران را به شوهر بهائی داد..."
" در شش سالگی نزد پدرم، "ایقان" می خواندم و آن دفتری است که به گفته بهائیان ، بهاء در پاسخ پرسش های دایی سید باب نوشته... ( بعدها) مرا به آموزشگاه " تربیت" که بهائیان آن را راه انداخته بودند و خویشاوندان ما نیز همه آنجا می رفتند، بردند..."
صبحی در ردای مبلغین
"...چند سالی گذشت . من در آن آموزشگاه ، دانش ها می خواندم و در بیرون آموزشگاه در نزد بزرگان بهائی، رازهایی از کیش و آیین تازه فرا می گرفتم و خود را آماده می کردم که به جان مردم بیافتم و آنها را به این کیش بخوانم. استادان من در این رشته، میرزا نعیم سدهی اصفهانی، فاضل شیرازی ، میرزا عزیز الله خان مصباح و شیخ کاظم سمندر قزوینی بودند . در میان شاگردان ایشان من سر پر شوری داشتم و بسیاری از سخنان بهاء و عبدالبهاء را از بر کرده در انجمن ها می خواندم و سخن پردازی می کردم. در آموزشگاه نیز، همشاگردی های خود را به کیش بهائی راهنمائی می کردم و در این راه چند بار چوب خوردم..."
ترفند های تبلیغی
و چنان در رگ و ریشۀ ما این اندیشه ها جا گرفته بود که نمی خواستیم جز این چیزی بدانیم و هیچ آوندی را نمی پذیرفتیم و در این کار تردستی هایی داشتیم :
چنانکه با هر گروه و تیره ای چنان سخن می گفتیم که با پذیرفتۀ او جور در بیاید و چون با آن ها که ما رو به رو می شدیم نه از آیین مسلمانی آگاه بودند نه از نیرنگ های ما که برای پیشرفت این کیش آنها را روا می دانستیم . سخنان ما در آنها می گرفت و می توانستیم گروهی را به این کیش در آوریم."
دقت در بعضی اشارات صبحی پرده از اسرار تبلیغی آن روزگار مبلغان بهایی بر می دارد: معرفی بهائیت به هر کسی مطابق افکار و روحیات او به نوعی که با فرهنگ او جور در بیاید و راحت آن را بپذیرد:
"با هر گروه و تیره ای چنان سخن می گفتیم که با پذیرفتۀ او جور در بیاید"... یعنی نفوذ در نظام فکری هر کسی از راه مقبولاتش با ترفند هایی خاص وبه تعبیر خود صبحی "نیرنگ هایی که برای پیشرفت این کیش روا می دانستیم " ... آن هم برای کسانی که از آئین مسلمانی به درستی آگاه نبودند و اطلاعات چندانی از متون و آموزه ها نداشتند و لذا آن ترفند ها در آنها موثر می افتاد و به این ترتیب به آن کیش متمایل می شدند ...
تجربیات سفر
"...به ناچار پدرم مرا با یکی از دوستان زردشتی که برزو نام داشت و در قزوین خانه گرفته بود بدان شهر روانه کرد. چهل روز من در میان بهائیان قزوین به سر بردم و چیزها دیدم که به گفتن در نمی آید...
...چون به عشق آباد رسیدیم در گوشه مشرق الاذکار ، نمازخانه بهائیان ، که ساختمانی با شکوه و زیبا و باغی و گلستانی دلگشا داشت خانه گرفتیم و دوستان به دیدن ما آمدند... در این شهر و دیگر شهر های مسلمان نشین همه بهائیان آزاد بودند و فرمانفرمایی روس تزاری دست آنها را در هر کار باز گذاشته بود چنانکه به نام مشرق الاذکار نماز خانه ساخته بودند و از روز نخست که از گوشه و کنار کشور ایران مردم در آن شهر گرد آمدند، زهر چشمی از مسلمانان گرفتند.
در عشق آباد بسیار به من بد گذشت . زیرا گذشته از اینکه به نام ترک و فارس ، بهائیان هر روز به سر و مغز یکدیگر می کوفتند. [ بهائیان آنجا ] دچار خوی های بد بودند و میان مبلغ ها هم هر روز جنگ و زد و خوردی بود...
در شهر مرو بار دیگر سید اسد الله [ از مبلغان مشهور بهائی] را دیدم و هر روز و هر شب درباره تاریخ کیش بهائی سخن ها می آموختم ولی درمی یافتم که او بسیار چیزها می داند که از گفتن آنها دریغ می کند و چنین می پندارد که اگر من از آنها آگهی یابم در کیش بهائی سست می شوم..."
تجربه ای که در این سفرها نصیب صبحی گردید،تجربه مغتنمی بود:
"در تمام این سفرها کار ما تبلیغ برای بهائیت بود اما البته کمتر نتیجه ای به دست آوردیم. آنچه در این میان دریافتم آن بود که در آن سرزمین فراخ چون بهائیان آزادی داشتند و کیش و آیین خود را نهان نمی کردند و رفتارشان ستودۀ دیگران نبود با آنکه فرمانروایان روس کمک شایانی به آنها می کردند و دست آنها را در هر کار باز گذاشته بودند و سخنگویان زبر دست به آنجا آمد و شد داشتند، با این همه نه تنها کسی بهائی نشد بلکه بسیاری هم از بهائیگری برگشتند و چند تن هم دو دل
ماندند."
رفتار بهایی زادگان
"در ایران در آن روزگار هر گاه کسی به بهائیان خرده گیری می کرد که چرا شما گرفتار خوی های نا پسند و کارهای زشت هستید پاسخ می شنید که ما این ها را از زمان مسلمانی ، که دین پدران ما بود، ارمغان آورده ایم و بی گمان فرزندان ما چنین نخواهند شد. [ آنان] مردمی راست گفتار و درست کردار ، از دروغ و ناسزا بیزار ، نیکخواه همه مردمان، اندوه خور بیچارگان، پرورش دهندۀ جان وتن آدمیان خواهند شد و به زودی خواهید دید که روی زمین فردوس برین می شود.ولی در عشق آباد این سخن بیهوده در آمد.زیرا ما کسانی را دیدیم زه و زاد سوم بهائی بودند ولی در ناپاکی و تباهی مانند نداشتند.در تاشکند نیز وضع بدتر از آن بود. بهائیان آن مرزو بوم همه آنهایی بودند که از ایران بدانجا آمده بودند و از مردم شهرها کسی بدین آیین در نیامده بود جز در سمرقند که یک نفر افغانی را به ما بهائی شناساندند.
در تاشکند هم چند زن روس هر جایی دیدیم که شوهر ایرانی داشتند. در تاشکند بیشتر بهائیان آنهایی بودند که کردار و رفتارشان پسندیده بهائیان عشق آباد نبود و آنها را رانده بودند و شماره شان از بهائیان بخارا و سمرقند بیشتر بود. ببینید آنها دیگر چه بودند که بهائیان عشق آباد آنها را از خود رانده بودند!
گزارش جنگ و ستیز بهائیان عشق آباد را در "کتاب صبحی" نوشته ام و اکنون دوباره گوئی نمی کنم..."
منشی مخصوص عبدالبها
"در آن روزها از عبدالبهاء بار خواستیم. دستور داد که ازراه مصر و فلسطین به حیفا بیایید. نخستین کاروانی که از تهران آهنگ آن سوی نمود کاروان ما بود. با آنکه تحصیل جواز عبور و تذکره راه به سهولت ممکن نبود به محبت و همت آقاینعیمی، گذشته از جواز، توصیه نیز از سفارت انگلیس دریافت شد...سر انجام انتظار به سر رسید و ما به مقصد رسیدیم و وارد خانه عبدالبهاء شدیم... بهائیان که به دیدار عبدالبهاء به حیفا می رفتند نه روز یا نوزده روز بیشتر دستور ماندن در آنجا را نداشتند و این روزهای اندک برای بررسی بن و پایۀ پاره ای چیز ها دربارۀ این کیش و بزرگان آن افتادگی بس نبود.به ویژه که سه چهار روز را در عکا و روضۀ مبارکه برای دیدن خانه و آرامگاه بهاء می گذراندند و یکی دو روز هم به دنبال کارهای خود می رفتند و چون آرمان هم، جز دیدن عبدالبهاء و( آرامگاه و بوسیدن آستانۀ [بهاء] چیز دیگر نبود ، به همین اندازه دلخوش بودند و به راستی هم جز این سزاوار نبود. زیرا بسیار ماندن و آشنا شدن با خوی و روش عبدالبهاء و) نزدیکانش ، پیروان ساده دل را از آن پاکی و دلباختگی که داشتند برکنار می نمود و آنها را سست پیمان می کرد و به همین روی بود که بهائیان حیفا و عکا، دلبستگی بهائیان دور افتادۀ او را نداشتند و گروشی چندان نشان نمی دادند و او را راز دان نهانخانۀ دل خود نمی دانستند.
من شب و روز در این اندیشه بودم که چگونه می توانم چند ماهی در اینجا بمانم و چنانکه دلم می خواهد از نزدیک ، بررسی در کارها کنم و بر آنچه نمی دانم آگاه شوم. آنگاه به طور اتفاقی ، از طرف عبدالبهاء نامه ای برای دیگری نوشتم . عبدالبهاء وقتی نامه را خواند خط من مورد پسندش افتاد.پیشتر نیز که در یکی دو نشست، صوت مرا شنیده و پسندیده بود. در نتیجه از من خواست که در حیفا بمانم و منشی مخصوص او شوم..."
مشاهده از نزدیک
او تاکید می کند که :
"بهائیان که به دیدار عبدالبهاء به حیفا می رفتند نه روز یا نوزده روز بیشتر دستور ماندن در آنجا را نداشتند و این روزهای اندک برای بررسی بن و پایۀ پاره ای چیز ها دربارۀ این کیش و بزرگان آن افتادگی بس نبود..."
آری مشاهده از نزدیک در فرصت کافی برای بررسی بن و پایه مطالب یک کیش و بزرگان آن می تواند راهگشا باشد.چیزی که فرصت آن را در اسرائیل به زائران بهایی نداده و نمی دهند...
فرصت استثنایی
"...جز روزهای آدینه و جشن ها و ماتم ها، هر روز از بامداد تا نیمروز، نامه های روز پیش را پاکنویس می کردم و در پاکت می گذاشتم و به نزدش می بردم.عبدالبهاء از نویسندگی من بارها خشنودی نمود و در نامه های خود این نکته را گاه به گاه می گفت... چون کارها همه سپرده به من شد و نامه ها و سپردگانی ها به نزد من می آمد، مرا نخست از مسافرخانه ، به خانۀ یکی از خویشاوندان خود عنایت اله اصفهانی ، پسر خواهر زنش و پس از چندی به سرای منور خانم، دختر کوچک خود که آن روزها به مصر رفته بود، جای داد و من تا روزی که در حیفا بودم در آن خانه ماندم...
عبدالبهاء رفته رفته با من خو گرفت و خشنود بود که بودن من مایۀ شادمانی اوست این را به زبان آورد و به خط خود بر کاغذها نوشت و یکی از آن ها نامه ای است که به پدرم نوشت و او را از این راز آگهی داد...
خلاصه کنم از آن پس در واقع تمام اوقات من با عبدالبهاء یا به هر حال در خدمت او می گذشت . همین اندازه بدانید : از آن روزی که به حیفا رفتم و پس از چندی همدم و همراز عبدالبهاء شدم تا روزی که ازآنجا بیرون آمدم گام به گام با او بودم. به دور و بر فلسطین و شهر طبریا ( کانون یهود در آن روز) رفتیم و بر روی دریاچۀ " جلیل" کشتیرانی کردیم ...
در طبریا با عبدالبهاء مکرر به عکا و بهجی رفتم و اوقات خوشی گذراندم و همه اطوار مختلفۀ او را در زندگانی دیدم.
پوشاندن عقیده
"در آنجا دریافتم که از روزی که بهاء و کسانش را به عکا کوچاندند، [ به ظاهر] روش و آیین مسلمانی را مانند نماز و روزه نگه می دارند و خود را به مردم، مسلمان می شناسانند و پیرو روش حنفی می نمایند و هر آدینه عبدالبهاء به مسجد می رود و پشت سر پیشوای مسلمانان، مانند دیگران نماز می خواند. "
مشاهده فساد
"در مدت اقامتم در جوار عبدالبهاء ، به واقعیاتی تلخ از فساد زندگی بهائیان، ازجمله نزدیک ترین خویشاوندان و اعضای خانوادۀ عبدالبهاء پی بردم و یا بی واسطه ، اینها را مشاهده کردم اما همه را برای خود توجیه می کردم... "
منبع: بهائي پژوهي
/خ