نویسنده: حسین بکایی
غلام زیاد بود؛ از نژادها و قومهای مختلف: ارمنی، رومی، هندی، حبشی و ترک. هر نژاد، خصوصیّاتی داشت. بعضی کوتاه قد بودند و بعضی بلندقامت. بعضی زیبارو بودند، بعضی زمخت و زشت. بعضی لجوج و پرکینه بودند و بعضی وفادار و دلسوز. بعضی کُندذهن بودند و بعضی باهوش و با استعداد. شناختن غلام و خرید بهترین غلام، یک فن بود. پیران با تجربه این فن را بلد بودند. در قابوسنامه میخوانیم. معتصم عبّاسی (خلافت 218-227 هـ.ق) وقتی اعتمادش را به شمشیرزنان ایرانی و عرب از دست داد، از میان انواع غلامان موجود در بازار، غلامان ترک را برای تشکیل سپاهی مخصوص برای حفاظت از شخص خلیفه انتخاب کرد. آن لشکر در محلّی در حومهی بغداد مستقر شد و پادگان نظامی مجهزی هم برایشان ساختند. شرط اصلی غلام آن بُوَد که خوبروی باشد. و میبایست که نخست چشم و ابروی او، آن گاه بینی و لب و دندان و موی وی را به دقّت نگریست تا نیکو چشم و ملیحبینی باشد، و در لب و دندان او حلاوت و در پوست او طراواتی بُود...
در این معاینه، سلامتی غلام هم بایستی سنجیده میشد. غلامی که مریض یا مشکوک به بیماری بود، قیمتی نداشت.
مردم این غلامان را برای کارکردن میخریدند. یکی غلام میخرید تا خانه شاگردش باشد؛ آن یکی از غلامش به عنوان و نوکر استفاده میکرد؛ تاجران غلامانی میخریدند که بتوانند کارهای تجارتخانهشان را بکنند؛ صنعتگران از غلامان برای کارهای صنعتی خود استفاده میکردند؛ دهقانان از غلامان برای کارهای کشاورزی بهره میبردند، و همینطور هر گروه دنبال استفادهی مخصوص خود بود. در این میان، بعضی هم از غلامان به عنوان شمشیرزن استفاده میکردند. به نوشتهی قابوسنامه:
غلامی که برای جنگآوری میخری، باید ستبر موی و تمام بالا و راست قامت و قوی ترکیب و سخت گوشت و ستبر استخوان و پهن کف و فراخ سینه و سطبر گردن و گِردسر و پهن شکم و برچیده سُرین و کشیده روی و سرخ چشم باشد...
از میان انواع غلامانی که در بازار خرید و فروش میشد، غلامان ترکنژاد برای جنگجویی و شمیرزنی بهتر بودند. نویسندهی قابوسنامه اعتقاد دارد که آنان سری بزرگ داشتند و رویی پهن و چشمهایی تنگ و بینی پخچ و لب و دندانی نه نیکو. اگر به یکیک اجزای صورت ترکان نگاه میکردی، هر یک به تنهایی نیکو نبود، امّا وقتی همه را با هم میدیدی، صورتی بسیار نیکو به نظر میآمد. دلیل شهرت ترکان به جنگاوری، هنرهایی بود که داشتند. هنر ترکان شجاعت بود و تعصّب. آنان در میدان جنگ با تعصّب و غیرت میجنگیدند.
معتصم عبّاسی (خلافت 218-227 هـ.ق) وقتی اعتمادش را به شمشیرزنان ایرانی و عرب از دست داد، از میان انواع غلامان موجود در بازار، غلامان ترک را برای تشکیل سپاهی مخصوص برای حفاظت از شخص خلیفه انتخاب کرد. آن لشکر در محلّی در حومهی بغداد مستقر شد و پادگان نظامی مجهزی هم برایشان ساختند.
پس از خلیفه، فرمانروایان شهرها و بخشهای مختلف ایران هم غلامان ترکنژاد را خریدند و سپاه ترک درست کردند. کاری که خلیفهی عبّاسی کرد، این بود که فرماندهی سپاه ترک را هم به دست همان غلامان ترک نژاد داد. یعنی زرخریدهای خلیفه، فرمانده لشکر خلیفه شدند. فرمانروایان شهرها و بخشهای مختلف ایران هم همین کار را کردند. آنان هم فرماندهی لشکرهای غلامان ترک نژاد را به دست غلامان زرخریدشان دادند. و به این ترتیب، غلامان زرخرید، جزو اطرافیان خلیفه و درباریان شاهان محلّی شدند. پس از چند سال، برخی از غلامان دختر شاه را به زنی گرفتند و داماد شاه شدند یا برخی از خلیفهها و شاهان دختر فرمانده سپاه ترک را که در اصل غلام زرخرید بود، به زنی گرفتند و پدر نوادههای دختری غلامان خود شدند.
امّا رابطهی غلامان ترک با دستگاه خلافت و دربارهای شاهان محلّی ایران در این حد متوقّف نشد و هر روز وسعت بیشتری پیدا کرد. کمکم ترکان وارد کارهای سیاسی هم شدند و فرمانروایی شهرهایی را به دست آوردند. رفتهرفته خودشان لشکرهایی از غلامان ترک درست کردند و دختران غلامانشان را به زنی گرفتند یا دخترانشان را به عقد غلامانشان درآوردند.
داستان به حکومت رسیدن آلبتکین (حکومت: 350-351 هـ.ق.) که سلسلهی غزنویان را تأسیس کرد، یکی از این ماجراهاست.
احمدبن اسماعیل سامانی (حکومت: 295 – 301 هـ.ق.) غلامی ترک به نام آلبتکین خرید. پس از احمد، این غلام در خدمت نصربن نوح سامانی (حکومت: 301 – 331 هـ.ق.) و پس از او در خدمت نوحبن نصر سامانی (حکومت: 331 – 343 هـ.ق.) و پس از نوح در خدمت پسرش عبدالملکبن نوح (حکومت: 343 – 350 هـ.ق.) بود. در سال 350 هـ.ق. آلبتکین که به فرماندهی سپاه رسیده بود، از طرف ولی نعمت خود برای جنگ فرستاده شد. امّا این غلام – فرمانده در وسط جنگ به منصور نوح سامانی خیانت کرد ولی بعد پشیمان شد، اما چون از شاه سامانی میترسید، به جای برگشتن به دربار سامانی، و به طرف غزنه رفت و آن شهر را تصرّف کرد و یک حکومت وابسته به دربار سامانی در آن شهر راه انداخت. این تقریباً عاقلانهترین تصمیمی بود که یک غلام – فرمانده خیانتکار امّا پشیمان میتوانست بگیرد.
آلبتکین وقتی در نیشابور بود، غلامی به نام سبکتکین (حکومت: 355 – 387 هـ.ق.) خریده بود. در غزنین، سبکتکین، دختر حاکم غزنوی را به زنی گرفت و داماد حاکم شد. سبکتکین پس از مرگ اسحاق پسر آلبتکین (حکومت: 351 – 355 هـ.ق.) وارث تاج و تخت غزنویان شد.
سبکتکین پسری داشت به نام محمود (حکومت: 387 – 421 هـ.ق.). محمود به خاطر کمکهای غزنویان به شاه سامانی، حاکم خراسان شده بود. پس از مرگ پدر هم سومین حاکم غزنوی شد. در سال 387 هـ.ق. وقتی سامانیان از شدّت ضعف رو به نابودی رفتند، محمود اعلام استقلال کرد و نخستین ترکی شد که حکومت یکی از مهمترین سرزمینهای اسلامی، یعنی شرق ایران را به دست آورد. همچنین نخستین کسی شد که پس از اسلام به خودش لقب شاه داد.
قدرت گرفتن محمود غزنوی، خلیفههای عبّاسی را نگران نکرد. آنان سالها بود که به تشکیل حکومتهای مستقلّ محلّی تن داده بودند. وقتی محمود ترک نژاد قدرت را در شرق ایران در دست گرفت، بخشهای دیگر ایران در دست فرمانروایان متعدّد بود.
ضعف دستگاه خلافت عبّاسی از زمان مأمون (خلافت: 198 – 218 هـ.ق.) شروع شده بود. پس از مأمون، دیگر خلیفهها کمتر کسی را برای امارت شهری یا ولایت منطقهای انتخاب میکردند. در هر شهر و منطقه، کسی که از نظر شهری یا ولایت منطقهای انتخاب میکردند. در هر شهر و منطقه، کسی که از نظر نظامی و اقتصادی و سیاسی قدرت بیشتری داشت، حکمرانی را در اختیار میگرفت و آن را در خانوادهی خود موروثی میکرد.
رسم بر این بود که هر کسی حاکم شهر یا ولایتی میشد، به طور مستقیم یا غیرمستقیم از خلیفهی عبّاسی حُکم بگیرد. این حُکم، بیشتر حالت تشریفاتی داشت و خلیفهها در صادر کردن آن تقریباً اختیاری نداشتند.
یکی از این حاکمان مستقل به نام یعقوب لیث صفّاری (حکومت: 247 – 265 هـ.ق.) آن قدر قدرت پیدا کرده بود که در سال 262 هـ.ق. به قصد برانداختن دستگاه خلافت عبّاسی، بغداد را به محاصره درآورده بود.
در سال 334 هـ.ق. هم احمد معزّالدولهی دیلمی بغداد را تصرّف کرده و پس از کور کردن خلیفهی وقت، برادر خلیفه را به خلافت نشانده و با تعیین یک وزیر، تمام اختیارات خلیفه را محدود کرده بود. از آن به بعد، ضعیفترین دوران دستگاه خلافت عبّاسی آغاز شد و تا زمان سرکار آمدن حکومتهای ترک ادامه پیدا کرد.
وقتی محمود غزنوی حکومت شرق ایران را به دست گرفت، هر قسمت از سرزمینهای خلافت در دست یکی بود. یک حاکم از اهالی سیستان بود و حاکم دیگر از اهالی دیلم. یکی اهل گرگان بود و آن یکی از سادات کوچ کرده به طبرستان. یک حاکم مذهب حنفی داشت و حاکم دیگر از امام شافعی پیروی میکرد. حاکمی شیعهی زیدی بود و حاکم دیگر شیعهی دوازده امامی. حاکمی خوارج را بر حق میدانست و حاکم دیگر طرفدار معتزله بود.
زبان دربار حاکمان خراسان، فارسی دری بود و زبان دربار حاکمان آذربایجان، فارسی پهلوی میانه. در خوزستان مردم به زبان خوزی حرف میزدند و در دربارهای حاکمان ترک، ترکی زبان خلوت حاکمان بود.
امّا با همهی این اختلافهای مذهبی و زبانی و سیاسی، رقیب خلیفههای عبّاس نه محمود ترکنژاد بود و نه آلبویهی آریایی نژاد. خلیفه میدانست که این حاکمان با همهی قدرتمندیشان برای حکومت کردن نیازمند یک خلیفهاند. حتّی اگر یکی از آنان مثل معزّالدولهی دیلمی شیعه مذهب، خلیفهای را کور میکرد، مجبور میشد یک نفر دیگر از عبّاسیان را به تخت خلافت بنشاند. در آن زمان نظریهی سیاسی براساس اصل خلافت استوار شده بود و حاکمان نمیتوانستند به طور کامل از دستگاه خلافت جدا شوند و اعلام استقلال کنند.
مشکل بزرگ خلیفهی عبّاسی، وجود یک خلیفهی دیگر بود که در مصر خلافت میکرد. خلیفهی مصر هم براساس همان نظریهی سیاسی – اعتقادی که خلیفهی عبّاسی را به قدرت رسانده بود، خود را خلیفه میخواند. خلیفهی مصر هم یک دستگاه مشابه دستگاه خلافت عبّاسیان به نام خلافت فاطمی داشت. خلیفهی مصر هم مثل خلیفهی عبّاسی، لقبهایی مثل «القائم بامرالله» و «الحاکم بامرالله» و ... برای خودش انتخاب میکرد. خلیفههای مصر هم مثل خلیفههای عبّاسی خودشان را به خاندان پیامبر وصل میکردند و با شعار «حکومت حقّ خاندان پیامبر است»، پسران عبّاس (عمومی پیامبر) را غاصب و ناحق میخواندند. خلیفههای مصر، نسب خود را به حضرت فاطمه (سلامالله علیها) میرساندند و خلافت را حقّ فرزندان علی (علیهالسلام) و فاطمه (سلامالله علیها) میخواندند و اسم دستگاه خلافت خود را فاطمی گذاشته بودند.
تنها کاری که خلیفههای بغداد در مقابل خلیفههای مصر میتوانستند انجام دهند، ناحق و یاغی و غاصب خواندن خلیفههای فاطمی بود. خلیفههای فاطمی هم نه تنها همین نسبت را به آنان میدادند، بلکه کسانی را به نام داعی به مناطق تحت حکومت خلیفهی عبّاسی میفرستادند تا مردم را به پیروی از خلیفهی فاطمی مصر دعوت کنند. این همان روشی بود که مؤسسان دستگاه خلافت عبّاسی در قرن دوم هجری به آن عمل کرده و توانسته بودند بساط دستگاه خلافت پسران امیّه را برچینند. آنان کسانی را به نام داعی به منطقههای مختلف مسلماننشین فرستاده و جنگ تبلیغاتی وسیعی را شروع کرده بودند.
وقتی محمود غزنوی حکومت مستقلّ خود را تشکیل داد، داعیان خلیفهی فاطمی مصر در همه جای ایران پخش شده بودند و آشکار و پنهان برای خلیفهی مصر تبلیغ میکردند. شرایط کار هم تا حدودی برایشان فراهم بود. تا زمان سرکار آمدن محمود غزنوی، حاکمان سرزمینهای ایران سعی میکردند هر چه بیشتر از دستگاه خلافت عبّاسی دور شوند. سامانیان با حمایت از دانشمندان ایرانی و شاعران و نویسندگان فارسیگو و اعلام این که: «ما از نسل بهرام چوبین هستیم»، عملاً زمینه را برای ایرانی کردن حکومت فراهم کرده بودند. آلبویه هم با تصرّف بغداد و گماردن وزیری دست نشانده در کنار خلیفهی عبّاسی، تمام قدرت سیاسی و اقتصادی و نظامی خلیفه را از او سلب کرده و فقط پوستهای از دستگاه خلافت عبّاسی به جا گذاشته بودند.
داعیان خلیفهی مصر در انجام وظیفهی خود، سراغ شاهان هم رفته و آنان را به پیروی از خلیفهی فاطمی دعوت کرده بودند. امّا در این کار موفقیّت زیادی کسب نکرده بودند. برای مثال، نتوانسته بودند در خاندان بویه که مرکز و غرب ایران را در دست داشتند و شیعهی زیدی بودند، نفوذ کنند. آل بویه که بغداد را در اختیار داشت، نیازی به خلیفهی مصر نمیدید. خاندان بویه یک خلیفه مهار شده در اختیار داشت و خلیفهی مهار شده، بسیار سودمند و بهتر از خلیفهای دور از دسترس بود. امّا با این همه، خاندان بویه میتوانست از وجود رقیبی قوی برای خلیفهی عبّاسی استفاده کند. به ویژه اگر آن خلیفه مثل شاهان خاندان بویه شیعه مذهب بود. سیاست دوگانهی خاندان بویه در برابر داعیان فاطمی، از اینجا سرچشمه میگرفت.
امّا در شرق ایران، شرایط فرق میکرد. بعضی از مردان قدرتمند سامانی – مثل نصربن نوح – با داعیان خلیفهی مصر همفکر شده بودند. شاید آنان فکر میکردند که با این کار میتوانند مردم را از خلیفهی عبّاسی دور کنند و حکومتی شبیه حکومت ساسانیان در ایران راه بیندازند. امّا وقتی خبر فاطمی شدن شاه سامانی پخش شد، غلامان ترک دربار سامانی به دلیل تعصّب مذهبی شدید، نصربن نوح را وادار کردند از اعتقاد تازهی خود برگردد و بعد او را مجبور کردند که به نفع جانشینش کنار برود.
لشکر خلیفهی فاطمی مصر در حال پیشروی در سرزمینهای خلیفهی عبّاسی بود. در زمان روی کارآمدن محمود غزنوی، بخش بزرگی از عربستان، تقریباً تمام شام و فلسطین، مصر و تمام سرزمینهای فتح شدهی مسلمانان در قارّهی آفریقا در اختیار خلیفهی فاطمی مصر بود که هر روز به بغداد نزدیکتر میشد.
پیش از انقراض دولت بویه، شاخهی بویهی عراق تصمیم گرفته بود با لشکری به مقابلهای خلیفهی فاطمی مصر برود، امّا به دلیل مشکلات داخلی و درگیری بین اعضای خاندان بویه، این کار عملی نشده بود.
پیش از وارد شدن اسلام به ایران، نظریههای حکومت در ایران بر خون و داشتن فرهی ایزدی بنا شده بود. شاهان ساسانی خود را صاحب فرهی ایزدی و پاکنژاد میخواندند. براین اساس، خدا حکومت را به آنان که خونی پاک داشتند، داده بود. همین اعتقاد بود که جامعهی ایرانی زمان ساسانیان را به جامعهای طبقاتی که براساس خون و نژاد تقسیم شده بود، تبدیل کرده بود.
نظریهی حکومت در اسلام، براصل جانشینی پیامبر استوار بود. امّا در انتخاب جانشین پیامبر، مسلمانان به دو نظریه تقسیم شده بودند. گروهی به روش انتخاب جانشین پیامبر – خلیفه – به شکل شورا و بیعت اعتقاد داشتند و گروهی دیگر معتقد بودند که جانشینی پیامبر، حقّ خاندان پیامبر است. دستگاه خلافت عبّاسی براساس نظریهی دوم برپا شده و به صورت موروثی درآمده بود خلیفههای عبّاسی که بر اساس نظریهی سیاسی خلافت، خود را صاحب واقعی و اصلی حکومت و قانون خداوند و رسول او روی کرهی زمین میدانستند، با نوشتن حکمهایی برای شاهان محلی این حقّ خود را در هر شهر و منطقه به کسی منتقل میکردند.
وقتی سامانیان و آلبویه در مناطق مختلف ایران بر سرکار آمدند، ضمن دریافت حکم از خلیفهی عبّاسی، مسئلهی نژاد را هم مطرح کردند و نسب خود را به خاندان اشراف دوران ساسانیان رسانیدند. یعنی از هر دو نظریهی سیاسی فرهی ایزدی ساسانی و خلافت اسلامی بهره گرفتند.
محمود غزنوی ترکنژاد هم برای مشروعیّت دادن به حکومت خود، به تمام راههای ممکن متوسّل شد. محمود اعلام کرد که از فرزندان یزگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی است. امّا خود او هم میدانست که باور کردن این حرف و باوراندن آن به مردم، کار آسانی نیست. در آن زمان کم نبودند مردان دربارهای سامانی که هم تاریخ و هم محلی را که آلبتکین – پدر بزرگ مادری محمود – را از آن جا خریده بودند، میدانستند و همزمان خریده شدن سبکتکین – پدر محمود – را به یاد داشتند.
سیاست دوم، تکیه بر مسلمان بودن شاه و افزودن بر اعتبار حکم خلیفهی عبّاسی بود. به همین دلیل، شاه ترک نژاد میبایست از خلیفهی عبّاسی حمایت کرده، کاری میکرد که خلیفه خود را محتاج شاه ترک ببیند. براساس این سیاست، محمود غزنوی بایستی با دشمنان خلیفه دشمن میشد و با دوستان خلیفه دوستی میکرد. دوستان خلیفه فقیهانی بودند که به امامت خلیفهی عبّاسی حکم میدادند و دشمنان خلیفه فقیهانی بودند که به ناحق بودن خلیفهی عبّاسی حکم میدادند. مهمترین دشمنان خلیفهی عبّاسی، فقیهان شیعه بودند. به ویژه شیعیان اسماعیلی که با خلیفهی فاطمی مصر هم مذهب به حساب میآمدند.
شیعیان دوازده امامی به طور سنّتی با هر حکومتی به جز حکومت خاندان علی (علیهالسلام) مخالف بودند. شیعیان دوازده امامی همهی خلیفههای پس از پیامبر را غاصب حقّ اهلبیت پیامبر میدانستند و خلیفههای عبّاسی را کشندهی امامان خود میشناختند. به همین دلیل، محمود غزنوی در اجرای سیاست تقویت اسلام و حمایت از خلیفهی عبّاسی، دست از آستین بیرون کرده بودند و در جهان به دنبال قرمطی – لقبی توهینآمیز برای شیعیان – میگشت.
در پی اجرای این سیاست، یکی از لقبهایی که محمود غزنوی از خلیفهی عبّاسی گرفت، لقب سیفالاسلام، شمیر اسلام – بود.
وظیفهی شمشیری که محمود غزنوی به نام شمشیر اسلام به دست گرفت، خط کشیدن بین پاک دینان و بددینان، چه در داخل ایران و چه در خارج از آن بود.
پاکدین به کسی گفته میشد که به خلافت خلیفهی عبّاسی ایمان داشت و از فقه فقیهان اهل سنّت پیروی می کرد. بددین به کسی گفته میشد که با خلافت خلیفهی عبّاسی مخالف و و از فقه فقیهان اهل سنّت پیروی نمیکرد. این سیاست محمود غزنوی، باعث تقویت جایگاه فقیهان اهل سنّت در دربار شاهان شد.
فقیهان اهل سنّت، مسلمانانی – مثل شیعیان – را که هم به یکتایی خداوند ایمان داشتند و هم به راستگویی محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) شهادت داده بودند و به آداب اسلامی، مثل نماز و روزه و حج اعتقاد داشتند، لایق شمشیر محمود غزنوی میکردند. در این کار، حدیث سازان و جعل کنندگان روایت و متعصبّان دینی به این فقیهان – چه آنان که مؤمن و راستگو بودند و از روی اعتقاداتشان دست به این کار میزدند و چه آنان که از این فرصت تاریخی برای کسب مال و مقام دنیا استفاده میبردند – کمک میکردند. نتیجهی کار این گروه، رواج تعصّب مذهبی بود.
در آن زمان، جغرافیای مذهبی مردم ایران تقریباً به این شکل بود: مسلمانان از نظر مذهبی، دهها گروه و دسته و اعتقاد درست کرده بودند. از این مذاهب، سه مذهب حنفی و شیعی و شافعی معروفتر بودند و فرقههای دیگر به نوعی به یکی از سه مذهب وابستگی داشتند.
هر کدام از این گروهها و فرقهها در بخشی از سرزمینهای اسلامی تمرکز بیشتری داشتند.
اهالی خراسان، از نیشابور تا اوژکند و سمرقند و حدود شهرهای ترکستان و غزنین و ماوراءالنّهر، بیشتر به مذهب حنفی بودند و از نظر اصول دین به توحید و عدل خدا و عصمت پیامبر اعتقاد داشتند – یعنی پیرو اعتقاد معتزلیان بودند و با شیعه مشابهت فراوانی داشتند – امّا حنفیان خراسان، ضمن اعتقاد به منزلت اهلبیت پیامبر، به امامت اعتقادی نداشتند. در شهرهای عراق هم تعداد حنفی مذهبان زیاد بود، امّا آنان از نظر اصول دین با حنفیهای خراسان تفاوتهایی داشتند.
از اصفهان و شیراز گرفته تا بروجرد و گلپایگان و لرستان و خوزستان، و از ساوه گرفته تا همدان و نهاوند و قزوین و آذربایجان و شهرهای روم (ترکیهی امروزی) تعداد شافعی مذهبان بیشتر بود. برخی از مسلمانان این شهرها در اصول دین، از کلام اشعری پیروی میکردند و برخی نیز پیرو معتزله بودند.
مازندرانیها و دیلمیان و اهالی ری و قم و کاشان، بیشتر شیعه مذهب بودند. دیلیمان شیعیان زیدیه بودند که در اصول به امامت اعتقاد داشتند امّا در فروع از فقه اهل سنّت پیروی میکردند. در قم و کاشان، معتقدان به مذهب جعفری و دوازده امامیها بیشتر بودند.
در سیستان غلبه با خوارج بود. خوارج در فروع دین از اهل سنّت به حساب میآمدند. در آن سالها در هر شهر، حکومت و دستگاه قضاوت در دست کسانی بود که از نظر مذهبی اکثریت داشتند. گروه اکثریت، مسجدها و مدرسههای بیشتری داشتند و دستشان در ساختن مدرسه و مسجد و تربیت واعظ و فقیه برای تبلیغ مذهب خودشان بازتر بود. گروههای اقلیّت هم برای خود مسجد و مدرسه داشتند و در آنها به تدریس علوم مذهب خود و تربیت دانشمند برای پیشرفت و تبلیغ آن مذهب مشغول بودند.
وجود این اختلافهای مذهبی به طور طبیعی باعث بروز رقابتها و مشکلاتی میشد. برای مثال، در شهری مثل اصفهان که شافعیان اکثریت داشتند، حاکمیت با فقه شافعی بود و قوانین عمومی براساس فقه شافعی وضع میشد و دستگاه قضایی براساس فقه شافعی حکم میکرد. امّا در همین شهر، شیعیان هم بودند که در روزهای خاصّی از سال اقدام به تظاهرات مذهبی برای امامان شیعه میکردند. تظاهرات مذهبی شیعیان به مذاق متعصّبان شافعی مذهب که فقط خود را بر حق میدانستند، خوش نمیآمد. شیعیان هم که همیشه سنگینی مخالفت شافعیان را بر دوش خود حس میکردند، نگران عکسالعملهای آنان بودند.
همین اختلافها زمینهی بروز رقابتها و گاهی درگیریهایی را بین ساکنان شهرها فراهم آورده بود. امّا تا زمان روی کارآمدن محمود غزنوی، اغلب حاکمان سلسلههای مختلف، سعی در دور نگاه داشتن حکومت از آتش این تعصّبات کرده و در درگیریهای اتفّاقی، بیشتر برای برقراری صلح کوشیده و حتی از درگیری بین مسلمانان و غیرمسلمانانی مثل یهودیان و مسیحیان و زرتشتیان که در شهرهای مختلف زندگی میکردند، جلوگیری کرده بودند.
نتیجهی سیاست بیطرفی و آزاداندیشی حاکمان ایرانی، برقراری آرامش در شهرها و ایجاد امنیّت برای معتقدان به ادیان مختلف توحیدی و مذاهب متعدّد اسلامی و دانشمندان و فقیهان همهی ادیان و مذاهب مختلف بود. در این دوره، دانشمندان مسلمان و مسیحی و یهودی و زرتشتی میتوانستند به کار علمی و فقهی خود بپردازند. و به دور از نگاههای غضبناک متعصّبان و ترس از شمشیر مخالفان مذهبی، زندگی دینی و علمی راحتی داشته باشند.
امّا سیاست جانبدارانهی محمود غزنوی، عملاً راه را برای قدرتمندی یک گروه از فقیهان و پیروانشان و تسلّط آنان بر دیگر مسلمانان فراهم کرده بود. در دربارهای وابسته به دولت غزنوی، مخالفت با شیعیان و کشتن آنان وظیفه محسوب میشد. احتمال شیعه بودن یک نفر، به معنی حکم تعقیب و کشتن او بود.
اگر یک لبهی شمشیر محمود غزنوی رو به سوی داخل ایران داشت، لبهی دیگر آن به سمت غیرمسلمانان ساکن هندوستان گرفته شده بود. از قضای روزگار، غیرمسلمانان هند که در برابر شمشیر اسلامخواهی محمد غزنوی قرار گرفته بودند، معبدهای بزرگ پر از طلا و جواهرات داشتند و محمود غزنوی میتوانست ضمن دعوت آنان به اسلام – البته با روش خاص ترکان تازه مسلمان شده – خزانهی غزنویان را هم پر از طلا و جواهر کند. محمود غزنوی، اسم این جنگها را غزوه گذاشته بود.
منبع مقاله :
بکایی، حسین؛ (1390)، فرار از عقل (از تشکیل امپراتوری سلجوقی تا حمله مغول) از مجموعهی داستان فکر ایرانی (5)، تهران: چاپ شفق، چاپ سوم.
در این معاینه، سلامتی غلام هم بایستی سنجیده میشد. غلامی که مریض یا مشکوک به بیماری بود، قیمتی نداشت.
مردم این غلامان را برای کارکردن میخریدند. یکی غلام میخرید تا خانه شاگردش باشد؛ آن یکی از غلامش به عنوان و نوکر استفاده میکرد؛ تاجران غلامانی میخریدند که بتوانند کارهای تجارتخانهشان را بکنند؛ صنعتگران از غلامان برای کارهای صنعتی خود استفاده میکردند؛ دهقانان از غلامان برای کارهای کشاورزی بهره میبردند، و همینطور هر گروه دنبال استفادهی مخصوص خود بود. در این میان، بعضی هم از غلامان به عنوان شمشیرزن استفاده میکردند. به نوشتهی قابوسنامه:
غلامی که برای جنگآوری میخری، باید ستبر موی و تمام بالا و راست قامت و قوی ترکیب و سخت گوشت و ستبر استخوان و پهن کف و فراخ سینه و سطبر گردن و گِردسر و پهن شکم و برچیده سُرین و کشیده روی و سرخ چشم باشد...
از میان انواع غلامانی که در بازار خرید و فروش میشد، غلامان ترکنژاد برای جنگجویی و شمیرزنی بهتر بودند. نویسندهی قابوسنامه اعتقاد دارد که آنان سری بزرگ داشتند و رویی پهن و چشمهایی تنگ و بینی پخچ و لب و دندانی نه نیکو. اگر به یکیک اجزای صورت ترکان نگاه میکردی، هر یک به تنهایی نیکو نبود، امّا وقتی همه را با هم میدیدی، صورتی بسیار نیکو به نظر میآمد. دلیل شهرت ترکان به جنگاوری، هنرهایی بود که داشتند. هنر ترکان شجاعت بود و تعصّب. آنان در میدان جنگ با تعصّب و غیرت میجنگیدند.
معتصم عبّاسی (خلافت 218-227 هـ.ق) وقتی اعتمادش را به شمشیرزنان ایرانی و عرب از دست داد، از میان انواع غلامان موجود در بازار، غلامان ترک را برای تشکیل سپاهی مخصوص برای حفاظت از شخص خلیفه انتخاب کرد. آن لشکر در محلّی در حومهی بغداد مستقر شد و پادگان نظامی مجهزی هم برایشان ساختند.
پس از خلیفه، فرمانروایان شهرها و بخشهای مختلف ایران هم غلامان ترکنژاد را خریدند و سپاه ترک درست کردند. کاری که خلیفهی عبّاسی کرد، این بود که فرماندهی سپاه ترک را هم به دست همان غلامان ترک نژاد داد. یعنی زرخریدهای خلیفه، فرمانده لشکر خلیفه شدند. فرمانروایان شهرها و بخشهای مختلف ایران هم همین کار را کردند. آنان هم فرماندهی لشکرهای غلامان ترک نژاد را به دست غلامان زرخریدشان دادند. و به این ترتیب، غلامان زرخرید، جزو اطرافیان خلیفه و درباریان شاهان محلّی شدند. پس از چند سال، برخی از غلامان دختر شاه را به زنی گرفتند و داماد شاه شدند یا برخی از خلیفهها و شاهان دختر فرمانده سپاه ترک را که در اصل غلام زرخرید بود، به زنی گرفتند و پدر نوادههای دختری غلامان خود شدند.
امّا رابطهی غلامان ترک با دستگاه خلافت و دربارهای شاهان محلّی ایران در این حد متوقّف نشد و هر روز وسعت بیشتری پیدا کرد. کمکم ترکان وارد کارهای سیاسی هم شدند و فرمانروایی شهرهایی را به دست آوردند. رفتهرفته خودشان لشکرهایی از غلامان ترک درست کردند و دختران غلامانشان را به زنی گرفتند یا دخترانشان را به عقد غلامانشان درآوردند.
داستان به حکومت رسیدن آلبتکین (حکومت: 350-351 هـ.ق.) که سلسلهی غزنویان را تأسیس کرد، یکی از این ماجراهاست.
احمدبن اسماعیل سامانی (حکومت: 295 – 301 هـ.ق.) غلامی ترک به نام آلبتکین خرید. پس از احمد، این غلام در خدمت نصربن نوح سامانی (حکومت: 301 – 331 هـ.ق.) و پس از او در خدمت نوحبن نصر سامانی (حکومت: 331 – 343 هـ.ق.) و پس از نوح در خدمت پسرش عبدالملکبن نوح (حکومت: 343 – 350 هـ.ق.) بود. در سال 350 هـ.ق. آلبتکین که به فرماندهی سپاه رسیده بود، از طرف ولی نعمت خود برای جنگ فرستاده شد. امّا این غلام – فرمانده در وسط جنگ به منصور نوح سامانی خیانت کرد ولی بعد پشیمان شد، اما چون از شاه سامانی میترسید، به جای برگشتن به دربار سامانی، و به طرف غزنه رفت و آن شهر را تصرّف کرد و یک حکومت وابسته به دربار سامانی در آن شهر راه انداخت. این تقریباً عاقلانهترین تصمیمی بود که یک غلام – فرمانده خیانتکار امّا پشیمان میتوانست بگیرد.
آلبتکین وقتی در نیشابور بود، غلامی به نام سبکتکین (حکومت: 355 – 387 هـ.ق.) خریده بود. در غزنین، سبکتکین، دختر حاکم غزنوی را به زنی گرفت و داماد حاکم شد. سبکتکین پس از مرگ اسحاق پسر آلبتکین (حکومت: 351 – 355 هـ.ق.) وارث تاج و تخت غزنویان شد.
سبکتکین پسری داشت به نام محمود (حکومت: 387 – 421 هـ.ق.). محمود به خاطر کمکهای غزنویان به شاه سامانی، حاکم خراسان شده بود. پس از مرگ پدر هم سومین حاکم غزنوی شد. در سال 387 هـ.ق. وقتی سامانیان از شدّت ضعف رو به نابودی رفتند، محمود اعلام استقلال کرد و نخستین ترکی شد که حکومت یکی از مهمترین سرزمینهای اسلامی، یعنی شرق ایران را به دست آورد. همچنین نخستین کسی شد که پس از اسلام به خودش لقب شاه داد.
قدرت گرفتن محمود غزنوی، خلیفههای عبّاسی را نگران نکرد. آنان سالها بود که به تشکیل حکومتهای مستقلّ محلّی تن داده بودند. وقتی محمود ترک نژاد قدرت را در شرق ایران در دست گرفت، بخشهای دیگر ایران در دست فرمانروایان متعدّد بود.
ضعف دستگاه خلافت عبّاسی از زمان مأمون (خلافت: 198 – 218 هـ.ق.) شروع شده بود. پس از مأمون، دیگر خلیفهها کمتر کسی را برای امارت شهری یا ولایت منطقهای انتخاب میکردند. در هر شهر و منطقه، کسی که از نظر شهری یا ولایت منطقهای انتخاب میکردند. در هر شهر و منطقه، کسی که از نظر نظامی و اقتصادی و سیاسی قدرت بیشتری داشت، حکمرانی را در اختیار میگرفت و آن را در خانوادهی خود موروثی میکرد.
رسم بر این بود که هر کسی حاکم شهر یا ولایتی میشد، به طور مستقیم یا غیرمستقیم از خلیفهی عبّاسی حُکم بگیرد. این حُکم، بیشتر حالت تشریفاتی داشت و خلیفهها در صادر کردن آن تقریباً اختیاری نداشتند.
بیشتر بخوانید: ارتباط خلافت عباسی با حکومت های ایرانی
یکی از این حاکمان مستقل به نام یعقوب لیث صفّاری (حکومت: 247 – 265 هـ.ق.) آن قدر قدرت پیدا کرده بود که در سال 262 هـ.ق. به قصد برانداختن دستگاه خلافت عبّاسی، بغداد را به محاصره درآورده بود.
در سال 334 هـ.ق. هم احمد معزّالدولهی دیلمی بغداد را تصرّف کرده و پس از کور کردن خلیفهی وقت، برادر خلیفه را به خلافت نشانده و با تعیین یک وزیر، تمام اختیارات خلیفه را محدود کرده بود. از آن به بعد، ضعیفترین دوران دستگاه خلافت عبّاسی آغاز شد و تا زمان سرکار آمدن حکومتهای ترک ادامه پیدا کرد.
وقتی محمود غزنوی حکومت شرق ایران را به دست گرفت، هر قسمت از سرزمینهای خلافت در دست یکی بود. یک حاکم از اهالی سیستان بود و حاکم دیگر از اهالی دیلم. یکی اهل گرگان بود و آن یکی از سادات کوچ کرده به طبرستان. یک حاکم مذهب حنفی داشت و حاکم دیگر از امام شافعی پیروی میکرد. حاکمی شیعهی زیدی بود و حاکم دیگر شیعهی دوازده امامی. حاکمی خوارج را بر حق میدانست و حاکم دیگر طرفدار معتزله بود.
زبان دربار حاکمان خراسان، فارسی دری بود و زبان دربار حاکمان آذربایجان، فارسی پهلوی میانه. در خوزستان مردم به زبان خوزی حرف میزدند و در دربارهای حاکمان ترک، ترکی زبان خلوت حاکمان بود.
امّا با همهی این اختلافهای مذهبی و زبانی و سیاسی، رقیب خلیفههای عبّاس نه محمود ترکنژاد بود و نه آلبویهی آریایی نژاد. خلیفه میدانست که این حاکمان با همهی قدرتمندیشان برای حکومت کردن نیازمند یک خلیفهاند. حتّی اگر یکی از آنان مثل معزّالدولهی دیلمی شیعه مذهب، خلیفهای را کور میکرد، مجبور میشد یک نفر دیگر از عبّاسیان را به تخت خلافت بنشاند. در آن زمان نظریهی سیاسی براساس اصل خلافت استوار شده بود و حاکمان نمیتوانستند به طور کامل از دستگاه خلافت جدا شوند و اعلام استقلال کنند.
مشکل بزرگ خلیفهی عبّاسی، وجود یک خلیفهی دیگر بود که در مصر خلافت میکرد. خلیفهی مصر هم براساس همان نظریهی سیاسی – اعتقادی که خلیفهی عبّاسی را به قدرت رسانده بود، خود را خلیفه میخواند. خلیفهی مصر هم یک دستگاه مشابه دستگاه خلافت عبّاسیان به نام خلافت فاطمی داشت. خلیفهی مصر هم مثل خلیفهی عبّاسی، لقبهایی مثل «القائم بامرالله» و «الحاکم بامرالله» و ... برای خودش انتخاب میکرد. خلیفههای مصر هم مثل خلیفههای عبّاسی خودشان را به خاندان پیامبر وصل میکردند و با شعار «حکومت حقّ خاندان پیامبر است»، پسران عبّاس (عمومی پیامبر) را غاصب و ناحق میخواندند. خلیفههای مصر، نسب خود را به حضرت فاطمه (سلامالله علیها) میرساندند و خلافت را حقّ فرزندان علی (علیهالسلام) و فاطمه (سلامالله علیها) میخواندند و اسم دستگاه خلافت خود را فاطمی گذاشته بودند.
تنها کاری که خلیفههای بغداد در مقابل خلیفههای مصر میتوانستند انجام دهند، ناحق و یاغی و غاصب خواندن خلیفههای فاطمی بود. خلیفههای فاطمی هم نه تنها همین نسبت را به آنان میدادند، بلکه کسانی را به نام داعی به مناطق تحت حکومت خلیفهی عبّاسی میفرستادند تا مردم را به پیروی از خلیفهی فاطمی مصر دعوت کنند. این همان روشی بود که مؤسسان دستگاه خلافت عبّاسی در قرن دوم هجری به آن عمل کرده و توانسته بودند بساط دستگاه خلافت پسران امیّه را برچینند. آنان کسانی را به نام داعی به منطقههای مختلف مسلماننشین فرستاده و جنگ تبلیغاتی وسیعی را شروع کرده بودند.
وقتی محمود غزنوی حکومت مستقلّ خود را تشکیل داد، داعیان خلیفهی فاطمی مصر در همه جای ایران پخش شده بودند و آشکار و پنهان برای خلیفهی مصر تبلیغ میکردند. شرایط کار هم تا حدودی برایشان فراهم بود. تا زمان سرکار آمدن محمود غزنوی، حاکمان سرزمینهای ایران سعی میکردند هر چه بیشتر از دستگاه خلافت عبّاسی دور شوند. سامانیان با حمایت از دانشمندان ایرانی و شاعران و نویسندگان فارسیگو و اعلام این که: «ما از نسل بهرام چوبین هستیم»، عملاً زمینه را برای ایرانی کردن حکومت فراهم کرده بودند. آلبویه هم با تصرّف بغداد و گماردن وزیری دست نشانده در کنار خلیفهی عبّاسی، تمام قدرت سیاسی و اقتصادی و نظامی خلیفه را از او سلب کرده و فقط پوستهای از دستگاه خلافت عبّاسی به جا گذاشته بودند.
داعیان خلیفهی مصر در انجام وظیفهی خود، سراغ شاهان هم رفته و آنان را به پیروی از خلیفهی فاطمی دعوت کرده بودند. امّا در این کار موفقیّت زیادی کسب نکرده بودند. برای مثال، نتوانسته بودند در خاندان بویه که مرکز و غرب ایران را در دست داشتند و شیعهی زیدی بودند، نفوذ کنند. آل بویه که بغداد را در اختیار داشت، نیازی به خلیفهی مصر نمیدید. خاندان بویه یک خلیفه مهار شده در اختیار داشت و خلیفهی مهار شده، بسیار سودمند و بهتر از خلیفهای دور از دسترس بود. امّا با این همه، خاندان بویه میتوانست از وجود رقیبی قوی برای خلیفهی عبّاسی استفاده کند. به ویژه اگر آن خلیفه مثل شاهان خاندان بویه شیعه مذهب بود. سیاست دوگانهی خاندان بویه در برابر داعیان فاطمی، از اینجا سرچشمه میگرفت.
امّا در شرق ایران، شرایط فرق میکرد. بعضی از مردان قدرتمند سامانی – مثل نصربن نوح – با داعیان خلیفهی مصر همفکر شده بودند. شاید آنان فکر میکردند که با این کار میتوانند مردم را از خلیفهی عبّاسی دور کنند و حکومتی شبیه حکومت ساسانیان در ایران راه بیندازند. امّا وقتی خبر فاطمی شدن شاه سامانی پخش شد، غلامان ترک دربار سامانی به دلیل تعصّب مذهبی شدید، نصربن نوح را وادار کردند از اعتقاد تازهی خود برگردد و بعد او را مجبور کردند که به نفع جانشینش کنار برود.
لشکر خلیفهی فاطمی مصر در حال پیشروی در سرزمینهای خلیفهی عبّاسی بود. در زمان روی کارآمدن محمود غزنوی، بخش بزرگی از عربستان، تقریباً تمام شام و فلسطین، مصر و تمام سرزمینهای فتح شدهی مسلمانان در قارّهی آفریقا در اختیار خلیفهی فاطمی مصر بود که هر روز به بغداد نزدیکتر میشد.
پیش از انقراض دولت بویه، شاخهی بویهی عراق تصمیم گرفته بود با لشکری به مقابلهای خلیفهی فاطمی مصر برود، امّا به دلیل مشکلات داخلی و درگیری بین اعضای خاندان بویه، این کار عملی نشده بود.
پیش از وارد شدن اسلام به ایران، نظریههای حکومت در ایران بر خون و داشتن فرهی ایزدی بنا شده بود. شاهان ساسانی خود را صاحب فرهی ایزدی و پاکنژاد میخواندند. براین اساس، خدا حکومت را به آنان که خونی پاک داشتند، داده بود. همین اعتقاد بود که جامعهی ایرانی زمان ساسانیان را به جامعهای طبقاتی که براساس خون و نژاد تقسیم شده بود، تبدیل کرده بود.
نظریهی حکومت در اسلام، براصل جانشینی پیامبر استوار بود. امّا در انتخاب جانشین پیامبر، مسلمانان به دو نظریه تقسیم شده بودند. گروهی به روش انتخاب جانشین پیامبر – خلیفه – به شکل شورا و بیعت اعتقاد داشتند و گروهی دیگر معتقد بودند که جانشینی پیامبر، حقّ خاندان پیامبر است. دستگاه خلافت عبّاسی براساس نظریهی دوم برپا شده و به صورت موروثی درآمده بود خلیفههای عبّاسی که بر اساس نظریهی سیاسی خلافت، خود را صاحب واقعی و اصلی حکومت و قانون خداوند و رسول او روی کرهی زمین میدانستند، با نوشتن حکمهایی برای شاهان محلی این حقّ خود را در هر شهر و منطقه به کسی منتقل میکردند.
وقتی سامانیان و آلبویه در مناطق مختلف ایران بر سرکار آمدند، ضمن دریافت حکم از خلیفهی عبّاسی، مسئلهی نژاد را هم مطرح کردند و نسب خود را به خاندان اشراف دوران ساسانیان رسانیدند. یعنی از هر دو نظریهی سیاسی فرهی ایزدی ساسانی و خلافت اسلامی بهره گرفتند.
محمود غزنوی ترکنژاد هم برای مشروعیّت دادن به حکومت خود، به تمام راههای ممکن متوسّل شد. محمود اعلام کرد که از فرزندان یزگرد سوم، آخرین پادشاه ساسانی است. امّا خود او هم میدانست که باور کردن این حرف و باوراندن آن به مردم، کار آسانی نیست. در آن زمان کم نبودند مردان دربارهای سامانی که هم تاریخ و هم محلی را که آلبتکین – پدر بزرگ مادری محمود – را از آن جا خریده بودند، میدانستند و همزمان خریده شدن سبکتکین – پدر محمود – را به یاد داشتند.
سیاست دوم، تکیه بر مسلمان بودن شاه و افزودن بر اعتبار حکم خلیفهی عبّاسی بود. به همین دلیل، شاه ترک نژاد میبایست از خلیفهی عبّاسی حمایت کرده، کاری میکرد که خلیفه خود را محتاج شاه ترک ببیند. براساس این سیاست، محمود غزنوی بایستی با دشمنان خلیفه دشمن میشد و با دوستان خلیفه دوستی میکرد. دوستان خلیفه فقیهانی بودند که به امامت خلیفهی عبّاسی حکم میدادند و دشمنان خلیفه فقیهانی بودند که به ناحق بودن خلیفهی عبّاسی حکم میدادند. مهمترین دشمنان خلیفهی عبّاسی، فقیهان شیعه بودند. به ویژه شیعیان اسماعیلی که با خلیفهی فاطمی مصر هم مذهب به حساب میآمدند.
شیعیان دوازده امامی به طور سنّتی با هر حکومتی به جز حکومت خاندان علی (علیهالسلام) مخالف بودند. شیعیان دوازده امامی همهی خلیفههای پس از پیامبر را غاصب حقّ اهلبیت پیامبر میدانستند و خلیفههای عبّاسی را کشندهی امامان خود میشناختند. به همین دلیل، محمود غزنوی در اجرای سیاست تقویت اسلام و حمایت از خلیفهی عبّاسی، دست از آستین بیرون کرده بودند و در جهان به دنبال قرمطی – لقبی توهینآمیز برای شیعیان – میگشت.
در پی اجرای این سیاست، یکی از لقبهایی که محمود غزنوی از خلیفهی عبّاسی گرفت، لقب سیفالاسلام، شمیر اسلام – بود.
وظیفهی شمشیری که محمود غزنوی به نام شمشیر اسلام به دست گرفت، خط کشیدن بین پاک دینان و بددینان، چه در داخل ایران و چه در خارج از آن بود.
پاکدین به کسی گفته میشد که به خلافت خلیفهی عبّاسی ایمان داشت و از فقه فقیهان اهل سنّت پیروی می کرد. بددین به کسی گفته میشد که با خلافت خلیفهی عبّاسی مخالف و و از فقه فقیهان اهل سنّت پیروی نمیکرد. این سیاست محمود غزنوی، باعث تقویت جایگاه فقیهان اهل سنّت در دربار شاهان شد.
فقیهان اهل سنّت، مسلمانانی – مثل شیعیان – را که هم به یکتایی خداوند ایمان داشتند و هم به راستگویی محمّد (صلی الله علیه و آله و سلم) شهادت داده بودند و به آداب اسلامی، مثل نماز و روزه و حج اعتقاد داشتند، لایق شمشیر محمود غزنوی میکردند. در این کار، حدیث سازان و جعل کنندگان روایت و متعصبّان دینی به این فقیهان – چه آنان که مؤمن و راستگو بودند و از روی اعتقاداتشان دست به این کار میزدند و چه آنان که از این فرصت تاریخی برای کسب مال و مقام دنیا استفاده میبردند – کمک میکردند. نتیجهی کار این گروه، رواج تعصّب مذهبی بود.
در آن زمان، جغرافیای مذهبی مردم ایران تقریباً به این شکل بود: مسلمانان از نظر مذهبی، دهها گروه و دسته و اعتقاد درست کرده بودند. از این مذاهب، سه مذهب حنفی و شیعی و شافعی معروفتر بودند و فرقههای دیگر به نوعی به یکی از سه مذهب وابستگی داشتند.
هر کدام از این گروهها و فرقهها در بخشی از سرزمینهای اسلامی تمرکز بیشتری داشتند.
اهالی خراسان، از نیشابور تا اوژکند و سمرقند و حدود شهرهای ترکستان و غزنین و ماوراءالنّهر، بیشتر به مذهب حنفی بودند و از نظر اصول دین به توحید و عدل خدا و عصمت پیامبر اعتقاد داشتند – یعنی پیرو اعتقاد معتزلیان بودند و با شیعه مشابهت فراوانی داشتند – امّا حنفیان خراسان، ضمن اعتقاد به منزلت اهلبیت پیامبر، به امامت اعتقادی نداشتند. در شهرهای عراق هم تعداد حنفی مذهبان زیاد بود، امّا آنان از نظر اصول دین با حنفیهای خراسان تفاوتهایی داشتند.
از اصفهان و شیراز گرفته تا بروجرد و گلپایگان و لرستان و خوزستان، و از ساوه گرفته تا همدان و نهاوند و قزوین و آذربایجان و شهرهای روم (ترکیهی امروزی) تعداد شافعی مذهبان بیشتر بود. برخی از مسلمانان این شهرها در اصول دین، از کلام اشعری پیروی میکردند و برخی نیز پیرو معتزله بودند.
مازندرانیها و دیلمیان و اهالی ری و قم و کاشان، بیشتر شیعه مذهب بودند. دیلیمان شیعیان زیدیه بودند که در اصول به امامت اعتقاد داشتند امّا در فروع از فقه اهل سنّت پیروی میکردند. در قم و کاشان، معتقدان به مذهب جعفری و دوازده امامیها بیشتر بودند.
در سیستان غلبه با خوارج بود. خوارج در فروع دین از اهل سنّت به حساب میآمدند. در آن سالها در هر شهر، حکومت و دستگاه قضاوت در دست کسانی بود که از نظر مذهبی اکثریت داشتند. گروه اکثریت، مسجدها و مدرسههای بیشتری داشتند و دستشان در ساختن مدرسه و مسجد و تربیت واعظ و فقیه برای تبلیغ مذهب خودشان بازتر بود. گروههای اقلیّت هم برای خود مسجد و مدرسه داشتند و در آنها به تدریس علوم مذهب خود و تربیت دانشمند برای پیشرفت و تبلیغ آن مذهب مشغول بودند.
وجود این اختلافهای مذهبی به طور طبیعی باعث بروز رقابتها و مشکلاتی میشد. برای مثال، در شهری مثل اصفهان که شافعیان اکثریت داشتند، حاکمیت با فقه شافعی بود و قوانین عمومی براساس فقه شافعی وضع میشد و دستگاه قضایی براساس فقه شافعی حکم میکرد. امّا در همین شهر، شیعیان هم بودند که در روزهای خاصّی از سال اقدام به تظاهرات مذهبی برای امامان شیعه میکردند. تظاهرات مذهبی شیعیان به مذاق متعصّبان شافعی مذهب که فقط خود را بر حق میدانستند، خوش نمیآمد. شیعیان هم که همیشه سنگینی مخالفت شافعیان را بر دوش خود حس میکردند، نگران عکسالعملهای آنان بودند.
همین اختلافها زمینهی بروز رقابتها و گاهی درگیریهایی را بین ساکنان شهرها فراهم آورده بود. امّا تا زمان روی کارآمدن محمود غزنوی، اغلب حاکمان سلسلههای مختلف، سعی در دور نگاه داشتن حکومت از آتش این تعصّبات کرده و در درگیریهای اتفّاقی، بیشتر برای برقراری صلح کوشیده و حتی از درگیری بین مسلمانان و غیرمسلمانانی مثل یهودیان و مسیحیان و زرتشتیان که در شهرهای مختلف زندگی میکردند، جلوگیری کرده بودند.
نتیجهی سیاست بیطرفی و آزاداندیشی حاکمان ایرانی، برقراری آرامش در شهرها و ایجاد امنیّت برای معتقدان به ادیان مختلف توحیدی و مذاهب متعدّد اسلامی و دانشمندان و فقیهان همهی ادیان و مذاهب مختلف بود. در این دوره، دانشمندان مسلمان و مسیحی و یهودی و زرتشتی میتوانستند به کار علمی و فقهی خود بپردازند. و به دور از نگاههای غضبناک متعصّبان و ترس از شمشیر مخالفان مذهبی، زندگی دینی و علمی راحتی داشته باشند.
امّا سیاست جانبدارانهی محمود غزنوی، عملاً راه را برای قدرتمندی یک گروه از فقیهان و پیروانشان و تسلّط آنان بر دیگر مسلمانان فراهم کرده بود. در دربارهای وابسته به دولت غزنوی، مخالفت با شیعیان و کشتن آنان وظیفه محسوب میشد. احتمال شیعه بودن یک نفر، به معنی حکم تعقیب و کشتن او بود.
اگر یک لبهی شمشیر محمود غزنوی رو به سوی داخل ایران داشت، لبهی دیگر آن به سمت غیرمسلمانان ساکن هندوستان گرفته شده بود. از قضای روزگار، غیرمسلمانان هند که در برابر شمشیر اسلامخواهی محمد غزنوی قرار گرفته بودند، معبدهای بزرگ پر از طلا و جواهرات داشتند و محمود غزنوی میتوانست ضمن دعوت آنان به اسلام – البته با روش خاص ترکان تازه مسلمان شده – خزانهی غزنویان را هم پر از طلا و جواهر کند. محمود غزنوی، اسم این جنگها را غزوه گذاشته بود.
منبع مقاله :
بکایی، حسین؛ (1390)، فرار از عقل (از تشکیل امپراتوری سلجوقی تا حمله مغول) از مجموعهی داستان فکر ایرانی (5)، تهران: چاپ شفق، چاپ سوم.