نویسنده: حسین بکایی
طغرل، نخستین شاه سلجوقی، پس از شکستدادن مسعود غزنوی در سال 429 هـ.ق. در نیشابور بر تخت نشست و به سمت غرب حرکت کرد. او در سال 433 هـ.ق. گرگان و طبرستان و در سال 434 هـ.ق. خوارزم و ری و همدان را فتح کرد. پس از آن، فتوحات طغرل در غرب ادامه پیدا کرد و در سال 443 هـ.ق. اصفهان و در سال 446 هـ.ق. آذربایجان را گشود و از آنجا راهی ارمنستان شد.
سلجوقیان، مثل محمود غزنوی خود را پاک دین میدانستند و با ادّعای مسلمانی و دفاع از اسلام، شمشیرشان را به کار گرفتند و شروع به کشورگشایی کردند.
وقتی طغرل نیشابور را فتح کرد، سپاهیان او قصد کردند که شهر را غارت کنند. امّا طغرل به آنان گفت که در ماه حرام قرار دارند و باید تا تمام شدن این ماه صبر کنند.
خبر فتح نیشابور به دست طغرل، به خلیفه رسید. او نامهای به سلطان سلجوقی فرستاد و در آن او را از غارت نیشابور منع کرد. طغرل از دریافت این نامه به اندازهای خوشحال شد که از غارت نیشابور گذشت. مردم مسلمان که در طلب زندگی دیندارانه در این دنیا و رستگاری در دنیای دیگر بودند، هر کدام دل به گفتهی امامی از امامان مذاهب مختلف داده بودند و از فقیهان یکی از مذاهب اسلامی تقلید میکردند. یک فرق اساسی بین محمود غزنوی و شاهان سلجوقی وجود داشت. غزنویان بیشتر متوجّه شرق ایران و سرزمین هندوستان بودند و محمود غزنوی وقتی به طرف مرکز ایران حرکت کرد که مجدالدّولهی دیلمی، حاکم ری، برای حفظ تاج و تخت خود از او کمک خواست. ولی سلجوقیان پس از پیروزی غیرمنتظره بر مسعود غزنوی، از همان آغاز به طرف غرب حرکت کردند. سه پسر سلجوق، در زمان کوتاهی مرکز و غرب ایران را تصرّف کردند و آخرین بازماندههای ضعیف خاندانهای بویهی را از بین بردند.
همزمان با این رویدادها، در بغداد رویارویی خلیفههای عبّاسی و فاطمی به اوج خود رسید. در سال 446 هـ.ق. بساسیری، فرمانده لشکر ترک خلیفهی عبّاسی – القائم بامرالله – که از طرف آلبویه انتخاب شده بود، با خلیفهی عبّاسی اختلاف پیدا کرد و به طور علنی به حمایت از خلیفهی فاطمی مصر پرداخت. در سال 450 هـ.ق. بساسیری سپاه خلیفهی عبّاسی را شکست داد و خلیفه را از بغداد، بیرون کرد. سپس در بغداد شهری که عبّاسیان برای استقرار دستگاه خلافت خودشان ساخته بودند، به نام خلیفهی فاطمی مصر خطبه خواند و سکّه زد.
در همین سال، طغرال سلجوقی در حال نزدیک شدن به غرب ایران بود. خلیفهی عبّاسی برای تصاحب دوبارهی تحت خلافت، دست به دامن ترکان قدرتمندِ تازه به دوران رسیدهی سلجوقی شد. این دعوت از همه نظر به نفع ترکان سلجوقی بود. بنابراین، آنان به خلیفه پاسخ مثبت دادند و در سال 451 هـ.ق. طغرل سلجوقی پس از فراری دادن بساسیری وارد بغداد شد و خلیفهی عبّاسی را با احترام فراوان دوباره بر تخت خلافت نشاند. احترامی که آن روز طغرل سلجوقی به خلیفه اظهار کرد، تعجّب همگان را برانگیخت. سالها بود که خلیفهی بغداد از هیچ حاکم قدرتمندی چنین فروتنی ندیده بود.
ترکان سلجوقی نیز همان روش سیاسی ترکان غزنوی را در پیش گرفتند. امّا شرایط سلجوقیان از هر نظر نسبت به غزنویان مناسبتر بود. دنیا دوستی و کینه و دشمنی بین شاهان بویهی، نه تنها اساس قدرت حاکمان ایرانی را ضعیف کرده بود، بلکه به ریشهی ایمان و اعتقادات اسلامی مردم هم آسیب رسانده بود. مردم مسلمان ایران سالها بود که در آتش جنگهای سیاسی سوخته و از نظر اقتصادی و اجتماعی ضعیف شده بودند. دیگر از دستگاه خلافت عبّاسی فقط نامی مانده بود و همهجا گردنکشان محلّی دست به غارت و تاراج دین و دنیای مسلمانان گشوده بودند. در این شرایط، هم زمینه برای گسترش بساط استبداد سیاسی و هم امکان راه انداختن استبداد دینی فراهم بود. دشمنی بین دو خلیفهی عبّاسی و فاطمی و اقدامات بساسیری هم بهانهی کافی را برای سختگیری به دست همه داده بود.
عمیدالملک کندری، وزیر ایرانی طغرل سلجوقی که حنفی مذهب و متعصّب بود، در نخستین اقدام، از فقیهان اهل سنّت حمایت کرد و مذهب حنفی را برحق و دیگر مذاهب را باطل خواند. حنفی مذهبان از نظر اصول دین به آموزههای معتزلیان اعتقاد داشتند و معتزلیان دشمن سنتی متکلّمان اشعری بودند. در نتیجهی سیاست کندری، دانشمندان کلام اشعری محدود شدند و کار برای آنان سخت شد.
از آن طرف، مبارزه با شیعیان، به ویژه شیعیان اسماعیلی که مخالفان آشکار خلیفهی عبّاسی بودند، دیگر وظیفهی مهمّ کندری شد. او که وارث سرزمینهایی شده بود که سالها به دست حاکمان شیعه مذهب بویهی اداره میشد، بایستی محدودیتهایی برای این مذهب ایجاد میکرد.
مردم مسلمان که در طلب زندگی دیندارانه در این دنیا و رستگاری در دنیای دیگر بودند، هر کدام دل به گفتهی امامی از امامان مذاهب مختلف داده بودند و از فقیهان یکی از مذاهب اسلامی تقلید میکردند. تا زمان روی کارآمدن ترکان، روش معمول در بین فقیهان مذاهب مختلف و نیز دانشمندان رشتههای مختلف اسلامی، گفتوگو و مناظرهی علمی بود. آنان در مجالسی که در حضور صاحبان قدرت و مقام تشکیل میشد (یا در مساجد و مدارس) به گفتو گوهای علمی میپرداختند و با تکیه بر استدلال، سعی در اثبات گفتههای خود و رد دلایل دانشمندان دیگر میکردند.
ولی زیر فشار تعصّب دینی ترکان، هر روز از تعداد این مجالس مناظره کاسته میشد و تأکید بر یک مذهب و مخالفت با دیگر مذاهب، رو به فزونی میگذاشت. کم شدن زمینهی گفتوگو کمکم زمینهی رویارویی پیروان مذاهب را با یکدیگر تشدید میکرد.
در یکی از روزهای ماه صفر سال 448 هـ.ق. اهالی بغداد به محلّهی شیعهنشین کرخ حمله کردند. به یکباره محلّهی کرخ پر از صدای گریه و ناله و فریاد شد. جمعیّت شروع به دویدن کردند. گروهی فرار میکردند و گروهی هجوم میآوردند. همه عجله داشتند. حمله کنندهها دنبال غنیمت بودند. آنان که خانههای بیدفاع را غارت کرده بودند، عجله میکردند تا هر چه زودتر غنیمتهایشان را به جای امنی برسانند. تاراج شدهها دنبال جانپناهی بودند تا بلکه جان خود و خانوادهشان را نجات بدهند.
در دست بعضیها شمشیرهای خونآلود بود. بعضی نیز شمشیرهایشان را در هوا تکان میدادند و مبارزه میطلبیدند. صدای چکاچاک شمشیری نبود. ابتدا کسی فریاد میکشید و دشنامی میداد و بعد صدای فریادی از درد شنیده میشد و خون سنگفرش خیابانها و کوچهها را رنگ میزد. نخستینبار نبود که چنین اتفّاقی میافتاد. هر چند وقت یک بار، فقیهان و خطیبان فرقههای مختلف، مردم را تحریک میکردند و با کافر و ملحد خواندن و لعن کردن پیروان فرقههای مختلف شیعه، غیرت دینی مسلمانان سنّی مذهب را میجنباندند و زمینهی کشتار را فراهم میکردند.
خبری از مأمون امنیتی نبود. نه سربازان محافظ خلیفه دخالت میکردند و نه سربازان محافظ شهر از پادگانهایشان بیرون میآمدند. انگار اصلاً ماجرا به آن ربطی نداشت.
در میان آشوب، ناگهان یکی داد زد: «کنار بروید... کنار بروید...»
بعد یک نفر دیگر فریاد کشید: «راه بدهید... راه بدهید...»
یک لحظه همه جا ساکت شد. پیرها و بچّهها ترسیدند و به دنبال مخفیگاه و جانپناهی چشم چرخاندند. بعضی غنایم را که در دست داشتند زمین گذاشتند و آمادهی فرار شدند. مردان جوان ایستادند و دنبار ردّ صدا گشتند. روی سر جمعیّت چیزی پیچ و تاب میخورد و پیش میآمد.
یکی داد زد: «کرسی درس آن رافضی است...»
یکی فریاد کشید: «آتشش بزنید... بسوزانید...»
ناگهان سکوت جای خود را به فریاد و هیاهو داد. آنان که ترسیده بودند، فریاد شادی کشیدند. پیرمردها باز غنیمتهایشان را برداشتند و با سرعت راه افتادند. بچهها سرک کشیدند تا مگر کرسی را ببینند.
همهی مردم بغداد آن کرسی را میشناختند. کرسی تدریس بود. همهی استادانی که در مسجدها و مدرسههای بغداد درس میدادند، یک کرسی شبیه آن داشتند.
بچهها دیدند که پشت سرکرسی، پرچمهای سفید که علامت شیعیان بود، در هوا تاب میخورد و پیش میآید. دنبال پرچمها مردانی میآمدند که کتابهای بزرگ و کوچکی در دست داشتند. آنان آن کتابها را از خانهی... که میگفتند بیشتر از 80 هزار جلد کتاب در آن بود، برداشته بودند. بعضی هم کتابهای کتابخانه شیخ طوسی را که بیشتر از 12 هزار جلد کتاب داشت، غارت کرده بودند. در نظر آن مردم، این کتابها عامل کفر و الحاد و ابزار شیطان و پیروان شیطان بود.
مردم به دنبال کرسی و پرچم و کتابها راه افتادند تا به مسجد نصر رسیدند. ابتدا کرسی درس زمین زده شد و بعد پرچمها را روی آن انداختند و سپس کتابها را روی پرچمها ریختند. جمعیّت همچنان هلهله میکردند. آنان داشتند به وظیفهی دینیشان عمل میکردند و امیدوار بودند خدا به خاطر این کار، به آنان اجر اخروی بدهد. از این راه، چیزی هم گیرشان میآمد و این بد نبود. هم کار آخرتشان ساخته میشد و هم چیزی از مال دنیا به دستشان میرسید.
یک داد زد: «آتش... آتش بیاورید...»
مشعلها روشن شدند. کرسی درس، پرچمها و کتابها بیدفاع مانده بودند، کسی نمیخواست این غنیمتها را به خانه ببرد. آتش اول در کتابها افتاد. بعد پرچم شعلهور شد، و دست آخر، کرسی درس آتش گرفت. جمعیت به آتش چشم دوختند و شادمانه هلهله سردادند.
این درگیریها بیش از همه به فعالیتهای علمی دانشمندان مذاهب مختلف آسیب میرساند و تفرقه و دشمنی مسلمانان را با همدیگر بیشتر میکرد.
درگیری مسلمانان اهل سنّت بغداد با شیعه مذهبان ساکن محلّهی کرخ، باعث تعطیل شدن مجلس درس شیخ حسن طوسی (385 – 460 هـ.ق.) و خروج او از شهر بغداد شد. شیخ حسن طوسی یکی از دانشمندان ایرانی بود که در خراسان به دنیا آمد و پس از گذراندن تحصیلات مقدمات در زادگاهش، راهی بغداد شد و در آن شهر، پای درس نامآورترین دانشمندان شیعهی دوازده امامی نشست.
پس از واقعهی آتش زدن محلهی کرخ، شیخ حسن طوسی بغداد را ترک کرد و به نجف کوچید و در آن شهر مجلس درس محدود خود را برقرار ساخت. این گونه بود که نجف به مرکز علمی دانشمندان شیعهی دوازده امامی تبدیل شد.
این درگیریها همچنان ادامه پیدا کرد و تا قرنها بعد – زمان حملهی مغولها – مردم محلّههای مختلف شهرهای ایران، در هر فرصت به جان هم افتادند و خانههای یکدیگر را غارت کردند. برای مثال در قرن پنجم پس از حملهی غزان به نیشابور و غارت آن شهر، تا ماهها بعد، هر شب پیروان یکی از مذاهب به محلّهای حمله میکردند و دست به کشتار و غارت آن محله میزدند.
منبع مقاله :
بکایی، حسین؛ (1390)، فرار از عقل (از تشکیل امپراتوری سلجوقی تا حمله مغول) از مجموعهی داستان فکر ایرانی (5)، تهران: چاپ شفق، چاپ سوم.
سلجوقیان، مثل محمود غزنوی خود را پاک دین میدانستند و با ادّعای مسلمانی و دفاع از اسلام، شمشیرشان را به کار گرفتند و شروع به کشورگشایی کردند.
وقتی طغرل نیشابور را فتح کرد، سپاهیان او قصد کردند که شهر را غارت کنند. امّا طغرل به آنان گفت که در ماه حرام قرار دارند و باید تا تمام شدن این ماه صبر کنند.
خبر فتح نیشابور به دست طغرل، به خلیفه رسید. او نامهای به سلطان سلجوقی فرستاد و در آن او را از غارت نیشابور منع کرد. طغرل از دریافت این نامه به اندازهای خوشحال شد که از غارت نیشابور گذشت. مردم مسلمان که در طلب زندگی دیندارانه در این دنیا و رستگاری در دنیای دیگر بودند، هر کدام دل به گفتهی امامی از امامان مذاهب مختلف داده بودند و از فقیهان یکی از مذاهب اسلامی تقلید میکردند. یک فرق اساسی بین محمود غزنوی و شاهان سلجوقی وجود داشت. غزنویان بیشتر متوجّه شرق ایران و سرزمین هندوستان بودند و محمود غزنوی وقتی به طرف مرکز ایران حرکت کرد که مجدالدّولهی دیلمی، حاکم ری، برای حفظ تاج و تخت خود از او کمک خواست. ولی سلجوقیان پس از پیروزی غیرمنتظره بر مسعود غزنوی، از همان آغاز به طرف غرب حرکت کردند. سه پسر سلجوق، در زمان کوتاهی مرکز و غرب ایران را تصرّف کردند و آخرین بازماندههای ضعیف خاندانهای بویهی را از بین بردند.
همزمان با این رویدادها، در بغداد رویارویی خلیفههای عبّاسی و فاطمی به اوج خود رسید. در سال 446 هـ.ق. بساسیری، فرمانده لشکر ترک خلیفهی عبّاسی – القائم بامرالله – که از طرف آلبویه انتخاب شده بود، با خلیفهی عبّاسی اختلاف پیدا کرد و به طور علنی به حمایت از خلیفهی فاطمی مصر پرداخت. در سال 450 هـ.ق. بساسیری سپاه خلیفهی عبّاسی را شکست داد و خلیفه را از بغداد، بیرون کرد. سپس در بغداد شهری که عبّاسیان برای استقرار دستگاه خلافت خودشان ساخته بودند، به نام خلیفهی فاطمی مصر خطبه خواند و سکّه زد.
در همین سال، طغرال سلجوقی در حال نزدیک شدن به غرب ایران بود. خلیفهی عبّاسی برای تصاحب دوبارهی تحت خلافت، دست به دامن ترکان قدرتمندِ تازه به دوران رسیدهی سلجوقی شد. این دعوت از همه نظر به نفع ترکان سلجوقی بود. بنابراین، آنان به خلیفه پاسخ مثبت دادند و در سال 451 هـ.ق. طغرل سلجوقی پس از فراری دادن بساسیری وارد بغداد شد و خلیفهی عبّاسی را با احترام فراوان دوباره بر تخت خلافت نشاند. احترامی که آن روز طغرل سلجوقی به خلیفه اظهار کرد، تعجّب همگان را برانگیخت. سالها بود که خلیفهی بغداد از هیچ حاکم قدرتمندی چنین فروتنی ندیده بود.
ترکان سلجوقی نیز همان روش سیاسی ترکان غزنوی را در پیش گرفتند. امّا شرایط سلجوقیان از هر نظر نسبت به غزنویان مناسبتر بود. دنیا دوستی و کینه و دشمنی بین شاهان بویهی، نه تنها اساس قدرت حاکمان ایرانی را ضعیف کرده بود، بلکه به ریشهی ایمان و اعتقادات اسلامی مردم هم آسیب رسانده بود. مردم مسلمان ایران سالها بود که در آتش جنگهای سیاسی سوخته و از نظر اقتصادی و اجتماعی ضعیف شده بودند. دیگر از دستگاه خلافت عبّاسی فقط نامی مانده بود و همهجا گردنکشان محلّی دست به غارت و تاراج دین و دنیای مسلمانان گشوده بودند. در این شرایط، هم زمینه برای گسترش بساط استبداد سیاسی و هم امکان راه انداختن استبداد دینی فراهم بود. دشمنی بین دو خلیفهی عبّاسی و فاطمی و اقدامات بساسیری هم بهانهی کافی را برای سختگیری به دست همه داده بود.
بیشتر بخوانید: سلجوقیان و تشیع
عمیدالملک کندری، وزیر ایرانی طغرل سلجوقی که حنفی مذهب و متعصّب بود، در نخستین اقدام، از فقیهان اهل سنّت حمایت کرد و مذهب حنفی را برحق و دیگر مذاهب را باطل خواند. حنفی مذهبان از نظر اصول دین به آموزههای معتزلیان اعتقاد داشتند و معتزلیان دشمن سنتی متکلّمان اشعری بودند. در نتیجهی سیاست کندری، دانشمندان کلام اشعری محدود شدند و کار برای آنان سخت شد.
از آن طرف، مبارزه با شیعیان، به ویژه شیعیان اسماعیلی که مخالفان آشکار خلیفهی عبّاسی بودند، دیگر وظیفهی مهمّ کندری شد. او که وارث سرزمینهایی شده بود که سالها به دست حاکمان شیعه مذهب بویهی اداره میشد، بایستی محدودیتهایی برای این مذهب ایجاد میکرد.
مردم مسلمان که در طلب زندگی دیندارانه در این دنیا و رستگاری در دنیای دیگر بودند، هر کدام دل به گفتهی امامی از امامان مذاهب مختلف داده بودند و از فقیهان یکی از مذاهب اسلامی تقلید میکردند. تا زمان روی کارآمدن ترکان، روش معمول در بین فقیهان مذاهب مختلف و نیز دانشمندان رشتههای مختلف اسلامی، گفتوگو و مناظرهی علمی بود. آنان در مجالسی که در حضور صاحبان قدرت و مقام تشکیل میشد (یا در مساجد و مدارس) به گفتو گوهای علمی میپرداختند و با تکیه بر استدلال، سعی در اثبات گفتههای خود و رد دلایل دانشمندان دیگر میکردند.
ولی زیر فشار تعصّب دینی ترکان، هر روز از تعداد این مجالس مناظره کاسته میشد و تأکید بر یک مذهب و مخالفت با دیگر مذاهب، رو به فزونی میگذاشت. کم شدن زمینهی گفتوگو کمکم زمینهی رویارویی پیروان مذاهب را با یکدیگر تشدید میکرد.
در یکی از روزهای ماه صفر سال 448 هـ.ق. اهالی بغداد به محلّهی شیعهنشین کرخ حمله کردند. به یکباره محلّهی کرخ پر از صدای گریه و ناله و فریاد شد. جمعیّت شروع به دویدن کردند. گروهی فرار میکردند و گروهی هجوم میآوردند. همه عجله داشتند. حمله کنندهها دنبال غنیمت بودند. آنان که خانههای بیدفاع را غارت کرده بودند، عجله میکردند تا هر چه زودتر غنیمتهایشان را به جای امنی برسانند. تاراج شدهها دنبال جانپناهی بودند تا بلکه جان خود و خانوادهشان را نجات بدهند.
در دست بعضیها شمشیرهای خونآلود بود. بعضی نیز شمشیرهایشان را در هوا تکان میدادند و مبارزه میطلبیدند. صدای چکاچاک شمشیری نبود. ابتدا کسی فریاد میکشید و دشنامی میداد و بعد صدای فریادی از درد شنیده میشد و خون سنگفرش خیابانها و کوچهها را رنگ میزد. نخستینبار نبود که چنین اتفّاقی میافتاد. هر چند وقت یک بار، فقیهان و خطیبان فرقههای مختلف، مردم را تحریک میکردند و با کافر و ملحد خواندن و لعن کردن پیروان فرقههای مختلف شیعه، غیرت دینی مسلمانان سنّی مذهب را میجنباندند و زمینهی کشتار را فراهم میکردند.
خبری از مأمون امنیتی نبود. نه سربازان محافظ خلیفه دخالت میکردند و نه سربازان محافظ شهر از پادگانهایشان بیرون میآمدند. انگار اصلاً ماجرا به آن ربطی نداشت.
در میان آشوب، ناگهان یکی داد زد: «کنار بروید... کنار بروید...»
بعد یک نفر دیگر فریاد کشید: «راه بدهید... راه بدهید...»
یک لحظه همه جا ساکت شد. پیرها و بچّهها ترسیدند و به دنبال مخفیگاه و جانپناهی چشم چرخاندند. بعضی غنایم را که در دست داشتند زمین گذاشتند و آمادهی فرار شدند. مردان جوان ایستادند و دنبار ردّ صدا گشتند. روی سر جمعیّت چیزی پیچ و تاب میخورد و پیش میآمد.
یکی داد زد: «کرسی درس آن رافضی است...»
یکی فریاد کشید: «آتشش بزنید... بسوزانید...»
ناگهان سکوت جای خود را به فریاد و هیاهو داد. آنان که ترسیده بودند، فریاد شادی کشیدند. پیرمردها باز غنیمتهایشان را برداشتند و با سرعت راه افتادند. بچهها سرک کشیدند تا مگر کرسی را ببینند.
همهی مردم بغداد آن کرسی را میشناختند. کرسی تدریس بود. همهی استادانی که در مسجدها و مدرسههای بغداد درس میدادند، یک کرسی شبیه آن داشتند.
بچهها دیدند که پشت سرکرسی، پرچمهای سفید که علامت شیعیان بود، در هوا تاب میخورد و پیش میآید. دنبال پرچمها مردانی میآمدند که کتابهای بزرگ و کوچکی در دست داشتند. آنان آن کتابها را از خانهی... که میگفتند بیشتر از 80 هزار جلد کتاب در آن بود، برداشته بودند. بعضی هم کتابهای کتابخانه شیخ طوسی را که بیشتر از 12 هزار جلد کتاب داشت، غارت کرده بودند. در نظر آن مردم، این کتابها عامل کفر و الحاد و ابزار شیطان و پیروان شیطان بود.
مردم به دنبال کرسی و پرچم و کتابها راه افتادند تا به مسجد نصر رسیدند. ابتدا کرسی درس زمین زده شد و بعد پرچمها را روی آن انداختند و سپس کتابها را روی پرچمها ریختند. جمعیّت همچنان هلهله میکردند. آنان داشتند به وظیفهی دینیشان عمل میکردند و امیدوار بودند خدا به خاطر این کار، به آنان اجر اخروی بدهد. از این راه، چیزی هم گیرشان میآمد و این بد نبود. هم کار آخرتشان ساخته میشد و هم چیزی از مال دنیا به دستشان میرسید.
یک داد زد: «آتش... آتش بیاورید...»
مشعلها روشن شدند. کرسی درس، پرچمها و کتابها بیدفاع مانده بودند، کسی نمیخواست این غنیمتها را به خانه ببرد. آتش اول در کتابها افتاد. بعد پرچم شعلهور شد، و دست آخر، کرسی درس آتش گرفت. جمعیت به آتش چشم دوختند و شادمانه هلهله سردادند.
این درگیریها بیش از همه به فعالیتهای علمی دانشمندان مذاهب مختلف آسیب میرساند و تفرقه و دشمنی مسلمانان را با همدیگر بیشتر میکرد.
درگیری مسلمانان اهل سنّت بغداد با شیعه مذهبان ساکن محلّهی کرخ، باعث تعطیل شدن مجلس درس شیخ حسن طوسی (385 – 460 هـ.ق.) و خروج او از شهر بغداد شد. شیخ حسن طوسی یکی از دانشمندان ایرانی بود که در خراسان به دنیا آمد و پس از گذراندن تحصیلات مقدمات در زادگاهش، راهی بغداد شد و در آن شهر، پای درس نامآورترین دانشمندان شیعهی دوازده امامی نشست.
پس از واقعهی آتش زدن محلهی کرخ، شیخ حسن طوسی بغداد را ترک کرد و به نجف کوچید و در آن شهر مجلس درس محدود خود را برقرار ساخت. این گونه بود که نجف به مرکز علمی دانشمندان شیعهی دوازده امامی تبدیل شد.
این درگیریها همچنان ادامه پیدا کرد و تا قرنها بعد – زمان حملهی مغولها – مردم محلّههای مختلف شهرهای ایران، در هر فرصت به جان هم افتادند و خانههای یکدیگر را غارت کردند. برای مثال در قرن پنجم پس از حملهی غزان به نیشابور و غارت آن شهر، تا ماهها بعد، هر شب پیروان یکی از مذاهب به محلّهای حمله میکردند و دست به کشتار و غارت آن محله میزدند.
منبع مقاله :
بکایی، حسین؛ (1390)، فرار از عقل (از تشکیل امپراتوری سلجوقی تا حمله مغول) از مجموعهی داستان فکر ایرانی (5)، تهران: چاپ شفق، چاپ سوم.