عاشق واصل
«نمي دانم چطور اين قدر به آنها نزديک شده بوديم .صورت هاي خشمگين و سيه چرده شان را به وضوح مي ديدم که براي کشتن مان لحظه شماري مي کردند . دستور ايست دادند .پدال گاز را فشار دادم . تيراندازي شروع شد . شيخ شريف دست به اسلحه برد ، ناگهان بازويش تيز خورد . سرعت به 90 رسيده بود که تيري هم به زانوي من زدند . تعادلم را حفظ کردم ، اما انفجار گلوله ي آرپي جي ماشين را به هوا بلند کرد .ماشين دوبار روي سقف غلتيد و کنار بلوار به حالت اول ايستاد . لحظه اي سکوت همه جا را گرفت . عراقي ها دور ماشين را گرفتند و شروع کردند به تيراندازي . يک تير به پاشنه ي پايش زدند و سپس ران هايش را نشانه گرفتند .من فقط الله اکبر او را مي شنيدم .اين ، اولين روحاني بود که زنده اسيرش مي کردند ... » (1)
از کودکي بدن ورزيده اي داشت و هميشه در بازي هاي کودکانه از بقيه سر بود . دشداشه اي به تن مي کرد و روي پشت بام به نماز مي ايستاد در حالي که 10 سال بيشتر نداشت !(2)
بعدها دو اتفاق در زندگي او سرنوشتش را دگرگون کرد . اولي ، ديدن آن روحاني در دکان جواهر فروش بود .شريف که آن زمان نوجواني باهوش بود در جواهر فروشي کار مي کرد .روزي يک روحاني به داخل مغازه آمد و جواهر فروش که از متمولين (پولدارهاي )اروند کنار بود به احترام او ايستاد و او را فوق العاده تکريم و احترام کرد .
شريف ، کرنش ثروت در برابر علم را مي ديد و آنجا بود که پي برد علم است که بزرگي و احترام مي آورد نه ثروت .او جواهر فروشي را رها کرد و به حوزه ي علميه ي آبادان رفت .دومين اتافق ، نقطه عطفي شد در زندگي شريف ؛ آشنايي با نواب صفوي .
شريف ، مدتي در رکاب نواب صفوي بود و مرام مبارزه و دين داري را از او به يادگار گرفت .او هيچ گاه خاطره ي آن شب را که با نواب به صبح ساند فراموش نکرد : «وقتي نواب پيشاني بر مهر مي گذاشت و سبحان ربي الاعلي و بحمده مي گفت ، گويي تمام اتاق با او ذکر مي گفت ... » (3)
نواب را که گرفتند ،شريف هم به جرم مبارزه عليه نظام دستگير شد . اما سرنوشت براي او آينده اي ديگر رقم زده بود .او بايد مي ماند و اين بار با مرشد ديگرش ـ حضرت امام خميني (ره)ـ انقلابي را رقم مي زد که آرزوي هميشگي نواب صفوي بود .
شيخ شريف هيچ گاه از فعاليت هاي عمراني و تبليغي هم غافل نمي شد . سال ها بود که روحانيون زيادي را از قم دعوت و براي تبليغ در روستاهاي دورافتاده ي استان خوزستان مستقر مي کرد .ساختمان مسجد جامع اردکان اولين بنايي بود که شريف قنوتي به تجديد آن اقدام کرد .ارتباط شيخ با امام خميني (ره)در دوران تبعيد ايشان هم بسيار حساب شده و دور از ديد عوامل شاه بود . خاطره ي يکي از اهالي شيراز از سفر به عتبات عاليات نشان دهنده ي شناخت دقيق حضرت امام از شيخ است . «وقتي از حرم حضرت ابوالفضل العباس (ع) بيرون مي آمديم ، ديديم يک روحاني جليل القدر وارد صحن شد .پرسيدم او کيست ؟ گفتند ايشان حضرت آيت الله خميني (ره) است .جلو رفته و پس از عرض ادب و دست بوسي به آقا عرض کرديم : مي خواهيم مبلغي پول را براي شما بفرستيم . چه کار کنيم ؟ فرمودند اهل کجا هستيد ؟ گفتيم از اردکان شيراز آمده ايم . فرمودند همان جا پول را به آقاي شريف قنوتي بدهيد .هر سفارشي ، کاري ، پولي داريد به ايشان بدهيد به من مي رسد »(4)
شيخ ، بارها به مرز عراق رفته و اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني حضرت امام را مستقيماً از ياران ايشان مي گرفت و گاهي به خاطر کمبود امکانات و نبود دستگاه تکثير ،خودش شب ها مي نشست و از روي اعلاميه ها مي نوشت و آن را به ياران مبارز خود مي رساند .بالاخره ساواک بيکار ننشست و شيخ را اوايل سال 1357 دستگير کرد .او در زندان هم ساکت نبود و اعتصاب روز عاشوري 1357 در زندان اهواز از اقدامات او بود .با آزادي زندانيان سياسي در آذر 57 شريف قنوتي نيز آزاد شد و به بروجرد رفت .او در آنجا نيز راهپيمايي هاي ضد رژيم را هدايت کرد و نظم شعارها و تظاهرات را به عهده گرفت .مردم بروجرد هنوز هم شعار «زنده باد خميني » شريف قنوتي را به ياد دارند .شيخ باپيروزي شکوهمند انقلاب اسلام ، به عنوان نماينده ي ويژه ي دادستان انقلاب اسلامي بروجرد مشغول به خدمت بود تا اينکه عراق به رهبري صدام حمله ي همه جانبه اش را به مرزهاي کشورمان آغاز نمود .
خرمشهر حال و هواي غريبي داشت . هر روز به تعداد کشته ها افزوده مي شد .جنازه ي شهدا را مي آوردند جلوي مسجد جامع و شيخ نماز مي خواند و دفنشان مي کرد .خود شيخ فرماندهي گروهي را به عهده داشت که نامش را « الله اکبر » گذاشته بودند . همه ي بچه ها اعم از ارتشي ، سپاهي و بسيجي از شيخ حرف شنوي داشتند .آرام آرام مسئوليت هاي شيخ بيشتر مي شد . به محل هاي درگيري مي رفت . گروه ، نيرو ، تدارکات و مهمات مي فرستاد و براي نيروهاي مردمي که تازه وارد خرمشهر مي شدند سخنراني مي کرد . او به يک فرمانده همه جانبه تبديل شده بود .
« ...توان فرماندهي و سازماندهي يک روحاني براي ما غير قابل باور بود .با توجه به اينکه هم تکاوران ارتشي و هم نيروي دريايي خرمشهر در منطقه ي درگيري بودند اما فرماندهي عملاً بر عهده ي شيخ گذاشته شده بود . يادم مي آيد که يکي از برادران گلوله اي به فکش اصابت کرده بود ، وقتي خواستيم او را به عقب منتقل کنيم قبول نمي کرد و مي گفت من شيخ را تنها نمي گذارم !» (5)حالا 25 روز از تهاجم عراق مي گذشت و شيخ بالاخره فرصت آرامش يافته بود .هر چند دژخيمان به او امان نمي داد و چند نفري کتکش مي زدند ولي او ذهن و روحش جاي ديگري بود .تشنگي امانش نمي داد . لحظه ي وداع را به خاطر آورد که آن پاسدار به او گفت نرو و او جواب داده بود يعني به درد سقايي هم نمي خورم ؟ »نگاهي به دست تير خورده اش کرد .عراقي ها مي رقصيدند و فرياد مي زدند : «اسرنا الخميني ، اسرنا الخمين » ( خميني را گرفتيم ، خميني را گرفتيم ) نگاهي به آسمان کرد و بلند الله اکبر گفت . گويا منتظر ابا عبدالحسين بود تا به بالاي سرش بيايد . عراقي سيه چرده و تنومندي سرنيزه به دست ، جلو آمد و آن را در شقيقه ي شيخ فرو کرد ، چرخاند و کاسه ي سرش را در آورد .شيخ شريف ، حالا لياقت ديدار با سرورش اباعبدالله را پيدا کرده بود .(6 و 7 )
/خ
از کودکي بدن ورزيده اي داشت و هميشه در بازي هاي کودکانه از بقيه سر بود . دشداشه اي به تن مي کرد و روي پشت بام به نماز مي ايستاد در حالي که 10 سال بيشتر نداشت !(2)
بعدها دو اتفاق در زندگي او سرنوشتش را دگرگون کرد . اولي ، ديدن آن روحاني در دکان جواهر فروش بود .شريف که آن زمان نوجواني باهوش بود در جواهر فروشي کار مي کرد .روزي يک روحاني به داخل مغازه آمد و جواهر فروش که از متمولين (پولدارهاي )اروند کنار بود به احترام او ايستاد و او را فوق العاده تکريم و احترام کرد .
شريف ، کرنش ثروت در برابر علم را مي ديد و آنجا بود که پي برد علم است که بزرگي و احترام مي آورد نه ثروت .او جواهر فروشي را رها کرد و به حوزه ي علميه ي آبادان رفت .دومين اتافق ، نقطه عطفي شد در زندگي شريف ؛ آشنايي با نواب صفوي .
شريف ، مدتي در رکاب نواب صفوي بود و مرام مبارزه و دين داري را از او به يادگار گرفت .او هيچ گاه خاطره ي آن شب را که با نواب به صبح ساند فراموش نکرد : «وقتي نواب پيشاني بر مهر مي گذاشت و سبحان ربي الاعلي و بحمده مي گفت ، گويي تمام اتاق با او ذکر مي گفت ... » (3)
نواب را که گرفتند ،شريف هم به جرم مبارزه عليه نظام دستگير شد . اما سرنوشت براي او آينده اي ديگر رقم زده بود .او بايد مي ماند و اين بار با مرشد ديگرش ـ حضرت امام خميني (ره)ـ انقلابي را رقم مي زد که آرزوي هميشگي نواب صفوي بود .
شيخ شريف هيچ گاه از فعاليت هاي عمراني و تبليغي هم غافل نمي شد . سال ها بود که روحانيون زيادي را از قم دعوت و براي تبليغ در روستاهاي دورافتاده ي استان خوزستان مستقر مي کرد .ساختمان مسجد جامع اردکان اولين بنايي بود که شريف قنوتي به تجديد آن اقدام کرد .ارتباط شيخ با امام خميني (ره)در دوران تبعيد ايشان هم بسيار حساب شده و دور از ديد عوامل شاه بود . خاطره ي يکي از اهالي شيراز از سفر به عتبات عاليات نشان دهنده ي شناخت دقيق حضرت امام از شيخ است . «وقتي از حرم حضرت ابوالفضل العباس (ع) بيرون مي آمديم ، ديديم يک روحاني جليل القدر وارد صحن شد .پرسيدم او کيست ؟ گفتند ايشان حضرت آيت الله خميني (ره) است .جلو رفته و پس از عرض ادب و دست بوسي به آقا عرض کرديم : مي خواهيم مبلغي پول را براي شما بفرستيم . چه کار کنيم ؟ فرمودند اهل کجا هستيد ؟ گفتيم از اردکان شيراز آمده ايم . فرمودند همان جا پول را به آقاي شريف قنوتي بدهيد .هر سفارشي ، کاري ، پولي داريد به ايشان بدهيد به من مي رسد »(4)
شيخ ، بارها به مرز عراق رفته و اعلاميه ها و نوارهاي سخنراني حضرت امام را مستقيماً از ياران ايشان مي گرفت و گاهي به خاطر کمبود امکانات و نبود دستگاه تکثير ،خودش شب ها مي نشست و از روي اعلاميه ها مي نوشت و آن را به ياران مبارز خود مي رساند .بالاخره ساواک بيکار ننشست و شيخ را اوايل سال 1357 دستگير کرد .او در زندان هم ساکت نبود و اعتصاب روز عاشوري 1357 در زندان اهواز از اقدامات او بود .با آزادي زندانيان سياسي در آذر 57 شريف قنوتي نيز آزاد شد و به بروجرد رفت .او در آنجا نيز راهپيمايي هاي ضد رژيم را هدايت کرد و نظم شعارها و تظاهرات را به عهده گرفت .مردم بروجرد هنوز هم شعار «زنده باد خميني » شريف قنوتي را به ياد دارند .شيخ باپيروزي شکوهمند انقلاب اسلام ، به عنوان نماينده ي ويژه ي دادستان انقلاب اسلامي بروجرد مشغول به خدمت بود تا اينکه عراق به رهبري صدام حمله ي همه جانبه اش را به مرزهاي کشورمان آغاز نمود .
خرمشهر حال و هواي غريبي داشت . هر روز به تعداد کشته ها افزوده مي شد .جنازه ي شهدا را مي آوردند جلوي مسجد جامع و شيخ نماز مي خواند و دفنشان مي کرد .خود شيخ فرماندهي گروهي را به عهده داشت که نامش را « الله اکبر » گذاشته بودند . همه ي بچه ها اعم از ارتشي ، سپاهي و بسيجي از شيخ حرف شنوي داشتند .آرام آرام مسئوليت هاي شيخ بيشتر مي شد . به محل هاي درگيري مي رفت . گروه ، نيرو ، تدارکات و مهمات مي فرستاد و براي نيروهاي مردمي که تازه وارد خرمشهر مي شدند سخنراني مي کرد . او به يک فرمانده همه جانبه تبديل شده بود .
« ...توان فرماندهي و سازماندهي يک روحاني براي ما غير قابل باور بود .با توجه به اينکه هم تکاوران ارتشي و هم نيروي دريايي خرمشهر در منطقه ي درگيري بودند اما فرماندهي عملاً بر عهده ي شيخ گذاشته شده بود . يادم مي آيد که يکي از برادران گلوله اي به فکش اصابت کرده بود ، وقتي خواستيم او را به عقب منتقل کنيم قبول نمي کرد و مي گفت من شيخ را تنها نمي گذارم !» (5)حالا 25 روز از تهاجم عراق مي گذشت و شيخ بالاخره فرصت آرامش يافته بود .هر چند دژخيمان به او امان نمي داد و چند نفري کتکش مي زدند ولي او ذهن و روحش جاي ديگري بود .تشنگي امانش نمي داد . لحظه ي وداع را به خاطر آورد که آن پاسدار به او گفت نرو و او جواب داده بود يعني به درد سقايي هم نمي خورم ؟ »نگاهي به دست تير خورده اش کرد .عراقي ها مي رقصيدند و فرياد مي زدند : «اسرنا الخميني ، اسرنا الخمين » ( خميني را گرفتيم ، خميني را گرفتيم ) نگاهي به آسمان کرد و بلند الله اکبر گفت . گويا منتظر ابا عبدالحسين بود تا به بالاي سرش بيايد . عراقي سيه چرده و تنومندي سرنيزه به دست ، جلو آمد و آن را در شقيقه ي شيخ فرو کرد ، چرخاند و کاسه ي سرش را در آورد .شيخ شريف ، حالا لياقت ديدار با سرورش اباعبدالله را پيدا کرده بود .(6 و 7 )
پي نوشت :
1 ـ رضا آلبوغبيش ، راننده شيخ شريف قنوتي ، تنها ناظر شهادت شيخ بود .
2 ـ بهجت قنوتي ، خواهر شيخ .
3 ـ مصاحبه با سالم حق پرست ، از دوستان شيخ
4 ـ صدرا نيازي ، از اهالي شيراز
5 ـ محمد رضا فرنگي نژاد ، مسئول بهداري سپاه ناحيه آبادان .
6 ـ پيش از شهادت شريف قنوتي ، راديو بي بي سي در خبرهايش اعلام کرد اولين خميني کشته شد .
7 ـ با تشکر ويژه از آقاي جواد کامور بخشايش ، نويسنده ي کتاب «سيري در زندگي شيخ شريف » و آقاي محمد حسن شريف قنوتي فرزند شيخ شريف .
/خ