عرفان اسلامی (5) نسخه اى از عارفان
نويسنده: استاد حسین انصاریان
شرح كتاب مصباح الشريعة ومفتاح الحقيقة
گروه زيادى از مرد و زن بر گرد او نشسته و منتظر گرفتن نسخه براى علاج درد خويش بودند .
من نيز در گوشه اى نشستم . چون از معالجه ى بيماران خلاصى يافت روى به من كرده و گفت :
اگر تو نيز مطلبى دارى بگوى .
گفتم : سالهاست به مرضى مبتلا هستم ، اگر مى توانى مداوايم نماى .
گفت : بيماريت چيست ؟
گفتم : مرض گناه ، اگر براى آن دوايى دارى بيان كن .
طبيب لحظه اى سر به زير افكند ، آنگاه قلم برداشت و گفت : از براى تو نسخه اى بنويسم آن را نيكو فهم نماى و بدان عمل كن .
آنگاه اين كلمات را نوشت :
ريشه هاى فقر را برگير ، با برگهاى صبر ، هليله ى فروتنى ، بليله ى افتادگى ، و روغن گل بنفشه ى ترس ، با گل خطمى دوست ، تمر هندى قرار ، با گل سرخ راستى ، چون اين دواها را به ميزان خود گرفتى ، محل آن را در ديگ دانش قرار ده ، آب بردبارى و حقيقت به روى آن بريز ، آتش آرزومندى زير آن ديگ برافروز ، سوزندگى بر آن بيفزاى و آن را با ستام خشنودى حركت ده ، و سمقونياى زارى و بازگشت بر آن اضافه كن ، و به روى آن مقّل طاعت بريز ، سپس در عمل بكوش ، و آن شربت را در دكان خلوت بنوش ، پس از نوشيدن تلخى دهان را با آب وفا مضمضه كن ، و نيكو كن مزه ى دهان خود را به مسواك ترس و گرسنگى ، سپس به جهت آنكه قى عارض نگردد ، سيب قناعت را ببوى ، و لبهاى خود را به دستمال بازگشت از غير خدا پاك نماى ، پس اين شربت كه از تركيب آن دواها ساخته شد ، گناهان را مى زدايد و تو را به خداى بزرگ و داناى رازها نزديك مى كند .
چون اين كلمات را از آن طبيب دانشمند شنيدم ، حالم دگرگون شد قلم برداشتم اين كلمات را براى وى نگاشتم :
خداوند را بندگانى است كه درخت گناه را در ديده مى نشانند و با آب توبه و بازگشت سيراب مى نمايند ، بار آنها اندوه و پشيمانى است ، ميوه ى آن را بى جنون مى چينند ، و بلادت و بلاهت را بر خود بسته ، بى آنكه درماندگى در كردار يا گنگى در گفتارشان باشد ، اين گروه از دانشمندانند و معرفت دار به خدا و رسول كه از جام پاك وحدت مى نوشند ، و بر درازى بلا توانائى پيدا مى كنند . دلهاى آنها در عالم ملكوت سرگشته و ترسان مى شود و بين پرده هاى جبروت خيالاتشان حركت مى كند .
پناه مى برند به سايه ى برگهاى پشيمانى ، و مطالعه مى كنند كتاب گناهان خود ر ، و روح آنان دمساز شكيبائى و ترس مى گردد ، تا آن هنگام كه به اعلا درجه زهد برسند ، و هم آغوش با عروس ورع شوند .
شكنجه و تلخى ترك دنيا را به خود مى خرند و آنگاه به ريسمان رهائى نجات يابند و به گوشه ى آسايش و تندرستى مى رسند ، روحشان به پرواز درآيد ، تا وقتى كه در باغهاى گشايش و آسودگى اقامت كنند ، در درياى حيات الهى فرو روند ، و خندقهاى شكيبائى محكم سازند ، و از پلهاى نهرهاى بزرگ هواهاى نفسانى عبور كنند آنگاه كه در كنار بادبانهاى آن كشتيهاى مراد منزل كنند و در درياى بهبودى حركت كنند تا وقتى كه به ساحل آسايش و معدن و محلّ بزرگى و جلالت برسند .
يافعى مى گويد : من نيز نثراً و نظماً در اين معانى چيزى نگاشته ام كه قسمتى از آن بدين شرح است :
چون از جانب حق به بندگان ، امور معنوى و ترقّيات روحى و عنايات و الطاف خاصه برسد ، آنچه غير اوست را از خود دور كنند ، و بسوى جايگاه پيوستگى سفر كرده ، و با كرامت و زهد و تقوا يارى جويند ، تقوايى كه گويا اجزايش به آب پاكى و يگانگى و پسنديدگى خمير شده . اسبهايشان در باغ رياضت در حركتند ، و پنهان مى نمايد .
توسن سركش نفس را آن چنان لجام مى زنند كه به غير صاحب خود نتواند به جايى بنگرد ، و آنها را به تازيانه ى ترس بازدارند ، و به اسباب آرزومندى حركت دهند ، و آنها را به منتهاى آرزومندى كه رسيدن به حق است ، در پهنه ى سختى و رنج برانند ، تا آنگاه كه به محل پاكيزه ى بى مانندى برسند ، و دست يابند .
اين راهى را كه مى پيمايند محل ازدحام لشكر آرزوهاى نفسانى است ، ولى اينان آن لشكر را از هجوم به خود بازدارند ، و نفوس آرزوها را با شمشيرهاى خلاف نفس از ميان بردارند ، و سواران طبع سركش را به نيزه هاى ترك عادات گذشته ، بزنند و با آب ديده ى ناپاكى گناهان خود و بدى ها و ساير برنامه هاى زشت را بشويند ، تا عبادت آنها بى عيب شود .
و نياز آنان فقط نياز به پاكيزگى جان و نماز شود . از دردهاى دوستى غلط ، دل آنان علاج شود ، درختهاى بدى طبع را به آتش اندوه دل بسوزانند ، و با گلاب وردها و ذكرهاى خود را خوشبو نمايند ، تا جايى كه با نام خدا مردگان را زنده كنند .
اى بى چاره ! مگر تو نمى دانى كه آتش وصال و موافقت بسى سوزنده تر از آتش دورى و مخالفت است ؟ چه ، در وصال او بيم فراق است و زوال ، و در ميزان او اميد وصال . من با شنيدن اين توبيخ ، شرمنده شدم و حالم دگرگون شد .
آرى ! انسان ممكن است بعد از رسيدن به مقامات الهيّه ، خداى ناخواسته دچار غرور و عجب شود و به پرتگاه هولناك سقوط قرار گيرد ، و آنچه را به دست آورده از دست بدهد !!
عاشق وارسته اى مى گويد : يكى از بندگان حق كه در سواحل شام به عبادت مشغول بود شنيدم كه مى گفت :
خداوند بزرگ را بندگانى است كه با كمك نور او ، به معرفتى رسيده اند كه از آن شناخت تعبير به يقين مى كنند ، دامن همّت به كمر زده به خاطر اينكه قصد او دارند . به اميد آنكه نظر دوستانه اى به آنان افكند ، اندوه و سختى را به هر صورت كه باشد تحمل مى كنند ، روزگار خود را در غم او مى گذرانند ، با غم زياد و اندوه فراوان در آرامش و آسودگى اند . دنيا را به چشم محبّت نمى بينند ، توشه و بهره ى آنان از دنيا همچون توشه ى مسافرى است كه سرانجام بايد مبدأ را به قصد مقصد ترك كند .
از آزمايش و امتحان مى ترسند ، ولى به سوى آن با شتاب در حركتند ، اميد نجات از مهلكه ها را دارند ، و لحظه اى از زارى و تضرّع آسوده نيستند .
زهر چه غير يار استغفر الله *** زبود مستعار استغفر الله
دمى كان بگذرد بى ياد رويش *** از آن دم بى شمار استغفر الله
زبان كان تر به ذكر دوست نبود *** زشرّش الحذار استغفر الله
سرآمد عمر و يك ساعت زغفلت *** نگشتم هوشيار استغفر الله
جوانى رفت و پيرى هم سرآمد *** نكردم هيچ كار استغفر الله
نكردم يك سجودى در همه عمر *** كه آيد آن به كار استغفر الله
خطا بود آنچه گفتم آنچه كردم *** از آنها الفرار استغفر الله
زكردار بدم صد بار توبه *** زگفتارم هزار استغفر الله
شدم دور از ديار يار اى فيض *** من مهجور زار استغفر الله
جان خود را براى خشنودى مولاى خود نثار مى كنند و هميشه جهان پس از مرگ را در پيش نظر دارند . آنچه را بايد بشنوند به گوش دل مى شنوند . چون آنان را ببينى گويى لب بسته و پژمرده حالند . درونشان از غم عشق دوست مجروح ، دلهاشان محزون و بدنهاشان لاغر است و ديده ى آنان گريان . در امور دنيوى چنان سبكبالند كه احتياج به همراه و كمك ندارند ، از دنيا به اندكى قناعت كرده و از لباس به پوشاكى كهنه و ساده . سكونتشان در محلّه هاى خراب و بى اهل است و از جاذبه هاى دنيايى درگريز . و از تنهايى خرسند و از معاشرت با مردم كه باعث قطع رابطه ى انسان با حقّند گريزانند .
شب را با شمشير بيدارى مى كشند ، و اعضاى شب را با خنجر رنج در عبادت ، جدا مى كنند ، روحشان از تهجّد مجروح است ، و از بى خوابى سرشان گردآلود است . با كوشش در عمل و زارى در شب دمسازند ، و به هنگام فرا رسيدن جل و انتقال از دنيا به آخرت شتابانند .
الهى قمشه اى آن عارف كامل و عاشق دلسوخته مى گويد :
الهى از شرار عشق خود آتش به جانم كن *** زشور عاشقى وارسته از هر دو جهانم كن
من گمگشته سراندر بيابان فراقت را *** كرم فرما به لطفى رهبر آن آستانم كن
مكن چون سر ومه در عشق خود مشهور آفاقم *** نشانم ده زحسن خويش و از خود بى نشانم كن
گدائى بر سر كوى توام محتاج احسانى *** اگر شرط است افغان چون نى از آه و فغانم كن
شبانگاهان به درگاهت دلى پر سوز و آهم ده *** سحرگاه از كرم برخوان حسنت ميهمانم كن
به سوز سينه ى غمگين و اشك ديده ى گريان *** شبم نالان سحرتر دامن از اشك روانم كن
به نور معرفت تابان تر از خورشيد كن جانم *** به اشراق رخت مستغنى از ملك جهانم كن
از آن نورى كه در صبح ازل افروخت دلها را *** به اشراقى رخت مستغنى از ملك جهانم كن
از آن نورى كه در صبح ازل افروخت دلها را *** به اشراقى تو تا شام ابد روشن روانم كن
سرم را خاك كويت ساز و پاى از لطف بر وى نه *** الهى با نويد وصل روزى شادمانم كن
از عارفى بيدار و عاشقى دل داده پرسيدند : عارف كيست و حال او چگونه است ؟ گفت : عارف مردى است از دنيا و جداى از دني . عارف هميشه در يك حال نيست ; چرا كه از عالم غيب هر ساعت است بر وى فرود آيد ، تا صاحب حالات بود نه صاحب حالت ، همچنين ادب عارف برتر از همه ى ادبها است زيرا او مؤدّب از معرفت است ، و معرفت بر سه قسم است : اول معرفت توحيد ، و اين معرفت مؤمنان است ، دوّم معرفت حجج و بيان ، و اين معرفتِ حكما و علماست ، سوم معرفت صفات وحدانيّت ، و اين ويژه ى اهل ولايت است ، و آنان جماعتى هستند كه با دلهاى صافى خود نظاره گر حقّند ، و پروردگار آنچه را بر عالميان مستور كرده است بر آنان ظاهر مى گرداند .
از آن عاشق دل داده ، مناجاتى نقل كرده اند كه اُنس اين گروه را با محبوب واقعى نشان مى دهد .
نوشته اند هرگاه آماده براى نماز مى شد ، سخت مى گريست و مى گفت : الهى ! به كدام قدم به درگاه تو آيم ، و به كدام ديده به قبله ى تو نگرم ، و به كدام زبان با حضرت تو ، راز گويم ؟ الهى ! از بى سرمايگى ، سراب سرمايه ساختم و به درگاه تو آمدم . الهى ! تو دانى و فضل و كرم رحمت خود . الهى ! اگر امروز ما را اندوهى پيش آيد با حضرت تو گوييم ، اگر فردا اندوهى از تو رسد با كه گوييم ؟
الهى ! ما را به تاريكى حجاب محجوب مگردان ، و پردهاى غفلت از ديد بصيرت ما بگردان . الهى ! اگر از كرم خود بيامرزيم زهى اميد و آرزومندى ، و اگر عقوبت و عذابم نمايى زهى مستمندى . الهى ! مرا روى نياز به بخشش توست و چشم اميد به رحمت تو . الهى ! اگر گويم مرا در زمره ى نيكان قرار ده هرچه مى بينم جز بدى نكرده ام و دل جز به راه خطا نسپرده ام . الهى ! از كرم خود مرا حفظ كن تا به گرد نافرمانى و خلاف نگردم . الهى ! به درگاه تو آمده ام و از كرم تو نوميد نخواهم رفت .
از خودى اى خدا نجاتم ده *** زين محيط بلا نجاتم ده
يك دم از من مرا رهائى بخش *** از غم ما سوا نجاتم ده
دلم از وحشت جهان بگرفت *** زين ديار فنا نجاتم ده
نفس امّاره قصد من دارد *** زين سَمِ اژدها نجاتم ده
داد خاكسترم به باد هوس *** از بلاى هوى نجاتم ده
صحبت عامه سوخت جانم ر *** زآتش بى ضيا نجاتم ده
خلقى افتاده در پى جانم *** زين ددان دغا نجاتم ده
جهل بگرفته سر به سر عالم *** زين جنود عمى نجاتم ده
غرقه در بحر غم شدم چون فيض *** مى زنم دست و پا نجاتم ده
اوّلين مقام معرفت « يقين » است ; يعنى بنده را يقينى دهند اندر سر ، كه اندامهايش بدان يقين بيارامد و توكّلى دهند او را اندر جوارح كه بدان توكّل اندر دنيا سلامت يابد ، و حيرتى دهندش اندر دل كه بدان حيرت اندر آخرت رستگارى يابد ; يعنى اضطراب كردن اندر طلب ، از ضعف يقين است ، چون بنده صاحب يقين شود كه مقدّر به طلب كردن و ناكردن من بيشتر و كمتر نگردد ، از شغل سر و اضطراب جوارح فارغ گردد ، چنانكه حضرت مصطفى صلوات الله عليه وآله فرمود :
واعْلَمْ أَنَّ ما أَصابَكَ لَمْ يَكُنْ لِيُخطيكَ وَأَنَّ ما أَخْطاكَ لَمْ يَكُنْ لِيُصيبَكَ .
« آنچه بايد به تو برسد ، هرگز از رسيدن به تو باز نماند ، و هرچه مقدور تو نيست هرگز به تو نرسد » .
گريزى نيست از كوى تو اى دوست *** چه سان برگردم از كوى تو اى دوست
مرا در حلقه ى زلف تو افكند *** فريب چشم جادوى تو اى دوست
فشاندى زلف مشكين را و پر شد *** مشام جانم از بوى تو اى دوست
بكن چندان كه خواهى جور بر من *** نمى رنجم من از خوى تو اى دوست
غبار از هر دو عالم چشم پوشيد *** نمى بيند بجز روى تو اى دوست
عارف : كسى است كه همه ى كوششهاى خويش را كار بندد اندر ، طاعت و گذاردن ، حقوقهاى خداوند تعالى و به حقيقت بشناسد كه از خداى تعالى به وى چه آمده است و بازگشتن وى از همه چيز به خداى تعالى درست برگردد ; يعنى هرچند معرفت به كمال تر ظاهر وى به خدمت با نشاط تر باشد و آنچه به وى آمده است از خداى تعالى يا امر باشد يا منّت ، پس امر خداوند را بداند ، و بداند جز گزاردن شكر منّت روى نيست . و بازگشتن به حق تعالى بر دو معنى باشد : يا اندر محنت است به صبر ، و به مولا بازگردد ، يا اندر نعمت است به شكر ، و به خداوند تعالى بازگردد .
فخر دو عالميم و گداى تو آمديم *** بر درگه تو بهر عطاى تو آمديم
ما را نبود هيچ مهمّى در آب و خاك *** در آتش بلا به هواى تو آمديم
اين آمدن براى تو بود و براى تو *** بهر تو آمديم و براى تو آمديم
با پاى سعى خود به كجا مى توان رسيد *** اين راه را تمام به پاى تو آمديم
اين راه پر فراز و نشيب و خطير ر *** در آرزوى وصل و بقاى تو آمديم
كارى براى خود نكنيم و هواى خود *** فرمانبران راى و هواى تو آمديم
هرجا كه رفته ايم زبهر تو رفته ايم *** هرجا كه آمديم براى تو آمديم
تو آنِ خويش باشى و ما نيز آنِ تو *** ماماى خود نه ايم كه ماى تو آمديم
ما را تو مى سزى و توئى آبروى ما *** ما خاكبان ولى نه سزاى تو آمديم
ما از كجا و خون جگر خوردن از كج *** بر خوان اين جهان به صلاى تو آمديم
شريعت طريقت و حقيقت آنان ، فقط و فقط ، در بندگى خالصانه ى او خلاصه مى شود آنان فقط دنبال اين هستند كه در تمام مراحل زندگى خشنودى او را به دست آورند و براى به دست آوردن رضايتش راهى جز اطاعت و عبادت او نمى بينند .
آنها با شناختى كه نسبت به او دارند ، به اين نتيجه رسيده اند كه مؤثّرى در عالم جز او نيست و حقيقتى غير او در دار هستى وجود ندارد . از اين جهت عبادات آنان همراه با نتيجه و محصول است .
عارف شهيد مرحوم مطهّرى رضوان الله تعالى عليه مسئله ى نتيجه ومحصول عبادت خالصانه و عارفانه را اين چنين توضيح مى دهد :
« اساساً هر موجودى كه قدمى در راه كمال مقدّر خويش پيش رود و مرحله اى از مراحل كمالات خود را طى كند ، راه قرب به حق را مى پيمايد .
انسان نيز يكى از موجودات عالم است ، و راه كمالش تنها اين نيست كه امروز تمدّن ناميده مى شود ، يعنى يك سلسله علوم و فنون كه براى بهبود اين زندگى مؤثّر و مفيد است ، و تنها اين نيست كه در يك سلسله آداب و مراسم كه لازمه ى بهتر زيستن اجتماعى است پيشرفت حاصل كند ، اگر انسان را تنها در اين سطح در نظر بگيريم مطلب همين است، ولى انسان راهى و بُعد ديگرى دارد كه از طريق تهذيب نفس و با آشنايى آخرين هدف يعنى ذات اقدس احديت حاصل مى گردد .
يا رب بريز شهد عبادت به كام ما *** ما راز ما مگير به وقت قيام ما
تكبير چون كنيم مجال سوا مده *** در ديده ى بصيرت والا مقام ما
ابليس را به بسمله بسمل كن و بريز *** ز امّ الكتاب جام طهورى به كام ما
وقت ركوع مستى ما را زياده كن *** در سجده ساز ذروه ى اعلا مقام ما
وقت قنوت ذرّه اى از ما به ما ممان *** خود گوى و خود شنو لب ما پيام ما
در لجّه ى شهود شهادت غريق كن *** از ما بگير مايى ما در سلام ما
هستى زهر تمام خدايا تمام ترا *** شايد اگر تمام كنى ناتمام ما
فيض است وذوق وبندگى وعشق ومعرفت *** خالى مباد يك دم از اين شهد كام ما
منبع: http://erfan.ir
/خ
نسخه اى از عارفان
گروه زيادى از مرد و زن بر گرد او نشسته و منتظر گرفتن نسخه براى علاج درد خويش بودند .
من نيز در گوشه اى نشستم . چون از معالجه ى بيماران خلاصى يافت روى به من كرده و گفت :
اگر تو نيز مطلبى دارى بگوى .
گفتم : سالهاست به مرضى مبتلا هستم ، اگر مى توانى مداوايم نماى .
گفت : بيماريت چيست ؟
گفتم : مرض گناه ، اگر براى آن دوايى دارى بيان كن .
طبيب لحظه اى سر به زير افكند ، آنگاه قلم برداشت و گفت : از براى تو نسخه اى بنويسم آن را نيكو فهم نماى و بدان عمل كن .
آنگاه اين كلمات را نوشت :
ريشه هاى فقر را برگير ، با برگهاى صبر ، هليله ى فروتنى ، بليله ى افتادگى ، و روغن گل بنفشه ى ترس ، با گل خطمى دوست ، تمر هندى قرار ، با گل سرخ راستى ، چون اين دواها را به ميزان خود گرفتى ، محل آن را در ديگ دانش قرار ده ، آب بردبارى و حقيقت به روى آن بريز ، آتش آرزومندى زير آن ديگ برافروز ، سوزندگى بر آن بيفزاى و آن را با ستام خشنودى حركت ده ، و سمقونياى زارى و بازگشت بر آن اضافه كن ، و به روى آن مقّل طاعت بريز ، سپس در عمل بكوش ، و آن شربت را در دكان خلوت بنوش ، پس از نوشيدن تلخى دهان را با آب وفا مضمضه كن ، و نيكو كن مزه ى دهان خود را به مسواك ترس و گرسنگى ، سپس به جهت آنكه قى عارض نگردد ، سيب قناعت را ببوى ، و لبهاى خود را به دستمال بازگشت از غير خدا پاك نماى ، پس اين شربت كه از تركيب آن دواها ساخته شد ، گناهان را مى زدايد و تو را به خداى بزرگ و داناى رازها نزديك مى كند .
چون اين كلمات را از آن طبيب دانشمند شنيدم ، حالم دگرگون شد قلم برداشتم اين كلمات را براى وى نگاشتم :
خداوند را بندگانى است كه درخت گناه را در ديده مى نشانند و با آب توبه و بازگشت سيراب مى نمايند ، بار آنها اندوه و پشيمانى است ، ميوه ى آن را بى جنون مى چينند ، و بلادت و بلاهت را بر خود بسته ، بى آنكه درماندگى در كردار يا گنگى در گفتارشان باشد ، اين گروه از دانشمندانند و معرفت دار به خدا و رسول كه از جام پاك وحدت مى نوشند ، و بر درازى بلا توانائى پيدا مى كنند . دلهاى آنها در عالم ملكوت سرگشته و ترسان مى شود و بين پرده هاى جبروت خيالاتشان حركت مى كند .
پناه مى برند به سايه ى برگهاى پشيمانى ، و مطالعه مى كنند كتاب گناهان خود ر ، و روح آنان دمساز شكيبائى و ترس مى گردد ، تا آن هنگام كه به اعلا درجه زهد برسند ، و هم آغوش با عروس ورع شوند .
شكنجه و تلخى ترك دنيا را به خود مى خرند و آنگاه به ريسمان رهائى نجات يابند و به گوشه ى آسايش و تندرستى مى رسند ، روحشان به پرواز درآيد ، تا وقتى كه در باغهاى گشايش و آسودگى اقامت كنند ، در درياى حيات الهى فرو روند ، و خندقهاى شكيبائى محكم سازند ، و از پلهاى نهرهاى بزرگ هواهاى نفسانى عبور كنند آنگاه كه در كنار بادبانهاى آن كشتيهاى مراد منزل كنند و در درياى بهبودى حركت كنند تا وقتى كه به ساحل آسايش و معدن و محلّ بزرگى و جلالت برسند .
يافعى مى گويد : من نيز نثراً و نظماً در اين معانى چيزى نگاشته ام كه قسمتى از آن بدين شرح است :
چون از جانب حق به بندگان ، امور معنوى و ترقّيات روحى و عنايات و الطاف خاصه برسد ، آنچه غير اوست را از خود دور كنند ، و بسوى جايگاه پيوستگى سفر كرده ، و با كرامت و زهد و تقوا يارى جويند ، تقوايى كه گويا اجزايش به آب پاكى و يگانگى و پسنديدگى خمير شده . اسبهايشان در باغ رياضت در حركتند ، و پنهان مى نمايد .
توسن سركش نفس را آن چنان لجام مى زنند كه به غير صاحب خود نتواند به جايى بنگرد ، و آنها را به تازيانه ى ترس بازدارند ، و به اسباب آرزومندى حركت دهند ، و آنها را به منتهاى آرزومندى كه رسيدن به حق است ، در پهنه ى سختى و رنج برانند ، تا آنگاه كه به محل پاكيزه ى بى مانندى برسند ، و دست يابند .
اين راهى را كه مى پيمايند محل ازدحام لشكر آرزوهاى نفسانى است ، ولى اينان آن لشكر را از هجوم به خود بازدارند ، و نفوس آرزوها را با شمشيرهاى خلاف نفس از ميان بردارند ، و سواران طبع سركش را به نيزه هاى ترك عادات گذشته ، بزنند و با آب ديده ى ناپاكى گناهان خود و بدى ها و ساير برنامه هاى زشت را بشويند ، تا عبادت آنها بى عيب شود .
و نياز آنان فقط نياز به پاكيزگى جان و نماز شود . از دردهاى دوستى غلط ، دل آنان علاج شود ، درختهاى بدى طبع را به آتش اندوه دل بسوزانند ، و با گلاب وردها و ذكرهاى خود را خوشبو نمايند ، تا جايى كه با نام خدا مردگان را زنده كنند .
دورى و نزديكى عارفان
اى بى چاره ! مگر تو نمى دانى كه آتش وصال و موافقت بسى سوزنده تر از آتش دورى و مخالفت است ؟ چه ، در وصال او بيم فراق است و زوال ، و در ميزان او اميد وصال . من با شنيدن اين توبيخ ، شرمنده شدم و حالم دگرگون شد .
آرى ! انسان ممكن است بعد از رسيدن به مقامات الهيّه ، خداى ناخواسته دچار غرور و عجب شود و به پرتگاه هولناك سقوط قرار گيرد ، و آنچه را به دست آورده از دست بدهد !!
عاشق وارسته اى مى گويد : يكى از بندگان حق كه در سواحل شام به عبادت مشغول بود شنيدم كه مى گفت :
خداوند بزرگ را بندگانى است كه با كمك نور او ، به معرفتى رسيده اند كه از آن شناخت تعبير به يقين مى كنند ، دامن همّت به كمر زده به خاطر اينكه قصد او دارند . به اميد آنكه نظر دوستانه اى به آنان افكند ، اندوه و سختى را به هر صورت كه باشد تحمل مى كنند ، روزگار خود را در غم او مى گذرانند ، با غم زياد و اندوه فراوان در آرامش و آسودگى اند . دنيا را به چشم محبّت نمى بينند ، توشه و بهره ى آنان از دنيا همچون توشه ى مسافرى است كه سرانجام بايد مبدأ را به قصد مقصد ترك كند .
از آزمايش و امتحان مى ترسند ، ولى به سوى آن با شتاب در حركتند ، اميد نجات از مهلكه ها را دارند ، و لحظه اى از زارى و تضرّع آسوده نيستند .
زهر چه غير يار استغفر الله *** زبود مستعار استغفر الله
دمى كان بگذرد بى ياد رويش *** از آن دم بى شمار استغفر الله
زبان كان تر به ذكر دوست نبود *** زشرّش الحذار استغفر الله
سرآمد عمر و يك ساعت زغفلت *** نگشتم هوشيار استغفر الله
جوانى رفت و پيرى هم سرآمد *** نكردم هيچ كار استغفر الله
نكردم يك سجودى در همه عمر *** كه آيد آن به كار استغفر الله
خطا بود آنچه گفتم آنچه كردم *** از آنها الفرار استغفر الله
زكردار بدم صد بار توبه *** زگفتارم هزار استغفر الله
شدم دور از ديار يار اى فيض *** من مهجور زار استغفر الله
جان خود را براى خشنودى مولاى خود نثار مى كنند و هميشه جهان پس از مرگ را در پيش نظر دارند . آنچه را بايد بشنوند به گوش دل مى شنوند . چون آنان را ببينى گويى لب بسته و پژمرده حالند . درونشان از غم عشق دوست مجروح ، دلهاشان محزون و بدنهاشان لاغر است و ديده ى آنان گريان . در امور دنيوى چنان سبكبالند كه احتياج به همراه و كمك ندارند ، از دنيا به اندكى قناعت كرده و از لباس به پوشاكى كهنه و ساده . سكونتشان در محلّه هاى خراب و بى اهل است و از جاذبه هاى دنيايى درگريز . و از تنهايى خرسند و از معاشرت با مردم كه باعث قطع رابطه ى انسان با حقّند گريزانند .
شب را با شمشير بيدارى مى كشند ، و اعضاى شب را با خنجر رنج در عبادت ، جدا مى كنند ، روحشان از تهجّد مجروح است ، و از بى خوابى سرشان گردآلود است . با كوشش در عمل و زارى در شب دمسازند ، و به هنگام فرا رسيدن جل و انتقال از دنيا به آخرت شتابانند .
الهى قمشه اى آن عارف كامل و عاشق دلسوخته مى گويد :
الهى از شرار عشق خود آتش به جانم كن *** زشور عاشقى وارسته از هر دو جهانم كن
من گمگشته سراندر بيابان فراقت را *** كرم فرما به لطفى رهبر آن آستانم كن
مكن چون سر ومه در عشق خود مشهور آفاقم *** نشانم ده زحسن خويش و از خود بى نشانم كن
گدائى بر سر كوى توام محتاج احسانى *** اگر شرط است افغان چون نى از آه و فغانم كن
شبانگاهان به درگاهت دلى پر سوز و آهم ده *** سحرگاه از كرم برخوان حسنت ميهمانم كن
به سوز سينه ى غمگين و اشك ديده ى گريان *** شبم نالان سحرتر دامن از اشك روانم كن
به نور معرفت تابان تر از خورشيد كن جانم *** به اشراق رخت مستغنى از ملك جهانم كن
از آن نورى كه در صبح ازل افروخت دلها را *** به اشراقى رخت مستغنى از ملك جهانم كن
از آن نورى كه در صبح ازل افروخت دلها را *** به اشراقى تو تا شام ابد روشن روانم كن
سرم را خاك كويت ساز و پاى از لطف بر وى نه *** الهى با نويد وصل روزى شادمانم كن
از عارفى بيدار و عاشقى دل داده پرسيدند : عارف كيست و حال او چگونه است ؟ گفت : عارف مردى است از دنيا و جداى از دني . عارف هميشه در يك حال نيست ; چرا كه از عالم غيب هر ساعت است بر وى فرود آيد ، تا صاحب حالات بود نه صاحب حالت ، همچنين ادب عارف برتر از همه ى ادبها است زيرا او مؤدّب از معرفت است ، و معرفت بر سه قسم است : اول معرفت توحيد ، و اين معرفت مؤمنان است ، دوّم معرفت حجج و بيان ، و اين معرفتِ حكما و علماست ، سوم معرفت صفات وحدانيّت ، و اين ويژه ى اهل ولايت است ، و آنان جماعتى هستند كه با دلهاى صافى خود نظاره گر حقّند ، و پروردگار آنچه را بر عالميان مستور كرده است بر آنان ظاهر مى گرداند .
از آن عاشق دل داده ، مناجاتى نقل كرده اند كه اُنس اين گروه را با محبوب واقعى نشان مى دهد .
نوشته اند هرگاه آماده براى نماز مى شد ، سخت مى گريست و مى گفت : الهى ! به كدام قدم به درگاه تو آيم ، و به كدام ديده به قبله ى تو نگرم ، و به كدام زبان با حضرت تو ، راز گويم ؟ الهى ! از بى سرمايگى ، سراب سرمايه ساختم و به درگاه تو آمدم . الهى ! تو دانى و فضل و كرم رحمت خود . الهى ! اگر امروز ما را اندوهى پيش آيد با حضرت تو گوييم ، اگر فردا اندوهى از تو رسد با كه گوييم ؟
الهى ! ما را به تاريكى حجاب محجوب مگردان ، و پردهاى غفلت از ديد بصيرت ما بگردان . الهى ! اگر از كرم خود بيامرزيم زهى اميد و آرزومندى ، و اگر عقوبت و عذابم نمايى زهى مستمندى . الهى ! مرا روى نياز به بخشش توست و چشم اميد به رحمت تو . الهى ! اگر گويم مرا در زمره ى نيكان قرار ده هرچه مى بينم جز بدى نكرده ام و دل جز به راه خطا نسپرده ام . الهى ! از كرم خود مرا حفظ كن تا به گرد نافرمانى و خلاف نگردم . الهى ! به درگاه تو آمده ام و از كرم تو نوميد نخواهم رفت .
از خودى اى خدا نجاتم ده *** زين محيط بلا نجاتم ده
يك دم از من مرا رهائى بخش *** از غم ما سوا نجاتم ده
دلم از وحشت جهان بگرفت *** زين ديار فنا نجاتم ده
نفس امّاره قصد من دارد *** زين سَمِ اژدها نجاتم ده
داد خاكسترم به باد هوس *** از بلاى هوى نجاتم ده
صحبت عامه سوخت جانم ر *** زآتش بى ضيا نجاتم ده
خلقى افتاده در پى جانم *** زين ددان دغا نجاتم ده
جهل بگرفته سر به سر عالم *** زين جنود عمى نجاتم ده
غرقه در بحر غم شدم چون فيض *** مى زنم دست و پا نجاتم ده
اوّلين مقام معرفت « يقين » است ; يعنى بنده را يقينى دهند اندر سر ، كه اندامهايش بدان يقين بيارامد و توكّلى دهند او را اندر جوارح كه بدان توكّل اندر دنيا سلامت يابد ، و حيرتى دهندش اندر دل كه بدان حيرت اندر آخرت رستگارى يابد ; يعنى اضطراب كردن اندر طلب ، از ضعف يقين است ، چون بنده صاحب يقين شود كه مقدّر به طلب كردن و ناكردن من بيشتر و كمتر نگردد ، از شغل سر و اضطراب جوارح فارغ گردد ، چنانكه حضرت مصطفى صلوات الله عليه وآله فرمود :
واعْلَمْ أَنَّ ما أَصابَكَ لَمْ يَكُنْ لِيُخطيكَ وَأَنَّ ما أَخْطاكَ لَمْ يَكُنْ لِيُصيبَكَ .
« آنچه بايد به تو برسد ، هرگز از رسيدن به تو باز نماند ، و هرچه مقدور تو نيست هرگز به تو نرسد » .
گريزى نيست از كوى تو اى دوست *** چه سان برگردم از كوى تو اى دوست
مرا در حلقه ى زلف تو افكند *** فريب چشم جادوى تو اى دوست
فشاندى زلف مشكين را و پر شد *** مشام جانم از بوى تو اى دوست
بكن چندان كه خواهى جور بر من *** نمى رنجم من از خوى تو اى دوست
غبار از هر دو عالم چشم پوشيد *** نمى بيند بجز روى تو اى دوست
عارف : كسى است كه همه ى كوششهاى خويش را كار بندد اندر ، طاعت و گذاردن ، حقوقهاى خداوند تعالى و به حقيقت بشناسد كه از خداى تعالى به وى چه آمده است و بازگشتن وى از همه چيز به خداى تعالى درست برگردد ; يعنى هرچند معرفت به كمال تر ظاهر وى به خدمت با نشاط تر باشد و آنچه به وى آمده است از خداى تعالى يا امر باشد يا منّت ، پس امر خداوند را بداند ، و بداند جز گزاردن شكر منّت روى نيست . و بازگشتن به حق تعالى بر دو معنى باشد : يا اندر محنت است به صبر ، و به مولا بازگردد ، يا اندر نعمت است به شكر ، و به خداوند تعالى بازگردد .
فخر دو عالميم و گداى تو آمديم *** بر درگه تو بهر عطاى تو آمديم
ما را نبود هيچ مهمّى در آب و خاك *** در آتش بلا به هواى تو آمديم
اين آمدن براى تو بود و براى تو *** بهر تو آمديم و براى تو آمديم
با پاى سعى خود به كجا مى توان رسيد *** اين راه را تمام به پاى تو آمديم
اين راه پر فراز و نشيب و خطير ر *** در آرزوى وصل و بقاى تو آمديم
كارى براى خود نكنيم و هواى خود *** فرمانبران راى و هواى تو آمديم
هرجا كه رفته ايم زبهر تو رفته ايم *** هرجا كه آمديم براى تو آمديم
تو آنِ خويش باشى و ما نيز آنِ تو *** ماماى خود نه ايم كه ماى تو آمديم
ما را تو مى سزى و توئى آبروى ما *** ما خاكبان ولى نه سزاى تو آمديم
ما از كجا و خون جگر خوردن از كج *** بر خوان اين جهان به صلاى تو آمديم
مراحل عبادت عارفان
شريعت طريقت و حقيقت آنان ، فقط و فقط ، در بندگى خالصانه ى او خلاصه مى شود آنان فقط دنبال اين هستند كه در تمام مراحل زندگى خشنودى او را به دست آورند و براى به دست آوردن رضايتش راهى جز اطاعت و عبادت او نمى بينند .
آنها با شناختى كه نسبت به او دارند ، به اين نتيجه رسيده اند كه مؤثّرى در عالم جز او نيست و حقيقتى غير او در دار هستى وجود ندارد . از اين جهت عبادات آنان همراه با نتيجه و محصول است .
عارف شهيد مرحوم مطهّرى رضوان الله تعالى عليه مسئله ى نتيجه ومحصول عبادت خالصانه و عارفانه را اين چنين توضيح مى دهد :
« اساساً هر موجودى كه قدمى در راه كمال مقدّر خويش پيش رود و مرحله اى از مراحل كمالات خود را طى كند ، راه قرب به حق را مى پيمايد .
انسان نيز يكى از موجودات عالم است ، و راه كمالش تنها اين نيست كه امروز تمدّن ناميده مى شود ، يعنى يك سلسله علوم و فنون كه براى بهبود اين زندگى مؤثّر و مفيد است ، و تنها اين نيست كه در يك سلسله آداب و مراسم كه لازمه ى بهتر زيستن اجتماعى است پيشرفت حاصل كند ، اگر انسان را تنها در اين سطح در نظر بگيريم مطلب همين است، ولى انسان راهى و بُعد ديگرى دارد كه از طريق تهذيب نفس و با آشنايى آخرين هدف يعنى ذات اقدس احديت حاصل مى گردد .
يا رب بريز شهد عبادت به كام ما *** ما راز ما مگير به وقت قيام ما
تكبير چون كنيم مجال سوا مده *** در ديده ى بصيرت والا مقام ما
ابليس را به بسمله بسمل كن و بريز *** ز امّ الكتاب جام طهورى به كام ما
وقت ركوع مستى ما را زياده كن *** در سجده ساز ذروه ى اعلا مقام ما
وقت قنوت ذرّه اى از ما به ما ممان *** خود گوى و خود شنو لب ما پيام ما
در لجّه ى شهود شهادت غريق كن *** از ما بگير مايى ما در سلام ما
هستى زهر تمام خدايا تمام ترا *** شايد اگر تمام كنى ناتمام ما
فيض است وذوق وبندگى وعشق ومعرفت *** خالى مباد يك دم از اين شهد كام ما
منبع: http://erfan.ir
/خ