آمریکا حامی بیچونوچرای دیکتاتوریهای جهان میباشد
چکیده
بزرگترین مدعی دموکراسی و بزرگترین حامی دیکتاتورهای جهان، دولتهای آمریکا است، در حالی که برخلاف ادعای دموکراسی که در تبلیغات جهانی آنان بزرگنمایی میشود، بزرگترین حامی دیکتاتورها در جهان هستند. آمریکا پس از پایان جنگ جهانی دوم و خروج انگلیس از منطقه ژئواستراتژیک خاورمیانه، جایگزین استعمارگر پیر، لندن، شد. حکومتهای دیکتاتوری همواره تحت حمایتهای کاخ سفید بوده و این حمایتها تا آخرین دقایق عمر این حکومتها ادامه داشته و پس از آن نیز در صورت سقوط چنین حکومتهایی، حمایت آمریکا در قالب جهتدهی و انحراف خیزشهای مردمی انجام شده است.
تعداد کلمات 3995/ تخمین زمان مطالعه 20 دقیقه
بزرگترین مدعی دموکراسی و بزرگترین حامی دیکتاتورهای جهان، دولتهای آمریکا است، در حالی که برخلاف ادعای دموکراسی که در تبلیغات جهانی آنان بزرگنمایی میشود، بزرگترین حامی دیکتاتورها در جهان هستند. آمریکا پس از پایان جنگ جهانی دوم و خروج انگلیس از منطقه ژئواستراتژیک خاورمیانه، جایگزین استعمارگر پیر، لندن، شد. حکومتهای دیکتاتوری همواره تحت حمایتهای کاخ سفید بوده و این حمایتها تا آخرین دقایق عمر این حکومتها ادامه داشته و پس از آن نیز در صورت سقوط چنین حکومتهایی، حمایت آمریکا در قالب جهتدهی و انحراف خیزشهای مردمی انجام شده است.
تعداد کلمات 3995/ تخمین زمان مطالعه 20 دقیقه
ریشه نظری روابط خارجی آمریکا و حمایتها و مخالفتهای آمریکا با کشورهای مختلف را میتوان در آموزههای ماکیاول، پیرامون «هدف، وسیله را توجیه میکند»، و تعریفی که دولتمردان آمریکایی از منافع خود ارائه میدهند، جستجو کرد.
منطق ماکیاول در سیاست خارجی دولتهای غربی، بهخصوص آمریکا، تضمینکننده منافع آنان است. در منطق ماکیاول ویژگیهای شیر - روباه، حفظ منافع و قدرت به هر قیمت، بهرهگیری از «راهبرد دروغ» در تأمین هدف به روشنی بیان شده و جزء لاینفک اخلاق «قدرت و سیاست» در آمریکا است.
در عصر جدید نظریات «لنواشتراوس» از شاگردان مکتب ماکیاول در سیاست خارجی آمریکا، نفوذ قابل توجهی داشته است. وی اعتقاد زیادی به مؤثر و مفید بودن دروغ در سیاست داشت. «ویلیام بولوم»، یکی از کارمندان سابق وزارت خارجه آمریکا و از بنیانگذاران و سردبیران روزنامه «واشنگتن پرس»، در خصوص سیاست خارجی آمریکا مینویسد: «سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا در هیچ مقطع زمانی از پایه اخلاقی خاصی برخوردار نبوده است.» اکثر دولتهای انقلابی و مستقلی که به واسطه دسیسههای پنهان یا عملیات مداخلهجویانه واژگون شدند، به جای آنها دولتهای دستنشانده، مستبد و هماهنگ با سیاستها و منافع آمریکا روی کار آورده شد.
با سقوط «آلنده»، «پینوشه» در شیلی روی کار آورده شد و با سقوط «سوکارنو» در اندونزی، «سوهارتو» آمد؛ بنابراین میتوان نتیجه گرفت هیچ اصل انسانی و اخلاقی در سیاست خارجی آمریکا وجود ندارد.
آنچه برای سیاستمداران این کشور اصل خدشهناپذیر بوده، کسب و افزایش قدرت و منافع مادی به هر قیمت است. در این راستا حمایت از دموکراسی و یا حمایت از دیکتاتوری، هیچ رجحانی نسبت به یکدیگر ندارند و آنچه این دو را از هم متمایز ساخته و در اولویت قرار میدهد، عنصر قدرت و منافع بدون هرگونه اصل اخلاقی، انسانی و حقوق بشری است.در واقع ترویج ادبیات و گفتمان دموکراسی به سبک آمریکایی، موجب بازتولید ارزشهای آمریکا، تضعیف کشورهای رقیب و اثبات قدرت این کشور در گوشه و کنار جهان شده است؛ چراکه معیارِ دموکراتیک دانستن کشورها از نظر آمریکا، پایبندی به اصول و هنجارهای لیبرالیسم است و ترویج اصول دموکراتیک همواره همراه و ملازم ترویج اصول لیبرالیسم بوده است، در نتیجه اثرات ناشی از ترویج دموکراسی در کشورها، بازیگرانی را رقم میزند که همسویی با ارزشهای آمریکا را حس میکنند و چالش جدی برای منافع حیاتی آمریکا ایجاد نمیکنند. پذیرش لیبرال دموکراسی باعث میشود که بازیگران منافع خود را در جهت منافع آمریکا بازتعریف کنند و خودخواسته به سمت تأمین منافع هژمونی آمریکا قدم بردارند.
بر این اساس تاریخ نیز گواه خوبی است و تنها کشورهایی در اثر بهبود روابط با آمریکا به موفقیتهای بیشتر دست یافتهاند که در این بهبود روابط از موضع قدرت رفتار کردهاند، نه از موضع ضعف. از این رو حمایت آمریکا از ایده دموکراسی، تنها به عنوان ابزاری است که منافع و برتری قدرت این کشور را حفظ و گسترش دهد، زیرا بدون چنین ایدهای برای آمریکا، کشورهای دیگر مقاومت بیشتری در برابر او از خود نشان میدهند و راحتتر میتوانند خود را با او به تعادل برسانند.
در واقع ترویج ادبیات و گفتمان دموکراسی به سبک آمریکایی، موجب بازتولید ارزشهای آمریکا، تضعیف کشورهای رقیب و اثبات قدرت این کشور در گوشه و کنار جهان شده است؛ چراکه معیارِ دموکراتیک دانستن کشورها از نظر آمریکا، پایبندی به اصول و هنجارهای لیبرالیسم است و ترویج اصول دموکراتیک همواره همراه و ملازم ترویج اصول لیبرالیسم بوده است، در نتیجه اثرات ناشی از ترویج دموکراسی در کشورها، بازیگرانی را رقم میزند که همسویی با ارزشهای آمریکا را حس میکنند و چالش جدی برای منافع حیاتی آمریکا ایجاد نمیکنند. پذیرش لیبرال دموکراسی باعث میشود که بازیگران منافع خود را در جهت منافع آمریکا بازتعریف کنند و خودخواسته به سمت تأمین منافع هژمونی آمریکا قدم بردارند.
نکته اساسی دیگر این است که کارنامه حمایت آمریکا و اروپا از ترویج ایده دموکراسی زمانی تجلی بیشتری پیدا میکند که دیگر از دیکتاتورها به جهت حرکتهای غیر قابل کنترل مردمی و در آستانه سقوط بودن نتوان حمایت کرد.
به تعبیر «نوام چامسکی» الگو و روش استاندارد آمریکا در حمایت از دیکتاتورها این است که پس از تاریخمصرف دیکتاتورها و غیر قابل دفاع بودن آنها، سمتوسوی رفتارهای خود را تغییر داده و به محو کردن و سرپوش نهادن برحمایتهای بیدریغِ خود از این دیکتاتوریها میپردازد. بنابراین آمریکا در راستای منافع ژئوپولتیک خود، همچنان که هیچ دشمن دائمی ندارد، هیچ متحد مادامالعمری نیز نداشته و به راحتی به متحدان خود خیانت میکند. آمریکا حداقل در یکصد سال اخیر در کنار ادعای سیاست ترویج دموکراسی وتبلیغ پیرامون حقوق بشر و آزادی، هیچگاه عملاً حمایت بیدریغ خود را از حکومتهای غیر مردمی و دیکتاتوری برنداشته است و همواره در بزنگاههایی که منفعتی از جانب همپیمانان نصیبش نشده، به راحتی آنان را فدای منافع خود کرده است.
در واقع باید گفت آمریکا همواره به دو گروه ضربه زده است؛ یکی آنان که از ابتدا مطیع بوده و خود را هم پیمان این کشور دانستهاند، و گروه دوم کشورهایی که از مخالفان سیاسی و تئوریک آمریکا بوده، ولی در مقطعی تحت فشارهای سیاسی، نظامی و اقتصادی برای مدتی کرنش کرده و زهر این کرنش را چشیدهاند.
در ادامه فقط برای نمونه به بررسی تاریخ معاصر و البته قابل تأمل تعدادی از کشورها میپردازیم که در این دو قالب خود و مردمانشان، طعم خیانت آمریکاییها و دروغ طرفداری از دموکراسی را چشیدهاند:
منطق ماکیاول در سیاست خارجی دولتهای غربی، بهخصوص آمریکا، تضمینکننده منافع آنان است. در منطق ماکیاول ویژگیهای شیر - روباه، حفظ منافع و قدرت به هر قیمت، بهرهگیری از «راهبرد دروغ» در تأمین هدف به روشنی بیان شده و جزء لاینفک اخلاق «قدرت و سیاست» در آمریکا است.
در عصر جدید نظریات «لنواشتراوس» از شاگردان مکتب ماکیاول در سیاست خارجی آمریکا، نفوذ قابل توجهی داشته است. وی اعتقاد زیادی به مؤثر و مفید بودن دروغ در سیاست داشت. «ویلیام بولوم»، یکی از کارمندان سابق وزارت خارجه آمریکا و از بنیانگذاران و سردبیران روزنامه «واشنگتن پرس»، در خصوص سیاست خارجی آمریکا مینویسد: «سیاست خارجی ایالات متحده آمریکا در هیچ مقطع زمانی از پایه اخلاقی خاصی برخوردار نبوده است.» اکثر دولتهای انقلابی و مستقلی که به واسطه دسیسههای پنهان یا عملیات مداخلهجویانه واژگون شدند، به جای آنها دولتهای دستنشانده، مستبد و هماهنگ با سیاستها و منافع آمریکا روی کار آورده شد.
با سقوط «آلنده»، «پینوشه» در شیلی روی کار آورده شد و با سقوط «سوکارنو» در اندونزی، «سوهارتو» آمد؛ بنابراین میتوان نتیجه گرفت هیچ اصل انسانی و اخلاقی در سیاست خارجی آمریکا وجود ندارد.
آنچه برای سیاستمداران این کشور اصل خدشهناپذیر بوده، کسب و افزایش قدرت و منافع مادی به هر قیمت است. در این راستا حمایت از دموکراسی و یا حمایت از دیکتاتوری، هیچ رجحانی نسبت به یکدیگر ندارند و آنچه این دو را از هم متمایز ساخته و در اولویت قرار میدهد، عنصر قدرت و منافع بدون هرگونه اصل اخلاقی، انسانی و حقوق بشری است.در واقع ترویج ادبیات و گفتمان دموکراسی به سبک آمریکایی، موجب بازتولید ارزشهای آمریکا، تضعیف کشورهای رقیب و اثبات قدرت این کشور در گوشه و کنار جهان شده است؛ چراکه معیارِ دموکراتیک دانستن کشورها از نظر آمریکا، پایبندی به اصول و هنجارهای لیبرالیسم است و ترویج اصول دموکراتیک همواره همراه و ملازم ترویج اصول لیبرالیسم بوده است، در نتیجه اثرات ناشی از ترویج دموکراسی در کشورها، بازیگرانی را رقم میزند که همسویی با ارزشهای آمریکا را حس میکنند و چالش جدی برای منافع حیاتی آمریکا ایجاد نمیکنند. پذیرش لیبرال دموکراسی باعث میشود که بازیگران منافع خود را در جهت منافع آمریکا بازتعریف کنند و خودخواسته به سمت تأمین منافع هژمونی آمریکا قدم بردارند.
بر این اساس تاریخ نیز گواه خوبی است و تنها کشورهایی در اثر بهبود روابط با آمریکا به موفقیتهای بیشتر دست یافتهاند که در این بهبود روابط از موضع قدرت رفتار کردهاند، نه از موضع ضعف. از این رو حمایت آمریکا از ایده دموکراسی، تنها به عنوان ابزاری است که منافع و برتری قدرت این کشور را حفظ و گسترش دهد، زیرا بدون چنین ایدهای برای آمریکا، کشورهای دیگر مقاومت بیشتری در برابر او از خود نشان میدهند و راحتتر میتوانند خود را با او به تعادل برسانند.
در واقع ترویج ادبیات و گفتمان دموکراسی به سبک آمریکایی، موجب بازتولید ارزشهای آمریکا، تضعیف کشورهای رقیب و اثبات قدرت این کشور در گوشه و کنار جهان شده است؛ چراکه معیارِ دموکراتیک دانستن کشورها از نظر آمریکا، پایبندی به اصول و هنجارهای لیبرالیسم است و ترویج اصول دموکراتیک همواره همراه و ملازم ترویج اصول لیبرالیسم بوده است، در نتیجه اثرات ناشی از ترویج دموکراسی در کشورها، بازیگرانی را رقم میزند که همسویی با ارزشهای آمریکا را حس میکنند و چالش جدی برای منافع حیاتی آمریکا ایجاد نمیکنند. پذیرش لیبرال دموکراسی باعث میشود که بازیگران منافع خود را در جهت منافع آمریکا بازتعریف کنند و خودخواسته به سمت تأمین منافع هژمونی آمریکا قدم بردارند.
نکته اساسی دیگر این است که کارنامه حمایت آمریکا و اروپا از ترویج ایده دموکراسی زمانی تجلی بیشتری پیدا میکند که دیگر از دیکتاتورها به جهت حرکتهای غیر قابل کنترل مردمی و در آستانه سقوط بودن نتوان حمایت کرد.
به تعبیر «نوام چامسکی» الگو و روش استاندارد آمریکا در حمایت از دیکتاتورها این است که پس از تاریخمصرف دیکتاتورها و غیر قابل دفاع بودن آنها، سمتوسوی رفتارهای خود را تغییر داده و به محو کردن و سرپوش نهادن برحمایتهای بیدریغِ خود از این دیکتاتوریها میپردازد. بنابراین آمریکا در راستای منافع ژئوپولتیک خود، همچنان که هیچ دشمن دائمی ندارد، هیچ متحد مادامالعمری نیز نداشته و به راحتی به متحدان خود خیانت میکند. آمریکا حداقل در یکصد سال اخیر در کنار ادعای سیاست ترویج دموکراسی وتبلیغ پیرامون حقوق بشر و آزادی، هیچگاه عملاً حمایت بیدریغ خود را از حکومتهای غیر مردمی و دیکتاتوری برنداشته است و همواره در بزنگاههایی که منفعتی از جانب همپیمانان نصیبش نشده، به راحتی آنان را فدای منافع خود کرده است.
در واقع باید گفت آمریکا همواره به دو گروه ضربه زده است؛ یکی آنان که از ابتدا مطیع بوده و خود را هم پیمان این کشور دانستهاند، و گروه دوم کشورهایی که از مخالفان سیاسی و تئوریک آمریکا بوده، ولی در مقطعی تحت فشارهای سیاسی، نظامی و اقتصادی برای مدتی کرنش کرده و زهر این کرنش را چشیدهاند.
در ادامه فقط برای نمونه به بررسی تاریخ معاصر و البته قابل تأمل تعدادی از کشورها میپردازیم که در این دو قالب خود و مردمانشان، طعم خیانت آمریکاییها و دروغ طرفداری از دموکراسی را چشیدهاند:
آمریکای لاتین
کشورهای آمریکای لاتین به سبب قرار گرفتن در حیاط خلوت آمریکا، همواره از جهات مختلف به دنبال ایجاد و حفظ ارتباط با این کشور بودهاند. این کشورها به سبب در امان بودن از تهدیدات نظامی آمریکا و به طمع رسیدن به اقتصادی پویا وحفظ قدرت، به صورت داوطلبانه خود را تحت استعمار آمریکا قرار میدادند که این ارتباط در نهایت به تشکیل حکومتهای خودکامه و دیکتاتور میانجامید و نتیجه آن برای مردم، چیزی به غیر از فقر و فساد و کشتار نداشت.
ایجاد و حمایت از نظامهای غیر مردمی و دیکتاتورهای خشن و سرکوبگر در آمریکای لاتین توسط آمریکا، داستان بسیار غمانگیزی است که همواره بوی خون و خیانت از آن به مشام میرسد.
حمایت از حکومت پادشاهی «فولجنسیو واتیستا» در کوبا، حمایت از دیکتاتور «آناستاسیوسوموزا» در نیکاراگوئه، حمایت از دیکتاتور معروف «پینوشه» در شیلی، حمایت از «رینالدو بنیونه دیکتاتور نظامی آرژانتین، حمایت از «دووالیه» در هاییتی، حمایت از «ژنرال مدیسی» دیکتاتور برزیلی، «فرناندز مارتینز» در السالوادور، «توریهگا» در پاناما، «استرسنر» در پاراگوئه و حمایت از «ویدلا» ، «باتیستا» و... در کارنامه سیاست خارجی آمریکا است. حمایتهایی که طی دهههای گذشته جان دهها میلیون نفر از مردم بیگناه این کشورها را به خاطر منافع یک کشور، به نام آمریکا گرفته است که در ادامه به چند مورد اشاره میشود:
ایجاد و حمایت از نظامهای غیر مردمی و دیکتاتورهای خشن و سرکوبگر در آمریکای لاتین توسط آمریکا، داستان بسیار غمانگیزی است که همواره بوی خون و خیانت از آن به مشام میرسد.
حمایت از حکومت پادشاهی «فولجنسیو واتیستا» در کوبا، حمایت از دیکتاتور «آناستاسیوسوموزا» در نیکاراگوئه، حمایت از دیکتاتور معروف «پینوشه» در شیلی، حمایت از «رینالدو بنیونه دیکتاتور نظامی آرژانتین، حمایت از «دووالیه» در هاییتی، حمایت از «ژنرال مدیسی» دیکتاتور برزیلی، «فرناندز مارتینز» در السالوادور، «توریهگا» در پاناما، «استرسنر» در پاراگوئه و حمایت از «ویدلا» ، «باتیستا» و... در کارنامه سیاست خارجی آمریکا است. حمایتهایی که طی دهههای گذشته جان دهها میلیون نفر از مردم بیگناه این کشورها را به خاطر منافع یک کشور، به نام آمریکا گرفته است که در ادامه به چند مورد اشاره میشود:
١. نیکاراگوئه
ریشه حاکمیت یافتن نظام دیکتاتوری خاندان «سوموزا» در نیکاراگوئه به غیر قابل توجیه شدن حضور و مداخله نظامی آمریکا در این کشور برمیگردد. با بازگشت نیروهای آمریکایی در سال ۱۹۳۳ از این کشور و تشکیل گارد ملی نیکاراگوئه تحت رهبری «آناستاسیوسوموزا»، خاندان «سوموزا» به عنوان حافظ منافع آمریکا به مدت ۴۵ سال در نیکاراگوئه حکومت کردند.
طی این سالها با اجرای سیاستهای ایالات متحده در نیکاراگوئه و سرکوب شدید مردم توسط سوموزا، خفقان شدیدی در این کشور حاکم بود و طی این سالیان، افراد بسیاری کشته شدند. در سال ۱۹۷۸ ساندنیتها دیکتاتوری سوموزا را سرنگون کردند و واشنگتن از بیم ایجاد انقلابی مردمی و پایدار به وحشت افتاد.
رئیسجمهور کارتر، مصرانه در تلاش بود تا به شکلهای اقتصادی یا سیاسی در کار انقلابیون اخلال ایجاد کند، اما متد انتخابی رئیسجمهور بعدی یعنی ریگان، خشونت بود. در آن هشت سال دهشتناک مردم زیر ضرب کنتراها (به نمایندگی از آمریکا) که باقیماندههای گارد ملی بدنام سوموزا و سایر حامیان دیکتاتور بودند، بدترین و مرگبارترین دوران را به خاطر دارند. این جنگ بیوقفه، برنامههای پیشرفته اجتماعی و اقتصادی دولت را نقش برآب کرد، مدارس و بیمارستانها را از بین برد، قتل و تجاوز و شکنجه از پیآمدهای ناگزیر آن بود. آنها «جنگجویان آزادی» رونالد ریگان بودند.
دولت آمریکا از روزهای اول کودتای ساندنیتها، سیاستهای حمایتی خود از حکومت سوموزا را تغییر داد و به راحتی به ۴۵ سال همپیمان بودن با این خاندان خیانت کرد.
جیمی کارتر، رئیسجمهور ایالات متحده از یک سال پیش از شروع کودتا، کمک به سوموزا را متوقف کرده بود. کارتر برای نفوذ در انقلابیون و تعیین مسیر انقلاب به دلخواه خود، در بدو امر اقدام به اعطای کمک به دولت نوپا در نیکاراگوئه کرد، اما هرچه از دوران ریاستجمهوری وی میگذشت، از میزان کمک ایالات متحده به نیکاراگوئه کاسته میشد و در نهایت در زمان ریاستجمهوری رونالد ریگان، به سبب کشف مدارکی دال بر حمایت ساندینیستا از شورشیان FMLN در کشورال سالوادور، این کمک به طور کامل قطع شد. قبل از انصراف ایالات متحده از کمک به نیکاراگوئه، یکی از رجال سیاسی FMLN به نام «بایاردو ارشه» گفته بود: «نیکاراگوئه تنها کشوری است که سوسیالیسمِ خود را با دلارهای امپریالیسم بنا کرده است.»
جبهه آزادیبخش ملی ساندینیستها که در سال ۱۹۷۹، بر بستر نارضایتی عمومی از دیکتاتوری سوموزا، قدرت را به دست گرفته بود، «دانیل اورتگا» را به ریاستجمهوری این کشور انتخاب کرد.
ساندینیستاها پس از استراحت و فراغت بال کوتاهی با جنگ داخلی فزاینده وتضعیفکنندهای مواجه شدند که توسط چریکهای کنترا، شورشیان نماینده دونالد ریگان، رئیسجمهور ایالات متحده، توطئهریزی شده بود. ایالات متحده، مخالفان را آموزش میداد و آنها را تأمین مالی میکرد تا بر ضدساندینیستاها بجنگند و علاوه بر آن، انتقادات گستردهای در نقاط زیادی از ایالات متحده، از جمله کنگره ملی، بر ضد ساندینیستاها به راه میانداختند. وقتی کنگره ملی ایالات متحده تصمیم گرفت کمک به مخالفان را قطع کند، یکی از نزدیکان ریگان، به نام کلنل اولیور نورث، طرحی را دسیسهچینی کرد تا از طریق فروش مخفیانه سلاح به ایران، مخالفان دولت حاکم نیکاراگوئه را تأمین مالی کند و توانست کمکهای خوبی از این طریق به کنتراها برساند، اما در نهایت این اقدامِ نورث منجر به رسوایی «ایران کنترا» شد.
آمریکا در صد سال گذشته به شکلهای مختلف سلطه منفعتطلبانهِ خود را بر نیکاراگوئه حفظ کرده است و بر سر منافع خود حتی به همپیمانان خود نیز پشت پا زد. «روزولت»، سیودومین رئیسجمهور آمریکا، در مورد «سوموزا» میگفت: «سوموزا یک موجودی ملعون، اما از خود ماست.» زمانی که حکومت دیکتاتوری و مورد حمایت آمریکا رو به افول نهاد، مقامات آمریکا، از جمله «برژینسکی» و نمایندگان وزارت خارجه آمریکا معتقد بودند تا زمانی که جایگزین بهتری برای «سوموزا» پیدا نشده است، نباید گامی در جهت وادار ساختن سوموزا به کنارهگیری برداشت؛ اما به محض آنکه جاسوسان آمریکا از ضعف هویتی تعدادی از فرماندهان ساندینیستاها خبر آوردند، بهترین زمان برای قطع حمایت از سوموزا برای جلب اعتماد انقلابیون و نفوذ حسابشده بین آنان و تغییر مسیر انقلاب به سمت قهقرا بود، به طوری که تا به امروز هم، نفوذ منفعتطلبانه ایالات متحده آمریکا بر این کشور حاکم مانده است.
طی این سالها با اجرای سیاستهای ایالات متحده در نیکاراگوئه و سرکوب شدید مردم توسط سوموزا، خفقان شدیدی در این کشور حاکم بود و طی این سالیان، افراد بسیاری کشته شدند. در سال ۱۹۷۸ ساندنیتها دیکتاتوری سوموزا را سرنگون کردند و واشنگتن از بیم ایجاد انقلابی مردمی و پایدار به وحشت افتاد.
رئیسجمهور کارتر، مصرانه در تلاش بود تا به شکلهای اقتصادی یا سیاسی در کار انقلابیون اخلال ایجاد کند، اما متد انتخابی رئیسجمهور بعدی یعنی ریگان، خشونت بود. در آن هشت سال دهشتناک مردم زیر ضرب کنتراها (به نمایندگی از آمریکا) که باقیماندههای گارد ملی بدنام سوموزا و سایر حامیان دیکتاتور بودند، بدترین و مرگبارترین دوران را به خاطر دارند. این جنگ بیوقفه، برنامههای پیشرفته اجتماعی و اقتصادی دولت را نقش برآب کرد، مدارس و بیمارستانها را از بین برد، قتل و تجاوز و شکنجه از پیآمدهای ناگزیر آن بود. آنها «جنگجویان آزادی» رونالد ریگان بودند.
دولت آمریکا از روزهای اول کودتای ساندنیتها، سیاستهای حمایتی خود از حکومت سوموزا را تغییر داد و به راحتی به ۴۵ سال همپیمان بودن با این خاندان خیانت کرد.
جیمی کارتر، رئیسجمهور ایالات متحده از یک سال پیش از شروع کودتا، کمک به سوموزا را متوقف کرده بود. کارتر برای نفوذ در انقلابیون و تعیین مسیر انقلاب به دلخواه خود، در بدو امر اقدام به اعطای کمک به دولت نوپا در نیکاراگوئه کرد، اما هرچه از دوران ریاستجمهوری وی میگذشت، از میزان کمک ایالات متحده به نیکاراگوئه کاسته میشد و در نهایت در زمان ریاستجمهوری رونالد ریگان، به سبب کشف مدارکی دال بر حمایت ساندینیستا از شورشیان FMLN در کشورال سالوادور، این کمک به طور کامل قطع شد. قبل از انصراف ایالات متحده از کمک به نیکاراگوئه، یکی از رجال سیاسی FMLN به نام «بایاردو ارشه» گفته بود: «نیکاراگوئه تنها کشوری است که سوسیالیسمِ خود را با دلارهای امپریالیسم بنا کرده است.»
جبهه آزادیبخش ملی ساندینیستها که در سال ۱۹۷۹، بر بستر نارضایتی عمومی از دیکتاتوری سوموزا، قدرت را به دست گرفته بود، «دانیل اورتگا» را به ریاستجمهوری این کشور انتخاب کرد.
ساندینیستاها پس از استراحت و فراغت بال کوتاهی با جنگ داخلی فزاینده وتضعیفکنندهای مواجه شدند که توسط چریکهای کنترا، شورشیان نماینده دونالد ریگان، رئیسجمهور ایالات متحده، توطئهریزی شده بود. ایالات متحده، مخالفان را آموزش میداد و آنها را تأمین مالی میکرد تا بر ضدساندینیستاها بجنگند و علاوه بر آن، انتقادات گستردهای در نقاط زیادی از ایالات متحده، از جمله کنگره ملی، بر ضد ساندینیستاها به راه میانداختند. وقتی کنگره ملی ایالات متحده تصمیم گرفت کمک به مخالفان را قطع کند، یکی از نزدیکان ریگان، به نام کلنل اولیور نورث، طرحی را دسیسهچینی کرد تا از طریق فروش مخفیانه سلاح به ایران، مخالفان دولت حاکم نیکاراگوئه را تأمین مالی کند و توانست کمکهای خوبی از این طریق به کنتراها برساند، اما در نهایت این اقدامِ نورث منجر به رسوایی «ایران کنترا» شد.
آمریکا در صد سال گذشته به شکلهای مختلف سلطه منفعتطلبانهِ خود را بر نیکاراگوئه حفظ کرده است و بر سر منافع خود حتی به همپیمانان خود نیز پشت پا زد. «روزولت»، سیودومین رئیسجمهور آمریکا، در مورد «سوموزا» میگفت: «سوموزا یک موجودی ملعون، اما از خود ماست.» زمانی که حکومت دیکتاتوری و مورد حمایت آمریکا رو به افول نهاد، مقامات آمریکا، از جمله «برژینسکی» و نمایندگان وزارت خارجه آمریکا معتقد بودند تا زمانی که جایگزین بهتری برای «سوموزا» پیدا نشده است، نباید گامی در جهت وادار ساختن سوموزا به کنارهگیری برداشت؛ اما به محض آنکه جاسوسان آمریکا از ضعف هویتی تعدادی از فرماندهان ساندینیستاها خبر آوردند، بهترین زمان برای قطع حمایت از سوموزا برای جلب اعتماد انقلابیون و نفوذ حسابشده بین آنان و تغییر مسیر انقلاب به سمت قهقرا بود، به طوری که تا به امروز هم، نفوذ منفعتطلبانه ایالات متحده آمریکا بر این کشور حاکم مانده است.
بیشتر بخوانید: اسناد دخالت آمریکا در هفت کودتای بزرگ جهان
۲. هائیتی
از زمان اعلام دکترین مونرو (وزیر امور خارجه آمریکا) در سال ۱۸۲۳ توسط ایالات متحده آمریکاییها پیوسته به دنبال سلطهجویی و همگون کردن سیاسی و فرهنگی کشورهای آمریکای لاتین بودهاند. آمریکا تلاش کرده تا دست نیروهای خارجی را تا جایی که ممکن است از این منطقه کوتاه کند. نمونهاش جلوگیری از نفوذ اتحاد جماهیر شوروی در دوران جنگسرد است.
هائیتی اما اهمیت ویژهای برای ایالات متحده داشته است؛ نیروی دریایی ایالات متحده، هائیتی را بین سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۳۴ به تصرف خود داشت.
هدف از آن تصرف، خلع رژیم مردمی به رهبری چارامان پرالت بود. آمریکا با این دخالت نظامی ۲۰ ساله، نشان داد که حرف آخر را در منطقه چه کسی خواهد زد. در طول این بیست سال، حدود ۳۲۵۰ نفر از مردم هائیتی توسط نیروهای آمریکا کشته شدند و بعد از اشغال نیز، آمریکا متهم به ایجاد یک سیستم مالی فاسد در این منطقه شد. با همه اینها، آمریکاییها هیچ تلاشی برای از بین بردن فقر عمومی به کار نبردند.
آمریکاییها همچنین برای حفظ موقعیت در منطقه کارائیب به هاییتی نیاز مبرم داشتند. با تداوم جنگسرد و پیروزی بزرگ فیدل کاسترو در کشور همسایه، کوبا، در سال ۱۹۶۰، اهمیت هائیتی بیش از پیش شد.
دیکتاتوری خونین پدر و پسر دووالیه بین سالهای ۱۹۵۶ تا۱۹۸۶ به کمک ارتش آمریکا در هائیتی شکل گرفت. دووالیهها با تفکر دوستان آمریکاییِ خود بر اساس ارزشگذاری به فرهنگ آفریقایی و رد فرهنگ فرانسوی به حکومت رسیدند، اما به مرور حکمرانی دووالیه پسر، به تعبیر «جرج فاریول»، پژوهشگر سیاسی هائیتی، با کنترل سختگیرانه سیاسی، فساد، نابرابریهای درآمدی، بیسوادی و تخریب محیطزیست و هائیتیزه کردن روحانیت کلیسا و احیا مجدد رسومات قدیمی مربوط به انتصابات و مناصب سلسله مراتب کلیسا در هائیتی به پیش رفت.
در دوران دووالیهها، تعداد زیادی از مردم هائیتی کشته شدند و تعداد فراوانی به کشورهای کانادا و آمریکا مهاجرت کردند. دووالیهها در دوران حکومت خود به کمک آمریکا افزون بر صدهزار نفر را در طول رژیم خانوادگیِ خود به قتل رساندند. ایالات متحده به سابقه سیاه حقوق بشری آنان، هیچ اعتراضی نمیکرد. بعدها «دان کلود دووالیه» یا همان دووالیه پسر، به واسطه کمک آمریکاییها حاکم مادامالعمر هائیتی شد که در اواخر سال ۱۹۸۶ پس از مبارزات گسترده مردم کشورش، به ناچار با ۳۰۰ نفر از همراهانش با یک هواپیمای آمریکایی به فرانسه گریخت.
بعد از دیکتاتوری دووالیهها، نوبت به انتخابات دموکراتیک هائیتی رسید. در سال ۱۹۹۰، کشیش سابق «ژان برتراند آریستید» به پیروزی چشمگیری دست یافت. وی از جناح چپ بود و بیشترین طرفدارانش فقرا و حاشیهنشینان بودند. در اواخر سال ۱۹۹۱، آریستید توسط کودتای نظامی «رائول سدراس» خلع شد.
وی مردمی نبود و حکومتش به موج جدیدی از مهاجرت به آمریکا دامن زد. رئیسجمهور بیل کلینتون، به بهانه کمکهای انساندوستانه، نیروهای آمریکایی را وارد هائیتی کرد، درگیری نظامی اتفاق نیفتاد و آمریکا با نظامیان هائیتی به توافق رسید. آریستید دوباره به رهبری گماشته شد تا این بار اجراکننده اهداف آمریکا در منطقه باشد.
آریستید اما چنین نکرد. وی در مقابل خواستههای آمریکا ایستاد. آریستید، برای مثال، درخواست آمریکا برای خصوصی کردن صنعت برق و مخابرات هائیتی را نپذیرفت، زیرا معتقد بود با این کار فقرا فقیرتر خواهند شد و ثروتمندان آمریکایی ثروتمندتر؛ اما ایستادگی در مقابل خواستههای جرج بوش هزینهدار بود. این بار و در سال ۲۰۰۴ آریستید با همکاری نیروهای آمریکایی ربوده شد و به مناطق مرکزی آفریقا فرستاده شد و نیروهای آمریکایی همچنان در این کشور حضور منفعتطلبانه خود را حفظ کردند.
هائیتی اما اهمیت ویژهای برای ایالات متحده داشته است؛ نیروی دریایی ایالات متحده، هائیتی را بین سالهای ۱۹۱۵ تا ۱۹۳۴ به تصرف خود داشت.
هدف از آن تصرف، خلع رژیم مردمی به رهبری چارامان پرالت بود. آمریکا با این دخالت نظامی ۲۰ ساله، نشان داد که حرف آخر را در منطقه چه کسی خواهد زد. در طول این بیست سال، حدود ۳۲۵۰ نفر از مردم هائیتی توسط نیروهای آمریکا کشته شدند و بعد از اشغال نیز، آمریکا متهم به ایجاد یک سیستم مالی فاسد در این منطقه شد. با همه اینها، آمریکاییها هیچ تلاشی برای از بین بردن فقر عمومی به کار نبردند.
آمریکاییها همچنین برای حفظ موقعیت در منطقه کارائیب به هاییتی نیاز مبرم داشتند. با تداوم جنگسرد و پیروزی بزرگ فیدل کاسترو در کشور همسایه، کوبا، در سال ۱۹۶۰، اهمیت هائیتی بیش از پیش شد.
دیکتاتوری خونین پدر و پسر دووالیه بین سالهای ۱۹۵۶ تا۱۹۸۶ به کمک ارتش آمریکا در هائیتی شکل گرفت. دووالیهها با تفکر دوستان آمریکاییِ خود بر اساس ارزشگذاری به فرهنگ آفریقایی و رد فرهنگ فرانسوی به حکومت رسیدند، اما به مرور حکمرانی دووالیه پسر، به تعبیر «جرج فاریول»، پژوهشگر سیاسی هائیتی، با کنترل سختگیرانه سیاسی، فساد، نابرابریهای درآمدی، بیسوادی و تخریب محیطزیست و هائیتیزه کردن روحانیت کلیسا و احیا مجدد رسومات قدیمی مربوط به انتصابات و مناصب سلسله مراتب کلیسا در هائیتی به پیش رفت.
در دوران دووالیهها، تعداد زیادی از مردم هائیتی کشته شدند و تعداد فراوانی به کشورهای کانادا و آمریکا مهاجرت کردند. دووالیهها در دوران حکومت خود به کمک آمریکا افزون بر صدهزار نفر را در طول رژیم خانوادگیِ خود به قتل رساندند. ایالات متحده به سابقه سیاه حقوق بشری آنان، هیچ اعتراضی نمیکرد. بعدها «دان کلود دووالیه» یا همان دووالیه پسر، به واسطه کمک آمریکاییها حاکم مادامالعمر هائیتی شد که در اواخر سال ۱۹۸۶ پس از مبارزات گسترده مردم کشورش، به ناچار با ۳۰۰ نفر از همراهانش با یک هواپیمای آمریکایی به فرانسه گریخت.
بعد از دیکتاتوری دووالیهها، نوبت به انتخابات دموکراتیک هائیتی رسید. در سال ۱۹۹۰، کشیش سابق «ژان برتراند آریستید» به پیروزی چشمگیری دست یافت. وی از جناح چپ بود و بیشترین طرفدارانش فقرا و حاشیهنشینان بودند. در اواخر سال ۱۹۹۱، آریستید توسط کودتای نظامی «رائول سدراس» خلع شد.
وی مردمی نبود و حکومتش به موج جدیدی از مهاجرت به آمریکا دامن زد. رئیسجمهور بیل کلینتون، به بهانه کمکهای انساندوستانه، نیروهای آمریکایی را وارد هائیتی کرد، درگیری نظامی اتفاق نیفتاد و آمریکا با نظامیان هائیتی به توافق رسید. آریستید دوباره به رهبری گماشته شد تا این بار اجراکننده اهداف آمریکا در منطقه باشد.
آریستید اما چنین نکرد. وی در مقابل خواستههای آمریکا ایستاد. آریستید، برای مثال، درخواست آمریکا برای خصوصی کردن صنعت برق و مخابرات هائیتی را نپذیرفت، زیرا معتقد بود با این کار فقرا فقیرتر خواهند شد و ثروتمندان آمریکایی ثروتمندتر؛ اما ایستادگی در مقابل خواستههای جرج بوش هزینهدار بود. این بار و در سال ۲۰۰۴ آریستید با همکاری نیروهای آمریکایی ربوده شد و به مناطق مرکزی آفریقا فرستاده شد و نیروهای آمریکایی همچنان در این کشور حضور منفعتطلبانه خود را حفظ کردند.
٣. شیلی
«ژنرال آگوستینو پینوشه» از مشهورترین دیکتاتورهای جهان بود که ۱۱ سپتامبر ۱۹۷۳ با حمایت مستقیم آمریکا، دولت مردمی و قانونی «سالوادور آلنده» را در شیلی با کودتای نظامی سرنگون و تا سال ۱۹۹۰ بر شیلی حکومت کرد. شهرت حکومت استبدادی پینوشه که حدود دو دهه به طول انجامید، به دلیل خشونت فراوان، کشتار و ارتکاب جنایات غیر انسانی و سرکوب شدید مردم کشورش بود.
طی آن سالها قبل از روی کار آمدن پینوشه، سالوادور آلنده بدترین سناریو ممکن برای آمریکا به شمار میرفت. دولتمردان آمریکایی همیشه یک جمله را تکرار میکردند و میگفتند تنها یک چیز از یک مارکسیست در قدرت بدتر است:
مارکسیستی که با انتخابات به قدرت رسیده باشد. کودتای خونین ۱۹۷۳ علیه آلنده، نقطه نهایی کارشکنیهای چندین ساله واشنگتن بود. نتیجه این کودتای نظامی با حمایت مستقیم آمریکا، بیش از سه هزار اعدام و ۲۷ هزار مورد شکنجه و ناپدیدشدن بود.
آمریکا با آنکه همیشه خود را حامی مردم شیلی معرفی میکرد، ولی تا سال ۱۹۷۰ تمام تلاش خود را کرد تا از روی کار آمدن دولت سوسیالیستی سالوادور آلنده پیشگیری کند. بر اساس اسناد منتشرشده، ریچارد نیکسون به ریچارد هلمس، مدیر وقت سیا دستور داده بود «برای جلوگیری از تشکیل کوبای دوم» هرچه در توان دارد، علیه قدرت گیری آلنده به کار ببندد. اما سالوادور آلنده در نهایت در روز چهارم سپتامبر ۱۹۷۰ به قدرت رسید و دست به اصلاحات اقتصادی گستردهای، از جمله دولتی کردن بانکها و شرکتها زد. دو سال پس از آن مقاومت طبقه مرفه و متوسط شیلی در برابر سیاستهای اقتصادی دولت سوسیالیست آلنده به اوج رسید؛ سرمایهگذاران دیگر در کشور سرمایهگذاری نمیکردند و خالی شدن خزانه دولت، اعتصابهای گستردهای را به دنبال آورد.ایجاد و حمایت از نظامهای غیر مردمی و دیکتاتورهای خشن و سرکوبگر در آمریکای لاتین توسط آمریکا، داستان بسیار غمانگیزی است که همواره بوی خون و خیانت از آن به مشام میرسد.
حمایت از حکومت پادشاهی «فولجنسیو واتیستا» در کوبا، حمایت از دیکتاتور «آناستاسیوسوموزا» در نیکاراگوئه، حمایت از دیکتاتور معروف «پینوشه» در شیلی، حمایت از «رینالدو بنیونه دیکتاتور نظامی آرژانتین، حمایت از «دووالیه» در هاییتی، حمایت از «ژنرال مدیسی» دیکتاتور برزیلی، «فرناندز مارتینز» در السالوادور، «توریهگا» در پاناما، «استرسنر» در پاراگوئه و حمایت از «ویدلا» ، «باتیستا» و... در کارنامه سیاست خارجی آمریکا است. حمایتهایی که طی دهههای گذشته جان دهها میلیون نفر از مردم بیگناه این کشورها را به خاطر منافع یک کشور، به نام آمریکا گرفته است
ایالات متحده آمریکا تلاش کرد دولت آلنده را، بهویژه با کمکهای مالی به مخالفانش بیثبات کند. اسنادی که از گفتوگوهای نیکسون و دولتمردان وقت آمریکا از جمله هنری کیسینجر، مشاور امنیتی وی منتشرشده است، علاقه دولت آمریکا به سقوط دولت آلنده را نشان میدهند.
بر اساس اسناد منتشرشده، کیسینجره روز پس از کودتا گلایه میکند که روزنامههای آمریکایی به جای آنکه سقوط دولتی نزدیک به تفکر کمونیسم را جشن بگیرند، از آن اظهار تأسف میکنند: «در زمان آیزنهاور اگر چنین میشد، تبدیل به قهرمان میشدیم». ریچارد نیکسون به کیسینجر میگوید: «ما این کار را نکردیم. دست ما در این ماجرا دیده نمیشود». کیسینجر هم به رئیسجمهور پاسخ میدهد: «ما آن را انجام ندادیم، مسلم است، ما به آنها (کودتاگران) کمک کردیم... تا جایی که شد بهترین شرایط را فراهم کردیم.»
هنری کیسینجر در عین حال در خاطرات خود هرگونه نقشآفرینی دولت ایالات متحده در کودتای نظامی شیلی سال ۱۹۷۳ شیلی را رد میکند و این مدعا را «اسطورهای» ساخته و پرداخته کمونیستها میخواند.
شیلی رفتهرفته به آزمایشگاه اقتصادی «بچههای شیکاگو( Chicago Boys)» تبدیل شد؛ بچههای شیکاگو گروهی از کارشناسان اقتصادی شیلیایی به سرپرستی میلتون فریدمن، اقتصاددان نئولیبرال آمریکایی بودند. در نهایت سیاست خصوصیسازی در تاروپود اقتصاد شیلی تنیده شد و برای دولت هیچ نقشی باقی نماند، غیر از سرکوب؛ به طوری که نرخ بیکاری که در سال ۱۹۷۳ به میزان 3/4 درصد بود در سال ۱۹۸۳ به ۳۳ درصد افزایش یافت و این در حالی بود که نرخ دستمزد واقعی ۴۰ درصد تنزل یافت. خصوصیسازی که موجب حذف پرداختهای دولتی و اتخاذ سیاستهای ضد اتحادیهای شده بود، تأثیرات منفی بسیاری بر طبقه کارگر شیلی داشت، اما برعکس، این امر به نفع قشر ثروتمندتر این کشور تمام شد.
بالاخره پنجم اکتبر ۱۹۸۸، پینوشه در پی اعتصاب و اعتراضهای سراسری با برگزاری یک همهپرسی پیشبینیشده و هدایتشده در قانون اساسی موافقت کرد. در این همهپرسی نزدیک به ۵۵ درصد مردم شیلی به بازگشت به دموکراسی رأی دادند.
حدود یک سال بعد و در ۱۴ دسامبر ۱۹۸۹، «پاتریسیو آیلوین» مسیحی ۔ دموکرات در نخستین انتخابات آزادِ پس از سرنگونی دولت سالوادوره آلنده پیروز شد و مدتی بعد هم زمام امور را به طور رسمی در دست گرفت. پینوشه با وجود جنایات عظیم انسانی که مرتکب شده بود، تا سال ۱۹۹۸ فرمانده کل ارتش باقی ماند و پس از آن هم به عنوان نماینده مادامالعمر به سنا رفت. وی در نهایت در دهم دسامبر ۲۰۰۶ و در سن ۹۱ سالگی درگذشت، بدون اینکه به اتهامهای ضد حقوق بشری علیه خود در دادگاه پاسخ دهد و تنها یک دادگاه در اواخر عمر، او را متهم به ناپدید شدن ۹ نفر از فعالان اپوزیسیون و قتل یکی از آنها در دوران حکومتش کرد.
طی آن سالها قبل از روی کار آمدن پینوشه، سالوادور آلنده بدترین سناریو ممکن برای آمریکا به شمار میرفت. دولتمردان آمریکایی همیشه یک جمله را تکرار میکردند و میگفتند تنها یک چیز از یک مارکسیست در قدرت بدتر است:
مارکسیستی که با انتخابات به قدرت رسیده باشد. کودتای خونین ۱۹۷۳ علیه آلنده، نقطه نهایی کارشکنیهای چندین ساله واشنگتن بود. نتیجه این کودتای نظامی با حمایت مستقیم آمریکا، بیش از سه هزار اعدام و ۲۷ هزار مورد شکنجه و ناپدیدشدن بود.
آمریکا با آنکه همیشه خود را حامی مردم شیلی معرفی میکرد، ولی تا سال ۱۹۷۰ تمام تلاش خود را کرد تا از روی کار آمدن دولت سوسیالیستی سالوادور آلنده پیشگیری کند. بر اساس اسناد منتشرشده، ریچارد نیکسون به ریچارد هلمس، مدیر وقت سیا دستور داده بود «برای جلوگیری از تشکیل کوبای دوم» هرچه در توان دارد، علیه قدرت گیری آلنده به کار ببندد. اما سالوادور آلنده در نهایت در روز چهارم سپتامبر ۱۹۷۰ به قدرت رسید و دست به اصلاحات اقتصادی گستردهای، از جمله دولتی کردن بانکها و شرکتها زد. دو سال پس از آن مقاومت طبقه مرفه و متوسط شیلی در برابر سیاستهای اقتصادی دولت سوسیالیست آلنده به اوج رسید؛ سرمایهگذاران دیگر در کشور سرمایهگذاری نمیکردند و خالی شدن خزانه دولت، اعتصابهای گستردهای را به دنبال آورد.ایجاد و حمایت از نظامهای غیر مردمی و دیکتاتورهای خشن و سرکوبگر در آمریکای لاتین توسط آمریکا، داستان بسیار غمانگیزی است که همواره بوی خون و خیانت از آن به مشام میرسد.
حمایت از حکومت پادشاهی «فولجنسیو واتیستا» در کوبا، حمایت از دیکتاتور «آناستاسیوسوموزا» در نیکاراگوئه، حمایت از دیکتاتور معروف «پینوشه» در شیلی، حمایت از «رینالدو بنیونه دیکتاتور نظامی آرژانتین، حمایت از «دووالیه» در هاییتی، حمایت از «ژنرال مدیسی» دیکتاتور برزیلی، «فرناندز مارتینز» در السالوادور، «توریهگا» در پاناما، «استرسنر» در پاراگوئه و حمایت از «ویدلا» ، «باتیستا» و... در کارنامه سیاست خارجی آمریکا است. حمایتهایی که طی دهههای گذشته جان دهها میلیون نفر از مردم بیگناه این کشورها را به خاطر منافع یک کشور، به نام آمریکا گرفته است
ایالات متحده آمریکا تلاش کرد دولت آلنده را، بهویژه با کمکهای مالی به مخالفانش بیثبات کند. اسنادی که از گفتوگوهای نیکسون و دولتمردان وقت آمریکا از جمله هنری کیسینجر، مشاور امنیتی وی منتشرشده است، علاقه دولت آمریکا به سقوط دولت آلنده را نشان میدهند.
بر اساس اسناد منتشرشده، کیسینجره روز پس از کودتا گلایه میکند که روزنامههای آمریکایی به جای آنکه سقوط دولتی نزدیک به تفکر کمونیسم را جشن بگیرند، از آن اظهار تأسف میکنند: «در زمان آیزنهاور اگر چنین میشد، تبدیل به قهرمان میشدیم». ریچارد نیکسون به کیسینجر میگوید: «ما این کار را نکردیم. دست ما در این ماجرا دیده نمیشود». کیسینجر هم به رئیسجمهور پاسخ میدهد: «ما آن را انجام ندادیم، مسلم است، ما به آنها (کودتاگران) کمک کردیم... تا جایی که شد بهترین شرایط را فراهم کردیم.»
هنری کیسینجر در عین حال در خاطرات خود هرگونه نقشآفرینی دولت ایالات متحده در کودتای نظامی شیلی سال ۱۹۷۳ شیلی را رد میکند و این مدعا را «اسطورهای» ساخته و پرداخته کمونیستها میخواند.
شیلی رفتهرفته به آزمایشگاه اقتصادی «بچههای شیکاگو( Chicago Boys)» تبدیل شد؛ بچههای شیکاگو گروهی از کارشناسان اقتصادی شیلیایی به سرپرستی میلتون فریدمن، اقتصاددان نئولیبرال آمریکایی بودند. در نهایت سیاست خصوصیسازی در تاروپود اقتصاد شیلی تنیده شد و برای دولت هیچ نقشی باقی نماند، غیر از سرکوب؛ به طوری که نرخ بیکاری که در سال ۱۹۷۳ به میزان 3/4 درصد بود در سال ۱۹۸۳ به ۳۳ درصد افزایش یافت و این در حالی بود که نرخ دستمزد واقعی ۴۰ درصد تنزل یافت. خصوصیسازی که موجب حذف پرداختهای دولتی و اتخاذ سیاستهای ضد اتحادیهای شده بود، تأثیرات منفی بسیاری بر طبقه کارگر شیلی داشت، اما برعکس، این امر به نفع قشر ثروتمندتر این کشور تمام شد.
بالاخره پنجم اکتبر ۱۹۸۸، پینوشه در پی اعتصاب و اعتراضهای سراسری با برگزاری یک همهپرسی پیشبینیشده و هدایتشده در قانون اساسی موافقت کرد. در این همهپرسی نزدیک به ۵۵ درصد مردم شیلی به بازگشت به دموکراسی رأی دادند.
حدود یک سال بعد و در ۱۴ دسامبر ۱۹۸۹، «پاتریسیو آیلوین» مسیحی ۔ دموکرات در نخستین انتخابات آزادِ پس از سرنگونی دولت سالوادوره آلنده پیروز شد و مدتی بعد هم زمام امور را به طور رسمی در دست گرفت. پینوشه با وجود جنایات عظیم انسانی که مرتکب شده بود، تا سال ۱۹۹۸ فرمانده کل ارتش باقی ماند و پس از آن هم به عنوان نماینده مادامالعمر به سنا رفت. وی در نهایت در دهم دسامبر ۲۰۰۶ و در سن ۹۱ سالگی درگذشت، بدون اینکه به اتهامهای ضد حقوق بشری علیه خود در دادگاه پاسخ دهد و تنها یک دادگاه در اواخر عمر، او را متهم به ناپدید شدن ۹ نفر از فعالان اپوزیسیون و قتل یکی از آنها در دوران حکومتش کرد.
۴. ونزوئلا
با سیر کوتاهی در تاریخ سیاسی معاصر ونزوئلا، مشاهده میشود اوج روابط آمریکا و ونزوئلا به زمان شکلگیری رژیم صهیونیستی برمیگردد. در ۲۷ نوامبر ۱۹۴۷، نماینده این کشور در سازمان ملل متحد، به سبب حکومت دیکتاتوری و روابط حسنه آمریکا و ونزوئلا، رأی به عضویت صهیونیستها در سازمان ملل داد و به این ترتیب روابط دیپلماتیک دو کشور بیشازپیش شدت گرفت.
در جریان جنگ ششروزه اعراب با رژیم صهیونیستی نیز گروهی از یهودیان ونزوئلا به جهت حضور در جنگ، به ارتش صهیونیستها پیوستند. کشور ونزوئلا تا سال ۱۹۵۸ دارای حکومت دیکتاتوری و دستنشانده آمریکایی «مارکوس پرز جیمنز» بود؛ البته ایالات متحده آمریکا پس از آن دوران نیز، تلاش میکرد تا سیاستهای نئولیبرالیستی خود را از طریق صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی بر این کشور تحمیل کند.
این مؤسسات، برنامههای موسوم به «تعدیل ساختاری» را به عنوان شرایط لازم برای اعطای وامهای توسعه بر کشورهای مختلف تحمیل میکردند و پس از آن این کشورها را با ورشکستگی و بدهی کلان تحت فشار قرار میدادند و در ادامه این بدهی به عنوان اهرمی برای کنترل سیاستهای دولت و طرفداری هر چه بیشتر آنان از منافع ایالات متحده مورد سوءاستفاده قرار میگرفت که سبب ایجاد فقر مضاعف در این کشورها میشد.
حتی «کارلوس آندرس پرز» نیز که با وعدههای مخالفت با نئولیبرالیسم در سال ۱۹۸۸ برای چندمین بار بر منسب ریاستجمهوری نشست، سیاستهای نئولیبرالیستی مورد نظر واشنگتن، از جمله خصوصیسازی و کاهش نقش دولت در خدمات اجتماعی را در دستور کار خود قرار داد. وی حتی پرداخت یارانه برای نفت را نیز حذف کرد که سبب شد قیمت بنزین دو برابر شود و هزینههای حملونقل عمومی به شدت افزایش یابد و این تصمیم وی باعث تظاهرات گستردهای شد. در جریانات این اعتراضات، نیروهای امنیتی به دستور رئیسجمهور، معترضان را سرکوب کردند و در جریان این اعتراضات بیش از ۳۰۰۰ نفر جان خود را از دست دادند. این واقعه در ونزوئلا «کاراکازو» به معنای فریاد کاراکاس شناخته شد و در عمل نشان داد که رئیسجمهور در کنار الیگارشی حاکم آمریکا ایستاده و نه در کنار مردم.
اما پس از کودتای ونزوئلا در آوریل سال ۲۰۰۲ که به منظور سرنگونی دولت هوگوچاوز صورت گرفت و نشانههایی روشن که از دست داشتن سیا و موساد در هدایت کودتا به دست آمد، روابط دو کشور به تیرگی انجامید و حتی در صادرات نفت این کشور به آمریکا نیز تأثیر زیادی گذاشت، به طوری که براساس گزارش اداره اطلاعات انرژی آمریکا در ماه نوامبر۲۰۱۱، میزان صادرات نفت ونزوئلا به آمریکا، به پایینترین حد خود در ۹ سال اخیر، یعنی به کمتر از ۷۶۴ هزار بشکه در روز رسید.
طی این کودتا، آمریکاییها تلاش داشتند تا نسخه کودتای ژنرال پینوشه در شیلی در سال ۱۹۷۳ را دقیقاً در ونزوئلا پیاده کنند. همه اعتصاباتی را که علیه دولت آلنده سازماندهی کرده بودند، در ونزوئلا علیه دولت «چاوز» نیز به راه انداخته و همان تحریمها را علیه دولت قانونی وی وضع کردند.
کودتای شکستخورده ونزوئلا ،کاملاً وابسته به کارشناسان ارشد دولت آمریکا بود؛ بهخصوص آنهایی که سابقه طولانی در درگیریهای دهه ۸۰ موسوم به جنگهای کیف داشته و به طور فعال با «جوخههای مرگ» در آمریکای مرکزی ولاتین در زمان ریاستجمهوری ریگان ارتباط داشتند. حکومت بوش اگرچه سعی داشت خود را از کودتا دور نگه دارد، اما بلافاصله حکومت جدید به رهبری مرد تاجرپیشه، «پدرو کارمونا»، را تأیید کرد.
طبق سخنان دولتمردان آمریکایی در قبل و پس از کودتا، آمریکا نه تنها از وقوع کودتا اطلاع داشت و آن را تأیید و حمایت کرد، بلکه پیروزی آن را مسلم تصور کرده بود. از چند ماه قبل از کودتا، کودتاگران ونزوئلایی از جمله کارمونا، ملاقاتهایی با مقامات آمریکایی داشتند و این دیدارها تا پایان هفتهای که کرد تا صورت گرفت، نیز ادامه داشت. ملاقاتشدگان، به کاخ سفید دعوتشده بودند و با مشاور اصلی جورج بوش، یعنی «اوتو رایش» (Otto Rich) که از بناهای دوران ریگان و سیاستگذار دولت بوش در آمریکای لاتین بود، ملاقات میکردند. در آن زمان، رایش طی ماهها دیدارهایی با کارمونا و دیگر رهبران کودتا داشت و جزئیات کودتا را با آنان مورد بحث قرار میداد. زمان و امکان پیروزی آنچنان بود که کودتا به عالیترین شکل خود موفق شد. روزی که کارمونا اعلان پیروزی کرد، رایش همه سفیران آمریکای لاتین و کارائیب را به دفتر خود دعوت کرد و گفت: «سرنگونی چاوز نقض قواعد دموکراتیک نبود؛ همانگونه که خود استعفا داده، خودش مسئول سرنوشتش است. آمریکا حامی کارمونا است.» بعدها مشخص شد اوتو رایش، به صورت مستقیم، گزارشات خود را در اختیار کلنل اولیور نورث، مشاور امنیت ملی ریگان، قرار میداد و مشخص شد اولیور نورث، که در ماجرای ایران کنترا رسوا شده بود، در پشت پرده کودتای ونزوئلا جزء بازیگران اصلی بوده است.
اما در محفل کودتاگران، آقای الیوت آبرامز از اصلیترین چهرهها بود؛ یعنی کسی که در کاخسفید مدیر ارشد و مشاور امنیت ملی برای دموکراسی و حقوق بشر و عملیات بینالمللی بود. وی نظریهپرداز اصلی مکتبی به نام نیمکرهگرایی (Hemis Plerism) است که اولویت اصلی را به مبارزه علیه مارکسیسم در آمریکای لاتین میدهد. وی در سال ۱۹۷۳ کودتای شیلی را رهبری کرد و سپس سرکرده جوخههای مرگ در آرژانتین، ونزوئلا، السالوادور، گواتمالا و هندوراس شد و در زمان شورش کنتراها در نیکاراگوئه، به طور مستقیم با آنها در شمال ارتباط داشت.
تحقیقات کنگره نشان داد آبرامز در جمعآوری وجوه غیر قانونی برای شورشیان فعالیت داشته و به خاطر پنهان نگه داشتن اطلاعات از هیئت تحقیق محکوم شد؛ ولی بعدها توسط جورج بوش پدر بخشیده شد. اما با بازگشت پیروزمندانه هوگو چاوز، رئیسجمهوری ونزوئلا، به قدرت رخدادی مهم در آمریکای لاتین یا سرزمین کودتاها به وقوع پیوست.
۵۲ سال محاصره کوبا، سرنگونی دولت انقلابی نیکاراگوئه در پایان دهه شصت هجری شمسی، حمله نظامی به پاناما و دستگیری رئیسجمهوری این کشور در اوایل دهه گذشته و دهها مورد مداخله نظامی و به راه انداختن کودتا، بیانگر سیاست آمریکا در منطقه بود. گواتمالا در این کشور آمریکا پس از سرنگون «جاکوب آربنز» در ۱۹۵۴ از طریق کودتای نظامی، یک رشته دیکتاتورهای دست راستی مورد حمایت خود را جایگزین کرد که سیاستهای خونریزانه آنها در طول چهل سال، جان بالغ بر ۲۰۰ هزار گواتمالایی را گرفت.
منبع: اسرار شیطان (ناگفته هایی از ایالات متحده آمریکا)، صالح قاسمی، تهران، نشر سلمان پاک، 1395.
در جریان جنگ ششروزه اعراب با رژیم صهیونیستی نیز گروهی از یهودیان ونزوئلا به جهت حضور در جنگ، به ارتش صهیونیستها پیوستند. کشور ونزوئلا تا سال ۱۹۵۸ دارای حکومت دیکتاتوری و دستنشانده آمریکایی «مارکوس پرز جیمنز» بود؛ البته ایالات متحده آمریکا پس از آن دوران نیز، تلاش میکرد تا سیاستهای نئولیبرالیستی خود را از طریق صندوق بینالمللی پول و بانک جهانی بر این کشور تحمیل کند.
این مؤسسات، برنامههای موسوم به «تعدیل ساختاری» را به عنوان شرایط لازم برای اعطای وامهای توسعه بر کشورهای مختلف تحمیل میکردند و پس از آن این کشورها را با ورشکستگی و بدهی کلان تحت فشار قرار میدادند و در ادامه این بدهی به عنوان اهرمی برای کنترل سیاستهای دولت و طرفداری هر چه بیشتر آنان از منافع ایالات متحده مورد سوءاستفاده قرار میگرفت که سبب ایجاد فقر مضاعف در این کشورها میشد.
حتی «کارلوس آندرس پرز» نیز که با وعدههای مخالفت با نئولیبرالیسم در سال ۱۹۸۸ برای چندمین بار بر منسب ریاستجمهوری نشست، سیاستهای نئولیبرالیستی مورد نظر واشنگتن، از جمله خصوصیسازی و کاهش نقش دولت در خدمات اجتماعی را در دستور کار خود قرار داد. وی حتی پرداخت یارانه برای نفت را نیز حذف کرد که سبب شد قیمت بنزین دو برابر شود و هزینههای حملونقل عمومی به شدت افزایش یابد و این تصمیم وی باعث تظاهرات گستردهای شد. در جریانات این اعتراضات، نیروهای امنیتی به دستور رئیسجمهور، معترضان را سرکوب کردند و در جریان این اعتراضات بیش از ۳۰۰۰ نفر جان خود را از دست دادند. این واقعه در ونزوئلا «کاراکازو» به معنای فریاد کاراکاس شناخته شد و در عمل نشان داد که رئیسجمهور در کنار الیگارشی حاکم آمریکا ایستاده و نه در کنار مردم.
اما پس از کودتای ونزوئلا در آوریل سال ۲۰۰۲ که به منظور سرنگونی دولت هوگوچاوز صورت گرفت و نشانههایی روشن که از دست داشتن سیا و موساد در هدایت کودتا به دست آمد، روابط دو کشور به تیرگی انجامید و حتی در صادرات نفت این کشور به آمریکا نیز تأثیر زیادی گذاشت، به طوری که براساس گزارش اداره اطلاعات انرژی آمریکا در ماه نوامبر۲۰۱۱، میزان صادرات نفت ونزوئلا به آمریکا، به پایینترین حد خود در ۹ سال اخیر، یعنی به کمتر از ۷۶۴ هزار بشکه در روز رسید.
طی این کودتا، آمریکاییها تلاش داشتند تا نسخه کودتای ژنرال پینوشه در شیلی در سال ۱۹۷۳ را دقیقاً در ونزوئلا پیاده کنند. همه اعتصاباتی را که علیه دولت آلنده سازماندهی کرده بودند، در ونزوئلا علیه دولت «چاوز» نیز به راه انداخته و همان تحریمها را علیه دولت قانونی وی وضع کردند.
کودتای شکستخورده ونزوئلا ،کاملاً وابسته به کارشناسان ارشد دولت آمریکا بود؛ بهخصوص آنهایی که سابقه طولانی در درگیریهای دهه ۸۰ موسوم به جنگهای کیف داشته و به طور فعال با «جوخههای مرگ» در آمریکای مرکزی ولاتین در زمان ریاستجمهوری ریگان ارتباط داشتند. حکومت بوش اگرچه سعی داشت خود را از کودتا دور نگه دارد، اما بلافاصله حکومت جدید به رهبری مرد تاجرپیشه، «پدرو کارمونا»، را تأیید کرد.
طبق سخنان دولتمردان آمریکایی در قبل و پس از کودتا، آمریکا نه تنها از وقوع کودتا اطلاع داشت و آن را تأیید و حمایت کرد، بلکه پیروزی آن را مسلم تصور کرده بود. از چند ماه قبل از کودتا، کودتاگران ونزوئلایی از جمله کارمونا، ملاقاتهایی با مقامات آمریکایی داشتند و این دیدارها تا پایان هفتهای که کرد تا صورت گرفت، نیز ادامه داشت. ملاقاتشدگان، به کاخ سفید دعوتشده بودند و با مشاور اصلی جورج بوش، یعنی «اوتو رایش» (Otto Rich) که از بناهای دوران ریگان و سیاستگذار دولت بوش در آمریکای لاتین بود، ملاقات میکردند. در آن زمان، رایش طی ماهها دیدارهایی با کارمونا و دیگر رهبران کودتا داشت و جزئیات کودتا را با آنان مورد بحث قرار میداد. زمان و امکان پیروزی آنچنان بود که کودتا به عالیترین شکل خود موفق شد. روزی که کارمونا اعلان پیروزی کرد، رایش همه سفیران آمریکای لاتین و کارائیب را به دفتر خود دعوت کرد و گفت: «سرنگونی چاوز نقض قواعد دموکراتیک نبود؛ همانگونه که خود استعفا داده، خودش مسئول سرنوشتش است. آمریکا حامی کارمونا است.» بعدها مشخص شد اوتو رایش، به صورت مستقیم، گزارشات خود را در اختیار کلنل اولیور نورث، مشاور امنیت ملی ریگان، قرار میداد و مشخص شد اولیور نورث، که در ماجرای ایران کنترا رسوا شده بود، در پشت پرده کودتای ونزوئلا جزء بازیگران اصلی بوده است.
اما در محفل کودتاگران، آقای الیوت آبرامز از اصلیترین چهرهها بود؛ یعنی کسی که در کاخسفید مدیر ارشد و مشاور امنیت ملی برای دموکراسی و حقوق بشر و عملیات بینالمللی بود. وی نظریهپرداز اصلی مکتبی به نام نیمکرهگرایی (Hemis Plerism) است که اولویت اصلی را به مبارزه علیه مارکسیسم در آمریکای لاتین میدهد. وی در سال ۱۹۷۳ کودتای شیلی را رهبری کرد و سپس سرکرده جوخههای مرگ در آرژانتین، ونزوئلا، السالوادور، گواتمالا و هندوراس شد و در زمان شورش کنتراها در نیکاراگوئه، به طور مستقیم با آنها در شمال ارتباط داشت.
تحقیقات کنگره نشان داد آبرامز در جمعآوری وجوه غیر قانونی برای شورشیان فعالیت داشته و به خاطر پنهان نگه داشتن اطلاعات از هیئت تحقیق محکوم شد؛ ولی بعدها توسط جورج بوش پدر بخشیده شد. اما با بازگشت پیروزمندانه هوگو چاوز، رئیسجمهوری ونزوئلا، به قدرت رخدادی مهم در آمریکای لاتین یا سرزمین کودتاها به وقوع پیوست.
۵۲ سال محاصره کوبا، سرنگونی دولت انقلابی نیکاراگوئه در پایان دهه شصت هجری شمسی، حمله نظامی به پاناما و دستگیری رئیسجمهوری این کشور در اوایل دهه گذشته و دهها مورد مداخله نظامی و به راه انداختن کودتا، بیانگر سیاست آمریکا در منطقه بود. گواتمالا در این کشور آمریکا پس از سرنگون «جاکوب آربنز» در ۱۹۵۴ از طریق کودتای نظامی، یک رشته دیکتاتورهای دست راستی مورد حمایت خود را جایگزین کرد که سیاستهای خونریزانه آنها در طول چهل سال، جان بالغ بر ۲۰۰ هزار گواتمالایی را گرفت.
منبع: اسرار شیطان (ناگفته هایی از ایالات متحده آمریکا)، صالح قاسمی، تهران، نشر سلمان پاک، 1395.