من هم از آنان متنفرم!

در این مقاله، تاریخ انقلاب فرانسه از نخستین آشوب‌ها تا استقرار لویی هجدهم و تبعید ناپلئون بناپارت با زبان ساده مرور شده است. کوشیده شده است ربط منطقی میان رویدادهای منجر به انقلاب، در این مقاله بازشناخته شوند و چگونگی درگیری‌های انقلابیون بر سر قدرت و پیروزی تندروان، ارزیابی شود.
شنبه، 21 مهر 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
من هم از آنان متنفرم!

کارنامه‌ی انقلاب فرانسه
 

 چکیده
در این مقاله، تاریخ انقلاب فرانسه از نخستین آشوب‌ها تا استقرار لویی هجدهم و تبعید ناپلئون بناپارت با زبان ساده مرور شده است. کوشیده شده است ربط منطقی میان رویدادهای منجر به انقلاب، در این مقاله بازشناخته شوند و چگونگی درگیری‌های انقلابیون بر سر قدرت و پیروزی تندروان، ارزیابی شود. 

تعداد کلمات: 3700 کلمه، زمان تخمین مطالعه: 19 دقیقه

من هم از آنان متنفرم!

نویسنده: شیلا برنز 
مترجم: بهرام معلمی


طغیان علیه سه پادشاه

در اول ژانویه‌ی 1789، لوئی شانزدهم، پادشاه فرانسه مجمعی به نام «مجلس عمومی طبقاتی.» (1) (یا به زبان خود فرانسوی‌ها، اتاژنرو) را به تشکیل جلسه فراخواند. پادشاه خواهان توصیه‌ها و پیشنهادهای پارلمان خود درباره‌ی موضوع‌های مربوط به بودجه ملی بود. در ابتدا، بسیاری از اتباع و شهروندانش از اینکه پادشاه درباره‌ی چنین مسائلی می‌خواهد با آنها مشورت کند، سخت تحت تأثیر قرار گرفتند. 
در نزد شاهان فرانسوی معمول نبود که از مجلس عمومی طبقاتی طلب کمک کنند. این مجلس از سال 1614 که لویی سیزدهم آن را به برگزاری نشست فراخواند، نشستی تشکیل نداده بود. حتی نامعمول‌تر و نامتعارف‌تر این بود که لویی شانزدهم چنین نشستی را وقتی به برگزاری فرا خواند که کشورش سخت ناآرام به نظر می‌رسید. چه لویی می‌دانست یا بی‌خبر بود، ایده‌ها و نظرهای جدید تمامی این سرزمین را به هیجان و شور درآورده بود.
برخی از مردم فرانسه خواهان بر افتادن مالیات‌های ناعادلانه و نادرست بودند. برخی دیگر درخواست تضمین آزادی بیان را - آزادی‌ای که به طور کامل از آن برخوردار نبودند - می‌کردند. بعضی‌ها صرفاً حق شکار خرگوش را درخواست می‌کردند (حقی که معمولاً فقط به اشراف فرانسوی داده می‌شد). بسیاری دیگر الغای امتیازهای ویژه‌ای را می‌خواستند که اشراف را در قصرهایشان قرار می‌داد و اکثریت مردم را در طبقات فرو دست می‌نشانید.

مجلس عمومی طبقاتی در ماه مه 1789 در کاخ ورسای تشکیل جلسه داد. ابتدا این مجمع با فریادهای «پاینده باد شاه!» از لویی استقبال کرد. اما روزهای سلطنت (زندگی) لویی به دست همان گروهی که برایش هلهله می‌کشیدند به شماره افتاده بود. آغاز یک انقلاب قریب‌الوقوع بود.
این انقلاب، نخستین انقلاب علیه شاهان اروپا نبود. در واقع این انقلاب واپسین مورد از سه انقلابی بود که به بررسی آنها خواهیم پرداخت. دو انقلاب دیگر قبلاً به وقوع پیوسته بودند - اولی در انگلستان، آن‌گاه در امریکا. این سه فقره انقلاب اندیشه‌ی اروپا را درباره‌ی دولت‌هایش و چگونگی فرمانروایی این دولت‌ها، دگرگون کرد.
پیش از وقوع این انقلاب‌ها، پادشاهان فرانسه و انگلستان حاکمیت خود را حق آسمانی و الهی می‌پنداشتند. رهبرانی چون لویی چهاردهم نسبت به شاهان و ملکه‌های قرون وسطایی بسی قدرتمندتر بودند. آنان نه تنها بر دادگاه‌ها و هیئت‌های قضایی، بلکه بر کلیساهای کشورشان و حتی، در مواردی، بر دولت‌های محلی حاکمیت و کنترل اعمال می‌کردند. قوانین کشور این پادشاهان را محدود می‌کردند. اما اصلاً به فکرشان خطور نمی‌کرد که باید به مردم خود پاسخگو باشند. آنان معتقد بودند که فقط لازم است به خداوند پاسخ دهند.
برخی از اتباعشان آشکارا با این دیدگاه مخالف بودند. آنان می‌دانستند که شاه یک موجود انسانی است. آنان گفتند مردمی که تحت حکومت او هستند، باید قدرتش را محدود کنند. این نظر پس از کوتاه زمانی به رأی و ایده‌ی دیگری انجامید: این پادشاهان قدرت خود را نه از خداوند، بلکه از مردمی اخذ می‌کنند که در خدمت آنان‌اند.
پیش از وقوع این انقلاب‌ها، پادشاهان فرانسه و انگلستان حاکمیت خود را حق آسمانی و الهی می‌پنداشتند. رهبرانی چون لویی چهاردهم نسبت به شاهان و ملکه‌های قرون وسطایی بسی قدرتمندتر بودند. آنان نه تنها بر دادگاه‌ها و هیئت‌های قضایی، بلکه بر کلیساهای کشورشان و حتی، در مواردی، بر دولت‌های محلی حاکمیت و کنترل اعمال می‌کردند. قوانین کشور این پادشاهان را محدود می‌کردند. اما اصلاً به فکرشان خطور نمی‌کرد که باید به مردم خود پاسخگو باشند. آنان معتقد بودند که فقط لازم است به خداوند پاسخ دهند.
این هر سه انقلاب با تلاش برای نظارت بر قدرت شاه آغاز شد. هر سه هم به انقلاب دموکراتیک ختم شدند. از این میان، دو فقره از این انقلاب‌ها - انقلاب‌های انگلیس و فرانسه - الگوی بسیار مشابهی را تعقیب کردند. در مرحله‌ی اول، انقلابیون آداب و امتیازهای قدیمی را به کلی حذف کردند اما شاه را بر تخت خود باقی نهادند. در مرحله‌ی دوم، یا مرحله رادیکال، آنان شاه را به قتل آوردند و قدرت را به مردم واگذار کردند. در مرحله‌ی سوم، افراطیون مهار شدند، اما برخی مزیت‌های انقلاب حفظ شد.
در کنار این سه انقلاب عبارت و کلماتی هم ورد زبان مردم شد. واژه‌هایی چون آزادی و برابری به شعارهای زمانه بدل شدند. در خلال انقلاب‌ها، این کلمات با شور خاصی ادا می‌شدند. این شعارها اندیشه و تفکری را منعکس کردند که بنابر آنها آدم‌ها سزاوار چیزی بهتر از شرایط فعلی خود هستند. این کلمات بیانگر اعتقادی بودند که بر پایه‌ی آن هر چه که وجود دارد، نه تنها نباید باشد، بلکه نیازی هم نیست که باشد. 
ایده‌های جدیدی در همه جا عرضه می‌شد. در خلال نوزایی (رنسانس)، اروپاییان به اندیشمندان و متفکران باستانی یونانی و رُم رجوع می‌کردند. آنان این متفکران را جزئی از عصر طلایی تلقی می‌کردند که دیگر تکرار نخواهد شد. اما با نقطه‌ی سرآغاز کوپرنیک، کار دانشمندان اروپا چنین تفکری را دگرگونه کرد. این دانشمندان حقیقت‌هایی را کشف کرده بودند که هرگز در برابر دانشمندان رخ ننموده بود. به تدریج روشن شد که متفکران باستانی روی هم رفته از «اندیشمندان عصر جدید» هوشمندتر نبودند.

بسیاری از متفکران مهم قرن‌های هفدهم و هجدهم خود دانشمند بودند. آنان به خرد در حکم وسیله‌ی کشف حقیقت اتکا می‌کردند. رنه دکارت، ریاضیدان قرن هفدهم فرانسوی، دیدگاه‌های آنان را جمع‌بندی کرد: «اگر از روش‌های صحیح بهره گیریم، قادر خواهیم بود از نیاکان پیش بیفتیم. عصر طلایی پشت سر ما نیست. نه تنها پیشرفت میسر است، بلکه هیچ محدودیتی [که بتوانیم برای این پیشرفت مشاهده کنیم]، هم برای آن متصور نیست.» 
در خارج از دایره‌ی چنین اندیشمندانی جنبشی بروز کرد که روشنگری نامیده شد. روشنگری جنبش ایده‌ها و نظرها بود. اندیشمندان این حوزه سنت‌ها، خرافات و اسرار را به هیچ می‌گرفتند و به آنها لبخند تمسخر می‌زدند. آنان برای چیزهایی دیگر - برابری، عدالت، و بالاتر از همه، خرد - ارزش بسیار بیشتری قایل بودند.
اندیشمندان روشنگری غالباً آرای خود را از راه مباحثه درباره‌ی آنها با دیگران شفاف‌تر می‌کردند و صیقل می‌دادند. در فرانسه، محاوره‌ی آنان غالباً در گردهمایی‌هایی به نام محفل (2) صورت می‌گرفت. این گردهمایی‌ها در خانه‌ی برخی از شوخ طبع‌ترین و فریبنده‌ترین زنان تشکیل می‌شد. مهمانان این زنان برای گذراندن شامگاه خود به گفت‌وگو و محاوره‌های ماهرانه، گردهم می‌آمدند.


 توفان بر فراز فرانسه

با آغاز سال 1798، فرانسه منظر و چشم‌انداز غریبی را به نمایش نهاد. هر چند که این کشور یکی از ثروتمندترین سرزمین‌های اروپا به شمار می‌آمد، حکومتش با کسری بودجه مواجه بود. فرانسه بابت شرکت در جنگ‌هایی چون انقلاب امریکا هزینه‌های گزافی پرداخته بود. اما مشکلات پولی و مالی حکومت دامنه‌دارتر از اینها بود. مشکل اساسی عبارت بود از نظامی مالیاتی که هنوز هم در چارچوب نظام فئودالی جای می‌گرفت. گزاف‌ترین مالیات کماکان بر دوش دهقان فرانسوی بود. با همه‌ی این احوال دهقانان همان مردمی بودند که از حداقل توانایی برای پرداخت این مالیات‌ها برخوردار بودند.
تنها کسی که قدرت تغییر دادن این نظام را داشت لویی شانزدهم، پادشاه فرانسه بود. اما این شاه لویی خوش‌مشرب نمی‌دانست که چه کار کند. مشاورانش به وی اصرار می‌کردند که مجمعی ویژه به نام «انجمن بزرگان» را به تشکیل جلسه فراخواند. وی این کار را انجام داد، و به این وسیله قسمتی از قدرت سیاسی خود را واگذار کرد.
اعضای این انجمن به سه مجمع، «گروه»، تقسیم شدند. این سه گروه عبارت بودند از روحانیون، اشراف، و عوام. قرار بر این شدکه دو گروه اول اکثر آراء را داشته باشند. اما نمایندگان عوام اعتراض کردند. آنان گفتند که نماینده‌ی اکثر مردم 26 میلیون نفری فرانسه‌اند، و بر این امر پای فشردند که این فقط حرف آنان است که باید به حساب آید.


 23 ژوئن 1789

لویی در قصرش، کاخ ورسای، سی و چهار کیلومتری غرب پاریس، باقی ماند. وی دوست می‌داشت در خارج از کشور اقامت می‌داشت که بتواند در آنجا به شکار برود. وی مجمع بزرگان را، به جای پاریس، به ورسای فراخوانده بود که در جوار خودش تشکیل جلسه دهد. جلسه‌ی این مجمع در تالار مجاور در حال برگزاری بود.
بعضی اشراف و روحانیون به نمایندگان مردم عادی (عوام) پیوسته بودند. این گروه خود را مجمع ملی نامید و خواهان قانون اساسی جدید بود. لویی را در یک کالسکه به سوی تالار مجمع می‌بردند. اعضاء منتظر بودند حرف‌های او را بشنوند.
لویی گفت: «آقایان، به شما دستور مرخصی می‌دهم. این مجمع باید منحل و از هم پاشیده شود. فردا باید به گروه‌های جداگانه‌ی خود ملحق شوید.» 
وی تالار را به سرعت ترک کرد و به قصر برگشت. چند دقیقه بعد، یکی از مشاورانش با رنگ و رخی پریده وارد شد.
وی گفت: «علیحضرتا، نمایندگان عوام از ترک کردن محل امتناع می‌ورزند! می‌گویند نماینده‌ی اراده‌ی مردم فرانسه‌اند. می‌گویند شما باید با سرنیزه آنها را از اینجا بیرون برانید.» 

«لویی با بی‌حوصلگی سرش را تکان داد.» پس می‌خواهند بماند. بسیار خوب، بگذارید بمانند!
در قسمت دیگر کاخ، ملکه ماری آنتوانت داشت خودش را در آینه نگاه می‌کرد. گردنبند الماسی از جعبه‌ی جواهراتش بیرون آورد و سپس آن را کنار نهاد. وی با خودش فکر می‌کرد که لویی با این دارودسته‌ی نمایندگان عوام چه کار می‌خواهد بکند. نفس عمیقی کشید. می‌دانست که لویی دوباره شهامت خود را از دست داده است.
وی به سوی پنجره‌ی پهناور رفت. پاریس در دور دست از آن پنجره دیده می‌شد، همان شهری که مردمش از وی متنفر بودند. علت تنفر آنان از ملکه این بود که او اتریشی، یک بیگانه، بود و فقط به جواهرات و مهمانی عشق می‌ورزید. نگاه خصمانه‌ای به چشم‌انداز دوردست انداخت. بسیار خوب. من هم از آنان متنفرم.


 14 ژوئیه 1789

شایعات در خیابان‌های پاریس در همه جا به گوش می‌خورد. شاه در حال تجهیز و آماده ساختن ارتش برای حمله به مجمع است! او دارد می‌آید که در پاریس رژه‌ی نظامی ترتیب دهد. بار دیگر آزادی سرکوب می‌شود.
هیچ کس در پاریس قطعاً نمی‌دانست چه اتفاقی دارد می‌افتد.
جمعیت زیادی در خیابان‌ها پراکنده بودند. سخنوران و خطبا در هر گوشه‌ی خیابان‌ها فعال بودند. «ما باید کاری بکنیم! باید برای آزادی نبرد کنیم!» این فریاد بود که از دهان آنان بیرون می‌آمد.
و کسی گفت: «باستیل».

 

بیشتر بخوانید: انقلاب فرانسه


باستیل یکی از زندان‌های فرانسه بود. مردم معتقد بودند که باستیل آکنده از زندانیان سیاسی است. «باستیل! به سوی باستیل!» جمعیت شروع به حرکت کرد.
نگهبانان زندان باستیل مسلح به توپ بودند. آنان به جمع مردم اخطار کردند که عقب بروند و برگردند. اما جمعیت همان هنگام داشتند از دیوارها بالا می‌کشیدند. توپ‌ها شلیک شدند.
نبرد خونینی درگرفت. در پایان نگهبانانی و رئیس زندان جملگی کشته شدند. جمعیت به داخل زندان ریختند، در سلول‌ها را گشودند. فقط هفت نفر در آنجا زندانی بودند، و فقط یک نفر از آن میان زندانی سیاسی بود.
با همه‌ی این احوال، ماجرای توفانی باستیل در خاطره‌ها ماند. مردم پاریس اینک انقلاب را در دستان خود گرفته بودند. چهاردهم ژوئیه در فرانسه، مانند چهارم ژوئیه در ایالات متحده، طی آیین‌هایی گرامی شمرده می‌شود.


 پنجم و ششم اکتبر 1789

فرانسه در ورطه‌ی آشوب و آشفتگی دست و پا می‌زد. مجمع ملی در حال مبارزه برای تشکیل و سازمان دادن حکومت بود.
دهقانان در هر جای کشور در حال شورش و طغیان بودند. غذا کمیاب، و قیمت کالاها سر به فلک کشیده بود.
خشم مردم گرسنه‌ی پاریس به تدریج رو به فزونی می‌رفت.
جمعیتی از زنان در برابر تالار شهر گرد آمدند. آنان فریاد می‌زدند: «نان! به ما نان بدهید!»
مقامات شهر از نابه‌سامانی و آشوب بیم داشتند. یکی از آنان طبلی بر دوش انداخته و شروع کرد به نواختن آن، وی فریاد می‌کرد «بگذارید برویم ورسای! از شاه نان خواهیم خواست!»
مردم راه خارج شهر به سوی غرب را در پیش گرفتند. در طول مسیر تعداد زیادی دیگر از مردم به آنان ملحق شدند. به فرمانده ارتش جدید ملی خبر دادند که چه اتفاقی دارد می‌افتد. وی بی‌درنگ بخشی از ارتش را به سوی ورسای هدایت کرد.
جمعیت به کاخ ورسای رسید. لویی وعده داد که نان به پاریس خواهد فرستاد. اما در طول شب گروه کوچکی از مردم مخفیانه به کاخ وارد شدند و دو تن از نگهبانان ملکه را به قتل رساندند.

صبح روز بعد، جمعیت اصرار ورزید که خانواده سلطنتی با آنان به پاریس برود. آنان می‌خواستند اطمینان یابند که لویی به قول خود پای‌بند است. حرکت آهسته بود. جمعیت می‌خندیدند، آواز می‌خواندند و مسخرگی در می‌آوردند. سر دو نگهبان کشته شده را بر نوک چوب با خود حمل می‌کردند. لویی و ماری آنتوانت وانمود می‌کردند به این مسائل توجه ندارند. آن دو نمی‌دانستند از آن پس در پاریس زندانی خواهند بود.
انقلاب داشت در دست عوامل تندرو و رادیکال قرار می‌گرفت.
مجمع ملّی تا تابستان 1789 حکومت فرانسه را رهبری و هدایت کرد. این مجمع مصمم بود برخی اصول را وضع و تصویب کند که برای آنها ایستادگی کرده بود. این اصول در قالب سندی به نام اعلامیه‌ی حقوق بشر و شهروندی بیان و ابراز شدند. مجمع در این سند ارزش‌های روشنگری و برخی ایده‌هایی را که پیش‌تر از آن انگلیسی‌ها و امریکایی‌ها ابراز داشته بودند، بیان کرد.
در این اعلامیه گفته شد که تمامی انسان‌ها آزاد زاده می‌شوند و از لحاظ حقوق برابر خواهند ماند. گفته شد که هدف حکومت عبارت است از صیانت از حقوق طبیعی انسان. در اعلامیه‌ی یاد شده آمده بود که تمامی قدرت سیاسی به یاری مردم تحدید می‌شود. و تمامی قوانین باید به اراده‌ی عمومی آنان وضع و حفاظت شود.


 دوره‌ی وحشت

رهبران جدید انقلاب فرانسه دست به کار از میان برداشتن کامل سلطنت شدند. بسیاری از این رهبران به باشگاه سیاسی پاریس به نام ژاکوبن‌ها تعلق داشتند. آنان خواهان راه و رسم به کلی جدیدی برای زندگی بودند - راه و رسمی که آرمان‌های اعلامیه‌ی حقوق بشر را تحقق عملی بخشد.
این رهبران برای گسترش و شیوع آرا و نظرهای خود در سرتاسر اروپا طرح‌هایی ریختند. رهبران سایر کشورهای اروپایی به وحشت افتادند. پس از کوتاه زمانی بین فرانسه از یک سو و اتریش، پروس، بریتانیا، و هلند جنگ در گرفت. در خود فرانسه در جاهای مختلف کشور شورش‌هایی به وقوع پیوست. پادشاه، لویی شانزدهم، به اتهام کمک به دشمن، محاکمه و به اعدام محکوم شد. همسرش، ماری آنتوانت، نُه ماه بعد به کام مرگ فرستاده شد. رهبران حکومت مصمم شدند خائنان را تنبیه کنند و درس عبرتی به تمام کسانی دهند که صریح و بی‌پروا به آزادی اعتراض می‌کردند.
ژرژ دانتون به عنوان یکی از محبوب‌ترین رهبران انقلاب ظهور کرد. وی پرتکاپو، جسور و شجاع، و یکی از مدافعان صریح‌اللهجه‌ی حقوق مردم بود. وقتی سپاهیان بیگانه به تهدید فرانسه دست یازیدند، دانتون هموطنان خود را متحد و همداستان کرد. می‌گفت: «برای تهاجم به دشمنان مام وطن به شهادت، دلیری بیشتر، و تهور هم در حال حاضر و هم برای همیشه نیاز داریم، تا فرانسه را نجات دهیم.» 

اما، سرانجام دانتون اعتقاد پیدا کرد که انقلاب دارد بیش از حدّ تند می‌رود و به افراط کشیده می‌شود. وی یک رقیب داشت: ماکسیمیلیان روبسپیر. و روبسپیر خواهان اقدامات باز هم جدی‌تر و قوی‌تری بود.
زمان هفتم ژرمینال سال 2، مطابق با سوم آوریل 1794 بود. انقلابیها تقویم خاص خودشان را ابداع کرده بودند. آنان می‌خواستند با گذشته به طور کامل پیوند بگسلند. نیکولا هرمان، رئیس دادگاه، زنگ را به صدا در آورد: «ژرژ ژاک دانتون، شما متهم به خیانت به مردم فرانسه هستید!»
آن روز برای ماه آوریل به طور نامعمول گرم بود. مردی بلند قامت و قوی هیکل در جایگاه متهمان ایستاده بود. وی با تمسخر غرید: «من و خیانت؟ شهروندان، شما همه مرا می‌شناسید. همیشه برای مردم کار کرده‌ام، و هرگز علیه آنان اقدامی نکرده‌ام.» ناپلئون پس از کوتاه زمانی به عنوان منجی کشور نگریسته شد. وی توجه فرانسویان را از انقلاب در داخل کشور دور و آن را به خارج و به سوی بقیه خاک اروپا متوجه کرد. وی قسمت عمده‌ی قدرتش را از توانایی‌اش در بازگرداندن نظم به جامعه اخذ کرد. وی از یک سو فرانسه را از رهبری تندروها و عناصر افراطی بیرون آورد، و از سوی دیگر موفق شد بسیاری از مزیت‌ها و منافع انقلاب را حفظ کند.
روبسپیر به هرمان اخطار کرده بود که اجازه ندهد دانتون به سخن گفتن بپردازد. در خلال محاکمه، به دانتون مجال صحبت کردن داده نشد. به وی گفته شد که می‌تواند به عنوان آخرین دفاع صحبت کند. اما وقتی زمان دفاع وی فرا رسید، او را کشان‌کشان از جایگاه متهمان به خارج بردند. او را از سخن گفتن باز داشتند تا اینکه برای آخرین بار خروش برآورد: «همگی قاتل‌اید!» 
وی سپس کسی را مورد خطاب قرار داد که به دقت خود را از جریان محاکمه دور نگه داشته بود. صدای دانتون را از خیابان هم می‌توانستند بشنوند: «روبسپیر! تو هم به زیر تیغ گیوتین خواهی رفت! تو به دنبال من، روبسپیر!» بعد از اینکه دانتون را از دادگاه خارج کردند، هیئت قضات او را گناهکار شناخت و به مرگ محکومش کرد. همان روز عصر، سه گاری از بازداشتگاه خارج شدند. این گاری‌ها رو به سوی میدان جمهوری، که گیوتین در آنجا نصب شده بود، حرکت کردند. دانتون با دوستانش در یکی از این گاری‌ها نشسته بود. وی سعی می‌کرد به دوستانش دلداری بدهد.
دانتون در سکوی اعدام مدتی طولانی انتظار کشید. خورشید داشت غروب می‌کرد که وی به سوی گیوتین گام برداشت. لحظه‌ای توقف کرد، ناگهان ترسید. سپس به خود گفت: «به پیش، دانتون - ضعف به خودت راه نده!» و رو به سوی مأمور اعدام برگرداند: «سر مرا به جمعیت نشان بده. به زحمتش می‌ارزد.» 

خم شد. مأمور اعدام گردن وی را در شکاف مخصوص گیوتین محکم بست. تیغ گیوتین غژغژکنان پایین آمد.
اینک روبسپیر مرشد و خداوندگار انقلاب بود - اما نه به مدتی طولانی. وی دوره‌ی وحشت را تا آنجا به پیش راند که دیگر هیچ کس مصون و در امان نبود. در ژوئیه‌ی 1794، سایر رهبران انقلاب علیه روبسپیر شوریدند. وی سعی کرد خودکشی کند، سپس به خودش شلیک کرد. او را خون‌آلود و ناله و فریادکنان به سوی گیوتین بردند و گردنش را به تیغ آن سپردند. دوران وحشت به سر آمد.
دو سال قبل از آن، حدود 30000 نفر از مردم فرانسه اعدام شده بودند. فقط یک ششم این عده از اشراف بودند.
فرانسویان از آشوب و ناآرامی خسته بودند و برای مدتی آرامش و صلح‌طلب می‌کردند، و به آن هم رسیدند. اما فقط برای مدتی کوتاه.


 مرد جنگ

در حالی که فرانسه در چنگال حکومت وحشت گرفتار بود، جوانی اهل جزیره‌ی مدیترانه‌ای کُرس داشت در ارتش فرانسه خدمت می‌کرد. او ناپلئون بناپارت نام داشت، و افسری بسیار بلند پرواز بود. وی پس از پیروزی در یک رشته نبرد علیه نیروهای اتریشی، به قهرمان ملی فرانسه بدل شد. در سال 1799 ناپلئون قدرت را در فرانسه به دست گرفت.
ناپلئون پس از کوتاه زمانی به عنوان منجی کشور نگریسته شد. وی توجه فرانسویان را از انقلاب در داخل کشور دور و آن را به خارج و به سوی بقیه خاک اروپا متوجه کرد. وی قسمت عمده‌ی قدرتش را از توانایی‌اش در بازگرداندن نظم به جامعه اخذ کرد. وی از یک سو فرانسه را از رهبری تندروها و عناصر افراطی بیرون آورد، و از سوی دیگر موفق شد بسیاری از مزیت‌ها و منافع انقلاب را حفظ کند.
ناپلئون پنج سال پس از کسب قدرت، خود را امپراتور خواند. دیری نگذشت که بر قسمت اعظم خاک اصلی اروپا فرمان می‌راند. در سال 1812 با بزرگ‌ترین قشونی که تا آن هنگام در تاریخ سابقه نداشت به روسیه تاخت آورد. در 1813، در پی تحمیل یک زمستان وحشتناک، دوباره از آن سرزمین عقب نشست. نیم میلیون تن از نفراتش را هم از دست داده بود.

«اروپا علیه ناپلئون برخاست. در سال 1814 ناگزیرش کردند از قدرت کناره‌گیری کند و به جزیره‌ای در نزدیکی ایتالیا، به نام البا، تبعید شد. در مسیری که او را در خاک فرانسه به سوی جنوب می‌بردند، مردم ایستاده بودند و ناسزا نثارش می‌کردند. آنان با صدای بلند شعار می‌دادند: «مرگ بر ناپلئون!»
حکومت فرانسه بار دیگر سلطنتی شد. برادر لویی شانزدهم، تحت عنوان لویی هجدهم، به تخت سلطنت نشست. اما در اول مارس سال 1815، چند فروند قایق در کناره‌ی جنوبی فرانسه پهلو گرفتند. در حدود هزار نفر مرد از آنها پیاده شدند و پای به ساحل نهادند. در میان آنان مرد چهل و پنج ساله‌ای به چشم می‌خورد که پالتو خاکستری زیبایی در بر داشت. بلندی قامت وی حدود یکصد و هفتاد سانتی‌متر بود، و چشمان خاکستری روشنی داشت. 
وی ناپلئون بناپارت بود. ناپلئون از جزیره‌ی البا گریخته و نقشه‌ی بازگشت به امپراتوری‌اش را طرح کرده بود. وی مردمی را که سال گذشته در راه تبعید ناسزایش گفته و لعن و نفرینش کرده بودند، فراموش نکرده بود. از این رو مسیری دیگر را - از کوه‌های آلپ - به سوی پاریس در پیش گرفت.
ناپلئون، ابتدا پیامی را برای مردم فرانسه فرستاد: «مردم فرانسه: در تبعیدگاهم شکایت‌ها و گله‌های شما را شنیدم... شما خواستار حکومتی به انتخاب خودتان بودید.» 

آیا مردم فرانسه خواهان بازگشت ناپلئون به قدرت بودند؟ یک نکته مسلم بود. بسیاری از آنان لویی هجدهم را نمی‌خواستند. وی پرچم قرمز، سفید، و آبی انقلاب را به پرچم سفید پادشاهان قدیم تبدیل کرده بود. وی می‌گفت سلطنتش وقتی آغاز شد که پسر لویی شانزدهم درگذشت. به بیان دیگر، وی وانمود می‌کرد که هرگز انقلابی رخ نداده است.
شاه از بازگشت ناپلئون نگران نشد. وقتی این خبر را شنید، به ارتش فرمان داد به سمت جنوب حرکت و ناپلئون را متوقف کند. مارشال نِه، یکی از ژنرال‌های سابق ناپلئون، قول داد او را «در یک قفس ‌آهنی» به پاریس بیاورد.
ناپلئون و مردانش از طریق رشته کوه‌های آلپ آهسته به پیش می‌رفتند. در یک نقطه صفی از سربازان را مشاهده کردند که راه را بسته‌اند. ناپلئون با خوشرویی به آنان سلام داد و گفت: «اگر کسی از شما می‌خواهد امپراتورش را بکشد، آن منم، همین جا در مقابل شما!» سربازان با هلهله‌ی «زنده باد امپراتور!» به سویش شتافتند. آنان به افراد ناپلئون پیوستند.
در طول راه ماجرای مشابهی تکرار شد. سربازانی که دستور داشتند وی را از حرکت بازدارند، به او ملحق شدند و در کنارش به راه افتادند. مارشال نِه قفس آهنی را فراموش کرد و به سوی ناپلئون رفت و وی را در آغوش کشید.

ناپلئون در 19 مارس سپاهیانی در اختیار و تحت فرمان داشت و فقط 65 کیلومتر با پایتخت فاصله داشت. پادشاه سراسیمه از پاریس، و از فرانسه، گریخت. در پاریس، تصاویر لویی را پایین کشیدند و به جایش تصاویر ناپلئون را نصب کردند. پرچم سفید از دیده‌ها نهان، و به جایش پرچم قرمز، سفید، و آبی برافراشته شد. دهقانان در امتداد جاده صف کشیدند و با عبور کالسکه‌ی امپراتور از برابرشان، هلهله می‌کشیدند.
در ساعت نه شب بیستم مارس، ناپلئون به کاخ قدیمی‌اش پای نهاد. همین که از کالسکه بیرون آمد، فریادی برخاست: «زنده باد ناپلئون». مدت بازگشت ناپلئون به قدرت فقط سه ماه طول کشید. کشورهای دیگر اروپا دست به کار شدند. نیروهای مشترک بریتانیایی و پروسی در دهکده‌ای به نام والترار به ارتش ناپلئون هجوم بردند. این بار ناپلئون به فواصلی بسیار دورتر از آلبا به تبعید رفت. وی به سن هلن، تک جزیره‌ای در جنوب اقیانوس اطلس، تبعید شد. وی در سال 1821 در آن جزیره درگذشت.
لویی هجدهم به تاج و تخت فرانسه بازگشت. اما فرانسه هنوز هم آشوبناک و ناآرام بود. این کشور سه انقلاب دیگر به خود دید و سرانجام در سال 1871 حکومت آن بار دیگر جمهوری شد.
انقلاب‌های دموکراتیک قرن هجدهم همچون زمین‌لرزه رخ نمودند. این انقلاب‌ها بنیان‌های نظم اجتماعی را هم در اروپا و هم در امریکا به لرزه در آورد. امواج این لرزه‌ها تا قرن نوزدهم نیز کارساز بود، و شعارهای این انقلاب‌ها - برابری، عدالت، برادری - هنوز هم زندگی ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد.

 

پی‌نوشت‌ها:
1. État - généraux (فرانسوی)؛ states - General (انگلیسی)
2. Salon

منبع مقاله: برنز، شیلا ؛ (1387)، عصر اروپا، ترجمه: بهرام معلمی، تهران: نشر اختران، چاپ اول.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما