روشنتر از عقيق

فكر ميكنم ديگر جايي نمانده كه براي كامل كردن اطلاعاتم از «حماسه دارخوين» سر نزده باشم. از جستجو در اينترنت گرفته تا پرس و جو از آنهايي كه ميدانستم سررشتهاي در اين زمينه دارند. صاف و ساده ميگويم: چيز زيادي دستگيرم نشد! يعني يك جريان شسته و رفته كه بخواهد از چگونگي پيدايش و هدايت اين اتفاق و حواشياش حرف بزند، وجود نداشت. تا
چهارشنبه، 7 مرداد 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روشنتر از عقيق
روشنتر از عقيق
روشنتر از عقيق

نويسنده: ياسر فرجاد




فكر ميكنم ديگر جايي نمانده كه براي كامل كردن اطلاعاتم از «حماسه دارخوين» سر نزده باشم. از جستجو در اينترنت گرفته تا پرس و جو از آنهايي كه ميدانستم سررشتهاي در اين زمينه دارند.
صاف و ساده ميگويم: چيز زيادي دستگيرم نشد! يعني يك جريان شسته و رفته كه بخواهد از چگونگي پيدايش و هدايت اين اتفاق و حواشياش حرف بزند، وجود نداشت. تا اين كه به سفارش يكي از دوستان و پس از كلي كنكاش، كتاب عقيق به دستم رسيد. عقيق به قلم نصرتالله محمودزاده به شرح زندگي «حاج حسين خرازي» و نحوهي حضور او و چگونگي تأثير بيچون و چرايش در عملياتهاي مختلف ميپردازد.
صفحات ابتدايي كتاب را برايم قبلاً شرح داده بودند، صفحاتي كه مربوط به آوردن پيكر حاج حسين خرازي به شهرك بود، آنچنان دقيق هم برايم ترسيم شد كه همان موقع، هنگام شنيدنش مو بر اندام من شنونده راست شد!
به همين خاطر در همين زمان اندك كه در اختيار داشتم، عقيق شد رفيق شفيق من! شيريني ماجرا و به دل نشستن اوراق اين اثر از آن جهت برايم آشنا و مأنوس بود كه خود قبلاً توفيق درك فضاهايي از شهرك را كه از آن در فصول ابتدايي كتاب به كرات صحبت به ميان آمده، داشتم. همان موقع هم كه با يك «ناآگاهي مقدس» بر خاك شهرك گام برميداشتم و سخنن شاهدان عيني ماجراهاي آنجا را ميشنيدم، وجودم پر بود از يك حس احترام آميخته به دلتنگي.
حالا كه ميدانم بيست و سه سالگي حاج حسين خرازي در آن فضا با طي كردن چه روزها و شبهاي حادثهانگيزي سپري شده، معناي پرپر زدن دوستان و نيروهايش را هنگام تشييع پيكرش در شهرك دارخوين متوجه ميشوم. البته خيليها هم كه شانهبهشانهاش جنگيدند و مثل مريد و مرشد از وجودش بهرهمند شدند، ديگر خود نبودند تا شاهد اين چنين روزي باشند و همپاي بقيه مرثيه سرايي كنند.
امثال شهيد ردانيپور كه سينهي فراخش مأمني گرم براي حسين بود تا در لحظاتي كه خسته و عصباني از تصميمات كودكانه و در عين حال مغرضانه بنيصدر سر به آن ميگذاشت تا آرام بگيرد، ديگر آن روز نبودند تا با سخنانشان جلودار هيجانات جمع باشند. از اين همه گرداني كه وارد شهرك شد، هيچ كدام صبوري پيشه نكردند. به قول نويسنده؛ گردان يونس كه وارد شهرك شد، زبانها همه بند آمد. به طرف تابوت هجوم آوردند. تابوت شكست. پيكر حسين روي دستها روان شد. چشمها كه به جنازه افتاد فرياد «ياحسين» از حلقومها برخاست. حسين را به طرف اتومبيل بردند و آن تابوت شكسته بر زمين ماند.
وقتي فرياد واي حسين كشته شد، واي حسين كشته شد بچهها بلند شد، آنها كه با تجربهتر بودند رفتند و دست به دامان آقا رحيم شدند كه لااقل تو بيا و حرفي بزن. الان همه خود را ميكشند!
تو فكر ميكني چه اتفاقي افتاد وقتي همه براي شنيدن صحبتهاي رحيم صفوي سكوت كردند؟!
آقا رحيم چشمهايش را بست. سكوت بود و سكوت. اگر بسمالله ميگفت، شايد راحتتر ميشد. اما مثل كسي كه حرفي براي گفتن نداشته باشد ناگاه هقهقاش برخاست و جمعيت صلوات فرستاد.
زود جلوي خودش را گرفت و باز سكوت شد، سكوتي كه از هر شيوني غمبار تر بود. سكوتش فقط چند ثانيه طول كشيد. چند بار سعي كرد خودش را كنترل كند اما باز افاقه نكرد. هر چه در دل داشت به ناگاه بيرون ريخت. و همه يكپارچه گريستند. دل آقا رحيم آرام گرفت و گفت:
انا لله و انا اليه راجعون ...
***
وقتي حسين براي اولين بار عزم دارخوين كرد، عراقيها تا نزديكي سهراهي دارخوين رسيده بودند، تانكهايشان هم پشت سليمانيه اجتماع كرده بودند.
همان بدو ورود با انفجار چند گلوله خمپاره در اطرافشان، زمينگير شدند. با احتياط و خيلي آرام به طرف روستاي محمديه حركت كردند. روستا را كه پشت سر گذاشتند، تانكها را كه در حد فاصل رودخانهي كارون و جادهي آبادان-اهوازپراكنده بودند، ديدند. چند عراقي مغرور از پيشروي بدون تلفات روي تانكها به رقص و پايكوبي مشغول بودند. چندتايي از تانكها هم تا نزديكي مجتمع صنعتي انرژي اتمي پيش رفته بودند. يك گروه بيست نفري در محور پل مارد در مقابل اين تهاجم عراق مقاومت كرده بودند اما نتوانسته بودند مانع از عبورشان از پل شوند. اجساد شهدا كنار پل افتاده بود.
آن روز، اولين تانكي كه در برد مفيد آرپيجي قرار گرفت با شليك رضارضايي رفت روي هوا. با اصابت موشك به تانك، تيراندازي به طرف عراقيها شروع شد.
موشك دوم كه شليك شد، عراقيها به خود آمدند. طي روزهاي گذشته هيچ عكسالعملي از طرف ايرانيها نديده بودند و حالا غافلگير شده بودند.
تانكها تا پل مارد عقب نشستند.
حسين چشمش به شياري كه عمقش به 75 سانتيمتر ميرسيد افتاد و گفت: «همين جا مستقر ميشويم. بقيه بچهها را هم ميآوريم اينجا و در مقابل عراقيها خط پدافند تشكيل ميدهيم.
بعدها شيار براي تقويت خط پدافند كنار روستاي محمديه گودتر و به صورت خاكريزي درآمد. با استقرار نيروها در آن منطقه، كمكم مقاومت در اين محور شكل گرفت و خاكريز و كانال معروف به «خط شير» از خطوط مطمئن مقابل عراق شد.
ماجراي سنگاندازيهاي بنيصدر ملعون و چوب لاي چرخ گذاشتنهاي او كه خبرهاي گاه و بيگاهش توسط آقا رحيم به گوش بچهها ميرسيد، از آن دسته حكايتهاي تلخيست كه بارها دل حسين و يارانش را خون كرد. بارها در پاسخ استمداد نيرو و مهمات از دولت وقت، شنيده بود كه بنيصدر با بيشرمي تمام شانه از بار مسئوليت خالي كرده و گفته كه شماها تخصص جنگ نداريد و بايد كار را به ما واگذار كنيد!!!
در اين بين حضور به موقع و حكيمانه شهيد آيتالله دكتر بهشتي كه برنامه بازديدشان از خط به همت شهيد ردانيپور ريخته شده بود، بهترين تسلي و قوت قلب براي بچهها بود. با آمدن وي و پيچيدن خبر عزل بنيصدر از فرماندهي كل قوا جان تازهاي در كالبد بچهها ريخته شد و همه عزم خود را براي انجام عمليات جزم كردند.
نقشه عمليات مقابل آقا رحيم بود. نيروها دورش حلقه زدند. خطوط حمله در سه محور انجام ميگرفت. يك محور از كنار جاده آبادان، يك محور از كانالي كه حفر كرده بودند و به شكل T بود و يك محور از كنار رودخانهي كارون محورها به سه نفر واگذار شد. حسن باقري براي هماهنگي سه محور انتخاب شد. ابتكار عملش در موارد بحراني قابل توجه بود. اسم كانال كه ميآمد ناخودآگاه چشمان حسين به ياد تلاشهاي شبانهروزي بچهها توي آن شرايط سخت براي حفر كانال، به اشك مينشست. اين كانال يك كانال معمولي نبود. وجب به وجبش با عرق جبين بچهها و اشكهاي گرمشان حين عبادت و راز و نيازهايشان، پيشرفته بود. آنقدر هم نامحسوس كه تا چند متري دشمن كار حفر ادامه پيدا كرد، اما لشكر پنجم مكانيزه عراق كه در آن منطقه حضور داشت از ماجرا بويي نبردند. غريبانه و بيادعا جنگيدن بچهها، قلب هر صاحبدلي را ميفشرد. در اين ميان كمبود برخي امكانات اوليه رزمندهها با ابتكاراتشان جبران ميشد.
حسين هر چه سعي كرد پلاك نظامي تهيه كند، موفق نشد. از يكي از فروشگاههاي اهواز تعدادي پلاك معمولي تهيه كرد و رويش تعدادي شماره حك كرد و هر شماره را به نام يكي ثبت كرد. پلاكها حلبي و به اندازهي سكه پنج ريالي بود. آخرين پلاك را به گردن رضايي انداخت و لبخندي زد و گفت: «اين مدال افتخار تو!»
دستور حمله را آقا رحيم صادر كرد. سه گروهان از محور تعيين شده حركت كردند. فاصلهي بيست متري انتهاي كانال تا اولين خاكريز را به سرعت پشت سر گذاشت؛ اما رگبار مسلسلي از روي خاكريز، بچهها را زمينگير كرد. طولي نكشيد كه خط شكسته شد چون تعدادي از نيروها از سمت چپ كانال خودشان را به خاكريز رسانده بودند. با انفجار گلولهخمپاره بر روي چند خط لوله نفت قسمتي از خطوط جبهه عراقيها شعلهور شد. حالا محوطه تا شعاع دويست متري كاملاً روشن بود. چند تانك عراقي، لولههايشان را به سمت خط شير تنظيم كردند. شليك گلولههاي تانك پيشروي ساير نيروها را كُند كرد. بچهها با استفاده از نور شعله آتش خطوط نفت به سمت نيروهاي پياده شليك ميكردند. حسين سراسيمه خودش را به آن محور رساند. نفسنفس ميزد. چشمش به سيد مهدي افتاد. فرياد زد:
- حالا وقتش است كه كارت را شروع كني. جلو تانكها را بگير. حسين به تانكها نزديكتر شد و مجبور شد با عراقيها درگير شود. جنگ تنبهتن درگرفت. با درگير شدن نيروهاي پياده تانكها قدرت مانورشان را از دست داده بودند. يكي از بچهها فشنگش تمام شد. كارد كمري را از غلاف بيرون آورد. و منتظر ماند. در يك لحظه كارد را در بدن سربازي فرو برد و بلافاصله اسلحهاش را گرفت و به طرف عراقيها شليك كرد. سيد مهدي در يك لحظه فرصت شليك موشك آرپيجي دوم را پيدا كرد. شليك دوم زنجير تانك بعدي را از كار انداخت. تانكها سريع عقب نشستند.
حسين خودش را به پهلواننژاد رساند. او از محور راست عمل كرده بود. همراه با اشاره دست گفت:
- بايد به آنها مهلت بدهيم. تا خط دوم عراق پيشروي را ادامه بدهيد. دشمن با انهدام تانكها فلج خواهد شد.
رضايي از محور ديگر عمل كرده بود. خط اول عراق را پشت سر گذاشته بود. در آن محور مقاومتي از پشت خط دوم عراق ديده نميشد. آنها به خط دوم رسيده بودند. آقا رحيم نيز در آنجا بود، چشمش به رضايي افتاد، گفت:
- وضعيت گروهان شما چطور است؟
- خيلي خوبه. فكر ميكنم بتوانيم خط سومشان را هم بگيريم.
آقا رحيم با نگاهش در تاريكي سايهي تانكها را تعقيب ميكرد. با كنجكاوي گفت:
- بيشترين تانكهايشان از محور كنار كارون وارد عمل شدند.
- ما تا خط سوم پيشروي ميكنيم. اگر توانستيم همانجا خط پدافندي تشكيل ميدهيم، در غير اين صورت برميگرديم به خط دوم.
نيروها در دشت پراكنده شدند. هدفشان رسيدن به خط سوم عراق بود. ردانيپور و عرب پابهپاي حسين پيش ميرفتند. عرب مرد رنجكشيدهاي بود. لحظهاي حسين را تنها نميگذاشت. صحنهاي حسين را ميخكوب كرد. يك رديف تانك در مقابل آنها ديده ميشد. گردان تانك «صلاحالدين» عراق بود. درگيري شدت گرفت. سيدمهدي نيلفروشزاده خودش را آماده نبرد سنگين كرد. با شليك موشكش تانكي به آتش كشيده شد. حسين خودش را به او رساند و گفت:
- سيد توكل به خدا كن. بايد جلو پيشرويشان را بگيريم. اگر به ما مسلط شوند همهمان را قتل عام ميكنند. تعدادشان خيلي زياد است.
سيد مهدي لبخندي زد و گفت: - من كه گفته بودم سهميه را زياد كنيد. سيد مهدي زمينگير شد. موشك را به دقت به طرف تانكها شليك كرد. يكي از بچهها موشك را آماده ميكرد و او نيز بدون وقفه شليك ميكرد. چهارمين تانك آتش گرفت. فرمانده عراقي دستور توقف داد. قسمتي از خط سوم هنوز سقوط نكرده بود. حسين به راننده بلدوزري كه تازه وارد خط شده بود، گفت كه در فاصلهي بين خط دوم و سوم خاكريز بزند. حالا تانكهاي عراقي به خط سوم رسيده بودند. چند گلوله به طرف بلدوزر شليك كردند تا اين كه آن را از كار انداختند. راننه بلدوزر در اثر اصابت تركش شهيد شد. تانكها با انهدام بلدوزر جاني تازه گرفتند. آقا رحيم زير آتش خودش را به حسين و حسن باقري كه كنار همديگر بودند، رساند. با شليك يك گلوله تانك زمينگير شد. در همان وضعيت گفت:
- بهتر است پشت خط دوم مستقر شويم.
چند گلوله ديگر به سمتشان شليك شد. هر سه نفر آنجا را ترك كردند. رضايي هم چنان روي خط سوم مقاومت ميكرد، لحظاتي قبل پهلواننژاد و جعفر پيشه را از دست داده بود. شهادت آندو پس از نزديك شدن تانكها صورت گرفته بود. رضايي تصميم به عقبنشيني نداشت. حسين خودش را به خط سوم رساند. چشمش به اجساد پهلواننژاد و رضا جعفرپيشه افتاد. براي لحظهاي كنارشان نشست و به چهرهي آرام آنها خيره شد. چند نفري جسدشان را از روي زمين بلند كردند و به خط شير منتقل كردند. آقا رحيم دستور داد تا خط دوم عقبنشيني كنند. تعدادي از بچهها نميخواستند عقبنشيني كنند. سيدمهدي نيلفروشزاده همچنان به شكار تانك مشغول بود. او بدون توجه به گلولههاي تانكي كه كنارش به زمين مينشست، به كار خودش مشغول بود. اما در يك لحظه همه چيز عوض شد. گرد و خاك برخاست و پيكر بيجانش نقش زمين شد. بچهها وقتي به او رسيده بودند كه روحش به آسمان پرواز كرده بود. چند تانك در اثر شليك موشكهاي او در آتش ميسوختند. نوري ضعيف بر چهرهاش افتاده بود و در ميان آنهمه آتش زيبايش كرده بود.
نيروها خط دوم را براي پدافند انتخاب كرده بودند. علي خودسياني با شتاب همراه با يك خمپارهانداز شصت ميليمتري خودش را به خط رساند. خمپارهرا به سرعت تنظيم كرد و گلولهها را پشت سر هم توي لولهاش انداخت. چند جعبه مهمات عراقي به غنيمت گرفته بود و با دلگرمي شليك ميكرد. زمين نرم بود. هر بار پايهي خمپارهانداز كمي در زمين فرو ميرفت. تانكها خط سوم را پشت سر گذاشتند و به سمت خط دوم ميآمدند.
گلولههاي خمپاره خودسياني در كنار تانكها به زمين مينشست و مانع پيشروي نيروهاي پياده عراق ميشد. اكنون ديگر فقط نيمي از لولهي خمپارهانداز بيرون مانده بود؛ اما علي همچنان گلولهها را به درون لوله ميانداخت و شليك ميكرد. در يك لحظه يك گلوله خمپاره كنارش به زمين نشست و تركش بزرگي يك پايش را قطع كرده و خودسياني نقش زمين شد. سيدعلي بنيلوحي بالاي سرش حاضر شد. سرش را روي زانو گرفت و گفت:
- الان شما را به عقب منتقل ميكنيم. خودسياني چشمهايش باز بود و به آسمان نگاه ميكرد. لبخندي دلنشين در صورتش نقش بسته بود. گويي چيزي را در مقابل خود ميديد. بنيلوحي غرق در نورانيت چهرهي او شد. كمكم خودسياني لب گشود و گفت:
- لازم نيست مرا ببريد عقب. دارم بهشت را ميبينم. اگر بداني چقدر زيباست. حيف ست كه با اين دنيا مقايسه كنيم. از كجايش بگويم سيد. صفا و صميميت از همه وجودش ميبارد. مثل همين چند ماهي كه در خط شير بوديم. دلت ميآيد ولش كني؟ من كه دارم ديوانهاش ميشوم. خدايا مرا ببر ...
سيد اشكش جاري شده بود. خودسياني وصف بهشت كرد و آرام گرفت.
تانكها نتوانستند به خط دوم برسند. بچهها با چنگ و دندان خط را حفظ كردند و تانكهاي سوخته روحيهي عراقيها را از بين برده بود. دشمن در خط سوم پدافند ميكرد.
رضايي كنار رودخانه كارون پدافند ميكرد. تعدادي عراقي قصد نفوذ به خط دوم را داشتند. مسلسل را به سمت آنها تنظيم كرده و با رگبارش آنها را دور كرد. چند نفري نقش زمين شدند. رضايي براي تسلط بيشتر روي خاكريز رفته بود و دستش را از روي ماشه برنميداشت، يك تيربارچي از خط سوم عراق او را نشانه رفت. رگبار مسلسل امانش نداد. بدنش سوراخ سوراخ شده بود. رضايي باورش نميشد. خون تمام بدنش را گرفته بود. ستارگان آسمان دور سرش شروع به چرخيدن كردند. زانوهايش سست شد. نيروها دورش جمع شدند. همگي اشك ميريخند. زرين بيش از همه بيتابي ميكرد. بدنش را تكان داد و گفت:
- بلند شو رضايي ... خط دوم تثبيت شد. حالا ديگر خط شير عقبهي ماست. ما چند تانك به غنيمت گرفتيم. ما تانك داريم، رضايي ميفهمي. بچهها سيصد نفر اسير گرفتند. اينجا پر است از مهمات ...
حسين از گرد راه رسيد زرين را بلند كرد و گفت:
- رضايي به آرزويش رسيد. رضايي دوست داشت ما خط دوم عراق را بگيريم. دمدماي صبح پاتك آنها شروع خواهد شد.
بعد لحظهاي مكث كرد و ادامه داد:
- آنطرف خط هم منصور موحدي شهيد شد. آنها كه براي اين طرح زحمت كشيدند همه شهيد شدند! اين خاكريز به نام «خط رضايي» خواهد بود. حسين از جايش بلند شد و به طرف محور ديگر حركت كرد. رداني پور همراهش بود. از چهرهي آرام هر دو مشخص بود كه به فكر شهداي آنشب هستند. حسين خيلي آرام شروع كرد:
- درست است كه بهترين بچهها شهيد شدند، ولي اگر اين پيروزي را حفظ كنيم از همين جا عمليات بعدي شروع خواهد شد. حالا ميتوانيم در برابر كساني كه ما را تحقير ميكردند، سربلند باشيم. اگر قرار باشد ارتش عراق عقبنشيني كند، همين عمليات بايد ادامه پيدا كند. خون رضايي و پهلواننژاد ميطلبد كه از همين حالا به فكر عمليات بعدي باشيم. از زماني كه امام خودش فرماندهي كل قوا را به عهده گرفت، جبههها حال و هواي ديگري گرفتند. انتخاب نام اين عمليات بيدليل نبود.
رداني پور با حسين همراه شد و چند بار نام عمليات را زمزمه كرد: «فرمانده كل قوا، خميني روح خدا»
منبع: نشریه فکه - ش 73




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.